حکومت و مشروعیت
آرشیو
چکیده
متن
1. مشروعیتحکومت
حکومت
علیرغم تعریفهاى مختلفى که از این واژه در کتب علوم سیاسى ارائهشده است، مىتوان حکومت را ارگانى رسمى دانست که بر رفتارهاىاجتماعى نظارت داشته و بدانها جهتببخشد. اگر مردم از طریقمسالمتآمیز، جهتدهى را پذیرا نشوند، حکومتبا توسل به قوه قهریهاهدافش را دنبال مىکند، اگر کسانى از مقررات وضع شده براى نیل به هدفقانون، تخلف کنند با کمک دستگاههاى انتظامى مجبور به پذیرفتن مقرراتمىشوند. این تعریف البته شامل حکومتهاى مشروع و نامشروع مىشود.
در همه نظریات حول "حکومت"، به ضرورتوجود حکومت در جامعهاعتراف شده است. تنهامکتب «آنارشیسم» منکر ضرورت وجود حکومتاست. آنارشیستها معتقدند بشر مىتواند با اصولاخلاقى، زندگى اجتماعى خویش را اداره کند و نیازىبه حکومت نیست. آنها معتقدند باید چنان حرکتکردکه بدون نیاز به حکومت، جامعه ادارهشود.
مکاتب دیگر، این نظریه را منافى با واقعیات وبه تعبیرى آن را غیر واقعبینانه مىدانند در طولقرنها بلکه هزاران سال تجربه نشان دادهاست درهر جامعهاى افراد معتنابه، به قوانین اخلاقى ملتزمنیستند و اگر قدرتى آنان را مهار نکند، زندگىاجتماعى را به هرج و مرج مىکشانند.
مشروعیت
مشروعیتى که در فلسفه سیاست مطرحمىشود مفهومى اصطلاحى دارد که نباید آن را بامعناى لغوى این واژه و واژههاى هم خانوادهاشاشتباه گرفت; به عبارت دیگر نباید «مشروعیت» رابا «مشروع»، «متشرعه» و «متشرعین» که از «شرع»به معناى دین گرفته شده همسان گرفت. بنابر این،معناى این واژه در مباحثسیاسى تقریبا مرادفقانونى بودن است.
حال که حکومت، ضرورت دارد و اساس آن براین است که دستورى از مقامى صادر شود ودیگران به آن عمل کنند، قوام حکومتبه وجودشخص یا گروهى است که «حاکم»اند و همینطوربه مردمى که مىبایست دستورات حاکم را بپذیرندو بدان عمل کنند.
اما آیا مردم از هر دستورى باید اطاعت کنند وهر شخص یا گروهى حق دارد دستور دهد؟
در طول تاریخ کسانى با زور بر مردم تسلطیافته و حکمفرمایى کردهاند، بىآنکه شایستگىفرمانروایى را داشته باشند. همچنین گاه افرادشایستهاى بودهاند که مردم مىبایست از آناناطاعت کنند.
منظور از «مشروعیت» این است که کسى حقحاکمیت و در دست گرفتن قدرت و حکومت راداشته باشد، و مردم وظیفه خواهند داشت از آنحاکم اطاعت کنند.
حق و تکلیف
میان «حق حاکمیت» و «تکلیف اطاعت» تلازم وبه اصطلاح منطقى، تضایف برقرار است. وقتىکسى «حق» داشت، طرف مقابل، «تکلیف» دارد کهآن حق را رعایت کند. اگر پدر حق دارد به فرزندشدستور بدهد، پس یعنى فرزند باید اطاعت کند.وقتى مىگوییم حاکم «حق» دارد فرمان بدهد،یعنى مردم باید به دستورش عمل کنند. پسمىتوان گفت: «مشروعیت» یعنى «حقانیت».
پس مشروعیتحکومتیعنى حق حکومتبرمردم. در میان مردم این باور وجود دارد که در هرجامعهاى کسانى حق دارند بر مردم حکومت کنندو کسان دیگرى چنین حقى را ندارند. پس اگر گفتهشود فلان حکومت مشروع است، بدین معنا نیستکه دستورهاى آن حکومت، لزوما حق و مطابق باواقعیت است. حقى که در اینجا گفته مىشود،مفهومى اعتبارى است که در روابط اجتماعىمطرح مىگردد.
مفهوم حق حاکمیت
گفته شد «حق حاکمیت» و «تکلیف به اطاعت»با هم ملازمند و بدون یکدیگر، بىمعنىاند. پستفاوتى نیست اگر بپرسیم: چرا حاکم حق دارددستور دهد، یا اینکه سؤال کنیم: چرا باید مردم ازحاکم پیروى کنند و دستورهاى او را اجرا نمایند.
اگر پذیرفتیم که اولا در هر جامعهاى بایدحکومتى وجود داشته باشد، و ثانیا: حکومت، بهمعناى تدبیر امور اجتماعى یک جامعه است پسباید بپذیریم کسانى حق دستور دادن و حکم کردندارند، و در مقابل، مردم مکلفاند دستورهاى حاکمیا هیات حاکمه را اطاعت کنند. اگر دستورى در کارنباشد، دیگر حکومتى وجود نخواهد داشت. اگردستور و اوامرى باشد، ولى کسى اطاعت نکند،حکومتبیهوده خواهد بود.
همان دلایل عقلى که رابطه رئیس و مرؤوس ویا امام و امت را به وجود مىآورد، که بدون چنینرابطهاى، مصالح جامعه تامین نمىشود، عینا ثابتمىکند که حاکم، حق حکم کردن دارد و مردم بایداز او اطاعت کنند.
2. ملاک مشروعیتحکومت
درباره ملاک مشروعیتحکومت، به چندنظریه مشهور به صورت گذرا اشاره مىکنیم:
1. نظریه قرارداد اجتماعى: این نظریهمشروعیتحکومت را از قرارداد اجتماعى مىداند;بدین معنا که بین شهروندان و دولت قراردادىمنعقد شده که براساس آن، شهروندان خود را ملزمبه پیروى از دستورهاى حکومت مىدانند; درمقابل حکومت هم متعهد است که امنیت، نظم ورفاه شهروندان را فراهم سازد. در اینکه طرفینقرارداد اجتماعى چه کسانى هستند نظراتمتفاوتى اظهار شده و یکى این است که یک طرفقرارداد، شهروندان هستند و طرف دیگر حاکم یادولت. نظریه دیگر این است که بین خودشهروندان این قرارداد منعقد مىشود.
2. نظریه رضایت: رضایتشهروندان، معیارمشروعیت است; یعنى وقتى افراد جامعه بهحکومتى راضى بودند اطاعت از دستورهاىحکومتبر آنان لازم است. رضایت افراد باعثمىشود آنان خود را به الزام سیاسى وارد کرده،حکومت، حق دستوردادن پیدا مىکند.
3. نظریه اراده عمومى: اگر همه مردم یااکثریت آنان خواهان حاکمیت کسانى باشند،حکومت آنان مشروع مىشود. معیار مشروعیت،خواست عمومى مردم است.
4. نظریه عدالت: اگر حکومتى براى عدالتتلاش کند، مشروع است. عدالت، منشا الزامسیاسى است.
5. نظریه سعادت یا ارزشهاى اخلاقى:مشروعیتیک حکومت در گرو آن است کهحکومتبراى سعادت افراد جامعه و برقرارىارزشهاى اخلاقى تلاش کند. منشا الزامآورى ومشروعیت، این است که حکومتبه دنبال سعادتمردم است.
6. نظریه مرجعیت امرالهى یا حکومتالهى: معیار مشروعیتحکومت، حق الهى و امراوست. حکومت دینى براساس همین نظریه است.
این شش نظریه را مىتوان به سه محوراساسى برگرداند: خواست مردم، عدالتیا مطلقارزشهاى اخلاقى، و حکومت دینى (الهى).
خواست مردم
طبق سه نظریه نخست، معیار مشروعیت،"خواست مردم" است. اگر معیار مشروعیت،خواست مردم باشد، لازمهاش آن است که اگر مردمحکومتى را نخواستند آن حکومت نامشروع باشد -هر چند آن حکومت در پى مصالح مردم باشد - واگر مردم خواستار حکومتى بودند آن حکومتمشروع گردد هرچند برخلاف مصالح مردم حرکتکند و ارزشهاى اخلاقى را رعایت نکند.
اینک باید ریشهیابى کرد که پایه ارزشهاىاخلاقى چیست؟
در قرون اخیر، گرایشى در فلسفه اخلاق پدیدآمده که اساس ارزشهاى اخلاقى را خواست مردممىداند (پوزیتویسم اخلاقى). براساس این گرایشارزشهاى اخلاقى همان خواست مردم است.
اما «فلسفه اخلاقى اسلام» که معتقد استبینخواست مردم و ارزشهاى اخلاقى، گاه ممکن استکه همخوانى نباشد. براساس این گرایش اشکالفوق مطرح خواهد شد. اشکال دیگر این است کهاگر اکثریت جامعه حکومتى را خواستند، تکلیفاقلیتى که چنین حکومتى را نمىخواهند چهمىشود؟ چرا این اقلیت ملزم به اطاعت از اوامرحکومتباشند؟!
این اشکال بسیار جدى است و در برابردموکراسى به معناى «حکومت اکثریت» بسیارمنطقى جلوه مىکند.
همین طور است که اگر افرادى موافقتمشروط به حکومتى داشته باشند، ولى حکومتبهآن شرط عمل نکند; آیا این حکومت مشروعیتىخواهد داشت و آن افراد التزامى به آن حکومتپیدا خواهند کرد؟
درباره سه نظریه نخست اشکالات خاصمتعدد دیگرى نیز مطرح است که اینجا از بیان آنهاخوددارى مىکنیم.
عدالتیا ارزشهاى اخلاقى
اگر معیار مشروعیتحکومت را عدالت و یاارزشهاى اخلاقى بدانیم آنگونه که در نظریه چهارمو پنجم بیان شد، مشروعیت دستورها و اوامرحکومت توجیه شده است، ولى نسبتبه دلیلمشروعیتحاکمان سخنى گفته نشده است; یعنىاگر قانونى عادلانه و یا تامین کننده ارزشهاىاخلاقى بود، اعتبار و مشروعیت مىیابد، همانگونهکه در نظریه چهارم و پنجم مطرح شده است. بااین سخن اعتبار قابل قانون تثبیتشده است ولىسخن در اعتبار و مشروعیتحاکم است که به چهمعیارى حق فرمان دارد؟
به عبارت دیگر: وقتى قانون و دستورى عادلانهبود، لازمالاجراست، ولى چرا اجراى این قانون بهدستشخص حاکم باشد؟ عادلانه بودن فرمان،توجیهگر حکومتشخص یا گروه خاصى نیست.این ایراد در نظریه چهارم و پنجم بدون جوابمانده است.
حکومت دینى و الهى
اگر نظریه ششم را بپذیریم، اشکالات وارده برنظریات قبلى، بر این نظریه وارد نیست. چونهمهکسانى که به وجود خدا معتقد هستند، خدا رامالک و سلطان (داراى تسلط تکوینى بر مردم)مىدانند. اگر خدا آفریدگار انسانهاست، چرا حقدستوردادن و حکمکردن نداشته باشد؟! از سوىدیگر کسانى که معتقد به وجود خدا هستند، بر اینباورند که احکامالهى به سود خدا نیست، بلکه درجهت مصالح مردم است، همچنین این احکامعادلانه و مطابق با ارزشهاى اخلاقى است. پس اگرخداحکم کند، لزوم اطاعت از آن بدون اشکالاست.
اگر خدا کسى را براى اجراى احکام الهى معینکند، او حق حاکمیت دارد. و حکومت او با اشکالىرو به رو نخواهد شد. حکومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) وامامان معصوم(علیهم السلام) با نصب خاص الهى صورتگرفته است و حکومت ولىفقیه در زمان غیبت اماممعصوم(علیه السلام) با نصب عام از طرف امام معصومانجام شده است که خود وى منصوب خداست.
3. ملاک مشروعیتحکومت از دیدگاهاسلام
در معیار مشروعیتحکومت، شیعه و سنىمتفقند که: اگر خدا کسى را براى حکومت تعیینکند، حکومت او مشروعیت دارد و او داراى حقحاکمیت است; زیرا بر اساس بینش اسلامى همهجهان ملک طلق خداست و همه چیز از آن اوست. هیچ کس حق تصرف در چیزى را ندارد مگر بااجازه خدایى که مالک حقیقى همه است. حکومتبر انسانها هم در اصل حق خداست و از شؤونربوبیت اوست. هیچ کس حق حاکمیتبر دیگرى راندارد مگر آنکه از طرف خداى متعال ماذون باشد;یعنى حکومت کسى که از طرف خدا نصب شدهباشد، مشروع است.
حکومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) بهترین نمونه حکومتدینى
یک مصداق از این حکومت که مورد قبولشیعه و سنى است - حکومت رسولالله(صلى الله علیه وآله)است. همه مسلمانان اتفاق نظر دارند حکومترسولالله(صلى الله علیه وآله) به دلیل نصب الهى، مشروع بودهاست. از نظر اهل تسنن به جز رسولالله کسدیگرى از سوى خداى متعال به حکومت نصبنشده است، ولى شیعیان معتقدند پس ازرسولالله(صلى الله علیه وآله) امامان معصوم(علیهم السلام) نیز از سوىخداى متعال به حکومت منصوب شدهاند. بایدتوجه داشت ولایت و حکومت معصومان پس ازرسول خدا - به واسطه نصب رسولالله نیست،بلکه اگر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را بهعنوان جانشین خویش معرفى کردهاند، ابلاغتعیین الهى بوده است. حضرتعلى(علیه السلام) از طرفخدا براى ولایت و حکومت منصوب شده بود.درباره دیگر امامان نیز همین گونه است. لیکن آیااز جانب خدا کسى در زمان غیبت معصوم(علیه السلام)براى حکومت نصب شده است؟ آنچه از روایاتموجود در کتابهاى روایى شیعى استفاده مىشوداین است که در زمان غیبت، فقیهى که واجدشرایط مذکور در روایات باشد، حق حاکمیت داردو به تعبیر برخى روایات از طرفمعصومان«علیهم السلام» به حکومت نصب شدهاست. مشروعیتحکومت فقها زاییده نصب عام آنان ازسوى معصومان است که آنان نیز منصوب خاص ازجانب خداى متعال هستند. از نظر شیعه به همانمعیارى که حکومت رسولالله(صلى الله علیه وآله) مشروعیتدارد، حکومت امامان معصوم و نیز ولایت فقیه درزمان غیبت مشروعیتخواهد داشت; یعنىمشروعیتحکومت هیچگاه مشروط به خواستاین و آن نبوده، بلکهامرىالهى وبانصباو بودهاست.
تفاوت نصب امامان معصوم با نصب فقها دراین است که معصومان(علیهم السلام) به صورت معیننصب شدهاند، ولى نصب فقها عام بوده و در هرزمانى برخى از آنها ماذون به حکومت هستند.
مشروعیتحکومت از دیدگاه اهل تسنن
از دیدگاه اهل تسنن - که بجزرسولالله(صلى الله علیه وآله) هیچکس از طرف خدا منصوبنشدهاست - حکومت چگونه، مشروعیت مىیابد؟در جواب باید گفت: سه راه براى مشروعیتحکومت وجود دارد; اول: اجماع مسلمانان راىحکومتیک فرد; دوم: نصب توسط خلیفه قبلى.سوم: تعیین اهل حل و عقد. راه سوم: معروفترینراه حصول مشروعیت از نظر اهل تسنن است ومقصود از آن این است که اگر بزرگان مسلمانان -که اهل نظر و راى هستند - اجماع کنند و کسى رابراى حکومت معین نمایند، حکومت او مشروعیتخواهد داشت.
برخى دیدگاه اهل تسنن درمساله مشروعیتحکومت را با دموکراسى غربى یکسان دانسته وحتى از این راه خواستهاند اسلام را پیشتازدموکراسى بدانند. در جاى دیگر به بررسى دیدگاهاهلتسنن درباره مشروعیتحکومتخواهیمپرداخت و عدم همخوانى نظریه اهلتسنن بادموکراسى را بیان خواهیمکرد.
4. نقش مهم مردم در حکومتاسلامى
نقش مردم در دو جنبه قابل بررسى است:یکى در مشروعیتبخشیدن به حکومت اسلامى ودیگرى در عینیتبخشیدن به آن.
به اتفاقنظر مسلمانان مشروعیتحکومترسولالله(صلى الله علیه وآله) از سوى خداى متعال بودهاست;یعنى خدا حق حکومت را به ایشان عطا فرمود.ولى در تحقق حکومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقش اساسىاز آن مردم بوده; یعنى آن حضرت با یک نیروىقهرى حکومتخویش را بر مردم تحمیل نکرد،بلکه خود مسلمانان از جان و دل با پیامبر بیعتکرده، با رغبتحکومت نبوى را پذیرا شدند.کمکهاى بىدریغ مردم بود که باعث تحکیمپایههاى حکومت پیامبر گشت.
در مورد مشروعیتحکومت امامانمعصوم(علیهم السلام) میان اهل تسنن و شیعیان اختلافنظر وجود دارد. اهل تسنن بر این عقیدهاند کهحکومت هرکس - بجز رسولالله(صلى الله علیه وآله) - با راىمردم و بیعت آنان مشروعیت مىیابد. آنهامعتقدند اگر مردم با حضرت على(علیه السلام) بیعتنکرده بودند، حکومت آن حضرت نامشروع بود.ولى شیعیان معتقدند مشروعیتحکومت ائمهمعصومین(علیهم السلام) با نصب الهى است، یعنى خداىمتعال است که حق حکومت را به امامانمعصوم(علیه السلام) واگذار کرده است و پیامبراکرم نقشمبلغ را در این زمینه داشتهاند. ولى در تحققبخشیدن به حکومت ائمه(علیهم السلام) بیعت و همراهىمردم نقش اساسى داشتهاست، از این روعلى(علیه السلام) با اینکه از سوى خدا به امامت و رهبرىجامعه منصوب شده بود و حکومت ایشانمشروعیت داشت ولى 25 سال از دخالت در اموراجتماعى خوددارى کرد، زیرا مردم با ایشان بیعتنکرده بودند. ایشان با توسل به زور حکومتخویش را بر مردم تحمیل نکرد. در مورد دیگر ائمهنیز همین سخن درست است.
عصر غیبت
درباره حکومت در زمان غیبت معصومبایدگفت:
از آنجا که در نظر اهل تسنن، زمان حضور اماممعصوم(علیه السلام) با زمان غیبت تفاوتى ندارد - زیراآنها امامتبعد از پیامبر را آنگونه که در شیعهمطرح است قبول ندارند - مشروعیتحکومتباراى مردم است; یعنى سنىها معتقدند با راىمستقیم مسلمانان یا تعیین خلیفه قبلى و یا با نظرشوراى حل و عقد، حکومتیک شخص مشروعیتمىیابد. فقهاى شیعه - به جز چند تن از فقهاىمعاصر - بر این باورند که در زمان غیبت، «فقیه»حق حاکمیت دارد و حکومت از سوى خدا بهوسیله امامان معصوم(علیهم السلام) به فقها واگذار شدهاست. پس در زمان غیبت هم مشروعیتحکومتاز سوى خداست و نقش مردم در عینیتبخشیدنبه حکومت است، نه مشروعیتبخشیدن به آن.
برخى خواستهاند نقش مردم در حکومتاسلامى - در زمان غیبت - را پررنگتر کنند; ازاین رو گفتهاند آنچه از سوى خدا توسط امامانمعصوم(علیهم السلام) به فقها واگذار شده، ولایت عامهاست; یعنى نصب فقها همانند نصب معصومانبراى حکومت و ولایت نیست، زیرا نصب امامان بهگونهاى خاص و معین بوده است فقها به عنوان کلىبه ولایت منصوب شدهاند و براى معین شدن یکفقیه و واگذارى حکومت و ولایتبه او باید از آراىمردم کمک گرفت; پس اصل مشروعیت ازخداست، ولى تعیین فقیه براى حاکمیتبه دستمردم است. این نقشافزون بر نقشى است که مردمدر عینیتبخشیدن به حکومت فقیه دارند.
اگر مقصود گوینده این است که در زمان غیبت،حکومت فقیه مشروعیتى تلفیقى دارد; بدین معناکه مشروعیت ولایت فقیه به نصب الهى و نیز راىمردم است; و راى مردم در عرض "نصب الهى"،جزء تعیینکننده مشروعیتبراى حکومت فقیهاست، و یا اگر مقصود این است که عامل اصلىمشروعیتحکومت فقیه در زمان غیبت، نصبالهى است، ولى خداوند شرط کردهاست که تا آراىمردم نباشد فقیه حق حاکمیت ندارد و راى مردم،شرط مشروعیتحکومت فقیه (نه جزء دخیل درآن) است، به هر صورت که نظر مردم را درمشروعیت دخالتبدهیم، با این اشکال مواجهمىشویم که آیا حاکمیت، حق مردم بوده تا بهکسى واگذار کنند؟ پیشتر گفتیم حاکمیت فقط حقخداست، و امامان از سوى خدا حق حاکمیتبرمردم یافتهاند. اگر مردم در مشروعیتحکومتدخالت داشته باشند، باید هر زمان که مردمنخواستند حکومت فقیه عادل واجد شرایط،نامشروع باشد، ولى ما گفتیم که فقیه واجد شرایطدر زمان غیبتحق ولایت دارد و این حق باموافقت مردم تحقق عینى مىیابد. افزون بر این،لازم مىآید که در صورت عدم موافقت مردم،جامعه اسلامى بدون حکومت مشروع باشد.
5. فلسفه "انتخابات"
شایسته است ابتدا به چند نظریه اشاره کنیمکه معتقدند آراى مردم باید در حکومت دینىنقش داشته باشد.
1. برخى مىگویند: حکومتیا «لیبرالى» استو توسط آراى مردم مشروعیت پیدا مىکند، و یا«فاشیستى» است و در آن مردم هیچ دخالتىندارند. پس در نظام اسلامى باید آراى مردم رامعتبر بدانیم، تا انگ فاشیستى به نظام زده نشود.
2. معدودى از معاصرین به عنوان احتمالگفتهاند: در زمان غیبت معصوم، مشروعیتحکومت منوط به آراى مردم است.
3. برخى معتقدند: چون از طرف خدا براىحکومت - در زمان غیبت - حکمى صادر نشده وامر و نهىاى به ما نرسیده است، یعنى امر حکومتدر عصر غیبت مسکوت مانده است، پس این امر بهمردم واگذار شده و آنان باید به اکمیتشخص ویا اشخاصى نظر بدهند، یعنى نظر و راى مردمنقش تعیینکننده در مشروعیت نظام دارد.
4. گروهى مىگویند: چون توسط خدا به کسىحق حاکمیت اعطا نشده است، خود مردم بایدتصمیم بگیرند زیرا مردم بر جان و مال خویشمسلط هستند (الناس مسلطون على اموالهم وانفسهم): مردم حاکمیت را - که حق آنان است - بهشخصى واگذار مىکنند و یا او را وکیل خودمىگردانند. - تفاوت «توکیل» با «تفویض» این استکه در اولى حق تجدید نظر داریم، ولى در تفویضنمىتوانیم از راى خود برگردیم، - پس مشروعیتحاکمیت در هر دو صورت، به آراى مردم است.
در نقد نظریه نخستباید گفت: به چه دلیلحکومتباید در دو شکل یاد شده منحصر باشد؟!
ما شکل سومى از حکومت را مىشناسیم که درآن مشروعیت، با آراى مردم به دست نمىآید، بلکهمشروعیت آن با حکم الهى است، در همان حالهیچگونه تحمیلى هم بر مردم وجود ندارد، زیراتوسل به زور براى دستیابى به حکومت مورد نظرما روا نیست و مردم با ایمان آگاهانه و آزاد خویشبدان تن مىدهند.
درباره نظریه دوم باید توجه کرد اکثریتفقهاى شیعه، مشروعیتحکومت در زمان غیبترا از ناحیه خدا مىدانند، اگر چه پذیرش و بیعتمردم باعث عینیتبخشیدن به حکومت دینىخواهد شد.
درباره نظریه سوم باید گفت: خداى متعال درمورد حکومت در عصر غیبتسکوت نکرده است;متون دینى مىگویند: مردم در زمان غیبتبایدتحقیق کنند و فقیه جامع شرایط را براى حکومتبیابند و حکومت را به او بسپارند.
درباره نظریه چهارم باید گفت: در بینش دینىحق حاکمیت از آن خداست، همه چیز مملوکاوست. هیچکس حق تصرف در چیزى را مگر بااجازه خدا ندارد، حاکمیتبر مردم در صورتىمشروع است که با اذن خدا باشد. پس حاکمیتحق مردم نیست، تا بخواهند آن را به کسى واگذارکنند یا کسى را وکیل نمایند.
اشکالاتى - که در جاى خود - بر «دموکراسى»وارد است، بر نظریه چهارم هم وارد است; از جملهاینکه اگر اکثر مردم حاکمیت را به کسى توکیل یاتفویض کردند، وظیفه مخالفان چیست؟ آیا بایداطاعت کنند؟ چرا؟ همچنان که مىتوان اشکالکرد چرا مردم حق حاکمیت را فقط به فقیه واگذارکنند؟ اگر حق مردم است، مىتوانند آن را به هرکس که بخواهند وا گذارند. پس طبق نظریه چهارمولایت فقیه ضرورت ندارد.
6. نظریه مقبول
مردم مشروعیتى به حکومت فقیه نمىدهندبلکه راى و رضایت آنان باعثبوجود آمدن آنمىشود. خدا به پیامبر مىفرماید: «هو الذى ایدکبنصره و بالمؤمنین; (1) خداست که تو را با یارىخویش و مؤمنان تقویت کرد.» کمک و همدلىمردم مؤثر در عینیتبخشیدن به حکومت - حتىحکومت پیامبر است. حضرت امیر(علیه السلام)مىفرماید: «لو لا حضور الحاضر و قیام الحجةبوجود الناصر... لالقیتحبلها على غاربها (2) مىفرماید: «اگر حضور بیعتکنندگان نبود و باوجود یاوران حجتبر من تمام نمىشد... رشتهکار[ حکومت ] را از دست مىگذاشتم.» همچنین از آنحضرت نقل کردهاند: «لاراى لمن لایطاع» (3) «کسى که فرمانش پیروى نمىشود، رایى ندارد.»این سخنان همگى بیانگر نقش مردم در پیدایش وتثبیتحکومت الهى، خواه حکومت رسولالله وامامان معصوم و خواه حکومت فقیه در زمانغیبت، است.
حال باید پرسید که اگر چنین است، شرکتمردم در انتخابات خبرگان رهبرى براى تعیینرهبر چه حکمتى دارد؟!
مردم با راى به خبرگان، رجوع به «بینه»کردهاند یعنى کارشناسان دینى را برگزیدهاند تاسخن آنان به عنوان حجتشرعى اعتبار داشتهباشد و این امر تازگى ندارد، زیرا مردم همیشه درامور شرعى خویش به «بینه» رجوع مىکنند، مثلابراى تشخیص مرجع تقلید به افراد خبره عادلمراجعه مىکنند، تا حجتشرعى داشته باشند. بااین تحلیل، انتخابات زمینهاى براى یافتن رهبرصالح مىشود، نه اینکه به او حق حاکمیتببخشد.روشن است که بهترین راه فقیه جامع شرایطرهبرى، مراجعه به خبرگان است.
ما معتقدیم این نظام باید بر اراده تشریعىالهى استوار باشد. قانونى که درباره دیگران اجرامىکنیم، تصمیماتى که براى دیگران مىگیریم،تصرفى که در زمینها، جنگلها، کوهها و بیابانهامىکنیم، نفت، گاز، طلا، مس و معادنى کهاستخراج مىکنیم، این کارها و تصرفات را باید بامجوز انجام دهیم. در بینش اسلامى، مجوز اینتصرفات اذن خداوند است. در حد اجازه او، مجازبه تصرف هستیم. راى مردم جایگاه خود را داردولى حجیتشرعى ندارد، از این رو اگر اسلامچیزى را نهى کرده باشد، حق نداریم با راى وانتخاب خود آن را مجاز بشماریم. راى خداوند درهمه جا مطاع است و اعتبار راى مردم تا وقتىاست که با دین تنافى نداشته باشد. براساس اینمبانى، مشروعیت دینى محور است.
البته گرچه «مقبولیت» با «مشروعیت» تلازمىندارد، اما حاکم دینى حق استفاده از زور براىتحمیل حاکمیتخویش را ندارد.
اگر نفوذ کلمه حاکمیت ولىفقیه از دستبرود،مشروعیتش از دست نمىرود، بلکه تحققحاکمیتبا مشکل مواجه مىگردد. البته این فرضدر زمان ما واقعنشده و آنچه در نوشتهها و سخنانبرونمرزى یا مقلدان آنها - مبنى بر عدم مقبولیتنظام اسلامى در میان مردم - ادعا مىشود تنهابراى ایجاد جو کاذب است.
در زمان حیات امام راحل(قدس سره) بارها از سوىمخالفان جمهورى اسلامى تبلیغ مىشد مردمایران به دلیل مشکلات اقتصادى ناشى از جنگ ومحاصره اقتصادى، از جمهورى اسلامى بریدهاند،ولى شاهد بودیم در همان اوضاع مردم به طورگسترده در صحنه حاضر مىشدند و از هیچفداکارى دریغ نمىکردند. پس از رحلتحضرتامام جریان اجتماعى همان شکل و جهت را حفظکرده، از این رو پشتیبانى مردم از نظام و رهبرىآن محفوظ است.
اما در مقام بحث نظرى باید گفت که احتمالعدم مقبولیت نظام اسلامى از سوى مردم، به دوصورت متصور است:
اول: مردم با دین، مشکل داشته و به هیچ روىحکومت دینى را نپذیرند; در این صورت چه درمورد امام معصوم(علیهم السلام) و چه فقیه داراى شرایطحاکمیتحکومت دینى تحقق نخواهد یافت، زیراشرط تحقق، پذیرش مردم است. نمونه بسیارروشن این فرض، 25 سال خانهنشینى حضرتعلى(علیه السلام) است. ایشان از سوى خدا به ولایتمنصوب شده بودند، ولى حاکمیتبالفعلنداشتند، زیرا مردم با آن حضرت بیعت نکردند.
دوم: این است که حاکمیتشخصى که داراىحق حاکمیتشرعى است و به وظائف خود نیز بهدرستى عمل کند به فعلیت رسیده باشد; ولى پساز مدتى عدهاى به مخالفتبا او برخیزند. این فرضخود دو حالت دارد:
یکى اینکه مخالفان گروه کمى هستند و قصدبراندازى حکومتشرعى را که اکثر مردم پشتیبانآن هستند دارند; شکى نیست در این حال، حاکمشرعى مؤظف استبا مخالفان مقابله کند و آنان رابه اطاعت از حکومتشرعى وادار کند. نمونه روشناین مورد برخورد خونین حضرت امیر(علیه السلام) بااصحاب جمل، صفین، نهروان و غیره بود و در زمانکنونى برخورد جمهورى اسلامى با منافقان وگروههاى الحادى محارب از همین گونه است، زیراروا نیستحاکم شرعى با مسامحه و تساهل راه رابراى عدهاى که به سبب امیال شیطانى قصدبراندازى حکومتحق و مورد قبول اکثر مردم رادارند، بازبگذارد.
صورت دوم - از این فرض - این است که بعد ازتشکیل حکومتشرعى مورد پذیرش مردم،اکثریت قاطع آنها مخالفت کنند; مثلا بگویند: ماحکومت را نمىخواهیم. در این حال، حاکم شرعى،هنوز شرعا حاکم است، ولى با از دست دادن نفوذکلمه خویش، قدرت اعمال حاکمیت مشروعش رااز دست مىدهد.
تنها در صورتى مشروعیتحکومت دینى ازدست مىرود که او به وظایف خود عمل نکند و یایکى از شرایط حاکمیت را از دستبدهد. در غیراین صورت مشروعیتباقى است.
شاید بتوان دوران امامت امام حسنمجتبى(علیه السلام) و درگیرى ایشان با معاویه و فرارسران سپاه آن حضرت به اردوگاه معاویه رانمونهاى از فرض اخیر دانست تاریخ نشان دادحضرت به علت پیروى نکردن مردم از ایشان عملاحاکمیتى نداشتند و مجبور به پذیرش صلحتحمیلى شدند، ولى مردم هم مکافات اینبدعهدى و پیمانشکنى خود را دیدند و کسانى برآنان مسلط شدند که دین و دنیاى آنها راتباه کردند.
7. مفهوم جمهوریت
اصطلاح «جمهورى» در فلسفه سیاسىمفهومى متعین، ثابت و غیرقابل تغییر ندارد. گاهاین اصطلاح در مقابل رژیم سلطنتى، گاه در برابررژیم دیکتاتورى و خودکامه به کار مىرود. نظامحکومتى در امریکا، فرانسه و خیلى از کشورهاجمهورى است. حتى شوروى سابق که رژیمسوسیالیستى داشت، خود را جمهورى مىخواند ومناطق تابع آن به عنوان جمهوریهاى شوروىخوانده مىشدند و اکنون که آزاد شده وخودمختارند، باز جمهورىهاى جدید به شمارمىآیند با اینکه هر یک از این کشورها با دیگرى -از جهات گوناگون - تفاوت دارد. اگر دقت کنیممىبینیم خیلى از کشورها که از لحاظ نوع اداره وتدبیر حکومتى، مردمى هستند، هنوز رژیمسلطنتى دارند; مثل انگلستان، بلژیک، تایلند،دانمارک، سوئد و هلند.
نباید گمان کرد «جمهورى» دقیقا شکل خاصىاز حکومت است، تا نظام فعلى ما - که جمهورىاست - همان شکل را تقلید کند. هنگامى که مردممسلمان ایران به رهبرى امام خمینى مبارزه بارژیم سلطنتى را شروع کردند و سرانجام آن رابرانداختند و نظام جمهورى را به جاى رژیمسلطنتى جایگزین نمودند، بواقع حکومتى را نفىکردند که معیار مشروعیتخویش را موروثى بودنحاکمیت مىدانست. مردم نظامى را جایگزینرژیم سابق کردهاند که شکل و خصوصیات آنهمخوان با موازین اسلامى و دیدگاههاى دینىدرباره حکومت است و بر اساس مصالحى که بایددر اوضاع متغیر زمان مورد توجه قرارگیرد، تعیینمىشود. از این رو باید ارزشها و احکام اسلامىمبناى عمل مسؤولان نظام باشد، نه اینکه«جمهورى» بودن نظام به معناى «غیردینى» بودنآن قلمداد شود.
اینک نوعى از جمهوریت، شکل حکومتى باهدف تامین محتوى و مضمون و احکام اسلام رانسبتا تامین کردهاست.
8. دموکراسى و نظام شرعى
دموکراسى به معناى حکومت مردم بر مردم یا«مردم سالارى» است. دموکراسى جدید در غرب،هنگامى شروع شد که متدینین غربى متوجهشدند آئینى که به نام مسیحیت در دست آنهاست،کارآیى و قابلیت آن را ندارد که در تمام جنبههاىزندگى انسان بویژه در زندگى اجتماعى نقشداشته باشد و قانونگذارى نماید. از این رو مشکل رابدینگونه حل کردند که حوزه کاربرد دین وحکمرانى خدا محدود به زندگى فردى انسان وچگونگى رابطه او با خدا باشد. آنها حاکمیت دین رادر مسائل اجتماعى و سیاسى نپذیرفتند قلمروىرسالت دین، منحصر در این شد که بگوید: نمازبخوان; دعابکن; توبه و مناجات بنما; و اما اینکهحکومت چگونه باید باشد، سیاست چیست،قضاوت کدام است و یا نظامهاى ارزشى جامعه برچه مبنایى است، ربطى به دین ندارد و به صلاحخداست که در این مسائل مهم بشر دخالت نکند!
بدین ترتیب دنیاى غرب، تکلیف خود را بادین مسیحیت تحریف شده، روشن کرد و درمسائل سیاسى و اجتماعى و اقتصادى، خیال خودرا از خدا راحت کرد. آن گاه این مساله براى غربیهامطرح شد که پس از گرفتن حکومت از دستخدا، آن را به چه کسى بسپاریم؟ متفکران غربى به دوراهحل رسیدند:
نخست آنکه حکومتبه دستیک نفر سپردهشود و او مطابق میل خود با مردم رفتار کند. اینشیوه را «دیکتاتورى» نامیدند.
راه حل دوم: آنکه حکومت را به دست مردمبسپارند; مردمى که بالغ هستند و مىتوانندمصلحت و مفسده خود را تشخیص دهند و مطابقبا راى خود، قانون وضع کنند و یا هر چه را دوستدارند تصویب کنند یا تغییر دهند.
براساس این نظریه، ملاک خوب و بد فقطخواست مردم است. خوب و بد، مفاهیمىاعتبارىاند که تابع سلیقه مردماند و ما در عالمواقع و در حقیقت، خوب و بدى نداریم. اگر مردمیک روز گفتند فلان عمل خوب است، آن عملخوب مىشود، ولى نه براى همیشه، بلکه تا وقتىمردم بخواهند; اگر روز بعد گفتند: همان عمل بداست، آن کار بد مىشود باز هم نه براى همیشه.بنابر این، ما خوب و بد حقیقى و عینى نداریم،اینها مفاهیمى اعتبارى و ساخته و پرداخته خودمردماند، غربىها این شیوه را که متکى بر راىمردم بود، دموکراسى نامیدند.
آنگاه که حل مشکل حکومت را منحصر در ایندو راه یافتند، به این نتیجه رسیدند که حکومتدموکراسى و آزاد بر حکومت فاشیستى ودیکتاتورى رجحان دارد. فریاد زدند: درود بردموکراسى و آزادى و بدین ترتیب دموکراسى دردنیاى غرب رواج یافت. دموکراسى غربى، زاییدهتفکر جدایى دین از سیاست است و هیچگاهنمىتواند با اسلام همسو گردد. زیرا همانگونه کهبیان شد; در غرب ابتدا فرض کردند دین نباید درعرصه مسائل حکومتى و سیاسى دخالت کند،آنگاه ناچار شدند حکومت را به دست مردمبسپارند، تا گرفتار دیکتاتورى نشوند. البته شایداین حادثه را بتوان در غرب و در بستر مسیحیتتحریف شده، توجیه نیز کرد اما حساب اسلام بهکلى جداست.
آیا اسلام مانند مسیحیت تحریف شده استکه نتواند درباره مسائل اجتماعى و حکومتى وبینالمللى نظر دهد و حکم کند؟ اگر اسلام مانندمسیحیتبود، ما دموکراسى را روى چشممانمىگذاشتیم و با غرب و شرق، همنوا مىشدیم، اماهرگز اسلام همچون مسیحیت نیست و به تمامجنبههاى زندگى بشر عنایت دارد و متن قرآن وسنت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و سیره ائمه اطهار(علیهم السلام)سرشار از دستورات اجتماعى و حکومتى است. آیاچنین اسلامى به ما اجازه مىدهد فقط در مسائلفردى، بنده خدا باشیم و در مسائل اجتماعى، بندهمردم؟! آیا اسلام به ما اجازه مىدهد فقط درمسائل نماز، روزه، زکات و مانند اینها به سراغ خدابرویم، اما در مساله حکومت و سیاست، معیارمشروعیت قانون را راى این و آن بدانیم؟!
بهتر است غربگرایان جامعه ما، ابتدا اسلام رابه درستى بشناسند و اندکى تامل کنند آیا اسلام بادموکراسى غربى قابل جمع است، آنگاه شعاردهند ما مسلمانیم و در عین حال دموکراسى غربىرا مىخواهیم!! و به تناقضهاى این جمعغیرمنطقى نیز به دنبال پاسخ منطقى باشند.
واژه دموکراسى - که از آن به «مردم سالارى»نیز تعبیر مىشود - همچون واژه آزادى، توسعه،جامعه مدنى و ... تعریف روشنى ندارد و مفهومىشناور و لغزنده را تداعى مىکند. باید مقصود خودرا از دموکراسى مشخص کنیم و به تعریف مشترکىاز آن دستیابیم، سپس آن را با دین بسنجیم، تابه نتیجه درستى برسیم.
اگر مراد از دموکراسى آن باشد که هر قانونى رامردم وضع کردند، معتبر و لازمالاجراست و بایدمحترم شناخته شود، چنین مفهومى قطعا با دینسازگار نیست. زیرا از نظر دین حق حاکمیت وتشریع مختص به خداست; «انالحکم الا لله». (4) فقط خداست که همه مصالح و مفاسد انسان وجامعه را مىشناسد و حق قانونگذارى وتصمیمگیرى براى انسان را دارد و انسانها باید درمقابل امر و نهى الهى و قوانین دینى، فقط پیرو وفرمانبردار بىچون و چرا باشند. زیرا عبودیتخداوند، عالیترین درجه کمال است و اطاعت ازفرامین الهى سعادت آدمى را تامین مىنماید.بنابراین دموکراسى و مردمسالارى اگر به معناىارزش راى مردم در مقابل حکم خداوند باشد، هیچاعتبارى ندارد، زیرا آنچه باید در مقابل آن خاضع ومطیع باشیم، فرمان خداست.
بنابراین اگر مردم کشورى در وضعیتى خاصبر امر نامشروعى توافق نمایند و راى دهند - چنانکه در برخى از کشورهاى غربى این گونه است - درچنین موقعیتى قطعا فرمان خدا مقدم است، زیراحکم خدا بر تشخیص مردم رجحان دارد. اگر راىاین و آن، اکثریتیا اقلیت را بر حکم خدا ترجیحدهیم، عملا خدا را نپرستیدهایم و تابع فرمان اونبودهایم و ربوبیت تشریعى خداوند را زیرپاگذاشتهایم، که این عمل با توحید منافات دارد.
دموکراسى اسلامى
اگر منظور از دموکراسى این باشد که مردم درچارچوب احکام الهى و قوانین شرعى در سرنوشتخود مؤثر باشند، چنین تعبیرى با اسلام مخالفتندارد. در قانون اساسى این معنا - به روشنى -تایید شده و مقصود امام امت که فرمودند: میزانراى مردم است، بدون تردید همین بوده است; نهآنکه هر چه مردم خواستند - حتى اگر مخالفحکم خدا باشد - ارزش و اعتبار دارد. میزان، راىمردم است تا زمانى که از قوانین الهى خارج نشود وبا مبانى شرع مخالفتى نداشته باشد; در غیر اینصورت، راى مردم ارزشى ندارد.
آیه شریفه «و امرهم شورى بینهم» (5) به اینمعنا نیست که مردم در همه چیز مىتوانند نظربدهند و حلال و حرام خدا را با شور و گفتگو تغییردهند; بلکه طبق آیه شریفه «و ما کان لمؤمن ولامؤمنة اذا قضىالله و رسوله امرا ان یکونلهمالخیرة من امرهم» (6) در احکامى که از سوىخدا و پیغمبر صادر شدهاست، مؤمنان هیچاختیارى در دخل و تصرف ندارند.
9. حکومت دینى
حداقل سه معنا ممکن است از «حکومتدینى» اراده شود; 1. حکومتى که تمام ارکان آنبراساس دین شکل گرفته باشد. 2. حکومتى که درآن احکام دینى رعایت مىشود. 3. حکومتدینداران و متدینان.
این سه معنا و تفاوت آنها را با یکدیگر چنینمىتوان توضیح داد: طبق معناى اول، حکومتدینى حکومتى است که نه تنها همه قوانین ومقررات اجرایى آن برگرفته از احکام دینى است،بلکه مجریان آن نیز مستقیما از طرف خدامنصوبند، یا به اذن خاص یا عام معصوم منصوبشدهاند چنین حکومتى «حکومت دینى» ایدهآل وکمال مطلوب است، زیرا حکومتى با اینخصوصیات از پشتوانه حکم الهى برخوردار است وبر اساس اراده تشریعى خدا شکل گرفته است. پسحکومت رسولالله(صلى الله علیه وآله) و امام معصوم و نیزحاکمیت افرادى مانند مالک اشتر در زمان حضورمعصوم و یا حکومت ولى فقیه جامعالشرایط درعصر غیبت این گونه است.
اما طبق معناى دوم لازم نیستشخص حاکم،منصوب مستقیم یا غیرمستقیم خدا باشد. در اینصورت مجرى این حکومت پشتوانه الهى ندارد ودینى بودن حکومت فقط به این معناست کهقوانین دینى در این حکومت رعایت مىشود. حتىطبق این معنا لازم نیست تمامى قوانین حکومتبرگرفته از احکام و قوانین شرع باشد بلکه کافىاست که تا حدودى احکام و ارزشهاى دینى در اینحکومت رعایت گردد. این شکل از حکومت درمرتبه بعد از حکومت دینى به معناى اول قراردارد.
بر اساس معناى سوم اصلا رعایتیا قوانیناسلامى هم لازم نیستبلکه همین که حکومتىمربوط به جامعهاى است که افراد آن متدینهستند چون شهروندان متدین هستند حکومتهم، مسامحتا دینى به حساب مىآید. مشابه اینتعبیر، تعبیر فلسفه اسلامى است که بعضى آن را«فلسفه مسلمانان» معنا مىکنند یعنى فلسفهاىکه در بین مسلمانان رایج است هر چند منطبق باتفکر اسلامى نباشد از این رو براى صدق اینمعناى سوم حکومت دینى، ضرورتى ندارد کهحاکم مقید به اجراى احکام شرع باشد. و طبق اینمعنا همه حکومتهایى که از صدر اسلام تاکنون درمناطق مختلف جهان در جوامع مسلمان تشکیلشده است «حکومت دینى» نامیده مىشوند.
شکى نیست که معناى سوم حکومت دینىطبق معیار و موازین عقیدتى ما معنایى صحیح وقابل قبول نیستبلکه در نظام عقیدتى اسلامحکومتى دینى است که تمام ارکان آن دینى باشدیعنى به معناى اول از معانى حکومتى دینى، دینىباشد. اما معناى دوم «حکومت دینى»، در واقع«بدل اضطرارى» حکومت دینى مقبول است نهاینکه حقیقتا حکومت دینى باشد یعنى در صورتعدم امکان تحقق حکومتبه معناى اول به ناچاربه سراغ حکومت دینى به معناى دوم مىرویم.
توضیح اینکه وقتى شرایط به گونهاى بود کهحکومت دینى به معناى اول قابل تحقق نبود: ازمیان اشکال مختلف حکومت، «حکومت دینى» بهمعناى دوم اضطرارا پذیرفته مىشود براى تبیینمعناى «اضطرار» به این مثال توجه کنید. از نظرفقه اسلامى، خوردن گوشت مرده حرام است. لکناگر مسلمانى در شرایطى قرار گرفت که به خاطرگرسنگى مشرف به مرگ است و مقدارى گوشتمرده در اختیار اوست. در اینجا فقها به استناد ادلهشرعى فتوا مىدهند که خوردن گوشت مرده بهمقدارى که از مرگ نجات پیداکند جایز است دراین صورت گفته مىشود چنین شخصى مضطر بهخوردن گوشت مرده است.
در بحث کنونى هم در شرایطى که تحققحکومت دینى واقعى امکان ندارد مسلمانان مضطرهستند که حکومتى را تشکیل دهند که «دینى» بهمعناى دوم است. پس در هر شرایطى نمىتوانحکومت دینى به معناى دوم را تجویز کرد همانگونه که خوردن گوشت مرده در هر شرایطى تجویزنمىشود. اگر مردم اضطرار داشته باشند در آنهنگام مىتوانند به حکومت دینى به معناى دوماکتفا کنند. چرا که در حکومت دینى به معناى دومتا حدودى احکام الهى اجرا مىشود و همین اندازهبهتر از حکومتى است که مطلقا اعتنایى به احکامالهى ندارد.
10. حکومت ولایى
عناوینى مانند حکومت اسلامى و حکومتولایى، در میان ما داراى معنایى روشن است، زیراما مسلمان هستیم و حکومت را در مرحله نخستاز آن خدا مىدانیم; باید بررسى کنیم خدا چهکسى را بر ما حاکم کرده است.
بدیهى استخداوند براساس حکمتش ازابتداى آفرینش انسان، در هر زمان شایستهترینانسانها را به عنوان پیامبر برگزیده است وبرنامههاى دینى از جمله حکومت را متناسب بانیازهاى بشر به او وحى کردهاست. پیامبران بهعنوان رهبران الهى نیز تلاش خود را در این راه بهکار گرفتهاند، تا با تعلیمات الهى مردم را هدایتکرده، آنها را به وظایف فردى و اجتماعى خود درزمینههاى عبادى، اخلاقى و سیاسى آشنا کنند تااینکه مردم با عمل به وظایف خود و قبول بندگى،به سعادت و کمال برسند. این امر جز در جامعهتوحیدى میسر نیست.
بدون تردید فلسفه بعثت انبیاء جز پیادهکردناراده تشریعى خداوند - درباره رفتار انسانها درنظام دینى - نیست. تاریخ صدر اسلام و عملکردپیامبر بزرگوار گواه بر این مطلب است که حکومتاز آن خداوند است و انتخاب حاکم و ولى مسلمیناز سوى او صورت مىگیرد. خداوند پیامبر، امام ورهبران الهى را نصب مىکند و مردم با تشخیصآنها موظفند رهبرى آنها را پذیرا باشند.
در چنین حکومتى ولایت و حکومت از آنخداست اعتقاد به چنین حکومتى برخاسته ازجهانبینى توحیدى است; طبق جهانبینىاسلامى تمام جهان و سراسر هستى ملک طلقخداست و تصرف در آن بدون اذن او روا نیست.انسان بدون اجازه خدا حتى حق تصرف درخویشتن را ندارد، تا چه رسد به تصرف دردیگران; با چنین اعتقادى، تنها کسانى حقحکومت دارند که از سوى خداوند منصوب باشند.
این افراد انبیاى الهى و ائمه(علیهم السلام) هستند کهمستقیما با اذن خدا بر مردم ولایت دارند و درزمان غیبت، نایبان امام زمان(علیه السلام) با شرایطىخاص و به طور غیرمستقیم از سوى خداوند براىولایتبرگزیده مىشوند. مردم وظیفه دارند آنها رابشناسند (کشف کنند) و براى اجراى اسلام از آنهاپیروى کنند، بنابراین، در نظام سیاسى اسلامحکومت از آن خدا و منصوبین مستقیم وغیرمستقیم اوست و از آن به حکومت ولایى تعبیرمىشود.
11. چرا ولایت فقیه؟
ببینیم نظریه ولایت فقیه دربردارنده چهپیامى است. در زمانى که امام معصوم حاکمیتندارد، فقهایى که با شرایطى خاص از طرفمعصومین(علیهم السلام) به حاکمیت نصب شدهاند،عهدهدار اداره جامعه براساس اسلام مىشوند.
مىدانیم که هر تشکیلات حکومتى، اهدافى ازقبیل: تامین نیازمندیهاى شهروندان، برقرارىامنیت داخلى، برقرارى روابط با کشورهاى دیگر کهتضمینکننده منافع ملى است و غیره را تعقیبمىکند; پس باید هر حکومتى دو ویژگى را داراباشد; یکى راه رسیدن به این اهداف را بداند و دراین راستا جامعه را آن چنان اداره کند که ایناهداف تحقق یابند; دیگر اینکه مورد اعتماد مردمباشد، یعنى شهروندان مطمئن باشند در سایه اینحکومت، آبرو، جان و مالشان حفظ مىشود. هرانسانى - با هر عقیده - این دو ویژگى را شرط لازمحکومت مىداند و انتظار دارد سردمداران حکومتبه این دو شرط جامه عمل بپوشاند.
اگر حکومتى دینى باشد، باید در کنار اهدافمذکور، هدف دیگرى را نیز درنظر داشته باشد وآن، آمادهکردن زمینه رشد و ترقى معنوىشهروندان است. این هدف براى حکومت دینى ازچنان اهمیتى برخوردار است که اهداف دیگرتحتالشعاع آن قرارمىگیرند; به عبارت دیگر اینهدف اولویت اول را در نظام اسلامى دارد.
حال با توجه به تمایز حکومت دینى ازحکومتهاى دیگر، چه کسى باید رهبرى این حکومترا که برآورنده اهداف فوق است، برعهده بگیرد؟
در حکومت دینى، اداره جامعه براساس قوانیناسلامى اداره مىشود پس، آن کسى که در راسقدرت قراردارد، باید آگاهى کافى به قوانین اسلامىداشته باشد، تا در جریان اداره اجتماع از اینقوانین سرپیچى نشود. این آشنایى باید در حداجتهاد باشد.
بنابراین، اولین شرط حاکم دینى، اجتهاد درفقه است. ضرورت این شرط بسیار روشن است; زیراهر کس مجرى قانون شد، باید کاملا از آن آگاهىداشته باشد، و در میان مسلمانان، فقها بیشتریناطلاع و آگاهى را از قوانین شرعى و دینى دارند.
دومین شرط، تقوا و صلاحیت اخلاقى است;زیرا اگر حاکم از تقوا برخوردار نباشد، قدرت، او راتباه مىکند و ممکن است منافع شخصى یا گروهىرا بر منافع اجتماعى و ملى مقدم دارد. براى حاکم- در هر نظام - درستکارى و امانتدارى شرطاست، تا شهروندان با اطمینان و اعتماد زمام امور رابدو بسپارند، ولى براى حاکم دینى، تقوا ودرستکارى در حد اعلا ضرورى است.
سومین شرط، آگاهى و اهتمام به مصالحاجتماعى است; یعنى کسى که حاکم مردم است،باید بداند در چه اوضاعى جامعه را اداره مىکند. اوباید روابط بینالمللى را بداند و دشمنان و دوستانداخلى و خارجى را تشخیص دهد. اینها مهارتهایىاست که براى هر حاکم لازم است وگرنه او در تدبیرجامعه با مشکلات فراوانى روبرو خواهد شد.
ممکن استسایر شرایط مذکور در غیر فقیهموجود باشد، ولى شرط فقاهت، ما را ملزم مىداردحاکم شرعى، فقیه جامع شرایط باشد. باید گفتشرایط مذکور براى حاکم دینى، مورد تاکیدپیشوایان دینى است. حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: «ایهاالناس ان احقالناس بهذا الامراقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه; (7) اى مردم!شایستهترین مردم براى حکومت کسى است که ازدیگران تواناتر و به دستور خدا در امر حکومتداناتر باشد.»
با توجه به شرایط مذکور ما مدعى هستیمحکومت مشروع از دیدگاه ما فقط ولایت وحکومت فقیه است.
12. سابقه نظریه "ولایت فقیه"
شاید در ذهن اکثر مردم چنین باشد که ولایتفقیه به پس از دوران غیبت کبراى امام زمان(علیه السلام)برمىگردد، یعنى به کمتر از 1200 سال قبل، ولىبا توجه به مفاد نظریه ولایت فقیه و با مرورىاجمالى به تاریخ دوران حضور امامانمعصوم(علیهم السلام) به راحتى مىتوان ولایت فقیه را درعصر حضور معصومین هم دید.
براساس دیدگاه عقیدتى شیعه حاکمیت دراصل از آن خداست و به عبارتى دیگر: حاکمیت ازشؤون ربوبیت الهى است. هیچ کس حق حکومتبر انسانى را ندارد، مگر آنکه خدا به او اجازه دهد.پیامبران و خاتم آنها (حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)) واوصیاى معصوم ایشان از طرف خدا اجازه حکومتبر انسانها را داشتند. ما در اینجا قصد بیان دلیلمشروعیتحکومتحضرت رسول(صلى الله علیه وآله) و امامانمعصوم(علیهم السلام) را نداریم. از نظر تاریخى مسلماست از میان امامان معصوم فقط حضرتعلى(علیه السلام) و امام حسن مجتبى(علیه السلام) براى مدتبسیار کوتاهى به حاکمیت ظاهرى رسیدند و دیگرامامان بدلیل سلطه حاکمان غیرشرعى از ادارهجامعه برکنار بودند و مجالى براى حکومتبهدست نیاوردند. حضرت على(علیه السلام) در زمانحاکمیتشان کسانى را در نقاط مختلف کشوراسلامى به حکومت مىگماردند که منصوب خاصآن حضرت بودند و اطاعت از آنها - مانند اطاعت ازخود آن حضرت - واجب بود، چون این افراد بواقعمنصوب با واسطه از طرف خدا بودند یعنى لازمنیستشخص، منصوب بىواسطه از سوى خداباشد، تا اطاعتش واجب گردد. ولایت فقیه هم - درواقع - نصب با واسطه است و فقیه از طرف خدااجازه دارد حکومت کند. در زمان امامانى کهحاکمیت ظاهرى نیافتند، امور جامعه مسلمانانتحت تسلط و حاکمیتحاکمان جور بود. اینحاکمان در فرهنگ شیعه «طاغوت» محسوبمىشدند و براساس نص قرآن «یریدون انیتحاکموا الىالطاغوت و قد امروا ان یکفروا به» (8) مردم حق مراجعه به آن حاکمان و کسانى را که ازسوى آنها براى تدبیر امور گمارده شده بودند،نداشتند; در حالى که در مواردى نیاز بود بهشخصى مثل حاکم یا قاضى مراجعه شود. درچنین مواردى وظیفه مردم چه بود؟
ولایت فقیه در کلام معصوم(علیه السلام)
از امامان معصوم(علیهم السلام) دستورهایى رسیدهاست که مردم باید در زمان یا مکانى که دسترسىبه معصوم ممکن نیست، به کسانى که داراىشرایط خاصى هستند، مراجعه کنند تا کارهاىآنان زمین نماند. مثلا از امامصادق(علیه السلام) نقلشدهاست: «من کان منکم قد روى حدیثنا و نظرفى حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا فلیرضوا بهحکما...» (9) مقصود از شخص آگاه به حلال و حرامو آشنا به احکام، همان فقیه مورد نظر ماست. طبقروایات مشابه، به هنگام دسترسى نداشتن بهمعصوم، «فقیه حاکم مردم است و این حاکمیت ازمعصوم به او رسیده است. در همین روایت آمدهاست: «فانى قد جعلته علیکم حاکما; (10) من او راحاکم شما قراردادم.» روشن است امام شخصمعینى را به حاکمیت نصب نکرده، بلکه به صورتعام منصوب نموده است. در همین روایتآمدهاست: «فاذا حکم بحکمنا فلمیقبل منه فانمااستخف بحکمالله و علینا رد والراد علینا کالرادعلىالله و هو على حدالشرک بالله; (11) حاکمى کهمنصوب عام از طرف معصوم است، اطاعتش واجباست و اگر کسى حکم او را نپذیرد، مانند آن استکه حاکمیت معصوم را نپذیرفته است.» با توجه بهنصب عام فقها نظریه ولایت فقیه، اختصاص بهزمان غیبت ندارد، بلکه در زمان حضور اگردسترسى به امام معصوم ممکن نباشد، این نظریهنیز باید اجرا گردد. زیرا محتواى این نظریه، چیزىجز چارهجویى براى مردمى که دسترسى به امامندارند، نیست; پس ریشه این نظریه را در زمانحضور معصوم نیز مىتوان دید.
اگر بخواهیم به زبان ساده، ولایت فقیه راتبیین کنیم، چنین عرض مىکنیم:
نیازمندیهاى قانون (تفسیر - تطبیق - اجرا)
خداى متعال براى اداره جامعه احکامى را نازلفرموده که در بسیارى از موارد نیاز به شخصى داردکه آنها را تفسیر و تبیین کند همانطور که تمامقوانین دنیا چنیناند، گو اینکه تلاش قانونگذاراناین بوده که آنها را روشن بیان کنند ولى به علتویژگىها و نارسایىهاى زبان، گاه مقررات نیاز بهتفسیر دارند.
افزون بر این براى تطبیق احکام بر مصادیق وموارد آنها نیز گاه ابهاماتى وجود دارد; یعنى اینکهآیا فلان حادثه خاص، مصداقى از این قانون خاصاست، یا مصداقى از قانون دیگر، این امر مشکلدیگرى در راه اجراى قانون است که در تمام قوانیندنیا وجود دارد.
پس از تفسیر قانون و تعیین مصداق آن، نوبتبه اجرا مىرسد. هر قانونى نیاز به مجرى دارد براىاداره یک جامعه براساس احکام و قوانینى خاصباید فرد یا افرادى باشند که بتوانند این سهمسؤولیت را به عهده بگیرند.
شایستهترین مجرى احکام اسلام
روشن استبهترین فرد براى اجراى احکام وقوانین اسلام کسى است که در هر سه مورد ایدهالباشد; یعنى بهترین قانون شناس، بهترین مفسر وبهترین مجرى باشد، که هیچ انگیزهاى براى تخلفنداشته باشد و هیچ اشتباهى در فهم و تفسیر واجراى قانون براى او پیش نیاید. در فرهنگ ما،چنین خصوصیتى «عصمت» نام دارد، و با وجودمعصوم، او بر تمام افراد دیگر - به حکم عقل -براى اجراى قانون اولویت دارد. در جوامع بزرگ کهیک شخص نمىتواند اداره تمام امور را به عهدهبگیرد، چنین فردى باید در راس هرم قدرت باشدو تمامى مدیران باید با نظارت و ولایت او امور را بهعهده گیرند و به انجام رسانند. برترین مصداقمعصوم، رسولاکرم(صلى الله علیه وآله) است که در عالیترینمراحل اخلاقى قراردارد و به اجماع و اتفاق نظرهمه فرقههاى اسلامى معصوم است. به عقیده ماشیعیان، پس از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) امامانمعصوم(علیهم السلام) قراردارند که داراى ویژگىعصمتاند. پس تا امامان معصوم باشند این ایدهآلوجود دارد و نوبتبه غیر آنان نمىرسد، اما درزمان غیبت که عملا چنین ایدهآلى در میان مانیست و نمىتوانیم با او مرتبط باشیم تا ازحکومتش بهرهمند گردیم، باید چه کنیم؟
در این زمینه آیات و روایاتى وجود دارد کهتکلیف ما را روشن مىکند، ولى چون ما در صددبیان دلیل سادهاى هستیم، فقط از خرد خوانندگانمحترم کمک مىگیریم و مىپرسیم چه باید کرد؟بدون تردید اگر ایدهآل را معصومان(علیهم السلام) بدانیم،عقل مىگوید: در عصر غیبت کسى باید در راسهرم قدرت باشد که از هر جهتبه امام معصومشبیهتر است; یعنى در دینشناسى، تقوا وصلاحیتبراى اجراى احکام و قوانین اسلام،بهترین باشد. وقتى که جامعه نمىتواند بدونحکومتباشد و ما دسترسى به امام معصومنداریم، باید به سراغ کسى برویم که کمترین فاصلهرا با او دارد; کسى که شناختش از اسلام، از دیگرانبیشتر و عدالت و تقوایش از همه بالاتر و براىاجراى احکام و قوانین اسلام، مناسبترین فردباشد، این صفات در ولى فقیه تجلى مىکند. درامور دیگر نیز روش عموم مردم همین است کهابتدا نزد بهترین متخصص مىروند لیکن اگردسترسى به بهترین ممکن نبود، به کسانى رجوعمىکنند که در تخصص و ویژگیها به فرد ایدهآلنزدیکتر باشند. ولایت فقیه معنایى جز رجوع بهاسلامشناس عادلى که ازدیگران به اماممعصومنزدیکتراست، ندارد.
13. اختیارات رهبرى و قانون
فایده قانونگذارى
اصولا فایده وضع قانون این است که اگر درموردى اختلاف واقع شد، بتوان با استناد به آن رفعاختلاف کرد; یعنى قانون سندى است که با استنادبه آن حل اختلاف مىشود. بر این اساس هر چه درقانون ذکر شده، باید احصایى باشد تا وضع قانونفایدهاى داشته باشد. اما همیشه در جریان وضعقانون مواردى مورد نظر قرارمىگیرد که غالبااتفاقمىافتد. و معمولا براى موارد نادر قانونگذارىنمىشود.
اختیارات و وظایف ولى فقیه در قانون هم برهمین منوال است; یعنى در قانون اساسى اصلىتصویب شده که در آن اختیارات و وظایف ولىفقیه مشخص شده است، ولى در این اصل مواردىذکر شده که معمولا مورد احتیاج است، نه اینکهاختیارات او منحصر به موارد مذکور باشد، چرا کهدر اصل دیگرى از قانون اساسى ولایت مطلقه براىولى فقیه اعلام شده است.
این دو اصل با هم تعارضى ندارند بلکهتوضیحدهنده یکدیگرند; یعنى یک اصلبیانکننده اختیارات وظایف ولى فقیه در مواردغالب است، و اصل دیگر (ولایت مطلقه فقیه)بیانگر اختیارات ولى فقیه در مواردى است کهپیش مىآید و نیاز است ولى فقیه تصمیمى بگیردکه خارج از اختیارات مذکور در اصل اولى است وآن اصل نسبتبه این موارد ساکت است.
اگر به عملکرد امام راحل(قدس سره) توجه کنیم،درمىیابیم اختیارات ولى فقیه فراتر از آن چیزىاست که در قانون اساسى آمده است. مفاد قانوناساسى - پیش از بازنگرى - آن بود که رئیسجمهور توسط مردم تعیین مىشود و رهبر اینانتخاب را تنفیذ مىکند، ولى امام(قدس سره) در مراسمتنفیذ ریاست جمهورى اعلام کرد: من شما را بهریاست جمهورى منصوب مىکنم. در قانوناساسى سخن از «نصب» رئیس جمهور نبود، ولىامام(قدس سره) از این رو که اختیار بیشترى براى مقامولایت فقیه قائل بودند و ولى فقیه را داراى ولایتالهى مىدانستند در هنگام تنفیذ رؤساى محترمجمهور از واژه نصب استفاده مىکردند. به عنواننمونه در تنفیذ حکم ریاست جمهورى مرحومشهید رجایى چنین آمده است: «و چون مشروعیتآن باید با نصب فقیه ولى امر باشد اینجانب راىملت را تنفیذ و ایشان را به سمت ریاست جمهورىاسلامى ایران منصوب نمودم و مادام که ایشان درخط اسلام عزیز و پیرو احکام مقدس آن مىباشندو از قانون اساسى ایران تبعیت و در مصالح کشور وملت عظیمالشان در حدود اختیارات قانونىخویش کوشا باشند و از فرامین الهى و قانوناساسى تخطى ننمایند، این نصب و تنفیذ به قوتخود باقى است. و اگر خداى ناخواسته برخلاف آنعمل نمایند مشروعیت آن را خواهم گرفت.» (12)
14. ولایت مطلقه
معانى ولایت (تکوینى، تشریعى، مطلقه)
ولایتبه ولایت تکوینى و تشریعى تقسیممىشود. ولایت تکوینى به معناى تصرف درموجودات و امورتکوینى است. روشن است چنینولایتى از آن خداست. اوست که همه موجودات،تحت اراده و قدرتش قراردارند. اصل پیدایش،تغییرات و بقاى همه موجودات به دستخداست;از این رو او ولایت تکوینى بر همه چیز دارد. خداىمتعال مرتبهاى از این ولایت را به برخى ازبندگانش اعطا مىکند. معجزات و کرامات انبیا واولیا(علیهم السلام) از آثار همین ولایت تکوینى است.آنچه در ولایت فقیه مطرح است، ولایت تکوینىنیست.
ولایت تشریعى یعنى اینکه تشریع و امر و نهىو فرمان دادن در اختیار کسى باشد. اگر مىگوییمخدا ربوبیت تشریعى دارد، یعنى اوست که فرمانمىدهد که چه بکنید، چه نکنید و امثال اینها.پیامبر و امام هم حق دارند به اذن الهى به مردم امرو نهى کنند. درباره فقیه نیز به همین منوال است.اگر براى فقیه ولایت قائل هستیم، مقصودمانولایت تشریعى اوست، یعنى او مىتواند و شرعاحق دارد به مردم امر و نهى کند.
در طول تاریخ تشیع هیچ فقیهى یافتنمىشود که بگوید فقیه هیچ ولایتى ندارد. آنچه تاحدودى مورد اختلاف فقهاست، مراتب و درجاتاین ولایت است. امام خمینى(قدس سره) معتقد بودندتمام اختیاراتى که ولى معصوم داراست، ولى فقیهنیز همان اختیارات را دارد. مگر اینکه چیزىاستثنا شدهباشد. امام فرمودهاند: «اصل این استکه فقیه داراى شرایط حاکمیت - و در عصر غیبت- همان اختیارات وسیع معصوم را داشته باشد،مگر آنکه دلیل خاصى داشته باشیم که فلان امر ازاختصاصات ولى معصوم است.» (13) از جمله جهادابتدایى که مشهور بین فقها این است که ازاختصاصات ولى معصوم مىباشد.
از چنین ولایتى در باب اختیارات ولى فقیه به«ولایت مطلقه» تعبیر مىکنند. معناى ولایتمطلقه این نیست که فقیه مجاز است هر کارىخواست، بکند تا موجب شود برخى - براى خدشهبه این نظریه - بگویند: طبق «ولایت مطلقه» فقیهمىتواند توحید یا یکى از اصول و ضروریات دین راانکار یا متوقف نماید! تشریع ولایت فقیه براىحفظ اسلام است. اگر فقیه مجاز به انکار اصول دینباشد، چه چیز براى دین باقى مىماند، تا او وظیفهحفظ و نگهبانى آن را داشته باشد؟! قید «مطلقه»در مقابل نظر کسانى است که معتقدند فقیه فقطدر موارد ضرورى حق تصرف و دخالت دارد. پساگر براى زیباسازى شهر نیاز به تخریب خانهاىباشد - چون چنین چیزى ضرورى نیست - فقیهنمىتواند دستور تخریب آن را صادر کند. این فقهابه ولایت مقید - نه مطلق - معتقدند، برخلافمعتقدان به ولایت مطلقه فقیه، که تمامى مواردنیاز جامعه اسلامى را - چه اضطرارى و چه غیراضطرارى - در قلمرو تصرفات شرعى فقیهمىدانند.
سؤال مهم این است که چگونه حق ولایت وحاکمیت در عصر غیبتبراى فقیه اثبات مىشود؟
مىدانیم امامان معصوم(علیهم السلام) - بجز حضرتعلى(علیه السلام) - حکومت ظاهرى نداشتند، یعنىحاکمیت الهى و مشروع آنان تحقق عینى نیافت.
از سوى دیگر در زمانهایى که امامان حاکمیتظاهرى نداشتند، شیعیان در موارد متعددىنیازمند آن مىشدند که به کارگزاران حکومتىمراجعه کنند. فرض کنید دو نفر مؤمن بر سر ملکىاختلاف داشتند و چارهاى جز مراجعه به قاضىنبود. از دیگر سو مىدانیم در فرهنگ شیعى هرحاکمى که حاکمیتش به نحوى به نصب الهىمنتهى نشود، حاکم غیرشرعى و به اصطلاحطاغوت خواهد بود. در زمان حضور امام، خلفایىکه با کنار زدن امام معصوم، بر اریکه قدرت تکیهزده بودند، «طاغوت» به شمار مىآمدند. مراجعه بهحکام طاغوت ممنوع است، چون قرآن تصریحمىکند: «یریدون ان یتحاکموا الىالطاغوت و قدامروا ان یکفروا به; مىخواهند براى داورى نزدطاغوت و حکام باطل بروند؟! در حالى که امرشدهاند به طاغوت کافر باشند.» (14)
پس وظیفه مردم مؤمن در آن وضع چه بود؟
خود معصومین(علیهم السلام) راهکار مناسبى دراختیار شیعیان گذاشته بودند و آن اینکه درمواردى که محتاج به مراجعه به حاکم هستید وحاکم رسمى جامعه حاکمى غیرشرعى است، بهکسانى مراجعه کنید که عارف به حلال و حرامباشند. و در صورت مراجعه به چنین شخصى حقندارید از حکم و داورى او سرپیچى کنید این کار ردامام معصوم است و رد امام معصوم در حد شرک بهخداست. به مقبوله «عمربن حنظله» بنگرید که درآن از امام صادق(علیه السلام) نقل شدهاست: «من کانمنکم قدر روى حدیثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلتهعلیکم حاکما فاذا حکم بحکمنا فلم یقبله منه فانمااستخف بحکمالله و علینا رد و الراد علینا کالرادعلىالله و هو على حد الشرک بالله» (15)
«فقیه» در اصطلاح امروز همان شخصى استکه در روایات با تعبیر «عارف به حلال و حرام» وامثال آن معرفى شده است.
با توجه به مطالب فوق مىتوان بر ولایت فقیهدر زمان غیبت چنین استدلال آورد که: اگر درزمان حضور معصوم، در صورت دسترسى نداشتنبه معصوم و حاکمیت نداشتن او وظیفه مردممراجعه به فقیهان جامعالشرایط است، در زمانىکه اصلا معصوم حضور ندارد به طریق اولى وظیفهمردم مراجعه به فقیهان جامعالشرایط است.
با توجه به شرایط مربوط به عصر غیبت، مثلتوقیع مشهور حضرت صاحبالزمان(علیه السلام) که درآن مىخوانیم: «اماالحوادث الواقعة فارجعوا فیهاالى رواة حدیثنا فانهم حجتى علیکم و انا حجةاللهعلیهم; یعنى در رویدادها و پیشامدها به راویانحدیث ما رجوع کنید، زیرا آنان حجت من برشمایند و من حجتخدا بر آنانم.» (16)
وقتى اثبات کردیم فقیه در عصر غیبتحقحاکمیت و ولایت دارد، یعنى اوست که فرمانمىدهد، امر و نهى مىکند و امور جامعه را رتق وفتق مىکند و مردم هم موظفند از چنین فقیهىتبعیت کنند. همانگونه که در عصر حضور معصوم،اگر کسى از سوى امام علیهالسلام بر امرى گماردهمىشد، مردم موظف بودند دستورهاى او را اطاعتکنند. وقتى حضرت على(علیه السلام) مالک اشتر را بهاستاندارى مصر مامور کرد، دستورات مالک واجبالاطاعة بود. زیرا مخالفتبا مالکاشتر، مخالفتباحضرتعلى بود. وقتى کسى، دیگرى را نماینده وجانشین خود قرار دهد، برخورد با جانشین، درواقع برخورد با خود شخص است. در زمان غیبتکه فقیه از طرف معصوم براى حاکمیتبر مردمنصب شده، اطاعت و عدم اطاعت از فقیه به معناىپذیرش یا رد خود معصوم(علیه السلام) است.
به طور خلاصه باید گفت: اولا فقیه داراىولایت تکوینى نیست; ثانیا ولایت مطلقه فقیه،همان اختیارات معصوم است و مستلزم تغییر دیننیست; ثالثا اصل ولایت فقیه را هیچ فقیه شیعىمنکر نشدهاست; رابعا اختلاف فقها در ولایتفقیه، در تفاوت نظر آنان در دامنه اختیارات است،نه اصل ولایت.
حال نکته مهم دیگرى را باید توضیح داد:ولایتى که به فقیه اعطا شده استبراى حفظاسلام است. اولین وظیفه ولى فقیه پاسدارى ازاسلام است. اگر فقیه، اصول و احکام دین را تغییردهد، اسلام از بین مىرود. اگر حق داشته باشداصول را تغییر دهد یا آن را انکار کند، چه چیزىباقى مىماند تا آن را حفظ کند؟!
لیکن اگر جایى امر دایر بین اهم و مهم شود،فقیه مىتواند مهم را فداى اهم کند تا اینکه اهمباقى بماند. مثلا اگر رفتن به حج موجب ضرر بهجامعه اسلامى باشد و ضرر آن از ضرر تعطیل حجبیشتر باشد فقیه حق دارد براى حفظ جامعهاسلامى و پاسدارى از دین، حج را موقتا تعطیلکند و مصلحت مهمترى را براى اسلام فراهمنماید.
تزاحم احکام شرعى
در کتب فقهى آمدهاست اگر دو حکم شرعى بایکدیگر متزاحم شوند یعنى; انجام هر یک مستلزماز دست رفتن دیگرى باشد، باید آن که اهمیتبیشترى دارد، انجام بگیرد. مثلا; اگر نجات جانغریقى بسته به این باشد که انسان از ملک شخصىدیگران بدون اجازه عبور کند، دو حکم وجوبنجات غریق و حرمت غصب ملک دیگران بایکدیگر تزاحم دارند; در این صورت اگر بخواهیمواجب را انجام دهیم، مرتکب حرام مىشویم و اگربخواهیم دچار غصب نشویم، انسانى جان خود را ازدست مىدهد. از این رو وظیفه داریم میان دوحکم مقایسه کنیم و آن را که اهمیتبیشترىدارد، انجام دهیم، و چون حفظ جان غریق مهمتراز تصرف غاصبانه در اموال دیگران است، حرمتغصب ملک از بین مىرود و نجات غریق ترجیحمىیابد.
در امور اجتماعى نیز این گونه است; ولى فقیهاز آن رو که به احکام اسلامى آگاهى کامل دارد ومصالح جامعه را بهتر از دیگران مىداند، مىتوانداجراى برخى از احکام را براى حفظ مصالح مهمترمتوقف کند. در چنین مواردى فقیه حکم اسلامىدیگرى را اجرا مىنماید در این صورت احکاماسلام عوض نشدهاست، بلکه حکمى مهمتر برمهم، پیشىگرفته است و این خود از احکام قطعىاسلام است.
درباره اصول دین که اسلام، بر آن بناشدهاست، به هیچ وجه جایز نیست که براى حفظمصلحت دیگرى اصول دین تغییر یابد، زیرا درتزاحم میان اصول دین با امور دیگر، اصول دینمقدم است.
از این رو اگر ولىفقیه درصدد انکار یا تغییراصول دین برآید، مخالفتبا اسلام کردهاست و اینمخالفت او را از عدالتساقط مىگرداند. و پس ازآن ولایت از وى سلب مىشود و حکم او ارزشندارد. اگر گفته شود ولى فقیه داراى ولایت مطلقهاست و او ممکن است از قدرت مطلقهاش بر این امرمدد بگیرد پاسخ این است که مراد از ولایت مطلقهاین است که آنچه پیغمبر اکرم و امامان معصوم درآن ولایت داشتهاند - جز در موارد استثنایى - جزءاختیارات ولى فقیه است، انکار یا تغییر اصول دینبراى پیامبر اکرم و ائمه اطهار هم روا نیست تا چهرسد به ولىفقیه.
15. ولایت فقیه و تخصصهاى گوناگون
اگر در قانون اساسى امور متعددى را به عنواناختیارات ولىفقیه مطرح کردهاند، مقصودقانونگذاران این نبوده است که ولى فقیه در تمامىآن امور تخصص داشته باشد و شخصا نظر بدهد،زیرا تردیدى نیست غیر از کسانى که به علم غیبمرتبطند، هیچکس، نمىتواند ادعا کند در همهعلوم صاحبنظر است.
مشاوره با متخصصان
در هر جامعهاى متخصصان متعددى هستندکه هر گروه در رشتهاى خاص صاحبنظرند.ولىفقیه نیز باید مشاورانى از متخصصان مختلفداشته باشد تا آنها در مسایل متفاوت اظهارنظرکنند و نظر مشورتى خود را به ایشان انتقالدهند. در نهایت ولى فقیه با توجه به مشورتهایىکه انجام مىدهد تصمیم مىگیرد و سخن نهایى رااعلام مىکند.
قرآن مىفرماید: «وشاورهم فىالامر فاذا عزمتفتوکل علىالله; (17) در کارها با مؤمنان مشورت کن!اما هنگامى که تصمیمگرفتى [ قاطع باش و ] برخدا توکل کن.» این آیه خطاب به رسولالله(صلى الله علیه وآله)است. براساس بینش دینى ما آن حضرت، معصومو عالم به علم الهى (لدنى) بودند، ولى مامور بودند;با مردم و آگاهان در مسائل مشورت نمایند. شایدحکمت این فرمان این بود که مردم را در کارهادخالت دهند، تا آنان با دلگرمى و اطمینانبیشترى با آن حضرت همکارى کنند، در عین حالدر آیه تصریح شده که عزم و تصمیم نهایى، باپیامبر است. وقتى پیامبر - عظیمالشان - بایدمشورت کند، حاکم غیرمعصوم - که دسترسى بهعلم غیب ندارد، سزاوارتر به مشورت است، ولىتصمیم نهایى با اوست. ممکن است مشاوران رهبردر یک نظام رسمى مثل مجمع تشخیص مصلحتنظام قرار داشته باشند و ممکن است مشاورانغیررسمى باشند.
در تمام کشورهاى دنیا - به رغم وجود اختلافدر نوع حکومت - رهبران و رؤساى کشورها درزمینههاى نظامى، فرهنگى، اجتماعى، سیاسى و ...مشاور یا مشاورانى دارند که در امور مختلف ازنظرات آنها استفاده مىکنند. در این باره حاکماسلامى نیز مانند دیگر رهبران و حاکمان عملمىکند.
در هیچ کشورى، حاکم یا رئیسجمهور،برخوردار از کلیه تخصصهاى علمى و عملىنمىباشد و چنین چیزى اصولا ناممکن است.
16. اختلاف نظر فقیهان
عقل آدمى حکم مىکند: انسان در مواردى کهعلم و خبرویت ندارد، به صاحبنظران و متخصصانمراجعه کند. مثلا بیمار که راه درمان خود رانمىداند، به پزشک رجوع مىکند، یا کسى که درساختن خانه مهارت ندارد، از معمار متخصصاستمداد مىجوید. همچنین همه انسانها فرصتتحقیق یا توانایى لازم براى استخراج احکام ازمنابع اصلى شرع را ندارند، پس باید به متخصصانو صاحبنظرانى که از چنین توانایى - در حدمطلوب - برخوردارند، مراجعه و از آنها پیروىکنند. این مساله در آیه شریفه «فاسالوا اهلالذکران کنتم لاتعلمون» (18) اشاره شدهاست.
طبیعى است متخصصان هر علمى در جزئیاتمسائل با یکدیگر توافق کامل نداشته باشند; مثلاگاه مشاهده مىشود چند پزشک حاذق در تشخیصبیمارى خاصى به نتیجهاى یکسان نمىرسند ونسخههاى متفاوتى تجویز مىنمایند. در مواردى کهمتخصصان توافق ندارند، عقل مىگوید، مراجعه به«اعلم» لازم است; یعنى آن کس که تخصص برترىدارد، باید بر دیگران مقدم شود.
در احکام شرعى فردى، هر شخصى براىتعیین مسیر خود به مجتهد اعلم - که در کشف واستنباط احکام تواناتر از دیگران است - مىتواندمراجعه کند. در مسائل اجتماعى و سیاسى باید بهمجتهدى که در این جنبهها اعلم است و به گونهنظاممند توسط خبرگان انتخاب مىشود، مراجعهکرد. از سوى دیگر مراجعه به مراجع مختلفموجب هرج و مرج و اختلال نظام مىشود، از اینرو تکلیف نهایى باید توسط مجتهد معینى اعلامشود و در جامعه پیادهگردد. به این دلیل اظهار نظردر مسائل جامعه اسلامى، فقط به مجتهدىسپرده شده که در راس جامعه قراردارد و به تماممصالح و مفاسد جامعه آگاهى بیشترى دارد.
بنابر این در صورت تعارض (اختلاف) فتواىولى فقیه با فقهاى دیگر، در امور فردى مىتوان بهمرجع تقلیدى که در فقاهت، اعلم تشخیصدادهایم مراجعه کرد اما در امور اجتماعى همیشهنظر ولى فقیه مقدم است. چنانکه فقهاء در موردقضاوت تصریح کردهاند و حتى در رسالههاىعملیه هم آمده است که اگر یک قاضى شرعى درموردى قضاوت کرد قضاوت او براى دیگران حجتاست و نقض حکم او - حتى از طرف قاضى دیگرىکه اعلم از او باشد - حرام است.
17. انتقاد از "ولىفقیه"
براساس اعتقادات دینى ما فقط - پیامبران،حضرت زهرا و ائمه اطهار(علیهم السلام) معصوماند. از اینرو هیچکس ادعا نمىکند احتمال اشتباهى دررفتار و نظرات ولىفقیه نیست. احتمال خطا واشتباه در مورد ولى فقیه وجود دارد و ممکن استدیگران به خطاى او پىببرند. از این رو مىتوان ازولى فقیه انتقاد کرد. ما نه تنها انتقاد از ولىفقیه راجایز مىشماریم، بلکه براساس تعالیم دینىمعتقدیم یکى از حقوق رهبر بر مردم لزومدلسوزى و خیرخواهى براى اوست. این حق تحتعنوان «النصیحة لائمةالمسلمین» تبیینشدهاست. نصیحت در این عبارت به معناى پند واندرز نیست، بلکه دلسوزى و خیرخواهى براىرهبران اسلامى است; بنابراین نه تنها انتقاد از ولىفقیه جایز است، بلکه واجب شرعى مسلماناناست، و منافع و مصالح شخصى یا گروهى نبایدمانع انجام آن شود.
نکاتى در شیوه انتقاد
لیکن در انتقاد از ولى فقیه رعایت نکات زیرلازم است:
1. اخلاق اسلامى در هنگام انتقاد رعایتشود.در این مساله رهبر با دیگر مؤمنان مشترک است.شرایط انتقاد شامل موارد ذیل است:
الف. پیش از انتقاد باید اصل موضوع، محرز وعیب و اشکال، قطعى باشد; نه آنکه مبتنى بر شایعاتو اخبار غیرقابل اعتماد و یا بر اساس حدس و گمان وبدون تحقیق، مطالب ناحقى به کسى نسبت دادهشود و موجب اعتراض و انتقاد قرارگیرد.
ب . به منظور اصلاح و سازندگى انتقاد شود، نهبراى عیبجویى و رسوایى اشخاص.
ج . انتقاد بر اثر دلسوزى، خیرخواهى وصمیمیتباشد نه به سبب برترىطلبى.
د . بدون هیچ توهین و جسارت، مؤدبانه و بارعایتشؤون وى بیان شود. و در حقیقت انتقادباید بسان هدیهاى تقدیم شود.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: «احب اخوانى الى مناهدى الى عیوبى; (19) محبوبترین برادرانم کسىاست که عیوب و اشکالاتم را به من هدیه کند.»
2. افزون بر موارد فوق براى شخصیت محترم وقداستخاص رهبرى در نظام اسلامى مسائلدیگرى نیز باید در نظرگرفته شود;
به یقین، میان انتقادکردن فرد از دوستخود،یا زن از شوهر و یا فرزند از پدر، یا شاگرد از استادتفاوتى روشن وجود دارد فرزند و شاگرد براى پدرو استاد خود احترام خاصى قائلند. اما فوق آنهاقداستى است که براى امام و جانشین او وجوددارد. قداست - همانگونه که در مباحث گذشته بهتفصیل بیان شده است - محبتى همراه با احترام وتواضع است و چون ولى فقیه در مقام نیابتمعصوم قرار دارد از این رو از قداست والایىبرخوردار است و رعایت کمال احترام وادب براى اوضرورى است و حفظ حرمت و شان او بر همه لازماستلذا انتقاد باید بهگونهاى بیان شود که هیچگونهتاثیر سویى بر قداست و جلالت جایگاه ولىفقیهنداشته باشد.
3. سومین نکتهاى که در انتقاد از رهبر باید درنظر گرفت، توجه به دشمن است. انتقاد از رهبرباید هوشمندانه طراحى شود تا موجبسوءاستفاده دشمنان نشود; از آن رو که رعایت اینموارد در انتقاد از ولىفقیه لازم است، مجلسخبرگان کمیسیونى براى نظارت بر فعالیتهاىرهبرى دارد که عملکرد ایشان را مورد بررسىقرارمىدهد و در موارد لازم نتیجه آن را به اطلاعایشان مىرساند. این هیات تحقیق به پیشنهادخود مقام معظم در مجلس خبرگان تشکیل شد.
بهترین شیوه انتقاد
به نظر مىرسد براى رعایت همه اصول مزبور،بهترین شیوه انتقاد، نوشتن نامه به دبیرخانهمجلس خبرگان و بیان موارد لازم است. انتقاد ازدیگر مسؤولان نظام (مجلس، قوه مجریه و قوهقضائیه) در اصل 90 قانون اساسى مطرح شدهاست. «یعنى هر کس شکایتى از طرز کار مجلس یاقوه مجریه و یا قوه قضائیه داشته باشد، مىتواندشکایتخود را کتبا به مجلس شوراى اسلامىعرضه کند. مجلس مؤظف استبه این شکایاترسیدگى کند و پاسخ دهد...» ملاحظه مىشودمراجعه به مجلس، راهکارى مناسب براى شکایت- که نوعى انتقاد از مراکز فوق به شمار مىآید -تصویب شده است. عمل به این قانون - که داراىضمانت اجرایى است - موجب حفظ حرمتنهادهاى مذکور خواهد بود. طبق اصل یکصد وسیزدهم قانون اساسى رهبر عالىترین مقامرسمى کشور محسوب مىشود. از این رو رعایتاین نکات درباره او اولویت دارد.
شایان ذکر است که نباید انتظار داشته باشیمبه همه مباحث و انتقاداتى که مطرح مىکنیمپاسخ مختصر یا تفصیلى داده شود زیرا به دلیلپیچیدگى مسائل سیاسى و تصمیمگیریهاى کلاناجتماعى و نیز امکان سوء استفاده دشمن از آنچهافشا خواهد شد، همیشه بیان انگیزههاى مختلفعملکردها و تدابیر سیاسى براى عموم میسرنیست، ولى قطعا باید به نظرات، انتقادات وپیشنهادهاى مفید توجه شده و موارد لازم بهاطلاع ولىفقیه برسد.
در هیچ نظام حکومتى در شرق و غرب، حاکممؤظف به ارتباط نزدیک و دائمى با کلیه آحادشهروندان و اطاعت از انتقادات همه آنان نیست ونظام اسلامى اتفاقا در این باب، بیشترین درجهمردمگرایى و انعطاف را دارد.
پى نوشتها:
1. انفال(8)، آیه 62.
2. نهجالبلاغه، خطبه سوم.
3. نهجالبلاغه، خطبه 27.
4. یوسف: 67; حاکمیت فقط از آن خداست.
5. شورى: 38; مؤمنان کارشان را با مشورتیکدیگر انجام مىدهند.
6. احزاب: 36; هیچ مرد و زن با ایمانى حق نداردهنگامى که خدا و پیامبرش امرى را لازمبدانند، با آن مخالفت نماید.
7. نهجالبلاغه، خطبه 173.
8. نساء: 60، «مىخواهند طاغوت را در اختلافاتخود حاکم قراردهند در حالى که مامورشدهاند به طاغوت کفر ورزند.»
9. اصول کافى، ج 1، ص 670.
10. همان.
11. همان.
12. صحیفه نور، ج 15، ص 76.
13. حکومت اسلامى، صص 56 - 57.
14. نساء (4): 60.
15. اصول کافى، ج 1، ص 67.
16. کمالالدین، ج 2، ص 483.
17. آل عمران (3)، 159.
18. نحل (16): 43; اگر نمىدانید از آگاهانبپرسید.
19. بحار، ج 78، ص 249، روایت 108، باب 23.
حکومت
علیرغم تعریفهاى مختلفى که از این واژه در کتب علوم سیاسى ارائهشده است، مىتوان حکومت را ارگانى رسمى دانست که بر رفتارهاىاجتماعى نظارت داشته و بدانها جهتببخشد. اگر مردم از طریقمسالمتآمیز، جهتدهى را پذیرا نشوند، حکومتبا توسل به قوه قهریهاهدافش را دنبال مىکند، اگر کسانى از مقررات وضع شده براى نیل به هدفقانون، تخلف کنند با کمک دستگاههاى انتظامى مجبور به پذیرفتن مقرراتمىشوند. این تعریف البته شامل حکومتهاى مشروع و نامشروع مىشود.
در همه نظریات حول "حکومت"، به ضرورتوجود حکومت در جامعهاعتراف شده است. تنهامکتب «آنارشیسم» منکر ضرورت وجود حکومتاست. آنارشیستها معتقدند بشر مىتواند با اصولاخلاقى، زندگى اجتماعى خویش را اداره کند و نیازىبه حکومت نیست. آنها معتقدند باید چنان حرکتکردکه بدون نیاز به حکومت، جامعه ادارهشود.
مکاتب دیگر، این نظریه را منافى با واقعیات وبه تعبیرى آن را غیر واقعبینانه مىدانند در طولقرنها بلکه هزاران سال تجربه نشان دادهاست درهر جامعهاى افراد معتنابه، به قوانین اخلاقى ملتزمنیستند و اگر قدرتى آنان را مهار نکند، زندگىاجتماعى را به هرج و مرج مىکشانند.
مشروعیت
مشروعیتى که در فلسفه سیاست مطرحمىشود مفهومى اصطلاحى دارد که نباید آن را بامعناى لغوى این واژه و واژههاى هم خانوادهاشاشتباه گرفت; به عبارت دیگر نباید «مشروعیت» رابا «مشروع»، «متشرعه» و «متشرعین» که از «شرع»به معناى دین گرفته شده همسان گرفت. بنابر این،معناى این واژه در مباحثسیاسى تقریبا مرادفقانونى بودن است.
حال که حکومت، ضرورت دارد و اساس آن براین است که دستورى از مقامى صادر شود ودیگران به آن عمل کنند، قوام حکومتبه وجودشخص یا گروهى است که «حاکم»اند و همینطوربه مردمى که مىبایست دستورات حاکم را بپذیرندو بدان عمل کنند.
اما آیا مردم از هر دستورى باید اطاعت کنند وهر شخص یا گروهى حق دارد دستور دهد؟
در طول تاریخ کسانى با زور بر مردم تسلطیافته و حکمفرمایى کردهاند، بىآنکه شایستگىفرمانروایى را داشته باشند. همچنین گاه افرادشایستهاى بودهاند که مردم مىبایست از آناناطاعت کنند.
منظور از «مشروعیت» این است که کسى حقحاکمیت و در دست گرفتن قدرت و حکومت راداشته باشد، و مردم وظیفه خواهند داشت از آنحاکم اطاعت کنند.
حق و تکلیف
میان «حق حاکمیت» و «تکلیف اطاعت» تلازم وبه اصطلاح منطقى، تضایف برقرار است. وقتىکسى «حق» داشت، طرف مقابل، «تکلیف» دارد کهآن حق را رعایت کند. اگر پدر حق دارد به فرزندشدستور بدهد، پس یعنى فرزند باید اطاعت کند.وقتى مىگوییم حاکم «حق» دارد فرمان بدهد،یعنى مردم باید به دستورش عمل کنند. پسمىتوان گفت: «مشروعیت» یعنى «حقانیت».
پس مشروعیتحکومتیعنى حق حکومتبرمردم. در میان مردم این باور وجود دارد که در هرجامعهاى کسانى حق دارند بر مردم حکومت کنندو کسان دیگرى چنین حقى را ندارند. پس اگر گفتهشود فلان حکومت مشروع است، بدین معنا نیستکه دستورهاى آن حکومت، لزوما حق و مطابق باواقعیت است. حقى که در اینجا گفته مىشود،مفهومى اعتبارى است که در روابط اجتماعىمطرح مىگردد.
مفهوم حق حاکمیت
گفته شد «حق حاکمیت» و «تکلیف به اطاعت»با هم ملازمند و بدون یکدیگر، بىمعنىاند. پستفاوتى نیست اگر بپرسیم: چرا حاکم حق دارددستور دهد، یا اینکه سؤال کنیم: چرا باید مردم ازحاکم پیروى کنند و دستورهاى او را اجرا نمایند.
اگر پذیرفتیم که اولا در هر جامعهاى بایدحکومتى وجود داشته باشد، و ثانیا: حکومت، بهمعناى تدبیر امور اجتماعى یک جامعه است پسباید بپذیریم کسانى حق دستور دادن و حکم کردندارند، و در مقابل، مردم مکلفاند دستورهاى حاکمیا هیات حاکمه را اطاعت کنند. اگر دستورى در کارنباشد، دیگر حکومتى وجود نخواهد داشت. اگردستور و اوامرى باشد، ولى کسى اطاعت نکند،حکومتبیهوده خواهد بود.
همان دلایل عقلى که رابطه رئیس و مرؤوس ویا امام و امت را به وجود مىآورد، که بدون چنینرابطهاى، مصالح جامعه تامین نمىشود، عینا ثابتمىکند که حاکم، حق حکم کردن دارد و مردم بایداز او اطاعت کنند.
2. ملاک مشروعیتحکومت
درباره ملاک مشروعیتحکومت، به چندنظریه مشهور به صورت گذرا اشاره مىکنیم:
1. نظریه قرارداد اجتماعى: این نظریهمشروعیتحکومت را از قرارداد اجتماعى مىداند;بدین معنا که بین شهروندان و دولت قراردادىمنعقد شده که براساس آن، شهروندان خود را ملزمبه پیروى از دستورهاى حکومت مىدانند; درمقابل حکومت هم متعهد است که امنیت، نظم ورفاه شهروندان را فراهم سازد. در اینکه طرفینقرارداد اجتماعى چه کسانى هستند نظراتمتفاوتى اظهار شده و یکى این است که یک طرفقرارداد، شهروندان هستند و طرف دیگر حاکم یادولت. نظریه دیگر این است که بین خودشهروندان این قرارداد منعقد مىشود.
2. نظریه رضایت: رضایتشهروندان، معیارمشروعیت است; یعنى وقتى افراد جامعه بهحکومتى راضى بودند اطاعت از دستورهاىحکومتبر آنان لازم است. رضایت افراد باعثمىشود آنان خود را به الزام سیاسى وارد کرده،حکومت، حق دستوردادن پیدا مىکند.
3. نظریه اراده عمومى: اگر همه مردم یااکثریت آنان خواهان حاکمیت کسانى باشند،حکومت آنان مشروع مىشود. معیار مشروعیت،خواست عمومى مردم است.
4. نظریه عدالت: اگر حکومتى براى عدالتتلاش کند، مشروع است. عدالت، منشا الزامسیاسى است.
5. نظریه سعادت یا ارزشهاى اخلاقى:مشروعیتیک حکومت در گرو آن است کهحکومتبراى سعادت افراد جامعه و برقرارىارزشهاى اخلاقى تلاش کند. منشا الزامآورى ومشروعیت، این است که حکومتبه دنبال سعادتمردم است.
6. نظریه مرجعیت امرالهى یا حکومتالهى: معیار مشروعیتحکومت، حق الهى و امراوست. حکومت دینى براساس همین نظریه است.
این شش نظریه را مىتوان به سه محوراساسى برگرداند: خواست مردم، عدالتیا مطلقارزشهاى اخلاقى، و حکومت دینى (الهى).
خواست مردم
طبق سه نظریه نخست، معیار مشروعیت،"خواست مردم" است. اگر معیار مشروعیت،خواست مردم باشد، لازمهاش آن است که اگر مردمحکومتى را نخواستند آن حکومت نامشروع باشد -هر چند آن حکومت در پى مصالح مردم باشد - واگر مردم خواستار حکومتى بودند آن حکومتمشروع گردد هرچند برخلاف مصالح مردم حرکتکند و ارزشهاى اخلاقى را رعایت نکند.
اینک باید ریشهیابى کرد که پایه ارزشهاىاخلاقى چیست؟
در قرون اخیر، گرایشى در فلسفه اخلاق پدیدآمده که اساس ارزشهاى اخلاقى را خواست مردممىداند (پوزیتویسم اخلاقى). براساس این گرایشارزشهاى اخلاقى همان خواست مردم است.
اما «فلسفه اخلاقى اسلام» که معتقد استبینخواست مردم و ارزشهاى اخلاقى، گاه ممکن استکه همخوانى نباشد. براساس این گرایش اشکالفوق مطرح خواهد شد. اشکال دیگر این است کهاگر اکثریت جامعه حکومتى را خواستند، تکلیفاقلیتى که چنین حکومتى را نمىخواهند چهمىشود؟ چرا این اقلیت ملزم به اطاعت از اوامرحکومتباشند؟!
این اشکال بسیار جدى است و در برابردموکراسى به معناى «حکومت اکثریت» بسیارمنطقى جلوه مىکند.
همین طور است که اگر افرادى موافقتمشروط به حکومتى داشته باشند، ولى حکومتبهآن شرط عمل نکند; آیا این حکومت مشروعیتىخواهد داشت و آن افراد التزامى به آن حکومتپیدا خواهند کرد؟
درباره سه نظریه نخست اشکالات خاصمتعدد دیگرى نیز مطرح است که اینجا از بیان آنهاخوددارى مىکنیم.
عدالتیا ارزشهاى اخلاقى
اگر معیار مشروعیتحکومت را عدالت و یاارزشهاى اخلاقى بدانیم آنگونه که در نظریه چهارمو پنجم بیان شد، مشروعیت دستورها و اوامرحکومت توجیه شده است، ولى نسبتبه دلیلمشروعیتحاکمان سخنى گفته نشده است; یعنىاگر قانونى عادلانه و یا تامین کننده ارزشهاىاخلاقى بود، اعتبار و مشروعیت مىیابد، همانگونهکه در نظریه چهارم و پنجم مطرح شده است. بااین سخن اعتبار قابل قانون تثبیتشده است ولىسخن در اعتبار و مشروعیتحاکم است که به چهمعیارى حق فرمان دارد؟
به عبارت دیگر: وقتى قانون و دستورى عادلانهبود، لازمالاجراست، ولى چرا اجراى این قانون بهدستشخص حاکم باشد؟ عادلانه بودن فرمان،توجیهگر حکومتشخص یا گروه خاصى نیست.این ایراد در نظریه چهارم و پنجم بدون جوابمانده است.
حکومت دینى و الهى
اگر نظریه ششم را بپذیریم، اشکالات وارده برنظریات قبلى، بر این نظریه وارد نیست. چونهمهکسانى که به وجود خدا معتقد هستند، خدا رامالک و سلطان (داراى تسلط تکوینى بر مردم)مىدانند. اگر خدا آفریدگار انسانهاست، چرا حقدستوردادن و حکمکردن نداشته باشد؟! از سوىدیگر کسانى که معتقد به وجود خدا هستند، بر اینباورند که احکامالهى به سود خدا نیست، بلکه درجهت مصالح مردم است، همچنین این احکامعادلانه و مطابق با ارزشهاى اخلاقى است. پس اگرخداحکم کند، لزوم اطاعت از آن بدون اشکالاست.
اگر خدا کسى را براى اجراى احکام الهى معینکند، او حق حاکمیت دارد. و حکومت او با اشکالىرو به رو نخواهد شد. حکومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) وامامان معصوم(علیهم السلام) با نصب خاص الهى صورتگرفته است و حکومت ولىفقیه در زمان غیبت اماممعصوم(علیه السلام) با نصب عام از طرف امام معصومانجام شده است که خود وى منصوب خداست.
3. ملاک مشروعیتحکومت از دیدگاهاسلام
در معیار مشروعیتحکومت، شیعه و سنىمتفقند که: اگر خدا کسى را براى حکومت تعیینکند، حکومت او مشروعیت دارد و او داراى حقحاکمیت است; زیرا بر اساس بینش اسلامى همهجهان ملک طلق خداست و همه چیز از آن اوست. هیچ کس حق تصرف در چیزى را ندارد مگر بااجازه خدایى که مالک حقیقى همه است. حکومتبر انسانها هم در اصل حق خداست و از شؤونربوبیت اوست. هیچ کس حق حاکمیتبر دیگرى راندارد مگر آنکه از طرف خداى متعال ماذون باشد;یعنى حکومت کسى که از طرف خدا نصب شدهباشد، مشروع است.
حکومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) بهترین نمونه حکومتدینى
یک مصداق از این حکومت که مورد قبولشیعه و سنى است - حکومت رسولالله(صلى الله علیه وآله)است. همه مسلمانان اتفاق نظر دارند حکومترسولالله(صلى الله علیه وآله) به دلیل نصب الهى، مشروع بودهاست. از نظر اهل تسنن به جز رسولالله کسدیگرى از سوى خداى متعال به حکومت نصبنشده است، ولى شیعیان معتقدند پس ازرسولالله(صلى الله علیه وآله) امامان معصوم(علیهم السلام) نیز از سوىخداى متعال به حکومت منصوب شدهاند. بایدتوجه داشت ولایت و حکومت معصومان پس ازرسول خدا - به واسطه نصب رسولالله نیست،بلکه اگر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را بهعنوان جانشین خویش معرفى کردهاند، ابلاغتعیین الهى بوده است. حضرتعلى(علیه السلام) از طرفخدا براى ولایت و حکومت منصوب شده بود.درباره دیگر امامان نیز همین گونه است. لیکن آیااز جانب خدا کسى در زمان غیبت معصوم(علیه السلام)براى حکومت نصب شده است؟ آنچه از روایاتموجود در کتابهاى روایى شیعى استفاده مىشوداین است که در زمان غیبت، فقیهى که واجدشرایط مذکور در روایات باشد، حق حاکمیت داردو به تعبیر برخى روایات از طرفمعصومان«علیهم السلام» به حکومت نصب شدهاست. مشروعیتحکومت فقها زاییده نصب عام آنان ازسوى معصومان است که آنان نیز منصوب خاص ازجانب خداى متعال هستند. از نظر شیعه به همانمعیارى که حکومت رسولالله(صلى الله علیه وآله) مشروعیتدارد، حکومت امامان معصوم و نیز ولایت فقیه درزمان غیبت مشروعیتخواهد داشت; یعنىمشروعیتحکومت هیچگاه مشروط به خواستاین و آن نبوده، بلکهامرىالهى وبانصباو بودهاست.
تفاوت نصب امامان معصوم با نصب فقها دراین است که معصومان(علیهم السلام) به صورت معیننصب شدهاند، ولى نصب فقها عام بوده و در هرزمانى برخى از آنها ماذون به حکومت هستند.
مشروعیتحکومت از دیدگاه اهل تسنن
از دیدگاه اهل تسنن - که بجزرسولالله(صلى الله علیه وآله) هیچکس از طرف خدا منصوبنشدهاست - حکومت چگونه، مشروعیت مىیابد؟در جواب باید گفت: سه راه براى مشروعیتحکومت وجود دارد; اول: اجماع مسلمانان راىحکومتیک فرد; دوم: نصب توسط خلیفه قبلى.سوم: تعیین اهل حل و عقد. راه سوم: معروفترینراه حصول مشروعیت از نظر اهل تسنن است ومقصود از آن این است که اگر بزرگان مسلمانان -که اهل نظر و راى هستند - اجماع کنند و کسى رابراى حکومت معین نمایند، حکومت او مشروعیتخواهد داشت.
برخى دیدگاه اهل تسنن درمساله مشروعیتحکومت را با دموکراسى غربى یکسان دانسته وحتى از این راه خواستهاند اسلام را پیشتازدموکراسى بدانند. در جاى دیگر به بررسى دیدگاهاهلتسنن درباره مشروعیتحکومتخواهیمپرداخت و عدم همخوانى نظریه اهلتسنن بادموکراسى را بیان خواهیمکرد.
4. نقش مهم مردم در حکومتاسلامى
نقش مردم در دو جنبه قابل بررسى است:یکى در مشروعیتبخشیدن به حکومت اسلامى ودیگرى در عینیتبخشیدن به آن.
به اتفاقنظر مسلمانان مشروعیتحکومترسولالله(صلى الله علیه وآله) از سوى خداى متعال بودهاست;یعنى خدا حق حکومت را به ایشان عطا فرمود.ولى در تحقق حکومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقش اساسىاز آن مردم بوده; یعنى آن حضرت با یک نیروىقهرى حکومتخویش را بر مردم تحمیل نکرد،بلکه خود مسلمانان از جان و دل با پیامبر بیعتکرده، با رغبتحکومت نبوى را پذیرا شدند.کمکهاى بىدریغ مردم بود که باعث تحکیمپایههاى حکومت پیامبر گشت.
در مورد مشروعیتحکومت امامانمعصوم(علیهم السلام) میان اهل تسنن و شیعیان اختلافنظر وجود دارد. اهل تسنن بر این عقیدهاند کهحکومت هرکس - بجز رسولالله(صلى الله علیه وآله) - با راىمردم و بیعت آنان مشروعیت مىیابد. آنهامعتقدند اگر مردم با حضرت على(علیه السلام) بیعتنکرده بودند، حکومت آن حضرت نامشروع بود.ولى شیعیان معتقدند مشروعیتحکومت ائمهمعصومین(علیهم السلام) با نصب الهى است، یعنى خداىمتعال است که حق حکومت را به امامانمعصوم(علیه السلام) واگذار کرده است و پیامبراکرم نقشمبلغ را در این زمینه داشتهاند. ولى در تحققبخشیدن به حکومت ائمه(علیهم السلام) بیعت و همراهىمردم نقش اساسى داشتهاست، از این روعلى(علیه السلام) با اینکه از سوى خدا به امامت و رهبرىجامعه منصوب شده بود و حکومت ایشانمشروعیت داشت ولى 25 سال از دخالت در اموراجتماعى خوددارى کرد، زیرا مردم با ایشان بیعتنکرده بودند. ایشان با توسل به زور حکومتخویش را بر مردم تحمیل نکرد. در مورد دیگر ائمهنیز همین سخن درست است.
عصر غیبت
درباره حکومت در زمان غیبت معصومبایدگفت:
از آنجا که در نظر اهل تسنن، زمان حضور اماممعصوم(علیه السلام) با زمان غیبت تفاوتى ندارد - زیراآنها امامتبعد از پیامبر را آنگونه که در شیعهمطرح است قبول ندارند - مشروعیتحکومتباراى مردم است; یعنى سنىها معتقدند با راىمستقیم مسلمانان یا تعیین خلیفه قبلى و یا با نظرشوراى حل و عقد، حکومتیک شخص مشروعیتمىیابد. فقهاى شیعه - به جز چند تن از فقهاىمعاصر - بر این باورند که در زمان غیبت، «فقیه»حق حاکمیت دارد و حکومت از سوى خدا بهوسیله امامان معصوم(علیهم السلام) به فقها واگذار شدهاست. پس در زمان غیبت هم مشروعیتحکومتاز سوى خداست و نقش مردم در عینیتبخشیدنبه حکومت است، نه مشروعیتبخشیدن به آن.
برخى خواستهاند نقش مردم در حکومتاسلامى - در زمان غیبت - را پررنگتر کنند; ازاین رو گفتهاند آنچه از سوى خدا توسط امامانمعصوم(علیهم السلام) به فقها واگذار شده، ولایت عامهاست; یعنى نصب فقها همانند نصب معصومانبراى حکومت و ولایت نیست، زیرا نصب امامان بهگونهاى خاص و معین بوده است فقها به عنوان کلىبه ولایت منصوب شدهاند و براى معین شدن یکفقیه و واگذارى حکومت و ولایتبه او باید از آراىمردم کمک گرفت; پس اصل مشروعیت ازخداست، ولى تعیین فقیه براى حاکمیتبه دستمردم است. این نقشافزون بر نقشى است که مردمدر عینیتبخشیدن به حکومت فقیه دارند.
اگر مقصود گوینده این است که در زمان غیبت،حکومت فقیه مشروعیتى تلفیقى دارد; بدین معناکه مشروعیت ولایت فقیه به نصب الهى و نیز راىمردم است; و راى مردم در عرض "نصب الهى"،جزء تعیینکننده مشروعیتبراى حکومت فقیهاست، و یا اگر مقصود این است که عامل اصلىمشروعیتحکومت فقیه در زمان غیبت، نصبالهى است، ولى خداوند شرط کردهاست که تا آراىمردم نباشد فقیه حق حاکمیت ندارد و راى مردم،شرط مشروعیتحکومت فقیه (نه جزء دخیل درآن) است، به هر صورت که نظر مردم را درمشروعیت دخالتبدهیم، با این اشکال مواجهمىشویم که آیا حاکمیت، حق مردم بوده تا بهکسى واگذار کنند؟ پیشتر گفتیم حاکمیت فقط حقخداست، و امامان از سوى خدا حق حاکمیتبرمردم یافتهاند. اگر مردم در مشروعیتحکومتدخالت داشته باشند، باید هر زمان که مردمنخواستند حکومت فقیه عادل واجد شرایط،نامشروع باشد، ولى ما گفتیم که فقیه واجد شرایطدر زمان غیبتحق ولایت دارد و این حق باموافقت مردم تحقق عینى مىیابد. افزون بر این،لازم مىآید که در صورت عدم موافقت مردم،جامعه اسلامى بدون حکومت مشروع باشد.
5. فلسفه "انتخابات"
شایسته است ابتدا به چند نظریه اشاره کنیمکه معتقدند آراى مردم باید در حکومت دینىنقش داشته باشد.
1. برخى مىگویند: حکومتیا «لیبرالى» استو توسط آراى مردم مشروعیت پیدا مىکند، و یا«فاشیستى» است و در آن مردم هیچ دخالتىندارند. پس در نظام اسلامى باید آراى مردم رامعتبر بدانیم، تا انگ فاشیستى به نظام زده نشود.
2. معدودى از معاصرین به عنوان احتمالگفتهاند: در زمان غیبت معصوم، مشروعیتحکومت منوط به آراى مردم است.
3. برخى معتقدند: چون از طرف خدا براىحکومت - در زمان غیبت - حکمى صادر نشده وامر و نهىاى به ما نرسیده است، یعنى امر حکومتدر عصر غیبت مسکوت مانده است، پس این امر بهمردم واگذار شده و آنان باید به اکمیتشخص ویا اشخاصى نظر بدهند، یعنى نظر و راى مردمنقش تعیینکننده در مشروعیت نظام دارد.
4. گروهى مىگویند: چون توسط خدا به کسىحق حاکمیت اعطا نشده است، خود مردم بایدتصمیم بگیرند زیرا مردم بر جان و مال خویشمسلط هستند (الناس مسلطون على اموالهم وانفسهم): مردم حاکمیت را - که حق آنان است - بهشخصى واگذار مىکنند و یا او را وکیل خودمىگردانند. - تفاوت «توکیل» با «تفویض» این استکه در اولى حق تجدید نظر داریم، ولى در تفویضنمىتوانیم از راى خود برگردیم، - پس مشروعیتحاکمیت در هر دو صورت، به آراى مردم است.
در نقد نظریه نخستباید گفت: به چه دلیلحکومتباید در دو شکل یاد شده منحصر باشد؟!
ما شکل سومى از حکومت را مىشناسیم که درآن مشروعیت، با آراى مردم به دست نمىآید، بلکهمشروعیت آن با حکم الهى است، در همان حالهیچگونه تحمیلى هم بر مردم وجود ندارد، زیراتوسل به زور براى دستیابى به حکومت مورد نظرما روا نیست و مردم با ایمان آگاهانه و آزاد خویشبدان تن مىدهند.
درباره نظریه دوم باید توجه کرد اکثریتفقهاى شیعه، مشروعیتحکومت در زمان غیبترا از ناحیه خدا مىدانند، اگر چه پذیرش و بیعتمردم باعث عینیتبخشیدن به حکومت دینىخواهد شد.
درباره نظریه سوم باید گفت: خداى متعال درمورد حکومت در عصر غیبتسکوت نکرده است;متون دینى مىگویند: مردم در زمان غیبتبایدتحقیق کنند و فقیه جامع شرایط را براى حکومتبیابند و حکومت را به او بسپارند.
درباره نظریه چهارم باید گفت: در بینش دینىحق حاکمیت از آن خداست، همه چیز مملوکاوست. هیچکس حق تصرف در چیزى را مگر بااجازه خدا ندارد، حاکمیتبر مردم در صورتىمشروع است که با اذن خدا باشد. پس حاکمیتحق مردم نیست، تا بخواهند آن را به کسى واگذارکنند یا کسى را وکیل نمایند.
اشکالاتى - که در جاى خود - بر «دموکراسى»وارد است، بر نظریه چهارم هم وارد است; از جملهاینکه اگر اکثر مردم حاکمیت را به کسى توکیل یاتفویض کردند، وظیفه مخالفان چیست؟ آیا بایداطاعت کنند؟ چرا؟ همچنان که مىتوان اشکالکرد چرا مردم حق حاکمیت را فقط به فقیه واگذارکنند؟ اگر حق مردم است، مىتوانند آن را به هرکس که بخواهند وا گذارند. پس طبق نظریه چهارمولایت فقیه ضرورت ندارد.
6. نظریه مقبول
مردم مشروعیتى به حکومت فقیه نمىدهندبلکه راى و رضایت آنان باعثبوجود آمدن آنمىشود. خدا به پیامبر مىفرماید: «هو الذى ایدکبنصره و بالمؤمنین; (1) خداست که تو را با یارىخویش و مؤمنان تقویت کرد.» کمک و همدلىمردم مؤثر در عینیتبخشیدن به حکومت - حتىحکومت پیامبر است. حضرت امیر(علیه السلام)مىفرماید: «لو لا حضور الحاضر و قیام الحجةبوجود الناصر... لالقیتحبلها على غاربها (2) مىفرماید: «اگر حضور بیعتکنندگان نبود و باوجود یاوران حجتبر من تمام نمىشد... رشتهکار[ حکومت ] را از دست مىگذاشتم.» همچنین از آنحضرت نقل کردهاند: «لاراى لمن لایطاع» (3) «کسى که فرمانش پیروى نمىشود، رایى ندارد.»این سخنان همگى بیانگر نقش مردم در پیدایش وتثبیتحکومت الهى، خواه حکومت رسولالله وامامان معصوم و خواه حکومت فقیه در زمانغیبت، است.
حال باید پرسید که اگر چنین است، شرکتمردم در انتخابات خبرگان رهبرى براى تعیینرهبر چه حکمتى دارد؟!
مردم با راى به خبرگان، رجوع به «بینه»کردهاند یعنى کارشناسان دینى را برگزیدهاند تاسخن آنان به عنوان حجتشرعى اعتبار داشتهباشد و این امر تازگى ندارد، زیرا مردم همیشه درامور شرعى خویش به «بینه» رجوع مىکنند، مثلابراى تشخیص مرجع تقلید به افراد خبره عادلمراجعه مىکنند، تا حجتشرعى داشته باشند. بااین تحلیل، انتخابات زمینهاى براى یافتن رهبرصالح مىشود، نه اینکه به او حق حاکمیتببخشد.روشن است که بهترین راه فقیه جامع شرایطرهبرى، مراجعه به خبرگان است.
ما معتقدیم این نظام باید بر اراده تشریعىالهى استوار باشد. قانونى که درباره دیگران اجرامىکنیم، تصمیماتى که براى دیگران مىگیریم،تصرفى که در زمینها، جنگلها، کوهها و بیابانهامىکنیم، نفت، گاز، طلا، مس و معادنى کهاستخراج مىکنیم، این کارها و تصرفات را باید بامجوز انجام دهیم. در بینش اسلامى، مجوز اینتصرفات اذن خداوند است. در حد اجازه او، مجازبه تصرف هستیم. راى مردم جایگاه خود را داردولى حجیتشرعى ندارد، از این رو اگر اسلامچیزى را نهى کرده باشد، حق نداریم با راى وانتخاب خود آن را مجاز بشماریم. راى خداوند درهمه جا مطاع است و اعتبار راى مردم تا وقتىاست که با دین تنافى نداشته باشد. براساس اینمبانى، مشروعیت دینى محور است.
البته گرچه «مقبولیت» با «مشروعیت» تلازمىندارد، اما حاکم دینى حق استفاده از زور براىتحمیل حاکمیتخویش را ندارد.
اگر نفوذ کلمه حاکمیت ولىفقیه از دستبرود،مشروعیتش از دست نمىرود، بلکه تحققحاکمیتبا مشکل مواجه مىگردد. البته این فرضدر زمان ما واقعنشده و آنچه در نوشتهها و سخنانبرونمرزى یا مقلدان آنها - مبنى بر عدم مقبولیتنظام اسلامى در میان مردم - ادعا مىشود تنهابراى ایجاد جو کاذب است.
در زمان حیات امام راحل(قدس سره) بارها از سوىمخالفان جمهورى اسلامى تبلیغ مىشد مردمایران به دلیل مشکلات اقتصادى ناشى از جنگ ومحاصره اقتصادى، از جمهورى اسلامى بریدهاند،ولى شاهد بودیم در همان اوضاع مردم به طورگسترده در صحنه حاضر مىشدند و از هیچفداکارى دریغ نمىکردند. پس از رحلتحضرتامام جریان اجتماعى همان شکل و جهت را حفظکرده، از این رو پشتیبانى مردم از نظام و رهبرىآن محفوظ است.
اما در مقام بحث نظرى باید گفت که احتمالعدم مقبولیت نظام اسلامى از سوى مردم، به دوصورت متصور است:
اول: مردم با دین، مشکل داشته و به هیچ روىحکومت دینى را نپذیرند; در این صورت چه درمورد امام معصوم(علیهم السلام) و چه فقیه داراى شرایطحاکمیتحکومت دینى تحقق نخواهد یافت، زیراشرط تحقق، پذیرش مردم است. نمونه بسیارروشن این فرض، 25 سال خانهنشینى حضرتعلى(علیه السلام) است. ایشان از سوى خدا به ولایتمنصوب شده بودند، ولى حاکمیتبالفعلنداشتند، زیرا مردم با آن حضرت بیعت نکردند.
دوم: این است که حاکمیتشخصى که داراىحق حاکمیتشرعى است و به وظائف خود نیز بهدرستى عمل کند به فعلیت رسیده باشد; ولى پساز مدتى عدهاى به مخالفتبا او برخیزند. این فرضخود دو حالت دارد:
یکى اینکه مخالفان گروه کمى هستند و قصدبراندازى حکومتشرعى را که اکثر مردم پشتیبانآن هستند دارند; شکى نیست در این حال، حاکمشرعى مؤظف استبا مخالفان مقابله کند و آنان رابه اطاعت از حکومتشرعى وادار کند. نمونه روشناین مورد برخورد خونین حضرت امیر(علیه السلام) بااصحاب جمل، صفین، نهروان و غیره بود و در زمانکنونى برخورد جمهورى اسلامى با منافقان وگروههاى الحادى محارب از همین گونه است، زیراروا نیستحاکم شرعى با مسامحه و تساهل راه رابراى عدهاى که به سبب امیال شیطانى قصدبراندازى حکومتحق و مورد قبول اکثر مردم رادارند، بازبگذارد.
صورت دوم - از این فرض - این است که بعد ازتشکیل حکومتشرعى مورد پذیرش مردم،اکثریت قاطع آنها مخالفت کنند; مثلا بگویند: ماحکومت را نمىخواهیم. در این حال، حاکم شرعى،هنوز شرعا حاکم است، ولى با از دست دادن نفوذکلمه خویش، قدرت اعمال حاکمیت مشروعش رااز دست مىدهد.
تنها در صورتى مشروعیتحکومت دینى ازدست مىرود که او به وظایف خود عمل نکند و یایکى از شرایط حاکمیت را از دستبدهد. در غیراین صورت مشروعیتباقى است.
شاید بتوان دوران امامت امام حسنمجتبى(علیه السلام) و درگیرى ایشان با معاویه و فرارسران سپاه آن حضرت به اردوگاه معاویه رانمونهاى از فرض اخیر دانست تاریخ نشان دادحضرت به علت پیروى نکردن مردم از ایشان عملاحاکمیتى نداشتند و مجبور به پذیرش صلحتحمیلى شدند، ولى مردم هم مکافات اینبدعهدى و پیمانشکنى خود را دیدند و کسانى برآنان مسلط شدند که دین و دنیاى آنها راتباه کردند.
7. مفهوم جمهوریت
اصطلاح «جمهورى» در فلسفه سیاسىمفهومى متعین، ثابت و غیرقابل تغییر ندارد. گاهاین اصطلاح در مقابل رژیم سلطنتى، گاه در برابررژیم دیکتاتورى و خودکامه به کار مىرود. نظامحکومتى در امریکا، فرانسه و خیلى از کشورهاجمهورى است. حتى شوروى سابق که رژیمسوسیالیستى داشت، خود را جمهورى مىخواند ومناطق تابع آن به عنوان جمهوریهاى شوروىخوانده مىشدند و اکنون که آزاد شده وخودمختارند، باز جمهورىهاى جدید به شمارمىآیند با اینکه هر یک از این کشورها با دیگرى -از جهات گوناگون - تفاوت دارد. اگر دقت کنیممىبینیم خیلى از کشورها که از لحاظ نوع اداره وتدبیر حکومتى، مردمى هستند، هنوز رژیمسلطنتى دارند; مثل انگلستان، بلژیک، تایلند،دانمارک، سوئد و هلند.
نباید گمان کرد «جمهورى» دقیقا شکل خاصىاز حکومت است، تا نظام فعلى ما - که جمهورىاست - همان شکل را تقلید کند. هنگامى که مردممسلمان ایران به رهبرى امام خمینى مبارزه بارژیم سلطنتى را شروع کردند و سرانجام آن رابرانداختند و نظام جمهورى را به جاى رژیمسلطنتى جایگزین نمودند، بواقع حکومتى را نفىکردند که معیار مشروعیتخویش را موروثى بودنحاکمیت مىدانست. مردم نظامى را جایگزینرژیم سابق کردهاند که شکل و خصوصیات آنهمخوان با موازین اسلامى و دیدگاههاى دینىدرباره حکومت است و بر اساس مصالحى که بایددر اوضاع متغیر زمان مورد توجه قرارگیرد، تعیینمىشود. از این رو باید ارزشها و احکام اسلامىمبناى عمل مسؤولان نظام باشد، نه اینکه«جمهورى» بودن نظام به معناى «غیردینى» بودنآن قلمداد شود.
اینک نوعى از جمهوریت، شکل حکومتى باهدف تامین محتوى و مضمون و احکام اسلام رانسبتا تامین کردهاست.
8. دموکراسى و نظام شرعى
دموکراسى به معناى حکومت مردم بر مردم یا«مردم سالارى» است. دموکراسى جدید در غرب،هنگامى شروع شد که متدینین غربى متوجهشدند آئینى که به نام مسیحیت در دست آنهاست،کارآیى و قابلیت آن را ندارد که در تمام جنبههاىزندگى انسان بویژه در زندگى اجتماعى نقشداشته باشد و قانونگذارى نماید. از این رو مشکل رابدینگونه حل کردند که حوزه کاربرد دین وحکمرانى خدا محدود به زندگى فردى انسان وچگونگى رابطه او با خدا باشد. آنها حاکمیت دین رادر مسائل اجتماعى و سیاسى نپذیرفتند قلمروىرسالت دین، منحصر در این شد که بگوید: نمازبخوان; دعابکن; توبه و مناجات بنما; و اما اینکهحکومت چگونه باید باشد، سیاست چیست،قضاوت کدام است و یا نظامهاى ارزشى جامعه برچه مبنایى است، ربطى به دین ندارد و به صلاحخداست که در این مسائل مهم بشر دخالت نکند!
بدین ترتیب دنیاى غرب، تکلیف خود را بادین مسیحیت تحریف شده، روشن کرد و درمسائل سیاسى و اجتماعى و اقتصادى، خیال خودرا از خدا راحت کرد. آن گاه این مساله براى غربیهامطرح شد که پس از گرفتن حکومت از دستخدا، آن را به چه کسى بسپاریم؟ متفکران غربى به دوراهحل رسیدند:
نخست آنکه حکومتبه دستیک نفر سپردهشود و او مطابق میل خود با مردم رفتار کند. اینشیوه را «دیکتاتورى» نامیدند.
راه حل دوم: آنکه حکومت را به دست مردمبسپارند; مردمى که بالغ هستند و مىتوانندمصلحت و مفسده خود را تشخیص دهند و مطابقبا راى خود، قانون وضع کنند و یا هر چه را دوستدارند تصویب کنند یا تغییر دهند.
براساس این نظریه، ملاک خوب و بد فقطخواست مردم است. خوب و بد، مفاهیمىاعتبارىاند که تابع سلیقه مردماند و ما در عالمواقع و در حقیقت، خوب و بدى نداریم. اگر مردمیک روز گفتند فلان عمل خوب است، آن عملخوب مىشود، ولى نه براى همیشه، بلکه تا وقتىمردم بخواهند; اگر روز بعد گفتند: همان عمل بداست، آن کار بد مىشود باز هم نه براى همیشه.بنابر این، ما خوب و بد حقیقى و عینى نداریم،اینها مفاهیمى اعتبارى و ساخته و پرداخته خودمردماند، غربىها این شیوه را که متکى بر راىمردم بود، دموکراسى نامیدند.
آنگاه که حل مشکل حکومت را منحصر در ایندو راه یافتند، به این نتیجه رسیدند که حکومتدموکراسى و آزاد بر حکومت فاشیستى ودیکتاتورى رجحان دارد. فریاد زدند: درود بردموکراسى و آزادى و بدین ترتیب دموکراسى دردنیاى غرب رواج یافت. دموکراسى غربى، زاییدهتفکر جدایى دین از سیاست است و هیچگاهنمىتواند با اسلام همسو گردد. زیرا همانگونه کهبیان شد; در غرب ابتدا فرض کردند دین نباید درعرصه مسائل حکومتى و سیاسى دخالت کند،آنگاه ناچار شدند حکومت را به دست مردمبسپارند، تا گرفتار دیکتاتورى نشوند. البته شایداین حادثه را بتوان در غرب و در بستر مسیحیتتحریف شده، توجیه نیز کرد اما حساب اسلام بهکلى جداست.
آیا اسلام مانند مسیحیت تحریف شده استکه نتواند درباره مسائل اجتماعى و حکومتى وبینالمللى نظر دهد و حکم کند؟ اگر اسلام مانندمسیحیتبود، ما دموکراسى را روى چشممانمىگذاشتیم و با غرب و شرق، همنوا مىشدیم، اماهرگز اسلام همچون مسیحیت نیست و به تمامجنبههاى زندگى بشر عنایت دارد و متن قرآن وسنت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و سیره ائمه اطهار(علیهم السلام)سرشار از دستورات اجتماعى و حکومتى است. آیاچنین اسلامى به ما اجازه مىدهد فقط در مسائلفردى، بنده خدا باشیم و در مسائل اجتماعى، بندهمردم؟! آیا اسلام به ما اجازه مىدهد فقط درمسائل نماز، روزه، زکات و مانند اینها به سراغ خدابرویم، اما در مساله حکومت و سیاست، معیارمشروعیت قانون را راى این و آن بدانیم؟!
بهتر است غربگرایان جامعه ما، ابتدا اسلام رابه درستى بشناسند و اندکى تامل کنند آیا اسلام بادموکراسى غربى قابل جمع است، آنگاه شعاردهند ما مسلمانیم و در عین حال دموکراسى غربىرا مىخواهیم!! و به تناقضهاى این جمعغیرمنطقى نیز به دنبال پاسخ منطقى باشند.
واژه دموکراسى - که از آن به «مردم سالارى»نیز تعبیر مىشود - همچون واژه آزادى، توسعه،جامعه مدنى و ... تعریف روشنى ندارد و مفهومىشناور و لغزنده را تداعى مىکند. باید مقصود خودرا از دموکراسى مشخص کنیم و به تعریف مشترکىاز آن دستیابیم، سپس آن را با دین بسنجیم، تابه نتیجه درستى برسیم.
اگر مراد از دموکراسى آن باشد که هر قانونى رامردم وضع کردند، معتبر و لازمالاجراست و بایدمحترم شناخته شود، چنین مفهومى قطعا با دینسازگار نیست. زیرا از نظر دین حق حاکمیت وتشریع مختص به خداست; «انالحکم الا لله». (4) فقط خداست که همه مصالح و مفاسد انسان وجامعه را مىشناسد و حق قانونگذارى وتصمیمگیرى براى انسان را دارد و انسانها باید درمقابل امر و نهى الهى و قوانین دینى، فقط پیرو وفرمانبردار بىچون و چرا باشند. زیرا عبودیتخداوند، عالیترین درجه کمال است و اطاعت ازفرامین الهى سعادت آدمى را تامین مىنماید.بنابراین دموکراسى و مردمسالارى اگر به معناىارزش راى مردم در مقابل حکم خداوند باشد، هیچاعتبارى ندارد، زیرا آنچه باید در مقابل آن خاضع ومطیع باشیم، فرمان خداست.
بنابراین اگر مردم کشورى در وضعیتى خاصبر امر نامشروعى توافق نمایند و راى دهند - چنانکه در برخى از کشورهاى غربى این گونه است - درچنین موقعیتى قطعا فرمان خدا مقدم است، زیراحکم خدا بر تشخیص مردم رجحان دارد. اگر راىاین و آن، اکثریتیا اقلیت را بر حکم خدا ترجیحدهیم، عملا خدا را نپرستیدهایم و تابع فرمان اونبودهایم و ربوبیت تشریعى خداوند را زیرپاگذاشتهایم، که این عمل با توحید منافات دارد.
دموکراسى اسلامى
اگر منظور از دموکراسى این باشد که مردم درچارچوب احکام الهى و قوانین شرعى در سرنوشتخود مؤثر باشند، چنین تعبیرى با اسلام مخالفتندارد. در قانون اساسى این معنا - به روشنى -تایید شده و مقصود امام امت که فرمودند: میزانراى مردم است، بدون تردید همین بوده است; نهآنکه هر چه مردم خواستند - حتى اگر مخالفحکم خدا باشد - ارزش و اعتبار دارد. میزان، راىمردم است تا زمانى که از قوانین الهى خارج نشود وبا مبانى شرع مخالفتى نداشته باشد; در غیر اینصورت، راى مردم ارزشى ندارد.
آیه شریفه «و امرهم شورى بینهم» (5) به اینمعنا نیست که مردم در همه چیز مىتوانند نظربدهند و حلال و حرام خدا را با شور و گفتگو تغییردهند; بلکه طبق آیه شریفه «و ما کان لمؤمن ولامؤمنة اذا قضىالله و رسوله امرا ان یکونلهمالخیرة من امرهم» (6) در احکامى که از سوىخدا و پیغمبر صادر شدهاست، مؤمنان هیچاختیارى در دخل و تصرف ندارند.
9. حکومت دینى
حداقل سه معنا ممکن است از «حکومتدینى» اراده شود; 1. حکومتى که تمام ارکان آنبراساس دین شکل گرفته باشد. 2. حکومتى که درآن احکام دینى رعایت مىشود. 3. حکومتدینداران و متدینان.
این سه معنا و تفاوت آنها را با یکدیگر چنینمىتوان توضیح داد: طبق معناى اول، حکومتدینى حکومتى است که نه تنها همه قوانین ومقررات اجرایى آن برگرفته از احکام دینى است،بلکه مجریان آن نیز مستقیما از طرف خدامنصوبند، یا به اذن خاص یا عام معصوم منصوبشدهاند چنین حکومتى «حکومت دینى» ایدهآل وکمال مطلوب است، زیرا حکومتى با اینخصوصیات از پشتوانه حکم الهى برخوردار است وبر اساس اراده تشریعى خدا شکل گرفته است. پسحکومت رسولالله(صلى الله علیه وآله) و امام معصوم و نیزحاکمیت افرادى مانند مالک اشتر در زمان حضورمعصوم و یا حکومت ولى فقیه جامعالشرایط درعصر غیبت این گونه است.
اما طبق معناى دوم لازم نیستشخص حاکم،منصوب مستقیم یا غیرمستقیم خدا باشد. در اینصورت مجرى این حکومت پشتوانه الهى ندارد ودینى بودن حکومت فقط به این معناست کهقوانین دینى در این حکومت رعایت مىشود. حتىطبق این معنا لازم نیست تمامى قوانین حکومتبرگرفته از احکام و قوانین شرع باشد بلکه کافىاست که تا حدودى احکام و ارزشهاى دینى در اینحکومت رعایت گردد. این شکل از حکومت درمرتبه بعد از حکومت دینى به معناى اول قراردارد.
بر اساس معناى سوم اصلا رعایتیا قوانیناسلامى هم لازم نیستبلکه همین که حکومتىمربوط به جامعهاى است که افراد آن متدینهستند چون شهروندان متدین هستند حکومتهم، مسامحتا دینى به حساب مىآید. مشابه اینتعبیر، تعبیر فلسفه اسلامى است که بعضى آن را«فلسفه مسلمانان» معنا مىکنند یعنى فلسفهاىکه در بین مسلمانان رایج است هر چند منطبق باتفکر اسلامى نباشد از این رو براى صدق اینمعناى سوم حکومت دینى، ضرورتى ندارد کهحاکم مقید به اجراى احکام شرع باشد. و طبق اینمعنا همه حکومتهایى که از صدر اسلام تاکنون درمناطق مختلف جهان در جوامع مسلمان تشکیلشده است «حکومت دینى» نامیده مىشوند.
شکى نیست که معناى سوم حکومت دینىطبق معیار و موازین عقیدتى ما معنایى صحیح وقابل قبول نیستبلکه در نظام عقیدتى اسلامحکومتى دینى است که تمام ارکان آن دینى باشدیعنى به معناى اول از معانى حکومتى دینى، دینىباشد. اما معناى دوم «حکومت دینى»، در واقع«بدل اضطرارى» حکومت دینى مقبول است نهاینکه حقیقتا حکومت دینى باشد یعنى در صورتعدم امکان تحقق حکومتبه معناى اول به ناچاربه سراغ حکومت دینى به معناى دوم مىرویم.
توضیح اینکه وقتى شرایط به گونهاى بود کهحکومت دینى به معناى اول قابل تحقق نبود: ازمیان اشکال مختلف حکومت، «حکومت دینى» بهمعناى دوم اضطرارا پذیرفته مىشود براى تبیینمعناى «اضطرار» به این مثال توجه کنید. از نظرفقه اسلامى، خوردن گوشت مرده حرام است. لکناگر مسلمانى در شرایطى قرار گرفت که به خاطرگرسنگى مشرف به مرگ است و مقدارى گوشتمرده در اختیار اوست. در اینجا فقها به استناد ادلهشرعى فتوا مىدهند که خوردن گوشت مرده بهمقدارى که از مرگ نجات پیداکند جایز است دراین صورت گفته مىشود چنین شخصى مضطر بهخوردن گوشت مرده است.
در بحث کنونى هم در شرایطى که تحققحکومت دینى واقعى امکان ندارد مسلمانان مضطرهستند که حکومتى را تشکیل دهند که «دینى» بهمعناى دوم است. پس در هر شرایطى نمىتوانحکومت دینى به معناى دوم را تجویز کرد همانگونه که خوردن گوشت مرده در هر شرایطى تجویزنمىشود. اگر مردم اضطرار داشته باشند در آنهنگام مىتوانند به حکومت دینى به معناى دوماکتفا کنند. چرا که در حکومت دینى به معناى دومتا حدودى احکام الهى اجرا مىشود و همین اندازهبهتر از حکومتى است که مطلقا اعتنایى به احکامالهى ندارد.
10. حکومت ولایى
عناوینى مانند حکومت اسلامى و حکومتولایى، در میان ما داراى معنایى روشن است، زیراما مسلمان هستیم و حکومت را در مرحله نخستاز آن خدا مىدانیم; باید بررسى کنیم خدا چهکسى را بر ما حاکم کرده است.
بدیهى استخداوند براساس حکمتش ازابتداى آفرینش انسان، در هر زمان شایستهترینانسانها را به عنوان پیامبر برگزیده است وبرنامههاى دینى از جمله حکومت را متناسب بانیازهاى بشر به او وحى کردهاست. پیامبران بهعنوان رهبران الهى نیز تلاش خود را در این راه بهکار گرفتهاند، تا با تعلیمات الهى مردم را هدایتکرده، آنها را به وظایف فردى و اجتماعى خود درزمینههاى عبادى، اخلاقى و سیاسى آشنا کنند تااینکه مردم با عمل به وظایف خود و قبول بندگى،به سعادت و کمال برسند. این امر جز در جامعهتوحیدى میسر نیست.
بدون تردید فلسفه بعثت انبیاء جز پیادهکردناراده تشریعى خداوند - درباره رفتار انسانها درنظام دینى - نیست. تاریخ صدر اسلام و عملکردپیامبر بزرگوار گواه بر این مطلب است که حکومتاز آن خداوند است و انتخاب حاکم و ولى مسلمیناز سوى او صورت مىگیرد. خداوند پیامبر، امام ورهبران الهى را نصب مىکند و مردم با تشخیصآنها موظفند رهبرى آنها را پذیرا باشند.
در چنین حکومتى ولایت و حکومت از آنخداست اعتقاد به چنین حکومتى برخاسته ازجهانبینى توحیدى است; طبق جهانبینىاسلامى تمام جهان و سراسر هستى ملک طلقخداست و تصرف در آن بدون اذن او روا نیست.انسان بدون اجازه خدا حتى حق تصرف درخویشتن را ندارد، تا چه رسد به تصرف دردیگران; با چنین اعتقادى، تنها کسانى حقحکومت دارند که از سوى خداوند منصوب باشند.
این افراد انبیاى الهى و ائمه(علیهم السلام) هستند کهمستقیما با اذن خدا بر مردم ولایت دارند و درزمان غیبت، نایبان امام زمان(علیه السلام) با شرایطىخاص و به طور غیرمستقیم از سوى خداوند براىولایتبرگزیده مىشوند. مردم وظیفه دارند آنها رابشناسند (کشف کنند) و براى اجراى اسلام از آنهاپیروى کنند، بنابراین، در نظام سیاسى اسلامحکومت از آن خدا و منصوبین مستقیم وغیرمستقیم اوست و از آن به حکومت ولایى تعبیرمىشود.
11. چرا ولایت فقیه؟
ببینیم نظریه ولایت فقیه دربردارنده چهپیامى است. در زمانى که امام معصوم حاکمیتندارد، فقهایى که با شرایطى خاص از طرفمعصومین(علیهم السلام) به حاکمیت نصب شدهاند،عهدهدار اداره جامعه براساس اسلام مىشوند.
مىدانیم که هر تشکیلات حکومتى، اهدافى ازقبیل: تامین نیازمندیهاى شهروندان، برقرارىامنیت داخلى، برقرارى روابط با کشورهاى دیگر کهتضمینکننده منافع ملى است و غیره را تعقیبمىکند; پس باید هر حکومتى دو ویژگى را داراباشد; یکى راه رسیدن به این اهداف را بداند و دراین راستا جامعه را آن چنان اداره کند که ایناهداف تحقق یابند; دیگر اینکه مورد اعتماد مردمباشد، یعنى شهروندان مطمئن باشند در سایه اینحکومت، آبرو، جان و مالشان حفظ مىشود. هرانسانى - با هر عقیده - این دو ویژگى را شرط لازمحکومت مىداند و انتظار دارد سردمداران حکومتبه این دو شرط جامه عمل بپوشاند.
اگر حکومتى دینى باشد، باید در کنار اهدافمذکور، هدف دیگرى را نیز درنظر داشته باشد وآن، آمادهکردن زمینه رشد و ترقى معنوىشهروندان است. این هدف براى حکومت دینى ازچنان اهمیتى برخوردار است که اهداف دیگرتحتالشعاع آن قرارمىگیرند; به عبارت دیگر اینهدف اولویت اول را در نظام اسلامى دارد.
حال با توجه به تمایز حکومت دینى ازحکومتهاى دیگر، چه کسى باید رهبرى این حکومترا که برآورنده اهداف فوق است، برعهده بگیرد؟
در حکومت دینى، اداره جامعه براساس قوانیناسلامى اداره مىشود پس، آن کسى که در راسقدرت قراردارد، باید آگاهى کافى به قوانین اسلامىداشته باشد، تا در جریان اداره اجتماع از اینقوانین سرپیچى نشود. این آشنایى باید در حداجتهاد باشد.
بنابراین، اولین شرط حاکم دینى، اجتهاد درفقه است. ضرورت این شرط بسیار روشن است; زیراهر کس مجرى قانون شد، باید کاملا از آن آگاهىداشته باشد، و در میان مسلمانان، فقها بیشتریناطلاع و آگاهى را از قوانین شرعى و دینى دارند.
دومین شرط، تقوا و صلاحیت اخلاقى است;زیرا اگر حاکم از تقوا برخوردار نباشد، قدرت، او راتباه مىکند و ممکن است منافع شخصى یا گروهىرا بر منافع اجتماعى و ملى مقدم دارد. براى حاکم- در هر نظام - درستکارى و امانتدارى شرطاست، تا شهروندان با اطمینان و اعتماد زمام امور رابدو بسپارند، ولى براى حاکم دینى، تقوا ودرستکارى در حد اعلا ضرورى است.
سومین شرط، آگاهى و اهتمام به مصالحاجتماعى است; یعنى کسى که حاکم مردم است،باید بداند در چه اوضاعى جامعه را اداره مىکند. اوباید روابط بینالمللى را بداند و دشمنان و دوستانداخلى و خارجى را تشخیص دهد. اینها مهارتهایىاست که براى هر حاکم لازم است وگرنه او در تدبیرجامعه با مشکلات فراوانى روبرو خواهد شد.
ممکن استسایر شرایط مذکور در غیر فقیهموجود باشد، ولى شرط فقاهت، ما را ملزم مىداردحاکم شرعى، فقیه جامع شرایط باشد. باید گفتشرایط مذکور براى حاکم دینى، مورد تاکیدپیشوایان دینى است. حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: «ایهاالناس ان احقالناس بهذا الامراقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه; (7) اى مردم!شایستهترین مردم براى حکومت کسى است که ازدیگران تواناتر و به دستور خدا در امر حکومتداناتر باشد.»
با توجه به شرایط مذکور ما مدعى هستیمحکومت مشروع از دیدگاه ما فقط ولایت وحکومت فقیه است.
12. سابقه نظریه "ولایت فقیه"
شاید در ذهن اکثر مردم چنین باشد که ولایتفقیه به پس از دوران غیبت کبراى امام زمان(علیه السلام)برمىگردد، یعنى به کمتر از 1200 سال قبل، ولىبا توجه به مفاد نظریه ولایت فقیه و با مرورىاجمالى به تاریخ دوران حضور امامانمعصوم(علیهم السلام) به راحتى مىتوان ولایت فقیه را درعصر حضور معصومین هم دید.
براساس دیدگاه عقیدتى شیعه حاکمیت دراصل از آن خداست و به عبارتى دیگر: حاکمیت ازشؤون ربوبیت الهى است. هیچ کس حق حکومتبر انسانى را ندارد، مگر آنکه خدا به او اجازه دهد.پیامبران و خاتم آنها (حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)) واوصیاى معصوم ایشان از طرف خدا اجازه حکومتبر انسانها را داشتند. ما در اینجا قصد بیان دلیلمشروعیتحکومتحضرت رسول(صلى الله علیه وآله) و امامانمعصوم(علیهم السلام) را نداریم. از نظر تاریخى مسلماست از میان امامان معصوم فقط حضرتعلى(علیه السلام) و امام حسن مجتبى(علیه السلام) براى مدتبسیار کوتاهى به حاکمیت ظاهرى رسیدند و دیگرامامان بدلیل سلطه حاکمان غیرشرعى از ادارهجامعه برکنار بودند و مجالى براى حکومتبهدست نیاوردند. حضرت على(علیه السلام) در زمانحاکمیتشان کسانى را در نقاط مختلف کشوراسلامى به حکومت مىگماردند که منصوب خاصآن حضرت بودند و اطاعت از آنها - مانند اطاعت ازخود آن حضرت - واجب بود، چون این افراد بواقعمنصوب با واسطه از طرف خدا بودند یعنى لازمنیستشخص، منصوب بىواسطه از سوى خداباشد، تا اطاعتش واجب گردد. ولایت فقیه هم - درواقع - نصب با واسطه است و فقیه از طرف خدااجازه دارد حکومت کند. در زمان امامانى کهحاکمیت ظاهرى نیافتند، امور جامعه مسلمانانتحت تسلط و حاکمیتحاکمان جور بود. اینحاکمان در فرهنگ شیعه «طاغوت» محسوبمىشدند و براساس نص قرآن «یریدون انیتحاکموا الىالطاغوت و قد امروا ان یکفروا به» (8) مردم حق مراجعه به آن حاکمان و کسانى را که ازسوى آنها براى تدبیر امور گمارده شده بودند،نداشتند; در حالى که در مواردى نیاز بود بهشخصى مثل حاکم یا قاضى مراجعه شود. درچنین مواردى وظیفه مردم چه بود؟
ولایت فقیه در کلام معصوم(علیه السلام)
از امامان معصوم(علیهم السلام) دستورهایى رسیدهاست که مردم باید در زمان یا مکانى که دسترسىبه معصوم ممکن نیست، به کسانى که داراىشرایط خاصى هستند، مراجعه کنند تا کارهاىآنان زمین نماند. مثلا از امامصادق(علیه السلام) نقلشدهاست: «من کان منکم قد روى حدیثنا و نظرفى حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا فلیرضوا بهحکما...» (9) مقصود از شخص آگاه به حلال و حرامو آشنا به احکام، همان فقیه مورد نظر ماست. طبقروایات مشابه، به هنگام دسترسى نداشتن بهمعصوم، «فقیه حاکم مردم است و این حاکمیت ازمعصوم به او رسیده است. در همین روایت آمدهاست: «فانى قد جعلته علیکم حاکما; (10) من او راحاکم شما قراردادم.» روشن است امام شخصمعینى را به حاکمیت نصب نکرده، بلکه به صورتعام منصوب نموده است. در همین روایتآمدهاست: «فاذا حکم بحکمنا فلمیقبل منه فانمااستخف بحکمالله و علینا رد والراد علینا کالرادعلىالله و هو على حدالشرک بالله; (11) حاکمى کهمنصوب عام از طرف معصوم است، اطاعتش واجباست و اگر کسى حکم او را نپذیرد، مانند آن استکه حاکمیت معصوم را نپذیرفته است.» با توجه بهنصب عام فقها نظریه ولایت فقیه، اختصاص بهزمان غیبت ندارد، بلکه در زمان حضور اگردسترسى به امام معصوم ممکن نباشد، این نظریهنیز باید اجرا گردد. زیرا محتواى این نظریه، چیزىجز چارهجویى براى مردمى که دسترسى به امامندارند، نیست; پس ریشه این نظریه را در زمانحضور معصوم نیز مىتوان دید.
اگر بخواهیم به زبان ساده، ولایت فقیه راتبیین کنیم، چنین عرض مىکنیم:
نیازمندیهاى قانون (تفسیر - تطبیق - اجرا)
خداى متعال براى اداره جامعه احکامى را نازلفرموده که در بسیارى از موارد نیاز به شخصى داردکه آنها را تفسیر و تبیین کند همانطور که تمامقوانین دنیا چنیناند، گو اینکه تلاش قانونگذاراناین بوده که آنها را روشن بیان کنند ولى به علتویژگىها و نارسایىهاى زبان، گاه مقررات نیاز بهتفسیر دارند.
افزون بر این براى تطبیق احکام بر مصادیق وموارد آنها نیز گاه ابهاماتى وجود دارد; یعنى اینکهآیا فلان حادثه خاص، مصداقى از این قانون خاصاست، یا مصداقى از قانون دیگر، این امر مشکلدیگرى در راه اجراى قانون است که در تمام قوانیندنیا وجود دارد.
پس از تفسیر قانون و تعیین مصداق آن، نوبتبه اجرا مىرسد. هر قانونى نیاز به مجرى دارد براىاداره یک جامعه براساس احکام و قوانینى خاصباید فرد یا افرادى باشند که بتوانند این سهمسؤولیت را به عهده بگیرند.
شایستهترین مجرى احکام اسلام
روشن استبهترین فرد براى اجراى احکام وقوانین اسلام کسى است که در هر سه مورد ایدهالباشد; یعنى بهترین قانون شناس، بهترین مفسر وبهترین مجرى باشد، که هیچ انگیزهاى براى تخلفنداشته باشد و هیچ اشتباهى در فهم و تفسیر واجراى قانون براى او پیش نیاید. در فرهنگ ما،چنین خصوصیتى «عصمت» نام دارد، و با وجودمعصوم، او بر تمام افراد دیگر - به حکم عقل -براى اجراى قانون اولویت دارد. در جوامع بزرگ کهیک شخص نمىتواند اداره تمام امور را به عهدهبگیرد، چنین فردى باید در راس هرم قدرت باشدو تمامى مدیران باید با نظارت و ولایت او امور را بهعهده گیرند و به انجام رسانند. برترین مصداقمعصوم، رسولاکرم(صلى الله علیه وآله) است که در عالیترینمراحل اخلاقى قراردارد و به اجماع و اتفاق نظرهمه فرقههاى اسلامى معصوم است. به عقیده ماشیعیان، پس از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) امامانمعصوم(علیهم السلام) قراردارند که داراى ویژگىعصمتاند. پس تا امامان معصوم باشند این ایدهآلوجود دارد و نوبتبه غیر آنان نمىرسد، اما درزمان غیبت که عملا چنین ایدهآلى در میان مانیست و نمىتوانیم با او مرتبط باشیم تا ازحکومتش بهرهمند گردیم، باید چه کنیم؟
در این زمینه آیات و روایاتى وجود دارد کهتکلیف ما را روشن مىکند، ولى چون ما در صددبیان دلیل سادهاى هستیم، فقط از خرد خوانندگانمحترم کمک مىگیریم و مىپرسیم چه باید کرد؟بدون تردید اگر ایدهآل را معصومان(علیهم السلام) بدانیم،عقل مىگوید: در عصر غیبت کسى باید در راسهرم قدرت باشد که از هر جهتبه امام معصومشبیهتر است; یعنى در دینشناسى، تقوا وصلاحیتبراى اجراى احکام و قوانین اسلام،بهترین باشد. وقتى که جامعه نمىتواند بدونحکومتباشد و ما دسترسى به امام معصومنداریم، باید به سراغ کسى برویم که کمترین فاصلهرا با او دارد; کسى که شناختش از اسلام، از دیگرانبیشتر و عدالت و تقوایش از همه بالاتر و براىاجراى احکام و قوانین اسلام، مناسبترین فردباشد، این صفات در ولى فقیه تجلى مىکند. درامور دیگر نیز روش عموم مردم همین است کهابتدا نزد بهترین متخصص مىروند لیکن اگردسترسى به بهترین ممکن نبود، به کسانى رجوعمىکنند که در تخصص و ویژگیها به فرد ایدهآلنزدیکتر باشند. ولایت فقیه معنایى جز رجوع بهاسلامشناس عادلى که ازدیگران به اماممعصومنزدیکتراست، ندارد.
13. اختیارات رهبرى و قانون
فایده قانونگذارى
اصولا فایده وضع قانون این است که اگر درموردى اختلاف واقع شد، بتوان با استناد به آن رفعاختلاف کرد; یعنى قانون سندى است که با استنادبه آن حل اختلاف مىشود. بر این اساس هر چه درقانون ذکر شده، باید احصایى باشد تا وضع قانونفایدهاى داشته باشد. اما همیشه در جریان وضعقانون مواردى مورد نظر قرارمىگیرد که غالبااتفاقمىافتد. و معمولا براى موارد نادر قانونگذارىنمىشود.
اختیارات و وظایف ولى فقیه در قانون هم برهمین منوال است; یعنى در قانون اساسى اصلىتصویب شده که در آن اختیارات و وظایف ولىفقیه مشخص شده است، ولى در این اصل مواردىذکر شده که معمولا مورد احتیاج است، نه اینکهاختیارات او منحصر به موارد مذکور باشد، چرا کهدر اصل دیگرى از قانون اساسى ولایت مطلقه براىولى فقیه اعلام شده است.
این دو اصل با هم تعارضى ندارند بلکهتوضیحدهنده یکدیگرند; یعنى یک اصلبیانکننده اختیارات وظایف ولى فقیه در مواردغالب است، و اصل دیگر (ولایت مطلقه فقیه)بیانگر اختیارات ولى فقیه در مواردى است کهپیش مىآید و نیاز است ولى فقیه تصمیمى بگیردکه خارج از اختیارات مذکور در اصل اولى است وآن اصل نسبتبه این موارد ساکت است.
اگر به عملکرد امام راحل(قدس سره) توجه کنیم،درمىیابیم اختیارات ولى فقیه فراتر از آن چیزىاست که در قانون اساسى آمده است. مفاد قانوناساسى - پیش از بازنگرى - آن بود که رئیسجمهور توسط مردم تعیین مىشود و رهبر اینانتخاب را تنفیذ مىکند، ولى امام(قدس سره) در مراسمتنفیذ ریاست جمهورى اعلام کرد: من شما را بهریاست جمهورى منصوب مىکنم. در قانوناساسى سخن از «نصب» رئیس جمهور نبود، ولىامام(قدس سره) از این رو که اختیار بیشترى براى مقامولایت فقیه قائل بودند و ولى فقیه را داراى ولایتالهى مىدانستند در هنگام تنفیذ رؤساى محترمجمهور از واژه نصب استفاده مىکردند. به عنواننمونه در تنفیذ حکم ریاست جمهورى مرحومشهید رجایى چنین آمده است: «و چون مشروعیتآن باید با نصب فقیه ولى امر باشد اینجانب راىملت را تنفیذ و ایشان را به سمت ریاست جمهورىاسلامى ایران منصوب نمودم و مادام که ایشان درخط اسلام عزیز و پیرو احکام مقدس آن مىباشندو از قانون اساسى ایران تبعیت و در مصالح کشور وملت عظیمالشان در حدود اختیارات قانونىخویش کوشا باشند و از فرامین الهى و قانوناساسى تخطى ننمایند، این نصب و تنفیذ به قوتخود باقى است. و اگر خداى ناخواسته برخلاف آنعمل نمایند مشروعیت آن را خواهم گرفت.» (12)
14. ولایت مطلقه
معانى ولایت (تکوینى، تشریعى، مطلقه)
ولایتبه ولایت تکوینى و تشریعى تقسیممىشود. ولایت تکوینى به معناى تصرف درموجودات و امورتکوینى است. روشن است چنینولایتى از آن خداست. اوست که همه موجودات،تحت اراده و قدرتش قراردارند. اصل پیدایش،تغییرات و بقاى همه موجودات به دستخداست;از این رو او ولایت تکوینى بر همه چیز دارد. خداىمتعال مرتبهاى از این ولایت را به برخى ازبندگانش اعطا مىکند. معجزات و کرامات انبیا واولیا(علیهم السلام) از آثار همین ولایت تکوینى است.آنچه در ولایت فقیه مطرح است، ولایت تکوینىنیست.
ولایت تشریعى یعنى اینکه تشریع و امر و نهىو فرمان دادن در اختیار کسى باشد. اگر مىگوییمخدا ربوبیت تشریعى دارد، یعنى اوست که فرمانمىدهد که چه بکنید، چه نکنید و امثال اینها.پیامبر و امام هم حق دارند به اذن الهى به مردم امرو نهى کنند. درباره فقیه نیز به همین منوال است.اگر براى فقیه ولایت قائل هستیم، مقصودمانولایت تشریعى اوست، یعنى او مىتواند و شرعاحق دارد به مردم امر و نهى کند.
در طول تاریخ تشیع هیچ فقیهى یافتنمىشود که بگوید فقیه هیچ ولایتى ندارد. آنچه تاحدودى مورد اختلاف فقهاست، مراتب و درجاتاین ولایت است. امام خمینى(قدس سره) معتقد بودندتمام اختیاراتى که ولى معصوم داراست، ولى فقیهنیز همان اختیارات را دارد. مگر اینکه چیزىاستثنا شدهباشد. امام فرمودهاند: «اصل این استکه فقیه داراى شرایط حاکمیت - و در عصر غیبت- همان اختیارات وسیع معصوم را داشته باشد،مگر آنکه دلیل خاصى داشته باشیم که فلان امر ازاختصاصات ولى معصوم است.» (13) از جمله جهادابتدایى که مشهور بین فقها این است که ازاختصاصات ولى معصوم مىباشد.
از چنین ولایتى در باب اختیارات ولى فقیه به«ولایت مطلقه» تعبیر مىکنند. معناى ولایتمطلقه این نیست که فقیه مجاز است هر کارىخواست، بکند تا موجب شود برخى - براى خدشهبه این نظریه - بگویند: طبق «ولایت مطلقه» فقیهمىتواند توحید یا یکى از اصول و ضروریات دین راانکار یا متوقف نماید! تشریع ولایت فقیه براىحفظ اسلام است. اگر فقیه مجاز به انکار اصول دینباشد، چه چیز براى دین باقى مىماند، تا او وظیفهحفظ و نگهبانى آن را داشته باشد؟! قید «مطلقه»در مقابل نظر کسانى است که معتقدند فقیه فقطدر موارد ضرورى حق تصرف و دخالت دارد. پساگر براى زیباسازى شهر نیاز به تخریب خانهاىباشد - چون چنین چیزى ضرورى نیست - فقیهنمىتواند دستور تخریب آن را صادر کند. این فقهابه ولایت مقید - نه مطلق - معتقدند، برخلافمعتقدان به ولایت مطلقه فقیه، که تمامى مواردنیاز جامعه اسلامى را - چه اضطرارى و چه غیراضطرارى - در قلمرو تصرفات شرعى فقیهمىدانند.
سؤال مهم این است که چگونه حق ولایت وحاکمیت در عصر غیبتبراى فقیه اثبات مىشود؟
مىدانیم امامان معصوم(علیهم السلام) - بجز حضرتعلى(علیه السلام) - حکومت ظاهرى نداشتند، یعنىحاکمیت الهى و مشروع آنان تحقق عینى نیافت.
از سوى دیگر در زمانهایى که امامان حاکمیتظاهرى نداشتند، شیعیان در موارد متعددىنیازمند آن مىشدند که به کارگزاران حکومتىمراجعه کنند. فرض کنید دو نفر مؤمن بر سر ملکىاختلاف داشتند و چارهاى جز مراجعه به قاضىنبود. از دیگر سو مىدانیم در فرهنگ شیعى هرحاکمى که حاکمیتش به نحوى به نصب الهىمنتهى نشود، حاکم غیرشرعى و به اصطلاحطاغوت خواهد بود. در زمان حضور امام، خلفایىکه با کنار زدن امام معصوم، بر اریکه قدرت تکیهزده بودند، «طاغوت» به شمار مىآمدند. مراجعه بهحکام طاغوت ممنوع است، چون قرآن تصریحمىکند: «یریدون ان یتحاکموا الىالطاغوت و قدامروا ان یکفروا به; مىخواهند براى داورى نزدطاغوت و حکام باطل بروند؟! در حالى که امرشدهاند به طاغوت کافر باشند.» (14)
پس وظیفه مردم مؤمن در آن وضع چه بود؟
خود معصومین(علیهم السلام) راهکار مناسبى دراختیار شیعیان گذاشته بودند و آن اینکه درمواردى که محتاج به مراجعه به حاکم هستید وحاکم رسمى جامعه حاکمى غیرشرعى است، بهکسانى مراجعه کنید که عارف به حلال و حرامباشند. و در صورت مراجعه به چنین شخصى حقندارید از حکم و داورى او سرپیچى کنید این کار ردامام معصوم است و رد امام معصوم در حد شرک بهخداست. به مقبوله «عمربن حنظله» بنگرید که درآن از امام صادق(علیه السلام) نقل شدهاست: «من کانمنکم قدر روى حدیثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلتهعلیکم حاکما فاذا حکم بحکمنا فلم یقبله منه فانمااستخف بحکمالله و علینا رد و الراد علینا کالرادعلىالله و هو على حد الشرک بالله» (15)
«فقیه» در اصطلاح امروز همان شخصى استکه در روایات با تعبیر «عارف به حلال و حرام» وامثال آن معرفى شده است.
با توجه به مطالب فوق مىتوان بر ولایت فقیهدر زمان غیبت چنین استدلال آورد که: اگر درزمان حضور معصوم، در صورت دسترسى نداشتنبه معصوم و حاکمیت نداشتن او وظیفه مردممراجعه به فقیهان جامعالشرایط است، در زمانىکه اصلا معصوم حضور ندارد به طریق اولى وظیفهمردم مراجعه به فقیهان جامعالشرایط است.
با توجه به شرایط مربوط به عصر غیبت، مثلتوقیع مشهور حضرت صاحبالزمان(علیه السلام) که درآن مىخوانیم: «اماالحوادث الواقعة فارجعوا فیهاالى رواة حدیثنا فانهم حجتى علیکم و انا حجةاللهعلیهم; یعنى در رویدادها و پیشامدها به راویانحدیث ما رجوع کنید، زیرا آنان حجت من برشمایند و من حجتخدا بر آنانم.» (16)
وقتى اثبات کردیم فقیه در عصر غیبتحقحاکمیت و ولایت دارد، یعنى اوست که فرمانمىدهد، امر و نهى مىکند و امور جامعه را رتق وفتق مىکند و مردم هم موظفند از چنین فقیهىتبعیت کنند. همانگونه که در عصر حضور معصوم،اگر کسى از سوى امام علیهالسلام بر امرى گماردهمىشد، مردم موظف بودند دستورهاى او را اطاعتکنند. وقتى حضرت على(علیه السلام) مالک اشتر را بهاستاندارى مصر مامور کرد، دستورات مالک واجبالاطاعة بود. زیرا مخالفتبا مالکاشتر، مخالفتباحضرتعلى بود. وقتى کسى، دیگرى را نماینده وجانشین خود قرار دهد، برخورد با جانشین، درواقع برخورد با خود شخص است. در زمان غیبتکه فقیه از طرف معصوم براى حاکمیتبر مردمنصب شده، اطاعت و عدم اطاعت از فقیه به معناىپذیرش یا رد خود معصوم(علیه السلام) است.
به طور خلاصه باید گفت: اولا فقیه داراىولایت تکوینى نیست; ثانیا ولایت مطلقه فقیه،همان اختیارات معصوم است و مستلزم تغییر دیننیست; ثالثا اصل ولایت فقیه را هیچ فقیه شیعىمنکر نشدهاست; رابعا اختلاف فقها در ولایتفقیه، در تفاوت نظر آنان در دامنه اختیارات است،نه اصل ولایت.
حال نکته مهم دیگرى را باید توضیح داد:ولایتى که به فقیه اعطا شده استبراى حفظاسلام است. اولین وظیفه ولى فقیه پاسدارى ازاسلام است. اگر فقیه، اصول و احکام دین را تغییردهد، اسلام از بین مىرود. اگر حق داشته باشداصول را تغییر دهد یا آن را انکار کند، چه چیزىباقى مىماند تا آن را حفظ کند؟!
لیکن اگر جایى امر دایر بین اهم و مهم شود،فقیه مىتواند مهم را فداى اهم کند تا اینکه اهمباقى بماند. مثلا اگر رفتن به حج موجب ضرر بهجامعه اسلامى باشد و ضرر آن از ضرر تعطیل حجبیشتر باشد فقیه حق دارد براى حفظ جامعهاسلامى و پاسدارى از دین، حج را موقتا تعطیلکند و مصلحت مهمترى را براى اسلام فراهمنماید.
تزاحم احکام شرعى
در کتب فقهى آمدهاست اگر دو حکم شرعى بایکدیگر متزاحم شوند یعنى; انجام هر یک مستلزماز دست رفتن دیگرى باشد، باید آن که اهمیتبیشترى دارد، انجام بگیرد. مثلا; اگر نجات جانغریقى بسته به این باشد که انسان از ملک شخصىدیگران بدون اجازه عبور کند، دو حکم وجوبنجات غریق و حرمت غصب ملک دیگران بایکدیگر تزاحم دارند; در این صورت اگر بخواهیمواجب را انجام دهیم، مرتکب حرام مىشویم و اگربخواهیم دچار غصب نشویم، انسانى جان خود را ازدست مىدهد. از این رو وظیفه داریم میان دوحکم مقایسه کنیم و آن را که اهمیتبیشترىدارد، انجام دهیم، و چون حفظ جان غریق مهمتراز تصرف غاصبانه در اموال دیگران است، حرمتغصب ملک از بین مىرود و نجات غریق ترجیحمىیابد.
در امور اجتماعى نیز این گونه است; ولى فقیهاز آن رو که به احکام اسلامى آگاهى کامل دارد ومصالح جامعه را بهتر از دیگران مىداند، مىتوانداجراى برخى از احکام را براى حفظ مصالح مهمترمتوقف کند. در چنین مواردى فقیه حکم اسلامىدیگرى را اجرا مىنماید در این صورت احکاماسلام عوض نشدهاست، بلکه حکمى مهمتر برمهم، پیشىگرفته است و این خود از احکام قطعىاسلام است.
درباره اصول دین که اسلام، بر آن بناشدهاست، به هیچ وجه جایز نیست که براى حفظمصلحت دیگرى اصول دین تغییر یابد، زیرا درتزاحم میان اصول دین با امور دیگر، اصول دینمقدم است.
از این رو اگر ولىفقیه درصدد انکار یا تغییراصول دین برآید، مخالفتبا اسلام کردهاست و اینمخالفت او را از عدالتساقط مىگرداند. و پس ازآن ولایت از وى سلب مىشود و حکم او ارزشندارد. اگر گفته شود ولى فقیه داراى ولایت مطلقهاست و او ممکن است از قدرت مطلقهاش بر این امرمدد بگیرد پاسخ این است که مراد از ولایت مطلقهاین است که آنچه پیغمبر اکرم و امامان معصوم درآن ولایت داشتهاند - جز در موارد استثنایى - جزءاختیارات ولى فقیه است، انکار یا تغییر اصول دینبراى پیامبر اکرم و ائمه اطهار هم روا نیست تا چهرسد به ولىفقیه.
15. ولایت فقیه و تخصصهاى گوناگون
اگر در قانون اساسى امور متعددى را به عنواناختیارات ولىفقیه مطرح کردهاند، مقصودقانونگذاران این نبوده است که ولى فقیه در تمامىآن امور تخصص داشته باشد و شخصا نظر بدهد،زیرا تردیدى نیست غیر از کسانى که به علم غیبمرتبطند، هیچکس، نمىتواند ادعا کند در همهعلوم صاحبنظر است.
مشاوره با متخصصان
در هر جامعهاى متخصصان متعددى هستندکه هر گروه در رشتهاى خاص صاحبنظرند.ولىفقیه نیز باید مشاورانى از متخصصان مختلفداشته باشد تا آنها در مسایل متفاوت اظهارنظرکنند و نظر مشورتى خود را به ایشان انتقالدهند. در نهایت ولى فقیه با توجه به مشورتهایىکه انجام مىدهد تصمیم مىگیرد و سخن نهایى رااعلام مىکند.
قرآن مىفرماید: «وشاورهم فىالامر فاذا عزمتفتوکل علىالله; (17) در کارها با مؤمنان مشورت کن!اما هنگامى که تصمیمگرفتى [ قاطع باش و ] برخدا توکل کن.» این آیه خطاب به رسولالله(صلى الله علیه وآله)است. براساس بینش دینى ما آن حضرت، معصومو عالم به علم الهى (لدنى) بودند، ولى مامور بودند;با مردم و آگاهان در مسائل مشورت نمایند. شایدحکمت این فرمان این بود که مردم را در کارهادخالت دهند، تا آنان با دلگرمى و اطمینانبیشترى با آن حضرت همکارى کنند، در عین حالدر آیه تصریح شده که عزم و تصمیم نهایى، باپیامبر است. وقتى پیامبر - عظیمالشان - بایدمشورت کند، حاکم غیرمعصوم - که دسترسى بهعلم غیب ندارد، سزاوارتر به مشورت است، ولىتصمیم نهایى با اوست. ممکن است مشاوران رهبردر یک نظام رسمى مثل مجمع تشخیص مصلحتنظام قرار داشته باشند و ممکن است مشاورانغیررسمى باشند.
در تمام کشورهاى دنیا - به رغم وجود اختلافدر نوع حکومت - رهبران و رؤساى کشورها درزمینههاى نظامى، فرهنگى، اجتماعى، سیاسى و ...مشاور یا مشاورانى دارند که در امور مختلف ازنظرات آنها استفاده مىکنند. در این باره حاکماسلامى نیز مانند دیگر رهبران و حاکمان عملمىکند.
در هیچ کشورى، حاکم یا رئیسجمهور،برخوردار از کلیه تخصصهاى علمى و عملىنمىباشد و چنین چیزى اصولا ناممکن است.
16. اختلاف نظر فقیهان
عقل آدمى حکم مىکند: انسان در مواردى کهعلم و خبرویت ندارد، به صاحبنظران و متخصصانمراجعه کند. مثلا بیمار که راه درمان خود رانمىداند، به پزشک رجوع مىکند، یا کسى که درساختن خانه مهارت ندارد، از معمار متخصصاستمداد مىجوید. همچنین همه انسانها فرصتتحقیق یا توانایى لازم براى استخراج احکام ازمنابع اصلى شرع را ندارند، پس باید به متخصصانو صاحبنظرانى که از چنین توانایى - در حدمطلوب - برخوردارند، مراجعه و از آنها پیروىکنند. این مساله در آیه شریفه «فاسالوا اهلالذکران کنتم لاتعلمون» (18) اشاره شدهاست.
طبیعى است متخصصان هر علمى در جزئیاتمسائل با یکدیگر توافق کامل نداشته باشند; مثلاگاه مشاهده مىشود چند پزشک حاذق در تشخیصبیمارى خاصى به نتیجهاى یکسان نمىرسند ونسخههاى متفاوتى تجویز مىنمایند. در مواردى کهمتخصصان توافق ندارند، عقل مىگوید، مراجعه به«اعلم» لازم است; یعنى آن کس که تخصص برترىدارد، باید بر دیگران مقدم شود.
در احکام شرعى فردى، هر شخصى براىتعیین مسیر خود به مجتهد اعلم - که در کشف واستنباط احکام تواناتر از دیگران است - مىتواندمراجعه کند. در مسائل اجتماعى و سیاسى باید بهمجتهدى که در این جنبهها اعلم است و به گونهنظاممند توسط خبرگان انتخاب مىشود، مراجعهکرد. از سوى دیگر مراجعه به مراجع مختلفموجب هرج و مرج و اختلال نظام مىشود، از اینرو تکلیف نهایى باید توسط مجتهد معینى اعلامشود و در جامعه پیادهگردد. به این دلیل اظهار نظردر مسائل جامعه اسلامى، فقط به مجتهدىسپرده شده که در راس جامعه قراردارد و به تماممصالح و مفاسد جامعه آگاهى بیشترى دارد.
بنابر این در صورت تعارض (اختلاف) فتواىولى فقیه با فقهاى دیگر، در امور فردى مىتوان بهمرجع تقلیدى که در فقاهت، اعلم تشخیصدادهایم مراجعه کرد اما در امور اجتماعى همیشهنظر ولى فقیه مقدم است. چنانکه فقهاء در موردقضاوت تصریح کردهاند و حتى در رسالههاىعملیه هم آمده است که اگر یک قاضى شرعى درموردى قضاوت کرد قضاوت او براى دیگران حجتاست و نقض حکم او - حتى از طرف قاضى دیگرىکه اعلم از او باشد - حرام است.
17. انتقاد از "ولىفقیه"
براساس اعتقادات دینى ما فقط - پیامبران،حضرت زهرا و ائمه اطهار(علیهم السلام) معصوماند. از اینرو هیچکس ادعا نمىکند احتمال اشتباهى دررفتار و نظرات ولىفقیه نیست. احتمال خطا واشتباه در مورد ولى فقیه وجود دارد و ممکن استدیگران به خطاى او پىببرند. از این رو مىتوان ازولى فقیه انتقاد کرد. ما نه تنها انتقاد از ولىفقیه راجایز مىشماریم، بلکه براساس تعالیم دینىمعتقدیم یکى از حقوق رهبر بر مردم لزومدلسوزى و خیرخواهى براى اوست. این حق تحتعنوان «النصیحة لائمةالمسلمین» تبیینشدهاست. نصیحت در این عبارت به معناى پند واندرز نیست، بلکه دلسوزى و خیرخواهى براىرهبران اسلامى است; بنابراین نه تنها انتقاد از ولىفقیه جایز است، بلکه واجب شرعى مسلماناناست، و منافع و مصالح شخصى یا گروهى نبایدمانع انجام آن شود.
نکاتى در شیوه انتقاد
لیکن در انتقاد از ولى فقیه رعایت نکات زیرلازم است:
1. اخلاق اسلامى در هنگام انتقاد رعایتشود.در این مساله رهبر با دیگر مؤمنان مشترک است.شرایط انتقاد شامل موارد ذیل است:
الف. پیش از انتقاد باید اصل موضوع، محرز وعیب و اشکال، قطعى باشد; نه آنکه مبتنى بر شایعاتو اخبار غیرقابل اعتماد و یا بر اساس حدس و گمان وبدون تحقیق، مطالب ناحقى به کسى نسبت دادهشود و موجب اعتراض و انتقاد قرارگیرد.
ب . به منظور اصلاح و سازندگى انتقاد شود، نهبراى عیبجویى و رسوایى اشخاص.
ج . انتقاد بر اثر دلسوزى، خیرخواهى وصمیمیتباشد نه به سبب برترىطلبى.
د . بدون هیچ توهین و جسارت، مؤدبانه و بارعایتشؤون وى بیان شود. و در حقیقت انتقادباید بسان هدیهاى تقدیم شود.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: «احب اخوانى الى مناهدى الى عیوبى; (19) محبوبترین برادرانم کسىاست که عیوب و اشکالاتم را به من هدیه کند.»
2. افزون بر موارد فوق براى شخصیت محترم وقداستخاص رهبرى در نظام اسلامى مسائلدیگرى نیز باید در نظرگرفته شود;
به یقین، میان انتقادکردن فرد از دوستخود،یا زن از شوهر و یا فرزند از پدر، یا شاگرد از استادتفاوتى روشن وجود دارد فرزند و شاگرد براى پدرو استاد خود احترام خاصى قائلند. اما فوق آنهاقداستى است که براى امام و جانشین او وجوددارد. قداست - همانگونه که در مباحث گذشته بهتفصیل بیان شده است - محبتى همراه با احترام وتواضع است و چون ولى فقیه در مقام نیابتمعصوم قرار دارد از این رو از قداست والایىبرخوردار است و رعایت کمال احترام وادب براى اوضرورى است و حفظ حرمت و شان او بر همه لازماستلذا انتقاد باید بهگونهاى بیان شود که هیچگونهتاثیر سویى بر قداست و جلالت جایگاه ولىفقیهنداشته باشد.
3. سومین نکتهاى که در انتقاد از رهبر باید درنظر گرفت، توجه به دشمن است. انتقاد از رهبرباید هوشمندانه طراحى شود تا موجبسوءاستفاده دشمنان نشود; از آن رو که رعایت اینموارد در انتقاد از ولىفقیه لازم است، مجلسخبرگان کمیسیونى براى نظارت بر فعالیتهاىرهبرى دارد که عملکرد ایشان را مورد بررسىقرارمىدهد و در موارد لازم نتیجه آن را به اطلاعایشان مىرساند. این هیات تحقیق به پیشنهادخود مقام معظم در مجلس خبرگان تشکیل شد.
بهترین شیوه انتقاد
به نظر مىرسد براى رعایت همه اصول مزبور،بهترین شیوه انتقاد، نوشتن نامه به دبیرخانهمجلس خبرگان و بیان موارد لازم است. انتقاد ازدیگر مسؤولان نظام (مجلس، قوه مجریه و قوهقضائیه) در اصل 90 قانون اساسى مطرح شدهاست. «یعنى هر کس شکایتى از طرز کار مجلس یاقوه مجریه و یا قوه قضائیه داشته باشد، مىتواندشکایتخود را کتبا به مجلس شوراى اسلامىعرضه کند. مجلس مؤظف استبه این شکایاترسیدگى کند و پاسخ دهد...» ملاحظه مىشودمراجعه به مجلس، راهکارى مناسب براى شکایت- که نوعى انتقاد از مراکز فوق به شمار مىآید -تصویب شده است. عمل به این قانون - که داراىضمانت اجرایى است - موجب حفظ حرمتنهادهاى مذکور خواهد بود. طبق اصل یکصد وسیزدهم قانون اساسى رهبر عالىترین مقامرسمى کشور محسوب مىشود. از این رو رعایتاین نکات درباره او اولویت دارد.
شایان ذکر است که نباید انتظار داشته باشیمبه همه مباحث و انتقاداتى که مطرح مىکنیمپاسخ مختصر یا تفصیلى داده شود زیرا به دلیلپیچیدگى مسائل سیاسى و تصمیمگیریهاى کلاناجتماعى و نیز امکان سوء استفاده دشمن از آنچهافشا خواهد شد، همیشه بیان انگیزههاى مختلفعملکردها و تدابیر سیاسى براى عموم میسرنیست، ولى قطعا باید به نظرات، انتقادات وپیشنهادهاى مفید توجه شده و موارد لازم بهاطلاع ولىفقیه برسد.
در هیچ نظام حکومتى در شرق و غرب، حاکممؤظف به ارتباط نزدیک و دائمى با کلیه آحادشهروندان و اطاعت از انتقادات همه آنان نیست ونظام اسلامى اتفاقا در این باب، بیشترین درجهمردمگرایى و انعطاف را دارد.
پى نوشتها:
1. انفال(8)، آیه 62.
2. نهجالبلاغه، خطبه سوم.
3. نهجالبلاغه، خطبه 27.
4. یوسف: 67; حاکمیت فقط از آن خداست.
5. شورى: 38; مؤمنان کارشان را با مشورتیکدیگر انجام مىدهند.
6. احزاب: 36; هیچ مرد و زن با ایمانى حق نداردهنگامى که خدا و پیامبرش امرى را لازمبدانند، با آن مخالفت نماید.
7. نهجالبلاغه، خطبه 173.
8. نساء: 60، «مىخواهند طاغوت را در اختلافاتخود حاکم قراردهند در حالى که مامورشدهاند به طاغوت کفر ورزند.»
9. اصول کافى، ج 1، ص 670.
10. همان.
11. همان.
12. صحیفه نور، ج 15، ص 76.
13. حکومت اسلامى، صص 56 - 57.
14. نساء (4): 60.
15. اصول کافى، ج 1، ص 67.
16. کمالالدین، ج 2، ص 483.
17. آل عمران (3)، 159.
18. نحل (16): 43; اگر نمىدانید از آگاهانبپرسید.
19. بحار، ج 78، ص 249، روایت 108، باب 23.