تأملی در «کلام جدید» (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
در محضر استاد ارجمند حضرت حجة الاسلام و المسلمین لاریجانی هستیم. ابتدا از ایشان تقدیر و تشکر فراوان داریم از اینکه وقت ارزشمندشان را در اختیار مجله اندیشه حوزه قرار دادند.
حضرت استاد، چون بحث کلام جدید هماکنون یکی از موضوعات اساسی و مطرح در مجامع علمی و فرهنگی است، بر آن شدیم که در این مجله از دیدگاههای صاحبنظران بهرهببریم و مفتخریم که در این زمینه سلسله گفتارها و مصاحبههایی را به شما داشته باشیم.
در آغاز این گفتگو سؤالاتی را به عنوان ورود به بحث خواهیم پرسید و در شمارههای آینده به جزئیات این بحث خواهیم پرداخت؛ان شاء الله.
سؤال:درباره تعریف کلام جدید و اینکه ماهیت کلام جدید چیست توضیح بفرمایید.
جواب:بسم الله الرحمن الرحیم الحمدللّه رب العالمین و صلّی اللّه علی محمّد و آلهالطاهرین.
من هم به نوبه خودم از دوستان تشکر میکنم که زحمت کشیده، این مصاحبه را ترتیب دادند.
اصطلاح«کلام جدید»به توضیح و بحث نیاز دارد.این اصطلاح گرچه تا حدّی معمول شده، لکن معمول نیست دقیقا مقصود از آن چیست؟مخصوصا عنوان«جدید»در هالهای از ابهام است.باید ببینیم جدید بودن کلام به چه لحاظ است؟چرا کلام را به جدید و قدیم تقسیم میکنیم؟آیا ماهیت کلام جدید با کلام قدیم تفاوتی دارد؟و اگر نه، چرا این نکته را در سایر رشتههای علمی جاری نمیکنیم؟چه چیزی کلام را جدید کرده است؟ شاید پیش از این لازم باشد راجع به اصل ماهیت کلام قدیم تأمّل بیشتری کنیم و سپس ببینیم آیا کلام جدید همان غرضی را که در کلام قدیم بوده دنبال میکند یا نه؟اگر این طور است، آیا جدید و قدیم واقعا تغییر ماهوی در این دو کلام ایجاد کرده است یا نه؟
در مورد کلام قدیم باجمال میتوان گفت علمی است که بع غرض صیانت عقاید دینی تدوین یافته است.البته پنهان نیست این گونه تبیین ماهیت کلام، تبیینی اجمالی است که نیاز به توضیح دارد و پرسشهای بسیاری را بیپاسخ میگذارد.
ممکن است بپرسیم هر علمی موضوعی دارد و مسائلی؛موضوع علم کلام چیست؟ و مسائل آن کدامند؟
این سؤال در کتب قدما تا حدی بررسی شده است، گرچه به یک نظر دقیق و متقنی نرسیدهاند.بعضی از کلامیین گفتهاند موضوع کلام وجود بماهو وجود است.
این نظر موجود چند اشکال واقع شده است.از جمله آنکه برخی مسائل کلام اصلا کاری به وجود ندارد؛مثل تلازم بین معجزه و رسالت.ما در باب معجزه کاری به این نداریم که معجزه آیا وجود دارد یا نه.معجزه با رسالت تلازم دارد.به تعبیر طلبگی خودمان در این جا بحث از یک رابطه نفس الأمری است، همانند رابطه علت و معلول که در آن وجود موضوع مطرح نیست(وجود خارجی و بالفعل).اگر گفتیم که آتش علت حرارت است، کاری به این نداریم که آتش و حرارت در خارج وجود دارند یا نه.با توجه به این نکته، بحث معجزه چگونه از تقسیمات وجود بماهو وجود میشود.این اشکالی است کهاز گذشته مطرح بوده است.
اشکال دیگری که به نظر میرسد مهم است و در بحث کلام جدید هم فی الجمله مطرح میشود این است که اگر موضوع کلام، وجود بماهو وجود است، با فلسفه چه فرقی میکند.عین همین تعبیر را درباره موضوع فلسفع هم داریم.
برخی از علمای پیشین علم کلام همچون شارح مقاصد نقل کردهاند که برخی برای حلّ این مشکل، موضوع کلام یا محمولات آن را به قید«علی وفق الشریعه»مقیّد ساختهاند؛یعنی میگوییم کلام مجموعه مسائلی است که موضوعش وجود است، ولی ترتّب محمولات بر این موضوع مقیّد به حیث خاصی است؛یعنی از آن حیث که بر وفق قانون شریعت است.این ملخّص طریقی است که برخی برای حلّ معضل پیمودهاند، ولی این هم اشکال روشنی دارد.
اشکال این است که«بر وفق شریعت»یعنی چه؟بعضی از این ترتّبها، امور واقعی و تکوینی هستند و لذا«بر وفق شریعت»در آنها معنی ندارد؛مثلا بنا بر برهان امکان و وجوب، اثبات واجب میکنیم.این یک امر واقعی است و«وفق شریعت»و«عدم وفق شریعت»در آن تصوّر ندارد.آری مطابقت با ظواهر کتاب و سنّت امری است که ار امور تکوینی هم تصویر دارد، ولی این قید به«ترتب محمولات بر موضوعات»برنمیگردد؛ یعنی حیث مطابقت با ظواهر کتاب و سنت هیچ دخلی در ثبوت محمول برای موضوع ندارد.بنابراین، به نظر میرسد در تبیین اینکه موضوع علم کلام چیست، در نهایت دچار مشکل میشویم.
از بعضی اساتید شنیدهام که معتقدند موضوع علم کلام خداوند است به صفات و افعالش.به نظر بنده، عند التأمّل این هم اشکال روشنی دارد.بحث معجزه چه ربطی به افعال خداوند دارد؟اگر از این باب است که معجزه هم یکی از افعال خداوند است، بحث از آنها بخشی از اساس کلام را تشکیل میدهند.اما اگر مصادیق فعل خداوند متعال را موضوع قرار بدهیم، باید هرپدیدهای را که در عالم رخ میدهد، موضوع قرار دهیم که چنین امری معقول نیست.پس این بیان هم در ظاهر مشکل دارد.
برخی از نویسندگان در باب موضوع علم کلام ادعایی مطرح کرده و هیچ دلیلی هم بر آن اقامه ننمودهاند.ایشان گفتهاند علم کلام، بدون موضوع است.
توضیح اینکه علوم بر دو گونهاند:علومی که موضوع دارند؛مثل ریاضی و فلسفه، و علومی که موضوع ندارند؛مثل کلام و علم اصول.حقیقت امر این است که این ادعایی بدون دلیل است؛یعنی این تفصیل بین فلسفه و کلام و بین اصول و ریاضیات بدون دلیل است.بسیاری از اصولیین با تلاش فراوان موضوعاتی را برای علم اصول طرح کردهاند. چه دلیلی بر نادرستی کلام اینان اقامه شده است؟ادّعای بلاموضوعی ادّعای کوچکی نیست، خصوصا که اگر هیچ تلاشی هم برای تنقیح موضوع آن صورت نگیرد.
با وجود این، به نظر میآید اصل اینکه در هر علمی نیاز به موضوعی داریم، فی حد ذاته در همه علوم قابل خدشه است.مسأله این است که باید ببینیم دلیلی التزام به موضوع واحد برای هر علمی چیست.کسانی که تمایز علوم را به موضوعات میدانند، طبعا برای هر علمی، موضوعی واحد قائلند، امّا اگر تمایز علوم را به تمایز موضوعات ندانستیم، بلکه همچون محقق خراسانی مؤلف کفایة الاصول، تمایز علوم را به اغراض بدانیم، یا همچون محقق اصفهانی قائل به تمایز علوم بنفسها باشیم، هیچ دلیلی وجود ندارد که علوم باید حتما دارای موضوعی باشند.البته مرحوم صاحب کفایه در عین اینکه تمایز علوم را به اغراض میداند، معتقد است هر علمی دارای موضوعی وحدانی است.ایشان در مقام استدلال بر این مطلب، از قاعده فلسفی«الواحد لا یصدر منه الاّ الواحد»استفاده میکند که درستی این استدلال خود جای تأمّل دارد، چه آنکه محققان عمدتا قاعده الواحد را در واحدهای نوعی جاری نمیدانند.
مرحوم اصفهانی مؤلّف نهایة الدرایه در باب تمایز علوم سخنی دارد که در بالا بدان اشاره کردیم.محصّل سخن ایشان این است که هر علمی یک مرکب اعتباری است.مرکب اعتباری مرکبی است که وحدت اجزایش بالعرض است؛یعنی وحدتی ناشی از وحدت لحاظ یا وحدت غرض و همانند آن.در عین حال، وقتی علم به صورت همین مرکب اعتباری پدید آمد بنفسها از یک مرکب اعتباری دیگر متمایز است.این سخن بسیار دقیقیاست و به دو اشکالی که بر نظر آخوند در کفایه، وارد است، اشاره دارد.
حال وارد این بحث نمیشویم، چون به اندازه کافی از بحث اصلی دور شدهایم! ملخّص کلام اینکه اگر علوم را مرکب اعتباری بدانیم و تمایز علوم را بنفسها یا به اغراض بدانیم، دلیلی نداریم که هر علمی نیازمند موضوع واحدی است.بدین ترتیب از اصل معضل یافتن موضوع وحدانی برای علم کلام اجتناب میکنیم.البته نمیگوییم علم نمیتواند موضوع واحد داشته باشد.میگوییم دلیلی نداریم که چنین موضوعی لازم است.بنابراین، میتوان گفت علم کلام چه قدیم و چه جدید مجموعهای از مسائل است که به غرض خاصی گرد آمدهاند یا به بیانی که مرحوم اصفهاین داشتهاند، مرکّبی اعتباری هستند که در اثر غرض خاصی پدید آمدهاند و آن غرض همان صیانت عقاید یک دین از شبهات و معضلات، و بلکه اثبات مطالب دینی است.به تعبیر دیگر، غرض تحفظ بر عقاید دینی است، چه اثبات آن و چه صیانت آن از شبهاتی که مطرح میشود.به این ترتیب از اصل مشکل موضوع در علم کلام درمیگذریم.در واقع مشکلی نداریم.
بنابراین، به طور خلاصه میتوان گفت علم کلام مجموعه مسائلی است که برای تحفّظ و اثبات عقاید دینی و عقلانی کردن مدعیّات دینی طرح میشوند.اگر این را بپذیریم، طبعا غرض از علم کلام در گذشته و حال یکی است.این غرض در هر زمان مجموعه مسائلی را به گرد خود جمع میآورد.این مسائل به طور طبیعی تغییراتی پیدا میکند، چون در هر زمانی نوعی از مسائل آن غرض را تأمین میکنند.در زمان مرحوم خواجه نصیر، شکل دیگری و در زمان ما هم مسائلی دیگر با اشکال مختلف مطرح میباشد.گرچه مشترکات بسیاری هم در طول همین تحوّلات باقی ماندهاند.
بدینسان مسائل علم کلام تغییر کرده است، ولی هر علمی همین گونه است.کدام علمی است که مسائل آن تغییر نکند؟بنابراین، به نظر میرسد علم کلام مانند هر علم دیگری دارای نوعی پیوستگی است و از این رو، تفکیک کلام جدید و قدیم از یکدیگر چندان مناسب نیست.کسانی که این تفکیک را به عمل میآورند باید به چیزی بیشتر از نو شدن پارههای مسائل نظر داشته باشند.باید مدّعی نوعی تحوّل عظیم یا دگرگونی تمامعیارباشند، به طوری که پیوستگی بین مسائل از بین رفته باشد و چنین ادعایی فاقد هر گونه دلیلی است.صرف اینکه در زمانی شبهاتی مطرح شود که در زمان دیگر نبوده است، موجب نمیشود که ما این علم را از پیوستگی خودش بیندازیم و همین طور هر علم دیگری را.علمی مثل اصول هم زمانی علم ساکتی است و زمانی تحولات چشمگیر در آن رخ میدهد، ولی هیچیک آن را از پیوستگی بیرون نمیبرد.بلی اگر تحولات آن قدر عظیم باشد که چهره همه مسائل را دگرگون کند، ممکن است بتوان گفت اینها دو علمند یا علمی که در آن گسستنی رخ داده است، ولی انصافا مطلب در باب کلام این گونه نیست.شما در کلام جدید و یا در فلسفه دین در زمان ما بسیاری از مسائل را که در قدیم از زمان سقراط به بعد مطرح بوده، خواهید دید.البته شبهات جدید و پاسخهای جدید هم درایم، ولی به هرحال مسائل خیلی وقتها همان مسائل گذشته است.اثبات واجب، برهان امکان وجوب، برهان آنسلم و همانند آن؛مثلا امروزه در مورد برهان صدیقین کتابها و مقالات بسیاری نوشته شده است، در حالی که مسأله مسألهای قدیمی است، گرچه طرحها و اثباتهای جدیدی هم دارد.
در مجموع به نظر بنده علم کلام جدید با این بیانی که عرض شد، در ماهیت با علم کلام قدیم فرقی نمیکند.اینکه میگوییم در«ماهیت»مراد این نیتس که ماهیت به معنای طبیعت مقابل معقولات ثانویه باشد.مقصود این است که مقوّم کلام قدیم و کلام جدید امری است که موجب نوعی پیوستگی در مسائل شده است؛همان غرض واحد که مسائل علم کلام را گرد آورده است.
آنچه باقی میماند این است که نفس این اصطلاح«کلام جدید»به چه معناست؟
در کلمات فیلسوفان و متکلّمان غربی این اصطلاح به معنایی که در دیار ما به کار میرود، چندان شایع نیست؛یا لااقل بنده ملاحظه نکردهام.البته تعبیر new theology وجود دارد، لکن خود اصطلاح خاصی است و به معنای کلام جدید آن طور که در میان ما معروف شده، نیست.شاید modern theology هم همین گونه باشد؛یعنی مقصود کلامی با ماهیت جداگانه نیست.شیوع این تعبیر در فارسی ظاهرا از شهید مطهری است که جزوهای درسی به نام کلام جدید تدوین کرده بودند که عمدتا به برهان نظم و شبهات هیوم پرداختهاند.در زمانهای اخیر این اصطلاح بهطور کامل شایع شده است.
سؤال:تفاوت کلام(جدید و قدیم)با فلسفه دین را بیان فرمایید.
جواب:این به یک معنا شبیه نزاعی است که در تفاوت فلسفه و کلام وجود داشته است و پاسخ به آن چندان آسان نیست.پیش از اینکه به تفاوت کلام و فلسفه دین بپردازیم، بد نیست سخنی هم در این باب عرض نماییم.
بخشی از کلام که متضمّن بحثهای دروندینی است، با فلسفه تفاوت جوهری دارد. در کلام گاهی باید رسالت شخص خاصی ار اثبات کنیم؛یعنی بحثی جزئی و خاص مطرح است که طبعا با استدلالها و برهانهای کلّی فلفی چنین چیزی ممکن نیست.برخلاف اصل نیاز به رسول و پیامبر که با برهانهای کلی قابل اثبات است و همین گونه در مورد امامت شخص خاصی در مقابل اصل امامت.براهین فلسفی امامت شخصی را اثبات نمیکند.به طور کلی میتواند بگوید امام و جانشین پیامبر لازم است، اما اینکه این شخص خاص رسول است یا امام، نیاز به بحثهای جزئی و تاریخی دارد.ما با نقلهای تاریخی ثابت میکنیم که شخصی خاص پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و اله بوده است.استفاده از نقلهای تاریخی و نصوص و روایات عمدتا درون دینی است.این بخش از کلام تفاوت جوهری با فلسفه دارد.امّا در قسمتی که کلام و فلسفه مسائل مشترک دارند، به نظر میرسد بین کلام و فلسفه چندان تفاوتی نیست.
رابطه فلسفه دین و کلام هم همین طور است و میان آن دو فرقی نیست؛به عنوان مثال بحثی که در کلام جدید تحت عنوان اثبات واجب طرح میشود، در فلسفه دین هم هست. به گمان من تمام مسائلی که در فلسفه دین قابل طرح هستند، در کلام و کلام جدید هم قابل طرحند.
برخی مدعی هستند که فلسفه و نیز فلسفه دین با کلام فرق میکند، گرچه ممکن است در موضوع و مسائل این دو رشته علمی مشترکاتی هم وجود داشته باشد.ایشان ادعا کردهاند که فرق در نحوه نگرش به مسائل است.فیلسوف دین به این مسائل با فراغت بال مینگرد:با آسودگی خاطر مسائل دینی را بحث میکند؛یعنی برای او مهم نیست حالاثبات واجب بشود یا انکار واجب، اما یک عالم کلامی دنبال اثبات واجب است و برای او مهم است که این اعتقاد را ثابت کند.پس بحثهای او با فراغت بال همراه نیست.بنابراین، تمایز این دو رشته را بخ نحوه نگرش آنها قرار دادهاند.البته مقصود این نیست که نگرش کلامی، نگرش درون دینی است و نگرش فیلسوف دین(یا فیلسوف)بیروندینی، چون نگرش کلامی هم در مثل اثبات واجب و اثبات اصل معاد و نبوت و امامت، بیرونی است.
به گمان ما تفکیک فلسفه و فلسفه دین از کلام از طریق معیار یادشده سخن درستی نیست، چون این گونه دغدغه داشتن و نداشتن تأثیری منطقی و فلسفی و برهانی بر مسائل ندارد.ممکن است در احساس و فحص و تتبع شخصی اثر داشته باشد، ولی اینها عاملی نیست که ماهیت علم را تشکیل بدهد، درست مثل اینکه کسی ریاضیات بخواند، تا به نان و آب برسد و دیگری واقعا به عشق خود ریاضیات بدان اشتغال ورزد.آیا این دو نوع انگیزه، دو نوع ریاضیات ایجاد میکند؟مسلم است نه.ریاضیات علمی است با موضوع و غرض و مسائل خاصی که اینها ماهیت علم ریاضیات را تشکیل میدهد، اما اینکه یکی به انگیزه نان به طرف آن برود و یکی با عشق و علاقه بدان بپردازد، این در ماهیت ریاضیات تأثیری نمیگذارد.اینها انگیزههایی است که داعی یک عالم میشود برای رجوع به علمی و روشن است دواعی عالم در رجوع به علم، ماهیت علم را عوض نمیکند.اینکه یک عالم چرا به این بحث روی آورده، فارغ بال بوده یا نبوده، تأثیری در ماهیت علم که مورد بحث است ندارد و ما وقتی سؤال میکنیم فلسفه دین و کلام با هم فرق دارند یا نه9، دنبال این هستیم که ببینیم نفس این دو، دو ماهیت مختلف دارند یا نه؟دو حیطه مختلف هستند یا نه؟با اختلاف انگیزهها شما حیطههای مختلف تعیین نکردهاید.صرفا میگویید دواعی کسانی که رو به این علم میآورند مختلف است، و همین طور در هر رشتهای.به نظر من فلسفه و کلام در حیطههایی که موضوع مشترک دارند، واحدند؛مثل اثبات واجب، اثبات رسالت، قضیه معجزه، اوصاف خداوند بمعنیداری گزارههای دینی و امثال این. به همین ترتیب فلسفه دین و کلام نیز یکی است و وجهی برای تفکیک وجود ندارد.
پایان مقاله
حضرت استاد، چون بحث کلام جدید هماکنون یکی از موضوعات اساسی و مطرح در مجامع علمی و فرهنگی است، بر آن شدیم که در این مجله از دیدگاههای صاحبنظران بهرهببریم و مفتخریم که در این زمینه سلسله گفتارها و مصاحبههایی را به شما داشته باشیم.
در آغاز این گفتگو سؤالاتی را به عنوان ورود به بحث خواهیم پرسید و در شمارههای آینده به جزئیات این بحث خواهیم پرداخت؛ان شاء الله.
سؤال:درباره تعریف کلام جدید و اینکه ماهیت کلام جدید چیست توضیح بفرمایید.
جواب:بسم الله الرحمن الرحیم الحمدللّه رب العالمین و صلّی اللّه علی محمّد و آلهالطاهرین.
من هم به نوبه خودم از دوستان تشکر میکنم که زحمت کشیده، این مصاحبه را ترتیب دادند.
اصطلاح«کلام جدید»به توضیح و بحث نیاز دارد.این اصطلاح گرچه تا حدّی معمول شده، لکن معمول نیست دقیقا مقصود از آن چیست؟مخصوصا عنوان«جدید»در هالهای از ابهام است.باید ببینیم جدید بودن کلام به چه لحاظ است؟چرا کلام را به جدید و قدیم تقسیم میکنیم؟آیا ماهیت کلام جدید با کلام قدیم تفاوتی دارد؟و اگر نه، چرا این نکته را در سایر رشتههای علمی جاری نمیکنیم؟چه چیزی کلام را جدید کرده است؟ شاید پیش از این لازم باشد راجع به اصل ماهیت کلام قدیم تأمّل بیشتری کنیم و سپس ببینیم آیا کلام جدید همان غرضی را که در کلام قدیم بوده دنبال میکند یا نه؟اگر این طور است، آیا جدید و قدیم واقعا تغییر ماهوی در این دو کلام ایجاد کرده است یا نه؟
در مورد کلام قدیم باجمال میتوان گفت علمی است که بع غرض صیانت عقاید دینی تدوین یافته است.البته پنهان نیست این گونه تبیین ماهیت کلام، تبیینی اجمالی است که نیاز به توضیح دارد و پرسشهای بسیاری را بیپاسخ میگذارد.
ممکن است بپرسیم هر علمی موضوعی دارد و مسائلی؛موضوع علم کلام چیست؟ و مسائل آن کدامند؟
این سؤال در کتب قدما تا حدی بررسی شده است، گرچه به یک نظر دقیق و متقنی نرسیدهاند.بعضی از کلامیین گفتهاند موضوع کلام وجود بماهو وجود است.
این نظر موجود چند اشکال واقع شده است.از جمله آنکه برخی مسائل کلام اصلا کاری به وجود ندارد؛مثل تلازم بین معجزه و رسالت.ما در باب معجزه کاری به این نداریم که معجزه آیا وجود دارد یا نه.معجزه با رسالت تلازم دارد.به تعبیر طلبگی خودمان در این جا بحث از یک رابطه نفس الأمری است، همانند رابطه علت و معلول که در آن وجود موضوع مطرح نیست(وجود خارجی و بالفعل).اگر گفتیم که آتش علت حرارت است، کاری به این نداریم که آتش و حرارت در خارج وجود دارند یا نه.با توجه به این نکته، بحث معجزه چگونه از تقسیمات وجود بماهو وجود میشود.این اشکالی است کهاز گذشته مطرح بوده است.
اشکال دیگری که به نظر میرسد مهم است و در بحث کلام جدید هم فی الجمله مطرح میشود این است که اگر موضوع کلام، وجود بماهو وجود است، با فلسفه چه فرقی میکند.عین همین تعبیر را درباره موضوع فلسفع هم داریم.
برخی از علمای پیشین علم کلام همچون شارح مقاصد نقل کردهاند که برخی برای حلّ این مشکل، موضوع کلام یا محمولات آن را به قید«علی وفق الشریعه»مقیّد ساختهاند؛یعنی میگوییم کلام مجموعه مسائلی است که موضوعش وجود است، ولی ترتّب محمولات بر این موضوع مقیّد به حیث خاصی است؛یعنی از آن حیث که بر وفق قانون شریعت است.این ملخّص طریقی است که برخی برای حلّ معضل پیمودهاند، ولی این هم اشکال روشنی دارد.
اشکال این است که«بر وفق شریعت»یعنی چه؟بعضی از این ترتّبها، امور واقعی و تکوینی هستند و لذا«بر وفق شریعت»در آنها معنی ندارد؛مثلا بنا بر برهان امکان و وجوب، اثبات واجب میکنیم.این یک امر واقعی است و«وفق شریعت»و«عدم وفق شریعت»در آن تصوّر ندارد.آری مطابقت با ظواهر کتاب و سنّت امری است که ار امور تکوینی هم تصویر دارد، ولی این قید به«ترتب محمولات بر موضوعات»برنمیگردد؛ یعنی حیث مطابقت با ظواهر کتاب و سنت هیچ دخلی در ثبوت محمول برای موضوع ندارد.بنابراین، به نظر میرسد در تبیین اینکه موضوع علم کلام چیست، در نهایت دچار مشکل میشویم.
از بعضی اساتید شنیدهام که معتقدند موضوع علم کلام خداوند است به صفات و افعالش.به نظر بنده، عند التأمّل این هم اشکال روشنی دارد.بحث معجزه چه ربطی به افعال خداوند دارد؟اگر از این باب است که معجزه هم یکی از افعال خداوند است، بحث از آنها بخشی از اساس کلام را تشکیل میدهند.اما اگر مصادیق فعل خداوند متعال را موضوع قرار بدهیم، باید هرپدیدهای را که در عالم رخ میدهد، موضوع قرار دهیم که چنین امری معقول نیست.پس این بیان هم در ظاهر مشکل دارد.
برخی از نویسندگان در باب موضوع علم کلام ادعایی مطرح کرده و هیچ دلیلی هم بر آن اقامه ننمودهاند.ایشان گفتهاند علم کلام، بدون موضوع است.
توضیح اینکه علوم بر دو گونهاند:علومی که موضوع دارند؛مثل ریاضی و فلسفه، و علومی که موضوع ندارند؛مثل کلام و علم اصول.حقیقت امر این است که این ادعایی بدون دلیل است؛یعنی این تفصیل بین فلسفه و کلام و بین اصول و ریاضیات بدون دلیل است.بسیاری از اصولیین با تلاش فراوان موضوعاتی را برای علم اصول طرح کردهاند. چه دلیلی بر نادرستی کلام اینان اقامه شده است؟ادّعای بلاموضوعی ادّعای کوچکی نیست، خصوصا که اگر هیچ تلاشی هم برای تنقیح موضوع آن صورت نگیرد.
با وجود این، به نظر میآید اصل اینکه در هر علمی نیاز به موضوعی داریم، فی حد ذاته در همه علوم قابل خدشه است.مسأله این است که باید ببینیم دلیلی التزام به موضوع واحد برای هر علمی چیست.کسانی که تمایز علوم را به موضوعات میدانند، طبعا برای هر علمی، موضوعی واحد قائلند، امّا اگر تمایز علوم را به تمایز موضوعات ندانستیم، بلکه همچون محقق خراسانی مؤلف کفایة الاصول، تمایز علوم را به اغراض بدانیم، یا همچون محقق اصفهانی قائل به تمایز علوم بنفسها باشیم، هیچ دلیلی وجود ندارد که علوم باید حتما دارای موضوعی باشند.البته مرحوم صاحب کفایه در عین اینکه تمایز علوم را به اغراض میداند، معتقد است هر علمی دارای موضوعی وحدانی است.ایشان در مقام استدلال بر این مطلب، از قاعده فلسفی«الواحد لا یصدر منه الاّ الواحد»استفاده میکند که درستی این استدلال خود جای تأمّل دارد، چه آنکه محققان عمدتا قاعده الواحد را در واحدهای نوعی جاری نمیدانند.
مرحوم اصفهانی مؤلّف نهایة الدرایه در باب تمایز علوم سخنی دارد که در بالا بدان اشاره کردیم.محصّل سخن ایشان این است که هر علمی یک مرکب اعتباری است.مرکب اعتباری مرکبی است که وحدت اجزایش بالعرض است؛یعنی وحدتی ناشی از وحدت لحاظ یا وحدت غرض و همانند آن.در عین حال، وقتی علم به صورت همین مرکب اعتباری پدید آمد بنفسها از یک مرکب اعتباری دیگر متمایز است.این سخن بسیار دقیقیاست و به دو اشکالی که بر نظر آخوند در کفایه، وارد است، اشاره دارد.
حال وارد این بحث نمیشویم، چون به اندازه کافی از بحث اصلی دور شدهایم! ملخّص کلام اینکه اگر علوم را مرکب اعتباری بدانیم و تمایز علوم را بنفسها یا به اغراض بدانیم، دلیلی نداریم که هر علمی نیازمند موضوع واحدی است.بدین ترتیب از اصل معضل یافتن موضوع وحدانی برای علم کلام اجتناب میکنیم.البته نمیگوییم علم نمیتواند موضوع واحد داشته باشد.میگوییم دلیلی نداریم که چنین موضوعی لازم است.بنابراین، میتوان گفت علم کلام چه قدیم و چه جدید مجموعهای از مسائل است که به غرض خاصی گرد آمدهاند یا به بیانی که مرحوم اصفهاین داشتهاند، مرکّبی اعتباری هستند که در اثر غرض خاصی پدید آمدهاند و آن غرض همان صیانت عقاید یک دین از شبهات و معضلات، و بلکه اثبات مطالب دینی است.به تعبیر دیگر، غرض تحفظ بر عقاید دینی است، چه اثبات آن و چه صیانت آن از شبهاتی که مطرح میشود.به این ترتیب از اصل مشکل موضوع در علم کلام درمیگذریم.در واقع مشکلی نداریم.
بنابراین، به طور خلاصه میتوان گفت علم کلام مجموعه مسائلی است که برای تحفّظ و اثبات عقاید دینی و عقلانی کردن مدعیّات دینی طرح میشوند.اگر این را بپذیریم، طبعا غرض از علم کلام در گذشته و حال یکی است.این غرض در هر زمان مجموعه مسائلی را به گرد خود جمع میآورد.این مسائل به طور طبیعی تغییراتی پیدا میکند، چون در هر زمانی نوعی از مسائل آن غرض را تأمین میکنند.در زمان مرحوم خواجه نصیر، شکل دیگری و در زمان ما هم مسائلی دیگر با اشکال مختلف مطرح میباشد.گرچه مشترکات بسیاری هم در طول همین تحوّلات باقی ماندهاند.
بدینسان مسائل علم کلام تغییر کرده است، ولی هر علمی همین گونه است.کدام علمی است که مسائل آن تغییر نکند؟بنابراین، به نظر میرسد علم کلام مانند هر علم دیگری دارای نوعی پیوستگی است و از این رو، تفکیک کلام جدید و قدیم از یکدیگر چندان مناسب نیست.کسانی که این تفکیک را به عمل میآورند باید به چیزی بیشتر از نو شدن پارههای مسائل نظر داشته باشند.باید مدّعی نوعی تحوّل عظیم یا دگرگونی تمامعیارباشند، به طوری که پیوستگی بین مسائل از بین رفته باشد و چنین ادعایی فاقد هر گونه دلیلی است.صرف اینکه در زمانی شبهاتی مطرح شود که در زمان دیگر نبوده است، موجب نمیشود که ما این علم را از پیوستگی خودش بیندازیم و همین طور هر علم دیگری را.علمی مثل اصول هم زمانی علم ساکتی است و زمانی تحولات چشمگیر در آن رخ میدهد، ولی هیچیک آن را از پیوستگی بیرون نمیبرد.بلی اگر تحولات آن قدر عظیم باشد که چهره همه مسائل را دگرگون کند، ممکن است بتوان گفت اینها دو علمند یا علمی که در آن گسستنی رخ داده است، ولی انصافا مطلب در باب کلام این گونه نیست.شما در کلام جدید و یا در فلسفه دین در زمان ما بسیاری از مسائل را که در قدیم از زمان سقراط به بعد مطرح بوده، خواهید دید.البته شبهات جدید و پاسخهای جدید هم درایم، ولی به هرحال مسائل خیلی وقتها همان مسائل گذشته است.اثبات واجب، برهان امکان وجوب، برهان آنسلم و همانند آن؛مثلا امروزه در مورد برهان صدیقین کتابها و مقالات بسیاری نوشته شده است، در حالی که مسأله مسألهای قدیمی است، گرچه طرحها و اثباتهای جدیدی هم دارد.
در مجموع به نظر بنده علم کلام جدید با این بیانی که عرض شد، در ماهیت با علم کلام قدیم فرقی نمیکند.اینکه میگوییم در«ماهیت»مراد این نیتس که ماهیت به معنای طبیعت مقابل معقولات ثانویه باشد.مقصود این است که مقوّم کلام قدیم و کلام جدید امری است که موجب نوعی پیوستگی در مسائل شده است؛همان غرض واحد که مسائل علم کلام را گرد آورده است.
آنچه باقی میماند این است که نفس این اصطلاح«کلام جدید»به چه معناست؟
در کلمات فیلسوفان و متکلّمان غربی این اصطلاح به معنایی که در دیار ما به کار میرود، چندان شایع نیست؛یا لااقل بنده ملاحظه نکردهام.البته تعبیر new theology وجود دارد، لکن خود اصطلاح خاصی است و به معنای کلام جدید آن طور که در میان ما معروف شده، نیست.شاید modern theology هم همین گونه باشد؛یعنی مقصود کلامی با ماهیت جداگانه نیست.شیوع این تعبیر در فارسی ظاهرا از شهید مطهری است که جزوهای درسی به نام کلام جدید تدوین کرده بودند که عمدتا به برهان نظم و شبهات هیوم پرداختهاند.در زمانهای اخیر این اصطلاح بهطور کامل شایع شده است.
سؤال:تفاوت کلام(جدید و قدیم)با فلسفه دین را بیان فرمایید.
جواب:این به یک معنا شبیه نزاعی است که در تفاوت فلسفه و کلام وجود داشته است و پاسخ به آن چندان آسان نیست.پیش از اینکه به تفاوت کلام و فلسفه دین بپردازیم، بد نیست سخنی هم در این باب عرض نماییم.
بخشی از کلام که متضمّن بحثهای دروندینی است، با فلسفه تفاوت جوهری دارد. در کلام گاهی باید رسالت شخص خاصی ار اثبات کنیم؛یعنی بحثی جزئی و خاص مطرح است که طبعا با استدلالها و برهانهای کلّی فلفی چنین چیزی ممکن نیست.برخلاف اصل نیاز به رسول و پیامبر که با برهانهای کلی قابل اثبات است و همین گونه در مورد امامت شخص خاصی در مقابل اصل امامت.براهین فلسفی امامت شخصی را اثبات نمیکند.به طور کلی میتواند بگوید امام و جانشین پیامبر لازم است، اما اینکه این شخص خاص رسول است یا امام، نیاز به بحثهای جزئی و تاریخی دارد.ما با نقلهای تاریخی ثابت میکنیم که شخصی خاص پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و اله بوده است.استفاده از نقلهای تاریخی و نصوص و روایات عمدتا درون دینی است.این بخش از کلام تفاوت جوهری با فلسفه دارد.امّا در قسمتی که کلام و فلسفه مسائل مشترک دارند، به نظر میرسد بین کلام و فلسفه چندان تفاوتی نیست.
رابطه فلسفه دین و کلام هم همین طور است و میان آن دو فرقی نیست؛به عنوان مثال بحثی که در کلام جدید تحت عنوان اثبات واجب طرح میشود، در فلسفه دین هم هست. به گمان من تمام مسائلی که در فلسفه دین قابل طرح هستند، در کلام و کلام جدید هم قابل طرحند.
برخی مدعی هستند که فلسفه و نیز فلسفه دین با کلام فرق میکند، گرچه ممکن است در موضوع و مسائل این دو رشته علمی مشترکاتی هم وجود داشته باشد.ایشان ادعا کردهاند که فرق در نحوه نگرش به مسائل است.فیلسوف دین به این مسائل با فراغت بال مینگرد:با آسودگی خاطر مسائل دینی را بحث میکند؛یعنی برای او مهم نیست حالاثبات واجب بشود یا انکار واجب، اما یک عالم کلامی دنبال اثبات واجب است و برای او مهم است که این اعتقاد را ثابت کند.پس بحثهای او با فراغت بال همراه نیست.بنابراین، تمایز این دو رشته را بخ نحوه نگرش آنها قرار دادهاند.البته مقصود این نیست که نگرش کلامی، نگرش درون دینی است و نگرش فیلسوف دین(یا فیلسوف)بیروندینی، چون نگرش کلامی هم در مثل اثبات واجب و اثبات اصل معاد و نبوت و امامت، بیرونی است.
به گمان ما تفکیک فلسفه و فلسفه دین از کلام از طریق معیار یادشده سخن درستی نیست، چون این گونه دغدغه داشتن و نداشتن تأثیری منطقی و فلسفی و برهانی بر مسائل ندارد.ممکن است در احساس و فحص و تتبع شخصی اثر داشته باشد، ولی اینها عاملی نیست که ماهیت علم را تشکیل بدهد، درست مثل اینکه کسی ریاضیات بخواند، تا به نان و آب برسد و دیگری واقعا به عشق خود ریاضیات بدان اشتغال ورزد.آیا این دو نوع انگیزه، دو نوع ریاضیات ایجاد میکند؟مسلم است نه.ریاضیات علمی است با موضوع و غرض و مسائل خاصی که اینها ماهیت علم ریاضیات را تشکیل میدهد، اما اینکه یکی به انگیزه نان به طرف آن برود و یکی با عشق و علاقه بدان بپردازد، این در ماهیت ریاضیات تأثیری نمیگذارد.اینها انگیزههایی است که داعی یک عالم میشود برای رجوع به علمی و روشن است دواعی عالم در رجوع به علم، ماهیت علم را عوض نمیکند.اینکه یک عالم چرا به این بحث روی آورده، فارغ بال بوده یا نبوده، تأثیری در ماهیت علم که مورد بحث است ندارد و ما وقتی سؤال میکنیم فلسفه دین و کلام با هم فرق دارند یا نه9، دنبال این هستیم که ببینیم نفس این دو، دو ماهیت مختلف دارند یا نه؟دو حیطه مختلف هستند یا نه؟با اختلاف انگیزهها شما حیطههای مختلف تعیین نکردهاید.صرفا میگویید دواعی کسانی که رو به این علم میآورند مختلف است، و همین طور در هر رشتهای.به نظر من فلسفه و کلام در حیطههایی که موضوع مشترک دارند، واحدند؛مثل اثبات واجب، اثبات رسالت، قضیه معجزه، اوصاف خداوند بمعنیداری گزارههای دینی و امثال این. به همین ترتیب فلسفه دین و کلام نیز یکی است و وجهی برای تفکیک وجود ندارد.
پایان مقاله