ولایت فقیه
آرشیو
چکیده
متن
مفهوم ولایت
واژه «ولایت» در اینجا به همان مفهومى است که در لغت و عرف رایجبه کارمىرود و همردیف واژههایى مانند: «امارت»، «حکومت»، «زعامت» و «ریاست»مىباشد.
ولایتبه معناى امارت، درباره کسى گفته مىشود که بر خطهاى حکمرانى کند. ومنطقهاى را که زیر پوشش حکومت او است، نیز ولایت و امارت گویند. مانند «ایالاتیا ولایات متحده آمریکا» (1) و «امارات عربى».
ولایت، از ریشه «ولى» به معناى «قرب» گرفته شده، لذا در مورد قرابت و مودت نیز استعمال مىشود. و ازاین جهتبر «امیر»، «والى» اطلاق مىشود زیرا بر امارت سلطه یافته و نزدیکترین افراد به آن است. و این واژه باتمامى مشتقات آن در همین مفهوم بکار مىرود:
«ولى البلد» اى تسلط علیه: سلطه خود را بر آن افراشت.
«ولاه الامر» اى جعله والیا علیه: او را امیر ساخت.
«تولى الامر» اى تقلده و قام به: حاکمیت آن را پذیرفت.
خلاصه آنکه این واژه در مواردى به کار مىرود که سلطه سیاسى و حکومت ادارى مقصود باشد.
در نهج البلاغة، واژه «والى» 18 بار، و «ولاة» - جمع والى - 15 بار، و «ولایت و ولایات» 9 بار به کار رفته و درتمامى این موارد، همان مفهوم امارت و حکومتسیاسى مقصود است:
«فان الوالى اذا اختلف هواه، منعه ذلک کثیرا من العدل» (2) . بدرستیکه حاکم، آن گاه که در پى آرزوهاى گونهگون باشد، چه بسا که از دادگرى باز ماند. «و متى کنتم - یا معاویة - ساسة الرعیة و ولاة امر الامة» (3) . اى معاویه، شما از کى و کجا صلاح اندیش مردم و حاکم بر سرنوشت امتبودهاید؟ «فلیست تصلح الرعیة الا بصلاح الولاة، و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعیة» (4) . یک ملتشایسته نخواهد گردید جز با شایستگى حاکمان و حاکمان شایسته نخواهند شد مگر بادرستکارى ملت. «اما بعد، فقد جعل الله سبحانه لی علیکم حقا بولایة امرکم» (5) . خداى سبحان با سپردن حکومتبر شما به دست من حقى براى من بر عهده شما نهاد. «والله ما کانت لی فى الخلافة رغبة و لا فى الولایة اربة» (6) . بهخدا سوگند مرا در خلافت، رغبتى و در حکومت، حاجتى نبوده است.
در فقه ابوابى در ارتباط با موضوع ولایت وجود دارد، از جمله:
باب «ما ینبغى للوالى العمل به فى نفسه و مع اصحابه»، باب «جواز قبول الهدیة من قبل الوالى الجائر»، باب«تحریم الولایة من قبل الجائر»، باب «الشراء مما یاخذه الوالى الجائر»، و... که در تمامى این موارد، ولایتبهمعناى رهبرى و زعامت و کشور دارى آمده است که در رابطه با سیاستمدارى و عهدهدار شدن در امور عامه وشؤون همگانى است.
تفسیر نادرست ولایت
جاى تعجب است که برخى از نویسندگان ولایت را به معناى حکومت ندانسته، ریشه لغوى و تاریخى آن راانکار نموده چنین مىنویسد:
«متاسفانه هیچ یک از اندیشمندان که متصدى طرح مساله ولایت فقیه شدهاند، تا کنون به تحلیل وبازجویى در شرح العباره معانى حکومت و ولایت، و مقایسه آنها با یکدیگر نپرداختهاند... از نقطه نظرتاریخى نیز ولایتبه مفهوم کشور دارى، به هیچ وجه در تاریخ فقه اسلامى مطرح نبوده.. (7) ».
ظاهرا کتابهایى که فقهاى اسلامى از دیر زمان، درباره احکام الولاة نوشتهاند و ابواب و مسائلى که با همینعنوان در کتب فقهیه آوردهاند، به نظر نویسنده یاد شده نرسیده و بدون مراجعه به منابع فقهى یا کتابهاىتاریخ و لغت، بىگدار به آب زده پیش خود «ولایت» را به معناى «قیمومیت» که لازمه آن تداعى «محجوریت»در مولى علیه است پنداشته، چنین مىنویسد:
«ولایتبه معناى قیمومیت، مفهوما و ماهیتا با حکومت و حاکمیتسیاسى متفاوت است. زیرا ولایتحقتصرف ولىامر در اموال و حقوق اختصاصى شخص مولى علیه است، که به جهتى از جهات، از قبیل عدمبلوغ و رشد عقلانى، دیوانگى و غیره، از تصرف در حقوق و اموال خود محروم است. در حالى که حکومت وحاکمیتسیاسى به معناى کشور دارى و تدبیر امور مملکتى است... و این مقامى است که باید از سوىشهروندان آن مملکت که مالکین حقیقى مشاع آن کشورند به شخص یا اشخاصى که داراى صلاحیت وتدبیرند واگذار شود. به عبارت دیگر حکومتبه معنى کشوردارى، نوعى وکالت است که از سوى شهروندانبا شخص یا گروهى از اشخاص، در فرم یک قرارداد آشکار یا ناآشکار، انجام مىپذیرد. و شاید بتوان گفت ولایت که مفهوما سلب همه گونه حق تصرف از شخص مولى علیه و اختصاص آن بهولىامر تفسیر مىشود، اصلا در مسائل جمعى و امور مملکتى تحقق پذیر نیست». (8)
روشن نیست این معنا را از کدامین منبع گرفته که هیچ یک از مطرح کنندگان مساله ولایت فقیه، چنینمفهوم نادرستى را حتى تصور هم نکردهاند.
اصولا، در مفاهیم اصطلاحى، باید به اهل همان اصطلاح رجوع کرد، و شرح مفاهیم را از خود آنان جویاشد، نه آنکه از پیش خود مفهومى را تصور کنیم، سپس آن را مورد اعتراض داده، تیر به تاریکى رها نماییم. درواقع این گونه اعتراضات، اعتراض به تصورات خویشتن است و نه به طرف مورد خطاب.
ولایت در کلمات فقها
شاهد نادرستى این تصور ناروا و بى اساس، صراحتسخنان فقها در این زمینه و استدلالى است که براىاثبات مطلب مىآورند.
اساسا فقها، ولایت فقیه را در راستاى خلافت کبرى و در امتداد امامت دانستهاند و مساله رهبرى سیاسىرا که در عهد حضور براى امامان معصوم ثابتبوده، همچنان براى فقهاى جامع الشرائط و داراى صلاحیت، دردوران غیبت ثابت دانستهاند. و مساله «تعهد اجرایى» را در احکام انتظامى اسلام، مخصوص دوران حضورندانسته، بلکه پیوسته ثابت و برقرار مىشمارند. امام راحل در این باره مىفرماید:
«فللفقیه العادل جمیع ما للرسول و الائمةعلیهم السلام مما یرجع الىالحکومة و السیاسة، و لایعقلالفرق، لانالوالى - اى شخص کان - هو مجرى احکامالشریعة، و المقیم للحدود الالهیة، و الاخذللخراج و سائرالمالیات، و التصرف فیها بما هو صلاحالمسلمین» (9) .
در جاى دیگر مىفرماید:
«تمامى دلائلى را که براى اثبات امامت، پس از دوران عهد رسالت آوردهاند، به عینه درباره ولایت فقیه، دردوران غیبت جارى است. و عمدهترین دلیل، ضرورت وجود کسانى است که ضمانت اجرایى عدالت راعهدهدار باشند، زیرا احکام انتظامى اسلام مخصوص عهد رسالت نبوده یا عهد حضور نیست، لذا بایستىهمانگونه که حاکمیت این احکام تداوم دارد، مسؤولیت اجرایى آن نیز تداوم داشته باشد و فقیه عادل وجامع الشرائط، شایستهترین افراد براى عهده دار شدن آن مىباشد».
به خوبى روشن است که مقصود از ولایت، همان مسؤولیت اجرایى احکام انتظامى است که درباره امامتنیز همین معنى منظور است. و اصلا مسالهاى به نام محجوریت در کار نیست.
این گفتار امامقدس سره همان چیزى است که فقهاى بزرگ و نامى شیعه، قرنها پیش گفتهاند. از همان روزگار کهفقه شیعه تدوین یافت، ولایت فقیه مطرح گردید. و مسؤولیت اجرایى احکام انتظامى اسلامى را بر عهدهفقهاى جامع الشرائط دانستند. فقها این مساله را در ابواب مختلف فقه از جمله در کتاب جهاد، کتاب امر بهمعروف، کتاب حدود و قصاص و غیره مطرح کردهاند. از جمله عمید الشیعه، ابوعبدالله محمدبن نعمانبغدادى، معروف به شیخ مفید (متوفاى سال 413) در کتاب «المقنعة» در باب امر به معروف و نهى از منکرفرموده است:
«اجراى حدود و احکام انتظامى اسلام، وظیفه «سلطان اسلام» است که از جانب خداوند، منصوب گردیده. ومنظور از سلطان ائمه هدى از آل محمد (صلوات الله علیهم اجمعین) یا کسانى که از جانب ایشان منصوبگردیدهاند، مىباشند. و امامان نیز این امر را به فقهاى شیعه تفویض کردهاند، تا در صورت امکان،مسؤولیت اجرائى آن را بر عهده گیرند... (10) .»
سلار، حمزة بن عبد العزیز دیلمى، متوفاى سال (448) که از فقهاى نامى شیعه بهشمار مىرود، در کتابفقهى معروف خود «مراسم» مىنویسد:
«فقد فرضواعلیهم السلام الى الفقهاء اقامة الحدود و الاحکام بین الناس بعد ان لا یتعدوا واجبا و لا یتجاوزواحدا، و امروا عامة الشیعة بمعاونة الفقهاء على ذلک، ما استقاموا على الطریقه و لم یحیدوا.. (11) .
امامان معصومعلیهم السلام اجراى احکام انتظامى را به فقها واگذار نموده و به عموم شیعیان دستور دادهاند تا ازایشان پیروى کرده، پشتوانه آنان باشند، و آنان را در این مسؤولیتیارى کنند.
شیخ الطائفه ابو جعفر محمد بن الحسن طوسى متوفاى سال (460) در کتاب «النهایة» مىفرماید:
«واما الحکم بین الناس، والقضاء بین المختلفین، فلا یجوز ایضا الا لمن اذن له سلطان الحق فى ذلک. وقد فوضوا ذلک الى فقهاء شیعتهم» (12) .
حکم نمودن و قضاوت بر عهده کسانى است که از جانب سلطان عادل (امام معصوم) ماذون باشند و اینوظیفه بر عهده فقهاى شیعه واگذار شده است.
علامه حلى حسن بن یوسف ابن المطهر، متوفاى سال(771) در «قواعد» مىنویسد:
«و اما اقامة الحدود فانها الى الامام خاصة او من یاذن له. و لفقهاء الشیعة فى حال الغیبة ذلک... وللفقهاء الحکم بین الناس مع الامن من الظالمین، و قسمة الزکوات والاخماس و الافتاء...» (13) .
اجراى احکام انتظامى، در عصر حضور، با امام معصوم یا منصوب از جانب او، و در عصر غیبتبا فقهاىشیعه مىباشد. و همچنین است گرفتن و تقسیم زکات و خمس و تصدى منصب افتاء.
شهید اول ابوعبدالله محمد بن مکى عاملى (شهید در سال 786) در باب «حسبه» از کتاب «دروس»مىنویسد:
«والحدود والتعزیرات الىاللامام و نایبه ولو عموما، فیجوز فى حالالغیبةللفقیه اقامتها معالمکنة. ویجب علىالعامة تقویته و منعالمتغلب علیه معالامکان. و یجب علیهالافتاء معالامن، و علىالعامةالمصیرالیه، والترافع فىالاحکام» (14) .
اجراى احکام انتظامى - حدود و تعزیرات - وظیفه امام و نایب او است، و در عصر غیبتبر عهده فقیهجامعالشرائط است. و بر مردم است که او را تقویت کنند و پشتوانه او باشند و اشغالگران این مهم را درصورت امکان مانع شوند و بر فقیه لازم است که در صورت امنیت، فتوى دهد و بر مردم است که اختلافاتخود را نزد او برند.
شهید ثانى زین الدین بن نور الدین على بن احمد عاملى (شهادت در سال 965) در کتاب «مسالک» درشرح این عبارت محقق صاحب شرایع که: «و قیل یجوز للفقهاءالعارفین اقامةالحدود فى حال غیبةالامامعلیه السلام کمالهمالحکم بینالناس، معالامن من ضررالسلطان، و یجب علىالناس مساعدتهم على ذلک». مىنویسد:
«هذا القول مذهبالشیخین و جماعة منالاصحاب، و به روایة عنالصادقعلیه السلام فى طریقها ضعف، ولکن روایة عمر بن حنظلة مؤیدة لذلک، فان اقامةالحدود ضرب منالحکم، و فیه مصلحة کلیة و لطف فىترکالمحارم و حسم لانتشارالمفاسد. و هو قوى...».
محقق فرموده، برخى برآنند که فقهاى آگاه، در دوان غیبت مىتوانند به اجراى حدود بپردازند همان گونهکه مىتوانند حکم و قضاوت نمایند.
شهید ثانى در شرح این سخن محقق مىنویسد:
«این دیدگاه شیخ مفید و شیخ طوسى و گروهى از فقهاى شیعه است و در این باره روایتى از امامصادقعلیه السلام در دستاست (15) که سند آن ضعیف مىباشد، ولى مقبوله عمربن حنظله (16) آن را تاییدمىکند. زیرا اجراى حدود بخشى از حکم و قضاوت بهشمار مىرود.»
آن گاه، در صدد ترجیح این دیدگاه برآمده و آن را قوى و محکم دانسته و افزوده است:
«علاوه که مصلحت نظام اقتضا مىکند که فقهاى شایسته - در صورت امکان - زمام امور انتظامى را دردست گیرند و این از جانب خدا لطفىاست (17) که از جرائم جلوگیرى مىکند و ریشه گسترش فساد رامىخشکاند.»
جمال الدین احمد بن محمد بن فهد حلى (متوفاى سال 841) در «المهذب البارع» مىگوید:
فقهاء در دروان غیبت مىتوانند اجراى حدود نموده احکام انتظامى اسلامى را اجرا نمایند، زیرا دستوراتشرع در این زمینه بسیار گسترده است و دوران غیبت را نیز فرا مىگیرد احکام انتظامى - که براى ایجادنظم در جامعه تشریع گردیده - به حکم عقل و شرع هرگز نباید تعطیل شود و بایستى با هر وسیله ممکن ازفراگیرى فساد جلوگیرى شود، و این وظیفه فقها است که در این باره به پا خیزند و احکام الهى را به پادارند. علاوه که مقبوله عمر بن حنظله، صریحا بر این مطلب دلالت دارد... (18)
خلاصه آنکه این بزرگان، مساله امر به معروف و نهى از منکر را در سطح گسترده آن به دلیل ضرورتجلوگیرى از فراگیرى فساد در جامعه، وظیفه فقهاى شایسته مىدانند، زیرا فقها هستند که موارد معروف ومنکر را تشخیص مىدهند، و بایستى عهده دار این وظیفه خطیر باشند.
فاضل محقق ملا احمد نراقى (متوفاى سال 1245) در همین راستا به تفصیل سخن رانده و مىنویسد:
هرگونه اقدامى که در رابطه با مصالح امت است و عقلا و عادتا قابل فروگذارى نیست و امور معاد و معاشمردم به آن بستگى دارد و از دیدگاه شرع نبایستى بر زمین بماند، بلکه ضرورت ایجاب مىکند که پابرجاباشد و از طرفى هم به شخص یا گروه خاصى دستور اجراى آن داده نشده، حتما وظیفه فقیهجامعالشرائط است که عهدهدار آن شود و با آگاهى که از دیدگاههاى شرع در این امور دارد، متصدىاجراى آن گردد و این وظیفه خطیر را به انجام رساند. (19)
صاحب جواهر شیخ محمد حسن نجفى متوفاى سال (1266) قاطعانه در این زمینه مساله ولایت عامهفقها را مطرح مىکند و مىنویسد:
این، راى مشهور میان فقها است و من مخالف صریحى در آن نیافتم، و شاید وجود نداشته باشد. لذا بسىعجیب است که برخى از متاخرین در آن توقف ورزیدهاند.
آن گاه به روایت مربوطه پرداخته مىنویسد:
«لظهور قولهعلیه السلام: «فانى قد جعلته علیکم حاکما..» فى ارادة الولایة العامة نحو المنصوب الخاص کذلکالى اهل الاطراف، الذى لا اشکال فى ظهور ارادة الولایة العامة فى جمیع امور المنصوب علیهم فیه. بلقولهعلیه السلام «فانهم حجتى علیکم و انا حجةالله..» اشد ظهورا فى ارادة کونه حجة فیما انا فیه حجةاللهعلیکم، و منه اقامة الحدود. بل ما عن بعض الکتب «خلیفتى علیکم» اشد ظهورا، ضرورة معلومیة کونالمراد من الخلیفة عموم الولایة عرفا، نحو قوله تعال: «یا داود انا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بینالناس بالحق». (20)
ظاهر تعبیر روایات، آن است که فقها در عصر غیبت - جانشینان امامان معصوم در رابطه با تمامى شؤونعامه از جمله اجراى احکام انتظامى هستند. و آنچه از عبارت «فقها، حجت ما هستند همان گونه که ماحجتخداییم بر شما» فهمیده مىشود، شمول و فراگیرى ولایت فقها است همان گونه که ولایت امامانمعصوم شمول و گستردگى دارد. به ویژه که در برخى کتابها به جاى «حجتى»، «خلیفتى» بکار رفته، کهگستردگى ولایت فقیه را بیشتر مىرساند.
سپس اضافه مىکند:
«گستردگى دستورات رسیده در زمینه اجراى احکام انتظامى و رسیدگى به مصالح امت، عصر غیبت را فرامىگیرد و تعطیل احکام اسلامى در این رابطه، مایه گسترش فساد در جامعه مىگردد، که شرع مقدسهرگز به آن رضایت نمىدهد. و حکمت و مصلحت وضع و تشریع چنین احکامى نمىتواند مخصوص عهدحضور باشد، لذا بایستى حتما اجرا گردد و این وظیفه فقها است که به جاى امامان معصوم، موظف بهاجراى آن مىباشند. همچنین ثبوت نیابتبراى فقها در بسیارى از موارد، مىرساند که هیچ گونه فرقىبین مناصب و اختیارات گوناگون امام در این جهت نیست که همه این مناصب در عصر غیبتبر عهده فقهاگذاشته شده است. و در اصل حفظ نظام و ایجاد نظم در امت که از اهم واجبات است، ایجاب مىکند کهفقهاى شایسته، این وظیفه خطیر را بر عهده گیرند.»
صاحب جواهر در این زمینه گفتار محقق کرکى، نورالدین على بن عبدالعالى عاملى متوفاى سال (937) کهشیخ الطائفه زمان خویش بهشمار مىرفت، نقل مىکند که در رساله «صلاة جمعه» گفته است.
«اتفق اصحابنا على ان الفقیه العادل الامین لجامع الشرائط الفتوى، المعبر عنه بالمجتهد فى الاحکامالشرعیة، نائب من قبل ائمة الهدىعلیهم السلام فى حال الغیبة، فى جمیع ماللنیابة فیه مدخل...»
فقهاى شیعه متفقند که فقیه جامع الشرائط، در کلیه شؤون مربوط به امام معصوم، نیابت دارد.
سپس مىافزاید:
«بل لولا عموم الولایة، لبقى کثیر من الامور المتعلقة بشیعتهم معطلة».
اگر ولایت فقیه، فراگیر نباشد، بسیارى از امور مربوطه به نظم جامعه به تعطیلى مىانجامد.
و در ادامه مىنویسد:
«فمن الغریب وسوسة بعض الناس فى ذلک، بل کانه ما ذاق من طعم الفقه شیئا، و لا فهم من لحن قولهم ورموزهم امرا، و لا تامل المراد من قولهمعلیهم السلام: «انى جعلته علیکم حاکما، و قاضیا، و حجة، و خلیفة، ونحو ذلک» مما یظهر منه ارادة نظم زمان الغیبة لشیعتهم فى کثیر من الامور الراجعة الیهم. و لذا جزم«سلار» فى «المراسم» بتفویضهمعلیهم السلام لهم فى ذلک» (21) .
شگفتآور است که پس از این همه دلائل عقلى و نقلى روشن، برخى از مردم (22) - نه فقها - در این بارهوسوسه و تشکیک کرده، گویا از فقاهتبویى نبرده و از فهم رموز سخنان معصومین بهرهاى ندارد. زیراعبارت وارده در روایات، به خوبى مىرساند که نیابت فقها از امامان - در عصر غیبت - در تمامى شؤونىاست که به مقام امامت مرتبط مىباشد. و همان مسؤولیتى که خداوند بر عهده ولى معصوم گذارده کهبایستى در نظم امور جامعه بکوشد، بعینه بر عهده ولى فقیه نهاده شده است. و لذا مرحوم «سلار» تصریحمىکند که این امر به فقیهان تفویض گردیده است.
ولایتبمثابه "وظیفه و مسئولیت"
لازم به تذکر است فقهایى که به عنوان مخالف در این مساله مطرح شدهاند، مانند شیخ اعظم محققانصارى; در کتاب شریف «مکاسب»، کتاب البیع، یا حضرت آیةالله خوئى(طاب ثراه)، منکر مطالب یاد شده درکلام صاحب جواهر و دیگر فقهاى بزرگ نیستند. بلکه مدعى آن هستند که اثبات نیابت عامه و ولایت مطلقهفقیه به عنوان منصب، از راه دلائل یاد شده مشکل است. و اما درباره این مساله که تصدى امور عامه، بویژه دررابطه با اجراى احکام انتظامى اسلام در عصر غیبت، وظیفه فقیه جامع الشرائط و مبسوط الید است، مخالفتىندارند، بلکه صریحا آن را از ضروریات شرع مىدانند.
توضیح این که تصدى امور حسبیه (23) مانند ایجاد نظم و حفاظت از مصالح همگانى، از ضروریاتى استکه شرع مقدس، اهمال درباره آن را اجازه نمىدهد و قدر متیقن و حداقل، وظیفه فقهاى شایسته است که آنرا عهدهدار شوند منتهى طبق این برداشت، تصدى در این امور، یک وظیفه شرعى مانند دیگر واجبات کفائىاست که اگر کسانى که شایستگى برپا ساختن آن را دارند عهدهدار شوند، ازدیگران ساقط مىشود، وگر نههمگى مسؤولند و مورد مؤاخذه قرار مىگیرند. ولى طبق برداشت دیگر فقها، این یک منصب است که از جانبشرع به آنان واگذار شده. بنابراین در عمل، هر دو دیدگاه، در اینکه فقها باید عهدهدار این وظیفه خطیر گردند،یکسان هستند چه آنکه یک وظیفه تکلیفى صرف باشد یا منصبى واگذار شده از جانب ائمه هدىعلیهم السلام آرى دربرخى از فروع مساله تفاوت هست که خواهیم آورد.
استاد بزرگوار آیة الله خوئى (طاب ثراه) درباره اجراى حدود شرعى (احکام انتظامى اسلام) که بر عهدهحاکم شرع (فقیه جامع الشرائط) است، مىفرماید:
این مساله بر پایه دو دلیل استوار است: اولا، اجراى حدود - که در برنامه انتظامى اسلام آمده - همانا در جهت مصلحت همگانى و سلامت جامعهتشریع گردیده است تا جلو فساد گرفته شود و تبهکارى و سرکشى و تجاوز نابود و ریشهکن گردد. و اینمصلحت نمىتواند مخصوص به زمانى باشد که معصوم حضور دارد، زیرا وجود معصوم در لزوم رعایتچنین مصلحتى که منظور سلامت جامعه اسلامى است، مدخلیتى ندارد. و مقتضاى حکمت الهى کهمصلحت را مبناى شریعت و دستورات خود قرار داده، آن است که این گونه تشریعات، همگانى و براىهمیشه باشد. ثانیا ادله وارده در کتاب و سنت، که ضرورت اجراى احکام انتظامى را ایجاب مىکند، اصطلاحا اطلاقدارد، و برحسب حجیت «ظواهر الفاظ»، به زمان خاصى اختصاص ندارد. لذا چه از جهت مصلحت و زیربناى احکام، مساله را بررسى کنیم، یا از جهت اطلاق دلیل، هر دو جهتناظر به تداوم احکام انتظامى اسلام است، و هرگز نمىتواند به دوران حضور اختصاص داشته باشد. در نتیجه، این گونه احکام، تداوم داشته و به قوت خود باقى است و اجراى آن در دوران غیبت نیز دستورشارع است، بلى در این که اجراى آن بر عهده چه کسانى است، بیان صریحى از شارع نرسیده و از دیدگاهعقل ضرورى مىنماید که مسؤول اجرایى این گونه احکام، آحاد مردم نیستند، تا آنکه هرکس در هر رتبه ومقام، و در هر سطحى از معلومات باشد، بتواند متصدى اجراى حدود شرعى گردد زیرا این خود، اختلالدر نظام است، و مایه درهم ریختگى اوضاع و نابسامانى مىگردد. علاوه آنکه در «توقیع شریف» (24) آمده: «و اما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة احادیثنا، فانهم حجتى علیکم و انا حجة الله». در پیش آمدها، به راویان حدیث ما (کسانى که گفتار ما را مىتوانند گزارش دهند) (25) رجوع کنید، زیراآنان حجت ما بر شمایند، و ما حجتخدائیم. یعنى حجیت آنان به خدا منتهى مىگردد.
و در روایتحفص (26) آمده:
«اجراى حدود با کسانى است که شایستگى نظر و فتوى و حکم را دارا باشند». این گونه روایات به ضمیمه دلائلى که حق حکم نمودن را در دوران غیبت از آن فقها مىداند، به خوبىروشن مىسازد که اقامه حدود و اجراى احکام انتظامى در عصر غیبت، حق و وظیفه فقهاء مىباشد. (27) »
ملاحظه مىشود، استدلالى که در کلام این فقیه بزرگوار آمده، عینا همان است که در کلام صاحب جواهر ودیگر فقیهان بزرگ آمده است. و همگى به این نتیجه رسیدهاند که در عصر غیبت، حق تصدى در «امورحسبیه» - از جمله: رسیدگى و سرپرستى و ضمانت اجرایى احکام انتظامى و آنچه در رابطه با مصالح عامه امتاست - به فقیهان جامع الشرائط واگذار شده است. خواه به حکم وظیفه و تکلیف باشد، یا منصب شرعى که با نامولایت عامه یاد مىشود و در هر دو صورت، حق تصدى این گونه امور، با فقهاى شایسته است.
ولایتبمثابه "منصب"
کسانى که ولایت فقیه را، منصب شرعى مىدانند، مانند صاحب جواهر و امام راحلقدس سره آن را یک حکموضعى مىشمرند. مانند دیگر احکام وضعیه، که خارج از محدوده تکالیف مىباشد. مانند زوجیت و ملکیت کهاز احکام وضعیه است، گر چه احکام تکلیفى نیز به دنبال داشته باشد. از آن جمله است، منصب قضاوت ومنصب ولایت و دیگر مناصب رسمى شرعى. و حتى ولایت پدر و جد یا قیم بر صغار نیز از احکام وضعیه است.و اساسا فقها، هرگونه ولایتى را حکم وضعى مىشمرند. امام راحل مىفرماید:
«و الولایة من الامور الوضعیة الاعتباریة العقلائیة» (28)
ولى کسانى که ثبوت ولایت فقیه را به عنوان منصب نپذیرفته یا مورد مناقشه قرار دادهاند، ثبوت آن را،تحت عنوان «امور حسبیه» و با عنوان وظیفه شرعى و واجب کفائى پذیرفتهاند، مانند شیخ انصارى و آقاىخوئى - طاب ثراهما - لذا آن را یک تکلیف شرعى دانسته، که بر عهده فقیه جامع الشرائط است.
لذا در اصل ثبوت مسؤولیت اجرائى، در احکام انتظامى اسلام، براى فقیه جامع الشرائط، اختلافى میانفقها نیست. تنها اختلاف در این است که آیا این، یک منصب است و حکم وضعى شمرده مىشود، یا وظیفهاست و حکم تکلیفى شمرده مىشود؟
آیة الله خوئى، آن را یک وظیفه و تکلیف براى فقیه جامع الشرائط مىشمرند، که از باب «حسبه» و قدرمتیقن، بر عهده وى نهاده شده، مىفرماید:
«الولایة لم تثبت للفقیه فى عصر الغیبة بدلیل، بل الثابتحسب النصوص امران: نفوذ قضائه و حجیةفتواه. و ان تصرفه فى الامور الحسبیة لیس عن ولایة. و من ثم ینعزل وکیله بموته. لانه انما جاز لهالتصرف من باب الاخذ بالقدر المتیقن فقط» (29) .
ثبوت ولایت فقیه در عصر غیبت دلیلى ندارد. و آنچه طبق نصوص شرعى براى او ثابت است نفوذ قضا وحجیت فتواى او است. و جواز تصرف او در امور حسبیه (امورى که شرع، راضى به تعطیل آن نیست ماننداجراى احکام انتظامى اسلام) از باب ولایت او نیست، بلکه تنها به جهت مورد متیقن بودن وى، دربه پا داشتن چنین امور است.
و لذا صرفا یک وظیفه و تکلیف شرعى (واجب کفائى) است. در نتیجه، افرادى را که در جهات مختلفمنصوب نموده، وکلاى او شمرده مىشوند، و با مردن وى از وکالت منعزل مىگردند.
ولى در بحث از مناصب ولی فقیه خواهیم آورد که شیخ اعظم محقق انصارى، ولایت فقیه را، در صورتثبوت - خواه از راه حسبه باشد یا دلائل دیگر - یک منصب مىداند که از جانب شرع براى فقیه جامع الشرائطثابت گردیده است، گر چه دلیل ثبوت آن از طریق عقل باشد. (30)
علاوه - بر مبناى آیة الله خوئى - جواز تصرف فقیه، ناشى از حقى است که شرع بر عهده او گذارده، لذا از آنبه «حق تصدى» یاد مىشود. یعنى فقیه جامع الشرائط، چنین حقى دارد که در این گونه امور تصرف نماید. واین «حق تصدى» عینا همان «حق تولى» است که در عبارت دیگران با نام «ولایت» یاد مىشود. و اختلاف درتعبیر، موجب اختلاف در اصل ماهیت آن نمىگردد.
لذا حتى بر مبناى ایشان، جواز تصرف، حق جواز تصرف را مىرساند، و این حق شرعا براى فقیه ثابتاست، و ثبوت حق، حکم وضعى است و همان مفهوم ولایتبه معناى منصب را، ایفا مىکند. گر چه جوازتصرف، حکم تکلیفى است که بر حکم وضعى مترتب گشته. در نتیجه این فرق نیز، فارق نخواهد بود.
و اما مساله انعزال منصوبین با مردن فقیه - بر مبناى وظیفه بودن حق تصدى - ظاهرا موجب تفاوت دومبنا نمىشود. زیرا بر فرض اول (منصب بودن ولایت) نیز، با روى کار آمدن ولى فقیه جدید، بایستى در تمامىمنصوبین از جانب فقیه پیشین، تجدید نظر کند، یا ابقا نماید یا عزل. و صرف نصب پیشین کفایت نمىکند. زیرا وظیفه فقیه (ولىامر) کنونى ملاحظه مصالح فعلى است، که ممکن است اختلاف نظرى وجودداشته باشد.
ولایتبمثابه "وکالت"
برخى - پس از آنکه مفهوم ولایت را به معناى قیمومیت پنداشتهاند - حکومت و حاکمیتسیاسى را، نوعىوکالت گرفتهاند، که از جانب شهروندان - که مالکین مشاع حکومت مىباشند - به حاکم انتخابىشان واگذار مىشود.ولایتبدان معنى را، به سلب همه گونه حق تصرف از مولى علیه (مردم) تفسیر کرده و حاکمیتسیاسى را، گونه ازانجام وظایف محوله از جانب مردم دانسته و لذا آن را نوعى وکالت - که جنبه لزوم هم دارد - شناختهاند.
یکى از نویسندگانى که این دیدگاه را باور دارد مىنویسد:
«باید به طور شایسته و عمیق به این نکته متوجه بود، که ولایتبه معنى قیمومیت، مفهوما و ماهیتا با حکومت حاکمیتسیاسى متفاوت است، زیرا ولایتحق تصرف ولىامر در اموال و حقوق اختصاصى مولى علیه است. کهبه جهتى از جهات از تصرف در اموال خود محروم است، در حالى که حکومتیا حاکمیتسیاسى به معناىکشوردارى و تدبیر امور مملکتى است و این مقامى است که باید از سوى شهروندان آن مملکت که مالکینحقیقى مشاع آن کشورند، به شخص یا اشخاص ذى صلاحیت واگذار شود. به دیگر عبارت، حکومتبه معناى کشوردارى، نوعى وکالت است که از سوى شهروندان، با شخص یااشخاص، در فرم یک قرار داد آشکارا یا ناآشکارا، انجام مىگیرد». (31)
برخى از بزرگان - درباره بیعت و انتخاب و نقش آن در ولایت ولىامر - مىنویسد:
«مشروعیتحکومت در زمان غیبت، در چارچوب شرع، مستند به مردم است. حکومت معاهدهاى دوطرفه میان حاکم و مردم است که به امضاى شارع رسیده. حکومت اسلامى قرارداد شرعى بین امت و حاکممنتخب است. و انتخاب، یکى از اقسام وکالتبه معناى اعم است (تفویض امر به دیگرى). اما وکالتبهمعناى اعم بر سه گونه است: یک: اذن به غیر. کالتبه این معنى عقد نیست. دو: نایب گرفتن دیگرى. به این معنى که نایب، وجود تنزیلى منوب عنه باشد، و عمل او عمل منوب عنهمحسوب مىشود (وکالتبه معناى اخص و مصطلح در فقه). وکالتبه این معنى عقد جایز است. سه: احداث ولایت و سلطه مستقل براى غیر با قبول او. وکالتبه این معنى عقد لازم است، زیرا اطلاق آیه«اوفوا بالعقود» (32) لزوم آن را مىرساند (33) .»
تفسیر حکومتبه نیابت، یک گونه تصرف در مفاهیم لغوى و اصطلاحى است، که از نظر فن قابل قبولنمىباشد. و هر گونه تفسیر عرف عام یا عرف خاص، باید مستند باشد. و تنها با صرف ادعا قابل پذیرش نیست.
حاکمیتبه معناى سلطه سیاسى، در دوران تاریخ، چه با قهر و غلبه صورت گرفته باشد یا با انتخاب آزاد یاتحمیلى، به هر گونه که بوده و هست، هیچ گاه مفهوم وکالت و یا نیابت را تداعى نمىکند. و شاید به ذهن هیچکس، حتى کسانى که این گونه واژههاى (حکومت، زعامت، امارت، ولایت، ریاست، قیادت) و مرادفات آن ازدیگر لغتها را، وضع کردهاند، به ذهنشان مفهوم وکالت و نیابتخطور نکرده باشد.
بنابر این «حکومتبه معناى کشوردارى نوعى وکالت است که از سوى شهروندان با شخص یا اشخاصى، درفرم یک قرارداد آشکار یا ناآشکار انجام مىپذیرد»، فاقد استناد عرفى و لغوى است. زیرا هیچ گاه چنین نبوده،و ادعایى بیش نیست. و هر گونه تفسیر به راى (اجتهاد در لغت) در مفاهیم لغوى و عرفى، مردود شمردهمىشود. و اگر فرضا در انتخاب حاکم، از سوى شهروندان فرم قراردادى را امضا مىکنند، باید همراه با قصدوکالتیا نیابتباشد. زیرا «العقود تابعة للقصود» (هر عقد و قراردادى، تابع نیت و قصد طرفین قرارداد است). کهچنین قصد و نیتى در این گونه انتخابات، مد نظر انتخاب کنندگان نیست، و اصلا به ذهن کسى چنین مفهومىخطور نمىکند. آرى تنها درباره انتخاب وکلاى مجلس یا خبرگان، مساله نیابت مطرح است و بس. از این رو درکشورهاى عربى به مجلس شورا، مجلس النیابة مىگویند. و در دیگر موارد انتخابات و نیز رجوع به آراىعمومى، چنین مفهومى مطرح نیست.
و روشن نیست، نویسنده یاد شده، این مفهوم را از کجا به دست آورده، و چگونه به خاطرش خطور کرده!؟
و اما آنچه از سوى برخى بزرگان در رابطه با استفاده از مفهوم بیعت، چنین برداشتى شده، که بیعت نوعى وکالتاست، و از عقود لازمه بهشمار مىرود... بیعتیک واژه عربى است، و مفهوم خاص خود را دارد. تفسیر کردن بیعتبهمعناى مطلق واگذارى، سپس آن را به سه گونه تقسیم نمودن، یک نوع تصرف بى مورد در لغت و عرف مىباشد.
هرگونه تفسیر لغوى، شاهد لغوى مىخواهد. و اگر مستند به عرف خاص باشد، باید اهل همان عرف آن راپذیرفته باشند، و قابل تحمیل نیست و هر گونه برداشتشخصى پذیرفته نیست. نیابتیا وکالت، نمىتواند بهمعناى مطلق واگذارى باشد. بسیارى از داردندگان مقامات احیانا از مقام خود خلع ید مىنمایند، و آن را بهدیگرى واگذار مىکنند، و هرگز مفهوم وکالتیا نیابت نخواهد داشت. زیرا شخص دوم با عنوان وکالت، آن پسترا اشغال نمىکند، بلکه استقلال کامل دارد و شخص اول کاملا بیگانه شمرده مىشود.
ولایت انشائى یا اخبارى؟
روشن گردید که ولایت گر چه با انتخاب مردم صورت مىگیرد، ولى چون یک حق اعطایى از جانب مردمنیست، بلکه مردم تنها نقش تشخیص دهنده را ایفا مىکنند و نیز حکومت، عنوان وکالت و نیابت از جانبمردم را ندارد، بلکه یک منصب و مسؤولیت الهى است که با امضاى شرع، تحقق پیدا مىکند، بنابر این یک امرانشائى که صرفا از جانب مردم صورت گرفته باشد نیست، بلکه بر مبناى پذیرفتن ولایت فقیه، یک حکموضعى شرعى است و بر فرض ثابت نبودن ولایت فقیه، وظیفه و حکمى تکلیفى است که پیشتر بدان اشارترفت. در هر دو صورت و بر پایه هر دو دیدگاه، ولایتیک امر انشائى است که از جانب شرع تحقق مىپذیرد،زیرا تمامى احکام شرعى، چه تکلیفى و چه وضعى و امضائى، انشائى محسوب مىشوند.
برخى آن را به معناى خبرى گرفتهاند که اگر صرفا با انتخاب مردم انجام گرفته باشد، انشائى خواهد بود:
«ولایت فقیه به مفهوم خبرى به معناى این است که فقهاى عادل از جانب شارع، بر مردم ولایت و حاکمیتدارند، چه مردم بخواهند و چه نخواهند. و مردم اساسا حق انتخاب رهبر سیاسى را ندارند. ولى ولایتفقیه به مفهوم انشایى به معناى این است که باید مردم از بین فقیهان، بصیرترین و لایقترین فرد را انتخابکنند و ولایت و حاکمیت را به وى بدهند». (34)
در پاسخ این گفتار، برخى بزرگان مىنویسند:
«بعضى معتقدند علمایى که در مساله «ولایت فقیه» سخن گفتهاند، دو دیدگاه مختلف دارند، بعضى ولایتفقیه را به معنى «خبرى» پذیرفتهاند، بعضى به مفهوم «انشائى» و این دو مفهوم در ماهیتبا یکدیگرمتفاوتند. زیرا اولى مىگوید فقهاى عادل از طرف خدا منصوب به ولایت هستند، و دومى مىگوید مردم،فقیه واجد شرایط را باید به ولایت انتخاب کنند. ولى این تقسیم بندى از اصل بى اساس به نظر مىرسد، چرا که ولایت هر چه باشد انشائى است، خواهخداوند آن را انشاء کند یا پیامبر اسلامصلى الله علیه وآله یا امامانعلیهم السلام. مثلا امام بفرماید: «انى قد جعلته علیکمحاکما» (من او را حاکم قرار دادم)، یا فرضا مردم انتخاب کنند و براى او ولایت و حق حاکمیت انشا نمایند،هر دو انشائى است. تفاوت در این است که در یک جا انشاء حکومت از ناحیه خدا است، و در جاى دیگر ازناحیه مردم. و تعبیر اخبارى بودن در اینجا نشان مىدهد که گوینده این سخن، به تفاوت میان اخبار وانشاء، دقیقا آشنائى ندارد، یا از روى مسامحه این تعبیر را به کار بردهاست. تعبیر صحیح این است که ولایت در هر صورت، انشائى است، و از مقاماتى است که بدون انشاء تحققنمىیابد. تفاوت در این است که انشاء این مقام، ممکن است از سوى خدا باشد یا از سوى مردم. مکتبهاىتوحیدى آن را از سوى خدا مىدانند، و اگر مردم در آن نقش داشته باشند باز باید به اذن خدا باشد. ومکتبهاى الحادى آن را صرفا از سوى مردم مىپندارند. بنابراین، دعوى بر سر «اخبار» و «انشاء» نیست، سخن بر سر این است که چه کسى انشاء مىکند، خدا یاخلق؟ یا به تعبیر دیگر مبناى مشروعیتحکومت اسلامى آیا اجازه و اذن خداوند، در تمام سلسله مراتبحکومت است، یا [صرف] اجازه و اذن مردم؟ مسلم است آنچه با دیدگاههاى الهى سازگار مىباشد، اولى است نه دومى» (35) .
البته این بدین معنى نیست که در حکومت اسلامى مردم سهمى ندارند، بلکه سهم عمده دارند، و همینکه تشخیص واجدین اوصاف و انتخاب اصلح به آنان واگذار شده، به معناى بها دادن به مردم و ارج نهادن بهآراى عمومى است، و حق انتخاب به خود آنان داده شده تا شایستهترین را - در سایه رهنمود شرع - براىحکومت و سپردن مسؤولیت زعامت، برگزیدند. و نقش شارع تنها هدایت و ارشاد و یارى رساندن به مردماست. لذا تمامى احکام الهى لطف بوده و از مقام حکمت و رافت پروردگار نشات گرفته است.
خلاصه آنکه حکومت در مکتب توحیدى اسلام، با صرف گزینش مردم انجام نمىگیرد، بلکه با اذن خدا ودر سایه رهنمود شرع، با دست مردم شکل مىگیرد. بنابراین حکومت در اسلام، حکومت دینى مردمى است وچون حکومت از احکام وضعى بهشمار مىرود، انشائى خواهد بود نه اخبارى.
تشابه در مفهوم ولایت
آنچه تا کنون از کلمات بزرگان فقهاى سلف و خلف، پیرامون مساله ولایت فقیه بدست آمد، در رابطه بامسؤولیت اجرایى در احکام انتظامى اسلام است که در دوران غیبتبر عهده فقیهان شایسته واگذار گردیده،خواه به عنوان «منصب» و «ولایت»، یا به حکم «وظیفه» و «تکلیف» باشد و هیچ فقیهى، در این زمینه مساله«قیمومیت» را مطرح نکرده و اساسا چنین مفهوم ناروایى هرگز به ذهن و مخیله کسى خطور نمىکند، مگرآنکه داراى مغزى بیمار باشد. خداوند در قرآن فرموده است:
«فاما الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تاویله» (36) .
کسانى که در دلهایشان کجى وجود دارد، پیوسته به دنبال متشابهات (مفاهیم که جنبه تخصصى دارد،براى سطحهاى پائین چندان روشن نیست و چه بسا ایجاد شبهه مىکند) هستند، تا بدین وسیله ایجادآشوب کرده، طبق دلخواه خویش آن را تفسیر و تاویل نمایند.
آرى، مفهوم «ولایت فقیه» چنین حالتى را دارد که بدون مراجعه به متخصصین فن، قابل تاویل وتفسیرهاى ناروا است و همین سبب آن شده که کژدلان با تفسیرهاى غلط و از پیش خود، آن را وسیلهآشوبگرى قرار دادهاند. یکى از همین فرصت طلبان آشوبگر، چندى پیش در سالگرد بزرگداشت دکتر علىشریعتى که در دانشگاه علوم پزشکى شیراز برگزار گردید، مىگوید:
«جامعه مدنى ولایت مطلقه را نمىخواهد، حتى ولایت را نمىخواهد، چه رسد به مطلقه. ما احتیاج بهرهبر نداریم، مگر مردم یتیماند که پدر بخواهند. فاشیستها به دنبال پدر مىگردند. انبیاء مىگفتند: چگونهخدا را باید رهبر کرد، نمىگفتند مطیع رهبر باشید. فاشیستها مىگویند باید مطیع رهبر بود. ما از ولایتکه حرف مىزنیم مثل این است که بگوئیم در زمین خدایان متعددى داشته باشیم. رهبر خداى زمینىاست. الآن پیشوا پرستى حاکم است، همه چیز در حاکم ذوب مىشود، با رهبریت مىخواهند کل جوامعبشرى را از بین ببرند. اینها رهبر اسلام را به همه تحمیل مىکنند، تحمیل جبارانه...».
ملاحظه مىشود که گوینده این سخنان نه تنها مفهوم ولایت فقیه را قیمومیت پنداشته تا معناى زشت وکریه محجوریت را در مردم تداعى کند و از این راه احساسات مردمى را علیه این مساله فقهى - کلامى که جنبهتخصصى دارد بر انگیزد، بلکه علاوه بر آن، آن را به گونهاى از خودکامگى و «اراده قاهره» تفسیر نموده که فقطخواستههاى او حاکم بر خواستههاى مردمى است و سخن همان است که او مىگوید و دیگران در مقابلتصمیمات او ارزشى ندارند، پس او تنها خداى روى زمین است.
این گونه تفسیر و تاویل و قضاوت، درباره مسائل فراتر از محدوده معلومات افرادى چون گوینده سخنانفوق، اگر نشانگر غرض ورزى نباشد، لااقل حاکى از قلتبضاعت است، «عذره جهله».
یکى از نویسندگان در مقالهاى مىنویسد:
«آیا شگفت آور و تامل خیز نیست که فقیهان شیعه براى اثبات ولایت مطلقه فقیه و تبیین امر مهم و عظیمحکومت دینى، تکیهشان بر روایتى است از عمر بن حنظله که در ثقه بودنش جمعى شک داشتهاند ومضمون روایت هم سؤالى است مربوط به نزاعهاى جزئى بر سر ارث و طلب.» (37)
این هم یکى دیگر از نمونههاى خارج از تخصص سخن گفتن است:
اولا - ایشان، در این اشتباه نموده که تنها مستند چنین مساله مهمى را، روایت عمر بن حنظله پنداشتهاست. زیرا این مساله - هرچند در فقه بررسى مىشود - ریشه کلامى دارد و نمىتوان مسائل کلامى را با خبرواحد اثبات نمود. لذا عمده استدلال فقها در این باره به ضرورت عقلى است و به گفته امامقدس سره تمامى ادله که برضرورت امامت اقامه مىشود درباره ولایت فقیه در عصر غیبت جارى است. و روایاتى که در این زمینه آوردهمىشود نیز جنبه تایید و پشتوانه دلیل عقلى را دارد. حتى مانند آیة الله خوئى که از راه «حسبه» (38) واردمساله مىشود و با دلایل عقلى و از راه اثبات تداوم احکام انتظامى اسلام، اجراى این احکام را وظیفه فقیهشایسته مىداند نیز، به همین حدیث اشاره کرده و این روایت را به عنوان شاهد و تایید آورده است.
ثانیا - روایت عمر بن حنظله به عنوان «مقبوله» در لسان فقها مطرح است و فقها که خود اهل فناند، آن راروایت پذیرفته شده تلقى کردهاند و براى حجیتیک روایت همین اندازه کافى است.
شهید ثانى - علم شاخص صحنه فقاهت - و بسیارى از بزرگان، او را توثیق کرده و دلائل متین و استوارى دراین زمینه ارائه دادهاند. وى از اصحاب خاص امام باقر و امام صادقعلیهما السلام است که اجلاء اصحاب از او روایتکردهاند و کسانى که در باره آنها گفته شده: «اجمعت العصابة على تصحیح ما یصح عنهم» (39) از او روایت کردهاند.
ثالثا - گر چه سؤال درباره مطلب خاصى است، ولى جواب اگر به صورت کلى القا شود، جنبه اختصاصى آنمنتفى مىگردد. لذا در فقه به این امر توجه شده و گفتهاند: «العبرة بعموم اللفظ لا بخصوص المورد». در حکمىکه با صیغه عموم صادر شده است، اعتبار به همان جنبه عمومى آن است، و خصوصیت مورد سؤال موجبتخصیص در لفظ عام نمىگردد. اینها رموز اصطلاحى است، که جز با مراجعه به متخصصین نمىتوان بهدرستى از آن آگاه شد.
مصطلحات عرف خاص را، نمىتوان با مفاهیم عرف عام یا لغتبدست آورد.
نظارت به جاى ولایت
برخى دیانت را بیشتر در رابطه با امور عبادى و تکامل معنوى روح انسانها مىدانند، که بیشتر نقش تحکیمروابط انسان با خدا را ایفا مىکند و در امور دنیوى کمتر دخالت دارد و به خود انسان واگذار شده، تا آنگونه کهمصالح و شرائط زمانه ایجاب کند، خود در تنظیم حیات اجتماعى، سیاسى، اقتصادى خویش بکوشد، وشایستهترین شیوهها را که با مقومات دینى، عقیدتى، ملى او سازگار است انتخاب کند..
کسانى که بر این باورند، و دخالت دین را در امور دنیوى انسانها، در حد ارشاد، و ارائه برخى قواعد عامه کهبیشتر جنبه اخلاقى دارد... مىدانند... مدعىاند که دین در سیاست مستقیما دخالت ندارد، و درسیاستگذارى برنامهاى ندارد. بلکه سیاستمدارى و سیاستگذارى باید به افراد لایق و ذى صلاحیت واگذارشود.. تنها نظارت فقیهان در کنار دولتمردان، به منظور باز داشتن آنان از کجرویها و ناعدالتىها کفایت مىکند.زیرا حکومت، کار فقیهان نیست، و تنها در امور حسبیه - که در محدوده کوچکى است - ولایت دارند. ولى ازسیاستگذارى در پهناى یک دولت، که ابعاد گوناگون و پیچیده دارد، و به تخصص نیاز دارد، ناتوان و دستشانکوتاه است. این طرز تفکر، از سطحى نگریستن به دین و سیاست، و مساله فقاهت، و نیز امور حسبیه، ناشىشدهاست. محدود نمودن دین در چارچوب عبادات و اخلاق، و دور داشتن آن از مسائل حیات و سیاست، ازکوته نظرى است. دین، در جنب احکام عبادى و معاملى، احکام انتظامى نیز دارد، که به منظور تنظیم حیاتاجتماعى، و زیست مسالمتآمیز انسانها آورده شدهاست. لذا دین، علاوه بر مبانى اعتقادى و اعمال عبادى،یک نظام است که حاوى دستورات و بایدها و نبایدهاى فراگیر تمامى ابعاد حیات فردى و اجتماعى است، کهاین دستورات و بایدها و نبایدها، باید به طور جد در جامعه پیاده شود، تا حیات کریمه، آنگونه که شایستهمقام رفیع انسانیت است، تحقق پیدا کند.
«یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم. واعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه وانه الیه تحشرون» (40) .
در این آیه، خطاب به جامعه اسلامى است، که خواسته شریعت را کاملا اجابت کنند، تا سعادت حیات رادریافت دارند. مقصود اجرا کردن دستورات شرع، در تمامى زمینهها مىباشد. آنگاه تهدید مىکند که درصورت تخلف ورزیدن، خداوند میان ایشان و حقیقت درونىشان حائل ایجاد مىکند. کنایه از آن است کهحقیقت انسانیت را بدست فراموشى خواهند سپرد.
«و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم. اولئک هم الفاسقون» (41) .
خدا را در زندگى فراموش نکنید، که خود را فراموش کردهاید.
جامعهاى که شریعت الهى در آن حاکم نباشد، خدا حضور ندارد. و در چنین جامعهاى انسانیت و کرامت وفضیلت فراموش شده است. از این رو، اسلام یک نظام است، و در تمامى ابعاد زندگى، خرد و کلان، دیدگاه دارد.لذا معقول نیست، براى مسؤولیت اجرائى این نظام، شرائطى قائل نباشد. و صرفا به اختیار عامه مردم واگذارکرده باشد، تا خود، مجرى نظام باشند، بدون سرپرستى مورد قبول شرع! لذا با توجه به مطالب یاد شده،مسائل زیر را مطرح مىکنیم:
1. آیا اسلام را داراى شریعت فراگیر مىدانید، که در تمامى ابعاد و شؤون زندگى مادى و معنوى، عموما یاخصوصا، دیدگاه ویژه دارد، از جمله مسائل سیاسى که عبارت است از احکام انتظامى که ضامن حسن روابطاجتماعى است. چه در محدوده جغرافى یک کشور، یا در سطح بینالمللى؟ بىتردید، شریعت اسلام، یک نظامکامل و شامل است، که در بعد سیاسى و اجتماعى، همانند دیگر ابعاد حیات، دیدگاه دارد.
2. امور حسبیه را چگونه تفسیر مىکنید؟
امور حسبیه، در موردى گفته مىشود که بپاداشتن آن، واجب شرعى است و رها ساختن و تعطیل آن ازنظر شرع، جایز نباشد. البته بهگونه «واجب کفائى» کسانى که صلاحیت عهدهدار شدن آن را دارند، باید پیشقدم شده، و هر که بر عهده گرفت، و توانائى آن را داشت، تا در انجام آن کوتاهى نکرده، از دیگران ساقط است.مورد ساده آن، اموال ایتام بى سرپرست است. که ولایت و سرپرستى آن، از باب «قدر متیقن» بر عهده فقیهجامع الشرائط است.
برخى، امور حسبیه را در همین محدوده(اموال قصر و غیب) پنداشتهاند. در صورتى که فقهاى بزرگ ازقبیل صاحب جواهر و امام راحل و آیةالله خوئى و غیرهم - قدسالله اسرارهم - گستره آن را در تمامى احکامانتظامى اسلامى دانستهاند. قبلا گفتار استاد محترم آقاى خوئى را درباره احکام انتظامى و اجرائى اسلام یادآورشدیم، که از امورى است که «لا یرضى الشارع بتعطیلها» هرگز شرع مقدس، به فروگذارى آن رضایت نمىدهد. ولذا به حکم وظیفه، فقهاى جامع الشرائط، به نحو واجب کفائى، باید عهدهدار آن شوند.
3. آیا گمان مىکنید تنها با نظارت، بدون عهدهدار شدن مسؤولیت رسمى، مىتوان ضمانت اجرائىعدالتاجتماعى را بر عهده گرفت؟ فقیه، که در عصر غیبت، به حکم وظیفه شرعى، عهدهدار و ضامن اجراىعدالت اجتماعى است، آیا مىتواند، تنها با نظارت بر کارهاى دولت، عهده و تکلیف خود را در مقابل خدا وخلق، فارغ سازد؟
اولا - این تکلیفى است که مستقیما از جانب شرع، بر عهده فقیه جامع الشرائط نهاده شده، و باید خود درانجام این تکلیف مباشرت نماید، یا با دستور و فرمان او انجام گیرد. و تنها نظارت بر کارهاى دیگران، عهده او رافارغ نمىسازد. البته این، بر مبناى وظیفه مستقیمى است که از جانب شرع و با نص وارد، بر عهده فقیه گذاردهشده، چنانکه از کلام مولا امیرمؤمنانعلیه السلام مستفاد مىگردد:
«... و ما اخذ الله على العلماء ان لا یقاروا على کظة ظالم و لا سغب مظلوم» (42) .
خداوند از علما پیمان گرفته، تا در مقابل تندروى ستمگران و فروماندگى بینوایان ساکت ننشینند.
یعنى بپاخیزند، و دست ظالم را کوتاه، و حق را به ارباب حق برسانند. و این مسؤولیتى است که مستقیما برعهده فقیهان قرار گرفتهاست. و در جاى دیگر مىفرماید:
«ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه» (43) .
«احق» در اینجا به معناى «ذى حق» است، چنانچه در آیه 35 سوره یونس آمده،این حقى است که خداوند براى کسانى قرار داده که تواناترین شایستگان مقام زعامتباشند. و داناترینافراد امت از دیدگاههاى شرع در امر زعامت و سیاستمدارى. پس این، تکلیف خود فقیه است که مباشرتا یاتسبیبا از عهده آن، بیرون آید.
ثانیا - آیا دورادور بر کارهاى دولت نظارت کنند، یا در کنار دولت؟ با سمت رسمى یا بدون آن؟
اگر جنبه رسمیت نداشته باشند، چه دورادور و چه نزدیک، تنها جنبه ناصح و ارشاد کننده را خواهندداشت. و دولت هر موقع که خود را قدرتمند یافت، و سیاستى را در پیش گرفت که از نظرش وفق مصلحتکشور یا سیاست جهانى است، ولى طبق تشخیص فقها بر خلاف شرع مبین باشد. گوش دولت، بدهکارفرمایشات علما نخواهد بود. دامنه بلند تاریخ نشان داده، هر چند دولتمردان صالح باشند، سیاستى را دنبالمىکنند که درستى آن یا ضرورت آن را خود تشخیص دادهاند. خواه وفق شرع باشد یا نباشد. و نواى علماىدربارى و غیر دربارى، تنها آوازههاى خوشآهنگى است که گوشهاى آنان را نوازش مىدهد و بس.
و اگر خواسته باشند، علما با آنان برخورد سخت داشته باشند، مورد بى مهرى و احیانا مورد آزار آشکار قرارمىگیرند. و علماء در دوران صفویه همواره از سوء رفتار سلاطین و امراء آزرده خاطر بودند.
مرحوم آیةالله بروجردى، احیانا به محمدرضا شاه تذکر مىداد، یا در مقابل برخى اقدامات او ایستادگى بهخرج مىداد. شاه در کتاب سبز خود، از ایشان، با عنوان مقام غیر مسؤول که مانع پیشرفت جامعه مدنى نوینکشور است، یاد مىکند. و کمتر مىشد که به هشدار معظمله گوش فرا دهد.
مرحوم سید جعفر مرعشى نجفى - از اساتید و علماى نامى نجف اشرف - در جلسهاى که حضور داشتم،داستان «ملک فیصل» (44) - اولین پادشاه انتخاب شده - به اصطلاح - از جانب مردم عراق، پس از استقلال ازسلطه انگلیس - را با علماى نجف چنین توصیف نمود:
پیش از انتخاب وى، شخصا به نجف آمده و در مجمع علما حضور یافت، و گفت:
«انتخبونى ملکا على العراق، بسمة انى خادم للعلماء و موضع اوامرهم».
مرا براى حکومت عراق برگزینید با سمت «خادم العلماء» و فرمانبردار دستورات آنان.
گوید: پس از انتخاب و به قدرت رسیدن، و استحکام پایههاى دولت، نامهاى تند و خشونتآمیز به علماىنجف نوشت، و آنان را از هرگونه دخالت در امر دولتبر حذر داشت. بدین مضمون:
«کفوا عن التدخل فى امر الحکومة، و الا فعلتبکم ما شئت».
دست از دخالت در شؤون دولتى باز دارید. و گرنه آنچه خواستم با شما رفتار خواهم نمود.. و بالفعل بادستبرنداشتن علما از تذکرات لازم، جملگى را از عراق تبعید نمود.
و اگر نظارت به گونهاى باشد، که فقیه جامع الشرائط در کنار دولت، و جنبه رسمیت داشته باشد، به گونهاىکه اگر کجى در او بیند با یک هشدار او را باز دارد، و اگر سر تافت او را برکنار نماید.. اینگونه نظارت همان ولایتمورد بحث است که رسمیت دولتبا امضاى او باشد. و بر تمامى اوضاع جارى در کشور نظارت کامل داشتهباشد. وسه قوه حاکم بر مقدرات ملت، و مخصوصا قوه مجریه، تحت نظر مستقیم او باشد. این همان سلطهسیاسى و زعامت رهبرى است، که در ید با کفایت ولىفقیه قرار دارد.
ثالثا - پیچیده بودن مسائل سیاسى و ابعاد گوناگون آن، در صورتى ماده اشکال قرار مىگیرد، که خواستهباشیم بگوئیم هر فقیهى، به دلیل دارا بودن تنها مقام فقاهت، مقام ولایت را نیز دارا است. یا شایسته مقامولایت مىباشد. در صورتى که چنین چیزى نگفتهایم و نخواهیم گفت.. بلکه آنچه گفته و مىگوئیم فقاهت رادومین شرط در صلاحیت و شایستگى مقام رهبرى مىدانیم. شرط اول توانائى گسترده و همه جانبه سیاسىاو است، که از تمامى پیچوخمهاى سیاست، و ابعاد گوناگون آن با خبر باشد. و این یک شرط عقلانى است که درتمامى رهبران سیاسى شرط است. شرط دوم، توانائى عمیق فقاهتى، که دقیقا از دیدگاههاى اسلام در امرزعامت آگاه باشد. و این یک شرط طبیعى است که در رهبر مسلمین شرط باشد.
فقاهت، شرط ولایت
دلائل مطرح شده در زمینه «ولایت فقیه»، فقاهت را شرط زعامت و رهبرى دانسته، بدین معنى که براىزعامتسیاسى، کسانى شایستگى دارند که علاوه بر صلاحیتهاى لازم، داراى مقام فقاهت نیز باشند و ازدیدگاههاى اسلام در رابطه با زعامت و سیاستمدارى آگاهى کامل داشته باشند و این طبق رهنمودى است کهدر کلام مولا امیرمؤمنانعلیه السلام آمده است:
«ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه».
در این رهنمود، دو توانایى والا شرط شده است:
1. توانایى سیاسى که در ابعاد مختلف سیاستمدارى توانمند و از بینش والایى برخوردار باشد.
2. توانایى فقاهتى، که از دیدگاههاى شرع در امر زعامت و رهبرى امت، آگاهى کامل داشته باشد.
توانایى نخست، یک شرط عقلائى است، که در تمامى رهبران سیاسى جهان، عقلا و عرفا شرط است واساسىترین شرط شایستگى براى رهبرى سیاسى را تشکیل مىدهد.
توانایى فقهى نیز یک شرط کاملا طبیعى است و یک مسؤول سیاسى عالى رتبه در جامعه اسلامى، باید ازدیدگاههاى اسلام در ابعاد مختلف سیاستگذارى با خبر باشد، زیرا بر جامعهاى حکومت مىکند که اساسااسلام بر آن حاکم است. لذا بایستى خواستههاى اسلام را در سیاستگذارى از روى آگاهى کامل مورد عنایتقرار دهد. حاکم سیاسى در اسلام باید مصالح و خواستههاى مشروع ملت را رعایت کند، که این مشروعیت راقانون و شرع مشخص مىکند. لذا آگاهى از آن، لازم و ضرورى است.
تزاحم ولایتها
روشن گردید که «فقاهت» به عنوان یکى از دو شرط اساسى، در حکومت اسلامى،مطرح گردیده اما هرگز بهعنوان «علت تامه» مطرح نبوده است، تا «ولایت» لازمه جدایى ناپذیر فقاهتبوده و در نتیجه هر فقیهى بالفعلداراى مقام ولایتباشد. لذا فقاهت، صرفا شرط ولایت است، نه آنکه زعامت لازمه فقاهتباشد.
بنابراین در نظام اسلامى هرگز برخورد و تزاحم ولایتها بوجود نمىآید، و به تعداد فقیهان، حاکم سیاسىنخواهیم داشت، و مشکلى به نام «نابسامانى» پیش نمىآید، آن گونه که برخى تصور کرده و خرده گرفتهاند.
در سخنان فرد ناآگاهى که گذشت آمده است:
«ما از ولایت که حرف مىزنیم مثل این است که بگوئیم در زمین خدایان متعددى داشته باشیم».
نگارنده کتاب حکمت و حکومت نیز مىنویسد:
«و این مطلب نزد احدى از فقهاى شیعه و سنى مورد بررسى قرار نگرفته است که هر فقیه، علاوه بر حقفتوى و قضا، بدان جهت که فقیه است، حق حاکمیت و رهبرى بر کشور یا کشورهاى اسلامى یا کشورهاىجهان را نیز دارا مىباشد..» «کمتر از دو قرن پیش، براى نخستین بار مرحوم ملا احمد نراقى، معاصر فتحعلى شاه، و شاید به خاطرحمایت و پشتیبانى از پادشاه وقتبه ابتکار این مطلب پرداخته است... و مىگوید: (حکومتبه معنىرهبرى سیاسى و کشوردارى، نیز از جمله حقوق و وظائفى است که به فقیه، از آن جهت که فقیه است،اختصاص و تعلق شرعى دارد). ایشان شعاع حاکمیت و فرمانروائى فقیه را به سوى بى نهایت کشانیده، وفقیه را همچون خداوندگار روى زمین مىداند» (45) .
در جاى دیگر اضافه مىکند:
«هیچ عرف یا لغتى این گفته را از فاضل نراقى نخواهد پذیرفت که هر قاضى و داورى به همان دلیل کهقاضى است، عینا به همان دلیل و به همان معنى فرمانده ارتش و پادشاه مملکتخواهد بود. در اینصورت لازمه کلام این است که هر کشورى به عدد قضات نشسته و ایستادهاى که دارد، پادشاهان وفرماندهان ارتش داشته باشد. و باز به نظر فاضل نراقى، قاضى القضات یعنى شاهنشاه، و شاهنشاه یعنىقاضى القضات. این است نتیجه اجتهاد و فقاهت مرحوم فاضل نراقى و کسانى که پس از ایشان، سخن فاضل را سند ولایتفقیه پنداشته، و حکومت را که به معناى حکمت و تدبیر امور مملکتى است، از حقوق و مختصات فقیهدانستهاند.» (46)
معلوم نیست این تلازم و رابطه علیت میان فقاهت و ولایت را از کجاى سخنان فاضل نراقى یا فقهاى قبلو بعد ایشان فهمیدهاند. همین نویسنده این برداشت را از کلام فاضل نراقى، پس از نقل کلام ایشان آورده که بامراجعه به سخنان این فقیه عالیقدر و فقهاى خلف ایشان روشن مىشود، چنین برداشتى از قبیل تفسیر بهراى و تحمیل بهشمار مىرود.
اکنون سخنان فاضل نراقى را که در کتاب حکمت و حکومت نقل شده مىآوریم:
«هر عمل و رخدادى که به نحوى از انحاء به امور مردم در دین یا دنیاشان تعلق و وابستگى دارد، و عقلا وعادتا گریزى از انجام آن نیست، بدین قرار که معاد یا معاش افراد یا جامعه به آن بستگى دارد، و بالاخرة درنظام دین و دنیاى مردم مؤثر است، و یا از سوى شرع انجام آن عمل وارد شده، اما شخص معینى براىنظارت در اجرا و انجام آن وظیفه، مشخص نگردیده، براى فقیه است که نظارت در انجام و اجراى آن را بهعهده بگیرد و بر طبق وظیفه عمل کند» (47) .
این گفتار را فاضل نراقى پس از مقدمهاى که ولایت فقیه را در محدوده ولایت امام دانسته آورده و در صدداثبات این مطلب است که در شؤون عامه و حفظ مصالح امت که وظیفه امام منصوب است، بر فقها است که دردوران غیبت در اجراى آن و با نظارت کامل در حد امکان بکوشند.
این گفتار، چیزى جز مسؤولیت در اجراى عدالت عمومى و پاسدارى از منافع امت و مصالح همگانى نیستکه در عصر حضور، بر عهده امام معصوم است و در عصر غیبتبر عهده فقیه جامع الشرائط.
از کجاى این گفتار، حکومت مطلقه و خودکامگى و سلطنتشاهنشاهى، یا خدایى روى زمین، استفادهمىشود؟ آیا اگر بگوئیم فقیه، وظیفهاى را بر عهده دارد که امام معصوم در رابطه با زعامتسیاسى بر عهدهداشته، این معناى خدایى روى زمین است؟ پس بایستى امام معصوم را نیز خدا بدانیم؟!
اگر بگوییم، کارهایى که انجام آن مطلوب شرع است و از به اهمال گذاردن آن راضى نیست، پس وظیفهفقیه است که در انجام آن بکوشد، آیا این به معناى قیمومیتبر مردم و محجوریت مردم مىباشد، یا خدمتبهمردم شمرده مىشود؟! لذا این گونه برداشتهاى غلط، بیشتر به غرض ورزى مىماند، تا تحقیق پیرامون یکموضوع علمى فقهى - کلامى.
اگر گفته شود: در عصر غیبت، وظایف ولائى (رهبرى و زعامتسیاسى) که بر عهده امامان معصوم بوده، برعهده فقیهان شایسته است، آیا معناى این سخن آن است که هر فقیهى به دلیل فقیه بودن، عملا عهدهدار اینمسؤولیت است، یا آنکه فقها شایستگى این مقام را دارند؟
بدون تردید معناى دوم صحیح است و شایستگى فقها را براى تحمل این مسؤولیت مىرساند، تا از میانآنها شایستهترین انتخاب گردد، و طبق روایات مربوطه، فرد انتخاب شده مورد امضاى شارع قرار مىگیرد وباید از وى حمایت نمود. البته قانون «نظم» چنین اقتضا مىکند و ضرورت حفظ نظام از نابسامانى بر تمامىظواهر ادله و احکام اولیه، حاکم است. و تمامى احکام شریعت در چارچوب حفظ نظم محصور و محدود است.
محقق انصارى مکررا تصریح دارند:
«اقامة النظام من الواجبات المطلقة» (48) .
برپاداشتن نظام و حفظ آن از نابسامانى، از واجبات ضرورى و بدون قید و شرط است.
مولا امیر مؤمنانعلیه السلام در وصیتخود خطاب به حسنینعلیهما السلام دستور مىدهد:
«اوصیکما، و جمیع ولدى و اهلى و من بلغه کتابى، بتقوى الله، و نظم امرکم...» (49)
سفارش مىکنم شما دو تن و همه را به تقواى خدا و نظم امور.
بنابراین معقول نیست که مسؤولیتحفظ نظام، که به تمرکز نظارت نیاز دارد، بر عهده تمامى فقیهان،هریک بطور مستقل واگذار شده باشد، این بى نظمى است و مایه اختلال در نظم مىباشد، و بر خلاف مقامحکمتشارع مقدس است. از روایاتى که فقها را شایسته مقام زعامت و رهبرى دانسته نیز تنها همانشایستگى استفاده مىشود و نه فعلیت. و این مردماند که باید شایستهترین را برگزینند.
و فرموده مولا امیرمؤمنانعلیه السلام: «ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه». بدین معنىنیست که تمامى کسانى که داراى این دو توانایى هستند، همگى زعامت امت را بالفعل عهدهدار هستند، بلکهرهنمودى استبه مردم تا از میان دارندگان صفات یاد شده، شایستهترین را برگزینند. همین گونه است دیگرروایاتى که در رابطه با ولایت فقیه بدان استناد شده است.
ولایت فقیه، واجب کفائى است
نکته در این است که «ولایت فقیه» در عصر غیبت - چه منصب باشد یا صرف وظیفه و تکلیف - یک واجبکفائى است. و نیز «اعمال ولایت» از قبیل حکم است و نه تنها فتوا. از این رو هر یک از فقها، که شرائط در اوفراهم بود و آن را بر عهده گرفت، از دیگران ساقط مىگردد و نیز در هر موردى - که طبق مصلحت امت - اعمالولایت نمود، بر همه نافذ است، حتى فقهاى همطراز او. زیرا احکام صادره از جانب یک فقیه جامع الشرائط، برهمه - چه مقلد او باشند یا مقلد دیگرى، چه مجتهد باشند یا عامى - واجب التنفیذ است.
بدین جهت، در امر قیام و نظارت در امور عامه، که یکى از فقهاى شایسته آن را بر عهده گیرد، دیگر جایىبراى ولایت دیگران باقى نمىماند. و احکامى که در این رابطه از جانب آن فقیه صادر گردد و طبق اصول وضوابط مقرره صورت گرفته باشد، بر همه لازم الاتباع است. و فقهاى دیگر که فقیه قائم به امر را به شایستگى وصلاحیتشناختهاند، باید خود را فارغ از این مسؤولیت دانسته، در محدوده ولایت وى دخالت و اظهار نظرنکنند و رسیدگى به آن را کاملا به او واگذار نمایند. مگر آنکه اشتباهى مشاهده شود و در حد «نصح» و ارشاد،صرفا تذکر دهند. همانند دیگر امور حسبیه که با به عهده گرفتن یکى از فقیهان، از دیگران ساقط بوده و جاىدخالتبراى آنان نمىماند و تصمیم او بر همگان نافذ است.
از این رو، در مساله «ولایت فقیه» - که از بارزترین مصادیق امور حسبیه بهشمار مىرود - هیچ گونهتزاحمى وجود ندارد و برخوردى میان ولایتها پدید نمىآید و اساسا موضوع تزاحم و برخورد منتفى است ومشکلى با این نام در نظام حکومت اسلامى وجود ندارد.
فقاهت ولىامر
فقاهت که شرط ولایت است، آیا ضرورت دارد که در تمامى ابعاد شریعتباشد، یا صرفا در امور مربوطه بهشؤون سیاست و سیاستمدارى کافى است؟ آنچه از دلائل ارجاع امتبه فقها بدست مىآید آن است که فقهامراجع مردم در تمامى مسائل مورد ابتلاى دینى هستند «فاما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة احادیثنا».ولى آیا ضرورت دارد که هریک از فقها، جوابگوى تمامى مسائل مورد ابتلا باشند، یعنى فقیهى شایستهمراجعه است که در تمامى ابعاد شریعت، استنباط بالفعل داشته باشد؟ از دلائل یاد شده، چنین ضرورتىاستفاده نمىشود، بلکه مجموع فقها، جوابگوى مجموع مسائل مورد ابتلا خواهند بود. لذا هر فقیهى که دربرخى از ابعاد شریعت تخصص داشته و در دیگر ابعاد، استنباط بالفعل ندارد، مىتوان در همان بعد تخصصوى به او مراجعه نمود، و در دیگر ابعاد به فقهاى دیگر که تخصص دارند مراجعه کرد. این، تبعیض در تقلیداست، که مورد پذیرش همه فقها است. و دلیلى نداریم که هرکه در یک مساله یا یک باب از ابواب فقه به فقیهىمراجعه نمود، لازم باشد در تمامى مسائل و تمامى ابواب به او مراجعه نماید بویژه اگر اعلمیت را در مرجعتقلید، شرط بدانیم، به ضرورت باید تبعیض در تقلید را بپذیریم، زیرا به طور معمول امکان ندارد که هر یک ازفقها در همه ابواب فقه، بالفعل آمادگى استنباط را داشته باشد، چه رسد به آنکه در همه این ابواب، متخصصو اعلم نیز باشد.
از این رو، در ولىامر مسلمین، که فقاهتشرط است، ضرورتى ندارد که در تمامى ابواب فقه استنباطبالفعل داشته باشد، یا آنکه در سر تا سر شریعت اعلم بوده باشد. بلکه مستفاد از فرمایش مولاامیرمؤمنانعلیه السلام: «ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه»، آن است که ولى باید فقیه و اعلم بهشؤون سیاستباشد. لذا ولىامر مسلمین، که در شؤون سیاسى و اجتماعى مرجع مردم است، باید در ابعادمربوط به اداره کشور و کشوردارى و تامین مصالح امت و تضمین اجراى عدالت اجتماعى، فقیهى توانمند باشدو در جزئیات مسائل مربوطه استنباط بالفعل داشته، بلکه فقیهترین و داناترین فقیهان در این مسائل بودهباشد. البته شایسته نیست در دیگر ابعاد شریعتبیگانه مطلق باشد. بلکه باید صاحب نظر بوده، قدرت فقاهتو استنباط بالفعل در بیشتر زمینهها را داشته باشد. گر چه در آن ابعاد، اعلم نباشد.
مفهوم ولایت مطلقه
مقصود از «اطلاق» در عبارت «ولایت مطلقه فقیه» شمول و مطلق بودن نسبى است، در مقابل دیگر ولایتهاکه هتخاصى در آنها مورد نظر است.
فقها، اقسام ولایتها را که نام مىبرند، محدوده هر یک را مشخص مىسازند، مثلا، ولایت پدر و دختر در امرازدواج، ولایت پدر و جد در تصرفات مالى فرزندان نابالغ، ولایت عدول مؤمنین در حفظ و حراست اموالغائبین، ولایت وصى یا قیم شرعى بر صغار و مانند آن... که در کتب فقهى به تفصیل از آن بحثشده است.
ولى هنگامى که ولایت فقیه را مطرح مىکنند، دامنه آن را گستردهتر دانسته، در رابطه با شؤون عامه ومصالح عمومى امت، که بسیار پردامنه است مىدانند بدین معنى که فقیه شایسته، که بار تحمل مسؤولیتزعامت را بر دوش مىگیرد، در تمامى ابعاد سیاستمدارى مسؤولیت دارد و در راه تامین مصالح امت و درتمامى ابعاد آن باید بکوشد و این مفاد «ولایت مطلقه» است.
بنابراین مقصود از «اطلاق»، گسترش دامنه ولایت فقیه است، تا آنجا که «شریعت» امتداد دارد و مسؤولیتاجرایى ولی فقیه در تمامى احکام انتظامى اسلام و در رابطه با تمامى ابعاد مصالح امت مىباشد و مانند دیگرولایتها یک بعدى نخواهد بود.
فقاهت، قید ولایت است
اساسا، اضافه شدن «ولایت» بر عنوان «فقیه» - که یک وصف اشتقاقى استخود موجب تقیید است و وصففقاهت آن را تقیید مىزند. زیرا ولایت او، از عنوان فقاهت او برخاسته، لذا ولایت او در محدوده فقاهت اوخواهد بود، و تنها در مواردى است که فقاهت او راه دهد.
این یک قاعده فقهى است که موضوع اگر داراى عنوان اشتقاقى گردید، محمول - چه حکم وضعى یاتکلیفى باشد - در شعاع دائره وصف عنوانى، محدود مىگردد. و از باب «تعلیق حکم بر وصف، مشعر بر علیتاست» یک گونه رابطه علیت و معلولیت اعتبارى میان وصف عنوان شده و حکم مترتب بر آن به وجود مىآیدکه حکم مترتب، دائر مدار سعه دائره وصف عنوانى خواهد بود و گستره حکم به اندازه گستره وصف است.
بنابراین، اضافه شدن ولایتبر عنوان وصفى، و تفسیر «مطلقه» به معناى نامحدود بودن، از نظر ادبى واصطلاح فقهى، سازگار نیست. از این رو، اطلاق - در اینجا - در عنوان وصفى محصور مىباشد، و این گونه اطلاقدر عین تقیید، و تقیید در عین اطلاق است. و هرگز به معناى نامحدود بودن ولایت فقیه نیست لذا این اطلاق،اطلاق نسبى است. و در چارچوب مقتضیات فقه و شریعت و مصالح امت، محدود مىباشد. و هرگونه تفسیرىبراى این اطلاق که بر خلاف معناى یاد شده باشد، حاکى از بى اطلاعى از مصطلحات فقهى و قواعد ادبى است.
مفهوم انحرافى اطلاق
بدین ترتیب سخن کسانى که مىگویند، «قائلین به ولایت مطلقه فقیه، شعاع حاکمیت و فرمانروائى فقیه رابه سوى بى نهایت کشانیده، و فقیه را همچون خداوندگار روى زمین مىدانند» (50) گفتارى است که به «افتراء»و نسبت دادن ناروا، بیشتر مىماند. هیچ فقیهى از کلمه «عامه» یا «مطلقه» این معناى غیر معقول را قصد نکردهو کلماتى همچون «نامحدودیت» یا «مطلق العنان» یا «اراده قاهره» مفاهیمى خود ساخته است که ناروا به فقهانسبت دادهاند.
اصولا ولایت فقیه، مسؤولیت اجرایى خواستههاى فقهى را مىرساند که این خود محدودیت را اقتضامىکند و هرگز به معناى تحمیل اراده شخص نیست، زیرا شخص فقیه حکومت نمىکند، بلکه فقه او است کهحکومت مىکند.
تفسیر نادرستبرخى آیات
شاید بگویند این پندار از آنجا نشات گرفته که در کلمات فقها آمده، ولایت فقیه، امتداد ولایت امامان وپیامبر اکرمصلى الله علیه وآله است. از جمله آیات شریفه: «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم» (51) . پیامبر، از خود مردم است،در تصمیمات مربوطه، اولیت دارد.
«و ما کان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة من امرهم» (52) .
در تصمیمات مربوطه، هر چه پیامبر تصمیم گرفت، همان نافذ است، و مردم حق راى ندارند.
«و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله» (53) .
پس از مشاورت، آنچه را که تصمیم گرفتى بر خدا توکل کن.
طبق این برداشت، اراده ولىامر مسلمین بر اراده همگان حاکم است و صلاحدید و نظر او نافذ مىباشد.
برخى از طرفداران تندرو «ولایت مطلقه فقیه» که آن را بدرستى نفهمیدهاند، بر این پندار دامن مىزنند ومىخواهند بگویند اراده، اراده ولىامر است و خواسته، خواسته او است. باید همگى در مقابل دستورات و حتىمنویات او تسلیم محض باشند. همان گونه که درباره پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله آمده:
«ثم لایجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» (54) .
ولى این گونه تفسیر، بیشتر به «تفسیر به راى» و بر اساس دلخواه مىماند.
اولا، این گونه نبوده که پیامبراکرمصلى الله علیه وآله در رابطه با شؤون سیاسى و نظامى و جنگ و صلح و دیگر امورمربوط به دنیادارى، از شیوههاى متعارف فراتر رفته، اراده خود را حاکم بداند و در جاى خود خواهم آورد کهمشورت به شیوه متعارف، از اساسىترین دستور العملهاى پیامبراکرمصلى الله علیه وآله بوده، و امیرمؤمنانعلیه السلام نیز همینشیوه نبوى را اتباع مىفرمود. لذا هرگز ولایت پیامبر و ائمهعلیهم السلام از محدوده متعارف فراتر نرفته و هرگز بهمعناى تحکیم یا تحمیل اراده نبوده است. در نتیجه ولایت فقیه که در امتداد ولایت امام معصوم قرار دارد،چنین مفهوم غیر قابل قبولى نخواهد داشت و هرگز فرع، زائد بر اصل نخواهد گردید.
ولایت معصومین نیز در رابطه با اجراى عدالت اجتماعى و پیاده کردن فرامین شرع در جامعه و در راستاىمصالح متبوده است. لذا ولایت فقها در امتداد همین راستا خواهد بود که شرع، مرز و محدوده و چارچوب آنرا معین مىسازد و فراتر از آن مشروعیت نخواهد داشت.
ثانیا، تفسیر آیات یاد شده به گونهاى دیگر است که خواسته خیالى آنان را تامین نمىکند. دو آیه سورهاحزاب 6 و 36، در رابطه با تصمیماتى است که مسؤولین فوق بر اساس ضوابط مقرر اتخاذ مىکنند. که یکى ازآن ضوابط، مشورت با کارشناسان مربوطه یا موافقت راى عمومى است که با توافق اکثریت صورت گرفتهباشد.در اینگونه موارد باید همگى، حتى اقلیت مخالف یا ممتنع، تسلیم باشند. لذا اگر مصلحت عمومى اقتضا کردکه دولت تصمیمى بگیرد و طبق ضوابط عرفى و قانونى انجام گرفت، افرادى که مصلحتشان خلاف آن اقتضاکند، حق مخالفتیا مقاومت را ندارد، زیرا در نظام حکومت اسلامى، حق فرد و حق جامعه، هر دو محترماست، ولى در صورت تزاحم، حق جامعه و مصلحت عمومى بر حق فرد و مصلحتشخصى مقدم خواهد بود.
خلاصه آنکه در برابر تصمیمات و کارهاى انجام گرفته از جانب دولت - که با حفظ رعایت مصلحتامت - صورت مىگیرد، باید همگى تسلیم باشند و در این گونه موارد، مصلحت عمومى بر مصلحتشخصىتقدم دارد و جایى براى اعتراض نیست. آیه فوق الذکر به این حقیقتسیاسى - اجتماعى اشارت دارد و هرگز بهمعناى تحکیم یا تحمیل اراده ولىامر بر خواستههاى مردمى نیست.
و اما آیه مشورت «و شاورهم فى الامر»، در جاى خود خواهیم گفت که مورد خطاب در آیه شخصیتسیاسى پیامبر است که در رابطه با امور سیاسى، نظامى، اجتماعى... باید با مشورت انجام دهد. و آیه «و امرهمشورى بینهم» (55) نیز به همین حقیقت اشارت دارد که جامعه اسلامى، تمامى ابعاد تشکیلاتى آن با مشورتانجام مىگیرد و از جمله امور سیاسى و نظامى و ادارى و غیره.
پس مخاطب به این خطاب، تمامى مسؤولین سیاسى، در نظام حکومت اسلام مىباشند. اکنون اینمشورت چگونه انجام مىشود؟ از آنجا که مشورت یک موضوع عرفى است، باید طبق متعارف عقلاى جهانانجام شود که راى اکثریت نافذ است. اگر در سطح عمومى انجام گیرد باید راى اکثریت قاطع امت رعایتشود.و اگر با گروه کارشناسان انجام شود، نیز آنچه اکثریت قاطع راى دهند، باید تنفیذ گردد.
ولى در عین حال، مسؤول یا مسؤولین فوق، دغدغه خاطر دارند، که مبادا راى اقلیتبر صواب باشد واکثریت اشتباه رفته باشند. زیرا عقلا این احتمال وجود دارد. و این دغدغه و احتمال، آن گاه قوت مىگیرد کهاحیانا نظر مسؤول فوق موافق راى اقلیتباشد، ولى طبق عرف جارى باید از راى اکثریت متابعت کند، گر چهبر خلاف نظر خودش باشد.
دفع یک سوء تفاهم
در اینجا مناسب استبه فرموده مقام معظم رهبرى که در دوران ریاست جمهورى سال 66 در یکى ازخطبههاى نماز جمعه، ولایت فقیه را حرکت در چارچوب شرع بیان داشتند و مورد تذکر امام راحلقدس سره قرارگرفت، اشاره کنیم. اساسا تذکر امام به اصل گفتار نبود، بلکه به برداشتى بود که برخى فرصتطلبان در صددسوء استفاده برآمده بودند.
مقصود مقام معظم رهبرى از چارچوب شرع، همان ضوابط و اصول ثابته شرع است که مصالح وپیشآمدها را نیز شامل مىشود و خود ضوابطى دارد که در اختیار فقیه قرار دارد، تا بر اساس آن ضوابط، حکمشرعى هر یک را استنباط کند.
برخى گمان بردند که مقصود ایشان صرفا احکام اولیه که مصالح آنها از قبل پیش بینى شده و زمان و مکانهیچ گونه تغییرى در آن نمىدهد، مىباشد و فقیه نمىتواند در «حوادث واقعه» نظر دهد و احکام تکلیفى ووضعى آنها را در پرتو قواعد عامه روشن سازد.
لذا پنداشتند که این گونه امور باید به کارشناسان مربوطه واگذار شود و به فقیه و فقاهت ارتباطى ندارد و ازجمله، مسائل سیاسى و تنظیم امور کشورى و لشکرى را از حیطه ولایت فقیه خارج دانستند.
امام راحل بر این برداشت اعتراض فرمود که دست فقیه باز است و در پرتو ضوابط شرعى مىتواند درتمامى ابعاد زندگى و همه شؤون سیاسى، اجتماعى، فرهنگى و غیره، برابر مصالح روز نظر دهد و دیدگاههاىشرع را در تمامى جزئیات روشن سازد. (56) لذا ولایت فقیه - از این دیدگاه - گسترده بوده و با پیشرفت زمان وتغییر احوال و اوضاع، قابل حرکت و هماهنگ است و هیچ گاه دست فقیه بسته نیست. آرى صرفا در تشخیصمفاهیم در موضوعات، از متخصصان و کارشناسان مربوطه و احیانا عرف عام بهره مىگیرد. و این همان حرکتدر چارچوب شرع مىباشد.
محدودیت قانونى
از آنچه گفته شد روشن گردید که شعاع ولایت فقیه، در گستره دامنه شرع است و مقصود از اطلاق، شمولو گسترش در تمامى زمینههاى مربوط به شؤون عامه و مصالح امت مىباشد. که این خود، تقیید در عیناطلاق است. طبق این برداشت، دامنه ولایت فقیه را دیدگاههاى شرع و مصالح امت محدود مىسازد، و اطلاقآن در شعاع همین دائره است. اکنون این سؤال پیش مىآید که آیا قانون نیز مىتواند این محدودیت را ایجابکند، تا تصمیمات ولى فقیه فراتر از قانون نباشد یا آنکه مقام رهبرى مقامى مافوق قانون است؟
جواب این پرسش - با نظریه مشروعیت قوانین مصوب در نظام جمهورى اسلامى - روشن است، زیراقوانین مصوبه جنبه مشروعیتیافته و مخالفتبا آن، مخالفتبا شرع تلقى مىگردد.
مگر آنکه مصلحت عامه ایجاب کند که در برخى از رخدادهاى خاص و موقعیتهاى ضرورى، ولىامرمسلمین اقدامى فورى و مناسب اتخاذ نماید که ضابطه و شرایط آن را نیز شرع و قانون مقرر داشته است.
در قانون اساسى، اصل یکصد و دهم، وظایف و اختیارات رهبر را در یازده بند بیان داشته، ولى بر حسبمصالح و با نظارت هیات خبرگان منتخب مردم مىتوان از آنها کاستیا بر آنها افزود، و از آنجا که ذکر اینموارد، محدودیت را نمىرساند بنابراین نفى ما عدا نمىکند و اختیارات دیگر را انکار نمىکند. بویژه درموقعیتهاى حاد و ضرورى که شرائط استثنائى ایجاب مىکند تا رهبر اقدامى مناسب و تصمیمى قاطع باصلاحدید کارشناسان مربوطه و مورد اعتماد اتخاذ نماید. که آن نیز تحت ضابطه شرعى و قانونى است چنانچهاشارت رفت. زیرا اسلام، نظامى است قانونمند و با هر گونه بىضابطگى بودن سازگار نیست. بنابراین اگر سؤالشود، آیا ولىامر مسلمین مىتواند - در شرائط استثنائى - فراتر از وظائف مقرره در قانون اساسى، اعمال ولایتکند، پاسخ آن مثبت است، ولى بىضابطه هم نیست. لذا حاکمیت قانون در تمامى مراحل حکومت اسلامىکاملا رعایت مىگردد و هیچ گونه بىضابطه بودن وجود ندارد و هیچ کسى در هیچ پست و مقامى بر خلافضوابط، رفتارى انجام نمىدهد.
مقام رهبرى در مقابل مردم مسؤولیت دارد تا در انجام وظایف مربوطه کوتاهى نکند و همواره مصالح امترا در نظر گیرد. لذا باید داراى شرائطى باشد که قانون (57) تایید نموده و هرگاه از انجام وظایف قانونى خودناتوان شود یا فاقد یکى از شرائط یاد شده گردد یا معلوم شود از آغاز فاقد بوده، از مقام خود برکنار مىشود وطبق اصل یکصد و یازدهم، تشخیص این امر به عهده خبرگان مردم است، همان گونه که نظارت بر آن نیز برعهده آنان مىباشد. این مسؤولیت در پیشگاه خدا و مردم از فریضه نظارت همگانى برخاسته است.
علاوه که این کار، بها دادن به جایگاه مردم و حرکت در راستاى خواستههاى مشروع امتخواهد بود. وبدین سان مردم همواره خود را در حکومتسهیم مىدانند و حکومت مردمى به معناى درست کلمه نیز همیناست و بس.
مشورت با مردم در روایات
1. امام جعفربنمحمدصادق از پدرش امام محمدبنعلىباقرعلیهما السلام روایت مىکند که فرمود:
«قیل لرسولالله صلى الله علیه وآله: ما الحزم؟ قال: مشاورة ذوى الراى و اتباعهم» (58) .
از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله پرسیده شد: حزم (استوارى در تصمیم) چیست؟
پیامبر فرمود: مشورت با صاحب نظران و پیروى کردن از نظرات ایشان است.
و در این روایت از «حزم» سؤال شده که تصمیمگیرى حکمتآمیز چگونه است؟
نکته دوم آنکه پیامبر در این روایت علاوه بر آنکه راه کنکاش با اندیشمندان مربوطه را پیشنهاد کرده،پذیرفتن آراء صواب آنها را نیز توصیه فرموده است.
به همین جهت است که حضرت امیرعلیه السلام مىفرماید: «الخلاف یهدم الراى» (59) . مخالفتبا راى اکثریت،مایه تباهى راى تصمیم گیرنده است.
و در جاى دیگر مىفرماید: «من استبد برایه هلک» (60) . هر که راى خود را بپسندد و به آراى دیگران بهاندهد، راه نابودى را در پیش گرفته است.
2. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود:
«الحزم، ان تستشیر ذا الراى و تطیع امره، و قال: اذا اشار علیک العاقل الناصح فاقبل، و ایاک والخلافعلیهم، فان فیه الهلاک» (61) .
تدبیر حکمت آمیز آن است که کار را با صاحبنظران در میان گذارده و از صلاحدید آنان پیروى کنى وهرگاه خردمند صاحبنظرى دلسوزانه و از روى پند و اندرز پیشنهادى داد، آن را بپذیر و مبادا با چنینکسانى مخالفت ورزى که راه نابودى خود را هموار ساختهاى!
نکته قابل توجه این است که «عاقل ناصح» در اینجا عنوان کلى دارد و فرد مراد نیست، به دلیل ضمیر جمع«و ایاک والخلاف علیهم» که بر اساس آن در صورت مشاورت با اندیشمندان باید به آراى آنان ارج نهاده شود ومورد عمل قرار گیرد. و لذا امام صادقعلیه السلام مىفرماید:
«المستبد برایه، موقوف على مداحض الزلل» (62) .
هر که بر راى خود پافشارى کند و به آراى دیگران بها ندهد، بر لبه پرتگاه لغزشگاهها قرار گرفته است.جالب آنکه «مداحض الزلل - لغزشگاهها» به صورت جمع آمده، یعنى: چنین کسى لغزشهاى فراوانى در پیشرو خواهد داشت.
و مولا امیرمؤمنانعلیه السلام فرموده:
«لا راى لمن انفرد برایه» (63) هر که خود راى باشد، راى او نادرست آید.
3. رسولاکرمصلى الله علیه وآله فرمود: «استرشدوا العاقل و لا تعصوه فتندموا» (64) با خردمندان به کنکاش بنشینید و باآنان به مخالفت نورزید که پشیمانى در پى دارد.
و در حدیث دیگر فرمود:
«مشاورة العاقلالناصح رشد و یمن، و توفیق منالله، فاذا اشار علیک الناصح العاقل، فایاک والخلاف،فان فى ذلک العطب» (65) .
مشورت با فرهیختگان مایه پیشرفت و موفقیت است و همواره عنایت الهى را همراه دارد. پس هر گاهخردمندان خیراندیش، پیشنهادى ارائه دادند، زنهار سرپیچى نکنى که دچار رنج و دشوارى مىگردى.
4. امیرمؤمنانعلیه السلام فرمود: «لا ظهیر کالمشاورة» و نیز «لا مظاهرة اوثق من مشاورة» (66) . هیچ پشتوانهاىهمچون مشاورت نیست. و پشتوانهاى مستحکمتر از مشاورت نیست.
5. و نیز فرمود: «من شاور الرجال شار کها فى عقولها». هر که با مردان کارآزموده به کنکاش بنشیند، ازاندیشه و خرد آنان سهمى براى خود فراهم ساخته است.
6. همچنین فرمود: «من استقبل وجوهالآراء، عرف مواقع الاخطاء». هر که آراى گوناگون را دریافت کند ومورد بررسى و سنجش قرار دهد، نقاط ضعف و قوت آنها بر او روشن مىگردد.
7. و در جاى دیگر فرمود: «الاستشارة عین الهدایة». مشورت کردن، عین هدایت است. یعنى: راه بردن بهسوى هدایت، از طریق مشورت میسر است.
لزوم مشورت دولتمردان
اکنون این سؤال پیش مىآید که این همه سفارشها که از پیامبر اکرم و اوصیاى اطهار وى درباره مشورتآمده یا آیه مبارکه که مؤمنان را در مشورت نمودن مورد ستایش قرار داده و ترغیب نموده، آیا مخصوص عامهمردم است، یا آنکه به اولویت قطعى شامل اولیاى امور و مسؤولان کشور نیز مىگردد؟ پاسخ، قطعا مثبتاست.
به همین دلیل است که امامجعفربنمحمد صادقعلیه السلام مىفرماید:
«لا یطمعن القلیل التجربة المعجب برایه فى رئاسة» (67) .
هرگز کسى که پیشینه آزمودگى ندارد و شیفته راى خویشتن است، در پى عهده دارى رهبرى نباشد.
البته کسانى را باید طرف مشورت خویش قرار داد که علاوه بر آزمودگى، همواره خدا را در نظر داشتهباشند. امام صادقعلیه السلام به سفیان ثورى مىفرماید: «و شاور فى امرکالذین یخشونالله عزو جل» (68) .
و مولا امیرالمؤمنینعلیه السلام مىفرماید: «شاور فى حدیثکالذین یخافونالله» (69) .
امام صادقعلیه السلام نیز مىفرماید:
«استشرالعاقل من الرجال الورع، فانه لایامر الا بخیر، و ایاک والخلاف، فان خلاف الورعالعاقل، مفسدةفىالدین والدنیا» (70) .
با مردان فرزانه پارسا به کنکاش بنشین، زیرا آنان جز به نیکى دستور نمىدهند و زنهار که با آنان مخالفتورزى، که دین و دنیاى خود را تباه ساختهاى.
پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله هنگامى که علىعلیه السلام را به سوى یمن روانه ساخت، به او سفارش فرمود:
«یا على، ما حار من استخار، و لا ندم من استشار» (71) .
سرگردان نخواهد ماند کسى آنکه از خداوند رهنمود بخواهد و پشیمان نمىگردد آنکه مشورت نماید.
مولاامیرمؤمنانعلیه السلام مىفرماید: «من لم یستشر یندم» (72) . هر که مشورت نکند پشیمان خواهد گردید.
امام موسىبنجعفرعلیه السلام مىفرماید: «من استشار لم یعدم عندالصواب مادحا، و عندالخطاء عاذرا» (73) . هر کهبا مشورت کارها را انجام دهد، اگر درست در آید. کار او ستوده خواهد بود و اگر نادرست آید، مورد نکوهش قرارنخواهد گرفت و معذور خواهد بود.
امیرمؤمنانعلیه السلام درباره مواردى که نص شرعى درباره آن نرسیده، از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله مىپرسد:
«یا رسولاللهصلى الله علیه وآله ارایت اذا نزل بنا امر لیس فیه کتاب ولا سنة منک، ما نعمل به؟
پیامبر در جواب مىفرماید:
«اجعلوه شورى بین المؤمنین. و لا تقصرونه بامر خاصة» (74) .
آن را با مشورت انجام دهید. سپس اضافه مىفرماید: مشورت را در همه موارد بکار برید. یعنى: همهکارهاى مسلمین باید با شور انجام گیرد.
خلاصه آنکه روایات درباره دستور مشورت فراوان است و در درجه اول، مسؤولان امت را شامل مىگرددکه در تمامى کارها با فرزانگان خیراندیش و کارشناسان کارآزموده همواره به شور بنشینند و هرگز مسؤولاندولت در حکومت اسلامى، از این قاعده مستثنى نیستند.
روش مشورت
شارع مقدس، دستور مشورت داده تا جامعه اسلامى در تمامى ابعاد زندگى و از همه مهمتر در شؤون سیاسى باشور و کنکاش به تصمیمگیرى بپردازند، ولى این که طریقه شورى چگونه است، به خود مردم واگذار شده، تا آن رامطابق شیوه خردمندان و معمول و متعارف جهانیان که اصطلاحا «سیره عقلائیه» گفته مىشود، انجام دهند.
جماعت مسلمین
احترام گذاردن به آراى عمومى، بها دادن به راى اکثریت است و این خود همبستگى ایجاد مىکند و میانمردم و دولت مردان علقه و رابطه مستقیم فراهم مىسازد و اساسا اعتماد به راى اکثریت قاطع مردمى،مصونیت ایجاد مىکند که از آن با نام «حبلالله المتین» (ریسمان ناگسستنى الهى) یاد شده و همبستگى با انبوهامت(جماعت مسلمین) خود، نیرویى قدرتمند و گزندناپذیر است.
نظارت همگانى مردم
یکى دیگر از اصول نظام اسلامى که عامل بازدارنده نیرومندى در برابر لغزش مسؤولین امر محسوبمىشود و جلو هرگونه خطا و اشتباه را در اجراى سیاستهاى اتخاذ شده مىگیرد، مساله «نظارت همگانى»است. یکایک آحاد امت مسؤولیت نظارت را بر عهده دارند و مساله «نصح الائمة» یکى از فرائض اسلامى است.پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله در این زمینه مىفرماید:
«من اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس منهم» (75) .
هر که روزانه درباره شؤون مسلمین اهتمام نورزد، از آنان شمرده نمىشود.
عبارت «من اصبح»، مفاد «روزانه» را مىرساند یعنى هر روز که از خواب برمىخیزد، اولین چیزى که بایددرباره آن بیاندیشد، همانا امور جارى در رابطه با شؤون عامه مسلمانان است.
و این گونه اهمیت دادن به شؤون مسلمین، باید عملکرد پیوسته و همیشگى هر فرد مسلمان باشد وعبارت «امور المسلمین» تمامى شؤون مسلمانان را در رابطه با مصالح عامه شامل مىشود که از مهمترین آنهاجریانات سیاسى، فرهنگى، اقتصادى هستند و هر چه از این قبیل بوده و از شؤون عامه محسوب مىگردد، زیرا«شؤون» عام است و به - مسلمین که کلمه جمع است - اضافه شده است. بنابراین مصالح همگانى مورد نظراست. پس هر مسلمانى باید همواره در صحنه حاضر باشد و خود را در اداره شؤون امتسهیم بداند و با چشمىباز و بینشى عمیق، ناظر بر جریانات باشد. در روایت دیگرى پیامبرصلى الله علیه وآله مىگوید:
«ثلاث لا یغل علیها قلب امرء مسلم: اخلاص العمللله. والنصیحة لائمة المسلمین. واللزوملجماعتهم» (76) .
سه چیز است که وجدان پاک یک فرد مسلمان، از آن فروگذارى نمىکند و بر خود روا نمىدارد که دربارهآن کوتاهى نماید: - خلوص نیت در رفتار و کردار خویش و پیوسته خدا را در نظر داشتن. - اندرز پاک و درو از آلایش، نسبتبه مسؤولان امر روا داشتن. - پیوستن به بافت جماعت مسلمان و از ایشان کناره نگرفتن.
و این یک وظیفه شرعى است که آحاد مسلمین، بایستى همواره در جریان امور باشند و نسبتبه جریاناتکشور بىتفاوت نباشند و کشور و دولت را از خود بدانند و خود را صاحبان حقیقى کشور و مصالح امتبدانند ودولت مردان را خدمتگذاران مخلص ملت دانسته، علاوه بر همکارى و وفادارى نسبتبه آنان، بر رفتار و کردارآنان نظارت کامل از خود نشان دهند، تا دولتمردان پیوسته احساس کنند که صاحبان حقیقى کشور شاهد وناظر رفتار آنان مىباشند.
در مقابل، وظیفه دولتمردان است که همواره مردم را در جریانات کارها در تمامى ابعاد سیاستگذارىقرار دهند و هرگز از آنان فاصله نگیرند و آنان را بیگانه ندانند.
و این همکارى و وفادارى توام با نظارت و حسن مراقبت، بهترین و مستحکمترین پشتوانهاى است، کهیک دولت مردمى مىتواند بدان اعتماد کند و پایههاى حکومت و دولت را بر اساس آن هر چه استوارتر سازد،لذا باید این اعتماد و حس همکارى دو طرفه باشد.
امیرمؤمنانعلیه السلام مىفرماید:
«فاذا عملت الخاصة بالمنکر جهارا، فلم تغیر العامة ذلک، استوجب الفریقان العقوبة من الله» (77)
اگر خواص مرتکب خلاف شوند و عامه مردم بر آنان خرده نگیرند، هر دو دچار سوء عاقبتخواهند گردید.
مسؤولیت رهبر در پیشگاه خدا و مردم
مساله مسؤولیت مقام رهبرى در پیشگاه خدا و مردم از همین وظیفه متقابل رهبر و مردم نشات گرفته،زیرا مقام رهبرى در پیشگاه الهى مسؤولیت دارد تا مجرى عدالتباشد و احکام اسلامى را بدون کم و کاستاجرا نماید و بدین جهت است که افزون بر علم و اقتدار، عدالت و تقوا نیز در مقام رهبرى شرط است. اوهمچنین در مقابل ملت نیز مسؤولیت دارد و باید جوابگوى نیازهاى عمومى باشد و در تامین مصالح همگانىدر همه زمینهها بکوشد و اگر کوتاهى کند یا کوتاه آید و نتواند از عهده آن برآید، از جانب مردم به وسیلهخبرگان منتخب آنان برکنار مىشود که در اصل یکصد و یازدهم قانون اساسى شرح آن آمده است. امامامیرمؤمنانعلیه السلام در رابطه با حق متقابل رهبر و مردم و مسؤولیتى که در مقابل یکدیگر دارند، مىفرماید:
«ایها الناس ان لی علیکم حقا، و لکم على حق. فاما حقکم علی فالنصیحة لکم، و توفیر فیئکم علیکم، وتعلیمکم کى لا تجهلوا. و تادیبکم کیما تعملوا. و اما حقى علیکم فالوفاء بالبیعة، و ا لنصیحة فى المشهد والمغیب. والاجابة حین ادعوکم. و الطاعة حین آمرکم» (78) .
اى مردم، همانگونه که من بر شما حقى دارم، شما نیز بر من حقى دارید. حق شما بر من آن است کههیچگاه از رهنمودهاى خالصانه دریغ نورزم و در تامین رفاه زندگى شما بکوشم و در تربیت و تعلیمهمگانى کوتاهى نکنم.
امامعلیه السلام در این سخن، سه موضوع مهم را مطرح مىکند:
1. رهنمودهاى خالصانه، پدرانه و حکیمانه، بدون جهتگیرى. که همه آحاد ملت مدنظر باشند.
2. تامین رفاه در زندگى در سطح عموم و ایجاد اشتغال و رونق دادن به کشت و کار و صنعت و تجارت و بالابردن سطح درآمدها.
3. تعلیم و تربیتبه صورت فراگیر و فراهم نمودن امکانات پیشرفتبسوى مدارج عالیه دانش و ایجادپژوهشگاههاى علمى در تمامى زمینهها. البته این با قطع نظر از دیگر وظایف نظام حکومت اسلامى از قبیلحراست از سرزمین اسلامى و ثروت ملى و ارزشهاى دینى و فرهنگى و نیز بالا بردن توان سیاسى و نظامى واقتصادى کشور است که در دیگر کلمات مولا امیرمؤمنانعلیه السلام آمده است. و اما حق رهبر بر ملت، یعنىمسؤولیت امت در مقابل دولتحاکم، این است که به پیمان خود وفادار باشند و اگر کاستیهایى مىبینند، درحضور مسؤولان یادآور شوند و در غیاب آنان در صدد افشاى عیوب و اشکالات نباشند و دستورات را به طورکامل انجام دهند.
مصلحت
بحث پیرامون مصلحت، یکى از مباحث زیربنائى حکومت عدل اسلامى است.
اسلام سیاسى - که در تامین مصالح همگانى و تضمین اجراى عدالت اجتماعى خلاصه مىشود - بر پایهمصلحت استوار است. و اساسا شریعت اسلامى تضمین کننده اجراى عدالت، در تمامى ابعاد حیات اجتماعىاست، تا مصالح افراد و جامعه بطور کامل تامین گردد و هر کس به حقوق حقه خود به گونه شایسته نایل گردد.از این رو شریعت اسلام، مصالح امت را هدف قرار داده، تا جامعه با سلامت زندگى کند و به سعادت و کمالانسانى دستیابد.
از این رو گفتهاند: «الاحکام الشرعیة الطاف الى الاحکام العقلیة». احکام شریعت، هر یک لطفى است - که ازمقام حکمت الهى برخاسته - و رهنمودى استبه آنچه فطرت و خرد انسانى آن را خواهان مىباشد. «و آتاکممن کل ما سالتموه و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها» (79) .
برابر این آیه آنچه انسانها - در نهاد خود - درخواست کردهاند، به آنان ارزانى شده است، یعنى عرضهنعمتهاى الهى بر وفق تقاضاى فطرت انسانها است. از جمله نعمتشریعت که به درخواست فطرت عرضه شدهاست. و از اینجاست که در دنبال آیه آمده، نعمتهاى ارزانى شده از جانب پروردگار، قابل شمارش نیست. واز این رو، حرکتبر منهاج شریعت، یگانه راه رسیدن به مصلحت واقعى و دستیابى به سعادت است، و زیربنابودن مصلحت، پایه مکتب عدل و اساس مذهب تشیع را تشکیل مىدهد.
این مصلحت - که زیربناى شریعت را تشکیل مىدهد - در متعلق احکام مىباشد و نه فقط در تشریعاحکام. بدین معنى که هر تکلیفى ارشاد به مصلحتى است که در متعلق آن تکلیف نهفته، و انسان را به آنمصلحت واقعى نائل مىسازد، نه آنکه صرفا مصلحت در نفس تکلیف باشد، مانند تکالیف آزمایشى.
لذا در شریعت، تعبد محض حاکم نیست، بلکه هدایتبه سودها و زیانهاى مادى یا معنوى است، و درانجام تکالیف، علاوه بر بدست آمدن قرب الهى در اثر فرمانبرى، سعادت در زندگى نیز تامین شده است.ابن بابویه صدوق، از امام محمد بنعلى باقرعلیه السلام روایت مىکند که در جواب کسى که از وى درباره علتحرمتخمر و مردار و خون و گوشتخوک سؤال کردهبود، فرمود:
«ان الله - تبارک و تعالى - لم یحرم ذلک على عباده، و احل لهم ما سوى ذلک، من رغبة فیما احل لهم، و لازهد فیما حرمه علیهم. ولکنه - تعالى - خلق الخلق، فعلم ما یقوم به ابدانهم و ما یصلحهم، فاحله لهم واباحه. تفضلا منه علیهم لمصلحتهم. و علم ما یضرهم، فنهاهم عنه و حرمه علیهم. ثم احله للمضطر فىالوقت الذى لا یقوم بدنه الا به، فامره ان ینال منه قدر البلغة لا غیر ذلک». (80)
خداوند، چیزى را حلال یا حرام ننمود، بدان جهت که آن را خوش یا ناخوش داشته است. ولى چون خلایقرا آفرید آنچه را که قوام آنها بدان است، و مصالح آنها در آن است مىدانست، از این رو آن را برایشان حلالو مباح دانست. و این تفضل و لطفى است از جانب پروردگار که در جهت مصلحتخلایق رعایتشده و نیزآنچه را که مایه زیان آنها است، مىدانست، لذا از آن جلوگیرى نمود و آن را حرام فرمود، گر چه در موقعاضطرار به اندازه سد رمق تجویز شده است.
امام على بنموسى الرضاعلیه السلام در نامهاى که به محمد بنسنان نگاشته، فرماید:
«جاءنى کتابک، تذکر ان بعض اهل القبلة یزعم ان الله - تبارک و تعالى - لم یحل شیئا و لم یحرمه، لعلةاکثر من التعبد لعباده بذلک... فقد ضل من قال ذلک ضلالا بعیدا، و خسر خسرانا مبینا. لانه لو کان ذلک،لکان جائزا ان یستعبدهم بتحلیل ما حرم، و تحریم ما احل... مما فیه فساد التدبیر و فناء الخلق. اذ العلةفى التحلیل و التحریم، التعبد لا غیر... انا وجدنا کل ما احل الله - تبارک و تعالى - ففیه صلاح العباد وبقاؤهم، و لهم الیه الحاجة، التى لا یستغنون عنها. و وجدناه مفسدا داعیا للفناء و الهلاک... ثمرایناه - تبارک و تعالى - قد احل بعض ما حرم فى وقت الحاجة، لما فیه من الصلاح فى ذلک الوقت، نظیرما احل من المیتة و الدم و لحم الخنزیر، اذا اضطر الیها المضطر، لما فى ذلک الوقت من الصلاح و العصمةو دفع الموت. فکیف ان الدلیل على انه لم یحل الا لما فیه من المصلحة للابدان، و حرم ما حرم لما فیه منالفساد...» (81) .
در آن نامه خطاب به محمد بنسنان مىفرماید:
در نامهات یادآور شدهاى که برخى از مسلمانان مىپندارند، تمامى تکالیف و هر حلال و حرامى، سببىندارد جز تعبد محض که بندگان نسبتبه پروردگار اظهار عبودیت نمایند، ولى هر که چنین پندارى دارد،سخت در اشتباه است، زیرا در آن صورت ضرورتى نداشت تا از زشتیها باز دارد و به خوبیها دستور دهد.بلکه تنها دستور کافى بود، چه زشتباشد و چه زیبا، زیرا هدف آزمایش بود، نه رهنمود به سوى خیر وصلاح، ولى ما مىبینیم که هر چه را خداوند دستور داده، مصلحت مردم در آن منظور گشته، و مایه بقاء وکمال آنان مىباشد. و مورد نیاز در زندگى است. و هر چه را منع نموده، چیزهاى بیهوده و مایه تباهى ونابودى کمال و شرف انسانى است. و اگر برخى محرمات را در موقع ضرورت تجویز نموده، آن نیز به جهتمصلحت موقتبوده، مانند آن که جانى از هلاکت نجات یابد.
از این رو روشن است که هر چه را رخصت داده جهت مصلحت، و هر چه را منع نموده به جهت مفسده وزیان بوده است.
و درباره حرمت مردار آمده: «لما فیها من فساد الابدان و الآفة». (82) و درباره حرمتخون آمده: «و حرم الله الدم کتحریم المیتة، لما فیه من فساد الابدان». (83) جهتحرمتخوردن گوشت مردار و خون را وجود آفات و تباهى جسم، یاد کرده است.
و در کتاب «فقه الرضا» آمده است:
هر چه مایه پایدارى زندگى است و در ابعاد مختلف مصلحت مردم نقش دارد، مورد دستور شرع قرارگرفته، و به عکس، هر چه مایه فساد و تباهى حیات است، مورد منع قرار گرفته، زیرا علاوه بر زیانجسمانى، ضرر نفسانى نیز دارد (84) .
روایات از این مقوله بسیار است که تکالیف شریعت را وابسته به مصالح واقعیه مىداند و این، یک اصلثابت در مکتب تشیع به شمار مىآید. ولى مصالح واقعى بر دو گونه مىباشد:
مصلحتهاى ثابت و مصلحتهاى متغیر
1. مصلحتهاى ثابت، که براى همیشه قابل پیش بینى است.
2. مصلحتهاى متغیر، که به اوضاع و احوال زمانه بستگى دارد.
احکامى که بر مصلحتهاى ثابت استوارند، مانند ابواب گوناگون عبادات و مقدمات آن(طهارات ثلاث)،ابواب محرمات، احکام مواریث، نکاح، طلاق، عده، حدود، قصاص، دیات و احکامى از این دست، در هیچشرائطى تغییرپذیر نیستند، زیرا مصالح زیربنائى این گونه احکام همیشگى و تغییر ناپذیرند. حدیث معروف:«حلال محمد حلال ابدا الى یوم القیامة، و حرامه حرام ابدا الى یوم القیامة، لا یکون غیره و لا یجیئ غیره» (85) اشارهبه این گونه احکام است. ولى مصالح متغیر، به شرائط زمان و مکان بستگى دارد و با نام«حوادث واقعه» در توقیعشریف از آن یاد شده، و مصالح مقتضیه یا مصالح مرسله نیز نامیده مىشود.
درباره اینگونه مصالح، از جانب شرع، ضوابطى ارائه شده، تا فقهاى شایسته در هر زمان و با تشخیصدرست مصلحت در رخدادها و پیشآمدها و تطبیق دقیق آن با ضوابط کلى شرع، احکام هر یک را به گونهشایسته استخراج کنند. و فرموده امام صادقعلیه السلام: «انما علینا ان نلقى الیکم الاصول، و علیکم ان تفرعوا» (86) اشاره به همین حقیقت است. در توقیع شریف نیز تاکید شده، که در رخدادها (مصالح پیش آمده) به فقهاىشایسته مراجعه شود، تا با توانایى فقهى خود، احکام هر مورد را به گونه صحیح استنباط نمایند:
«و اما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة حدیثنا، فانهم حجتى علیکم و انا حجة الله علیکم» (87) .
بنابراین اگر گفته شود، در شرع، احکام ثابته و احکام متغیره داریم، بدین معنى که شرح دادیم درستاست، زیرا احکام متغیره، در واقع تغییر موضوع مىدهند، و گرنه اصل ضوابط کلى ثابت و تغییر ناپذیرند.بیشتر مسائل سیاسى، نظامى، انتظامى، و نیز تشکیلات مربوط به روابط داخلى و خارجى، و انواع معاملات نوپیدا و موضوعات نو ظهور، از همین قبیلاند و با گذشت زمان، و دگرگونیهاى شرایط و احوال و اوضاع، تغییرپذیرند. ولى هیچگاه اسلام از تبیین احکام هر یک از پدیدهها کاستى نداشته و فقه گسترده اسلام، بازمینههاى کلى(قواعد عامه) که در ساختار خود دارد، جوابگوى تمامى این مسائل مىباشد. و این پندار کهپدیدههاى وابسته به پیشرفت زمان و گسترش دانش بشرى از حیطه فقاهت اسلامى بیرون است و نمىتواندیدگاههاى اسلام را در رابطه با این پدیدهها جستجو کرد، این پندار، ناشى از ناآگاهى از مبانى اسلام ودیدگاههاى وسیع شریعت است. مدعیان چنین گمانى، هرگز نتوانستهاند موردى را ارائه دهند که از حیطه دیدفقاهتبدور باشد و ضوابط عامه نتواند حکم آن را مشخص سازد. لذا همواره دست فقیه در سایه قواعد فقهىباز بوده، و باب اجتهاد لایزال گشوده و این از ویژگیهاى شریعت اسلام است که جهان شمول و ابدى است،بدین معنى که همیشه پاسخگوى نیازهاى جامعه بشرى در راستاى دیانت مىباشد.
احکام حکومتى
احکام حکومتى به مقرراتى گفته مىشود که از سوى مسؤولین کشور براى برقرارى نظم و تامین مصلحتعمومى صادر مىگردد که اگر تداوم نسبى داشته باشد و رسمیت پیدا کند، از احکام اولیه به شمار مىرود. اینگونه احکام در رابطه با «حوادث واقعه» یا مصالح مقتضیه هستند و همچنین از احکام متغیره هستند که بهشرائط زمان بستگى دارند و قابل تغییرند، و تمامى احکام انضباطى و آئیننامهها از این قبیل مىباشند. وهرگونه حکمى که در رابطه با رخدادى گذرا، یا به جهت رفع غائله و پیش آمدى صادر مىگردد، مانند فتواىتنباکو و مانند آن که جنبه رسمیت و قانونى پیدا نمىکند و با رفع غائله خود به خود ملغى مىگردد، از احکامثانویه خواهد بود که با پایان یافتن مقتضى آن، حکم صادر شده نیز پایان مىیابد. مانند تجویز برخى از کارهابه جهتحالت اضطرار، که با پایان یافتن شرایط اضطرارى، تجویز مزبور خود به خود ملغى خواهد شد. و امانحوه تشکیل حکومت و سازماندهى دولت، موضوعى است که به عرف زمان بستگى دارد و بایستىشایستهترین نظامهاى حکومتى مورد مطالعه قرار گیرد و بهترین روش که با اصول و مقومات ملى و دینى مانیز سازگار باشد انتخاب گردد. «فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه» (88) .
نوید موفقیت و رستگارى براى کسانى است که راه انتخاب اصلح را در پیش مىگیرند و این، عین اختیار وآزادى در انتخاب است و هرگز بوى تقلید از آن استشمام نمىگردد، و نظام تشکیلاتى که امروزه جمهورىاسلامى ایران برگزیده است، شایستهترین نظامهاى حاکم در جهان آزاد مىباشد که حکومتى صددرصدمردمى و مبتنى بر پایه اصول عقیدتى را تشکیل مىدهد، و حافظ تمامى اصول و مقومات ملى و مذهبى اینسرزمین اسلامى است.
تشکلات حزبى
در همین رابطه این پرسش مطرح است که آیا تشکلات حزبى در نظام حکومت اسلامى جایگاهى دارد؟این سؤال از آن جهت مطرح است که از یک سو ضرورت همگون بودن نظامهاى سیاسى حاکم بر جهان امروز،ایجاب مىکند که حکومت اسلامى خود را با عرف سیاست جهانى هماهنگ سازد تا امکان برقرارى روابطسیاسى بر اساس ضوابط بین المللى تحقق پذیر باشد. و از سوى دیگر، تحزب گرایى، مایه تشتت و تفرقه وتضارب آراء گشته و در صفوف مسلمین، رخنه و شکاف ایجاد مىکند و این بر خلاف دستور قرآن کریم است کهبه فشرده بودن صفوف مسلمین دستور اکید داده است:
«واعتصموا بحبل الله جمیعا و لاتفرقوا و اذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکمفاصبحتم بنعمته اخوانا» (89) .
به ریسمان ناگسستنى الهى(وحدت و برادرى اسلامى) چنگ زنید و از هم مپاشید و یاد آورید عنایت الهىرا که شما را از دشمنى و ستیز با یکدیگر نجات بخشید و دلهاى شما را به یکدیگر نزدیک کرد تا آن که بهفضل الهى امروزه برادروار گرد هم آمدهاید. «من الذین فرقوا دینهم و کانوا شیعا کل حزب بما لدیهم فرحون» (90) . راه و روش خود را از یکدیگر جدا ساختند، و به صورت دستهها و گروههاى جدا از یکدیگر مىزیستند و هرگروهى به آنچه خود مىپنداشتند، دلخوش بودند.
پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود: «المسلمون اخوة، تتکافا دماؤهم، و هم ید على من سواهم، یسعى بذمتهم ادناهم» (91) . مسلمانان همه برادر و برابرند، و جملگى یکدست در مقابل بیگانه قرار گرفتهاند. آن که در پائینترین رتبه قراردارد، با حمایت جمع اقدام مىکند.
یعنى فرد فرد آحاد مسلمین از حمایت جمع برخوردارند و جملگى هماهنگ هستند.
اکنون با نظر به مراتب یاد شده، تشکلات حزبى مىتواند، دو اثر و پیامد منفى داشته باشد:
اولا شیرازه وحدت ملى و اسلامى گسسته شود و پراکندگى گرایشها و خواستهها، شکافهاى عمیقى درمیان امتبوجود آورد، زیرا هر گروه به آنچه دارند دلخوشاند، «کل حزب بما لدیهم فرحون» (هر که نقشخویشتن بیند در آب). و آن وحدت و یگانگى و همبستگى که لازمه برادرى اسلامى است، از هم مىپاشد ومسلمانان را رو در روى یکدیگر قرار مىدهد.
ثانیا آزادى در انتخاب از مردم گرفته مىشود، زیرا حزبگرایى، اهداف دیکته شده را در مقابل اعضاء وهواداران قرار مىدهد، و انتخابات به گونه کانالیزه شده صورت مىگیرد. بنابراین، مردم آزاد نیستند و به ناچاربایستى کاندیداهاى مطرح شده از سوى احزاب را برگزینند. در صورتى که در فرهنگ اسلامى، انسان، آزادآفریده شده و در انتخاب راه کاملا آزاد است.
در روایات صحیحه آمده: «الناس کلهم احرار» (92) .
امام امیرالمؤمنینعلیه السلام در نامهاى به فرزندش امام حسنعلیه السلام مىنویسد:
«ولا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا». (93)
بدون تردید بنده دیگرى بودن، در آن است که انسان در تصمیمات خود، پیرو دیگران باشد و انتخاباتى کهاز کانال حزبى انجام مىگیرد، انتخاب آزاد نیست، بلکه انتخاب در چارچوب سیاستها و تصمیمات حزبى است!ولى در این زمینه باید گفت، این گونه برداشتهاى ناروا از تشکلات حزبى، ناشى از اندیشههاى ناپخته سیاسىاست. اسلام، سعى بر آن دارد که رشد سیاسى در آحاد مردم ریشهدار و بنیادین گردد. و ملت مسلمان هموارهبه مسائل سیاسى علاقه نشان داده، در تمامى صحنههاى سیاسى حضور فعال داشته باشند. بر این اساس هیچکس و هیچ برنامهاى نمىتواند، این علاقه و رشد سیاسى را از ملت مسلمان بستاند، زیرا این علاقه ریشهداراست و از احساس دینى و مذهبى آنان برخاسته است.
همچنین باید دانست که مساله جهت دهى سیاسى، مساله دیگرى است و هدف از آن این است که اینرشد سیاسى به شکل درست صورت گیرد، بدین گونه که گروهى از اندیشمندان مخلص و دین باور، و آشنا بهاوضاع سیاسى جهان و کشور گرد هم آیند و مسائل سیاسى را یک به یک مورد بررسى قرار دهند و با اندیشهصحیح، بهترین روش را جست و جو کنند، آنگاه با عرضه اندیشههاى مورد توافق خود بر مردم، یعنى درمعرض آراى عمومى قرار دادن، بر پختگى آن بیافزایند و ضمن آن که رهنمودهاى لازم را ارائه مىدهند آمادهپذیرفتن انتقادات و پیشنهادهاى مردمى نیز باشند.
«ولتکن منکم امة یدعون الى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک همالمفلحون» (94) . باید گروهى از شما گرد هم آیند و راه اصلح را ارائه دهند و پسندیده را از ناپسندجدا سازند. این چنین گروهها رستگار خواهند بود. و بدین سان براى انتخاب بهترین راه، هماندیشمندان سعى خود را کردهاند و رهنمودهاى لازم را عرضه نمودهاند و علاوه اعتماد مردم رانیز کسب کردهاند، و مردم نیز با کمک اندیشمندان مخلص، بهتر به مصالح خویش راه یافتهاند.البته با تعدد تشکلات حزبى، بهتر مىتوان مشکلات سیاسى را حل و فصل نمود، زیرا با تعددگروههاى سیاسى، مراکز تحقیق در مسائل سیاسى، متنوع خواهد شد و از برخورد اندیشهها وافکار گوناگون، بیشتر مىتوان به کاستیها پى برد، زیرا هر گروه، ممکن استبه نقص خود پى نبردکه در این صورت دیگر گروهها، آنان را آگاه مىسازند، همچون مراکز تحقیق علمى، که هر چهپرشمارتر باشد، در پیشرفت علم، بیشتر مؤثر است. امیرالمؤمنینعلیه السلام فرمود:
«من استقبل وجوه الآراء، عرف مواقع الاخطاء».
با دریافت آراى گوناگون، مىتوان به مواضع اشتباه پى برد.
آرى، این در صورتى است که گروهها و اندیشمندان، خالصانه بکوشند و همگى در پى مصالح امتباشند ونه به دنبال بدست آوردن پست و مقام یا شهرت و نام. اگر رهنمود است، صمیمانه باشد، و اگر انتقاد است،مخلصانه باشد و همواره رضاى خدا و مصالح مردم مد نظر باشد. متاسفانه این بینش و گرایش در جامعههاىعقب افتاده یا در حال رشد، کمتر حاکم است. و هر گونه تشکلات حزبى، در نهایتبه گروه گرایى و ستیزمىانجامد. هم از این رو مرحوم سید جمالالدین اسدآبادى در گفته مشهور خود یادآور شده است:
«الحزبیة فى الغرب دواء، و فى الشرق داء».
تشکلات حزبى در جامعههاى غربى، راه درمان دردها است. و در جامعههاى شرقى، منشا دردها.
امیدواریم، پس از گذشتسالها و قرنها، تحولى شگرف در نگرش مردم ما بوجود آمده باشد و مفهومتشکلات حزبى را به خوبى درک نمایند. ما همه برادر و برابریم و هدف واحدى را دنبال مىکنیم و بایستى ازاندیشههاى سیاسى یکدیگر حسن استفاده را بنماییم. ان شاء الله تعالى.
در پایان یادآور مىشویم که تک حزبى به استبداد و تحمیل منتهى مىشود و تعدد احزاب براى پیشبردرشد سیاسى ضرورى است. همانگونه که براى پیشرفت و رشد علمى، تعدد مراکز تحقیق ضرورى مىباشد.
پى نوشتها:
1) در استعمال رایج عرب، ولایات را به جاى ایالات بکار مىبرند. گر چه ایالت در لغت عرب همان مفهوم ولایت و امارت را مىدهد.
2) نامه: (89).
3) نامه: (10).
4) نامه: (216).
5) خطبه: (216).
6) خطبه: (25).
7) حکمت و حکومت، ص 178 - دکتر مهدى حائرى یزدى.
8) حکمت و حکومت ص 177.
9) کتاب البیع ج 2 ص 417.
10) المقنعة ص 810 - 811.
11) المراسم العلویة ص 263 - 264.
12) النهایة ص 301.
13) ایضاح الفوائد ج 1 ص 398 - 399.
14) الدروس ص 165.
15) روى الصدوق باسناد الى المنقرى عن حفص، قال: سالت الصادقعلیه السلام من یقیم الحدود، السالطان او القاضى؟ فقال: اقامةالحدود الى من الیه الحکم. (وسائل ج 28 ص49 ب 28/1) مقدمات الحدود.
صدوق از منقرى از حفص روایت مىکند، گوید: از امام صادقعلیه السلام پرسیدم: چه کسى مىتواند، اجراى حدود نماید حاکم یا قاضى؟فرمود: اجراى حدود بر دست کسى است که توان اجتهاد و فتوى داشته باشد. ولى در سند صدوق به منقرى. قاسم بن محمدواقع شده و موجب ضعف سند گردیده.
16) وسائل ج 28 ص 36 ب 11/1 صفات القاضى.
17) اشاره به قاعده لطف است که مقام حکمت الهى اقتضا مىکند. آنچه را که مایه پیشرفت طاعت و جلوگیرى از معصیتباشد،فراهم سازد وازاین جمله است: تجویز اجراى احکام انتظامى بر دست فقهاى شایسته، تا از گسترش فساد جلوگیرى شود.
18) المهذب ج 2 ص 328.
19) عوائد الایام ص 536 عائده: 54.
20) جواهر الکلام ج 21 ص 395.
21) جواهر الکلام ج 21 ص 393 - 397.
22) این تعبیر حاکى از آن است که وسوسه کننده را فقیه نمىداند، چنانچه خود تصریح دارد.
23) مقصود از امور حسبیه، امورى است که انجام آن را شارع مقدس حتما خواستار است و اجازه اهمال در آن را هرگز نمىدهد. ونمىتوان آن را رها ساخت تا بر زمین بماند.
24) شیخ الطائفه، این توقیع شریف را درر کتاب «الغیبة» ص 177 (ط نجف) آورده، نامهاى که اسحاق بن یعقوب برادر بزرگثقةالاسلامکلینى در دوران غیبت صغرى به امام عصر نوشته و جواب آن را دریافت نموده. در صحت و اتقان آن تردیدى نیست.در جاى خود از آن سخن خواهیم گفت. رجوع شود به (ولایة الفقیه) از نگارنده ص 75 - 77.
25) یعنى، کسانى که حقیقت گفتههاى مار را دریافته، توانائى گزارش آن را دارند، که فقیهان آگاه هستند. و گرنه صرف نقل حدیث،صلاحیتبراى مرجعیت نمىآورد.
26) وسائل الشیعه ج 28 ص 49 باب 28 رقم 1 مقدمات الحدود.
27) رجوع شود به: مبانى تکملة المنهاج ج 1 ص 224 - 226. و نیز: التنقیح - اجتهاد و تقلید ص 419 - 25.
28) رجوع شود به مکاسب محرمه امام راحل ج 2 ص 106 (ج2ص160).
29) رجوع شود به مبانى تکملة المنهاج ج 1 ص 224 - 226. والتنقیح - اجتهاد و تقلید ص 419 - 425.
30) رجوع شود به مکاسب - کتاب البیع - شیخ انصارى ص 153.
31) حکمت و حکومت ص 177.
32) سوره مائده 5: 1.
33) دراسات فى ولایة الفقیه - اقاى منتظرى ج 1 ص 575 - 576.
34) ولایت فقیه یا حکومت صالحان ص 50.
35) رجوع شود به: پیام قرآن ج 10 (قرآن و حکومت اسلامى) ص 59 - 60.
36) آل عمران: 3: 7.
37) مجله کیان شماره 36 ص 12.
38) استدلال از راه «حسبه» کاملا عقلانى است.
39) یعنى: طائفه شیعه اتفاق نظر دارند، بر تصحیح روایاتى که به واسطه آنها نقل شود، و این مىرساند که «مروى عنه» این گروهمورد ثقه است.
40) سوره انفال 8: 24.
41) سوره حشر 59: 19.
42) نهج البلاغه خطبه شقشقیه.
43) نهج البلاغة خطبه: 173.
44) امیر فیصل اول، یکى از سه برادر(امیر عبدالله و امیر زید) فرزندان شریف حسین، که پس از پایان جنگ جهانى اول و تجزیهممالک عثمانى، در سال 1921 م به پادشاهى عراق رسید. پس از او فرزندش ملک غازى، و سپس فیصل دوم که بدستانقلابیون عراق در سال 1958 کشته شد.
45) حکمت و حکومت ص 178.
46) همان ص 203.
47) عوائد الایام ص 536. در حکمت و حکومت ص 179 با مختصر تغییر در عبارت اصل آمده است.
48) رجوع شود به مکاسب محرمه شیخ انصارى ص 63 - 64.
49) نهج البلاغة نامه: 47 ص 421.
50) حکمت و حکومت ص 178.
51) احزاب 33: 6.
52) احزاب 33: 36.
53) آل عمران 3: 159.
54) نساء 4: 65.
55) شورى 42: 38.
56) رجوع شود به: مجله حوزه سال 4 شماره 23 ص 32 و نیز کتاب البیع امام ج 2 ص 461.
57) اصل پنجم و یکصد و نهم قانون اساسى.
58) بحار الانوار (مؤسسة الوفاء - بیروت) ج 72 ص 100 از محاسن برقى.
59) بحار الانوار ج 72 ص 105 از نهج البلاغة.
60) همان ص 104.
61) بحار الانوار ص 105 رقم 41.
62) بحار الانوارج 72 ص 105.
63) همان ص 105 رقم 39.
64) بحارالانوار ج 72 ص105
65) همان ص 105 رقم 39
66) همان ص رقم37 از نهجالبلاغة.
67) بحارالانوار ج 72 ص 98 رقم 2 از خصال صدوق.
68) همان ص 98 رقم 5 از خصال صدوق.
69) همان ص 98 رقم 3 از خصال صدوق.
70) همان ص101-102 رقم 26 از محاسن برقى.
71) همان ص 100 رقم 13 امالى شیخ طوسى.
72) بحارالانوار ج 72 ص 104 رقم 35 از تفسیر عیاشى.
73) همان رقم 37 از الدرة الباهرة.
74) تفسیر فرات بن ابراهیم کوفى ص 615.
75) کافى شریف ج2ص163.
76) بحار الانوار ج75 ص66 رقم5.
77) وسائل الشیعة باب 4 (امربه معروف) ج16 ص136 رقم 1.
78) نهجالبلاغة: خطبه34 (صبحى صالح) ص 79.
79) سورة ابراهیم 14: 34.
80) علل الشرایع باب 237 ص483 - 484 رقم17. وسائل ج24 ص100 باب1 اطعمه محرمة رقم1.
81) علل الشرایع ص 592 رقم43.
82) وسائل ج24 ص102 باب1 اطعمه محرمه رقم 3.
83) وسائل ج24 ص102 باب1 اطعمه محرمه رقم 3.
84) مستدرک ا لوسائل ج 13 ص 64 باب 2 مایکتسب به رقم 1.
85) صحیحه زراره از امام صادقعلیه السلام کافى شریف ج1 ص58 رقم19.
86) صاحب کتاب سرائر از جامع بزنطى به روایت هشام بنسالم آورده است. (بحار الانوار ج2 ص245 رقم54) رجوع شود به وسائلالشیعة ج 27 ص 61 - 26. و نیز از امام رضاعلیه السلام روایت کرده فرموده: «علینا القاء الاصول، و علیکم التفریع» (ابواب صفاتالقاضى باب 6 رقم 51 و 52).
87) الغیبة - طوسى ص177.
88) سوره زمر 39: 17.
89) آل عمران 3: 103.
90) انفال 8: 46.
91) کافى شریف ج1 ص 403 - 404.
92) کافى شریف ج 6 ص 195 حدیث 5 و ج 7 ص 420 حدیث 1 و ج 8 ص 69 حدیث 26. وسائل ج 23 ص 54 حدیث 1 و ج 27ص 253 حدیث 9 و نیز تهذیب و استبصار و من لایحضره الفقیه.
93) نهج البلاغه - (صبحى صالح) ص401
94) آلعمران 3: 104. و نیز در سوره اعراف 7: 159 آمده: «و من قوم موسى امة یهدون بالحق و به یعدلون». و آیه 181: «وممنخلقنا امة یهدون بالحق و به یعدلون» همواره مردانى به گونه گروهى راه حق را یافته و رهنمون به آن بودند.
واژه «ولایت» در اینجا به همان مفهومى است که در لغت و عرف رایجبه کارمىرود و همردیف واژههایى مانند: «امارت»، «حکومت»، «زعامت» و «ریاست»مىباشد.
ولایتبه معناى امارت، درباره کسى گفته مىشود که بر خطهاى حکمرانى کند. ومنطقهاى را که زیر پوشش حکومت او است، نیز ولایت و امارت گویند. مانند «ایالاتیا ولایات متحده آمریکا» (1) و «امارات عربى».
ولایت، از ریشه «ولى» به معناى «قرب» گرفته شده، لذا در مورد قرابت و مودت نیز استعمال مىشود. و ازاین جهتبر «امیر»، «والى» اطلاق مىشود زیرا بر امارت سلطه یافته و نزدیکترین افراد به آن است. و این واژه باتمامى مشتقات آن در همین مفهوم بکار مىرود:
«ولى البلد» اى تسلط علیه: سلطه خود را بر آن افراشت.
«ولاه الامر» اى جعله والیا علیه: او را امیر ساخت.
«تولى الامر» اى تقلده و قام به: حاکمیت آن را پذیرفت.
خلاصه آنکه این واژه در مواردى به کار مىرود که سلطه سیاسى و حکومت ادارى مقصود باشد.
در نهج البلاغة، واژه «والى» 18 بار، و «ولاة» - جمع والى - 15 بار، و «ولایت و ولایات» 9 بار به کار رفته و درتمامى این موارد، همان مفهوم امارت و حکومتسیاسى مقصود است:
«فان الوالى اذا اختلف هواه، منعه ذلک کثیرا من العدل» (2) . بدرستیکه حاکم، آن گاه که در پى آرزوهاى گونهگون باشد، چه بسا که از دادگرى باز ماند. «و متى کنتم - یا معاویة - ساسة الرعیة و ولاة امر الامة» (3) . اى معاویه، شما از کى و کجا صلاح اندیش مردم و حاکم بر سرنوشت امتبودهاید؟ «فلیست تصلح الرعیة الا بصلاح الولاة، و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعیة» (4) . یک ملتشایسته نخواهد گردید جز با شایستگى حاکمان و حاکمان شایسته نخواهند شد مگر بادرستکارى ملت. «اما بعد، فقد جعل الله سبحانه لی علیکم حقا بولایة امرکم» (5) . خداى سبحان با سپردن حکومتبر شما به دست من حقى براى من بر عهده شما نهاد. «والله ما کانت لی فى الخلافة رغبة و لا فى الولایة اربة» (6) . بهخدا سوگند مرا در خلافت، رغبتى و در حکومت، حاجتى نبوده است.
در فقه ابوابى در ارتباط با موضوع ولایت وجود دارد، از جمله:
باب «ما ینبغى للوالى العمل به فى نفسه و مع اصحابه»، باب «جواز قبول الهدیة من قبل الوالى الجائر»، باب«تحریم الولایة من قبل الجائر»، باب «الشراء مما یاخذه الوالى الجائر»، و... که در تمامى این موارد، ولایتبهمعناى رهبرى و زعامت و کشور دارى آمده است که در رابطه با سیاستمدارى و عهدهدار شدن در امور عامه وشؤون همگانى است.
تفسیر نادرست ولایت
جاى تعجب است که برخى از نویسندگان ولایت را به معناى حکومت ندانسته، ریشه لغوى و تاریخى آن راانکار نموده چنین مىنویسد:
«متاسفانه هیچ یک از اندیشمندان که متصدى طرح مساله ولایت فقیه شدهاند، تا کنون به تحلیل وبازجویى در شرح العباره معانى حکومت و ولایت، و مقایسه آنها با یکدیگر نپرداختهاند... از نقطه نظرتاریخى نیز ولایتبه مفهوم کشور دارى، به هیچ وجه در تاریخ فقه اسلامى مطرح نبوده.. (7) ».
ظاهرا کتابهایى که فقهاى اسلامى از دیر زمان، درباره احکام الولاة نوشتهاند و ابواب و مسائلى که با همینعنوان در کتب فقهیه آوردهاند، به نظر نویسنده یاد شده نرسیده و بدون مراجعه به منابع فقهى یا کتابهاىتاریخ و لغت، بىگدار به آب زده پیش خود «ولایت» را به معناى «قیمومیت» که لازمه آن تداعى «محجوریت»در مولى علیه است پنداشته، چنین مىنویسد:
«ولایتبه معناى قیمومیت، مفهوما و ماهیتا با حکومت و حاکمیتسیاسى متفاوت است. زیرا ولایتحقتصرف ولىامر در اموال و حقوق اختصاصى شخص مولى علیه است، که به جهتى از جهات، از قبیل عدمبلوغ و رشد عقلانى، دیوانگى و غیره، از تصرف در حقوق و اموال خود محروم است. در حالى که حکومت وحاکمیتسیاسى به معناى کشور دارى و تدبیر امور مملکتى است... و این مقامى است که باید از سوىشهروندان آن مملکت که مالکین حقیقى مشاع آن کشورند به شخص یا اشخاصى که داراى صلاحیت وتدبیرند واگذار شود. به عبارت دیگر حکومتبه معنى کشوردارى، نوعى وکالت است که از سوى شهروندانبا شخص یا گروهى از اشخاص، در فرم یک قرارداد آشکار یا ناآشکار، انجام مىپذیرد. و شاید بتوان گفت ولایت که مفهوما سلب همه گونه حق تصرف از شخص مولى علیه و اختصاص آن بهولىامر تفسیر مىشود، اصلا در مسائل جمعى و امور مملکتى تحقق پذیر نیست». (8)
روشن نیست این معنا را از کدامین منبع گرفته که هیچ یک از مطرح کنندگان مساله ولایت فقیه، چنینمفهوم نادرستى را حتى تصور هم نکردهاند.
اصولا، در مفاهیم اصطلاحى، باید به اهل همان اصطلاح رجوع کرد، و شرح مفاهیم را از خود آنان جویاشد، نه آنکه از پیش خود مفهومى را تصور کنیم، سپس آن را مورد اعتراض داده، تیر به تاریکى رها نماییم. درواقع این گونه اعتراضات، اعتراض به تصورات خویشتن است و نه به طرف مورد خطاب.
ولایت در کلمات فقها
شاهد نادرستى این تصور ناروا و بى اساس، صراحتسخنان فقها در این زمینه و استدلالى است که براىاثبات مطلب مىآورند.
اساسا فقها، ولایت فقیه را در راستاى خلافت کبرى و در امتداد امامت دانستهاند و مساله رهبرى سیاسىرا که در عهد حضور براى امامان معصوم ثابتبوده، همچنان براى فقهاى جامع الشرائط و داراى صلاحیت، دردوران غیبت ثابت دانستهاند. و مساله «تعهد اجرایى» را در احکام انتظامى اسلام، مخصوص دوران حضورندانسته، بلکه پیوسته ثابت و برقرار مىشمارند. امام راحل در این باره مىفرماید:
«فللفقیه العادل جمیع ما للرسول و الائمةعلیهم السلام مما یرجع الىالحکومة و السیاسة، و لایعقلالفرق، لانالوالى - اى شخص کان - هو مجرى احکامالشریعة، و المقیم للحدود الالهیة، و الاخذللخراج و سائرالمالیات، و التصرف فیها بما هو صلاحالمسلمین» (9) .
در جاى دیگر مىفرماید:
«تمامى دلائلى را که براى اثبات امامت، پس از دوران عهد رسالت آوردهاند، به عینه درباره ولایت فقیه، دردوران غیبت جارى است. و عمدهترین دلیل، ضرورت وجود کسانى است که ضمانت اجرایى عدالت راعهدهدار باشند، زیرا احکام انتظامى اسلام مخصوص عهد رسالت نبوده یا عهد حضور نیست، لذا بایستىهمانگونه که حاکمیت این احکام تداوم دارد، مسؤولیت اجرایى آن نیز تداوم داشته باشد و فقیه عادل وجامع الشرائط، شایستهترین افراد براى عهده دار شدن آن مىباشد».
به خوبى روشن است که مقصود از ولایت، همان مسؤولیت اجرایى احکام انتظامى است که درباره امامتنیز همین معنى منظور است. و اصلا مسالهاى به نام محجوریت در کار نیست.
این گفتار امامقدس سره همان چیزى است که فقهاى بزرگ و نامى شیعه، قرنها پیش گفتهاند. از همان روزگار کهفقه شیعه تدوین یافت، ولایت فقیه مطرح گردید. و مسؤولیت اجرایى احکام انتظامى اسلامى را بر عهدهفقهاى جامع الشرائط دانستند. فقها این مساله را در ابواب مختلف فقه از جمله در کتاب جهاد، کتاب امر بهمعروف، کتاب حدود و قصاص و غیره مطرح کردهاند. از جمله عمید الشیعه، ابوعبدالله محمدبن نعمانبغدادى، معروف به شیخ مفید (متوفاى سال 413) در کتاب «المقنعة» در باب امر به معروف و نهى از منکرفرموده است:
«اجراى حدود و احکام انتظامى اسلام، وظیفه «سلطان اسلام» است که از جانب خداوند، منصوب گردیده. ومنظور از سلطان ائمه هدى از آل محمد (صلوات الله علیهم اجمعین) یا کسانى که از جانب ایشان منصوبگردیدهاند، مىباشند. و امامان نیز این امر را به فقهاى شیعه تفویض کردهاند، تا در صورت امکان،مسؤولیت اجرائى آن را بر عهده گیرند... (10) .»
سلار، حمزة بن عبد العزیز دیلمى، متوفاى سال (448) که از فقهاى نامى شیعه بهشمار مىرود، در کتابفقهى معروف خود «مراسم» مىنویسد:
«فقد فرضواعلیهم السلام الى الفقهاء اقامة الحدود و الاحکام بین الناس بعد ان لا یتعدوا واجبا و لا یتجاوزواحدا، و امروا عامة الشیعة بمعاونة الفقهاء على ذلک، ما استقاموا على الطریقه و لم یحیدوا.. (11) .
امامان معصومعلیهم السلام اجراى احکام انتظامى را به فقها واگذار نموده و به عموم شیعیان دستور دادهاند تا ازایشان پیروى کرده، پشتوانه آنان باشند، و آنان را در این مسؤولیتیارى کنند.
شیخ الطائفه ابو جعفر محمد بن الحسن طوسى متوفاى سال (460) در کتاب «النهایة» مىفرماید:
«واما الحکم بین الناس، والقضاء بین المختلفین، فلا یجوز ایضا الا لمن اذن له سلطان الحق فى ذلک. وقد فوضوا ذلک الى فقهاء شیعتهم» (12) .
حکم نمودن و قضاوت بر عهده کسانى است که از جانب سلطان عادل (امام معصوم) ماذون باشند و اینوظیفه بر عهده فقهاى شیعه واگذار شده است.
علامه حلى حسن بن یوسف ابن المطهر، متوفاى سال(771) در «قواعد» مىنویسد:
«و اما اقامة الحدود فانها الى الامام خاصة او من یاذن له. و لفقهاء الشیعة فى حال الغیبة ذلک... وللفقهاء الحکم بین الناس مع الامن من الظالمین، و قسمة الزکوات والاخماس و الافتاء...» (13) .
اجراى احکام انتظامى، در عصر حضور، با امام معصوم یا منصوب از جانب او، و در عصر غیبتبا فقهاىشیعه مىباشد. و همچنین است گرفتن و تقسیم زکات و خمس و تصدى منصب افتاء.
شهید اول ابوعبدالله محمد بن مکى عاملى (شهید در سال 786) در باب «حسبه» از کتاب «دروس»مىنویسد:
«والحدود والتعزیرات الىاللامام و نایبه ولو عموما، فیجوز فى حالالغیبةللفقیه اقامتها معالمکنة. ویجب علىالعامة تقویته و منعالمتغلب علیه معالامکان. و یجب علیهالافتاء معالامن، و علىالعامةالمصیرالیه، والترافع فىالاحکام» (14) .
اجراى احکام انتظامى - حدود و تعزیرات - وظیفه امام و نایب او است، و در عصر غیبتبر عهده فقیهجامعالشرائط است. و بر مردم است که او را تقویت کنند و پشتوانه او باشند و اشغالگران این مهم را درصورت امکان مانع شوند و بر فقیه لازم است که در صورت امنیت، فتوى دهد و بر مردم است که اختلافاتخود را نزد او برند.
شهید ثانى زین الدین بن نور الدین على بن احمد عاملى (شهادت در سال 965) در کتاب «مسالک» درشرح این عبارت محقق صاحب شرایع که: «و قیل یجوز للفقهاءالعارفین اقامةالحدود فى حال غیبةالامامعلیه السلام کمالهمالحکم بینالناس، معالامن من ضررالسلطان، و یجب علىالناس مساعدتهم على ذلک». مىنویسد:
«هذا القول مذهبالشیخین و جماعة منالاصحاب، و به روایة عنالصادقعلیه السلام فى طریقها ضعف، ولکن روایة عمر بن حنظلة مؤیدة لذلک، فان اقامةالحدود ضرب منالحکم، و فیه مصلحة کلیة و لطف فىترکالمحارم و حسم لانتشارالمفاسد. و هو قوى...».
محقق فرموده، برخى برآنند که فقهاى آگاه، در دوان غیبت مىتوانند به اجراى حدود بپردازند همان گونهکه مىتوانند حکم و قضاوت نمایند.
شهید ثانى در شرح این سخن محقق مىنویسد:
«این دیدگاه شیخ مفید و شیخ طوسى و گروهى از فقهاى شیعه است و در این باره روایتى از امامصادقعلیه السلام در دستاست (15) که سند آن ضعیف مىباشد، ولى مقبوله عمربن حنظله (16) آن را تاییدمىکند. زیرا اجراى حدود بخشى از حکم و قضاوت بهشمار مىرود.»
آن گاه، در صدد ترجیح این دیدگاه برآمده و آن را قوى و محکم دانسته و افزوده است:
«علاوه که مصلحت نظام اقتضا مىکند که فقهاى شایسته - در صورت امکان - زمام امور انتظامى را دردست گیرند و این از جانب خدا لطفىاست (17) که از جرائم جلوگیرى مىکند و ریشه گسترش فساد رامىخشکاند.»
جمال الدین احمد بن محمد بن فهد حلى (متوفاى سال 841) در «المهذب البارع» مىگوید:
فقهاء در دروان غیبت مىتوانند اجراى حدود نموده احکام انتظامى اسلامى را اجرا نمایند، زیرا دستوراتشرع در این زمینه بسیار گسترده است و دوران غیبت را نیز فرا مىگیرد احکام انتظامى - که براى ایجادنظم در جامعه تشریع گردیده - به حکم عقل و شرع هرگز نباید تعطیل شود و بایستى با هر وسیله ممکن ازفراگیرى فساد جلوگیرى شود، و این وظیفه فقها است که در این باره به پا خیزند و احکام الهى را به پادارند. علاوه که مقبوله عمر بن حنظله، صریحا بر این مطلب دلالت دارد... (18)
خلاصه آنکه این بزرگان، مساله امر به معروف و نهى از منکر را در سطح گسترده آن به دلیل ضرورتجلوگیرى از فراگیرى فساد در جامعه، وظیفه فقهاى شایسته مىدانند، زیرا فقها هستند که موارد معروف ومنکر را تشخیص مىدهند، و بایستى عهده دار این وظیفه خطیر باشند.
فاضل محقق ملا احمد نراقى (متوفاى سال 1245) در همین راستا به تفصیل سخن رانده و مىنویسد:
هرگونه اقدامى که در رابطه با مصالح امت است و عقلا و عادتا قابل فروگذارى نیست و امور معاد و معاشمردم به آن بستگى دارد و از دیدگاه شرع نبایستى بر زمین بماند، بلکه ضرورت ایجاب مىکند که پابرجاباشد و از طرفى هم به شخص یا گروه خاصى دستور اجراى آن داده نشده، حتما وظیفه فقیهجامعالشرائط است که عهدهدار آن شود و با آگاهى که از دیدگاههاى شرع در این امور دارد، متصدىاجراى آن گردد و این وظیفه خطیر را به انجام رساند. (19)
صاحب جواهر شیخ محمد حسن نجفى متوفاى سال (1266) قاطعانه در این زمینه مساله ولایت عامهفقها را مطرح مىکند و مىنویسد:
این، راى مشهور میان فقها است و من مخالف صریحى در آن نیافتم، و شاید وجود نداشته باشد. لذا بسىعجیب است که برخى از متاخرین در آن توقف ورزیدهاند.
آن گاه به روایت مربوطه پرداخته مىنویسد:
«لظهور قولهعلیه السلام: «فانى قد جعلته علیکم حاکما..» فى ارادة الولایة العامة نحو المنصوب الخاص کذلکالى اهل الاطراف، الذى لا اشکال فى ظهور ارادة الولایة العامة فى جمیع امور المنصوب علیهم فیه. بلقولهعلیه السلام «فانهم حجتى علیکم و انا حجةالله..» اشد ظهورا فى ارادة کونه حجة فیما انا فیه حجةاللهعلیکم، و منه اقامة الحدود. بل ما عن بعض الکتب «خلیفتى علیکم» اشد ظهورا، ضرورة معلومیة کونالمراد من الخلیفة عموم الولایة عرفا، نحو قوله تعال: «یا داود انا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بینالناس بالحق». (20)
ظاهر تعبیر روایات، آن است که فقها در عصر غیبت - جانشینان امامان معصوم در رابطه با تمامى شؤونعامه از جمله اجراى احکام انتظامى هستند. و آنچه از عبارت «فقها، حجت ما هستند همان گونه که ماحجتخداییم بر شما» فهمیده مىشود، شمول و فراگیرى ولایت فقها است همان گونه که ولایت امامانمعصوم شمول و گستردگى دارد. به ویژه که در برخى کتابها به جاى «حجتى»، «خلیفتى» بکار رفته، کهگستردگى ولایت فقیه را بیشتر مىرساند.
سپس اضافه مىکند:
«گستردگى دستورات رسیده در زمینه اجراى احکام انتظامى و رسیدگى به مصالح امت، عصر غیبت را فرامىگیرد و تعطیل احکام اسلامى در این رابطه، مایه گسترش فساد در جامعه مىگردد، که شرع مقدسهرگز به آن رضایت نمىدهد. و حکمت و مصلحت وضع و تشریع چنین احکامى نمىتواند مخصوص عهدحضور باشد، لذا بایستى حتما اجرا گردد و این وظیفه فقها است که به جاى امامان معصوم، موظف بهاجراى آن مىباشند. همچنین ثبوت نیابتبراى فقها در بسیارى از موارد، مىرساند که هیچ گونه فرقىبین مناصب و اختیارات گوناگون امام در این جهت نیست که همه این مناصب در عصر غیبتبر عهده فقهاگذاشته شده است. و در اصل حفظ نظام و ایجاد نظم در امت که از اهم واجبات است، ایجاب مىکند کهفقهاى شایسته، این وظیفه خطیر را بر عهده گیرند.»
صاحب جواهر در این زمینه گفتار محقق کرکى، نورالدین على بن عبدالعالى عاملى متوفاى سال (937) کهشیخ الطائفه زمان خویش بهشمار مىرفت، نقل مىکند که در رساله «صلاة جمعه» گفته است.
«اتفق اصحابنا على ان الفقیه العادل الامین لجامع الشرائط الفتوى، المعبر عنه بالمجتهد فى الاحکامالشرعیة، نائب من قبل ائمة الهدىعلیهم السلام فى حال الغیبة، فى جمیع ماللنیابة فیه مدخل...»
فقهاى شیعه متفقند که فقیه جامع الشرائط، در کلیه شؤون مربوط به امام معصوم، نیابت دارد.
سپس مىافزاید:
«بل لولا عموم الولایة، لبقى کثیر من الامور المتعلقة بشیعتهم معطلة».
اگر ولایت فقیه، فراگیر نباشد، بسیارى از امور مربوطه به نظم جامعه به تعطیلى مىانجامد.
و در ادامه مىنویسد:
«فمن الغریب وسوسة بعض الناس فى ذلک، بل کانه ما ذاق من طعم الفقه شیئا، و لا فهم من لحن قولهم ورموزهم امرا، و لا تامل المراد من قولهمعلیهم السلام: «انى جعلته علیکم حاکما، و قاضیا، و حجة، و خلیفة، ونحو ذلک» مما یظهر منه ارادة نظم زمان الغیبة لشیعتهم فى کثیر من الامور الراجعة الیهم. و لذا جزم«سلار» فى «المراسم» بتفویضهمعلیهم السلام لهم فى ذلک» (21) .
شگفتآور است که پس از این همه دلائل عقلى و نقلى روشن، برخى از مردم (22) - نه فقها - در این بارهوسوسه و تشکیک کرده، گویا از فقاهتبویى نبرده و از فهم رموز سخنان معصومین بهرهاى ندارد. زیراعبارت وارده در روایات، به خوبى مىرساند که نیابت فقها از امامان - در عصر غیبت - در تمامى شؤونىاست که به مقام امامت مرتبط مىباشد. و همان مسؤولیتى که خداوند بر عهده ولى معصوم گذارده کهبایستى در نظم امور جامعه بکوشد، بعینه بر عهده ولى فقیه نهاده شده است. و لذا مرحوم «سلار» تصریحمىکند که این امر به فقیهان تفویض گردیده است.
ولایتبمثابه "وظیفه و مسئولیت"
لازم به تذکر است فقهایى که به عنوان مخالف در این مساله مطرح شدهاند، مانند شیخ اعظم محققانصارى; در کتاب شریف «مکاسب»، کتاب البیع، یا حضرت آیةالله خوئى(طاب ثراه)، منکر مطالب یاد شده درکلام صاحب جواهر و دیگر فقهاى بزرگ نیستند. بلکه مدعى آن هستند که اثبات نیابت عامه و ولایت مطلقهفقیه به عنوان منصب، از راه دلائل یاد شده مشکل است. و اما درباره این مساله که تصدى امور عامه، بویژه دررابطه با اجراى احکام انتظامى اسلام در عصر غیبت، وظیفه فقیه جامع الشرائط و مبسوط الید است، مخالفتىندارند، بلکه صریحا آن را از ضروریات شرع مىدانند.
توضیح این که تصدى امور حسبیه (23) مانند ایجاد نظم و حفاظت از مصالح همگانى، از ضروریاتى استکه شرع مقدس، اهمال درباره آن را اجازه نمىدهد و قدر متیقن و حداقل، وظیفه فقهاى شایسته است که آنرا عهدهدار شوند منتهى طبق این برداشت، تصدى در این امور، یک وظیفه شرعى مانند دیگر واجبات کفائىاست که اگر کسانى که شایستگى برپا ساختن آن را دارند عهدهدار شوند، ازدیگران ساقط مىشود، وگر نههمگى مسؤولند و مورد مؤاخذه قرار مىگیرند. ولى طبق برداشت دیگر فقها، این یک منصب است که از جانبشرع به آنان واگذار شده. بنابراین در عمل، هر دو دیدگاه، در اینکه فقها باید عهدهدار این وظیفه خطیر گردند،یکسان هستند چه آنکه یک وظیفه تکلیفى صرف باشد یا منصبى واگذار شده از جانب ائمه هدىعلیهم السلام آرى دربرخى از فروع مساله تفاوت هست که خواهیم آورد.
استاد بزرگوار آیة الله خوئى (طاب ثراه) درباره اجراى حدود شرعى (احکام انتظامى اسلام) که بر عهدهحاکم شرع (فقیه جامع الشرائط) است، مىفرماید:
این مساله بر پایه دو دلیل استوار است: اولا، اجراى حدود - که در برنامه انتظامى اسلام آمده - همانا در جهت مصلحت همگانى و سلامت جامعهتشریع گردیده است تا جلو فساد گرفته شود و تبهکارى و سرکشى و تجاوز نابود و ریشهکن گردد. و اینمصلحت نمىتواند مخصوص به زمانى باشد که معصوم حضور دارد، زیرا وجود معصوم در لزوم رعایتچنین مصلحتى که منظور سلامت جامعه اسلامى است، مدخلیتى ندارد. و مقتضاى حکمت الهى کهمصلحت را مبناى شریعت و دستورات خود قرار داده، آن است که این گونه تشریعات، همگانى و براىهمیشه باشد. ثانیا ادله وارده در کتاب و سنت، که ضرورت اجراى احکام انتظامى را ایجاب مىکند، اصطلاحا اطلاقدارد، و برحسب حجیت «ظواهر الفاظ»، به زمان خاصى اختصاص ندارد. لذا چه از جهت مصلحت و زیربناى احکام، مساله را بررسى کنیم، یا از جهت اطلاق دلیل، هر دو جهتناظر به تداوم احکام انتظامى اسلام است، و هرگز نمىتواند به دوران حضور اختصاص داشته باشد. در نتیجه، این گونه احکام، تداوم داشته و به قوت خود باقى است و اجراى آن در دوران غیبت نیز دستورشارع است، بلى در این که اجراى آن بر عهده چه کسانى است، بیان صریحى از شارع نرسیده و از دیدگاهعقل ضرورى مىنماید که مسؤول اجرایى این گونه احکام، آحاد مردم نیستند، تا آنکه هرکس در هر رتبه ومقام، و در هر سطحى از معلومات باشد، بتواند متصدى اجراى حدود شرعى گردد زیرا این خود، اختلالدر نظام است، و مایه درهم ریختگى اوضاع و نابسامانى مىگردد. علاوه آنکه در «توقیع شریف» (24) آمده: «و اما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة احادیثنا، فانهم حجتى علیکم و انا حجة الله». در پیش آمدها، به راویان حدیث ما (کسانى که گفتار ما را مىتوانند گزارش دهند) (25) رجوع کنید، زیراآنان حجت ما بر شمایند، و ما حجتخدائیم. یعنى حجیت آنان به خدا منتهى مىگردد.
و در روایتحفص (26) آمده:
«اجراى حدود با کسانى است که شایستگى نظر و فتوى و حکم را دارا باشند». این گونه روایات به ضمیمه دلائلى که حق حکم نمودن را در دوران غیبت از آن فقها مىداند، به خوبىروشن مىسازد که اقامه حدود و اجراى احکام انتظامى در عصر غیبت، حق و وظیفه فقهاء مىباشد. (27) »
ملاحظه مىشود، استدلالى که در کلام این فقیه بزرگوار آمده، عینا همان است که در کلام صاحب جواهر ودیگر فقیهان بزرگ آمده است. و همگى به این نتیجه رسیدهاند که در عصر غیبت، حق تصدى در «امورحسبیه» - از جمله: رسیدگى و سرپرستى و ضمانت اجرایى احکام انتظامى و آنچه در رابطه با مصالح عامه امتاست - به فقیهان جامع الشرائط واگذار شده است. خواه به حکم وظیفه و تکلیف باشد، یا منصب شرعى که با نامولایت عامه یاد مىشود و در هر دو صورت، حق تصدى این گونه امور، با فقهاى شایسته است.
ولایتبمثابه "منصب"
کسانى که ولایت فقیه را، منصب شرعى مىدانند، مانند صاحب جواهر و امام راحلقدس سره آن را یک حکموضعى مىشمرند. مانند دیگر احکام وضعیه، که خارج از محدوده تکالیف مىباشد. مانند زوجیت و ملکیت کهاز احکام وضعیه است، گر چه احکام تکلیفى نیز به دنبال داشته باشد. از آن جمله است، منصب قضاوت ومنصب ولایت و دیگر مناصب رسمى شرعى. و حتى ولایت پدر و جد یا قیم بر صغار نیز از احکام وضعیه است.و اساسا فقها، هرگونه ولایتى را حکم وضعى مىشمرند. امام راحل مىفرماید:
«و الولایة من الامور الوضعیة الاعتباریة العقلائیة» (28)
ولى کسانى که ثبوت ولایت فقیه را به عنوان منصب نپذیرفته یا مورد مناقشه قرار دادهاند، ثبوت آن را،تحت عنوان «امور حسبیه» و با عنوان وظیفه شرعى و واجب کفائى پذیرفتهاند، مانند شیخ انصارى و آقاىخوئى - طاب ثراهما - لذا آن را یک تکلیف شرعى دانسته، که بر عهده فقیه جامع الشرائط است.
لذا در اصل ثبوت مسؤولیت اجرائى، در احکام انتظامى اسلام، براى فقیه جامع الشرائط، اختلافى میانفقها نیست. تنها اختلاف در این است که آیا این، یک منصب است و حکم وضعى شمرده مىشود، یا وظیفهاست و حکم تکلیفى شمرده مىشود؟
آیة الله خوئى، آن را یک وظیفه و تکلیف براى فقیه جامع الشرائط مىشمرند، که از باب «حسبه» و قدرمتیقن، بر عهده وى نهاده شده، مىفرماید:
«الولایة لم تثبت للفقیه فى عصر الغیبة بدلیل، بل الثابتحسب النصوص امران: نفوذ قضائه و حجیةفتواه. و ان تصرفه فى الامور الحسبیة لیس عن ولایة. و من ثم ینعزل وکیله بموته. لانه انما جاز لهالتصرف من باب الاخذ بالقدر المتیقن فقط» (29) .
ثبوت ولایت فقیه در عصر غیبت دلیلى ندارد. و آنچه طبق نصوص شرعى براى او ثابت است نفوذ قضا وحجیت فتواى او است. و جواز تصرف او در امور حسبیه (امورى که شرع، راضى به تعطیل آن نیست ماننداجراى احکام انتظامى اسلام) از باب ولایت او نیست، بلکه تنها به جهت مورد متیقن بودن وى، دربه پا داشتن چنین امور است.
و لذا صرفا یک وظیفه و تکلیف شرعى (واجب کفائى) است. در نتیجه، افرادى را که در جهات مختلفمنصوب نموده، وکلاى او شمرده مىشوند، و با مردن وى از وکالت منعزل مىگردند.
ولى در بحث از مناصب ولی فقیه خواهیم آورد که شیخ اعظم محقق انصارى، ولایت فقیه را، در صورتثبوت - خواه از راه حسبه باشد یا دلائل دیگر - یک منصب مىداند که از جانب شرع براى فقیه جامع الشرائطثابت گردیده است، گر چه دلیل ثبوت آن از طریق عقل باشد. (30)
علاوه - بر مبناى آیة الله خوئى - جواز تصرف فقیه، ناشى از حقى است که شرع بر عهده او گذارده، لذا از آنبه «حق تصدى» یاد مىشود. یعنى فقیه جامع الشرائط، چنین حقى دارد که در این گونه امور تصرف نماید. واین «حق تصدى» عینا همان «حق تولى» است که در عبارت دیگران با نام «ولایت» یاد مىشود. و اختلاف درتعبیر، موجب اختلاف در اصل ماهیت آن نمىگردد.
لذا حتى بر مبناى ایشان، جواز تصرف، حق جواز تصرف را مىرساند، و این حق شرعا براى فقیه ثابتاست، و ثبوت حق، حکم وضعى است و همان مفهوم ولایتبه معناى منصب را، ایفا مىکند. گر چه جوازتصرف، حکم تکلیفى است که بر حکم وضعى مترتب گشته. در نتیجه این فرق نیز، فارق نخواهد بود.
و اما مساله انعزال منصوبین با مردن فقیه - بر مبناى وظیفه بودن حق تصدى - ظاهرا موجب تفاوت دومبنا نمىشود. زیرا بر فرض اول (منصب بودن ولایت) نیز، با روى کار آمدن ولى فقیه جدید، بایستى در تمامىمنصوبین از جانب فقیه پیشین، تجدید نظر کند، یا ابقا نماید یا عزل. و صرف نصب پیشین کفایت نمىکند. زیرا وظیفه فقیه (ولىامر) کنونى ملاحظه مصالح فعلى است، که ممکن است اختلاف نظرى وجودداشته باشد.
ولایتبمثابه "وکالت"
برخى - پس از آنکه مفهوم ولایت را به معناى قیمومیت پنداشتهاند - حکومت و حاکمیتسیاسى را، نوعىوکالت گرفتهاند، که از جانب شهروندان - که مالکین مشاع حکومت مىباشند - به حاکم انتخابىشان واگذار مىشود.ولایتبدان معنى را، به سلب همه گونه حق تصرف از مولى علیه (مردم) تفسیر کرده و حاکمیتسیاسى را، گونه ازانجام وظایف محوله از جانب مردم دانسته و لذا آن را نوعى وکالت - که جنبه لزوم هم دارد - شناختهاند.
یکى از نویسندگانى که این دیدگاه را باور دارد مىنویسد:
«باید به طور شایسته و عمیق به این نکته متوجه بود، که ولایتبه معنى قیمومیت، مفهوما و ماهیتا با حکومت حاکمیتسیاسى متفاوت است، زیرا ولایتحق تصرف ولىامر در اموال و حقوق اختصاصى مولى علیه است. کهبه جهتى از جهات از تصرف در اموال خود محروم است، در حالى که حکومتیا حاکمیتسیاسى به معناىکشوردارى و تدبیر امور مملکتى است و این مقامى است که باید از سوى شهروندان آن مملکت که مالکینحقیقى مشاع آن کشورند، به شخص یا اشخاص ذى صلاحیت واگذار شود. به دیگر عبارت، حکومتبه معناى کشوردارى، نوعى وکالت است که از سوى شهروندان، با شخص یااشخاص، در فرم یک قرار داد آشکارا یا ناآشکارا، انجام مىگیرد». (31)
برخى از بزرگان - درباره بیعت و انتخاب و نقش آن در ولایت ولىامر - مىنویسد:
«مشروعیتحکومت در زمان غیبت، در چارچوب شرع، مستند به مردم است. حکومت معاهدهاى دوطرفه میان حاکم و مردم است که به امضاى شارع رسیده. حکومت اسلامى قرارداد شرعى بین امت و حاکممنتخب است. و انتخاب، یکى از اقسام وکالتبه معناى اعم است (تفویض امر به دیگرى). اما وکالتبهمعناى اعم بر سه گونه است: یک: اذن به غیر. کالتبه این معنى عقد نیست. دو: نایب گرفتن دیگرى. به این معنى که نایب، وجود تنزیلى منوب عنه باشد، و عمل او عمل منوب عنهمحسوب مىشود (وکالتبه معناى اخص و مصطلح در فقه). وکالتبه این معنى عقد جایز است. سه: احداث ولایت و سلطه مستقل براى غیر با قبول او. وکالتبه این معنى عقد لازم است، زیرا اطلاق آیه«اوفوا بالعقود» (32) لزوم آن را مىرساند (33) .»
تفسیر حکومتبه نیابت، یک گونه تصرف در مفاهیم لغوى و اصطلاحى است، که از نظر فن قابل قبولنمىباشد. و هر گونه تفسیر عرف عام یا عرف خاص، باید مستند باشد. و تنها با صرف ادعا قابل پذیرش نیست.
حاکمیتبه معناى سلطه سیاسى، در دوران تاریخ، چه با قهر و غلبه صورت گرفته باشد یا با انتخاب آزاد یاتحمیلى، به هر گونه که بوده و هست، هیچ گاه مفهوم وکالت و یا نیابت را تداعى نمىکند. و شاید به ذهن هیچکس، حتى کسانى که این گونه واژههاى (حکومت، زعامت، امارت، ولایت، ریاست، قیادت) و مرادفات آن ازدیگر لغتها را، وضع کردهاند، به ذهنشان مفهوم وکالت و نیابتخطور نکرده باشد.
بنابر این «حکومتبه معناى کشوردارى نوعى وکالت است که از سوى شهروندان با شخص یا اشخاصى، درفرم یک قرارداد آشکار یا ناآشکار انجام مىپذیرد»، فاقد استناد عرفى و لغوى است. زیرا هیچ گاه چنین نبوده،و ادعایى بیش نیست. و هر گونه تفسیر به راى (اجتهاد در لغت) در مفاهیم لغوى و عرفى، مردود شمردهمىشود. و اگر فرضا در انتخاب حاکم، از سوى شهروندان فرم قراردادى را امضا مىکنند، باید همراه با قصدوکالتیا نیابتباشد. زیرا «العقود تابعة للقصود» (هر عقد و قراردادى، تابع نیت و قصد طرفین قرارداد است). کهچنین قصد و نیتى در این گونه انتخابات، مد نظر انتخاب کنندگان نیست، و اصلا به ذهن کسى چنین مفهومىخطور نمىکند. آرى تنها درباره انتخاب وکلاى مجلس یا خبرگان، مساله نیابت مطرح است و بس. از این رو درکشورهاى عربى به مجلس شورا، مجلس النیابة مىگویند. و در دیگر موارد انتخابات و نیز رجوع به آراىعمومى، چنین مفهومى مطرح نیست.
و روشن نیست، نویسنده یاد شده، این مفهوم را از کجا به دست آورده، و چگونه به خاطرش خطور کرده!؟
و اما آنچه از سوى برخى بزرگان در رابطه با استفاده از مفهوم بیعت، چنین برداشتى شده، که بیعت نوعى وکالتاست، و از عقود لازمه بهشمار مىرود... بیعتیک واژه عربى است، و مفهوم خاص خود را دارد. تفسیر کردن بیعتبهمعناى مطلق واگذارى، سپس آن را به سه گونه تقسیم نمودن، یک نوع تصرف بى مورد در لغت و عرف مىباشد.
هرگونه تفسیر لغوى، شاهد لغوى مىخواهد. و اگر مستند به عرف خاص باشد، باید اهل همان عرف آن راپذیرفته باشند، و قابل تحمیل نیست و هر گونه برداشتشخصى پذیرفته نیست. نیابتیا وکالت، نمىتواند بهمعناى مطلق واگذارى باشد. بسیارى از داردندگان مقامات احیانا از مقام خود خلع ید مىنمایند، و آن را بهدیگرى واگذار مىکنند، و هرگز مفهوم وکالتیا نیابت نخواهد داشت. زیرا شخص دوم با عنوان وکالت، آن پسترا اشغال نمىکند، بلکه استقلال کامل دارد و شخص اول کاملا بیگانه شمرده مىشود.
ولایت انشائى یا اخبارى؟
روشن گردید که ولایت گر چه با انتخاب مردم صورت مىگیرد، ولى چون یک حق اعطایى از جانب مردمنیست، بلکه مردم تنها نقش تشخیص دهنده را ایفا مىکنند و نیز حکومت، عنوان وکالت و نیابت از جانبمردم را ندارد، بلکه یک منصب و مسؤولیت الهى است که با امضاى شرع، تحقق پیدا مىکند، بنابر این یک امرانشائى که صرفا از جانب مردم صورت گرفته باشد نیست، بلکه بر مبناى پذیرفتن ولایت فقیه، یک حکموضعى شرعى است و بر فرض ثابت نبودن ولایت فقیه، وظیفه و حکمى تکلیفى است که پیشتر بدان اشارترفت. در هر دو صورت و بر پایه هر دو دیدگاه، ولایتیک امر انشائى است که از جانب شرع تحقق مىپذیرد،زیرا تمامى احکام شرعى، چه تکلیفى و چه وضعى و امضائى، انشائى محسوب مىشوند.
برخى آن را به معناى خبرى گرفتهاند که اگر صرفا با انتخاب مردم انجام گرفته باشد، انشائى خواهد بود:
«ولایت فقیه به مفهوم خبرى به معناى این است که فقهاى عادل از جانب شارع، بر مردم ولایت و حاکمیتدارند، چه مردم بخواهند و چه نخواهند. و مردم اساسا حق انتخاب رهبر سیاسى را ندارند. ولى ولایتفقیه به مفهوم انشایى به معناى این است که باید مردم از بین فقیهان، بصیرترین و لایقترین فرد را انتخابکنند و ولایت و حاکمیت را به وى بدهند». (34)
در پاسخ این گفتار، برخى بزرگان مىنویسند:
«بعضى معتقدند علمایى که در مساله «ولایت فقیه» سخن گفتهاند، دو دیدگاه مختلف دارند، بعضى ولایتفقیه را به معنى «خبرى» پذیرفتهاند، بعضى به مفهوم «انشائى» و این دو مفهوم در ماهیتبا یکدیگرمتفاوتند. زیرا اولى مىگوید فقهاى عادل از طرف خدا منصوب به ولایت هستند، و دومى مىگوید مردم،فقیه واجد شرایط را باید به ولایت انتخاب کنند. ولى این تقسیم بندى از اصل بى اساس به نظر مىرسد، چرا که ولایت هر چه باشد انشائى است، خواهخداوند آن را انشاء کند یا پیامبر اسلامصلى الله علیه وآله یا امامانعلیهم السلام. مثلا امام بفرماید: «انى قد جعلته علیکمحاکما» (من او را حاکم قرار دادم)، یا فرضا مردم انتخاب کنند و براى او ولایت و حق حاکمیت انشا نمایند،هر دو انشائى است. تفاوت در این است که در یک جا انشاء حکومت از ناحیه خدا است، و در جاى دیگر ازناحیه مردم. و تعبیر اخبارى بودن در اینجا نشان مىدهد که گوینده این سخن، به تفاوت میان اخبار وانشاء، دقیقا آشنائى ندارد، یا از روى مسامحه این تعبیر را به کار بردهاست. تعبیر صحیح این است که ولایت در هر صورت، انشائى است، و از مقاماتى است که بدون انشاء تحققنمىیابد. تفاوت در این است که انشاء این مقام، ممکن است از سوى خدا باشد یا از سوى مردم. مکتبهاىتوحیدى آن را از سوى خدا مىدانند، و اگر مردم در آن نقش داشته باشند باز باید به اذن خدا باشد. ومکتبهاى الحادى آن را صرفا از سوى مردم مىپندارند. بنابراین، دعوى بر سر «اخبار» و «انشاء» نیست، سخن بر سر این است که چه کسى انشاء مىکند، خدا یاخلق؟ یا به تعبیر دیگر مبناى مشروعیتحکومت اسلامى آیا اجازه و اذن خداوند، در تمام سلسله مراتبحکومت است، یا [صرف] اجازه و اذن مردم؟ مسلم است آنچه با دیدگاههاى الهى سازگار مىباشد، اولى است نه دومى» (35) .
البته این بدین معنى نیست که در حکومت اسلامى مردم سهمى ندارند، بلکه سهم عمده دارند، و همینکه تشخیص واجدین اوصاف و انتخاب اصلح به آنان واگذار شده، به معناى بها دادن به مردم و ارج نهادن بهآراى عمومى است، و حق انتخاب به خود آنان داده شده تا شایستهترین را - در سایه رهنمود شرع - براىحکومت و سپردن مسؤولیت زعامت، برگزیدند. و نقش شارع تنها هدایت و ارشاد و یارى رساندن به مردماست. لذا تمامى احکام الهى لطف بوده و از مقام حکمت و رافت پروردگار نشات گرفته است.
خلاصه آنکه حکومت در مکتب توحیدى اسلام، با صرف گزینش مردم انجام نمىگیرد، بلکه با اذن خدا ودر سایه رهنمود شرع، با دست مردم شکل مىگیرد. بنابراین حکومت در اسلام، حکومت دینى مردمى است وچون حکومت از احکام وضعى بهشمار مىرود، انشائى خواهد بود نه اخبارى.
تشابه در مفهوم ولایت
آنچه تا کنون از کلمات بزرگان فقهاى سلف و خلف، پیرامون مساله ولایت فقیه بدست آمد، در رابطه بامسؤولیت اجرایى در احکام انتظامى اسلام است که در دوران غیبتبر عهده فقیهان شایسته واگذار گردیده،خواه به عنوان «منصب» و «ولایت»، یا به حکم «وظیفه» و «تکلیف» باشد و هیچ فقیهى، در این زمینه مساله«قیمومیت» را مطرح نکرده و اساسا چنین مفهوم ناروایى هرگز به ذهن و مخیله کسى خطور نمىکند، مگرآنکه داراى مغزى بیمار باشد. خداوند در قرآن فرموده است:
«فاما الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تاویله» (36) .
کسانى که در دلهایشان کجى وجود دارد، پیوسته به دنبال متشابهات (مفاهیم که جنبه تخصصى دارد،براى سطحهاى پائین چندان روشن نیست و چه بسا ایجاد شبهه مىکند) هستند، تا بدین وسیله ایجادآشوب کرده، طبق دلخواه خویش آن را تفسیر و تاویل نمایند.
آرى، مفهوم «ولایت فقیه» چنین حالتى را دارد که بدون مراجعه به متخصصین فن، قابل تاویل وتفسیرهاى ناروا است و همین سبب آن شده که کژدلان با تفسیرهاى غلط و از پیش خود، آن را وسیلهآشوبگرى قرار دادهاند. یکى از همین فرصت طلبان آشوبگر، چندى پیش در سالگرد بزرگداشت دکتر علىشریعتى که در دانشگاه علوم پزشکى شیراز برگزار گردید، مىگوید:
«جامعه مدنى ولایت مطلقه را نمىخواهد، حتى ولایت را نمىخواهد، چه رسد به مطلقه. ما احتیاج بهرهبر نداریم، مگر مردم یتیماند که پدر بخواهند. فاشیستها به دنبال پدر مىگردند. انبیاء مىگفتند: چگونهخدا را باید رهبر کرد، نمىگفتند مطیع رهبر باشید. فاشیستها مىگویند باید مطیع رهبر بود. ما از ولایتکه حرف مىزنیم مثل این است که بگوئیم در زمین خدایان متعددى داشته باشیم. رهبر خداى زمینىاست. الآن پیشوا پرستى حاکم است، همه چیز در حاکم ذوب مىشود، با رهبریت مىخواهند کل جوامعبشرى را از بین ببرند. اینها رهبر اسلام را به همه تحمیل مىکنند، تحمیل جبارانه...».
ملاحظه مىشود که گوینده این سخنان نه تنها مفهوم ولایت فقیه را قیمومیت پنداشته تا معناى زشت وکریه محجوریت را در مردم تداعى کند و از این راه احساسات مردمى را علیه این مساله فقهى - کلامى که جنبهتخصصى دارد بر انگیزد، بلکه علاوه بر آن، آن را به گونهاى از خودکامگى و «اراده قاهره» تفسیر نموده که فقطخواستههاى او حاکم بر خواستههاى مردمى است و سخن همان است که او مىگوید و دیگران در مقابلتصمیمات او ارزشى ندارند، پس او تنها خداى روى زمین است.
این گونه تفسیر و تاویل و قضاوت، درباره مسائل فراتر از محدوده معلومات افرادى چون گوینده سخنانفوق، اگر نشانگر غرض ورزى نباشد، لااقل حاکى از قلتبضاعت است، «عذره جهله».
یکى از نویسندگان در مقالهاى مىنویسد:
«آیا شگفت آور و تامل خیز نیست که فقیهان شیعه براى اثبات ولایت مطلقه فقیه و تبیین امر مهم و عظیمحکومت دینى، تکیهشان بر روایتى است از عمر بن حنظله که در ثقه بودنش جمعى شک داشتهاند ومضمون روایت هم سؤالى است مربوط به نزاعهاى جزئى بر سر ارث و طلب.» (37)
این هم یکى دیگر از نمونههاى خارج از تخصص سخن گفتن است:
اولا - ایشان، در این اشتباه نموده که تنها مستند چنین مساله مهمى را، روایت عمر بن حنظله پنداشتهاست. زیرا این مساله - هرچند در فقه بررسى مىشود - ریشه کلامى دارد و نمىتوان مسائل کلامى را با خبرواحد اثبات نمود. لذا عمده استدلال فقها در این باره به ضرورت عقلى است و به گفته امامقدس سره تمامى ادله که برضرورت امامت اقامه مىشود درباره ولایت فقیه در عصر غیبت جارى است. و روایاتى که در این زمینه آوردهمىشود نیز جنبه تایید و پشتوانه دلیل عقلى را دارد. حتى مانند آیة الله خوئى که از راه «حسبه» (38) واردمساله مىشود و با دلایل عقلى و از راه اثبات تداوم احکام انتظامى اسلام، اجراى این احکام را وظیفه فقیهشایسته مىداند نیز، به همین حدیث اشاره کرده و این روایت را به عنوان شاهد و تایید آورده است.
ثانیا - روایت عمر بن حنظله به عنوان «مقبوله» در لسان فقها مطرح است و فقها که خود اهل فناند، آن راروایت پذیرفته شده تلقى کردهاند و براى حجیتیک روایت همین اندازه کافى است.
شهید ثانى - علم شاخص صحنه فقاهت - و بسیارى از بزرگان، او را توثیق کرده و دلائل متین و استوارى دراین زمینه ارائه دادهاند. وى از اصحاب خاص امام باقر و امام صادقعلیهما السلام است که اجلاء اصحاب از او روایتکردهاند و کسانى که در باره آنها گفته شده: «اجمعت العصابة على تصحیح ما یصح عنهم» (39) از او روایت کردهاند.
ثالثا - گر چه سؤال درباره مطلب خاصى است، ولى جواب اگر به صورت کلى القا شود، جنبه اختصاصى آنمنتفى مىگردد. لذا در فقه به این امر توجه شده و گفتهاند: «العبرة بعموم اللفظ لا بخصوص المورد». در حکمىکه با صیغه عموم صادر شده است، اعتبار به همان جنبه عمومى آن است، و خصوصیت مورد سؤال موجبتخصیص در لفظ عام نمىگردد. اینها رموز اصطلاحى است، که جز با مراجعه به متخصصین نمىتوان بهدرستى از آن آگاه شد.
مصطلحات عرف خاص را، نمىتوان با مفاهیم عرف عام یا لغتبدست آورد.
نظارت به جاى ولایت
برخى دیانت را بیشتر در رابطه با امور عبادى و تکامل معنوى روح انسانها مىدانند، که بیشتر نقش تحکیمروابط انسان با خدا را ایفا مىکند و در امور دنیوى کمتر دخالت دارد و به خود انسان واگذار شده، تا آنگونه کهمصالح و شرائط زمانه ایجاب کند، خود در تنظیم حیات اجتماعى، سیاسى، اقتصادى خویش بکوشد، وشایستهترین شیوهها را که با مقومات دینى، عقیدتى، ملى او سازگار است انتخاب کند..
کسانى که بر این باورند، و دخالت دین را در امور دنیوى انسانها، در حد ارشاد، و ارائه برخى قواعد عامه کهبیشتر جنبه اخلاقى دارد... مىدانند... مدعىاند که دین در سیاست مستقیما دخالت ندارد، و درسیاستگذارى برنامهاى ندارد. بلکه سیاستمدارى و سیاستگذارى باید به افراد لایق و ذى صلاحیت واگذارشود.. تنها نظارت فقیهان در کنار دولتمردان، به منظور باز داشتن آنان از کجرویها و ناعدالتىها کفایت مىکند.زیرا حکومت، کار فقیهان نیست، و تنها در امور حسبیه - که در محدوده کوچکى است - ولایت دارند. ولى ازسیاستگذارى در پهناى یک دولت، که ابعاد گوناگون و پیچیده دارد، و به تخصص نیاز دارد، ناتوان و دستشانکوتاه است. این طرز تفکر، از سطحى نگریستن به دین و سیاست، و مساله فقاهت، و نیز امور حسبیه، ناشىشدهاست. محدود نمودن دین در چارچوب عبادات و اخلاق، و دور داشتن آن از مسائل حیات و سیاست، ازکوته نظرى است. دین، در جنب احکام عبادى و معاملى، احکام انتظامى نیز دارد، که به منظور تنظیم حیاتاجتماعى، و زیست مسالمتآمیز انسانها آورده شدهاست. لذا دین، علاوه بر مبانى اعتقادى و اعمال عبادى،یک نظام است که حاوى دستورات و بایدها و نبایدهاى فراگیر تمامى ابعاد حیات فردى و اجتماعى است، کهاین دستورات و بایدها و نبایدها، باید به طور جد در جامعه پیاده شود، تا حیات کریمه، آنگونه که شایستهمقام رفیع انسانیت است، تحقق پیدا کند.
«یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم. واعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه وانه الیه تحشرون» (40) .
در این آیه، خطاب به جامعه اسلامى است، که خواسته شریعت را کاملا اجابت کنند، تا سعادت حیات رادریافت دارند. مقصود اجرا کردن دستورات شرع، در تمامى زمینهها مىباشد. آنگاه تهدید مىکند که درصورت تخلف ورزیدن، خداوند میان ایشان و حقیقت درونىشان حائل ایجاد مىکند. کنایه از آن است کهحقیقت انسانیت را بدست فراموشى خواهند سپرد.
«و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم. اولئک هم الفاسقون» (41) .
خدا را در زندگى فراموش نکنید، که خود را فراموش کردهاید.
جامعهاى که شریعت الهى در آن حاکم نباشد، خدا حضور ندارد. و در چنین جامعهاى انسانیت و کرامت وفضیلت فراموش شده است. از این رو، اسلام یک نظام است، و در تمامى ابعاد زندگى، خرد و کلان، دیدگاه دارد.لذا معقول نیست، براى مسؤولیت اجرائى این نظام، شرائطى قائل نباشد. و صرفا به اختیار عامه مردم واگذارکرده باشد، تا خود، مجرى نظام باشند، بدون سرپرستى مورد قبول شرع! لذا با توجه به مطالب یاد شده،مسائل زیر را مطرح مىکنیم:
1. آیا اسلام را داراى شریعت فراگیر مىدانید، که در تمامى ابعاد و شؤون زندگى مادى و معنوى، عموما یاخصوصا، دیدگاه ویژه دارد، از جمله مسائل سیاسى که عبارت است از احکام انتظامى که ضامن حسن روابطاجتماعى است. چه در محدوده جغرافى یک کشور، یا در سطح بینالمللى؟ بىتردید، شریعت اسلام، یک نظامکامل و شامل است، که در بعد سیاسى و اجتماعى، همانند دیگر ابعاد حیات، دیدگاه دارد.
2. امور حسبیه را چگونه تفسیر مىکنید؟
امور حسبیه، در موردى گفته مىشود که بپاداشتن آن، واجب شرعى است و رها ساختن و تعطیل آن ازنظر شرع، جایز نباشد. البته بهگونه «واجب کفائى» کسانى که صلاحیت عهدهدار شدن آن را دارند، باید پیشقدم شده، و هر که بر عهده گرفت، و توانائى آن را داشت، تا در انجام آن کوتاهى نکرده، از دیگران ساقط است.مورد ساده آن، اموال ایتام بى سرپرست است. که ولایت و سرپرستى آن، از باب «قدر متیقن» بر عهده فقیهجامع الشرائط است.
برخى، امور حسبیه را در همین محدوده(اموال قصر و غیب) پنداشتهاند. در صورتى که فقهاى بزرگ ازقبیل صاحب جواهر و امام راحل و آیةالله خوئى و غیرهم - قدسالله اسرارهم - گستره آن را در تمامى احکامانتظامى اسلامى دانستهاند. قبلا گفتار استاد محترم آقاى خوئى را درباره احکام انتظامى و اجرائى اسلام یادآورشدیم، که از امورى است که «لا یرضى الشارع بتعطیلها» هرگز شرع مقدس، به فروگذارى آن رضایت نمىدهد. ولذا به حکم وظیفه، فقهاى جامع الشرائط، به نحو واجب کفائى، باید عهدهدار آن شوند.
3. آیا گمان مىکنید تنها با نظارت، بدون عهدهدار شدن مسؤولیت رسمى، مىتوان ضمانت اجرائىعدالتاجتماعى را بر عهده گرفت؟ فقیه، که در عصر غیبت، به حکم وظیفه شرعى، عهدهدار و ضامن اجراىعدالت اجتماعى است، آیا مىتواند، تنها با نظارت بر کارهاى دولت، عهده و تکلیف خود را در مقابل خدا وخلق، فارغ سازد؟
اولا - این تکلیفى است که مستقیما از جانب شرع، بر عهده فقیه جامع الشرائط نهاده شده، و باید خود درانجام این تکلیف مباشرت نماید، یا با دستور و فرمان او انجام گیرد. و تنها نظارت بر کارهاى دیگران، عهده او رافارغ نمىسازد. البته این، بر مبناى وظیفه مستقیمى است که از جانب شرع و با نص وارد، بر عهده فقیه گذاردهشده، چنانکه از کلام مولا امیرمؤمنانعلیه السلام مستفاد مىگردد:
«... و ما اخذ الله على العلماء ان لا یقاروا على کظة ظالم و لا سغب مظلوم» (42) .
خداوند از علما پیمان گرفته، تا در مقابل تندروى ستمگران و فروماندگى بینوایان ساکت ننشینند.
یعنى بپاخیزند، و دست ظالم را کوتاه، و حق را به ارباب حق برسانند. و این مسؤولیتى است که مستقیما برعهده فقیهان قرار گرفتهاست. و در جاى دیگر مىفرماید:
«ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه» (43) .
«احق» در اینجا به معناى «ذى حق» است، چنانچه در آیه 35 سوره یونس آمده،این حقى است که خداوند براى کسانى قرار داده که تواناترین شایستگان مقام زعامتباشند. و داناترینافراد امت از دیدگاههاى شرع در امر زعامت و سیاستمدارى. پس این، تکلیف خود فقیه است که مباشرتا یاتسبیبا از عهده آن، بیرون آید.
ثانیا - آیا دورادور بر کارهاى دولت نظارت کنند، یا در کنار دولت؟ با سمت رسمى یا بدون آن؟
اگر جنبه رسمیت نداشته باشند، چه دورادور و چه نزدیک، تنها جنبه ناصح و ارشاد کننده را خواهندداشت. و دولت هر موقع که خود را قدرتمند یافت، و سیاستى را در پیش گرفت که از نظرش وفق مصلحتکشور یا سیاست جهانى است، ولى طبق تشخیص فقها بر خلاف شرع مبین باشد. گوش دولت، بدهکارفرمایشات علما نخواهد بود. دامنه بلند تاریخ نشان داده، هر چند دولتمردان صالح باشند، سیاستى را دنبالمىکنند که درستى آن یا ضرورت آن را خود تشخیص دادهاند. خواه وفق شرع باشد یا نباشد. و نواى علماىدربارى و غیر دربارى، تنها آوازههاى خوشآهنگى است که گوشهاى آنان را نوازش مىدهد و بس.
و اگر خواسته باشند، علما با آنان برخورد سخت داشته باشند، مورد بى مهرى و احیانا مورد آزار آشکار قرارمىگیرند. و علماء در دوران صفویه همواره از سوء رفتار سلاطین و امراء آزرده خاطر بودند.
مرحوم آیةالله بروجردى، احیانا به محمدرضا شاه تذکر مىداد، یا در مقابل برخى اقدامات او ایستادگى بهخرج مىداد. شاه در کتاب سبز خود، از ایشان، با عنوان مقام غیر مسؤول که مانع پیشرفت جامعه مدنى نوینکشور است، یاد مىکند. و کمتر مىشد که به هشدار معظمله گوش فرا دهد.
مرحوم سید جعفر مرعشى نجفى - از اساتید و علماى نامى نجف اشرف - در جلسهاى که حضور داشتم،داستان «ملک فیصل» (44) - اولین پادشاه انتخاب شده - به اصطلاح - از جانب مردم عراق، پس از استقلال ازسلطه انگلیس - را با علماى نجف چنین توصیف نمود:
پیش از انتخاب وى، شخصا به نجف آمده و در مجمع علما حضور یافت، و گفت:
«انتخبونى ملکا على العراق، بسمة انى خادم للعلماء و موضع اوامرهم».
مرا براى حکومت عراق برگزینید با سمت «خادم العلماء» و فرمانبردار دستورات آنان.
گوید: پس از انتخاب و به قدرت رسیدن، و استحکام پایههاى دولت، نامهاى تند و خشونتآمیز به علماىنجف نوشت، و آنان را از هرگونه دخالت در امر دولتبر حذر داشت. بدین مضمون:
«کفوا عن التدخل فى امر الحکومة، و الا فعلتبکم ما شئت».
دست از دخالت در شؤون دولتى باز دارید. و گرنه آنچه خواستم با شما رفتار خواهم نمود.. و بالفعل بادستبرنداشتن علما از تذکرات لازم، جملگى را از عراق تبعید نمود.
و اگر نظارت به گونهاى باشد، که فقیه جامع الشرائط در کنار دولت، و جنبه رسمیت داشته باشد، به گونهاىکه اگر کجى در او بیند با یک هشدار او را باز دارد، و اگر سر تافت او را برکنار نماید.. اینگونه نظارت همان ولایتمورد بحث است که رسمیت دولتبا امضاى او باشد. و بر تمامى اوضاع جارى در کشور نظارت کامل داشتهباشد. وسه قوه حاکم بر مقدرات ملت، و مخصوصا قوه مجریه، تحت نظر مستقیم او باشد. این همان سلطهسیاسى و زعامت رهبرى است، که در ید با کفایت ولىفقیه قرار دارد.
ثالثا - پیچیده بودن مسائل سیاسى و ابعاد گوناگون آن، در صورتى ماده اشکال قرار مىگیرد، که خواستهباشیم بگوئیم هر فقیهى، به دلیل دارا بودن تنها مقام فقاهت، مقام ولایت را نیز دارا است. یا شایسته مقامولایت مىباشد. در صورتى که چنین چیزى نگفتهایم و نخواهیم گفت.. بلکه آنچه گفته و مىگوئیم فقاهت رادومین شرط در صلاحیت و شایستگى مقام رهبرى مىدانیم. شرط اول توانائى گسترده و همه جانبه سیاسىاو است، که از تمامى پیچوخمهاى سیاست، و ابعاد گوناگون آن با خبر باشد. و این یک شرط عقلانى است که درتمامى رهبران سیاسى شرط است. شرط دوم، توانائى عمیق فقاهتى، که دقیقا از دیدگاههاى اسلام در امرزعامت آگاه باشد. و این یک شرط طبیعى است که در رهبر مسلمین شرط باشد.
فقاهت، شرط ولایت
دلائل مطرح شده در زمینه «ولایت فقیه»، فقاهت را شرط زعامت و رهبرى دانسته، بدین معنى که براىزعامتسیاسى، کسانى شایستگى دارند که علاوه بر صلاحیتهاى لازم، داراى مقام فقاهت نیز باشند و ازدیدگاههاى اسلام در رابطه با زعامت و سیاستمدارى آگاهى کامل داشته باشند و این طبق رهنمودى است کهدر کلام مولا امیرمؤمنانعلیه السلام آمده است:
«ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه».
در این رهنمود، دو توانایى والا شرط شده است:
1. توانایى سیاسى که در ابعاد مختلف سیاستمدارى توانمند و از بینش والایى برخوردار باشد.
2. توانایى فقاهتى، که از دیدگاههاى شرع در امر زعامت و رهبرى امت، آگاهى کامل داشته باشد.
توانایى نخست، یک شرط عقلائى است، که در تمامى رهبران سیاسى جهان، عقلا و عرفا شرط است واساسىترین شرط شایستگى براى رهبرى سیاسى را تشکیل مىدهد.
توانایى فقهى نیز یک شرط کاملا طبیعى است و یک مسؤول سیاسى عالى رتبه در جامعه اسلامى، باید ازدیدگاههاى اسلام در ابعاد مختلف سیاستگذارى با خبر باشد، زیرا بر جامعهاى حکومت مىکند که اساسااسلام بر آن حاکم است. لذا بایستى خواستههاى اسلام را در سیاستگذارى از روى آگاهى کامل مورد عنایتقرار دهد. حاکم سیاسى در اسلام باید مصالح و خواستههاى مشروع ملت را رعایت کند، که این مشروعیت راقانون و شرع مشخص مىکند. لذا آگاهى از آن، لازم و ضرورى است.
تزاحم ولایتها
روشن گردید که «فقاهت» به عنوان یکى از دو شرط اساسى، در حکومت اسلامى،مطرح گردیده اما هرگز بهعنوان «علت تامه» مطرح نبوده است، تا «ولایت» لازمه جدایى ناپذیر فقاهتبوده و در نتیجه هر فقیهى بالفعلداراى مقام ولایتباشد. لذا فقاهت، صرفا شرط ولایت است، نه آنکه زعامت لازمه فقاهتباشد.
بنابراین در نظام اسلامى هرگز برخورد و تزاحم ولایتها بوجود نمىآید، و به تعداد فقیهان، حاکم سیاسىنخواهیم داشت، و مشکلى به نام «نابسامانى» پیش نمىآید، آن گونه که برخى تصور کرده و خرده گرفتهاند.
در سخنان فرد ناآگاهى که گذشت آمده است:
«ما از ولایت که حرف مىزنیم مثل این است که بگوئیم در زمین خدایان متعددى داشته باشیم».
نگارنده کتاب حکمت و حکومت نیز مىنویسد:
«و این مطلب نزد احدى از فقهاى شیعه و سنى مورد بررسى قرار نگرفته است که هر فقیه، علاوه بر حقفتوى و قضا، بدان جهت که فقیه است، حق حاکمیت و رهبرى بر کشور یا کشورهاى اسلامى یا کشورهاىجهان را نیز دارا مىباشد..» «کمتر از دو قرن پیش، براى نخستین بار مرحوم ملا احمد نراقى، معاصر فتحعلى شاه، و شاید به خاطرحمایت و پشتیبانى از پادشاه وقتبه ابتکار این مطلب پرداخته است... و مىگوید: (حکومتبه معنىرهبرى سیاسى و کشوردارى، نیز از جمله حقوق و وظائفى است که به فقیه، از آن جهت که فقیه است،اختصاص و تعلق شرعى دارد). ایشان شعاع حاکمیت و فرمانروائى فقیه را به سوى بى نهایت کشانیده، وفقیه را همچون خداوندگار روى زمین مىداند» (45) .
در جاى دیگر اضافه مىکند:
«هیچ عرف یا لغتى این گفته را از فاضل نراقى نخواهد پذیرفت که هر قاضى و داورى به همان دلیل کهقاضى است، عینا به همان دلیل و به همان معنى فرمانده ارتش و پادشاه مملکتخواهد بود. در اینصورت لازمه کلام این است که هر کشورى به عدد قضات نشسته و ایستادهاى که دارد، پادشاهان وفرماندهان ارتش داشته باشد. و باز به نظر فاضل نراقى، قاضى القضات یعنى شاهنشاه، و شاهنشاه یعنىقاضى القضات. این است نتیجه اجتهاد و فقاهت مرحوم فاضل نراقى و کسانى که پس از ایشان، سخن فاضل را سند ولایتفقیه پنداشته، و حکومت را که به معناى حکمت و تدبیر امور مملکتى است، از حقوق و مختصات فقیهدانستهاند.» (46)
معلوم نیست این تلازم و رابطه علیت میان فقاهت و ولایت را از کجاى سخنان فاضل نراقى یا فقهاى قبلو بعد ایشان فهمیدهاند. همین نویسنده این برداشت را از کلام فاضل نراقى، پس از نقل کلام ایشان آورده که بامراجعه به سخنان این فقیه عالیقدر و فقهاى خلف ایشان روشن مىشود، چنین برداشتى از قبیل تفسیر بهراى و تحمیل بهشمار مىرود.
اکنون سخنان فاضل نراقى را که در کتاب حکمت و حکومت نقل شده مىآوریم:
«هر عمل و رخدادى که به نحوى از انحاء به امور مردم در دین یا دنیاشان تعلق و وابستگى دارد، و عقلا وعادتا گریزى از انجام آن نیست، بدین قرار که معاد یا معاش افراد یا جامعه به آن بستگى دارد، و بالاخرة درنظام دین و دنیاى مردم مؤثر است، و یا از سوى شرع انجام آن عمل وارد شده، اما شخص معینى براىنظارت در اجرا و انجام آن وظیفه، مشخص نگردیده، براى فقیه است که نظارت در انجام و اجراى آن را بهعهده بگیرد و بر طبق وظیفه عمل کند» (47) .
این گفتار را فاضل نراقى پس از مقدمهاى که ولایت فقیه را در محدوده ولایت امام دانسته آورده و در صدداثبات این مطلب است که در شؤون عامه و حفظ مصالح امت که وظیفه امام منصوب است، بر فقها است که دردوران غیبت در اجراى آن و با نظارت کامل در حد امکان بکوشند.
این گفتار، چیزى جز مسؤولیت در اجراى عدالت عمومى و پاسدارى از منافع امت و مصالح همگانى نیستکه در عصر حضور، بر عهده امام معصوم است و در عصر غیبتبر عهده فقیه جامع الشرائط.
از کجاى این گفتار، حکومت مطلقه و خودکامگى و سلطنتشاهنشاهى، یا خدایى روى زمین، استفادهمىشود؟ آیا اگر بگوئیم فقیه، وظیفهاى را بر عهده دارد که امام معصوم در رابطه با زعامتسیاسى بر عهدهداشته، این معناى خدایى روى زمین است؟ پس بایستى امام معصوم را نیز خدا بدانیم؟!
اگر بگوییم، کارهایى که انجام آن مطلوب شرع است و از به اهمال گذاردن آن راضى نیست، پس وظیفهفقیه است که در انجام آن بکوشد، آیا این به معناى قیمومیتبر مردم و محجوریت مردم مىباشد، یا خدمتبهمردم شمرده مىشود؟! لذا این گونه برداشتهاى غلط، بیشتر به غرض ورزى مىماند، تا تحقیق پیرامون یکموضوع علمى فقهى - کلامى.
اگر گفته شود: در عصر غیبت، وظایف ولائى (رهبرى و زعامتسیاسى) که بر عهده امامان معصوم بوده، برعهده فقیهان شایسته است، آیا معناى این سخن آن است که هر فقیهى به دلیل فقیه بودن، عملا عهدهدار اینمسؤولیت است، یا آنکه فقها شایستگى این مقام را دارند؟
بدون تردید معناى دوم صحیح است و شایستگى فقها را براى تحمل این مسؤولیت مىرساند، تا از میانآنها شایستهترین انتخاب گردد، و طبق روایات مربوطه، فرد انتخاب شده مورد امضاى شارع قرار مىگیرد وباید از وى حمایت نمود. البته قانون «نظم» چنین اقتضا مىکند و ضرورت حفظ نظام از نابسامانى بر تمامىظواهر ادله و احکام اولیه، حاکم است. و تمامى احکام شریعت در چارچوب حفظ نظم محصور و محدود است.
محقق انصارى مکررا تصریح دارند:
«اقامة النظام من الواجبات المطلقة» (48) .
برپاداشتن نظام و حفظ آن از نابسامانى، از واجبات ضرورى و بدون قید و شرط است.
مولا امیر مؤمنانعلیه السلام در وصیتخود خطاب به حسنینعلیهما السلام دستور مىدهد:
«اوصیکما، و جمیع ولدى و اهلى و من بلغه کتابى، بتقوى الله، و نظم امرکم...» (49)
سفارش مىکنم شما دو تن و همه را به تقواى خدا و نظم امور.
بنابراین معقول نیست که مسؤولیتحفظ نظام، که به تمرکز نظارت نیاز دارد، بر عهده تمامى فقیهان،هریک بطور مستقل واگذار شده باشد، این بى نظمى است و مایه اختلال در نظم مىباشد، و بر خلاف مقامحکمتشارع مقدس است. از روایاتى که فقها را شایسته مقام زعامت و رهبرى دانسته نیز تنها همانشایستگى استفاده مىشود و نه فعلیت. و این مردماند که باید شایستهترین را برگزینند.
و فرموده مولا امیرمؤمنانعلیه السلام: «ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه». بدین معنىنیست که تمامى کسانى که داراى این دو توانایى هستند، همگى زعامت امت را بالفعل عهدهدار هستند، بلکهرهنمودى استبه مردم تا از میان دارندگان صفات یاد شده، شایستهترین را برگزینند. همین گونه است دیگرروایاتى که در رابطه با ولایت فقیه بدان استناد شده است.
ولایت فقیه، واجب کفائى است
نکته در این است که «ولایت فقیه» در عصر غیبت - چه منصب باشد یا صرف وظیفه و تکلیف - یک واجبکفائى است. و نیز «اعمال ولایت» از قبیل حکم است و نه تنها فتوا. از این رو هر یک از فقها، که شرائط در اوفراهم بود و آن را بر عهده گرفت، از دیگران ساقط مىگردد و نیز در هر موردى - که طبق مصلحت امت - اعمالولایت نمود، بر همه نافذ است، حتى فقهاى همطراز او. زیرا احکام صادره از جانب یک فقیه جامع الشرائط، برهمه - چه مقلد او باشند یا مقلد دیگرى، چه مجتهد باشند یا عامى - واجب التنفیذ است.
بدین جهت، در امر قیام و نظارت در امور عامه، که یکى از فقهاى شایسته آن را بر عهده گیرد، دیگر جایىبراى ولایت دیگران باقى نمىماند. و احکامى که در این رابطه از جانب آن فقیه صادر گردد و طبق اصول وضوابط مقرره صورت گرفته باشد، بر همه لازم الاتباع است. و فقهاى دیگر که فقیه قائم به امر را به شایستگى وصلاحیتشناختهاند، باید خود را فارغ از این مسؤولیت دانسته، در محدوده ولایت وى دخالت و اظهار نظرنکنند و رسیدگى به آن را کاملا به او واگذار نمایند. مگر آنکه اشتباهى مشاهده شود و در حد «نصح» و ارشاد،صرفا تذکر دهند. همانند دیگر امور حسبیه که با به عهده گرفتن یکى از فقیهان، از دیگران ساقط بوده و جاىدخالتبراى آنان نمىماند و تصمیم او بر همگان نافذ است.
از این رو، در مساله «ولایت فقیه» - که از بارزترین مصادیق امور حسبیه بهشمار مىرود - هیچ گونهتزاحمى وجود ندارد و برخوردى میان ولایتها پدید نمىآید و اساسا موضوع تزاحم و برخورد منتفى است ومشکلى با این نام در نظام حکومت اسلامى وجود ندارد.
فقاهت ولىامر
فقاهت که شرط ولایت است، آیا ضرورت دارد که در تمامى ابعاد شریعتباشد، یا صرفا در امور مربوطه بهشؤون سیاست و سیاستمدارى کافى است؟ آنچه از دلائل ارجاع امتبه فقها بدست مىآید آن است که فقهامراجع مردم در تمامى مسائل مورد ابتلاى دینى هستند «فاما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة احادیثنا».ولى آیا ضرورت دارد که هریک از فقها، جوابگوى تمامى مسائل مورد ابتلا باشند، یعنى فقیهى شایستهمراجعه است که در تمامى ابعاد شریعت، استنباط بالفعل داشته باشد؟ از دلائل یاد شده، چنین ضرورتىاستفاده نمىشود، بلکه مجموع فقها، جوابگوى مجموع مسائل مورد ابتلا خواهند بود. لذا هر فقیهى که دربرخى از ابعاد شریعت تخصص داشته و در دیگر ابعاد، استنباط بالفعل ندارد، مىتوان در همان بعد تخصصوى به او مراجعه نمود، و در دیگر ابعاد به فقهاى دیگر که تخصص دارند مراجعه کرد. این، تبعیض در تقلیداست، که مورد پذیرش همه فقها است. و دلیلى نداریم که هرکه در یک مساله یا یک باب از ابواب فقه به فقیهىمراجعه نمود، لازم باشد در تمامى مسائل و تمامى ابواب به او مراجعه نماید بویژه اگر اعلمیت را در مرجعتقلید، شرط بدانیم، به ضرورت باید تبعیض در تقلید را بپذیریم، زیرا به طور معمول امکان ندارد که هر یک ازفقها در همه ابواب فقه، بالفعل آمادگى استنباط را داشته باشد، چه رسد به آنکه در همه این ابواب، متخصصو اعلم نیز باشد.
از این رو، در ولىامر مسلمین، که فقاهتشرط است، ضرورتى ندارد که در تمامى ابواب فقه استنباطبالفعل داشته باشد، یا آنکه در سر تا سر شریعت اعلم بوده باشد. بلکه مستفاد از فرمایش مولاامیرمؤمنانعلیه السلام: «ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه»، آن است که ولى باید فقیه و اعلم بهشؤون سیاستباشد. لذا ولىامر مسلمین، که در شؤون سیاسى و اجتماعى مرجع مردم است، باید در ابعادمربوط به اداره کشور و کشوردارى و تامین مصالح امت و تضمین اجراى عدالت اجتماعى، فقیهى توانمند باشدو در جزئیات مسائل مربوطه استنباط بالفعل داشته، بلکه فقیهترین و داناترین فقیهان در این مسائل بودهباشد. البته شایسته نیست در دیگر ابعاد شریعتبیگانه مطلق باشد. بلکه باید صاحب نظر بوده، قدرت فقاهتو استنباط بالفعل در بیشتر زمینهها را داشته باشد. گر چه در آن ابعاد، اعلم نباشد.
مفهوم ولایت مطلقه
مقصود از «اطلاق» در عبارت «ولایت مطلقه فقیه» شمول و مطلق بودن نسبى است، در مقابل دیگر ولایتهاکه هتخاصى در آنها مورد نظر است.
فقها، اقسام ولایتها را که نام مىبرند، محدوده هر یک را مشخص مىسازند، مثلا، ولایت پدر و دختر در امرازدواج، ولایت پدر و جد در تصرفات مالى فرزندان نابالغ، ولایت عدول مؤمنین در حفظ و حراست اموالغائبین، ولایت وصى یا قیم شرعى بر صغار و مانند آن... که در کتب فقهى به تفصیل از آن بحثشده است.
ولى هنگامى که ولایت فقیه را مطرح مىکنند، دامنه آن را گستردهتر دانسته، در رابطه با شؤون عامه ومصالح عمومى امت، که بسیار پردامنه است مىدانند بدین معنى که فقیه شایسته، که بار تحمل مسؤولیتزعامت را بر دوش مىگیرد، در تمامى ابعاد سیاستمدارى مسؤولیت دارد و در راه تامین مصالح امت و درتمامى ابعاد آن باید بکوشد و این مفاد «ولایت مطلقه» است.
بنابراین مقصود از «اطلاق»، گسترش دامنه ولایت فقیه است، تا آنجا که «شریعت» امتداد دارد و مسؤولیتاجرایى ولی فقیه در تمامى احکام انتظامى اسلام و در رابطه با تمامى ابعاد مصالح امت مىباشد و مانند دیگرولایتها یک بعدى نخواهد بود.
فقاهت، قید ولایت است
اساسا، اضافه شدن «ولایت» بر عنوان «فقیه» - که یک وصف اشتقاقى استخود موجب تقیید است و وصففقاهت آن را تقیید مىزند. زیرا ولایت او، از عنوان فقاهت او برخاسته، لذا ولایت او در محدوده فقاهت اوخواهد بود، و تنها در مواردى است که فقاهت او راه دهد.
این یک قاعده فقهى است که موضوع اگر داراى عنوان اشتقاقى گردید، محمول - چه حکم وضعى یاتکلیفى باشد - در شعاع دائره وصف عنوانى، محدود مىگردد. و از باب «تعلیق حکم بر وصف، مشعر بر علیتاست» یک گونه رابطه علیت و معلولیت اعتبارى میان وصف عنوان شده و حکم مترتب بر آن به وجود مىآیدکه حکم مترتب، دائر مدار سعه دائره وصف عنوانى خواهد بود و گستره حکم به اندازه گستره وصف است.
بنابراین، اضافه شدن ولایتبر عنوان وصفى، و تفسیر «مطلقه» به معناى نامحدود بودن، از نظر ادبى واصطلاح فقهى، سازگار نیست. از این رو، اطلاق - در اینجا - در عنوان وصفى محصور مىباشد، و این گونه اطلاقدر عین تقیید، و تقیید در عین اطلاق است. و هرگز به معناى نامحدود بودن ولایت فقیه نیست لذا این اطلاق،اطلاق نسبى است. و در چارچوب مقتضیات فقه و شریعت و مصالح امت، محدود مىباشد. و هرگونه تفسیرىبراى این اطلاق که بر خلاف معناى یاد شده باشد، حاکى از بى اطلاعى از مصطلحات فقهى و قواعد ادبى است.
مفهوم انحرافى اطلاق
بدین ترتیب سخن کسانى که مىگویند، «قائلین به ولایت مطلقه فقیه، شعاع حاکمیت و فرمانروائى فقیه رابه سوى بى نهایت کشانیده، و فقیه را همچون خداوندگار روى زمین مىدانند» (50) گفتارى است که به «افتراء»و نسبت دادن ناروا، بیشتر مىماند. هیچ فقیهى از کلمه «عامه» یا «مطلقه» این معناى غیر معقول را قصد نکردهو کلماتى همچون «نامحدودیت» یا «مطلق العنان» یا «اراده قاهره» مفاهیمى خود ساخته است که ناروا به فقهانسبت دادهاند.
اصولا ولایت فقیه، مسؤولیت اجرایى خواستههاى فقهى را مىرساند که این خود محدودیت را اقتضامىکند و هرگز به معناى تحمیل اراده شخص نیست، زیرا شخص فقیه حکومت نمىکند، بلکه فقه او است کهحکومت مىکند.
تفسیر نادرستبرخى آیات
شاید بگویند این پندار از آنجا نشات گرفته که در کلمات فقها آمده، ولایت فقیه، امتداد ولایت امامان وپیامبر اکرمصلى الله علیه وآله است. از جمله آیات شریفه: «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم» (51) . پیامبر، از خود مردم است،در تصمیمات مربوطه، اولیت دارد.
«و ما کان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة من امرهم» (52) .
در تصمیمات مربوطه، هر چه پیامبر تصمیم گرفت، همان نافذ است، و مردم حق راى ندارند.
«و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله» (53) .
پس از مشاورت، آنچه را که تصمیم گرفتى بر خدا توکل کن.
طبق این برداشت، اراده ولىامر مسلمین بر اراده همگان حاکم است و صلاحدید و نظر او نافذ مىباشد.
برخى از طرفداران تندرو «ولایت مطلقه فقیه» که آن را بدرستى نفهمیدهاند، بر این پندار دامن مىزنند ومىخواهند بگویند اراده، اراده ولىامر است و خواسته، خواسته او است. باید همگى در مقابل دستورات و حتىمنویات او تسلیم محض باشند. همان گونه که درباره پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله آمده:
«ثم لایجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» (54) .
ولى این گونه تفسیر، بیشتر به «تفسیر به راى» و بر اساس دلخواه مىماند.
اولا، این گونه نبوده که پیامبراکرمصلى الله علیه وآله در رابطه با شؤون سیاسى و نظامى و جنگ و صلح و دیگر امورمربوط به دنیادارى، از شیوههاى متعارف فراتر رفته، اراده خود را حاکم بداند و در جاى خود خواهم آورد کهمشورت به شیوه متعارف، از اساسىترین دستور العملهاى پیامبراکرمصلى الله علیه وآله بوده، و امیرمؤمنانعلیه السلام نیز همینشیوه نبوى را اتباع مىفرمود. لذا هرگز ولایت پیامبر و ائمهعلیهم السلام از محدوده متعارف فراتر نرفته و هرگز بهمعناى تحکیم یا تحمیل اراده نبوده است. در نتیجه ولایت فقیه که در امتداد ولایت امام معصوم قرار دارد،چنین مفهوم غیر قابل قبولى نخواهد داشت و هرگز فرع، زائد بر اصل نخواهد گردید.
ولایت معصومین نیز در رابطه با اجراى عدالت اجتماعى و پیاده کردن فرامین شرع در جامعه و در راستاىمصالح متبوده است. لذا ولایت فقها در امتداد همین راستا خواهد بود که شرع، مرز و محدوده و چارچوب آنرا معین مىسازد و فراتر از آن مشروعیت نخواهد داشت.
ثانیا، تفسیر آیات یاد شده به گونهاى دیگر است که خواسته خیالى آنان را تامین نمىکند. دو آیه سورهاحزاب 6 و 36، در رابطه با تصمیماتى است که مسؤولین فوق بر اساس ضوابط مقرر اتخاذ مىکنند. که یکى ازآن ضوابط، مشورت با کارشناسان مربوطه یا موافقت راى عمومى است که با توافق اکثریت صورت گرفتهباشد.در اینگونه موارد باید همگى، حتى اقلیت مخالف یا ممتنع، تسلیم باشند. لذا اگر مصلحت عمومى اقتضا کردکه دولت تصمیمى بگیرد و طبق ضوابط عرفى و قانونى انجام گرفت، افرادى که مصلحتشان خلاف آن اقتضاکند، حق مخالفتیا مقاومت را ندارد، زیرا در نظام حکومت اسلامى، حق فرد و حق جامعه، هر دو محترماست، ولى در صورت تزاحم، حق جامعه و مصلحت عمومى بر حق فرد و مصلحتشخصى مقدم خواهد بود.
خلاصه آنکه در برابر تصمیمات و کارهاى انجام گرفته از جانب دولت - که با حفظ رعایت مصلحتامت - صورت مىگیرد، باید همگى تسلیم باشند و در این گونه موارد، مصلحت عمومى بر مصلحتشخصىتقدم دارد و جایى براى اعتراض نیست. آیه فوق الذکر به این حقیقتسیاسى - اجتماعى اشارت دارد و هرگز بهمعناى تحکیم یا تحمیل اراده ولىامر بر خواستههاى مردمى نیست.
و اما آیه مشورت «و شاورهم فى الامر»، در جاى خود خواهیم گفت که مورد خطاب در آیه شخصیتسیاسى پیامبر است که در رابطه با امور سیاسى، نظامى، اجتماعى... باید با مشورت انجام دهد. و آیه «و امرهمشورى بینهم» (55) نیز به همین حقیقت اشارت دارد که جامعه اسلامى، تمامى ابعاد تشکیلاتى آن با مشورتانجام مىگیرد و از جمله امور سیاسى و نظامى و ادارى و غیره.
پس مخاطب به این خطاب، تمامى مسؤولین سیاسى، در نظام حکومت اسلام مىباشند. اکنون اینمشورت چگونه انجام مىشود؟ از آنجا که مشورت یک موضوع عرفى است، باید طبق متعارف عقلاى جهانانجام شود که راى اکثریت نافذ است. اگر در سطح عمومى انجام گیرد باید راى اکثریت قاطع امت رعایتشود.و اگر با گروه کارشناسان انجام شود، نیز آنچه اکثریت قاطع راى دهند، باید تنفیذ گردد.
ولى در عین حال، مسؤول یا مسؤولین فوق، دغدغه خاطر دارند، که مبادا راى اقلیتبر صواب باشد واکثریت اشتباه رفته باشند. زیرا عقلا این احتمال وجود دارد. و این دغدغه و احتمال، آن گاه قوت مىگیرد کهاحیانا نظر مسؤول فوق موافق راى اقلیتباشد، ولى طبق عرف جارى باید از راى اکثریت متابعت کند، گر چهبر خلاف نظر خودش باشد.
دفع یک سوء تفاهم
در اینجا مناسب استبه فرموده مقام معظم رهبرى که در دوران ریاست جمهورى سال 66 در یکى ازخطبههاى نماز جمعه، ولایت فقیه را حرکت در چارچوب شرع بیان داشتند و مورد تذکر امام راحلقدس سره قرارگرفت، اشاره کنیم. اساسا تذکر امام به اصل گفتار نبود، بلکه به برداشتى بود که برخى فرصتطلبان در صددسوء استفاده برآمده بودند.
مقصود مقام معظم رهبرى از چارچوب شرع، همان ضوابط و اصول ثابته شرع است که مصالح وپیشآمدها را نیز شامل مىشود و خود ضوابطى دارد که در اختیار فقیه قرار دارد، تا بر اساس آن ضوابط، حکمشرعى هر یک را استنباط کند.
برخى گمان بردند که مقصود ایشان صرفا احکام اولیه که مصالح آنها از قبل پیش بینى شده و زمان و مکانهیچ گونه تغییرى در آن نمىدهد، مىباشد و فقیه نمىتواند در «حوادث واقعه» نظر دهد و احکام تکلیفى ووضعى آنها را در پرتو قواعد عامه روشن سازد.
لذا پنداشتند که این گونه امور باید به کارشناسان مربوطه واگذار شود و به فقیه و فقاهت ارتباطى ندارد و ازجمله، مسائل سیاسى و تنظیم امور کشورى و لشکرى را از حیطه ولایت فقیه خارج دانستند.
امام راحل بر این برداشت اعتراض فرمود که دست فقیه باز است و در پرتو ضوابط شرعى مىتواند درتمامى ابعاد زندگى و همه شؤون سیاسى، اجتماعى، فرهنگى و غیره، برابر مصالح روز نظر دهد و دیدگاههاىشرع را در تمامى جزئیات روشن سازد. (56) لذا ولایت فقیه - از این دیدگاه - گسترده بوده و با پیشرفت زمان وتغییر احوال و اوضاع، قابل حرکت و هماهنگ است و هیچ گاه دست فقیه بسته نیست. آرى صرفا در تشخیصمفاهیم در موضوعات، از متخصصان و کارشناسان مربوطه و احیانا عرف عام بهره مىگیرد. و این همان حرکتدر چارچوب شرع مىباشد.
محدودیت قانونى
از آنچه گفته شد روشن گردید که شعاع ولایت فقیه، در گستره دامنه شرع است و مقصود از اطلاق، شمولو گسترش در تمامى زمینههاى مربوط به شؤون عامه و مصالح امت مىباشد. که این خود، تقیید در عیناطلاق است. طبق این برداشت، دامنه ولایت فقیه را دیدگاههاى شرع و مصالح امت محدود مىسازد، و اطلاقآن در شعاع همین دائره است. اکنون این سؤال پیش مىآید که آیا قانون نیز مىتواند این محدودیت را ایجابکند، تا تصمیمات ولى فقیه فراتر از قانون نباشد یا آنکه مقام رهبرى مقامى مافوق قانون است؟
جواب این پرسش - با نظریه مشروعیت قوانین مصوب در نظام جمهورى اسلامى - روشن است، زیراقوانین مصوبه جنبه مشروعیتیافته و مخالفتبا آن، مخالفتبا شرع تلقى مىگردد.
مگر آنکه مصلحت عامه ایجاب کند که در برخى از رخدادهاى خاص و موقعیتهاى ضرورى، ولىامرمسلمین اقدامى فورى و مناسب اتخاذ نماید که ضابطه و شرایط آن را نیز شرع و قانون مقرر داشته است.
در قانون اساسى، اصل یکصد و دهم، وظایف و اختیارات رهبر را در یازده بند بیان داشته، ولى بر حسبمصالح و با نظارت هیات خبرگان منتخب مردم مىتوان از آنها کاستیا بر آنها افزود، و از آنجا که ذکر اینموارد، محدودیت را نمىرساند بنابراین نفى ما عدا نمىکند و اختیارات دیگر را انکار نمىکند. بویژه درموقعیتهاى حاد و ضرورى که شرائط استثنائى ایجاب مىکند تا رهبر اقدامى مناسب و تصمیمى قاطع باصلاحدید کارشناسان مربوطه و مورد اعتماد اتخاذ نماید. که آن نیز تحت ضابطه شرعى و قانونى است چنانچهاشارت رفت. زیرا اسلام، نظامى است قانونمند و با هر گونه بىضابطگى بودن سازگار نیست. بنابراین اگر سؤالشود، آیا ولىامر مسلمین مىتواند - در شرائط استثنائى - فراتر از وظائف مقرره در قانون اساسى، اعمال ولایتکند، پاسخ آن مثبت است، ولى بىضابطه هم نیست. لذا حاکمیت قانون در تمامى مراحل حکومت اسلامىکاملا رعایت مىگردد و هیچ گونه بىضابطه بودن وجود ندارد و هیچ کسى در هیچ پست و مقامى بر خلافضوابط، رفتارى انجام نمىدهد.
مقام رهبرى در مقابل مردم مسؤولیت دارد تا در انجام وظایف مربوطه کوتاهى نکند و همواره مصالح امترا در نظر گیرد. لذا باید داراى شرائطى باشد که قانون (57) تایید نموده و هرگاه از انجام وظایف قانونى خودناتوان شود یا فاقد یکى از شرائط یاد شده گردد یا معلوم شود از آغاز فاقد بوده، از مقام خود برکنار مىشود وطبق اصل یکصد و یازدهم، تشخیص این امر به عهده خبرگان مردم است، همان گونه که نظارت بر آن نیز برعهده آنان مىباشد. این مسؤولیت در پیشگاه خدا و مردم از فریضه نظارت همگانى برخاسته است.
علاوه که این کار، بها دادن به جایگاه مردم و حرکت در راستاى خواستههاى مشروع امتخواهد بود. وبدین سان مردم همواره خود را در حکومتسهیم مىدانند و حکومت مردمى به معناى درست کلمه نیز همیناست و بس.
مشورت با مردم در روایات
1. امام جعفربنمحمدصادق از پدرش امام محمدبنعلىباقرعلیهما السلام روایت مىکند که فرمود:
«قیل لرسولالله صلى الله علیه وآله: ما الحزم؟ قال: مشاورة ذوى الراى و اتباعهم» (58) .
از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله پرسیده شد: حزم (استوارى در تصمیم) چیست؟
پیامبر فرمود: مشورت با صاحب نظران و پیروى کردن از نظرات ایشان است.
و در این روایت از «حزم» سؤال شده که تصمیمگیرى حکمتآمیز چگونه است؟
نکته دوم آنکه پیامبر در این روایت علاوه بر آنکه راه کنکاش با اندیشمندان مربوطه را پیشنهاد کرده،پذیرفتن آراء صواب آنها را نیز توصیه فرموده است.
به همین جهت است که حضرت امیرعلیه السلام مىفرماید: «الخلاف یهدم الراى» (59) . مخالفتبا راى اکثریت،مایه تباهى راى تصمیم گیرنده است.
و در جاى دیگر مىفرماید: «من استبد برایه هلک» (60) . هر که راى خود را بپسندد و به آراى دیگران بهاندهد، راه نابودى را در پیش گرفته است.
2. پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود:
«الحزم، ان تستشیر ذا الراى و تطیع امره، و قال: اذا اشار علیک العاقل الناصح فاقبل، و ایاک والخلافعلیهم، فان فیه الهلاک» (61) .
تدبیر حکمت آمیز آن است که کار را با صاحبنظران در میان گذارده و از صلاحدید آنان پیروى کنى وهرگاه خردمند صاحبنظرى دلسوزانه و از روى پند و اندرز پیشنهادى داد، آن را بپذیر و مبادا با چنینکسانى مخالفت ورزى که راه نابودى خود را هموار ساختهاى!
نکته قابل توجه این است که «عاقل ناصح» در اینجا عنوان کلى دارد و فرد مراد نیست، به دلیل ضمیر جمع«و ایاک والخلاف علیهم» که بر اساس آن در صورت مشاورت با اندیشمندان باید به آراى آنان ارج نهاده شود ومورد عمل قرار گیرد. و لذا امام صادقعلیه السلام مىفرماید:
«المستبد برایه، موقوف على مداحض الزلل» (62) .
هر که بر راى خود پافشارى کند و به آراى دیگران بها ندهد، بر لبه پرتگاه لغزشگاهها قرار گرفته است.جالب آنکه «مداحض الزلل - لغزشگاهها» به صورت جمع آمده، یعنى: چنین کسى لغزشهاى فراوانى در پیشرو خواهد داشت.
و مولا امیرمؤمنانعلیه السلام فرموده:
«لا راى لمن انفرد برایه» (63) هر که خود راى باشد، راى او نادرست آید.
3. رسولاکرمصلى الله علیه وآله فرمود: «استرشدوا العاقل و لا تعصوه فتندموا» (64) با خردمندان به کنکاش بنشینید و باآنان به مخالفت نورزید که پشیمانى در پى دارد.
و در حدیث دیگر فرمود:
«مشاورة العاقلالناصح رشد و یمن، و توفیق منالله، فاذا اشار علیک الناصح العاقل، فایاک والخلاف،فان فى ذلک العطب» (65) .
مشورت با فرهیختگان مایه پیشرفت و موفقیت است و همواره عنایت الهى را همراه دارد. پس هر گاهخردمندان خیراندیش، پیشنهادى ارائه دادند، زنهار سرپیچى نکنى که دچار رنج و دشوارى مىگردى.
4. امیرمؤمنانعلیه السلام فرمود: «لا ظهیر کالمشاورة» و نیز «لا مظاهرة اوثق من مشاورة» (66) . هیچ پشتوانهاىهمچون مشاورت نیست. و پشتوانهاى مستحکمتر از مشاورت نیست.
5. و نیز فرمود: «من شاور الرجال شار کها فى عقولها». هر که با مردان کارآزموده به کنکاش بنشیند، ازاندیشه و خرد آنان سهمى براى خود فراهم ساخته است.
6. همچنین فرمود: «من استقبل وجوهالآراء، عرف مواقع الاخطاء». هر که آراى گوناگون را دریافت کند ومورد بررسى و سنجش قرار دهد، نقاط ضعف و قوت آنها بر او روشن مىگردد.
7. و در جاى دیگر فرمود: «الاستشارة عین الهدایة». مشورت کردن، عین هدایت است. یعنى: راه بردن بهسوى هدایت، از طریق مشورت میسر است.
لزوم مشورت دولتمردان
اکنون این سؤال پیش مىآید که این همه سفارشها که از پیامبر اکرم و اوصیاى اطهار وى درباره مشورتآمده یا آیه مبارکه که مؤمنان را در مشورت نمودن مورد ستایش قرار داده و ترغیب نموده، آیا مخصوص عامهمردم است، یا آنکه به اولویت قطعى شامل اولیاى امور و مسؤولان کشور نیز مىگردد؟ پاسخ، قطعا مثبتاست.
به همین دلیل است که امامجعفربنمحمد صادقعلیه السلام مىفرماید:
«لا یطمعن القلیل التجربة المعجب برایه فى رئاسة» (67) .
هرگز کسى که پیشینه آزمودگى ندارد و شیفته راى خویشتن است، در پى عهده دارى رهبرى نباشد.
البته کسانى را باید طرف مشورت خویش قرار داد که علاوه بر آزمودگى، همواره خدا را در نظر داشتهباشند. امام صادقعلیه السلام به سفیان ثورى مىفرماید: «و شاور فى امرکالذین یخشونالله عزو جل» (68) .
و مولا امیرالمؤمنینعلیه السلام مىفرماید: «شاور فى حدیثکالذین یخافونالله» (69) .
امام صادقعلیه السلام نیز مىفرماید:
«استشرالعاقل من الرجال الورع، فانه لایامر الا بخیر، و ایاک والخلاف، فان خلاف الورعالعاقل، مفسدةفىالدین والدنیا» (70) .
با مردان فرزانه پارسا به کنکاش بنشین، زیرا آنان جز به نیکى دستور نمىدهند و زنهار که با آنان مخالفتورزى، که دین و دنیاى خود را تباه ساختهاى.
پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله هنگامى که علىعلیه السلام را به سوى یمن روانه ساخت، به او سفارش فرمود:
«یا على، ما حار من استخار، و لا ندم من استشار» (71) .
سرگردان نخواهد ماند کسى آنکه از خداوند رهنمود بخواهد و پشیمان نمىگردد آنکه مشورت نماید.
مولاامیرمؤمنانعلیه السلام مىفرماید: «من لم یستشر یندم» (72) . هر که مشورت نکند پشیمان خواهد گردید.
امام موسىبنجعفرعلیه السلام مىفرماید: «من استشار لم یعدم عندالصواب مادحا، و عندالخطاء عاذرا» (73) . هر کهبا مشورت کارها را انجام دهد، اگر درست در آید. کار او ستوده خواهد بود و اگر نادرست آید، مورد نکوهش قرارنخواهد گرفت و معذور خواهد بود.
امیرمؤمنانعلیه السلام درباره مواردى که نص شرعى درباره آن نرسیده، از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله مىپرسد:
«یا رسولاللهصلى الله علیه وآله ارایت اذا نزل بنا امر لیس فیه کتاب ولا سنة منک، ما نعمل به؟
پیامبر در جواب مىفرماید:
«اجعلوه شورى بین المؤمنین. و لا تقصرونه بامر خاصة» (74) .
آن را با مشورت انجام دهید. سپس اضافه مىفرماید: مشورت را در همه موارد بکار برید. یعنى: همهکارهاى مسلمین باید با شور انجام گیرد.
خلاصه آنکه روایات درباره دستور مشورت فراوان است و در درجه اول، مسؤولان امت را شامل مىگرددکه در تمامى کارها با فرزانگان خیراندیش و کارشناسان کارآزموده همواره به شور بنشینند و هرگز مسؤولاندولت در حکومت اسلامى، از این قاعده مستثنى نیستند.
روش مشورت
شارع مقدس، دستور مشورت داده تا جامعه اسلامى در تمامى ابعاد زندگى و از همه مهمتر در شؤون سیاسى باشور و کنکاش به تصمیمگیرى بپردازند، ولى این که طریقه شورى چگونه است، به خود مردم واگذار شده، تا آن رامطابق شیوه خردمندان و معمول و متعارف جهانیان که اصطلاحا «سیره عقلائیه» گفته مىشود، انجام دهند.
جماعت مسلمین
احترام گذاردن به آراى عمومى، بها دادن به راى اکثریت است و این خود همبستگى ایجاد مىکند و میانمردم و دولت مردان علقه و رابطه مستقیم فراهم مىسازد و اساسا اعتماد به راى اکثریت قاطع مردمى،مصونیت ایجاد مىکند که از آن با نام «حبلالله المتین» (ریسمان ناگسستنى الهى) یاد شده و همبستگى با انبوهامت(جماعت مسلمین) خود، نیرویى قدرتمند و گزندناپذیر است.
نظارت همگانى مردم
یکى دیگر از اصول نظام اسلامى که عامل بازدارنده نیرومندى در برابر لغزش مسؤولین امر محسوبمىشود و جلو هرگونه خطا و اشتباه را در اجراى سیاستهاى اتخاذ شده مىگیرد، مساله «نظارت همگانى»است. یکایک آحاد امت مسؤولیت نظارت را بر عهده دارند و مساله «نصح الائمة» یکى از فرائض اسلامى است.پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله در این زمینه مىفرماید:
«من اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس منهم» (75) .
هر که روزانه درباره شؤون مسلمین اهتمام نورزد، از آنان شمرده نمىشود.
عبارت «من اصبح»، مفاد «روزانه» را مىرساند یعنى هر روز که از خواب برمىخیزد، اولین چیزى که بایددرباره آن بیاندیشد، همانا امور جارى در رابطه با شؤون عامه مسلمانان است.
و این گونه اهمیت دادن به شؤون مسلمین، باید عملکرد پیوسته و همیشگى هر فرد مسلمان باشد وعبارت «امور المسلمین» تمامى شؤون مسلمانان را در رابطه با مصالح عامه شامل مىشود که از مهمترین آنهاجریانات سیاسى، فرهنگى، اقتصادى هستند و هر چه از این قبیل بوده و از شؤون عامه محسوب مىگردد، زیرا«شؤون» عام است و به - مسلمین که کلمه جمع است - اضافه شده است. بنابراین مصالح همگانى مورد نظراست. پس هر مسلمانى باید همواره در صحنه حاضر باشد و خود را در اداره شؤون امتسهیم بداند و با چشمىباز و بینشى عمیق، ناظر بر جریانات باشد. در روایت دیگرى پیامبرصلى الله علیه وآله مىگوید:
«ثلاث لا یغل علیها قلب امرء مسلم: اخلاص العمللله. والنصیحة لائمة المسلمین. واللزوملجماعتهم» (76) .
سه چیز است که وجدان پاک یک فرد مسلمان، از آن فروگذارى نمىکند و بر خود روا نمىدارد که دربارهآن کوتاهى نماید: - خلوص نیت در رفتار و کردار خویش و پیوسته خدا را در نظر داشتن. - اندرز پاک و درو از آلایش، نسبتبه مسؤولان امر روا داشتن. - پیوستن به بافت جماعت مسلمان و از ایشان کناره نگرفتن.
و این یک وظیفه شرعى است که آحاد مسلمین، بایستى همواره در جریان امور باشند و نسبتبه جریاناتکشور بىتفاوت نباشند و کشور و دولت را از خود بدانند و خود را صاحبان حقیقى کشور و مصالح امتبدانند ودولت مردان را خدمتگذاران مخلص ملت دانسته، علاوه بر همکارى و وفادارى نسبتبه آنان، بر رفتار و کردارآنان نظارت کامل از خود نشان دهند، تا دولتمردان پیوسته احساس کنند که صاحبان حقیقى کشور شاهد وناظر رفتار آنان مىباشند.
در مقابل، وظیفه دولتمردان است که همواره مردم را در جریانات کارها در تمامى ابعاد سیاستگذارىقرار دهند و هرگز از آنان فاصله نگیرند و آنان را بیگانه ندانند.
و این همکارى و وفادارى توام با نظارت و حسن مراقبت، بهترین و مستحکمترین پشتوانهاى است، کهیک دولت مردمى مىتواند بدان اعتماد کند و پایههاى حکومت و دولت را بر اساس آن هر چه استوارتر سازد،لذا باید این اعتماد و حس همکارى دو طرفه باشد.
امیرمؤمنانعلیه السلام مىفرماید:
«فاذا عملت الخاصة بالمنکر جهارا، فلم تغیر العامة ذلک، استوجب الفریقان العقوبة من الله» (77)
اگر خواص مرتکب خلاف شوند و عامه مردم بر آنان خرده نگیرند، هر دو دچار سوء عاقبتخواهند گردید.
مسؤولیت رهبر در پیشگاه خدا و مردم
مساله مسؤولیت مقام رهبرى در پیشگاه خدا و مردم از همین وظیفه متقابل رهبر و مردم نشات گرفته،زیرا مقام رهبرى در پیشگاه الهى مسؤولیت دارد تا مجرى عدالتباشد و احکام اسلامى را بدون کم و کاستاجرا نماید و بدین جهت است که افزون بر علم و اقتدار، عدالت و تقوا نیز در مقام رهبرى شرط است. اوهمچنین در مقابل ملت نیز مسؤولیت دارد و باید جوابگوى نیازهاى عمومى باشد و در تامین مصالح همگانىدر همه زمینهها بکوشد و اگر کوتاهى کند یا کوتاه آید و نتواند از عهده آن برآید، از جانب مردم به وسیلهخبرگان منتخب آنان برکنار مىشود که در اصل یکصد و یازدهم قانون اساسى شرح آن آمده است. امامامیرمؤمنانعلیه السلام در رابطه با حق متقابل رهبر و مردم و مسؤولیتى که در مقابل یکدیگر دارند، مىفرماید:
«ایها الناس ان لی علیکم حقا، و لکم على حق. فاما حقکم علی فالنصیحة لکم، و توفیر فیئکم علیکم، وتعلیمکم کى لا تجهلوا. و تادیبکم کیما تعملوا. و اما حقى علیکم فالوفاء بالبیعة، و ا لنصیحة فى المشهد والمغیب. والاجابة حین ادعوکم. و الطاعة حین آمرکم» (78) .
اى مردم، همانگونه که من بر شما حقى دارم، شما نیز بر من حقى دارید. حق شما بر من آن است کههیچگاه از رهنمودهاى خالصانه دریغ نورزم و در تامین رفاه زندگى شما بکوشم و در تربیت و تعلیمهمگانى کوتاهى نکنم.
امامعلیه السلام در این سخن، سه موضوع مهم را مطرح مىکند:
1. رهنمودهاى خالصانه، پدرانه و حکیمانه، بدون جهتگیرى. که همه آحاد ملت مدنظر باشند.
2. تامین رفاه در زندگى در سطح عموم و ایجاد اشتغال و رونق دادن به کشت و کار و صنعت و تجارت و بالابردن سطح درآمدها.
3. تعلیم و تربیتبه صورت فراگیر و فراهم نمودن امکانات پیشرفتبسوى مدارج عالیه دانش و ایجادپژوهشگاههاى علمى در تمامى زمینهها. البته این با قطع نظر از دیگر وظایف نظام حکومت اسلامى از قبیلحراست از سرزمین اسلامى و ثروت ملى و ارزشهاى دینى و فرهنگى و نیز بالا بردن توان سیاسى و نظامى واقتصادى کشور است که در دیگر کلمات مولا امیرمؤمنانعلیه السلام آمده است. و اما حق رهبر بر ملت، یعنىمسؤولیت امت در مقابل دولتحاکم، این است که به پیمان خود وفادار باشند و اگر کاستیهایى مىبینند، درحضور مسؤولان یادآور شوند و در غیاب آنان در صدد افشاى عیوب و اشکالات نباشند و دستورات را به طورکامل انجام دهند.
مصلحت
بحث پیرامون مصلحت، یکى از مباحث زیربنائى حکومت عدل اسلامى است.
اسلام سیاسى - که در تامین مصالح همگانى و تضمین اجراى عدالت اجتماعى خلاصه مىشود - بر پایهمصلحت استوار است. و اساسا شریعت اسلامى تضمین کننده اجراى عدالت، در تمامى ابعاد حیات اجتماعىاست، تا مصالح افراد و جامعه بطور کامل تامین گردد و هر کس به حقوق حقه خود به گونه شایسته نایل گردد.از این رو شریعت اسلام، مصالح امت را هدف قرار داده، تا جامعه با سلامت زندگى کند و به سعادت و کمالانسانى دستیابد.
از این رو گفتهاند: «الاحکام الشرعیة الطاف الى الاحکام العقلیة». احکام شریعت، هر یک لطفى است - که ازمقام حکمت الهى برخاسته - و رهنمودى استبه آنچه فطرت و خرد انسانى آن را خواهان مىباشد. «و آتاکممن کل ما سالتموه و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها» (79) .
برابر این آیه آنچه انسانها - در نهاد خود - درخواست کردهاند، به آنان ارزانى شده است، یعنى عرضهنعمتهاى الهى بر وفق تقاضاى فطرت انسانها است. از جمله نعمتشریعت که به درخواست فطرت عرضه شدهاست. و از اینجاست که در دنبال آیه آمده، نعمتهاى ارزانى شده از جانب پروردگار، قابل شمارش نیست. واز این رو، حرکتبر منهاج شریعت، یگانه راه رسیدن به مصلحت واقعى و دستیابى به سعادت است، و زیربنابودن مصلحت، پایه مکتب عدل و اساس مذهب تشیع را تشکیل مىدهد.
این مصلحت - که زیربناى شریعت را تشکیل مىدهد - در متعلق احکام مىباشد و نه فقط در تشریعاحکام. بدین معنى که هر تکلیفى ارشاد به مصلحتى است که در متعلق آن تکلیف نهفته، و انسان را به آنمصلحت واقعى نائل مىسازد، نه آنکه صرفا مصلحت در نفس تکلیف باشد، مانند تکالیف آزمایشى.
لذا در شریعت، تعبد محض حاکم نیست، بلکه هدایتبه سودها و زیانهاى مادى یا معنوى است، و درانجام تکالیف، علاوه بر بدست آمدن قرب الهى در اثر فرمانبرى، سعادت در زندگى نیز تامین شده است.ابن بابویه صدوق، از امام محمد بنعلى باقرعلیه السلام روایت مىکند که در جواب کسى که از وى درباره علتحرمتخمر و مردار و خون و گوشتخوک سؤال کردهبود، فرمود:
«ان الله - تبارک و تعالى - لم یحرم ذلک على عباده، و احل لهم ما سوى ذلک، من رغبة فیما احل لهم، و لازهد فیما حرمه علیهم. ولکنه - تعالى - خلق الخلق، فعلم ما یقوم به ابدانهم و ما یصلحهم، فاحله لهم واباحه. تفضلا منه علیهم لمصلحتهم. و علم ما یضرهم، فنهاهم عنه و حرمه علیهم. ثم احله للمضطر فىالوقت الذى لا یقوم بدنه الا به، فامره ان ینال منه قدر البلغة لا غیر ذلک». (80)
خداوند، چیزى را حلال یا حرام ننمود، بدان جهت که آن را خوش یا ناخوش داشته است. ولى چون خلایقرا آفرید آنچه را که قوام آنها بدان است، و مصالح آنها در آن است مىدانست، از این رو آن را برایشان حلالو مباح دانست. و این تفضل و لطفى است از جانب پروردگار که در جهت مصلحتخلایق رعایتشده و نیزآنچه را که مایه زیان آنها است، مىدانست، لذا از آن جلوگیرى نمود و آن را حرام فرمود، گر چه در موقعاضطرار به اندازه سد رمق تجویز شده است.
امام على بنموسى الرضاعلیه السلام در نامهاى که به محمد بنسنان نگاشته، فرماید:
«جاءنى کتابک، تذکر ان بعض اهل القبلة یزعم ان الله - تبارک و تعالى - لم یحل شیئا و لم یحرمه، لعلةاکثر من التعبد لعباده بذلک... فقد ضل من قال ذلک ضلالا بعیدا، و خسر خسرانا مبینا. لانه لو کان ذلک،لکان جائزا ان یستعبدهم بتحلیل ما حرم، و تحریم ما احل... مما فیه فساد التدبیر و فناء الخلق. اذ العلةفى التحلیل و التحریم، التعبد لا غیر... انا وجدنا کل ما احل الله - تبارک و تعالى - ففیه صلاح العباد وبقاؤهم، و لهم الیه الحاجة، التى لا یستغنون عنها. و وجدناه مفسدا داعیا للفناء و الهلاک... ثمرایناه - تبارک و تعالى - قد احل بعض ما حرم فى وقت الحاجة، لما فیه من الصلاح فى ذلک الوقت، نظیرما احل من المیتة و الدم و لحم الخنزیر، اذا اضطر الیها المضطر، لما فى ذلک الوقت من الصلاح و العصمةو دفع الموت. فکیف ان الدلیل على انه لم یحل الا لما فیه من المصلحة للابدان، و حرم ما حرم لما فیه منالفساد...» (81) .
در آن نامه خطاب به محمد بنسنان مىفرماید:
در نامهات یادآور شدهاى که برخى از مسلمانان مىپندارند، تمامى تکالیف و هر حلال و حرامى، سببىندارد جز تعبد محض که بندگان نسبتبه پروردگار اظهار عبودیت نمایند، ولى هر که چنین پندارى دارد،سخت در اشتباه است، زیرا در آن صورت ضرورتى نداشت تا از زشتیها باز دارد و به خوبیها دستور دهد.بلکه تنها دستور کافى بود، چه زشتباشد و چه زیبا، زیرا هدف آزمایش بود، نه رهنمود به سوى خیر وصلاح، ولى ما مىبینیم که هر چه را خداوند دستور داده، مصلحت مردم در آن منظور گشته، و مایه بقاء وکمال آنان مىباشد. و مورد نیاز در زندگى است. و هر چه را منع نموده، چیزهاى بیهوده و مایه تباهى ونابودى کمال و شرف انسانى است. و اگر برخى محرمات را در موقع ضرورت تجویز نموده، آن نیز به جهتمصلحت موقتبوده، مانند آن که جانى از هلاکت نجات یابد.
از این رو روشن است که هر چه را رخصت داده جهت مصلحت، و هر چه را منع نموده به جهت مفسده وزیان بوده است.
و درباره حرمت مردار آمده: «لما فیها من فساد الابدان و الآفة». (82) و درباره حرمتخون آمده: «و حرم الله الدم کتحریم المیتة، لما فیه من فساد الابدان». (83) جهتحرمتخوردن گوشت مردار و خون را وجود آفات و تباهى جسم، یاد کرده است.
و در کتاب «فقه الرضا» آمده است:
هر چه مایه پایدارى زندگى است و در ابعاد مختلف مصلحت مردم نقش دارد، مورد دستور شرع قرارگرفته، و به عکس، هر چه مایه فساد و تباهى حیات است، مورد منع قرار گرفته، زیرا علاوه بر زیانجسمانى، ضرر نفسانى نیز دارد (84) .
روایات از این مقوله بسیار است که تکالیف شریعت را وابسته به مصالح واقعیه مىداند و این، یک اصلثابت در مکتب تشیع به شمار مىآید. ولى مصالح واقعى بر دو گونه مىباشد:
مصلحتهاى ثابت و مصلحتهاى متغیر
1. مصلحتهاى ثابت، که براى همیشه قابل پیش بینى است.
2. مصلحتهاى متغیر، که به اوضاع و احوال زمانه بستگى دارد.
احکامى که بر مصلحتهاى ثابت استوارند، مانند ابواب گوناگون عبادات و مقدمات آن(طهارات ثلاث)،ابواب محرمات، احکام مواریث، نکاح، طلاق، عده، حدود، قصاص، دیات و احکامى از این دست، در هیچشرائطى تغییرپذیر نیستند، زیرا مصالح زیربنائى این گونه احکام همیشگى و تغییر ناپذیرند. حدیث معروف:«حلال محمد حلال ابدا الى یوم القیامة، و حرامه حرام ابدا الى یوم القیامة، لا یکون غیره و لا یجیئ غیره» (85) اشارهبه این گونه احکام است. ولى مصالح متغیر، به شرائط زمان و مکان بستگى دارد و با نام«حوادث واقعه» در توقیعشریف از آن یاد شده، و مصالح مقتضیه یا مصالح مرسله نیز نامیده مىشود.
درباره اینگونه مصالح، از جانب شرع، ضوابطى ارائه شده، تا فقهاى شایسته در هر زمان و با تشخیصدرست مصلحت در رخدادها و پیشآمدها و تطبیق دقیق آن با ضوابط کلى شرع، احکام هر یک را به گونهشایسته استخراج کنند. و فرموده امام صادقعلیه السلام: «انما علینا ان نلقى الیکم الاصول، و علیکم ان تفرعوا» (86) اشاره به همین حقیقت است. در توقیع شریف نیز تاکید شده، که در رخدادها (مصالح پیش آمده) به فقهاىشایسته مراجعه شود، تا با توانایى فقهى خود، احکام هر مورد را به گونه صحیح استنباط نمایند:
«و اما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة حدیثنا، فانهم حجتى علیکم و انا حجة الله علیکم» (87) .
بنابراین اگر گفته شود، در شرع، احکام ثابته و احکام متغیره داریم، بدین معنى که شرح دادیم درستاست، زیرا احکام متغیره، در واقع تغییر موضوع مىدهند، و گرنه اصل ضوابط کلى ثابت و تغییر ناپذیرند.بیشتر مسائل سیاسى، نظامى، انتظامى، و نیز تشکیلات مربوط به روابط داخلى و خارجى، و انواع معاملات نوپیدا و موضوعات نو ظهور، از همین قبیلاند و با گذشت زمان، و دگرگونیهاى شرایط و احوال و اوضاع، تغییرپذیرند. ولى هیچگاه اسلام از تبیین احکام هر یک از پدیدهها کاستى نداشته و فقه گسترده اسلام، بازمینههاى کلى(قواعد عامه) که در ساختار خود دارد، جوابگوى تمامى این مسائل مىباشد. و این پندار کهپدیدههاى وابسته به پیشرفت زمان و گسترش دانش بشرى از حیطه فقاهت اسلامى بیرون است و نمىتواندیدگاههاى اسلام را در رابطه با این پدیدهها جستجو کرد، این پندار، ناشى از ناآگاهى از مبانى اسلام ودیدگاههاى وسیع شریعت است. مدعیان چنین گمانى، هرگز نتوانستهاند موردى را ارائه دهند که از حیطه دیدفقاهتبدور باشد و ضوابط عامه نتواند حکم آن را مشخص سازد. لذا همواره دست فقیه در سایه قواعد فقهىباز بوده، و باب اجتهاد لایزال گشوده و این از ویژگیهاى شریعت اسلام است که جهان شمول و ابدى است،بدین معنى که همیشه پاسخگوى نیازهاى جامعه بشرى در راستاى دیانت مىباشد.
احکام حکومتى
احکام حکومتى به مقرراتى گفته مىشود که از سوى مسؤولین کشور براى برقرارى نظم و تامین مصلحتعمومى صادر مىگردد که اگر تداوم نسبى داشته باشد و رسمیت پیدا کند، از احکام اولیه به شمار مىرود. اینگونه احکام در رابطه با «حوادث واقعه» یا مصالح مقتضیه هستند و همچنین از احکام متغیره هستند که بهشرائط زمان بستگى دارند و قابل تغییرند، و تمامى احکام انضباطى و آئیننامهها از این قبیل مىباشند. وهرگونه حکمى که در رابطه با رخدادى گذرا، یا به جهت رفع غائله و پیش آمدى صادر مىگردد، مانند فتواىتنباکو و مانند آن که جنبه رسمیت و قانونى پیدا نمىکند و با رفع غائله خود به خود ملغى مىگردد، از احکامثانویه خواهد بود که با پایان یافتن مقتضى آن، حکم صادر شده نیز پایان مىیابد. مانند تجویز برخى از کارهابه جهتحالت اضطرار، که با پایان یافتن شرایط اضطرارى، تجویز مزبور خود به خود ملغى خواهد شد. و امانحوه تشکیل حکومت و سازماندهى دولت، موضوعى است که به عرف زمان بستگى دارد و بایستىشایستهترین نظامهاى حکومتى مورد مطالعه قرار گیرد و بهترین روش که با اصول و مقومات ملى و دینى مانیز سازگار باشد انتخاب گردد. «فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه» (88) .
نوید موفقیت و رستگارى براى کسانى است که راه انتخاب اصلح را در پیش مىگیرند و این، عین اختیار وآزادى در انتخاب است و هرگز بوى تقلید از آن استشمام نمىگردد، و نظام تشکیلاتى که امروزه جمهورىاسلامى ایران برگزیده است، شایستهترین نظامهاى حاکم در جهان آزاد مىباشد که حکومتى صددرصدمردمى و مبتنى بر پایه اصول عقیدتى را تشکیل مىدهد، و حافظ تمامى اصول و مقومات ملى و مذهبى اینسرزمین اسلامى است.
تشکلات حزبى
در همین رابطه این پرسش مطرح است که آیا تشکلات حزبى در نظام حکومت اسلامى جایگاهى دارد؟این سؤال از آن جهت مطرح است که از یک سو ضرورت همگون بودن نظامهاى سیاسى حاکم بر جهان امروز،ایجاب مىکند که حکومت اسلامى خود را با عرف سیاست جهانى هماهنگ سازد تا امکان برقرارى روابطسیاسى بر اساس ضوابط بین المللى تحقق پذیر باشد. و از سوى دیگر، تحزب گرایى، مایه تشتت و تفرقه وتضارب آراء گشته و در صفوف مسلمین، رخنه و شکاف ایجاد مىکند و این بر خلاف دستور قرآن کریم است کهبه فشرده بودن صفوف مسلمین دستور اکید داده است:
«واعتصموا بحبل الله جمیعا و لاتفرقوا و اذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکمفاصبحتم بنعمته اخوانا» (89) .
به ریسمان ناگسستنى الهى(وحدت و برادرى اسلامى) چنگ زنید و از هم مپاشید و یاد آورید عنایت الهىرا که شما را از دشمنى و ستیز با یکدیگر نجات بخشید و دلهاى شما را به یکدیگر نزدیک کرد تا آن که بهفضل الهى امروزه برادروار گرد هم آمدهاید. «من الذین فرقوا دینهم و کانوا شیعا کل حزب بما لدیهم فرحون» (90) . راه و روش خود را از یکدیگر جدا ساختند، و به صورت دستهها و گروههاى جدا از یکدیگر مىزیستند و هرگروهى به آنچه خود مىپنداشتند، دلخوش بودند.
پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود: «المسلمون اخوة، تتکافا دماؤهم، و هم ید على من سواهم، یسعى بذمتهم ادناهم» (91) . مسلمانان همه برادر و برابرند، و جملگى یکدست در مقابل بیگانه قرار گرفتهاند. آن که در پائینترین رتبه قراردارد، با حمایت جمع اقدام مىکند.
یعنى فرد فرد آحاد مسلمین از حمایت جمع برخوردارند و جملگى هماهنگ هستند.
اکنون با نظر به مراتب یاد شده، تشکلات حزبى مىتواند، دو اثر و پیامد منفى داشته باشد:
اولا شیرازه وحدت ملى و اسلامى گسسته شود و پراکندگى گرایشها و خواستهها، شکافهاى عمیقى درمیان امتبوجود آورد، زیرا هر گروه به آنچه دارند دلخوشاند، «کل حزب بما لدیهم فرحون» (هر که نقشخویشتن بیند در آب). و آن وحدت و یگانگى و همبستگى که لازمه برادرى اسلامى است، از هم مىپاشد ومسلمانان را رو در روى یکدیگر قرار مىدهد.
ثانیا آزادى در انتخاب از مردم گرفته مىشود، زیرا حزبگرایى، اهداف دیکته شده را در مقابل اعضاء وهواداران قرار مىدهد، و انتخابات به گونه کانالیزه شده صورت مىگیرد. بنابراین، مردم آزاد نیستند و به ناچاربایستى کاندیداهاى مطرح شده از سوى احزاب را برگزینند. در صورتى که در فرهنگ اسلامى، انسان، آزادآفریده شده و در انتخاب راه کاملا آزاد است.
در روایات صحیحه آمده: «الناس کلهم احرار» (92) .
امام امیرالمؤمنینعلیه السلام در نامهاى به فرزندش امام حسنعلیه السلام مىنویسد:
«ولا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا». (93)
بدون تردید بنده دیگرى بودن، در آن است که انسان در تصمیمات خود، پیرو دیگران باشد و انتخاباتى کهاز کانال حزبى انجام مىگیرد، انتخاب آزاد نیست، بلکه انتخاب در چارچوب سیاستها و تصمیمات حزبى است!ولى در این زمینه باید گفت، این گونه برداشتهاى ناروا از تشکلات حزبى، ناشى از اندیشههاى ناپخته سیاسىاست. اسلام، سعى بر آن دارد که رشد سیاسى در آحاد مردم ریشهدار و بنیادین گردد. و ملت مسلمان هموارهبه مسائل سیاسى علاقه نشان داده، در تمامى صحنههاى سیاسى حضور فعال داشته باشند. بر این اساس هیچکس و هیچ برنامهاى نمىتواند، این علاقه و رشد سیاسى را از ملت مسلمان بستاند، زیرا این علاقه ریشهداراست و از احساس دینى و مذهبى آنان برخاسته است.
همچنین باید دانست که مساله جهت دهى سیاسى، مساله دیگرى است و هدف از آن این است که اینرشد سیاسى به شکل درست صورت گیرد، بدین گونه که گروهى از اندیشمندان مخلص و دین باور، و آشنا بهاوضاع سیاسى جهان و کشور گرد هم آیند و مسائل سیاسى را یک به یک مورد بررسى قرار دهند و با اندیشهصحیح، بهترین روش را جست و جو کنند، آنگاه با عرضه اندیشههاى مورد توافق خود بر مردم، یعنى درمعرض آراى عمومى قرار دادن، بر پختگى آن بیافزایند و ضمن آن که رهنمودهاى لازم را ارائه مىدهند آمادهپذیرفتن انتقادات و پیشنهادهاى مردمى نیز باشند.
«ولتکن منکم امة یدعون الى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک همالمفلحون» (94) . باید گروهى از شما گرد هم آیند و راه اصلح را ارائه دهند و پسندیده را از ناپسندجدا سازند. این چنین گروهها رستگار خواهند بود. و بدین سان براى انتخاب بهترین راه، هماندیشمندان سعى خود را کردهاند و رهنمودهاى لازم را عرضه نمودهاند و علاوه اعتماد مردم رانیز کسب کردهاند، و مردم نیز با کمک اندیشمندان مخلص، بهتر به مصالح خویش راه یافتهاند.البته با تعدد تشکلات حزبى، بهتر مىتوان مشکلات سیاسى را حل و فصل نمود، زیرا با تعددگروههاى سیاسى، مراکز تحقیق در مسائل سیاسى، متنوع خواهد شد و از برخورد اندیشهها وافکار گوناگون، بیشتر مىتوان به کاستیها پى برد، زیرا هر گروه، ممکن استبه نقص خود پى نبردکه در این صورت دیگر گروهها، آنان را آگاه مىسازند، همچون مراکز تحقیق علمى، که هر چهپرشمارتر باشد، در پیشرفت علم، بیشتر مؤثر است. امیرالمؤمنینعلیه السلام فرمود:
«من استقبل وجوه الآراء، عرف مواقع الاخطاء».
با دریافت آراى گوناگون، مىتوان به مواضع اشتباه پى برد.
آرى، این در صورتى است که گروهها و اندیشمندان، خالصانه بکوشند و همگى در پى مصالح امتباشند ونه به دنبال بدست آوردن پست و مقام یا شهرت و نام. اگر رهنمود است، صمیمانه باشد، و اگر انتقاد است،مخلصانه باشد و همواره رضاى خدا و مصالح مردم مد نظر باشد. متاسفانه این بینش و گرایش در جامعههاىعقب افتاده یا در حال رشد، کمتر حاکم است. و هر گونه تشکلات حزبى، در نهایتبه گروه گرایى و ستیزمىانجامد. هم از این رو مرحوم سید جمالالدین اسدآبادى در گفته مشهور خود یادآور شده است:
«الحزبیة فى الغرب دواء، و فى الشرق داء».
تشکلات حزبى در جامعههاى غربى، راه درمان دردها است. و در جامعههاى شرقى، منشا دردها.
امیدواریم، پس از گذشتسالها و قرنها، تحولى شگرف در نگرش مردم ما بوجود آمده باشد و مفهومتشکلات حزبى را به خوبى درک نمایند. ما همه برادر و برابریم و هدف واحدى را دنبال مىکنیم و بایستى ازاندیشههاى سیاسى یکدیگر حسن استفاده را بنماییم. ان شاء الله تعالى.
در پایان یادآور مىشویم که تک حزبى به استبداد و تحمیل منتهى مىشود و تعدد احزاب براى پیشبردرشد سیاسى ضرورى است. همانگونه که براى پیشرفت و رشد علمى، تعدد مراکز تحقیق ضرورى مىباشد.
پى نوشتها:
1) در استعمال رایج عرب، ولایات را به جاى ایالات بکار مىبرند. گر چه ایالت در لغت عرب همان مفهوم ولایت و امارت را مىدهد.
2) نامه: (89).
3) نامه: (10).
4) نامه: (216).
5) خطبه: (216).
6) خطبه: (25).
7) حکمت و حکومت، ص 178 - دکتر مهدى حائرى یزدى.
8) حکمت و حکومت ص 177.
9) کتاب البیع ج 2 ص 417.
10) المقنعة ص 810 - 811.
11) المراسم العلویة ص 263 - 264.
12) النهایة ص 301.
13) ایضاح الفوائد ج 1 ص 398 - 399.
14) الدروس ص 165.
15) روى الصدوق باسناد الى المنقرى عن حفص، قال: سالت الصادقعلیه السلام من یقیم الحدود، السالطان او القاضى؟ فقال: اقامةالحدود الى من الیه الحکم. (وسائل ج 28 ص49 ب 28/1) مقدمات الحدود.
صدوق از منقرى از حفص روایت مىکند، گوید: از امام صادقعلیه السلام پرسیدم: چه کسى مىتواند، اجراى حدود نماید حاکم یا قاضى؟فرمود: اجراى حدود بر دست کسى است که توان اجتهاد و فتوى داشته باشد. ولى در سند صدوق به منقرى. قاسم بن محمدواقع شده و موجب ضعف سند گردیده.
16) وسائل ج 28 ص 36 ب 11/1 صفات القاضى.
17) اشاره به قاعده لطف است که مقام حکمت الهى اقتضا مىکند. آنچه را که مایه پیشرفت طاعت و جلوگیرى از معصیتباشد،فراهم سازد وازاین جمله است: تجویز اجراى احکام انتظامى بر دست فقهاى شایسته، تا از گسترش فساد جلوگیرى شود.
18) المهذب ج 2 ص 328.
19) عوائد الایام ص 536 عائده: 54.
20) جواهر الکلام ج 21 ص 395.
21) جواهر الکلام ج 21 ص 393 - 397.
22) این تعبیر حاکى از آن است که وسوسه کننده را فقیه نمىداند، چنانچه خود تصریح دارد.
23) مقصود از امور حسبیه، امورى است که انجام آن را شارع مقدس حتما خواستار است و اجازه اهمال در آن را هرگز نمىدهد. ونمىتوان آن را رها ساخت تا بر زمین بماند.
24) شیخ الطائفه، این توقیع شریف را درر کتاب «الغیبة» ص 177 (ط نجف) آورده، نامهاى که اسحاق بن یعقوب برادر بزرگثقةالاسلامکلینى در دوران غیبت صغرى به امام عصر نوشته و جواب آن را دریافت نموده. در صحت و اتقان آن تردیدى نیست.در جاى خود از آن سخن خواهیم گفت. رجوع شود به (ولایة الفقیه) از نگارنده ص 75 - 77.
25) یعنى، کسانى که حقیقت گفتههاى مار را دریافته، توانائى گزارش آن را دارند، که فقیهان آگاه هستند. و گرنه صرف نقل حدیث،صلاحیتبراى مرجعیت نمىآورد.
26) وسائل الشیعه ج 28 ص 49 باب 28 رقم 1 مقدمات الحدود.
27) رجوع شود به: مبانى تکملة المنهاج ج 1 ص 224 - 226. و نیز: التنقیح - اجتهاد و تقلید ص 419 - 25.
28) رجوع شود به مکاسب محرمه امام راحل ج 2 ص 106 (ج2ص160).
29) رجوع شود به مبانى تکملة المنهاج ج 1 ص 224 - 226. والتنقیح - اجتهاد و تقلید ص 419 - 425.
30) رجوع شود به مکاسب - کتاب البیع - شیخ انصارى ص 153.
31) حکمت و حکومت ص 177.
32) سوره مائده 5: 1.
33) دراسات فى ولایة الفقیه - اقاى منتظرى ج 1 ص 575 - 576.
34) ولایت فقیه یا حکومت صالحان ص 50.
35) رجوع شود به: پیام قرآن ج 10 (قرآن و حکومت اسلامى) ص 59 - 60.
36) آل عمران: 3: 7.
37) مجله کیان شماره 36 ص 12.
38) استدلال از راه «حسبه» کاملا عقلانى است.
39) یعنى: طائفه شیعه اتفاق نظر دارند، بر تصحیح روایاتى که به واسطه آنها نقل شود، و این مىرساند که «مروى عنه» این گروهمورد ثقه است.
40) سوره انفال 8: 24.
41) سوره حشر 59: 19.
42) نهج البلاغه خطبه شقشقیه.
43) نهج البلاغة خطبه: 173.
44) امیر فیصل اول، یکى از سه برادر(امیر عبدالله و امیر زید) فرزندان شریف حسین، که پس از پایان جنگ جهانى اول و تجزیهممالک عثمانى، در سال 1921 م به پادشاهى عراق رسید. پس از او فرزندش ملک غازى، و سپس فیصل دوم که بدستانقلابیون عراق در سال 1958 کشته شد.
45) حکمت و حکومت ص 178.
46) همان ص 203.
47) عوائد الایام ص 536. در حکمت و حکومت ص 179 با مختصر تغییر در عبارت اصل آمده است.
48) رجوع شود به مکاسب محرمه شیخ انصارى ص 63 - 64.
49) نهج البلاغة نامه: 47 ص 421.
50) حکمت و حکومت ص 178.
51) احزاب 33: 6.
52) احزاب 33: 36.
53) آل عمران 3: 159.
54) نساء 4: 65.
55) شورى 42: 38.
56) رجوع شود به: مجله حوزه سال 4 شماره 23 ص 32 و نیز کتاب البیع امام ج 2 ص 461.
57) اصل پنجم و یکصد و نهم قانون اساسى.
58) بحار الانوار (مؤسسة الوفاء - بیروت) ج 72 ص 100 از محاسن برقى.
59) بحار الانوار ج 72 ص 105 از نهج البلاغة.
60) همان ص 104.
61) بحار الانوار ص 105 رقم 41.
62) بحار الانوارج 72 ص 105.
63) همان ص 105 رقم 39.
64) بحارالانوار ج 72 ص105
65) همان ص 105 رقم 39
66) همان ص رقم37 از نهجالبلاغة.
67) بحارالانوار ج 72 ص 98 رقم 2 از خصال صدوق.
68) همان ص 98 رقم 5 از خصال صدوق.
69) همان ص 98 رقم 3 از خصال صدوق.
70) همان ص101-102 رقم 26 از محاسن برقى.
71) همان ص 100 رقم 13 امالى شیخ طوسى.
72) بحارالانوار ج 72 ص 104 رقم 35 از تفسیر عیاشى.
73) همان رقم 37 از الدرة الباهرة.
74) تفسیر فرات بن ابراهیم کوفى ص 615.
75) کافى شریف ج2ص163.
76) بحار الانوار ج75 ص66 رقم5.
77) وسائل الشیعة باب 4 (امربه معروف) ج16 ص136 رقم 1.
78) نهجالبلاغة: خطبه34 (صبحى صالح) ص 79.
79) سورة ابراهیم 14: 34.
80) علل الشرایع باب 237 ص483 - 484 رقم17. وسائل ج24 ص100 باب1 اطعمه محرمة رقم1.
81) علل الشرایع ص 592 رقم43.
82) وسائل ج24 ص102 باب1 اطعمه محرمه رقم 3.
83) وسائل ج24 ص102 باب1 اطعمه محرمه رقم 3.
84) مستدرک ا لوسائل ج 13 ص 64 باب 2 مایکتسب به رقم 1.
85) صحیحه زراره از امام صادقعلیه السلام کافى شریف ج1 ص58 رقم19.
86) صاحب کتاب سرائر از جامع بزنطى به روایت هشام بنسالم آورده است. (بحار الانوار ج2 ص245 رقم54) رجوع شود به وسائلالشیعة ج 27 ص 61 - 26. و نیز از امام رضاعلیه السلام روایت کرده فرموده: «علینا القاء الاصول، و علیکم التفریع» (ابواب صفاتالقاضى باب 6 رقم 51 و 52).
87) الغیبة - طوسى ص177.
88) سوره زمر 39: 17.
89) آل عمران 3: 103.
90) انفال 8: 46.
91) کافى شریف ج1 ص 403 - 404.
92) کافى شریف ج 6 ص 195 حدیث 5 و ج 7 ص 420 حدیث 1 و ج 8 ص 69 حدیث 26. وسائل ج 23 ص 54 حدیث 1 و ج 27ص 253 حدیث 9 و نیز تهذیب و استبصار و من لایحضره الفقیه.
93) نهج البلاغه - (صبحى صالح) ص401
94) آلعمران 3: 104. و نیز در سوره اعراف 7: 159 آمده: «و من قوم موسى امة یهدون بالحق و به یعدلون». و آیه 181: «وممنخلقنا امة یهدون بالحق و به یعدلون» همواره مردانى به گونه گروهى راه حق را یافته و رهنمون به آن بودند.