آخرت و خدا، هدف بعثت انبیاء؟!
آرشیو
چکیده
متن
1) مواجهه با مسئله دین از منظرکارکردگرائى (فونکسیونالیستى) وابزارانگارى (انسترومنتالیستى)، اساسا یک نگاه دینباورانه و مؤمنانه بهدیانت، نمىتواند باشد. این خود، شروع نزاع مهمى در «فلسفه ادیان»است که بنظر مىرسد منشاء خطاهاى بزرگتر و پیاپى خواهد بود و چنیناتفاقى در تالیفات مرحوم مهندس مهدى بازرگان و همفکران ایشان، چهوقتى که نگاه ایدئولوژیک و سیاسى - حکومتى به دین داشتند و چه حالکه نگاهى کاملا" "غیرسیاسى و منفک از دولت" و باصطلاح،سکولاریستى به "دین" دارند، پیدا بوده و هست.
ریشه در این دو نگاه، یکى است. گرچه جهت آنها با یکدیگر مغایربوده باشد. منطق دیندارى، در این هر دو مرحله، یکسان است. پیشتر،معطوف به جنبه اثباتى، و اینک، به جنبه سلبى (تفکیکى و سکولار)،امامنطق، همان منطق پیشین است.
همچنین درفلسفه ادیان، متفکران غربى عادت کردهاند که متن معارفدینى (اسلامى) را جدى نگرفته و از بیرون وبراساس فرضیات ابداعى و استحسانى،براى اسلام، وظیفه و کارکردبتراشند.
آنان تاکید دارند که نباید از خود دینپرسید که براى رفع چه نیازى و حل چهمشکلاتى آمده است؟ بلکه باید تکلیفدین، وظائف و قلمرو و کارکردهاى آن رااز بیرون، تعیین کرد و به معارف دینى،جهت داد و در واقع، آن نظریه را بر متندینى تحمیل کرد. به عبارتى در هر دوره،به اقتضایى و استحسانى، نکاتى را دردین، "اصل" و بقیه را "فرعى" گرفت.
به عقیده اینان، منطوقات متن دینى ومدلول ادله شرعى در این باب، حجت ویا گویا نیست. لذا در شرائطى، تحتتاثیر القائات و مشهورات زمانه، انتظارحکومت از دین داشتیم (که حال متوجهشدهایم خطا بوده است!) و در شرائطىدیگر و تحت تاثیرات خارجى دیگرى، انتظار صرفا اطلاع رسانى اجمالى در باب خدا وآخرت را از دین داریم. مسئله، این نیست که اسلام (قرآن و روایات)، از چه اصول و اهداف و احکامى سخن گفتهاند بلکه مسئله، این است که ما چه انتظارى مایلیم که ازدین داشته باشیم؟! به عبارت واضحتر، برخلاف روال سنتى!! که دین براى ما تعیین تکلیف مىکرد، حال ما، تکلیف دین و وظائف آن را تعیین مىکنیم. دین، مفاد قاطع و واضحى ندارد و لذا حجیت ندارد و متغیر و تابعى از تمایلات و توقعات و منافع ماست.
و اما در نظر آقاى بازرگان، یک دیدگاه قدیمى باید فرو ریزد. آن دیدگاه ساده وقدیمى، که در این مقاله مورد سؤال قرار مىگیرد، از چنین شناسنامهاى برخوردار است:
(... قبلا" شرعیات اصول و فروع دین را با تذکر اینکه اگر کسى این اصول را نداند و بهفروع دین عمل نکند، مسلمان نیست، یادمان مىدادند. اصول اسلام و احکام آن، حالتثابت و قطعى داشت که اعتقاد و عمل به آنها، باعث مىشد زندگى، قرین سلامتباشد.) (2)
این نخستین علامت جدى، در تبیین جهتگیرى جدید و تجدیدنظر آقایان در تعریف"دین" است. بنابراین، از این پس، ظاهرا نه مسلمانى، در گروى "اعتقاد به اصول" و"عمل به فروع دین" خواهد بود و نه ثبات و قطعیت احکام اسلام بقوت خود باقى است.و اینکه عمل به دین، زندگى را قرین سلامتخواهد کرد،جزء عقائد سنتى و کهنه درآمده است.؟!
ایشان مىنویسد: (براى خیلىها این توجه پیدا شده بود که علت عقبماندگى ما،مسلمانان بودنمان است. اکثریت مردم چنین عقیدهاى نداشتند یا نمىخواستند داشته باشند. بعضى از علما واکنش نشان داده و براى راضى کردن وجدان خودشان، در صدد تجدید نظر در دین برآمدند و علل دیگرى را باعثخرابى اوضاع و عقبماندگى دانستند...) (3)
این عبارات به قدر کافى، صریح نیست که علت عقبماندگى مسلمانان را در اسلام(یا برخى تعالیم اسلام) دانستن، بالاخره نظریه موجهى بوده یا نبوده است؟! و آیا برخىعلما - براى راضى کردن وجدان خودشان!! - در کدام بخش از دیانت، باید تجدید نظرمىکردند و چرا؟
اما مقاله در ادامه، بقدر کافى، صریح است که نظریه علماء روشنفکر، در اینکه«اسلام، حاوى بهترین دستورهاى اخلاقى و اجتماعى و حکومتى است و براى اصلاحما و رواج عدالت و سعادت در جامعه آمده، نظریهاى خام و کودکانه و ایدئولوژى زدهبوده است»!!
وى مىنویسد: (با پیدایش افکار مترقى ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم درغرب، روشنفکران مسلمان نیز به فکر ایدئولوژى و جهانبینى اسلامى افتادند.) (4)
براساس این تحلیل، پیش از پیدایش ناسیونالیزم و سوسیالیزم و کمونیزم (که نویسندهاز آنها، به عنوان افکار مترقى یاد مىکند) اسلام، فاقد هستىشناسى و جهانبینى ومعارفى راجع به انسان و جهان بوده است. براستى با قطعنظر از لفظ " ایدئولوژى"، آیااسلام و احکام آن، معطوف به جامعهپردازى و تصحیح مناسبات سیاسى اقتصادى وقضایى در جوامع بشرى نبوده و این جمله را، از افکار مترقى ملىگرایى و کمونیزم الهامگرفته است؟!
آیا کلیه کسانى که به تعبیر سکولار، "نگاه ایدئولوژیک" به اسلام دارند، به آیات وروایات و منابع دست اول دینى مربوط به 1400 سال قبل (و پیش از ظهور آن افکارمترقى) استناد نمىکنند؟!
البته از نگاه "جامعهشناسى معرفت"، مىتوان پذیرفت که در هر دورانى، متفکراناسلامى بدلیل رواج شبهاتى خاص، به سوى خاصى، بیشتر عطف عنان کرده و بهبرجستهسازى آن بخش از معارف دین که بیشتر مورد سؤال و شبهه بوده، پرداختهاند.
اینست که در دوران ظهور مارکسیزم، علماى اسلامى بیشتر به "اقتصاد اسلامى" و"فلسفه تاریخ" در اسلام، یا بررسى " دترمینیزمهاى اجتماعى" پرداختهاند و در دورانشیوع لیبرالیزم، به ابعاد دیگرى از اسلام (از قبیل "عقلانیت" و "معرفت"، "شناخت"،"فلسفهسیاسى" و ... در اسلام)، عطف توجه غلیظترى کردهاند. اما روشن است که"جامعهشناسى معرفت"، غیر از خود "معرفت" است.
ایشان همچنین مىگوید: (مبارزه، مد روز شده بود. استفاده از اسلام به عنوان یک«مکتب مبارز»، جاى وسیعى در افکار مردم پیدا کرده بود). (5)
وى، "سیاسى حکومتى" دانستن اسلام در دهههاى گذشته را مستند به آن مىکند کهمبارزه، مد روز بوده است و دوستان ایشان گمان مىکردهاند که این طرز فکر، فایده براىکشور داشته و احکام اسلام، چاره گرفتاریها و عقبماندگیها مىشود و ... سپس تصریحمىکند که این گمان، از اساس، خطا بوده است. این، به یک معنا اعتراف جالبى است.ابتدا چون مبارزه، مد روز بود و به گمان فایده داشتن!!، اسلام را "سیاسى" معرفى کردنو "بعثت" را با "ایدئولوژى" گره زدن! و سپس - باز هم بر اساس فایدهگرائى - دین را جدااز سیاست و حکومت، دانستن!
آیا یعنى دیدگاههاى چهل ساله آقاى بازرگان در باب تلفیق دین و سیاست، معطوفبه "فایده" (و نه "حقانیت") و براساس تبعیت از مد روز (و نه اسلام) بوده است؟!پراگماتیزم و ابزارانگارى در مواجهه با دین، مگر چیزى غیراز این است؟
2) ایشان، همچنین سیاست دینى را نوعى دنیا گرائى قلمداد مىکنند. براستى آیااعتقاد به حکومت دینى، مترادف با تفکر "دین براى دنیا"ست؟! حکومت دینى، مستلزماصلاح دنیا براساس دین استیا بکارگیرى دین در راه "دنیا" و منافع مادى؟!
نکته مهمى که لابلاى عبارات آقاى بازرگان، هویدا است، آن است که آنچه ایشان در اواخر عمر از آن عدول کرده، طرز فکر قبلى خودش(نگاه پراگماتیستى و سودطلبانه اجتماعى به "دیانت") است. به عبارت دیگر، نه دیدگاه سیاسى حکومتى ایشان به "دین"در دهههاى قبل، دیدگاهى دقیقا دینى بوده و نه دیدگاه "انحصار در آخرت و خدا" درسالهاى اخیر، دیدگاهى براستى معنوى و دینى است.
دو نوبت "عدم تعادل"، یکى پس از دیگرى، در این تفکر رخ داده که اولى تحت تاثیرمارکسیزم و ناسیونالیزم (که پیشتر مد روز بوده) و دومى تحت تاثیر بینشهاى لیبرال، (کهاینک مجددامد روز است) واقع گشته است.
زیرا در معارف دینى ما، نه "سیاسى بودن دین"، به معنى "دین فداى دنیا" و "دین درخدمت دنیا و دنیاطلبان" بوده و نه " معنوى و اخروى بودن دین"، به معنى بىتوجهى بهحیات اجتماعى و سرنوشت انسانها و بىاعتنائى به حقوق و وظایف سیاسى و اقتصادىو تربیتى آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با"رهبانیت" نیست و سیاسى بودن دیننیز، معطوف به تهیه دنیاى چربتر (به هر قیمت!!) و "دنیوى کردن دین" مردم نیست."دینى کردن دنیا" با "دنیایى کردن دین"، تفاوت جوهرى دارد.
وى مىنویسد: ("شایسته خدا و پیامبران او، منطقا مىباید در همین تعلیماتى باشد کهدانش انسانها از درک آن عاجز و قاصر است و الا آموختن چیزهایى که بشر داراى امکانکافى یا استعداد لازم براى دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورتى مىتواند داشتهباشد؟ انجام کارهاى اصلاحى و تکمیلى دنیا در سطح مردم، دور از شان خدا و تنزلدادن مقام پیامبران; حدود مارکس و پاستور و گاندى است.") (6)
براستى چرا اصلاح در زندگى مردم و تکمیل مناسبات انسانى، دور از شان خدادانسته مىشود؟ گویا ما با "کلام و ربوبیات" جدیدى مواجه هستیم که براساس آن، براىخداوند، کسرشان محسوب مىشود اگر به فکر اصلاح انسان اجتماعى در دنیا باشد!!براستى براى خداوند، چه شانى و چه اخلاق و صفاتى، فرض شده که به او حق مىدهدتا نسبتبه رنوشتبندگانش در حیات بسیار پیچیده انسانى، بىتفاوت مانده وراههاى واقعبینانه عبودیت را به آنان نیاموخته باشد؟! آیا اگر انبیاء، مردم را به عدالتاجتماعى و اصول صحیح در مناسبات سیاسى و اقتصادى و به روش صحیح تربیت، فراخوانند و اصلاحطلب باشند، تا حد مارکس و پاستور و گاندى، ساقط مىشوند؟ اینچه نگاهى به خدا و به دین است؟!
آیا اصلاح طلبى پیامبران در امر جامعه و حکومت و تربیت و اقتصاد، از نوع خط وربطهاى افراد معمولى و از همان سنخ است؟! آیا اگر دین، راهکارهاى رستگارى وعبودیت را در صحنه واقعى زندگى، در بستر معیشت و سیاست و حقوق اجتماعىمردم، به مردم نشان دهد، ضایع شده و کار کوچکى کرده است؟! آیا بهتر نیستبهاقتضاء روشن منصوصات دین، گردن بگذاریم که توضیح مىدهد اساسا اسلام براى نشان دادن راه عبودیت در بسترهاى زندگى واقعى انسان (فردى واجتماعى) آمده و آن حضور سنگین و اجتماعى انبیاء و آن همه احکام عملى و دخالتدر امور ظاهرا جزئى (و باطنا مهم و سرنوشتساز)، همه، دلیل بر مهم بودن زندگىانسان و مهم بودن اصلاحات در دنیاست؟!
گرهزدن "دنیا با آخرت"، "ماده با معنى" و "دین با زندگى"، مهمترین رسالت ادیانالهى است و جز به کمک انبیاء هم، شدنى نیست.
عجیب است که چگونه با چنین اصرارى، چشم بر آیات و روایات و سیره عملى اولیاء خدا مىبندند؟! آیا هیچ واقعیت و هیچ عملى را، اگر در سعادت و کمال انسان، نفیایا اثباتا مؤثر باشد، مىتوان حقیر شمرد و توجه به آن، آیا کسر شان براى انبیاء است؟!اگر انسان در چشم دین، مهم است، پس کمال و تربیت او نیز مهم است و بنابر این هر چهدر این امر دخالت دارد، مهم است، هرچند در چشم نویسنده، کوچک باشد. گنجینهمتون دینى ما مملو از همین دخالتهاى باصطلاح کوچک! از سوى پیامبران و امامان بزرگماست. فقه ما بهترین دلیل بر اهمیت همین اصلاحات به ظاهر کوچک! و دخالت آنها درکمال و سعادت اجتماعى انسانهاست.
اگر نوع رژیم اقتصادى و سیاسى و حقوقى حاکم بر کشور، در سازمان دادن و جهتدهى به رفتار و افکار و اخلاق مردم تاثیر دارد، پس در کمال مردم مؤثر است ونمىتواند در اوج اهمیت نباشد.
آنچه بالاصالة، مد نظر دین است، البته تعلیم وتهذیب و تربیت مردم است. اما کدام عاقلى خواهد گفت که نوع معیشت مردم، نوع رژیم سیاسى، نوع مبانى و معیارهاى دستگاه قضایى کشور و نوع نظام آموزشى و وضعیت رسانهها و محیط اجتماعى و ...تاثیرى در تعلیم و تهذیب مردم ندارند؟! اگر مؤثرند (که چنین است)، پس مهم هستند ودین نمىتواند بدانها نپردازد.
کشف روشهاى جزیى و عملى، البته بر ذمه علوم و تعقل و تجارب بشرى است وتعریف این روشها، غالبا جزء وظائف ردیف اول انبیاء، نبوده است ولى تکلیف کلى آنهانیز، حتى در باب زمینهها و اهداف، مسکوت نمانده است.
3) جزء دیگر استدلال ایشان، ادعاى یک تناقض است. تناقض کشف شده توسطمهندس بازرگان، عبارتست از اینکه:
"گرفتارى در دنیا، جزء برنامه آفرینش آدمى است."
"اگر انبیاء براى رفع گرفتاریهاى مردم آمده باشند، نقض آفرینش است."
"پس انبیاء کارى به دنیاى مردم و گرفتاریهاى آنان ندارند، چون هم آفرینش و همانبیاء، از طرف یک خدا آمدهاند" (7)
اما براستى چه نوع گرفتاریهایى، جزء برنامه آفرینش است؟! اگر مراد، نیازهاىطبیعى انسان به تغذیه و مسکن و بهداشت و حاجات جنسى و سایر غرائز است، آیا ادعااین بوده که اسلام، مثلا براى آموزش آشپزى و جراحى و معمارى و خیاطى آمدهاست؟! اگر در این موارد، نکتهاى هم رسیده باشد که سندا و دلالة و مقاما مشکلىنداشته باشد، آن را مىپذیریم، اما این غیر از آنست که هدف و رسالت پیامبران، چنینتعالیمى باشد، حال آنکه نسبت چنین نصوصى در قیاس با سایر موارد نیز بسیار اندکاست.
اما گرفتاریهاى ناشى از بىایمانى، بىتقوایى یا جهل به معارف الهى، گرفتاریهاىناشى از مناسبات غلط سیاسى، اقتصادى، گرفتارى ناشى از روابط غلط حقوقى و ...،هیچیک، نه تنها جزء برنامه آفرینش و مقصود خلقت آدمى نبودهاند بلکه هدفآفرینش، برطرف شدن همین گرفتارىها، منتهى بدون کنار گذاشتن عنصر"اختیار" درانسان است که جز با ملزومات زندگى در دار طبیعت، آن هدف و آن کمالات انسانى،تامین شدنى نیست. گرفتاریهاى مربوط به "در دنیا بودن"، غیر از گرفتاریهاى مربوط به"دینى نبودن" است.
نکته عجیب دیگرى که در این مقاله است، نفى صریح فلسفه آفرینش در منظر اسلاماست. قرآن مىفرماید که آسمان و زمین را آفریدیم تا شما آدمیان بهره ببرید و به کمالات(عبودیت) برسید. اما ایشان معتقد است که: "انبیاء همچون همچون کپرنیک که گفتزمین، مرکز عالم نیست، گفتند که انسان، مقصد خلقت نیست." (8)
ارضاء اهواء انسان، مقصد خلقت نیست اما تامین بستر زندگى جهت کمال نهایىانسان، چه؟! سازماندهى مدیریت جامعه، جهت تامین حقوق انسانها چه؟!
4) اینک به بررسى مثالهاى ایشان در باب بىربط بودن "دین و دولت" بپردازیم:
اول) مرحوم بازرگان مىگوید: (اولین مصیبتى که مسلمانان بعد از رحلت پیامبر، با آنروبرو و جداى از یکدیگر شدند، بر سر جانشینى سیاسى پیامبر یا حکومتبر امتبودکه بزودى طرفین دعوى، براى مشروعیت دادن به قدرتشان و به کرسى نشاندن نظرشان،دین و خدا را وارد ماجرا کردند). (9)
درگیرى امام على(ع) با آقایان پس ازرحلت پیامبر(ص)، بنظر ایشان، تنازع برسر قدرت و بىربط با آموزههاى دین، خوانده شده که طرفین دعوى، تنها براىمشروعیت دادن به خود و به کرسىنشاندن نظر خود، پاى دین را در آنوسط کشیدند!! گر چه ایشان در ادامهمقاله، نظر خود را پس مىگیرد، ولى تاثابت کند که حکومت، ربطى به دینندارد، على(ع) را در اینجا قربانىمىکند. با این منطق، على(ع) نیز بنام"دین"، بدنبال "دنیا"ست و تفاوتش بابقیه، فقط در لیاقتبیشتر اوست!!نویسنده نمىتواند تصور کند که مردانخدا براى اداء تکلیف الهى، و بدونکمترین چشمداشتشخصى، واردمبارزه براى کسب قدرت شوند، زیرا کهاین "قدرت"، در سرنوشت مردم، درصلاح و فساد آنان و در تضمین یا تضییعحقوق آنان، کاملا مؤثر است.
دوم) وى مىگوید: (امام هشتم علىرغم اصرار مامون زیربار خلافت نمىرود، درصورتى که اگر امامت او ملازمه قطعى الهى با حکومت مىداشت، آن را مىپذیرفت) (10)
ظاهرا بناست نتیجه بگیریم که بنابراین حضرت رضا(ع) چون زیربار خلافت ادعائىنرفتند، سکولاریست و قائل به تفکیک دین از دولتبودهاند و این امتناع، براى آن بودهاست که حکومت را بىربط با دین مىدانستند!! اما آیا امکان واقعى براى حکومتواقعى امام(ع) بوجود آمد یا همه آنچه اتفاق افتاد، بوضوح چیزى جز تاکتیک و فشارسیاسى مامون نبود؟!
"امامت"، اعم از حکومت و حکومت، از لوازم "امامت" است و اینکه در هر صورتامام، حتى از مسئله حکومت هم کوتاه نیامده و افشارگریها و مبارزات ایشان تا داخل کاخمامون نیز ادامه یافت و پیچیدهتر شد، دال بر همین معنى است. اما بحث تقیه و تنظیمتکالیف با شرائط، غیر از "کوتاه آمدن" است. کافى است در روایات و تاریخ مربوط،تاملى صورت گیرد تا روشن شود که اگر براستى مامون، حاضر به تسلیم حاکمیتمىشد، محال بود که امام از پذیرش آن امتناع کنند.
سوم) مىگوید: (امام جعفر صادق(ع) وقتى نامه ابومسلم خراسانى علیه بنىامیه رادریافت مىدارد که از او براى در دست گرفتن خلافت تقاضاى بیعت نموده بود، جوابىکه امام به نامهرسان مىدهد سوزاندن آن روى شعله چراغ است.) (11)
رد کردن پیشنهاد ابومسلم توسط امام صادق(ع)نیز هرگز دلیل بر بىارتباطى مسئلهحکومتبا امام صادق و غیر سیاسى بودن ایشان نیستبلکه طبق روایات، ایشان دراصالت و صداقت جنبش ابومسلم و نیز در شرائط مبارزه مسلحانه، مشکلاتى مىدیدند.چنانچه بعدها دیدیم که ابومسلم در خدمت تشکیل رژیم عباسى - و نه علوى - در آمد.مهندس بازرگان، حتى تاریخ حوادث سیاسى دوران بنىامیه و نحوه انتقال قدرت بهبنىعباس و وضعیتسیاسى بنىهاشم و علویان را بدرستى نمىدانستهاند.
چهارم) ایشان مىگوید: (حسین بن على(ع)، امامى است که نهضت و شهادت او راغالبا و بویژه در نیمقرن اخیر به منظور سرنگون کردن یزید و تاسیس حکومت و عدالتاسلامى در جامعه آن روز مسلمانان براى الگو شدن آیندگان مىدانند. در حالى که اولینحرف و حرکت امامحسین(ع) امتناع از بیعتبا یزید نامزد شده از طرف پدرش بود.) (12)
حتى اگر بپذیریم که مشکل سیدالشهداء(ع) فقط در بیعتبایزید (و نه مسئله"حکومت"!!) بوده است، کافى است در امتناع حضرت از بیعت، آن هم به قیمت وقایععظیم و بىنظیر عاشورا، تامل کنیم تا اهمیت مسئله "حکومت" در نگاه اسلام را دریابیم.آن کدام مسئله غیر دینى و بىربط با دین است که سیدالشهداء(ع)، خود و خاندانپیامبر(ص) را قربانى آن مىکند؟! معلوم است که حکومتیزید با اسلام سازگار نبوده واسلام در باب حکومت و سیاستگذاریهاى اجتماعى (اعم از فرهنگى و تربیتى و حقوقىو اقتصادى و ...) موضع جدى و غیر قابل سازش داشته است، در غیر اینصورت، بجز"اسلام"، چه چیزى با ارزشتر از حسین(ع) است که تنها یکى از قربانیانش او باشد؟!البته که نگاه حسین(ع) به حکومت، غیر از نگاه یزید به حکومت است.
مسئله حسین(ع)، مسئله اسلام و نشر معارف و اجراء احکام اسلام و تامین حقوقمردم و اصلاح روابط اجتماعى است که همه و همه، امر آخرت است گرچه مجراىدنیوى دارد. اما مسئله یزید، مسئله زر و زور و تزویر و دنیادارى و خود محورى واستکبار است که سرتاسر، دنیاست، حتى اگر رنگ دین و آخرت به آن بدهد.
پنجم) مىنویسد: (خروج سیدالشهداء(ع) از مدینه بنا به اصرار سران و مردم کوفه بودو عهده دار شدن زمامدارى آنان دعوتى بود صد در صد دموکراتیک و تا حضرتمسلمبن عقیل را براى بررسى و اطمینان اخذ بیعت نفرستاد تصمیم به اجراى قطعى آنکار خطرناک علىرغمنصیحتبرادرش و بعضى از آگاهان - علاقمند پیش نگرفت و چوندر مواجهه باحربن یزید از عهد شکنى کوفیان آگاه شد، واقعا و رسما قصد انصراف کرد.) (13)
یعنى قیام کربلا را حضرت بعنوان یک دمکرات و بخاطر احترام به آراء عمومى(دعوت مردم کوفه) انجام دادند. پس نهضت امام، یک وظیفه شرعى و رفتار دینى نبودبلکه رفتارى دمکراتیک و سیاسى و بىربط با دین بود که مشروعیتش را هم از «بیعتمردم کوفه» (انتخاب دمکراتیک!!) مىگرفت و اگر مردم از ایشان دعوت نمىکردند،اساسا پروسه کربلا و عاشورا، زیر سئوال و مثلا نامشروع بود. سپس تصریح مىکند کهدر نظر امام حسین(ع)، حکومت، نه حق خداست و نه حق امام حسین(ع)!!
چه بلائى بر سر آن همه روایات و سیره معصوم(ع) مىتوان آورد تا چنین نسبتى را بهامام(ع) داد؟
بلى، اگر مردم کوفه از امام دعوت نمىکردند، ایشان احتمالا رهسپار کوفه نمىشدند،اما چگونه نتیجه مىگیرد که ایشان، حکومت را حق خدا و خود و مضبوط به ضوابطدینى نمىدانستند؟! آیا خدا، حق حکومت ندارد مگر آنکه مردم بخواهند؟ ! پس «انالحکم الا لله» و هزاران آیه و تعلیم دیگر دینى کجا رفت که مردم باید تابع خدا و پیامبرباشند و نه برعکس؟!
ششم) مىنویسد: (امام حسن مجتبى(ع) بنا به انتخاب مسلمانان، خلیفه و جانشینپدرش على مرتضى(ع) گردید. همچنین بنا به اصرار و نظر مردم تن به صلح با معاویهداد. مسلم است که اگر امامحسن(ع) خلافت را ملک شخصى و ماموریت الهى یا نبوىمىدانستبه خود اجازه نمىداد آن را به دیگرى صلح کند.) (14)
کمترین نگاه به اوضاع سیاسى پس از حضرت امیر(ع) و چند ماه حاکمیت متزلزلامام حسن(ع)، روشن مىکند که قرارداد امام حسن(ع) با معاویه نیز، نه نوعى سازش ومعامله سیاسى بر سر حکومت و مستند به دینى نبودن مسئله «حکومت»، بلکه اجبارموقعیتبود. متن "قرارداد"، خود، سرتا سر، ادعا نامهاى درباره مسئله «حکومت وولایت» است. امام حسن(ع)، به دلیل ضعفهاى جبهه خودى، عملا در صحنه نظامىشکستخورده و جبهه حق، در حال متلاشى شدن بود. امام(ع)، ناگهان یک شکستمسلم نظامى را تبدیل به یک پیروزى سیاسى و نیز عقیدتى کرده و بقایاى جبهه حق را ازانهدام کامل محافظت فرمودند. تقیه و اضطرار، غیر از سازش و خرید و فروش«حکومت» است. وقتى مىگوئید: «حکومت، از آن مردم است و هر چه مردم بخواهند،باید بشود»، یعنى حکومت امام حسن(ع) بدلیل بىتفاوتى مردم، نامشروع بود، حتى اگرمعاویه حمله نمىکرد. اما حکومت معاویه، مشروع بود زیرا به انحاء مختلف، پایگاه وقدرت اجتماعى براى خود تدارک دیده بود. زیرا حق با کسى است که اکثریت مردم راگرچه با تطمیع و تهدید و فریب راضى کند! ! این منطق سیاسى را از کجاى اسلامدرآوردهاید؟!
هفتم) مىنویسد: (عهدنامه مالکاشتر، فرمانى است مفصل و جامعهشناسانه بادستورالعمل فراوان در آیین ملکدارى و مردمدارى، با تفکیک کامل دین از سیاست). (15)
در واقع ایشان مدعى است که «عهدنامه مالک اشتر، سند تفکیک دین از سیاستاست!!» چرا؟! زیرا همه، صحبت از مملکت دارى و مردمدارى و مسایل سیاسىحکومتى است! ولى از طرفى، ایشان فرمودند که مسایل حکومت، ربطى به دین ندارد.یعنى نباید داشته باشد!، پس باید نتیجه گرفت که امام(ع)، عهدنامه را از موضع امامت ودین نگفتهاند!! و صدور عهدنامه، یک عمل غیردینى از سوى امام(ع) بوده است!! (یعنىدقیقا معکوس کردن یک استدلال منطقى!!)
وى تصریح مىکند که امر دین را تنها محصور به «عبادات مردم» مىداند و از آنجا کهدر عهدنامه، در این باب سخنى نیامده، پس این عهدنامه، دینى نیست!! در اینجا با یکىاز جدیدترین مدلهاى «مصادره به مطلوب» آشنامىشویم!!
هشتم) شاید ریشه همه مشکلاتى که در نگاه سکولاریستى به دین وجود دارد، عدمتوفیق در شناخت صحیح «دنیا و آخرت»، «ماده و معنى»، یا «دینى و دنیوى» باشد.آقاىبازرگان مىگوید: (قرآن نه تنها سفارش و دستورى براى دنیاى ما نمىدهد. بلکه ما راملامت مىکند که چرا این اندازه به دنیا مىپردازید و آخرت را که بهتر است رهامىکنید.) (16)
آرى همین است. نگاه کلیسایى و مدرسى به "دین" و "آخرت" و "معنویت"، که درغرب، منجر به عکسالعملهاى سکولاریستى گشت، در مرزبندى دنیا و آخرت، مطلقاتوفیق نداشته است. و متاسفانه تفکر لیبرال، همواره از منظر مسیحى به دین و دنیانگریسته است. اما نسبت دنیا و آخرت، در قرآن کریم و سنت معصومین(ع)، «مطلقادیگر» است و چه بسا مادىترین عمل در منطق کلیسا و نیز لیبرالیزم، اخروىترین عملدر منطق قرآن است و به عکس.
اساسا چنان تفکیکى میان دین و دنیا مورد قبول تفکر اسلامى نیست. روشنفکرانسکولار در جهان اسلام متاسفانه از همان منظرى که متفکران لیبرال به مسیحیتنگریستهاند، به اسلام مىنگرند و این، رایجترین و فاجعه بارترین قیاس در تاریخروشنفکرى در جهان اسلام بوده است.
5) آقاى بازرگان معتقد است که حکومت، همینقدر کافى استبه احکام و روح دینپایبند باشد اما دیگر لازم نیست که دینى هم باشد. گویا ایشان گمان کرده که مدعیان"حکومت اسلامى"، چیزى بیش از این، ادعاء کردهاند؟! حال آنکه در واقع، همان دوالتزام، کافى است تا یک حکومت را "اسلامى" کند.
الف) التزام عملى به احکام اسلام (اعم از همه مواردى که خود نویسنده نام مىبرد)
ب) التزام به روح و اهداف اسلام و آرمان جامعه سازى اسلامى
اما ایشان چرا آن را همچنان مغایر با «ساختار دینى براى حکومت» مىپندارد؟!معلوم نیست.
6) توجه اصلى احکام اسلام و اصل نزول اسلام، البته معطوف به تهذیب و کمالاتباطنى انسان است. اما توجه ابزارى، در همان "توجه اصیل"، مندرج است.
مىپذیریم که اسلام، توجه اصیل به دنیا و امر حکومت ندارد و اگر بدون تشکیلحکومت اسلامى و با حضور هر حکومت دیگرى، بتوان اهداف و احکام اسلام درزمینههاى اجتماعى (اعم از اقتصادى و قضایى و تربیتى) را تامین کرد، همه ما ازضرورت تشکیل "حکومت اسلامى" دست مىشوئیم.
اما بار دیگر سؤال را تکرار کنیم: براستى آیا تامین اهداف و احکام اسلام، نسبتبهانواع حکومت و ماهیت مراکز سیاستگذارى و اقتدار، علىالسویه است؟! این دیگربحثى شرعى نیست، بلکه تصور آن موجب تصدیق به ضرورت آن خواهد شد.
آیا تامین اهداف و احکام اسلام با آن ابعاد دامنهدار که آقاى بازرگان، خود بدانمعترف است، بدون در اختیار داشتن اهرمهاى حکومتى، میسور مىباشد؟! نکته اصلىهمین است که به خاطر همان خدا و آخرت، به «حکومت» نیاز است. اطاعت از خدا وتمهید انسان در بستر اجتماعى جهت ملاقات آخرت، هر دو، مقتضى تشکیل"حکومتاسلامى" است. " حکومت اسلامى" در راستا و از فروع توحید و معاد است.آرى هدف اصیل، توحید و آخرت است اما دقیقا براى تامین مقتضیات همین دو اصلاست که به فروع و احکام و به تشکیل حکومت اسلامى نیاز است.
نویسنده با شمارش برخى احکام، فلسفه حکم را صرفا معطوف به بعد باطنى عملمىکند، حال آنکه اساس شریعت اسلام، تاکید بر ربط وثیق میان "ظاهر و باطن عمل"دارد. گرچه گوهر احکام عملى، همان التفات نظرى و قرب باطنى به خداى متعال استاما حتى مادىترین عمل (با معیارهاى نویسنده) گامى به سوى خداوند و داراى ماهیتىاخروى مىتواند باشد. بعنوان مثال تاکید قرآن کریم بر «اخلاص در انفاق»، چرا به فقدان"التفات به موضوع عمل" و موارد مصرف " انفاق" ترجمه مىشود؟! واجبات و محرمات،البته با عنایتبه آخرت انسان و ارتباط او با خداوند تنظیم شده، اما حکیمانه نبودن آنها وناظر نبودن احکام به آثار خارجى و دنیوى را از کجا استنباط مىکند؟!
محصول تعبیر ایشان، خواندنى است: اسلام با هدف تهذیب مردم و بدون توجه (وحتى فکر کردن) به آثار اجتماعى و دنیوى و موارد مصرف اموال، امر به "انفاق" کرد ولىبعدها در برابر فشار سؤالات منطقى - اما پیشبینى نشده - مردم، براى آنکه چیزى گفتهباشد، مواردى را براى خرج مالیات هم برشمارده است!! آیا این نگاه جالبى به شارعمقدس نیست؟! ! این سؤال را بارها و بارها باید تکرار کرد که: آیا اصلاح یا عدم اصلاح"دنیا" در امور اجتماعى و اقتصادى، تاثیرى بر وضعیت مسئله «خدا و آخرت» در میانبشریت دارد یا ندارد؟!
ایشان مىگویند که در یک معادله یکطرفه، اگر هدف جامعه، خدا و آخرت باشد و درجهتخدا و عمل به احکام خدا حرکت کند، دنیاى آن جامعه نیز بهبود مىیابد.
بسیار خوب، حرکت در جهتخدا و عمل به احکام خدا، آیا در هیچ موردى منوط بهدرجاتى از «اقتدار» اجتماعى نیست؟! آیا بدور از کانونهاى قدرت، مىتوان بسیارىاحکام اجتماعى (و حتى فردى) خداوند را عملى نمود؟! اگر "دین" به دنیاى مردم کارىندارد، چگونه مىتواند منجر به دنیاى بهتر براى مردم شود؟! حال آنکه براساسسخنانقبلىنویسنده، اینمعادله باید«هیچ طرفه» - ونهیکطرفه - باشد.
7) ایشان مىنویسد: (حکومت و سیاستیا اداره مملکت از دیدگاه دیانت و بعثتپیامبران، تفاوت اصولى با سایر مسائل و مشاغل زندگى ندارد. اگر اسلام و پیامبران به مادرس آشپزى و باغدارى، چوپانى و خانهدارى ندادند و به خودمان واگذار کردهاند تا بااستفاده از عقل و تجربه و با رعایت پارهاى احکام حلال و حرام شرعى، آنها را انجامدهیم، امور اقتصاد و مدیریت و سیاست هم به عهده خودمان مىباشد.) (17)
آیا "سیاست" قابل مقایسه با آشپزى و باغدارى یا چوپانى است؟! و آیا نسبت"دیانت" با آنها یکى است؟! آیا جهتگیرى احکام نسبتبه "سیاست" با "آشپزى"،علىالسویه است؟! آیا میان «فن» و «تجربه» و «صنعت» با «مکتب»، تفاوتى نیست؟!
آیا چنانچه از "مکتب حقوقى یا اخلاقى و تربیتى اسلام"، "مکتب سیاسى اسلام" و"مکتب اقتصادى اسلام" سخن مىرود، کسى از "مکتب آشپزى یا باغدارى" در اسلام،سخن گفته است؟! وجه منطقى این قیاس چیست؟ آیا کسى در باب «فنانى» دینى و یا"صنایع دینى"، به همان معناى "سیاست دینى" و "حکومت دینى"، ادعایى یا استدلالى کرده است؟! هر جا سخن از حلال و حرام شرعى بتوان گفت و ردپایى از تشریع وحیانى بتوان یافت، آن امر، قابل تقسیم به دینى و غیردینى است اما اگر در موضوعى، حکمىنرسیده و تاثیر مهمى در سعادت یا شقاوت انسان ندارد و تنها به کم و کیف و چگونگىمعیشت (و نه اصول و حقوق حاکم بر معیشت) مربوط شود و یا اساسا از طرف شارعهم به عقل بشرى واگذار شده باشد، طبیعى است که اسلامى و غیراسلامى ندارد.
در اقتصاد و حقوق و سیاست نیز، بسیارى امور بر عهده خود بشر - عقل و علم وتجربه - است، اما مبانى و معیارها و جهتگیرى آنها، مىتواند دینى یا غیردینى و انسانىیا غیرانسانى باشد و حلال و حرام نیز در اینجاست که مفهوم مىیابد. واضح است کهسیاست و حقوق و اخلاق و مناسبات اقتصادى، غیر از ریاضى و الکترونیک و شیمىاست. دسته نخستبه جهانبینى و معرفت آدمیان مربوط، و در رفتارسازى وجامعهسازى و در عقائد و اخلاق و مناسبات زندگى مردم مؤثرند، اما دسته دوم از علوم،منحصر در کار اطلاعرسانى و ابزار سازى و روشیابىهاى عملى مىباشند.
آیا ادیان الهى مىتوانند (به تعبیر نویسنده)، بر نحوه اداره جامعه و زندگى جمعىتاکید کرده باشند اما هیچ احکام و تعلیمات خاصى در این زمینهها نداده باشند؟!
8) آقاى بازرگان، اعتقاد به جاهل و ظالم بودن بشر (بشر منهاى دین) و عجز او ازبرقرارى "عدالت" (بدون رهنمودهاى دین) و اینکه اگر بحال خود گذاشته شود وهدایت الهى نباشد، در زمین، قتل و فساد مىکند و دنیا را به تباهى مىکشاند، صریحا درمقاله، فاقد پشتوانه دینى دانسته و به رد آنچه ادله طرفداران تلفیق دین و سیاستمىنامد، مىپردازد:
یک) مىگوید: «حکومت، به همه پیامبران، عمومیت نداشته و امرى استثنایى بودهاست»!! (18)
اینکه بسیارى از پیامبران نتوانسته باشند تشکیل حکومت دهند، و بلکه بدستحاکمان، شکنجه و تبعید شده یا به شهادت رسیده باشند، چگونه بىربط بودن دین وسیاست را اثبات مىکند؟!
دو) "نبوت" که بگفته ایشان، یک حرفه و شغل است، معلوم نیست چرا با "حکومت"،قابل تلفیق نیست، حال آنکه در بسیارى آثار و روشها و معیارهاى مربوط به حکومت،حکم صریح داده و موضع گرفته است؟! و چرا توصیه به «مشورت» در امر حکومت(شاورهم فى الامر)، دلیل بر دینى نبودن "حکومت" دانسته شده است؟ مگر امر به اینمشورت، در خود متن دینى نیامده است؟ و از کجا استنباط شده که در همه امور حکومت، حتى در اصول و اهداف و ضوابط حکومت نیز باید از مردم نظرخواهى شود؟حال، حکم خدا هرچه بود، باشد!!
سه) آقاى بازرگان در این مقاله، همچنین به صراحت، آیات جهاد و قتال، امر بهمعروف و نهى از منکر، امور قضاء، ارث و اقتصادیات و از این قبیل آیات و احکام راالزاما راهحل نیازهاى انسان در تمام قرون و احوال نمىداند و کد قدیمى «نسخ احکامشریعت الهى» در عصر مدرنیزم را لااقل در مورد برخى از احکام عملى مندرج در قرآنتکرار مىکند.
بعلاوه، اصرار مىورزد که تامین یک جامعه توحیدى و محیط اسلامى، مفید است،اما نه احتیاج به "حکومت" دارد و نه باید به دست "مؤمنان" صورت گیرد و نه لزوماارتباط سیاسى با "علماى دین" دارد و هیچ دستور ویژهاى هم در این باب از دین نرسیدهاستبلکه نظر اسلام، بر استغناء از حکومت و نفى رهبرى است. (19) ایشان در دور وتسلسل نفى "حکومت دینى" ، به قدرى هیجانزده مىشود که هر نوع "رهبرى" را به"سلطنت" و هر دو را به خودکامگى، عطف کرده و نوعى "شرک" مىداند. علىالقاعدهچون رهبرى و سلطنت، فقط حق خداست!! خدا هم اذن حکومت را حتى به پیامبران ومعصومین (چه رسد به مؤمنین و فقهاء) نداده است. و لابد این اذن، به بقیه یعنى بهفاقدین تقوى و فقاهت، داده شده است!! وگرنه جامعه بدون حکومت که امکان ندارد.بنابراین نه تنها فقاهت و تقوى، شرط حاکمیت نیستبلکه ظاهرا فقدان آنها شرطحاکمیت است!)
ایشان همچنین تئورى «تقدم تشکیل جامعه دینى» (به کمک حکومت دینى) بر«تربیت افراد دینى» را مردود و غیردینى مىداند. ولى توضیح نمىدهند که چگونهمىتوان بدون هیچ نیازى به یک "حکومت ملتزم به معیارهاى دینى" (حتىالامکان) وبدون بسترسازى، ابتدا در زمان یک حکومت غیردینى، افراد را یک به یک، دینى کرد وسپس جامعه که دینى شد، حکومت، دیگر خودبخود دینى خواهد بود؟
مگر در طول تاریخ، کم بودهاند اقلیتهاى متدینى که در عصر حکومت غیردینى، حتىقادر به حفظ دین خود و خانواده خود نبودهاند؟! مگر دینى بودن و دینى ماندن، یک امرانتزاعى و صرفا درونى است که نسبتبه شرائط اجتماعى، به کلى بىتفاوت و بىربطباشد؟! آیا این تصور، جز به همان تئورى «شخصى و ذهنى دانستن امر دین»، مسبوقاست؟! ایشان به صراحت، دیندارى را صرفا نمازگزارى و عبادات شخصى و مقدارىهم اخلاق حسنه مىداند و بس. مهم نیست چه نظام اقتصادى، حقوقى و یا چه رژیمسیاسى و چه شرایط فرهنگى در جامعه حکمفرماست. نوع این مناسبات و واقعیاتاجتماعى، به کلى، ارتباطى به دین، و تاثیرى در عمق و سطح دیندارى مردم (هیچکس)ندارد.
همچنین تصریح مىکند که پیامبران خدا مطلقا به «قدرت» و اعمال آن درمسیراصلاح مردم، توجهى نداشتهاند و ابدا نظارتى بر عقاید و اخلاق آنان نمىکرده و تنها باشرک، مبارزه مىکردهاند. اما فراموش مىکند که توضیح دهد این "شرک" ، نظرا و عملا،چیست؟ آثار نظرى و عملى "توحید" چیست؟ و مبارزه با شرک در جامعه شرکآلود،چگونه و با چه ابزارى، با چه چشمانداز و برنامه و اهدافى باید صورت مىگرفته است؟
کافى است در هر یک از این پرسشهاى منطقى، اندیشه شود تا کل آن تئورى زیروروگردد. زیرا بر اساس این تئورى، ما با خدایى مواجه هستیم که به حقوق بندگان خود و بهنحوه تامین آنها بىتفاوت است. همچنین عطف توجه "حکومت" به دین و اخلاق وایمان مردم، چیزى است که در این نوشته، بارها مورد اخطار و انکار قرار گرفته و گمانشده که این عطف عنان، لزوما و انحصارا رویکردى خشونتآمیز و اجبارآلود وسرکوبگرانه است.
9) پس دین، منحصر در گزارشى کلى از وجود "خدا و آخرت" شد. اما "خدا" کیستو "آخرت" چیست؟! اینک با تعریفى جدید از توحید و معاد هم آشنا شویم. مهندسبازرگان، خدا و آخرت را چنین معنى مىکند:
«آخرت یعنى این عقیده که جهان حاضر دربرگیرنده همه زمانها و مکانها نیست. وایمان به خدا، به معنى رکتبىانتهاست.»!! (20)
تنها باید گفت: جاى استاد مطهرى خالى!!
10) اینک آفات حکومت دینى و آنچه را به تعبیر نویسنده، باعث «خسر الدنیا و الآخرة» شدن مسلمانان مىشود، مرور مىکنیم:
الف) مضمون نخستین دلیل ایشان ایناست که تشکیل حکومت اسلامى،شرک است چون اصلاح اجتماع و دنیارا در ردیف خدا و آخرت، طرحمىکند. (21)
بىاعتنا به آنکه این "اصلاح"، وقتىامر همان خداوند، و این "دنیا"، مقدمه همان آخرت باشد، در آن صورت،رقیبى براى خداو آخرت، و شریک دراصالت آن نخواهد بود. وى از "شرکرنسانس"، پس از "توحید قرونوسطایى" سخن گفته و آن را محصول حکومت دینى کلیسا مىداند و حاکمیتکلیسا را معیارى براى حکومت اسلامى معرفى مىکند. سپس از فساد و فلاکتاروپاى پس از رنسانس مىگوید بىآنکه اقرار کند که در واقع، از بلایاى"سکولاریزم" دارد مىگوید، اما آنها رابه "دین" نسبت مىدهد. شاهد مثال اوهم، عنوان شدن «مصلحت نظام» ازسوى حضرتامام(رض) است که وىآن رابه «فداکردن دین به پاى حکومت»،تفسیر مىکند.
اما آیا به راستى "ولایت مطلقه" ومبحث "مصلحت نظام"، به معنى ترجیح "حکومت" بر "دین" استیا تسهیل و توسعه" حکومت دینى" و تلاشى در جهت "دینىتر کردن جامعه"؟!
در مصلحت نظام، "سخن از مصالح حکومت و جامعه اسلامى (و نه منافع پراگماتیستى)، آن هم با معیارها و محکمات اسلامى (نه ملاکهاى سکولاریستى)، وسخن از ترجیح ملاکهاى مهمتر اسلامى بر ملاکهاى کماهمیتتر است، نه ترجیح دنیا برآخرت!! به ویژه که "ولایت مطلقه"، از احکام اولى خود "شرع" است. اختیاراتحکومت در جهت مصالح مردم است نه منافع شخصى.
ب) «تشکیل حکومت اسلامى باعث مایوس شدن مردم از دین و احساس عجز اسلاماز حکومت مىشود.» (22)
این دومین مفسدهاى است که به نظر ایشان، بر حکومت دینى مترتب مىگردد. امااگر در یک حکومت اسلامى، ضعفها و مفاسدى وجود داشت، راهحل منطقى کداماست؟! کنارگذاشتن اصل یک "حکومت" یا اصلاح آن مفاسد؟! و مگر "اسلام"، خود،انحرافات و مفاسد اجتماعى احتمالى در داخل حاکمیت دینى را پیشبینى نکرده ومکانیزمهاى نظرى و عملى، در سطح علماء و نخبگان و نیز در سطح توده مسلمین،جهت کشف و مبارزه (ابتدا مسالمتآمیز و ناصحانه، سپس قهرآمیز) با آنها را توصیهنفرموده است؟! مگر این حق (بلکه تکلیف) را به مردم نفرموده است که در برابر ظلم وفساد در حکومت دینى نیز عکسالعمل نشان دهند و...؟
ج) ایشان 4 مورد تاریخى را مثال زده که دینى بودن حکومت، فاجعه بار آورده است.حکومت کلیسا در قرون وسطى (هزار سال)، حکومتبنىعباس و بنىامیه، حکومتصفوى و حکومت قاجار، شاخصهاى حکومت دینى در نظر مهندس بازرگان هستند وحکومت اسلامى با این موارد قیاس مىشود.
جاى این سؤال، خالى است که ایشان چگونه حکومت پیامبر(ص) و على(ع) رامعیار "حکومت دینى" نمىگیرد و اساسا تشکیل حکومت و نحوه اداره کشور از سوىآن دو بزرگوار را فاقدنقطه عزیمت دینى و ماهیتشرعى و صرفا رفتارى دمکراتیکمىداند، اما حکومت اموىها و عباسىها و قاجار و صفویه را حکومتهایى دینىمىخواند؟ حیرانم از چشمبندى خدا!!
چهار نمونه حکومت دینى ایشان، آیا به راستى، حکومتهایى ملتزم به احکام و اخلاقدینى و معطوف به اهداف دینى بودهاند؟! برچه اساس، حکم به "دینى بودن"حکومتهایى از قبیل بنىامیه و بنىعباس مىشود، آن هم علیرغم اظهار نظرهاى صریحامامان دین، دستکم در این موارد؟! آیا حکومتهایى که حاکمانش شرب خمر و زنا وآدمکشى و دروغ، و حتى تکذیب صریح قرآن و امامکشى مىکردند و نماز جمعه راچهارشنبه و در حال مستى مىخواندند، حکومت دینى بودند؟!
آیا سلاطین قاجار و صفوى، حتى به احکام شرعى شخصى خود عمل مىنمودند؟!آیا حکومت کلیسا و سیره احبار و راهبان مسیحى در قرآن کریم، مورد انتقاد نیست؟!
بسیار خوب! کوتاه مىآئیم و این حکومتها را دینى فرض مىکنیم. به راستى از حیثتمدن مادى و پیشرفت علوم و شکوفایى اقتصادى و نظامى، از دوران حکومتبنىامیه وبنىعباس یا صفویه، یادگارى جز جهل و تاریکى، رکود و عقبماندگى و اختناق، به جانمانده است؟! آیا در همین مراحل تاریخى که گاه توام با تظاهر به دین بوده است، چشمگیرترین پیشرفتهاى مادى و علمى و مدنى تاریخ عرب و ایران اتفاق نیافتاده استو آیا آن پیشرفتها محصول تعالیم دین بود یا محصول حسن نیتحاکمان عباسى و اموىیا صفوى؟!! آیا یزید و معاویه و هشام و ولید یا شاهعباس و آغامحمدخان و ناصرالدینشاه، معیار حاکم دینى و باصطلاح «ولى فقیه» بودند؟! یا آنکه نگاه "ولى فقیه" به آستانمقدس پیامبر(ص) و على(ع) دوخته شده است؟! و آیا معاهده ترکمانچاى و گلستان،محصول آن بود که به تعبیر ایشان، آغامحمدخان، نمازخوان و حافظ قرآن بود؟! و یامفاسد قاجار ناشى از مجالس تعزیهاى بوده که ناصرالدینشاه زنباره و متجاوز به حریمشرع و خوشگذران، از سر ریاکارى ترتیب مىداده است؟! این چه طرز استدلالىاست؟!
جالب است که آقاى بازرگان به صراحت در این مقاله، موافقتخود با "آتاترک" درتفکیک دین از سیاست و مخالفت اهانتآمیز خود با شهید شیخ فضلالله نورى را نیزعلنى مىکند.
د) «چهارمین خسارت، آنست که حکومت دینى جاى محبت پیامبرانه، با چماق واکراه مردم را به دین دعوت خواهد کرد». (23)
آرى، اگر حکومتى، محبت و روابط انسانى را بکنارى نهاده و بجاى تعلیم و تربیتدینى و احقاق حقوق مردم و اجراى عدالت اجتماعى و حفظ حریم انسانى مردم ورسیدگى به محرومین و ارائه چهرهاى اصیل و صحیح از دین، یکسره به سراغ چماغ وسرنیزه رفته و با خشونت و تهدید و توهین، بخواهد مردم راباصطلاح متدین کند، نهدینى است و نه عاقل. ولى به راستى چنین تصویرى از کدامیک از ادله «ولایت فقیه» و یاسیره عملى حضرت امام(رض) (به مثابه یک نمونه عینى) بدست مىآید؟!
ه) آقاى بازرگان، اعتقاد به اینکه دین، "صرفا خبردهنده آخرت و معرفى کنندهخداست" را، ضرورتى نیرو بخش در روزگار سراسر رنج و ملال مىبیند و تبیین نمىکندکه این کارکرد آرامبخش (همچون نوعى داروى اعصاب) که او براى " دین" قائل شده،چه تفاوت اصولى با همان تصویر «رهبان صفتان تارک دنیا و مرتاض مسلکان» از زندگىدارد که خود وى آن را مضحکه مىکند؟!
دستکم در تصویر رهبانى و ریاضتى، یک «واقعیت»، مورد توجه است (و آن، «باد»بودن دنیاست) ولى نگاه اسلام به زندگى و دنیا و حکومت، نه نگاه راهبان و تارکاناجتماع است و نه سکولاریزم!
بلکه نگاهى جامع به دین و دولت و به دنیا و آخرت است که همه نیازها واستعدادهاى مادى و معنوى انسان را در مسیر " کمال" وى، فعال کرده و از شرایط مادى،بسترى براى ارتقاء معنوى مىسازد و نه به دنیا و حکومت، اصالت مىدهد و نه بهآخرت و معنویت و روح انسان، از چشماندازى انتزاعى و ذهنى و ناقص مىنگرد.
و) یکى دیگر از آفات «تلفیق دین و سیاست» در نظر مهندس بازرگان این است که«اگر گفتیم اسلام منحصر در عبادت و خداشناسى و تقواى شخصى نیست و به سیاستو حکومت و صلاح دنیا نیز نظر دارد و براى بهبود زندگى بشر، رهنمود دارد، دیگرجامعه دینى، دست روى دست گذاشته و به کار و نظم و علم و برنامهریزى و تحقیق و ...،وقعى نمىنهند زیرا معتقد است همه چیز در دین هست!! و وقتى دین کامل باشد دیگرنیازى به اختراع و اکتشاف و کارخانه و ... نخواهد بود.»! ! (24)
این نتیجهگیرى، محصول همان عطف کردن «حقوق و سیاست و اخلاق» به «آشپزىو خیاطى و باغبانى» است که ذهن امثال آقاى بازرگان را اشغال کرده، و وانمود مىکنندکه مدعیان «کمال دین» (و در راس همه، خود قرآن کریم)، گفتهاند که کلیه فنون و صنایعو روشهاى جزئى و کلى مربوط به معیشت را قرآن کریم مجانا در اختیار ما نهاده و ما را ازتعلیم و تلاش و تفکر و تجربه و از تحقیق و کار و نظم، برحذر و مستغنى کرده است. وىهمچون تازه مسلمانى سخن مىگوید که گویى تا حال، نه یکبار آیات وحى را مرور کردهو نه از دهها هزار روایت معصومین(ع) در باب انسان و زندگى، مطلقا خبرى دارد و آنهمه سفارشات دینى به تعقل و نظم و کار و تحقیق و ... را ندیده و نشنیده است.
11) مىنویسد: (متولیان دین چون احساس مىکردند که با نفوذ نسبى علوم و افکار وآداب فرنگى، خلل در دین و آداب مردم و نتیجتا در اعتقاد و اطاعتشان نسبتبه علما بهوجود خواهد آمد و دیر یا زود مقام و موقعیت و مزایاى بلارقیب خودشان را از دستخواهند داد، تمایل و تفاهم نسبتبه تمدن و فرهنگ اروپایى را به زیان مسلمانان و برضد اسلام خوانده و تحریم کردند.) (25)
آقاى بازرگان، درگیرى علماى شیعه با انگلیسها و روسها و روشنفکران غربگراىصدر مشروطه را نه مقاوت در مقابل استعمار و وابستگىهاى سیاسى - اقتصادى ایران ونیز التقاط و آلودگى نظرى و عملى، بلکه مقاومت در برابر علوم و تمدن و پیشرفت، بهدلیل ترس از دست دادن موقعیت اجتماعى و پایگاه سنتى مردمى و نفوذ کلمه خودشان،دانسته است و مجددا صنعت و اکتشافات و علوم جدید را به افکارى چون دمکراسىلیبرال، رفرم دینى و... عطف کرده و نمىتواند یا نمىخواهد میان «علوم و صنایع» (که ازسوى اغلب علماء پذیرفته و حتى استقبال مىشد) با «مکاتب و اخلاق و فرهنگهاى»غربى (که بخشى از آنها با بخشى از اصول و فروع اسلام، ناهمخوان است) فرق بگذارد.
اول) آنکه وضع دین پس از رنسانس، که به تعبیر خود وى، «به کنج عبادتگاهها ووجدانها محدود شدن و از میدان سیاست و حکومت و تاثیر بر سرنوشت انسانها برکنارگردیدن» است، قربانى شدن مسیحیت مىخواند، حال آنکه تمام مقاله، مصروف بر آنشده بود که اساسا دین، جایگاهى جز وجدان مردم و کنج عبادتگاه ندارد و حکومت،شغلى جداگانه است.
دوم) آنکه فراموش مىکند که چند صفحه قبل، حکومت اموىها و عباسىها را مظهرحکومت دینى و باعث فقر و فلاکت و عقبماندگى و جهل، خوانده بود و اینبار مىگویدکه غرب پس از رنسانس، تحت تاثیر تمدن درخشان حکومتهاى اسلامى در شرق و تفوقمسلمین در شئون علمى و فرهنگى و اجتماعى، پیشرفت کردند و پارچه و کاغذ و چاپ وساعت و باروت و پزشکى و بیمارستان و بازار و مبادلات و راهسازى و مدرسه و... را ازجامعه دینى در جهان اسلام، آموختند.
پىنوشتها:
1 الى 25 - مربوط به سخنرانى آقاى مهندس مهدى بازرگان در انجمن مهندسین. مسئولیت نقد، باسردبیرى است.
ریشه در این دو نگاه، یکى است. گرچه جهت آنها با یکدیگر مغایربوده باشد. منطق دیندارى، در این هر دو مرحله، یکسان است. پیشتر،معطوف به جنبه اثباتى، و اینک، به جنبه سلبى (تفکیکى و سکولار)،امامنطق، همان منطق پیشین است.
همچنین درفلسفه ادیان، متفکران غربى عادت کردهاند که متن معارفدینى (اسلامى) را جدى نگرفته و از بیرون وبراساس فرضیات ابداعى و استحسانى،براى اسلام، وظیفه و کارکردبتراشند.
آنان تاکید دارند که نباید از خود دینپرسید که براى رفع چه نیازى و حل چهمشکلاتى آمده است؟ بلکه باید تکلیفدین، وظائف و قلمرو و کارکردهاى آن رااز بیرون، تعیین کرد و به معارف دینى،جهت داد و در واقع، آن نظریه را بر متندینى تحمیل کرد. به عبارتى در هر دوره،به اقتضایى و استحسانى، نکاتى را دردین، "اصل" و بقیه را "فرعى" گرفت.
به عقیده اینان، منطوقات متن دینى ومدلول ادله شرعى در این باب، حجت ویا گویا نیست. لذا در شرائطى، تحتتاثیر القائات و مشهورات زمانه، انتظارحکومت از دین داشتیم (که حال متوجهشدهایم خطا بوده است!) و در شرائطىدیگر و تحت تاثیرات خارجى دیگرى، انتظار صرفا اطلاع رسانى اجمالى در باب خدا وآخرت را از دین داریم. مسئله، این نیست که اسلام (قرآن و روایات)، از چه اصول و اهداف و احکامى سخن گفتهاند بلکه مسئله، این است که ما چه انتظارى مایلیم که ازدین داشته باشیم؟! به عبارت واضحتر، برخلاف روال سنتى!! که دین براى ما تعیین تکلیف مىکرد، حال ما، تکلیف دین و وظائف آن را تعیین مىکنیم. دین، مفاد قاطع و واضحى ندارد و لذا حجیت ندارد و متغیر و تابعى از تمایلات و توقعات و منافع ماست.
و اما در نظر آقاى بازرگان، یک دیدگاه قدیمى باید فرو ریزد. آن دیدگاه ساده وقدیمى، که در این مقاله مورد سؤال قرار مىگیرد، از چنین شناسنامهاى برخوردار است:
(... قبلا" شرعیات اصول و فروع دین را با تذکر اینکه اگر کسى این اصول را نداند و بهفروع دین عمل نکند، مسلمان نیست، یادمان مىدادند. اصول اسلام و احکام آن، حالتثابت و قطعى داشت که اعتقاد و عمل به آنها، باعث مىشد زندگى، قرین سلامتباشد.) (2)
این نخستین علامت جدى، در تبیین جهتگیرى جدید و تجدیدنظر آقایان در تعریف"دین" است. بنابراین، از این پس، ظاهرا نه مسلمانى، در گروى "اعتقاد به اصول" و"عمل به فروع دین" خواهد بود و نه ثبات و قطعیت احکام اسلام بقوت خود باقى است.و اینکه عمل به دین، زندگى را قرین سلامتخواهد کرد،جزء عقائد سنتى و کهنه درآمده است.؟!
ایشان مىنویسد: (براى خیلىها این توجه پیدا شده بود که علت عقبماندگى ما،مسلمانان بودنمان است. اکثریت مردم چنین عقیدهاى نداشتند یا نمىخواستند داشته باشند. بعضى از علما واکنش نشان داده و براى راضى کردن وجدان خودشان، در صدد تجدید نظر در دین برآمدند و علل دیگرى را باعثخرابى اوضاع و عقبماندگى دانستند...) (3)
این عبارات به قدر کافى، صریح نیست که علت عقبماندگى مسلمانان را در اسلام(یا برخى تعالیم اسلام) دانستن، بالاخره نظریه موجهى بوده یا نبوده است؟! و آیا برخىعلما - براى راضى کردن وجدان خودشان!! - در کدام بخش از دیانت، باید تجدید نظرمىکردند و چرا؟
اما مقاله در ادامه، بقدر کافى، صریح است که نظریه علماء روشنفکر، در اینکه«اسلام، حاوى بهترین دستورهاى اخلاقى و اجتماعى و حکومتى است و براى اصلاحما و رواج عدالت و سعادت در جامعه آمده، نظریهاى خام و کودکانه و ایدئولوژى زدهبوده است»!!
وى مىنویسد: (با پیدایش افکار مترقى ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم درغرب، روشنفکران مسلمان نیز به فکر ایدئولوژى و جهانبینى اسلامى افتادند.) (4)
براساس این تحلیل، پیش از پیدایش ناسیونالیزم و سوسیالیزم و کمونیزم (که نویسندهاز آنها، به عنوان افکار مترقى یاد مىکند) اسلام، فاقد هستىشناسى و جهانبینى ومعارفى راجع به انسان و جهان بوده است. براستى با قطعنظر از لفظ " ایدئولوژى"، آیااسلام و احکام آن، معطوف به جامعهپردازى و تصحیح مناسبات سیاسى اقتصادى وقضایى در جوامع بشرى نبوده و این جمله را، از افکار مترقى ملىگرایى و کمونیزم الهامگرفته است؟!
آیا کلیه کسانى که به تعبیر سکولار، "نگاه ایدئولوژیک" به اسلام دارند، به آیات وروایات و منابع دست اول دینى مربوط به 1400 سال قبل (و پیش از ظهور آن افکارمترقى) استناد نمىکنند؟!
البته از نگاه "جامعهشناسى معرفت"، مىتوان پذیرفت که در هر دورانى، متفکراناسلامى بدلیل رواج شبهاتى خاص، به سوى خاصى، بیشتر عطف عنان کرده و بهبرجستهسازى آن بخش از معارف دین که بیشتر مورد سؤال و شبهه بوده، پرداختهاند.
اینست که در دوران ظهور مارکسیزم، علماى اسلامى بیشتر به "اقتصاد اسلامى" و"فلسفه تاریخ" در اسلام، یا بررسى " دترمینیزمهاى اجتماعى" پرداختهاند و در دورانشیوع لیبرالیزم، به ابعاد دیگرى از اسلام (از قبیل "عقلانیت" و "معرفت"، "شناخت"،"فلسفهسیاسى" و ... در اسلام)، عطف توجه غلیظترى کردهاند. اما روشن است که"جامعهشناسى معرفت"، غیر از خود "معرفت" است.
ایشان همچنین مىگوید: (مبارزه، مد روز شده بود. استفاده از اسلام به عنوان یک«مکتب مبارز»، جاى وسیعى در افکار مردم پیدا کرده بود). (5)
وى، "سیاسى حکومتى" دانستن اسلام در دهههاى گذشته را مستند به آن مىکند کهمبارزه، مد روز بوده است و دوستان ایشان گمان مىکردهاند که این طرز فکر، فایده براىکشور داشته و احکام اسلام، چاره گرفتاریها و عقبماندگیها مىشود و ... سپس تصریحمىکند که این گمان، از اساس، خطا بوده است. این، به یک معنا اعتراف جالبى است.ابتدا چون مبارزه، مد روز بود و به گمان فایده داشتن!!، اسلام را "سیاسى" معرفى کردنو "بعثت" را با "ایدئولوژى" گره زدن! و سپس - باز هم بر اساس فایدهگرائى - دین را جدااز سیاست و حکومت، دانستن!
آیا یعنى دیدگاههاى چهل ساله آقاى بازرگان در باب تلفیق دین و سیاست، معطوفبه "فایده" (و نه "حقانیت") و براساس تبعیت از مد روز (و نه اسلام) بوده است؟!پراگماتیزم و ابزارانگارى در مواجهه با دین، مگر چیزى غیراز این است؟
2) ایشان، همچنین سیاست دینى را نوعى دنیا گرائى قلمداد مىکنند. براستى آیااعتقاد به حکومت دینى، مترادف با تفکر "دین براى دنیا"ست؟! حکومت دینى، مستلزماصلاح دنیا براساس دین استیا بکارگیرى دین در راه "دنیا" و منافع مادى؟!
نکته مهمى که لابلاى عبارات آقاى بازرگان، هویدا است، آن است که آنچه ایشان در اواخر عمر از آن عدول کرده، طرز فکر قبلى خودش(نگاه پراگماتیستى و سودطلبانه اجتماعى به "دیانت") است. به عبارت دیگر، نه دیدگاه سیاسى حکومتى ایشان به "دین"در دهههاى قبل، دیدگاهى دقیقا دینى بوده و نه دیدگاه "انحصار در آخرت و خدا" درسالهاى اخیر، دیدگاهى براستى معنوى و دینى است.
دو نوبت "عدم تعادل"، یکى پس از دیگرى، در این تفکر رخ داده که اولى تحت تاثیرمارکسیزم و ناسیونالیزم (که پیشتر مد روز بوده) و دومى تحت تاثیر بینشهاى لیبرال، (کهاینک مجددامد روز است) واقع گشته است.
زیرا در معارف دینى ما، نه "سیاسى بودن دین"، به معنى "دین فداى دنیا" و "دین درخدمت دنیا و دنیاطلبان" بوده و نه " معنوى و اخروى بودن دین"، به معنى بىتوجهى بهحیات اجتماعى و سرنوشت انسانها و بىاعتنائى به حقوق و وظایف سیاسى و اقتصادىو تربیتى آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با"رهبانیت" نیست و سیاسى بودن دیننیز، معطوف به تهیه دنیاى چربتر (به هر قیمت!!) و "دنیوى کردن دین" مردم نیست."دینى کردن دنیا" با "دنیایى کردن دین"، تفاوت جوهرى دارد.
وى مىنویسد: ("شایسته خدا و پیامبران او، منطقا مىباید در همین تعلیماتى باشد کهدانش انسانها از درک آن عاجز و قاصر است و الا آموختن چیزهایى که بشر داراى امکانکافى یا استعداد لازم براى دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورتى مىتواند داشتهباشد؟ انجام کارهاى اصلاحى و تکمیلى دنیا در سطح مردم، دور از شان خدا و تنزلدادن مقام پیامبران; حدود مارکس و پاستور و گاندى است.") (6)
براستى چرا اصلاح در زندگى مردم و تکمیل مناسبات انسانى، دور از شان خدادانسته مىشود؟ گویا ما با "کلام و ربوبیات" جدیدى مواجه هستیم که براساس آن، براىخداوند، کسرشان محسوب مىشود اگر به فکر اصلاح انسان اجتماعى در دنیا باشد!!براستى براى خداوند، چه شانى و چه اخلاق و صفاتى، فرض شده که به او حق مىدهدتا نسبتبه رنوشتبندگانش در حیات بسیار پیچیده انسانى، بىتفاوت مانده وراههاى واقعبینانه عبودیت را به آنان نیاموخته باشد؟! آیا اگر انبیاء، مردم را به عدالتاجتماعى و اصول صحیح در مناسبات سیاسى و اقتصادى و به روش صحیح تربیت، فراخوانند و اصلاحطلب باشند، تا حد مارکس و پاستور و گاندى، ساقط مىشوند؟ اینچه نگاهى به خدا و به دین است؟!
آیا اصلاح طلبى پیامبران در امر جامعه و حکومت و تربیت و اقتصاد، از نوع خط وربطهاى افراد معمولى و از همان سنخ است؟! آیا اگر دین، راهکارهاى رستگارى وعبودیت را در صحنه واقعى زندگى، در بستر معیشت و سیاست و حقوق اجتماعىمردم، به مردم نشان دهد، ضایع شده و کار کوچکى کرده است؟! آیا بهتر نیستبهاقتضاء روشن منصوصات دین، گردن بگذاریم که توضیح مىدهد اساسا اسلام براى نشان دادن راه عبودیت در بسترهاى زندگى واقعى انسان (فردى واجتماعى) آمده و آن حضور سنگین و اجتماعى انبیاء و آن همه احکام عملى و دخالتدر امور ظاهرا جزئى (و باطنا مهم و سرنوشتساز)، همه، دلیل بر مهم بودن زندگىانسان و مهم بودن اصلاحات در دنیاست؟!
گرهزدن "دنیا با آخرت"، "ماده با معنى" و "دین با زندگى"، مهمترین رسالت ادیانالهى است و جز به کمک انبیاء هم، شدنى نیست.
عجیب است که چگونه با چنین اصرارى، چشم بر آیات و روایات و سیره عملى اولیاء خدا مىبندند؟! آیا هیچ واقعیت و هیچ عملى را، اگر در سعادت و کمال انسان، نفیایا اثباتا مؤثر باشد، مىتوان حقیر شمرد و توجه به آن، آیا کسر شان براى انبیاء است؟!اگر انسان در چشم دین، مهم است، پس کمال و تربیت او نیز مهم است و بنابر این هر چهدر این امر دخالت دارد، مهم است، هرچند در چشم نویسنده، کوچک باشد. گنجینهمتون دینى ما مملو از همین دخالتهاى باصطلاح کوچک! از سوى پیامبران و امامان بزرگماست. فقه ما بهترین دلیل بر اهمیت همین اصلاحات به ظاهر کوچک! و دخالت آنها درکمال و سعادت اجتماعى انسانهاست.
اگر نوع رژیم اقتصادى و سیاسى و حقوقى حاکم بر کشور، در سازمان دادن و جهتدهى به رفتار و افکار و اخلاق مردم تاثیر دارد، پس در کمال مردم مؤثر است ونمىتواند در اوج اهمیت نباشد.
آنچه بالاصالة، مد نظر دین است، البته تعلیم وتهذیب و تربیت مردم است. اما کدام عاقلى خواهد گفت که نوع معیشت مردم، نوع رژیم سیاسى، نوع مبانى و معیارهاى دستگاه قضایى کشور و نوع نظام آموزشى و وضعیت رسانهها و محیط اجتماعى و ...تاثیرى در تعلیم و تهذیب مردم ندارند؟! اگر مؤثرند (که چنین است)، پس مهم هستند ودین نمىتواند بدانها نپردازد.
کشف روشهاى جزیى و عملى، البته بر ذمه علوم و تعقل و تجارب بشرى است وتعریف این روشها، غالبا جزء وظائف ردیف اول انبیاء، نبوده است ولى تکلیف کلى آنهانیز، حتى در باب زمینهها و اهداف، مسکوت نمانده است.
3) جزء دیگر استدلال ایشان، ادعاى یک تناقض است. تناقض کشف شده توسطمهندس بازرگان، عبارتست از اینکه:
"گرفتارى در دنیا، جزء برنامه آفرینش آدمى است."
"اگر انبیاء براى رفع گرفتاریهاى مردم آمده باشند، نقض آفرینش است."
"پس انبیاء کارى به دنیاى مردم و گرفتاریهاى آنان ندارند، چون هم آفرینش و همانبیاء، از طرف یک خدا آمدهاند" (7)
اما براستى چه نوع گرفتاریهایى، جزء برنامه آفرینش است؟! اگر مراد، نیازهاىطبیعى انسان به تغذیه و مسکن و بهداشت و حاجات جنسى و سایر غرائز است، آیا ادعااین بوده که اسلام، مثلا براى آموزش آشپزى و جراحى و معمارى و خیاطى آمدهاست؟! اگر در این موارد، نکتهاى هم رسیده باشد که سندا و دلالة و مقاما مشکلىنداشته باشد، آن را مىپذیریم، اما این غیر از آنست که هدف و رسالت پیامبران، چنینتعالیمى باشد، حال آنکه نسبت چنین نصوصى در قیاس با سایر موارد نیز بسیار اندکاست.
اما گرفتاریهاى ناشى از بىایمانى، بىتقوایى یا جهل به معارف الهى، گرفتاریهاىناشى از مناسبات غلط سیاسى، اقتصادى، گرفتارى ناشى از روابط غلط حقوقى و ...،هیچیک، نه تنها جزء برنامه آفرینش و مقصود خلقت آدمى نبودهاند بلکه هدفآفرینش، برطرف شدن همین گرفتارىها، منتهى بدون کنار گذاشتن عنصر"اختیار" درانسان است که جز با ملزومات زندگى در دار طبیعت، آن هدف و آن کمالات انسانى،تامین شدنى نیست. گرفتاریهاى مربوط به "در دنیا بودن"، غیر از گرفتاریهاى مربوط به"دینى نبودن" است.
نکته عجیب دیگرى که در این مقاله است، نفى صریح فلسفه آفرینش در منظر اسلاماست. قرآن مىفرماید که آسمان و زمین را آفریدیم تا شما آدمیان بهره ببرید و به کمالات(عبودیت) برسید. اما ایشان معتقد است که: "انبیاء همچون همچون کپرنیک که گفتزمین، مرکز عالم نیست، گفتند که انسان، مقصد خلقت نیست." (8)
ارضاء اهواء انسان، مقصد خلقت نیست اما تامین بستر زندگى جهت کمال نهایىانسان، چه؟! سازماندهى مدیریت جامعه، جهت تامین حقوق انسانها چه؟!
4) اینک به بررسى مثالهاى ایشان در باب بىربط بودن "دین و دولت" بپردازیم:
اول) مرحوم بازرگان مىگوید: (اولین مصیبتى که مسلمانان بعد از رحلت پیامبر، با آنروبرو و جداى از یکدیگر شدند، بر سر جانشینى سیاسى پیامبر یا حکومتبر امتبودکه بزودى طرفین دعوى، براى مشروعیت دادن به قدرتشان و به کرسى نشاندن نظرشان،دین و خدا را وارد ماجرا کردند). (9)
درگیرى امام على(ع) با آقایان پس ازرحلت پیامبر(ص)، بنظر ایشان، تنازع برسر قدرت و بىربط با آموزههاى دین، خوانده شده که طرفین دعوى، تنها براىمشروعیت دادن به خود و به کرسىنشاندن نظر خود، پاى دین را در آنوسط کشیدند!! گر چه ایشان در ادامهمقاله، نظر خود را پس مىگیرد، ولى تاثابت کند که حکومت، ربطى به دینندارد، على(ع) را در اینجا قربانىمىکند. با این منطق، على(ع) نیز بنام"دین"، بدنبال "دنیا"ست و تفاوتش بابقیه، فقط در لیاقتبیشتر اوست!!نویسنده نمىتواند تصور کند که مردانخدا براى اداء تکلیف الهى، و بدونکمترین چشمداشتشخصى، واردمبارزه براى کسب قدرت شوند، زیرا کهاین "قدرت"، در سرنوشت مردم، درصلاح و فساد آنان و در تضمین یا تضییعحقوق آنان، کاملا مؤثر است.
دوم) وى مىگوید: (امام هشتم علىرغم اصرار مامون زیربار خلافت نمىرود، درصورتى که اگر امامت او ملازمه قطعى الهى با حکومت مىداشت، آن را مىپذیرفت) (10)
ظاهرا بناست نتیجه بگیریم که بنابراین حضرت رضا(ع) چون زیربار خلافت ادعائىنرفتند، سکولاریست و قائل به تفکیک دین از دولتبودهاند و این امتناع، براى آن بودهاست که حکومت را بىربط با دین مىدانستند!! اما آیا امکان واقعى براى حکومتواقعى امام(ع) بوجود آمد یا همه آنچه اتفاق افتاد، بوضوح چیزى جز تاکتیک و فشارسیاسى مامون نبود؟!
"امامت"، اعم از حکومت و حکومت، از لوازم "امامت" است و اینکه در هر صورتامام، حتى از مسئله حکومت هم کوتاه نیامده و افشارگریها و مبارزات ایشان تا داخل کاخمامون نیز ادامه یافت و پیچیدهتر شد، دال بر همین معنى است. اما بحث تقیه و تنظیمتکالیف با شرائط، غیر از "کوتاه آمدن" است. کافى است در روایات و تاریخ مربوط،تاملى صورت گیرد تا روشن شود که اگر براستى مامون، حاضر به تسلیم حاکمیتمىشد، محال بود که امام از پذیرش آن امتناع کنند.
سوم) مىگوید: (امام جعفر صادق(ع) وقتى نامه ابومسلم خراسانى علیه بنىامیه رادریافت مىدارد که از او براى در دست گرفتن خلافت تقاضاى بیعت نموده بود، جوابىکه امام به نامهرسان مىدهد سوزاندن آن روى شعله چراغ است.) (11)
رد کردن پیشنهاد ابومسلم توسط امام صادق(ع)نیز هرگز دلیل بر بىارتباطى مسئلهحکومتبا امام صادق و غیر سیاسى بودن ایشان نیستبلکه طبق روایات، ایشان دراصالت و صداقت جنبش ابومسلم و نیز در شرائط مبارزه مسلحانه، مشکلاتى مىدیدند.چنانچه بعدها دیدیم که ابومسلم در خدمت تشکیل رژیم عباسى - و نه علوى - در آمد.مهندس بازرگان، حتى تاریخ حوادث سیاسى دوران بنىامیه و نحوه انتقال قدرت بهبنىعباس و وضعیتسیاسى بنىهاشم و علویان را بدرستى نمىدانستهاند.
چهارم) ایشان مىگوید: (حسین بن على(ع)، امامى است که نهضت و شهادت او راغالبا و بویژه در نیمقرن اخیر به منظور سرنگون کردن یزید و تاسیس حکومت و عدالتاسلامى در جامعه آن روز مسلمانان براى الگو شدن آیندگان مىدانند. در حالى که اولینحرف و حرکت امامحسین(ع) امتناع از بیعتبا یزید نامزد شده از طرف پدرش بود.) (12)
حتى اگر بپذیریم که مشکل سیدالشهداء(ع) فقط در بیعتبایزید (و نه مسئله"حکومت"!!) بوده است، کافى است در امتناع حضرت از بیعت، آن هم به قیمت وقایععظیم و بىنظیر عاشورا، تامل کنیم تا اهمیت مسئله "حکومت" در نگاه اسلام را دریابیم.آن کدام مسئله غیر دینى و بىربط با دین است که سیدالشهداء(ع)، خود و خاندانپیامبر(ص) را قربانى آن مىکند؟! معلوم است که حکومتیزید با اسلام سازگار نبوده واسلام در باب حکومت و سیاستگذاریهاى اجتماعى (اعم از فرهنگى و تربیتى و حقوقىو اقتصادى و ...) موضع جدى و غیر قابل سازش داشته است، در غیر اینصورت، بجز"اسلام"، چه چیزى با ارزشتر از حسین(ع) است که تنها یکى از قربانیانش او باشد؟!البته که نگاه حسین(ع) به حکومت، غیر از نگاه یزید به حکومت است.
مسئله حسین(ع)، مسئله اسلام و نشر معارف و اجراء احکام اسلام و تامین حقوقمردم و اصلاح روابط اجتماعى است که همه و همه، امر آخرت است گرچه مجراىدنیوى دارد. اما مسئله یزید، مسئله زر و زور و تزویر و دنیادارى و خود محورى واستکبار است که سرتاسر، دنیاست، حتى اگر رنگ دین و آخرت به آن بدهد.
پنجم) مىنویسد: (خروج سیدالشهداء(ع) از مدینه بنا به اصرار سران و مردم کوفه بودو عهده دار شدن زمامدارى آنان دعوتى بود صد در صد دموکراتیک و تا حضرتمسلمبن عقیل را براى بررسى و اطمینان اخذ بیعت نفرستاد تصمیم به اجراى قطعى آنکار خطرناک علىرغمنصیحتبرادرش و بعضى از آگاهان - علاقمند پیش نگرفت و چوندر مواجهه باحربن یزید از عهد شکنى کوفیان آگاه شد، واقعا و رسما قصد انصراف کرد.) (13)
یعنى قیام کربلا را حضرت بعنوان یک دمکرات و بخاطر احترام به آراء عمومى(دعوت مردم کوفه) انجام دادند. پس نهضت امام، یک وظیفه شرعى و رفتار دینى نبودبلکه رفتارى دمکراتیک و سیاسى و بىربط با دین بود که مشروعیتش را هم از «بیعتمردم کوفه» (انتخاب دمکراتیک!!) مىگرفت و اگر مردم از ایشان دعوت نمىکردند،اساسا پروسه کربلا و عاشورا، زیر سئوال و مثلا نامشروع بود. سپس تصریح مىکند کهدر نظر امام حسین(ع)، حکومت، نه حق خداست و نه حق امام حسین(ع)!!
چه بلائى بر سر آن همه روایات و سیره معصوم(ع) مىتوان آورد تا چنین نسبتى را بهامام(ع) داد؟
بلى، اگر مردم کوفه از امام دعوت نمىکردند، ایشان احتمالا رهسپار کوفه نمىشدند،اما چگونه نتیجه مىگیرد که ایشان، حکومت را حق خدا و خود و مضبوط به ضوابطدینى نمىدانستند؟! آیا خدا، حق حکومت ندارد مگر آنکه مردم بخواهند؟ ! پس «انالحکم الا لله» و هزاران آیه و تعلیم دیگر دینى کجا رفت که مردم باید تابع خدا و پیامبرباشند و نه برعکس؟!
ششم) مىنویسد: (امام حسن مجتبى(ع) بنا به انتخاب مسلمانان، خلیفه و جانشینپدرش على مرتضى(ع) گردید. همچنین بنا به اصرار و نظر مردم تن به صلح با معاویهداد. مسلم است که اگر امامحسن(ع) خلافت را ملک شخصى و ماموریت الهى یا نبوىمىدانستبه خود اجازه نمىداد آن را به دیگرى صلح کند.) (14)
کمترین نگاه به اوضاع سیاسى پس از حضرت امیر(ع) و چند ماه حاکمیت متزلزلامام حسن(ع)، روشن مىکند که قرارداد امام حسن(ع) با معاویه نیز، نه نوعى سازش ومعامله سیاسى بر سر حکومت و مستند به دینى نبودن مسئله «حکومت»، بلکه اجبارموقعیتبود. متن "قرارداد"، خود، سرتا سر، ادعا نامهاى درباره مسئله «حکومت وولایت» است. امام حسن(ع)، به دلیل ضعفهاى جبهه خودى، عملا در صحنه نظامىشکستخورده و جبهه حق، در حال متلاشى شدن بود. امام(ع)، ناگهان یک شکستمسلم نظامى را تبدیل به یک پیروزى سیاسى و نیز عقیدتى کرده و بقایاى جبهه حق را ازانهدام کامل محافظت فرمودند. تقیه و اضطرار، غیر از سازش و خرید و فروش«حکومت» است. وقتى مىگوئید: «حکومت، از آن مردم است و هر چه مردم بخواهند،باید بشود»، یعنى حکومت امام حسن(ع) بدلیل بىتفاوتى مردم، نامشروع بود، حتى اگرمعاویه حمله نمىکرد. اما حکومت معاویه، مشروع بود زیرا به انحاء مختلف، پایگاه وقدرت اجتماعى براى خود تدارک دیده بود. زیرا حق با کسى است که اکثریت مردم راگرچه با تطمیع و تهدید و فریب راضى کند! ! این منطق سیاسى را از کجاى اسلامدرآوردهاید؟!
هفتم) مىنویسد: (عهدنامه مالکاشتر، فرمانى است مفصل و جامعهشناسانه بادستورالعمل فراوان در آیین ملکدارى و مردمدارى، با تفکیک کامل دین از سیاست). (15)
در واقع ایشان مدعى است که «عهدنامه مالک اشتر، سند تفکیک دین از سیاستاست!!» چرا؟! زیرا همه، صحبت از مملکت دارى و مردمدارى و مسایل سیاسىحکومتى است! ولى از طرفى، ایشان فرمودند که مسایل حکومت، ربطى به دین ندارد.یعنى نباید داشته باشد!، پس باید نتیجه گرفت که امام(ع)، عهدنامه را از موضع امامت ودین نگفتهاند!! و صدور عهدنامه، یک عمل غیردینى از سوى امام(ع) بوده است!! (یعنىدقیقا معکوس کردن یک استدلال منطقى!!)
وى تصریح مىکند که امر دین را تنها محصور به «عبادات مردم» مىداند و از آنجا کهدر عهدنامه، در این باب سخنى نیامده، پس این عهدنامه، دینى نیست!! در اینجا با یکىاز جدیدترین مدلهاى «مصادره به مطلوب» آشنامىشویم!!
هشتم) شاید ریشه همه مشکلاتى که در نگاه سکولاریستى به دین وجود دارد، عدمتوفیق در شناخت صحیح «دنیا و آخرت»، «ماده و معنى»، یا «دینى و دنیوى» باشد.آقاىبازرگان مىگوید: (قرآن نه تنها سفارش و دستورى براى دنیاى ما نمىدهد. بلکه ما راملامت مىکند که چرا این اندازه به دنیا مىپردازید و آخرت را که بهتر است رهامىکنید.) (16)
آرى همین است. نگاه کلیسایى و مدرسى به "دین" و "آخرت" و "معنویت"، که درغرب، منجر به عکسالعملهاى سکولاریستى گشت، در مرزبندى دنیا و آخرت، مطلقاتوفیق نداشته است. و متاسفانه تفکر لیبرال، همواره از منظر مسیحى به دین و دنیانگریسته است. اما نسبت دنیا و آخرت، در قرآن کریم و سنت معصومین(ع)، «مطلقادیگر» است و چه بسا مادىترین عمل در منطق کلیسا و نیز لیبرالیزم، اخروىترین عملدر منطق قرآن است و به عکس.
اساسا چنان تفکیکى میان دین و دنیا مورد قبول تفکر اسلامى نیست. روشنفکرانسکولار در جهان اسلام متاسفانه از همان منظرى که متفکران لیبرال به مسیحیتنگریستهاند، به اسلام مىنگرند و این، رایجترین و فاجعه بارترین قیاس در تاریخروشنفکرى در جهان اسلام بوده است.
5) آقاى بازرگان معتقد است که حکومت، همینقدر کافى استبه احکام و روح دینپایبند باشد اما دیگر لازم نیست که دینى هم باشد. گویا ایشان گمان کرده که مدعیان"حکومت اسلامى"، چیزى بیش از این، ادعاء کردهاند؟! حال آنکه در واقع، همان دوالتزام، کافى است تا یک حکومت را "اسلامى" کند.
الف) التزام عملى به احکام اسلام (اعم از همه مواردى که خود نویسنده نام مىبرد)
ب) التزام به روح و اهداف اسلام و آرمان جامعه سازى اسلامى
اما ایشان چرا آن را همچنان مغایر با «ساختار دینى براى حکومت» مىپندارد؟!معلوم نیست.
6) توجه اصلى احکام اسلام و اصل نزول اسلام، البته معطوف به تهذیب و کمالاتباطنى انسان است. اما توجه ابزارى، در همان "توجه اصیل"، مندرج است.
مىپذیریم که اسلام، توجه اصیل به دنیا و امر حکومت ندارد و اگر بدون تشکیلحکومت اسلامى و با حضور هر حکومت دیگرى، بتوان اهداف و احکام اسلام درزمینههاى اجتماعى (اعم از اقتصادى و قضایى و تربیتى) را تامین کرد، همه ما ازضرورت تشکیل "حکومت اسلامى" دست مىشوئیم.
اما بار دیگر سؤال را تکرار کنیم: براستى آیا تامین اهداف و احکام اسلام، نسبتبهانواع حکومت و ماهیت مراکز سیاستگذارى و اقتدار، علىالسویه است؟! این دیگربحثى شرعى نیست، بلکه تصور آن موجب تصدیق به ضرورت آن خواهد شد.
آیا تامین اهداف و احکام اسلام با آن ابعاد دامنهدار که آقاى بازرگان، خود بدانمعترف است، بدون در اختیار داشتن اهرمهاى حکومتى، میسور مىباشد؟! نکته اصلىهمین است که به خاطر همان خدا و آخرت، به «حکومت» نیاز است. اطاعت از خدا وتمهید انسان در بستر اجتماعى جهت ملاقات آخرت، هر دو، مقتضى تشکیل"حکومتاسلامى" است. " حکومت اسلامى" در راستا و از فروع توحید و معاد است.آرى هدف اصیل، توحید و آخرت است اما دقیقا براى تامین مقتضیات همین دو اصلاست که به فروع و احکام و به تشکیل حکومت اسلامى نیاز است.
نویسنده با شمارش برخى احکام، فلسفه حکم را صرفا معطوف به بعد باطنى عملمىکند، حال آنکه اساس شریعت اسلام، تاکید بر ربط وثیق میان "ظاهر و باطن عمل"دارد. گرچه گوهر احکام عملى، همان التفات نظرى و قرب باطنى به خداى متعال استاما حتى مادىترین عمل (با معیارهاى نویسنده) گامى به سوى خداوند و داراى ماهیتىاخروى مىتواند باشد. بعنوان مثال تاکید قرآن کریم بر «اخلاص در انفاق»، چرا به فقدان"التفات به موضوع عمل" و موارد مصرف " انفاق" ترجمه مىشود؟! واجبات و محرمات،البته با عنایتبه آخرت انسان و ارتباط او با خداوند تنظیم شده، اما حکیمانه نبودن آنها وناظر نبودن احکام به آثار خارجى و دنیوى را از کجا استنباط مىکند؟!
محصول تعبیر ایشان، خواندنى است: اسلام با هدف تهذیب مردم و بدون توجه (وحتى فکر کردن) به آثار اجتماعى و دنیوى و موارد مصرف اموال، امر به "انفاق" کرد ولىبعدها در برابر فشار سؤالات منطقى - اما پیشبینى نشده - مردم، براى آنکه چیزى گفتهباشد، مواردى را براى خرج مالیات هم برشمارده است!! آیا این نگاه جالبى به شارعمقدس نیست؟! ! این سؤال را بارها و بارها باید تکرار کرد که: آیا اصلاح یا عدم اصلاح"دنیا" در امور اجتماعى و اقتصادى، تاثیرى بر وضعیت مسئله «خدا و آخرت» در میانبشریت دارد یا ندارد؟!
ایشان مىگویند که در یک معادله یکطرفه، اگر هدف جامعه، خدا و آخرت باشد و درجهتخدا و عمل به احکام خدا حرکت کند، دنیاى آن جامعه نیز بهبود مىیابد.
بسیار خوب، حرکت در جهتخدا و عمل به احکام خدا، آیا در هیچ موردى منوط بهدرجاتى از «اقتدار» اجتماعى نیست؟! آیا بدور از کانونهاى قدرت، مىتوان بسیارىاحکام اجتماعى (و حتى فردى) خداوند را عملى نمود؟! اگر "دین" به دنیاى مردم کارىندارد، چگونه مىتواند منجر به دنیاى بهتر براى مردم شود؟! حال آنکه براساسسخنانقبلىنویسنده، اینمعادله باید«هیچ طرفه» - ونهیکطرفه - باشد.
7) ایشان مىنویسد: (حکومت و سیاستیا اداره مملکت از دیدگاه دیانت و بعثتپیامبران، تفاوت اصولى با سایر مسائل و مشاغل زندگى ندارد. اگر اسلام و پیامبران به مادرس آشپزى و باغدارى، چوپانى و خانهدارى ندادند و به خودمان واگذار کردهاند تا بااستفاده از عقل و تجربه و با رعایت پارهاى احکام حلال و حرام شرعى، آنها را انجامدهیم، امور اقتصاد و مدیریت و سیاست هم به عهده خودمان مىباشد.) (17)
آیا "سیاست" قابل مقایسه با آشپزى و باغدارى یا چوپانى است؟! و آیا نسبت"دیانت" با آنها یکى است؟! آیا جهتگیرى احکام نسبتبه "سیاست" با "آشپزى"،علىالسویه است؟! آیا میان «فن» و «تجربه» و «صنعت» با «مکتب»، تفاوتى نیست؟!
آیا چنانچه از "مکتب حقوقى یا اخلاقى و تربیتى اسلام"، "مکتب سیاسى اسلام" و"مکتب اقتصادى اسلام" سخن مىرود، کسى از "مکتب آشپزى یا باغدارى" در اسلام،سخن گفته است؟! وجه منطقى این قیاس چیست؟ آیا کسى در باب «فنانى» دینى و یا"صنایع دینى"، به همان معناى "سیاست دینى" و "حکومت دینى"، ادعایى یا استدلالى کرده است؟! هر جا سخن از حلال و حرام شرعى بتوان گفت و ردپایى از تشریع وحیانى بتوان یافت، آن امر، قابل تقسیم به دینى و غیردینى است اما اگر در موضوعى، حکمىنرسیده و تاثیر مهمى در سعادت یا شقاوت انسان ندارد و تنها به کم و کیف و چگونگىمعیشت (و نه اصول و حقوق حاکم بر معیشت) مربوط شود و یا اساسا از طرف شارعهم به عقل بشرى واگذار شده باشد، طبیعى است که اسلامى و غیراسلامى ندارد.
در اقتصاد و حقوق و سیاست نیز، بسیارى امور بر عهده خود بشر - عقل و علم وتجربه - است، اما مبانى و معیارها و جهتگیرى آنها، مىتواند دینى یا غیردینى و انسانىیا غیرانسانى باشد و حلال و حرام نیز در اینجاست که مفهوم مىیابد. واضح است کهسیاست و حقوق و اخلاق و مناسبات اقتصادى، غیر از ریاضى و الکترونیک و شیمىاست. دسته نخستبه جهانبینى و معرفت آدمیان مربوط، و در رفتارسازى وجامعهسازى و در عقائد و اخلاق و مناسبات زندگى مردم مؤثرند، اما دسته دوم از علوم،منحصر در کار اطلاعرسانى و ابزار سازى و روشیابىهاى عملى مىباشند.
آیا ادیان الهى مىتوانند (به تعبیر نویسنده)، بر نحوه اداره جامعه و زندگى جمعىتاکید کرده باشند اما هیچ احکام و تعلیمات خاصى در این زمینهها نداده باشند؟!
8) آقاى بازرگان، اعتقاد به جاهل و ظالم بودن بشر (بشر منهاى دین) و عجز او ازبرقرارى "عدالت" (بدون رهنمودهاى دین) و اینکه اگر بحال خود گذاشته شود وهدایت الهى نباشد، در زمین، قتل و فساد مىکند و دنیا را به تباهى مىکشاند، صریحا درمقاله، فاقد پشتوانه دینى دانسته و به رد آنچه ادله طرفداران تلفیق دین و سیاستمىنامد، مىپردازد:
یک) مىگوید: «حکومت، به همه پیامبران، عمومیت نداشته و امرى استثنایى بودهاست»!! (18)
اینکه بسیارى از پیامبران نتوانسته باشند تشکیل حکومت دهند، و بلکه بدستحاکمان، شکنجه و تبعید شده یا به شهادت رسیده باشند، چگونه بىربط بودن دین وسیاست را اثبات مىکند؟!
دو) "نبوت" که بگفته ایشان، یک حرفه و شغل است، معلوم نیست چرا با "حکومت"،قابل تلفیق نیست، حال آنکه در بسیارى آثار و روشها و معیارهاى مربوط به حکومت،حکم صریح داده و موضع گرفته است؟! و چرا توصیه به «مشورت» در امر حکومت(شاورهم فى الامر)، دلیل بر دینى نبودن "حکومت" دانسته شده است؟ مگر امر به اینمشورت، در خود متن دینى نیامده است؟ و از کجا استنباط شده که در همه امور حکومت، حتى در اصول و اهداف و ضوابط حکومت نیز باید از مردم نظرخواهى شود؟حال، حکم خدا هرچه بود، باشد!!
سه) آقاى بازرگان در این مقاله، همچنین به صراحت، آیات جهاد و قتال، امر بهمعروف و نهى از منکر، امور قضاء، ارث و اقتصادیات و از این قبیل آیات و احکام راالزاما راهحل نیازهاى انسان در تمام قرون و احوال نمىداند و کد قدیمى «نسخ احکامشریعت الهى» در عصر مدرنیزم را لااقل در مورد برخى از احکام عملى مندرج در قرآنتکرار مىکند.
بعلاوه، اصرار مىورزد که تامین یک جامعه توحیدى و محیط اسلامى، مفید است،اما نه احتیاج به "حکومت" دارد و نه باید به دست "مؤمنان" صورت گیرد و نه لزوماارتباط سیاسى با "علماى دین" دارد و هیچ دستور ویژهاى هم در این باب از دین نرسیدهاستبلکه نظر اسلام، بر استغناء از حکومت و نفى رهبرى است. (19) ایشان در دور وتسلسل نفى "حکومت دینى" ، به قدرى هیجانزده مىشود که هر نوع "رهبرى" را به"سلطنت" و هر دو را به خودکامگى، عطف کرده و نوعى "شرک" مىداند. علىالقاعدهچون رهبرى و سلطنت، فقط حق خداست!! خدا هم اذن حکومت را حتى به پیامبران ومعصومین (چه رسد به مؤمنین و فقهاء) نداده است. و لابد این اذن، به بقیه یعنى بهفاقدین تقوى و فقاهت، داده شده است!! وگرنه جامعه بدون حکومت که امکان ندارد.بنابراین نه تنها فقاهت و تقوى، شرط حاکمیت نیستبلکه ظاهرا فقدان آنها شرطحاکمیت است!)
ایشان همچنین تئورى «تقدم تشکیل جامعه دینى» (به کمک حکومت دینى) بر«تربیت افراد دینى» را مردود و غیردینى مىداند. ولى توضیح نمىدهند که چگونهمىتوان بدون هیچ نیازى به یک "حکومت ملتزم به معیارهاى دینى" (حتىالامکان) وبدون بسترسازى، ابتدا در زمان یک حکومت غیردینى، افراد را یک به یک، دینى کرد وسپس جامعه که دینى شد، حکومت، دیگر خودبخود دینى خواهد بود؟
مگر در طول تاریخ، کم بودهاند اقلیتهاى متدینى که در عصر حکومت غیردینى، حتىقادر به حفظ دین خود و خانواده خود نبودهاند؟! مگر دینى بودن و دینى ماندن، یک امرانتزاعى و صرفا درونى است که نسبتبه شرائط اجتماعى، به کلى بىتفاوت و بىربطباشد؟! آیا این تصور، جز به همان تئورى «شخصى و ذهنى دانستن امر دین»، مسبوقاست؟! ایشان به صراحت، دیندارى را صرفا نمازگزارى و عبادات شخصى و مقدارىهم اخلاق حسنه مىداند و بس. مهم نیست چه نظام اقتصادى، حقوقى و یا چه رژیمسیاسى و چه شرایط فرهنگى در جامعه حکمفرماست. نوع این مناسبات و واقعیاتاجتماعى، به کلى، ارتباطى به دین، و تاثیرى در عمق و سطح دیندارى مردم (هیچکس)ندارد.
همچنین تصریح مىکند که پیامبران خدا مطلقا به «قدرت» و اعمال آن درمسیراصلاح مردم، توجهى نداشتهاند و ابدا نظارتى بر عقاید و اخلاق آنان نمىکرده و تنها باشرک، مبارزه مىکردهاند. اما فراموش مىکند که توضیح دهد این "شرک" ، نظرا و عملا،چیست؟ آثار نظرى و عملى "توحید" چیست؟ و مبارزه با شرک در جامعه شرکآلود،چگونه و با چه ابزارى، با چه چشمانداز و برنامه و اهدافى باید صورت مىگرفته است؟
کافى است در هر یک از این پرسشهاى منطقى، اندیشه شود تا کل آن تئورى زیروروگردد. زیرا بر اساس این تئورى، ما با خدایى مواجه هستیم که به حقوق بندگان خود و بهنحوه تامین آنها بىتفاوت است. همچنین عطف توجه "حکومت" به دین و اخلاق وایمان مردم، چیزى است که در این نوشته، بارها مورد اخطار و انکار قرار گرفته و گمانشده که این عطف عنان، لزوما و انحصارا رویکردى خشونتآمیز و اجبارآلود وسرکوبگرانه است.
9) پس دین، منحصر در گزارشى کلى از وجود "خدا و آخرت" شد. اما "خدا" کیستو "آخرت" چیست؟! اینک با تعریفى جدید از توحید و معاد هم آشنا شویم. مهندسبازرگان، خدا و آخرت را چنین معنى مىکند:
«آخرت یعنى این عقیده که جهان حاضر دربرگیرنده همه زمانها و مکانها نیست. وایمان به خدا، به معنى رکتبىانتهاست.»!! (20)
تنها باید گفت: جاى استاد مطهرى خالى!!
10) اینک آفات حکومت دینى و آنچه را به تعبیر نویسنده، باعث «خسر الدنیا و الآخرة» شدن مسلمانان مىشود، مرور مىکنیم:
الف) مضمون نخستین دلیل ایشان ایناست که تشکیل حکومت اسلامى،شرک است چون اصلاح اجتماع و دنیارا در ردیف خدا و آخرت، طرحمىکند. (21)
بىاعتنا به آنکه این "اصلاح"، وقتىامر همان خداوند، و این "دنیا"، مقدمه همان آخرت باشد، در آن صورت،رقیبى براى خداو آخرت، و شریک دراصالت آن نخواهد بود. وى از "شرکرنسانس"، پس از "توحید قرونوسطایى" سخن گفته و آن را محصول حکومت دینى کلیسا مىداند و حاکمیتکلیسا را معیارى براى حکومت اسلامى معرفى مىکند. سپس از فساد و فلاکتاروپاى پس از رنسانس مىگوید بىآنکه اقرار کند که در واقع، از بلایاى"سکولاریزم" دارد مىگوید، اما آنها رابه "دین" نسبت مىدهد. شاهد مثال اوهم، عنوان شدن «مصلحت نظام» ازسوى حضرتامام(رض) است که وىآن رابه «فداکردن دین به پاى حکومت»،تفسیر مىکند.
اما آیا به راستى "ولایت مطلقه" ومبحث "مصلحت نظام"، به معنى ترجیح "حکومت" بر "دین" استیا تسهیل و توسعه" حکومت دینى" و تلاشى در جهت "دینىتر کردن جامعه"؟!
در مصلحت نظام، "سخن از مصالح حکومت و جامعه اسلامى (و نه منافع پراگماتیستى)، آن هم با معیارها و محکمات اسلامى (نه ملاکهاى سکولاریستى)، وسخن از ترجیح ملاکهاى مهمتر اسلامى بر ملاکهاى کماهمیتتر است، نه ترجیح دنیا برآخرت!! به ویژه که "ولایت مطلقه"، از احکام اولى خود "شرع" است. اختیاراتحکومت در جهت مصالح مردم است نه منافع شخصى.
ب) «تشکیل حکومت اسلامى باعث مایوس شدن مردم از دین و احساس عجز اسلاماز حکومت مىشود.» (22)
این دومین مفسدهاى است که به نظر ایشان، بر حکومت دینى مترتب مىگردد. امااگر در یک حکومت اسلامى، ضعفها و مفاسدى وجود داشت، راهحل منطقى کداماست؟! کنارگذاشتن اصل یک "حکومت" یا اصلاح آن مفاسد؟! و مگر "اسلام"، خود،انحرافات و مفاسد اجتماعى احتمالى در داخل حاکمیت دینى را پیشبینى نکرده ومکانیزمهاى نظرى و عملى، در سطح علماء و نخبگان و نیز در سطح توده مسلمین،جهت کشف و مبارزه (ابتدا مسالمتآمیز و ناصحانه، سپس قهرآمیز) با آنها را توصیهنفرموده است؟! مگر این حق (بلکه تکلیف) را به مردم نفرموده است که در برابر ظلم وفساد در حکومت دینى نیز عکسالعمل نشان دهند و...؟
ج) ایشان 4 مورد تاریخى را مثال زده که دینى بودن حکومت، فاجعه بار آورده است.حکومت کلیسا در قرون وسطى (هزار سال)، حکومتبنىعباس و بنىامیه، حکومتصفوى و حکومت قاجار، شاخصهاى حکومت دینى در نظر مهندس بازرگان هستند وحکومت اسلامى با این موارد قیاس مىشود.
جاى این سؤال، خالى است که ایشان چگونه حکومت پیامبر(ص) و على(ع) رامعیار "حکومت دینى" نمىگیرد و اساسا تشکیل حکومت و نحوه اداره کشور از سوىآن دو بزرگوار را فاقدنقطه عزیمت دینى و ماهیتشرعى و صرفا رفتارى دمکراتیکمىداند، اما حکومت اموىها و عباسىها و قاجار و صفویه را حکومتهایى دینىمىخواند؟ حیرانم از چشمبندى خدا!!
چهار نمونه حکومت دینى ایشان، آیا به راستى، حکومتهایى ملتزم به احکام و اخلاقدینى و معطوف به اهداف دینى بودهاند؟! برچه اساس، حکم به "دینى بودن"حکومتهایى از قبیل بنىامیه و بنىعباس مىشود، آن هم علیرغم اظهار نظرهاى صریحامامان دین، دستکم در این موارد؟! آیا حکومتهایى که حاکمانش شرب خمر و زنا وآدمکشى و دروغ، و حتى تکذیب صریح قرآن و امامکشى مىکردند و نماز جمعه راچهارشنبه و در حال مستى مىخواندند، حکومت دینى بودند؟!
آیا سلاطین قاجار و صفوى، حتى به احکام شرعى شخصى خود عمل مىنمودند؟!آیا حکومت کلیسا و سیره احبار و راهبان مسیحى در قرآن کریم، مورد انتقاد نیست؟!
بسیار خوب! کوتاه مىآئیم و این حکومتها را دینى فرض مىکنیم. به راستى از حیثتمدن مادى و پیشرفت علوم و شکوفایى اقتصادى و نظامى، از دوران حکومتبنىامیه وبنىعباس یا صفویه، یادگارى جز جهل و تاریکى، رکود و عقبماندگى و اختناق، به جانمانده است؟! آیا در همین مراحل تاریخى که گاه توام با تظاهر به دین بوده است، چشمگیرترین پیشرفتهاى مادى و علمى و مدنى تاریخ عرب و ایران اتفاق نیافتاده استو آیا آن پیشرفتها محصول تعالیم دین بود یا محصول حسن نیتحاکمان عباسى و اموىیا صفوى؟!! آیا یزید و معاویه و هشام و ولید یا شاهعباس و آغامحمدخان و ناصرالدینشاه، معیار حاکم دینى و باصطلاح «ولى فقیه» بودند؟! یا آنکه نگاه "ولى فقیه" به آستانمقدس پیامبر(ص) و على(ع) دوخته شده است؟! و آیا معاهده ترکمانچاى و گلستان،محصول آن بود که به تعبیر ایشان، آغامحمدخان، نمازخوان و حافظ قرآن بود؟! و یامفاسد قاجار ناشى از مجالس تعزیهاى بوده که ناصرالدینشاه زنباره و متجاوز به حریمشرع و خوشگذران، از سر ریاکارى ترتیب مىداده است؟! این چه طرز استدلالىاست؟!
جالب است که آقاى بازرگان به صراحت در این مقاله، موافقتخود با "آتاترک" درتفکیک دین از سیاست و مخالفت اهانتآمیز خود با شهید شیخ فضلالله نورى را نیزعلنى مىکند.
د) «چهارمین خسارت، آنست که حکومت دینى جاى محبت پیامبرانه، با چماق واکراه مردم را به دین دعوت خواهد کرد». (23)
آرى، اگر حکومتى، محبت و روابط انسانى را بکنارى نهاده و بجاى تعلیم و تربیتدینى و احقاق حقوق مردم و اجراى عدالت اجتماعى و حفظ حریم انسانى مردم ورسیدگى به محرومین و ارائه چهرهاى اصیل و صحیح از دین، یکسره به سراغ چماغ وسرنیزه رفته و با خشونت و تهدید و توهین، بخواهد مردم راباصطلاح متدین کند، نهدینى است و نه عاقل. ولى به راستى چنین تصویرى از کدامیک از ادله «ولایت فقیه» و یاسیره عملى حضرت امام(رض) (به مثابه یک نمونه عینى) بدست مىآید؟!
ه) آقاى بازرگان، اعتقاد به اینکه دین، "صرفا خبردهنده آخرت و معرفى کنندهخداست" را، ضرورتى نیرو بخش در روزگار سراسر رنج و ملال مىبیند و تبیین نمىکندکه این کارکرد آرامبخش (همچون نوعى داروى اعصاب) که او براى " دین" قائل شده،چه تفاوت اصولى با همان تصویر «رهبان صفتان تارک دنیا و مرتاض مسلکان» از زندگىدارد که خود وى آن را مضحکه مىکند؟!
دستکم در تصویر رهبانى و ریاضتى، یک «واقعیت»، مورد توجه است (و آن، «باد»بودن دنیاست) ولى نگاه اسلام به زندگى و دنیا و حکومت، نه نگاه راهبان و تارکاناجتماع است و نه سکولاریزم!
بلکه نگاهى جامع به دین و دولت و به دنیا و آخرت است که همه نیازها واستعدادهاى مادى و معنوى انسان را در مسیر " کمال" وى، فعال کرده و از شرایط مادى،بسترى براى ارتقاء معنوى مىسازد و نه به دنیا و حکومت، اصالت مىدهد و نه بهآخرت و معنویت و روح انسان، از چشماندازى انتزاعى و ذهنى و ناقص مىنگرد.
و) یکى دیگر از آفات «تلفیق دین و سیاست» در نظر مهندس بازرگان این است که«اگر گفتیم اسلام منحصر در عبادت و خداشناسى و تقواى شخصى نیست و به سیاستو حکومت و صلاح دنیا نیز نظر دارد و براى بهبود زندگى بشر، رهنمود دارد، دیگرجامعه دینى، دست روى دست گذاشته و به کار و نظم و علم و برنامهریزى و تحقیق و ...،وقعى نمىنهند زیرا معتقد است همه چیز در دین هست!! و وقتى دین کامل باشد دیگرنیازى به اختراع و اکتشاف و کارخانه و ... نخواهد بود.»! ! (24)
این نتیجهگیرى، محصول همان عطف کردن «حقوق و سیاست و اخلاق» به «آشپزىو خیاطى و باغبانى» است که ذهن امثال آقاى بازرگان را اشغال کرده، و وانمود مىکنندکه مدعیان «کمال دین» (و در راس همه، خود قرآن کریم)، گفتهاند که کلیه فنون و صنایعو روشهاى جزئى و کلى مربوط به معیشت را قرآن کریم مجانا در اختیار ما نهاده و ما را ازتعلیم و تلاش و تفکر و تجربه و از تحقیق و کار و نظم، برحذر و مستغنى کرده است. وىهمچون تازه مسلمانى سخن مىگوید که گویى تا حال، نه یکبار آیات وحى را مرور کردهو نه از دهها هزار روایت معصومین(ع) در باب انسان و زندگى، مطلقا خبرى دارد و آنهمه سفارشات دینى به تعقل و نظم و کار و تحقیق و ... را ندیده و نشنیده است.
11) مىنویسد: (متولیان دین چون احساس مىکردند که با نفوذ نسبى علوم و افکار وآداب فرنگى، خلل در دین و آداب مردم و نتیجتا در اعتقاد و اطاعتشان نسبتبه علما بهوجود خواهد آمد و دیر یا زود مقام و موقعیت و مزایاى بلارقیب خودشان را از دستخواهند داد، تمایل و تفاهم نسبتبه تمدن و فرهنگ اروپایى را به زیان مسلمانان و برضد اسلام خوانده و تحریم کردند.) (25)
آقاى بازرگان، درگیرى علماى شیعه با انگلیسها و روسها و روشنفکران غربگراىصدر مشروطه را نه مقاوت در مقابل استعمار و وابستگىهاى سیاسى - اقتصادى ایران ونیز التقاط و آلودگى نظرى و عملى، بلکه مقاومت در برابر علوم و تمدن و پیشرفت، بهدلیل ترس از دست دادن موقعیت اجتماعى و پایگاه سنتى مردمى و نفوذ کلمه خودشان،دانسته است و مجددا صنعت و اکتشافات و علوم جدید را به افکارى چون دمکراسىلیبرال، رفرم دینى و... عطف کرده و نمىتواند یا نمىخواهد میان «علوم و صنایع» (که ازسوى اغلب علماء پذیرفته و حتى استقبال مىشد) با «مکاتب و اخلاق و فرهنگهاى»غربى (که بخشى از آنها با بخشى از اصول و فروع اسلام، ناهمخوان است) فرق بگذارد.
اول) آنکه وضع دین پس از رنسانس، که به تعبیر خود وى، «به کنج عبادتگاهها ووجدانها محدود شدن و از میدان سیاست و حکومت و تاثیر بر سرنوشت انسانها برکنارگردیدن» است، قربانى شدن مسیحیت مىخواند، حال آنکه تمام مقاله، مصروف بر آنشده بود که اساسا دین، جایگاهى جز وجدان مردم و کنج عبادتگاه ندارد و حکومت،شغلى جداگانه است.
دوم) آنکه فراموش مىکند که چند صفحه قبل، حکومت اموىها و عباسىها را مظهرحکومت دینى و باعث فقر و فلاکت و عقبماندگى و جهل، خوانده بود و اینبار مىگویدکه غرب پس از رنسانس، تحت تاثیر تمدن درخشان حکومتهاى اسلامى در شرق و تفوقمسلمین در شئون علمى و فرهنگى و اجتماعى، پیشرفت کردند و پارچه و کاغذ و چاپ وساعت و باروت و پزشکى و بیمارستان و بازار و مبادلات و راهسازى و مدرسه و... را ازجامعه دینى در جهان اسلام، آموختند.
پىنوشتها:
1 الى 25 - مربوط به سخنرانى آقاى مهندس مهدى بازرگان در انجمن مهندسین. مسئولیت نقد، باسردبیرى است.