آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۵

چکیده

متن

اندیشه حوزه:
با تشکر از حضرت عالی که این فرصت را در اختیار ما نهادید. اولین سؤال، به عنوان مقدمه بحث، این است که اصولاً فلسفه اسلامی وجود دارد یا خیر؟ و جایگاه فلسفه اسلامی در فهم معارف دین چیست؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
فلسفه مانند سایر علوم بشری، طبق اندیشه بشر شکل گرفته، و از نقطه صفر آغاز گشته و مرحله به مرحله پیشرفت کرده است. انگیزه پیدایش علم فلسفه (به اصطلاح قدیم نه جدید) شناخت هستی است و کشف این راز که چرا هست، و برای چه به وجود آمده؟ و چه بسا در این بحث، از تعالیم انبیاء بهره و الهام گرفته باشد. ما معتقدیم که بشر بتنهایی به علوم بشری دست نیافته است. ما منکر اندیشه انسانها نیستیم، امّا می‏گوییم انبیاء در تعالیم خود، بویژه در رابطه با راز هستی، مطالب فراوانی برای بشر گفته‏اند و انسان خواه‏ناخواه تحت تأثیر این تعالیم که مطابق با فطرت و عقل اوست، قرار گرفته است؛ یعنی وقتی آن تعالیم از سوی انبیاء بر جامعه بشری عرضه شده، انسانهایی که گرایشی به این طرف و آن طرف نداشتند و با طبع سلیم با آن معارف برخورد کردند، دریافتند که انبیاء چیزی می‏گویند که آنها آن را می‏پذیرند؛ لذا آیه «انّا لننصر رُسُلنا والذین آمنوا فی الحیاة الدّنیا» (مؤمن /51) اشاره به همین مطلب است که انبیاء درتعالیم و اهداف خود موفّق بوده‏اند؛ یعنی توانسته‏اند باورها و معارفی را به بشر بقبولانند. چنین نبوده که انبیاء در تلاش خود ناکام باشند؛ چه این برخلاف صریح قرآن است. قرآن می‏فرماید: «کَتَب اللّه‏ لاغلبنّ انا و رسلی» (مجادله /21) و «انّ جندنا لهم الغالبون»(صافات /173) و «و انّ کید الشیطان کان ضعیفا» (نساء /76)
در هر حال، برای ما مسلّم است که انبیاء در القای معارف بشری نیز بی‏تأثیر نبوده‏اند و بشر متأثّر از تعالیم انبیاء بوده است. بدین‏سان، صرف این که این گونه اندیشه‏ها و علوم بشری، در مناطقی بوده که مردمش موحّد نبوده‏اند، به طور مطلق، دلیل بر قدح و ردّ آن اندیشه‏ها نیست؛ زیرا اولاً مسلّم نیست که اندیشمندان بزرگ تحت تأثیر جوّ حاکم بر محیط خود قرار گرفته و همراه با عامّه مردم، برخی از عادات و رسوم جاهلی را پذیرفته باشند. گرچه تظاهر به هماهنگی می‏کردند، ولی شناخت آنها نسبت به مبدأ و راز هستی تا حدودی متعادل بوده و لذا این که به کلّی بخواهیم فلسفه یونان را نادیده بگیریم و آن را یک امر بیگانه و خارجی تلقّی کنیم، با منطق اسلام ناسازگار است.
اسلام می‏گوید: «اطلبوا العلم ولو بالصّین.» این کلام مبالغه نیست. خوب علمی که در صین (چین) ممکن بود تحصیل شود، چه علمی است؟ معارف الهی و احکام دین که نیست. اسلام هر دانشی را محترم می‏شمارد. اسلام دانش را به عنوان اصل مطرح می‏کند. این که در قرآن آمده: «انّما یخشی اللّه‏َ مِن عباده العلماءُ» (فاطر /28)، اختصاص به علمای متدیّن به دین و دانشمندان اسلامی ندارد (چنانکه برخی گمان برده‏اند.) گرچه عالمان دینی فرد اکمل هستد، امّا لحن آیه عام است و واقعیت نیز چنین است. دانشمندانی که به رازهای شگفت‏آور طبیعت پی برده‏اند و به این حقیقت رسیده‏اند که این همه اسرار و شگفتیها، امکان ندارد به طور تصادفی به وجود آمده باشد، در واقع به وجود قدرتی که می‏تواند چنین نظم و شگفتیهایی را بیافریند، اعتراف کرده‏اند؛ هر دانشمندی، چه بخواهد یا نه، و چه تصریح کند یا نه، در دل و فکر او این حقیقت هست.
لذا این که قرآن می‏فرماید: «یخشی»یعنی خاضعند. پس دانشمند در هر رشته‏ای باشد، برای خدا، خاضع و خاشع است و در مقابل آفریننده این نظم عجیب، سر تعظیم فرود می‏آورد. این مقتضای دانش است. بنابراین، دانش و احترام و بها دادن به آن در اسلام، یک اصل است.
از طرف دیگر هم خداوند می‏فرماید: «فبشّر عبادِ. الّذین یستمعون القولفیتّبعون احسنه» (زمر /18-17).
گاهی انسان در پی دانش و فراورده‏های علمی می‏رود، که دانشمندان بزرگ در پهنه گیتی به دست آورده‏اند، و به طور کامل آن را می‏پذیرد؛ این تقلید است. گاهی قدرت انتخاب دارد و می‏داند «بهترین» کدام است و آن را می‏پذیرد. اسلام همین را می‏خواهد. مسلمان کاملی که خداوند خواسته، کسی است که در پی علم و دانش است، و به آنچه در پهنای زمین است گوش فرامی‏دهد، آن گاه شایسته‏ترین و بهترین آن را برمی‏گزیند. در اصل، علم، گمشده انسان است و هر جا آن را بیابد، می‏گیرد: «الحکمة ضالّة المؤمن یأخذها حیث وجدها.» آیه یاد شده نیز صراحت دارد که به آنچه در جهان به عنوان علم و اندیشه مطرح است گوش فرامی‏دهند، «فیتّبعونّ احسنه»یعنی انتخاب می‏کنند.
اگر این آیه را چنین معنی کنیم که به فرامین قرآن گوش می‏دهند، و بهترین آن را انتخاب می‏کنند، نادرست است. قرآن، همه‏اش احسن است. این آیه نمی‏گوید که بندگان شایسته کسانی هستند که به قرآن و احادیث قطعی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله گوش فرامی دهند، آن گاه بهترین را انتخاب می‏کنند. این سخن مسلما نادرست است؛ زیرا آنچه قرآن و پیامبر و امامان معصوم بگویند در کمال حسن است، و اتّباع احسن معنی ندارد. باید از همه آنها پیروی کرد، نه این که انتخاب کرد. پس این آیه صراحت دارد در این که علم، گمشده مؤمن است. هر جا آن رایافت می‏گیرد؛ امّا کورکورانه نمی‏پذیرد، بلکه می‏سنجد و ارزیابی می‏کند. اگر کسی در فراورده علمی و اندیشه‏ای، تفکّر کرد و تشخیص داد که حسن است و آن را برگزید، نام این، انتخاب است و قرآن به آن دستور می‏دهد. بنابراین، تنها این که فلسفه از خارج از محیط اسلام وارد اسلام شده است، به عنوان قدح تلقّی نمی‏شود، بلکه باید برویم ببینیم در آن مناطق چه دارند. یک ضرب‏المثل عربی است که می‏گوید: «قَدْ یوجد فی الأسقاط ما لایُوجَد فی الأسفاط.»
«اسفاط» جمع «سَفَط» است و سَفَطْ یعنی سبد. در قدیم، جواهرات را در میان پنبه نهاده، در سبدی که از نی بافته شده می‏گذاشتند تا اگر به سبد صدمه‏ای رسید، جواهر آسیبی نبیند. «أسقاط» یعنی زباله‏ها و دور ریختنی‏ها. منظور از مثال این است که در همین زباله‏ها و آنچه دور می‏ریزند، گاهی چیزهایی پیدا می‏شود که در سبدهایی که جای جواهر است، یافت نمی‏شود.
این یک واقعیّت است. صرف این کهسخنی را یک آدم کافر گفته، پس بد است، یا چون یک مسلمان گفته، پس خوب است، قضاوت درستی نیست. اگر دلیل خوبی و بدی سخنی را گوینده آن بدانیم، این تقلید است؛ امّا اگر: «انظر الی ما قال ولاتنظر الی مَن قال» ملاک باشد، درست است. در واقع این ملاک می‏گوید: به گوینده کار نداشته باش که کیست و چه مذهب و عقیده‏ای دارد. خود سخن را بررسی کن و بسنج. البته لازمه این، داشتن میزانی برای سنجش است، و اگر شخص چنین معیاری نداشت، نباید به هر سخنی گوش فرادهد که گمراه می‏شود. بنابراین، روی سخن ما هم با کسانی است که معیارها و مبانی اسلامی را در اختیار دارند و می‏توانند براساس آن معیارها، حسن را از قبیح تشخیص دهند.
بزرگان و شخصیتهای والای ما که در قرن سوم و چهارم هجری می‏زیستند، متدیّن و پایبند به اسلام و مبانی آن بودند. آنان روی همین اصل که اسلام ترغیب می‏کند که در هر گوشه‏ای از دنیا دانشی یافتید آن را کسب کنید، عمل کردند و در هر گوشه از دنیا که مسائل ارزنده‏ای یافتند، بهترین آن را برگزیدند و با کمال ورزیدگی ترجمه کردند. این از تواناییها و افتخارات دانشمندان قرن سوم و چهارم هجری ماست که توانستند خودشان متون یونانی را ترجمه کنند و به بیگانگان نیازی نداشتند. این نکته آشکار می‏سازد که ما در قرن سوم و چهارم، دانشمندان ورزیده و زبردستی داشته‏ایم که توانسته‏اند اندیشه‏های یونانی و احیانا هندی و ایران‏باستان را ترجمه کنند. آنان در واقع در هر گوشه‏ای از دنیا که اندیشه تابناکی یافتند، به جهان اسلام آوردند و چه زیبا ترجمه کردند که حتی هنوز هم اروپائیان از روی همین ترجمه‏های دانشمندان اسلامی، اندیشه‏های دوران باستان را می‏توانند درست درک کنند و این برای ما یک افتخار است.
حال بحث این است که آیا چنین اندیشمندانی با این توانایی بالا، به طور کامل تسلیم گفته‏های دیگران شده‏اند؟! هرگز. آنان مثل امروزیها نبودند که چند صباحی در خارج سیر کنند و خودباخته شوند. آنها خودشان دارای اندیشه بودند و قدرت تشخیص داشتند. در اصل، آراء و اندیشه‏های یونانی را تعدیل کردند. گرچه مایه اصلی را از آن جا گرفتند، ولی چون از مبانی اسلامی و گفته‏های وحیانی قرآن، آگاهی کامل داشتند، توانستند علومی را که از خارج به دست آورده‏اند، در سایه همین معیارهای اسلامی بسنجند و خود صاحب‏نظر شوند.
لذا اگر بخواهیم بگوییم فلسفه اسلامیداریم یا نه؟ به این معنی که آیا مسلمانان فلسفه‏ای را که دارند ـ که اساس آن از فلسفه یونان و جاهای دیگر است ـ آن را بدون دخل و تصرّف پذیرفته‏اند؛ خیر. زیرا در این صورت، فلسفه یونانی خواهد بود نه اسلامی. در صورتی که مقصود از فلسفه اسلامی این است که اندیشمندان اسلامی دربست تسلیم نشدند، بلکه جرح و تعدیل نموده، انتخاب کردند و خود براساس مبانی اسلامی صاحب‏نظر شدند؛ یعنی با گرفتن فلسفه از یونان و الهام گرفتن از مبانی اسلامی، فلسفه‏ای نو پایه‏ریزی کردند. دقیقا به این معنی فلسفه اسلامی داریم.
اندیشه حوزه:
بنای مکتب تفکیک بر حذف فلسفه نیست، بلکه بر جداسازی ساحت معارف قرآنی از معارف و علوم بشری و فلسفه است. حضرت‏عالی چه شناختی از مکتب تفکیک دارید؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
تا آن جا که بنده از مکتب تفکیک اطلاع دارم، مطالبی که اینها مطرح می‏کنند، به نظر من در کمال ابهام است؛ یعنی توضیحی که ما را قانع کند ارائه نداده‏اند. ممکن است افراد ساده‏لوح حرفهای آنان را بپذیرند، ولی نتوانسته‏اند مطلب خود را به گونه‏ای مطرح کنند که برای امثال بنده روشن باشد چه می‏خواهند بگویند. واقعا هنوز نتوانسته‏ام این را به دست آورم و سرّش این است که به عقیده من خود اینها هم نمی‏دانند چه می‏خواهند بگویند؛ زیرا اینها مطالبی را از مرحوم میرزا مهدی اصفهانی، دست به دست شنیده‏اند و بنده تا آن جا که با شاگردان ایشان نشست داشته‏ام و از طریق شاگردان دست اول، به دیدگاههای ایشان شناخت پیدا کرده‏ام، در اصل، مطلب ایشان با گفته‏های اینها سنخیّت ندارد.
* گاه می‏خواهند بگویند که فلسفه برای فهم دین به عنوان یک ابزار، نباید به کار گرفته شود. اگر این را بخواهند بگویند، این سخن صددرصد نادرست است؛ زیرا برای فهم قرآن به ابزار متعدّدی همانند: ادبیات، علوم استدلالی (علوم عقلی)، علم اصول، تاریخ و فقه نیاز است. در کنار این، حتی برخی از علوم مبتنی بر تجربه نیز مورد نیاز است؛ یعنی بعضی از رموز در قرآن وجود دارد که به وسیله علم، امکان فهم آنها میسّر است و ما اگر از همین علوم تجربی به عنوان ابزار در فهم قرآن استفاده کنیم، چه اشکالی دارد؟ اگر این علوم را بر قرآن تحمیل کنیم، قطعا جایز نیست. ما نباید قرآن را که حرف آخر را زده است و حالت ثبات دارد، با علم که حالتحرکت دارد (و وقفه ندارد و هیچ گاه علم نمی‏گوید من حرف آخر را می‏زنم)، تطبیق دهیم. بلی، علم با پیشرفت خود، گاهی یک سری معلومات در اختیار ما قرار می‏دهد که ما می‏توانیم از بسیاری از مبهات پرده برداریم. بنابراین، همان گونه که علوم تجربی به عنوان ابزار، نه به عنوان تحمیل، قابل استفاده است، فلسفه هم یکی از دستاوردهای بشری است. فلسفه روی مسائل شناخت بحث کرده و یک سری اندیشه‏ها در طول تاریخ به عنوان پایه‏ها و قواعد و اصول در اختیار ما گذاشته و سپس فلاسفه بزرگ ما این اندیشه‏ها را تعدیل کرده و با مبانی اسلامی، از نظر آنها، سازش پیدا کرده است. البته ما نباید دربست از آنان بپذیریم، بلکه باید بررسی و سنجش داشته باشیم.
وقتی می‏گوییم می‏توان از فلسفه کمک گرفت، منظور توسط آدمهای عادی نیست، بلکه شخصیتی مثل علامه طباطبائی و شاگرد برومندش شهید مطهّری موردنظر است، که فلسفه را تحلیل و تعدیل کرده و خودش صاحب‏نظر است؛ یعنی یک سری اندیشه‏های فلسفی که دقیقا می‏داند با مبانی اسلام تطابق دارد، در اختیار دارد. خوب چنین شخصیتی، اگر از چنین دانشی برای تفسیر برخی از آیاتی که در همین رابطه است بخواهد کمک بگیرد، چه اشکالی دارد؟ البته اگر بخواهیم دیدگاههای فلسفی را بر قرآن تحمیل کنیم، پذیرفته نیست؛ امّا چنانچه به عنوان ابزار صرف از آن استفاده کنیم، آن هم در این حد که بگوییم طبق این فراورده علمی، امکان دارد این آیه قرآن چنین فهمیده شود، آن هم نه به عنوان قطعی، بلکه به عنوان یک احتمال مطرح کنیم، در این صورت چه اشکالی دارد؟ آیه قرآن را با فراورده علمی گره نمی‏زنیم؛ زیرا علم در حال حرکت است. چه بسا فراورده علمی امروز، فردا عوض شود و اگر آیه را با آن گره بزنیم، قرآن را مورد تعرّض و اشکال قرار داده‏ایم. امّا اگر قرآن را با علم گره نزنیم، و به عنوان احتمال مطرح کردیم، ما را تخطئه می‏کنند که تو اشتباه کردی.
پس اگر ما از مطلق فراورده‏های بشری، چه علمی و چه فکری بخواهیم به عنوان ابزار، آن هم نه به طور قطع استفاده کنیم، به نظر ما خالی از اشکال است. بنابراین، اگر مقصود طرفداران «تفکیک» این است که نباید از فلسفه به هیچ وجه حتی با این سه قید (ابزار بودن، بدون تحمیل بودن و به عنوان احتمال مطرح کردن) در فهم دین استفاده کرد، سخن درستی نیست. انکار این مطلب، دلیلمی‏خواهد. چرا از فلسفه و سایر علوم به عنوان ابزار، بدون تحمیل و صرف احتمال، استفاده نکنیم؟ قرآن دارای ابعاد مختلف است و یک بُعدی نیست. قرآن بُعد تاریخی دارد. همان‏گونه که تاریخ در فهم بسیاری از آیات کریمه دخالت دارد، ادبیات نیز دخالت دارد. اگر کسی از ادبیات آگاهی نداشته باشد، بسیاری از نکات و ظرایفی را که قرآن به کار برده نمی‏تواند بفهمد. قرآن پُر است از استدلال و اینها را کسی می‏فهمد که از رموز استدلال اطلاع داشته باشد؛ یعنی باید فرد متخصّصی باشد تا به استدلالات مطوی قرآن پی ببرد. نیز اگر کسی فقیه نباشد، از ظرافتهای فقهی که در قرآن به کار رفته، نمی‏تواند اطلاع پیدا کند؛ مثلاً قرآن می‏فرماید: «و بعولتهنّ احقّ بردّهنّ» (بقره /228) یک فقیه می‏فهمد که این آیه مخصوص رجعیّات است، و گرنه انسان عادی که این نکته را از این آیه نمی‏فهمد. اگر گفته شود فقه حجاب است و نباید فقه را در فهم قرآن به کار برد، در این صورت، فهم قرآن برای انسانی که از همه علوم و معارف عاری باشد، میسّر نیست؛ لذا این یک شعار توخالی است. همچنین فلسفه و سایر علوم نیز به عنوان ابزار لازم است؛ زیرا قرآن کریم می‏فرماید: «قل انزله الّذی یعلم السرّ فی السموات و الارض»(فرقان /6) یعنی قرآن از سوی کسی نازل شده که از همه اسرار طبیعت و هستی آگاهی کامل‏دارد. طبعا اگر سخنی از کسی صادر شود که این گونه احاطه دارد، خواه‏ناخواه، از لابلای کلامش تراوشاتی می‏شود. درک این تراوشها که خیلی ظرافت‏گونه از لابلای کلمات قرآن سرزده، از کسانی میسّر است که در این رشته‏ها تخصّص داشته باشند؛ مثلاً اگر در جایی در قرآن به عنون تراوش، مطلبی مطرح است، که امروزه به عنوان اعجاز مطرح می‏کنیم، یک دانشمند نجومی یا ریاضیدان یا دانشمندی که در فلسفه تخصّص دارد، آن را می‏فهمد.
بنابراین، اگر مقصود صاحبان مکتب تفکیک این است که فلسفه یونان باستان به ما کمک نمی‏کند ونمی‏شود آن را بر قرآن تحمیل کرد، خوب این حرف همه ما است. ما هم قبول داریم، ولی اگر بخواهند بگویند به عنوان ابزار هم از آن استفاده نمی‏شود کرد، این حرف قابل قبول نیست.
بنده به این نتیجه رسیده‏ام که مسأله تفکیک، هنوز تبیین نشده، به این معنی که برای ما مفهوم شده که اینها چه می‏خواهند بگویند و به عقیده من دلیل آن این است که خودشان هم نمی‏دانند چه می‏خواهند بگویند.
اندیشه حوزه:
دوگونه طرز فکر وجود دارد. برخی قائل به حذف فلسفه‏اند، و برخی قائل به تفکیک. تفاوت بین این دو چیست؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
قول به حذف فلسفه، جمودگرایی مطلق است. این سخن، مانند سخن آن شخصی است که گفت: «حسبنا کتاب اللّه‏». یکی از سؤالهای ما این است که اگر از خود گوینده این کلام می‏پرسیدیم «حسبنا کتاب اللّه‏» یعنی چه، هرگز نمی‏توانست توضیح دهد. احمدبن حنبل می‏گوید تحاشی نکن، نترس و بگو: «القرآن احوج الی السنّة من السنّة الی القرآن.» ابن حنبل یک دانشمند است و می‏داند چه می‏گوید. امّا آن فرد، به عقیده ما خودش نمی‏دانست چه دارد می‏گوید. لذا تا امروز کسی نتوانسته این جمله را معنی کند. کسانی هم که می‏گویند باید فلسفه حذف شود، گفتارشان کاملاً جنبه شعاری دارد و نمی‏توانند سخن خود را توجیه و تفسیر کنند.
امّا قائل به تفکیک که می‏گوید فلسفه را بخوان ولی آن را به دین ربط نده، این هم نزدیک به همان دیدگاه اول است؛ یعنی روشن نیست که چه می‏خواهد بگوید. بالاخره فلسفه هم از فراورده‏های فکری بشر و یک سری معلومات است و انسانهایی متمدن و پیشرفته این اندیشه‏ها را مطرح کرده‏اند و بعد هم علمای اسلامی، که افراد شایسته‏ای بوده‏اند، این افکار را تعدیل کرده و خود در این زمینه صاحب‏نظر شده‏اند. پس مراد از این که اینها را به دین ربط ندهید چیست؟! اگر حضرت علی علیه‏السلام در نهج‏البلاغه می‏فرماید: «مَنْ قَرَنَهُ فقدثنّاه و مَن ثنّاه فقد جزّأه». این سخن را کسی می‏فهمد که با اندیشه فلسفی آشنا باشد. حتی یکی از نویسندگان مصری کتابی بر ردّ نهج‏البلاغه نوشته بود و یکی از ادله‏اش این بود که در کلمات حضرت امیر مسائل فلسفی مطرح است و تا آن روز هنوز فلسفه ترجمه نشده بود، پس علی علیه‏السلام اینها را از کجا می‏دانسته است؟ حتی یک نفر که خارج از مذهب تشیّع است، احساس کرده در نهج‏البلاغه مسائل فلسفی مطرح است. خوب تا انسان با مسائل فلسفی آشنا نباشد، نمی‏تواند به حاقّ آن پی ببرد. بنابراین، اگر گفته شود فلسفه را بخوان، ولی به دین ربط نده، می‏پرسیم چرا ربط ندهیم؟ ربط به این معنی که آن را از ابزار فهم دین قرار دهیم.
اندیشه حوزه:
نقش علوم به عنوان ابزار در فهم دین، مسأله‏ای مورد بحث است. موضع تفکیک در این میان چیست؟ آیا مکتب تفکیک بدخالت این علوم در فهم دین، گرچه به عنوان ابزار، مخالف است؟ و این که این علوم نقشی در فهم دین ندارند. بویژه اگر بپذیریم که در هنگام نزول قرآن از این گونه علوم خبری نبوده و مردم قرآن را بدون استفاده از این علوم ابزاری می‏فهمیدند و چون این افکار در شرایط و بسترهای مناسب به وجود می‏آید، توضیح بفرمایید که زمینه‏های پیدایش این تفکّر چیست؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
این دیدگاه که علوم نمی‏تواند یا نباید در فهم اسلام دخالت داشته باشد، به این دلیل که این علوم درصدر اسلام وجود نداشته و مسلمانان قرآن را بدون اینها می‏فهمیدند، به طور کلّی نادرست است؛ زیرا بسیاری از علوم بعد از نزول قرآن و در جهت فهم قرآن به دست مسلمانها به وجود آمده؛ مانند ادبیات عرب که به عنوان یک علم قبل از اسلام اصلاً مطرح نبوده است. علم نحو، صرف، خط، معانی، بدیع و بیان، همه به فاصله دو سه قرن پس از صدر اسلام، پدید آمده‏اند. شیخ عبدالقاهر جرجانی که مبتکر علم بلاغت است، سه کتاب در این زمینه نوشته و در آنها به توضیح نکات فنّی قرآن پرداخته است؛ نکاتی که به عنوان کلیدی برای فهم قرآن مطرح هستند. به عنوان مثال، محسنّات بدیعیّه، اموری خیالی نیست. منظور معنی است نه لفظ. لفظ مقدمّه برای معنی است. ایشان ابتدا کتاب اسرارالبلاغه، و سپس دلایل الاعجاز را تدوین کرد و آن گاه الشافیه را که مستقیما وارد مسائل قرآنی شده است، حتی خلیل‏بن احمد که علم عروض را مطرح و ابتکار نمود، یکی از جنبه‏هایش پی بردن به بسیاری از جنبه‏ها و وزنهای خاصی است که پس از نزول قرآن پدید آمده است.
بنابراین، چنانچه گفته شود این ابزار در عصر نزول وجود نداشته، و نباید از آنها استفاده کرد، این خلاف مرتکز دانشمندان اسلامی و سخنی بی‏معناست؛ زیرا برخورد مسلمانان صدر اسلام با قرآن، برخوردی بسیار ساده و سطحی بوده است و در واقع آنها از قرآن در حدّ ترجمه برداشت می‏کرده‏اند. آنها گمان می‏کردند مثلاً آیه شریفه: «یا ایّها النّاس اعبدوا ربکم الذی خلقکم... لعلّکم تتّقون» (بقره /21) برای همین است که انسان خدا را بپرستد و در نتیجه به تقوا برسد، امّا در همین جمله معانی فراوانی نهفته است.
اگر گفته شود گرچه علوم ادبی به صورت مدوّن در صدر اسلام وجود نداشته، امّا ارتکاز مردم عرب بوده است، در پاسخ می‏گوییم همه مسائل فلسفی نیز به‏صورت ارتکاز در ذهن افراد در هر دوره‏ای وجود داشته است؛ زیرا فلسفه یعنی اندیشیدن درباره وجود و راز هستی. آیا این مسأله در صدر اسلام مطرح نبوده است؟ آیا حضرت علی علیه‏السلام در خطبه‏های نهج‏البلاغه که اساس مسائل فلسفی را تشکیل می‏دهد، در این‏باره سخن نگفته‏اند. این چه سخنی است که اگر علمی به تدوین درآمد و عنوان پیدا کرد، علم حادث است. خیر، این علم، گردآوری اندیشه‏هاست. چه بسا بسیاری از علوم، مخصوصا علومی که مربوط به اندیشه یا عادات و رسوم است، گردآوری است. آنچه در میان عموم به عنوان ارتکاز مطرح بوده، به شکل منظّم و مرتب درمی آید و به صورت علم عرضه می‏شود. لذا چنین برخوردی با علوم، سطحی و ناشیانه است.
امّا این که چرا چنین اندیشه‏ای پدید آمد که نباید فلسفه را در فهم دین دخالت داد، به نظر می‏رسد که این بهانه است. نمی‏توانند فلسفه را کنار بزنند. این بهانه است و علت اساسی چیز دیگری است. این در واقع ذوق اخباری‏گری بود؛ آنچه در صدر اسلام میان ظاهربینان وجود داشت و در مقابل آن، محققان قرار دارند. عده‏ای می‏گفتند ما باید فقط به ظواهر اکتفا کنیم و هرگونه اجتهاد و اظهارنظر در مسائل دینی، دخالت دادن عقل در امور دینی است، و درست نیست؛ زیرا دین مجموعه‏ای از مسائل تعبّدی است. خود این اندیشه، بسیار نادرست است؛ چه این که خداوند به پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله می‏فرماید: «و انزلنا الیک الذکّر لتبیّن للناس ما نزّل الیهم و لعلّهم یتفکّرون» (نحل /44)
یعنی ما قرآن را بر تو نازل کردیم و تو هم وظیفه داری مردم را آگاهی بدهی. تبیین به معنای آگاهی دادن است نه فقط تبلیغ و بیان کردن. وظیفه پیامبر این نبوده که مسأله‏گو باشند، بلکه در کنار گفتن مسأله، آگاهی هم می‏دادند؛ یعنی یک مسلمان وقتی حتی مسائل عبادیش را از پیامبر فرامی‏گیرد، آگاهی هم می‏یافت که چرا باید چنین کند، چرا باید روزه بگیرد و نماز بخواند؟ بنابراین، یک مسلمان باید حتّی مسائل عبادیش را که انجام می‏دهد، بداند چه می‏کند، نه این که تنها مراسمی خشک و بی‏روح و بی‏مغز انجام دهد؛ تعبّد محض نیست. در ذیل آیه یاد شده، دلیل آن را می‏آورد: «و لعلّهم یتفکّرون» یعنی مسلمان حقیقی که اسلام می‏پسندد، مسلمانی است که حتی روی گفته‏ها و تبیین پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله می‏اندیشد. خداوند قرآن را فرستاده، و به لسان عربی مبین هم هست، ولی باز هم به پیامبر می‏فرماید اینها را تبیین کن. ایشان نیز تبیین می‏فرماید، ولی به این اکتفا نمی‏کند و می‏گوید باید مردم هم بیندیشند. معنایشاین است که مسلمان باید به گونه‏ای باشد که حتی در دستورات پیامبر که کاملاً تبیین شده، بیندیشد و به آنچه از قرآن و پیامبر دریافت کرده است، آگاهی کامل داشته باشد.
ممکن است اعتراض شود که در این صورت، چه بسا مسلمانی روی ظواهر قرآن و تبیینهایی که از پیامبر رسیده، بیندیشد و به خلاف آنچه دستور قرآن یا تبیین پیامبر است، برسد؛ یعنی نتیجه فکرش با وحی یکی نباشد.
در پاسخ می‏گوییم خداوند اطمینان داشته که چنین کاری نخواهد شد؛ یعنی خداوند و پیامبر آن اندازه اطمینان داشتند که آن قدر مطلبشان حق و صریح و آشکار است که اگر انسان آزاد بیندیشد، و تحت گرایشهای خاصی قرار نداشته باشد، و دقیقا طبق آنچه عقل و فطرت او حکم می‏کند، بیندیشد، نتیجه معکوس نخواهد گرفت. پس به چه مناسبت جلو اندیشه مردم را بگیریم؟ به چه مناسبت بگوییم متعبدانه بپذیرید؟ خود قرآن این سخن را نمی‏گوید، ولی این آقایان (طرفداران مکتب تفکیک) می‏گویند باید به همین ظواهر متعبّد شوید و هیچ‏گونه تفکر و اندیشه‏ای پیرامون قرآن نداشته باشید. پس آیه «افلا یتدبّرون القرآن ام علی قلوبٍ اقفالها» (محمّد /24) چیست؟ وقتی خداوند این کلام را به یک عرب می‏گوید، او در حد خودش تدبّر می‏کند، ولی این کلام که مخصوص عرب نیست. یک فیلسوف مانند ابوعلی‏سینا هم مخاطب این کلام است. قرآن به ابوعلی سینا هم می‏گوید افلا یتدبّرون القرآن، و لعلّهم یتفکرون. تفکّر ابوعلی‏سینا، غیر از تفکّر یک انسان عرب‏زبان است که از هرگونه علمی عاری است. پس اگر این دستور قرآن، دستور عامّی برای همه انسانهاست، در هر سطحی که باشند، به چه دلیل به دانشمندی که ابزاری در اختیار دارد که می‏تواند روی قرآن بیندیشد و آگاهانه قرآن را تلقّی کرده و بپذیرد، می‏توانیم بگوییم آنچه از علوم و معارف در اختیارداری کنار بگذار و خود را مانند یک عرب ساده، بی‏سواد فرض کن و ببین از قرآن چه می‏فهمی. این اندیشه کاملاً نادرست است. با این که قرآن کریم تصریح می‏کند که «انّما یخشی اللّه‏َ من عباده العلماءُ» این آیه به علمای دین و به اصلاح ما «فقها» اختصاص ندارد؛ زیرا قرآن اطمینان دارد دانشمند پس از پی‏بردن به اسرار طبیعت و ریزه‏کاری‏هایی که در مظاهر طبیعت به کار رفته، امکان ندارد برای عظمت خالق سر فرود نیاورد.
پس مقصود از این آیه این است که دانشمندانی که پی به عظمت حق تعالی می‏برند، در مقابل او سر تعظیم فرود می‏آورند، و قرآن این اطمینان را به خودش دارد و ما به آقایان توصیه می‏کنیم نهراسند؛ زیرا اینها از این می‏ترسند که اگر به مردم گفته شود درباره قرآن و معارف دینی بیندیشید، و از همه ابزارهایی که در اختیار دارید، برای اندیشیدن استفاده کنید، ممکن است اندیشه‏های مردم برخلاف چیزی باشد که قرآن خواسته است. در صورتی که خود قرآن این اطمینان را دارد و گرنه چنین دستوری نمی‏داد. این دستور مخصوص عرب زمان نزول که نیست، بلکه برای همه انسانهاست؛ لذا بیم و هراس جایی ندارد.
بلی، ممکن است عده‏ای براثر رسوباتی که در اذهانشان هست، یا اندیشه‏های نادرستی که داشته‏اند، بخواهند در فهم قرآن کجروی‏هایی بکنند. در صورتی که در این گونه موارد نیز از قرآن و روایاتی که از اهل‏بیت علیهم‏السلام در این زمینه داریم، چنین برمی‏آید که این عده نخواسته‏اند سخن قرآن را بفهمند، نه این که واقعا اندیشه آنها، آنان را به راه انحراف کشانده باشد. اینها خود منحرف بوده‏اند و نمی‏خواستند راه راست را، آن گونه که بوده است، بشناسند؛ لذا برخی از فلاسفه و ارباب علوم که درباره قرآن، برخی مطالب ناروا گفته‏اند، اینها معلول گرایشهای خاصی است که داشته‏اند و ربطی به علم و فلسفه آنان ندارد. پس چنانچه این آقایان بخواهند فلسفه را به عنوان فلسفه مورد حمله و تاخت و تاز قرار دهند، فکر می‏کنم ناروا است.
اندیشه حوزه:
چنان که اشاره فرمودید، برخی از علوم مثل ادبیات و علم بلاغت پس از نزل قرآن پدید آمده، و خود قرآن زمینه ساز پیدایش این علوم شده است و این علوم زمینه فهم بهتر قرآن را فراهم می‏آورند؛ یعنی یک حالت داد و ستد دارند. در همین رابطه در قرآن و روایات، نکات فلسفی و عرفانی وجود دارد. همان‏طور که جنبه‏های علمی و اعجاز قرآن بدون این علوم قابل فهم نیست، آیا فهم نکات فلسفی و عرفانی که در نهج‏البلاغه بوفور به چشم می‏خورد، بدون بهره‏گیری از فلسفه و عرفان امکان دارد؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
پاسخ منفی است؛ زیرا چنان که یاد شد، علوم ادبی، کلاً برای فهم قرآن تأسیس شد؛ زیرا قرآن جنبه‏های ادبی قوی دارد که ممکن بود عرب در ابتدا با طبع ساده خودش، به این رموز پی ببرد، امّا در طول تاریخ، حتی خود عرب آن قریحه اوّلیه را از دست داد و لذا دانشمندان به فکر افتادند که این نکات و ظرایف را به صورت قواعد مقررّه که ماندگار باشد، تدوین نمایند و این کار را هم کردند. به همین دلیل نیز چون قرآن متعرّض مسائل عقلی شده و بسیاری از مسائل را از راه عقل مطرح کرده است، پس در بُعد عقلی هم بیاناتی دارد؛ لذا باید گفت بزرگان و دانشمندان اسلامی که فلسفه را از یونان آوردند و تعدیل کرده، خود صاحب‏نظر شدند، انگیزه آنان این بود که بُعد معارفی و عقلی قرآن را بهتر بفهمند و بتوانند آن را ضابطه‏مند کنند؛ لذا نمی‏توانیم نسبت به فلسفه، چیزی را بگوییم که درباره ادبیات نخواهیم گفت. علوم ادبی و عربی و علوم استدلالی (منطق) برای این جنبه‏های قرآن پدید آمد و فلسفه نیز برای معارفی که قرآن دارد، مورد استفاده قرار می‏گیرد. از این‏رو، تفکیک بین این علوم بی‏مورد است، چه رسد به این که بگوییم فلسفه را از دین جدا و تفکیک کنیم. معنای این تفکیک این است که از یک ابزار قوی که می‏تواند معارف قرآنی و معارفی که در فرمایشات حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السلام هست، به صورت قاعده‏مند ارائه دهد، محروم شویم.
البته این آقایان به این نکته شاید توجّه ندارند، که کسی مانند ملاصدرا و ابن‏سینا که این ابزار را در اختیار دارد، به این سخنان گوش نمی‏سپارد. اینها فقط می‏توانند این سخنان را به افرادی که سواد ندارند بزنند، و عده‏ای را از به دست آوردن ابزارهای قوی که می‏تواند معارف وحیانی را به دست آورد، محروم سازند.
اندیشه حوزه:
با توجّه به این که در تاریخ اسلام، ظاهرگرایی و طفره رفتن از هرگونه تفکّر بایسته، پیامدهای بسیاری داشته؛ مثلاً در اهل سنّت حتی به جسمانیّت خدا و... کشانده شده، و در شیعه هم چنین جریاناتی هست، شما تأثیرات منفی مکتب تفکیک را در حوزه چه می‏دانید؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
بنده هم می‏خواستم به این نکته بپردازم. مکتب تفکیک و برخورد آنها همان برخورد عدلیّه و اشاعره است. معتزله و امامیّه، عقل را به عنوان یک اصل مطرح کردند و گفتند عقل اصل است و باید ظواهر شرع طبق عقل تأویل شود. در برابر، اشاعره گفتند: عقل را چه رسد که در شرع دخالت کند و حاکم بر شرع قرار گیرد؛ غافل از این که عقلی مطرح است که در متن شرع آمده است. در آیاتی مانند: «و لعلّکم تعقلون» یا «اولوالالباب» و «منکان له قلب او القی السّمع و هو شهید» عقل مطرح است و تعبیراتی که در روایات آمده است، مانند: «ایّاک اُعاقب، ایّاک اثیب، ایّاک آمر، ایّاک اَنهی» و «ما خلقت خلقا احبّ الیّ منک، و ما جعلتک الاّ فیمن اُحبّ») در اصل، به عقل بها می‏دهد. بر این اساس، چگونه می‏توانیم بگوییم عقل را کنار بگذارد. در اصل، خود عقل تعیین‏کننده موازین و مبانی شرع است؛ همان عقلی که خود شرع به ما معرّفی کرده است.
اشاعره بر ظواهر جمود کرده‏اند. عقل می‏گوید خدا جسم نیست. اینها می‏گویند شما برخلاف ظواهر قرآن می‏گویید. عقل می‏گوید خداوند قابل رؤیت نیست؛ چون به مکان نیاز دارد. اینها می‏گویند خیر، این خلاف ظاهر قرآن است. کدام ظاهر قرآن؟ به گفته زمخشری، آیاتی که این آقایان به آن تمسّک کرده‏اند، از ابتدا متشابه نبوده و دلالتی بر این معنی نداشته است؛ به عنوان مثال به چه دلیل می‏گویند معنای آیه: «الی ربّها ناظرة» نگاه کردن با چشم و دیدن است. سپس به اشعار زیادی استشهاد می‏کند که عرب صدر اسلام هم از این آیه (و واژه نظر) تلقّی بیش از چشمداشت نداشتند.
به علاوه، چرا آیه «لاتدرکه الابصار» را در نظر نمی‏آورند؟ و چرا آیه «لیس کمثله شی‏ء» را نادیده می‏گیرند؟ لذا وقتی عقل می‏گوید خداوند قابل رؤیت نیست؛ چون جسم نیست و تحیّز ندارد و نمی‏تواند در جهت و مقابله قرار بگیرد، این سخن با آیه «لیس کمثله شی‏ء» و آیه «لا تدرکه الابصار» مطابق است. پس عقل چیزی می‏گوید که محکمات شرع گفته است و به همین دلیل ظواهر را تأویل می‏برد. این آقایان در مقابل ایستاده‏اند که خیر، شما حق ندارید ظواهر را تأویل کنید. خیال کرده‏اند عقلی را از پشت کوه قاف آورده‏اند و می‏خواهند آن را حاکم بر شرع کنند.
مکتب تفکیک نیز چنین نزاعی است. فلسفه مگر جز اندیشیدن است؟ این اندیشیدن سابقه دارد و بشر از سه هزار سال پیش روی مسائلی مثل شناخت هستی اندیشیده و به نتایجی رسیده است و بعد هم دانشمندان اسلامی این اندیشه‏ها را طبق موازین اسلامی تعدیل کرده‏اند و بعد ما از همین اندیشه‏ها برای فهم قرآن استفاده می‏کنیم. حال اگر فلسفه روی اندیشه صحیح به ما گفت خداوند جسم نیست، باید این حرف را کنار بگذاریم؟ پس از کجا می‏توان فهمید خدا جسم نیست و تحیّز ندارد؟ خداوند مرکّب نیست، و... آیا اینها مسائل عقلانی نیست؟ در اصل، کلام یعنی بخشی از فلسفه. کلام از فلسفه جدا نیست.
به هر حال، این ظاهرگرایی که بیناشاعره و معتزله مطرح بود، امروز به صورت دیگر مطرح است و همان‏گونه که خود اشعریها در بسیاری از مسائل در بن‏بست قرار گرفتند؛ زیرا نتوانستند مسائل خود را مطرح نمایند؛ مثلاً وقتی به افعال اختیاری بندگان می‏رسند، از یک طرف وجدانشان حکم می‏کند که انسان مختار است و پیامدهای افعال حسن و قبیح به خودش بازمی‏گردد، و از طرف دیگر می‏گویند: «لامؤثر فی الوجود الاّ اللّه‏» و از این جمله چنین فهمیده‏اند که خداوند مستقیما افعال را خلق می‏کند، بدون این که بنده دخالت داشته باشد. لذا برای توجیه این مسأله که فعل انسان را به خود انسان منتسب کنند، مسأله «کسب» را ابداع کرده‏اند. چنانچه سؤال کنیم کسب یعنی چه؟ محی‏الدین عربی می‏گوید این کسب چیزی است که انسان باید ریاضت بکشد تا آن را بفهمد. خوب، اگر شما در بن‏بست گیر کرده‏اید و چون شعر بلد نیستید، در قافیه‏اش مانده‏اید، از اول شعر نگویید. لذا ما در حال حاضر نیز با کسانی درگیر شده‏ایم که همان نزاعی را که بین اشاعره و معتزله بود، می‏خواهند دوباره به شکل دیگر پیاده کنند.
البته گفتیم اگر آن روز این حرفها مشتری داشت، به جهت این بود که حرفهای اشعریها بیشتر به سود سلاطین جور بود؛ زیرا اشعریها می‏گفتند مردم نباید اقدامی کنند، و باید تابع سرنوشت باشند و این سخن بسیار خوشایند سلاطین جور است. در صورتی که معتزله می‏گفتند مردم خود باید سرنوشت خود را رقم زنند و خود باید بکوشند و این به زیان خلفای جور بود، لذا القادر باللّه‏ عباسی دستور داد همه معتزله را قتل عام کردند. سلطان محمود غزنوی نیز در ایران همه معتزله را قتل‏عام کرد. الآن نیز سعی می‏شود همان سخنان از سر گرفته شود، ولی خوشبختانه این حرفها امروز مشتری ندارد.
اندیشه حوزه:
بحث تفکیک در مشهد سابقه دارد. آیا در حوزه‏های بزرگی مثل نجف و قم که شما حضور داشتید، چنین مسأله‏ای مطرح بوده است؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
بنده این مسأله را که بحث تفکیک در مشهد سابقه داشته، قبول ندارم، به جهت این که اینها خود را به میرزا مهدی اصفهانی می‏چسبانند. به عقیده بنده هیچ رابطه‏ای بین اینها و مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی نیست؛ زیرا با شاگردان عالیقدر ایشان رابطه داشتم، و از آنها سؤال کردم. ایشان با این مسأله که عقل به طورمجرّد (یعنی مستقلاً) بخواهد معارف دینی و الهی را به دست آورد، مخالف بودند و ما هم مخالف هستیم؛ زیرا عقل به کمک شرع می‏تواند به معارف حقّه برسد. حرف میرزا مهدی اصفهانی همین قدر بوده، نه بیش از این. همچنین کسانی که خیال می‏کردند اساسا از راه شرع و بیانات ائمه معصومین به عنوان خبر واحد و یک سری ظواهر نمی‏شود اعتماد کرد، بلکه مسائل فلسفی مجرد، قطعی است و از این راه بهتر می‏توان رسید، چنین فلاسفه‏ای که این گونه می‏اندیشیده‏اند، از روز اول در جامعه اسلامی منفور بوده‏اند و میرزا مهدی اصفهانی رحمه‏الله هم همین طرزفکر را انکار می‏کند؛ نه این که فلسفه‏ای که مثلاً ابن‏سینا و ابن رشد گفته، منکر شود. ابن رشد خودش بهترین کتاب فقهی و کلامی و تفسیری را نوشته است، و ذوقش در فهم فقه بسیار قوی است و با این حال فیلسوف عالیقدری نیز هست؛ زیرا فیلسوفی نیست که بخواهد با عقل مجرد و مستقل به واقعیّت برسد. آقا میرزا مهدی حرفش همین بوده و این سخن درستی است.
ما در اسلام دانشمندان بسیاری داریم که اهل فلسفه بوده‏اند. آیا افرادی مثل ملاصدرا را تکفیر کنیم؟ در این صورت، به گفته یکی از بزرگان معاصر ایشان، اگر ما یک مسلمان داشتیم او را هم که تکفیر کردیم. این گونه مبارزه و برخورد با دانشمندان بزرگ کار درستی نیست. اینها روی مبانی اسلامی فکر کرده‏اند. ملاصدرا در ابعاد مختلف معارف اسلامی زحمت کشیده، نوآوریها کرده، و در همه موارد پس از اندیشیدن روی مبانی فلسفی، به آیات قرآن استشهاد کرده است؛ زیرا از مبانی اسلامی آگاهی داشته است. به هر حال به نظر من، خط میرزا مهدی اصفهانی از اینها جدا است.
امّا این که آیا در نجف و کربلا این طرز فکر مطرح بوده یا نه، چنان که پدران ما برای ما نقل می‏کنند، در یک برهه (و در زمان خود ما چنین چیزی نبود) منظومه مرحوم سبزواری را با انبر می‏گرفته‏اند. البته اینها را به عنوان دوره تاریک و خفقان عقلی و عقل‏کشی برای ما نقل می‏کنند، نه به عنوان دوره شکوفایی، و می‏گفتند بحمداللّه‏ ما از دست آن گونه تفکّر نجات پیدا کرده‏ایم و امروزه این مسائل کهنه شده و دور افتاده است، چنان که امروزه اشعریّت با این که در جهان تسنّن به عنوان مکتب حاکم مطرح بوده و باید تا به حال باشد، امّا الآن تمام جامعه تسنّن، مخصوصا جوامع پیشرفته مثل لبنان، سوریّه، مصر، الجزایر (و نه کشورهای این سوی دنیا که بسیار از این مراحل دور هستند) به کلی مکتب اشعری را لغو کرده‏اند.
احمد امین مصری، مذهب اشعری را به استهزاء گرفته، می‏گوید از زمانی که این فاجعه در جهان اسلام رخ داد و نقش انسان در رقم زدن سرنوشت خویش انکار شد، پیکر اسلام به صورت پیکری فلج درآمد و سقوط اسلام و مسلمانان از همان وقت بسرعت آغاز شد و ما امروز آثار سوء آن فاجعه بزرگ را لمس می‏کنیم.
امروزه دانشمندان اسلامی در شرق و غرب جهان اسلام با نظریات مکتب اشعری و ظاهرگرایی که در دوره‏ای مطرح شد، مبارزه می‏کنند.
حال این افراد می‏خواهند دوباره آن گونه تفکرات را زنده کنند. بنده فکر می‏کنم اگر این مسأله در این مقطع از تاریخ که این انقلاب عظیم رخ داده و باید رسالت اسلامی به گوش جهانیان رسانده شود، اگر آنان مطلع شوند که عده‏ای می‏گویند عقل را کنار بگذارید، این برای ما فاجعه و زیان‏آور خواهد بود؛ لذا نه در کربلا، نه در نجف و نه در قم (این سه حوزه‏ای که بنده بوده‏ام) از دورانی که ما بوده‏ایم، این تفکّر وجود نداشته است. حتی مرحوم شیخ صدرا در نجف در زمان ما شروع به تدریس فلسفه کردند و یکی از شاگردان ایشان شهید محمّد باقر صدر بود. مرحوم صدر فلسفه را نزد شیخ صدرا خواند و به یاد دارم که درس ایشان در مسجدی برگزار می‏شد و بسیار هم شلوغ بود. آقای سرابی و ملکوتی منظومه می‏گفت. و در کربلا شیخ محمّد رضا جرقوئی متخصّص در فلسفه بود و آقای شیرازی و سایر بزرگان حوزه کربلا، شاگردان درس فلسفه ایشان هستند. در زمان ما فلسفه به عنوان یک علم ارزشمند دارای اعتبار در حوزه‏ها مطرح بود.
بعد هم که به قم آمدیم، در این جا نیز درس فلسفه به عنوان یک درس رسمی تا الآن مطرح بوده است. بحث مبارزه با فلسفه را بتازگی می‏شنویم و مدتی است که می‏شنویم تفکیک، تفکیک. در اصل، این تفکیک یعنی چه؟ هر چه غور کردیم و کتابهای آنها را خواندیم، نفهمیدیم چه می‏خواهند بگویند. البته شاید از قصور فهم بنده باشد. این که می‏گویم نفهمیدم، چون باورم نمی‏آید کسی در این عصر و دوره از این حرفها بزند. در دوره‏ای که باید با دید بازتری به مسائل بنگرند، حال یک باره هفت هشت قرن عقب‏گرد کرده‏اند. دوباره می‏خواهند اشعری‏گری را زنده کنند. لذا باور نمی‏کنم متفکّر و اندیشمندی این حرف را بزند و گرنه ظاهر کلامشان را می‏فهمم؛ امّا حمل بر صحّت می‏کنیم؛ یعنی می‏گوییم ما نمی‏فهمیم اینها چه می‏خواهند بگویند، و گرنه این حرف واقعا عقبگرد و جمودگرایی است، ظلم به قرآن و ظلم به دین است و نه فقط جسارت به مقام اندیشمندان بزرگ اسلامی.
اندیشه حوزه:
به عنوان آخرین سؤال، از چهره‏های نامداری که در این راستا کار کرده و اندیشیده‏اند و شاگردانی پرورش داده‏اند، مثل مرحوم میرزا مهدی اصفهانی، شیخ مجتبی قزوینی، شیخ هاشم قزوینی یاد فرمودید. از دیدگاه شما بین آنچه این افراد می‏گفتند و آنچه اکنون کسانی که مدعی رهروی راه آنهایند، می‏گویند و حرکت آنان به نظر می‏رسد حرکت ضد فلسفه و عرفان است، چه ارتباطی است؟ تفاوت کلی بین افراد مؤسّس این جریان و برداشتهایی که از آن حرفها شده، چیست؟
آیة‏اللّه‏ معرفت:
چنان که در ابتدا گفتیم، مسائلی که امثال آقا میرزا مهدی اصفهانی مطرح کرده‏اند و قبلاً هم مطرح بوده، این است که عقل بتنهایی (عقل مجرد بدون کمک شرع) نمی‏تواند به معارف الهی و حقایق دینی برسد. این سخن امروز نیز مطرح است و ما به آن معتقدیم؛ زیرا همان‏گونه که امام موسی‏بن جعفر علیهماالسلام طبق صحیحه هشام‏بن سالم مطرح فرمودند: «اِن للّه‏ حجّتین: حجّة ظاهرة و حجّة باطنة.»
انبیاء حجت ظاهره، و عقول حجت باطنه هستند. حضرت علی علیه‏السلام در نهج‏البلاغه می‏فرماید: انبیاء آمدند «لیثیروا لهم دفائن العقول». معنایش این است که انبیاء کمک برای عقل می‏باشند و عقل به کمک شرع نیاز دارد. منطق ما این است که عقلی که نیازمند به شرع است و شرعی که کمک عقل است، می‏تواند رهنمود انسان باشد؛ یعنی شرع در کنار عقل. امّا اگر عقل را از شرع جدا ساختیم، مانند این است که شرع را هم از عقل جدا کنیم. همان گونه که اگر عقل از شرع جدا شد نمی‏تواند راهنما باشد، شرع هم اگر از عقل جدا شد چنین است و به جمودگرایی محض می‏انجامد. اگر عقل از شرع جدا شود، چون عقل از ماورای طبیعت اطلاعی ندارد، وقتی می‏خواهد راجع به معارف بیندیشد راهی ندارد جز این که یک سری اصول و پایه‏هایی را از وحی تلقّی کند و رویش بیندیشد؛ همان‏گونه که قرآن دستور داده است «و لعلّهم یتفکّرون». پس عقل برای اندیشیدن باید از شرع مایه بگیرد و شرع هم برای این که خود را تبیین کند، باید عقل را به اندیشیدن وادار کند. و در واقع، این دو با هم پیوند خورده‏اند.
لذا اینها نتوانستند مطلبی را که مرحوم میرزا مهدی مطرح کرده است، بفهمند. او خواسته بگوید از عقل منفصل از شرع کاری برنمی‏آید و این سخنی است کاملاً درست. و تلقی این آقایان این است که شرع منفصل از عقل باشد؛ یعنی حالا که عقل منفصل از شرع مطرح شده، پس باید به دنبال شرع منفصل از عقل باشیم، در حالی که میرزا مهدی این را نمی‏گوید.
آیا میرزا مهدی می‏خواهد مطلبی غیر از آنچه حضرت علی علیه‏السلام در نهج‏البلاغه فرموده، بگوید؟
آیا میرزا مهدی، غیر از فرمایش موسی‏بن جعفر علیه‏السلام خواسته بگوید؟ قطعا نه.
پس چرا این آقایان این طور می‏گویند و چرا می‏خواهند شرع را از عقل جدا کنند؟
به هر تقدیر، بنده گمان می‏کنم برداشت نادرستی که از فرمایشات بزرگان کرده‏اند، باعث شده مکتبی به نام مکتب تفکیک، که برای ما غیر قابل درک است، مطرح سازند.
والسلام

تبلیغات