هستی آدمی و قرائت پذیری متن
آرشیو
چکیده
متن
طرح مساله
چنانکه میدانیم «اساطیر» یونان باستان که الهامبخش متفکران، هنرمندان، قانونگذاران و سیاستمداران برجسته مغرب زمین بوده است از قرون 8 و 9 قبل از میلاد در آثار مشهور هومر و هزیود تدوین گردید. با ظهور متفکران مکتب ملطی، مضامین این اساطیر وهمانگیز و تفکر توام با خیال، مورد نقد و تشکیکِ فلاسفهای قرار گرفت که تلاش در تبیین عقلی از مسائل هستیشناختی و انسانشناختی داشتند ایشان با تاسیس مکاتبی فکری کوشیدند با ارایه نوعی «جهانشناسی» علمی و تجربی و حسی، بعضی جنبههای معقول تفکر نیاکان خویش را از ابعاد وهمانگیز و خیالی پیراسته سازند. این پیرایش و جداسازی حقایق نهفته در اساطیر از ظواهر غیرمنطقیِ آن، خود نوعی تفسیر و «تاویل تنزیهی» در جهت تبیین عقلی و علمی مضامین آنها بود. البته به رغم این کوشش عقلی و علمی، نوعی نگاه هستیشناسانه و حتی عرفانی و معنوی نیز ملاحظه میشود اما این جنبه عقلی و حتی تجربی در تفکر عصر جدید غرب و مکاتب تحصلی و نوتحصلی قرون 19 و 20 میلادی دیده نمیشود؛ در این گروه از فلاسفه طبیعتگرا، کسانی چون «آناکساگوراس»، «هراکلیت» و «پارمنید» و خصوصاً «فیثاغورث»، به نوعی پیوند میان تبیین علمی و تجربی از جهان طبیعت، با برخی آموزههای رمزآلود فلسفی عرفانی، معتقد بودند. ایشان این پیوند را با تذکر به پیام معنوی خدایان به ویژه پیامآور آنان یعنی «هرمس»، در عرصه رابطه انسان با جهان و خدایان و حتی در متن جهان طبیعت باور داشتند. حاصل چنین تفکری، اعتقاد بیانناپذیر اما قابل «الهام» - میانِ «فهم و قرائت انسان»، «زبان و بیان او» با «متن» هستی و حقایق مربوط به جهان ماورای حس، در حقیقتی به نام «لوگوس» بود که با آن و در آن، امکانِ قرائت و فهم و تفسیر «حقیقت» در زمینههای بسیار، از جمله در عرصه مفاهمه، ممکن میگردید.
البته بعد از آنها، همراه با سقراط این پرسشگر و نقادِ فهم متعارف و برخی سنن عرفی غیرعقلانی و غیرعادلانه، به ویژه در عرصه انسانشناسی و اخلاق و سیاست مدنی و اجتماعی، فیلسوف بزرگی چون «افلاطون»، تلاش عظیم در ارایه حقایق مذکور، در قالبِ سیستمِ نظاممندِ عقلانی نمود او با طرح «کلیات مجرد» یا «مُثُل» و تفکیک آنها، از جهان «حس» و «وهم» به تاویل برخی جنبههای غیرعقلانی اندیشه متفکران یونانی پرداخت و حقایق ناب ماورالطبیعی و غیرمحسوس را از آنها پیراست و در نهایت، ضمن اعتقاد به ارتباطی عقلانی میان «شناخت حقیقت» در همه عرصهها با «جهان طبیعت و جامعه و تاریخ» به شدت بر جدایی و استقلال «عوامل مجرد» و «کلیات معقول» از امور جهان موهوم و «محسوس» تاکید کرد. وی با تفکیک میان حقایق «معقول» از «ظواهر» فریبنده و فاقد اعتبار جهان «محسوس»، «شناختِ» حاق موجودات و حقایق الهی و انسانی، در همه ساحات فکری - اخلاقی - اجتماعی و سیاسی، فهم متن کتاب حقیقت و هستی را قابل وصول میدانست. بعد از وی «ارسطو» فیلسوف نامور وشاگرد برجستهاش با وجود نفی عالم مُثُل، ضمن تاثیرپذیری از وی، کوشید تا بعد از تاویل و پیرایش عقلانی حقایق فلسفی از عالم محسوسات و ارایه طبقهبندی علوم و فهم انسانی و تعیین جایگاه فلسفه عقلانی و مابعدالطبیعی خود در راس این منظومه عظیم و ماندگارِ فکری، با دوری جستن از استعلای مطلق فلسفه افلاطونی از جهان واقعیاتِ طبیعی و حسی و با نوعی تبیین فکری میان دو ساحت از هستی - جهان طبیعت و ماورای آن - مجدداً با نگاهی فلسفی و تجربی، ارتباط میان این دو را در همه عرصههای فلسفی، جهانشناسی و علومِ انسانی روشن سازد. به عبارت دیگر ارسطو بعد از افلاطون که بدنبال بزرگانی چون «پارمیندس» و «هراکلیتوس»، سعی در قرائتی بدور از وهم و خیال از تفکر اساطیریِ یونان باستان و مقابله با تشکیکات ویرانگر سوفسطائیان در «شناخت حقیقت» و کسب معرفت یقینیِ مطابق با واقع داشت، تکیه بر ارتباط - میان آن حقایق - ماورایی با جهان محسوسات مینمود و به این علت در کنار توجه فلسفی به هستی، عنایتی ویژه به علوم طبیعی نیز داشت و لازمه شناخت حقیقت را شناخت واقعیت میدانست. از اینرو قایل به رابطه عقل و حس و تجربه در عرصه معرفتشناسی فلسفی بود.
این نکته خود در بردارنده حقیقتی ژرف است که «علت نخستین» یا «محرک غیر متحرکِ» نمیتواند بی ارتباط با موجودات طبیعت باشد، بلکه موجودات مادی (اعم از جماد - نبات - حیوان و انسان) در یک سیر تکاملی طبیعی رو به سوی همان علت کامل به عنوان «علت غایی» در حرکتند. لذا وی اعتقاد به این موجود کامل را در آغاز و انتهای وجود موجودات طبیعی، ضروری دانسته و آنرا بنیاد وجود و سیر موجودات میانگاشت. و شناخت حقیقت آنها در عرصههای علوم فلسفی و طبیعی را ممکن میدانست. ارسطو بدنبال متفکران بزرگ قبل از خود، با دیدگاهی خاص، امکان فهم حقیقت و واقعیت امور و بیان آن را، وابسته به هستی موجود کامل (عقل عقل) میدانست و از اینرو بنا به تفسیر فلاسفه بعد از وی، او قایل به «عقل فعال» - این واسطه ارتباط و علت فعلیت قوای عقلانی و حسی بشر - برای نیل به شناخت واقعی، بود لذا ارسطو، هم در عرصه هستی و هم در زمینه شناخت و تفسیر حقیقت، معتقد به پیوند وجودی و معرفت شناختی میان دو عرصه «حقیقت» و «واقعیت» در سایه رابطه انسان با مبدا و غایت هستی است اما این پیوند و ربط وجودی و فکری میان فهم انسانی و متن هستی در مکتب افلاطون و به ویژه فیثاغورث که متاثر از حکمت معنوی شرق و احیانا عرفان حقیقی آیین موسی (ع) بود، با جنبه ریاضی و تجریدی با رنگی عرفانی، صبغه ذهنی - عینی مییافت که از آن به نوعی علوم معنوی و خفیه و حکمت «هرمسی» یاد میکنند که علاوه بر جنبه نظری، تاثیرات شگرفِ عینی و وجودی، در عرصه بیان واقع داشت، علمی که در اسلام با نزول وحی به تعبیر جناب ملاصدرا، از سنخ هستی و بلکه عین آن است و حاصل آن تصرف در اذهان و اعیان انسانها و حتی موجودات دیگر توسط فیلسوف و انسان کامل (انبیا و اولیا معصوم) میباشد.
البته منظور ایشان از این نوع علم، تنها تعدادی مفاهیم ذهنی نبوده و نیست بلکه ایشان این علوم را در متن کتاب هستی، منشا آثار وجودی دانسته و افزون بر آن عوالم هستی و از جمله عالم طبیعت را، تحقق عینی همان علمِ مطلقِ وجودی میدانستند که تنها در ساحت عالم حس، و جهان الفاظ، در قالب کتاب آسمانی (قرآن) با حروف و الفاظ زبانی خاص (عربی) و تعابیری مشخص و به ظاهر محدود، همراه با استعارات و تشبیهاتی به ظاهر شبههانگیز از سوی خداوند، ارایه گردیده است. ارتباط هستی و شناخت حقیقت با «اعداد» و «ریاضیات» و به ویژه علم «هندسه» با همه رموز شگفت آنها نزد فیثاغورث و افلاطون و پیروان بعدی آنها خود گوشهای از این حقایق بزرگ معنوی است مبنی بر اینکه هستی «مطلق» با «نسبت» یا «هیات» و «تناسبی» عجیب و متوازن در قالب موجودات و عوالم هستی، تصور و بلکه منکشف میگردد که قرآن کریم از این تجلی حقیقت در واقعیات، بنحوی بسیار برتر از تصورات حکما معنوی یونان، به عنوان «آیات» و «تجلیات» بیپایان ربوبیت الهی در «آفاق و انفس» تعبیر میفرماید که تنها برای متفکران مهذب و صاحبدلان با مراتبی خاص، آشکار میگردد و «تاویل قرآنی»، چیزی جز همین انکشاف حقیقت به نحو عینی در آفاق جهانی و فکری انفسی و در نهایت، وجودی، در انسانهای والا نمیباشد. و از این دو ساحت تجلی، به کتب «تدوین» و «تکوین»، تعبیر میکنند به صورتی که جهان هستی با همه ابعاد ریاضی، طبیعی و تجربی و نیز هنری و حتی اجتماعی و اخلاقی و سیاسی، به نحو ناقص در علوم فلسفی و معنوی برخی متفکران الهی یونان، حاکی از تجلیات «مطلق» در صورت موجودات «مقید» است که علوم فلسفی، ریاضی، طبیعی و انسانی، تنها بیانگر جنبه «مفهومی» و «نظری» محدود از آن جلوههای بیپایان، در عالم ذهن و کتاب تدوین میباشند و به تعبیر دیگر علم الهی و ربوبی (و به تعبیر قرآن کریم، لوح محفوظ) با تشأن از جنبههای مبدا هستی، در جهان عینی، موجود میگردد پس «مطلق»، منشا وجود موجودات و عوالم هستی، و موجب انعکاس و انکشاف آن، در تفکر نظری به صورتها و ابعاد محدود و گاه جزیی و در نهایت کلی و عقلانی میگردد، بدون اینکه حتی آدمی خود قادر به فهم ابعاد نامحسوس باطنی علم محدود خود باشد که بعد از طی قرنها و چالشهای معرفتشناختی در اندیشه مدرن ازآن به وجود ساحت «ناخودآگاه» در علم و زبان و وجود آدمی در عرصههای علوم «ذهنشناسی» و «روانشناسی»، «زبانشناسی» و حتی «علوم اجتماعی» یاد میشود و با شکست اندیشه روشنگری در قرن 20 و ظهور بحران شکاکیت در همه عرصههای معرفت و نیز انفجار عینی اندیشه نیهیلیسم در دو جنگ ویرانگر جهانی در قلب اروپای مدرن، هم اکنون برخی متفکران اصیل غرب متذکر این ابعاد تا «غیب» جهان هستی حتی در عرصه نظریههای جدید فیزیک معاصر و همچنین در اعماق وجود بشر گشتهاند و بقول سارتر، آدمی خودش نیست، بلکه حضور بر خود دارد.برخی معتقدند انکار این حقیقت در اندیشه مدرن، موجب سادهانگاری تمدن مغرور و به بحران رسیده و دستخوش آشوب فکری و تاریخی معاصر میباشد. اما سرانجام مکتب سوفیسم در یونان باستان که قبل و بعد از ارسطو با همراهی برخی ماتریالیستها به انکار عالم مجردات و نفی اعتبار معرفت عقلانی و فراحسی و اعتقاد به وجود کثرات و عالم «جزئیت» در برابر «ثبات» و «کلیت» و «قطعیت عالم ماورا، میپرداختند، منکر وصول به هر مرتبه از معرفت و فهم حقیقی و منطبق با واقع امور گشتند و موجب ظهور شکاکیتی همه جانبه شده و نافی وجود هرگونه حقیقت و حتی واقعیت فی نفسه شدند لذا مکتب سوفیسم به همراه سایر عوامل تاریخی، موجب پیدایش انحطاط فکری و اخلاقی و مدنی در تفکر و تمدن عظیم دولتشهرهای یونان باستان گردید تا جایی که آن را به سرحدانقراض سیاسی و تاریخی کشاند.
بنابراین تفکر و تمدن یونانی با طی دو مرحله از بینش «اساطیری، علمی - تجربی - عقلانی - عرفانی»، سرانجام در مرتبه نهایی با غلبه مکتب سوفیسم و برخی جریانهای مادی صرف، به توقف در عالم حس و جزئیات تنزل یافت و به دنبال انحطاط و تشدید خودخواهی و فردپرستی یونانیان در مناسبات اجتماعی، مدنی و سیاسی، منکر لزوم ارتباط «فهم» انسان با «متن هستی» و نیز بیان (زبان) آن در حقیقتی بنام لوگوس گردید.
مسیحیت و معضل تاویل کتاب مقدس
مسیحیت پس از پیروزی نخستین و غلبه بر امپراطوری روم که ناشی از معنویتگرایی این دین در برابر فساد و خونریزی و نفی ارزش وکرامت انسانی و امپراطوران استعمارگر و ظالم رومی بود، بنابر عللی علیرغم سوابق درخشان فکری و مدنیِ تمدن هلنی و رومی جهان غرب، تدریجاً دچار تعصب و رکود گردید برخی از این علل عبارت بودند از: فقدان متن صحیح کلام خداوند در کتاب مقدس و برخی تحریفات در آن و مخالفت صریح پارهای آموزههای آن با اعتبار «عقل و شناخت» و نیز ارزش سرنوشتساز «انتخاب آزادانه» و اندیشه «پیشرفت» در عرصه زندگی، طبیعت و جامعه تاریخ انسانی، و نگاه منفی و مبتنی بر ریاضت و رهبانیت افراطی نسبت به ابعاد مادی و حتی فکری جهان هستی و تاریخ انسانی،که بدنبال آنها خدشهای اساسی در روند پیشرفت فکری اجتماعی جهان باستان در تمدن قرون میانه، حاصل آمد که بعدها منتهی به فساد، جهالت و خودکامگی ضددینی و غیرانسانی حتی در میان روحانیون و ارباب کلیسا - گردید. پیش از طرح مساله «تاویل» و لزوم تفسیر خاص متفکران بزرگ مسیحی در ابتدا و انتهای قرون وسطی که برای توجیه پارهای کاستیها و نقایص، تحریفات و اشتباهات کتاب مقدس ارایه شد، به چند عبارت از کتاب مقدس به ویژه در رابطه با «نفی حجیت عقل و شناخت انسانی» و «نگاه مبتنی بر رقابت و حسادت مبدا هستی در مورد پیشرفت فکری و تاریخی انسانها» و «اندیشه نامتعادل رهبانیت و پرهیز از لذات مشروع دنیوی» به عنوان علل بحران فکری جهان مسیحی و اختلال در رابطه میان فهم و زندگی انسان و کلام خداوند اشاره و اکتفا میشود:
«پس خداوند آدم را گرفت (پس از آفرینش وی) و او را در باغ عَدَن گذاشت تا کار آن را بکند و آن را محافظت نماید و خداوند آدم را فرمود:
«از همه درختان باغ بیممانعت بخور، اما از درخت معرفت نیک و بد، زنهار نخوری زیرا روزی که از آن خوردی هر آینه خواهی مرد.» و یا «خداوند گفت: همانا انسان مثل یکی از ما شده است، که عارف نیک وبد گردیده اینک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته و بخورد و تا ابد زنده ماند. پس خداوند او را از باغ عَدَن بیرون کرد.»
و در مورد حسادت خداوند نسبت به انسانها در توراتِ تحریف شده میآید:
«و خداوند گفت: همانا قوم یکی است و جمیع ایشان را (یعنی انسانها) یک زبان و این کار را شروع کردهاند و الان هیچ کاری که قصد آن بکند از ایشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر رانفهمند. پس خداوند ایشان راازآنجا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر بازماندند از آن سبب آنجا را «بابِل» نامیدند؛ زیرا که در آنجا خداوند لغت (زبان) تمامی اهل جهان را مشوش ساخت و خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده نمود.»
به دلیل همین ایجاد هرج و مرج و شکاکیت و اختلال در شعور و زبان انسانها در تاریخ انسان توسط خدای یهود است که به ویژه در جهان شکاک و پرآشوب کنونی، برخی فلاسفه مدرن معاصر به قضیه «بابِل» در این جملات اشاراتی دارند. همچنین در مورد علم ناقص خداوند در این کتاب آمده است:
«خداوند پشیمان شد که انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت و خداوند گفت انسان را که آفریدهام از روی زمین محو سازم.»
با تحریف عوامل یهود و برخی مسیحیان در عصر جدید نیز آمده است:
«خوشا به حال آنانکه ندیده (بدون تجربه و تعقل) ایمان آوردند.»
یا در مورد عدم ارتباط دین الهی با عرصه زندگی اجتماعی مسیحیان میگوید: «کار قیصر به قیصر واگذارید.»
با توجه به این آموزهها، در آغاز پیروزی مسیحیت بر امپراطوری روم، «سناگوستین» به عنوان متفکر و مفسر برجسته دین مسیحیت در قرن 4 میلادی سعی نمود تا به انطباق وحی مسیحی با عقل مبادرت ورزد اما از رهگذر فرهنگ شرکآلود یونانی - روم و تعالیم پارهای ادیان شرق و تفاسیر یهودی تحت تاثیر فلسفههای یونان و رومی ،تاثیراتی تشکیکی بر جهان مسیحی بر جای گذاشت - که خود منشا بحرانهای فکری و دینی - سیاسی گردید. و از این رو لزوم نوعی بازشناسی و تفسیر خاص تاویلی از تعالیم کتاب مقدس اهمیت پیدا میکرد. تلاش عظیم فکری سناگوستین از جمله در این جهت بود:
«فهم، پاداش ایمان است. لذا در پی آن مباش که بفهمی تا ایمان آوری بلکه ایمان بیاور تا بفهمی»، «اگر ایمان آوردن و فهمیدن، دو چیز متفاوت نبود و اگر چنین نبود که ابتدا باید به آن امر الهی که میخواهیم بفهمیم ایمان آوریم. آن نبی باید سخن بیهودهای گفته باشد که «تا ایمان نیاوردهاید فهم نخواهید کرد»، یا همچنانکه در قرن 11 «آنسلم قدیس» در ادامه راه اگوستین در پی تفسیر کتاب مقدس براساس فلسفه افلاطون و در تقابل با مشرب ارسطو میگوید: «ایمان میآورم تا بفهمم». هر چند جنبه منطقی و عقلانی ایمان او بیشتر از «اگوستین قدیس» بود اما او هم تحت تاثیر اگوستین و آبای نخستین کلیسا، اندیشه را در سایه عنایت و نور الهی که همان کلمةالله یا مسیح (ع) - با «لوگوس» در حکمت فلسفی یونان - است ممکن میدانست. مهمترین ویژگی مسیحیت در عرصه تفکر از همان ابتدا تا زمان اگوستین و ادامه آن تا قرن 11 با وجود اعتقاد به اینکه در نهایت عقل نیز در شناخت حقایق دینی، توانایی و سهمی البته در پرتو اشراق و کلام الهی دارد، این است که اصل «ایمان» به کلام الهی است و با وجود خدا و عقل کلی و فرزند خدا یا عیسی مسیح دیگر نیازی به تعقل فلسفی محض به سبک فلسفه یونان لازم نمیباشد و بلکه همان ایمان ساده و برخورداری از فیض هدایت الهی، انسانهای عادی را نیز همچنانکه برخی مسیحیان آغازین ندا سر میدادند «به راستی آتن را با اورشلیم چه کار؟ میان آکادمی (افلاطون) و کلیسا(ی مسیح (ع» چه توافق است؟ کافران را با مسیحیان چه مناسبت است؟»
لذا در جهان مسیحی از زمان «پولس رسول» تا جنگهای صلیبی در قرون 11 و 12 میلادی، به نوعی ایمان مسیحی توجیهگر «تسلیم در برابر کتاب مقدس» با آن همه اشتباهات محض علمی و عقلی آن برمی خوریم که چنین پیشفرضی را طرح میکند که خداوند و کلام او و حتی کلیسا که نماینده او بر زمین است، نمیتوانند در عین کمال، بخشش و رحمت الهی، مخالف مصالح حقیقی بشر باشند زیرا از کامل، جز کمال وخیر و هدایت، ناشی نمیشود و آنچه از عقل و تحمل وعصیان بشر طبیعی به وجود آمده نیز، توسط شهادت مسیح (ع)، با رحمت بیپایان الهی، در نهایت بخشوده و از میان خواهد رفت و در این میان، تناقض ظاهری و حتی عقلانی برخی گزارههای کتاب مقدس و اندیشه تثلیث و تجسد خدا در مسیح و گناه اولیه... همه، تناقضاتی ظاهری بیش نمیباشند و در باطن و تاویل محتوایِ آنها، سرانجام تناقضات مذکور که از سوی عقل گستاخ و «فلسفه جَهول» یونانی و منطق ارسطویی طرح میشود، نزد مؤمنین حقیقی محو و زایل میشوند، پس احتیاج چندانی به توجیه و توضیح منطقی و تاویل عقلانی و فلسفی محض آنها نمیباشد. و مردم، با اعتقاد به کمال ورحمت الهی و بخشش و از خودگذشتگی عیسی مسیح و در سایه ایمان و اعتماد به خدا و صحت کلام او، علیرغم ظاهر وهمآلود و غیر عقلانی برخی آموزههای کتاب مقدس - سرانجام به رستگاری نایل خواهند گشت. البته پس از «آنسلم» و عصیان فکری و دینی «آبلار» در برابر کلیسا و تعالیم آن و برخورد امثال «سن بونار» این روحانی متعصب مسیحی، که تحت تاثیر جریان نواندیشی دینی و تفکر انتقادی، علیه تعالیم ارباب کلیسا، که مُلهم از تاثیر جنبههای عقلانی اسلام به ویژه در «آندلس» بود، بزرگانی چون «آلبرت کبیر» مشهور به استاد لاهوت و به ویژه «سن توماس آکوئیناس»، این نهضت عقلانی رادر تفسیر و تصحیح تعالیم کلیسا، به نهایت خود رساندند. متکلم و فیلسوف متاله اخیر تمام تلاش خود را در تفسیر عقلانی مسیحیت تحت تاثیر فلسفه و معارف وحیانی - عقلانیِ متفکران بزرگ مسلمان امثال ابنسینا، متمرکز میکند اما وی نیزسرانجام در پارهای مباحثِ کاملاً منطقی و عقلانی به علت پارهای اشتباهات و تناقضات آشکار کتاب مقدس، به تفکیک برخی آموزههای آن با منطق و عقلیات معتقد میشود و برغم تلاش خود، سرانجام برخی ابعاد دیانت موجود مسیحی در غرب را در تعارض با فلسفه و عقل سلیم بشری مییابد.
در قرن 13 همراه با تلاش ناتمام و شکست فکری آکوئیناس در هماهنگ نمودن آموزههای مسیحیت با عقل، متفکری همچون «راجر بیکن» به دنبال تلاش عقلانی «سن توماس»، متوجه لزوم تبیین رابطه «تجربی و حسی» معرفت انسانی با جنبههای ماوراالطبیعی و معنوی مسیحیت در اواخر قرون وسطی میشود تا به این وسیله مسیحیت علاوه بر جنبه وحیانی و عقلی، قادر به پاسخگویی به نیازهای علمی و این جهانی در آستانه ظهور «علم جدید» بشود و این خود پس ازسه قرن تلاش، منتهی به ظهور فلاسفه اومانیست با نگاه جدید به طبیعت به عنوان منبع شناخت، میشود. مشهورترین این فلاسفه طبیعی و تجربی مشرب، «فرانسیس بیکن» میباشد.
به این صورت مسیحیت در حدود 1000 سال حاکمیت خود در سه مقطع فکری و تاریخی، سعی مینماید تا با عبور از تفسیر و تاویل مبتنی بر «اصالت ایمان»، به مراحل بعدی یعنی لزوم «هماهنگی نسبی ایمان با تعقل بشری و فلسفی محض» و نیز ضرورت «توجه به عرصه جهان محسوسات و نیازهای عینی و فکری در پرتو تعالیم مسیح (ع»)، اندیشه و نمایی جامع از تعالیم کلیسا با سه ساحت جهان غیب، ذهن و طبیعت ارایه دهد. هر چند به علت نارسایی و پارهای تناقضات آشکار کتاب مقدس و مفاهیمی همچون تثلیث، تجسدالوهیت در شخص مسیح ونگاه راهبانه و منفی به پیشرفت بشر و زندگی مادی او، سرانجام جهان مسیحیت از قرون 11 تا زمان رنسانس با شکست و اعتراض نواندیشان مسیحی و پارهای از دانشمندان،ادبا، هنرمندان و فلاسفه اومانیست مواجه میشود و موجب آغاز دوقرنِ پرتلاطم فکری، علمی، دینی و سیاسی و اقتصادی بنام رنسانس یا عصر نوزایی و تحول غرب در آستانه قرن 17 میشود که با رویکردی عقلانی وبشری تحت تاثیر تفکر و تمدن هلنی و رومی با واسطه تمدن و فلسفه اسلامی و دانشمندان بزرگی چون زکریای رازی، ابن میثم، خیام و خوارزمی.... و تاثیر بخشی آنها بربزرگانی چون آبلار، آکوئیناس و راجربیکن؛ شکل میگیرد.
آنچه مهم است توجه متفکران مسیحی به لزوم ارتباط هماهنگی دین با همه مراتب و ابعاد «فکر و وجود» انسانهاست که در ابعاد علمی و فکری آن میتوان از این مساله بسیار بنیادین به لزوم توجه به ارتباط منطقی میان وحی الهی و امکان «فهم» و قرائت و تفسیر آن و «عمل بر اساس محتوای آن با قدرت شهود، تعقل و احساس و تجربه علمی و عینی در همه ابعاد فکری و عملی یاد کرد.
مسیحیت، از اصلاح پروتستانی تا تفسیر الحادی و دئیستی
بعد از تحولات اصلاحی و تاویلی ناتمام در جهان مسیحیت توسط «لوتر»، «کالون» و «زوینگلی» و پس از کشف اشتباهاتِ آشکار برخی آموزههای کتاب مقدس از سوی پارهای فلاسفه، جهانشناسان و فیزیکدانان و عالمان جدید همچون «کوپرنیک»، «کپلر»، «گالیله»، «بیکن»، دکارت» و «هاروی»....و تحولات عظیم تاریخی در اعتراض به نظام بسته فئودالی و ظهور جریان نوپدید «بورژوازی»، تلاشهای بزرگ و متناقضی در هماهنگ ساختن مسیحیت بازمانده با مقتضیات جدید فکری و تاریخی جهانِ مدرن، صورت گرفت از جمله:
-1 ترجمه کتاب مقدس توسط لوتر به زبان آلمانی و خارج ساختن آن از سلطه زبان واحد و رسمی کلیسای کاتولیک که امکان قرائت و فهم این کتاب را برای عموم مردم با زبانهای قومی،محلی و ملی گوناگون ناممکن میساخت. نتیجه چنین جسارتی ایجاد نوعی تکثر و آزادی در قرائت کلام موجود مسیحیت و عهد عتیق برای تجزیه انحصار، اقتدار و کنترل کلیسای کاتولیک بر آموزههای مسیحیت بود که ابتدا با مخالفت شدید دستگاه پاپ روبرو گردید اما این مساله خود منتهی به ظهور کلیساهای متعدد ملی در برابر دستگاه پاپ شد.
-2 با ترجمه آلمانی متون مقدس، قلمرو سیاسی و سلطه اقتصادی پاپ در هم شکست و راه برای تشکیل دولتهای ملی و مفهوم مدرن «ملیت» و «ناسیونالیسم» هموار گردید و اندیشه حاکمیت ملی تدریجا پدید آمد.
-3 جداسازی کلیسای کاتولیک از عرصه سیاست و زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و حکومتهای نوپدید، به ظهور سکولاریسم و لائیسم انجامید.
-4 توجه به آزادی فردی در فهم دین و حتی تفکر فلسفی مدرن، که زمینهساز توجه به اومانیسم و لیبرالیسم و بورژوازی و نظامهای حقوقی غیردینی گردید.
-5 توجه به نیازهای عینی و تاریخی اروپائیان و نگاه عقلانی و علمی و تجربی به جهان و علم جدید کمی، در خدمت به نیازهای انسانی، که بعدها منتهی به انقلابات علمی، صنعتی و دموکراتیک و پیدایش نظریه قرارداد اجتماعی گشت.
-6 بروز نوعی تکثرگرایی در فهم دینی و آزاد سازی تفکر از قیود تعصبات غیرعقلانی برخی آموزههای کلیسا و محتوای اعتقاد نامههای تحکمآمیز آن و رهاسازی نیروهای دربند نظام بسته فئودالی در عرصههای اقتصادی و رواج نظام خرده بورژوائی و بسط تجارت و مهاجرت و اکتشافات بزرگ جغرافیایی (نظیر کشف قاره آمریکا) و امکان بهرهبرداری و سلطه مغرب زمین از غرب تا شرق جهان و رشد نظام استعماری در روابط بینالملل در قرون اخیر.
-7 بروز شکاکیت در نظریههای علمی و فهم دینی و ترویج آزاداندیشی تا سرحد انکار دین و رواج اباحهگری و لزوم اعتقاد به رواداری و اصل تسامح و تساهل اعتقادی در دل جوامع دموکراتیک و مدنی، مبنی بر این پیش - فهم که به رغم برخی آموزههای کتاب مقدس و تعالیم و قیود غیرمنطقی و غیرانسانی کلیسا، خدای «خالق» میبایست خدای «نجات دهنده» در این جهان نیز باشد و نگاه رهبانی و مبتنی بر ریاضت منفی وتلقی یکسویه و غیرمهربانانه به رابطه خدا و مسیح (ع) با انسان در عرصه جهان، جامعه و تاریخ، که کلیسای مستبد کاتولیک مروج آن بود، میبایست در جهت حضور رحیمانه و نجاتبخش خداوند در عیسی مسیح (ع) در عرصه زندگی انسانها به عنوان مبشر رحمت و گذشت، تغییر یافته، تفسیر و تاویل گردد تا در سایه این حضور تاریخی توام با مهر، انسان با احساس مسوولیت به کار و سازندگی پرداخته و در سایه فهم صحیح از دین و رحمت واسعه الهی به سعادت خود و دیگران و عبادت حقیقی خداوند و پیروی از پیامبر نجاتبخش او در هر دو جهان نایل آید.
پارادوکس نهضت اصلاح دین در اروپای مسیحی
تحولات وسیع و متعارض در درون نهضت اصلاح دین برپایه شکستن مرجعیت اعتقادی و تفسیری دستگاه پاپ صورت پذیرفت. دستگاه پاپ توسط اعتقاد نامههای متعدد در طول قرون وسطی در مواجهه با بدعتها و اختلافهای شدید فکری در میان فرقههای گوناگون مسیحی، همراه با تحکم و با پیشفرضهای نامعقول و غیرعلمی درصدد حفظ سلطه فکری و تاریخی خود بوده، اما شخص لوتر با توجه به نگاه سازنده خود موفق به تحولی عظیم در همه عرصههای دینی، علمی و تاریخی گردید اما سرانجام خود نیز با ایجاد تکثر در فهم دین و آزادی فردی و شخصیت در ارتباط عبادی با خداوند و درهم شکستن هر نوع مرجعیت فکری دچار نوعی اختلال آنارشی در تفسیر و تاویل نهایی برخی آموزههای غیرعلمی متن کتاب مقدس، به ویژه در رابطه با تشدید اختلاف میان پیروان خود و نحلههای گوناگون و متعارض نهضت اصلاح دین گردید و از اینرو لوتر سرانجام با عصبانیت در مواجهه با این خلا وجود مرجع و مبنای نهایی در تفسیر و تاویل مسیحیت، به نوعی «اصالت ایمان» از نوع آگوستینی و آنسلمی آن، پناه جست که بعدها مورد اعتراض برخی، از جمله پیروان مکتب «دئیزم» قرار گرفت: دئیستها با رویکردهای مختلف برای رهایی از تنگناهای کلامی نهضت «پروتستان» با این استدلال که اساساً عقل بشری میبایست جایگزین وحی نامعقول مسیحی گردد و یا با این تفسیر که عقل، خود عطیه الهی و الهام طبیعی و عادی خدا است که در سایه آن آدمی میتواند با پیشرفت فکری در عرصه تاریخ (ونه صرفاً در جهان آخرت)، عامل اجرای اراده الهی در جهت تکامل فکری و معنوی خود باشد به مقابله پرداختندچنانکه «ویچکاک» در این مورد مینویسد:
«مخالفت با عقل مانند مخالفت با خداست، اگر اصول عقلی را رعایت کنیم مانند این است که قوانین تعیین شده خدا را رعایت کرده باشیم: عقل راهنمای الهی زندگی انسان است و در واقع صدای خدا میباشد.»
در نظر این دئیسها از جمله مشهورترین آنها«ماتیو تیتنرال» (-1655 1733)، باید از برخی آموزههای ضد پیشرفت مانند «سقوط انسان» و «گناه اولیه و زندگی رهبانی» به شدت پرهیز کرد و در برابر آن به اندیشه تعادل و واقعبینی و زندگی مبتنی بر طبیعت روی آورد.
فلسفه جدید و معضل تاویل متن
هگل مشکلات معرفتشناختی را معلول طرح و تلقی ناقص از مساله شناختِ، «بشر واقعی»، «انضمامی» و «در تاریخ»، میبیند نه بشری که در ساحت تفکر محض و انتزاعی مکتب اصالت سوژه دکارتی، فقط مساوی با فکر و آگاهی محض است. هگل معتقد است که شناخت آدمی با واقعیت (اعم از جهان طبیعت، جامعه و تاریخ در همه ابعاد فردی، اجتماعی و سیاسی آن) ارتباط دارد لذا در عبارتی مشهور، با توجه به اعتقادش که مبنی بر رابطه تنگاتنگی مانند حلول و حتی «عینیتِ» کامل میان «فکر» و «وجود» است میگوید:
«آنچه حقیقت (معقول) است، واقعیت (محسوس) است و آنچه واقعیت (محسوس) است، حقیقت (معقول).»
این جمله بنیادین هگل که جوهره تفکر او است برخلاف جمله مشهور دکارت است که میگوید: «من فکر میکنم پس هستم.»
زیرا دکارت که آگاهی آدمی را تنها در ساحت نظری و هستی شخصی او محدود میبیند. هگل تحت تاثیر اندیشه تثلیث مسیحی، میپندارد مسایل ماورالطبیعی محض در جهان طبیعت و به ویژه تاریخ و سیر همه جانبه انسانی، حلول کرده است و و به تعبیر مشهورش آسمان را در فلسفه خویش، به زمین میآورد.
بر این اساس هگل، اولاً مسائل مربوط به شناخت و منطق که جنبه نظری و علمی محض در نگاه «ارسطو» و حتی «کانت» داشت را در پیوند با واقعیت خارجی میداند و ثانیاً به دلیل همین رابطه فکر با وجود، معتقد به اصل حرکت در تقرر مفاهیم منطقی و رفع معضلات معرفت شناختی از رهگذر واقعیت عینی طبیعی و تاریخی در یک پویش جهانی با شکلدهی دیالکتیکی و در نیل به ساحت خودآگاهی مطلق میباشد. به نظر وی وجود تناقضات فلسفی و تاریخیِ متجلی در مناسبات فردی و اجتماعی، که به صورت صرفا نظری در فلسفه کانت به نحوی لاینحل طرح شده و جلوه ناقص و سرشار از تناقض میباشد و با نگاه هستیشناختی و نه صرفا معرفتشناسانه، افشاکننده تناقض درونی خود است، تنها با سیستم فلسفی او، قابل رفع است و تناقضات، خود لازمه حرکت هستی است و در نهایت موجب پیشرفت و فعلیت قوای ناخودآگاه هستی و وجود آدمی است. لذا هگل با طرح سیستم دائرةالمعارفوار خود، مدعی است که برای عبور از گودال گذرناپذیر ذهنی - عینی و رفع مشکل شکاکیت و بحران شناخت در فلسفه کانت که به دنبال «هیوم»، اندیشه مدرن و «روشنگری» و انقلابات علمی، صنعتی، اجتماعی و سیاسی، لیبرال و سوسیال دمکراسی را به چالش عمیق کشانده و اندیشه «پیشرفت» و ترقی «تاریخی» در سایه آزادی و دموکراسی را در آستانه سقوط در پرتگاه شکاکیت و نیهیلسم و یاس و شکست نهایی قرار داده، میبایست معضل «شناخت» را در همه ساحات معرفت فقط با نگاهی «سوبژکتیو» دید.
اما آنچه مهمترین جنبه مخدوش سیستم هگل میباشد، همانا عدم توانایی آن در تبیین ارتباط نامفهوم «ایده» با «مطلق» در اندیشه اوست. از اینرو «مارکس» با انتقاداتی از تفکر هگل، اعلام میکند که هگل به علت اعتقاد به روح، این شبح مرموزِ واقعیت، در واقع، دچار نوعی توهم ایدهآلیستی از واقعیت خارجی که چیزی جز ماده در حال حرکت در متن طبیعت و تاریخ نیست، شده است. به زعم مارکس، هگل بر روی سر خود ایستاده، زیرا واقعیت و هستی را که به حق، منشا وجود انسان و ظهور شناخت و فکر در وجود او است را مؤخر از اندیشه آدمی میپندارد و به این علت، دچار نوعی آگاهی کاذب با عنوان «ایدهآلیسم عینی» با داعیه عبور از بحران شکاکیت فلسفه کانتی شده است، هر چند که مارکس برخی از اساسیترین جنبههای فلسفه هگل در این راستا، از جمله ارتباط مساله شناخت با واقعیت را میپذیرد، او معتقد است که فلسفه هگل انسان مدرن را از حقیقت بحران و بنبست امکان رابطه میان ذهن و عین و تبیین آن، که چیزی جز محرومیتهای مادی و در نتیجه «فقر فلسفی» و «از خودبیگانگی مضاعفِ» ناشی از وضعیت غیرانسانی تاریخی و فقدان آگاهی راستین نمیباشد، غافل ساخته است لذا وی با تاثیرپذیری از «فوئرباخ» ضمن استفاده و الهام از تفکر و هستیشناسی تاریخی و ناسوتی هگل، شدیدا به این جنبه از تفکر ایدهآلیستی و شبهدینی و مابعدالطبیعی هگل حمله میکند و به جای دغدغه نیل به خودآگاهی مطلق هگلی، تاکید بر معضلات عینی و مادی و تاریخی انسان در تاریخ و زمان مینماید و در تقابل با هگل، غایت سیر هستی و تاریخ را سیر به سوی خودآگاهی مطلق نمیپندارد بلکه سیر از جامعه طبقاتی و ستمگر سرمایهداری به جامعه انسانی و بیطبقه اقتصادی میانگارد جامعهای که در آن انسانها بدور از هر بهرهکشی، محرومیت و تبعیض مادی و فکری طبقاتی و قدرت سیاسی دولتی، درمییابد که تاکنون در ادوار مختلف تاریخ، دستخوش انواع محرومیتهای مادی شده و انبوهی ازتوهمات مفهومی در ساحات اندیشه دینی و حتی فلسفی نظیر اندیشه حقیقت، جهان ماورالطبیعه، و مبدا هستی او را فراگرفته و به این وسیله تحت استثمار پیدا و پنهان طبقاتِ مسلطِ ستمگرِ اقتصادیِ و قدرتهای سیاسی وقت، قرار داشته است بدون اینکه حتی نسبت به این امر، به ویژه به جنبههای توهمانگیز فکری، فلسفی و دینی آن توجه نموده باشد. لذا از نظر مارکس آنچه در ساحت اندیشه و زندگی آدمی اصل و پایه است مساله «شناخت» و تفسیر و تاویل جهان و واقعیت نیست بلکه اساسیترین جنبه هستی آدمی، عمل «پراتیک» در معنای وسیع طبیعی و تاریخی - انسانی آن است. لذا به زعم مارکس معضل معرفتی فلسفه کانت یعنی مساله ذهنی - عینی به صورتی معکوس، پوشاننده یک معضل واقعی، مادی و عینی و تاریخی است از اینرو در واقع میبایست این صورتبندی و تعبیر ناصحیح و معکوس را به صورت صحیح و تعبیر عینی - ذهنی و ذهن - ذهن تصحیح و تغییر داد با این تفسیر مختصر که مشکل معرفتی کانت در ابتدا، با یک دگرگونی عمیق اقتصادی - سیاسیِ تاریخی و تحقق اصلاح نظام سرمایهداری در یک انقلاب سوسیالیستی ونفی استثمار ظالمانه مادی و اجتماعی برطرف میشود، این انقلاب باید در عرصه زندگی عینی واقعی انسانها به ویژه طبقه محروم کارگر، در جهت رفع محوریتهایی نظیر فقر، ستم و تحقیر منزلت اجتماعی و انسانی آنها، برای احیای آگاهی و ترمیم شخصیت سرکوب شده ایشان تحقق یابد که این خود رفع معضل عینی - ذهن و یا دگرگونی وضعیت اجتماعی و تاریخی و در نتیجه بهبود کیفی و آگاهیبخشی انسانی و تاریخی به آنهاست و در سایه تحقق چنین دگرگونی و انقلاب بزرگ، انسانها قادر به فهم ماهیت کاذب انواع فلسفههای ایدئولوژیک از جمله فلسفه شکاکانه کانت، ومحو طبیعی توهم معضل معرفتشناختی وی و بیاعتباری ذاتی کلیه مباحث بیحاصل و غیرواقعی فلسفی و نظری محض میگردند.
لذا مارکس با تاثر از هگل البته با رویکردی دیگر، مساله «شناخت» را به شکل مستقل از هستی و وجود اجتماعی، عینی و تاریخی انسان، مسالهای کاذب و یکی از عوامل از خودبیگانگی و فقدان آگاهی طبقاتی و تاریخی وی میپندارد که در نهایت یکی از عوامل بهرهکشی ظالمانه اقتصادی، سیاسی و نیز غیرانسانی طبقه مسلط سرمایهدار از توده مردم محروم میباشد. لذا از نظر مارکس انسان به تمام وجود و هستی واقعی و اجتماعی خود درگیر با معضلی است که شرح ابعاد آن در این مقاله میسر نمیباشد که مساله شناخت و اعتبار عینی آن تنها بخشی از آن و بلکه بیشتر ناشی از عدم فهم علت و ابعاد اساسیتر این مساله که همان وضعیت تاریخی و سرنوشت واقعی (و نه صرفا ذهنی و فلسفی) او در جامعه و تاریخ است، میباشد. بنابراین مارکس برای خروج از بنبست معرفتی فلسفههای مدرن از دکارت تا هگل، و پاسخ به شکاکیت و معضل رابطه ذهنی - عینی در فلسفه انتقادی کانت و یا برون شد از دایره تنگ و تناقضانگیز فهمناپذیری حقیقت اعلام میدارد چون در اصل، پیوند و تعاملی تنگاتنگ و دیالکتیکی میان شناخت بشری با عمل و در نهایت وضعیت واقعی، عینی و تاریخی انسانها در تمامی مناسبات، به ویژه در عرصه روابط اقتصادی، برقرار است، لذا در ساحت مسایل صرف فلسفی و نظری محض نمیتوان به طرح صحیح و حل معضل شکاکیت و فهمپذیری متن و حقیقت، مبادرت جست و در غیر این صورت هر متفکری به نوعی توهم و «اندیشه کاذب» که به زعم او همان ایدئولوژی فلسفه آلمانی و حتی غیر آن (نظیر تفکر تجربی و آمپریستی جهان آنگلوساکسون که با وجود اختلافات معرفتی و فلسفی با آن سرانجام در اندیشه حسی «هیوم» با نوعی سوبژکتیویسم و اصالت پندار و ذهنیت و شکاکیت مواجه و به بنبست میرسد) است، گرفتار میشود.
با ظهور «نیچه» پس از هگل و همزمان با مارکس، شکاکیت نظری و فلسفی «کانت» که هگل و مارکس درصدد گذار از آن بودند (که البته هر دو نیز از نو به بنبست جدیدی میرسیدند)، به همه ابعاد شناختی، عاطفی، اخلاقی، سیاسی و وجود بشر و حتی رابطه وی با متن هستی و اندیشه حقیقت تسری یافت - هر چند تذکر عمیق هگل و تا حدودی مارکس مبنی بر پیوند مذکور میان شناخت و واقعیت (هستی)، بعدها به صورتهای مختلف ولی نادرست در همه مکاتب مشهور قرن گذشته از پدیدارشناسی تا مکاتب هرمنوتیک (وجودی هیدگر، و نیز گادامر...) و پراگماتیسم و فلسفههای اگزیستانس و جریانات انتقادی چپ اروپا تاثیرات بسیار جدی و متعارض و گاه مخالف با فلسفه هگلی از خود به جا گذاشت، اما نیچه مدعی شد حتی معرفت ناشی ازقوه فاهمه و مقولات آن، که نزد کانت در رابطه با جهان پدیدار (فنومن) و نه «نومن و متن هستی» از اعتباری درونی و بشری محض، پدیدارشناسانه و نسبی برخوردار بود، کاملاً ناشی از وهم و نیاز عملی انسان به توجیه ماهیت وحشی و نامعقول جهان هراسانگیز طبیعت و تاریخ بشری، علیه ضعفاست که در عرصه هستیشناسی و فلسفههای مابعدالطبیعی سنتی و نئوکلاسیک از افلاطون تا هگل و نیز فلسفه اقلی و شکاکانه امثال «هیوم» و «کانت» و انسانشناسی اخلاقی مبتنی بر لزوم ترحم و یا اندیشه دموکراسی و برابری و آزادی در فلسفه مسیحی و اندیشه سیاسی مدرن و مکاتب لیبرال و سوسیال دموکراسی معاصر، بیان و ارایه گردیده است که البته این تفاسیر به زعم نیچه با نوعی خود و دیگرفریبی پیدا و پنهان و با دو جلوه به ظاهر متضاد، مبتنی بر معنویتگرایی و زهد الهی دیانت مسیح (ع) و یا ادعای واقعبینی و اندیشه تجدد، پیشرفت و اصالت بشر در برابر خدا، همراه بوده است که به ادعای نیچه این هر دو عامل به بنبست رسیدن تاریخ تفکر و تمدن غرب طی 2500 سال در دو دوره قرون وسطای مسیحی و عصر جدید و در نهایت منتهی به ظهور نوعی توهم شکاکانه فلسفه کانتی و معضل دروغینِ «خدا یا آزادی» و دموکراسی و اصالت سوژه در اندیشه مدرن نزد امثال دکارت تا هگل و نیز بیکن تا هیوم و «جان استوارت میل»، که نیچه سخت از او متنفر بود گردیده است. از اینرو به زعم نیچه عامل شکاکیت و عدم فهمپذیری حقیقت و بلکه واقعیت و بروز تدریجی بحرانهای معنوی و اخلاقی و افول ارزشهای دموکراتیک و فلسفههای مدرن که وی در اواخر قرن 19 به درستی و با دقت تمام ابعاد رو به گسترش و مخرب آنها را تا زلزلههای مهیب اجتماعی و علمی و جنگهای ویرانگر جهانی در قلب اروپا و جهان آینده تحت نام «نهیلیسم» پیشبینی و اعلام نمود، همان اصالت بخشیدن به «شناخت» و «معرفت»، به ویژه در عصر مدرن به صورت مکتب اصالت سوژه بشری (و یا الهی در فلسفه مسیحی و مدرسی در قرون وسطی) با صورتهای مختلف و گاه متعارض عقلی و حسی آن در قاره اروپای مدرن در برابر عمل، زندگی و هستی آدمی و نیازهای به ویژه طبیعی بشر، است و نه اندیشه و نیازهای مابعدالطبیعی که به زعم نیچه در دو مکتب اصالت سوژه مسیحی و نیز اومانیستی، عامل از خودبیگانگی انسان واقعی و طبیعی و نه الهی و یا از نوع ایدئال هگلی - مارکسی و یا مبتذل مکتب لیبرال دمکراسی امثال «لاک» و «میل» که مدعی مکتب اصالت بشر و منادی زوال از خودبیگانگی دینی و شبه الهی و مسیحی - کلیسایی بشر مدرن هستند، میباشد. البته نیچه جهانشناسی و علوم طبیعی محض و مدرن را نیز مشمول چنین حکمی نمود و حتی در نهایت به رغم تمایلش در آغاز و پایان حیات فکریاش، «هنر» را نیز صرفا تفسیر و تاویلی کاملا بشری و بدون ارتباط با متن هستی خارجی، فاقد اعتبار واقعی تلقی نمود و در پایان مدعی گردید همه ساحات معرفت فلسفی، دینی، علمی و هنری آدمیان هیچ ربطی به «حقیقت» ندارند و بالاتر او ادعا نمود که اساسا «حقیقتی» تحت عنوان خدا یا مبدا هستی و حتی انسان، در میان نیست. زیرا او به خوبی دریافت که به علت بیبنیادی وجود و اراده بشر، که حقیقت هستی آدمی است، آدمی حتی به عنوان سوژه معرفت، خودش نیست. او در برخی آثار خود به ویژه در «اراده قدرت» و «فراسوی خیر و شر» میگوید آدمی در «مغاکی» ژرف و توجیهناپذیر و عبور ناکردنی فرو افتاده که در نهایت علت شکست نهایی وی در فهم حقیقت میشود. به این صورت از این مغاک به عنوان نوعی تناقض و یا دور اراده و وجودی و انسانی میتوان تعبیر نمود که بعدها نزد برخی اصحاب مکتب هرمنوتیک و فلاسفه و متکلمین جدید با تلقیای صرفا معرفتی و علمی (و نه وجودی) به «دور معرفتشناختی» میان «انسان و خدا» و یا «انسان و متن» و حتی میان «فهم انسان از هویت فهم خویش» نام برد.
نیچه با کالبد شکافی و نگرش تحلیلی خاص خود منکر اینهمانی و عینیت هستی و حتی آگاهی انسان نسبت به خویش شد. از اینرو وی با طرح ساحت ناخودآگاه و گسستگی در شعور و ادارک آدمی و خودآگاهی او، از بزرگترین شالودهشکنان مکتب مبتنی بر اصالت سوژه و یا خود بنیاد انگاری فلسفههای عصر جدید است. و همین تشکیک هولناک وی را بر آن داشت که بگوید «اندیشه من قدرت توپخانه را دارد.»
لذا وی که مدعیگذار از نیستانگاری بود خود پیابد مکتب «نیهیلیسم» و مخالفت با هر اصل فلسفی، علمی، دینی و حتی اصل «اینهمانی» و «عینیت» در ساحت خودآگاهی و هویت انسانی آدمیان گردید. از اینرو وی معتقد به هیچ حقیقت و معنا در عرصه جهان هستی، تاریخ و زندگی آدمیان نمیباشد لذا وی همه مفاهیم فلسفی، دینی و علمی را ساخته ذهن و بلکه نیاز و اراده آدمیان در برخورد با حوادث توجیهناپذیر و اضطراری و مبتنی بر «حادثه» و تنها یک سلسله رویداد غیرقابل توجیه و در نتیجه غیرمعقول و بلکه کاملا «تصادفی» میداند که هیچ معنای فی نفسه برای آنها نمیتوان قایل شد و همه مفاهیم و معانی متون فلسفی، علمی و دینی جز یک سلسله انعکاس پندار ناخودآگاه از خویش و فرافکنی خود در قالب واژهها توسط مشتی مجاز و استعاره و بازی ورژه آهنگین و قرینهسازیهای میان آنها نمیباشد او تحلیل اعماق مکانیسم آن به دلیل ریشههای کاملاً طبیعی (و نه علمی و معرفتی) و اضطرارآمیز زیستی و انرژی ناشناختنی و پویش معطوف به قدرت زندگی ناگهانی و فوران وحشیانه و در نهایت حیوانی وجود آدمی، بر انسان پوشیده مانده است. تاثیر اندیشههای هولناک فوق توسط نیچه که سرانجام در پایان دهه هشتاد در قرن 19 به انفجار و فروپاشی شخصیت وی که همان حاصل و محتوای واقعی فلسفه اوست انجامید، آغازگر قرن 20 یا قرن شکاکیت و در شرایط کنونی نیهیلیسم و آشوب فکری و تاریخی جهان معاصر از جمله در ارتباط با نفی اعتبار معرفت بشری و طرح عمیقتر معضل دیرین تبیین رابطه ذهنی - عینی و یا مساله قرائتپذیری متن حتی در رابطه با متن عادی و حقوقی و ادبی در زندگی روزمره چه به صورت مکتوب و یا تصویری، گفتاری و حتی رفتاری گردیده است.
چنانکه میدانیم «اساطیر» یونان باستان که الهامبخش متفکران، هنرمندان، قانونگذاران و سیاستمداران برجسته مغرب زمین بوده است از قرون 8 و 9 قبل از میلاد در آثار مشهور هومر و هزیود تدوین گردید. با ظهور متفکران مکتب ملطی، مضامین این اساطیر وهمانگیز و تفکر توام با خیال، مورد نقد و تشکیکِ فلاسفهای قرار گرفت که تلاش در تبیین عقلی از مسائل هستیشناختی و انسانشناختی داشتند ایشان با تاسیس مکاتبی فکری کوشیدند با ارایه نوعی «جهانشناسی» علمی و تجربی و حسی، بعضی جنبههای معقول تفکر نیاکان خویش را از ابعاد وهمانگیز و خیالی پیراسته سازند. این پیرایش و جداسازی حقایق نهفته در اساطیر از ظواهر غیرمنطقیِ آن، خود نوعی تفسیر و «تاویل تنزیهی» در جهت تبیین عقلی و علمی مضامین آنها بود. البته به رغم این کوشش عقلی و علمی، نوعی نگاه هستیشناسانه و حتی عرفانی و معنوی نیز ملاحظه میشود اما این جنبه عقلی و حتی تجربی در تفکر عصر جدید غرب و مکاتب تحصلی و نوتحصلی قرون 19 و 20 میلادی دیده نمیشود؛ در این گروه از فلاسفه طبیعتگرا، کسانی چون «آناکساگوراس»، «هراکلیت» و «پارمنید» و خصوصاً «فیثاغورث»، به نوعی پیوند میان تبیین علمی و تجربی از جهان طبیعت، با برخی آموزههای رمزآلود فلسفی عرفانی، معتقد بودند. ایشان این پیوند را با تذکر به پیام معنوی خدایان به ویژه پیامآور آنان یعنی «هرمس»، در عرصه رابطه انسان با جهان و خدایان و حتی در متن جهان طبیعت باور داشتند. حاصل چنین تفکری، اعتقاد بیانناپذیر اما قابل «الهام» - میانِ «فهم و قرائت انسان»، «زبان و بیان او» با «متن» هستی و حقایق مربوط به جهان ماورای حس، در حقیقتی به نام «لوگوس» بود که با آن و در آن، امکانِ قرائت و فهم و تفسیر «حقیقت» در زمینههای بسیار، از جمله در عرصه مفاهمه، ممکن میگردید.
البته بعد از آنها، همراه با سقراط این پرسشگر و نقادِ فهم متعارف و برخی سنن عرفی غیرعقلانی و غیرعادلانه، به ویژه در عرصه انسانشناسی و اخلاق و سیاست مدنی و اجتماعی، فیلسوف بزرگی چون «افلاطون»، تلاش عظیم در ارایه حقایق مذکور، در قالبِ سیستمِ نظاممندِ عقلانی نمود او با طرح «کلیات مجرد» یا «مُثُل» و تفکیک آنها، از جهان «حس» و «وهم» به تاویل برخی جنبههای غیرعقلانی اندیشه متفکران یونانی پرداخت و حقایق ناب ماورالطبیعی و غیرمحسوس را از آنها پیراست و در نهایت، ضمن اعتقاد به ارتباطی عقلانی میان «شناخت حقیقت» در همه عرصهها با «جهان طبیعت و جامعه و تاریخ» به شدت بر جدایی و استقلال «عوامل مجرد» و «کلیات معقول» از امور جهان موهوم و «محسوس» تاکید کرد. وی با تفکیک میان حقایق «معقول» از «ظواهر» فریبنده و فاقد اعتبار جهان «محسوس»، «شناختِ» حاق موجودات و حقایق الهی و انسانی، در همه ساحات فکری - اخلاقی - اجتماعی و سیاسی، فهم متن کتاب حقیقت و هستی را قابل وصول میدانست. بعد از وی «ارسطو» فیلسوف نامور وشاگرد برجستهاش با وجود نفی عالم مُثُل، ضمن تاثیرپذیری از وی، کوشید تا بعد از تاویل و پیرایش عقلانی حقایق فلسفی از عالم محسوسات و ارایه طبقهبندی علوم و فهم انسانی و تعیین جایگاه فلسفه عقلانی و مابعدالطبیعی خود در راس این منظومه عظیم و ماندگارِ فکری، با دوری جستن از استعلای مطلق فلسفه افلاطونی از جهان واقعیاتِ طبیعی و حسی و با نوعی تبیین فکری میان دو ساحت از هستی - جهان طبیعت و ماورای آن - مجدداً با نگاهی فلسفی و تجربی، ارتباط میان این دو را در همه عرصههای فلسفی، جهانشناسی و علومِ انسانی روشن سازد. به عبارت دیگر ارسطو بعد از افلاطون که بدنبال بزرگانی چون «پارمیندس» و «هراکلیتوس»، سعی در قرائتی بدور از وهم و خیال از تفکر اساطیریِ یونان باستان و مقابله با تشکیکات ویرانگر سوفسطائیان در «شناخت حقیقت» و کسب معرفت یقینیِ مطابق با واقع داشت، تکیه بر ارتباط - میان آن حقایق - ماورایی با جهان محسوسات مینمود و به این علت در کنار توجه فلسفی به هستی، عنایتی ویژه به علوم طبیعی نیز داشت و لازمه شناخت حقیقت را شناخت واقعیت میدانست. از اینرو قایل به رابطه عقل و حس و تجربه در عرصه معرفتشناسی فلسفی بود.
این نکته خود در بردارنده حقیقتی ژرف است که «علت نخستین» یا «محرک غیر متحرکِ» نمیتواند بی ارتباط با موجودات طبیعت باشد، بلکه موجودات مادی (اعم از جماد - نبات - حیوان و انسان) در یک سیر تکاملی طبیعی رو به سوی همان علت کامل به عنوان «علت غایی» در حرکتند. لذا وی اعتقاد به این موجود کامل را در آغاز و انتهای وجود موجودات طبیعی، ضروری دانسته و آنرا بنیاد وجود و سیر موجودات میانگاشت. و شناخت حقیقت آنها در عرصههای علوم فلسفی و طبیعی را ممکن میدانست. ارسطو بدنبال متفکران بزرگ قبل از خود، با دیدگاهی خاص، امکان فهم حقیقت و واقعیت امور و بیان آن را، وابسته به هستی موجود کامل (عقل عقل) میدانست و از اینرو بنا به تفسیر فلاسفه بعد از وی، او قایل به «عقل فعال» - این واسطه ارتباط و علت فعلیت قوای عقلانی و حسی بشر - برای نیل به شناخت واقعی، بود لذا ارسطو، هم در عرصه هستی و هم در زمینه شناخت و تفسیر حقیقت، معتقد به پیوند وجودی و معرفت شناختی میان دو عرصه «حقیقت» و «واقعیت» در سایه رابطه انسان با مبدا و غایت هستی است اما این پیوند و ربط وجودی و فکری میان فهم انسانی و متن هستی در مکتب افلاطون و به ویژه فیثاغورث که متاثر از حکمت معنوی شرق و احیانا عرفان حقیقی آیین موسی (ع) بود، با جنبه ریاضی و تجریدی با رنگی عرفانی، صبغه ذهنی - عینی مییافت که از آن به نوعی علوم معنوی و خفیه و حکمت «هرمسی» یاد میکنند که علاوه بر جنبه نظری، تاثیرات شگرفِ عینی و وجودی، در عرصه بیان واقع داشت، علمی که در اسلام با نزول وحی به تعبیر جناب ملاصدرا، از سنخ هستی و بلکه عین آن است و حاصل آن تصرف در اذهان و اعیان انسانها و حتی موجودات دیگر توسط فیلسوف و انسان کامل (انبیا و اولیا معصوم) میباشد.
البته منظور ایشان از این نوع علم، تنها تعدادی مفاهیم ذهنی نبوده و نیست بلکه ایشان این علوم را در متن کتاب هستی، منشا آثار وجودی دانسته و افزون بر آن عوالم هستی و از جمله عالم طبیعت را، تحقق عینی همان علمِ مطلقِ وجودی میدانستند که تنها در ساحت عالم حس، و جهان الفاظ، در قالب کتاب آسمانی (قرآن) با حروف و الفاظ زبانی خاص (عربی) و تعابیری مشخص و به ظاهر محدود، همراه با استعارات و تشبیهاتی به ظاهر شبههانگیز از سوی خداوند، ارایه گردیده است. ارتباط هستی و شناخت حقیقت با «اعداد» و «ریاضیات» و به ویژه علم «هندسه» با همه رموز شگفت آنها نزد فیثاغورث و افلاطون و پیروان بعدی آنها خود گوشهای از این حقایق بزرگ معنوی است مبنی بر اینکه هستی «مطلق» با «نسبت» یا «هیات» و «تناسبی» عجیب و متوازن در قالب موجودات و عوالم هستی، تصور و بلکه منکشف میگردد که قرآن کریم از این تجلی حقیقت در واقعیات، بنحوی بسیار برتر از تصورات حکما معنوی یونان، به عنوان «آیات» و «تجلیات» بیپایان ربوبیت الهی در «آفاق و انفس» تعبیر میفرماید که تنها برای متفکران مهذب و صاحبدلان با مراتبی خاص، آشکار میگردد و «تاویل قرآنی»، چیزی جز همین انکشاف حقیقت به نحو عینی در آفاق جهانی و فکری انفسی و در نهایت، وجودی، در انسانهای والا نمیباشد. و از این دو ساحت تجلی، به کتب «تدوین» و «تکوین»، تعبیر میکنند به صورتی که جهان هستی با همه ابعاد ریاضی، طبیعی و تجربی و نیز هنری و حتی اجتماعی و اخلاقی و سیاسی، به نحو ناقص در علوم فلسفی و معنوی برخی متفکران الهی یونان، حاکی از تجلیات «مطلق» در صورت موجودات «مقید» است که علوم فلسفی، ریاضی، طبیعی و انسانی، تنها بیانگر جنبه «مفهومی» و «نظری» محدود از آن جلوههای بیپایان، در عالم ذهن و کتاب تدوین میباشند و به تعبیر دیگر علم الهی و ربوبی (و به تعبیر قرآن کریم، لوح محفوظ) با تشأن از جنبههای مبدا هستی، در جهان عینی، موجود میگردد پس «مطلق»، منشا وجود موجودات و عوالم هستی، و موجب انعکاس و انکشاف آن، در تفکر نظری به صورتها و ابعاد محدود و گاه جزیی و در نهایت کلی و عقلانی میگردد، بدون اینکه حتی آدمی خود قادر به فهم ابعاد نامحسوس باطنی علم محدود خود باشد که بعد از طی قرنها و چالشهای معرفتشناختی در اندیشه مدرن ازآن به وجود ساحت «ناخودآگاه» در علم و زبان و وجود آدمی در عرصههای علوم «ذهنشناسی» و «روانشناسی»، «زبانشناسی» و حتی «علوم اجتماعی» یاد میشود و با شکست اندیشه روشنگری در قرن 20 و ظهور بحران شکاکیت در همه عرصههای معرفت و نیز انفجار عینی اندیشه نیهیلیسم در دو جنگ ویرانگر جهانی در قلب اروپای مدرن، هم اکنون برخی متفکران اصیل غرب متذکر این ابعاد تا «غیب» جهان هستی حتی در عرصه نظریههای جدید فیزیک معاصر و همچنین در اعماق وجود بشر گشتهاند و بقول سارتر، آدمی خودش نیست، بلکه حضور بر خود دارد.برخی معتقدند انکار این حقیقت در اندیشه مدرن، موجب سادهانگاری تمدن مغرور و به بحران رسیده و دستخوش آشوب فکری و تاریخی معاصر میباشد. اما سرانجام مکتب سوفیسم در یونان باستان که قبل و بعد از ارسطو با همراهی برخی ماتریالیستها به انکار عالم مجردات و نفی اعتبار معرفت عقلانی و فراحسی و اعتقاد به وجود کثرات و عالم «جزئیت» در برابر «ثبات» و «کلیت» و «قطعیت عالم ماورا، میپرداختند، منکر وصول به هر مرتبه از معرفت و فهم حقیقی و منطبق با واقع امور گشتند و موجب ظهور شکاکیتی همه جانبه شده و نافی وجود هرگونه حقیقت و حتی واقعیت فی نفسه شدند لذا مکتب سوفیسم به همراه سایر عوامل تاریخی، موجب پیدایش انحطاط فکری و اخلاقی و مدنی در تفکر و تمدن عظیم دولتشهرهای یونان باستان گردید تا جایی که آن را به سرحدانقراض سیاسی و تاریخی کشاند.
بنابراین تفکر و تمدن یونانی با طی دو مرحله از بینش «اساطیری، علمی - تجربی - عقلانی - عرفانی»، سرانجام در مرتبه نهایی با غلبه مکتب سوفیسم و برخی جریانهای مادی صرف، به توقف در عالم حس و جزئیات تنزل یافت و به دنبال انحطاط و تشدید خودخواهی و فردپرستی یونانیان در مناسبات اجتماعی، مدنی و سیاسی، منکر لزوم ارتباط «فهم» انسان با «متن هستی» و نیز بیان (زبان) آن در حقیقتی بنام لوگوس گردید.
مسیحیت و معضل تاویل کتاب مقدس
مسیحیت پس از پیروزی نخستین و غلبه بر امپراطوری روم که ناشی از معنویتگرایی این دین در برابر فساد و خونریزی و نفی ارزش وکرامت انسانی و امپراطوران استعمارگر و ظالم رومی بود، بنابر عللی علیرغم سوابق درخشان فکری و مدنیِ تمدن هلنی و رومی جهان غرب، تدریجاً دچار تعصب و رکود گردید برخی از این علل عبارت بودند از: فقدان متن صحیح کلام خداوند در کتاب مقدس و برخی تحریفات در آن و مخالفت صریح پارهای آموزههای آن با اعتبار «عقل و شناخت» و نیز ارزش سرنوشتساز «انتخاب آزادانه» و اندیشه «پیشرفت» در عرصه زندگی، طبیعت و جامعه تاریخ انسانی، و نگاه منفی و مبتنی بر ریاضت و رهبانیت افراطی نسبت به ابعاد مادی و حتی فکری جهان هستی و تاریخ انسانی،که بدنبال آنها خدشهای اساسی در روند پیشرفت فکری اجتماعی جهان باستان در تمدن قرون میانه، حاصل آمد که بعدها منتهی به فساد، جهالت و خودکامگی ضددینی و غیرانسانی حتی در میان روحانیون و ارباب کلیسا - گردید. پیش از طرح مساله «تاویل» و لزوم تفسیر خاص متفکران بزرگ مسیحی در ابتدا و انتهای قرون وسطی که برای توجیه پارهای کاستیها و نقایص، تحریفات و اشتباهات کتاب مقدس ارایه شد، به چند عبارت از کتاب مقدس به ویژه در رابطه با «نفی حجیت عقل و شناخت انسانی» و «نگاه مبتنی بر رقابت و حسادت مبدا هستی در مورد پیشرفت فکری و تاریخی انسانها» و «اندیشه نامتعادل رهبانیت و پرهیز از لذات مشروع دنیوی» به عنوان علل بحران فکری جهان مسیحی و اختلال در رابطه میان فهم و زندگی انسان و کلام خداوند اشاره و اکتفا میشود:
«پس خداوند آدم را گرفت (پس از آفرینش وی) و او را در باغ عَدَن گذاشت تا کار آن را بکند و آن را محافظت نماید و خداوند آدم را فرمود:
«از همه درختان باغ بیممانعت بخور، اما از درخت معرفت نیک و بد، زنهار نخوری زیرا روزی که از آن خوردی هر آینه خواهی مرد.» و یا «خداوند گفت: همانا انسان مثل یکی از ما شده است، که عارف نیک وبد گردیده اینک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته و بخورد و تا ابد زنده ماند. پس خداوند او را از باغ عَدَن بیرون کرد.»
و در مورد حسادت خداوند نسبت به انسانها در توراتِ تحریف شده میآید:
«و خداوند گفت: همانا قوم یکی است و جمیع ایشان را (یعنی انسانها) یک زبان و این کار را شروع کردهاند و الان هیچ کاری که قصد آن بکند از ایشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر رانفهمند. پس خداوند ایشان راازآنجا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر بازماندند از آن سبب آنجا را «بابِل» نامیدند؛ زیرا که در آنجا خداوند لغت (زبان) تمامی اهل جهان را مشوش ساخت و خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده نمود.»
به دلیل همین ایجاد هرج و مرج و شکاکیت و اختلال در شعور و زبان انسانها در تاریخ انسان توسط خدای یهود است که به ویژه در جهان شکاک و پرآشوب کنونی، برخی فلاسفه مدرن معاصر به قضیه «بابِل» در این جملات اشاراتی دارند. همچنین در مورد علم ناقص خداوند در این کتاب آمده است:
«خداوند پشیمان شد که انسان را بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت و خداوند گفت انسان را که آفریدهام از روی زمین محو سازم.»
با تحریف عوامل یهود و برخی مسیحیان در عصر جدید نیز آمده است:
«خوشا به حال آنانکه ندیده (بدون تجربه و تعقل) ایمان آوردند.»
یا در مورد عدم ارتباط دین الهی با عرصه زندگی اجتماعی مسیحیان میگوید: «کار قیصر به قیصر واگذارید.»
با توجه به این آموزهها، در آغاز پیروزی مسیحیت بر امپراطوری روم، «سناگوستین» به عنوان متفکر و مفسر برجسته دین مسیحیت در قرن 4 میلادی سعی نمود تا به انطباق وحی مسیحی با عقل مبادرت ورزد اما از رهگذر فرهنگ شرکآلود یونانی - روم و تعالیم پارهای ادیان شرق و تفاسیر یهودی تحت تاثیر فلسفههای یونان و رومی ،تاثیراتی تشکیکی بر جهان مسیحی بر جای گذاشت - که خود منشا بحرانهای فکری و دینی - سیاسی گردید. و از این رو لزوم نوعی بازشناسی و تفسیر خاص تاویلی از تعالیم کتاب مقدس اهمیت پیدا میکرد. تلاش عظیم فکری سناگوستین از جمله در این جهت بود:
«فهم، پاداش ایمان است. لذا در پی آن مباش که بفهمی تا ایمان آوری بلکه ایمان بیاور تا بفهمی»، «اگر ایمان آوردن و فهمیدن، دو چیز متفاوت نبود و اگر چنین نبود که ابتدا باید به آن امر الهی که میخواهیم بفهمیم ایمان آوریم. آن نبی باید سخن بیهودهای گفته باشد که «تا ایمان نیاوردهاید فهم نخواهید کرد»، یا همچنانکه در قرن 11 «آنسلم قدیس» در ادامه راه اگوستین در پی تفسیر کتاب مقدس براساس فلسفه افلاطون و در تقابل با مشرب ارسطو میگوید: «ایمان میآورم تا بفهمم». هر چند جنبه منطقی و عقلانی ایمان او بیشتر از «اگوستین قدیس» بود اما او هم تحت تاثیر اگوستین و آبای نخستین کلیسا، اندیشه را در سایه عنایت و نور الهی که همان کلمةالله یا مسیح (ع) - با «لوگوس» در حکمت فلسفی یونان - است ممکن میدانست. مهمترین ویژگی مسیحیت در عرصه تفکر از همان ابتدا تا زمان اگوستین و ادامه آن تا قرن 11 با وجود اعتقاد به اینکه در نهایت عقل نیز در شناخت حقایق دینی، توانایی و سهمی البته در پرتو اشراق و کلام الهی دارد، این است که اصل «ایمان» به کلام الهی است و با وجود خدا و عقل کلی و فرزند خدا یا عیسی مسیح دیگر نیازی به تعقل فلسفی محض به سبک فلسفه یونان لازم نمیباشد و بلکه همان ایمان ساده و برخورداری از فیض هدایت الهی، انسانهای عادی را نیز همچنانکه برخی مسیحیان آغازین ندا سر میدادند «به راستی آتن را با اورشلیم چه کار؟ میان آکادمی (افلاطون) و کلیسا(ی مسیح (ع» چه توافق است؟ کافران را با مسیحیان چه مناسبت است؟»
لذا در جهان مسیحی از زمان «پولس رسول» تا جنگهای صلیبی در قرون 11 و 12 میلادی، به نوعی ایمان مسیحی توجیهگر «تسلیم در برابر کتاب مقدس» با آن همه اشتباهات محض علمی و عقلی آن برمی خوریم که چنین پیشفرضی را طرح میکند که خداوند و کلام او و حتی کلیسا که نماینده او بر زمین است، نمیتوانند در عین کمال، بخشش و رحمت الهی، مخالف مصالح حقیقی بشر باشند زیرا از کامل، جز کمال وخیر و هدایت، ناشی نمیشود و آنچه از عقل و تحمل وعصیان بشر طبیعی به وجود آمده نیز، توسط شهادت مسیح (ع)، با رحمت بیپایان الهی، در نهایت بخشوده و از میان خواهد رفت و در این میان، تناقض ظاهری و حتی عقلانی برخی گزارههای کتاب مقدس و اندیشه تثلیث و تجسد خدا در مسیح و گناه اولیه... همه، تناقضاتی ظاهری بیش نمیباشند و در باطن و تاویل محتوایِ آنها، سرانجام تناقضات مذکور که از سوی عقل گستاخ و «فلسفه جَهول» یونانی و منطق ارسطویی طرح میشود، نزد مؤمنین حقیقی محو و زایل میشوند، پس احتیاج چندانی به توجیه و توضیح منطقی و تاویل عقلانی و فلسفی محض آنها نمیباشد. و مردم، با اعتقاد به کمال ورحمت الهی و بخشش و از خودگذشتگی عیسی مسیح و در سایه ایمان و اعتماد به خدا و صحت کلام او، علیرغم ظاهر وهمآلود و غیر عقلانی برخی آموزههای کتاب مقدس - سرانجام به رستگاری نایل خواهند گشت. البته پس از «آنسلم» و عصیان فکری و دینی «آبلار» در برابر کلیسا و تعالیم آن و برخورد امثال «سن بونار» این روحانی متعصب مسیحی، که تحت تاثیر جریان نواندیشی دینی و تفکر انتقادی، علیه تعالیم ارباب کلیسا، که مُلهم از تاثیر جنبههای عقلانی اسلام به ویژه در «آندلس» بود، بزرگانی چون «آلبرت کبیر» مشهور به استاد لاهوت و به ویژه «سن توماس آکوئیناس»، این نهضت عقلانی رادر تفسیر و تصحیح تعالیم کلیسا، به نهایت خود رساندند. متکلم و فیلسوف متاله اخیر تمام تلاش خود را در تفسیر عقلانی مسیحیت تحت تاثیر فلسفه و معارف وحیانی - عقلانیِ متفکران بزرگ مسلمان امثال ابنسینا، متمرکز میکند اما وی نیزسرانجام در پارهای مباحثِ کاملاً منطقی و عقلانی به علت پارهای اشتباهات و تناقضات آشکار کتاب مقدس، به تفکیک برخی آموزههای آن با منطق و عقلیات معتقد میشود و برغم تلاش خود، سرانجام برخی ابعاد دیانت موجود مسیحی در غرب را در تعارض با فلسفه و عقل سلیم بشری مییابد.
در قرن 13 همراه با تلاش ناتمام و شکست فکری آکوئیناس در هماهنگ نمودن آموزههای مسیحیت با عقل، متفکری همچون «راجر بیکن» به دنبال تلاش عقلانی «سن توماس»، متوجه لزوم تبیین رابطه «تجربی و حسی» معرفت انسانی با جنبههای ماوراالطبیعی و معنوی مسیحیت در اواخر قرون وسطی میشود تا به این وسیله مسیحیت علاوه بر جنبه وحیانی و عقلی، قادر به پاسخگویی به نیازهای علمی و این جهانی در آستانه ظهور «علم جدید» بشود و این خود پس ازسه قرن تلاش، منتهی به ظهور فلاسفه اومانیست با نگاه جدید به طبیعت به عنوان منبع شناخت، میشود. مشهورترین این فلاسفه طبیعی و تجربی مشرب، «فرانسیس بیکن» میباشد.
به این صورت مسیحیت در حدود 1000 سال حاکمیت خود در سه مقطع فکری و تاریخی، سعی مینماید تا با عبور از تفسیر و تاویل مبتنی بر «اصالت ایمان»، به مراحل بعدی یعنی لزوم «هماهنگی نسبی ایمان با تعقل بشری و فلسفی محض» و نیز ضرورت «توجه به عرصه جهان محسوسات و نیازهای عینی و فکری در پرتو تعالیم مسیح (ع»)، اندیشه و نمایی جامع از تعالیم کلیسا با سه ساحت جهان غیب، ذهن و طبیعت ارایه دهد. هر چند به علت نارسایی و پارهای تناقضات آشکار کتاب مقدس و مفاهیمی همچون تثلیث، تجسدالوهیت در شخص مسیح ونگاه راهبانه و منفی به پیشرفت بشر و زندگی مادی او، سرانجام جهان مسیحیت از قرون 11 تا زمان رنسانس با شکست و اعتراض نواندیشان مسیحی و پارهای از دانشمندان،ادبا، هنرمندان و فلاسفه اومانیست مواجه میشود و موجب آغاز دوقرنِ پرتلاطم فکری، علمی، دینی و سیاسی و اقتصادی بنام رنسانس یا عصر نوزایی و تحول غرب در آستانه قرن 17 میشود که با رویکردی عقلانی وبشری تحت تاثیر تفکر و تمدن هلنی و رومی با واسطه تمدن و فلسفه اسلامی و دانشمندان بزرگی چون زکریای رازی، ابن میثم، خیام و خوارزمی.... و تاثیر بخشی آنها بربزرگانی چون آبلار، آکوئیناس و راجربیکن؛ شکل میگیرد.
آنچه مهم است توجه متفکران مسیحی به لزوم ارتباط هماهنگی دین با همه مراتب و ابعاد «فکر و وجود» انسانهاست که در ابعاد علمی و فکری آن میتوان از این مساله بسیار بنیادین به لزوم توجه به ارتباط منطقی میان وحی الهی و امکان «فهم» و قرائت و تفسیر آن و «عمل بر اساس محتوای آن با قدرت شهود، تعقل و احساس و تجربه علمی و عینی در همه ابعاد فکری و عملی یاد کرد.
مسیحیت، از اصلاح پروتستانی تا تفسیر الحادی و دئیستی
بعد از تحولات اصلاحی و تاویلی ناتمام در جهان مسیحیت توسط «لوتر»، «کالون» و «زوینگلی» و پس از کشف اشتباهاتِ آشکار برخی آموزههای کتاب مقدس از سوی پارهای فلاسفه، جهانشناسان و فیزیکدانان و عالمان جدید همچون «کوپرنیک»، «کپلر»، «گالیله»، «بیکن»، دکارت» و «هاروی»....و تحولات عظیم تاریخی در اعتراض به نظام بسته فئودالی و ظهور جریان نوپدید «بورژوازی»، تلاشهای بزرگ و متناقضی در هماهنگ ساختن مسیحیت بازمانده با مقتضیات جدید فکری و تاریخی جهانِ مدرن، صورت گرفت از جمله:
-1 ترجمه کتاب مقدس توسط لوتر به زبان آلمانی و خارج ساختن آن از سلطه زبان واحد و رسمی کلیسای کاتولیک که امکان قرائت و فهم این کتاب را برای عموم مردم با زبانهای قومی،محلی و ملی گوناگون ناممکن میساخت. نتیجه چنین جسارتی ایجاد نوعی تکثر و آزادی در قرائت کلام موجود مسیحیت و عهد عتیق برای تجزیه انحصار، اقتدار و کنترل کلیسای کاتولیک بر آموزههای مسیحیت بود که ابتدا با مخالفت شدید دستگاه پاپ روبرو گردید اما این مساله خود منتهی به ظهور کلیساهای متعدد ملی در برابر دستگاه پاپ شد.
-2 با ترجمه آلمانی متون مقدس، قلمرو سیاسی و سلطه اقتصادی پاپ در هم شکست و راه برای تشکیل دولتهای ملی و مفهوم مدرن «ملیت» و «ناسیونالیسم» هموار گردید و اندیشه حاکمیت ملی تدریجا پدید آمد.
-3 جداسازی کلیسای کاتولیک از عرصه سیاست و زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و حکومتهای نوپدید، به ظهور سکولاریسم و لائیسم انجامید.
-4 توجه به آزادی فردی در فهم دین و حتی تفکر فلسفی مدرن، که زمینهساز توجه به اومانیسم و لیبرالیسم و بورژوازی و نظامهای حقوقی غیردینی گردید.
-5 توجه به نیازهای عینی و تاریخی اروپائیان و نگاه عقلانی و علمی و تجربی به جهان و علم جدید کمی، در خدمت به نیازهای انسانی، که بعدها منتهی به انقلابات علمی، صنعتی و دموکراتیک و پیدایش نظریه قرارداد اجتماعی گشت.
-6 بروز نوعی تکثرگرایی در فهم دینی و آزاد سازی تفکر از قیود تعصبات غیرعقلانی برخی آموزههای کلیسا و محتوای اعتقاد نامههای تحکمآمیز آن و رهاسازی نیروهای دربند نظام بسته فئودالی در عرصههای اقتصادی و رواج نظام خرده بورژوائی و بسط تجارت و مهاجرت و اکتشافات بزرگ جغرافیایی (نظیر کشف قاره آمریکا) و امکان بهرهبرداری و سلطه مغرب زمین از غرب تا شرق جهان و رشد نظام استعماری در روابط بینالملل در قرون اخیر.
-7 بروز شکاکیت در نظریههای علمی و فهم دینی و ترویج آزاداندیشی تا سرحد انکار دین و رواج اباحهگری و لزوم اعتقاد به رواداری و اصل تسامح و تساهل اعتقادی در دل جوامع دموکراتیک و مدنی، مبنی بر این پیش - فهم که به رغم برخی آموزههای کتاب مقدس و تعالیم و قیود غیرمنطقی و غیرانسانی کلیسا، خدای «خالق» میبایست خدای «نجات دهنده» در این جهان نیز باشد و نگاه رهبانی و مبتنی بر ریاضت منفی وتلقی یکسویه و غیرمهربانانه به رابطه خدا و مسیح (ع) با انسان در عرصه جهان، جامعه و تاریخ، که کلیسای مستبد کاتولیک مروج آن بود، میبایست در جهت حضور رحیمانه و نجاتبخش خداوند در عیسی مسیح (ع) در عرصه زندگی انسانها به عنوان مبشر رحمت و گذشت، تغییر یافته، تفسیر و تاویل گردد تا در سایه این حضور تاریخی توام با مهر، انسان با احساس مسوولیت به کار و سازندگی پرداخته و در سایه فهم صحیح از دین و رحمت واسعه الهی به سعادت خود و دیگران و عبادت حقیقی خداوند و پیروی از پیامبر نجاتبخش او در هر دو جهان نایل آید.
پارادوکس نهضت اصلاح دین در اروپای مسیحی
تحولات وسیع و متعارض در درون نهضت اصلاح دین برپایه شکستن مرجعیت اعتقادی و تفسیری دستگاه پاپ صورت پذیرفت. دستگاه پاپ توسط اعتقاد نامههای متعدد در طول قرون وسطی در مواجهه با بدعتها و اختلافهای شدید فکری در میان فرقههای گوناگون مسیحی، همراه با تحکم و با پیشفرضهای نامعقول و غیرعلمی درصدد حفظ سلطه فکری و تاریخی خود بوده، اما شخص لوتر با توجه به نگاه سازنده خود موفق به تحولی عظیم در همه عرصههای دینی، علمی و تاریخی گردید اما سرانجام خود نیز با ایجاد تکثر در فهم دین و آزادی فردی و شخصیت در ارتباط عبادی با خداوند و درهم شکستن هر نوع مرجعیت فکری دچار نوعی اختلال آنارشی در تفسیر و تاویل نهایی برخی آموزههای غیرعلمی متن کتاب مقدس، به ویژه در رابطه با تشدید اختلاف میان پیروان خود و نحلههای گوناگون و متعارض نهضت اصلاح دین گردید و از اینرو لوتر سرانجام با عصبانیت در مواجهه با این خلا وجود مرجع و مبنای نهایی در تفسیر و تاویل مسیحیت، به نوعی «اصالت ایمان» از نوع آگوستینی و آنسلمی آن، پناه جست که بعدها مورد اعتراض برخی، از جمله پیروان مکتب «دئیزم» قرار گرفت: دئیستها با رویکردهای مختلف برای رهایی از تنگناهای کلامی نهضت «پروتستان» با این استدلال که اساساً عقل بشری میبایست جایگزین وحی نامعقول مسیحی گردد و یا با این تفسیر که عقل، خود عطیه الهی و الهام طبیعی و عادی خدا است که در سایه آن آدمی میتواند با پیشرفت فکری در عرصه تاریخ (ونه صرفاً در جهان آخرت)، عامل اجرای اراده الهی در جهت تکامل فکری و معنوی خود باشد به مقابله پرداختندچنانکه «ویچکاک» در این مورد مینویسد:
«مخالفت با عقل مانند مخالفت با خداست، اگر اصول عقلی را رعایت کنیم مانند این است که قوانین تعیین شده خدا را رعایت کرده باشیم: عقل راهنمای الهی زندگی انسان است و در واقع صدای خدا میباشد.»
در نظر این دئیسها از جمله مشهورترین آنها«ماتیو تیتنرال» (-1655 1733)، باید از برخی آموزههای ضد پیشرفت مانند «سقوط انسان» و «گناه اولیه و زندگی رهبانی» به شدت پرهیز کرد و در برابر آن به اندیشه تعادل و واقعبینی و زندگی مبتنی بر طبیعت روی آورد.
فلسفه جدید و معضل تاویل متن
هگل مشکلات معرفتشناختی را معلول طرح و تلقی ناقص از مساله شناختِ، «بشر واقعی»، «انضمامی» و «در تاریخ»، میبیند نه بشری که در ساحت تفکر محض و انتزاعی مکتب اصالت سوژه دکارتی، فقط مساوی با فکر و آگاهی محض است. هگل معتقد است که شناخت آدمی با واقعیت (اعم از جهان طبیعت، جامعه و تاریخ در همه ابعاد فردی، اجتماعی و سیاسی آن) ارتباط دارد لذا در عبارتی مشهور، با توجه به اعتقادش که مبنی بر رابطه تنگاتنگی مانند حلول و حتی «عینیتِ» کامل میان «فکر» و «وجود» است میگوید:
«آنچه حقیقت (معقول) است، واقعیت (محسوس) است و آنچه واقعیت (محسوس) است، حقیقت (معقول).»
این جمله بنیادین هگل که جوهره تفکر او است برخلاف جمله مشهور دکارت است که میگوید: «من فکر میکنم پس هستم.»
زیرا دکارت که آگاهی آدمی را تنها در ساحت نظری و هستی شخصی او محدود میبیند. هگل تحت تاثیر اندیشه تثلیث مسیحی، میپندارد مسایل ماورالطبیعی محض در جهان طبیعت و به ویژه تاریخ و سیر همه جانبه انسانی، حلول کرده است و و به تعبیر مشهورش آسمان را در فلسفه خویش، به زمین میآورد.
بر این اساس هگل، اولاً مسائل مربوط به شناخت و منطق که جنبه نظری و علمی محض در نگاه «ارسطو» و حتی «کانت» داشت را در پیوند با واقعیت خارجی میداند و ثانیاً به دلیل همین رابطه فکر با وجود، معتقد به اصل حرکت در تقرر مفاهیم منطقی و رفع معضلات معرفت شناختی از رهگذر واقعیت عینی طبیعی و تاریخی در یک پویش جهانی با شکلدهی دیالکتیکی و در نیل به ساحت خودآگاهی مطلق میباشد. به نظر وی وجود تناقضات فلسفی و تاریخیِ متجلی در مناسبات فردی و اجتماعی، که به صورت صرفا نظری در فلسفه کانت به نحوی لاینحل طرح شده و جلوه ناقص و سرشار از تناقض میباشد و با نگاه هستیشناختی و نه صرفا معرفتشناسانه، افشاکننده تناقض درونی خود است، تنها با سیستم فلسفی او، قابل رفع است و تناقضات، خود لازمه حرکت هستی است و در نهایت موجب پیشرفت و فعلیت قوای ناخودآگاه هستی و وجود آدمی است. لذا هگل با طرح سیستم دائرةالمعارفوار خود، مدعی است که برای عبور از گودال گذرناپذیر ذهنی - عینی و رفع مشکل شکاکیت و بحران شناخت در فلسفه کانت که به دنبال «هیوم»، اندیشه مدرن و «روشنگری» و انقلابات علمی، صنعتی، اجتماعی و سیاسی، لیبرال و سوسیال دمکراسی را به چالش عمیق کشانده و اندیشه «پیشرفت» و ترقی «تاریخی» در سایه آزادی و دموکراسی را در آستانه سقوط در پرتگاه شکاکیت و نیهیلسم و یاس و شکست نهایی قرار داده، میبایست معضل «شناخت» را در همه ساحات معرفت فقط با نگاهی «سوبژکتیو» دید.
اما آنچه مهمترین جنبه مخدوش سیستم هگل میباشد، همانا عدم توانایی آن در تبیین ارتباط نامفهوم «ایده» با «مطلق» در اندیشه اوست. از اینرو «مارکس» با انتقاداتی از تفکر هگل، اعلام میکند که هگل به علت اعتقاد به روح، این شبح مرموزِ واقعیت، در واقع، دچار نوعی توهم ایدهآلیستی از واقعیت خارجی که چیزی جز ماده در حال حرکت در متن طبیعت و تاریخ نیست، شده است. به زعم مارکس، هگل بر روی سر خود ایستاده، زیرا واقعیت و هستی را که به حق، منشا وجود انسان و ظهور شناخت و فکر در وجود او است را مؤخر از اندیشه آدمی میپندارد و به این علت، دچار نوعی آگاهی کاذب با عنوان «ایدهآلیسم عینی» با داعیه عبور از بحران شکاکیت فلسفه کانتی شده است، هر چند که مارکس برخی از اساسیترین جنبههای فلسفه هگل در این راستا، از جمله ارتباط مساله شناخت با واقعیت را میپذیرد، او معتقد است که فلسفه هگل انسان مدرن را از حقیقت بحران و بنبست امکان رابطه میان ذهن و عین و تبیین آن، که چیزی جز محرومیتهای مادی و در نتیجه «فقر فلسفی» و «از خودبیگانگی مضاعفِ» ناشی از وضعیت غیرانسانی تاریخی و فقدان آگاهی راستین نمیباشد، غافل ساخته است لذا وی با تاثیرپذیری از «فوئرباخ» ضمن استفاده و الهام از تفکر و هستیشناسی تاریخی و ناسوتی هگل، شدیدا به این جنبه از تفکر ایدهآلیستی و شبهدینی و مابعدالطبیعی هگل حمله میکند و به جای دغدغه نیل به خودآگاهی مطلق هگلی، تاکید بر معضلات عینی و مادی و تاریخی انسان در تاریخ و زمان مینماید و در تقابل با هگل، غایت سیر هستی و تاریخ را سیر به سوی خودآگاهی مطلق نمیپندارد بلکه سیر از جامعه طبقاتی و ستمگر سرمایهداری به جامعه انسانی و بیطبقه اقتصادی میانگارد جامعهای که در آن انسانها بدور از هر بهرهکشی، محرومیت و تبعیض مادی و فکری طبقاتی و قدرت سیاسی دولتی، درمییابد که تاکنون در ادوار مختلف تاریخ، دستخوش انواع محرومیتهای مادی شده و انبوهی ازتوهمات مفهومی در ساحات اندیشه دینی و حتی فلسفی نظیر اندیشه حقیقت، جهان ماورالطبیعه، و مبدا هستی او را فراگرفته و به این وسیله تحت استثمار پیدا و پنهان طبقاتِ مسلطِ ستمگرِ اقتصادیِ و قدرتهای سیاسی وقت، قرار داشته است بدون اینکه حتی نسبت به این امر، به ویژه به جنبههای توهمانگیز فکری، فلسفی و دینی آن توجه نموده باشد. لذا از نظر مارکس آنچه در ساحت اندیشه و زندگی آدمی اصل و پایه است مساله «شناخت» و تفسیر و تاویل جهان و واقعیت نیست بلکه اساسیترین جنبه هستی آدمی، عمل «پراتیک» در معنای وسیع طبیعی و تاریخی - انسانی آن است. لذا به زعم مارکس معضل معرفتی فلسفه کانت یعنی مساله ذهنی - عینی به صورتی معکوس، پوشاننده یک معضل واقعی، مادی و عینی و تاریخی است از اینرو در واقع میبایست این صورتبندی و تعبیر ناصحیح و معکوس را به صورت صحیح و تعبیر عینی - ذهنی و ذهن - ذهن تصحیح و تغییر داد با این تفسیر مختصر که مشکل معرفتی کانت در ابتدا، با یک دگرگونی عمیق اقتصادی - سیاسیِ تاریخی و تحقق اصلاح نظام سرمایهداری در یک انقلاب سوسیالیستی ونفی استثمار ظالمانه مادی و اجتماعی برطرف میشود، این انقلاب باید در عرصه زندگی عینی واقعی انسانها به ویژه طبقه محروم کارگر، در جهت رفع محوریتهایی نظیر فقر، ستم و تحقیر منزلت اجتماعی و انسانی آنها، برای احیای آگاهی و ترمیم شخصیت سرکوب شده ایشان تحقق یابد که این خود رفع معضل عینی - ذهن و یا دگرگونی وضعیت اجتماعی و تاریخی و در نتیجه بهبود کیفی و آگاهیبخشی انسانی و تاریخی به آنهاست و در سایه تحقق چنین دگرگونی و انقلاب بزرگ، انسانها قادر به فهم ماهیت کاذب انواع فلسفههای ایدئولوژیک از جمله فلسفه شکاکانه کانت، ومحو طبیعی توهم معضل معرفتشناختی وی و بیاعتباری ذاتی کلیه مباحث بیحاصل و غیرواقعی فلسفی و نظری محض میگردند.
لذا مارکس با تاثر از هگل البته با رویکردی دیگر، مساله «شناخت» را به شکل مستقل از هستی و وجود اجتماعی، عینی و تاریخی انسان، مسالهای کاذب و یکی از عوامل از خودبیگانگی و فقدان آگاهی طبقاتی و تاریخی وی میپندارد که در نهایت یکی از عوامل بهرهکشی ظالمانه اقتصادی، سیاسی و نیز غیرانسانی طبقه مسلط سرمایهدار از توده مردم محروم میباشد. لذا از نظر مارکس انسان به تمام وجود و هستی واقعی و اجتماعی خود درگیر با معضلی است که شرح ابعاد آن در این مقاله میسر نمیباشد که مساله شناخت و اعتبار عینی آن تنها بخشی از آن و بلکه بیشتر ناشی از عدم فهم علت و ابعاد اساسیتر این مساله که همان وضعیت تاریخی و سرنوشت واقعی (و نه صرفا ذهنی و فلسفی) او در جامعه و تاریخ است، میباشد. بنابراین مارکس برای خروج از بنبست معرفتی فلسفههای مدرن از دکارت تا هگل، و پاسخ به شکاکیت و معضل رابطه ذهنی - عینی در فلسفه انتقادی کانت و یا برون شد از دایره تنگ و تناقضانگیز فهمناپذیری حقیقت اعلام میدارد چون در اصل، پیوند و تعاملی تنگاتنگ و دیالکتیکی میان شناخت بشری با عمل و در نهایت وضعیت واقعی، عینی و تاریخی انسانها در تمامی مناسبات، به ویژه در عرصه روابط اقتصادی، برقرار است، لذا در ساحت مسایل صرف فلسفی و نظری محض نمیتوان به طرح صحیح و حل معضل شکاکیت و فهمپذیری متن و حقیقت، مبادرت جست و در غیر این صورت هر متفکری به نوعی توهم و «اندیشه کاذب» که به زعم او همان ایدئولوژی فلسفه آلمانی و حتی غیر آن (نظیر تفکر تجربی و آمپریستی جهان آنگلوساکسون که با وجود اختلافات معرفتی و فلسفی با آن سرانجام در اندیشه حسی «هیوم» با نوعی سوبژکتیویسم و اصالت پندار و ذهنیت و شکاکیت مواجه و به بنبست میرسد) است، گرفتار میشود.
با ظهور «نیچه» پس از هگل و همزمان با مارکس، شکاکیت نظری و فلسفی «کانت» که هگل و مارکس درصدد گذار از آن بودند (که البته هر دو نیز از نو به بنبست جدیدی میرسیدند)، به همه ابعاد شناختی، عاطفی، اخلاقی، سیاسی و وجود بشر و حتی رابطه وی با متن هستی و اندیشه حقیقت تسری یافت - هر چند تذکر عمیق هگل و تا حدودی مارکس مبنی بر پیوند مذکور میان شناخت و واقعیت (هستی)، بعدها به صورتهای مختلف ولی نادرست در همه مکاتب مشهور قرن گذشته از پدیدارشناسی تا مکاتب هرمنوتیک (وجودی هیدگر، و نیز گادامر...) و پراگماتیسم و فلسفههای اگزیستانس و جریانات انتقادی چپ اروپا تاثیرات بسیار جدی و متعارض و گاه مخالف با فلسفه هگلی از خود به جا گذاشت، اما نیچه مدعی شد حتی معرفت ناشی ازقوه فاهمه و مقولات آن، که نزد کانت در رابطه با جهان پدیدار (فنومن) و نه «نومن و متن هستی» از اعتباری درونی و بشری محض، پدیدارشناسانه و نسبی برخوردار بود، کاملاً ناشی از وهم و نیاز عملی انسان به توجیه ماهیت وحشی و نامعقول جهان هراسانگیز طبیعت و تاریخ بشری، علیه ضعفاست که در عرصه هستیشناسی و فلسفههای مابعدالطبیعی سنتی و نئوکلاسیک از افلاطون تا هگل و نیز فلسفه اقلی و شکاکانه امثال «هیوم» و «کانت» و انسانشناسی اخلاقی مبتنی بر لزوم ترحم و یا اندیشه دموکراسی و برابری و آزادی در فلسفه مسیحی و اندیشه سیاسی مدرن و مکاتب لیبرال و سوسیال دموکراسی معاصر، بیان و ارایه گردیده است که البته این تفاسیر به زعم نیچه با نوعی خود و دیگرفریبی پیدا و پنهان و با دو جلوه به ظاهر متضاد، مبتنی بر معنویتگرایی و زهد الهی دیانت مسیح (ع) و یا ادعای واقعبینی و اندیشه تجدد، پیشرفت و اصالت بشر در برابر خدا، همراه بوده است که به ادعای نیچه این هر دو عامل به بنبست رسیدن تاریخ تفکر و تمدن غرب طی 2500 سال در دو دوره قرون وسطای مسیحی و عصر جدید و در نهایت منتهی به ظهور نوعی توهم شکاکانه فلسفه کانتی و معضل دروغینِ «خدا یا آزادی» و دموکراسی و اصالت سوژه در اندیشه مدرن نزد امثال دکارت تا هگل و نیز بیکن تا هیوم و «جان استوارت میل»، که نیچه سخت از او متنفر بود گردیده است. از اینرو به زعم نیچه عامل شکاکیت و عدم فهمپذیری حقیقت و بلکه واقعیت و بروز تدریجی بحرانهای معنوی و اخلاقی و افول ارزشهای دموکراتیک و فلسفههای مدرن که وی در اواخر قرن 19 به درستی و با دقت تمام ابعاد رو به گسترش و مخرب آنها را تا زلزلههای مهیب اجتماعی و علمی و جنگهای ویرانگر جهانی در قلب اروپا و جهان آینده تحت نام «نهیلیسم» پیشبینی و اعلام نمود، همان اصالت بخشیدن به «شناخت» و «معرفت»، به ویژه در عصر مدرن به صورت مکتب اصالت سوژه بشری (و یا الهی در فلسفه مسیحی و مدرسی در قرون وسطی) با صورتهای مختلف و گاه متعارض عقلی و حسی آن در قاره اروپای مدرن در برابر عمل، زندگی و هستی آدمی و نیازهای به ویژه طبیعی بشر، است و نه اندیشه و نیازهای مابعدالطبیعی که به زعم نیچه در دو مکتب اصالت سوژه مسیحی و نیز اومانیستی، عامل از خودبیگانگی انسان واقعی و طبیعی و نه الهی و یا از نوع ایدئال هگلی - مارکسی و یا مبتذل مکتب لیبرال دمکراسی امثال «لاک» و «میل» که مدعی مکتب اصالت بشر و منادی زوال از خودبیگانگی دینی و شبه الهی و مسیحی - کلیسایی بشر مدرن هستند، میباشد. البته نیچه جهانشناسی و علوم طبیعی محض و مدرن را نیز مشمول چنین حکمی نمود و حتی در نهایت به رغم تمایلش در آغاز و پایان حیات فکریاش، «هنر» را نیز صرفا تفسیر و تاویلی کاملا بشری و بدون ارتباط با متن هستی خارجی، فاقد اعتبار واقعی تلقی نمود و در پایان مدعی گردید همه ساحات معرفت فلسفی، دینی، علمی و هنری آدمیان هیچ ربطی به «حقیقت» ندارند و بالاتر او ادعا نمود که اساسا «حقیقتی» تحت عنوان خدا یا مبدا هستی و حتی انسان، در میان نیست. زیرا او به خوبی دریافت که به علت بیبنیادی وجود و اراده بشر، که حقیقت هستی آدمی است، آدمی حتی به عنوان سوژه معرفت، خودش نیست. او در برخی آثار خود به ویژه در «اراده قدرت» و «فراسوی خیر و شر» میگوید آدمی در «مغاکی» ژرف و توجیهناپذیر و عبور ناکردنی فرو افتاده که در نهایت علت شکست نهایی وی در فهم حقیقت میشود. به این صورت از این مغاک به عنوان نوعی تناقض و یا دور اراده و وجودی و انسانی میتوان تعبیر نمود که بعدها نزد برخی اصحاب مکتب هرمنوتیک و فلاسفه و متکلمین جدید با تلقیای صرفا معرفتی و علمی (و نه وجودی) به «دور معرفتشناختی» میان «انسان و خدا» و یا «انسان و متن» و حتی میان «فهم انسان از هویت فهم خویش» نام برد.
نیچه با کالبد شکافی و نگرش تحلیلی خاص خود منکر اینهمانی و عینیت هستی و حتی آگاهی انسان نسبت به خویش شد. از اینرو وی با طرح ساحت ناخودآگاه و گسستگی در شعور و ادارک آدمی و خودآگاهی او، از بزرگترین شالودهشکنان مکتب مبتنی بر اصالت سوژه و یا خود بنیاد انگاری فلسفههای عصر جدید است. و همین تشکیک هولناک وی را بر آن داشت که بگوید «اندیشه من قدرت توپخانه را دارد.»
لذا وی که مدعیگذار از نیستانگاری بود خود پیابد مکتب «نیهیلیسم» و مخالفت با هر اصل فلسفی، علمی، دینی و حتی اصل «اینهمانی» و «عینیت» در ساحت خودآگاهی و هویت انسانی آدمیان گردید. از اینرو وی معتقد به هیچ حقیقت و معنا در عرصه جهان هستی، تاریخ و زندگی آدمیان نمیباشد لذا وی همه مفاهیم فلسفی، دینی و علمی را ساخته ذهن و بلکه نیاز و اراده آدمیان در برخورد با حوادث توجیهناپذیر و اضطراری و مبتنی بر «حادثه» و تنها یک سلسله رویداد غیرقابل توجیه و در نتیجه غیرمعقول و بلکه کاملا «تصادفی» میداند که هیچ معنای فی نفسه برای آنها نمیتوان قایل شد و همه مفاهیم و معانی متون فلسفی، علمی و دینی جز یک سلسله انعکاس پندار ناخودآگاه از خویش و فرافکنی خود در قالب واژهها توسط مشتی مجاز و استعاره و بازی ورژه آهنگین و قرینهسازیهای میان آنها نمیباشد او تحلیل اعماق مکانیسم آن به دلیل ریشههای کاملاً طبیعی (و نه علمی و معرفتی) و اضطرارآمیز زیستی و انرژی ناشناختنی و پویش معطوف به قدرت زندگی ناگهانی و فوران وحشیانه و در نهایت حیوانی وجود آدمی، بر انسان پوشیده مانده است. تاثیر اندیشههای هولناک فوق توسط نیچه که سرانجام در پایان دهه هشتاد در قرن 19 به انفجار و فروپاشی شخصیت وی که همان حاصل و محتوای واقعی فلسفه اوست انجامید، آغازگر قرن 20 یا قرن شکاکیت و در شرایط کنونی نیهیلیسم و آشوب فکری و تاریخی جهان معاصر از جمله در ارتباط با نفی اعتبار معرفت بشری و طرح عمیقتر معضل دیرین تبیین رابطه ذهنی - عینی و یا مساله قرائتپذیری متن حتی در رابطه با متن عادی و حقوقی و ادبی در زندگی روزمره چه به صورت مکتوب و یا تصویری، گفتاری و حتی رفتاری گردیده است.