تعامل دین و فرهنگ (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در واقع آنچه را پیش رو دارید، پژوهشی بنیادی درباره وجود تعامل در میان دو موضوع مهم انسانی به نام دین و فرهنگ است، لیکن از آن جا که چیزهای دیگری نیز، مانند علم، فلسفه، مکتب و ایدئولوژی در جایگاه خط دهی زندگی انسان نقش مؤثر دارند، آنها نیز در دایره بحث، قرار گرفتهاند.
هدف ما در این گفتار فشرده، بررسی تحلیلی-علمی و فکری مسأله به منظور پیدا کردن رابطه همخوان و تعاضدی میان این موضوعهاست، نه انگشت نهادن بر مصداقهای شخصی و عینی آنها.گرچه آنها نیز مهماند و در ادامه بحث بدانها پرداخته خواهد شد، لیکن ضرورتا از باب«ثبّت الأرض ثم انقشها»(نخست، زمینه را ثابت کن، آن گاه آن را بنگار)میباید کلیّت موضوع را از نظر میگذرانیدیم، آن گاه به موارد جزئی میپرداختیم.
روش بحث:به لحاظ هدفدار بودن، تنها به روش استقراء خشک منطقی بسنده نشده است، بلکه سعی شده به روش نمونهگیری آگاه، منظومه هماهنگی از ایدههای گوناگون را در یک بحث دینی، علمی، فکری و فلسفی بپردازیم که خود به خود، از یک تعامل ناخودآگاه کلی در درون خود، خبر میدهد.
این مبحث با همه فشردگی، شامل موضوعهای فرعی متعدّدی است که هر یک بتنهایی، سزاوار بحث فراوان است و شاید
خواننده در آغاز، چنان پندارد که نویسنده به نعی دچار شتابزدگی گردیده است، لیکن حقیقت آن است که این مختصر به عنوان پیش درآمدی برای فهم«تعامل دین و فرهنگ»فراهم گردیده و چارهای جز آن نبوده است تا همواره گذاری از فراز و گذری از رأس قلّه به مسائل یاد شده داشته باشد و در عین حال از انتظام حقیقی مطالب نیز غفلت نورزد، زیرا درازای سخن در هر زمینه اگر چه مطلوب است، لیکن ذهن را از دریافت منظور اصلی نویسنده که در«روش بحث»بدان اشاره شد، باز میدارد و هدف را در خود، محو مینماید.
فصل اول:اسباب و شرایط تعامل
پیش از هر چیز باید دید تعامل (interaction)چیست؟و اسباب آن در کجاست؟و در چه شرایطی به وقوع میپیوندند؟
اصولا تعامل یک امر وجودی است و طبعا ریشه در امور ثابتی دارد ه چه در مسائل معنوی و چه در مسائل مادی باید وجود قبلی داشته باشند؛یعنی نمیشود در میان یک امر ذهنی صرف که وجود عینی و خارجی(به نحوی از انحاء)پیدا نکرده است با یک امر عینی محسوس(به حسّ مادی یا غیر مادی)تعاملی به وجود بیاید، مگر آنکه آن امر ذهنی به وسیله امر عینیای جامه ظهور و تجلی پوشیده باشد؛چونان ایدههایی که نهایتا در شکل ایدئولوژی به انتظام امور جامعه پرداختهاند.به سخنی دیگر:تعامل امری دو طرفی یا چند طرفی است که همه اطراف آن از همتایی و همطرازی و همسنگی تحقیقی یا دست کم، تقریبی برخوردار بوده باشند.البته شایان یادآوری است که منظور ما داشتن وحدت نیست، چه آنکه اگر وحدت باشد، دیگر زمینهای برای تعامل نخواهد بود و این مطلب را در جایی دیگر از این مقاله با عنوان وحدت و اختلاف مورد بحث قرار میدهیم.
تعامل از عمل گرفته شده است و به معنای کنش متقابل دو یا چند امر در یکدیگر است، به نحوی که در فراگرد چالشی یا تعاضدی آنها فرایندی ایجاد شود که از هویّت ریشهها آگاهی دهد.(چنان که در نمونههای تعامل دین و فرهنگ، خواهیم اشاره کرد.)و بیشتر به تعبیر چالشی آن، در امور مادی معنی میدهد.
اما در اصطلاح دانشوران و اندیشوران به معنای فرایندی از تقابل سالم دو موضوع و مسأله که به نوعی تبادل ارزش در میان آنها منجر شود، میباشد. 1 بنابراین، اگر هر کدام در نتیجه تقابل یا قسمتی از اجزاء و عناصر آن منجر شود، تعاملی در کار نیست.از این رو، وجود اسبابی در این میانه رخ میگشاید که به برخی از آنها مختصرا اشاره میکنیم:
اسباب تعامل 1-توازن کلی
چنان که گفتیم، دو طرف باید از همسنگی و همتایی و...(در نوع خود) برخوردار باشند و این جا اضافه میشود که باید همسانی نیز برقرار باشد؛یعنی از یک مقوله یا از مقولههای مشابه و همخوان باشند.بدین سان، تعامل بین مال(property) و روح(spirit)بی معناست، حتی تعامل میان پول و دین نیز در نظر حقیقی بی معناست، مگر مسامحه در گفتار باشد؛از قبیل تعبیرهای استعاری و مجازی.در واقع، رابطه میان این دو چیز، رابطه حکومتی است نه تعاملی؛یعنی این یکی بر آن دیگری حاکمیت ایجاد میکند.
منظور از همتایی، همان کفو بودن است؛ یعنی از نظر عقل، سزاواری برابری با یکدیگر را داشته باشند و به عبارت سادهتر، به یکدیگر بیارزند.بنابراین، نمیتوان میان دین و یک فرضیّه، تعاملی برقرار دانست، زیرا یک فرضیّه بر فرض استواری آن، آن قدر کوچک است که یارای ایستادن در برابر دین را ندارد، چه رسد به آنکه بخواهد چیزی ببخشاید و چیزی بستاند، مگر آنکه کل مقوّمی را در نظر بگیریم که آن فرضیّه در آن قرار دارد؛مثلا علم، فنآوری، فلسفه و... که در این صورت تعامل میان دو جناح همتا و همسنگ و همسان است.
همچنین منظور از همسنگی، دارا بودن ارزش عقلانی است که هر دو طرف از آن به میزان مساوی یا نزدیک به مساوی برخوردارند و فرقی نمیکند که این ارزش از چه نوع است.ممکن است یکی مادی و دیگری معنوی باشد؛مانند تعامل دین و علم که گرچه علم با فرمولهای مادی و تجربی خود دقیقا مسأله دینیای را حل نمیکند، اما با انکشافها و روشنگری نقطههای تاریک و کور جهان مادی به تفسیر واقعیتری از برخی مسائل دین کمک میکند؛به عنوان نمونه، اختراع سینما به فهم مسأله تجسّم اعمال در قیامت کمک میکند و دین نیز در مقابل با این فهم و دریافتی که از مسأله آن شده است، به علم از جهت هدفدار شدن و ایمان به ارزشهای موجود در ورای فهم تجربی آن یاری میرساند که این یک تعامل کامل است.در بسیاری از موارد مشابه دیگر نیز بدین گونه است.(نمونه بسیار است که پرداختن به آنها موجب طفره است و باید در جایی مفصّل مورد رسیدگی قرار گیرد.)
2-کنشمندی، کنشپذیری و قدرت بر عکسالعمل
منظور برخورداری از امکان و تمکن و تمکین است. 2 البته آنچه فعلا مورد توجّه ماست، کل واحدی از هر کدام است؛یعنی مثلا کل واحد دین در برابر کل واحد فرهنگ.همچنین منظور ما وجود کنشمندی در هر دو گرانه روبروی یکدیگر نیست که در این صورت تعامل واقع نمیشود، بلکه تزاحم خواهد بود.بنابراین، مسأله تعامل همچون بازیای است که در میان بچهها به «الاّ کلنگ»موسوم است؛یعنی وقتی یک طرف در طرف دیگری قصد تأثیرگذاری دارد طرف دیگری همین قصد را همزمان ندارد و حالتی از تمکین دارد، اما بلافاصله به کنشگذاری میپردازد و متقابلا طرف اولی تأثیر او را میپذیرد.بنابراین، تعامل یک امر تاریخی نیست که در نقطهای از زمان واقع شده است و تکرار نمیشود یا تکرار آن معلوم نیست، بلکه چنان که گفتیم، امری وجودی است و نیز مداوم، مستمرّ و متناوب، همچون یک حرکت که به وسیله دو نیرو در دو گرانه ایجاد میشود و به همان دلیل که وجود پیدا کرده است مستمرّ میشود، مگر آنکه مانعی قدرتمندتر در برابر آن پدید آید و بر آن تأثیر قویتری بگذارد که آن حرکت را متوقف کند. شایستهترین عنوان این است که این تعامل یک امر توصیفی زنده و حاضر است.دو امر اگر فاقد کنش باشند، تعاملی رخ نمیدهد؛ مثلا زبان خاموش کرتی و زبان خاموش مصری اکنون تعامل نمیتوانند داشته باشند، ولی در زمان حیات و حرکت خود تعامل داشتهاند.از این مثال، یک سبب دیگر هم کشف میشود و آن، داشتن حیات و صامت نبودن است.(اگر چه حیات از همان سه اقنوم حرکت تعاملی بالا هویداست!)
البته باید روشن کنیم که منظور ما از قدرت بر عکسالعمل چیزی در معنای دفاع و مقاومت و واکنش منفی و در نتیجه، اصطکاک و درگیری نیست، زیرا در قید دومی این بند که کنشپذیری بود خود به خود مراد نبودن چنین معنایی آشکار میشود.پس منظور معنایی در حدّ باروری مثبت در راستای به وجود آمدن یک فرایند است که پیش از این بدان اشاره شد؛یعنی اگر طرف دیگر چنین قدرتی را نداشته باشد و تنها یک مورد کنش از یک طرف انجام شده باشد، یا همواره کنش از همان طرف انجام شود، در میان این دو تعاملی نیست و رابطه حاکم و محکوم است.ما حتی رابطه زوجیت را نیز تعامل نمیتوانیم بنامیم، زیرا در آن نوع اندماج و یکتایی وجود دارد و گرچه قید اولی و دومی هست، اما قید سوّمی وجود ندارد، مگر آّ که در مسامحه به آنها زوج گفته شود، همچون دو نیروی دافعه و جاذبه و مثبت و منفی و مذکر و مؤنّث، که اینها در واقع، از وجود مستقل و کاملی برخوردارند، به نحوی که هم کنش گذارند و هم کنش پذیر و هم دارای قدرت بر عکسالعمل هستند که طبعا نتیجه مقارنت آنها ایجاد فرایند است، چنان که در مثال زمین و آسمان میبینیم که در یکدیگر از نظر بارانزایی تأثیر و تأثر و نتیجه مساوی دارند؛یعنی هر دو یکدیگر را به نوعی، بارور میسازند، ولی شکل و ماهیّت باروریها با هم یکی نیستند که اگر چنین بودند باز هم تعامل نبود؛تظافر یا تنافر بود، چنان که بین دو قطب مغناطیسی همنام مشاهده میکنیم.
3-داشتن ارزش عقلی
منظور از عقلی در این جا عقلانیّت به معنای علت و معلول یا اصالت داشتن عقل در قبول صدق و کذب نیست، بلکه مراد خود عقل است؛یعنی اینکه خرد برای آن دو کل واحد یا آن حکمی که از سوی عنصری از این یک بر آن کل واحد دیگری شده است، به نوعی ارزش و اعتبار قائل باشد؛یعنی موهوم، سست و غیر قابل اعتنا نباشد.در این جا فرقی نمیکند که یکی بار ارزش فیزیکی و دلالتدار داشته باشد و دیگری بار ارزش متافیزیکی فاقد دلالت، و به عبارت دیگر: چه هر دو یا یکی، از گزارههای بنیادی یا تابع آن تشکیل شده باشند و چه از غیر اینها تشکیل یافته باشند و چیزی را به حسّ نمایش ندهند، لیکن خرد برای وجود آنها اهمیّت و ارزش قایل است.در این صورت، تعامل میان آنها برقرار خواهد شد، همانند دین و فرهنگ مادی.به عنوان نمونه اعتقاد به غیب از قبیل خدا، وحی، ملائکه، آخرت، حساب و میزان، بهشت، جهنم و عالم برزخ میتواند بر وجود عمران شهری تأثیرهای محسوسی داشته باشد، چنان که عمران هم بر اعتقاد به آنها میتواند تأثیرهای پنهانی یا محسوس بگذارد، حتی میتواند اصل اعتقاد را نفی یا اثبات کند؛همانند اینکه طرح نقشههایی که روح اسلامیّت یا مسیحیت یا...را دارا هستند، میتوانند در مجموعه خود آرایش دینی به شهر بدهند.(این از طرف تأثیر دین، بر عمران است)و نیز میتواند کیفیتهای خاصی از نقشهها، نظامها و وضعیتهای عمران شهری، مردم را نسبت به مسائل دینی بی توجه و فراموشکار کند. (که این از طرف تأثیر عمران مادی بر دین است.)
4-5-وحدت و اختلاف
دو مسأله مزبور از مهمترین اسباب تعامل هستند.البته وحدت و اختلاف میتوانند تعریفهای گوناگونی داشته باشند که همه آنها در این بحث، مورد نظر نیستند. آنچه در بحث ما مورد توجه است، دو نوع تعریف برای هر کدام است که در زیر بدانها اشاره میشود.
الف.وحدت متعلّق هر دو امر، که این مسأله هم در مورد تعاملهای انسانی و هم در مورد تعاملهای علمی مادی، مناط میباشد.
تقریب مسأله بدین صورت است که اگر قرار باشد تعاملی در روابط میان دو شئ واقع شود، آن دو شئ که متعلق تعامل هستند، باید از یک نوع منطقی باشند و میان آنها وحدت کلی برقرار باشد؛مانند اینکه تعامل در میان افراد نوع انسان باشد.بر این اساس، نمیتواند تعاملی میان انسان و درخت باشد، اگر چه در نگاه تسامحی به حرس کردن و رشد دادن درخت از سوی انسان و متقابلا به میوه دادن و بهرههای دیگر آن از سوی درخت، تعامل گفته شود، اما این تعامل واقعی نیست، بلکه تنزیل منزله اعتباری آن است.
همچنین در فرض محدودتری در داخل انسان، به یک گروه اجتماعی نظر میافکنیم: یک گروه، متعلق تعامل است و اموری که در تعامل قرار میگیرند، ابزار آن هستند که تعاملی که به وسیله این ابزار واقع میشود به آن متعلق واحد، یعنی آن گروه اجتماعی خاص برمیگردد.
البته ممکن است در نگاه نخست، انسان چنین تصور کند که تعامل چون در میان دو گروه اجتماعی واقع شده است، پس هر دو متعلق آن هستند.آری ظاهرا چنین است، اما در نظر دوم و عمقیای که به مسأله میکنیم، در مییابیم که در این فرض، در واقع دو عمل تعامل انجام شده است.اگر چه ابزار تعامل همانهایی باشند که آنها را شناخته و یکی دانستهایم، امّا این ابزار که دو طرفی هستند، هر کدامشان گاهی عنوان موضوع به خود گرفته و گاهی محمول قضیه بودهاند؛ یعنی در عمل تعاملی دومی خود، جایشان را با هم عوض کردهاند.لذا میبینیم که در این گونه تعاملها که ما بدان تعامل ترکیبی میگوییم، دو گونه نتیجه حاصل میشود که هر نتیجهای تابع سایر شرایط ویژهای است که در متعلق آن وجود دارد.
اختلاف نیز، چنان که پیسش از این در مسأله کنشمندی یادآور شدیم، در این جا بشدت مطرح است.اختلاف در میزان قابلیتها، یا اختلاف عنصری امور مورد تعامل، سبب میشود تا تعامل واقع شود؛ مثلا ادب اجتماعی در فرهنگ سنّتی را در تعامل با ادب تعلیمی دینی در نظر میآوریم. اگر هر دو در یک درجه از بالندگی و کارایی و گوهر مایه وجود باشند، موجب تعامل نخواهند شد؛یا به صورت نوبتی و یا به صورت حاکمیت یافتن یکی بر دیگری، (در صورت توجیه بیشتر متعلق آن، که دین یا فرهنگ باشد)تجلی حاصل خواهد شد.
به سخنی دیگر و عینیتر:تعاملی را در میان A و B در نظر میآوریم.اکنون A دارای ابزار تعاملی به نامهای ب، ت و س هست و B نیز دارای ابزار تعاملی به نامهای ج، ح و د میباشد.اگر A ابزارهای خود را به B بدهد و B نیز ابزارهای خود را به A بسپارد، اگر چه از دید گروه A یک عمل تعامل، انجام شده است، ولی از دید گروه B نیز تعاملی صورت گرفته است که ارزشی متفاوت با تعامل گروه A دارد.بنابراین، از دید شخص سومی که به این پدیده مینگرد، دو تعامل، انجام شده است.در همین مثال، ابزاری که مورد تعامل واقع شدهاند، با هم دوگانگی و اختلاف دارند و وحدتی در بین آنها نیست، گرچه هر گروه دارای همه ابزاری باشد که گروه دیگر نیز دارای آن است.در این جا اگر «ب A»با«ب B»تعامل کند، یا جایز نیست، یا باید دلیل عقلانی خاصّی وجود داشته باشد؛مثل اینکه«+ب A»با«-ب B»تعامل کنند.به هر حال، باید اختلافی در میان باشد که ما این نوع اختلاف را، اختلاف عنصری مینامیم.
ب.وحدت و اختلاف در عناصر انسانی: در این معنی، وحدت و اختلاف در زمینه «خود»جامعههاست که گرچه به معنای اولی برمیگردد، لیکن به طوری که از آن بحث خواهد شد، خواهیم دید که تفاوت اصولی در این دو معنی وجود دارد.به سخنی دیگر، دامنه بحث از محدودیتی برخوردار است که بیشتر، تعامل را در درون گروههای خرد مذهبی، فرهنگی، ایدئولوژیکی تشکیل دهنده یک جامعه بزرگ، معنی میدهد.در حقیقت، وحدت و اختلاف درونی جامعه را در مد نظر داریم که زمینهساز تعاملهای کلان میان ملیّتی یا میان دینی میگردد که گرچه عوامل مهم دیگری نیز در تعامل درونی یک جامعه وجود دارد، اما در جریان کشف رابطه تعاملی در میان عناصر آن، خود به خود پای اختلاف و وحدت نیز به میان میآید و اتفاقا در این گونه موارد، نقش اختلاف، اصلیتر است، زیرا تعامل در وضعیتی صدق میکند که ابتدا اختلاف(به معنای لغوی آن؛یعنی رفت و شد عناصر داخلی دو طرف به میان یکدیگر)رخ نماید. 3 اکنون این اختلاف ممکن است صورتهای گوناگونی بیابد؛گاهی موجب کمالجویی و کمالیابی از یکدیگر و گاهی نیز، سبب بروز تزاحم و تعارض باشد و معنای اصطلاحی تقابل به خود بگیرد.
اصولا فرض وجود وحدت را میتوان در چند نمایه تصور کرد:یکی در فرهنگها و جامعههای بسته سنتی که حصارهای عقیدتی قومی مانع از آمد و شد عناصر فرهنگی به داخل و خارج آن است که در چنین فرهنگها و جامعههایی، همچنان که اختلافی وجود ندارد، تعاملی نیز وجود ندارد.دیگری در جوامعی که به نوعی انقلاب فرهنگی در آن رخ نموده باشد و ایدئولوژی یا مکتب یا دین یا مذهبی در آن حاکمیت تازه یافته باشد که خود به خود در درون خویش مشغول سازندگی و تصرف قلمروهای داخلی تسخیر ناشده و غنا بخشیدن به تفسیر و استقلال و تمامیّت آن هستند.چنین جامعهای در شرایط منهای تعامل(با خارج خود)و در نوعی وحدت به سر میبرد.(نظیر جامعه اسلامی در عهد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و خلفای راشدین).این چنین وحدتی از نوع مثبت و سازنده است، لیکن مسلم است که دارای اجل و فرجام معینی است و دیر یا زود از آن خارج خواهد شد، زیرا مرحله خودسازی و خودپردازی و انسجامیابی آن به اقتضای پهنه محیطی که اشغال نموده، از نظر زمانی قابل پیشبینی است.
شکل ظاهری این وحدت با نمونه قبلی یکسان است و حصارهای عقیدتی مانع از رسوخ و نفوذ عناصر و آموزههای فرهنگی بیگانه است، جز اینکه در فرض اول، حصارها بدون استواری بر دلیلهای منطقی و عقلانی و تنها تابع تقدسهای خیالی است، لیکن در فرض دوم، حصارها دلیل دارند و بر مبنای عشق و شناخت از موضوعجدیدی است که همچون نوزادی، نیازمند شدید به حفظ، دفاع و دور نگه داشتن از عوارض بیگانه است، زیرا در مرحله انعطاف و نرمی به سر میبرد و از جوهرههای غنی و ارزنده برخورداری یافته که در نزد صاحبان آن بسیار عزیز است.
فرض سومی نیز برای وجود وحدت هست و آن انفعال یافتن و پیر و ناتوان شدن فرهنگ یا هر موضوع انسانی است که در جامعه از دیرباز وجود داشته است یا بتازگی آسیب دیده و از کار افتاده است(نظیر جامعه ایرانی در سده اول هجری).اینها، مکتبها، ایدئولوژیها و فرهنگهای آسیب دیده یا از کار افتاده به دلیل از دست دادن برنایی و هوش درونی خود فاقد حساسیّت میشوند و نسبت به هر چیزی بی تفاوت گشته، هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیدهند و لذا میبینیم که هیچ برخوردی و اختلافی نیز با چیزی ندارند. 4 این نمونه از نوع منفی آن است و نشانهای از خمودی، افسردگی، وارفتگی و در نهایت، فلج و مرگپذیری دارد.
البته باید از فرض چهارمی نیز در این راستا نام برد و آن وحدتی است که یک جریان رادیکال و جدایی خواه، که از نظر عدّه و عده در اقلیت به سر میبرد، ناچار از پذیرفتن آن شده است.صاحبان چنین جریانی، چه فکری، یا مذهبی و...، به خاطر احساس وجود دشمن قوی پنجه مشترک، با توجه به وجود عوامل تاکتیکی وحدت در کوتاه مدت بدان تن در میدهند که قطعا مقطعی و دارای فرجامی کوتاه است، لیکن از مزایا و ویژگیهای فرض دوم برخوردار است و طبعا مثبت ارزیابی میشود.
در یک مقایسه منطقی میان کلی وحدت و کلی اختلاف با توجه به ارزش بودن اصل حرکت و آنچه بر حرکت خود به خود بار میشود، اختلاف نیز از این اصل، کسب ارزش میکند، زیرا خود، نشانی از وجود حرکت درونی و جوشش عناصر داخلی و توسعه جویی و تلاش در انسجامیابی بخشهای توسعه یافته از یک مجموعه است که در قالب واحدهای نیمه مستقل(نسبی) انشعاب پذیرفتهاند و عناصر هر واحد در حال آمد و شد به درون دیگری است که سرانجام با تشکیل واحدهای اقماری مستقل از یک منظومه بزرگ میانجامد. بنابراین، با جریان قانون آفرینش سازگار است و میماند.
البته این تصویر از اختلاف، نیاز به تفصیل دارد، بدین صورت که اختلاف میان دو موضوع یا بیشتر نیز فرضهای گوناگونی میتواند داشته باشد که حکم هر کدام را جداگانه بر اساس اقتضای وضعیت، شرایط و عاملهای وجودی آنها درمییابیم:
-اگر این موضوعها همگی از یک جنس و دارای ژنهای اصلی واحدی باشند، در صورتی که همه آنها دارای برهان منطقی باشند، حکمی که متصور خواهد بود توانمندی و کمال نسبی و جذب عناصرسرگردان مجاور در عین داشتن انگیزه مستقل در دفاع از آرمان مشترک میباشد و قهرا تنازع و تصادمی که منجر به ایجاد ضایعه باشد رخ نخواهد داد؛همچون اختلاف دانشمندان در مسائل یک علم یا دین یا مکتب واحد کلّی.
-اگر یکی مجهز به برهان عقلی و منطقی و دیگری مجهز به جدل و سفسطه یا نیرویی دیگر باشد، گو اینکه هر دو از یک جنس ریشه گرفته باشند، موجب بروز تصادم و تنازع و در نتیجه درگیری قهرآمیز خواهد شد که حکم نهایی در مورد آن، به میزان تجهیز اولی از نیروهای هجومی نوع دوم، یا عوامل دیگر چون امکان ائتلاف و بازوگیری از اهرمهای بیرونی و...بستگی دارد که در این صورت به تقاعد متجاوز منجر خواهد شد.
-در صورت مجهز بودن یکی از آنها به نیروهای تهاجمی آسیبرسان قویتر و افزونتر، مسلما حکم ما در این مورد، حاکمیتیابی یکی در قلمروهای دیگری و تسخیر عناصر حریف خواهد بود.
چنین فرضی نیز در مورد مجهز نبودن هر دو به برهان و جدل منطقی و مبناهای اندیشهای استوار، صادق است و حکم آن نیز چنین خواهد بود، لیکن در فرض ناهمجنس بودن آنها باید از دید دیگری به قضیه نگریست که روشنترین آن، توازن و تعادل میان آنها از نظر عوامل درونی و برونی است.
تعامل دین و فرهنگ؟
اکنون به رابطه تعاملی میان دو موضوع بزرگ و مهم انسانی میپردازیم که یکی دین و دیگری فرهنگ است.سؤال نخست این است که آیا این دو از مقوله ناهمجنساند یا همجنس؟و سؤال بعدی اینکه در هر فرض، چه حکمی در رابطه با اینها خواهد بود؟
اصولا باید بدانیم که هیچ دین یا ایدئولوژی و مکتبی در زمینه خالی اندیشه بشری نیامده است و پیش از ورود آنها یک سری منسجم و کاملی از بایدها و نبایدهای اعتباری برخاسته از شعور پاک انسانی وجود داشته که همینها حکم شایسته و ناشایسته را بر چیزها و کارهای مختلفی بار نموده و در مجموع، فرهنگی را آراستهاند.
اگر چه بحث درباره مسأله ایدئولوژی نیز فرصت مناسبی را میطلبد، لیکن به طور کلی شکلواره نظامهای گوناگون در زندگی بشری بر پایه درونمایههای تعیین شده به وسیله ایدئولوژی آنان صورت میگیرد که نقش دینها را در راستای بهروشی، بهسازی، عیبیابی و درستی بیشتر این نظامها و سیستمهای رایج در ابعاد مختلف زندگی انسانها مییابیم.
انبیای الهی همان برگزیدگان خداوند از میان بشرند که در هر عصری، مجموعه واحدهای شعوری بشر را بر حسب ملاکهای ارزشی ناب الهی که در راستای قانون آفرینش است، انسجام دهی، پرورش،پالایش و خط دهی میکنند و برای سهولت در ایجاد تغییرهای فرهنگی، در جهان بینیها که پایه ایدئولوژیهاست، تجدید نظر یا تجدید ساختار مینمایند و در پی آن، بدون تأکید بر ایدئولوژی، خواه نخواه، به نوعی در آن، دگرگونی، دگردیسی یا اصلاحات به وجود میآید.
نظریه صحیحتر در این دخالت و تسخیر فرهنگی انبیا این است که آنها به موضوعهای کلی که به تعبیری، «جریانهای فرهنگی»هستند، چندان کاری ندارند و بر روی احکام و مصداقها در جابهجایی یا جایگزینی یا حذف یا تتمیم آنها کار میکنند. 5
بنابراین، اگر چه رابطه فرهنگ و دین، رابطه کل و جزء است، لیکن در تداوم تاریخی خود به گونه دو ثقل مهم تلقی میشوند که طبعا در تعامل سالم و منطقی بوده و حکم آنها تابع فرضهای زیر است:
-ادیان، آن گاه که از ظهور و رسوخ آنها در جامعه مدتی گذشته باشد و شارع و آورنده خود را از دست داده باشند، معمولا پس از گذشت چندی، نهادینه شده، نقشی در حدّ هر کدام از عناصر زیر ساخت فرهنگ، به خود میگیرند که در اختلاف میان آنها همان فرضها و احکام بالا را میتوان پذیرفت.
در چنین وضعیتی گاه سنتهای دینی و نظامهای آن در میان سنتها و نظامهای بشری برخاسته از فرهنگ آن چنان گم میشود که تشخیص دقیق هر کدام، بر آگاهان نیز مشتبه میشود.
-لیکن اگر ادیان را در وضعیت پویایی و برنایی هنگام ظهور آن بنگریم یا این وضعیت به همان گونه دست نخورده مانده باشد، مسلم است که حکم دیگری خواهد داشت و در این صورت همواره ادیان، نقشی را همچون تحلیلگر(آنالیزور)، تجزیهگر(کاتالیزور)و عامل(فاکتور)نسبت به سایر عناصر فرهنگ بر عهده خواهد داشت و گاهی این نقشها آن قدر جدّی و قوی است که گویی اینها فرهنگسازند.
بازنگرشی به موضوع وحدت و اختلاف
اگر با دیدی کنجکاوانه در مسیر حرکت تاریخ اقوام یا ملتها به گشت و گذار بپردازیم و با اعتنا به نکتههایی که به نوعی، شگفت به نظر میآیند، به تأمّل بنشینیم، رازهایی از تاریخ انسانها پیش روی ما گشوده خواهد شد که تاکنون پوشیده بودهاند و از این جمله است دو مسأله پر اهمیت که همواره به عنوان راز حرکت تاریخ به ایفای نقش پرداخته، لیکن قانونمندی آن تاکنون بر ملا نبوده است و ما در این بخش، در صدد روشن نمودن آن هستیم، زیرا همواره وجود یا عدم آن دو منشأ پیدایش«تعامل»در نهادهای اجتماع انسانی بوده و هست.
این دو مسأله، یکی اختلاف و دیگری وحدت(یا عدم اختلاف)اند که در هنگام مطالعه تاریخ ملّتها و اقوام میبینیم گاهی در
مقطعی از زمان و مکان، سراسر یک جامعه از اختلاف(به معنای مخالف خوانی)موج میزند و گاهی کمترین نسیمی نیز نمیوزد و همه چیز، ساکن و آرام و بدون دغدغه بر یک مدار و بستر سیر میکند. 6
مسلم است که اینها معلولاند و هر معلولی دارای علت یا علّتهایی است و وحدت یا اختلاف به مثابه یک پدیده اجتماعی هستند که شرط تحقق هر کدام از اینها عوامل اصلی ذاتی یا عوامل جنبی عارضی به همراه گروهی از شرطهای نفسی و غیری است که همه اینها روی هم و با هم، قانونهای طبیعی یا اجتماعی را میسازند.آن گاه میبینیم که وحدت یا اختلاف پدید میآید.
آنچه ما به عنوان عامل از آن یاد میکنیم، فعلا به معنای مسامحه عرفی عنوان آن است و گاهی ممکن است در یک جامعه، عامل همان علت ذاتی باشد و گاهی جزء علتها نبوده، از اسباب و شرطها باشد که چون در مقام کلیّتنگری هستیم از تشخصهای کیفی و کمّی آن دوری میکنیم و به طور کلی به عوامل وحدت و اختلاف میپردازیم:
نخست، عوامل پدید آمدن وحدت یا عدم اختلاف را یاد میکنیم.این عوامل ممکن است به چند گونه باشند:
1-عامل معنوی؛چون علم، آگاهی، اعتلای سطح فرهنگ، سلطه فرهنگی، سلطه دینی یا علمی ناشی از قوت برهانی و غنای مکفی آنها، حاکمیت فلسفههایی چون پلورالیزم(کثرت گرایی)در هر زمینه که باشد پوچگرایی(به هر دلیل که باشد)، فقرگرایی منفینگر یا زهدگرایی، عدم حساسیّت و تسامح انگاری مسلکی مرتبط با نسبیتگرایی که اینها و جز اینها بیشتر، در قشر متفکّران جامعه رشد مینمایند و از آن جا به زمینه ساده جامعه سرایت نموده، از رشد هر گونه اختلاف(هر چه باشد)، در متن جامعه جلوگیری میکنند.
2-عامل غیر مادی اجتماعی؛چون مسائل سیاسی، از قبیل کمال سلطه قدرت حاکم، سرخوردگی جریانهای موجود(از هر نوع و به هر دلیل)، خفقان و استبداد و دیکتاتوری و...(هیچ گونه ارزیابی فعلا نداریم)که موقّتا وضعیّت وحدت نمایی را به وجود میآورند.
3-عامل مادی و اقتصادی؛همچون رفاه فراگیر، فقر و تهیدستی فراگیر(البته همراه با شرطهای ویژه لازم)، سرگرم بودن به کارهای تولید و توزیع در سطح فراگیر و...
در چشم انداز دوم، بروز اختلاف را مینگریم، مسأله اختلاف را در آغاز باید با کمی تجزیه و تحلیل مورد بررسی قرار داده، آن را به سیاسی، دینی و علمی بخش کنیم.
در بخش سیایس چند چیز را میبینیم که در پیدایش اصل یا زمینه آن، چه به طور مستقیم و چه غیر مستقیم، نقش دارند:
-برداشته شدن یا کم شدن فشار حاکم پیشین.
-بودن ثبات سیاسی در جامعه، (از ناحیهحاکمیّت قانون یا برخورداری قدرت حاکم از پایگاه اجتماعی)، که این امر، سبب عدم هراس حکومت از وجود اختلافهاست و بسا آنکه سودآور نیز باشد.
-استبداد قدرت حاکم و برقرار کردن رعب فراگیر در جامعه، که موجب نارضایتی و خشم پنهانی عموم و انسجامیابی عناصر هستهای مخالف و در نهایت، شکلگیری کانونهای فعال معارض زیرزمینی میگردد.
در بخش دینی و علمی نیز، چند امر را دارای نقش مؤثر مییابیم:
-فقدان یا ضعف پایهها و مبانی معرفتی سنّتی و پیشین، زیرا آشنایی آن قوم با انواع کامل و نیرومند علوم و تجهیز به برهانهای ذهنی و عینی نوظهور، رخ نمایی انواع گرایشها را سبب میشود که در طلایه سپاه اختلافها قرار دارد.
-استبداد قدرت حاکم در پشتیبانی از نوع ویژهای از مذهبها و مسلکها.
-برخورداری از قوت و غنای ذاتی دین یا علم یا فلسفه خاصی که فعلا در موقعیّت سلطه و حاکمیت است نیز مانع مهمی از ایجاد تنش و اضطراب و هراس نسبت به وجود اختلافهاست که از این رو، آنها امکان برخاستن و رویارویی را نمییابند.لذا اختلافها وجود دارند، لیکن موجب زیان و آسیب رویّه غالب نیستند.
-سست شدن یا فقدان حسّاسیّتهای واکنشی(هیستامین)به هر دلیلی که باشد، منجر به رونقیابی کثرتگرایی و سپس به میدان آمدن نسبیتگرایی است که رخ نمودن چنین امرهایی نیز امکان رشد و قیام برای نطفههای اندیشهای دینی یا علمی یا فلسفی بدیع و تازه را در اختیار میگذارد.
-عوامل جمعیتی و فرهنگی، از قبیل تکثر انواع در ساخت و بافت متن یا باورهای جامعه به گونهای که مجموعه جامعه به صورت گردآمدهای از فرهنگهای جوراجور باشد، خواه این موضوع، طبیعی باشد(مثل سرزمین هند)، یا ساختگی و عارضی(چون ایالتهای متحد آمریکایی و در صدر اسلام؛جامعه نوپای عربی مسلمان).
بدیهی و روشن است که فرایند به دست آمده، پیرو کنشهای عناصری است که در فرمود، در نظر گرفته شدهاند و با کم یا زیاد شدن یکی از آنها، نتیجه چیز دیگری میشود که با آگاهی اندک، نمیتوان به چیزی حکم کرد.
نکته
مسأله وحدت و اختلاف از زمره موضوعاتی هستند که گرچه بدون هیچ کدام نمیتوان بود، لیکن هر دو نیز میتوانند با هم در کلی خود در یک جا گرد آیند؛مانند وحدت ملّی و اختلاف سیاسی یا عقیدتی و مانند آن.بنابراین، نباید چنان پنداشت که علت یک وحدتی اگر در گروهی وجود داشت، پس باید اختلاف نباشد.به سخن دیگر، همه شرطهایی که در صدق نکردن
تناقض دخالت دارند، در جمع شدن وحدت و اختلاف نیز دخالت دارند(عدم اتحاد در نه چیز میان دو شئ، موجب صدق نکردن تناقض میشود.بنگرید به: کتب منطق)و آنچه همواره عامل اصلی وحدت یا اختلاف است، همانا اشتراک عناصر انسانی معیّن در منافع شناختهشدهای است؛خواه مادی باشند یا معنوی و خواه، کوتاه مدت باشند یا دراز مدّت؛که در هر حال، علت زیربنایی هر کدام را تشکیل خواهند داد که با کمی تأمّل و دقت، درستی این سخن روشن میشود.
شرایط تعامل
پس از آنکه به بخشی از سببهای دخیل در ایجاد تعامل، اشاره شد، چنان که گفتیم، شرایطی نیز در ایجاد آن نقش دارد که بدون آنها تعامل حاصل نمیشود یا ناقص انجام میگیرد که مهمترین آنها از دیدگاه نگارنده، به قرار زیر میباشند:
1.فهمپذیری متقابل
عناصر یا ابزار و آنچه مورد تعامل در میان دو یا چند امر کلّی قرار میگیرند، باید برای یکدیگر تعریف شده باشند؛یعنی نسبتهای لطیف معرفتی در میان آنها به وجود آمده باشند و از نظر احاطه بر کنه و ذات و صفات و عوارض یکدیگر، وقوف و اطلاع کافی، نسبت به یکدیگر پیدا کرده باشند.
درک مشترک و بینابینی، شرط اصلی نزدیک شدن به یکدیگر است که در پی آن، تعامل و هر رخداد دیگر روانی یا اجتماعی صورت وقوع به خود میگیرد.
ممکن است همه اسباب و سایر شرایط تعامل، وجود داشته باشند، اما این شرط وجود نداشته باشد و در نتیجه، هیچ رویداد تعاملی واقع نشود، چنان که در حکایت مولانا در قصّه فارس و ترک و عرب در مورد انگور و اوزوم و عنب خواندهایم که گرچه هر سه به یک چیز اشاره دارند، اما چون واژهها برای افراد، فهم شده و تعریف شده از پیش نیستند، تفاهمی به وجود نمیآید و حتی شاید به بروز تزاحم و درگیری نیز بینجامد.
بنابراین، موضوع معرفت، خود به خود در این جا پیش میآید.
مسأله فهم پذیری متقابل، گرچه در این جا یک محور از کل بحث ماست، لیکن چنان که دانستیم، از اهمیتی برخوردار است که شایسته پرداختن به آن در اندازه یک مقاله مفصّل است و ما در این مقاله تنها به کیفیت مورد نظر مینگریم و سایر کیفیتها و ابعاد و امکانهای آن را به مطالعه آزاد در نوشتههای معرفتی و معرفتشناختی درباره دین و فرهنگ و علم، وا میگذاریم.
فهمپذیری اگر واقعا هم امکان نداشته باشد(چنان که بعضی گفتهاند)، ولی برای تعامل، فهم نسبی کاملی لازم است و مهم نیست که آیا فهم واقعی وجود دارد، یاندارد؛یعنی در این مبحث به واقعیّتها کاری نداریم، و تنها صورت واقع و موجود قضایا را مینگریم و از این رو، فهمی را اراده میکنیم که در دو یا چند گروه انسانی نسبت به مسألهای ایجاد شده است.اما یک چیز را هرگز نمیتوان از نظر دور نگه داشت و آن این است که همواره باید در مقام تصحیح خطاهای معرفتی، کوشش کرد، زیرا اصل بر تعامل انسانها با یکدیگر است.از این رو، در تمامی معرفتهایی که به درگیری و اصطکاک منجر میشوند، باید نونگرانه توجه نمود.
به عنوان نمونه فهم برخی از دانشمندان دینی در مورد پارهای از مسائل آن، شاید سبب بروز اصطکاک با اقتصاددانان، جامعهشناسان، حقوقدانان، دانشمندان علوم پایه و تجربی و...گردد، در حالی که فهم برخی دیگر رابطه تعاملی میان آنان ایجاد میکند، (همچون مسائلی از قبیل نشوز، حجاب، حقوق زن و مرد، موسیقی، شطرنج و برخی دیگر از هنرها و بازیها که در بخشی از این مقاله به برخی از آنها پرداختهایم.)
فهم ویژه برخی از قوم شناسان یا فرهنگشناسان از اختلاط تاریخی اقوام ایرانی با اقوام عرب در طلیعه اسلام، موجب شده است تا بسیاری از سنّتها و آداب اجتماعی و فلسفی و علمی را که در قرن اول و دوم و سوم هجری در اسلام، شکل گرفت و رونق یافت، از ایرانیان بدانند، در حالی که فهم ویژه گروهی دیگر، رومیان را دارای نقش بیشتری میدانند و گروهی دیگر با فهم ویژه خود هه یا بیشتر آنها را برگرفته از آیات الهی و حکم نبوی صلّی اللّه علیه و آله و آثار علوی علیه السّلام میدانند.
همچنین نمونه بارز دیگری را که در این باب مورد تردید است، میتوان عقلگرایی و اصالت وجود دانست که خود، منشأ ظهور مکتبها و مسلکهای گوناگون در اسلام و جوامع دیگر گردیده است.
آنچه مورد توجه ماست تنها دو بینش و دو فهمی است که یکی به تعامل میان اسلام و دیگران میاندیشد و دیگری به تعامل نمینگرد؛یعنی یکی به تعامل میان دین و فرهنگ یا علم یا فلسفه توجه دارد و نهادها و نمودها و مسائل بسیاری را ناشی از نوع تعامل موجود در میان آنها میداند و دیگری (بدون ردّ یا اثبات اصل مسأله تعامل)، آنها را ذاتی دین میداند، که به طور مسلم، همه این فهمها، صورت واقع نداشته است و میباید در تصحیح آنها بکوشیم، تا به فهم درست، نایل گردیم.
نکته
فهمپذیری، معمولا در مسائل انسانی- گرچه با دشواری-وجود دارد و ما در اصل مسأله، تردیدی نداریم، لیکن آنچه همواره موجب تعامل یا عدم آن میگردد، فهم همخوان و فهم ناهمخوان است و در این جا فرقی نمیکند که فهمها واقعی باشند یا کاذب، (زیرا بحث ما در«واقع»قرار دارد نهدر«واقعیّت»)و آنچه به عنوان شرط، از فهم و فهمپذیری اراده میکنیم، نوع تفاهم ایجاد شده است و دلیل این مطلب این است که برخی از تعاملهای ایجاد شده در میان برخی از ملتها و گروهها دوباره جای خود را به عدم تعامل و حتی به درگیری و اصطکاک میدهند، زیرا مجددا در فهم خود تجدیدنظر میکنند و به کاذب بودن فهم قبلی خود پی میبرند، (چنان که در قضیّه میکونوس در میان ایران و آلمان واقع شد.) یا دست کم به ناقص بودن فهم پیشین خود میرسند که در این جا خود به خود، فهم ناهمخوان نیز به عدم فهم، از نظر نقش عملی یعنی عدم تعامل، اضافه میشود.
2.سازگاری
آنچه مورد تعامل واقع میشود باید با طبیعت گیرنده خود سازگار باشد؛یعنی ملائمت و مناسبت داشته باشد.
شاید مسأله سازگاری را به عنوان یک اصل و از جمله اسباب نیز بتوان شمرد، لیکن این تصور، از جهت میزان اهمیتی است که دارد.مسأله سازگاری، همان چیزی است که وجود آن، پس از فهم گردیدن آشکار میشود و به متعلق خود، رجحانی را در جهت انتخاب شدنش اعطا میکند، زیرا برای انتخاب کننده، روشن میسازد که ابزار ویژه ورد تعامل برای عمل کردن در محیط ثانوی مناسب است و نیز با طبع انتخاب کننده انطباق دارد و طبیعی است که انسان در مقام انتخاب همواره آن چیزهایی را برمیگزیند که آنها را دوست میدارد؛یعنی میان نیاز خود و آن شئ، ملائمت و مناسبتی را احساس مینماید و روشن است که چنین احساسی پس از درکی چند بعدی از خود، نیاز و میزان آن، اشیا و مسائل پیرامون خود و میزان ارزش و کارایی و همخوانی و مناسبت آنها با نیازها میباشد.
البته ممکن است انتخابی رخ بدهد که در آغاز بر این مبنا نباشد، مثل آنکه بر پایه یک جبر انجام شده باشد؛مانند شخصی که از انجام اعمال یا اتّخاذ روشهایی، طبعا اکراه دارد، لیکن به دلیل جوّ غالب جامعه یا محیط شغلی یا حکومت مقررات داخلی و مانند اینها خود را ناچار از پذیرش آنها میداند و از باب آنچه گفتهاند:«خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو»پایبندی بدانها نشان میدهد که در این صورتها نیز سازگاری وجود دارد، اما سازگاری این جا با نوع رسمی آن تفاوت دارد.در حقیقت او با واسطه چیزهایی که آنها را نمیشناسد، با چیزی که آن و مشروط بودن آن چیز به این واسطه را میشناسد، نسبت به آن مطلوب به نوعی سازگاری در خود ایجاد و سپس احساس نیاز کرده است.
با توجه به آنچه گفته شد، میتوان سازگاری را از دو نوع دانست:یا اصلی و بالذّات و مستقیم، و یا تبعی و واسطی و غیر مستقیم؛اما هر چه باشد، در مقام یکمرجّح عمل میکند و از این رو، نمیتوان آن را به عنوان یک اصل در این جا مطرح دانست (سازگاری در علوم مادی به عنوان اصل میتواند باشد).
نمونه روشنی از این سازگاری غیر مستقیم را میتوان در فرهنگ همراه با یکی از مظاهر تمدّن خارجی دانست که با فرهنگ و یا دین ما نه تنها همخوانی ندارد که مباینت و تضاد نیز دارد و خود بتنهایی هرگز به درون جامعه ما نخواهد آمد و اگر هم بیاید، با عکسالعمل منفی ما روبرو خواهد شد و ما آن را واپس خواهیم فرستاد، اما از آن جا که آن پدیده تکنولوژیکی مورد نیاز ماست و نیاز ما به آن، و انفکاکناپذیری آن فرهنگ با آن پدیده نیز برای ما توجیه شده است، از این رو، بر اساس یک جبر آن را به درون جامعه و سپس فرهنگ خود میپذیریم.
سازگاری ممکن است وجود اوّلیه داشته باشد؛مانند همه آنچه به عنوان مرجّح در تعاملهای آزاد عمل میکند، و ممکن است سازگاری جنبه استحصالی داشته باشد؛یعنی در ابتدا وجود نداشته است، اما بعدا در اثر زیست دراز مدت با چیزی که مورد علاقه ماست تولید شده باشد و این همان چیزی است که در فرایندی از توسعه جویی کشورهای دارای فرهنگ سنّتی یا ملّتهای متدیّن به صورت قهری و ناخواسته، رخ میگشاید و حضور خود را اعلام میدارد.
در واقع به این گونه از پدیدههای اجتماعی که از پدیدههای علمی و تکنولوژیکی مادی سرچشمه میگیرند باید ابزار غیر مستقیم تهاجم فرهنگی، نام نهاد. (فرقی نمیکند که از سوی صادرکنندگانش، آگاهانه یا ناآگاهانه واقع شده باشد)و در حقیقت، درستترین مصداق تهاجم فرهنگی میباشد، چه آنها که تنها خود فرهنگ است که عمل میکند و در این فرض، ممکن است پس از حصول سازگاری، تعاملی نیز با فرهنگ و دین جامعه مهمان داشته باشد که از نظر علمی درست به نظر میآید.
3.فضای باز
چنان که در بخش پیشین بحث یادآور شدیم، باز بودن فضای رفت و آمدهای میان ملّیتی و میان دینی(یکی از معنای اختلاف -رفت و شد)، رمز تعامل در میان ملّتهاست، چه آنکه روشن است در فضاهای بسته (سنّتی یا مدرن)امکان آشنایی، جز با محصولات خودی نیست.گرچه تعاملهای داخلی، دائما در حال انجام است، لیکن اینها تعاملهای خرد هستند و تعامل کلان در صورتی است که در جامعه به روی دیگران و از دیگران به روی ما باز باشد و رفت و شد عناصر علمی، انسانی(مادی و معنوی) جریان آزاد داشته باشد.
در فضای باز، تبادل اندیشهها و آگاهیهای گوناگون صورت میپذیرد و درنتیجه آن، نوعی شناخت از عناصر یکدیگر به دست میآید که این شناختها منشأ احساس نیاز و مناسبتهای بینابینی قرار میگیرند و سپس ممکن است تعاملی صورت گیرد یا نگیرد(بستگی به نوع شناخت دارد).
معمولا دو گروه اجتماعی از سیاست فضای باز فرهنگی استقبال میکنند و طبعا بجز این دو گروه در این جهت به نوعی حسّاسیّت نشان میدهند.این دو گروه عبارتند از:
الف.گروهها یا جامعههایی که دارای بار ایدئولوژیکی یا دینی یا فرهنگی از نوع برهانی یا تقلیدی سنّتی همراه با اعتقاد راسخ بدانها هستند.اینان به دلیل توجیه بالایی که دین یا فرهنگ یا ایدئولوژیشان در میان آنان دارد، از ورود هر نوع فرهنگ یا تبلیغات دینی دیگری هراس ندارند، زیرا مطمئن هستند که حنای دیگران در جامعهشان رنگی نخواهد داشت.از این رو، دروازههایشان به روی دنیا باز است و محدودیتهای قانونی در برخورداری از کالاهای تمدنی و غیر آن ندارند.(همچون صدر اسلام).
ب.گروهها یا جامعههایی که اصل نسبیت را در معرفتشناسی خود پذیرفتهاند و طبعا به کثرتگرایی(پلورالیسم)در دین و فرهنگ و سیاست و اقتصاد و...رسیدهاند و در نتیجه میزان پایبندی آنان به قالب معیّنی از دین یا فرهنگ، در حد صفر است؛یعنی التزام نفسی و تعصّب روحی نسبت به چیز معیّن و مشخّصی ندارند.تنها یک چیز برای آنها سخت مهم است و آن، استقلال ملی و نگهداشت آزادی است که چون همه آحاد جامعهشان نسبت به اینها توجیه شده هستند، نمیتواند مایه نگرانی کسی در آن جامعهها باشد؛(مانند جامعههای غربی و پارهای از جامعههای آسیای میانه و دور و استرالیا).
البته ممکن است همیشه تعامل از نوع مثبت نباشد و طبعا همانند یک معامله بازاری، گاهی یک طرف سود میکند و دیگری زیان میبیند، اما آنچه مهم و تعیین کننده است، استمرار آن میباشد.فرضا اگر در موردی یک تعامل به زیان واقع شود، ارزیابی ما از آن موجب خواهد شد که در شناختهای خود تجدیدنظر کرده، در ادامه آن، راه و شیوه و ابزار کارآمدتری را انتخاب نماییم تا در تعامل دیگری، نتیجه آن مثبت باشد.
فضای باز فرهنگی در واقع برای کشورها و جامعههایی از قبیل ایران، یک خطر کردن است و مانند سفر دریا در زمان گذشته است که یا سودهای کلانی به دست میآمد، یا کشتی آنها غرق میشد، لیکن انسان عاقل از خطر کردن نمیترسد و میبینیم که سفر در دریا همواره وجود داشته است.
امروز، ما در شرایطی هستیم که بر اساس یک جبر، باید از سیاست فضای باز فرهنگی استقبال کنیم، زیرا اولا مکتب انقلابی ما ایننوع جهانبینی را در خود نهفته دارد، و ثانیا نوع مشیها و زبان دینی انقلابی ما و نوع سازمانگیری اهرمها که به وسیله امام راحل بزرگوارمان قدّس سرّه و رهبر عزیز انقلاب، حضرت آیة اللّه خامنهای، شاگرد ممتاز و خلف اصلح آن امام بزرگوار به صورت مجموعه مکتبی نو و پر کارآمد در عصر کنونی درآمده است و نیاز گروهها و جامعههایی در جهان به این نوع مکتب انسانی، ما را موظف میکند تا در باز نگه داشتن چنین فضایی به روی جهانیان و حتّی توسعه آن بکوشیم و باور داشته باشیم که ایران امروز، تنها یک کشور نیست؛در حقیقت مدینه امید اسلام در قرن بیست و یکم است و به دور از هر شعاری باید بگوییم قطب جدیدی خواه ناخواه در حال تکوین است که نقطه تجلی آن، در ایران واقع شده است.
البته باید خطر کرد، ولیکن پیشاپیش باید جوانب را سنجید و حسابشده و با مطالعه دامنهدار و عمیق نسبت به مسائل خود و دیگران گام برداشت.
این جبر از جهت دیگری نیز رخ مینماید و آن وضعیت فرامدرنی است ه در طبع تمدن این عصر است و از این رو، میبینیم که جهان به صورت کلّ واحد درآمده است و همه جوامع آن به یکدیگر مرتبط شدهاند و هیچ جامعهای به گونه منفرد نمیتواند تعریف کلّی بشود و هر جامعهای اگر بخواهد حصارهای جغرافیایی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، علمی و فلسفی برای خود به وجود آورد، در واقع، دست به یک انتحار تدریجی زده است.
اینکه گفته میشود یک جبر، به سبب آن است که پیشاپیش، تعیین شده است و ما به وجود آورنده آن نبودهایم و از این رو، با در نظر گرفتن این مسأله، راه گزینش مشی آسوده حصارگیری(به قلعه رفتن) خود به خود مسدود شده است!
4.وجود داشتن بعد از تعامل
چنان که پیش از این یادآور شدیم، تعامل یک امر وجودی است و مجموعه اسباب و شرایط، آن را از تزاحم و تقابل (ملکه و عدم ملکه، تضاد، نقیضها و...)و درگیری خصمانه متمایز میسازد.بنابراین، هر دو عنصر مورد تعامل(در فرض تعامل ترکیبی)با تنها عنصری که در هر اقدام تعاملی مورد توجه قرار میگیرد(در فرض وامگیری متقابل دو امر کلی)پس از عمل تعاملی، طبعا باید وجود داشته باشد و در صورتی که ظاهرا تعاملی انجام گیرد که به نابودی و محو عنصر مورد نظر بینجامد، باید در اصالت تعاملی آن پدیده تردید نمود و آن را از مقولههای دیگر دانست.
معمولا تعامل در زمینههای خالی صورت میگیرد؛یعنی زمانی که ما در فرهنگ یا دین یا علم یا فلسفه خود خلأی را احساس میکنیم، در صدد پر کردن آن و رفع نیاز خود بر میآییم.در این صورت، باتوجه به اسباب و شرایطی که یاد شد، یا از آن غفلت کردهایم، نوع جستوجو آغاز میشود.اکنون ممکن است بزودی بتوانیم نیاز خود را از جایی تأمین نماییم، یا ممکن است نتوانیم، که در این صورت، آن را در سیاهه موارد مورد نیاز خود جای میدهیم و شعور خودکار اجتماعی ما در موقع مناسب به تأمین آن، مبادرت خواهد کرد.همچنین جامعههای دیگر نیز در درون خود نیازهایی دارند که در مورد آنها چنین رخدادی صورت خواهد پذیرفت و بدین گونه، عمل تعامل در جوامع بشری، دائما در حال انجام میباشد.
از تصویری که ارائه دادیم، خود به خود فرق تأثیرپذیریهای جوامع بشری در قالبهای غیر تعاملی نیز روشن میشود؛(اگر چه با تیزبینی، نقش تعاملی را در هر کنش و واکنش اجتماعی ولو به صورت کمرنگ خواهیم یافت)و تمایز بده بستان را با تحمیل یا استراق و... در مییابیم.
در تقابل تمدنها یا فرهنگها یا دینها با هم یا با دیگری، معمولا از چنین شرطی خبری نیست، زیرا در این فرضها دو عنصر همنام و همسان مسلح و مجهّز(یا یکی از آنها مجهز و مسلّح)که هر دو در یک محیط تئوریکی یا عملی عمل میکنند و هر دو وجود دارند و مورد توجه کسان خود هستند، با یکدیگر به هماوردی میپردازند و مانند دو جنگجوی خشمگین در صدد محو یکدیگر هستند.بدین سان، بعد از عمل، از وجود یکی از آنها خبری نیست(یا خنثی شده و دربند قرار گرفته است)؛مثلا وقتی فرهنگی اسلامی میآید، در نمودهای رفتاری مردم تأثیر میگذارد و عمل سجده کردن و به خاک افتادن را که در فرهنگ ایرانی، آموزهای برای فروتنی و تعظیم در مقابل بزرگان است نفی میند و به جای آن، جمله«سلام علیک»و مصافحه و معانقه را مینشاند و بنابراین، پس از تقابل دو مسأله فرهنگی، یکی از آنها محو میشود.
در نقطه مقابل آن(که عنصر فرهنگی مهاجم، محو میشود)تهاجم و تقابل اقوام مغول به داخل جامعههای اسلامی را میبینیم که مقدسترین عنصر فرهنگی آنان، یعنی توتم قبیلهای ایشان در رویارویی با قویترین عنصر فرهنگی دینی ما محو میشود.(منظور از آوردن این دو مثال، تنها وجهههای تقابلی خصمانه دو جامعه، و فرهنگ است و در صدد انکار وجهههای تعاملی آنها نیستیم.)
در عمل استراق، اگر چه عنصر مورد استراق پس از عمل، وجود دارد، لیکن تنهاست و دو چیز، پس از عمل در معرض دید ما قرار ندارد و وجه تمایز آن با وامگیری نیز در این است که وامگیری در جریانی از تعامل، همواره قرار دارد.(و رمز آن در مفهوم واژگانی وامگیری مستنر است.)ادامه دارد
پی نوشتها
1.مسأله تعامل در بعد اجتماعی آن، تحت عنوان «Xchange theory»یا نظریه مبادله، سابقهای طولانی در مردم شناسی دارد که همواره در دو نظرگاه مورد توجه قرار داشته است، یکی در زمینه مبادلههای فردیتی که بیشتر، نظرگاهی آمریکایی است و در کارهای«ج.سی.هومانز» و«پ.م.بلائو»در دهه هفتم این قرن، مشاهده میشود.(که در این مقاله بدان نخواهیم نگریست).
دوم، در زمینه مبادلههای جمعیتی است که بیشتر، در مکتب مردمشناسی فرانسوی، با کارهای«م.موس»و«سی.لوی اشتراوس» ارتباط پیدا میکند.
نظریه مبادله بدین معنی، در کارهای لوی اشتراوس، رشد و تطوّر پیوندهای یکپارچه کننده فرهنگی را در خلال«شبکههای اجتماعی»که به وسیله«مبادله عمومیّت یافته» ایجاد میشوند، پی میگیرد و در پی بررسی قضایایی است که ساختار اجتماعی و فرهنگ را توضیح میدهد.
نظریه دوم، با دید انتقادی نسبت به نظریه فردگرای آمریکایی معتقد است که تنها این قضایا هستند که از لحاظ جامعه شناختی، بیشتر در خور اعتنا هستند تا موضوعاتی که در نظریههای مبادله انفرادی، مورد توجه قرار میگیرند.(برای توضیح بیشتر، بنگرید به: جمعی از نویسندگان، فرهنگ جامعه شناسی، ترجمه حسن پویان، چاپ اول:تهران، 1367، ذیل عنوان فوق).
2.شایان توضیح است که در مباحث جامعهشناسی، تعامل مورد بحث، بیشتر جنبه رفتارگرایی جمعی دارد که ثبوت گرایان در نظریه عمل«Action theory»توصیفهایی از آن دارند.
تالکوت پارسنز، در این باره میگوید:جریانات عمل، به وسیله اوضاع، مقید و به وسیله نمادها و ارزشها هدایت میشود.مهمترین مقوله، عبارت از تعامل، عنی عملی است که به سوی عاملان دیگر، جهت داده شده است؛ وقتی تعامل بین دو طرف، متواتر باشد انتظارات متقابل به ظهور میرسد؛هر دو طرف ناگزیرند هم انتظارات و هم رفتارشان را برای پاسخگویی انتظارات و رفتار یکدیگر، تنظیم کنند.(فرهنگ جامعه شناسی، ص 24.)
3.اختلاف بدین برداشت، صرفا یک برداشت واژگانی نیست و در زبان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و امامان بزرگوار ما نیز مورد توجه بوده است.
در این مورد، حدیثی را مولف بحارالأنوار نقل میکند که عبدالمؤمن انصاری بر امام ششم علیه السّلام حدیث نبوی معروف را عرضه میدارد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرموده است:«همانا اختلاف امتم رحمت است»و امام علیه السّلام برای او توضیح میدهند آن معنایی که تو یا دیگران از اختلاف فهمیدهای، منظور نیست تا اینکه به گمان شما-در نتیجه-اجتماع و وفاق آنها عذاب باشد، بلکه این اختلاف با نظر به آیه شریفه«نفر»فلو لا نفر من کلّ فرقة منهم طائفة...به معنای آمد و شد مردم از شهر و دیارها به میان یکدیگر است تا در نتیجه به کسب دانش و آگاهی دینی آنان بینجامد.سپس امام علیه السّلام بر یگانه بودن دین تأکید مینمایند؛ یعنی اینکه محور اصلی و اساسی همگی، یک چیز است.(بنگرید به:علاّمه مجلسی، بحارالانوار، ج 1، ص 227، ب 1، ح 19.)
4.جامعههای غربی کنونی از دید دینی، بدین گونهاند.
5.به بخش سوم تعامل دین و فرهنگ، با عنوان «تمایز دین با جهان بینی، ایدئولوژی و فرهنگ»رجوع کنید.
6.شایان توضیح است که مسأله اختلاف در این بخش از بحث به همان معنای متبادر عرفی و
منطقی آن است؛یعنی مخالفت کردن با یکدیگر.مراد از این بعد از اختلاف، عدم وفاق کلی نیست، بلکه به معنای تضارب آرا و اندیشههاست و در چشمانداز پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و امامان بزرگوار ما نیز بوده است.
مرحوم علاّمه مجلسی به یک حدیث نبوی صلّی اللّه علیه و آله از دو منبع، یکی از امام صادق علیه السّلام که طبرسی در احتجاجات خود آورده و دیگری از امام باقر علیه السّلام که اسحاق بن عمار آن را روایت کرده است، اشاره میکند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مورد اختلاف اقوال و آرای علمای اسلامی بعد از خود بدین گونه رهنمود دادهاند:«در جاهایی که متن گویای قرآن یا سنّت من حضور نداشتند شما به گفتههای اصحابم توجه کنید و به هر کدامشان که روی آوردید، راهنمای شما خواهند بود و این اختلاف در گفتههای اصحاب من برای شما رحمت است...»بنگرید به:بحارالأنوار، ج 2، ص 220، ب 29، ح 1؛ج 22، ص 307؛ب 8، ح 8.
هدف ما در این گفتار فشرده، بررسی تحلیلی-علمی و فکری مسأله به منظور پیدا کردن رابطه همخوان و تعاضدی میان این موضوعهاست، نه انگشت نهادن بر مصداقهای شخصی و عینی آنها.گرچه آنها نیز مهماند و در ادامه بحث بدانها پرداخته خواهد شد، لیکن ضرورتا از باب«ثبّت الأرض ثم انقشها»(نخست، زمینه را ثابت کن، آن گاه آن را بنگار)میباید کلیّت موضوع را از نظر میگذرانیدیم، آن گاه به موارد جزئی میپرداختیم.
روش بحث:به لحاظ هدفدار بودن، تنها به روش استقراء خشک منطقی بسنده نشده است، بلکه سعی شده به روش نمونهگیری آگاه، منظومه هماهنگی از ایدههای گوناگون را در یک بحث دینی، علمی، فکری و فلسفی بپردازیم که خود به خود، از یک تعامل ناخودآگاه کلی در درون خود، خبر میدهد.
این مبحث با همه فشردگی، شامل موضوعهای فرعی متعدّدی است که هر یک بتنهایی، سزاوار بحث فراوان است و شاید
خواننده در آغاز، چنان پندارد که نویسنده به نعی دچار شتابزدگی گردیده است، لیکن حقیقت آن است که این مختصر به عنوان پیش درآمدی برای فهم«تعامل دین و فرهنگ»فراهم گردیده و چارهای جز آن نبوده است تا همواره گذاری از فراز و گذری از رأس قلّه به مسائل یاد شده داشته باشد و در عین حال از انتظام حقیقی مطالب نیز غفلت نورزد، زیرا درازای سخن در هر زمینه اگر چه مطلوب است، لیکن ذهن را از دریافت منظور اصلی نویسنده که در«روش بحث»بدان اشاره شد، باز میدارد و هدف را در خود، محو مینماید.
فصل اول:اسباب و شرایط تعامل
پیش از هر چیز باید دید تعامل (interaction)چیست؟و اسباب آن در کجاست؟و در چه شرایطی به وقوع میپیوندند؟
اصولا تعامل یک امر وجودی است و طبعا ریشه در امور ثابتی دارد ه چه در مسائل معنوی و چه در مسائل مادی باید وجود قبلی داشته باشند؛یعنی نمیشود در میان یک امر ذهنی صرف که وجود عینی و خارجی(به نحوی از انحاء)پیدا نکرده است با یک امر عینی محسوس(به حسّ مادی یا غیر مادی)تعاملی به وجود بیاید، مگر آنکه آن امر ذهنی به وسیله امر عینیای جامه ظهور و تجلی پوشیده باشد؛چونان ایدههایی که نهایتا در شکل ایدئولوژی به انتظام امور جامعه پرداختهاند.به سخنی دیگر:تعامل امری دو طرفی یا چند طرفی است که همه اطراف آن از همتایی و همطرازی و همسنگی تحقیقی یا دست کم، تقریبی برخوردار بوده باشند.البته شایان یادآوری است که منظور ما داشتن وحدت نیست، چه آنکه اگر وحدت باشد، دیگر زمینهای برای تعامل نخواهد بود و این مطلب را در جایی دیگر از این مقاله با عنوان وحدت و اختلاف مورد بحث قرار میدهیم.
تعامل از عمل گرفته شده است و به معنای کنش متقابل دو یا چند امر در یکدیگر است، به نحوی که در فراگرد چالشی یا تعاضدی آنها فرایندی ایجاد شود که از هویّت ریشهها آگاهی دهد.(چنان که در نمونههای تعامل دین و فرهنگ، خواهیم اشاره کرد.)و بیشتر به تعبیر چالشی آن، در امور مادی معنی میدهد.
اما در اصطلاح دانشوران و اندیشوران به معنای فرایندی از تقابل سالم دو موضوع و مسأله که به نوعی تبادل ارزش در میان آنها منجر شود، میباشد. 1 بنابراین، اگر هر کدام در نتیجه تقابل یا قسمتی از اجزاء و عناصر آن منجر شود، تعاملی در کار نیست.از این رو، وجود اسبابی در این میانه رخ میگشاید که به برخی از آنها مختصرا اشاره میکنیم:
اسباب تعامل 1-توازن کلی
چنان که گفتیم، دو طرف باید از همسنگی و همتایی و...(در نوع خود) برخوردار باشند و این جا اضافه میشود که باید همسانی نیز برقرار باشد؛یعنی از یک مقوله یا از مقولههای مشابه و همخوان باشند.بدین سان، تعامل بین مال(property) و روح(spirit)بی معناست، حتی تعامل میان پول و دین نیز در نظر حقیقی بی معناست، مگر مسامحه در گفتار باشد؛از قبیل تعبیرهای استعاری و مجازی.در واقع، رابطه میان این دو چیز، رابطه حکومتی است نه تعاملی؛یعنی این یکی بر آن دیگری حاکمیت ایجاد میکند.
منظور از همتایی، همان کفو بودن است؛ یعنی از نظر عقل، سزاواری برابری با یکدیگر را داشته باشند و به عبارت سادهتر، به یکدیگر بیارزند.بنابراین، نمیتوان میان دین و یک فرضیّه، تعاملی برقرار دانست، زیرا یک فرضیّه بر فرض استواری آن، آن قدر کوچک است که یارای ایستادن در برابر دین را ندارد، چه رسد به آنکه بخواهد چیزی ببخشاید و چیزی بستاند، مگر آنکه کل مقوّمی را در نظر بگیریم که آن فرضیّه در آن قرار دارد؛مثلا علم، فنآوری، فلسفه و... که در این صورت تعامل میان دو جناح همتا و همسنگ و همسان است.
همچنین منظور از همسنگی، دارا بودن ارزش عقلانی است که هر دو طرف از آن به میزان مساوی یا نزدیک به مساوی برخوردارند و فرقی نمیکند که این ارزش از چه نوع است.ممکن است یکی مادی و دیگری معنوی باشد؛مانند تعامل دین و علم که گرچه علم با فرمولهای مادی و تجربی خود دقیقا مسأله دینیای را حل نمیکند، اما با انکشافها و روشنگری نقطههای تاریک و کور جهان مادی به تفسیر واقعیتری از برخی مسائل دین کمک میکند؛به عنوان نمونه، اختراع سینما به فهم مسأله تجسّم اعمال در قیامت کمک میکند و دین نیز در مقابل با این فهم و دریافتی که از مسأله آن شده است، به علم از جهت هدفدار شدن و ایمان به ارزشهای موجود در ورای فهم تجربی آن یاری میرساند که این یک تعامل کامل است.در بسیاری از موارد مشابه دیگر نیز بدین گونه است.(نمونه بسیار است که پرداختن به آنها موجب طفره است و باید در جایی مفصّل مورد رسیدگی قرار گیرد.)
2-کنشمندی، کنشپذیری و قدرت بر عکسالعمل
منظور برخورداری از امکان و تمکن و تمکین است. 2 البته آنچه فعلا مورد توجّه ماست، کل واحدی از هر کدام است؛یعنی مثلا کل واحد دین در برابر کل واحد فرهنگ.همچنین منظور ما وجود کنشمندی در هر دو گرانه روبروی یکدیگر نیست که در این صورت تعامل واقع نمیشود، بلکه تزاحم خواهد بود.بنابراین، مسأله تعامل همچون بازیای است که در میان بچهها به «الاّ کلنگ»موسوم است؛یعنی وقتی یک طرف در طرف دیگری قصد تأثیرگذاری دارد طرف دیگری همین قصد را همزمان ندارد و حالتی از تمکین دارد، اما بلافاصله به کنشگذاری میپردازد و متقابلا طرف اولی تأثیر او را میپذیرد.بنابراین، تعامل یک امر تاریخی نیست که در نقطهای از زمان واقع شده است و تکرار نمیشود یا تکرار آن معلوم نیست، بلکه چنان که گفتیم، امری وجودی است و نیز مداوم، مستمرّ و متناوب، همچون یک حرکت که به وسیله دو نیرو در دو گرانه ایجاد میشود و به همان دلیل که وجود پیدا کرده است مستمرّ میشود، مگر آنکه مانعی قدرتمندتر در برابر آن پدید آید و بر آن تأثیر قویتری بگذارد که آن حرکت را متوقف کند. شایستهترین عنوان این است که این تعامل یک امر توصیفی زنده و حاضر است.دو امر اگر فاقد کنش باشند، تعاملی رخ نمیدهد؛ مثلا زبان خاموش کرتی و زبان خاموش مصری اکنون تعامل نمیتوانند داشته باشند، ولی در زمان حیات و حرکت خود تعامل داشتهاند.از این مثال، یک سبب دیگر هم کشف میشود و آن، داشتن حیات و صامت نبودن است.(اگر چه حیات از همان سه اقنوم حرکت تعاملی بالا هویداست!)
البته باید روشن کنیم که منظور ما از قدرت بر عکسالعمل چیزی در معنای دفاع و مقاومت و واکنش منفی و در نتیجه، اصطکاک و درگیری نیست، زیرا در قید دومی این بند که کنشپذیری بود خود به خود مراد نبودن چنین معنایی آشکار میشود.پس منظور معنایی در حدّ باروری مثبت در راستای به وجود آمدن یک فرایند است که پیش از این بدان اشاره شد؛یعنی اگر طرف دیگر چنین قدرتی را نداشته باشد و تنها یک مورد کنش از یک طرف انجام شده باشد، یا همواره کنش از همان طرف انجام شود، در میان این دو تعاملی نیست و رابطه حاکم و محکوم است.ما حتی رابطه زوجیت را نیز تعامل نمیتوانیم بنامیم، زیرا در آن نوع اندماج و یکتایی وجود دارد و گرچه قید اولی و دومی هست، اما قید سوّمی وجود ندارد، مگر آّ که در مسامحه به آنها زوج گفته شود، همچون دو نیروی دافعه و جاذبه و مثبت و منفی و مذکر و مؤنّث، که اینها در واقع، از وجود مستقل و کاملی برخوردارند، به نحوی که هم کنش گذارند و هم کنش پذیر و هم دارای قدرت بر عکسالعمل هستند که طبعا نتیجه مقارنت آنها ایجاد فرایند است، چنان که در مثال زمین و آسمان میبینیم که در یکدیگر از نظر بارانزایی تأثیر و تأثر و نتیجه مساوی دارند؛یعنی هر دو یکدیگر را به نوعی، بارور میسازند، ولی شکل و ماهیّت باروریها با هم یکی نیستند که اگر چنین بودند باز هم تعامل نبود؛تظافر یا تنافر بود، چنان که بین دو قطب مغناطیسی همنام مشاهده میکنیم.
3-داشتن ارزش عقلی
منظور از عقلی در این جا عقلانیّت به معنای علت و معلول یا اصالت داشتن عقل در قبول صدق و کذب نیست، بلکه مراد خود عقل است؛یعنی اینکه خرد برای آن دو کل واحد یا آن حکمی که از سوی عنصری از این یک بر آن کل واحد دیگری شده است، به نوعی ارزش و اعتبار قائل باشد؛یعنی موهوم، سست و غیر قابل اعتنا نباشد.در این جا فرقی نمیکند که یکی بار ارزش فیزیکی و دلالتدار داشته باشد و دیگری بار ارزش متافیزیکی فاقد دلالت، و به عبارت دیگر: چه هر دو یا یکی، از گزارههای بنیادی یا تابع آن تشکیل شده باشند و چه از غیر اینها تشکیل یافته باشند و چیزی را به حسّ نمایش ندهند، لیکن خرد برای وجود آنها اهمیّت و ارزش قایل است.در این صورت، تعامل میان آنها برقرار خواهد شد، همانند دین و فرهنگ مادی.به عنوان نمونه اعتقاد به غیب از قبیل خدا، وحی، ملائکه، آخرت، حساب و میزان، بهشت، جهنم و عالم برزخ میتواند بر وجود عمران شهری تأثیرهای محسوسی داشته باشد، چنان که عمران هم بر اعتقاد به آنها میتواند تأثیرهای پنهانی یا محسوس بگذارد، حتی میتواند اصل اعتقاد را نفی یا اثبات کند؛همانند اینکه طرح نقشههایی که روح اسلامیّت یا مسیحیت یا...را دارا هستند، میتوانند در مجموعه خود آرایش دینی به شهر بدهند.(این از طرف تأثیر دین، بر عمران است)و نیز میتواند کیفیتهای خاصی از نقشهها، نظامها و وضعیتهای عمران شهری، مردم را نسبت به مسائل دینی بی توجه و فراموشکار کند. (که این از طرف تأثیر عمران مادی بر دین است.)
4-5-وحدت و اختلاف
دو مسأله مزبور از مهمترین اسباب تعامل هستند.البته وحدت و اختلاف میتوانند تعریفهای گوناگونی داشته باشند که همه آنها در این بحث، مورد نظر نیستند. آنچه در بحث ما مورد توجه است، دو نوع تعریف برای هر کدام است که در زیر بدانها اشاره میشود.
الف.وحدت متعلّق هر دو امر، که این مسأله هم در مورد تعاملهای انسانی و هم در مورد تعاملهای علمی مادی، مناط میباشد.
تقریب مسأله بدین صورت است که اگر قرار باشد تعاملی در روابط میان دو شئ واقع شود، آن دو شئ که متعلق تعامل هستند، باید از یک نوع منطقی باشند و میان آنها وحدت کلی برقرار باشد؛مانند اینکه تعامل در میان افراد نوع انسان باشد.بر این اساس، نمیتواند تعاملی میان انسان و درخت باشد، اگر چه در نگاه تسامحی به حرس کردن و رشد دادن درخت از سوی انسان و متقابلا به میوه دادن و بهرههای دیگر آن از سوی درخت، تعامل گفته شود، اما این تعامل واقعی نیست، بلکه تنزیل منزله اعتباری آن است.
همچنین در فرض محدودتری در داخل انسان، به یک گروه اجتماعی نظر میافکنیم: یک گروه، متعلق تعامل است و اموری که در تعامل قرار میگیرند، ابزار آن هستند که تعاملی که به وسیله این ابزار واقع میشود به آن متعلق واحد، یعنی آن گروه اجتماعی خاص برمیگردد.
البته ممکن است در نگاه نخست، انسان چنین تصور کند که تعامل چون در میان دو گروه اجتماعی واقع شده است، پس هر دو متعلق آن هستند.آری ظاهرا چنین است، اما در نظر دوم و عمقیای که به مسأله میکنیم، در مییابیم که در این فرض، در واقع دو عمل تعامل انجام شده است.اگر چه ابزار تعامل همانهایی باشند که آنها را شناخته و یکی دانستهایم، امّا این ابزار که دو طرفی هستند، هر کدامشان گاهی عنوان موضوع به خود گرفته و گاهی محمول قضیه بودهاند؛ یعنی در عمل تعاملی دومی خود، جایشان را با هم عوض کردهاند.لذا میبینیم که در این گونه تعاملها که ما بدان تعامل ترکیبی میگوییم، دو گونه نتیجه حاصل میشود که هر نتیجهای تابع سایر شرایط ویژهای است که در متعلق آن وجود دارد.
اختلاف نیز، چنان که پیسش از این در مسأله کنشمندی یادآور شدیم، در این جا بشدت مطرح است.اختلاف در میزان قابلیتها، یا اختلاف عنصری امور مورد تعامل، سبب میشود تا تعامل واقع شود؛ مثلا ادب اجتماعی در فرهنگ سنّتی را در تعامل با ادب تعلیمی دینی در نظر میآوریم. اگر هر دو در یک درجه از بالندگی و کارایی و گوهر مایه وجود باشند، موجب تعامل نخواهند شد؛یا به صورت نوبتی و یا به صورت حاکمیت یافتن یکی بر دیگری، (در صورت توجیه بیشتر متعلق آن، که دین یا فرهنگ باشد)تجلی حاصل خواهد شد.
به سخنی دیگر و عینیتر:تعاملی را در میان A و B در نظر میآوریم.اکنون A دارای ابزار تعاملی به نامهای ب، ت و س هست و B نیز دارای ابزار تعاملی به نامهای ج، ح و د میباشد.اگر A ابزارهای خود را به B بدهد و B نیز ابزارهای خود را به A بسپارد، اگر چه از دید گروه A یک عمل تعامل، انجام شده است، ولی از دید گروه B نیز تعاملی صورت گرفته است که ارزشی متفاوت با تعامل گروه A دارد.بنابراین، از دید شخص سومی که به این پدیده مینگرد، دو تعامل، انجام شده است.در همین مثال، ابزاری که مورد تعامل واقع شدهاند، با هم دوگانگی و اختلاف دارند و وحدتی در بین آنها نیست، گرچه هر گروه دارای همه ابزاری باشد که گروه دیگر نیز دارای آن است.در این جا اگر «ب A»با«ب B»تعامل کند، یا جایز نیست، یا باید دلیل عقلانی خاصّی وجود داشته باشد؛مثل اینکه«+ب A»با«-ب B»تعامل کنند.به هر حال، باید اختلافی در میان باشد که ما این نوع اختلاف را، اختلاف عنصری مینامیم.
ب.وحدت و اختلاف در عناصر انسانی: در این معنی، وحدت و اختلاف در زمینه «خود»جامعههاست که گرچه به معنای اولی برمیگردد، لیکن به طوری که از آن بحث خواهد شد، خواهیم دید که تفاوت اصولی در این دو معنی وجود دارد.به سخنی دیگر، دامنه بحث از محدودیتی برخوردار است که بیشتر، تعامل را در درون گروههای خرد مذهبی، فرهنگی، ایدئولوژیکی تشکیل دهنده یک جامعه بزرگ، معنی میدهد.در حقیقت، وحدت و اختلاف درونی جامعه را در مد نظر داریم که زمینهساز تعاملهای کلان میان ملیّتی یا میان دینی میگردد که گرچه عوامل مهم دیگری نیز در تعامل درونی یک جامعه وجود دارد، اما در جریان کشف رابطه تعاملی در میان عناصر آن، خود به خود پای اختلاف و وحدت نیز به میان میآید و اتفاقا در این گونه موارد، نقش اختلاف، اصلیتر است، زیرا تعامل در وضعیتی صدق میکند که ابتدا اختلاف(به معنای لغوی آن؛یعنی رفت و شد عناصر داخلی دو طرف به میان یکدیگر)رخ نماید. 3 اکنون این اختلاف ممکن است صورتهای گوناگونی بیابد؛گاهی موجب کمالجویی و کمالیابی از یکدیگر و گاهی نیز، سبب بروز تزاحم و تعارض باشد و معنای اصطلاحی تقابل به خود بگیرد.
اصولا فرض وجود وحدت را میتوان در چند نمایه تصور کرد:یکی در فرهنگها و جامعههای بسته سنتی که حصارهای عقیدتی قومی مانع از آمد و شد عناصر فرهنگی به داخل و خارج آن است که در چنین فرهنگها و جامعههایی، همچنان که اختلافی وجود ندارد، تعاملی نیز وجود ندارد.دیگری در جوامعی که به نوعی انقلاب فرهنگی در آن رخ نموده باشد و ایدئولوژی یا مکتب یا دین یا مذهبی در آن حاکمیت تازه یافته باشد که خود به خود در درون خویش مشغول سازندگی و تصرف قلمروهای داخلی تسخیر ناشده و غنا بخشیدن به تفسیر و استقلال و تمامیّت آن هستند.چنین جامعهای در شرایط منهای تعامل(با خارج خود)و در نوعی وحدت به سر میبرد.(نظیر جامعه اسلامی در عهد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و خلفای راشدین).این چنین وحدتی از نوع مثبت و سازنده است، لیکن مسلم است که دارای اجل و فرجام معینی است و دیر یا زود از آن خارج خواهد شد، زیرا مرحله خودسازی و خودپردازی و انسجامیابی آن به اقتضای پهنه محیطی که اشغال نموده، از نظر زمانی قابل پیشبینی است.
شکل ظاهری این وحدت با نمونه قبلی یکسان است و حصارهای عقیدتی مانع از رسوخ و نفوذ عناصر و آموزههای فرهنگی بیگانه است، جز اینکه در فرض اول، حصارها بدون استواری بر دلیلهای منطقی و عقلانی و تنها تابع تقدسهای خیالی است، لیکن در فرض دوم، حصارها دلیل دارند و بر مبنای عشق و شناخت از موضوعجدیدی است که همچون نوزادی، نیازمند شدید به حفظ، دفاع و دور نگه داشتن از عوارض بیگانه است، زیرا در مرحله انعطاف و نرمی به سر میبرد و از جوهرههای غنی و ارزنده برخورداری یافته که در نزد صاحبان آن بسیار عزیز است.
فرض سومی نیز برای وجود وحدت هست و آن انفعال یافتن و پیر و ناتوان شدن فرهنگ یا هر موضوع انسانی است که در جامعه از دیرباز وجود داشته است یا بتازگی آسیب دیده و از کار افتاده است(نظیر جامعه ایرانی در سده اول هجری).اینها، مکتبها، ایدئولوژیها و فرهنگهای آسیب دیده یا از کار افتاده به دلیل از دست دادن برنایی و هوش درونی خود فاقد حساسیّت میشوند و نسبت به هر چیزی بی تفاوت گشته، هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیدهند و لذا میبینیم که هیچ برخوردی و اختلافی نیز با چیزی ندارند. 4 این نمونه از نوع منفی آن است و نشانهای از خمودی، افسردگی، وارفتگی و در نهایت، فلج و مرگپذیری دارد.
البته باید از فرض چهارمی نیز در این راستا نام برد و آن وحدتی است که یک جریان رادیکال و جدایی خواه، که از نظر عدّه و عده در اقلیت به سر میبرد، ناچار از پذیرفتن آن شده است.صاحبان چنین جریانی، چه فکری، یا مذهبی و...، به خاطر احساس وجود دشمن قوی پنجه مشترک، با توجه به وجود عوامل تاکتیکی وحدت در کوتاه مدت بدان تن در میدهند که قطعا مقطعی و دارای فرجامی کوتاه است، لیکن از مزایا و ویژگیهای فرض دوم برخوردار است و طبعا مثبت ارزیابی میشود.
در یک مقایسه منطقی میان کلی وحدت و کلی اختلاف با توجه به ارزش بودن اصل حرکت و آنچه بر حرکت خود به خود بار میشود، اختلاف نیز از این اصل، کسب ارزش میکند، زیرا خود، نشانی از وجود حرکت درونی و جوشش عناصر داخلی و توسعه جویی و تلاش در انسجامیابی بخشهای توسعه یافته از یک مجموعه است که در قالب واحدهای نیمه مستقل(نسبی) انشعاب پذیرفتهاند و عناصر هر واحد در حال آمد و شد به درون دیگری است که سرانجام با تشکیل واحدهای اقماری مستقل از یک منظومه بزرگ میانجامد. بنابراین، با جریان قانون آفرینش سازگار است و میماند.
البته این تصویر از اختلاف، نیاز به تفصیل دارد، بدین صورت که اختلاف میان دو موضوع یا بیشتر نیز فرضهای گوناگونی میتواند داشته باشد که حکم هر کدام را جداگانه بر اساس اقتضای وضعیت، شرایط و عاملهای وجودی آنها درمییابیم:
-اگر این موضوعها همگی از یک جنس و دارای ژنهای اصلی واحدی باشند، در صورتی که همه آنها دارای برهان منطقی باشند، حکمی که متصور خواهد بود توانمندی و کمال نسبی و جذب عناصرسرگردان مجاور در عین داشتن انگیزه مستقل در دفاع از آرمان مشترک میباشد و قهرا تنازع و تصادمی که منجر به ایجاد ضایعه باشد رخ نخواهد داد؛همچون اختلاف دانشمندان در مسائل یک علم یا دین یا مکتب واحد کلّی.
-اگر یکی مجهز به برهان عقلی و منطقی و دیگری مجهز به جدل و سفسطه یا نیرویی دیگر باشد، گو اینکه هر دو از یک جنس ریشه گرفته باشند، موجب بروز تصادم و تنازع و در نتیجه درگیری قهرآمیز خواهد شد که حکم نهایی در مورد آن، به میزان تجهیز اولی از نیروهای هجومی نوع دوم، یا عوامل دیگر چون امکان ائتلاف و بازوگیری از اهرمهای بیرونی و...بستگی دارد که در این صورت به تقاعد متجاوز منجر خواهد شد.
-در صورت مجهز بودن یکی از آنها به نیروهای تهاجمی آسیبرسان قویتر و افزونتر، مسلما حکم ما در این مورد، حاکمیتیابی یکی در قلمروهای دیگری و تسخیر عناصر حریف خواهد بود.
چنین فرضی نیز در مورد مجهز نبودن هر دو به برهان و جدل منطقی و مبناهای اندیشهای استوار، صادق است و حکم آن نیز چنین خواهد بود، لیکن در فرض ناهمجنس بودن آنها باید از دید دیگری به قضیه نگریست که روشنترین آن، توازن و تعادل میان آنها از نظر عوامل درونی و برونی است.
تعامل دین و فرهنگ؟
اکنون به رابطه تعاملی میان دو موضوع بزرگ و مهم انسانی میپردازیم که یکی دین و دیگری فرهنگ است.سؤال نخست این است که آیا این دو از مقوله ناهمجنساند یا همجنس؟و سؤال بعدی اینکه در هر فرض، چه حکمی در رابطه با اینها خواهد بود؟
اصولا باید بدانیم که هیچ دین یا ایدئولوژی و مکتبی در زمینه خالی اندیشه بشری نیامده است و پیش از ورود آنها یک سری منسجم و کاملی از بایدها و نبایدهای اعتباری برخاسته از شعور پاک انسانی وجود داشته که همینها حکم شایسته و ناشایسته را بر چیزها و کارهای مختلفی بار نموده و در مجموع، فرهنگی را آراستهاند.
اگر چه بحث درباره مسأله ایدئولوژی نیز فرصت مناسبی را میطلبد، لیکن به طور کلی شکلواره نظامهای گوناگون در زندگی بشری بر پایه درونمایههای تعیین شده به وسیله ایدئولوژی آنان صورت میگیرد که نقش دینها را در راستای بهروشی، بهسازی، عیبیابی و درستی بیشتر این نظامها و سیستمهای رایج در ابعاد مختلف زندگی انسانها مییابیم.
انبیای الهی همان برگزیدگان خداوند از میان بشرند که در هر عصری، مجموعه واحدهای شعوری بشر را بر حسب ملاکهای ارزشی ناب الهی که در راستای قانون آفرینش است، انسجام دهی، پرورش،پالایش و خط دهی میکنند و برای سهولت در ایجاد تغییرهای فرهنگی، در جهان بینیها که پایه ایدئولوژیهاست، تجدید نظر یا تجدید ساختار مینمایند و در پی آن، بدون تأکید بر ایدئولوژی، خواه نخواه، به نوعی در آن، دگرگونی، دگردیسی یا اصلاحات به وجود میآید.
نظریه صحیحتر در این دخالت و تسخیر فرهنگی انبیا این است که آنها به موضوعهای کلی که به تعبیری، «جریانهای فرهنگی»هستند، چندان کاری ندارند و بر روی احکام و مصداقها در جابهجایی یا جایگزینی یا حذف یا تتمیم آنها کار میکنند. 5
بنابراین، اگر چه رابطه فرهنگ و دین، رابطه کل و جزء است، لیکن در تداوم تاریخی خود به گونه دو ثقل مهم تلقی میشوند که طبعا در تعامل سالم و منطقی بوده و حکم آنها تابع فرضهای زیر است:
-ادیان، آن گاه که از ظهور و رسوخ آنها در جامعه مدتی گذشته باشد و شارع و آورنده خود را از دست داده باشند، معمولا پس از گذشت چندی، نهادینه شده، نقشی در حدّ هر کدام از عناصر زیر ساخت فرهنگ، به خود میگیرند که در اختلاف میان آنها همان فرضها و احکام بالا را میتوان پذیرفت.
در چنین وضعیتی گاه سنتهای دینی و نظامهای آن در میان سنتها و نظامهای بشری برخاسته از فرهنگ آن چنان گم میشود که تشخیص دقیق هر کدام، بر آگاهان نیز مشتبه میشود.
-لیکن اگر ادیان را در وضعیت پویایی و برنایی هنگام ظهور آن بنگریم یا این وضعیت به همان گونه دست نخورده مانده باشد، مسلم است که حکم دیگری خواهد داشت و در این صورت همواره ادیان، نقشی را همچون تحلیلگر(آنالیزور)، تجزیهگر(کاتالیزور)و عامل(فاکتور)نسبت به سایر عناصر فرهنگ بر عهده خواهد داشت و گاهی این نقشها آن قدر جدّی و قوی است که گویی اینها فرهنگسازند.
بازنگرشی به موضوع وحدت و اختلاف
اگر با دیدی کنجکاوانه در مسیر حرکت تاریخ اقوام یا ملتها به گشت و گذار بپردازیم و با اعتنا به نکتههایی که به نوعی، شگفت به نظر میآیند، به تأمّل بنشینیم، رازهایی از تاریخ انسانها پیش روی ما گشوده خواهد شد که تاکنون پوشیده بودهاند و از این جمله است دو مسأله پر اهمیت که همواره به عنوان راز حرکت تاریخ به ایفای نقش پرداخته، لیکن قانونمندی آن تاکنون بر ملا نبوده است و ما در این بخش، در صدد روشن نمودن آن هستیم، زیرا همواره وجود یا عدم آن دو منشأ پیدایش«تعامل»در نهادهای اجتماع انسانی بوده و هست.
این دو مسأله، یکی اختلاف و دیگری وحدت(یا عدم اختلاف)اند که در هنگام مطالعه تاریخ ملّتها و اقوام میبینیم گاهی در
مقطعی از زمان و مکان، سراسر یک جامعه از اختلاف(به معنای مخالف خوانی)موج میزند و گاهی کمترین نسیمی نیز نمیوزد و همه چیز، ساکن و آرام و بدون دغدغه بر یک مدار و بستر سیر میکند. 6
مسلم است که اینها معلولاند و هر معلولی دارای علت یا علّتهایی است و وحدت یا اختلاف به مثابه یک پدیده اجتماعی هستند که شرط تحقق هر کدام از اینها عوامل اصلی ذاتی یا عوامل جنبی عارضی به همراه گروهی از شرطهای نفسی و غیری است که همه اینها روی هم و با هم، قانونهای طبیعی یا اجتماعی را میسازند.آن گاه میبینیم که وحدت یا اختلاف پدید میآید.
آنچه ما به عنوان عامل از آن یاد میکنیم، فعلا به معنای مسامحه عرفی عنوان آن است و گاهی ممکن است در یک جامعه، عامل همان علت ذاتی باشد و گاهی جزء علتها نبوده، از اسباب و شرطها باشد که چون در مقام کلیّتنگری هستیم از تشخصهای کیفی و کمّی آن دوری میکنیم و به طور کلی به عوامل وحدت و اختلاف میپردازیم:
نخست، عوامل پدید آمدن وحدت یا عدم اختلاف را یاد میکنیم.این عوامل ممکن است به چند گونه باشند:
1-عامل معنوی؛چون علم، آگاهی، اعتلای سطح فرهنگ، سلطه فرهنگی، سلطه دینی یا علمی ناشی از قوت برهانی و غنای مکفی آنها، حاکمیت فلسفههایی چون پلورالیزم(کثرت گرایی)در هر زمینه که باشد پوچگرایی(به هر دلیل که باشد)، فقرگرایی منفینگر یا زهدگرایی، عدم حساسیّت و تسامح انگاری مسلکی مرتبط با نسبیتگرایی که اینها و جز اینها بیشتر، در قشر متفکّران جامعه رشد مینمایند و از آن جا به زمینه ساده جامعه سرایت نموده، از رشد هر گونه اختلاف(هر چه باشد)، در متن جامعه جلوگیری میکنند.
2-عامل غیر مادی اجتماعی؛چون مسائل سیاسی، از قبیل کمال سلطه قدرت حاکم، سرخوردگی جریانهای موجود(از هر نوع و به هر دلیل)، خفقان و استبداد و دیکتاتوری و...(هیچ گونه ارزیابی فعلا نداریم)که موقّتا وضعیّت وحدت نمایی را به وجود میآورند.
3-عامل مادی و اقتصادی؛همچون رفاه فراگیر، فقر و تهیدستی فراگیر(البته همراه با شرطهای ویژه لازم)، سرگرم بودن به کارهای تولید و توزیع در سطح فراگیر و...
در چشم انداز دوم، بروز اختلاف را مینگریم، مسأله اختلاف را در آغاز باید با کمی تجزیه و تحلیل مورد بررسی قرار داده، آن را به سیاسی، دینی و علمی بخش کنیم.
در بخش سیایس چند چیز را میبینیم که در پیدایش اصل یا زمینه آن، چه به طور مستقیم و چه غیر مستقیم، نقش دارند:
-برداشته شدن یا کم شدن فشار حاکم پیشین.
-بودن ثبات سیاسی در جامعه، (از ناحیهحاکمیّت قانون یا برخورداری قدرت حاکم از پایگاه اجتماعی)، که این امر، سبب عدم هراس حکومت از وجود اختلافهاست و بسا آنکه سودآور نیز باشد.
-استبداد قدرت حاکم و برقرار کردن رعب فراگیر در جامعه، که موجب نارضایتی و خشم پنهانی عموم و انسجامیابی عناصر هستهای مخالف و در نهایت، شکلگیری کانونهای فعال معارض زیرزمینی میگردد.
در بخش دینی و علمی نیز، چند امر را دارای نقش مؤثر مییابیم:
-فقدان یا ضعف پایهها و مبانی معرفتی سنّتی و پیشین، زیرا آشنایی آن قوم با انواع کامل و نیرومند علوم و تجهیز به برهانهای ذهنی و عینی نوظهور، رخ نمایی انواع گرایشها را سبب میشود که در طلایه سپاه اختلافها قرار دارد.
-استبداد قدرت حاکم در پشتیبانی از نوع ویژهای از مذهبها و مسلکها.
-برخورداری از قوت و غنای ذاتی دین یا علم یا فلسفه خاصی که فعلا در موقعیّت سلطه و حاکمیت است نیز مانع مهمی از ایجاد تنش و اضطراب و هراس نسبت به وجود اختلافهاست که از این رو، آنها امکان برخاستن و رویارویی را نمییابند.لذا اختلافها وجود دارند، لیکن موجب زیان و آسیب رویّه غالب نیستند.
-سست شدن یا فقدان حسّاسیّتهای واکنشی(هیستامین)به هر دلیلی که باشد، منجر به رونقیابی کثرتگرایی و سپس به میدان آمدن نسبیتگرایی است که رخ نمودن چنین امرهایی نیز امکان رشد و قیام برای نطفههای اندیشهای دینی یا علمی یا فلسفی بدیع و تازه را در اختیار میگذارد.
-عوامل جمعیتی و فرهنگی، از قبیل تکثر انواع در ساخت و بافت متن یا باورهای جامعه به گونهای که مجموعه جامعه به صورت گردآمدهای از فرهنگهای جوراجور باشد، خواه این موضوع، طبیعی باشد(مثل سرزمین هند)، یا ساختگی و عارضی(چون ایالتهای متحد آمریکایی و در صدر اسلام؛جامعه نوپای عربی مسلمان).
بدیهی و روشن است که فرایند به دست آمده، پیرو کنشهای عناصری است که در فرمود، در نظر گرفته شدهاند و با کم یا زیاد شدن یکی از آنها، نتیجه چیز دیگری میشود که با آگاهی اندک، نمیتوان به چیزی حکم کرد.
نکته
مسأله وحدت و اختلاف از زمره موضوعاتی هستند که گرچه بدون هیچ کدام نمیتوان بود، لیکن هر دو نیز میتوانند با هم در کلی خود در یک جا گرد آیند؛مانند وحدت ملّی و اختلاف سیاسی یا عقیدتی و مانند آن.بنابراین، نباید چنان پنداشت که علت یک وحدتی اگر در گروهی وجود داشت، پس باید اختلاف نباشد.به سخن دیگر، همه شرطهایی که در صدق نکردن
تناقض دخالت دارند، در جمع شدن وحدت و اختلاف نیز دخالت دارند(عدم اتحاد در نه چیز میان دو شئ، موجب صدق نکردن تناقض میشود.بنگرید به: کتب منطق)و آنچه همواره عامل اصلی وحدت یا اختلاف است، همانا اشتراک عناصر انسانی معیّن در منافع شناختهشدهای است؛خواه مادی باشند یا معنوی و خواه، کوتاه مدت باشند یا دراز مدّت؛که در هر حال، علت زیربنایی هر کدام را تشکیل خواهند داد که با کمی تأمّل و دقت، درستی این سخن روشن میشود.
شرایط تعامل
پس از آنکه به بخشی از سببهای دخیل در ایجاد تعامل، اشاره شد، چنان که گفتیم، شرایطی نیز در ایجاد آن نقش دارد که بدون آنها تعامل حاصل نمیشود یا ناقص انجام میگیرد که مهمترین آنها از دیدگاه نگارنده، به قرار زیر میباشند:
1.فهمپذیری متقابل
عناصر یا ابزار و آنچه مورد تعامل در میان دو یا چند امر کلّی قرار میگیرند، باید برای یکدیگر تعریف شده باشند؛یعنی نسبتهای لطیف معرفتی در میان آنها به وجود آمده باشند و از نظر احاطه بر کنه و ذات و صفات و عوارض یکدیگر، وقوف و اطلاع کافی، نسبت به یکدیگر پیدا کرده باشند.
درک مشترک و بینابینی، شرط اصلی نزدیک شدن به یکدیگر است که در پی آن، تعامل و هر رخداد دیگر روانی یا اجتماعی صورت وقوع به خود میگیرد.
ممکن است همه اسباب و سایر شرایط تعامل، وجود داشته باشند، اما این شرط وجود نداشته باشد و در نتیجه، هیچ رویداد تعاملی واقع نشود، چنان که در حکایت مولانا در قصّه فارس و ترک و عرب در مورد انگور و اوزوم و عنب خواندهایم که گرچه هر سه به یک چیز اشاره دارند، اما چون واژهها برای افراد، فهم شده و تعریف شده از پیش نیستند، تفاهمی به وجود نمیآید و حتی شاید به بروز تزاحم و درگیری نیز بینجامد.
بنابراین، موضوع معرفت، خود به خود در این جا پیش میآید.
مسأله فهم پذیری متقابل، گرچه در این جا یک محور از کل بحث ماست، لیکن چنان که دانستیم، از اهمیتی برخوردار است که شایسته پرداختن به آن در اندازه یک مقاله مفصّل است و ما در این مقاله تنها به کیفیت مورد نظر مینگریم و سایر کیفیتها و ابعاد و امکانهای آن را به مطالعه آزاد در نوشتههای معرفتی و معرفتشناختی درباره دین و فرهنگ و علم، وا میگذاریم.
فهمپذیری اگر واقعا هم امکان نداشته باشد(چنان که بعضی گفتهاند)، ولی برای تعامل، فهم نسبی کاملی لازم است و مهم نیست که آیا فهم واقعی وجود دارد، یاندارد؛یعنی در این مبحث به واقعیّتها کاری نداریم، و تنها صورت واقع و موجود قضایا را مینگریم و از این رو، فهمی را اراده میکنیم که در دو یا چند گروه انسانی نسبت به مسألهای ایجاد شده است.اما یک چیز را هرگز نمیتوان از نظر دور نگه داشت و آن این است که همواره باید در مقام تصحیح خطاهای معرفتی، کوشش کرد، زیرا اصل بر تعامل انسانها با یکدیگر است.از این رو، در تمامی معرفتهایی که به درگیری و اصطکاک منجر میشوند، باید نونگرانه توجه نمود.
به عنوان نمونه فهم برخی از دانشمندان دینی در مورد پارهای از مسائل آن، شاید سبب بروز اصطکاک با اقتصاددانان، جامعهشناسان، حقوقدانان، دانشمندان علوم پایه و تجربی و...گردد، در حالی که فهم برخی دیگر رابطه تعاملی میان آنان ایجاد میکند، (همچون مسائلی از قبیل نشوز، حجاب، حقوق زن و مرد، موسیقی، شطرنج و برخی دیگر از هنرها و بازیها که در بخشی از این مقاله به برخی از آنها پرداختهایم.)
فهم ویژه برخی از قوم شناسان یا فرهنگشناسان از اختلاط تاریخی اقوام ایرانی با اقوام عرب در طلیعه اسلام، موجب شده است تا بسیاری از سنّتها و آداب اجتماعی و فلسفی و علمی را که در قرن اول و دوم و سوم هجری در اسلام، شکل گرفت و رونق یافت، از ایرانیان بدانند، در حالی که فهم ویژه گروهی دیگر، رومیان را دارای نقش بیشتری میدانند و گروهی دیگر با فهم ویژه خود هه یا بیشتر آنها را برگرفته از آیات الهی و حکم نبوی صلّی اللّه علیه و آله و آثار علوی علیه السّلام میدانند.
همچنین نمونه بارز دیگری را که در این باب مورد تردید است، میتوان عقلگرایی و اصالت وجود دانست که خود، منشأ ظهور مکتبها و مسلکهای گوناگون در اسلام و جوامع دیگر گردیده است.
آنچه مورد توجه ماست تنها دو بینش و دو فهمی است که یکی به تعامل میان اسلام و دیگران میاندیشد و دیگری به تعامل نمینگرد؛یعنی یکی به تعامل میان دین و فرهنگ یا علم یا فلسفه توجه دارد و نهادها و نمودها و مسائل بسیاری را ناشی از نوع تعامل موجود در میان آنها میداند و دیگری (بدون ردّ یا اثبات اصل مسأله تعامل)، آنها را ذاتی دین میداند، که به طور مسلم، همه این فهمها، صورت واقع نداشته است و میباید در تصحیح آنها بکوشیم، تا به فهم درست، نایل گردیم.
نکته
فهمپذیری، معمولا در مسائل انسانی- گرچه با دشواری-وجود دارد و ما در اصل مسأله، تردیدی نداریم، لیکن آنچه همواره موجب تعامل یا عدم آن میگردد، فهم همخوان و فهم ناهمخوان است و در این جا فرقی نمیکند که فهمها واقعی باشند یا کاذب، (زیرا بحث ما در«واقع»قرار دارد نهدر«واقعیّت»)و آنچه به عنوان شرط، از فهم و فهمپذیری اراده میکنیم، نوع تفاهم ایجاد شده است و دلیل این مطلب این است که برخی از تعاملهای ایجاد شده در میان برخی از ملتها و گروهها دوباره جای خود را به عدم تعامل و حتی به درگیری و اصطکاک میدهند، زیرا مجددا در فهم خود تجدیدنظر میکنند و به کاذب بودن فهم قبلی خود پی میبرند، (چنان که در قضیّه میکونوس در میان ایران و آلمان واقع شد.) یا دست کم به ناقص بودن فهم پیشین خود میرسند که در این جا خود به خود، فهم ناهمخوان نیز به عدم فهم، از نظر نقش عملی یعنی عدم تعامل، اضافه میشود.
2.سازگاری
آنچه مورد تعامل واقع میشود باید با طبیعت گیرنده خود سازگار باشد؛یعنی ملائمت و مناسبت داشته باشد.
شاید مسأله سازگاری را به عنوان یک اصل و از جمله اسباب نیز بتوان شمرد، لیکن این تصور، از جهت میزان اهمیتی است که دارد.مسأله سازگاری، همان چیزی است که وجود آن، پس از فهم گردیدن آشکار میشود و به متعلق خود، رجحانی را در جهت انتخاب شدنش اعطا میکند، زیرا برای انتخاب کننده، روشن میسازد که ابزار ویژه ورد تعامل برای عمل کردن در محیط ثانوی مناسب است و نیز با طبع انتخاب کننده انطباق دارد و طبیعی است که انسان در مقام انتخاب همواره آن چیزهایی را برمیگزیند که آنها را دوست میدارد؛یعنی میان نیاز خود و آن شئ، ملائمت و مناسبتی را احساس مینماید و روشن است که چنین احساسی پس از درکی چند بعدی از خود، نیاز و میزان آن، اشیا و مسائل پیرامون خود و میزان ارزش و کارایی و همخوانی و مناسبت آنها با نیازها میباشد.
البته ممکن است انتخابی رخ بدهد که در آغاز بر این مبنا نباشد، مثل آنکه بر پایه یک جبر انجام شده باشد؛مانند شخصی که از انجام اعمال یا اتّخاذ روشهایی، طبعا اکراه دارد، لیکن به دلیل جوّ غالب جامعه یا محیط شغلی یا حکومت مقررات داخلی و مانند اینها خود را ناچار از پذیرش آنها میداند و از باب آنچه گفتهاند:«خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو»پایبندی بدانها نشان میدهد که در این صورتها نیز سازگاری وجود دارد، اما سازگاری این جا با نوع رسمی آن تفاوت دارد.در حقیقت او با واسطه چیزهایی که آنها را نمیشناسد، با چیزی که آن و مشروط بودن آن چیز به این واسطه را میشناسد، نسبت به آن مطلوب به نوعی سازگاری در خود ایجاد و سپس احساس نیاز کرده است.
با توجه به آنچه گفته شد، میتوان سازگاری را از دو نوع دانست:یا اصلی و بالذّات و مستقیم، و یا تبعی و واسطی و غیر مستقیم؛اما هر چه باشد، در مقام یکمرجّح عمل میکند و از این رو، نمیتوان آن را به عنوان یک اصل در این جا مطرح دانست (سازگاری در علوم مادی به عنوان اصل میتواند باشد).
نمونه روشنی از این سازگاری غیر مستقیم را میتوان در فرهنگ همراه با یکی از مظاهر تمدّن خارجی دانست که با فرهنگ و یا دین ما نه تنها همخوانی ندارد که مباینت و تضاد نیز دارد و خود بتنهایی هرگز به درون جامعه ما نخواهد آمد و اگر هم بیاید، با عکسالعمل منفی ما روبرو خواهد شد و ما آن را واپس خواهیم فرستاد، اما از آن جا که آن پدیده تکنولوژیکی مورد نیاز ماست و نیاز ما به آن، و انفکاکناپذیری آن فرهنگ با آن پدیده نیز برای ما توجیه شده است، از این رو، بر اساس یک جبر آن را به درون جامعه و سپس فرهنگ خود میپذیریم.
سازگاری ممکن است وجود اوّلیه داشته باشد؛مانند همه آنچه به عنوان مرجّح در تعاملهای آزاد عمل میکند، و ممکن است سازگاری جنبه استحصالی داشته باشد؛یعنی در ابتدا وجود نداشته است، اما بعدا در اثر زیست دراز مدت با چیزی که مورد علاقه ماست تولید شده باشد و این همان چیزی است که در فرایندی از توسعه جویی کشورهای دارای فرهنگ سنّتی یا ملّتهای متدیّن به صورت قهری و ناخواسته، رخ میگشاید و حضور خود را اعلام میدارد.
در واقع به این گونه از پدیدههای اجتماعی که از پدیدههای علمی و تکنولوژیکی مادی سرچشمه میگیرند باید ابزار غیر مستقیم تهاجم فرهنگی، نام نهاد. (فرقی نمیکند که از سوی صادرکنندگانش، آگاهانه یا ناآگاهانه واقع شده باشد)و در حقیقت، درستترین مصداق تهاجم فرهنگی میباشد، چه آنها که تنها خود فرهنگ است که عمل میکند و در این فرض، ممکن است پس از حصول سازگاری، تعاملی نیز با فرهنگ و دین جامعه مهمان داشته باشد که از نظر علمی درست به نظر میآید.
3.فضای باز
چنان که در بخش پیشین بحث یادآور شدیم، باز بودن فضای رفت و آمدهای میان ملّیتی و میان دینی(یکی از معنای اختلاف -رفت و شد)، رمز تعامل در میان ملّتهاست، چه آنکه روشن است در فضاهای بسته (سنّتی یا مدرن)امکان آشنایی، جز با محصولات خودی نیست.گرچه تعاملهای داخلی، دائما در حال انجام است، لیکن اینها تعاملهای خرد هستند و تعامل کلان در صورتی است که در جامعه به روی دیگران و از دیگران به روی ما باز باشد و رفت و شد عناصر علمی، انسانی(مادی و معنوی) جریان آزاد داشته باشد.
در فضای باز، تبادل اندیشهها و آگاهیهای گوناگون صورت میپذیرد و درنتیجه آن، نوعی شناخت از عناصر یکدیگر به دست میآید که این شناختها منشأ احساس نیاز و مناسبتهای بینابینی قرار میگیرند و سپس ممکن است تعاملی صورت گیرد یا نگیرد(بستگی به نوع شناخت دارد).
معمولا دو گروه اجتماعی از سیاست فضای باز فرهنگی استقبال میکنند و طبعا بجز این دو گروه در این جهت به نوعی حسّاسیّت نشان میدهند.این دو گروه عبارتند از:
الف.گروهها یا جامعههایی که دارای بار ایدئولوژیکی یا دینی یا فرهنگی از نوع برهانی یا تقلیدی سنّتی همراه با اعتقاد راسخ بدانها هستند.اینان به دلیل توجیه بالایی که دین یا فرهنگ یا ایدئولوژیشان در میان آنان دارد، از ورود هر نوع فرهنگ یا تبلیغات دینی دیگری هراس ندارند، زیرا مطمئن هستند که حنای دیگران در جامعهشان رنگی نخواهد داشت.از این رو، دروازههایشان به روی دنیا باز است و محدودیتهای قانونی در برخورداری از کالاهای تمدنی و غیر آن ندارند.(همچون صدر اسلام).
ب.گروهها یا جامعههایی که اصل نسبیت را در معرفتشناسی خود پذیرفتهاند و طبعا به کثرتگرایی(پلورالیسم)در دین و فرهنگ و سیاست و اقتصاد و...رسیدهاند و در نتیجه میزان پایبندی آنان به قالب معیّنی از دین یا فرهنگ، در حد صفر است؛یعنی التزام نفسی و تعصّب روحی نسبت به چیز معیّن و مشخّصی ندارند.تنها یک چیز برای آنها سخت مهم است و آن، استقلال ملی و نگهداشت آزادی است که چون همه آحاد جامعهشان نسبت به اینها توجیه شده هستند، نمیتواند مایه نگرانی کسی در آن جامعهها باشد؛(مانند جامعههای غربی و پارهای از جامعههای آسیای میانه و دور و استرالیا).
البته ممکن است همیشه تعامل از نوع مثبت نباشد و طبعا همانند یک معامله بازاری، گاهی یک طرف سود میکند و دیگری زیان میبیند، اما آنچه مهم و تعیین کننده است، استمرار آن میباشد.فرضا اگر در موردی یک تعامل به زیان واقع شود، ارزیابی ما از آن موجب خواهد شد که در شناختهای خود تجدیدنظر کرده، در ادامه آن، راه و شیوه و ابزار کارآمدتری را انتخاب نماییم تا در تعامل دیگری، نتیجه آن مثبت باشد.
فضای باز فرهنگی در واقع برای کشورها و جامعههایی از قبیل ایران، یک خطر کردن است و مانند سفر دریا در زمان گذشته است که یا سودهای کلانی به دست میآمد، یا کشتی آنها غرق میشد، لیکن انسان عاقل از خطر کردن نمیترسد و میبینیم که سفر در دریا همواره وجود داشته است.
امروز، ما در شرایطی هستیم که بر اساس یک جبر، باید از سیاست فضای باز فرهنگی استقبال کنیم، زیرا اولا مکتب انقلابی ما ایننوع جهانبینی را در خود نهفته دارد، و ثانیا نوع مشیها و زبان دینی انقلابی ما و نوع سازمانگیری اهرمها که به وسیله امام راحل بزرگوارمان قدّس سرّه و رهبر عزیز انقلاب، حضرت آیة اللّه خامنهای، شاگرد ممتاز و خلف اصلح آن امام بزرگوار به صورت مجموعه مکتبی نو و پر کارآمد در عصر کنونی درآمده است و نیاز گروهها و جامعههایی در جهان به این نوع مکتب انسانی، ما را موظف میکند تا در باز نگه داشتن چنین فضایی به روی جهانیان و حتّی توسعه آن بکوشیم و باور داشته باشیم که ایران امروز، تنها یک کشور نیست؛در حقیقت مدینه امید اسلام در قرن بیست و یکم است و به دور از هر شعاری باید بگوییم قطب جدیدی خواه ناخواه در حال تکوین است که نقطه تجلی آن، در ایران واقع شده است.
البته باید خطر کرد، ولیکن پیشاپیش باید جوانب را سنجید و حسابشده و با مطالعه دامنهدار و عمیق نسبت به مسائل خود و دیگران گام برداشت.
این جبر از جهت دیگری نیز رخ مینماید و آن وضعیت فرامدرنی است ه در طبع تمدن این عصر است و از این رو، میبینیم که جهان به صورت کلّ واحد درآمده است و همه جوامع آن به یکدیگر مرتبط شدهاند و هیچ جامعهای به گونه منفرد نمیتواند تعریف کلّی بشود و هر جامعهای اگر بخواهد حصارهای جغرافیایی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، علمی و فلسفی برای خود به وجود آورد، در واقع، دست به یک انتحار تدریجی زده است.
اینکه گفته میشود یک جبر، به سبب آن است که پیشاپیش، تعیین شده است و ما به وجود آورنده آن نبودهایم و از این رو، با در نظر گرفتن این مسأله، راه گزینش مشی آسوده حصارگیری(به قلعه رفتن) خود به خود مسدود شده است!
4.وجود داشتن بعد از تعامل
چنان که پیش از این یادآور شدیم، تعامل یک امر وجودی است و مجموعه اسباب و شرایط، آن را از تزاحم و تقابل (ملکه و عدم ملکه، تضاد، نقیضها و...)و درگیری خصمانه متمایز میسازد.بنابراین، هر دو عنصر مورد تعامل(در فرض تعامل ترکیبی)با تنها عنصری که در هر اقدام تعاملی مورد توجه قرار میگیرد(در فرض وامگیری متقابل دو امر کلی)پس از عمل تعاملی، طبعا باید وجود داشته باشد و در صورتی که ظاهرا تعاملی انجام گیرد که به نابودی و محو عنصر مورد نظر بینجامد، باید در اصالت تعاملی آن پدیده تردید نمود و آن را از مقولههای دیگر دانست.
معمولا تعامل در زمینههای خالی صورت میگیرد؛یعنی زمانی که ما در فرهنگ یا دین یا علم یا فلسفه خود خلأی را احساس میکنیم، در صدد پر کردن آن و رفع نیاز خود بر میآییم.در این صورت، باتوجه به اسباب و شرایطی که یاد شد، یا از آن غفلت کردهایم، نوع جستوجو آغاز میشود.اکنون ممکن است بزودی بتوانیم نیاز خود را از جایی تأمین نماییم، یا ممکن است نتوانیم، که در این صورت، آن را در سیاهه موارد مورد نیاز خود جای میدهیم و شعور خودکار اجتماعی ما در موقع مناسب به تأمین آن، مبادرت خواهد کرد.همچنین جامعههای دیگر نیز در درون خود نیازهایی دارند که در مورد آنها چنین رخدادی صورت خواهد پذیرفت و بدین گونه، عمل تعامل در جوامع بشری، دائما در حال انجام میباشد.
از تصویری که ارائه دادیم، خود به خود فرق تأثیرپذیریهای جوامع بشری در قالبهای غیر تعاملی نیز روشن میشود؛(اگر چه با تیزبینی، نقش تعاملی را در هر کنش و واکنش اجتماعی ولو به صورت کمرنگ خواهیم یافت)و تمایز بده بستان را با تحمیل یا استراق و... در مییابیم.
در تقابل تمدنها یا فرهنگها یا دینها با هم یا با دیگری، معمولا از چنین شرطی خبری نیست، زیرا در این فرضها دو عنصر همنام و همسان مسلح و مجهّز(یا یکی از آنها مجهز و مسلّح)که هر دو در یک محیط تئوریکی یا عملی عمل میکنند و هر دو وجود دارند و مورد توجه کسان خود هستند، با یکدیگر به هماوردی میپردازند و مانند دو جنگجوی خشمگین در صدد محو یکدیگر هستند.بدین سان، بعد از عمل، از وجود یکی از آنها خبری نیست(یا خنثی شده و دربند قرار گرفته است)؛مثلا وقتی فرهنگی اسلامی میآید، در نمودهای رفتاری مردم تأثیر میگذارد و عمل سجده کردن و به خاک افتادن را که در فرهنگ ایرانی، آموزهای برای فروتنی و تعظیم در مقابل بزرگان است نفی میند و به جای آن، جمله«سلام علیک»و مصافحه و معانقه را مینشاند و بنابراین، پس از تقابل دو مسأله فرهنگی، یکی از آنها محو میشود.
در نقطه مقابل آن(که عنصر فرهنگی مهاجم، محو میشود)تهاجم و تقابل اقوام مغول به داخل جامعههای اسلامی را میبینیم که مقدسترین عنصر فرهنگی آنان، یعنی توتم قبیلهای ایشان در رویارویی با قویترین عنصر فرهنگی دینی ما محو میشود.(منظور از آوردن این دو مثال، تنها وجهههای تقابلی خصمانه دو جامعه، و فرهنگ است و در صدد انکار وجهههای تعاملی آنها نیستیم.)
در عمل استراق، اگر چه عنصر مورد استراق پس از عمل، وجود دارد، لیکن تنهاست و دو چیز، پس از عمل در معرض دید ما قرار ندارد و وجه تمایز آن با وامگیری نیز در این است که وامگیری در جریانی از تعامل، همواره قرار دارد.(و رمز آن در مفهوم واژگانی وامگیری مستنر است.)ادامه دارد
پی نوشتها
1.مسأله تعامل در بعد اجتماعی آن، تحت عنوان «Xchange theory»یا نظریه مبادله، سابقهای طولانی در مردم شناسی دارد که همواره در دو نظرگاه مورد توجه قرار داشته است، یکی در زمینه مبادلههای فردیتی که بیشتر، نظرگاهی آمریکایی است و در کارهای«ج.سی.هومانز» و«پ.م.بلائو»در دهه هفتم این قرن، مشاهده میشود.(که در این مقاله بدان نخواهیم نگریست).
دوم، در زمینه مبادلههای جمعیتی است که بیشتر، در مکتب مردمشناسی فرانسوی، با کارهای«م.موس»و«سی.لوی اشتراوس» ارتباط پیدا میکند.
نظریه مبادله بدین معنی، در کارهای لوی اشتراوس، رشد و تطوّر پیوندهای یکپارچه کننده فرهنگی را در خلال«شبکههای اجتماعی»که به وسیله«مبادله عمومیّت یافته» ایجاد میشوند، پی میگیرد و در پی بررسی قضایایی است که ساختار اجتماعی و فرهنگ را توضیح میدهد.
نظریه دوم، با دید انتقادی نسبت به نظریه فردگرای آمریکایی معتقد است که تنها این قضایا هستند که از لحاظ جامعه شناختی، بیشتر در خور اعتنا هستند تا موضوعاتی که در نظریههای مبادله انفرادی، مورد توجه قرار میگیرند.(برای توضیح بیشتر، بنگرید به: جمعی از نویسندگان، فرهنگ جامعه شناسی، ترجمه حسن پویان، چاپ اول:تهران، 1367، ذیل عنوان فوق).
2.شایان توضیح است که در مباحث جامعهشناسی، تعامل مورد بحث، بیشتر جنبه رفتارگرایی جمعی دارد که ثبوت گرایان در نظریه عمل«Action theory»توصیفهایی از آن دارند.
تالکوت پارسنز، در این باره میگوید:جریانات عمل، به وسیله اوضاع، مقید و به وسیله نمادها و ارزشها هدایت میشود.مهمترین مقوله، عبارت از تعامل، عنی عملی است که به سوی عاملان دیگر، جهت داده شده است؛ وقتی تعامل بین دو طرف، متواتر باشد انتظارات متقابل به ظهور میرسد؛هر دو طرف ناگزیرند هم انتظارات و هم رفتارشان را برای پاسخگویی انتظارات و رفتار یکدیگر، تنظیم کنند.(فرهنگ جامعه شناسی، ص 24.)
3.اختلاف بدین برداشت، صرفا یک برداشت واژگانی نیست و در زبان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و امامان بزرگوار ما نیز مورد توجه بوده است.
در این مورد، حدیثی را مولف بحارالأنوار نقل میکند که عبدالمؤمن انصاری بر امام ششم علیه السّلام حدیث نبوی معروف را عرضه میدارد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرموده است:«همانا اختلاف امتم رحمت است»و امام علیه السّلام برای او توضیح میدهند آن معنایی که تو یا دیگران از اختلاف فهمیدهای، منظور نیست تا اینکه به گمان شما-در نتیجه-اجتماع و وفاق آنها عذاب باشد، بلکه این اختلاف با نظر به آیه شریفه«نفر»فلو لا نفر من کلّ فرقة منهم طائفة...به معنای آمد و شد مردم از شهر و دیارها به میان یکدیگر است تا در نتیجه به کسب دانش و آگاهی دینی آنان بینجامد.سپس امام علیه السّلام بر یگانه بودن دین تأکید مینمایند؛ یعنی اینکه محور اصلی و اساسی همگی، یک چیز است.(بنگرید به:علاّمه مجلسی، بحارالانوار، ج 1، ص 227، ب 1، ح 19.)
4.جامعههای غربی کنونی از دید دینی، بدین گونهاند.
5.به بخش سوم تعامل دین و فرهنگ، با عنوان «تمایز دین با جهان بینی، ایدئولوژی و فرهنگ»رجوع کنید.
6.شایان توضیح است که مسأله اختلاف در این بخش از بحث به همان معنای متبادر عرفی و
منطقی آن است؛یعنی مخالفت کردن با یکدیگر.مراد از این بعد از اختلاف، عدم وفاق کلی نیست، بلکه به معنای تضارب آرا و اندیشههاست و در چشمانداز پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و امامان بزرگوار ما نیز بوده است.
مرحوم علاّمه مجلسی به یک حدیث نبوی صلّی اللّه علیه و آله از دو منبع، یکی از امام صادق علیه السّلام که طبرسی در احتجاجات خود آورده و دیگری از امام باقر علیه السّلام که اسحاق بن عمار آن را روایت کرده است، اشاره میکند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله در مورد اختلاف اقوال و آرای علمای اسلامی بعد از خود بدین گونه رهنمود دادهاند:«در جاهایی که متن گویای قرآن یا سنّت من حضور نداشتند شما به گفتههای اصحابم توجه کنید و به هر کدامشان که روی آوردید، راهنمای شما خواهند بود و این اختلاف در گفتههای اصحاب من برای شما رحمت است...»بنگرید به:بحارالأنوار، ج 2، ص 220، ب 29، ح 1؛ج 22، ص 307؛ب 8، ح 8.