فلسفه: چیستی ادراک در فلسفه اسلامی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
گفتمان فلسفه ایرانی-اسلامی در دوران حیات خویش بر محور هستی به کاوش پرداخته و اصلیترین پرسمانهای فلاسفه مسلمان، وجود و انحا و اقسام آن بوده است.آنان که دغدغه دین نیز داشتهاند، مباحث خداشناسی را نیز به هستی شناسی اضافه کرده و سیستمهای متافیزیکی-دینی در عرصه حیات فکری پدید آوردهاند.بر این مبنا هر گونه بحث فلسفی در فرهنگ سنّتی، رنگ هستی شناسانه داشته و آن جا که از نفس به معنای اعم و نفوس انسانی و قوای آن به معنای اخص سخن رفته، هالهای از اندیشههای هستی شناختی، مباحث روانشناسی را در بر گرفته است.
روان شناسی فلسفی حکیمان مسلمان اگر چه از منظر تحقیقات تازه مورد مناقشه قرار گرفته است، ولی از آن جا که این مباحث پایه بحث المعرفه را در خود جای داده است، محل تأمّل و مداقه بوده، ارزش بازنگری دارد؛چه اینکه بدون اطّلاع از مباحث روانشناسی در فلسفه دوره اسلامی، توضیح جریان شناخت و بحث شناختشناسی در این سنت امکانپذیر نیست.پرسشهایی چون نفس چیست؟مبدأ پیدایش نفس روحانی بوده یا جسمانی؟چه قوایی از نفس نشأت گرفتهاند؟کارکرد قوای نفسانی چیست؟و دهها پرسش دیگر میتوانند از لحاظ مباحث شناخت اهمیّتیافته و به همراه مباحثی چون اتّحاد عاقل و معقول و کاوش از وجود ذهنی، مجموعه مسائل«ادراک شناسی فلسفی»را تشکیل دهند.
قرائتهای سه گانه مشایی، اشراقی و متعالیه در فلسفه دوره اسلامی هر کدام به نحوی در روانشناسی فلسفی و تأمّل در چیستی ادراک بشری، متأثر از اندیشههای فلسفه یونان بوده و تنها بر پایه آن نظریات، توابعی را در مباحث مربوطه افزایش دادهاند؛قلههای بلند گفتمان فلسفه دوره اسلامی چون ابن سینا، سهروردی و صدرای شیرازی بر پایه علم النفس ارسطویی- افلاطونی و یا نو افلاطونی، مباحث نفس را به میان کشیده و به آن رنگ دینی-ایرانی دادهاند.
روانشناسی فلسفی و شناخت در سنّت مشایی
در قرائت مشایی که آمیخته با عناصر نو افلاطونی بوده، ابن سینا با توسل به انگارههای روانشناسی فلسفی، نظریه معرفتشناختی خود را بر پایه اثبات قوّه عقلیه بنا نهاده و بر اساس مسائلی چون اثبات هستی روان، وحدت روان و تجرّد روان، به بحث از جریان شناخت انسانی میپردازد. 1 ابن سینا به پیروی از ارسطو 2 در اثبات هستی روان مینویسد:
«اجسامی را که ما مشاهده میکنیم، دارای حسّ و جنبش و ارادهاند و تغذیه و رشد داشته و همانند خود را به وجود میآورند که این کارها به خاطر جسمیت آنها نیست.بنابراین، برای انجام این کارها چیز دیگری غیر از جسمیت در اجسام وجود دارد که مبدأ صدور این کارها بوده و این همان چیزی است که نفس نامیده میشود.البتّه واژه نفس برای این موجود، نه از لحاظ جوهر آن، بلکه از لحاظ گونهای اضافه به آنکه مبدأ این کارها قرار گرفته، نامیده شده است.» 3
ابن سینا برای اثبات وجود نفس به خودآگاهی انسان متوسّل شده و معتقد است که«آگاهی ما به خودمان، خود وجود ماست.» 4 وی در اثبات وجود نفس از راه «خودآگاهی»میگوید:
«اگر انسانی ناگهان آفریده میشد، با اندامهای جدا از هم، و این اندامها را نمیدید و چنین روی میداد که نه او آنها را لمس میکرد نه آنها یکدیگر را.او آوازی هم نمیشنید، و از وجود همه اعضایش ناآگاه میبود، ولی وجود خود را چونان چیز یگانهای، با وجود ناآگاهی از همه آنهای دیگر، میشناخت، امّا مجهول، به خودی خود همان معلوم نیست.این اعضا نزد ما در حقیقت جز مانند جامهای نیستند که به سبب دوام وابستگیشان به ما، نزد ما همچون اجزایی از ما به شمار میروند، چنان که اگر ما خودمان را تصوّر کنیم، آن را برهنه نمییابیم بلکه خودمان را دارای جسمهایی پوشاننده تصوّر میکنیم و این به سبب دوام وابستگیآنها به ماست، جز اینکه در مورد جامهها، ما خو کردهایم که آنها را بیرون آوریم و کنار گذاریم، در حالی که در مورد اعضای تنمان چنین خو نکردهایم؛و گمان بر اینکه اندامهایمان اجزایی از ما هستند، استوارتر است از گمان ما به اینکه جامهها اجزایی از مایند.امّا اگر آن(یعنی جسم)همه تن ما نمیبود، بلکه یک عضو ویژه میبود، آن گاه آن عضو همان چیزی میبود که من معتقدم که برای خودش«من»است، یا معنای اعتقادم این است که آن«من2است بی آنکه آن عضو باشد، هر چند ناگزیر باید دارای عضو باشد.پس اگر[آنچه من معتقدم که «من»است]ذات آن عضو-قلب یا مغز یا چیز دیگر یا چندین عضو به این صفت- باشد، که هویّت آن یا هویّت مجموع آنها همان چیزی باشد که من از آن آگاهم که «من»است، آن گاه باید آگاهی من به«من» همان آگاهی من به آن چیز باشد، زیرا چیزی، از جهتی یگانه، نمیتواند هم آگاه شده باشد هم ناآگاه شده.پس امر چنین نیست، زیرا من میدانم که قلب و مغز دارم، آن هم از راه احساس شنیدن و تجربه، امّا نه از آن رو که میدانم که من«منم».پس آن گاه آن عضو برای خود آن چیزی نیست که من از آن آگاهم که بالذات«من»«منم»، هنگامی که میگویم:من احساس کردم، تعقّل کردم یا عمل کردم و همه این اوصاف را گرد آوردم، مقصود چیزی دیگر است؛یعنی همان که آن را«من»مینامم، اما اگر کسی بگوید که:تو باز هم نمیدانی که آن«نفس»است، میگویم:من همیشه آن را به معنایی که آن را «نفس»مینامم، میدانم، و ای بسا نامگذاری آن را به«نفس»ندانم.پس اگر فهمیدم که مقصودم از«نفس»چیست، فهمیدهام که این همان چیز است و به کار برنده افزارهایی است از محرک و ادراک کننده، امّا مادام که معنای نفس را نفهمیدهام، آنها را هم نمیدانم، ولی حال قلب و مغز چنین نیست، زیرا من معنی قلب و مغز را میفهمم، بی آنکه[معنی نفس را]بدانم.پس اگر مقصودم از نفس چیزی میبود که مبدأ این حرکات و ادراکهایی است که من دارم و نیز هدف آنها در این مجموعه است، آن گاه میدانستم که[آن چیز]یا در حقیقت«من» است، یا آن«من»است که این تن را به کار میگیرد.پس چنان است که گویی من اکنون نمیتوانم آگاهی از«من»را جدا از آمیزش آگاهی از اینکه او تن را به کار میگیرد و همراه تن است، تشخیص دهم، امّا اینکه آن[یعنی نفس]جسم است یا جسم نیست، به نظر من نباید جسم باشد و به هیچ روی نباید از سوی من تصوّر شود که جسم است، بلکه وجود آن نزد من فقط بدون جسمیّت تصوّر میشود.» 5
حال که وجود نفس ثابت شده و جوهر بودن آن به اثبات رسید، ابن سینا از وحدت نفس سخن به میان آورده است و شاخهها و نیروهای نفس را که در اعضای بدن انسان پراکندهاند، مورد بحث قرار میدهد. 6 البتّهاز نظر ابن سینا نفس همزمان با بدن پدید آمده است و تن، کارافزار نفس به شمار میرود. 7
نکته دیگری که برای بحث شناخت در روانشناسی فلسفی ابن سینا اهمیّت دارد، اثبات تجرّد نفس ناطقه و استقلال آن از ماده جسمانی است.با پذیرش این مسأله، جاودانه بودن نفس نیز به میان میآید که از ویژگی خاصی در فلسفه یونان و به تبع در میان فلاسفه اوّلیه مسلمان برخوردار بوده است.وی بر پایه این بحث، سخن از حواس درونی و بیرونی نفس گفته و با کاوش از«حس مشترک»و قوای«متخیله»، «مفکّره»و«وهمیه»، به بحث شناخت میرسد؛چه از نظر ابن سینا نفس انسانی که جوهر مجرّدی بوده و تن را همچون کارافزارهایی به کار میگیرد، در میان حواس مختلف خود، دارای نفس ناطقه نیز بوده که به کمک آن، انسان تصوّر معانی کلّی عقلی را به دست میآورد.ابن سینا قوای نفس ناطقه را به دو بخش«عامله»و«عالمه» تقسیم کرده و هر یک را به نام«عقل» مینامد.وی درباره این ویژگی انسان(نفس ناطقه یا عقل)مینویسد:
«...این نیرویی است که انسان دارای آن بوده به سبب پیوند با جنبهای که به فراز اوست تا از آن منفعل شود و بهره گیرد و از او چیزهایی بپذیرد.پس نفس انسانی دارای دو صورت است:صورتی به تن و رویی به مبادی عالی...از جهت فروردین آن، اخلاق به وجود میآید و از جهت فرازین، شناخت و علوم پدید میآیند...» 8
شایسته است به نظریه عقل و مراتب آن که عنصر برگفته از نو افلاطونیان است، اشاره شود که تمهید بحث شناخت در نزد ابن سینا به شمار میرود.در این بحث، نیروی نظری با صورتهای کلّی مجرّد از ماده، چند گونه پیوند دارد.گاه این پیوند مطلقا بالقوّه است(عقل هیولانی)و گاه بالقوّه ممکن است که قوّه هیولانی، کمالهای معقولات نخستین به دست آمده و از راه آنان، معقولات دومی پدید میآیند.تحقّق این اندازه از عقل در انسان، عقل بالملکه نامیده شده است.گاه نیز پیوند، بالفعل مطلق است.این عقل که واپسین مرحله عقلهای نظری است، همان عقل مستفاد بوده و بدان جنس حیوانی و نووع انسانی پایان مییابد.بر این اساس، هر عقل بالقوّهای به وسیله سببی بالفعل میشود و معقولات را از قوّه به فعل در میآورد.این موجود برای اینکه استمرار عقلهای بالقوّه ادامه پیدا نکنند، بایستی عقل بالفعل باشد، که ابن سینا آن را«عقل فعّال» مینامد و آن را عامل استکمال تام در شناخت عقلانی انسان میداند.
بر پایه مباحث روانشناسی که گفته شد، جریان شناخت انسانی در فلسفه ابن سینا شکل میگیرد.از نظر وی شناخت از راه ادراک حسی یا ادراک عقلی دست میدهد، به معنای اینکه ادراک عبارت از پیدایش صورت آنچه ادراک میشود در ذات
ادراک کننده باشد.با این حال، ابن سینا معتقد است که ادراک حسی بتنهایی برای اثبات واقعیّت کافی نبوده و برای معرفت به هستی اشیاء باید از عقل استمداد خواست. 9 این سخنان ابن سینا مرزی میان این فیلسوف ایرانی با ایده باوری جدید میکشد که معتقدند واقعیّات بیرونی در درون ذهن شناسنده قراردارند. 10
بنابراین، ادراک به معنای احساس چیز محسوس و انفعال از آن، کار نفس است، «زیرا گاه روی میدهد که حاسّه از چیزی محسوس منفعل میشود، امّا نفس از آن غافل است و بنابراین، آن چیز نه محسوس است نه ادراک شده؛نفس صورتهای محسوس را به وسیله حواس و صورتهای معقول آنها را به میانجی صورتهای محسوس آنها، ادراک میکند؛یعنی معقولیّت آن صورتها را از محسوسیت آنها بیرون میکشد و باید که معقول آن صورتها مطابق با محسوس آنها باشد وگرنه معقول آنها نیست.انسان نمیتواند معقولیت چیزها را بدون میانجی محسوسیّت آنها ادراک کند و این به سبب نقصان نفس است و نیازمندی او به ادراک صورتهای معقول به میانجی صورتهای محسوس.دست دادن شناختها برای انسان از جهت حواس است و حواس راههایی هستند که نفس انسانی شناختها را از آنها به دست میآورد.»
بر اساس دریافت شناخت از راه حواس، عقل صورت موجودات را انتزاع میکند و به تعقّل معنای آنها میپردازد.این معقولات از آن جا که در نفس قرار دارند، عرضاند و نفس جوهر آنهاست.پس شناخت واقعی که مراحل دریافت و انتزاع را در خود جای داده است، شناخت عقلی است، زیرا«ادراک عقل نسبت به معقول، نیرومندتر از ادراک حس نسبت به محسوس است، چون عقل امری ماندگار است و کلی را ادراک میکند و با آن متّحد میشود و به گونهای همان امر میگردد و آن را در کنه و نه در ظاهرش ادراک میکند، امّا حسّ در برابر محسوس خود چنین نیست.» 11
بدین سان معلوم شد که شناخت واقعی، دریافت عقلانی اشیاء است.ابن سینا ادراک معقولات را در دو مرحله تصوّری و تصدیقی به بحث میگذارد که عقل با طی مقدّمات مختلفی در شناخت تصوّری با میانجی حسّ به گونهای معرفت میرسد و در وادی تصدیقات به معرفت بالعرض- قیاس جزئی-استقراء و تجربه دست مییابد. 12 بنابراین، علم و شناخت از نظر ابن سینا نوعی تجرید است که از سوی فاعل شناسا به موضوع شناخت انجام میگیرد. نظریه شناخت حسی همانطور که گفته شد، بر پایه تمایز میان ادراک باطنی و ادراک ظاهری که نشأت گرفته از تقسیم پنج گانه قوای نفس است، شکل میگیرد.امّا آنچه در بحث المعرفه سینائی اهمیت دارد، همان ادراک عقلی است که اشاره شد از نظر ابن سینا پایه و اساس شناخت را تشکیلمیدهد.شایان یادآوری است با تأمّل در نوشتههای ابن سینا، اندیشههای فیلسوف شهیر کونیگسبرگی(کانت)در خصوص جریان شناخت آدمی و حدود قوّه فاهمه انسانی و بنیان شناخت بر دریافت حس به ذهن تداعی میشود که در مطالعات تطبیقی فلسفه میتواند جایگاهی برای خود اختصاص دهد. 13
نگرش مشایی
نگرش مشایی بوعلی به مسائل علمالنفس و ادراکشناسی گذشته از کتاب نفس(طبیعیات، شفا)، در اشارات و تنبیهات نیز مندرج است و از آن جا که این کتاب، آخرین نوشته ابن سینا به شمار میرود، ثبات فکری وی را نشان میدهد و مخالفان و پیروان فلسفه مشایی در برخورد با اندیشههای بوعلی به آن بیشتر توجه داشتهاند. 14 بوعلی نمط هفتم اشارات را به مباحث علمالنفس اختصاص داده، در اثبات آن گوید.
«آدمی در آن حال که اموری را ادراک میکند از ذات خود غافل نیست.بیدار، بینا و خفته یا مست و...در هر حال که باشد، از درک ذات خود غافل نیست، حتی اگر فرض شود اندامهای بدنش از هم گسسته و معلق در هوا و متأثر از آن نباشد.در این حال که از همه چیز غافل است، از ادراک ذات خود غافل نخواهد بود.» 15
وی سپس با بحث از احوال حواس ظاهری و باطنی نتیجه میگیرد که نفس خود ادراک کننده خود است.
فخر رازی بر این دیدگاه شیخ اعتراض داشته، آن را مورد انتقاد قرار میدهد و میگوید:
«بوعلی برای درک و شعوری که آدمی به ذات خود دارد مراتبی قائل شد:در حال ادراک محسوسات، از«ذات»خود غافل نیست.در خواب که احساسی نیست، باز از «خود»غافل نیست.در حال مستی که نه احساس ظاهری است و نه باطنی، از«ذات» خود غافل نیست.در حال گسستگی اعضاء که نمیتواند ادراکی از غیر داشته باشد، باز از درک«ذات»خود غافل نیست.این همه دقّت که بوعلی به کار برده، معالوصف بیانش در اثبات«نفس»خالی از نقص نیست، زیرا آنچه میگوید:«آدمی هیچ گاه از ذات خود غافل نیست»، نه از قضایای اولی است و نه دلیل بر اثبات آن آورده است.از قضایای اولی نیست، چون قضیّه مذکور را اگر با قضیّه«کل بزرگتر از جزء است» مقایسه کنیم، به اندازه آن، ظهور در مفهوم خود ندارد.بنابراین، نیاز به دلیل دارد، اما دلیل ارائه ننموده است.» 16
خواجه به اعتراض فخر پاسخ میدهد:
«فخر رازی دلیل بوعلی را، بر اینکه «آدمی هیچ گاه از ذات خود غافل نیست» کافی ندانست، به این بیان که قضیّه بالا نه قضیّه اوّلی است و نه در اثبات آن برهانی ذکر نموده است و سخنانی از این قبیل که دراین مورد دارد تماما خبط است، در حدّی که نیازی به پاسخ احساس نمیشود.» 17
فخر رازی بیان بوعلی را در اشارات، در اثبات«نفس»کافی نمیبیند.از این رو، اعتراضاتی بر آن وارد میکند.خواجه به دفاع از بوعلی، اعتراضاتش را پاسخ میدهد.
ما صرف نظر از تکرار بیانات قبلی چند مطلب را در تأیید نظر خواجه که کلام بوعلی در اثبات«نفس»وافی به مقصود است، یادآوری مینماییم.
دلیلی که فخر رازی در المباحث المشرقیّه، در اثبات نفس پسندیده است، این است:
«قوّهای که در آدمی تمام مدرکات را ادراک مینماید یک چیز است و آن جسم نخواهد بود، چون جشم به لحاظ اینکه جسم است، مدرک نیست و جسمانی هم نخواهد بود، چون اگر به تمام اجزاء بدن قائم باشد لازم میآید هر جزء از بدن:بینا، شنوا، متفکّر و عاقل باشد که نیست.و اگر قائم به بعضی از اجزاء بدن باشد، لازم میاید یک جزء از بدن:هم شنوا، بینا، متخیّل و عاقل باشد که نیست.پس آن قوّه که در آدمی همه مدرکات حتّی ذات خود را ادراک مینماید، باید جوهر مجرد باشد.» 18
اینکه علم از چه مقولهای است، از مسائل اختلافی میان حکماست.فخر رازی آن را، از مقوله«اضافه»میداند.از این رو، بر بوعلی که آن را از مقوله«کیف»میداند، اعتراضاتی وارد میکند و خواجه اعتراضات او را پاسخ میدهد.پس از نقل کلام بوعلی، نظر خواجه و فخر رازی را میآوریم.
بوعلی در اشارات میگوید:
«ادراک آن است که ماهیّت و حقیقت چیزی در نزد دریابنده متمثّل گردد، و ادراک کننده آن را مشاهده مینماید و حقیقت متمثل ذهنی اگر عین آن وجود خارجی باشد، لازم میآید در موردی که ماهیّت در خارج، وجود بالفعل ندارد، مانند بسیاری از طرحهای اشکال هندسی، ادراک آنها ممکن نباشد و این به ضرورت عقل باطل است.پس حقیقت«علم»و«ادراک» عبارت از صورت متمثّل ذهنی است، خواه آن صورت منتزع از وجودات اشیاء خارجی باشد و خواه نباشد.پس«علم»همان صورت متمثّل و مرتسم در عقل است.» 19
فخر رازی، این بیان بوعلی را در شناخت علم، درست نمیداند و معتقد است که علم از مقوله اضافه است؛آن هم اضافه میان قوّه عاقله و صورت ذهنی، یا اضافه میان صورت ذهنی و عاقله با موجود خارجی. 20
وی سپس میافزاید:از این بیان بوعلی که علم همان حقیقت شئ متمثّل در ذهن است، استفاده میشود که صورت ذهنی عین«علم»و«ادراک»نخواهد بود، بلکه از شرایط«ادراک»میباشد. 21
سپس اضافه میکند:مطلب قابل توجّه اینکه بوعلی در کتاب مبدأ و معاد 22 ، علم راعبارت از اتّحاد عاقل و معقول میداند.در اشارات، از قول به«اتّحاد»منصرف گردیده و آن را عبارت از«صورت حالّ در ذهن» میداند.این نشانه تزلزل رأی او است، چون جمع میان این دو قول او ممکن نیست. 23
پس علم به معنی صورت حاصل در ذهن اشتباه است، بلکه امری زاید بر صورت متصوّر است؛یعنی حالت اضافه میان صورت ذهنی و موجود خارجی میباشد.
فخر رازی در اعتراض بر بوعلی میگوید:
«علم به معنی صورت حاصل در ذهن، اشتباه است، زیرا صورت ذهنی اگر با خارج مطابقت ننماید، جهل خواهد بود و اگر با خارج مطابقت کند، لازم میآید که امری در خارج باشد و این تأیید میکند که علم به معنی حالت نسبی و اضافی است و اضافه میان صورت مدرکه و امر خارجی میباشد و لازم نیست که آن صورت حالّ در ذهن باشد و شاید قائم به ذات باشد؛نظیر آنچه افلاطون در باب«مثل»معتقد شده است، یا شاید در یکی از اجرام سماوی مرتسم باشند، هر چند این بعید است، لیکن با مقایسه به نظریه بوعلی استبعادی ندارد، چون طبق نظر بوعلی، در تعقّل آسمان، صورت ذهنی اگر مطابقت با آسمان نماید، لازم میآید عرض غیر محسوس با جوهر قائم به ذات مساوی باشد و هم موجب انطباع«کبیر»در«صغیر»است.» 24
خواجه در جواب این اعتراض میگوید:
«صورت ذهنی اگر مطابقت با خارج نماید که علم است.فقط در صورت عدم مطابقت با خارج جهل است، نه که هر دو احتمال باطل باشد.ولی«علم»اگر از مقوله اضافه باشد، «اضافه»در خارج تحقّق ندارد و مطابقت و عدم مطابقت با خارج را نمیتوان در آن اعتبار نمود.از این رو، ادراک به معنی اضافه، نه علم خواهد بود و نه جهل.افلاطون را چنین اعتقاد نیست که برای امور محال نظیر اجتماع نقیضین در خارج، صورتی قائم به ذات باشد.احتمال اینکه صور مدرکه، حالّ در یکی از اجرام سماوی باشند نه فقط مستبعد است-چنان که فخر رازی مدّعی است-بلکه از محالات است.علم را اگر صورت ذهنی بدانیم، هر چند در تعقّل آسمان، صورت آسمان مساوی با آسمان خواهد بود، ولی انطباع «کبیر»در«صغیر»صدق نخواهد کرد، چون آلت ادراکی که صورت معقول باید در آن حلول نماید، ممکن است مادّه یا قوّه جسمانی باشد که به بزرگی و کوچکی اتّصاف پیدا نمیکنند.فرضا که صدق انطباع کبیر در صغیر را بپذیریم، این اعتراض منحصر به احساس بصری و تخیل خواهد بود، بنابراین قول که«ابصار»به معنی انطباع صورت در جلیدیّه و تخیّل به معنی حلول صورت در آلت تخیّل است، اما در سایر ادراکات، نظیر:ادراک سمعی و شمّی و ذوقی و لمسی و یا عقلی، این اعتراض وارد نیست.بنابر اعتقاد آن کس که«ابصار»بهمعنی خروج شعاع و تخیّل به معنی انطباع صورت در«نفس»باشد، کلا این اعتراض بی مورد و مردود است.» 25
فخر رازی اعتراض دیگری را مطرح میکند:
«در مواردی حصول ادراک متوقّف بر وجود خارجی مدرک است.ادراک محسوسات ظاهری مانند:دیدن، شنیدن، لمس کردن و...عبارت از اضافه قوّه مدرکه به موجود خارجی است.ابصار یک حالت اضافی میان قوّه باصره و مرئی خارجی است که احتیاج به انطباع صورت مرئی در قوّه باصره ندارد و سایر ادراکات حسی نیز چنیناند؛ولی در بعضی از ادراکات که مدرک تحقّق خارجی ندارد، این احتمال که «علم»عبارت از صورت حاصل در ذهن باشد درست است-چنان که اعتقاد بوعلی است-چون با فقدان مضافالیه، مدرک در خارج، تحقق اضافه چون ممتنع است. «علم»را هم به معنی حالت نسبی و اضافه دانستن محال است.»
خواجه جواب میدهد:
«برای ادراک، معنی واحدی است، تعدّد ادراک به لحاظ تعدّد اضافه آن به حسّ و عقل و خیال و...است در یک مورد هم که مفهوم نسبی اضافی بر ماهیّت و حقیقت «علم»صدق ننماید.یقینا در هیچ مورد «علم»و«ادراک»از مقوله اضافه نخواهد بود.» 26
به اعتقاد بوعلی، علم به این جهت کلّی است که عقل از افراد خارجی، صورت کلّی و مجرّد از عوارض غریبه انتزاع مینماید. فخر رازی را بر این کلام بوعلی اعتراضی است که خواجه به دفاع از بوعلی به آن پاسخ میدهد.ابتدا کلام بوعلی و سپس اختلاف نظر خواجه و فخر رازی را میآوریم.
بوعلی در اشارات، در بیان ادراک عقلی مینویسد:
«ماهیّتی که در وجود، آمیخته به عوارض بیگانه است و عوارضی که سبب تشخّص آن ماهیّتاند، عقل آن ماهیّت را از آن عوارض غریبه برهنه و تجرید مینماید، به طوری که گویی، محسوسی را معقول قرار داده است.»
فخر رازی در شرح اشارات، اعتراضش بر این کلام بوعلی چنین است:
«صورت عقلی امری جزئی و حالّ در نفس جزئی میباشد و حلول صورت در عقل مانند حلول عرض در موضوع است و ممکن نیست کلّی و مجرّد باشد، چون تشخّص صورت و عرض بودن آن و حلول در نفس و مقارن بودن آن با سایر صور عقلی و...تماما از عوارض غریبه ماهیّت صورت عقلی محسوباند، به جهت آنکه افراد انسان موجود در خارج، به هیچ یک از صفات و عوارض مذکور متصف نیستند، پس صفات نامبرده از صفات ذاتی داخل در ماهیّت انسان نیستند، و گرنه انفکاک صفات نامبرده از افراد خارجی مانند زید و عمروو...محال میبود.بنابراین، آنچه گفته شده که عقل از محسوسات، صورتی مجرد از تمام عوارض انتزاع مینماید، درست نیست.دلیل دیگر آنکه مدرک عقلی قدر مشترک میان افراد خارجی و جزء افراد خارجی است، لیکن صورت منتزع از افراد موجود در عقل چنین نیست، چون جزء افراد خارجی نیست.حال چگونه علم به زید میتواند جزء ماهیت افراد خارجی انسان باشد، با توجه به اینکه افراد خارجی در قبل از این صورت ذهنی و در بعد از معدوم شدن آن صورت ذهنی موجودند؟ پس صورت موجود در عقل نه مجرد از عوارض غریبه است و نه کلی مشترک بین افراد میباشد.
تحقیق مطلب آن است که افراد انسان در انسانیت مشترک و در عوارض مانند:شکل، وضع، مقدار و...متبایناند و ما به الاشتراک غیر از ما به الامتیاز است.پس انسان مرکب از شکل و وضع که در خارج موجود است، مفردات آن مرکّب نیز در خارج موجود خواهند بود.از این رو، اگر به انسان موجود در خارج، صرفا به خود آن انسان توجه شود، باز مجرد از عوارض خواهد بود، چون عوارض مشخّصه که خارج از انسان ما به الاشتراکاند، آن انسان از نظر انسان بودن، جدای از اینکه قد بلند یا قد کوتاه و عالم و یا جاهل است، باز انسان خواهد بود. علم به این انسان که در خارج مشترک بین تمام افراد خارجی است، علمی است کلّی و مجرّد و این نه به آن معنی است ه هر علمی کلّی باشد، بلکه این علم به این جهت کلی است که به چیزی که کلی است؛یعنی مشترک در تمام افراد است، تعلّق گرفته است.اگر به خودش، یعنی به جنبه ما به الاشتراک آن توجه شود، مجرّد است و پیشینیان این علم را به بیانی که توضیح داده شد، مجازا به خاطر درک متعلّمین، کلّی و مجرّد نامیدند.متأخّرین بدون توجه به مفهوم واقعی کلام آنان چنین پنداشتهاند که هر علمی کلی و مجرد و یا هر صورت عقلی مجرد است.» 27
جواب خواجه به این اعتراض، این است:
«آنچه فخر رازی میگوید که صورت عقلی منتزع از افراد خارجی نمیتواند کلّی و مجرّد باشد، اشتباه است، چون عوارض غریبه را به تمام عوارض مفارق از مادّه نظیر: تشخّص صورت معقول و حلول آن در نفس و مقارن بودن آن صورت با سایر صور حالّ در نفس و همچنین به لوازم وجود و لوازم ماهیّت تعمیم داده است، در حالی که عوارض مفارق ماده و لوازم وجود و لوازم ماهیّت، از عوارض غریبه نیستند؛مثلا زوجیّت که از لوازم ماهیّت«اثنین»است از عوارض غریبه ماهیّت آن نیست، بلکه در همه حال-چه در وجود خارجی و چه در وجود عقلی-ملازم با ماهیت«اثنین»است. بوعلی تصریح مینماید که لوازم ماهیّت از عوارض غریبه نیست، زیرا در اشارات آمدهاست:چیزی که خود به خود عاری از عوارض غریبه باشد و به لوازمی غیر لوازم ماهیّت پیوندی نداشته باشد خود به خود معقول است و نیازی به تجرید ندارد.پس ملازم بودن صورت عقلی با لوازم ماهیّت خود، منافی با معقولیّت آن نیست.از اینکه فخر رازی میگوید:علم به خودی خود، کلّی نیست و کلّیت آن به اعتبار کلّیت معلوم خارجی است، درست نیست.زیرا زید و عمرو که دو انسان موجود در خارجاند، انسانیّت مشترک میان آن دو، اگر در هر یک از زید و عمرو موجود باشد، لازم میآید وجود شئ در موارد متعدّد، واحد باشد که به ضرورت عقل، باطل است و اگر وجود انسان مشترک میان زید و عمر به این معنی باشد که جزئی از آن در زید و جزء دیگر آن در عمرو است، لازم میآید که عین او، در هیچ یک از آن دو، نباشد و این خلاف فرض است.پس انسان مشترک، فقط در عقل است که به این اعتبار جزئی است-ممّا ینظر فیه-و به اعتبار مطابقتی که آن صورت عقلی با افراد دارد-یعنی به نظر مرآتی به آن لحاظ شود-(ممّا ینظر به)کلّی است.» 28
نظریه اشراقی در شناخت
دومین قرائت اسلامی در میان حکیمان مسلمان از مباحث فلسفی و معرفتشناختی، از آن شهابالدین سهروردی است که با اصلاحاتی در نظریه قوای مختلف نفوس مشایی ابن سینا، بنیانی برای بحث المعرفه خود فراهم میآورد.
شیخ اشراق با تقسیم اوّلیه نفس به نباتی و حیوانی، از قوای اصلی نفس که جلوههایی از«نور اسفهبدی»به شمار میروند، ادراکات انسانی را به بحث میگذارد.از نظر شیخ اشراق، انسان به عنوان عالیترین نوع حیوان، علاوه بر قوای ظاهری، دارای پنج قوّه درونی نیز هست. این قوا عبارتند از:حس مشترک، متصوّره، مدرکه، متخیّله و حافظه که جریان شناخت انسانی را به عهده دارند. 29
سهروردی نیز مانند ابن سینا از تغییرناپذیری و غیر مادی بودن نفس سخن گفته و از ارتباط میان مراکز حس و اعضای جسم(اعصاب در روانشناسی جدید)که توسّط قوای محرکه و مدرکه با فعالیّت جرم بخاری لطیف در بدن سریان دارد، یاد کرده است، چرا که از نظر اشراقیان، نفس برای رهایی از بدن به معرفت(علم)و سلوک (عمل)احتیاج دارد و دغدغه اصلی اشراقیان، رساندن نفس انسانی به غایت (الهی)خویش است و بحث المعرفه اشراقی وسیلهای بیش در این سلوک شهودی نمیباشد.
با این حال در سنّت اشراقی، ادراک حسّی بر پیوند مستقیم میان حس و محسوس مبتنی است و نفس برای تنظیم این پیوند و ایجاد ارتباط میان آن و عقل فعال تلاش میکند.همچنان که ادراک عقلی نیز یا به تجرید امور محسوس قائم است ویا طریق الهام و معرفت شهودی را هموار میکند.بنابراین، ادراک در فلسفه اشراقی از طریق اشعه نورانی فائض انجام میگیرد. البتّه ادراک اصلی در نزد شیخ اشراق نیز ادراک عقلی است(همانند مشائین)، امّا با این تفاوت که اشراقیان، جهان واقعی را مثل میدانند و عالم محسوس را سایه آن عالم به شمار میآورند، همان گونه که افلاطون آن را طرحریزی کرده است. 30
بنابراین، ادراک حسی مدخلی برای دریافت معارف حقیقی بوده و کاوش از جزئیات که موضوع ادراک حسی هستند، ما را به تأمّل عقلی در کلیّات و حقایق مثالی میرساند.با این حال در نزد اشراقیان، ادراکات حسی تنها محسوسات را تبیین نمیکند، بلکه حاکی از اشراقاتی است که از عقول مفیض انوار به قوای حسی فرود میآیند.
پس در سنّت اشراقی، بسیطترین و نخستین مرحله اتّصال نفس به عالم خارجی از آن ادراک حسی است و ادراک کلیّات و معانی بر پایه این مرحله انجام میگیرد.
شیخ اشراق با تعدیل در نظریه مشایی و بر پایه نظریه مثل افلاطونی، در بحث از ادراک عقلی نخست برای عقل سه مرتبه قائل میشود:
الف.عقل هیولانی که قوه محض و استعداد نخستین است؛
ب.عقل بالملکه که معقولات اولیه را فراهم میآورد؛
ج.عقل بالفعل که استعداد دستیابی به کمال را داراست.
امّا حصول بالفعل کمالات برای نفس موجب پیدایش مرحله دیگری از عقل میشود که شیخ اشراق آن را«عقل بالمستفاد»نامیده است و آن را واسطه عقل فعال میداند.شیخ اشراق که ادراک و آگاهی را به عنوان امر ایجابی در نظر دارد، با اصطلاحات حکمای ایران باستان به توضیح جریان شناخت میپردازد و معتقد است، تصرف نور اسفهبدی در بدن توسط نفسی انجام میگیرد که منبع آن تجویف چپ قلب است و سراسر بدن را فرا گرفته و حامل قوای نوری در همه اعضای بدن است. بنابراین، از نظر شیخ اشراق همه افعال نفسانی از نور اسفهبدی صادر شدهاند.
سهروردی معتقد است علّت تعلّق گرفتن نور اسفهبدی به برازخ(عالم ماده)از جهت تشبّث قوای ظلمانی به اوست، لذا نور اسفهبدی از عالم نور جدا شده، و در کالبد انسانی منزل گزیده است.پس کالبد انسانی نخستین منزلگاه نفس است که در مراحل از همپاشی کالبد جسمانی، انوار مدبره خلاصی مییابند و سرانجام به مراتب انوار قدسیه در عالم نور محض میپیوندند. 31
ساختار شناخت در حکمت متعالیه
صدرای شیرازی با تأمّل در سنّت فلسفی پیش از خود و عنایت به اصول اعتقادی شیعه، بنیانگذار نحله تازهای در فلسفه گردید که آن را«حکمت متعالیه» نامید.صدرا در آموزههای خویش، کاوش از وجود و انحای آن را به عنوان مقدّمات طرح بحث توحید و معاد از دیدگاه شیعی قرار داد و به همین لحاظ بحث المعرفه صدرا رنگی دینیتر از پیشینیان به خود گرفت.با این حال، تا حدودی نسبت به فلاسفه قبلی، تأمّل در ادراکات انسانی نظم تازهای پیدا کرد.
مباحث«وجود ذهنی»، «اتّحاد عاقل و معقول»و«علم النفس»در منظومه حکمی صدرالدین، در بردارنده مسائل شناخت بوده و گذشته از طرح نظریات فلسفی، صدرا مباحث دینی را نیز از نظر دور نداشته است. با این حال، هیچ کدام از مسائل مربوط به شناخت، خالی از استدلال منطقی و اقامه برهان نبوده است، اگر چه آن مسأله را صدرا به شهود شخصی و قوّه الهام به دست آورده باشد.
صدرا در بحث«وجود ذهنی»به جنبه وجود شناختی ادراکات نظر داشته و حضور صور در نفس را که علم به اعیان و ذات از آن حاصل میشود با ذات وجود یکی دانسته و بحث را فراتر از شناختشناسی مطرح کرده است و در نهایت، شناخت مساوی با وجود عنوان میشود.در این مرحله، علم و ادراک امری مجرّد طرح شده و صدرالدین در مبحث«اتّحاد عاقل و معقول»به کیفیّت درک شئ و رابطه مدرک و مدرک میپردازد و بیشترین مسائل شناخت(ادراک)شناسی را پیش میکشد.با این حال، نباید از این نکته غافل شد که نظریه معرفتی صدرا نیز چون ابن سینا و شیخ اشراق بی تأثیر از علم النفس نبوده و مواردی از آن را وام گرفته است.
نفس در مکتب صدرا، جوهر مستقلّی است که با حرکت جوهری از مرحله جسمیت گذشته و با طی نفس نباتی و حیوانی به نفس ناطقه انسانی تبدیل میشود.نفسی که طی طریق نموده و از جسمیت به تجرّد رسیده است، در هر مرحله از حرکت خویش، قوای تازهای کسب کرده و در حالات مختلف قوّه خاصّ خود را دارد؛اگر در حالت معدنی قوّه حفظ صورت را دارد، در حالت نباتی، قوّه تغذیه را دارا میشود و در حالت حیوانی، قوّه حرکت و حواس ظاهری و باطنی را کسب میکند؛همان چیزی که صدرا از آن به «جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء»بودن نفس تعبیر میکند.بالاخره نفس در مرتبه انسانی، پنج حس باطنی را ظاهر میسازد: حس مشترک که ادراک صور را بر عهده دارد، و هم که ادراک معانی جزئیّه میکند، خیال که حافظ صور بوده، ذاکره که معانی و قوّه متخیّله را حفظ میکند و سرانجام مفکره که محسوسات و معقولات را میاندیشد. اگر چه صدرا در بیا نقوای نفس از مشائین و خصوصا ابن سینا پیروی کرده، ولی از نظر وی، نفس در تمام این مراحل یک چیزاست و کل قوا را داراست و بر پایه اصول وجودی صدرا، نفس خود وجود است که در هر مرحلهای به صورت تازهای رخ مینماید. 32
آنچه در مباحث روانشناسی صدرا با بحثالمعرفه ارتباط دارد، تقسیم دوگانهای از قوای نفس به عملی و نظری است؛امّا مسائلی چون غایت نفس که به سوی واجبالوجود در سیر است و مراتب هفت گانه آنکه صدرا به تأثیر از عارفان و در تطبیق با اصول دینی مطرح میکند، خارج از موضوع مقاله میباشند. 33 بنابراین، در فلسفه صدرا، نفس(انسانی)دو قوّه دارد: قوه عملی و قوّه نظری که در مرحله اوّل متّکی به قوّه عملی بوده و بعدا از آن جدا میشود.قوّه عملی خود دارای چهار مرحله کاربرد شریعت، تهذیب نفس، تنوز نفس و فنای در خداست.قوّه نظری نیز چهار مرحله دارد که یادآور تقسیم ابن سیناست: عقل هیولانی، عقل بالملکله، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد که مرحله اتّصال به مبدأ الهی را در خود جای داده است.
بر پایه این مباحث، صدرا معتقد است که علم حاصل شدن امر معلوم نزد عالم میباشد و با این تعریف، مباحث«اتّحاد عاقل و معقول»را مطرح میکند. 34 از نظر صدرا چون نفس چیزی را تعقل کند، عین صورت عقلی آن میگردد و از آن جا که ثابت گردیده خزانه صور معقول اشیا و خارج کننده نفس از قوّه به فعلیت بر عهده عقل فعّال است، لذا تعقّل صور معقول از سوی نفس ناطقه اتّحاد آن را با عقل فعّال فراهم میکند.
صدرالدین بعد از بیان این نکته که حل مسأله اتّحاد عاقل و معقول و اقامه برهان بر آن، مختصّ به وی بوده و احدی از حکمای پیشین دوره اسلامی نتوانستهاند برهانی شایسته بر این مسأله اقامه کنند، تعقّل را همان اتّحاد عاقل با معقول میخواند.وی نخست صور حاصله از اشیاء را برای عاقل بر دو قسم میکند:
1-صصوری که مادی بوده و قوام وجودشان بر ماده و مکان میباشد.این گونه صور به واسطه شرایط وجودی خود نمیتوانند معقول بالفعل و محسوس (عاقل)باشند مگر بالعرض.
2-صورت مجرّد از ماده که یا دارای تجرّد ناقصاند که در این صورت در سرای تخیل جای میگیرند، یا تجربه تام دارند که صورت معقول بالفعل همین صوراند.اینان وجود فی نفسه و وجودشان برای عاقل یک چیز واحد را تشکیل میدهند، همان طور که محسوس بما هو محسوس وجود فی نفسه و وجودش برای حس کننده یک چیزند. 35
با این حال، ادراک و مدرک و مدرک (عقل و عاقل و معقول)سه مفهوم منتزع از یک وجود واحد(مجرّد)هستند؛«اینکه هر امر مجرّدی عقل است، به این دلیل است که دارای تمامیّت ذات و فعلیّت محض است و با آن هیچ قوّهای نیست، و ایم امکان هستکه چنین موجودی برای شئ دیگری حاضر و موجود باشد، و چون هر چه برای موجود مجرّد ممکن باشد، بالفعل در او وجود دارد، بنابراین موجود مجرّد، بالفعل معقول نیز هست.و از آن جا که عقل با معقول اتّحاد دارد عقل نیز هست و چون برای خود به تمام ذات وجود دارد، بر ذات خویش عاقل نیز هست.» 36
صدرا بعد از اثبات وجود تعقّل(ادراک) به توضیح انواع ادراکات انسانی پرداخته و معتقد است آن بر چهار نوع است:
1-احساس، که ادراک شئ موجود در ماده حاضره نزد مدرک بر هیأت مخصوص بوده و با وضعیت مکانی و چگونگی و... معین میشود.
2-تخیّل، که همان ادراک اشیای محسوس است، لکن در حالت حضور ماده آنان وعدم مادهشان.
3-توهّم، که ادراک معانی کلیّهای است که به محسوسات جزئی اضافه شدهاند.
4-تعقّل، که ادراک اشیاء و معانی کلّی است از حیث ماهیّت آنان.
صدرا در مباحث دیگری به معانی عقل نزد مشائین وفادار مانده و آن را دارای دو قوّه عالمه و عامله میداند و در بحث از احوال عاقل بعد از بیان این امور که هر مجرّدی لذاته عاقل است و لذاته عقل است، به تأمّل در نسبت عقل فعّال با نفوس (ناطقه)انسانی میپردازد.
صدرا در ادامه بحث از احوال عاقل، مطالبی چون عقل و عاقل بالذات بودن مجردات و نحوه نسبت عقل فعّال با نفوس انسانی را به شیوه استدلالی مطرح کرده و معتقد است تعقل شئ از سوی عاقل بایستی مجرّد از ماده باشد، همچنان که مدرک صور متخیّله نیز باید مجرّد از ماده باشد.وی سپس ذاتی بودن تعقّل را برای نفس انسانی رد کرده، در نهایت شناخت را غیر از یادآوری عنوان میکند. 37
در شرح و توضیح معقولات و معلوماتی که عاقل و عالم به واسطه عقل و علم کسب میکند، صدرا مطالبی را به بحث و بررسی میگذارد که فهرستوار آورده میشوند:
1-معلوم با قوّه جسمیه درک نمیشود، چه قوّه انفعالیّه باشد، چه قوه فعلیّه.
2-حصول صور محسوسات چه در آلات حواس باشد(بنا به مشهور)و چه نزد نفس به واسطه مظهریت آنان باشد(بنا به قول حق)، به سبب استعداد ماده حاسهای است که در آنان وجود دارد.
3-حقیقت علم با رجوع به وجود، بر سه قسم تام(عالم عقول محضه و صور مفارقه از ابعاد و اجرام و مواد)، مکتف(عالم نفوس حیوانی و صور مثالی و اشباح مجرّده)و ناقص(عالم صور قائمه به مفرد و صور حسی)است.
صدرا بر مبنای بحث اتّحاد عاقل و معقول در نتیجهگیری نهایی مینویسد:
ادراک همان لقاء و وصول است و قوه عاقله زمانی که به ماهیّت معقول متّصل شدهو در آن حاصل شود، از جهتی ادراک جریان پیدا میکند.اوّل مراتب وصول علم به قوّه عاقله(ادراک متزلزل)شعور است، بعد از آن تصوّر و حفظ است که همان حصول صور در عقل و تأکید و استحکام آن است.بعد از این مراتب، ذکر(صور محفوظه)پیدا میشود تا مرتبه معرفت و آگاهی شکل میگیرد.با حصول شناخت و علم(ادراک جزئیّات-علم حسی و ادراک کلیّات-علم معقول)، فهم که ایصال معنی به لفظ است رخ نموده، سپس علوم و معارف حقیقی به وجود میآیند. 38
بنابراین، روشن شد که بحث صدرا از ادراکات انسانی، گذشته از مباحث وجود شناختی صرف نظیر اصالت وجود، وجود ذهنی و تشکیک وجودی و مسائل علمالنفس فلسفی چون اثبات وجود تجردی نفس و اتّحاد نفس با قوای خود، در اساس معرفتی مبتنی بر شهود و اشراق و حضور علم نزد عالم بوده و ریشه معرفت (ادراک)شناسی صدرایی-به خلاف ابن سینا که عمیقا از روانشناسی متأثّر است- در کاوش و تأمّل از بحث«علم حضوری» به دست میآید.
شایان یادآوری است که حکمای مسلمان علم حضوری را دارای چهار قسم میدانند:
1.علم شئ مجرّد به ذات خود؛
2.علم علّت مفیضه به معلولش؛
3.علم معلول به علّت مفیضهاش؛
4.علم دو معلول مجرّد به یکدیگر، که فلاسفه مشاء علم حضوری را مختص به قسم اوّل میدانند.
حکمای اشراق علاوه بر قسم اوّل، علم علّت مفیضه به معلولش و علم معلول به علّت مفیضهاش را هم قبول دارند و صدرالدین و شارحان حکمت متعالیه هر چهار قسم علم حضوری را صحیح میدانند.
پی نوشتها
1.این قسمت بحث با استفاده و تلخیص مدخل «ابن سینا»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 4، ص 24-17، شرفالدین خراسانی نگاشته شده است.
2.برای دریافت اندیشه ارسطو بنگرید به:درباره نفس، ترجمه علی مراد داودی، ص 75.
3.بنگرید به:التعلیقات، ص 161.
4.الشفاء(طبیعیات)، کتاف نفس، ص 5.
5.همان، ص 225.
6.بنگرید به:الاشارات و التنبیهات، ج 2، ص 332.
7.برای تفصیل استدلال ابن سینا بنگرید به: الشفا(کتاب نفس)، ص 198؛النجاة، ص 183.
8.الشفاء(کتاب نفس)، ص 38.
9.التعلیقات، ص 68.
10.برای روایتی از ایدهآلیسم، بنگرید به: جرج بارکلی، رساله در اصول علم انسانی، ترجمه منوچهر بزرگمهر.
11.النجاة، ص 246.
12.برای تفصیل مراحل شناخت تصوری و تصدیقی و مقامات آنها، بنگرید به:الشفاء(منطق)، کتاب برهان، ص 222.
13.برای دریافت اندیشههای کانت، بنگرید به: سنجش خرد ناب، ترجمه ادیب سلطانی، ص 635، (کتاب دوم دویچمگوئیک ترافرازنده، فصل سوم:مینوگان خردناب، بهره نخست درباره مینوگان عموما)و گزارشی از بحث المعرفه کانت، بنگرید به:اشتفان کوزنر، کانت، ترجمه فولادوند.
14.برای تفصیل اختلافات فخر رازی با ابن سینا در این مسأله، بنگرید به:سید حسن حسنی، بررسی و داوری در مسائل اختلافی میان دو فیلسوف اسلامی، (انتشارات دانشگاه تهران، 1373).
15.الاشارات و التنبیهات، ج 2، ص 292.
16.فخر رازی، شرح اشارات، ج 1، ص 122.
17.همان، ج 2، ص 293.
18.المباحث المشرقیه، ج 2، ص 378.
19.اشارات، ج 2، ص 308.
20.شرح اشارات، ج 1، ص 133.
21.همان، ص 137.
22.بنگرید به:ابن سینا، مبدأ معاد، ص 12-7.
23.شرح اشارات، ج 1، ص 135.
24.همان، ص 137.
25.همان، ج 2، ص 317-316.
26.همان، ص 317.
27.بنگرید به:شرح اشارت، ج 1، ص 140.
28.شرح اشارات، ج 2، ص 325.
29.بنگرید به:حکمة الاشراق، مقاله چهارم.
30.برای اطلاع از نظریه یادآوری(شناخت) افلاطون، بنگرید به:رساله فایدون، ترجمه لطفی، ص 481(مجموعه آثار)؛مرگ سقراط، ترجمه لطفی، ص 186 به بعد.
31.بنگرید به:حکمة الاشراق، ص 209 به بعد.
32.برای اطّلاع از این مباحث، بنگرید به: صدرالدین شیرازی، اکسیر العارفین، ص 295 (رسائل آخوند).
33.بنگرید به:الشواهد الربوبیّة، ص 134.
34.بنگرید به:الحکمة المتعالیة فی الاسفار الاربعة، ج 3، ص 278.
35.همان، ج 3، ص 314.
36.بنگرید به:محمّد حسین طباطبایی، نهایة الحکمة، ص 275.
37.بنگرید به:الحکمة المتعالیة، ج 3، ص 492-447.
38.همان، ج 3، ص 514-493.
روان شناسی فلسفی حکیمان مسلمان اگر چه از منظر تحقیقات تازه مورد مناقشه قرار گرفته است، ولی از آن جا که این مباحث پایه بحث المعرفه را در خود جای داده است، محل تأمّل و مداقه بوده، ارزش بازنگری دارد؛چه اینکه بدون اطّلاع از مباحث روانشناسی در فلسفه دوره اسلامی، توضیح جریان شناخت و بحث شناختشناسی در این سنت امکانپذیر نیست.پرسشهایی چون نفس چیست؟مبدأ پیدایش نفس روحانی بوده یا جسمانی؟چه قوایی از نفس نشأت گرفتهاند؟کارکرد قوای نفسانی چیست؟و دهها پرسش دیگر میتوانند از لحاظ مباحث شناخت اهمیّتیافته و به همراه مباحثی چون اتّحاد عاقل و معقول و کاوش از وجود ذهنی، مجموعه مسائل«ادراک شناسی فلسفی»را تشکیل دهند.
قرائتهای سه گانه مشایی، اشراقی و متعالیه در فلسفه دوره اسلامی هر کدام به نحوی در روانشناسی فلسفی و تأمّل در چیستی ادراک بشری، متأثر از اندیشههای فلسفه یونان بوده و تنها بر پایه آن نظریات، توابعی را در مباحث مربوطه افزایش دادهاند؛قلههای بلند گفتمان فلسفه دوره اسلامی چون ابن سینا، سهروردی و صدرای شیرازی بر پایه علم النفس ارسطویی- افلاطونی و یا نو افلاطونی، مباحث نفس را به میان کشیده و به آن رنگ دینی-ایرانی دادهاند.
روانشناسی فلسفی و شناخت در سنّت مشایی
در قرائت مشایی که آمیخته با عناصر نو افلاطونی بوده، ابن سینا با توسل به انگارههای روانشناسی فلسفی، نظریه معرفتشناختی خود را بر پایه اثبات قوّه عقلیه بنا نهاده و بر اساس مسائلی چون اثبات هستی روان، وحدت روان و تجرّد روان، به بحث از جریان شناخت انسانی میپردازد. 1 ابن سینا به پیروی از ارسطو 2 در اثبات هستی روان مینویسد:
«اجسامی را که ما مشاهده میکنیم، دارای حسّ و جنبش و ارادهاند و تغذیه و رشد داشته و همانند خود را به وجود میآورند که این کارها به خاطر جسمیت آنها نیست.بنابراین، برای انجام این کارها چیز دیگری غیر از جسمیت در اجسام وجود دارد که مبدأ صدور این کارها بوده و این همان چیزی است که نفس نامیده میشود.البتّه واژه نفس برای این موجود، نه از لحاظ جوهر آن، بلکه از لحاظ گونهای اضافه به آنکه مبدأ این کارها قرار گرفته، نامیده شده است.» 3
ابن سینا برای اثبات وجود نفس به خودآگاهی انسان متوسّل شده و معتقد است که«آگاهی ما به خودمان، خود وجود ماست.» 4 وی در اثبات وجود نفس از راه «خودآگاهی»میگوید:
«اگر انسانی ناگهان آفریده میشد، با اندامهای جدا از هم، و این اندامها را نمیدید و چنین روی میداد که نه او آنها را لمس میکرد نه آنها یکدیگر را.او آوازی هم نمیشنید، و از وجود همه اعضایش ناآگاه میبود، ولی وجود خود را چونان چیز یگانهای، با وجود ناآگاهی از همه آنهای دیگر، میشناخت، امّا مجهول، به خودی خود همان معلوم نیست.این اعضا نزد ما در حقیقت جز مانند جامهای نیستند که به سبب دوام وابستگیشان به ما، نزد ما همچون اجزایی از ما به شمار میروند، چنان که اگر ما خودمان را تصوّر کنیم، آن را برهنه نمییابیم بلکه خودمان را دارای جسمهایی پوشاننده تصوّر میکنیم و این به سبب دوام وابستگیآنها به ماست، جز اینکه در مورد جامهها، ما خو کردهایم که آنها را بیرون آوریم و کنار گذاریم، در حالی که در مورد اعضای تنمان چنین خو نکردهایم؛و گمان بر اینکه اندامهایمان اجزایی از ما هستند، استوارتر است از گمان ما به اینکه جامهها اجزایی از مایند.امّا اگر آن(یعنی جسم)همه تن ما نمیبود، بلکه یک عضو ویژه میبود، آن گاه آن عضو همان چیزی میبود که من معتقدم که برای خودش«من»است، یا معنای اعتقادم این است که آن«من2است بی آنکه آن عضو باشد، هر چند ناگزیر باید دارای عضو باشد.پس اگر[آنچه من معتقدم که «من»است]ذات آن عضو-قلب یا مغز یا چیز دیگر یا چندین عضو به این صفت- باشد، که هویّت آن یا هویّت مجموع آنها همان چیزی باشد که من از آن آگاهم که «من»است، آن گاه باید آگاهی من به«من» همان آگاهی من به آن چیز باشد، زیرا چیزی، از جهتی یگانه، نمیتواند هم آگاه شده باشد هم ناآگاه شده.پس امر چنین نیست، زیرا من میدانم که قلب و مغز دارم، آن هم از راه احساس شنیدن و تجربه، امّا نه از آن رو که میدانم که من«منم».پس آن گاه آن عضو برای خود آن چیزی نیست که من از آن آگاهم که بالذات«من»«منم»، هنگامی که میگویم:من احساس کردم، تعقّل کردم یا عمل کردم و همه این اوصاف را گرد آوردم، مقصود چیزی دیگر است؛یعنی همان که آن را«من»مینامم، اما اگر کسی بگوید که:تو باز هم نمیدانی که آن«نفس»است، میگویم:من همیشه آن را به معنایی که آن را «نفس»مینامم، میدانم، و ای بسا نامگذاری آن را به«نفس»ندانم.پس اگر فهمیدم که مقصودم از«نفس»چیست، فهمیدهام که این همان چیز است و به کار برنده افزارهایی است از محرک و ادراک کننده، امّا مادام که معنای نفس را نفهمیدهام، آنها را هم نمیدانم، ولی حال قلب و مغز چنین نیست، زیرا من معنی قلب و مغز را میفهمم، بی آنکه[معنی نفس را]بدانم.پس اگر مقصودم از نفس چیزی میبود که مبدأ این حرکات و ادراکهایی است که من دارم و نیز هدف آنها در این مجموعه است، آن گاه میدانستم که[آن چیز]یا در حقیقت«من» است، یا آن«من»است که این تن را به کار میگیرد.پس چنان است که گویی من اکنون نمیتوانم آگاهی از«من»را جدا از آمیزش آگاهی از اینکه او تن را به کار میگیرد و همراه تن است، تشخیص دهم، امّا اینکه آن[یعنی نفس]جسم است یا جسم نیست، به نظر من نباید جسم باشد و به هیچ روی نباید از سوی من تصوّر شود که جسم است، بلکه وجود آن نزد من فقط بدون جسمیّت تصوّر میشود.» 5
حال که وجود نفس ثابت شده و جوهر بودن آن به اثبات رسید، ابن سینا از وحدت نفس سخن به میان آورده است و شاخهها و نیروهای نفس را که در اعضای بدن انسان پراکندهاند، مورد بحث قرار میدهد. 6 البتّهاز نظر ابن سینا نفس همزمان با بدن پدید آمده است و تن، کارافزار نفس به شمار میرود. 7
نکته دیگری که برای بحث شناخت در روانشناسی فلسفی ابن سینا اهمیّت دارد، اثبات تجرّد نفس ناطقه و استقلال آن از ماده جسمانی است.با پذیرش این مسأله، جاودانه بودن نفس نیز به میان میآید که از ویژگی خاصی در فلسفه یونان و به تبع در میان فلاسفه اوّلیه مسلمان برخوردار بوده است.وی بر پایه این بحث، سخن از حواس درونی و بیرونی نفس گفته و با کاوش از«حس مشترک»و قوای«متخیله»، «مفکّره»و«وهمیه»، به بحث شناخت میرسد؛چه از نظر ابن سینا نفس انسانی که جوهر مجرّدی بوده و تن را همچون کارافزارهایی به کار میگیرد، در میان حواس مختلف خود، دارای نفس ناطقه نیز بوده که به کمک آن، انسان تصوّر معانی کلّی عقلی را به دست میآورد.ابن سینا قوای نفس ناطقه را به دو بخش«عامله»و«عالمه» تقسیم کرده و هر یک را به نام«عقل» مینامد.وی درباره این ویژگی انسان(نفس ناطقه یا عقل)مینویسد:
«...این نیرویی است که انسان دارای آن بوده به سبب پیوند با جنبهای که به فراز اوست تا از آن منفعل شود و بهره گیرد و از او چیزهایی بپذیرد.پس نفس انسانی دارای دو صورت است:صورتی به تن و رویی به مبادی عالی...از جهت فروردین آن، اخلاق به وجود میآید و از جهت فرازین، شناخت و علوم پدید میآیند...» 8
شایسته است به نظریه عقل و مراتب آن که عنصر برگفته از نو افلاطونیان است، اشاره شود که تمهید بحث شناخت در نزد ابن سینا به شمار میرود.در این بحث، نیروی نظری با صورتهای کلّی مجرّد از ماده، چند گونه پیوند دارد.گاه این پیوند مطلقا بالقوّه است(عقل هیولانی)و گاه بالقوّه ممکن است که قوّه هیولانی، کمالهای معقولات نخستین به دست آمده و از راه آنان، معقولات دومی پدید میآیند.تحقّق این اندازه از عقل در انسان، عقل بالملکه نامیده شده است.گاه نیز پیوند، بالفعل مطلق است.این عقل که واپسین مرحله عقلهای نظری است، همان عقل مستفاد بوده و بدان جنس حیوانی و نووع انسانی پایان مییابد.بر این اساس، هر عقل بالقوّهای به وسیله سببی بالفعل میشود و معقولات را از قوّه به فعل در میآورد.این موجود برای اینکه استمرار عقلهای بالقوّه ادامه پیدا نکنند، بایستی عقل بالفعل باشد، که ابن سینا آن را«عقل فعّال» مینامد و آن را عامل استکمال تام در شناخت عقلانی انسان میداند.
بر پایه مباحث روانشناسی که گفته شد، جریان شناخت انسانی در فلسفه ابن سینا شکل میگیرد.از نظر وی شناخت از راه ادراک حسی یا ادراک عقلی دست میدهد، به معنای اینکه ادراک عبارت از پیدایش صورت آنچه ادراک میشود در ذات
ادراک کننده باشد.با این حال، ابن سینا معتقد است که ادراک حسی بتنهایی برای اثبات واقعیّت کافی نبوده و برای معرفت به هستی اشیاء باید از عقل استمداد خواست. 9 این سخنان ابن سینا مرزی میان این فیلسوف ایرانی با ایده باوری جدید میکشد که معتقدند واقعیّات بیرونی در درون ذهن شناسنده قراردارند. 10
بنابراین، ادراک به معنای احساس چیز محسوس و انفعال از آن، کار نفس است، «زیرا گاه روی میدهد که حاسّه از چیزی محسوس منفعل میشود، امّا نفس از آن غافل است و بنابراین، آن چیز نه محسوس است نه ادراک شده؛نفس صورتهای محسوس را به وسیله حواس و صورتهای معقول آنها را به میانجی صورتهای محسوس آنها، ادراک میکند؛یعنی معقولیّت آن صورتها را از محسوسیت آنها بیرون میکشد و باید که معقول آن صورتها مطابق با محسوس آنها باشد وگرنه معقول آنها نیست.انسان نمیتواند معقولیت چیزها را بدون میانجی محسوسیّت آنها ادراک کند و این به سبب نقصان نفس است و نیازمندی او به ادراک صورتهای معقول به میانجی صورتهای محسوس.دست دادن شناختها برای انسان از جهت حواس است و حواس راههایی هستند که نفس انسانی شناختها را از آنها به دست میآورد.»
بر اساس دریافت شناخت از راه حواس، عقل صورت موجودات را انتزاع میکند و به تعقّل معنای آنها میپردازد.این معقولات از آن جا که در نفس قرار دارند، عرضاند و نفس جوهر آنهاست.پس شناخت واقعی که مراحل دریافت و انتزاع را در خود جای داده است، شناخت عقلی است، زیرا«ادراک عقل نسبت به معقول، نیرومندتر از ادراک حس نسبت به محسوس است، چون عقل امری ماندگار است و کلی را ادراک میکند و با آن متّحد میشود و به گونهای همان امر میگردد و آن را در کنه و نه در ظاهرش ادراک میکند، امّا حسّ در برابر محسوس خود چنین نیست.» 11
بدین سان معلوم شد که شناخت واقعی، دریافت عقلانی اشیاء است.ابن سینا ادراک معقولات را در دو مرحله تصوّری و تصدیقی به بحث میگذارد که عقل با طی مقدّمات مختلفی در شناخت تصوّری با میانجی حسّ به گونهای معرفت میرسد و در وادی تصدیقات به معرفت بالعرض- قیاس جزئی-استقراء و تجربه دست مییابد. 12 بنابراین، علم و شناخت از نظر ابن سینا نوعی تجرید است که از سوی فاعل شناسا به موضوع شناخت انجام میگیرد. نظریه شناخت حسی همانطور که گفته شد، بر پایه تمایز میان ادراک باطنی و ادراک ظاهری که نشأت گرفته از تقسیم پنج گانه قوای نفس است، شکل میگیرد.امّا آنچه در بحث المعرفه سینائی اهمیت دارد، همان ادراک عقلی است که اشاره شد از نظر ابن سینا پایه و اساس شناخت را تشکیلمیدهد.شایان یادآوری است با تأمّل در نوشتههای ابن سینا، اندیشههای فیلسوف شهیر کونیگسبرگی(کانت)در خصوص جریان شناخت آدمی و حدود قوّه فاهمه انسانی و بنیان شناخت بر دریافت حس به ذهن تداعی میشود که در مطالعات تطبیقی فلسفه میتواند جایگاهی برای خود اختصاص دهد. 13
نگرش مشایی
نگرش مشایی بوعلی به مسائل علمالنفس و ادراکشناسی گذشته از کتاب نفس(طبیعیات، شفا)، در اشارات و تنبیهات نیز مندرج است و از آن جا که این کتاب، آخرین نوشته ابن سینا به شمار میرود، ثبات فکری وی را نشان میدهد و مخالفان و پیروان فلسفه مشایی در برخورد با اندیشههای بوعلی به آن بیشتر توجه داشتهاند. 14 بوعلی نمط هفتم اشارات را به مباحث علمالنفس اختصاص داده، در اثبات آن گوید.
«آدمی در آن حال که اموری را ادراک میکند از ذات خود غافل نیست.بیدار، بینا و خفته یا مست و...در هر حال که باشد، از درک ذات خود غافل نیست، حتی اگر فرض شود اندامهای بدنش از هم گسسته و معلق در هوا و متأثر از آن نباشد.در این حال که از همه چیز غافل است، از ادراک ذات خود غافل نخواهد بود.» 15
وی سپس با بحث از احوال حواس ظاهری و باطنی نتیجه میگیرد که نفس خود ادراک کننده خود است.
فخر رازی بر این دیدگاه شیخ اعتراض داشته، آن را مورد انتقاد قرار میدهد و میگوید:
«بوعلی برای درک و شعوری که آدمی به ذات خود دارد مراتبی قائل شد:در حال ادراک محسوسات، از«ذات»خود غافل نیست.در خواب که احساسی نیست، باز از «خود»غافل نیست.در حال مستی که نه احساس ظاهری است و نه باطنی، از«ذات» خود غافل نیست.در حال گسستگی اعضاء که نمیتواند ادراکی از غیر داشته باشد، باز از درک«ذات»خود غافل نیست.این همه دقّت که بوعلی به کار برده، معالوصف بیانش در اثبات«نفس»خالی از نقص نیست، زیرا آنچه میگوید:«آدمی هیچ گاه از ذات خود غافل نیست»، نه از قضایای اولی است و نه دلیل بر اثبات آن آورده است.از قضایای اولی نیست، چون قضیّه مذکور را اگر با قضیّه«کل بزرگتر از جزء است» مقایسه کنیم، به اندازه آن، ظهور در مفهوم خود ندارد.بنابراین، نیاز به دلیل دارد، اما دلیل ارائه ننموده است.» 16
خواجه به اعتراض فخر پاسخ میدهد:
«فخر رازی دلیل بوعلی را، بر اینکه «آدمی هیچ گاه از ذات خود غافل نیست» کافی ندانست، به این بیان که قضیّه بالا نه قضیّه اوّلی است و نه در اثبات آن برهانی ذکر نموده است و سخنانی از این قبیل که دراین مورد دارد تماما خبط است، در حدّی که نیازی به پاسخ احساس نمیشود.» 17
فخر رازی بیان بوعلی را در اشارات، در اثبات«نفس»کافی نمیبیند.از این رو، اعتراضاتی بر آن وارد میکند.خواجه به دفاع از بوعلی، اعتراضاتش را پاسخ میدهد.
ما صرف نظر از تکرار بیانات قبلی چند مطلب را در تأیید نظر خواجه که کلام بوعلی در اثبات«نفس»وافی به مقصود است، یادآوری مینماییم.
دلیلی که فخر رازی در المباحث المشرقیّه، در اثبات نفس پسندیده است، این است:
«قوّهای که در آدمی تمام مدرکات را ادراک مینماید یک چیز است و آن جسم نخواهد بود، چون جشم به لحاظ اینکه جسم است، مدرک نیست و جسمانی هم نخواهد بود، چون اگر به تمام اجزاء بدن قائم باشد لازم میآید هر جزء از بدن:بینا، شنوا، متفکّر و عاقل باشد که نیست.و اگر قائم به بعضی از اجزاء بدن باشد، لازم میاید یک جزء از بدن:هم شنوا، بینا، متخیّل و عاقل باشد که نیست.پس آن قوّه که در آدمی همه مدرکات حتّی ذات خود را ادراک مینماید، باید جوهر مجرد باشد.» 18
اینکه علم از چه مقولهای است، از مسائل اختلافی میان حکماست.فخر رازی آن را، از مقوله«اضافه»میداند.از این رو، بر بوعلی که آن را از مقوله«کیف»میداند، اعتراضاتی وارد میکند و خواجه اعتراضات او را پاسخ میدهد.پس از نقل کلام بوعلی، نظر خواجه و فخر رازی را میآوریم.
بوعلی در اشارات میگوید:
«ادراک آن است که ماهیّت و حقیقت چیزی در نزد دریابنده متمثّل گردد، و ادراک کننده آن را مشاهده مینماید و حقیقت متمثل ذهنی اگر عین آن وجود خارجی باشد، لازم میآید در موردی که ماهیّت در خارج، وجود بالفعل ندارد، مانند بسیاری از طرحهای اشکال هندسی، ادراک آنها ممکن نباشد و این به ضرورت عقل باطل است.پس حقیقت«علم»و«ادراک» عبارت از صورت متمثّل ذهنی است، خواه آن صورت منتزع از وجودات اشیاء خارجی باشد و خواه نباشد.پس«علم»همان صورت متمثّل و مرتسم در عقل است.» 19
فخر رازی، این بیان بوعلی را در شناخت علم، درست نمیداند و معتقد است که علم از مقوله اضافه است؛آن هم اضافه میان قوّه عاقله و صورت ذهنی، یا اضافه میان صورت ذهنی و عاقله با موجود خارجی. 20
وی سپس میافزاید:از این بیان بوعلی که علم همان حقیقت شئ متمثّل در ذهن است، استفاده میشود که صورت ذهنی عین«علم»و«ادراک»نخواهد بود، بلکه از شرایط«ادراک»میباشد. 21
سپس اضافه میکند:مطلب قابل توجّه اینکه بوعلی در کتاب مبدأ و معاد 22 ، علم راعبارت از اتّحاد عاقل و معقول میداند.در اشارات، از قول به«اتّحاد»منصرف گردیده و آن را عبارت از«صورت حالّ در ذهن» میداند.این نشانه تزلزل رأی او است، چون جمع میان این دو قول او ممکن نیست. 23
پس علم به معنی صورت حاصل در ذهن اشتباه است، بلکه امری زاید بر صورت متصوّر است؛یعنی حالت اضافه میان صورت ذهنی و موجود خارجی میباشد.
فخر رازی در اعتراض بر بوعلی میگوید:
«علم به معنی صورت حاصل در ذهن، اشتباه است، زیرا صورت ذهنی اگر با خارج مطابقت ننماید، جهل خواهد بود و اگر با خارج مطابقت کند، لازم میآید که امری در خارج باشد و این تأیید میکند که علم به معنی حالت نسبی و اضافی است و اضافه میان صورت مدرکه و امر خارجی میباشد و لازم نیست که آن صورت حالّ در ذهن باشد و شاید قائم به ذات باشد؛نظیر آنچه افلاطون در باب«مثل»معتقد شده است، یا شاید در یکی از اجرام سماوی مرتسم باشند، هر چند این بعید است، لیکن با مقایسه به نظریه بوعلی استبعادی ندارد، چون طبق نظر بوعلی، در تعقّل آسمان، صورت ذهنی اگر مطابقت با آسمان نماید، لازم میآید عرض غیر محسوس با جوهر قائم به ذات مساوی باشد و هم موجب انطباع«کبیر»در«صغیر»است.» 24
خواجه در جواب این اعتراض میگوید:
«صورت ذهنی اگر مطابقت با خارج نماید که علم است.فقط در صورت عدم مطابقت با خارج جهل است، نه که هر دو احتمال باطل باشد.ولی«علم»اگر از مقوله اضافه باشد، «اضافه»در خارج تحقّق ندارد و مطابقت و عدم مطابقت با خارج را نمیتوان در آن اعتبار نمود.از این رو، ادراک به معنی اضافه، نه علم خواهد بود و نه جهل.افلاطون را چنین اعتقاد نیست که برای امور محال نظیر اجتماع نقیضین در خارج، صورتی قائم به ذات باشد.احتمال اینکه صور مدرکه، حالّ در یکی از اجرام سماوی باشند نه فقط مستبعد است-چنان که فخر رازی مدّعی است-بلکه از محالات است.علم را اگر صورت ذهنی بدانیم، هر چند در تعقّل آسمان، صورت آسمان مساوی با آسمان خواهد بود، ولی انطباع «کبیر»در«صغیر»صدق نخواهد کرد، چون آلت ادراکی که صورت معقول باید در آن حلول نماید، ممکن است مادّه یا قوّه جسمانی باشد که به بزرگی و کوچکی اتّصاف پیدا نمیکنند.فرضا که صدق انطباع کبیر در صغیر را بپذیریم، این اعتراض منحصر به احساس بصری و تخیل خواهد بود، بنابراین قول که«ابصار»به معنی انطباع صورت در جلیدیّه و تخیّل به معنی حلول صورت در آلت تخیّل است، اما در سایر ادراکات، نظیر:ادراک سمعی و شمّی و ذوقی و لمسی و یا عقلی، این اعتراض وارد نیست.بنابر اعتقاد آن کس که«ابصار»بهمعنی خروج شعاع و تخیّل به معنی انطباع صورت در«نفس»باشد، کلا این اعتراض بی مورد و مردود است.» 25
فخر رازی اعتراض دیگری را مطرح میکند:
«در مواردی حصول ادراک متوقّف بر وجود خارجی مدرک است.ادراک محسوسات ظاهری مانند:دیدن، شنیدن، لمس کردن و...عبارت از اضافه قوّه مدرکه به موجود خارجی است.ابصار یک حالت اضافی میان قوّه باصره و مرئی خارجی است که احتیاج به انطباع صورت مرئی در قوّه باصره ندارد و سایر ادراکات حسی نیز چنیناند؛ولی در بعضی از ادراکات که مدرک تحقّق خارجی ندارد، این احتمال که «علم»عبارت از صورت حاصل در ذهن باشد درست است-چنان که اعتقاد بوعلی است-چون با فقدان مضافالیه، مدرک در خارج، تحقق اضافه چون ممتنع است. «علم»را هم به معنی حالت نسبی و اضافه دانستن محال است.»
خواجه جواب میدهد:
«برای ادراک، معنی واحدی است، تعدّد ادراک به لحاظ تعدّد اضافه آن به حسّ و عقل و خیال و...است در یک مورد هم که مفهوم نسبی اضافی بر ماهیّت و حقیقت «علم»صدق ننماید.یقینا در هیچ مورد «علم»و«ادراک»از مقوله اضافه نخواهد بود.» 26
به اعتقاد بوعلی، علم به این جهت کلّی است که عقل از افراد خارجی، صورت کلّی و مجرّد از عوارض غریبه انتزاع مینماید. فخر رازی را بر این کلام بوعلی اعتراضی است که خواجه به دفاع از بوعلی به آن پاسخ میدهد.ابتدا کلام بوعلی و سپس اختلاف نظر خواجه و فخر رازی را میآوریم.
بوعلی در اشارات، در بیان ادراک عقلی مینویسد:
«ماهیّتی که در وجود، آمیخته به عوارض بیگانه است و عوارضی که سبب تشخّص آن ماهیّتاند، عقل آن ماهیّت را از آن عوارض غریبه برهنه و تجرید مینماید، به طوری که گویی، محسوسی را معقول قرار داده است.»
فخر رازی در شرح اشارات، اعتراضش بر این کلام بوعلی چنین است:
«صورت عقلی امری جزئی و حالّ در نفس جزئی میباشد و حلول صورت در عقل مانند حلول عرض در موضوع است و ممکن نیست کلّی و مجرّد باشد، چون تشخّص صورت و عرض بودن آن و حلول در نفس و مقارن بودن آن با سایر صور عقلی و...تماما از عوارض غریبه ماهیّت صورت عقلی محسوباند، به جهت آنکه افراد انسان موجود در خارج، به هیچ یک از صفات و عوارض مذکور متصف نیستند، پس صفات نامبرده از صفات ذاتی داخل در ماهیّت انسان نیستند، و گرنه انفکاک صفات نامبرده از افراد خارجی مانند زید و عمروو...محال میبود.بنابراین، آنچه گفته شده که عقل از محسوسات، صورتی مجرد از تمام عوارض انتزاع مینماید، درست نیست.دلیل دیگر آنکه مدرک عقلی قدر مشترک میان افراد خارجی و جزء افراد خارجی است، لیکن صورت منتزع از افراد موجود در عقل چنین نیست، چون جزء افراد خارجی نیست.حال چگونه علم به زید میتواند جزء ماهیت افراد خارجی انسان باشد، با توجه به اینکه افراد خارجی در قبل از این صورت ذهنی و در بعد از معدوم شدن آن صورت ذهنی موجودند؟ پس صورت موجود در عقل نه مجرد از عوارض غریبه است و نه کلی مشترک بین افراد میباشد.
تحقیق مطلب آن است که افراد انسان در انسانیت مشترک و در عوارض مانند:شکل، وضع، مقدار و...متبایناند و ما به الاشتراک غیر از ما به الامتیاز است.پس انسان مرکب از شکل و وضع که در خارج موجود است، مفردات آن مرکّب نیز در خارج موجود خواهند بود.از این رو، اگر به انسان موجود در خارج، صرفا به خود آن انسان توجه شود، باز مجرد از عوارض خواهد بود، چون عوارض مشخّصه که خارج از انسان ما به الاشتراکاند، آن انسان از نظر انسان بودن، جدای از اینکه قد بلند یا قد کوتاه و عالم و یا جاهل است، باز انسان خواهد بود. علم به این انسان که در خارج مشترک بین تمام افراد خارجی است، علمی است کلّی و مجرّد و این نه به آن معنی است ه هر علمی کلّی باشد، بلکه این علم به این جهت کلی است که به چیزی که کلی است؛یعنی مشترک در تمام افراد است، تعلّق گرفته است.اگر به خودش، یعنی به جنبه ما به الاشتراک آن توجه شود، مجرّد است و پیشینیان این علم را به بیانی که توضیح داده شد، مجازا به خاطر درک متعلّمین، کلّی و مجرّد نامیدند.متأخّرین بدون توجه به مفهوم واقعی کلام آنان چنین پنداشتهاند که هر علمی کلی و مجرد و یا هر صورت عقلی مجرد است.» 27
جواب خواجه به این اعتراض، این است:
«آنچه فخر رازی میگوید که صورت عقلی منتزع از افراد خارجی نمیتواند کلّی و مجرّد باشد، اشتباه است، چون عوارض غریبه را به تمام عوارض مفارق از مادّه نظیر: تشخّص صورت معقول و حلول آن در نفس و مقارن بودن آن صورت با سایر صور حالّ در نفس و همچنین به لوازم وجود و لوازم ماهیّت تعمیم داده است، در حالی که عوارض مفارق ماده و لوازم وجود و لوازم ماهیّت، از عوارض غریبه نیستند؛مثلا زوجیّت که از لوازم ماهیّت«اثنین»است از عوارض غریبه ماهیّت آن نیست، بلکه در همه حال-چه در وجود خارجی و چه در وجود عقلی-ملازم با ماهیت«اثنین»است. بوعلی تصریح مینماید که لوازم ماهیّت از عوارض غریبه نیست، زیرا در اشارات آمدهاست:چیزی که خود به خود عاری از عوارض غریبه باشد و به لوازمی غیر لوازم ماهیّت پیوندی نداشته باشد خود به خود معقول است و نیازی به تجرید ندارد.پس ملازم بودن صورت عقلی با لوازم ماهیّت خود، منافی با معقولیّت آن نیست.از اینکه فخر رازی میگوید:علم به خودی خود، کلّی نیست و کلّیت آن به اعتبار کلّیت معلوم خارجی است، درست نیست.زیرا زید و عمرو که دو انسان موجود در خارجاند، انسانیّت مشترک میان آن دو، اگر در هر یک از زید و عمرو موجود باشد، لازم میآید وجود شئ در موارد متعدّد، واحد باشد که به ضرورت عقل، باطل است و اگر وجود انسان مشترک میان زید و عمر به این معنی باشد که جزئی از آن در زید و جزء دیگر آن در عمرو است، لازم میآید که عین او، در هیچ یک از آن دو، نباشد و این خلاف فرض است.پس انسان مشترک، فقط در عقل است که به این اعتبار جزئی است-ممّا ینظر فیه-و به اعتبار مطابقتی که آن صورت عقلی با افراد دارد-یعنی به نظر مرآتی به آن لحاظ شود-(ممّا ینظر به)کلّی است.» 28
نظریه اشراقی در شناخت
دومین قرائت اسلامی در میان حکیمان مسلمان از مباحث فلسفی و معرفتشناختی، از آن شهابالدین سهروردی است که با اصلاحاتی در نظریه قوای مختلف نفوس مشایی ابن سینا، بنیانی برای بحث المعرفه خود فراهم میآورد.
شیخ اشراق با تقسیم اوّلیه نفس به نباتی و حیوانی، از قوای اصلی نفس که جلوههایی از«نور اسفهبدی»به شمار میروند، ادراکات انسانی را به بحث میگذارد.از نظر شیخ اشراق، انسان به عنوان عالیترین نوع حیوان، علاوه بر قوای ظاهری، دارای پنج قوّه درونی نیز هست. این قوا عبارتند از:حس مشترک، متصوّره، مدرکه، متخیّله و حافظه که جریان شناخت انسانی را به عهده دارند. 29
سهروردی نیز مانند ابن سینا از تغییرناپذیری و غیر مادی بودن نفس سخن گفته و از ارتباط میان مراکز حس و اعضای جسم(اعصاب در روانشناسی جدید)که توسّط قوای محرکه و مدرکه با فعالیّت جرم بخاری لطیف در بدن سریان دارد، یاد کرده است، چرا که از نظر اشراقیان، نفس برای رهایی از بدن به معرفت(علم)و سلوک (عمل)احتیاج دارد و دغدغه اصلی اشراقیان، رساندن نفس انسانی به غایت (الهی)خویش است و بحث المعرفه اشراقی وسیلهای بیش در این سلوک شهودی نمیباشد.
با این حال در سنّت اشراقی، ادراک حسّی بر پیوند مستقیم میان حس و محسوس مبتنی است و نفس برای تنظیم این پیوند و ایجاد ارتباط میان آن و عقل فعال تلاش میکند.همچنان که ادراک عقلی نیز یا به تجرید امور محسوس قائم است ویا طریق الهام و معرفت شهودی را هموار میکند.بنابراین، ادراک در فلسفه اشراقی از طریق اشعه نورانی فائض انجام میگیرد. البتّه ادراک اصلی در نزد شیخ اشراق نیز ادراک عقلی است(همانند مشائین)، امّا با این تفاوت که اشراقیان، جهان واقعی را مثل میدانند و عالم محسوس را سایه آن عالم به شمار میآورند، همان گونه که افلاطون آن را طرحریزی کرده است. 30
بنابراین، ادراک حسی مدخلی برای دریافت معارف حقیقی بوده و کاوش از جزئیات که موضوع ادراک حسی هستند، ما را به تأمّل عقلی در کلیّات و حقایق مثالی میرساند.با این حال در نزد اشراقیان، ادراکات حسی تنها محسوسات را تبیین نمیکند، بلکه حاکی از اشراقاتی است که از عقول مفیض انوار به قوای حسی فرود میآیند.
پس در سنّت اشراقی، بسیطترین و نخستین مرحله اتّصال نفس به عالم خارجی از آن ادراک حسی است و ادراک کلیّات و معانی بر پایه این مرحله انجام میگیرد.
شیخ اشراق با تعدیل در نظریه مشایی و بر پایه نظریه مثل افلاطونی، در بحث از ادراک عقلی نخست برای عقل سه مرتبه قائل میشود:
الف.عقل هیولانی که قوه محض و استعداد نخستین است؛
ب.عقل بالملکه که معقولات اولیه را فراهم میآورد؛
ج.عقل بالفعل که استعداد دستیابی به کمال را داراست.
امّا حصول بالفعل کمالات برای نفس موجب پیدایش مرحله دیگری از عقل میشود که شیخ اشراق آن را«عقل بالمستفاد»نامیده است و آن را واسطه عقل فعال میداند.شیخ اشراق که ادراک و آگاهی را به عنوان امر ایجابی در نظر دارد، با اصطلاحات حکمای ایران باستان به توضیح جریان شناخت میپردازد و معتقد است، تصرف نور اسفهبدی در بدن توسط نفسی انجام میگیرد که منبع آن تجویف چپ قلب است و سراسر بدن را فرا گرفته و حامل قوای نوری در همه اعضای بدن است. بنابراین، از نظر شیخ اشراق همه افعال نفسانی از نور اسفهبدی صادر شدهاند.
سهروردی معتقد است علّت تعلّق گرفتن نور اسفهبدی به برازخ(عالم ماده)از جهت تشبّث قوای ظلمانی به اوست، لذا نور اسفهبدی از عالم نور جدا شده، و در کالبد انسانی منزل گزیده است.پس کالبد انسانی نخستین منزلگاه نفس است که در مراحل از همپاشی کالبد جسمانی، انوار مدبره خلاصی مییابند و سرانجام به مراتب انوار قدسیه در عالم نور محض میپیوندند. 31
ساختار شناخت در حکمت متعالیه
صدرای شیرازی با تأمّل در سنّت فلسفی پیش از خود و عنایت به اصول اعتقادی شیعه، بنیانگذار نحله تازهای در فلسفه گردید که آن را«حکمت متعالیه» نامید.صدرا در آموزههای خویش، کاوش از وجود و انحای آن را به عنوان مقدّمات طرح بحث توحید و معاد از دیدگاه شیعی قرار داد و به همین لحاظ بحث المعرفه صدرا رنگی دینیتر از پیشینیان به خود گرفت.با این حال، تا حدودی نسبت به فلاسفه قبلی، تأمّل در ادراکات انسانی نظم تازهای پیدا کرد.
مباحث«وجود ذهنی»، «اتّحاد عاقل و معقول»و«علم النفس»در منظومه حکمی صدرالدین، در بردارنده مسائل شناخت بوده و گذشته از طرح نظریات فلسفی، صدرا مباحث دینی را نیز از نظر دور نداشته است. با این حال، هیچ کدام از مسائل مربوط به شناخت، خالی از استدلال منطقی و اقامه برهان نبوده است، اگر چه آن مسأله را صدرا به شهود شخصی و قوّه الهام به دست آورده باشد.
صدرا در بحث«وجود ذهنی»به جنبه وجود شناختی ادراکات نظر داشته و حضور صور در نفس را که علم به اعیان و ذات از آن حاصل میشود با ذات وجود یکی دانسته و بحث را فراتر از شناختشناسی مطرح کرده است و در نهایت، شناخت مساوی با وجود عنوان میشود.در این مرحله، علم و ادراک امری مجرّد طرح شده و صدرالدین در مبحث«اتّحاد عاقل و معقول»به کیفیّت درک شئ و رابطه مدرک و مدرک میپردازد و بیشترین مسائل شناخت(ادراک)شناسی را پیش میکشد.با این حال، نباید از این نکته غافل شد که نظریه معرفتی صدرا نیز چون ابن سینا و شیخ اشراق بی تأثیر از علم النفس نبوده و مواردی از آن را وام گرفته است.
نفس در مکتب صدرا، جوهر مستقلّی است که با حرکت جوهری از مرحله جسمیت گذشته و با طی نفس نباتی و حیوانی به نفس ناطقه انسانی تبدیل میشود.نفسی که طی طریق نموده و از جسمیت به تجرّد رسیده است، در هر مرحله از حرکت خویش، قوای تازهای کسب کرده و در حالات مختلف قوّه خاصّ خود را دارد؛اگر در حالت معدنی قوّه حفظ صورت را دارد، در حالت نباتی، قوّه تغذیه را دارا میشود و در حالت حیوانی، قوّه حرکت و حواس ظاهری و باطنی را کسب میکند؛همان چیزی که صدرا از آن به «جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء»بودن نفس تعبیر میکند.بالاخره نفس در مرتبه انسانی، پنج حس باطنی را ظاهر میسازد: حس مشترک که ادراک صور را بر عهده دارد، و هم که ادراک معانی جزئیّه میکند، خیال که حافظ صور بوده، ذاکره که معانی و قوّه متخیّله را حفظ میکند و سرانجام مفکره که محسوسات و معقولات را میاندیشد. اگر چه صدرا در بیا نقوای نفس از مشائین و خصوصا ابن سینا پیروی کرده، ولی از نظر وی، نفس در تمام این مراحل یک چیزاست و کل قوا را داراست و بر پایه اصول وجودی صدرا، نفس خود وجود است که در هر مرحلهای به صورت تازهای رخ مینماید. 32
آنچه در مباحث روانشناسی صدرا با بحثالمعرفه ارتباط دارد، تقسیم دوگانهای از قوای نفس به عملی و نظری است؛امّا مسائلی چون غایت نفس که به سوی واجبالوجود در سیر است و مراتب هفت گانه آنکه صدرا به تأثیر از عارفان و در تطبیق با اصول دینی مطرح میکند، خارج از موضوع مقاله میباشند. 33 بنابراین، در فلسفه صدرا، نفس(انسانی)دو قوّه دارد: قوه عملی و قوّه نظری که در مرحله اوّل متّکی به قوّه عملی بوده و بعدا از آن جدا میشود.قوّه عملی خود دارای چهار مرحله کاربرد شریعت، تهذیب نفس، تنوز نفس و فنای در خداست.قوّه نظری نیز چهار مرحله دارد که یادآور تقسیم ابن سیناست: عقل هیولانی، عقل بالملکله، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد که مرحله اتّصال به مبدأ الهی را در خود جای داده است.
بر پایه این مباحث، صدرا معتقد است که علم حاصل شدن امر معلوم نزد عالم میباشد و با این تعریف، مباحث«اتّحاد عاقل و معقول»را مطرح میکند. 34 از نظر صدرا چون نفس چیزی را تعقل کند، عین صورت عقلی آن میگردد و از آن جا که ثابت گردیده خزانه صور معقول اشیا و خارج کننده نفس از قوّه به فعلیت بر عهده عقل فعّال است، لذا تعقّل صور معقول از سوی نفس ناطقه اتّحاد آن را با عقل فعّال فراهم میکند.
صدرالدین بعد از بیان این نکته که حل مسأله اتّحاد عاقل و معقول و اقامه برهان بر آن، مختصّ به وی بوده و احدی از حکمای پیشین دوره اسلامی نتوانستهاند برهانی شایسته بر این مسأله اقامه کنند، تعقّل را همان اتّحاد عاقل با معقول میخواند.وی نخست صور حاصله از اشیاء را برای عاقل بر دو قسم میکند:
1-صصوری که مادی بوده و قوام وجودشان بر ماده و مکان میباشد.این گونه صور به واسطه شرایط وجودی خود نمیتوانند معقول بالفعل و محسوس (عاقل)باشند مگر بالعرض.
2-صورت مجرّد از ماده که یا دارای تجرّد ناقصاند که در این صورت در سرای تخیل جای میگیرند، یا تجربه تام دارند که صورت معقول بالفعل همین صوراند.اینان وجود فی نفسه و وجودشان برای عاقل یک چیز واحد را تشکیل میدهند، همان طور که محسوس بما هو محسوس وجود فی نفسه و وجودش برای حس کننده یک چیزند. 35
با این حال، ادراک و مدرک و مدرک (عقل و عاقل و معقول)سه مفهوم منتزع از یک وجود واحد(مجرّد)هستند؛«اینکه هر امر مجرّدی عقل است، به این دلیل است که دارای تمامیّت ذات و فعلیّت محض است و با آن هیچ قوّهای نیست، و ایم امکان هستکه چنین موجودی برای شئ دیگری حاضر و موجود باشد، و چون هر چه برای موجود مجرّد ممکن باشد، بالفعل در او وجود دارد، بنابراین موجود مجرّد، بالفعل معقول نیز هست.و از آن جا که عقل با معقول اتّحاد دارد عقل نیز هست و چون برای خود به تمام ذات وجود دارد، بر ذات خویش عاقل نیز هست.» 36
صدرا بعد از اثبات وجود تعقّل(ادراک) به توضیح انواع ادراکات انسانی پرداخته و معتقد است آن بر چهار نوع است:
1-احساس، که ادراک شئ موجود در ماده حاضره نزد مدرک بر هیأت مخصوص بوده و با وضعیت مکانی و چگونگی و... معین میشود.
2-تخیّل، که همان ادراک اشیای محسوس است، لکن در حالت حضور ماده آنان وعدم مادهشان.
3-توهّم، که ادراک معانی کلیّهای است که به محسوسات جزئی اضافه شدهاند.
4-تعقّل، که ادراک اشیاء و معانی کلّی است از حیث ماهیّت آنان.
صدرا در مباحث دیگری به معانی عقل نزد مشائین وفادار مانده و آن را دارای دو قوّه عالمه و عامله میداند و در بحث از احوال عاقل بعد از بیان این امور که هر مجرّدی لذاته عاقل است و لذاته عقل است، به تأمّل در نسبت عقل فعّال با نفوس (ناطقه)انسانی میپردازد.
صدرا در ادامه بحث از احوال عاقل، مطالبی چون عقل و عاقل بالذات بودن مجردات و نحوه نسبت عقل فعّال با نفوس انسانی را به شیوه استدلالی مطرح کرده و معتقد است تعقل شئ از سوی عاقل بایستی مجرّد از ماده باشد، همچنان که مدرک صور متخیّله نیز باید مجرّد از ماده باشد.وی سپس ذاتی بودن تعقّل را برای نفس انسانی رد کرده، در نهایت شناخت را غیر از یادآوری عنوان میکند. 37
در شرح و توضیح معقولات و معلوماتی که عاقل و عالم به واسطه عقل و علم کسب میکند، صدرا مطالبی را به بحث و بررسی میگذارد که فهرستوار آورده میشوند:
1-معلوم با قوّه جسمیه درک نمیشود، چه قوّه انفعالیّه باشد، چه قوه فعلیّه.
2-حصول صور محسوسات چه در آلات حواس باشد(بنا به مشهور)و چه نزد نفس به واسطه مظهریت آنان باشد(بنا به قول حق)، به سبب استعداد ماده حاسهای است که در آنان وجود دارد.
3-حقیقت علم با رجوع به وجود، بر سه قسم تام(عالم عقول محضه و صور مفارقه از ابعاد و اجرام و مواد)، مکتف(عالم نفوس حیوانی و صور مثالی و اشباح مجرّده)و ناقص(عالم صور قائمه به مفرد و صور حسی)است.
صدرا بر مبنای بحث اتّحاد عاقل و معقول در نتیجهگیری نهایی مینویسد:
ادراک همان لقاء و وصول است و قوه عاقله زمانی که به ماهیّت معقول متّصل شدهو در آن حاصل شود، از جهتی ادراک جریان پیدا میکند.اوّل مراتب وصول علم به قوّه عاقله(ادراک متزلزل)شعور است، بعد از آن تصوّر و حفظ است که همان حصول صور در عقل و تأکید و استحکام آن است.بعد از این مراتب، ذکر(صور محفوظه)پیدا میشود تا مرتبه معرفت و آگاهی شکل میگیرد.با حصول شناخت و علم(ادراک جزئیّات-علم حسی و ادراک کلیّات-علم معقول)، فهم که ایصال معنی به لفظ است رخ نموده، سپس علوم و معارف حقیقی به وجود میآیند. 38
بنابراین، روشن شد که بحث صدرا از ادراکات انسانی، گذشته از مباحث وجود شناختی صرف نظیر اصالت وجود، وجود ذهنی و تشکیک وجودی و مسائل علمالنفس فلسفی چون اثبات وجود تجردی نفس و اتّحاد نفس با قوای خود، در اساس معرفتی مبتنی بر شهود و اشراق و حضور علم نزد عالم بوده و ریشه معرفت (ادراک)شناسی صدرایی-به خلاف ابن سینا که عمیقا از روانشناسی متأثّر است- در کاوش و تأمّل از بحث«علم حضوری» به دست میآید.
شایان یادآوری است که حکمای مسلمان علم حضوری را دارای چهار قسم میدانند:
1.علم شئ مجرّد به ذات خود؛
2.علم علّت مفیضه به معلولش؛
3.علم معلول به علّت مفیضهاش؛
4.علم دو معلول مجرّد به یکدیگر، که فلاسفه مشاء علم حضوری را مختص به قسم اوّل میدانند.
حکمای اشراق علاوه بر قسم اوّل، علم علّت مفیضه به معلولش و علم معلول به علّت مفیضهاش را هم قبول دارند و صدرالدین و شارحان حکمت متعالیه هر چهار قسم علم حضوری را صحیح میدانند.
پی نوشتها
1.این قسمت بحث با استفاده و تلخیص مدخل «ابن سینا»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 4، ص 24-17، شرفالدین خراسانی نگاشته شده است.
2.برای دریافت اندیشه ارسطو بنگرید به:درباره نفس، ترجمه علی مراد داودی، ص 75.
3.بنگرید به:التعلیقات، ص 161.
4.الشفاء(طبیعیات)، کتاف نفس، ص 5.
5.همان، ص 225.
6.بنگرید به:الاشارات و التنبیهات، ج 2، ص 332.
7.برای تفصیل استدلال ابن سینا بنگرید به: الشفا(کتاب نفس)، ص 198؛النجاة، ص 183.
8.الشفاء(کتاب نفس)، ص 38.
9.التعلیقات، ص 68.
10.برای روایتی از ایدهآلیسم، بنگرید به: جرج بارکلی، رساله در اصول علم انسانی، ترجمه منوچهر بزرگمهر.
11.النجاة، ص 246.
12.برای تفصیل مراحل شناخت تصوری و تصدیقی و مقامات آنها، بنگرید به:الشفاء(منطق)، کتاب برهان، ص 222.
13.برای دریافت اندیشههای کانت، بنگرید به: سنجش خرد ناب، ترجمه ادیب سلطانی، ص 635، (کتاب دوم دویچمگوئیک ترافرازنده، فصل سوم:مینوگان خردناب، بهره نخست درباره مینوگان عموما)و گزارشی از بحث المعرفه کانت، بنگرید به:اشتفان کوزنر، کانت، ترجمه فولادوند.
14.برای تفصیل اختلافات فخر رازی با ابن سینا در این مسأله، بنگرید به:سید حسن حسنی، بررسی و داوری در مسائل اختلافی میان دو فیلسوف اسلامی، (انتشارات دانشگاه تهران، 1373).
15.الاشارات و التنبیهات، ج 2، ص 292.
16.فخر رازی، شرح اشارات، ج 1، ص 122.
17.همان، ج 2، ص 293.
18.المباحث المشرقیه، ج 2، ص 378.
19.اشارات، ج 2، ص 308.
20.شرح اشارات، ج 1، ص 133.
21.همان، ص 137.
22.بنگرید به:ابن سینا، مبدأ معاد، ص 12-7.
23.شرح اشارات، ج 1، ص 135.
24.همان، ص 137.
25.همان، ج 2، ص 317-316.
26.همان، ص 317.
27.بنگرید به:شرح اشارت، ج 1، ص 140.
28.شرح اشارات، ج 2، ص 325.
29.بنگرید به:حکمة الاشراق، مقاله چهارم.
30.برای اطلاع از نظریه یادآوری(شناخت) افلاطون، بنگرید به:رساله فایدون، ترجمه لطفی، ص 481(مجموعه آثار)؛مرگ سقراط، ترجمه لطفی، ص 186 به بعد.
31.بنگرید به:حکمة الاشراق، ص 209 به بعد.
32.برای اطّلاع از این مباحث، بنگرید به: صدرالدین شیرازی، اکسیر العارفین، ص 295 (رسائل آخوند).
33.بنگرید به:الشواهد الربوبیّة، ص 134.
34.بنگرید به:الحکمة المتعالیة فی الاسفار الاربعة، ج 3، ص 278.
35.همان، ج 3، ص 314.
36.بنگرید به:محمّد حسین طباطبایی، نهایة الحکمة، ص 275.
37.بنگرید به:الحکمة المتعالیة، ج 3، ص 492-447.
38.همان، ج 3، ص 514-493.