دین در "حاشیه" و دین در "صحنه"؟!
آرشیو
چکیده
متن
در مقاله "تحلیل مفهوم حکومت دینى، " آقاى عبدالکریم سروشکوشیده است که در یک مناقشه قلمى (با 8 رکن و استدلال)، امتناعحکومت دینى را تقریر کرده و با ایجاد تقابل میان آن با حکومت فقهى(ولایت فقیه)، عملا حکومت دینى را مبتنى بر ساختار حقوقى لائیک،ممکن جلوه دهد، بگونهاى که مآلا تفاوتى میان حکومت دمکراتیک غیردینىبا حکومتدینىایشان، نمىماند و او خود، بدینگزینه تصریحمىکند.
وى از موضع "حقوق بشر" لائیک، به مبانى نظرى و نیز ساختارى"ولایت فقیه" چند اشکال مىگیرد و در نهایت، هر حکومت "معطوف بهتوسعه" را که مانع عبادات مردم هم نشود،"دینى" نامیده و با تفکیک"حکومت" از "دین" (بویژه حقوق و احکام دینى)، تعریفى از حکومتاسلامى مىدهد که تقریبا کلیه حکومتهاى سکولار جهان (بویژه رژیمهاىتوسعه یافته و دمکراتیک غرب!!) را شامل خواهد بود. در واقع، نویسندهتنها راه دمکراتیزه کردن حکومت اسلامى را، سکولاریزه کردن آن مىداند.من در این نوشته خواهم کوشید با قطعنظر از اینکه نویسنده آن کیست ودواعى وى چیست، تفصیلا به نقد مفاد آن بپردازم و امیدوارم از جادهانصاف خارج نشوم.
رقم زدن دنیا بر مبناى دین، دینىکردن دنیاستیا دنیوى کردن دین؟!بنظر مىرسد، این پرسش، پاسخروشنى دارد که جز به عمد، نمىتوان آنرا مبهم نمود. اما این ابهام، از چهمدخلى ممکن است القاء شود؟! بهتریننقطه عزیمت، مبهم نمودن تعریف"دین"، "دنیا" و "آخرت" است. اگر دینرا متناسب با نتیجهاى که مایلیم بگیریم،تعریف کنیم یا اساسا تعریف روشن وقابل نقدى از آن ارائه ندهیم و اگرادعائى در باب "دین علىالاطلاق" کردهو سپس نتائجى درخصوص دین خاصبگیریم، گام مهم بعدى را در مغالطهبرداشتهایم، بویژه که آن دین (اسلام)،مدعى "حقانیت انحصارى" (یا حقانیتدر اکمل وجه) بوده و از رویکرد"مخطئه" تبعیت کند که قائل به نسبیت وبه "تصویب" کلیه آراء و ادیان نمىباشد.
بر اسلام و بر ادیانى که اسلام با آنهامبارزه کرده و آنها را منسوخه و خرافى وشرکآمیز خوانده، حکم واحدى جارىکردن، تمهیدى جهتسد باب حجیتدعاوى اسلام در مورد حقانیتخود وسد باب تعریف دنیا و آخرت است. اماوحدت گوهر ادیان، اولا مخصوص بهادیان ابراهیمى است و ثانیا بمعنىحقانیت مسیحیت و یهودیت کنونى و یاعینیت این ادیان با اسلام نیست. زیرااساسا ضرورت بعثت پیامبر اکرم(ص) ومفهوم خاتمیت، بمنزله ابطال سایر ادیانمىباشد. اینکه آیا باید دعاوى اسلام درباب "حقانیت"، "خاتمیت" و "جامعیت"را تصدیق کرد یا خیر؟! بحث علىحدهاى است که میان مسلمان وغیرمسلمان جارى است اما وقتى ازاسلام مىگوئیم، باید بدانیم که رکنمفروضات اسلامى و وجه ترجیح اسلامبر سایر ادیان، از منظر یک مسلمان،اجمالا یا تفصیلا، جز این نمىتواند بودو به اسلام، تفسیرى یا توصیهاى نمىتوان نسبت داد مگر آن را مستند بهمنابع اسلام (قرآن و سنت معصوم(ع))نمود. این منطقىترین راه است.
اما آقاى سروش، مىکوشد منطقىترین راه را برما بربندد زیرابقول ایشان، «آب را از سرچشمه بایدبست» (1) .
وى، خود این کار را کرده است وبراى سلب حجیت از «متن دینى»،دست کم، دو راه را رفته است:
1) ادعاى قبض و بسط و عدم تعینمفاد دین، که یکى از نتایج آن، مآلانامفهوم و نامعلوم کردن دایره دین (ودعاوى معرفتى، اخلاقى و عملى آن)است. یعنى هر سه ضلع اسلام، عقائد،اخلاق و احکام عملى آن، کاملا نسبى وشخصى شده و بطور قاطع، هیچ عقیدهیا واجب و حرام خاصى را به صراحتنمىتوان به دین، نسبت داد یا از آن، نفىکرد. فاصله عقائد دینى و غیردینى،کاملا مخدوش و مرزهاى «دین»، مبهمبلکه برچیده مىشود. و بهرحال، هنگاممواجهه با متن دین، ما مدام پیشفرضها وانتظارات و تمایلات خود را بازخوانىمىکنیم و این مائیم که حجیت داریم نهدین!
در اینجا نمىخواهم به قبض و بسطو پیشفرضها، مغالطهها و عواقب آنبپردازم. به رابطه ذهن و زبان و مفاد«زبان دین» و بخشى از نظریات امثال"وایتهد" و "والتراستیس" - که آقاىسروش، از جمله بدانها معتقد است - یامفهوم صدق و کذب و آزمون دعاوىدینى و... در موضع دیگرى پرداختهایمو اینک مىگذریم.
2) "انتظار از دین": که با مورد اولمرتبط بوده و مآلا "انتظارات دین از ما"را منتفى مىکند و جز مقدارى تعارفشاعرانه، از آن برجاى نمىنهد. وقتى عبارات قرآن و سنت (گزاره دینى)، هیچمفاد واضح و همگانى نداشته و از یک حداقل معناى مفرد یا مرکب در یکگزاره، نتوان سخن گفت و در واقع،"نص" و "ظهور"، هردو، معناى واقعىخود را از کف دهند، طبیعى است کهاساسا چیزى بنام "انتظارات دین از بشر"(فرامین و تعالیم قطعى خداوند)،بگونهاى که الزامات یا معرفت جدیدىبما ارزانى دارد، وجود خارجى ندارد تااز آن بحث کنیم.
وقتى اختیار "معناکردن" یک عبارتبدست ما افتاد، راهى جز بررسى"انتظارات ما از دین" نمىماند. از اینپس، این مائیم که قلمروى دین، اهدافدین، رسالت و ماهیت دین را تعیینمىکنیم، (نه شارع مقدس)، و دقیقاجاى تابع و متبوع، عوض مىشود ودیگر نمیتوان پرسید که "دین از ما چهمىخواهد"؟! یا "خداوند به چه چیز امرفرموده است؟!" بلکه تنها باید بپرسیمکه "ما از دین چه مىخواهیم"؟! یا"کدامیک از اوامر خداوند رامىپسندیم؟!" و از آنجا که درد ما راخود ما بهتر از هر منبع خارجى وغیربشرى (دین) مىدانیم، پس "درمان"هم، به گزینش ما خواهد بود نه حکمخدا!!. (برخورد گزینشى با متن دین).
آقاى سروش، از "دین"، "دنیا" و"آخرت"، معنائى متناسب با نتیجهاى کهخواهد گرفت، مىپردازد و معذالکحتى یک تعریف روشن و قابل گفتگو،از اسلام، از آخرت و از دنیا، ارائهنمىدهد. "زبان دوگانه" ایشان هموارهمانع یک گفتگوى دقیق علمى استوانتقال مفاهیم، تقریبا به دقت صورتنمىگیرد. چیزى مىگویند و به لوازم آنملتزم نمىشوند. در موضع دیگرى،خلافآنمىگویند.گویىدرمنطقجدید!،مىتوان به امتناع تناقض قائل نبود.
مقاله "تحلیل مفهوم حکومت دینى" (2) ، که اکنون بدان خواهم پرداختسرشار از چنین گویشى است. خوانندهاین مقاله، بتدریج متوجه مىشود که نویسنده درصدد است تا امتناع"حکومت دینى" را اثبات کند حال آنکه مقاله، با وعده دیگرى شروع شدهاست.
نویسنده ابتدا مىگویند که منکرحیثیتحقوقى و فقهى حاکمیت دینى نیستند و فقه را در مقابل دین نمىدانندسپس بکرات به تفکیک "فقه" از "دین"و حتى ادعاى تقابل میان آن دو پرداخته و ضرورت و بلکه فایده اجراى احکام فقهى را انکار مىکنند. (3)
گاه دنیا و آخرت را، چون ظاهر وباطن، مرتبط به یکدیگر مىخواند سپس ضمن خطابههاى خود، عمیقا میان آنها جدائى و بیگانگى مىافکند. (4)
پیشتر ارزشها را، دینى و در اینمقاله، ارزشها را غیردینى مىخواند. (5)
بدون آنکه ضابطه روشنى ازقلمروى عقل و دین ارائه دهد، قلمروىدین را به موضوعات خارج از دسترسعقل بشر، محدود مىکند و سپس صرفابا این ادعاء که عقل بشرى، خود قادر بهوضع همه مقررات اجتماعى است،مقررات دینى را زائد مىخواند، یعنىدین در قلمروئى اظهار نظر کرده کهبعقیده ایشان، کاملا هم در دسترس بشربوده است. (6) و جمع این دو نظریه، جز بانفى مقررات دینى، امکان ندارد.
ابتدا «حکومت دینى را موظف بهپاسدارى از ایمان دینى مردممىخواند» (7) ولى در همان مقاله، مدعىمىشود که «حکومت دینى، کارى به کارایمان مردم نباید داشته باشد». (8)
ایشان فقه را "امرى کاملا دنیوى" وحکومت را نیز، "مقولهاى سرتاپادنیوى"، اما دین را امرى غیر دنیوىمىشمارد و معذالک، مدعى مىشود که"فقه" را در برابر "دین" قرار نداده وضرورت جمع "حکومت" با "فقه" (باآنکه هردو بقول ایشان، سرتاپا"دنیوى"اند!;) و نیز فایده تشکیلحکومت فقهى را نیز بکلى منکرمىشود. (9)
ابتدا مىگوید که دین نباید کارى بهدنیاى مردم داشته باشد و دنیا را عقلاءاداره مىکنند! و دین براى آبادکردندنیاى مردم نیامده، اما در همان مقالهتصریح مىکند که حکومت دینى، تنها وتنها باید دنیاى آنان را آباد کند ومشکلات معیشتى و دنیوى آنان را حلکند و کارى به آخرت ایشان نداشتهباشد. (10)
گاه از لاینفک بودن "حقوق دینى" از"حکومت دینى" مىگوید، از طرفدیگر در ادامه مقاله، تصریح مىکند کهحکومتباید مبتنى بر حقوق غیردینى(لائیک) باشد. (11)
یکجا مىگوید حق حاکمیت ومشروعیتحکومت دینى، "الاهىمردمى" است. در پایان همان مقالهاستدلال مىکند که حق نظارت، بایدکاملا غیردینى باشد و سپس این خاصیت را سرایت مىدهد تا کلحاکمیت (و حق حاکمیت) را غیر دینىسازد و به عبارت دیگر، منشاءمشروعیت، صددرصد بىربط با دین واحکام دین خواهد شد. (12)
یکجا مىپذیرد که از فقه، انتظاربرنامهریزى علمى نباید داشت، اما خودوى، در همان مقاله، صرفا با ایناستدلال که فقه، حاوى برنامهریزى فنىو روزمره نیست، ولایت فقیه را زیرسئوال مىبرد. (13)
چگونه مىتوان فقه را در مقابل دینندانست و در همان مقاله گفت که "منحکومت دینى را در مقابل حکومتفقهى قرار مىدهم" و یا "اسلام فقهى رااسلام واقعى نمیدانم".؟ (14)
چگونه مىشود از طرفى معتقد بودکه "حکومت دینى باید فضاى جامعه رابراى ایمان و آخرت مردم مساعد کند"ولى در همان مقاله نوشت که «ایمان وآخرت مردم هیچ ارتباطى با حکومتنداشته و حکومت دینى حق دخالت دراین امور را ندارد»؟ (15) ،
چگونه مىتوان از سویى، حقنظارت مردم بر حکومت را، تماما غیردینى دانست و تصریح کرد که حقحکومت از دو منبع متفاوت (دینى وغیردینى)، سرچشمه نمىگیرد" (16) و درهمان مقاله نوشت که «حق حکومت، ازدو منبع مىرسد: خدا و مردم» (17)
نمونههاى متعدد دیگرى از تناقضگوئى را نیز ضمن این نقد ملاحظهخواهید کرد. براستى در زبان ایشان و یادر ذهن ما، مشکلى هست که به اینراحتى علاج نمىشود. گویا از هرجملهاى، هر معنائى را مىشود ارادهکرد، حتى خلاف آن را!!
ایشان در حل برخى از این تهافتهاو جمع میان سخنان ناهمساز خود،توجیهاتى ارائه کردهاند که نشان خواهمداد توفیقى نداشته و ابهامات رامضاعف کرده است. اینک برخى ازدعاوى و ادله ایشان را بررسى مىکنیم:
مقاله "تحلیل مفهوم حکومتدینى"، در واقع درصدد است تا معناىدین و حکومت دینى را تغییر دهد. دراین مقاله، دو دسته افکار (دینى وغیردینى)، بگونهاى درکنار یکدیگرچیده شده تا القاء کند که میان این دو،تناقضى نیست و نیز دیندارى، با هیچوضعیتخاصى از دنیادارى و معیشت،هیچ نسبتخاصى ندارد. دسته نخستاز آنچه در مقاله آمده و سخنانى کاملاصحیح و مورد قبول همه دینداران وفقهاى اسلامى است، مواردى است ازاین قبیل که «در جهان اسلام، مطالعاتکافى در فلسفه حاکمیت دینى، صورتنگرفته است،» «عمل به ظاهر شریعت،کافى نیست و ایمان و اخلاص قلبى هملازم است»، «ارزشها معلول دین نیستندبلکه دین به یک حقیقت نفسالامرى،اشاره مىکند و باصطلاح، اعمال، حسنو قبح ذاتى دارند»، «فقه، کار علومتجربى را نمىکند و محاسبات عقلائى وعلمى، علاوه برفقه، براى اداره جامعهلازم است، همه مشکلات جامعه،مشکلات حقوقى نیستند و اسلام،منحصر در فقه نیست» و «ایمان،زوربردار و قابل اکراه نیست» و...
اما ادعاهاى نویسنده، چیزهاىدیگرى است که لابلاى مقاله بدانهاتصریح مىکند و نقاط مورد بحث ما،همین دسته دوم از عقائد نویسنده است.و عجیب است که دسته اول، بعنوان"دلیل" بر اثبات دسته دوم، مورداستعمال ایشان قرار گرفته، حال آنکهدیدگاههاى صحیح فوقالذکر (دستهاول) اساسا یا ربطى به مدعاى ایشان(دسته دوم ) ندارند و یا گرچه بىربطنیستند اما به نتیجهاى که ایشانمىخواهد، نمىانجامند بلکه دلیل،اخص از مدعى (و گاه حتى علیهمدعاى) ایشان است. و اما اینک به ذکرنمونههائى از عقائد و اظهارنظرهاىدسته دوم آقاى سروش و نحوه استدلالوى و ارتباط آن با نتایجى که مایلندبگیرند، مىپردازم و پس از بررسى"صورت" ادله، به بررسى "ماده" آنها ونقد برخى مفروضات نویسنده درموضوع دین و دنیا و آخرت، اخلاق،حکومت و ولایت فقیه، خواهمپرداخت.
آقاى سروش در این مقاله، از جملهبدنبال اثبات این مدعیات است:
- "حکومت، یک امر سرتا پا دنیوىاست" و ربطى به دین ندارد وحکومت، دینى و غیر دینى ندارد. (19)
- "ارزشها ذاتا غیردینىاند" (20)
- "روشها کاملا غیردینىاند" (21)
- "اینطور نیست که اگر دین، متضمن"روشها" و "ارزشها" نبود، دیگر دیننیست.بدون این مقولات، دین، دینباقى مىماند جامعه هم دینى مىشود وحکومت هم به تبع آن، دینى خواهدشد." (22)
- "دینداران عاشق دین خود هستند ووقتى شما عاشقانه در چیزى نظرمىکنید، اولا) کاستىهاى آن رانمىبینید، ثانیا) مایلید همه کمالات رادر معشوق خود متجلى ببینید. وقتىکسى عاشق دین است، براى او جامعیتىرا مىطلبد که دین در واقع، واجد آننیست. دینداران از دین انتظار دارند کههم دنیاى مردم را آباد کند و هم آخرتآنها را. اما این انتظار، هیچ دلیل عقلى وشرعى ندارد. این تلقى اگر از عاشقانمقبول باشد، از عاقلان قوم، پذیرفتهنیست." (23)
- "فقه، یک علم سرتاپا دنیوى استو در خور دنیاست". (24)
- "اسلام فقهى، اسلام واقعىنیست." (25)
- "حکومت دینى، خواه بمعناىفقهى آن و خواه بمعناى غیرفقهى آن،کارى به آخرت مردم نباید داشتهباشد". (26)
- "حکومت دینى، حکومتى نیستکه به مردم، ایمان دهد." (27)
- "حکومت دینى، حکومتى نیستکه احکام فقهى را اجراء کند." (28)
- "طرحى که من از حکومت دینىدادهام، طرحى است که بسیارىحکومتها آن را دنبال مىکنند و خصوصادر جوامع پیشرفتهتر و توسعهیافتهتر،ماجرا از همین قرار است" (29)
- "حقیقت این است که نباید انتظارداشتحکومت دینى لزوما باحکومتهاى دیگر، فرق بارزى داشتهباشد." (30)
- بمعناى واقعى کلمه، "حکومتدینى" نداریم. حکومت دینى، حکومتبر قلوب است اما بر قلوب هم نمىتوانحکومت کرد." (31)
- "اصلا مفهوم "حکومت دینى،" درنفس خود، متضمن تناقض است." (32)
- "حکومت فقهى، مدارش تکلیفاست و عمل به احکام را وظیفه اصلىخود و مردم مىداند. چنین حکومتىکمابیش توتالیتر خواهد بود." (33)
- "حکومت دینى، آن نیست که روشمدیریتاش دینى باشد" (34)
- "حکومت دینى، آن نیست کهمسبوق به تکلیف الهى دینداران وحاکمان باشد، چرا که حکومتباید برحق غیردینى هم تکیه زند." (35) و...
در این نوشته، روشن خواهیم کرد کهبعقیده آقاى سروش، حکومت اسلامىو حکومت لائیک نباید از حیث مضمونحقوقى، متفاوت باشند و تفاوت، تنها درمذهبى بودن یا نبودن مردم در مسائلشخصى خود است.
بعبارت دیگر، حکومت دینىسروش، یک حکومت لائیک است کهبر جامعهاى مذهبى حکومت کند. زیراحکومت دینى او، «نباید مسبوق بهحقوق کاملا دینى باشد». (36) «نباید مبتنىبر تکلیف شرعى و فقهى باشد». (37) «نبایدروشهاى خود را از دین بگیرد»، (38) «نبایدارزشهاى خود را دینى بداند»، (39) (زیرا اصلا دین، نه متضمن ارزشها و نهروشهاست)، «نباید به مردم ایمانبدهد»، (40) «نباید بفکر آخرت مردمباشد» (41) و «تنها باید دنیاى مردم را تامینکند» (42) و مازاد برآن، «تنها هرچه را مردمبخواهند انجام دهد» (43) و «اصولا تفاوتمحتوایى یا ساختارى مهمى با حکومتغیردینى ندارد». (44)
بنظر ایشان، هرحکومتى که فقطدنیاى مردم را تامین کند و مانع مناسکعبادى مردم هم نشود و همه گونهعبادت و ایمانى را آزاد بگذارد (ایمانآزاد)، آن حکومت، دینى است و لذاتوضیح مىدهد که بسیارى ازحکومتهاى دنیاى کنونى، بخصوص درکشورهاى پیشرفته و آزادغرب!! (45) حکومت دینى هستند (و نظامولایت فقیه، چون مبتنى بر تکلیف الهىو الزامهاى فقهى است، مىتواندحکومت غیردینى دانسته شود!!).
اینک ببینیم دکتر سروش از چهمقدمات و با چه استدلالى به این نتایجمىرسد:
1) رکن نخستبحث از حدودقلمروى فقه آغاز مىگردد که نکتهبجائى است. وى بحق مىگوید که«"تمام جوانب امر حکومت را از منظرفقه و حقوق (بمعنى مصطلح و خاص)دیدن، جوانب مهمى از مسئله را ازچشم ما پنهان مىدارد."» (46) آرى اینتصور که حکومت دینى، چیزى نیستجز رشتهاى از مقررات لازم براىحکومت، تصور کاملى از حکومتاسلامى نیست. نه دین، در فقه(مصطلح)، منحصر است و نه حکومت،تنها جنبه حقوقى دارد و فقه، لازم استو کافى نیست.
تا اینجا بحثبدرستى پیش مىآیداما ناگهان استنتاجهاى غیر منطقى شروع مىشود. مىگوید: «از آنجا که جامعهدینى، فقیهان را متکفل امور حقوقى جامعه مىدانست، در میان ما بحث"حقوق بشر" بعنوان حقوقى مستقل ازاندیشه دین، پانگرفت و اینگونهمباحث، از زمانى مورد توجه نسبى قرارگرفت که بعضى معارف از مغرب زمینبه دیار ما سرازیر شدند.» (47)
اینجا دیگر مشکل سروش، ایننیست که چرا تنها به "فقه"، تکیهمىشود یا به کلام دینى و اخلاق دینى،بقدر کافى پرداخته نشده است، او اظهارتاسف مىکند که چرا "حقوق بشر"مستقل از اندیشه دینى، در جامعهاسلامى پانگرفته است و منظور، دقیقاحقوق بشر لائیک است و راه حل اینمشکل هم قاعدتا جایگزینى این "حقوقبشر" بجاى فقه اسلامى خواهد بود.
سروش عین این توصیه را درمقالات دیگرى (48) بصراحت آورده است:«حکومت دینى، بشرطى دمکراتیکمىشود که مشکل احکام فقهى حلشود». اما براستى کدامیک از نظریهپردازان اسلامى و فقهاى شیعه،حکومت اسلامى را حکومتى که تنهامقررات و احکام فرعى را بىتوجه بهعقلیات و ایمانیات و اخلاقیات اسلامىجامعه، و بىتوجه به حقوق شرعىمردم، به هر ترتیب و هر قیمتى اعمالکند، دانستهاند؟!
آیا پیشفرض نظریه "حکومتاسلامى"، انحصار اسلام در فقه بودهاست؟! سؤال را معکوس کنیم و بپرسیمکه آیا تحقق حکومت اسلامى بدوناعمال فقه اسلام و شریعت، ممکناست؟!
حال که پاسخ هر دو سؤال، منفىاست، پس نقطهنظرى که هماکنون درارتکاز متشرعین موجود است، اجابتمتعادل و صحیح به پرسش مذکورمىباشد. نه "اسلام منحصر در فقه" و نه"اسلام منهاى فقه"، هیچیک "اسلام"نیست. (مراد ما، فقه مصطلح و معهوددر حوزههاست نه "فقه اکبر").
اما از مشروطه تا امروز آسانترین،نقطه عزیمت جهت "سکولاریزه کردنرفتار اجتماعى"، نفى شریعت و احکامعملى دین بوده است، زیرا دژ محکم ومحسوس دین در جامعه، هماناشاخصهاى رفتارى و واجب و حرامشرعى است و وقتى شرع، کنار گذاردهشود، تحریف «ایمان» و کنارگذاردن«اخلاق»، بسیار میسر خواهد بود.
بعلاوه، "ولایت فقیه" در هیچ نظریه فقهى، بدین معنى نبوده است که کلیه مشکلات اجتماع و حکومت، از سنخامور حقوقى فرض شده است. بسیارى از جوانب حکومت، البته حقوقى نیستاما جوانب حقوقى را در جامعه اسلامى، بر اساس حقوق اسلامى باید حل کرد (نه حقوق بشر غربى)، و مناسبات اجتماعى را در حریم فقه اسلامى باید تنظیم کرد، نه دستگاههاى حقوقى لیبرال!
محل نزاع، دقیقا همین جاست کهحکومت دینى بدون فقه دینى، اساساچه مقدار معنا دارد؟!
از طرف دیگر، فقه اسلامى، صرفا"حقوق" بمعنى اخص (حقوق جزائى)هم نیستبلکه تنظیمات رفتارىبراساس احکام خدا و رسول(ص)، بنابه فرض، در راستاى اخلاق اسلامى ومبتنى بر عقائد اسلامى، تشریع شدهاند.و در اینصورت، بر کدام بخش از حیاتبشرى مىتوان انگشت نهاد که، بىربطبا حق و حقوق و وظیفه باشد؟!
سهم مهمى از فقه ما، البته به حقوقانسانها در مناسبات اجتماعى(اقتصادى، سیاسى، قضائى و آموزشى)و تکالیفى که نسبتبه یکدیگر دارند،پرداخته است. توقع منطقى متشرعین وجامعه دینى نیز همین است که اینحقوق، و این احکام، جارى گردند. اماحقوق و احکام، به تنوع مناسباتانسانى و ملاحظات اجتماعى،بىتردید، متنوع مىباشد و لذا مىتواناز آنها به فقه قضائى، فقه اقتصادى، فقهسیاسى و فقه عبادى، تعبیر نمود. امامسئله ما،مسئله نامگذارى نیست.
نه حکومت، منحصر در جنبههاىحقوقى است و نه اسلام، منحصر درفقه، و نه فقه، منحصر در تنظیماتحقوقى بمعنى اخص و مصطلح.
و هیچیک از این سه حصر هم، جزءارکان تئوریک "حکومت اسلامى" یا"ولایت فقیه" نبوده است اما مسئله مااین است که آیا اسلام، احکامى دارد وآیا عزمى براى اجراء این احکام دارید؟!
اگر چنین عزمى باشد که احکاماسلامى در جامعه اسلامى اعمال گردد،منطقا نوبتبه دستگاه "فقه"، بمثابهساختارى علمى جهت تنظیم رفتارمؤمنین مىرسد و کلیه مقتضیات معرفتى آن (از جمله، ضرورت رجوع بهخبره در فقه اسلام) نیز به ضرورت منطقى، در پى خواهد آمد. سروش نیزمایل است این وضعیت را نوعىحکومت صنفى و طبقاتى (بعبارتروشنتر حکومت فقهاء بعنوان یکصنف) بداند، حال آنکه ولایت فقیه، نه حکومت صنفى، بلکه (چنانچه دیدیم) یک ضرورت منطقى در جامعهاى ایمانى است که مىخواهد معطوف به کمال و با رعایت ارزشهاى اسلامى،تنظیم معیشت کند.
براستى اگر قرار نیست که احکامدین، از صحنه جامعه حذف گردد، آیاخارج از حوزه "فقه"، باید بدنبال پاسخ پرسشهاى فقهى (اعم از حقوقى،اقتصادى، سیاسى) گشت؟! مگرحکومت، مجرى قوانین اجتماعى نیست؟! و در جامعه اسلامى، مگر نه اینکه باید این قوانین، لزوما اسلامى (ومفاد فقه اسلامى) باشد؟! و احکام خدا مگر جز در خدمت نشر اخلاق و تحکیممبانى ایمانى جامعه و عدالت انسانىاست؟! و پرسش فقهى، مگر جز پاسخفقهى مىطلبد؟!
آقاى سروش، همچنین متاسف است که چرا در باب حکومت، عمدتا فقهاء سخن گفتهاند و فیلسوفان مسلمان، اغلب به امور عامه ومابعدالطبیعه - و نه سیاست مدن - اکتفا کردهاند. (49) این تاسف، بجاست اگر مراداز آن، عدم کفایت مذاکرات کلامى و عقلى در باب «فلسفه سیاست و حقوق»در جهان اسلام و محافل علمى و دینى ما باشد و قابل انکار نیست که آسیبپذیرىهاى مهمى از این ناحیه در ذهنیت و تاریخ متاخر ما بجاى مانده است. و از جمله، همینکه امروز ضروریات اسلام بلکه عقل، در باب مسئله «حاکمیت»، قربانى بازىهاى زبانى شود. و اما چرا باید بحث فقهى بربحث فلسفى بچربد؟! پاسخ واضح است. زیرا گذشته از مبادى عام و عقلى در مقوله "حکومت و مدنیت"، کلیه متفکران مسلمان در پیشفرضهاى مهمىمربوط به این مقوله، در سایه نبوت پیامبر اکرم (ص)، بنحوى منطقى، به اجماع مىرسند و چه نیازى به تجدیدمطلع در این باب میتواند باشد تا علىالدوام گفتگو از صفر و از ابتداشروع شود؟! در واقع، پذیرش نبوت و متفرعات آن (از جمله شریعت اسلام)،مسبوق به پاسخ دینى به پرسش بنیادین در باب اصل حکومت، حق حاکمیت، منشاء مشروعیت و نیز وظایف حکومت در جامعه اسلامى است و لذا "فیلسوف سیاسى" مسلمان، ضرورتى نمىبیند ومنطقا حق ندارد که با قطع نظر از آگاهىدینى و باور عقلى خود نسبتبه دین وشریعت، مجددا به سؤال فلسفى صرف(که از آن عبور کرده بود)، بازگردد. درغیر این صورت، "ایمان"، اصولا به چهمعنى است؟!
و اما از مقدارى کلیات (مورد بحثفیلسوف حتى در فلسفه سیاسى) کهبگذریم، کار فیلسوف، در آستانحکمت عملى و تنظیم مراودات عینى واجتماعى - مدنى، عملا «تمام شده»خواهد بود و از این پس، نوبتبه فقیهانو مدیران و.... مىرسد تا در راستاىمفروضات بنیادین (فلسفى - کلامى)، بهکار حاکمیت دینى بپردازند. اینکه چرا اغلب، در جامعه اسلامى، فقهاء به مسئله "حکومت" پرداختهاند، دقیقا بهآن اجماع مسلمین بر حجیت "شرعمحمدى (ص)" راجع است، زیرامسلمین، بناء را بر آن نهادهاند که تئورىحاکمیت و تمدن خود را مسبوق بهتعالیم نبى(ص)، بنا کنند و این دیگر یکبحث فلسفى صرف نخواهد بود بلکه درعین حال، بحثى درون دینى است. البتهمىتوان در اصل حقانیت دین و یاحجیتشریعت، بحث کرد اما اگرحجیت احکام شریعت و ضرورتاجراى آنها پذیرفته شده، چه جاىتعجب است که "چرا فقهاى اسلامى،بیشترین اظهارنظرها را در موضوعحاکمیت و وظائف آن، کردهاند"؟! تنهاپدیدهاى که تعجب امثال نویسنده رامنطقى خواهد نمود، آن است که اینحجیت و آن ضرورت، مجددا موردبحث قرار گیرد. براستى چرا ایشان، درذیل این مقاله، حتى یکبار، نه از دین و نهاز فقه، در منظر خود، تعریف روشنى نمىدهد؟ و مىگوید: "تعریف دین، پارهاى جوانب تیره و مناقشه انگیز دارد."!! (50)
آیا اسلام، دین الاهى و قرآن، کلامخدا و فقه، بیان احکام خداست؟!آیاپاسخ این پرسشها واضح است؟!
بى شک، تردیدهائى هست که طرحآنها از ناحیه غیرمسلمان، منطقى و قابلفهم خواهد بود ولى وقتى از مسلمانشنیده شود، بکلى نامفهوم مىشود. چراآقاى سروش، پرسشهاى اصلى وتردیدهاى "برون دینى" خود را باپرسشهاى فرعى و تردیدهاى"دروندینى"، خلط کرده و تفکیک نمىکنند؟!
امر حکومت، البته ارکان مهمى مقدمبر جوانب فقهى دارد اما این ارکان، کداماست و آیا دینى است؟ و آیا همچنانقابل بحث و تردید است؟ ایشانمعتقدند که:
"تا مشکلات مربوط به این جوانب،حل نشود، پرداختن به جوانب فقهى، بهبیراهه رفتن است". (51) بنابراین، مشکل،منحصر به ضرورت یا عدم ضرورتاجراء احکام فقه توسط حکومتاسلامى نیستبلکه به ریشههاى کلامىحکومت اسلامى نیز مرتبط است.ایشان متوجه است که پیروان "ولایت فقیه"، آن را "در راستاى امامت و نبوت مىبینند". (52) ، و بنابراین، هر ایرادى بهمبانى کلامى "ولایت فقیه"، منطقا به مبانى کلامى "نبوت و امامت" (بویژهحکومت معصوم(ع)) نیز وارد خواهدشد و ولایت «نبى» و «ولى» که منشاءکلامى - حقوقى "ولایت فقیه" است،دستکم به همان دلائل، عرصه مناقشاتکلامى - حقوقى قرار مىگیرد!!
از قضاء، در همین مقاله، در باب"عصمت"، اظهار نظرى شده است کهبخشى از دیدگاه ایشان را نسبتبهپیامبر و امام (قبل از فقیه) نشان مىدهد.وى نظر نهائى خود را دربابخطاناپذیرى معصوم(ع) در "تلقىوحى" اعلام نمىکند (بلکه صرفا اعتقادبه این خطاناپذیرى را لازمه روانىاعتماد به پیامبر مىخواند!) و در مازاد براین مسئله هم (مثلا در تصمیمگیریها واظهار نظرهاى آنان)، "عصمت" را نمىپذیرد. (53)
همچنین با معیار ایشان، عصمتاهلبیت (ع) بیمعنى مىشود زیرا "تلقىوحى" در مورد آنان مفهومى ندارد.
2) رکن دوم استدلال آقاىسروش، کاستن از شان "عمل" در جنب"ایمان" قلبى است و معلوم نیست چرا؟!
براى آنکه واضح شود ایشان، فقه رانه غیرکافى، بلکه غیرلازم میداند،خوبست توجه کنیم نظریه مقابل را - کهبا آن مخالف است - چگونه تصویرمىکند:
«نظریه مقابل، مدعى است کهحکومت دینى، حکومتى است کهمؤمنان بدلیل تکلیف دینى، آن را بوجودمىآورند و حکومت دینى ملزم استپاسدار و حافظ "احکام" در جامعه باشدو به بیان دیگر، شرع، واجد احکامىاست که مردم باید به آنها عمل کنند وحکومت دینى هم موظف است احکامرا جارى بدارد.» (54)
چرا ایشان "حفظ ایمان مردم" رامنافى با "حفظ احکام دین" و لذا راجحبر آن مىداند؟ و این "ایمان"، ایمان بهچه چیزى است؟ آقاى سروش، به"ایمان آزاد"، تعبیر مىکند. آیا "ایمان"آزاد از "عمل" ؟! "ایمان به اسلام" بدون"ایمان به احکام اسلام"، چه مفهومىدارد؟
یکى از مغالطات مهمى که بارها درفرمایشات ایشان تکرار شده است،خلط میان دو نوع موضعگیرى علیهفقاهت و شریعت است که یکى مربوطبه غلات صوفیه و دیگرى مربوط به رویکرد سکولار است. این هردو به فقهمىتازند و هردو خطا مىکنند، اما قابل مقایسه با یکدیگر نبوده و نباید خلطگردند. یکى، فرقه منحرف دینى است اما دیگرى اساسا قائل به حجیت دیننیست. آقاى سروش، گاه از منظر صوفىهاى غالى و بىاعتناء به شریعت،ظاهرا در مدح «اخلاص قلبى و طهارتباطنى» و در مذمت «ظاهر بسندگى» وحیلههاى شرعى و زهد ریائى و... سخنمىگوید اما استناجهائى فراتر از آن مىکند که با مبانى لیبرال، هماهنگ تربوده و در جهت نفى بخشى از محکماتاصل "نبوت"، عمل میکند. البته صوفیانغالى نیز مورد مذمت در روایات اهلبیت(ع)اند اما فىالواقع چنانچهگفتیم، این دو رویکرد مستقل، نباید مخلوط شود. کسانى که در مدحاخلاص و عرفان، علیه فقاهت قشرى،شطحیات مىگفتند، دیگر دعوت به"حقوق بشر" لیبرالى و حکومت لائیکغربى نمىکردند!! ولى آقاى سروش هر دو کار را با هم مىکند!!
اکنون فرض را براین بگذاریم کهایشان، به مکاشفات عالى عرفانىرسیدهاند و واجب و حرام فقهى رازنجیرى بردست و بال عارفان مىبینند ونماز و زکات و حج مطابق با احکام فقهرا، ریاکارانه و رعایت آداب فقهى وظاهرى را، منافى با اخلاص باطنىیافتهاند، ببینیم آیا براستى حتى نگاهصوفیانه به "فقه"، نگاه دقیقى است؟!
(مجددا تکرار مىکنم که اگر ایشانضرورت فقه و عمل به احکام «علاوهبر» «اخلاص باطنى» را، چنانچه گاه درمقاله آورده است، با عبارات دیگر خوددر همین مقاله، نفى نمىکرد و "اسلامفقهى" را اسلام غیر واقعى نمىنامید و....، نیازى به این فرض هم نمىافتاد.)
رویکرد صوفیانه، مدعى مبارزه باقشریگرى است اما از این حد فراترمىرود و حتى به مشکل کلامى واعتقادى با مسئله تشریع و امامت و حتىنبوت، گرچه ناخواسته، منجر مىگردد.بىشک اعتراضى مشروع به برخىمتشرعین قشرى وارد است که همانا بهافراط سطحى و نگاه غالیانه و ناقص بهبخشى از ملاحظات فقهى و تساهل درباب "روح عمل" و شخصیت ایمانى وحضور قلب و تهذیب مؤمنین است،چیزى که عملا بنوعى «ظاهرىگرى» وحتى «ریاکارى و نفاق»، در مقدسمابهاانجامیده و هدف اصلى دین(تربیت و تهذیب) را بفراموشىمىسپارد. اما این اعتراض، نباید خود بهافراط دیگرى که نفى "شریعت و نفىضرورت عمل" به احکام خداى متعالباشد، بیانجامد.
از آنجا که بحث ایشان در آغاز مقاله،عمدتا به فقه عبادى (احکام ظاهرى نماز و ...) معطوف شده و با فقه سیاسى- حکومتى (قوانین حکومتى اسلام)، در بخشهاى بعدى مقاله، تصفیه حسابکردهاند، ابتدا من به همان فقه مناسکعبادى مىپردازم:
سؤال مهمى که گریبان کلیه نظریهپردازان عرفان بشرى را گرفته اینست کهآیا عبادت، احتیاج به "روش" دارد؟!روح عبادت، اظهار خشیت و خشوع دربرابر خداوند است، اما آیا شکل عبادتهم مهم است؟! در اینکه عبادت بمعنىالاخص (نیایش)، نوعى توجه روحى وتمرکز و عشقورزى، توام با "حرکاتبدنى" و اعمال و مناسک است (ونمىتواند نباشد)، کسى تردید نکردهاست. پس نیایش، علاوه بر بعد معرفتى و قلبى، بعد جسمانى و رفتارى نیز داردولذا محتاج به روش است. بنابراین سؤال واقعى این خواهد بود که آیااشکال و روشهاى عبادات، با یکدیگر،تفاوت دارند؟! بىشک، آرى. میان انواعخاصى از "رفتار" (واز جمله رفتارعبادى)، با انواع خاصى از «حالاتروحى» و حتى «عقاید نظرى»، مناسبتىهست که میان آن با سایر رفتارها، چنینمناسبتى نیست. یعنى "عقاید" و نیز"روحیات" خاص، مقتضى رفتار (حتىرفتار عبادى) خاصى مىباشند.
بعبارت دیگر، شکل و روشعبادت، در ماهیت عبادت و آثار آن،تاثیر گذارده و دخالت مىکند. مثالمىزنم. چرا اسلام، در باب شیوههاىعبادت، این مقدار حساس است؟ چرا بابتپرستى، اکیدا در افتاد؟ مگر مناسکعبادى بتپرستان و مشرکان، عبادتنبوده است؟ معذالک اسلام بتها را درهم شکست و مزاحم تجربه باطنى! وسلوک عبادى آنان! شد. ابراهیم(ع)، پدرهمه انبیاء، که پدر "ایمان" است، بهامرخدا، تبر برداشت تا یک "معبد"!!(بتخانه) را در هم بشکند زیرا این نوع نیایش، این شیوه خضوع، این اوراد واذکار، این نوع توجهات غلط به مابعدالطبیعه، هدف "عبادت" را تامیننمىکند. مىتوان گفتبشر را از خداوند دورتر مىکند. رقصهاى سرخپوستى،سماع صوفیان نامتشرع، اوراد خرافىجادو گران و بسیارى رفتارها و مناسکعبادى مضر (و دستکم، غیر مفید)،وجود دارند که هدف "عبادت" و روحآن را تامین نمىکند و ضمائم انحرافىدارند. گروههاى باصطلاح عرفانى اماخرافى که براى تقرب به خدا و بعنوانعبادت، دستبه اعمال وقیح و نفرتانگیز، حتى جنایتیا خودکشى و خودآزارى مىزنند، ریاضتهاى نامشروع،کور یا عقیم کردن خود، آدمسوزى، مصرف "ال - اس - دى" و مواد مخدر وبسیارى توجهات غلط و خرافى وبدعتهاى عبادى، همه و همه،نمونههائى از عدم توجه به شیوههاىصحیح عبادت است. یکى از خدمات وتعالیم بزرگ پیامبران و اوصیاء آنان (کهدر تعالیم محمد«ص» و آل محمد(ع) بهاوج رسیده است)، آموزش روشصحیح عبادت و روش صحیح گفتگو باخداى متعال، شکل نماز، مفاد ادعیه،اذکار و اوراد خاص وریاضتهاىمشروع و صحیح، جهت استکمالشخصیت و تقرب به خداست. پس"شکل عبادت"، مهم است و البتهوسیلهاى در خدمت "روح عبادت" وهدف اصلى که همانا تقرب به خداست،مىباشد. قربانى، انفاق، خضوع و ....همه، روشهاى صحیح و غلط دارند کهباید آموزش داده مىشد. البته بخشى ازتوضیح فلسفه "اشکال عبادت" (فقهعبادى اسلام)، با چرتکه انداختن ومحاسبات طبیعى ما بدست نمىآید و پذیرش آن، لازمه عبودیت و ازملزومات مسلمانى است اما بخش مهمى از فلسفه عبادات اسلامى (حتى درروش و شکل ظاهرى آنکه در فقه آمده)،با مقدارى تامل عقلى هم روشن است.
نوع عقائد مضمون الاهیات وانسانشناسى خاص، موجب حتى رفتارعبادى خاص مىشود. هر عملى، اثرىدارد و توجه شارع به ارتباط عمیق "روحو بدن" و تاثیر وتاثر متقابل میان "عقائد واخلاق "با "اعمال"، بوده است که باعثتشریع «واجب و حرام» عبادى وسیاسى و اقتصادى و حقوقى و...) گشتهاست. فقه دینى، بیان رابطه تکوینى میان"عمل با نظر و اخلاق" و میان "بدن باروح" است. "عملى" واجب مىشود که باعث کمال و ارتقاء روح است. عملحرام، حرام شده است، زیرا تاثیر عکسدارد. نکته دیگرى مىماند. فرض کنیمهمه اشکال عبادت، مساوى است (که مطلقا چنین نیست)، اما مسلمان تابعشریعت اسلامى است. مسلمان باید مسلمانانه عبادت کند.
از برخى تعابیر این نویسنده،برداشت من این بوده است که تقریباقائل به ترجیح معرفتى و جدى یک دینبر سایر ادیان، و مناسکى بر سایرمناسک عبادى (مربوط به ادیان دیگر)،نیست و آنچه نزد ایشان مهم است،همانا "ایمان داشتن" و "حیرت کردن"است و نوع "عقائد" دینى و "احکام"دینى را چندان جدى و مؤثر نمىداند!!زیرا این خصوصیت (قدسیت و حیرتزایى!!) تقریبا در همه ادیان آسمانى وزمینى، اسلام و مسیحیت و بودیزم و ....وجود دارد و حق و باطل مطرح نیست.عرفان و تصوف و دعا هم در همین حدو بدلیل همین تاثیر روانى، قابل قبولایشان است. البته اگر ایشان، نسبتى را کهمىدهم، انکار کنند، بنده علىرغمشواهد متعدد در کلام ایشان، ادعاىخود را پس خواهم گرفت.
آنچه حقیر، مد نظر داشت، این بودکه "شریعت"، ابزار وصول به "حقیقت"از منظر دین است. صوفیان خود راى وخود باور و راحت طلب، مىتوانستندادعا کنند که "واصل" شدهاند و لذانیازى به شریعت، پس از این ندارند و بااین محاسبه ناقص و جاهلانه، "اسقاطتکلیف" و حذف فقه را (در عبادات)نتیجه مىگیرند.
نمىخواهم به نقد غلات صوفیهبپردازم، بویژه که از خود آقاى سروش،نقدى مناسب در این باب، دیدهام.همینقدر خواستم عرض کنم که خطاىصوفیه، خطائى علىحده است و پاسخعلىحدهاى هم دارد و هیچ ربطى با نفىسکولاریستى شریعت و "حاکمیتفقیه" ندارد اما آقاى سروش میان "نتایجو مبانى سکولار" با "استدلال صوفیانه"عمدا خلط مىکند.
استدلال صوفیان، حتى اگر درستهم مىبود، به نتایجسکولار و تثبیت"حقوق بشر" لیبرالى نمىانجامید، چهرسد که آن استدلال، نه عقلا و نه شرعا،درست هم نیست و در این میان،نویسنده، صرفا چنانچه روشن خواهمکرد، لابلاى مبانى و نتیجهگیرىهاى لائیک، مقدارى استدلالهاى صوفیانهتعبیه مىکند که نوعى محمل ظاهرادینى و موجه ! براى نفى شریعتبشمارآید. مسئله مهم دیگرى که باید درگفتگو با نویسنده محترم، حل شود،رابطه "نظر" با "عمل" است. اساسا" ایمان" و "عقیده" و "عمل" و "اخلاق" ،چه تاثیراتى بر یکدیگر مىگذارند؟ آیاتهذیب و تربیت، و حتى"ایمان"، بدونهیچ ارتباطى با ساخت و شاکله و حتىظاهر "عمل" ، مفهوم عینى و امکانتحقق دارند؟!
آیا میتوان میان "ایمان" و "عملصالح " جدائى افکند؟ آیا "عمل صالح"،نباید علاوه بر "باطن صالح" - یعنى نیتالاهى و صاف - ، "ظاهر صالح" ومشروع نیز داشته باشد؟ اگر نقش"عمل" را نادیده گرفته یا تحقیر کنیم آیاخدمتى به "ایمان" کردهایم یا بعکس،"ایمان" را دچار هرج و مرج و بىثباتى وعدم تعین و قابل تحریف و تضعیفکردهایم؟! "عمل ایمانى" (که قطعا شاملعمل فقهى مسبوق به ایمان است)،تجلى «ایمان» و حتى حافظ و تقویتگرآن است و مگر با ترک "فقه"، مىتوان از"ایمان"، محافظت کرد؟! با فعل حرام و ترک واجب ، آیا مىتوان رابطه "محبت"و عشق و ایمان با خداى متعال برقرارکرد؟!
ایمان، تنها عقیده قلبى نیست. و میان"ایمان" و "عمل" (یعنى میان باطن وظاهر عمل ایمانى)، نوعى اتصال بلکه"هو هویت" است. (الایمان هو العمل).
"ایمان صادقانه"، بدون عمل بهاحکام شارع، بدون عمل صالح، نهبوجود مىآید و نه دوام مىآورد. چگونهمؤمنى است که به احکام خدا و معشوقخویش بىاعتناء باشد و بگوید: «دوستت دارم اما به واجب و حراماتکارى ندارم" !!؟ آیا این است تصوفعشقى؟! (در برابر تصوف خوفى.)
اجمالا مناقشه در ضرورت "عمل" بامناقشه در ضرورت "دخالت ایمان درهویت عمل" ، تفاوت دارد. مخالفتباعمل غیر خالصانه و ظاهر بسندگى وریاکارى، مخالفتى بجا و حتى مستند بهخود شریعت است. در خود "فقه" استکه بارها بر اخلاص نیت و قصد قربت،تاکید مىشود و اساسا حرمت "ریا" و"نفاق"، خود، یک دستور شرعى وبطلان «عبادت ریائى»، خود، یک حکمفقهى است اما کجا نفى ضرورت «عملشرعى» را نتیجه مىدهد؟ آدابشرعى، تجسم "ایمان" است. منزلتعمل، متفرع بر منزلت ایمان است اماانکار شان "عمل " و "واجبات الاهى"،چرا؟! بحث «ظاهر و باطن عمل» (وشریعت و حقیقت)، چنانچه در گفتمانعرفانى تعقیب مىشود، هرگز منافاتى باملاحظات فقهى ندارد.
هیچ متفکر دینى و عارف شیعى،ضرورت "عمل" بر وفق "طلب شارعمقدس"، را مورد مناقشه قرار نداده ودیالوگ «عبد و مولى»، همواره در اینگفتمان، جارى بوده است.
(انحرافى چون "مرجئه" در تقابل باانحرافات دیگرى چون "خوارج"، اتفاقادر همین زمینه، یعنى رابطه ایمان و عملپدید آمد. یکى «اظهار ایمان» و مقدارى علاقه قلبى را کافى دانسته و ضرورتعمل شرعى و فقهى را انکار مىکرد ودیگرى جدا از عمل، اصولا به ایمان،قائل نبوده و "گناه" و حتى تخلف جزئىاز شرع را مساوق با "کفر" و بى"ایمانى"مىدانست!!).
حال آنکه مراتب فقه با مراتب ایمان،متناسب است و اگر پائینترین مرتبه ایمان، اعلام تسلیم در برابر اصلىترینحقائق عالم (مبداء و معاد و نبوت)است، پائینترین مرتبه فقهى نیز، اقرار بهشهادتین است. پس از این، هر «واجب و حرام فقهى» با «ارتقاء باطنى» (درجه بهدرجه)، در ارتباط است، سپس نوبتبهمستحبات و مکروهات فقهى مىرسدکه دقیقا با مراتب سلوک ایمانى وعرفانى یک مؤمن، ملازمت دارد.عبادیات فقه (بمعنى الاخص) ناظر بههمان مراتب ایمانى است و این بدانمعنى نیست که سالکان یا مؤمنین،دستگاههاى «واجب و حرام» متعدددارند، بلکه بدینمعنى است که مسیرعملى، یک حداقلهاى مشترک دارد ومازاد بر آن، به سطح معرفت و اخلاصآدمى مربوط است.
مسبوق بودن «عمل فقهى»، به«ایمان» از شان «عمل»، نمىکاهد. بلکهبرآن مىافزاید. فقه، مسیر حرکتبسوىخداوند را نشان مىدهد که از طریق چهاعمالى (در ساحت فردى و جمعى، اعماز مناسکى و سیاسى و اقتصادى و ...)مىتوان به سوى "کمال مطلق" رفت وانسانها چه حقوقى در این عالم دارند؟اما حرکتبسوى خدا و کمال، تنها یکعمل بدنى یستبلکه سلوک عقلى وشهودى و ایمانى، در آن اصالت دارد ولذا مشروعیتساختار عمل، لازم استو کافى نیست. اما اینکه عمل، منزلتفرعى دارد، یک تفریع منطقى و اناطهترتیبى است، زیرا "عمل" (چه از کافرچه از مؤمن)، مترتب بر نظر، و تجلىعلائق ایمانى است، اما رودخانه "نظر" و"اخلاق"، عاقبت در دریاچه "عمل"است که مىریزند و «ایمان منهاىعمل»، و «عمل منهاى ایمان» هر دوناقص است.
آقاى سروش، در یک بیان اطنابآمیز، همچنان بارها و بارها بر خلط اینمفاهیم افزوده، "حسن فعلى" را از"حسن فاعلى"، تفکیک نکرده و تفاوتواجبات "تعبدى" از واجبات "توصلى"را نیز نادیده گرفته است.
استدلال دیگر وى در اثبات تقابل"فقه" با "دین" که عینا تلاش براى زیرسؤال بردن "ملاک مشروعیت" اعمالاست، معطوف به تشابه صورى میانبرخى اعمال دینداران و بیدینان است،بطورى که ایشان مدعى مىگردد که یکجامعه بیدین هم مىتواند فقهىباشد!(تفکیک فقه از دین)
اما باید گفت که عمل و معیشتمؤمنین و غیر مؤمنین، دستکم در دوحیثیت، متفاوت است:
1) مؤمن، به واجب و حرام الاهىپایبند است و اطاعت از احکام خدا راشرط سعادت و کمال مىداند و معتقدنیست که با معصیت هم مىتوان به«حقیقت و کمال» نزدیک شد.
2) مؤمن، علاوه بر رعایتساختارظاهرى عمل، نسبتبه ساختار باطنى وشاکله روحى عمل نیز حساس است.
اما کافر (فرد یا جامعه غیردینى)،احکام شرع را، شرط سعادت نمىداندو از این حیث، همه اعمال، نزد او علىالسویه خواهد بود. او نه "دنیا" را ممرىبسوى خدا و آخرت، و نه «عمل» را،امکانى جهت تقرب و تکامل نمىداند،گرچه از فوائد و نتائج مادى "عمل"(مثلا حجاب و زکات و ...) بهره دنیوىببرد. حال آن که مؤمن، بیش و پیش ازهرچیز، به بعد ملکوتى عمل و رابطهاشبا خداوند مىاندیشد، گرچه از بهرهدنیوى " عمل" نیز بهرهمند خواهد بود.پس عمل ظاهرا یکسان مؤمن و کافر، نهتنها از منظر ایمانى و عرفانى، بلکه ازبعد فقهى نیز هرگز یکسان نیست.
3) رکن سوم استدلال سروش برامتناع "حکومت دینى" و نفى "ولایتفقیه"، آن است که:
«دین از جنس دوست داشتن و عشقورزیدن است و هیچکس را بزورنمىتوان دوستدار دیگرى کرد.(لااکراهفى الدین). در اینصورت، حکومتدینى، حکومتى خواهد بود منبعث از"ایمان آزاد" مردم یعنى وظیفه چنینحکومتى، این است که فضاى جامعه راچنان حفظ کند که ایمان آوردن آزادبراى یکایک مؤمنان میسر باشد.»
بر خلاف «آن راى که مدعى استحکومت دینى باید فضاى جامعه راچنان حفظ کند که کسى گناهى رامرتکب نشود و بویژه در ملاء عام،مرتکب حرام نشود.» و «مقررات دینى واحکام فقهى را بنحو احسن در جامعهجارى کند و در مواردى هم مردم رابراى انجام دادن یا انجام ندادن کارىالزام کند.» اما اگر دین را ایمان آزادبدانیم، «حکومت دینى، حکومتى استمتکى بر شرایطى که منجر به انتخابآزادانه ایمان مىشود و نه اکراه آدمیان بهدین و انجام اعمال دینى. و اگر مردم یکجامعه، واقعا واجد ایمان آزاد نباشند،آن جامعه را نمىتوان "دینى" خواند والبته چه بسا بتوانیم آن را جامعهاى فقهىبخوانیم اما این خصیصه ضامن دینىبودن آن جامعه نیست.»
چنانچه ملاحظه مىکنیم آقاىسروش به وعده خود، که فقه را درمقابل دین قرار نخواهد داد، وفاءنمىکند.
بصراحت جامعه فقهى را در مقابلجامعه دینى مىداند و حکومت فقهى راحکومتى موظف به اجراى فقه، و لذااهل اکراه و الزام، و لذا مخالف با "ایمانآزاد" (تعریف "دین" از نگاه سروش )ولذا حکومتى غیر دینى مىخواند.
اما براستى اگر "دین منهاى فقه"،دین نیست و "اسلام منهاى احکاماش،اسلام ناقص است، پس چگونه مىتوانگفت که حکومت دینى، مسئول اجراىاحکام دینى (تا آنجا که به حکومتمربوط مىشود)، نمىباشد؟ و مگرقرائت توتالیتر از ولایت فقیه!! بیش ازآن، ادعائى دارد که حکومتبایدوظائف فقهى و اخلاقى و مدیریتى خودرا در ازاء مردم انجام دهد؟ دیندارى،برخلاف ادعاى سروش، صرف دوستداشتن نیست، بلکه متضمن نوعى"عمل" است و بنابراین; حکومت دینىدر آن واحد، متکى به ایمان قلبى مردم ونیز بر عمل و تکلیف آنان و لذا مسئولدر برابر هر دواست.
به همان دلیل که فقه، از کلام تغذیهمىکند، "عمل"، از "ایمان" سیرابمىگردد. "فلسفه فقه" و ضرورت بعثتانبیاء که خاستگاه فقه است، همه،بحثهاى کلامى است و قبل از فقه، اثباتمىشود و اساسا وجه تسمیه "اصولدین" و "فروع دین"، جز این نیست.(لاایمان لمنلاعمل له).
حتى اگر توافق کنیم که ایمان، مهمتراز عمل است (که به یک معنا درست وبه یک معنا، نادرست است)، باز نتیجهنمىدهد که ایمان بدون عمل، مجزىاست و نتیجه نمىدهد که حکومتاسلامى، کارى به عمل مؤمنین و بهاحکام اسلامى نباید داشته باشد. اینکهبقاء هر حکومتى تکوینا متکى به ایمانقلبى یا رضایت مردم باشد، مستقیماربطى به بحث ماهیتحکومت ندارد.
بنابراین مىتوان تکیهگاه فقهى براىحکومت اسلامى قائل بود، بىآنکه دینرا مساوى فقه و محدود در احکام عملىدانست. ضرورت اجراى احکام، جزئىاز لوازم لاینفک "دینى بودن حکومت"است اما حکومت دینى، البته نه موظفو نه قادر است که بدون نشر عقائد واخلاق اسلامى و بدون تحکیم فضائل واخلاقیات و ایمانیات مردم و بدونتلطیف فضاى جامعه و تعلیم و تربیتوبدون تامین حقوق و معاش مردم، تنهابه اجراء چند حکم فقهى بپردازد. و مگرنظام ولایت فقیه، چنین ادعائى داشتهاست؟!
ولایت فقیه، حکومتى ایمانى و درعین حال، فقهى است، زیرا رسالت فقه،پاسدارى از گوهر ایمان است وحکومت نمىتواند فضایى در جامعهفراهم آورد تا بقول ایشان، "ایمان راپاسدارى کند". مگر آنکه به جریانافکندن احکام، مفروض گرفته شود.
همچنین نویسنده از "اکراه ناپذیربودن ایمان قلبى" ، غیر دینى بودن"ولایت فقیه " (حاکمیتى که به اجراءقوانین اسلامى مىاندیشد) را نتیجهمىگیرد.
لب استدلال وى اینست که واجب و حرام فقهى (که در حکومت فقهى،محورند)، نوعى الزام و اکراه بهمراه دارد، حال آنکه دین، "ایمان آزاد" است و لا اکراه فى الدین!!. (55)
اما اولا) "ایمان آزاد" یعنى چه؟!ایمان به چه؟! و آزاد از چه ؟! آیا حتى آزاد از عواقب منطقى خود "ایمان" ؟! آیاایمان آزاد، مدلولات و ملزوماتى ندارد؟! آیا مؤمن مىتواند به لوازمعملى ایمان خود، بىمبالات باشد؟!ایمان آوردن، تکوینا آزاد است اما اساساایمان به سلسلهاى از اصول و فروع،بمعنى سلب آزادىهاى بدوى "ماقبلایمان"، از خویشتن است. الزامى استکه مستند به اختیار است. فقه، چیزىجز مقررات دینى نیست. منطقى نیست که کسى مدعى شود اسلام را پذیرفته،اما چون ایمان، باید آزاد باشد، مقررات اسلام را نمىپذیرد !! این تناقض دیگرى است، زیرا همینکه فرد یا جامعهاى بهچیزى، ایمان (آزاد) آورد، در واقع،ملتزم به لوازم آن نیز شده است و اینجاپاى یک ضرورت منطقى (و نه اجبارقهرآمیز) در میان است. یک انسانمنطقى که مشاعرش کار مىکند، با پذیرش اصول عقائد اسلام، منطقا فروعاخلاقى و فقهى را که بر این اصول،متفرع مىشود نیز آزادانه، پذیرفتهاست.
و مگر تسلیم و ایمان، مفهومى جزاین دارد؟! در غیر اینصورت باید "ایمان آزاد" آقاى سروش را همان "تردید"بلکه "تکذیب " دانست. زیرا ایمان ،نمىتواند لقلقه زبان و یک اقرار لفظىصرف باشد. بلکه گرایشى قلبى و سپسعمل به مقتضاى آن گرایش است و شیوهاین "عمل" را فقه ایمانى است که معلوممىکند. اگر کسى شهادتین بگوید، اماواجبات فردى و اجتماعى الاهى (اعم ازفقهى و اخلاقى یعنى عملى و قلبى) رامنکر باشد، گرچه احکام مسلمانى (درباب ارث، ازدواج و معاملات) بروىمترتب شود، اما هم از جهات فقهى وهم عرفانى، فاسق و منافق است. و ایناتفاقا دلیل مؤکدى است که اطاعتاحکام، ادامه منطقى «انتخاب» یکمؤمن است. والزام فقهى، کمترینمنافاتى با ایمان آزاد قلبى ندارد، چه اساسا ایمان قلبى، جز آزاد، نمىتواندباشد. اما پس از ایمان، دیگر چگونه مىتوان مؤمن را آزاد از هر التزام وبىمبالات دانست؟ ایمان به اسلام، مگر مفهومى جز ایمان به عقائد، اخلاق واحکام اسلام دارد؟! کفارند که، همواره آزاد مىمانند و مىتوانند تن به هیچ الزامفقهى و اخلاقى ندهند. «ایمان آزاد»نباید مترادف با «کفر» یا بمعنى "ایمانببعض و کفر ببعض" تلقى شود. «واجب و حرام» را متناقض با "ایمان آزاد"معرفى کردن، نه اشکال به ولایت فقیه،بلکه اشکال به اصلىترین و قطعىتریننصوص اسلام است. زیرا "ایمان آزاد"را ایمانى فاقد توابع و لوازم عملى وبنابراین قابل تخلف، تفسیر مىکند. حالآنکه یک مؤمن، اگر حدود الاهى رااطاعت نکند «آزاد» هست ولى «مؤمن»نیست.
ثانیا) اگر مراد از "ایمان آزاد"،آزادى در اصل ایمان آوردن است، بایدگفت که هیچیک از نظریه پردازان ولایتفقیه، نگفتهاند که در جامعه غیرمسلمان، باید بزور، احکام فرعى وفقهى اسلام را اعمال نمود. میان کافران،نمىتوان و نمىباید، ابتداء بساکن، ازاجراى قوانین دینى شروع کرد و بامردمى که خدا را یا خداى اسلام را -نپذیرفتهاند، از حدود خدا و شریعت اوسخن گفت. کدام فقیه، فتوى داده استکه مردمى منکر اصل توحید و معاد ونبوت پیامبراکرم(ص) را با بخشنامه وچوب و چماق، وادار به نماز و روزه وحج کنید؟! اکنون در جمهورى اسلامى،کدام مسیحى یا زرتشتى یا یهودى، بهزور حکومت و پلیس، مجبور به اداءشهادتین و اجراء عبادات فقه اسلامىمىشود؟! چه رسد به حکومتپیامبر(ص) و على(ع) که با غیرمسلمانان، زیباترین رفتارها و در حداعلاى تسامح صورت داده است.
اساسا خود "فقه" به مسلمانانآموزش داده است که با کفار غیر حربىو اهل ذمه ، چه رفتارى باید داشت وحکم معامله، ازدواج، رفت و آمد وجنگ و صلح و مالیات آنها چگونهاست. پس آنان، به رسمیتشناختهشدهاند و نظام ولایت فقیه، ضامنحقوق آنانست.
بعبارت دیگر، مخاطب فقه،مؤمنیناند نه کفار. فقه، تکلیف عملىانسانهایى است که آزادانه ایمانآوردهاند، نه تکلیف غیر مؤمنین.
با جامعه غیر دینى، بر سر "اصول"(نه فروع) مىتوان وارد گفتگو شد و آنانرا متقاعد کرد. جهاد ابتدائى و این قبیلاحکام نیز مسئله علىحدهاى است کهآنهم با ایمان آزاد سازگار است. اما اگر«الزام فقهى» را منافى با «ایمان آزادمؤمنین» بدانیم، بدینمعنى است کهآدمى باید یا «مؤمن به خدا» باشد و یا«مطیع اوامر خدا»؟!! هر دو توامانمىشود!! آیا مىتوان پذیرفت آقاىسروش نمىداند که فقه، خطاب بامؤمنین دارد و مؤمن، با ایمان آزاد خود،دایره «آزادى» و بىمبالاتى پیشین را، بادستخود، مضیق کرده و منطقا حق ندارد با شعارهایى مثل «انتخاب آزاد» و...، مقررات را زیر پا بگذارد؟ آیا انسان آزاد که به چیزى ایمان آورد، بهاى ایمانخود را نمىپردازد؟!
«دین» و «فقه» بکنار، حتى پذیرششهروندى یک جامعه، گرچه آزادانهصورت گیرد، اما سپس لوازمى دارد ومقتضى نوعى اطاعت پذیرى وقانونپذیرى است و وقتى به میل خود،به تبعیت کشورى یا آئینى در آئید (حقیا باطل)، مىدانید که دیگر آزاد نیستیدو باید تابع قوانین شهرى و آئینى، ومتادب به آداب «شهروندى» گردید. منبعید مىدانم که این بدیهیات را آقاىسروش ندانند و از این نحوه استدلال،عمیقا متعجبم.
ثالثا) ایشان مدعى است که «لا اکراهفى الدین» با الزامات فقهى (واجب وحرام) منافات دارد، زیرا حکومتدینى، باید «غیر اکراهى» عمل کند درحالى که ولایت فقیه، به فقه و اجراءاحکام الزامى مىاندیشد! بدینترتیبایشان براى چندمین بار میان فقه وایمان، تقابل مىافکند.
اما در «لا اکراه فى الدین»، یکى دواحتمال تفسیرى داده شده که هیچکدام مراد ایشان را افاده نمىکند و به کارایشان (حذف فقه و دین از حکومت)نمىآید. زیرا همان قرآنى که «لا اکراه فىالدین» دارد، در صدها آیه شریفه دیگر،متضمن امر و نهىهاى اخلاقى و فقهىاست. اینهمه واجب و حرام عملىواحکام فقهى قرآنى (وجوب صلوة وصوم و زکات و عدالت و اجراء حدود واحکام ارث و دیات و حرمت زنا و قمارو شراب و ظلم و فسق و...) اگر منافاتى با«لا اکراه فى الدین» داشته باشد، پسقرآن، سرتاسر تناقض است (العیاذبالله).
مگر همان پیامبرى که «لا اکراه فىالدین» مىگفت، تشکیل حکومت نداد واحکام فقهى و حدود الاهى را جارىنکرد؟! چرا حکومت على(ع)، قوانینالزامى وضع مىکرد؟! چرا تارک صلوةرا تنبیه مىکرد؟! چرا روزه خوار راتعزیر مىفرمود؟! چرا مالیات مىگرفت؟! بنابر این واضح است که«احکام فقهى» الزامى و (عبادى وسیاسى و حکومتى) بمعنى «اکراه دردین» نیست و نظریه «ولایت فقیه» همادعائى بیش از این نمىتواند داشتهباشد.
نظام ولایت فقیه، البته حق دخالتدر همه امور (خصوصى) مردم را ندارد،و مردم، حریم شخصى دارند که تجسسیا دخالت و تفتیش در آن، شرعا جائزنیست، مگر در مواردى خاص که حکومت مشروع، از باب حقوقاجتماعى و مصالح مهمتر اسلامى، درحد ضرورت، دخالت مىکند.حکومت، مامور به داخل خانههاىمردم و مسئول انجام همه واجبات فردى(حتى عبادى) مردم نیست و تنها درموارد تجاهر به فسق و تجاوز به حقوق مردم و نقض احکام حکومتى است کهامر و نهى و الزام مىکند.
رابعا) سایر حکومتها چه مىکنند؟!آیا حکومت لائیک، قوانین اجبارى،براى اداره جامعه وضع نمىکند؟! اصولا«قانون»، یعنى آنچه اجبارا و از سرکراهت هم باید اطاعتشود.«حاکمیت»، اگر وضع «قانون» نکند یااگر قوانیناش لازم الرعایه نباشد،حکومت نیست. چگونه است که قوانینلائیک، با حقوق بشر و با آزادى عقیده وایمان، سازگار دانسته مىشود اما نوبتبه قوانین اسلام که مىرسد، نقض ایمانآزاد و نوعى «اکراه» است؟!
آقاى سروش، دو راه در پیش دارند:یا بگویند که اسلام، قوانین اجتماعى وواجب و حرام حکومتى (سیاسى،اقتصادى، قضائى و آموزشى) ندارد،احکامى در باب مالیات، امنیت، عدالتاجتماعى، خانواده، قضاء، جنگ وصلح، تعلیم و تربیت و مناسباتاقتصادى و .. ندارد که نقد و ارزیابى اینادعا، تنها به یک روش، ممکن است وآن، رجوع به نصوص اسلامى و بررسىآنهاست و از قضا، «فقه اسلامى»، همانعلمى است که بخشى از این نصوص راجمعآورى و مورد بحث قرار داده است.
راه دوم این است که بفرمایند چنیننصوصى در اسلام هست اما لازمالاطاعة نیست. شق ثالثى ظاهرا نیستمگر آنکه ادعا کنند از زمان پیامبر(ص)تا امروز، معناى واقعى این اوامر و نواهىرا درست نفهمیدهاند و اکنون ایشان آنرا توضیح مىدهند و ظاهرا همین باب«تاویل» بیش از «تکذیب»، مقرون بهصرف است.
(به عقیده حقیر، این راهى است کهایشان رفتهاند و با طرح قبض و بسط وطرح «انتظارات پیشینى ما از دین» کهغیر مستند به متن دین باشد، متن قرآن وسنت و نصوص اسلامى را از حجیتانداخته و آنها را فاقد مفاد روشن دانستهو توصیه به گزینشى عمل کردن در بابنصوص مىکنند.)
عاقبت، عرض حقیر این است کهچنانچه تکلیف الاهى، بمعنى «اکراه دردین» نیست، نظریه «ولایت فقیه» هممستلزم «اکراه در دین» نیست.
4) رکن بعدى استدلال سروش،این است: حال که دین، «ایمان آزاد»است پس حکومت دینى هم، حکومتىاست که تنها به «ایمان آزاد» بیندیشد نهآنکه مدام به دنبال اجراى قوانین اسلام باشد. (56) تعریف ایشان از حکومت دینى،حکومتى است که با مقررات بشرى،جامعه را صرفا بسوى توسعه و رفاهپیش برد و کارى به آخرت مردم نداشتهو مانع ایمان شخصى آزاد مردم نباشد.همینکه این حکومت لائیک، اجازه دهدهر کس، هر آئینى را که مىخواهد، درقلمروى شخصى خود بپذیرد و در واقع،جلوى عاشق شدن مردم را نگیرد!،حکومت دینى است!!
همین وظیفه شاعرانه است که یکحکومت لائیک را هم «دینى»مىنمایاند. حکومت لیبرال، اگر دربکلیسا و مسجد و بتخانه و میخانه را همهبازگذارده و مانع کفر یا ایمان مردمنشود، یک حکومت دینى است!!(بنابراین اسلامى هم خواهد بود زیراحکومت دینى، اسلامى و غیر اسلامىندارد!!)
ایشان در مقاله، اعتراف مىکند کهبراساس طرحى که وى از حکومتدینى داده است، این حکومت، تفاوتجدى با حکومتهاى لیبرال -سرمایهدارى و لائیک ندارد.
زیرا حکومت غیر دینى دمکراتیکنیز باید اولا) دنیاى مردم را تامین کند. وثانیا) مانع ایمان شخصى و احساساتمردم هم نشود، اما سعى در ایجاد ایمانهم نکند چون ایمان، به زور نیست. پسوظیفه حکومت، تنها این است که:«فضاى جامعه را بگونهاى بسازد تاایمان آوردن براى مؤمنین، همواره میسرباشد.»
اما، اولا) ایمان آوردن مؤمنان یعنىچه؟! تحصیل حاصل؟!
ثانیا) آیا استبدادىترین والحادىترین رژیمها مگر معمولا براىایمانیات شخصى و احساسات قلبىافراد، مانع بوجود مىآوردند؟! و مگراساسا مىشود مانع ایمان شد؟! تنهامانع «عمل» مىتوان شد.
وقتى به توصیه آقاى سروش، احکامو قوانین اجتماعى دین، (تحت نامحکومت فقهى) زیر سؤال رفت وتوتالیتر خوانده شد و دین، علىرغموعده اولیه ایشان، در حد احساساتشخصى (بدون احکام فقهى لازمالرعایه) محدود شد، این ایمان و ایندین، اساسا چه مزاحمتى براىحکومتهاى جور و غیر دینى دارد تابخواهند مانع چنین «ایمان آزاد» و چنیندیندارى شوند؟!نه مىخواهند و نهمىتوانند مزاحم چنین سطحى از ایمانو دیندارى شوند، بلکه چنین دینى راتقویت نیز خواهند کرد.
با این حساب، جز معدودحکومتهایى (چون مارکسیستها) که ازاساس با هر گونه مظاهر شخصىدیندارى نیز مخالفت کرده و مسجد وکلیسا و بتخانهها را خراب مىکردند،اغلب حکومتهاى بشرى در طول تاریخو در جهان معاصر، بر طبق طرحسروش، حکومت دینى بوده و هستند!
ثالثا) آیا بدون هیچ دخالت درتنظیمات اجتماعى و حاکمیت، مثلابدون هیچ مداخله در رسانههاى گروهىو آموزش و پرورشى و امور حقوقى وسیاسى، مىتوان «فضاى مساعد براىدعوت دینى» ایجاد کرد و ایمان مردم راتقویت کرد یا دستکم موانع آن را از میانبرد؟! آیا میزان رشد ایمان و تربیت، درجامعهاى که محرمات فقهى، چونبىحجابى و شرابخورى و فساد اخلاقىو باندهاى تبهکار و قاچاق مواد مخدر و... در آن رائج استبا جامعهاى که عفتو اخلاق و احکام الاهى در آن جریاندارد، على السویه است؟! آیا در جامعهفقهى (تابع احکام)، فضا براى اخلاق وفضیلت و تقوى و عرفان و علم وعدالت، مساعدتر استیا در جامعه حقناشناس و حد ناشناس که ستمهاىحقوقى و محرمات فقهى در آن هرسیمتشناخته شده است؟!
آیا «ایمان»، یک پدیده روحى وشخصیتى نیست؟! و آیا شخصیتآدمى، بگونهاى انتزاعى و بىهیچ ارتباطو تاثیر و تاثرى از محیط، از جامعه،خانواده، حکومت، نوع اقتصاد ومعیشت و از فرهنگ رائج و حاکم،ساخته و پرداخته مىشود؟! آیا «تربیت»(دینى و غیر دینى، حق یا باطل) در موردجامعه، بدون هیج دخالت در اموراجتماعى و حکومتى (سیاسى، اقتصادى، حقوقى و آموزشى) ممکناست؟! آیا ساختار اقتصادى یا حقوقىیا فرهنگى جامعه، در تربیت انسانها،دخالت ندارد؟! پس آیا دین بدون اینملاحظات و آن احکام، قادر به تربیتمردم خواهد بود؟
واضح است که «تربیت» (صحیح یافاسد)، علاوه بر تعلیم، نوعىسازماندهى مناسبات انسانى است و باانواع نهادهاى اجتماعى و قلمروهاى گوناگون «قدرت»، تماس مىیابد. اصولا آیا اگر تبلیغات اجتماعى و فرهنگسازان،با تبلیغ سکس و خشونت و الحاد و ...آموزههاى دینى را تضعیف کند و درعین حال، درب کلیسا و مسجد و بتخانههم باز باشد، «تجربه آزاد دینى»!! و«ایمان»، براحتى میسر شده است؟! اگرمقررات حاکم بر جامعه، اسلامىنباشد، «ایمان آزاد» به خطر نخواهدافتاد اما اگر حکومت، خود را موظف بهتمهیداتى جهت «اجراء هر چه کاملتراحکام اسلامى و کاستن از زمینههاىگناه و تخلف از واجبات الاهى» (57) و سالمسازى فضاى اجتماعى و «منع ارتکابعلنى فساد در ملاء عام» (58) شود، مانع«ایمان آزاد» مردم شده است؟! بعبارتدیگر، قانون حکومتى و الزامهاى مدنى،اگر اسلامى باشد، مانع «ایمان آزاد» وحق انتخاب مردم است ولى اگر لائیکشود، چنین نیست!! همه اینها جزء لوازم«حکومت دینى آقاى سروش» است.
ایشان براى اثبات تغایر بلکه تقابلجامعه دینى و جامعه فقهى !!، مثال مىزند به جامعهاى غیر دینى، که بدلائلدنیوى، به بخشى ازاحکام فقه اسلام(مثل حجاب یا خمس و ...) عمل کند.وى آنرا جامعهاى فقهى (اما غیر دینى)مىخواند اما غفلت مىکند از این که اگرجامعهاى حجاب و عفت را رعایت کردهیا سکس و مشروبات را با الهام از فقهاسلام، ممنوع کند، گرچه بى شک،جامعهاى سالمتر (و نزدیکتر به دین)است اما «جامعه فقهى» یعنى فقیه پسندو مؤمن به فقه اسلام نامیده نمىشود(مگر به تسامح)، زیرا چنانچه گفتیم،مخاطب «فقه»، مؤمنیناند نه منکرین اصول عقائد اسلام.
در عین حال، احکام فقهى البتهمصالح دنیوى و اجتماعى و آثار وضعىخود را در هر جامعهاى که عملى گردند،خواهند گذارد و این حسن است نهعیب.
نویسنده مىگوید: «چهره بیرونىیک جامعه، بهیچ وجه نماینده دینىبودن یا نبودن آن جامعه نیست و کارکردحکومت و مواد قانونى هم نماینده دینىبودن یا نبودن نیستند» (59)
من مفهوم این جملات را نمىفهمم.آیا منظور این است که جامعهاى که بهاحکام خدا عمل مىکند با جامعهاى کهمخالفت مىکند، از حیث دینى بودن،علىالسویهاند؟! و رفتار بشرى، مشروعو نا مشروع ندارد؟ در اقتصاد وسیاست، حلال و حرام، مساوىاند ونوع «عمل»، دخلى به دینى بودن یانبودن جامعه ندارد؟! و «عبودیت» بدون«اطاعت» قابل تحقق است؟!
5) یکى دیگر از ارکان «حکومتدینى آقاى سروش»، فاصله افکنى میان«حق و تکلیف» است.
مىگویند: «حکومت فقهى (ولایتفقهى) بر فرض یک «تکلیف» بنا شدهاست و فقه، اساسا علم به تکالیف استو زبان فقه دین، على الاصول، زبانتکلیف است. دقیقا به همین علت استکه مسئله حقوق بشر تا حدى براىجوامع دینى ما، غریب و بیگانهمىنماید. زبان دین، زبان «حق» نیست.زبان «تکلیف» است. من نمىگویم دردین، از حقوق آدمى سخن نمىرود،بلکه سخنم این است که در دین، به تبعاز تکالیف است که از حقوق سخنبمیان مىآید و این امر، کاملا بر عکسبینش و گرایشى است که در بشر جدیدپیدا شده است».«در چشم بشر جدید،انسان یک موجود محق است در حالىکه در چشم دین، انسان موجودىمکلف است». (60)
«انسان جدید و وارسته از دین،انسان سکولار، در درجه اول دنبال«حقوق» خود مىگردد». (61)
و سپس نتیجه مىگیرند که حکومتفقهى، مبتنى بر اساس «تکلیف» الاهىاست و مشروعیتخود را از خدامىگیرد و لذا ولایت فقیه، که مبتنى بر«زبان تکلیف دینى» است، دچار یکپرادوکس است (62)
ما به این پاردوکس ادعایى ایشانخواهیم پرداخت ولى در اینجا چنانچهملاحظه مىشود، مشکل ایشان،منحصر در حکومت فقهى (ولایت فقیه)نیستبلکه اصل "فقه" و بلکه خود"دین" و زبان دین است. چه «در چشمدین، انسان، موجودى مکلف است». (63)
حساسیت نسبتبه مقولاتى چونحکم، تکلیف، ولایت، شرع، واجب وحرام و فقه، از فرد دیندار، چیز عجیبىاست و عجیبتر آنکه تکلیف دینى رامغایر با حقوق بداند. اما ایشان "زبانتکلیفى دین" را مغایر با حقوق بشرمىداند زیرا «زبان دین، زبان حقنیست». (64)
اولا تفاوت «زبان دین» با «زبان بشرجدید آقاى سروش» چیزى جز تفاوتتفکر اسلامى با تفکر معاصر غرب(لیبرال) نیست و این تفاوت، منحصر بهآن نیز نیست که در اسلام، از "مسئولیت" و "تکلیف الاهى" سخنمىرود و در لیبرالیزم، خبرى از"تکلیفشرعى" و "ولایتخدا بر بشر" نیست.بلکه حتى تعریف و تفسیر اسلام از "حقو حقوق" نیز با تعریف لیبرالى و لائیکاز "حقوق بشر" متفاوت است. دایره حقوق بشر و مصادیق آن، در اسلام ولیبرالیزم تفاوت دارد، آرى، زیرا تعریفبشر در این دو مکتب (الاهى و الحادى)فرق مىکند (البته اگر ایشان براى اسلامهم، نوعى انسانشناسى و گزارههائىمعرفتبخش و روشن در این باب قائلباشند!! که با "قبض و بسط" و با نظریه"حیرت، بمثابه گوهر دین"، - بجاى"هدایت" - نمىتوانند قائل باشند).
در قاموس لیبرال، "مسئولیت" دربرابر خداوند و ارزشهاى اخلاقى اصیل،مفهومى ندارد. اندویدوآلیزم که به"اگوئیزم" (خود محورى) قابل ارجاعاست، انسان آزاد و اراده آزاد و ایمانآزاد را با تعهد و آرماندارى ومسئولیتپذیرى و احساس تکلیفالاهى، منافى مىبیند و اساسا «واجب وحرام» و شریعت را نوعى تحکم و اکراه و سلب آزادى و تجاوز به حقوق بشرمىداند و لذا رویکرد لیبرالى، در جهان اسلام. بیشترین حساسیت را نسبتبه"فقه" (علم بررسى احکام الاهى) مىورزد حال آنکه ادیان الاهى، اساساآمدهاند تا انسان را به رسالتحیاتى خویش و به مسئولیت "انسان بودن"متوجه کنند. «واجب و حرام» و تکلیف،بدین معنى است که انسان براى "انسانشدن"، چه مسیرى را باید طى کند و چهبهائى را بپردازد؟! اگر آدمى ایمان آورد،اگر به مبداء و معاد و به مفهومکمال، ایمان آورد، خداوند از راه همین"احکام"، به او خواهد آموخت کهقدمهایش را چگونه و به کدام سوبردارد؟ در برابر چه امورى، چه بایدکرد؟ آدمى در این عالم، چه حقوقىدارد و چه مسئولیتهائى متوجه اوست؟"واجب و حرام" یعنى همین. همینکه براى تکامل، براى تقرب به خداوند،کدام «باید و نبایدها» را باید مدنظرداشت و رسم عبودیت چگونه است. وهمین است آنچه آقاى سروش، زبانتکلیف و تحکم، و منافى با حقوق بشرجدید مىخواند. اما آیا تکلیف، منافاتبا اختیار دارد یا اتفاقا منوط به اختیاراست! بىشک حق انتخاب با آدمىاست: اما شاکرا و اما کفورا.
و کفر و ایمان، انتخاب آزاد آدمىاست و ایمان، لزوما آزاد و غیر اجبارى است. اما این نخستین حق، منشاء آثاربعدى مهمى است. زیرا هر انتخابى،مفهومى و لذا تبعات و آثار و احکامى دردنیا و آخرت دارد. آثار دنیوى و اخروى ایمان یا کفر، به ضرورت منطقى، جزءملزومات انتخاب ماست.
"حقوق بشر لیبرالى"، ملازم بااباحىگرى است. اگر "خداى خالق" رابپذیرند، "خداى شارع" را هرگزنمىپذیرند. مسئولیتپذیرى قانونى درجامعه مدنى لیبرال هم در واقع، نوعىقرارداد صرفا منفعت طلبانه از سر اجبارو جهت تعادل قواى مادى است (منتجهقواى متکثر).
ثانیا) گذشته از اینکه «حقوق بشر»در اسلام و لیبرالیزم، ریشه و توجیه ناهمگن و مصادیق متفاوتى دارند. اما«حق» به معناى اسلامى، در قطب مقابل تکلیف اسلامى نیست. حق و تکلیف،دو روى یک سکهاند. هر حقى، حکایتاز تکلیفى و هر تکلیفى، حکایت ازحقى مىکند. حق "تو" به گردن "من"،همان تکلیف "من" نسبتبه "تو"ست ومسئولیتهاى تو نسبتبه من، همانحقوق من است.
اساسا حق بدون تکلیف، نه قابلتحقق است و نه عادلانه. (و بالعکس)
اما قابل تحقق نیست چون اگر«حقوق من»، مسئولیتى براى تو ایجادنکند، این حقوق، هرگز تامین نمىشودو اما عادلانه نیست چون اگر کسانى فقط"حقوق" داشته و "تکلیفى" بر ذمهنداشته باشند، معنایش این است کهعدهاى هم در این معادله، تنها تکلیفدارند بى آنکه هیچ حقى بدانان تعلقگیرد. زبان دین، زبان حق و تکلیف،توامان است، نه حق بدون تکلیف و نهتکلیف بدون حق!
چنین نیست که آدمى، حق هر فعل وهر تمتعى را به هر قیمتى دارد، وطلبکارى نامشروط و رب الاربابىبىمسئولیت است.
ثالثا) نظامهاى لائیک حقوقى -سیاسى، میان تکالیف قانونى و ضوابطو باید و نباید ها و راهبردهاى عملىخود با "حقوق بشر آزاد"، چگونه جمعمىکنند؟! بگویند تامسلمین همان کنند!
6) رکن دیگر در استدلالسروش جهت نفى "ولایت فقیه"، غیردینى کردن منشا "حق حاکمیت"است.وى اشکال مىکند که در «حکومتفقهى، مىپرسند که "حکومت کردن،"تکلیف" چه کسى است؟ و مردم در اینمیان، چه "تکالیفى" و حاکمان چه"تکلیفى" دارند؟ در اینجا مردم به علتدیندار بودن، مکلفند که به احکامدینىشان عمل کنند». و «حاکم دینى،حق حکومتخود را از خداوند اخذمىکند. خداوند در شرع، براى مردم(اعم از حاکمان و محکومان) حقوقىوضع کرده است و در این میان، وظیفه مردم، حداکثر این است که کشف کننداین حقوق از آن کیست؟ براى مثال دریابند که حق حکومت که از جانبخداوند وضع شده امروز به چه کسىتعلق مىگیرد؟ یعنى مردم این حقوق راوضع نمىکنند. بلکه آنها را کشفمىکنند. این کشف مىتواند از طریقانتخابات صورت گیرد و این، حداکثرجائى است که در حکومت فقهى به" حقوق بشر" داده مىشود» (66)
ایشان مدعى مىشود که چهبراساس نظریه نصبى "ولایت فقیه" وچه نظریهاى که حق حکومت را متعلقبه ولى فقیه - منتهى بشرط انتخاب مردم- مىداند، هر دو، بالاخره منشاءمشروعیت را خدا مىدانند و منافات باحقوق بشر دارند. زیرا « در هیچیک ازاین دو راى، مردم حق حکومت را بهولى فقیه نمىدهند، نه فقیه را به ولایت،نصب مىکنند و نه او را واجد شرائطمىکنند زیرا شرایط ولى فقیه، از پیشتوسط احکام فقهى معین شده است وتکلیف مردم هم از قبل بدین نحو معینشده که یا باید ولایت فقیه واجد شرایطرا بپذیرند یا پس از انتخاب وى، به اینولایت، گردن بگذارند. شق ثالثى وجودندارد» (67)
بقدر کافى روشن است که بدنبالکدام "شق ثالث" - که متناسب با "حقوقبشر" باشد - باید بود؟ زیرا حتى "ولىفقیه منتخب مردم" ( و به تعبیر ایشان،"غیرنصبى") را هم بدان دلیل که به خداو احکام شرع، تکیه دارد، گرچه باانتخاب و راى مردم بر سر کار آمدهباشد (چنانچه در قانون اساسى ایراناست)، همچنان پارادوکسیکال و حاوىتناقض و باطل مىداند و مىگوید: بایددر این مجموعه، جائى براى حقوق وتکالیف غیر دینى (منبع لائیک براىحقوق و وظایف) منظور کنیم!!
گذشته از مقدارى تعارف، استدلالسروش آن است که اگر حق حاکمیت،منشاء الاهى داشته باشد، نظام، غیرقابل نظارت مىشود ولى اگر لائیکباشد، این مشکل حل خواهد شد. دراین مقاله، وى ابتدا از حق مشترکحاکمیت (دینى - غیر دینى) سخنمىگوید و با منحصرا "دینى و الاهىبودن" این حق، مخالفت مىکند، سپسبه صراحت پیشنهاد مىکند که این حق،باید بکلى غیردینى شده و لائیک باشد،زیرا حق نظارت که غیر دینى شود، حقعزل و نصب حاکم و لذا حق حاکمیت،بکلى غیر دینى مىشود و "مشروعیتلائیک" گرچه از منفذ "حق نظارت"،شروع مىشود ولى در آن محدودنمىماند و «بمحض آنکه پایش باز شد،تمام فضا را اشغال مىکند». (68)
رکن اصلى این استدلال آنست که برحکومت، با مبانى حقوقى دینى،نمىتوان نظارت کرد زیرا "ناظر" نیزمشروعیتخود را از دین مىگیرد. پسباید حق نظارت - ولذا حق عزل و نصبو حق حاکمیت - را بکلى از منابع غیردینى اخذ کند تا بتوان نظارت کرد!!
پیش از پاسخ به این فرمایش، بایدپیشفرضها و نیز عواقب آن را موردبررسى قرار دهیم. اولا ایشان غافلند که"تکالیف دینى حکومت"، تعبیر دیگرىاز "حقوق مردم" است و اما "تکالیفمردم" هم چیزى است که در هر نظامسیاسى - حقوقى و در کلیه حکومتها ازآن سخن مىرود و اساسا مفهوم"حاکمیت" (در نظام دینى و لائیک)همین است و "قانون"، از جمله، بیان حدود و تکالیف و وظایف حاکم و مردم است.
اساسا چرا از "حق حاکمیت" بحثمىکنیم؟! زیرا حاکمیت را، حق هر کسىکه از راه برسد و آن را با زر و زور وتزویر، قبضه کند، نمىدانیم و لذاست کهاز شرائط و نیز تکالیف "حکومت"،سخن مىرود. اما حق حاکمیت، از آنکیست و منشاء مشروعیت، کدام است؟!
ریشه اصلى نزاع میان اسلام وسکولاریزم در فلسفه سیاسى و مسئلهحاکمیت، در همین "حق حاکمیت"است. در اسلام، کسى اصالتا حقتصمیمگیرى در مورد دیگران و ولایتبر دیگران ندارد.
هیچکس نمىتواند به "من"، بعنوانیک انسان آزاد، امر و نهى کند.هیچکس، هیچ فرد یا جمعى، از طرفخود، حق حاکمیتبر من ندارد. نهاقلیت و نه اکثریت، ولایتبر انسانندارند. زیرا "ولایت و مولویت"، حقانحصارى خداى متعال است.
او خالق و مالک حقیقى ما است. اینپیشفرض فلسفه سیاسى اسلام، درجاى دیگرى ( نه در فلسفه سیاسى و نهدر فقه سیاسى اسلام) یعنى در مباحثاعتقادات و اصول دین، اثبات مىشود ولازم نیست که در فقه سیاسى براى آن،استدلال کرد. حال که حق حاکمیت وحق تشریع، در حقیقت و بالذات،مختص به خدا و رسول خداست، پسحاکمیت مشروع و لازم الاطاعه، آنستکه بنحوى (خاص یا عام)، ماذون ازجانب مولاى حقیقى عالم و آدم باشد.بنابراین فقه سیاسى اسلام در بابولایت فقیه، در راستاى فلسفه سیاسىاسلام (بویژه فلسفه حقوق) و آن نیز درامتداد اصول عقاید اسلامى (توحید ونبوت) است. اما در رویکردهاىسکولار که اساسا اگر تن به توحید همبدهند و "خداى خالق" را بپذیرند،چنانچه گفتیم از نبوت، تن مىزنند و"خداى شارع و سخنگو" را نمىپذیرندو تن به "واجب و حرام" و شریعت وتکلیف نمىدهند، چیزى بنام "حکومتخدا بر بشر" و حق حاکمیت دینى و لذاولایت فقیه را مطلقا نمىتوانند بهرسمیتبشناسند. در این نگره، اعتراضاصلى به این است که چرا «حاکم دینى،حق حکومت را باید از خداوند اخذکند؟» (69) و چرا «خداوند در شرع براىمردم، اعم از حاکمان و محکومان،حقوقى وضع کرده که حداکثر وظیفهمردم، این است که کشف کنند اینحقوق از آن کیست و ... مردم این حقوقرا وضع نمىکنند بلکه آنها را کشفمىکنند و این کشف مىتواند از طریقانتخابات صورت گیرد و این، حداکثرجایى است که به حقوق بشر دادهمىشود»!! (70)
جناب سروش، التفات کامل دارد کهنزاع تئوریک میان "حکومت اسلامى ودینى" (که از "ولایت فقیه"، قابل تفکیکنیست) با "سکولاریزم" (تفکیک دین ازدولت و غیر دینى کردن حق حاکمیت)،تضاد غیر قابل حلى است. بعقیده حقیر،تشخیص وى در علىالسویه دیدن هر دوتئورى "ولایت فقیه" و اینکه اهرم اصلىسکولاریزم (حق حاکمیت غیر دینى)،در هیچیک از آن دو نظریه (نصبى وانتخابى) موجود نیست، تشخیص کاملاصائبى است. اختلاف ما با ایشان درانتخابى است که مىکنیم. ایشان در ادامهمقاله، بصراحت از حق حاکمیت غیرالاهى دفاع کرده و تنها راه دمکراتیزهکردن حکومت را، سکولاریزه کردنحکومت مىداند و در غیر اینصورت،حکومت را مهار ناپذیر و نقد ناشدنىمىپندارند.
سروش، جز لائیک کردن خاستگاهحقوقى حاکمیت (که دقیقا به معنىحذف حقوق دینى است)، راهى براىنظارت بر حاکمیت دینى نمىبیند. باردیگر ارکان این استدلال را، بررسىمىکنیم:
1- مشروعیتحکومت اسلامى، ازناحیه دیناست.
2- در دین، امکان کافى براى نظارتو کنترل حکومت اسلامى وجود نداردزیرا مشروعیت نهادهاى نظارتى (مثلخبرگان) نیز از ناحیه حاکم (ولى فقیه)مىرسد.
3- پس این امکان را خارج از دین ودر حقوق لائیک و نظام سکولار بایدجست.
4- حال که حق نظارت، غیر دینىاست پس حق عزل نیز چنین است. و بهطریق اولى، حق نصب حاکم، نیز.
5 - وقتى حق نظارت و حق عزل ونصب، نباید دینى باشد پس "حقحاکمیت" دینى، معناى محصلى ندارد.بنابراین حکومت، لزوما غیر دینى وسکولار مىشود.
رکن «1» از این استدلال، مطلقاصحیح است. ارکان 3 الى 5، مبتنى برصحت رکن 2 استدلال مىباشند و بهنحو قضیه شرطیه، مىتواند صحیحباشد. اما همه چیز به همان "شرط"بستگى دارد که در رکن «2» از استدلالباید تامین شود. و دقیقا منشاء خرابىاین استدلال هم همین رکن 2 است. بهعبارت دیگرنظارت و نقد حکومتاسلامى، دقیقا در منابع مشروعیتحکومت از سوى شارع مقدس، لحاظ وتشریع شده و اساسا مشروعیت"حکومت اسلامى"، مشروط به التزامآن حکومت، نسبتبه اسلام است وحکومت اسلامى، حکومتى مشروطهاست که اعتبار آن، به رعایت اهداف واحکام اسلامى مىباشد. پس امر، دائرنیست میان "دینى بودن حکومت" و"نظارت شدن آن"، بلکه اسلامى بودن،عینا مقتضى "مضبوط و مشروط" بودنحکومت و بنابراین "امکان نظارت" وضرورت "نقد پذیرى حکومت" است،منتهى با معیارهاى دینى نه لائیک.!
اما اگر حکومت دینى طبق توصیهایشان، حقوق و تنظیمات و احکام خودرا از منابع غیر وحیانى و غیر دینىبگیرد، پس اصولا به چه اعتبار، دینىاست و چه تفاوتى جدى با حکومتلیبرال (اگر مزاحم مناسک عبادىمتدینین هم نگردد) خواهدداشت؟!نویسنده مقاله، تصریح کردهاست که تفاوت چندانى نیست!! و بلکه"حکومت دینى" اصلا تناقض و محالاست!!
وى براى نفى ریشه "حاکمیتالاهى"، موضوع "حق حاکمیت دینى" رازیر سؤال مىبرد. وى پرسش از"حکومت، حق کیست؟" را در پرسش از"شیوه حکومت"، مستحیل مىکند و آنسؤال مهم را که مستقیما فحص از فلسفهحقوقى حاکمیت (و ریشههاى ولایت ومولویت) است، قلم مىگیرد. (71)
در این باره نکاتى را به اختصارمرورمىکنیم:
الف) پرسش "چه کسى بایدحکومت کند"؟ و پرسش "چگونه بایدحکومت"؟، کرد، در منظر اسلامى، هردو مهم تلقى شده است. آقاى سروش،از سؤال "چگونه باید حکومت کرد"،شیوه نظارت بر حکومت را مراد مىکند.حال که بحث از «شیوه حکومت»، در«تئورى شیوه نظارت بر حکومت»،منحصر شد، مابحث را در همین قلمروادامه مىدهیم:
ادعاى ما این نیست که سؤال از"شیوه حکومت"، مستقلا حساسیتمهمى نیست اما اگر بنا باشد یکى از دوپرسش فوق را به دیگرى ارجاع دهیم،اتفاقا قضیه بعکس است. یعنى با هرگونه تاملى در حق حاکمیت (که چهکسى باید حکومت کند؟)، عملا پاىمعیارهاى حاکمیت و ضوابط آن، بمیانمىآید و وقتى "اصالت ضابطه" مطرحشود و حق حاکمیت، مشروط گردد، اینضابطهمندى و مشروطیت (که در نظامدینى، ترجمان «مشروعیت» است)،لاجرم دقیقا «نظارت و مراقبت و نقد وکنترل» مراکز قدرت را ایجاب مىکند.
پس اگر از "حق حاکمیت" وریشههاى آن، آغاز کنیم بىشک بهمقوله "نظارت و کنترل" مىرسیم اماعکس آن لزوما اتفاق نمىافتد; یعنىتنقیح شیوههاى "نظارت و نقدحاکمیت"، لزوما مسئله «حق حاکمیت»و "منشاء مشروعیت" را حل نمىکندبلکه اصلا پاسخ به سؤال "چگونه بایدحکومت کرد؟،"بدون پاسخ به سؤال"حق حاکمیت از کجاست؟!"، ممکننیست. بنابر این بدون انکار اهمیتهیچیک از این دو پرسش، باید دقیقامسیرى عکس استدلال ایشان را پیمودتا به حل منطقى هر دو پرسش دستیافت.
ب) در منظر لیبرالیستى، بحث در"حق حاکمیت" از نگاه دینى یا فلسفى،مردود است. پوپر نیز در «جامعه باز»وقتى نگاه افلاطونى و سپس هگلى بهنظام سازى و جامعه پردازى را مورد نقدقرار مىدهد، ایدئولوژى و رهبرىایدئولوژیک و حکومت عقیدتى رامنشاء جامعه غیر دمکراتیک دانستهاست. هر جامعهاى که راهى غیر ازجوامع لیبرال - سرمایهدارى رفته وآرمانگرائى را بر مشى یوتیلیتار یانیستىو سودمحورى ترجیح مىدهد، غیرعقلانى بحساب مىآید و لذا هر کس از" ضابطه" و "پیش شرط" و «آرمان» و«اصول خاصى» در باب حاکمیت ودولت، سخن بگوید و مثلا حاکمیتنامشروط، لائیک، و فاقد اصول وآرمانهاى خاص رانخواهد و بدنبال"جامعه منهاى هدف خاص عقیدتى و"مدینه فاضله فاقد فضیلت" یعنىسکولار نباشد، در نظر آقایان بهدیکتاتورى و توتالیتریزم مىانجامد ولذاست که ایشان، حکومتى را که عملبه تکلیف شرعى را وظیفه خودمىداند، توتالیتر مىنامند (72) و بنابرایننظریه حکومت معصوم یا ولى فقیهعادل، در این تحلیل، چندان مغایر بانظریات مارکسیستى و فاشیستى در باب"حاکمیت" نیست!!!
گذشته از دلائل متعدد فقهى بر"وجوب نظارت و نقد" حکومتاسلامى ، که با عناوینى چون نصیحت،نهى از منکر و امر به معروف، مشاوره،نقد، و مراتب شدیدتر اعتراض (که درمورد "حکومت فاسد شده"، تا حدجهاد و شهادت منجر میگردد، تشریع شده)، در قانون اساسى جمهورىاسلامى هم مشخصا به نهادهایى نظارتى از قبیل، مجلس خبرگان، شوراىنگهبان و سازمان بازرسى کل کشور و ...اشاره رفته است که اساسا کار آنان، نقدو نظارت و مهار "قدرت" در نهادهاى حکومتى است.
از جمله مجلس خبرگان، مسئولیتنظارت قانونى بر عالیترین سطح قدرتیعنى "ولى فقیه" را بر عهده دارد.نویسنده این مقدار را مىپذیرد ومىپذیرد که در حکومت فقهى اسلامى،نظارت و نقد و کنترل نسبتبه حکومتو حاکم، اعمال مىشود اما مدعى استکه این نظارت، از آنجا که با معیارهاىاسلامى صورت مىگیرد و از همانکانونى، کسب مشروعیت مىکند کهنظام و ولى فقیه، مشروعیتخود را ازآنجا مىگیرند، نمىتواند یک نظارتواقعى و مفید باشد. لذا ناظر و نظارت،نبایستى مشروعیتخود را از اسلام،اخذ کند بلکه باید مبتنى بر دستگاهى از"حقوق و تکالیف" غیر دینى (سکولار)باشد تا نظارت و نقد، ممکن شود: «"اگرقرار باشد تمام نهادهاى یک حکومت،تماما بر مبناى حقوق دینى و تکالیفدینى بنا شوند، حق نظارت در این میانضایع خواهد شد و ظاهرا هیچ راهىنیست جز آنکه بگوئیم این حق، حق ازبالا رسنده نیست، بلکه خود مردم ازپیش خود، واجد این حق هستند ...» (73)
"و نتیجه اینکه «ما باید براى بنا کردن یکحکومت موفق (خواه دینى، خواه غیردینى) شاخه مستقلى براى حقوق غیردینى قایل شویم"» (74)
و براى آنکه صریحتر منظور خود راروشن کند، مىگوید: «در اینجا تذکر یکنکته بسیار مهم ضرورى است، اگر براىمردم، حق نظارت بر حکومت قائلشدیم، و اگر این حق را حقى غیر دینىدانستیم، معنایش این نیست کهحکومت، هم مبتنى بر حقوق مردماست و هم مبتنى بر حق الهى. یعنىمعنایش این نیست که حق حکومت ازدو منبع متفاوت سرچشمه مىگیرد».«باعتقاد بنده، در تمام این مباحث، یکاصل کلى حاکم است: هر آنچه در ایندنیاست، دنیوى است و حکومت، بدونشک، یک امر سر تا پا دنیوى است.» (75) !!
پس «حق حاکمیت نمىتواند الاهى بودهو توجیه فقهى - دینى داشته باشد، بلکهیک حق غیر دینى باید باشد تادمکراتیک باشد زیرا "از ارکاندمکراتیک، این است که در آن، حقوقمردم، اصل است و بوجودآورندهحکومت است». (76)
در واقع، ایشان نظارت با معیارهاىدینى را، نظارت نمىداند. در پاسخ بایدگفت:
الف) خبرگان، حق نظارت بر رهبرىرا از رهبرى نمىگیرند تا با اجازهرهبرى، اعمال نظارت کنند بلکهمشروعیت نظارت (با معیارهاى دینى)از همان جائى مىرسد که مشروعیتخود حاکم دینى مىرسد. مشروعیت هردو، (حکومت و نظارت)، مشروط بهرعایت ضوابط شرعى است و چنیننیست که اعمال نظارت خبرگان اسلامىبر حاکم، مشروط به اجازه حاکم باشد.در قانون اساسى، صریحا به خبرگاناسلامى نماینده ملت، حق نظارت و حقعزل ولى فقیه (منتهى با معیارهاىاسلامى) داده شده است.
در اسلام، بیش از هر مکتب سیاسىو نظام حقوقى دیگرى، براى مهارقدرت و نظارت بر حاکمان، تمهید شدهاست. بر خلاف نظام لیبرال، که جزمقدارى تمهیدات صورى، هیچ ضوابطجدى و دقیق ارزشى و فکرى براىهدایت و تعدیل قدرت نشده وکمپانىهاى سرمایهدارى عملا بر همهمقدرات مردم، سلطه مطلق دارند. وبرخلاف نظام مارکسیستى که عملاقدرت را متمرکز در طبقه خاصمىپسندد. رویکرد لیبرال، حکومتمارکسیستى و ولایت فقیه را بر خلافنظامهاى دمکراسى - لیبرال، نظارتناپذیر مىداند و سر نظارت ناپذیرى واستبدادى بودن حکومت کمونیستى وفقهى را در این مىداند که: «مسئله را از"حق حکومت" شروع کردند و هر کجاکه مسئله از این مبدا آغاز شود، امرنظارت بر حکومت، کمرنگتر خواهدشد.» (77)
داورى ایشان البته مطلق و دربارهکلیه نظامهاى عقیدتى (وایدئولوژیک؟!) و از جمله ولایت فقیه است. در اینجاچیزى مورد غفلت است: وقتىمىگوئیم اسلام نسبتبه "حق حاکمیت"حساس استیعنى که اسلام براىحاکمیت، شرط گذارده است نه آن کهاسلام، حق حاکمیت را به شخص یاصنف و طبقه خاصى، بدون هیچ قید وشرط و نظارتى تفویض کرده است.حاکمیتحاکمان، مشروط به شرائطىاست که این شرائط در نظام ولایت فقیه،براساس ضوابط اسلامى تعیین مىشود.حکومت اسلامى، نه حکومتشخصىیا صنفى یا طبقاتى بلکه حکومتمعیارهاى اسلامى و احکام و حقوقاسلامى است. بنابراین - و به این معنىما از "حقحکومت" شروع کردیم اما بهاینجا نرسیدیم که در مسئله نظارت برحکومت و مهار قدرت، کوتاه بیائیم.
تعبیه نهاد نظارتى - مثل مجلسخبرگان در قانون اساسى، ملهم ازدموکراسىهاى غربى و لیبرالیزم نبودهاستبلکه الهام از مفاد مصرح فقهاسلامى از همان 1400 سال قبل استکه حتى حضرت امیر (ع) در موردحکومتخود (معصوم) نیز از مردممىخواهند که حکومت ایشان را -براساس ضوابط دینى - نظارت و امر بهمعروف و نهى از منکر کنند و ...
نهادهاى حکومتى مبتنى بر تکلیفشرعى و رعایتحقوق اسلامى مردم، ودر عین حال، کاملا قابل نظارت و نقدخواهد بود.
این عبارت که «در نظام اسلامى،مشروعیت نهادها ناشى از ولایت فقیهاست»، تنها بدین معنى است که تا درراس نظام، عنصر دین شناس و عادل وفقیه مدیر و مدبرى نباشد، و تا سکانحاکمیت عقلانى در دست نائب معصوم(ع)، که ماذون از جانب خداست و حقحاکمیت دارد، نباشد، هیچ نهادى،مشروعیت و حق حاکمیتبر مردم راندارد. و هرگز بدین معنى نیست که ولىفقیه، حقوق بیحد داشته اما تکلیفندارد و نباید نظارت شود. بلکه اگرمجلس خبرگان، احراز و اعلام کند کهحاکم، فاقد شرائط اسلامى حاکمیتاست، او فاقد حق حاکمیتخواهد شد.منتهى نه صرفا بدان دلیل که خبرگان، نمایندگان مردماند، بلکه بدان دلیل کهحاکم، از شریعت تخلف کرده و احکامخدا و حقوق شرعى مردم را ضایع کردهاست.
بعبارت دیگر، هم حق حاکمیت وهم حق مردم براى نظارت و نقدحاکمیت، هر دو از جانب خدا و مضبوطبه ضوابط الاهى است.
اما در راه حل آقاى سروش، حقحاکمیت اصولا ربطى به اسلام نداشته وهر کس، با هر خصوصیاتى که راىبیاورد، واجد حق حاکمیت مىشود(بدون هیچ شرط شرعى و ضوابطدینى)، و این دقیقا یعنى دمکراسىلیبرال. اینکه مردم مطلقا حق تشکیلحکومت دینى یا غیر دینى را دارند،بدان معنى است که حکومت دینى و غیردینى، هر دو مشروع است و حقحاکمیت، مشروط به هیچ شرط اسلامىنیست. منشاء این حق، چیست؟!نویسنده، دعوت صریح به سکولاریزمسیاسى و حکومت لائیک مىکند کهبراساس حقوق و تکالیف غیر دینى،شکل و قوام مىیابد.
زیرا دستکم در مورد حقوق سیاسىنمىتوان از ابعاد ایمانى و عرفانى بجاىابعاد فقهى و حقوقى اسلام سخن گفت.کار حقوقى را اگر از "حقوق دینى" سلبکردید، نوبتبه حقوق غیر دینىمىرسد و بس.
ایشان مىگوید: «حکومت دینى،ممکن است تخلف ورزد که این امورمطلوب شارع نیست» (78) مایه تعجباست که وقتى فقه و واجب و حرام دینىو باید و نبایدهاى شرعى را از قاموسحقوقى حاکمیت کنار بگذاریم، دیگر از"امور مطلوب شارع"، چگونه مىتوانسخن گفت؟ امور مطلوب یا نامطلوبشارع، همان امور مشروع و نامشروعاست که علم فقه، متکفل استخراج وبحث در حول و حوش آنهاست ولىقرار شد که حقوق و تکالیف اسلامى،منشاء حاکمیت نباشند و عزل و نصبحاکم ربطى به معیارهاى دین نداشتهباشد!!
«عدالت»، شرط حاکمیت اسلامىاست و ضامن بسیار مهمى جهتاجتناب از محرمات و تخلفات و نوعىمزیت مهم فقه سیاسى اسلام نسبتبهسایر نظامهاى سیاسى عالم است، امافقه اسلام به "عدالت درونى" ولى فقیه،اکتفاء نکرده و حق نظارت بیرونى برحاکم را نیز لحاظ کرده که از سوى مردمو خبرگان آنان، قابل اعمال است. بنابراین راه مهارکردن حاکمیت، نه در لائیککردن آن (که حاکمیت را بىضابطه مىکند) بلکه در نظارت دقیق برحاکمیتبا معیارهاى دینى و عقلىاست.
حتى اگر از مسئله "حق حاکمیت"بگذریم (که بر سر اسلامى یا لائیکبودن آن با سروش اختلاف داریم) و بهمسئله "شیوه حکومت" هم بچسبیم، ماحقوق خاصى را که جهت نظارت برحاکم، براى مردم قائلیم، نیز دینى وفقهى مىدانیم و نه غیر دینى و لائیک.
ایشان مىگوید: «مردم با این حقوق -غیردینى - که پیدا مىکنند به این پرسش که "چه کسى باید حکومت کند؟! جوابخواهند داد و جوابش این است که:کسى باید حکومت کند که مردم او رابرگزینند». (79)
بعبارت دیگر، انتخابات بدون هیچمعیار دینى در باب "حق حاکمیت"،تعیین کننده است واین چنانچه گفتیم،جز دعوت به حکومتسکولار، چیزىنیست. زیرا وى مکانیزم جایگزینىحکومت لائیک (مبتنى بر حقوق وتکالیف غیردینى) بر حکومت دینى راچنین توصیه و تصویر کرد که: اگر معیارمشروعیتحکومت، صرفا دینى باشد،پارادوکس مىشود و نظارت بر حکومتمحال مىشود!! پس در این تلقى بایدرخنهاى باز شود و مشروعیت غیردینىبدرون بیاید. «"اما و هزار اما وقتى اینیک حق وارد شد، کار به آن یکىمنحصر نمىماند و این رخنه، فراخترمىشود و... وقتى پاى حقوق غیردینىباز شد، دیگر حد یقفى نمىشناسد."» (80)
زیرا «"اگر شما - بدون ملاک دینى وشرعى - حق نظارت بر حکومت رادارید، براحتى مىتوان اثبات کرد که حقحکومت کردن دارید. معنا ندارد بهکسى بگویند شما حق عزل کردن داریداما حق ندارید نصب کنید... لذا اگر آنسهم مختصر مردم (که به عقیده وى،غیردینى است) در کار حکومت راتصدیق کردید، باید بدانید که کار به اینمختصر ختم نمىشود. آن حق بمحضآنکه پایش باز شد، تمام فضا را اشغالخواهد کرد. ما فقط در اینجا وضع وورود آن را نشان دادیم."» (81)
اما سؤال آنست که آیا بدونمعیارهاى اسلامى مىتوان عزل یا نصبکرد؟ "حقوق مردم" در حکومتاسلامى بجدمحترم و لازم الاجراء استاما این حقوق و حریم آن راباید اسلامتعریف کند یا خیر؟!". ولى فقیه رامیتوان مورد نظارت، نصیحت و نقد،قرارداد و در صورت احراز فقدانشرائط، عزل کرد بىآنکه هیچ نیازى بهحقوق غیردینى و لائیک باشد.
همین خطاى بزرگ عمدى سروشاست که باعث مىشود بگوید: «بمحضپذیرش حقوق غیردینى مردم، تمامحکومت، بشرى و غیردینى و مبتنى برحقوق (غیردینى) مردم خواهد شدوالبته این امر هیچ منافاتى با دیندار بودنآدمیان ندارد.» (82)
یعنى مىتوان دیندار بود اما حقوقسیاسى لائیک را جایگزین شرع واحکام دینى کرد!! و این به حقوق بشرنزدیکتر است زیرا: «"پاى حقوق مردمکه بمیان آید، نهایتا حکومتبجاى آنکهچهره یک تکلیف را بخود بگیرد، چهرهیک حق را بخود خواهد گرفت"» (83)
دیدیم که ایشان، از امتناع «نظارتدینى» بر حکومت دینى، به ضرورت«نظارت غیردینى» رسید و از آنجا،ضرورت «دینى نبودن» اصل حاکمیت وحق حاکمیت را نتیجه گرفت و ثابت کردکه حکومت دینى باید در مسائلحقوقى، لائیک باشد و در ادامه مقالهخواهد گفت که تنها تفاوت حکومتدینى و لائیک، در این است که یکىدنیاى مردم متدین را و دیگرى دنیاىمردم بىدین را تامین مىکنند. همین وبس!
وى معتقد است که از "حقوق بشر"(به معنى مصطلح و جدید جهانىل لیبرال) هم مىتوانست این استدلال راشروع کند و همین مسئله را اثبات کند،منتهى راه میانبر را آمده است، بىآن کهمیان حقوق بشر غربى با دیندارى،منافاتى ببیند و لذا بجاى حقوق دینى وفقه، حقوق بشر غربى را مطرح کرد،چون اولا ) دین با انسانیت منافاتى نداردو ثانیا) آقاى مطهرى هم حقوق فطرى وطبیعى را با دین، قابل جمع دانستهاست. این استدلال نویسنده است. (84)
باید گفت اولا) ایشان هم استدلالخود را دقیقا از ضرورت "حقوق بشر"لیبرال شروع کردند، منتهى از نقطهعزیمت "حق نظارت"، دامنه بحث را به"حق حاکمیت"، بطور کامل، تسرى وتعمیم داده و گفت که: تمام حکومت،بشرى و غیردینى مىشود!!
ثانیا) اگر دیندارى را بهیچوجه باانسانیت، منافى نمىبیند، چرا "حقوقدینى" را کنار مىگذارد و پاى حقوقغیردینى (حقوق بشر لائیک) را پیشمىکشد؟!
ثالثا) مراد استاد مطهرى از حقوقفطرى لزوما، "حقوق طبیعى" مصطلحدر قرن 18 و 19 اروپا نیست که مصادیقآن حقوق، بىهیچ ارتباطى با وحىالاهى و شریعت اسلامى، تماما واضحداشته شود بلکه مراد ایشان از تاکید برفطرى بودن حقوق اسلامى،غیرپوزیتویستى بودن این حقوق است واینکه حقوق اسلامى، ریشه در حاقعالم و آدم داشته و بیگانگى با فطرت وطبیعت ندارد زیرا از جانب خالق «عالمو آدم و طبیعت و فطرت»، وضع شده ویک قرارداد بىریشه و جعل صرفنیست. استاد با این تعبیر نمىخواهدبگوید که تفاوتى میان حقوق اسلامى باحقوق بشر غربى (چه "حقوق طبیعى" راسیونالیستى قرون قبل و چه حقوقبشر لیبرالى جدید) نیستیا مىتوان فقهاسلام را بنفع این حقوق بشر کنار گذارد.
همچنین دکتر سروش به صراحتدر استدلال خود، قید "عدالت" را کانلم یکن فرض مىکند و معتقد است کهقدرت در دست هر کس که باشد خطرآفرین است.«"خواه آن فرد، عادل باشدخواه عادل نباشد"». (85) البته در فقهاسلامى، نظارت بیرونى بر حاکم، در هرصورت، لازم دانسته شده است اما این،نه بدان علت است که "تمرکز قدرت"،ذاتا خطر آفرین است و قید "عدالت" با"فسق" و تقوى با بىتقوایى، مساوىاست !! بل بدان علت که قید «عدالت»،اولا قابل زوال است و ثانیا مشکلخطاپذیرى و سهو را منتفى نمىکند.
7) استدلال دیگر سروش علیهحکومت اسلامى، تفکیک دین ازدنیاست زیرا «"حکومت، امرى سرتا پادنیوى است" (86) و " دین براى آباد کردندنیاى مردم نیامده است"» (88)
یعنى پیامبر اکرم (ص) که منبع تعالیمدینى ماست و عمرى را بر سر حکومتو سیاست دینى گذارده و تشکیلحکومت مىدهند، کارى سرتاپا دنیوىکردهاند.
یعنى از سلیمان و داوود تاعلىبنابیطالب و حسنبنعلى(علیهمالسلام)، دنیوى عمل کردهاند ووعده ظهور و کومتحضرتحجة(ع)، یک بشارت صد در صددنیوى است. یعنى قرآن و روایات، خطاکرده و از حریم دین در موارد متعددخارج شدهاند و به حریم دنیا!! واردشدهاند. اما براستى آیا اجراء احکامخدا، کارى دینى استیا دنیوى؟! آیااجراء عدالت قضائى و اقتصادى، عملىدینى و مطلوب شارع استیا علمىدنیوى؟ آیا مخالفتبا ظالم و فساداجتماعى، مبارزه با قمار و فحشاء و زنا وسرقت، غصب و رشوه و اختلاس و گناهو تلاش در جهت نشر و احیاء اخلاق واحکام دین، امورى دینى استیادنیوى؟!
آیا زکات و امر بمعروف و نهى ازمنکر و جهاد و شهادت و مبارزه بامفاسد اجتماعى و مظالم اقتصادى وحقوقى، امرى دینى استیا دنیوى ؟!اصلا تعریف "دین" چیست؟! چه امرىرا دینى و چه امورى را دنیوى مىدانند وچرا؟!
نویسنده، امر "حکومت" را غیردینى مىخواند، حتى اگر در متون دینىبدانها پرداخته شده باشد. حال آن که امردینى، شامل همه امورى است که دین،متعرض آنها شده و نسبتبه آنها وضعگرفته و یا حکم دارد.
"دنیاو دنیوى" نیز تعریف روشنىدارد. اسلام به امور طبیعى و معیشت،دنیا و دنیوى (به معنى مذموم) اطلاقنمىکند. دنیاى مذموم، همانا حب وتعلق افراطى و شیطانى به دنیاست. خودمحورى و استکبار و الحاد است. پشتکردن به خدا و احکام خداست. تعریفکلیسائى از دین و دنیا و آخرت، یاتعریف سکولاریستى از آنها، ربطى بهتعریف قرآنى و مقیاس اسلامى ندارد. ودین، مربوط به آخرت فقط نیست.مربوط به دنیا و آخرت و تنظیم رابطهاین دو نشئه حیاتى بشر است.
انسان در پروسه حیات ابدى (دنیا وآخرت)، مسیرى را به سوى کمال یاانحطاط، طى مىکند و اسلام، آمدهاست تا بیاموزد که در دنیا چگونه زندگىکنیم تا به کمالات دستیابیم و درآخرت است که دستاوردهاى دنیوى مابروز مىکند و آشکار مىشود. دنیا،مزرعه آخرت است و آخرت ما دقیقا درنحوه معیشت دنیوى ماست که ساخته وپرداخته مىشود و ....
آقاى سروش، فقه را "علمى سراپادنیوى" و حکومت را نیز "امرى سراپادنیوى" مىداند، و مع ذالک مىگوید تنبه حکومت مبتنى بر فقه نمىدهد و ازحکومت مبتنى بر "ایمان" سخنمىگوید!! اما از طرفى هم حکومت(سراپا دنیوى!) ربطى به ایمان (سراپادینى و غیر دنیوى!) نمىتواند داشتهباشد. پس حکومت نه به فقه و نه بهایمان، مربوط نیست، زیرا " حکومتفقهى"، حکومتى دینى نیست، حکومتایمانى هم ممکن نیست زیرا اولا برایمانها نمىتواند حکومت کرد و«حکومت دینى نباید به مردم ایمانبدهد.» و ثانیا حکومت صددرصددنیوى چه ربطى به ایمان صددرصددینى دارد؟! بنابر این حکومت دینى،(چه فقهى و چه ایمانى) محال مىشود وخلاصه پس از تفصیلها و تناقضگویىها و با دست، پس زدن و با پا، پیشکشیدنها و تعارفات و دو پهلوگوئىها،عاقبتبه صراحت مىفرمایند:" «اصلاحکومت دینى به معناى واقعى کلمهنداریم."» (89)
و «"مفهوم حکومت دینى، در نفسخود، متضمن تناقض است. دین، یکامر قلبى است و بر قلوب نمىتوانحکومت کرد و لذا حکومت دینىنمىتوان داشت."» (90)
ایشان بدون آنکه از دنیا، آخرت،دین، فقه و عرفان، حتى یکبار، تعریف مورد نظر خود را به دقت توضیح دهد وآن را به ادله عقلى یا نقلى، مستند کند،دهها صفحه در این باب قلمفرسائىکرده و قاعدههائى (گاه متناقض) اختراعمىکند، و نسبتبه احکامى که صادرمىکند، نیز احساس مسئولیت نمىکند وپاى آن نمىایستد.
ایشان مىپرسند: «ما دین را براى چهمىخواهیم» ؟!پاسخ این است که:ممکن است چیزهاى درستیانادرست از دین بخواهیم یا اصولا هیچنخواهیم، جز صورتى دینى براىپوشش سیرت غیر دینى .
اما یقینا در پاسخ این پرسش که "چهانتظارى باید از دین داشت"؟!، براىکسى که به حقانیت این دین ایمان آوردهو آن را مستند به خداى متعال مىداند،منطقىترین راه آن است که از خود دینبپرسد که چه انتظارى از تو مىتوانداشت؟! اگر دین در باب دنیا و آخرت،ظاهر و باطن، شریعت و طریقت،سیاست و عبادت، معاش و معاد،اظهارنظرهایى کرده یا احکامى صادرفرموده بىشک باید پذیرفت و ملتزمبود و اگر هم بنا، بر "اصلى - فرعى"کردن است، ملاک "اصلى یا فرعى" وتشخیص "مهم یا اهم" بودن در میانتعالیم و احکام دین را نیز باید از خوددین جست. داورى عقل، در ذیل تعالیمدین، حجت است. منتهى "قبض و بسط"که اساسا به حجیت متن، قائل نیست وزمام "معنى کردن" را به ما (نه به متن)تفویض مىکند، طبیعى است که چیزىبنام «مفاد قطعى دین» را به رسمیتنمىشناسد، و باب تفسیر به راى رامىگشاید و بجاى انتظارات دین از ما،انتظارات ما از دین را اصیل مىکند.اهواء بشر، اصل و متبوع مىشود و مفاددین، فرع و تابع.
آقاى سروش، مدعى است کهاسلام، کارى به کار دنیاى بشر (و فروعآن از قبیل حقوق و سیاست و اقتصاد وحکومت و ...) ندارد. او البته هیچگاه از"آخرت" هم تعریف خود را ارائه ندادهاست. وى انتظارى را که مسلمانانتاکنون از اسلام داشتهاند و آن را ناظر بهمصالح بشر در دنیا و آخرت و سعادتمادى و معنوى دانسته و لذا "دین" را ازدولت و حکومت، منفک نمىدانستهاند،انتظارى خطا اما عاشقانه مىداند کهدینداران، عاشق دیناند، و لذا مبالغهکرده و اسلام را جامع مىدانند ولى اینانتظار عاقلانه نیست. (91)
آیا ایشان نمىدانند که این توقع مردماز دین، که باعث اطاعت آنان از دینمىشود، محصول تصریحات خود دینو مفاد قرآن و سنت است. وقتى هزارانآیه در قرآن، نوع رابطه دنیا و آخرت راتبیین مىکند، وقتى هزاران روایتبهتواتر، راجع به تنظیم اخروى امور دنیا وتصرفات مشروع در دنیا و نحوه معیشتو حقوق و تکالیف انسانها مىگوید و باتعالیم خود، ضمن ارجاع به عقل و علم،وعده زندگى سالم و انسانى و عادلانه وحتى مرفه در دنیا و سعادت جاوید درآخرت را مىدهد، طبیعى است کهمسلمین ( کسانى که به حقانیت و صدقدعاوى اسلام، ایمان آوردهاند ) چنینانتظارى هم از دین مىیابند.
تنها در صورتى که متن قرآن وحدیثبراى کسى حجت نباشد،مىتوان چنین انتظارى را از اسلام انکارو نفى کرد. باید در " سندیت" قرآن وحدیث و یا در "دلالت" آنها، مسئلهداشت تا بر خلاف نصوص صریحاسلامى، گفت که اسلام کارى به کار دنیاو سیاست و حکومت و معاش و حقوقمادى مردم ندارد. اگر سندیت و دلالتآنها مورد تردید یا انکار نباشد، پس دراصل "حجیت" و "حقانیت" آنها بایدتردید باشد. عیبى هم ندارد. اما ایندیگر در حریم مسلمانى جاى نخواهدداشت زیرا مسلمان، اساسا کسى استکه قرآن و حدیث را حق و حجتمىداند.
ریز یا درشتبودن امور، خرد یا کلان بودن آنها و اینکه کدام در شان دینهست و کدام نه؟! و حداقل یا حداکثر بودن انتظار ما از دین، همه و همه، مسیر تعیین تکلیف براى "دین خدا" است.جاى آمر و مامور را عوض کردن است(در فقه) و جاى عاشق و معشوق راعوض کردن است (در ایمان). سروشمصر است که نگرش حقوقى به حکومت دینى نمىتوان داشت، ولىتوصیه مىکند چه فقه را لازم الاجراء بدانیم و چه ندانیم «در هر دو صورت،انتظارات ما از حکومت دینى (بلکه ازدین) باید حداقل باشد.» (92)
اولا این حداقل، چیست؟! ایشاندامنه دین را محدود مىکند، نه فقطحکومت دینى را. زیرا بوضوح اگر کسىبه مفاد دین معترف باشد، در باب مفهومحکومت اسلامى، مشکلى از این نوعنخواهد داشت.
ثانیا این «حداقل»، از کجا و با چهمتدى احراز مىشود؟!
ثالثا چرا باید حداقلى بود؟! و آیاپساز سلب حجیت از متن دینى، باز هم مىتوان از هیچ متد و روش مضبوطى درباب تشخیص مفاد دین، یا حداقل وحداکثر آن سخن گفت؟
تنها استدلال سروش این است که :«در تمام حکومتهاى فقى که پیشنهادکردهاند (از مرحوم نائینى تا مرحوم امامخمینى ) حکومت، مبتنى بر احکامفقهى و تکلیف دینداران است. اما فقه،یک علم سرتاپا دنیوى و در خوردنیاست و از آن انتظاراتى بیش از حلمسائل دنیوى نباید داشت، فقه دینى،همین است و هیچ شان دیگرى ندارد.» (93)
اما دنیوى بودن "فقه" یعنى چه؟! آیایعنى ناظر به امور دنیاست ؟!مگر نبایدباشد؟! حکم خدا، براى تنظیم رفتارانسانها در همین دنیاست، که به آثارآخرتى اعمال، علاوه بر آثار دنیوى آنالتفات دارد. اما مراد سروش، این نیستزیرا دنیوى بودن را بمثابه نوعى ضعفبراى فقه ذکر مىکند. مراد او از دنیوىبودن، "دینىنبودن" است. زیرا مىگوید:"اسلام فقهى، اسلام واقعى نیست." (94)
مع ذالک مشکل همچنان باقى است:اگر مراد، عدم کفایت فقه باشد، «فقهاسلام»، گر چه همه اسلام نیست، امارکن لازم الاجراء اسلام است و «ولایتفقیه»، بیش از این، اقتضائى ندارد.
اما اگر مراد، نفى لزوم اجراى احکاماسلام توسط جامعه و حکومت اسلامىاست، نه هیچ مسلمانى مىتواند چنینحکمى دهد، و نه هیچ یک از مثالهاى اوهم چنین چیزى را اثبات مىکند زیراهمه، حداکثر در مقام بیان آن است کهمسلمان بودن، در فقه، اعم از ایمانخالصانه حقیقى است و صرف عملظاهرى به احکام، به معنى ایمان حقیقىنیست. و این سخن درستى است اما ازکجاى آن نتیجه مىگیرند که: "حکومتو جامعه اسلامى نباید به احکام دینعمل کنند"؟!
مثالهاى وى، همه چنین است: براىاسلام آوردن، اظهار شهادتین، لازماست اما کافى نیست. ما هم مىپذیریمزیرا مسلمان شدن، به معنى "التزام بهاحکام اسلامى" و "ایمان به عقائداسلامى" و "تخلق به اخلاق اسلامى"است و البته درجاتى دارد. کمترین درجهمسلمان شدن، همان اظهار شهادتیناست. زیرا بالاخره مسلمان شدن را ازجائى باید شروع کرد. فقه، خط شروع رانشان مىدهد و سپس احکام بسیاردیگرى به ترتیب مطرح مىگردد که بایدعملى گردند. شرط قصد قربت، خود، یک شرط فقهى است. نماز، خمس وزکات و سایر احکام فقهى اعم ازعبادات و معاملات، شرط مسلمانىاست اما برخى بدون قصد قربت، اساساتحقق نمىیابند (عبادات به معنىالاخص) و برخى بدون قصد قربت، دستکم آثار دنیوى خود را دارند، ولى باقصد قربت، بعلاوه، منشاء "کمالنفسانى" هم مىشوند (عبادت بمعنىالاعم).
استدلال دیگر سروش، امکانحیلههاى شرعى در فقه است.
اما اولا) امکان حیلههاى شرعى درفقه هم ادعاى وى ( دال بر عدمضرورت اجراى احکام اسلام توسطجامعه و حکومت اسلامى)، را مطلقاثابت نمىکند.
ثانیا) امکان "حیله شرعى" مثلامکان هر حیله قانونى دیگرى در همهدنیا و از جمله در قوانین غیر دینى وحقوق لائیک، به معنى سوء استفاده ازقانون و یا ظاهر سازى در انجام وظیفهاست و این مشکل "قانون" نیستبلکهمشکل مجریان قانون است که درحکومت کفر، با قوانین لائیک و درحکومت اسلامى، با قوانین اسلامى،ممکن است صورت گیرد و در هرصورت، مدعاى وى را ثابت نمىکند.
پس اینکه فقه، دنیوى است و به دردآخرت نمىخورد، اساسا تعبیرى غیراسلامى از فقه اسلامى است. فقه، تنظیممناسبات انسانى در دنیا، باتوجه به آثاراعمال مردم در دنیا و آخرت است.چگونه است که وى از سویى تصریحمىکند که "حکومت، امرى سرتاپادنیوى است" و از طرفى معتقد است که"فقه، سر تا پا دنیوى است". در عینحال در جائى قبول مىکند که "فقه، جزءدین است"، پس "حکومت فقهى"، بایدممکن باشد معذالک چرا حکومتدینى، متناقض و ناممکن است؟:بعبارت دیگر، اگر فقه، سرتا پا دنیوىاست، پس چگونه جزء دین است؟!
اگر دینى بودن، شامل فقهى بودنهست، پس حکومت دینى، باید در عینحال، فقهى هم باشد،اما ایشان حکومتدینى را فقهى (یعنى ملزم به اجراء فقهاسلامى) نمىداند بلکه از ایمان آزاد وبدون فقه سخن مىگوید یعنى از قبح"فقه بدون ایمان"، کفایت "ایمان بدونفقه " را نتیجه مىگیرد.
پس حکومت دینى سروشچیست؟! و اساسا به چه معنى، دینىاست؟! قبلا باید پرسید «دین» درتعریف ایشان، آیا همان اسلامى استکه قرآن و پیامبر و اهل بیتبما معرفىکردهاند؟! آیا اسلام آقاى سروش، همیناعتقادات اسلامى (توحید، نبوت، معاد،امامت، عصمت، معجزات و ...) واحکام اسلامى (واجب و حرام فقهى)است؟!
بنظر او، فقه، نه بکار آخرت مىآید(چون سرتاپا دنیوى است!!) و نه بکاردنیاى مردم (چون مدیریت و حکومتبه علم و تجربه مربوط است وکار علومانسانى جدید غرب است و حقوق غیردینى مىتواند جایگزین حقوق دینىباشد). اما گذشته از فقه، حکومت دینىسروش، چه حکومتى مىتواند بود؟
مىگوید: «در حکومت دینى که آن رامقابل حکومت فقهى قرار مىدهیم،ایمان مردم اصولا به خودشان وانهادهشده ستبنابراین حکومت دینى بهآخرت مردم کارى ندارد.» (95)
از طرفى احکام شرع را، دنیوى و بىربط با آخرت خوانده و اداره دنیا را باعلم انسانى غربى و حقوق غیر دینى،شدنى (بلکه شدنىتر) مىداند و ازطرفى، نسبتبه ایمان و آخرت مردمهم ملتزم نیست. وى مىگوید: «نتیجهمهم آن است که حکومت دینى، خواه بهمعنى غیر فقهى و خواه به معنى فقهىآن، کارى به آخرت مردم ندارد وحداکثر، امور دنیاى مردم را رتق و فتقمىکند». (96)
عاقبت، نظریه دکتر سروش در بابرابطه دین و دنیا و وظایف حکومتدینى معلوم نمىشود و این تناقضگوئىها ادامه مىیابد. وقتى بحث فقهاسلام مطرح است، در مدح "ایمان وآخرت" و در مذمت "فقه و دنیا" و درباب دنیوى بودن فقه و غیر دینى بودنحکومت فقهى، مىسراید و وقتى بحث"ایمان و آخرت اسلام"، مطرح مىشود،مىخواهد که حکومت دینى، کارى بهکار آخرت مردم و ایمان آنها نداشته وتنها، دنیاى مردم را آباد کند یعنى دنیوىباشد. حال آن که اتهام فقه، مگر همیندنیوى بودن آن نبود؟!.
و نهایتا حکومت دینى ایشان،چنانچه خود، معترف است، هیچ تفاوتىبا حکومت لائیک ندارد و همه ایننظریهپردازىهاى پر تناقض، در جهتسکولاریزه کردن حکومتبکار افتادهاست. دینى بودن چنین حکومتى، فقطتعارف است و بس. زیرا هیچ وظیفهدینى یا ماهیت دینى ندارد و عملا نظاملائیکى است که بر مردم متدین،حکومت مىکند. بر خلاف جوامع غیردینى که در آنها همین حکومت لائیک،بر مردم غیر متدین حکومت مىکند!!
اولا) با این حساب، مردم براى آبادکردن دنیاى خود، چه نیازى به اینحکومت دینى دارند؟! عین سؤالى کهسروش علیه ضرورت "ولایت فقیه" درانداخت، علیه "حکومت دینى غیرفقهى"!! هم در انداختنى است. اساساچه نیازى به حکومت دینى است؟!
مىگوید: «در واقع، طرحى که بنده ازحکومت دینى دادهام، طرحى است کهبسیارى از حکومتها آن را دنبال مىکنند، خصوصا در جوامع پیشرفتهتر یا توسعهیافتهتر (غربى و لائیک) ماجرا از همینقرار است. حقیقت این است که نبایدانتظار داشتحکومت دینى باحکومتهاى دیگر فرق بارزى داشتهباشد. چه اشکالى دارد که جوامع دیگر(غیر دینى) در امر حکومتبهشیوههاى صحیحى رسیده باشند کهتحلیل ما از حکومت دینى رسیدهاست؟! چرا فکر مىکنیم که محصولرایزنى عقلاى جوامع دیگر لزوما ضد اندیشه دینى است؟! در واقع تفاوتاصلى حکومت دینى و غیر دینى، درجامعه دینى و غیر دینى است.» (97) وسپس: «ما به معناى واقعى، حکومت دینى نداریم. حکومت دینى واقعى،حکومتبر قلوب است اما بر قلوب که نمىتوان حکومت کرد. اصلا مفهومحکومت دینى در نفس خود، متضمنتناقض است» (98) و «حکومت، اعم از فقهى و غیر فقهى، حکومتبر اجساماست». (99)
ثانیا) حکومت غیر فقهى که موظفبه آباد کردن دنیاى مردم است، اینوظیفه را از راههاى مشروع انجامخواهد داد یا نامشروع؟! هر پاسخى کهبه این پرسش بدهید، پاى فقه به میانمىآید.
بار دیگر تکرار مىکنیم که با معیارایشان حکومت دینى و غیر دینى،علىالسویهاند چون هر دو تنها بایددنیاى مردم را تامین کنند. حکومت دینىکه نه موظف به اجراى احکام دین و نهموظف به ایمان مردم است، دقیقا یکحکومت غیر دینى است و سکولاریزمیا تفکیک دین از حکومت، معنائى جزاین ندارد.
تعریف واقعى نویسنده از حکومتاسلامى هم جز این نیست، حکومتلائیکى که دنیاى مردم را تامین کند ومانع ایمان شخصى و مناسک عبادىکسانى که مىخواهند متدین (به هردینى) باشند، نباشد، همین.
8) آخرین استدلال آقاى دکترسروش بر نفى حکومت اسلامى وولایت فقیه این است که: حکومت،ترکیبى از "ارزشها" و " روشها"ست وچون نه ارزشها، ذاتا دینىاند و نه روشهادینىاند پس حکومت دینى، بىمعنىاست: «پرسش از روشها، واضحاپرسشهاى غیر دینىاند» (100) و «جنبهروشى حکومت کاملا غیر دینى است» (101) و نیز: «ارزشها ذاتا غیر دینىاند» (102)
«اینطور نیست که اگر دین، متضمن"روشها" و "ارزشها" نبود، دیگر دیننیست. بدون این مقولات هم دین، دینباقى مىماند، جامعه هم دینى مىشود وحکومت هم به تبع آن، دینى خواهدشد.» (103)
پس علاوه بر حکومت دینى آقاىسروش، ما به تدریجبا "دین در منظرآقاى سروش" هم آشنا مىشویم. نهبراى روش زندگى و نه براى ارزشهاىزندگى، هیچیک لزوما محتاج دیننیستیم!!
ایشان به دو پرسش در باب حکومتاشاره مىکند که البته پرسشهایى بسیارمهمند:
1- حکومتباید چه ارزشها ومقاصدى راتحقق بخشد؟
2- با چه روشى آن ارزشها را تحققبخشد؟!
پاسخهاى معهود دینى ما که مستندبه متون دینى و مستقلات عقلى است،ارزشها و روشها را گامهائى واقعىبسوى کمالات واقعى (وکمال مطلق)تلقى مىکنند. اما در "دین عصرى"،مىتوانیم ارزشها و روشها را از اسلامنگیریم و در عین حال، همچنان مسلمانباشیم! یعنى جامعه و حکومت، بدوناعمال روشها و ارزشهاى خاص اسلامىهم، اسلامى است. بعبارت دیگر، دین واسلام، بگونهاى تعریف مىشود که نهروش و نه ارزش، از آن برنیاید!!
و اما براستى رابطه ارزش و روش، بایکدیگر و با دین چیست؟!
در تفکر اسلامى، همه ارزشها، درسایه یک ارزش مطلق،: ارزشمىشوند. آن ارزش مطلق، همان "تقرببه خداست" که تنها تکامل واقعى وحقیقى در عالم انسانى است. هدفبالاصالة و آنچه بالذات، "ارزش" است،طبق تعلیم پیامبران، همین است. روشتحقق این ارزشها و نیل به آن، همانا"عبودیت" است. سایر ارزشها،بالعرض، ارزشاند زیرا از فروع یامقدمات همین ارزش اصیلاند. و لذادرجات دارند و نسبى اما واقعىاند.نسبىاند زیرا همه، نسبتبه آن ارزشاصلى و اصیل» (کمال و سعادت ل تقرب خداوند) سنجیده مىشود. وواقعىاند، زیرا واقعا چنین تاثیرى داشتهو مقدمه وصول به آن هدف اصلى ومقدس مىباشند.
روشهاى مشروع هم، روشهاىوصول به ارزشها و تحقق اهداف ارزشى(مستقیم یا معالواسطه)، همگى، فروعیا مقدمات " عبودیت"اند. هر عنوانى کهبه دورى از خدا (حق مطلق) بیانجامد وموجب سخط او شود، خود، ضد ارزشاست و هر آنچه موجب این کمال (قرببه حق) شود - که سعادت حقیقى و مانا وجامع، در آن است - به همان میزان کهموجب این کمال باشد، ارزشى وارزشمند است.
بنابر این کلیه روشها یا رفتارى که باعبودیت، منافات دارد، عملا روشىبراى وصول به ارزشها نخواهد بود ونامشروع است. پس ارزشها، همه، درسایه ارزش اصلى (کمال)، ارزششدهاند و روشها همه، بلطف روشاصلى (عبودیت)، مورد تصویب قرارمىگیرند.
ارزشهاى اسلامى، را در متن اصولعقاید و اخلاقیات اسلام، و روشهاىاسلامى (جهت نیل به این ارزشها) را درفقه اسلامى، مىتوان سراغ گرفت.
ارزشهایى از قبیل عدالت، علم،نظم، برادرى و محبت، حق شناسى،ایثار و ... همگى بدانجهت ارزشىاند کهراه کمال انسانها را تسطیح و تعریضمىکنند وظلم و جهل و فقر و فلاکت وفساد و فحشا و رشوه و سایر محرمات وگناهان، ضد ارزشاند زیرا راه کمال وعبودیت را سد مىکنند. احکام فقهى،روشهاى وصول به کمالات را نشانمىدهد و کانالهاى عبودیت و استکمالرا بیان مىکند. جهاد و زکات و نماز و امربه معروف و نهى از منکر و ... روشهایىبراى تحقق ارزشها و لذا ارزشىاند. قمارو زنا و میخوارگى و سرقت و غصب واستثمار و دروغ و ....، مانع کمال آدمى(فرد و اجتماع) و مانع تحقق ارزشهایندو لذا ضد ارزش و حرامند.
بنابراین ارزش و ضد ارزش بمعنىعام کلمه، در سه سطح، قابل بررسىاند:الف) عقائد - ب) اخلاق - ج) رفتار.
الف) عقائد: نیل به کمال، منوط بهکسب آگاهىهائى خاص از عالم و آدماست که عقائد حقه مىنامیم. پس نقطهشروع ارزشها، جهانبینى اسلامى است.یعنى بدون معرفت و ایمان به توحید،معاد و نبوت و بدون تن دادن به لوازماین عقائد، نمىتوان به کمال اصیل(ارزش مطلق مادر جامع ارزشها)دستیافت.
بنابراین عقاید توحیدى، با عقایدشرک آمیز والحادى، منشاء آثارمتباینىاند.
در عقائد حقه، ایمان به معارفتوحیدى و اقرار به خداشناسىوانسانشناسى «وحیانى»، شرط لازمتکامل انسانى است. یعنى بدون چنینایمانى، نمىتوان از تکامل انسانى،سخن گفت.
ب) اخلاقیات: تقرب به خداوند، تقربمکانى نیست. مفهوم آن، وصول بهشاخصهائى واقعى در شخصیت آدمىاست. " صفات رحمانى" که هر یک،شاخهاى از کمال انسانى است، درراستاى عقائد حقه در نفس آدمى، ریشهمىدوانند و با "اعمال صالح" (فقه)،بارور مىشوند. لذا کلیه فضائل اخلاقى،که در سایه تعالیم و معارف صحیح و نیزعمل صالح و تمرین و تقوى، پدیدمىآیند، ارزشهاى اخلاقىاند(سخاوت، شجاعت، ایثار، زهد، توکل و...) و بنابراین رذائل اخلاقى، همگىضد ارزشاند. "ارزش" بمعنى اخص ومصطلح، همین ارزش اخلاقى است.
ج) رفتار و اعمال: "عمل"، چه نقشى درتکامل "انسانى"، ایفاء مىکند؟! تجلىعقائد و اخلاق و ادامه آنهاست. "عملبد"، تجلى عقاید غلط و اخلاقیات فاسداست که در عین حال، آنها را تقویتمىکند. "عمل خوب"، جلوه عقاید حقهو اخلاق فاضله است که آنها را درشخصیت آدمى، بارور و ریشهدار نیزمىکند.
مجموع این «عقائد و اخلاق واعمال»اند که ارزش یا ضدارزش رامىسازند یعنى باعث کمال یا انحطاطانسان گشته و او را بهشتى یا جهنمىمىگردانند.
فقه، بیان "اعمال صالح" است که راهتکامل انسانى را نشان مىدهند.محرمات، راه تکامل را سد مىکنند.
بدین ترتیب روشها به ارزشى وضدارزشى، صالح و فاسد، مشروع ونامشروع، یا درست و نادرست تقسیممىشوند.
مباحات فقهى، نیز اگر به نحوى درجهت تقویت و تحقق ارزشهاى اخلاقىیا روشهاى مشروع فقهى بیانجامد،واجب یا مستحب مىشوند و در غیر اینصورت، حرام یا مکروه.
تفسیر ارزشها و روشها در منظرفلسفه اخلاق و حقوق اسلامى چنیناست و اما سهم "وحى" و "عقل" را دررابطه با سه سطح "ارزشها" بررسىکنیم:
الف ) در باب "معارف ارزشى": اصولبرخى از این معارف، با قواى عقلى وخداداد انسان و بدون کمک وحى، قابلشناخت است و اساسا شروع دیندارى،شروعى صددرصد عقلانى است. ادامهآن نیز عقلانى است و این است که بااصول عقائد دینى، از طریق استدلالعقلى و ادراک شهودى شخصى، مواجهمىشویم. پس از ورود به حریم تفکر دینى، البته معارف بسیارى است کهمنحصرا و گاه ترجیحا بدون کمک وحى نمىتوان به آن دستیافت. پس "عقایدحقه" (مطابق با واقع) از قبیل توحید و معاد و نبوت و عدل و ..، مبتنى بر سهنوع درک (وحیانى - عقلانى - شهودى)است.
"عقل" و "نقل"، هر دو ضرورىاست و فقدان هر یک، راه کمال راخواهد بست و لذا دین، شامل عقلیات ونقلیات، هر دو است و برخى حقائق رابدون کمک "وحى" مطلقا نمىتواندریافت.
ب ) در باب ارزشهاى اخلاقى: قائلبه حسن و قبح ذاتى، اعمال راعلىالسویه نمىداند. ریشه واجب وحرام اخلاقى و فقهى نیز در همین"تفاوت واقعى" میان اخلاق فاضله ورذیله و اعمال صالح و فاسد با یکدیگراست. حسد و بخل و تکبر، واقعا راهخدا و راه کمال را سد مىکنند، چه دینبگوید و چه نگوید. عدل و سخاء وتواضع، واقعا ذخایر عالم بقاء و وسیلهتقرب به خدا و مراتبى از "کمال"اند، چهدین بگوید و چه نگوید. عقل و فطرت راخداى متعال براى درک کلیات حسن وقبح و حق و باطل قرار داده است.
و لذا حتى کسانیکه حجت دینى برآنها تمام نشده، تا آنجا که حجت عقلى وفطرى بر آنها تمام است، مسئول ومعاقباند و چنین نیست که اگر خطابوحى را در باب اخلاقیات نشنیدهباشیم، مطلقا سر از حسن و قبح وشایست و ناشایست در نیاورده و همهچیز، و همه صفات و اعمال، علىالسویهباشند. به این معنى، آرى ارزشهاىاخلاقى و دستکم امهات و اصول اینارزشها و در برخى از مصادیق مسلمخود، لزوما مستفاد از دین و معلول دیننیستند. صفاتى چون "عدالت"، خوبند وبدین علت، در شرع اسلام، واجبشدهاند و عکس آن، صحیح نیست.
اما از این واقعیت که مورد قبولاسلام است، نباید تعبیر کرد که "ارزشها،ذاتا غیردینىاند". (1) زیرا: اولا) توضیحو تبیین همان ارزشها (که مورد تاییدعقلاء هستند) و تایید و تاکید بر آنها،خدمتى بزرگ و لازم است که از ناحیهخدا و پیامبرانش صورت گیرد.
ثانیا) کلیه ارزشها، حتى در حدکلیات، کاملا روشن و مورد اقرارهمگانى نیست. حتى گاه مورد ابهام یاانکار کسانى قرار مىگیرند و بیان الاهىلازم است.
ثالثا) در موارد تزاحم و اصطکاکارزشها با یکدیگر (در مقام تحققخارجى نه در ذات خود)، احتیاج بهداورى صحیح و دقیق است که ازخداوند و پیامبرانش برمىآید.
رابعا) مصادیق ارزشها ( وقتى ازکلیات وارد جزئیات مىشویم) هموارهروشن نیست و چه بسا اختلافى است."حسن و قبح ذاتى" غیر از "حسن و قبحعقلى" است و دومى منوط به اولى استاما اولى لزوما مستلزم دومى نیست،یعنى اعمال، ذاتا از حسن و قبحبرخوردارند و آثار واقعى در عالم و آدمدارند و حسن و قبحشان قراردادىنیست، و اصول و کلیات آنها هم با عقلما درک مىشود (حسن و قبح عقلى). امااین بدان معنى نیست که کلیه مصادیقحسن و قبح، روشن و قابل درک عمومىاست. بلکه بسیارى مصادیق "حسن وقبح" در اخلاق و اعمال، لزوما بایدتوسط "وحى"، روشن شود و گرنهکشف نشده یا به سختى و در دراز مدتکشف مىشود و یا در بوته اجمالمىماند. در هر حال، مورد اجماع قرارنمىگیرد.
خامسا) کانون همه ارزشها، که بهسایر ارزشها معنى مىدهد، "عبودیت"است که اساسا تفسیر آن، کار دین الاهىاست.
لذا کلیه ارزشهاى اخلاقى را باید"دینى" دانست، به این معنى که یامنحصرا یا مشترکا، مورد توصیه وتعریف دین قرار گرفته و در متن دینىآمدهاند و این، منافات با حسن و قبحعقلى یا ذاتى اعمال ندارد. هر چه موردتوصیه یا تصویب دین است، دینى استبویژه که درک عمیق و جامع ارزشهاىاخلاقى بدون درک حقائقى چون توحیدو معاد، ممکن نیست.
ج ) در باب رفتارهاى ارزشى:"عقائد"، "اخلاق"، و "عمل" به یکدیگرمربوط و با یکدیگر متناسب و ازیکدیگر متاثرند. فیزیک عمل، بخودىخود ارزش یا ضدارزش نیست، بلکهمنشاء و خاستگاه نظرى و اخلاقى عمل،"حسن و قبح فاعلى" را مىسازند و آثارخارجى و وضعى عمل، «حسن و قبحفعلى» را بناء مىکنند و به درستیانادرستبودن یک عمل روى هم رفته،معنا مىدهند و کمال انحطاط آدمى راباعث مىشوند.
شریعت، راه تحقق عینى ارزشها وکمالات را نشان مىدهد و به عبارتى،احکام الاهى، "روش" و وسیله براىوصول به اهداف الاهى و ارزشهایند.این روشهاى ارزشى (احکام فقهى)،برخى ثابت و برخى متغیرند، گروهى،به تحقق ارزشهاى فردى و گروهى به حریم جمعى مربوطند.
رفتار انسان در حیطه فردى واجتماعى، منشاء آثارى است کهرویهمرفته یا به کمال شخصى و کمالاجتماعى مدد مىرساند و یا این کمالاترا تضعیف مىکند. پس هر رفتار ارادى وآگاهانه انسان، حکم شرعى دارد زیرا اثردارد و منجر به مصالح یا مفاسد فردى وجمعى مىگردد.
رفتار اجتماعى انسان، به حسبابعاد و نوع آثارى که دارند، به رفتارسیاسى، اقتصادى، آموزشى و حقوقى و... تقسیم و نامگذارى مىشوند. نام،مهم نیست. آثار واقعى و اجتماعىعمل، مهم است. زنا و نکاح، دو عملجنسىاند که هر یک، آثارى در واقعیاتانسان (فردى و اجتماعى) دارند، لذایکى حرام و دیگرى حلال شده است.بیع و ربا، دو عمل اقتصادىاند که بهدلیل آثارشان، یکى حرام و دیگرى تجویز شده است. سازش با حکومتنامشروع یا مبارزه با آن، دو رفتار سیاسىاند که به همان دلیل، یکى حرام و یکى واجب مىشود و هکذا. حال واجبات الاهى و فقهى را، چه روشبنامیم و چه ارزش، در هر حال شرطلازم براى نیل به کمالاتند. بىشک عمل خارجى و بدنى، کافى نیست و شرطقبولى اعمال، یعنى شرط تاثیر باطنى و استکمالى آن، نیتخالص و قصد قربتالاهى است. باطن و ظاهر عمل، هر دومهم و در جاى خود، لازم الرعایهاند وهیچ یک، جاى خالى دیگرى را پر نمىکند.
و اما تقسیم واجبات به دو دسته"تعبدى" و "توصلى"، نیز حکمت دقیقىدارد که گوئى فراموش شده است:
در واجبات توصلى، بدون اخلاص وقصد قربت، "عمل صالح"، تاثیر مثبتخارجى و دنیوى خود را همچنانخواهد داشت، ولى چون ریاکارانه یا بااهداف مادى صورت گرفته، فوائداخروى و استکمالى براى "عامل"نخواهد داشت. مثلا پرداخت زکات به حاکم اسلامى، در هر صورت آثار مثبتاقتصادى و اجتماعى و دنیوى خود رادارد اما اگر قصد قربت هم در کار باشد،بعلاوه، فوائد نفسانى نیز براى عامل، به ارمغان آورده و جنبه عبادى هم خواهدیافت (عبادت به معنى الاعم). کلیه اعمال حیاتى و اجتماعى و ظاهرادنیوى، به همین ترتیب تبدیل به عبادت مىشوند و عملى اخروى خواهند بود وواجبات تعبدى که اساسا عبادت بهمعنى اخصاند، اگر قصد قربت واخلاص در آنها نباشد بیفایده و باطلخواهند بود.
مىبینیم که میان ظاهر و باطن عمل،به راحتى نمىتوان تفکیک کامل صورتداد و رابطه "عمل" و "عامل"، نیز رابطه" دنیا" و "آخرت" بسا پیچیدهتر از آناست که در نگره سکولاریستى و یاکلیسائى تلقى مىشود. عملى که در نگاهسکولاریستها، دنیوى است (مثلزراعت، جنگ، مدیریت، صنعتگرى،حکومت، قضاوت، ازدواج، تفریح،تغذیه، خواب و ...) در نگاه اسلامى،حکم شرعى دارد، و رفتارى کاملااخروى و عبادى، مىتواند محسوبشود و بعکس، عملى که ظاهرا اخروىاست (نماز و ...) در نگاه اسلامى، بهدلیل مثلا نیات غیر سالم یا روش غلط،عملى دنیوى و بىارزش خواهد بود. دراسلام، هر عملى، در عین حال همدنیوى و هم اخروى است. دین، با دنیا وآخرت و به هر دو بعد عمل کار دارد وحکم شرعى، محصول همین نگاه دوجانبه است.
خداى متعال، نتیجه یک عمل را درپروسه ابدى "دنیا - آخرت" براى آدمىدر ظاهر و باطن عمل، آثار کوتاه مدت ودراز مدت، شخصى و اجتماعى، مادىو معنوى و ... لحاظ فرموده و سپسحکم به وجوب یا حرمتیا اباحه و ...کرده است و این جزء مسلمتریناعتقادات ماست.
بنابراین "دین و دینى" قیدى در برابر"دنیا و دنیوى" نیستبلکه دین، ناظر بهدنیا و آخرت آدمى است و نسبتبه آنهاو " رابطه دنیا و آخرت"، موضعگیرى وتفسیر کرده است. زیرا هر عمل ارادىانسانى، آثارى در دنیا و آثارى در آخرتدارد، آثارى در روح و آثارى در جسم وآثارى در عقل و شخصیت دارد، آثارىدر فرد و آثارى در جامعه دارد، آثارىکوتاه مدت و آثارى دراز مدت دارد و...،همه این آثار مورد محاسبه شارع بوده وسپس حکم شده است. این در مورد احکام اولى و ابتشرع است و البتهنقش اجتهاد را در راستاى حکم الاهى باید بدرستى برآورد کرد. نباید از اینعرائض، دعوت به جمود در فقه را استفاده کرد. عناوین و رفتارهاى جدیدبا آثار جدید، همواره به عنوان مسائل مستحدث باید توسط حاکمیت اسلامىو مجتهدان واجد شرائط، رصد شده و با توجه به مبانى عقلى و قواعد شرعى واستفاده از نصوص خاص یا عام الاهى،و با توجه به مصالح اجتماعى (با تعریفاسلامى "مصلحت" نه تعریف مادى و سکولاریستى از "مصلحت")، در موردآنها اجتهاد شود.
"علم و تجربه" چه نقشى دارند؟!
وقتى از احکام فقهى، تعبیر به روشکردیم، مرادى داشتیم و وقتى محاسبات عملى و تجربى بشرى را نیز روشمىخوانیم، بکلى مفهوم دیگرى مراداست.
روش فقهى و روش علمى، هر یک،کارى و کارکردى دارند. فقه، روشعبودیت و نیل به قرب الاهى رامىآموزد و حقوق ما (یعنى آنچه داشتنآن براى حرکت استکمالى در عالمطبیعت، لازم است) را معلوم مىکند.
از روش علمى - تجربى مىآموزیمکه اهداف الهى و انسانى، چگونه و با چه مکانیزمى در طبیعت و اجتماع، تامینشوند؟! حقوق شرعى مردم، چگونهتامین شود؟! وظائف انسانى و شرعىخود را چگونه انجام دهیم؟ عدالت وآبادانى و تولید و امکانات تغذیه وآموزش و بهداشت و تفریحات سالم و... که همگى حقوق شرعى انسان، وحقوقى هستند که اسلام براى انسانهاقایل است، چگونه و با چه روشهائى تامین مىگردند. مدیریت علمىبوضوح، در طول احکام الهى و ولایتفقیه قرار مىگیرد. آرى تکنوکراسىلیبرال، که اصالت را به "لذت و سود"مىدهد، تنها به تامین آنها با روشهاىتجربى و محاسبات علمى، بدون هیچ"واجب و حرام" و هیچ "تکلیف و هدفدینى" و آرمانهاى پیشینى مىاندیشد.
اما در حکومت اسلامى، از واجباتمسلم فقهى، یکى آنست کهتصمیمگیریها، و مدیریتها و رفتارحکومتى (که باید در راستاى اهدافاسلامى و مطابق با احکام اسلامىباشد)، هرچه علمىتر، منظمتر،محاسبه شده، متقن و مسبوق بهمشورت و تحقیق باشد. علمى بودنمدیریت و استفاده از عقلانیت ابزارى،خود، واجب فقهى و شرعى است کههزاران آیه و حدیثبه انحاء مختلف وبه ابعاد گوناگون مسئله (دقت و نظم وعقل ابزارى و ...) در جامعه سازى ومدیریت و حکومت اشاره دارند.
بنابراین، کلیه سئوالات روشى،علمى نیست اما آن بخشى که علمىاست قطعا باید به علم تجربى، (نه فقه ونه ریاضى و نه فلسفه ...)، ارجاع دادهشود. اما پرسش از چگونگى تحققاهداف و ارزشها و نیز پرسش از خودارزشها را در حکومت اسلامى، چگونهپاسخ باید داد؟!
چگونگى تحقق "اهداف دین" راباید در "احکام دین" جست. اگر اسلام،نشر معارف حقه و اخلاق فاضله وتصعید و تکامل انسانى را هدفگیرىکرده، شعار نداده است و کلى گوئىنکرده استبلکه راههاى عملى و روش نیل به این هدف عالى را نیز نشان دادهاست. اگر دین، صرفا دعوت به آخرت ومقدارى شعار اخلاقى باشد اما روشعینى براى عملى کردن این شعارها راارائه ندهد، در عالم عینى و واقعى،اتفاق چندانى ممکن است نیفتد و اساساشعارهاى خوب را همه، حتىفاسدترین افراد و تمدنها سردادهاند ولذاست که دین منهاى فقه، دین ناقصاست. آیا ارزشهاى دینى منهاىروشهاى دینى و بدون راهبردهاى عملىدین، قابل تحقق است؟! آیا ماندنى ومنشاء آثار عینى مىشود؟! ارزشها اگرروش و قالبى براى تعین اجتماعىنداشته باشند، تنها در صحنه ذهن وزبان و خاطرات عرفانى محدود شوند،آیا پس از مدتى حتى از همین صحنه(ذهن و زبان و دل مردم) نمىشود؟!
آقاى سروش مایل است از اسلام،چیزى چون مسیحیت و بودیزم یا اشعارعرفانى سرخپوستى و... بسازد. بهتریننقطه شروع براى حذف اسلام از صحنهاجتماع و حیات بشرى و به حاشیه بردنو استحاله آن، حذف فقه و ابعاد عملى -اجتماعى و بویژه خصلتحکومتى وولایتى اسلام است.
حال آنکه (تکرار مىکنم)، بهترین وبلکه تنها راه تحقق ارزشهاى اسلامى،اعمال روشهاى اسلامى است. اسلام،خود، فقه و احکامى بعنوان روش جهتنیل ارزشهاى خود، تشریع کرده است.
اگر کسىارزشهاى اسلامى راپذیرفت اما مدعى استغناء از روشهاىاسلامى جهت تحقق این ارزشها واهداف، یعنى مدعى استغناء از فقهاسلامى است، یکى از این دو راه را درپیش دارد:
1- اثبات کند که اساسا احتیاج به"روش" براى نیل به "ارزش" نیست وارزشها، لازم نیست که تحقق عینى یابندو "کمال"، یک کلمه است و بس.
2- اثبات کند احکام اسلامى، روشدرستى براى نیل به اهداف اسلام(ارزشها) نیستیا روش بهترى دردست است که باید جایگزین شود.
ولى آقاى سروش هیچ یک از این دوراه را نمىرود و لازم نیستبرود.بدانجهت که ایشان از اساس، منکرچیزى بنام " ارزشهاى ذاتا دینى"(ارزشهاى اسلامى) مىشود. (104) طبیعىاست که اگر کسى به "ارزشهاى اسلامآورده" قائل نباشد، هیچ نیازى بهپذیرش "روشهاى اسلامى" نیز نخواهدداشت.
روشهاى علمى - تجربى، نقشىجدى دارند اما تنها نقش خود را (و نهنقش احکام الهى یا ارزشها را) ایفاءمىکنند. هرگز نمىتوان "باید و نبایدها"و احکام را از "علوم تجربى" دریافت.واجب و حرام علمى مفهومى ندارد.چنانچه هیچکس هم تاکنون ادعا نکردهاست که ارزشهاى انسانى را از علومتجربى، استخراج مىکنند. ما ارزشهاى زندگى و روشهاى وصول به این ارزشهارا از دین مىگیریم و اما روش تحقق احکام اسلامى (و لذا اهداف اسلامى)را بى شک باید از علم و تجربه آموخت.سؤالى که یک مسلمان، با "دین"در میانمىنهد، این است که دنبال چه ارزشهائى باید بود و چگونه مىتوان آنها را محققکرد. اما پرسشى که از علوم تجربى خواهد پرسید (و واجب است کهبپرسد)، این است که: چگونه، با چهروشهاى علمى و کدام محاسباتمىتوان این وظائف را عاقلانهتر انجامداد و در نتیجه، اهداف اسلامى را محققکرد. "مسلمان"، ارزشهاى اسلامى(اهداف دین) و روش تحقق این ارزشها(احکام دین) را از اسلام و روشهاىعلمى تجربى جهت انجام این وظائف ووصول به آن اهداف را از علوم تجربىمىجوید. "علم" در طول "فقه" و"عقائد" اسلامى، قرارگرفته و مدیریتعلمى، بازوى حکومت اسلامى، استکه در مسیر اهداف و احکام اسلامىبکار مىافتد.
در واقع، ما با سه پرسش مستقل،مواجه هستیم:
1- هدف کجاست؟!"ارزشها"(معارف و اخلاقیات دین)
2- از چه راهى باید رفت؟! "روشفقهى"(حقوق و احکام دین)
3- چگونه باید رفت؟! "روشعلمى"(علم تجربى و تکنولوژى)
و هر سه لازم و بجاى خود مهماست.
بنابراین، این پرسش که "چگونه مىخواهیم مقاصد و ارزشهاى اسلامى رامحقق کنیم"؟!، پرسشى کاملا و واضحاغیر دینى نیست. زیرا از دو "چگونگى"مىتوان سخن گفت: 1- چگونگى ابزارى و فنى 2- چگونگى راهیابى.
"چگونگى نخست"، دقیقا تجربى وناظر به روشهاى علمى است. اماچگونگى دوم، به "احکام" مربوطاست. گرچه در سؤالات روشى، بحثاز این است که چگونه از نقطه (1) بهنقطه (2) برسیم. اما اگر مبدا و مقصدعزیمت را اسلام تعریف مىکند (اصولعقائد) که براى یک مسلمان، چنیناست، پس راه و صول به مقصد را نیز ازاسلام باید پذیرفت (اخلاق و فقه)، اماقدمها را چگونه برداریم؟ وجوببهرهگیرى از علوم تجربى، حکم دینىاست.
اما میان علوم انسانى (جامعهشناسى و روانشناسى و ...) با علومطبیعى و ریاضى و مکانیک تفاوتهاىمهمى است.
آقاى سروش معتقد است «روشهاىکار در طبیعت را از مکانیک و روشهاىکار در جامعه را از علوم اجتماعى بایدجست و هیچکدام به دین مربوط نیستچون انسان هم بالاخره، موجودى«طبیعى» است و "جامعه" با "طبیعت"تفاوت ندارد...» (105)
اولا) آیا یعنى "احکام زندگى" را ازجامعه شناسى استخراج کنیم؟!مسلمان، باید ونبایدهاى خود را ازاسلام مىطلبد.
ثانیا) کدامیک از علوم اجتماعى وچگونه مىتوانند نقش فقه یاحقوق راایفاء کند؟ از چه وقت، جامعهشناسى وروانشناسى، جایگزین فقه و حقوق شدهاست؟!
ثالثا) از کدام جامعه شناسى وروانشناسى مىگوئید؟! کدام مکتبجامعه شناسى؟! و کدام نظریهروانشناسى؟! دهها رویکرد و صدهانظریه، در تاریخ مباحث جامعه شناسىو روانشناسى در جریان بوده است.وقتى خود علوم انسانى، به دینى وغیردینى قابل تفکیکاند مبناى توصیهشما بر باد است. پیشفرضها و مبادى"مابعد طبیعى" و فلسفى "علوماجتماعى"، نوع انسان شناسىها وتفسیرى که از عالم و آدم در پشت تئورىپردازىهاى علوم اجتماعى نهفته وبویژه توصیههائى که نظریه پردازانملحد یا متاله، لیبرال یا مارکسیست،پوزیتویستیا اگزیستانسیالیست و...کردهاند، اینها هیچیک نه علمى و نهتجربى استبلکه دقیقا ناشى از جهانبینىها، فلسفهها، اخلاقیات ومکاتب مختلفند و لذاست که جامعهشناسى پوزیتویستى و جامعهشناسى مارکسیستى داشتهایم و همه با یکدیگر تفاوت و بلکه تضاد دارند. حال آنکه مکاتب مختلف در علم "مکانیک"نداریم و این خود بهترین دلیل بر تفاوت"مکانیک" با "جامعه شناسى" است.پوزیتویستها (کنت و دورکیم و...) برخلاف نئوکانتىهایى چون "وبر"، بهاتحاد متدولوژى علوم اجتماعى و علومطبیعى قائلند.
رابعا) سروش که مىخواهد جامعهشناسى (بعنوان یک "علم محض"!!)بجاى فقه، واجب و حرام و وظائفعملى مؤمنین را معلوم کند، علاوه برمشکلاتى که اشاره کردم، چرا در همینمقاله، صریحا جایگزینى حقوق غیردینى و لائیک (بجاى فقه) را توصیهمىکند.
اگر روشها، صرفا و کاملا علمىاست چرا "حقوق غیر دینى" طرحمىشود؟! گویى حقوق غیر دینى، "علممحض" است و " حقوق دینى"، خیر!!
فقه را با مکتب حقوقى لائیک بایدمقایسه کرد نه با "علم" (تازه اگر علوماجتماعى، دقیقا و کاملا "علم" باشند کهنیستند!. اگر سؤالات روشى، به هیچمعنا، هیچ ربطى به مکتب حقوقىنداشته و به فقه اسلام مربوط نیست،چرا "حقوق بشر" غربى که دقیقا یکمکتب حقوقى و نه "علم تجربى" استدر مقاله بکرات، توصیه مىشود؟! اگر"سؤالات روشى"، فرقى با سؤالات" طبى و مکانیکى و معمارى" ندارد، چراپاى "حقوق غیر دینى" پیش کشیدهمىشود؟!
خامسا) کسى ادعا نکرده که فقه،روش معمارى و پزشکى و خیاطى وآشپزى را به ما مىآموزد. هیچ فقیهى ازقدما و متاخرین، در هیچ متن فقهى،چنین ادعائى نکرده و عجیب است کهحتى نسبتبه وضعیت جارى رجمهورى اسلامى که توضیح عملىبراى تبیین رابطه "علم و فقه" در تمدنسازى اسلامى است، تغافل مىشود.سروش، البته چیزى بنام «تمدناسلامى» را هم قاعدتا نمىپذیرد اما آیادر "نظام ولایت فقیه"، علوم تجربى ومدیریتهاى علمى و فنى، تعطیل شدهو آیا کلیه مسائل را از فقهجستهاند؟!علوم تجربى و اجتماعىراههاى حل مشکلات را نشان مىدهد.
و فقه اسلامى مىگوید کدامیک ازاین راهها مشروع است و با ارزشهاىاسلامى سازگار است و کدامها خیر.چگونه است که وقتى حکومت لیبرال یامارکسیستى مطرح است، نمىپرسند کهلیبرالیزم یا مارکسیزم، چه ربطى بهخیاطى و آشپزى و مدیریت و علوماجتماعى دارند، اما در بحث از حکومتاسلامى، همه این امور باید در فقه بودهباشند؟!
اگر فرض کنیم پرسش اصلى ماچنانچه آقاى سروش مىگوید، این باشدکه: «براى آنکه یک حکومت موفقباشد، چه باید کرد؟!»، (106) آنوقتحکومت، دقیقا بر سر مفهوم «موفقیت»،وارد چالش نظرى مهمى مىشود.اینجاست که مباحث فلسفى، حقوقى وانسانى بزرگى در مىگیرد. موفقیت درنگاه حکومت لیبرال؟ موفقیتبا ضوابط حکومت اسلامى؟ موفقیتبا معیارهاى کمونیزم ؟! یا ... ؟! کدام؟!
حتى نحوه تامین امنیت و معاش،مورد اختلاف است. مفهوم "آزادى"،"عدالت"، "پیشرفت" و بسیارى ازاصولىترین مبانى در فلسفه سیاسى و حقوق، مورد نزاع مکاتب و حکومتهاى گوناگون است. اگر مسئله، صرفا علمى و تجربى بود، مىشد به اجماع دستیافت اما مىدانیم که چنین نیست و هرگز نبوده است.
اگر سؤال از اینکه "اقتصاد چگونه باید باشد"؟ یا "وضع تعلیم و تربیت،چگونه باید باشد"؟ و از این قبیل،توضیح ارکان «موفقیت» در یک جامعه یا حکومت است، اینها پرسشهائى در درجه اول، دقیقا حقوقى، فلسفى و در درجات بعدى فنى و تجربىاند.
اسلام، مارکسیزم و لیبرالیزم، هر سه،راجع به اقتصاد و نیز تعلیم و تربیت،مکتب دارند.
یعنى اهداف و احکام دارند. امااقتصاد سرمایهدارى یا اقتصادسوسیالیستى، آیا هر دو علمى، تجربىاستیا هیچیک؟ یا یکى هست ودیگرى نیست؟! آیا علاوه بر «علماقتصاد محض» (که تقریبا در کمترنظریهپردازى اقتصادى، با «علماقتصادى محض» مواجه هستیم وهمواره با توصیههاى ایدئولوژیکلیبرالى یا سوسیالیستى توامند)، دراقتصاد چپ یا اقتصاد سرمایهدارى،انواع تفسیرهاى متضاد مکتبى از عالم وآدم، دستگاههاى حقوقى متفاوت و نیزتوصیهها و احکام گوناگون در کارنیست؟! آیا اسلام، مکتب اقتصادى ،توصیهها و مواضع اقتصادى، احکام وحقوق اقتصادى خاصى ارائه ندادهاست؟! وقتى از جامعهشناسى اسلامى،روانشناسى اسلامى، اقتصاد اسلامى،علوم سیاسى اسلامى، حقوق اسلامى وحکومت اسلامى سخن مىرود، بدینمعنى است که همواره علوم انسانى،ترکیبى از "تجربه و علم" محض با"فرضیات معرفتى و مکتبى و توصیهها واحکام خاص" است. دقیقا همانچه درحقوق لیبرال، حقوق مارکسیستى وحقوق اسلامى است، در جامعهشناسىو علوم سیاسى و لذا در مقوله«حکومت» نیز مطرح است. هر مکتبى،اهدافى (ارزشها) و احکامى (روشها) متناسب با آن اهداف دارد و "علم یاتجربه"، سلاح مشترک همه مکتبهاجهت اعمال روشها و تحقق ارزشهاىخاص آن مکتب است. هیچ مکتبىدرعرض "علم و تجربه" نیستبلکه علمو تجربه و فنا نیت، همه، در طول اهدافو احکام مکتبىاند. در تکنوکراسىلیبرال، هدف، «سود» محض است(یوتیلتاریانیزم) و لذا احکامش را نیزظاهرا از "علم" (در واقع، از زیادهطلبىسرمایهدارى)اتخاذمىکنند. علم،صرفاابزاراست نه هدف و نه حکم.
بنابراین سؤال از چگونگى اقتصاد یاسیاستیا تعلیم و تربیت و در واقعسؤال از موفقیتیک حکومت، سؤالىمرکب از «هدف حکم» و «کیفیت فنى»است. «اهداف و احکام»، عناصرىمکتبىاند و «کیف فنى»، عنصرى دقیقاعلمى - تجربى است. ایدئولوژى زدائىدر تبلیغات سیاسى قطب "لیبرال -سرمایه دارى غرب" نیز بقصد حذفاهداف و احکام مکتبى، اصولگرائى وآرمانگرائى در دنیاست و ادعاى «علمىبودن» که با «ایدئولوژى زدائى» و«مکتبزدائى» مقارن مىگردد، در ظاهربه معنى تضاد «علم» با «ایدئولوژى واصول آرمانى» است در واقع، توصیه بهکنار گذاردن همه مکاتب و باید نبایدها وهمه اهداف و احکام مکتبى (اعم ازدینى و غیر دینى) بنفع سرمایه دارىلیبرال و "سود محورى" است. "علممحض"، تنها از قوانین تکوین و نظمحاکم بر جهان طبیعت پرده برمىدارد وحداکثر (در صورت توفیق علوم)،واقعیتهاى تجربى و محسوس را فاشمىگویند، اما نه واقعیتهاى فوق تجربه راو نه توصیه و احکام را نمىتوان از «علومتجربى محض» استخراج کرد. این درمورد علوم طبیعى!... و علوم انسانى، کهاساسا علم محض نیستند.
سروش مدعى است که جامعهشناسى و روانشانسى دقیقا همچونمکانیک و طب و معمارى، علم محضاست و لذا انسان شناسى و نیزتوصیههائى که در علوم انسانى سکولار و غیر الاهى، مىشود، همه علمىاند.بعبارت دیگر احکام ایدئولوژیک سکولاریستى، تحت نام «احکام علمى»به خورد جوامع اسلامى داده شود!!
استدلال وى این است که «بالاخره ما انسانها هم موجودات طبیعى هستیم،جامعهمان هم موجودى طبیعى است» (107) و علوم انسانى غرب نیز، نوعى علومطبیعى است پس باید جامعه را بر اساساحکام اقتصادى، اجتماعى و حقوقىغرب اداره کرد. اما براستى نه انسان،یک موجود صرفا طبیعى است، و نهمقاصد اسلامى، محصور نگه داشتنانسان در ابعاد طبیعى است و نه علومانسانى، عین علوم طبیعى است و نه اینعلم، منشاء احکام مىشود و نه.....
در این مقاله، سروش به تبعجامعهشناسان پوزیتویست، انسان راموجودى صرفا طبیعى تعریف مىکند.فلذا تفاوتى میان علوم انسانى و علومطبیعى قائل نمىشود.
در اینجا تذکر باید داد که حتىمدیریت ابزارى و فنى و روشهاى علمىتجربى نیز خارج از دین نیست.
خود دین، اکیداتوصیه به عقلانیتروشى و علم و تجربه و نظم فرموده ولذااین امور نیز مشمول احکام دین و واجبفقهى است (گاه واجب کفائى و گاه حتىعینى).
برخى آگاهىهاى علمى تجربى(طبى و...) نیز در متون دینى آمده که درمواردى که قضیه خارجیه بوده است،بىشک مطابق با واقع و صحیح بوده وقضایاى حقیقیه دینى اکنون هم علمى وعملى است و تا ابد صدق خواهد کرد.
بىشک، عقلاء قوم و متخصصین ومدیران کارشناساند که باید به تنظیمامور حکومت و مدیریتبپردازند وعقلانیت فنى و ابزارى و روشهاى علمىرا بکارگیرند. اما در راستاى کدام احکامو اهداف؟! اسلامى یا سکولار؟!اخروى و دنیوى یا تنها دنیوى؟! احکامخدا را اطاعت کنند یا معصیت؟!
دغدغه رشد اخلاقى و معنوى مردمرا داشته باشند یا خیر؟! به عدالتاسلامى پایبند بمانند یا نمانند؟!حکومت، تنها به معاش مردم برسد یابفکر معاد مردم هم باشد؟! آقاىسروش برخى از این پرسشها را عمدامسکوت گذارده و به برخى صریحاپاسخ منفى مىدهند.
اگر صرف کارشناسى و فن سالارى وحاکمیت نخبگان علم و مدیریت، کافىبود و بعلاوه احتیاجى به دین نبود، پساینهمه اختلاف میان انواع مدیریتها وسیاستگزارىها و حکومتها از چیست؟!اگر «مدیریت علمى»، خلاء دین و فقه راهم در حکومت پر مىکند (علاوه بر کارویژه خود)، و اگر معناى روشن و اهدافروشنى دارد، این همه نزاع از کجاست؟!
علمى بودن مدیریت، چه منافاتى بااسلامى بودن (اهداف و احکام)مدیریت دارد؟! وقتى امام(رض)فرمودند، که فقه، «برنامه زندگى بشر ازگهواره تا گور» را بیان مىکند، همهدانستند که مراد، برنامهریزى جزئى وفنى نبود بلکه بدان معنى است که راه وروش زندگى مؤمنانه و صحیح و رو بهکمال رابیان مىکند. مجادله لفظى بر سرکلمه «برنامه» و «حکم»، نه به «تبیین»مسئله، بلکه به ابهام آن خواهد افزود.هیچ فقیهى ادعا نکرده بود که فقه، کارفیزیک و ریاضى و شیمى و مدیریتتجربى و برنامهریزى علمى و مهندسىفنى و طب را در نظام «ولایت فقیه»خواهد کرد و این جزء عوامانهترین وعجیبترین شبهاتى است که آقایان درانداختهاند. در منطق دین ما، اگر زمامامور به غیر متخصصان داده شود، بهنص پیامبر اکرم (ص) و متواتراتاسلامى، نه تنها خیانتبه علم، بلکهخیانتبه خدا و رسول و اسلام همهست.
ولى جداى از خبرویت علمى و فنى،اگر نه روشها و نه ارزشها را نباید از دینپرسید، پس اساسا چه چیز را باید ازدین پرسید؟! (البته از ایشان خواندهایمکه دین، على الاصول، مربوط به عوام ومردم متوسط است و کارش متقاعدکردن مؤمنین به رعایت ارزشهاست کهذاتا غیر دینىاند و کفار هم آنها را قبولدارند!!) پشتیبانى از اخلاق غیر دینى وفرا دینى!!)
در این مقاله، سروش نه تنها روشهارا مطلقا غیر دینى اعلام مىکند، بلکه درارزشها نیز جاى مستقلى براى دین،مطلقا قائل نیست.
اولا ارزشها را درجهبندى مىکند (ومعلوم نیستبا کدام پشتوانه استدلالى وکدام ملاک؟!) و کمترین نتیجه این مهم وغیر مهم کردن ارزشها، زمینهسازىجهت نسبى کردن برخى ارزشهاى مهم(تحت عنوان ارزشهاى درجه دوم وسوم) است. و اما یعنى چه که «ارزشهاذاتا غیر دینىاند؟!» استدلال ایشانتقریبا همان ارجاع به ذاتى و عقلى بودنحسن و قبح است اما این:
اولا خلاف عقائد اعلام شده ایشان(در دانش و ارزش) است که ارزشها رانه به حقیقت نفسالامرى همگانى وفطرى، بلکه به «باید نخستین» و «منشاءاعتباریات»، ارجاع مىداد و ثانیا اعترافعمومى عقلاء به حسن عدالت، حرفىاست و ادعاى همگانى بودن و واضحبودن «تعریف عدالت» و «مصادیق آن» وضرورت عقلى التزام به آن، ادعاىعلىحدهاى است که واقعیات بشرى وبینالمللى، خلاف آن را نشان مىدهد.
هر ارزشى که دین، مستقیما یا ضمنا،آن را تائید کرده، «ارزش اسلامى»است، چه جزء مستقلات عقلیه باشد وچه احتیاج قطعى به آموزش دینى داشتهباشد.
پس «ذاتا غیر دینى بودن ارزشها»،تنها و حداکثر، بدینمعنى قابل قبولاست که اصول ارزشها، اعتبارى محضو نسبى و تابع قرار دادها نیستبلکهمستظهر به حقائقى نفس الامرى در عالمو آدم است و اینمقدار را ما - عدلیه -بکمال معتقدیم و مىپذیریم اما از چنینمعنائى نمىتوان چنین تعبیرى کرد (که:ارزشها ذاتا دینى نیستند) و نه مىتوانچنان نتیجهاى گرفت (که: حکومتدینى معطوف به ارزشهاى دینى نباشد)زیرا:
اولا) گرچه ارزشها، ذاتا و بعلت نقشىکه در کمال و سعادت آدمى ایفاءمىکنند، ارزشاند، اما این بدانمعنىنیست که ما بدون کمک انبیاء(ع) ووحى، قادر به شناخت کلیه ارزشها نیزهستیم. در واقع دو پرسش در برابر مامطرح است:
1) آیا ارزشها، حاکى از حقائقنفسالامرى بوده و واقعى هستند، چهدین بگوید و چه نگوید؟
2) این ارزشهاى واقعى را (که واقعادر کمال ما دخالت دارند) همه بقدرکافى مىشناسیم، چه دین بگوید و چهنگوید؟!
پاسخ ما به پرسش اول، مثبت استو تفاوت عدلیه و اشاعره (طبق قرائتمشهور از راى اشاعره) در همین است.اما پاسخ پرسش دوم، منفى است و لذاعلاوه بر حجتباطنى (عقل و فطرت)،احتیاج به حجت ظاهرى (انبیاء و دینوحیانى) بوده و خواهد بود.
ادیان ابراهیمى و در راس همه،اسلام، نمىتوانستند نسبتبه ارزشهاساکت و بىتفاوت بمانند و نماندند زیراکمال انسانها و قرب به خدا، بدون توجهو تطابق با ارزشها محال است.
بى شک براى درک مستقلات عقلیه،عقل فردى کافى است (بر خلاف "بناءعقلاء" که عقل جمعى است)، و نیازىچندان به کمک وحى، در فهم اصلمستقلات در حد کلیات ندارد. اما همهارزشهاکه مستقلات عقلیه نیستند وگرچه واقعى و غیر قراردادىاند امامستقلا و براحتى قابل تشخیص نیست.
ثانیا) ارزشهایى نیز که معلوم است(حسن عدالت و قبح ظلم)، باز احتیاج بهتوضیح و تفسیر دین دارند و بویژهمصادیق عدل یا ظلم، عمدتا بدون کمکوحى، قابل شناخت و روشن نیستند.
ثالثا) دین، گر چه - حجیت عقل درمستقلات عقلیه را امضاء کرده ولىارزشها اگر، کلا و جزء، مفهوما ومصداقا و براى همه عقلاء (متدین یاملحد)، قابل درک و واضح بود، پس اینهمه اختلاف در ارزش و ضدارزش (کهگاه عدهاى، براى نسبى خواندن"ارزشها" به همین اختلافات کثیر عرفى،استدلال کرده و دو مسئله را خلطکردهاند) در میان عقلاء عالم ازچیست؟ ! اکنون حتى بر سر مفهومعدالت که بارزترین ارزشهاى همگانى ومثال مهم مستقلات عقلیه است و همهبشریت از آن تمجید مىکنند، بحثهاىبسیار جارى استبحدى که بعنوانمثال، فیلسوفان لیبرال، اساسا عدالت راداراى مفهوم محصل نمىدانند وحداکثر، آن را به رفاه همگانى مادى !!ارجاع مىدهند. گذشته از مفهوم، وقتىبه مصادیق عدالت (یعنى عدالت درمقام اجراء و تحقق اجتماعى) مىرسیم،اختلافات به تضاد، تبدیل مىشود ودقیقا رفتار یا سیاستیا شعارى که درمکتبى، ظالمانه و ضد ارزش تلقىمىشود، در مکتب دیگر، عین عدالت،خوانده مىشود.
این همه تضاد در نظر و عمل، درجوامع و مکاتب بشرى از چیست؟!
ارزشها، ذاتى و واقعىاند آرى، امااگر "وحى" (حجتبیرونى) به کمک"عقل" (حجت درونى) نیاید، بسیارىارزشها مغفول و حتى مجهول مىمانند وآنها که جزء مستقلات عقلیه است نیز،صرفا در حد کلیات، روشن است ومصادیق آن، که همان عدالت واقعى وعینى است، چه بسا اختلافى است.خود این واقعیت مهم، از جمله ادلهاىاست که ضرورت "فقه اسلامى" را نیزدر کنار اخلاقیات اسلامى آشکارمىکند. همین مفهوم «عدالت» را کهبارزترین و مورد اتفاقترین ارزش عامهاست، در نظر بگیرید. یکى ازاجماعىترین تعاریف عدالت، «احقاقحقوق» است. یعنى حق باید به حقداربرسد. اما همین تعریف واضح، تقریبامشکلى را حل نمىکند، مگر مصادیق"حق" روشن شود. جامعه سرمایهدارىو جامعه سوسیالیستى، هر دو مدعىعدالت و احقاق حق هستند. اما یکىمعتقد است که مثلا «مالکیتبر ابزارتولید»، حق بخش خصوصى نیست ودیگرى خلاف آن مىاندیشد. یا مثلا درجامعهلیبرال، همجنسگرائى بعنوانیک«حق»، به رسمیتشناخته شده و منعآن، نقض حقوق بشر، یعنى عملى غیرعادلانه و ناقض عدالت دانسته مىشود.
اگر فقه اسلامى نباشد، ارزشها درحد کلیات و شعار مىمانند و هرگزعملى نمىشوند. صرف اعترافعمومى عقلاء به درک و تصدیق «حسنعدالت»، کافى نبوده و شریعت، بایدمصادیق «عدالت» را معلوم کند. و قبل ازفقه، تعریفى که اسلام از اخلاق وارزشها ارائه مىدهد، مورد نیازبشریت است. درک ارزشها بدونمشارکت عقل و وحى (که دو حجتالاهىاند) محال است. بدون دین،نمىتوان ارزشها را (که قبل از دین،واقعیت دارند)، بقدر کافى شناخت ومصادیق آن را تشخیص داد و روشتحقق آنها را از پیش خود اختراع کرد.ارزشها، ثبوتا و در نفسالامر، براىتحقق خود احتیاج به دین ندارند اما اثباتاو در مقام تشخیص و درک مصادیق آنها،ما به دین احتیاج داریم. به این اعتبار،ارزشها را باید از دین آموخت. زیراارزشها که وجود خود را مدیون دیننیستند، تشخص و تحقق عینى خود رامدیون دین هستند.
در غیر اینصورت پس تفاوت مؤمن وکافر در چه چیز است؟! تفاوت یکمتفکر دینى با یک متفکر لیبرال درچیست؟! از عوام گذشته، تفاوتخواص در چیست؟! اگر نه روشها و نهارزشها را، لازم نیست که از دین بگیریم،پس چه چیز را باید از دین گرفت؟!
سروش معتقد است که تنها خدمتدین در باب ارزشها و اخلاق (که ذاتاغیردینىاند)، یک کارکرد روانى درسطح عوام مذهبى است زیرا عوام، نهفیلسوف هستند تا به کمک دین، احتیاجنداشته باشند و نه گوششان به حرففلاسفه و خواص بدهکار است. براىآنان بهترین راه، همین تصور است کهسروش غیبى از آسمان رسیده است.تودهها، تنها حرفهاى پیامبرانه را گوشمىکنند گرچه پیامبران حرفى بیش ازعقلاى قوم نداشته باشند!! تنها تفاوتشدر چهره آسمانى دادن به این سخناناست: «عموم مردم، وقتى این ارزشها رااز دست دین بگیرند، آنها را بهتر باورمىکنند. مردم على الاغلب بهداورىهاى عقلانى خود کمتر اتکاءدارند، در ضمن به داورى عقلاى قومهم چندان اعتقاد راسخى ندارند، اماوقتى دین، آدمیان را به عدالت و ...دعوت مىکند، مردم این دعوت رامقبولتر مىیابند تا اینکه کسى آنها را بهدواعى انسانى یا ارزشى مطلق به اینامور فرا بخواند.» (108) و یا: «اخلاق چندانحاجتبه پشتوانه ندارد، ... اما براىعامه مردم، تاکید بر اخلاق از جانبدین، فوقالعاده کارساز است هیچفیلسوف یا صاحب مکتبى قادر نبودهاست که اطمینان به ارزشمندى وثمربخشى ارزشهاى اخلاقى را در روحآدمیان بدمد. فقط آن کسى که مردم، وىرا پیامآور صاحب اصلى این عالممیدانند، ... چنین اطمینان عظیمى فراهممىآورد» (109)
«بارى پشتوانه اخلاق بودن دین،دقیقا به این معناست که به آدمیان،اطمینان خاطر مىدهد.» (110)
یعنى دین، بگوید و نگوید، ارزشها«معلومند» و همه مىدانند، منتهىکارکرد روانى و اطمینان بخش «دین»براى تودههاى عامى است که اهمیتدارد و جزءخدماتوحسناتدیناست.
ولى حق آنست که ارزشها بدونکمک دین، کاملا معلوم نیستند گرچهکاملا واقعى و نفسالامرى باشند. کمالبودن «کمالات»، بدون کمک دین،واقعى است اما واضح و متیقن نیست،حتىبراىخواص و فلاسفهو عقلاءقوم.
بهترین دلیل، اختلافات مملو ازتضاد میان عقلاء و خواص و فلاسفهبشرى بر سر ابتدائىترین مفاهیماخلاقى و مصادیق اخلاقى است،گذشته از اینهمه مفاسد اخلاقى وضدارزشهاى علنى که در جوامع لائیک،برسمیتشناختهشدهو عرفى گشتهاند..
آخرین نکته در این باب، آن است کهتا جائى که بیاد دارم، ایشان قبلا در باباخلاق، ارزشها را به یک «باید نخستین»بدون استظهار به هیچ حقیقت ذاتىماوراء قرار داد، ارجاع داده و عملااعتبارى بودن اخلاق را پذیرفته بودبنحوى که «دانش و ارزش» ایشان، نوعىقرائت مذهبى!! از نظریه «هیوم» و یا ترکیبى از باطن «پوزیتویزم» و ظاهراشعرى گرى، تلقى شد. زیرا اختلاف پوزیتویستها و اشاعره در این باب، صرفادر آن است که آن «باید نخستین»چیست و از کجاست؟! (بنابر قرائتمشهور از راى اشاعره).
9) در پایان به جمعبندىنویسنده محترم از نوشته خودشمىپردازیم. متاسفانه آنچه دکتر سروشدر جمعبندى پایانى خود آورده، با آنچهدر متن مقاله نوشته است، در مواردمتعددى، تفاوت دارد.
مثلا جائى مىگویند: «فقه، امرىسرتا پا دنیوى است» (111) و به دنیاى مردممربوط است و در جائى مىنویسد که«فقه قادر نیست مشکلات دنیاى ما رادوا کند، چه رسد به مسائل مربوط بهسعادت اخروى» (112) و ... .
در عین حال، مىتوان مستقلا نیز بهجمعبندى پایانى ایشان (قطعنامه 8مادهاى) هم پرداخت:
نکته اول:
الف) آن بخش از جنبه مدیریتىحکومت که صرفا عقلائى و علمىاست، به صراحت، مورد تصویب وتوصیه دین است. حجیت «عقل»، ذاتىو در عین حال، اسلامى است و درهیچیک از نظریات "ولایت فقیه" (ازقدماء و متاخرین)، هیچ نظریهپردازى،ادعاء نکرده است که امور فنى و طبى ومهندسى و فن مدیریت ابزارى را باید ازفقه استخراج کرد تا حکومت، فقهىباشد. اما البته مدیریت عقلائى و علمى،باید درصدد نشر معارف و اخلاقاسلامى و اجراء عدالت اجتماعى واقتصادى و قضائى باشد، نه حقوقلائیک و احکام و جهانبینى غیر الاهى.
ب) ارزشها، اتفاقا بعلتخدمتشان بهمصالح حقیقى فرد و جامعه است که«ارزش»اند. منتهى این مصالح، صرفابمعنى سود مادى نیست. مصلحتحقیقى انسان، در تکامل الهى اوست وارزشها حقیقتا در این جهت، مفیدند ولذا "مىارزند". ایشان، «ناظر بهمصلحتبودن» ارزشها را منافى با«ارزش بودن» آنها مىداند و توجه نداردکه ذاتى بودن ارزشها، از جمله، مستلزمهمین امر است.
نکته دوم:
الف) شیوه حکومت کردن، غیر ازشیوه عزل و نصب و تقرر «حاکمیت»است. آنچه در متن، راجع به آن بحثشد، تلاش دکتر سروش، جهتجایگزینى حقوق غیر دینى (نظارت وعزل و نصب با معیارهاى حقوقىلائیک) بجاى "حق الاهى" در حاکمیتو مشروعیت آن بود که دقیقا یک دعوىسکولاریستى است و ربطى به «علم ومدیریت و تجربه بشرى» ندارد.
البته ایشان حقوق بشر لائیک را«علم» - نه مکتب - مىخواند (113) و درتوضیح اینکه حکومت دینى ایشان، چراعملا یک حکومت لائیک از آب درآمده (که تنها چون برجامعه متدین،حکومت مىکند، «دینى» نامیدهمىشود!!) استدلال مىکند: که «سواىاین مورد - که در جامعه دینى، پس ازتامین معاش، راه براى حاجات لطیفمثل هنر و دین و ... بسته نیست -حکومت دینى و غیر دینى، هیچ تفاوتى ندارند» (114) و «به هیچ وجه، مایه تعجب وانکار نیست، که ببینیم راههاى بشرى والهى رفته رفته به هم نزدیک مىشوند،هیچ اشکالى ندارد که عقلاء به همانجائى برسند که دین به آنجا رسیده ومىتواند برسد.» (115) و «این مطلب، شبیهبه آن است که از سر انکار و تعجببگوئیم پارهاى از حرفهاى قرآن، همانحرفهائى است که دانشمندان گفتهاند،پس چه فرقى میان علم و دین است؟!جواب این است که هیچ.» (116)
«از قضا این نوع حکومت دینى (کهحق حاکمیت در آن، الاهى و فقهىنباشد)، انصافا با حکومتهاى عقلاىبشرى (لائیک) فاصله بسیار کمى دارد وتمام هدف و غایت ما در اینجا این بودکه این تفاوت را به حداقل برسانیم.» (117)
حال آنکه، آنچه به عقل و علم وتجربه عقلاء، مربوط است، «حقوق غیردینى» نیست، بلکه علوم ریاضى وطبیعى و نیز بخشهاى تجربى و عقلىعلوم انسانى است، که در «ولایت فقیه»باید اعمال شوند. اما «حقوق سیاسىلائیک»، که سروش، آنها را مبناى (گاهمشترک و گاه منحصر بفرد) حاکمیتقرار مىدهد و جایگزین (و گاههمنشین) «فقه» مىکند، نه «علم تجربى»است و نه «عقل»، بلکه یک مکتبفکرى غیر دینى با توصیهها و پیشفرضهاو احکام لائیک است. بخصوص که درعلوم اجتماعى و سیاسى غرب،مضامین متضاد با دکترین مصرح دین،کم نیست.
نکته دیگر اینکه ایشان مىگوید:«البته سخن این نیست که این دوحکومت («دینى» و «لائیک»، طبقتعریف سروش از حکومت دینى)،صددرصد یکى مىشوند، اما اگر همیکى مىشدند، هیچ اشکالى نداشت.» (118)
و در عین حال تنها قیدى که براىدینى نامیدن یک حکومت (که بامعیارهاى غیر دینى اداره مىشود)مىآورد، امروزه دراغلب حکومتهاىسکولار غرب جارى است.
زیرا حکومت غیر دینى را که برجامعه دینى حکومت کند، دینىدانست، و بنظر ایشان، براى دینى بودنیک جامعه، کافى است که علاوه برمعاش، «براى پرواز در ماوراء طبیعت،تئورى داشته باشد»، همین. پسحکومت، اگر مانع ایمان آزاد و حاجات لطیف مردم (مثل موسیقى، دین، نقاشىو معمارىو عبادت!!)نشود، دینىاست.
اما چه کسى منکر است که کمتررژیمى در دنیاست که جلوى فعالیتهاىعبادى و هنرى مردم متدین یا غیرمتدین را بگیرد و لذا کمتر حکومتىاست که دینى نباشد!!
ب) نظارت بر «ولى فقیه»، محتاج اذنولى فقیه نیست. این نظارت، حق مردماست اما منشاء دینى و معیار الاهى داردو حاکمیت دینى، اتفاقا نظارت پذیرتر ونقد شدنىتر از حاکمیت لائیک استزیرا واجب و حرام و ضوابط دینى بسیارى، حاکم را مقید مىکند. سروشبراى دمکراتیزه کردن حکومت دینى،راه را در سکولاریزه کردن آن، منحصرمىبیند، حال آنکه با معیارهاى فقهى،حکومت دینى، کاملا مشروطه و تحتنظارت است. ایشان حق نظارت را «حق انسانى» مردم (در مقابل «حق دینى»مردم!!) قرار مىدهد و مىگوید:«نمىتوان شیوههاى دمکراتیک حکومت را با حق الاهى حاکمان، جمعنمود و بنا کردن یک حکومت دمکراتیک دینى، محتاج تامل و تجدیدنظر در هر دو رکن حکومت دینى یعنىحق حکومت و شیوه حکومت است.» (119) یعنى تا این دو، دین زدائى نشوند،حکومت دمکراتیک نخواهد بود.
نکته سوم):
همچنین ایشان، دینخواه بودن مردمرا شرط لازم و کافى "براى دینى نامیدنحکومت" مىداند. یعنى همین کهحکومت، دنیاى آنها را تامین کند و مانعحاجات دینى و هنرى آنها نشود، دینىنامیده شود. اجراء احکام دین لازمنیست.
نکته چهارم):
در پیشنهاد سروش، حکومت دینى،دیگر نمىتواند منبعث از دین باشد،زیرا نه مشروعیت و حق حاکمیت آن،دینى است و نه موظف به اجراى احکامدین و حدودالاهى استبلکه تنها بایدفضا را باز نگاهدارد تا هر کسمىخواهد به مقتضاى دین، عمل کند وهر کس نمىخواهد نکند. ایشان وانمودمىکند که نظام «ولایت فقیه»، قائل بهتجسس و صدور بخشنامه و اعمال زورو اجبار، حتى در کلیه امور شخصى وایمانى و عبادى مردم است که با «ایمانآزاد»، منافات دارد.
همچنین حکومت دینى سروشپراگماتیست افراطى است زیرا از بابحفظ خود است که مجبور به حفظ دیناست، و گرنه حفظ دین را وظیفه اصیلخود نمىداند.
از طرفى، حفظ دین توسط حکومتىکه نه «مسئول آخرت مردم است» و نهباید «به آنها ایمان بدهد» و نه «باید خودرا مجرى فقه بداند» هم چیز عجیبىاست!!
نکته پنجم):
الف) ایشان حکومت را، اگر بخواهدحافظ احکام و معلم اخلاق مردم باشد،«حکومتى کمابیش، توتالیتر» (120) مىخواند.
بنابراین پس "حفظ دین"، بمعنىحفظ احکام اسلام و تعلیم اخلاقاسلامى هم نیست. پس آیا بمعنى حفظ«ایمان» قلبى مردم است؟نه، چون ازطرف دیگر، به تصریح ایشان «حکومتدینى، حکومتى نیست که به مردم، ایماندهد». (121)
براستى حکومت دینى چگونه بایددین را حفظ کند؟! حافظ «احکام» یا«اخلاق» دین در جامعه که نباید بود(چون حکومت فقهى و معلم اخلاق و"توتالیتر" مىشود)، به «ایمان» مردم همکه نباید کار داشت، چون ایمان، اجبارىنیست!! پس آیا «حکومت دینى»، بیشاز یک لفظ است؟!.
ب ) سخن غزالى و عارفان دیگرى کهخشکه مقدسى را نقد کردهاند، نهبمعنى نفى فقه و توتالیترى دانستناحکام فقهى است و نه توصیه جهت غیردینى کردن حق حاکمیت است. بلکهتوصیه به تهذیب نفس و اخلاق، (کهروح فقه است) مىباشد.
«دل، خارج از ولایت فقیهاست»،آرى امااین واقعیتى است که قدحفقه نمىکند یعنى فقه به حسن و قبح«فعلى» - نه فاعلى - سروکار دارد و براىتعلیم واجب و حرام فعلى و بدنى تنظیمشده است، و بتنهائى براى رفعبیمارىهاى اخلاقى چون حسد و کبر وحب جاه و خست و .... کافى نیست.چنانچه علم طب، به بهداشتبدنمربوط است نه روح.
از جمله تلاشهاى غیر منطقى آقاىسروش در موارد متعدد، برخوردگزینشى با آثار متفکران اسلامى، از قدماو متاخرین است که گاه به تحریفسخنان آنان مىانجامد. بعنوان نمونه،ایشان بارها کوشیده است تا از غزالى،یک چهره ضد "فقه" ترسیم کرده ونظریات خود را زیر "آتش تهیه" بزرگانىچون غزالى پیش ببرد.
باید گفت:
اولا) غزالى، خود یک فقیه مسلم و ازبزرگان فقاهت اهل سنت استباتعابیرى بسیار صریح و مؤکد در تجلیلاز فقه. بلکه غزالى فقه و اصول فقه راشریفترین علوم خوانده است:
وى در کتاب "المستصفى" (چاپمصر، ج1 ص3)، پس از آنکه علوم راسه قسم مىکند (عقلى محض - نقلىصرف - مرکب از عقلى و نقلى)، سومىرا که "فقه و اصول" است، اشرف علوممىخواند: «اشرف العلوم، ما ازدوج فیهالعقل و السمع و اصطحب فیه الراى والشرع. و علم الفقه و اصوله، من هذالقبیل.فانه یاخذ من صفوالشرع و العقل سوآءالسبیل. فلا هو تصرف بمحض العقول بحیثلا یتلقاه الشرع بالقبول ولامبنى على محضالتقلید الذى لا یشهد له العقل بالتائید والتسدید. »
ثانیا) مخالفت غزالى با فقاهت قشرىو بىروح، محمل اسلامى دارد و بقصدتاکید بر اخلاص است نه جایگزینحقوق بشر غربى بجاى فقه!
ثالثا) حتى اگر مراد غزالى، همانمىبود که آقاى سروش ادعا مىکنند،غزالى هم خطا کرده و عظمت قائل،بطلان قول را جبران نمىکند. حال آنکهغزالى، خود در باب حکومت اسلامى،تصریحاتى دارد که همه علیه مدعیاتنویسنده است.
ج) ایشان از طرفى مىپذیرد که «درحکومت فقهى هم، فقه، "داور" است نه"منبع"» (122) و از طرفى حکومت فقهى راتوتالیتر مىداند. پس حتى به داور بودنفقه اسلامى هم رضایت نمىدهد و از"حقوق غیر دینى" در مسئله حاکمیتسخن مىگوید.
و اما نظام ولایت فقیه نیز مدعىنیست که کلیه سیاستهاى حکومتى درامور اجتماعى باید عینا «منصوص»، درفقه باشند بلکه مىگوید، مواردمنصوص، باید اطاعتشود و سایرسیاستهاى حکومتى هم نباید با احکامفقهى منافات داشته باشد، همین! اماامثال ایشان به همین هم رضایتنمىدهند.
نکته ششم):
مىنویسند: «فقه: سرتا پا علمىدنیوى است چون اولا) متکفل صحت وفساد ظاهرى اعمال است و ثانیا) انواعحیلهها در آن راه دارد.»، «لذا حکومتفقهى، سراپا حکومتى دنیوى است.» (123)
هیچیک از دو دلیل ایشان، دنیوىبودن فقه را ثابت نمىکند و اصلا«دنیوى بودن فقه» به چه معنى است؟!
الف) فقه، علم به احکام الاهى است و«دنیوى بودن»، اگر بمعنى غیر دینىبودن است و (ظاهر عبارت، همیناست)، سخنى بىمعنى است و اگربمعنى «ناظر به دنیاى مردم» بودن است،دقیقا عکس ادعاى ایشان را ثابتخواهد کرد. فقه، تنظیم دنیاى مردم بامعیارهاى الاهى و تنظیم رابطه «دنیا وآخرت» است و لذا چشمى به دنیا وچشمى به آخرت دارد.
ب) پرداختن به صحت ظاهر اعمالانسانى، بمعنى «دنیوى بودن» و دینىنبودن نیست و "حیله پذیر" بودن«قانون» نیز، از شان دینى «قانون الاهى»نمىکاهد و ضرورت جایگزینى «حقوقغیر دینى» را ثابت نمىکند. هر قانونى(دینى یا لائیک) قابل سوء استفادهاست.
ج) اگر حکومت فقهى، سراپا دنیوىو متکفل مصالح دنیوى مردم است، چرااین نقطه ضعف!! در «حکومت دینى بهسبک آقاى سروش»، تبدیل به نقطهقوت مىشود؟!
در تئورى ایشان، حکومت دینى،اتفاقا تنها باید به دنیاى مردم بپردازد وکارى به ایمان و آخرت مردم نداشتهباشد.
نکته هفتم):
الف) دیندارى و دین ورزى در تفسیرایشان، "حیرت کردن در راز هستى"است. واجب و حرام ندارد. اما آیا توشهبرگفتن جهت معاد و تقویت ارزشهاىاخلاقى در جامعه، ارتباطى با نحوهحکومت ندارد؟! آخرت و اخلاق درنگاه آقاى سروش، چیست که ربطى بهدنیا و امور دنیوى و معاش و نوعحکومت و ساختار حقوقى و مکتبىجامعه ندارد؟!
آیا هر نوع نظام اقتصادى (با اهدافسرمایهدارى یا سوسیالیستى)، هر نوعنظام حقوقى (لیبرالى یا فقهى)، هر نظامتربیتى و فرهنگى (دینى و غیردینى) کهبر جامعه، حاکم باشد، تفاوتى و تاثیرىدر اخلاق و آخرت مردم ندارد؟!
مردم چه مناسباتى و چه رفتارى، چهفعل و ترکى بجاى آورند، تا آخرتشانتامین باشد و اهل بهشتباشند؟! آیامحرمات فقهى (زنا، سرقت، غصب،ربا، لواط و مساحقه، اعتیاد به موادمخدر، مصرف مشروبات الکلى،استثمار ضعیفان، فقیر نگاه داشتنملتهاى دیگر و ...) یا واجبات فقهى،تاثیرى در اخلاق و ارزشهاى اخلاقىمردم ندارد؟! ایشان، دین را در حد هنرو موسیقى و شعر و عرفان بشرى، جزءحاجات لطیف انسانهائى مىداند کهشکمشان از غذا پر شده و مسکن و بیمهو بهداشت و اتوبانهاى شان تامین گشتهاست!!
این همان نگاه به «فونکسیون روانىو آرامبخش» دین بعنوان یک نهاد بشرىنیست که کمى پیچیدهتر، بازسازىمىشود و از «دین»، تنها نوعى «ایمانآرامش بخش» (با قطع نظر از صدقعقائد دینى، از توحید و معاد و نبوتگرفته تا شفاعت و عصمت و انتظار، و باقطع نظر از ضرورت امتثال فقه دینى) رامراد مىکند.
ب) مىگویند: «پس از آنکه حکومت،حاجات اولیه جامعه را برآورد، جامعه،خواه ناخواه به سوى حاجات لطیفتربعدى خواهد شتافت.» (124) براستى آیاچنین است؟!
اولا) نحوه تامین حاجات اولیهجامعه، و آبادى دنیاى مردم که بسیار هممهم است، به انحاء مختلف (دینى ومشروع و انسانى یا نامشروع و لائیک)شدنى است و لذا «توسعه اسلامى» با«توسعه لیبرالى» و با «توسعهسوسیالیستى» متفاوت است. کدام را وچرا باید برگزید؟!
ثانیا) آیا واقعا جوامع توسعه یافته،خواه ناخواه، بسوى حاجات لطیف رفتهو دینى شدهاند یا هر چه سیرتر و مرفهترگشتهاند، فاسدتر و وقیحتر همشدهاند؟!
ثالثا) مگر جامعه جزیرةالعرب درصدر اسلام، ابتداء دنیایشان توسطپیامبر(ص) تامین شد و همه مرفهوبرخوردار شدند و سپس دینورزیدند؟! قضیه دقیقا بعکس بود.
(اغلب مصلحین و نوابغ و هنرمندانو عارفان بزرگ بشرى هم ازخانوادههاى فقیر برخاستهاند).
بگذریم از اینکه اساسا مظهر والگوى اصلى ولایت فقیه، که حکومتپیامبر«ص» و على(ع) است، مطلقا خودرا، هم در حلال و حرام فقهى و همدرباره آخرت و ایمان و اخلاق مردم،مسئول مىدانستند.
گرچه آقاى سروش در این نیز ممکناست تردید کنند. ایشان در همین مقالهدر پاسخ سؤالى مىگویند: «ائمه ما همکه در مقام "حکومت"، قرار گرفتند. -نظیر امیرالمؤمنین(ع) - حکومتبشرىمىکردند یعنى هرگز بنابر موازین حقوقالاهى و تمسک به آگاهىهاى غیبى برروى زمین، حکومت نمىکردند.» (125)
یعنى حتى اینکه امام على(ع) براساس موازین حقوق الاهى، حکومتمىکردند، مورد انکار جناب ایشاناست!! (آگاهىهاى غیبى، البته بحثىعلىحده است.)
رابعا) مؤمنین، چه سیر چه گرسنه،به رازقیتخداوند معتقدند و این بدانمعنى نیست که دین را تنها براىدنیایشان بخواهند زیرا به تعلیم خوددین، آنان باید بفکر دنیاى آباد و مشروعو آخرت خود، هر دو باشند و از دین نیزچنین آموزشى را مىطلبند و این بهمعناى دین دنیوى نیست.
حکومت دینى براى "دینى کردن"دنیاست، نه «دنیوى و مادى کردن دین».و اساسا اگر «دنیاى آباد، فراغت لازم رابراى دین ورزى فراهم آورد»، و اگر فقههم دنیوى است و حداکثر بدرد دنیاىمردم مىخورد، پس دقیقا به همین دلیل،بدرد دین و آخرت مردم خواهد خورد وبنابراین با حکومت فقهى، دین و ایمانمردم فراهم خواهد شد.آقاى سروش،اگر مراقب صدر و ذیل کلام خود باشندو در یک سخنرانى و یک مقاله، بارهاسخنان خود را نقض نکنند، به مخاطبینخود، کمک شایستهاى براى درک منظورایشان کردهاند!
ضمن آنکه بعقیده حقیر یکى از لوزام بین این دیدگاه ایشان، ماتریالیستى دیدن حاجات فرهنگى و معنوى انسان واجتماع است، بویژه که «استقلال ذاتى»حاجات ثانویه از حاجات اولیه، امرىغیر قابل اثبات است و اشکال اصلى، درطولى دیدن، بلکه بىربط دیدن دنیا وآخرت با یکدیگر است. این تفکیک کههسته اصلى «تفکر سکولار» است،ریشه در تعالیم کلیسا داشت و نهایتا به1- تفکیک دنیا از آخرت 2- تفکیک قلمروى خصوصى ازقلمروى عمومى 3- تفکیک دین از امورعرفى و معیشتى، انجامید و همه اینارکان ثلاثه سکولاریزم، توسط دکترسروش، پذیرفته و تبلیغ مىشود!!
نکته هشتم):
در پایان، عرض مىکنیم که حکومتدینى (اسلامى):
- باید حاجات مادى و معیشتىمردم را با توجه با احکام اسلام و بهروش عقلائى و تجربى و علمى، تامینکند.
- صحنه جامعه را صحنه دعوت بهدین و انتخاب آزاد ایمان نگاهدارد.
- مراقب اخلاق و ایمان جامعه دینىباشد.
- حقوق اسلامى و حدود الاهى رادر جامه اعمال کند، و از جمله واجباتاین حکومت، تامین حقوق مردم وفضاسازى جهت رشد عقلانیت، نظم،علم و معرفت، اخوت و برادرى وتضمین آزادیهاى مشروع و عدالت درجامعه است.
در غیر اینصورت و اگر دین، نه درمعرفت، نه در اخلاق و نه در اعمالبشرى، برنامهاى جدى و لازمالاطاعةندارد بعثت انبیاء(ع)، چه ضرورتىاست؟!
و اگر اینها هست و معذالک پیامبران،کارى به حکومت و سیاست نداشتهاند،پس از واقعیت اجتماعى و بشرى غفلتکردهاند و پیامبران رویکرد سکولار،پیامبرانى بس بىحواساند.!!
پىنوشتها:
1- سخنرانى در مجلس ختم مرحوم مهندسبازرگان; نیز: مقاله «آنکه به نام، بازرگان بودنه به صفت» درباره «انتظار از دین»; کیان 23
47-2 - به نقل از مقاله «تحلیل مفهوم حکومتدینى»; آقاى عبدالکریم سروش، کیان 32
48- مقاله «حکومت دمکراتیک دینى». کیان 11
108-49 - به نقل از مقاله «تحلیل مفهومحکومت دینى»; آقاى عبدالکریم سروش،کیان 32
110-109 - "خدمات و حسنات دین". کیان 27
125-111 - به نقل از مقاله «تحلیل مفهومحکومت دینى»; آقاى عبدالکریم سروش،کیان 32
وى از موضع "حقوق بشر" لائیک، به مبانى نظرى و نیز ساختارى"ولایت فقیه" چند اشکال مىگیرد و در نهایت، هر حکومت "معطوف بهتوسعه" را که مانع عبادات مردم هم نشود،"دینى" نامیده و با تفکیک"حکومت" از "دین" (بویژه حقوق و احکام دینى)، تعریفى از حکومتاسلامى مىدهد که تقریبا کلیه حکومتهاى سکولار جهان (بویژه رژیمهاىتوسعه یافته و دمکراتیک غرب!!) را شامل خواهد بود. در واقع، نویسندهتنها راه دمکراتیزه کردن حکومت اسلامى را، سکولاریزه کردن آن مىداند.من در این نوشته خواهم کوشید با قطعنظر از اینکه نویسنده آن کیست ودواعى وى چیست، تفصیلا به نقد مفاد آن بپردازم و امیدوارم از جادهانصاف خارج نشوم.
رقم زدن دنیا بر مبناى دین، دینىکردن دنیاستیا دنیوى کردن دین؟!بنظر مىرسد، این پرسش، پاسخروشنى دارد که جز به عمد، نمىتوان آنرا مبهم نمود. اما این ابهام، از چهمدخلى ممکن است القاء شود؟! بهتریننقطه عزیمت، مبهم نمودن تعریف"دین"، "دنیا" و "آخرت" است. اگر دینرا متناسب با نتیجهاى که مایلیم بگیریم،تعریف کنیم یا اساسا تعریف روشن وقابل نقدى از آن ارائه ندهیم و اگرادعائى در باب "دین علىالاطلاق" کردهو سپس نتائجى درخصوص دین خاصبگیریم، گام مهم بعدى را در مغالطهبرداشتهایم، بویژه که آن دین (اسلام)،مدعى "حقانیت انحصارى" (یا حقانیتدر اکمل وجه) بوده و از رویکرد"مخطئه" تبعیت کند که قائل به نسبیت وبه "تصویب" کلیه آراء و ادیان نمىباشد.
بر اسلام و بر ادیانى که اسلام با آنهامبارزه کرده و آنها را منسوخه و خرافى وشرکآمیز خوانده، حکم واحدى جارىکردن، تمهیدى جهتسد باب حجیتدعاوى اسلام در مورد حقانیتخود وسد باب تعریف دنیا و آخرت است. اماوحدت گوهر ادیان، اولا مخصوص بهادیان ابراهیمى است و ثانیا بمعنىحقانیت مسیحیت و یهودیت کنونى و یاعینیت این ادیان با اسلام نیست. زیرااساسا ضرورت بعثت پیامبر اکرم(ص) ومفهوم خاتمیت، بمنزله ابطال سایر ادیانمىباشد. اینکه آیا باید دعاوى اسلام درباب "حقانیت"، "خاتمیت" و "جامعیت"را تصدیق کرد یا خیر؟! بحث علىحدهاى است که میان مسلمان وغیرمسلمان جارى است اما وقتى ازاسلام مىگوئیم، باید بدانیم که رکنمفروضات اسلامى و وجه ترجیح اسلامبر سایر ادیان، از منظر یک مسلمان،اجمالا یا تفصیلا، جز این نمىتواند بودو به اسلام، تفسیرى یا توصیهاى نمىتوان نسبت داد مگر آن را مستند بهمنابع اسلام (قرآن و سنت معصوم(ع))نمود. این منطقىترین راه است.
اما آقاى سروش، مىکوشد منطقىترین راه را برما بربندد زیرابقول ایشان، «آب را از سرچشمه بایدبست» (1) .
وى، خود این کار را کرده است وبراى سلب حجیت از «متن دینى»،دست کم، دو راه را رفته است:
1) ادعاى قبض و بسط و عدم تعینمفاد دین، که یکى از نتایج آن، مآلانامفهوم و نامعلوم کردن دایره دین (ودعاوى معرفتى، اخلاقى و عملى آن)است. یعنى هر سه ضلع اسلام، عقائد،اخلاق و احکام عملى آن، کاملا نسبى وشخصى شده و بطور قاطع، هیچ عقیدهیا واجب و حرام خاصى را به صراحتنمىتوان به دین، نسبت داد یا از آن، نفىکرد. فاصله عقائد دینى و غیردینى،کاملا مخدوش و مرزهاى «دین»، مبهمبلکه برچیده مىشود. و بهرحال، هنگاممواجهه با متن دین، ما مدام پیشفرضها وانتظارات و تمایلات خود را بازخوانىمىکنیم و این مائیم که حجیت داریم نهدین!
در اینجا نمىخواهم به قبض و بسطو پیشفرضها، مغالطهها و عواقب آنبپردازم. به رابطه ذهن و زبان و مفاد«زبان دین» و بخشى از نظریات امثال"وایتهد" و "والتراستیس" - که آقاىسروش، از جمله بدانها معتقد است - یامفهوم صدق و کذب و آزمون دعاوىدینى و... در موضع دیگرى پرداختهایمو اینک مىگذریم.
2) "انتظار از دین": که با مورد اولمرتبط بوده و مآلا "انتظارات دین از ما"را منتفى مىکند و جز مقدارى تعارفشاعرانه، از آن برجاى نمىنهد. وقتى عبارات قرآن و سنت (گزاره دینى)، هیچمفاد واضح و همگانى نداشته و از یک حداقل معناى مفرد یا مرکب در یکگزاره، نتوان سخن گفت و در واقع،"نص" و "ظهور"، هردو، معناى واقعىخود را از کف دهند، طبیعى است کهاساسا چیزى بنام "انتظارات دین از بشر"(فرامین و تعالیم قطعى خداوند)،بگونهاى که الزامات یا معرفت جدیدىبما ارزانى دارد، وجود خارجى ندارد تااز آن بحث کنیم.
وقتى اختیار "معناکردن" یک عبارتبدست ما افتاد، راهى جز بررسى"انتظارات ما از دین" نمىماند. از اینپس، این مائیم که قلمروى دین، اهدافدین، رسالت و ماهیت دین را تعیینمىکنیم، (نه شارع مقدس)، و دقیقاجاى تابع و متبوع، عوض مىشود ودیگر نمیتوان پرسید که "دین از ما چهمىخواهد"؟! یا "خداوند به چه چیز امرفرموده است؟!" بلکه تنها باید بپرسیمکه "ما از دین چه مىخواهیم"؟! یا"کدامیک از اوامر خداوند رامىپسندیم؟!" و از آنجا که درد ما راخود ما بهتر از هر منبع خارجى وغیربشرى (دین) مىدانیم، پس "درمان"هم، به گزینش ما خواهد بود نه حکمخدا!!. (برخورد گزینشى با متن دین).
آقاى سروش، از "دین"، "دنیا" و"آخرت"، معنائى متناسب با نتیجهاى کهخواهد گرفت، مىپردازد و معذالکحتى یک تعریف روشن و قابل گفتگو،از اسلام، از آخرت و از دنیا، ارائهنمىدهد. "زبان دوگانه" ایشان هموارهمانع یک گفتگوى دقیق علمى استوانتقال مفاهیم، تقریبا به دقت صورتنمىگیرد. چیزى مىگویند و به لوازم آنملتزم نمىشوند. در موضع دیگرى،خلافآنمىگویند.گویىدرمنطقجدید!،مىتوان به امتناع تناقض قائل نبود.
مقاله "تحلیل مفهوم حکومت دینى" (2) ، که اکنون بدان خواهم پرداختسرشار از چنین گویشى است. خوانندهاین مقاله، بتدریج متوجه مىشود که نویسنده درصدد است تا امتناع"حکومت دینى" را اثبات کند حال آنکه مقاله، با وعده دیگرى شروع شدهاست.
نویسنده ابتدا مىگویند که منکرحیثیتحقوقى و فقهى حاکمیت دینى نیستند و فقه را در مقابل دین نمىدانندسپس بکرات به تفکیک "فقه" از "دین"و حتى ادعاى تقابل میان آن دو پرداخته و ضرورت و بلکه فایده اجراى احکام فقهى را انکار مىکنند. (3)
گاه دنیا و آخرت را، چون ظاهر وباطن، مرتبط به یکدیگر مىخواند سپس ضمن خطابههاى خود، عمیقا میان آنها جدائى و بیگانگى مىافکند. (4)
پیشتر ارزشها را، دینى و در اینمقاله، ارزشها را غیردینى مىخواند. (5)
بدون آنکه ضابطه روشنى ازقلمروى عقل و دین ارائه دهد، قلمروىدین را به موضوعات خارج از دسترسعقل بشر، محدود مىکند و سپس صرفابا این ادعاء که عقل بشرى، خود قادر بهوضع همه مقررات اجتماعى است،مقررات دینى را زائد مىخواند، یعنىدین در قلمروئى اظهار نظر کرده کهبعقیده ایشان، کاملا هم در دسترس بشربوده است. (6) و جمع این دو نظریه، جز بانفى مقررات دینى، امکان ندارد.
ابتدا «حکومت دینى را موظف بهپاسدارى از ایمان دینى مردممىخواند» (7) ولى در همان مقاله، مدعىمىشود که «حکومت دینى، کارى به کارایمان مردم نباید داشته باشد». (8)
ایشان فقه را "امرى کاملا دنیوى" وحکومت را نیز، "مقولهاى سرتاپادنیوى"، اما دین را امرى غیر دنیوىمىشمارد و معذالک، مدعى مىشود که"فقه" را در برابر "دین" قرار نداده وضرورت جمع "حکومت" با "فقه" (باآنکه هردو بقول ایشان، سرتاپا"دنیوى"اند!;) و نیز فایده تشکیلحکومت فقهى را نیز بکلى منکرمىشود. (9)
ابتدا مىگوید که دین نباید کارى بهدنیاى مردم داشته باشد و دنیا را عقلاءاداره مىکنند! و دین براى آبادکردندنیاى مردم نیامده، اما در همان مقالهتصریح مىکند که حکومت دینى، تنها وتنها باید دنیاى آنان را آباد کند ومشکلات معیشتى و دنیوى آنان را حلکند و کارى به آخرت ایشان نداشتهباشد. (10)
گاه از لاینفک بودن "حقوق دینى" از"حکومت دینى" مىگوید، از طرفدیگر در ادامه مقاله، تصریح مىکند کهحکومتباید مبتنى بر حقوق غیردینى(لائیک) باشد. (11)
یکجا مىگوید حق حاکمیت ومشروعیتحکومت دینى، "الاهىمردمى" است. در پایان همان مقالهاستدلال مىکند که حق نظارت، بایدکاملا غیردینى باشد و سپس این خاصیت را سرایت مىدهد تا کلحاکمیت (و حق حاکمیت) را غیر دینىسازد و به عبارت دیگر، منشاءمشروعیت، صددرصد بىربط با دین واحکام دین خواهد شد. (12)
یکجا مىپذیرد که از فقه، انتظاربرنامهریزى علمى نباید داشت، اما خودوى، در همان مقاله، صرفا با ایناستدلال که فقه، حاوى برنامهریزى فنىو روزمره نیست، ولایت فقیه را زیرسئوال مىبرد. (13)
چگونه مىتوان فقه را در مقابل دینندانست و در همان مقاله گفت که "منحکومت دینى را در مقابل حکومتفقهى قرار مىدهم" و یا "اسلام فقهى رااسلام واقعى نمیدانم".؟ (14)
چگونه مىشود از طرفى معتقد بودکه "حکومت دینى باید فضاى جامعه رابراى ایمان و آخرت مردم مساعد کند"ولى در همان مقاله نوشت که «ایمان وآخرت مردم هیچ ارتباطى با حکومتنداشته و حکومت دینى حق دخالت دراین امور را ندارد»؟ (15) ،
چگونه مىتوان از سویى، حقنظارت مردم بر حکومت را، تماما غیردینى دانست و تصریح کرد که حقحکومت از دو منبع متفاوت (دینى وغیردینى)، سرچشمه نمىگیرد" (16) و درهمان مقاله نوشت که «حق حکومت، ازدو منبع مىرسد: خدا و مردم» (17)
نمونههاى متعدد دیگرى از تناقضگوئى را نیز ضمن این نقد ملاحظهخواهید کرد. براستى در زبان ایشان و یادر ذهن ما، مشکلى هست که به اینراحتى علاج نمىشود. گویا از هرجملهاى، هر معنائى را مىشود ارادهکرد، حتى خلاف آن را!!
ایشان در حل برخى از این تهافتهاو جمع میان سخنان ناهمساز خود،توجیهاتى ارائه کردهاند که نشان خواهمداد توفیقى نداشته و ابهامات رامضاعف کرده است. اینک برخى ازدعاوى و ادله ایشان را بررسى مىکنیم:
مقاله "تحلیل مفهوم حکومتدینى"، در واقع درصدد است تا معناىدین و حکومت دینى را تغییر دهد. دراین مقاله، دو دسته افکار (دینى وغیردینى)، بگونهاى درکنار یکدیگرچیده شده تا القاء کند که میان این دو،تناقضى نیست و نیز دیندارى، با هیچوضعیتخاصى از دنیادارى و معیشت،هیچ نسبتخاصى ندارد. دسته نخستاز آنچه در مقاله آمده و سخنانى کاملاصحیح و مورد قبول همه دینداران وفقهاى اسلامى است، مواردى است ازاین قبیل که «در جهان اسلام، مطالعاتکافى در فلسفه حاکمیت دینى، صورتنگرفته است،» «عمل به ظاهر شریعت،کافى نیست و ایمان و اخلاص قلبى هملازم است»، «ارزشها معلول دین نیستندبلکه دین به یک حقیقت نفسالامرى،اشاره مىکند و باصطلاح، اعمال، حسنو قبح ذاتى دارند»، «فقه، کار علومتجربى را نمىکند و محاسبات عقلائى وعلمى، علاوه برفقه، براى اداره جامعهلازم است، همه مشکلات جامعه،مشکلات حقوقى نیستند و اسلام،منحصر در فقه نیست» و «ایمان،زوربردار و قابل اکراه نیست» و...
اما ادعاهاى نویسنده، چیزهاىدیگرى است که لابلاى مقاله بدانهاتصریح مىکند و نقاط مورد بحث ما،همین دسته دوم از عقائد نویسنده است.و عجیب است که دسته اول، بعنوان"دلیل" بر اثبات دسته دوم، مورداستعمال ایشان قرار گرفته، حال آنکهدیدگاههاى صحیح فوقالذکر (دستهاول) اساسا یا ربطى به مدعاى ایشان(دسته دوم ) ندارند و یا گرچه بىربطنیستند اما به نتیجهاى که ایشانمىخواهد، نمىانجامند بلکه دلیل،اخص از مدعى (و گاه حتى علیهمدعاى) ایشان است. و اما اینک به ذکرنمونههائى از عقائد و اظهارنظرهاىدسته دوم آقاى سروش و نحوه استدلالوى و ارتباط آن با نتایجى که مایلندبگیرند، مىپردازم و پس از بررسى"صورت" ادله، به بررسى "ماده" آنها ونقد برخى مفروضات نویسنده درموضوع دین و دنیا و آخرت، اخلاق،حکومت و ولایت فقیه، خواهمپرداخت.
آقاى سروش در این مقاله، از جملهبدنبال اثبات این مدعیات است:
- "حکومت، یک امر سرتا پا دنیوىاست" و ربطى به دین ندارد وحکومت، دینى و غیر دینى ندارد. (19)
- "ارزشها ذاتا غیردینىاند" (20)
- "روشها کاملا غیردینىاند" (21)
- "اینطور نیست که اگر دین، متضمن"روشها" و "ارزشها" نبود، دیگر دیننیست.بدون این مقولات، دین، دینباقى مىماند جامعه هم دینى مىشود وحکومت هم به تبع آن، دینى خواهدشد." (22)
- "دینداران عاشق دین خود هستند ووقتى شما عاشقانه در چیزى نظرمىکنید، اولا) کاستىهاى آن رانمىبینید، ثانیا) مایلید همه کمالات رادر معشوق خود متجلى ببینید. وقتىکسى عاشق دین است، براى او جامعیتىرا مىطلبد که دین در واقع، واجد آننیست. دینداران از دین انتظار دارند کههم دنیاى مردم را آباد کند و هم آخرتآنها را. اما این انتظار، هیچ دلیل عقلى وشرعى ندارد. این تلقى اگر از عاشقانمقبول باشد، از عاقلان قوم، پذیرفتهنیست." (23)
- "فقه، یک علم سرتاپا دنیوى استو در خور دنیاست". (24)
- "اسلام فقهى، اسلام واقعىنیست." (25)
- "حکومت دینى، خواه بمعناىفقهى آن و خواه بمعناى غیرفقهى آن،کارى به آخرت مردم نباید داشتهباشد". (26)
- "حکومت دینى، حکومتى نیستکه به مردم، ایمان دهد." (27)
- "حکومت دینى، حکومتى نیستکه احکام فقهى را اجراء کند." (28)
- "طرحى که من از حکومت دینىدادهام، طرحى است که بسیارىحکومتها آن را دنبال مىکنند و خصوصادر جوامع پیشرفتهتر و توسعهیافتهتر،ماجرا از همین قرار است" (29)
- "حقیقت این است که نباید انتظارداشتحکومت دینى لزوما باحکومتهاى دیگر، فرق بارزى داشتهباشد." (30)
- بمعناى واقعى کلمه، "حکومتدینى" نداریم. حکومت دینى، حکومتبر قلوب است اما بر قلوب هم نمىتوانحکومت کرد." (31)
- "اصلا مفهوم "حکومت دینى،" درنفس خود، متضمن تناقض است." (32)
- "حکومت فقهى، مدارش تکلیفاست و عمل به احکام را وظیفه اصلىخود و مردم مىداند. چنین حکومتىکمابیش توتالیتر خواهد بود." (33)
- "حکومت دینى، آن نیست که روشمدیریتاش دینى باشد" (34)
- "حکومت دینى، آن نیست کهمسبوق به تکلیف الهى دینداران وحاکمان باشد، چرا که حکومتباید برحق غیردینى هم تکیه زند." (35) و...
در این نوشته، روشن خواهیم کرد کهبعقیده آقاى سروش، حکومت اسلامىو حکومت لائیک نباید از حیث مضمونحقوقى، متفاوت باشند و تفاوت، تنها درمذهبى بودن یا نبودن مردم در مسائلشخصى خود است.
بعبارت دیگر، حکومت دینىسروش، یک حکومت لائیک است کهبر جامعهاى مذهبى حکومت کند. زیراحکومت دینى او، «نباید مسبوق بهحقوق کاملا دینى باشد». (36) «نباید مبتنىبر تکلیف شرعى و فقهى باشد». (37) «نبایدروشهاى خود را از دین بگیرد»، (38) «نبایدارزشهاى خود را دینى بداند»، (39) (زیرا اصلا دین، نه متضمن ارزشها و نهروشهاست)، «نباید به مردم ایمانبدهد»، (40) «نباید بفکر آخرت مردمباشد» (41) و «تنها باید دنیاى مردم را تامینکند» (42) و مازاد برآن، «تنها هرچه را مردمبخواهند انجام دهد» (43) و «اصولا تفاوتمحتوایى یا ساختارى مهمى با حکومتغیردینى ندارد». (44)
بنظر ایشان، هرحکومتى که فقطدنیاى مردم را تامین کند و مانع مناسکعبادى مردم هم نشود و همه گونهعبادت و ایمانى را آزاد بگذارد (ایمانآزاد)، آن حکومت، دینى است و لذاتوضیح مىدهد که بسیارى ازحکومتهاى دنیاى کنونى، بخصوص درکشورهاى پیشرفته و آزادغرب!! (45) حکومت دینى هستند (و نظامولایت فقیه، چون مبتنى بر تکلیف الهىو الزامهاى فقهى است، مىتواندحکومت غیردینى دانسته شود!!).
اینک ببینیم دکتر سروش از چهمقدمات و با چه استدلالى به این نتایجمىرسد:
1) رکن نخستبحث از حدودقلمروى فقه آغاز مىگردد که نکتهبجائى است. وى بحق مىگوید که«"تمام جوانب امر حکومت را از منظرفقه و حقوق (بمعنى مصطلح و خاص)دیدن، جوانب مهمى از مسئله را ازچشم ما پنهان مىدارد."» (46) آرى اینتصور که حکومت دینى، چیزى نیستجز رشتهاى از مقررات لازم براىحکومت، تصور کاملى از حکومتاسلامى نیست. نه دین، در فقه(مصطلح)، منحصر است و نه حکومت،تنها جنبه حقوقى دارد و فقه، لازم استو کافى نیست.
تا اینجا بحثبدرستى پیش مىآیداما ناگهان استنتاجهاى غیر منطقى شروع مىشود. مىگوید: «از آنجا که جامعهدینى، فقیهان را متکفل امور حقوقى جامعه مىدانست، در میان ما بحث"حقوق بشر" بعنوان حقوقى مستقل ازاندیشه دین، پانگرفت و اینگونهمباحث، از زمانى مورد توجه نسبى قرارگرفت که بعضى معارف از مغرب زمینبه دیار ما سرازیر شدند.» (47)
اینجا دیگر مشکل سروش، ایننیست که چرا تنها به "فقه"، تکیهمىشود یا به کلام دینى و اخلاق دینى،بقدر کافى پرداخته نشده است، او اظهارتاسف مىکند که چرا "حقوق بشر"مستقل از اندیشه دینى، در جامعهاسلامى پانگرفته است و منظور، دقیقاحقوق بشر لائیک است و راه حل اینمشکل هم قاعدتا جایگزینى این "حقوقبشر" بجاى فقه اسلامى خواهد بود.
سروش عین این توصیه را درمقالات دیگرى (48) بصراحت آورده است:«حکومت دینى، بشرطى دمکراتیکمىشود که مشکل احکام فقهى حلشود». اما براستى کدامیک از نظریهپردازان اسلامى و فقهاى شیعه،حکومت اسلامى را حکومتى که تنهامقررات و احکام فرعى را بىتوجه بهعقلیات و ایمانیات و اخلاقیات اسلامىجامعه، و بىتوجه به حقوق شرعىمردم، به هر ترتیب و هر قیمتى اعمالکند، دانستهاند؟!
آیا پیشفرض نظریه "حکومتاسلامى"، انحصار اسلام در فقه بودهاست؟! سؤال را معکوس کنیم و بپرسیمکه آیا تحقق حکومت اسلامى بدوناعمال فقه اسلام و شریعت، ممکناست؟!
حال که پاسخ هر دو سؤال، منفىاست، پس نقطهنظرى که هماکنون درارتکاز متشرعین موجود است، اجابتمتعادل و صحیح به پرسش مذکورمىباشد. نه "اسلام منحصر در فقه" و نه"اسلام منهاى فقه"، هیچیک "اسلام"نیست. (مراد ما، فقه مصطلح و معهوددر حوزههاست نه "فقه اکبر").
اما از مشروطه تا امروز آسانترین،نقطه عزیمت جهت "سکولاریزه کردنرفتار اجتماعى"، نفى شریعت و احکامعملى دین بوده است، زیرا دژ محکم ومحسوس دین در جامعه، هماناشاخصهاى رفتارى و واجب و حرامشرعى است و وقتى شرع، کنار گذاردهشود، تحریف «ایمان» و کنارگذاردن«اخلاق»، بسیار میسر خواهد بود.
بعلاوه، "ولایت فقیه" در هیچ نظریه فقهى، بدین معنى نبوده است که کلیه مشکلات اجتماع و حکومت، از سنخامور حقوقى فرض شده است. بسیارى از جوانب حکومت، البته حقوقى نیستاما جوانب حقوقى را در جامعه اسلامى، بر اساس حقوق اسلامى باید حل کرد (نه حقوق بشر غربى)، و مناسبات اجتماعى را در حریم فقه اسلامى باید تنظیم کرد، نه دستگاههاى حقوقى لیبرال!
محل نزاع، دقیقا همین جاست کهحکومت دینى بدون فقه دینى، اساساچه مقدار معنا دارد؟!
از طرف دیگر، فقه اسلامى، صرفا"حقوق" بمعنى اخص (حقوق جزائى)هم نیستبلکه تنظیمات رفتارىبراساس احکام خدا و رسول(ص)، بنابه فرض، در راستاى اخلاق اسلامى ومبتنى بر عقائد اسلامى، تشریع شدهاند.و در اینصورت، بر کدام بخش از حیاتبشرى مىتوان انگشت نهاد که، بىربطبا حق و حقوق و وظیفه باشد؟!
سهم مهمى از فقه ما، البته به حقوقانسانها در مناسبات اجتماعى(اقتصادى، سیاسى، قضائى و آموزشى)و تکالیفى که نسبتبه یکدیگر دارند،پرداخته است. توقع منطقى متشرعین وجامعه دینى نیز همین است که اینحقوق، و این احکام، جارى گردند. اماحقوق و احکام، به تنوع مناسباتانسانى و ملاحظات اجتماعى،بىتردید، متنوع مىباشد و لذا مىتواناز آنها به فقه قضائى، فقه اقتصادى، فقهسیاسى و فقه عبادى، تعبیر نمود. امامسئله ما،مسئله نامگذارى نیست.
نه حکومت، منحصر در جنبههاىحقوقى است و نه اسلام، منحصر درفقه، و نه فقه، منحصر در تنظیماتحقوقى بمعنى اخص و مصطلح.
و هیچیک از این سه حصر هم، جزءارکان تئوریک "حکومت اسلامى" یا"ولایت فقیه" نبوده است اما مسئله مااین است که آیا اسلام، احکامى دارد وآیا عزمى براى اجراء این احکام دارید؟!
اگر چنین عزمى باشد که احکاماسلامى در جامعه اسلامى اعمال گردد،منطقا نوبتبه دستگاه "فقه"، بمثابهساختارى علمى جهت تنظیم رفتارمؤمنین مىرسد و کلیه مقتضیات معرفتى آن (از جمله، ضرورت رجوع بهخبره در فقه اسلام) نیز به ضرورت منطقى، در پى خواهد آمد. سروش نیزمایل است این وضعیت را نوعىحکومت صنفى و طبقاتى (بعبارتروشنتر حکومت فقهاء بعنوان یکصنف) بداند، حال آنکه ولایت فقیه، نه حکومت صنفى، بلکه (چنانچه دیدیم) یک ضرورت منطقى در جامعهاى ایمانى است که مىخواهد معطوف به کمال و با رعایت ارزشهاى اسلامى،تنظیم معیشت کند.
براستى اگر قرار نیست که احکامدین، از صحنه جامعه حذف گردد، آیاخارج از حوزه "فقه"، باید بدنبال پاسخ پرسشهاى فقهى (اعم از حقوقى،اقتصادى، سیاسى) گشت؟! مگرحکومت، مجرى قوانین اجتماعى نیست؟! و در جامعه اسلامى، مگر نه اینکه باید این قوانین، لزوما اسلامى (ومفاد فقه اسلامى) باشد؟! و احکام خدا مگر جز در خدمت نشر اخلاق و تحکیممبانى ایمانى جامعه و عدالت انسانىاست؟! و پرسش فقهى، مگر جز پاسخفقهى مىطلبد؟!
آقاى سروش، همچنین متاسف است که چرا در باب حکومت، عمدتا فقهاء سخن گفتهاند و فیلسوفان مسلمان، اغلب به امور عامه ومابعدالطبیعه - و نه سیاست مدن - اکتفا کردهاند. (49) این تاسف، بجاست اگر مراداز آن، عدم کفایت مذاکرات کلامى و عقلى در باب «فلسفه سیاست و حقوق»در جهان اسلام و محافل علمى و دینى ما باشد و قابل انکار نیست که آسیبپذیرىهاى مهمى از این ناحیه در ذهنیت و تاریخ متاخر ما بجاى مانده است. و از جمله، همینکه امروز ضروریات اسلام بلکه عقل، در باب مسئله «حاکمیت»، قربانى بازىهاى زبانى شود. و اما چرا باید بحث فقهى بربحث فلسفى بچربد؟! پاسخ واضح است. زیرا گذشته از مبادى عام و عقلى در مقوله "حکومت و مدنیت"، کلیه متفکران مسلمان در پیشفرضهاى مهمىمربوط به این مقوله، در سایه نبوت پیامبر اکرم (ص)، بنحوى منطقى، به اجماع مىرسند و چه نیازى به تجدیدمطلع در این باب میتواند باشد تا علىالدوام گفتگو از صفر و از ابتداشروع شود؟! در واقع، پذیرش نبوت و متفرعات آن (از جمله شریعت اسلام)،مسبوق به پاسخ دینى به پرسش بنیادین در باب اصل حکومت، حق حاکمیت، منشاء مشروعیت و نیز وظایف حکومت در جامعه اسلامى است و لذا "فیلسوف سیاسى" مسلمان، ضرورتى نمىبیند ومنطقا حق ندارد که با قطع نظر از آگاهىدینى و باور عقلى خود نسبتبه دین وشریعت، مجددا به سؤال فلسفى صرف(که از آن عبور کرده بود)، بازگردد. درغیر این صورت، "ایمان"، اصولا به چهمعنى است؟!
و اما از مقدارى کلیات (مورد بحثفیلسوف حتى در فلسفه سیاسى) کهبگذریم، کار فیلسوف، در آستانحکمت عملى و تنظیم مراودات عینى واجتماعى - مدنى، عملا «تمام شده»خواهد بود و از این پس، نوبتبه فقیهانو مدیران و.... مىرسد تا در راستاىمفروضات بنیادین (فلسفى - کلامى)، بهکار حاکمیت دینى بپردازند. اینکه چرا اغلب، در جامعه اسلامى، فقهاء به مسئله "حکومت" پرداختهاند، دقیقا بهآن اجماع مسلمین بر حجیت "شرعمحمدى (ص)" راجع است، زیرامسلمین، بناء را بر آن نهادهاند که تئورىحاکمیت و تمدن خود را مسبوق بهتعالیم نبى(ص)، بنا کنند و این دیگر یکبحث فلسفى صرف نخواهد بود بلکه درعین حال، بحثى درون دینى است. البتهمىتوان در اصل حقانیت دین و یاحجیتشریعت، بحث کرد اما اگرحجیت احکام شریعت و ضرورتاجراى آنها پذیرفته شده، چه جاىتعجب است که "چرا فقهاى اسلامى،بیشترین اظهارنظرها را در موضوعحاکمیت و وظائف آن، کردهاند"؟! تنهاپدیدهاى که تعجب امثال نویسنده رامنطقى خواهد نمود، آن است که اینحجیت و آن ضرورت، مجددا موردبحث قرار گیرد. براستى چرا ایشان، درذیل این مقاله، حتى یکبار، نه از دین و نهاز فقه، در منظر خود، تعریف روشنى نمىدهد؟ و مىگوید: "تعریف دین، پارهاى جوانب تیره و مناقشه انگیز دارد."!! (50)
آیا اسلام، دین الاهى و قرآن، کلامخدا و فقه، بیان احکام خداست؟!آیاپاسخ این پرسشها واضح است؟!
بى شک، تردیدهائى هست که طرحآنها از ناحیه غیرمسلمان، منطقى و قابلفهم خواهد بود ولى وقتى از مسلمانشنیده شود، بکلى نامفهوم مىشود. چراآقاى سروش، پرسشهاى اصلى وتردیدهاى "برون دینى" خود را باپرسشهاى فرعى و تردیدهاى"دروندینى"، خلط کرده و تفکیک نمىکنند؟!
امر حکومت، البته ارکان مهمى مقدمبر جوانب فقهى دارد اما این ارکان، کداماست و آیا دینى است؟ و آیا همچنانقابل بحث و تردید است؟ ایشانمعتقدند که:
"تا مشکلات مربوط به این جوانب،حل نشود، پرداختن به جوانب فقهى، بهبیراهه رفتن است". (51) بنابراین، مشکل،منحصر به ضرورت یا عدم ضرورتاجراء احکام فقه توسط حکومتاسلامى نیستبلکه به ریشههاى کلامىحکومت اسلامى نیز مرتبط است.ایشان متوجه است که پیروان "ولایت فقیه"، آن را "در راستاى امامت و نبوت مىبینند". (52) ، و بنابراین، هر ایرادى بهمبانى کلامى "ولایت فقیه"، منطقا به مبانى کلامى "نبوت و امامت" (بویژهحکومت معصوم(ع)) نیز وارد خواهدشد و ولایت «نبى» و «ولى» که منشاءکلامى - حقوقى "ولایت فقیه" است،دستکم به همان دلائل، عرصه مناقشاتکلامى - حقوقى قرار مىگیرد!!
از قضاء، در همین مقاله، در باب"عصمت"، اظهار نظرى شده است کهبخشى از دیدگاه ایشان را نسبتبهپیامبر و امام (قبل از فقیه) نشان مىدهد.وى نظر نهائى خود را دربابخطاناپذیرى معصوم(ع) در "تلقىوحى" اعلام نمىکند (بلکه صرفا اعتقادبه این خطاناپذیرى را لازمه روانىاعتماد به پیامبر مىخواند!) و در مازاد براین مسئله هم (مثلا در تصمیمگیریها واظهار نظرهاى آنان)، "عصمت" را نمىپذیرد. (53)
همچنین با معیار ایشان، عصمتاهلبیت (ع) بیمعنى مىشود زیرا "تلقىوحى" در مورد آنان مفهومى ندارد.
2) رکن دوم استدلال آقاىسروش، کاستن از شان "عمل" در جنب"ایمان" قلبى است و معلوم نیست چرا؟!
براى آنکه واضح شود ایشان، فقه رانه غیرکافى، بلکه غیرلازم میداند،خوبست توجه کنیم نظریه مقابل را - کهبا آن مخالف است - چگونه تصویرمىکند:
«نظریه مقابل، مدعى است کهحکومت دینى، حکومتى است کهمؤمنان بدلیل تکلیف دینى، آن را بوجودمىآورند و حکومت دینى ملزم استپاسدار و حافظ "احکام" در جامعه باشدو به بیان دیگر، شرع، واجد احکامىاست که مردم باید به آنها عمل کنند وحکومت دینى هم موظف است احکامرا جارى بدارد.» (54)
چرا ایشان "حفظ ایمان مردم" رامنافى با "حفظ احکام دین" و لذا راجحبر آن مىداند؟ و این "ایمان"، ایمان بهچه چیزى است؟ آقاى سروش، به"ایمان آزاد"، تعبیر مىکند. آیا "ایمان"آزاد از "عمل" ؟! "ایمان به اسلام" بدون"ایمان به احکام اسلام"، چه مفهومىدارد؟
یکى از مغالطات مهمى که بارها درفرمایشات ایشان تکرار شده است،خلط میان دو نوع موضعگیرى علیهفقاهت و شریعت است که یکى مربوطبه غلات صوفیه و دیگرى مربوط به رویکرد سکولار است. این هردو به فقهمىتازند و هردو خطا مىکنند، اما قابل مقایسه با یکدیگر نبوده و نباید خلطگردند. یکى، فرقه منحرف دینى است اما دیگرى اساسا قائل به حجیت دیننیست. آقاى سروش، گاه از منظر صوفىهاى غالى و بىاعتناء به شریعت،ظاهرا در مدح «اخلاص قلبى و طهارتباطنى» و در مذمت «ظاهر بسندگى» وحیلههاى شرعى و زهد ریائى و... سخنمىگوید اما استناجهائى فراتر از آن مىکند که با مبانى لیبرال، هماهنگ تربوده و در جهت نفى بخشى از محکماتاصل "نبوت"، عمل میکند. البته صوفیانغالى نیز مورد مذمت در روایات اهلبیت(ع)اند اما فىالواقع چنانچهگفتیم، این دو رویکرد مستقل، نباید مخلوط شود. کسانى که در مدحاخلاص و عرفان، علیه فقاهت قشرى،شطحیات مىگفتند، دیگر دعوت به"حقوق بشر" لیبرالى و حکومت لائیکغربى نمىکردند!! ولى آقاى سروش هر دو کار را با هم مىکند!!
اکنون فرض را براین بگذاریم کهایشان، به مکاشفات عالى عرفانىرسیدهاند و واجب و حرام فقهى رازنجیرى بردست و بال عارفان مىبینند ونماز و زکات و حج مطابق با احکام فقهرا، ریاکارانه و رعایت آداب فقهى وظاهرى را، منافى با اخلاص باطنىیافتهاند، ببینیم آیا براستى حتى نگاهصوفیانه به "فقه"، نگاه دقیقى است؟!
(مجددا تکرار مىکنم که اگر ایشانضرورت فقه و عمل به احکام «علاوهبر» «اخلاص باطنى» را، چنانچه گاه درمقاله آورده است، با عبارات دیگر خوددر همین مقاله، نفى نمىکرد و "اسلامفقهى" را اسلام غیر واقعى نمىنامید و....، نیازى به این فرض هم نمىافتاد.)
رویکرد صوفیانه، مدعى مبارزه باقشریگرى است اما از این حد فراترمىرود و حتى به مشکل کلامى واعتقادى با مسئله تشریع و امامت و حتىنبوت، گرچه ناخواسته، منجر مىگردد.بىشک اعتراضى مشروع به برخىمتشرعین قشرى وارد است که همانا بهافراط سطحى و نگاه غالیانه و ناقص بهبخشى از ملاحظات فقهى و تساهل درباب "روح عمل" و شخصیت ایمانى وحضور قلب و تهذیب مؤمنین است،چیزى که عملا بنوعى «ظاهرىگرى» وحتى «ریاکارى و نفاق»، در مقدسمابهاانجامیده و هدف اصلى دین(تربیت و تهذیب) را بفراموشىمىسپارد. اما این اعتراض، نباید خود بهافراط دیگرى که نفى "شریعت و نفىضرورت عمل" به احکام خداى متعالباشد، بیانجامد.
از آنجا که بحث ایشان در آغاز مقاله،عمدتا به فقه عبادى (احکام ظاهرى نماز و ...) معطوف شده و با فقه سیاسى- حکومتى (قوانین حکومتى اسلام)، در بخشهاى بعدى مقاله، تصفیه حسابکردهاند، ابتدا من به همان فقه مناسکعبادى مىپردازم:
سؤال مهمى که گریبان کلیه نظریهپردازان عرفان بشرى را گرفته اینست کهآیا عبادت، احتیاج به "روش" دارد؟!روح عبادت، اظهار خشیت و خشوع دربرابر خداوند است، اما آیا شکل عبادتهم مهم است؟! در اینکه عبادت بمعنىالاخص (نیایش)، نوعى توجه روحى وتمرکز و عشقورزى، توام با "حرکاتبدنى" و اعمال و مناسک است (ونمىتواند نباشد)، کسى تردید نکردهاست. پس نیایش، علاوه بر بعد معرفتى و قلبى، بعد جسمانى و رفتارى نیز داردولذا محتاج به روش است. بنابراین سؤال واقعى این خواهد بود که آیااشکال و روشهاى عبادات، با یکدیگر،تفاوت دارند؟! بىشک، آرى. میان انواعخاصى از "رفتار" (واز جمله رفتارعبادى)، با انواع خاصى از «حالاتروحى» و حتى «عقاید نظرى»، مناسبتىهست که میان آن با سایر رفتارها، چنینمناسبتى نیست. یعنى "عقاید" و نیز"روحیات" خاص، مقتضى رفتار (حتىرفتار عبادى) خاصى مىباشند.
بعبارت دیگر، شکل و روشعبادت، در ماهیت عبادت و آثار آن،تاثیر گذارده و دخالت مىکند. مثالمىزنم. چرا اسلام، در باب شیوههاىعبادت، این مقدار حساس است؟ چرا بابتپرستى، اکیدا در افتاد؟ مگر مناسکعبادى بتپرستان و مشرکان، عبادتنبوده است؟ معذالک اسلام بتها را درهم شکست و مزاحم تجربه باطنى! وسلوک عبادى آنان! شد. ابراهیم(ع)، پدرهمه انبیاء، که پدر "ایمان" است، بهامرخدا، تبر برداشت تا یک "معبد"!!(بتخانه) را در هم بشکند زیرا این نوع نیایش، این شیوه خضوع، این اوراد واذکار، این نوع توجهات غلط به مابعدالطبیعه، هدف "عبادت" را تامیننمىکند. مىتوان گفتبشر را از خداوند دورتر مىکند. رقصهاى سرخپوستى،سماع صوفیان نامتشرع، اوراد خرافىجادو گران و بسیارى رفتارها و مناسکعبادى مضر (و دستکم، غیر مفید)،وجود دارند که هدف "عبادت" و روحآن را تامین نمىکند و ضمائم انحرافىدارند. گروههاى باصطلاح عرفانى اماخرافى که براى تقرب به خدا و بعنوانعبادت، دستبه اعمال وقیح و نفرتانگیز، حتى جنایتیا خودکشى و خودآزارى مىزنند، ریاضتهاى نامشروع،کور یا عقیم کردن خود، آدمسوزى، مصرف "ال - اس - دى" و مواد مخدر وبسیارى توجهات غلط و خرافى وبدعتهاى عبادى، همه و همه،نمونههائى از عدم توجه به شیوههاىصحیح عبادت است. یکى از خدمات وتعالیم بزرگ پیامبران و اوصیاء آنان (کهدر تعالیم محمد«ص» و آل محمد(ع) بهاوج رسیده است)، آموزش روشصحیح عبادت و روش صحیح گفتگو باخداى متعال، شکل نماز، مفاد ادعیه،اذکار و اوراد خاص وریاضتهاىمشروع و صحیح، جهت استکمالشخصیت و تقرب به خداست. پس"شکل عبادت"، مهم است و البتهوسیلهاى در خدمت "روح عبادت" وهدف اصلى که همانا تقرب به خداست،مىباشد. قربانى، انفاق، خضوع و ....همه، روشهاى صحیح و غلط دارند کهباید آموزش داده مىشد. البته بخشى ازتوضیح فلسفه "اشکال عبادت" (فقهعبادى اسلام)، با چرتکه انداختن ومحاسبات طبیعى ما بدست نمىآید و پذیرش آن، لازمه عبودیت و ازملزومات مسلمانى است اما بخش مهمى از فلسفه عبادات اسلامى (حتى درروش و شکل ظاهرى آنکه در فقه آمده)،با مقدارى تامل عقلى هم روشن است.
نوع عقائد مضمون الاهیات وانسانشناسى خاص، موجب حتى رفتارعبادى خاص مىشود. هر عملى، اثرىدارد و توجه شارع به ارتباط عمیق "روحو بدن" و تاثیر وتاثر متقابل میان "عقائد واخلاق "با "اعمال"، بوده است که باعثتشریع «واجب و حرام» عبادى وسیاسى و اقتصادى و حقوقى و...) گشتهاست. فقه دینى، بیان رابطه تکوینى میان"عمل با نظر و اخلاق" و میان "بدن باروح" است. "عملى" واجب مىشود که باعث کمال و ارتقاء روح است. عملحرام، حرام شده است، زیرا تاثیر عکسدارد. نکته دیگرى مىماند. فرض کنیمهمه اشکال عبادت، مساوى است (که مطلقا چنین نیست)، اما مسلمان تابعشریعت اسلامى است. مسلمان باید مسلمانانه عبادت کند.
از برخى تعابیر این نویسنده،برداشت من این بوده است که تقریباقائل به ترجیح معرفتى و جدى یک دینبر سایر ادیان، و مناسکى بر سایرمناسک عبادى (مربوط به ادیان دیگر)،نیست و آنچه نزد ایشان مهم است،همانا "ایمان داشتن" و "حیرت کردن"است و نوع "عقائد" دینى و "احکام"دینى را چندان جدى و مؤثر نمىداند!!زیرا این خصوصیت (قدسیت و حیرتزایى!!) تقریبا در همه ادیان آسمانى وزمینى، اسلام و مسیحیت و بودیزم و ....وجود دارد و حق و باطل مطرح نیست.عرفان و تصوف و دعا هم در همین حدو بدلیل همین تاثیر روانى، قابل قبولایشان است. البته اگر ایشان، نسبتى را کهمىدهم، انکار کنند، بنده علىرغمشواهد متعدد در کلام ایشان، ادعاىخود را پس خواهم گرفت.
آنچه حقیر، مد نظر داشت، این بودکه "شریعت"، ابزار وصول به "حقیقت"از منظر دین است. صوفیان خود راى وخود باور و راحت طلب، مىتوانستندادعا کنند که "واصل" شدهاند و لذانیازى به شریعت، پس از این ندارند و بااین محاسبه ناقص و جاهلانه، "اسقاطتکلیف" و حذف فقه را (در عبادات)نتیجه مىگیرند.
نمىخواهم به نقد غلات صوفیهبپردازم، بویژه که از خود آقاى سروش،نقدى مناسب در این باب، دیدهام.همینقدر خواستم عرض کنم که خطاىصوفیه، خطائى علىحده است و پاسخعلىحدهاى هم دارد و هیچ ربطى با نفىسکولاریستى شریعت و "حاکمیتفقیه" ندارد اما آقاى سروش میان "نتایجو مبانى سکولار" با "استدلال صوفیانه"عمدا خلط مىکند.
استدلال صوفیان، حتى اگر درستهم مىبود، به نتایجسکولار و تثبیت"حقوق بشر" لیبرالى نمىانجامید، چهرسد که آن استدلال، نه عقلا و نه شرعا،درست هم نیست و در این میان،نویسنده، صرفا چنانچه روشن خواهمکرد، لابلاى مبانى و نتیجهگیرىهاى لائیک، مقدارى استدلالهاى صوفیانهتعبیه مىکند که نوعى محمل ظاهرادینى و موجه ! براى نفى شریعتبشمارآید. مسئله مهم دیگرى که باید درگفتگو با نویسنده محترم، حل شود،رابطه "نظر" با "عمل" است. اساسا" ایمان" و "عقیده" و "عمل" و "اخلاق" ،چه تاثیراتى بر یکدیگر مىگذارند؟ آیاتهذیب و تربیت، و حتى"ایمان"، بدونهیچ ارتباطى با ساخت و شاکله و حتىظاهر "عمل" ، مفهوم عینى و امکانتحقق دارند؟!
آیا میتوان میان "ایمان" و "عملصالح " جدائى افکند؟ آیا "عمل صالح"،نباید علاوه بر "باطن صالح" - یعنى نیتالاهى و صاف - ، "ظاهر صالح" ومشروع نیز داشته باشد؟ اگر نقش"عمل" را نادیده گرفته یا تحقیر کنیم آیاخدمتى به "ایمان" کردهایم یا بعکس،"ایمان" را دچار هرج و مرج و بىثباتى وعدم تعین و قابل تحریف و تضعیفکردهایم؟! "عمل ایمانى" (که قطعا شاملعمل فقهى مسبوق به ایمان است)،تجلى «ایمان» و حتى حافظ و تقویتگرآن است و مگر با ترک "فقه"، مىتوان از"ایمان"، محافظت کرد؟! با فعل حرام و ترک واجب ، آیا مىتوان رابطه "محبت"و عشق و ایمان با خداى متعال برقرارکرد؟!
ایمان، تنها عقیده قلبى نیست. و میان"ایمان" و "عمل" (یعنى میان باطن وظاهر عمل ایمانى)، نوعى اتصال بلکه"هو هویت" است. (الایمان هو العمل).
"ایمان صادقانه"، بدون عمل بهاحکام شارع، بدون عمل صالح، نهبوجود مىآید و نه دوام مىآورد. چگونهمؤمنى است که به احکام خدا و معشوقخویش بىاعتناء باشد و بگوید: «دوستت دارم اما به واجب و حراماتکارى ندارم" !!؟ آیا این است تصوفعشقى؟! (در برابر تصوف خوفى.)
اجمالا مناقشه در ضرورت "عمل" بامناقشه در ضرورت "دخالت ایمان درهویت عمل" ، تفاوت دارد. مخالفتباعمل غیر خالصانه و ظاهر بسندگى وریاکارى، مخالفتى بجا و حتى مستند بهخود شریعت است. در خود "فقه" استکه بارها بر اخلاص نیت و قصد قربت،تاکید مىشود و اساسا حرمت "ریا" و"نفاق"، خود، یک دستور شرعى وبطلان «عبادت ریائى»، خود، یک حکمفقهى است اما کجا نفى ضرورت «عملشرعى» را نتیجه مىدهد؟ آدابشرعى، تجسم "ایمان" است. منزلتعمل، متفرع بر منزلت ایمان است اماانکار شان "عمل " و "واجبات الاهى"،چرا؟! بحث «ظاهر و باطن عمل» (وشریعت و حقیقت)، چنانچه در گفتمانعرفانى تعقیب مىشود، هرگز منافاتى باملاحظات فقهى ندارد.
هیچ متفکر دینى و عارف شیعى،ضرورت "عمل" بر وفق "طلب شارعمقدس"، را مورد مناقشه قرار نداده ودیالوگ «عبد و مولى»، همواره در اینگفتمان، جارى بوده است.
(انحرافى چون "مرجئه" در تقابل باانحرافات دیگرى چون "خوارج"، اتفاقادر همین زمینه، یعنى رابطه ایمان و عملپدید آمد. یکى «اظهار ایمان» و مقدارى علاقه قلبى را کافى دانسته و ضرورتعمل شرعى و فقهى را انکار مىکرد ودیگرى جدا از عمل، اصولا به ایمان،قائل نبوده و "گناه" و حتى تخلف جزئىاز شرع را مساوق با "کفر" و بى"ایمانى"مىدانست!!).
حال آنکه مراتب فقه با مراتب ایمان،متناسب است و اگر پائینترین مرتبه ایمان، اعلام تسلیم در برابر اصلىترینحقائق عالم (مبداء و معاد و نبوت)است، پائینترین مرتبه فقهى نیز، اقرار بهشهادتین است. پس از این، هر «واجب و حرام فقهى» با «ارتقاء باطنى» (درجه بهدرجه)، در ارتباط است، سپس نوبتبهمستحبات و مکروهات فقهى مىرسدکه دقیقا با مراتب سلوک ایمانى وعرفانى یک مؤمن، ملازمت دارد.عبادیات فقه (بمعنى الاخص) ناظر بههمان مراتب ایمانى است و این بدانمعنى نیست که سالکان یا مؤمنین،دستگاههاى «واجب و حرام» متعدددارند، بلکه بدینمعنى است که مسیرعملى، یک حداقلهاى مشترک دارد ومازاد بر آن، به سطح معرفت و اخلاصآدمى مربوط است.
مسبوق بودن «عمل فقهى»، به«ایمان» از شان «عمل»، نمىکاهد. بلکهبرآن مىافزاید. فقه، مسیر حرکتبسوىخداوند را نشان مىدهد که از طریق چهاعمالى (در ساحت فردى و جمعى، اعماز مناسکى و سیاسى و اقتصادى و ...)مىتوان به سوى "کمال مطلق" رفت وانسانها چه حقوقى در این عالم دارند؟اما حرکتبسوى خدا و کمال، تنها یکعمل بدنى یستبلکه سلوک عقلى وشهودى و ایمانى، در آن اصالت دارد ولذا مشروعیتساختار عمل، لازم استو کافى نیست. اما اینکه عمل، منزلتفرعى دارد، یک تفریع منطقى و اناطهترتیبى است، زیرا "عمل" (چه از کافرچه از مؤمن)، مترتب بر نظر، و تجلىعلائق ایمانى است، اما رودخانه "نظر" و"اخلاق"، عاقبت در دریاچه "عمل"است که مىریزند و «ایمان منهاىعمل»، و «عمل منهاى ایمان» هر دوناقص است.
آقاى سروش، در یک بیان اطنابآمیز، همچنان بارها و بارها بر خلط اینمفاهیم افزوده، "حسن فعلى" را از"حسن فاعلى"، تفکیک نکرده و تفاوتواجبات "تعبدى" از واجبات "توصلى"را نیز نادیده گرفته است.
استدلال دیگر وى در اثبات تقابل"فقه" با "دین" که عینا تلاش براى زیرسؤال بردن "ملاک مشروعیت" اعمالاست، معطوف به تشابه صورى میانبرخى اعمال دینداران و بیدینان است،بطورى که ایشان مدعى مىگردد که یکجامعه بیدین هم مىتواند فقهىباشد!(تفکیک فقه از دین)
اما باید گفت که عمل و معیشتمؤمنین و غیر مؤمنین، دستکم در دوحیثیت، متفاوت است:
1) مؤمن، به واجب و حرام الاهىپایبند است و اطاعت از احکام خدا راشرط سعادت و کمال مىداند و معتقدنیست که با معصیت هم مىتوان به«حقیقت و کمال» نزدیک شد.
2) مؤمن، علاوه بر رعایتساختارظاهرى عمل، نسبتبه ساختار باطنى وشاکله روحى عمل نیز حساس است.
اما کافر (فرد یا جامعه غیردینى)،احکام شرع را، شرط سعادت نمىداندو از این حیث، همه اعمال، نزد او علىالسویه خواهد بود. او نه "دنیا" را ممرىبسوى خدا و آخرت، و نه «عمل» را،امکانى جهت تقرب و تکامل نمىداند،گرچه از فوائد و نتائج مادى "عمل"(مثلا حجاب و زکات و ...) بهره دنیوىببرد. حال آن که مؤمن، بیش و پیش ازهرچیز، به بعد ملکوتى عمل و رابطهاشبا خداوند مىاندیشد، گرچه از بهرهدنیوى " عمل" نیز بهرهمند خواهد بود.پس عمل ظاهرا یکسان مؤمن و کافر، نهتنها از منظر ایمانى و عرفانى، بلکه ازبعد فقهى نیز هرگز یکسان نیست.
3) رکن سوم استدلال سروش برامتناع "حکومت دینى" و نفى "ولایتفقیه"، آن است که:
«دین از جنس دوست داشتن و عشقورزیدن است و هیچکس را بزورنمىتوان دوستدار دیگرى کرد.(لااکراهفى الدین). در اینصورت، حکومتدینى، حکومتى خواهد بود منبعث از"ایمان آزاد" مردم یعنى وظیفه چنینحکومتى، این است که فضاى جامعه راچنان حفظ کند که ایمان آوردن آزادبراى یکایک مؤمنان میسر باشد.»
بر خلاف «آن راى که مدعى استحکومت دینى باید فضاى جامعه راچنان حفظ کند که کسى گناهى رامرتکب نشود و بویژه در ملاء عام،مرتکب حرام نشود.» و «مقررات دینى واحکام فقهى را بنحو احسن در جامعهجارى کند و در مواردى هم مردم رابراى انجام دادن یا انجام ندادن کارىالزام کند.» اما اگر دین را ایمان آزادبدانیم، «حکومت دینى، حکومتى استمتکى بر شرایطى که منجر به انتخابآزادانه ایمان مىشود و نه اکراه آدمیان بهدین و انجام اعمال دینى. و اگر مردم یکجامعه، واقعا واجد ایمان آزاد نباشند،آن جامعه را نمىتوان "دینى" خواند والبته چه بسا بتوانیم آن را جامعهاى فقهىبخوانیم اما این خصیصه ضامن دینىبودن آن جامعه نیست.»
چنانچه ملاحظه مىکنیم آقاىسروش به وعده خود، که فقه را درمقابل دین قرار نخواهد داد، وفاءنمىکند.
بصراحت جامعه فقهى را در مقابلجامعه دینى مىداند و حکومت فقهى راحکومتى موظف به اجراى فقه، و لذااهل اکراه و الزام، و لذا مخالف با "ایمانآزاد" (تعریف "دین" از نگاه سروش )ولذا حکومتى غیر دینى مىخواند.
اما براستى اگر "دین منهاى فقه"،دین نیست و "اسلام منهاى احکاماش،اسلام ناقص است، پس چگونه مىتوانگفت که حکومت دینى، مسئول اجراىاحکام دینى (تا آنجا که به حکومتمربوط مىشود)، نمىباشد؟ و مگرقرائت توتالیتر از ولایت فقیه!! بیش ازآن، ادعائى دارد که حکومتبایدوظائف فقهى و اخلاقى و مدیریتى خودرا در ازاء مردم انجام دهد؟ دیندارى،برخلاف ادعاى سروش، صرف دوستداشتن نیست، بلکه متضمن نوعى"عمل" است و بنابراین; حکومت دینىدر آن واحد، متکى به ایمان قلبى مردم ونیز بر عمل و تکلیف آنان و لذا مسئولدر برابر هر دواست.
به همان دلیل که فقه، از کلام تغذیهمىکند، "عمل"، از "ایمان" سیرابمىگردد. "فلسفه فقه" و ضرورت بعثتانبیاء که خاستگاه فقه است، همه،بحثهاى کلامى است و قبل از فقه، اثباتمىشود و اساسا وجه تسمیه "اصولدین" و "فروع دین"، جز این نیست.(لاایمان لمنلاعمل له).
حتى اگر توافق کنیم که ایمان، مهمتراز عمل است (که به یک معنا درست وبه یک معنا، نادرست است)، باز نتیجهنمىدهد که ایمان بدون عمل، مجزىاست و نتیجه نمىدهد که حکومتاسلامى، کارى به عمل مؤمنین و بهاحکام اسلامى نباید داشته باشد. اینکهبقاء هر حکومتى تکوینا متکى به ایمانقلبى یا رضایت مردم باشد، مستقیماربطى به بحث ماهیتحکومت ندارد.
بنابراین مىتوان تکیهگاه فقهى براىحکومت اسلامى قائل بود، بىآنکه دینرا مساوى فقه و محدود در احکام عملىدانست. ضرورت اجراى احکام، جزئىاز لوازم لاینفک "دینى بودن حکومت"است اما حکومت دینى، البته نه موظفو نه قادر است که بدون نشر عقائد واخلاق اسلامى و بدون تحکیم فضائل واخلاقیات و ایمانیات مردم و بدونتلطیف فضاى جامعه و تعلیم و تربیتوبدون تامین حقوق و معاش مردم، تنهابه اجراء چند حکم فقهى بپردازد. و مگرنظام ولایت فقیه، چنین ادعائى داشتهاست؟!
ولایت فقیه، حکومتى ایمانى و درعین حال، فقهى است، زیرا رسالت فقه،پاسدارى از گوهر ایمان است وحکومت نمىتواند فضایى در جامعهفراهم آورد تا بقول ایشان، "ایمان راپاسدارى کند". مگر آنکه به جریانافکندن احکام، مفروض گرفته شود.
همچنین نویسنده از "اکراه ناپذیربودن ایمان قلبى" ، غیر دینى بودن"ولایت فقیه " (حاکمیتى که به اجراءقوانین اسلامى مىاندیشد) را نتیجهمىگیرد.
لب استدلال وى اینست که واجب و حرام فقهى (که در حکومت فقهى،محورند)، نوعى الزام و اکراه بهمراه دارد، حال آنکه دین، "ایمان آزاد" است و لا اکراه فى الدین!!. (55)
اما اولا) "ایمان آزاد" یعنى چه؟!ایمان به چه؟! و آزاد از چه ؟! آیا حتى آزاد از عواقب منطقى خود "ایمان" ؟! آیاایمان آزاد، مدلولات و ملزوماتى ندارد؟! آیا مؤمن مىتواند به لوازمعملى ایمان خود، بىمبالات باشد؟!ایمان آوردن، تکوینا آزاد است اما اساساایمان به سلسلهاى از اصول و فروع،بمعنى سلب آزادىهاى بدوى "ماقبلایمان"، از خویشتن است. الزامى استکه مستند به اختیار است. فقه، چیزىجز مقررات دینى نیست. منطقى نیست که کسى مدعى شود اسلام را پذیرفته،اما چون ایمان، باید آزاد باشد، مقررات اسلام را نمىپذیرد !! این تناقض دیگرى است، زیرا همینکه فرد یا جامعهاى بهچیزى، ایمان (آزاد) آورد، در واقع،ملتزم به لوازم آن نیز شده است و اینجاپاى یک ضرورت منطقى (و نه اجبارقهرآمیز) در میان است. یک انسانمنطقى که مشاعرش کار مىکند، با پذیرش اصول عقائد اسلام، منطقا فروعاخلاقى و فقهى را که بر این اصول،متفرع مىشود نیز آزادانه، پذیرفتهاست.
و مگر تسلیم و ایمان، مفهومى جزاین دارد؟! در غیر اینصورت باید "ایمان آزاد" آقاى سروش را همان "تردید"بلکه "تکذیب " دانست. زیرا ایمان ،نمىتواند لقلقه زبان و یک اقرار لفظىصرف باشد. بلکه گرایشى قلبى و سپسعمل به مقتضاى آن گرایش است و شیوهاین "عمل" را فقه ایمانى است که معلوممىکند. اگر کسى شهادتین بگوید، اماواجبات فردى و اجتماعى الاهى (اعم ازفقهى و اخلاقى یعنى عملى و قلبى) رامنکر باشد، گرچه احکام مسلمانى (درباب ارث، ازدواج و معاملات) بروىمترتب شود، اما هم از جهات فقهى وهم عرفانى، فاسق و منافق است. و ایناتفاقا دلیل مؤکدى است که اطاعتاحکام، ادامه منطقى «انتخاب» یکمؤمن است. والزام فقهى، کمترینمنافاتى با ایمان آزاد قلبى ندارد، چه اساسا ایمان قلبى، جز آزاد، نمىتواندباشد. اما پس از ایمان، دیگر چگونه مىتوان مؤمن را آزاد از هر التزام وبىمبالات دانست؟ ایمان به اسلام، مگر مفهومى جز ایمان به عقائد، اخلاق واحکام اسلام دارد؟! کفارند که، همواره آزاد مىمانند و مىتوانند تن به هیچ الزامفقهى و اخلاقى ندهند. «ایمان آزاد»نباید مترادف با «کفر» یا بمعنى "ایمانببعض و کفر ببعض" تلقى شود. «واجب و حرام» را متناقض با "ایمان آزاد"معرفى کردن، نه اشکال به ولایت فقیه،بلکه اشکال به اصلىترین و قطعىتریننصوص اسلام است. زیرا "ایمان آزاد"را ایمانى فاقد توابع و لوازم عملى وبنابراین قابل تخلف، تفسیر مىکند. حالآنکه یک مؤمن، اگر حدود الاهى رااطاعت نکند «آزاد» هست ولى «مؤمن»نیست.
ثانیا) اگر مراد از "ایمان آزاد"،آزادى در اصل ایمان آوردن است، بایدگفت که هیچیک از نظریه پردازان ولایتفقیه، نگفتهاند که در جامعه غیرمسلمان، باید بزور، احکام فرعى وفقهى اسلام را اعمال نمود. میان کافران،نمىتوان و نمىباید، ابتداء بساکن، ازاجراى قوانین دینى شروع کرد و بامردمى که خدا را یا خداى اسلام را -نپذیرفتهاند، از حدود خدا و شریعت اوسخن گفت. کدام فقیه، فتوى داده استکه مردمى منکر اصل توحید و معاد ونبوت پیامبراکرم(ص) را با بخشنامه وچوب و چماق، وادار به نماز و روزه وحج کنید؟! اکنون در جمهورى اسلامى،کدام مسیحى یا زرتشتى یا یهودى، بهزور حکومت و پلیس، مجبور به اداءشهادتین و اجراء عبادات فقه اسلامىمىشود؟! چه رسد به حکومتپیامبر(ص) و على(ع) که با غیرمسلمانان، زیباترین رفتارها و در حداعلاى تسامح صورت داده است.
اساسا خود "فقه" به مسلمانانآموزش داده است که با کفار غیر حربىو اهل ذمه ، چه رفتارى باید داشت وحکم معامله، ازدواج، رفت و آمد وجنگ و صلح و مالیات آنها چگونهاست. پس آنان، به رسمیتشناختهشدهاند و نظام ولایت فقیه، ضامنحقوق آنانست.
بعبارت دیگر، مخاطب فقه،مؤمنیناند نه کفار. فقه، تکلیف عملىانسانهایى است که آزادانه ایمانآوردهاند، نه تکلیف غیر مؤمنین.
با جامعه غیر دینى، بر سر "اصول"(نه فروع) مىتوان وارد گفتگو شد و آنانرا متقاعد کرد. جهاد ابتدائى و این قبیلاحکام نیز مسئله علىحدهاى است کهآنهم با ایمان آزاد سازگار است. اما اگر«الزام فقهى» را منافى با «ایمان آزادمؤمنین» بدانیم، بدینمعنى است کهآدمى باید یا «مؤمن به خدا» باشد و یا«مطیع اوامر خدا»؟!! هر دو توامانمىشود!! آیا مىتوان پذیرفت آقاىسروش نمىداند که فقه، خطاب بامؤمنین دارد و مؤمن، با ایمان آزاد خود،دایره «آزادى» و بىمبالاتى پیشین را، بادستخود، مضیق کرده و منطقا حق ندارد با شعارهایى مثل «انتخاب آزاد» و...، مقررات را زیر پا بگذارد؟ آیا انسان آزاد که به چیزى ایمان آورد، بهاى ایمانخود را نمىپردازد؟!
«دین» و «فقه» بکنار، حتى پذیرششهروندى یک جامعه، گرچه آزادانهصورت گیرد، اما سپس لوازمى دارد ومقتضى نوعى اطاعت پذیرى وقانونپذیرى است و وقتى به میل خود،به تبعیت کشورى یا آئینى در آئید (حقیا باطل)، مىدانید که دیگر آزاد نیستیدو باید تابع قوانین شهرى و آئینى، ومتادب به آداب «شهروندى» گردید. منبعید مىدانم که این بدیهیات را آقاىسروش ندانند و از این نحوه استدلال،عمیقا متعجبم.
ثالثا) ایشان مدعى است که «لا اکراهفى الدین» با الزامات فقهى (واجب وحرام) منافات دارد، زیرا حکومتدینى، باید «غیر اکراهى» عمل کند درحالى که ولایت فقیه، به فقه و اجراءاحکام الزامى مىاندیشد! بدینترتیبایشان براى چندمین بار میان فقه وایمان، تقابل مىافکند.
اما در «لا اکراه فى الدین»، یکى دواحتمال تفسیرى داده شده که هیچکدام مراد ایشان را افاده نمىکند و به کارایشان (حذف فقه و دین از حکومت)نمىآید. زیرا همان قرآنى که «لا اکراه فىالدین» دارد، در صدها آیه شریفه دیگر،متضمن امر و نهىهاى اخلاقى و فقهىاست. اینهمه واجب و حرام عملىواحکام فقهى قرآنى (وجوب صلوة وصوم و زکات و عدالت و اجراء حدود واحکام ارث و دیات و حرمت زنا و قمارو شراب و ظلم و فسق و...) اگر منافاتى با«لا اکراه فى الدین» داشته باشد، پسقرآن، سرتاسر تناقض است (العیاذبالله).
مگر همان پیامبرى که «لا اکراه فىالدین» مىگفت، تشکیل حکومت نداد واحکام فقهى و حدود الاهى را جارىنکرد؟! چرا حکومت على(ع)، قوانینالزامى وضع مىکرد؟! چرا تارک صلوةرا تنبیه مىکرد؟! چرا روزه خوار راتعزیر مىفرمود؟! چرا مالیات مىگرفت؟! بنابر این واضح است که«احکام فقهى» الزامى و (عبادى وسیاسى و حکومتى) بمعنى «اکراه دردین» نیست و نظریه «ولایت فقیه» همادعائى بیش از این نمىتواند داشتهباشد.
نظام ولایت فقیه، البته حق دخالتدر همه امور (خصوصى) مردم را ندارد،و مردم، حریم شخصى دارند که تجسسیا دخالت و تفتیش در آن، شرعا جائزنیست، مگر در مواردى خاص که حکومت مشروع، از باب حقوقاجتماعى و مصالح مهمتر اسلامى، درحد ضرورت، دخالت مىکند.حکومت، مامور به داخل خانههاىمردم و مسئول انجام همه واجبات فردى(حتى عبادى) مردم نیست و تنها درموارد تجاهر به فسق و تجاوز به حقوق مردم و نقض احکام حکومتى است کهامر و نهى و الزام مىکند.
رابعا) سایر حکومتها چه مىکنند؟!آیا حکومت لائیک، قوانین اجبارى،براى اداره جامعه وضع نمىکند؟! اصولا«قانون»، یعنى آنچه اجبارا و از سرکراهت هم باید اطاعتشود.«حاکمیت»، اگر وضع «قانون» نکند یااگر قوانیناش لازم الرعایه نباشد،حکومت نیست. چگونه است که قوانینلائیک، با حقوق بشر و با آزادى عقیده وایمان، سازگار دانسته مىشود اما نوبتبه قوانین اسلام که مىرسد، نقض ایمانآزاد و نوعى «اکراه» است؟!
آقاى سروش، دو راه در پیش دارند:یا بگویند که اسلام، قوانین اجتماعى وواجب و حرام حکومتى (سیاسى،اقتصادى، قضائى و آموزشى) ندارد،احکامى در باب مالیات، امنیت، عدالتاجتماعى، خانواده، قضاء، جنگ وصلح، تعلیم و تربیت و مناسباتاقتصادى و .. ندارد که نقد و ارزیابى اینادعا، تنها به یک روش، ممکن است وآن، رجوع به نصوص اسلامى و بررسىآنهاست و از قضا، «فقه اسلامى»، همانعلمى است که بخشى از این نصوص راجمعآورى و مورد بحث قرار داده است.
راه دوم این است که بفرمایند چنیننصوصى در اسلام هست اما لازمالاطاعة نیست. شق ثالثى ظاهرا نیستمگر آنکه ادعا کنند از زمان پیامبر(ص)تا امروز، معناى واقعى این اوامر و نواهىرا درست نفهمیدهاند و اکنون ایشان آنرا توضیح مىدهند و ظاهرا همین باب«تاویل» بیش از «تکذیب»، مقرون بهصرف است.
(به عقیده حقیر، این راهى است کهایشان رفتهاند و با طرح قبض و بسط وطرح «انتظارات پیشینى ما از دین» کهغیر مستند به متن دین باشد، متن قرآن وسنت و نصوص اسلامى را از حجیتانداخته و آنها را فاقد مفاد روشن دانستهو توصیه به گزینشى عمل کردن در بابنصوص مىکنند.)
عاقبت، عرض حقیر این است کهچنانچه تکلیف الاهى، بمعنى «اکراه دردین» نیست، نظریه «ولایت فقیه» هممستلزم «اکراه در دین» نیست.
4) رکن بعدى استدلال سروش،این است: حال که دین، «ایمان آزاد»است پس حکومت دینى هم، حکومتىاست که تنها به «ایمان آزاد» بیندیشد نهآنکه مدام به دنبال اجراى قوانین اسلام باشد. (56) تعریف ایشان از حکومت دینى،حکومتى است که با مقررات بشرى،جامعه را صرفا بسوى توسعه و رفاهپیش برد و کارى به آخرت مردم نداشتهو مانع ایمان شخصى آزاد مردم نباشد.همینکه این حکومت لائیک، اجازه دهدهر کس، هر آئینى را که مىخواهد، درقلمروى شخصى خود بپذیرد و در واقع،جلوى عاشق شدن مردم را نگیرد!،حکومت دینى است!!
همین وظیفه شاعرانه است که یکحکومت لائیک را هم «دینى»مىنمایاند. حکومت لیبرال، اگر دربکلیسا و مسجد و بتخانه و میخانه را همهبازگذارده و مانع کفر یا ایمان مردمنشود، یک حکومت دینى است!!(بنابراین اسلامى هم خواهد بود زیراحکومت دینى، اسلامى و غیر اسلامىندارد!!)
ایشان در مقاله، اعتراف مىکند کهبراساس طرحى که وى از حکومتدینى داده است، این حکومت، تفاوتجدى با حکومتهاى لیبرال -سرمایهدارى و لائیک ندارد.
زیرا حکومت غیر دینى دمکراتیکنیز باید اولا) دنیاى مردم را تامین کند. وثانیا) مانع ایمان شخصى و احساساتمردم هم نشود، اما سعى در ایجاد ایمانهم نکند چون ایمان، به زور نیست. پسوظیفه حکومت، تنها این است که:«فضاى جامعه را بگونهاى بسازد تاایمان آوردن براى مؤمنین، همواره میسرباشد.»
اما، اولا) ایمان آوردن مؤمنان یعنىچه؟! تحصیل حاصل؟!
ثانیا) آیا استبدادىترین والحادىترین رژیمها مگر معمولا براىایمانیات شخصى و احساسات قلبىافراد، مانع بوجود مىآوردند؟! و مگراساسا مىشود مانع ایمان شد؟! تنهامانع «عمل» مىتوان شد.
وقتى به توصیه آقاى سروش، احکامو قوانین اجتماعى دین، (تحت نامحکومت فقهى) زیر سؤال رفت وتوتالیتر خوانده شد و دین، علىرغموعده اولیه ایشان، در حد احساساتشخصى (بدون احکام فقهى لازمالرعایه) محدود شد، این ایمان و ایندین، اساسا چه مزاحمتى براىحکومتهاى جور و غیر دینى دارد تابخواهند مانع چنین «ایمان آزاد» و چنیندیندارى شوند؟!نه مىخواهند و نهمىتوانند مزاحم چنین سطحى از ایمانو دیندارى شوند، بلکه چنین دینى راتقویت نیز خواهند کرد.
با این حساب، جز معدودحکومتهایى (چون مارکسیستها) که ازاساس با هر گونه مظاهر شخصىدیندارى نیز مخالفت کرده و مسجد وکلیسا و بتخانهها را خراب مىکردند،اغلب حکومتهاى بشرى در طول تاریخو در جهان معاصر، بر طبق طرحسروش، حکومت دینى بوده و هستند!
ثالثا) آیا بدون هیچ دخالت درتنظیمات اجتماعى و حاکمیت، مثلابدون هیچ مداخله در رسانههاى گروهىو آموزش و پرورشى و امور حقوقى وسیاسى، مىتوان «فضاى مساعد براىدعوت دینى» ایجاد کرد و ایمان مردم راتقویت کرد یا دستکم موانع آن را از میانبرد؟! آیا میزان رشد ایمان و تربیت، درجامعهاى که محرمات فقهى، چونبىحجابى و شرابخورى و فساد اخلاقىو باندهاى تبهکار و قاچاق مواد مخدر و... در آن رائج استبا جامعهاى که عفتو اخلاق و احکام الاهى در آن جریاندارد، على السویه است؟! آیا در جامعهفقهى (تابع احکام)، فضا براى اخلاق وفضیلت و تقوى و عرفان و علم وعدالت، مساعدتر استیا در جامعه حقناشناس و حد ناشناس که ستمهاىحقوقى و محرمات فقهى در آن هرسیمتشناخته شده است؟!
آیا «ایمان»، یک پدیده روحى وشخصیتى نیست؟! و آیا شخصیتآدمى، بگونهاى انتزاعى و بىهیچ ارتباطو تاثیر و تاثرى از محیط، از جامعه،خانواده، حکومت، نوع اقتصاد ومعیشت و از فرهنگ رائج و حاکم،ساخته و پرداخته مىشود؟! آیا «تربیت»(دینى و غیر دینى، حق یا باطل) در موردجامعه، بدون هیج دخالت در اموراجتماعى و حکومتى (سیاسى، اقتصادى، حقوقى و آموزشى) ممکناست؟! آیا ساختار اقتصادى یا حقوقىیا فرهنگى جامعه، در تربیت انسانها،دخالت ندارد؟! پس آیا دین بدون اینملاحظات و آن احکام، قادر به تربیتمردم خواهد بود؟
واضح است که «تربیت» (صحیح یافاسد)، علاوه بر تعلیم، نوعىسازماندهى مناسبات انسانى است و باانواع نهادهاى اجتماعى و قلمروهاى گوناگون «قدرت»، تماس مىیابد. اصولا آیا اگر تبلیغات اجتماعى و فرهنگسازان،با تبلیغ سکس و خشونت و الحاد و ...آموزههاى دینى را تضعیف کند و درعین حال، درب کلیسا و مسجد و بتخانههم باز باشد، «تجربه آزاد دینى»!! و«ایمان»، براحتى میسر شده است؟! اگرمقررات حاکم بر جامعه، اسلامىنباشد، «ایمان آزاد» به خطر نخواهدافتاد اما اگر حکومت، خود را موظف بهتمهیداتى جهت «اجراء هر چه کاملتراحکام اسلامى و کاستن از زمینههاىگناه و تخلف از واجبات الاهى» (57) و سالمسازى فضاى اجتماعى و «منع ارتکابعلنى فساد در ملاء عام» (58) شود، مانع«ایمان آزاد» مردم شده است؟! بعبارتدیگر، قانون حکومتى و الزامهاى مدنى،اگر اسلامى باشد، مانع «ایمان آزاد» وحق انتخاب مردم است ولى اگر لائیکشود، چنین نیست!! همه اینها جزء لوازم«حکومت دینى آقاى سروش» است.
ایشان براى اثبات تغایر بلکه تقابلجامعه دینى و جامعه فقهى !!، مثال مىزند به جامعهاى غیر دینى، که بدلائلدنیوى، به بخشى ازاحکام فقه اسلام(مثل حجاب یا خمس و ...) عمل کند.وى آنرا جامعهاى فقهى (اما غیر دینى)مىخواند اما غفلت مىکند از این که اگرجامعهاى حجاب و عفت را رعایت کردهیا سکس و مشروبات را با الهام از فقهاسلام، ممنوع کند، گرچه بى شک،جامعهاى سالمتر (و نزدیکتر به دین)است اما «جامعه فقهى» یعنى فقیه پسندو مؤمن به فقه اسلام نامیده نمىشود(مگر به تسامح)، زیرا چنانچه گفتیم،مخاطب «فقه»، مؤمنیناند نه منکرین اصول عقائد اسلام.
در عین حال، احکام فقهى البتهمصالح دنیوى و اجتماعى و آثار وضعىخود را در هر جامعهاى که عملى گردند،خواهند گذارد و این حسن است نهعیب.
نویسنده مىگوید: «چهره بیرونىیک جامعه، بهیچ وجه نماینده دینىبودن یا نبودن آن جامعه نیست و کارکردحکومت و مواد قانونى هم نماینده دینىبودن یا نبودن نیستند» (59)
من مفهوم این جملات را نمىفهمم.آیا منظور این است که جامعهاى که بهاحکام خدا عمل مىکند با جامعهاى کهمخالفت مىکند، از حیث دینى بودن،علىالسویهاند؟! و رفتار بشرى، مشروعو نا مشروع ندارد؟ در اقتصاد وسیاست، حلال و حرام، مساوىاند ونوع «عمل»، دخلى به دینى بودن یانبودن جامعه ندارد؟! و «عبودیت» بدون«اطاعت» قابل تحقق است؟!
5) یکى دیگر از ارکان «حکومتدینى آقاى سروش»، فاصله افکنى میان«حق و تکلیف» است.
مىگویند: «حکومت فقهى (ولایتفقهى) بر فرض یک «تکلیف» بنا شدهاست و فقه، اساسا علم به تکالیف استو زبان فقه دین، على الاصول، زبانتکلیف است. دقیقا به همین علت استکه مسئله حقوق بشر تا حدى براىجوامع دینى ما، غریب و بیگانهمىنماید. زبان دین، زبان «حق» نیست.زبان «تکلیف» است. من نمىگویم دردین، از حقوق آدمى سخن نمىرود،بلکه سخنم این است که در دین، به تبعاز تکالیف است که از حقوق سخنبمیان مىآید و این امر، کاملا بر عکسبینش و گرایشى است که در بشر جدیدپیدا شده است».«در چشم بشر جدید،انسان یک موجود محق است در حالىکه در چشم دین، انسان موجودىمکلف است». (60)
«انسان جدید و وارسته از دین،انسان سکولار، در درجه اول دنبال«حقوق» خود مىگردد». (61)
و سپس نتیجه مىگیرند که حکومتفقهى، مبتنى بر اساس «تکلیف» الاهىاست و مشروعیتخود را از خدامىگیرد و لذا ولایت فقیه، که مبتنى بر«زبان تکلیف دینى» است، دچار یکپرادوکس است (62)
ما به این پاردوکس ادعایى ایشانخواهیم پرداخت ولى در اینجا چنانچهملاحظه مىشود، مشکل ایشان،منحصر در حکومت فقهى (ولایت فقیه)نیستبلکه اصل "فقه" و بلکه خود"دین" و زبان دین است. چه «در چشمدین، انسان، موجودى مکلف است». (63)
حساسیت نسبتبه مقولاتى چونحکم، تکلیف، ولایت، شرع، واجب وحرام و فقه، از فرد دیندار، چیز عجیبىاست و عجیبتر آنکه تکلیف دینى رامغایر با حقوق بداند. اما ایشان "زبانتکلیفى دین" را مغایر با حقوق بشرمىداند زیرا «زبان دین، زبان حقنیست». (64)
اولا تفاوت «زبان دین» با «زبان بشرجدید آقاى سروش» چیزى جز تفاوتتفکر اسلامى با تفکر معاصر غرب(لیبرال) نیست و این تفاوت، منحصر بهآن نیز نیست که در اسلام، از "مسئولیت" و "تکلیف الاهى" سخنمىرود و در لیبرالیزم، خبرى از"تکلیفشرعى" و "ولایتخدا بر بشر" نیست.بلکه حتى تعریف و تفسیر اسلام از "حقو حقوق" نیز با تعریف لیبرالى و لائیکاز "حقوق بشر" متفاوت است. دایره حقوق بشر و مصادیق آن، در اسلام ولیبرالیزم تفاوت دارد، آرى، زیرا تعریفبشر در این دو مکتب (الاهى و الحادى)فرق مىکند (البته اگر ایشان براى اسلامهم، نوعى انسانشناسى و گزارههائىمعرفتبخش و روشن در این باب قائلباشند!! که با "قبض و بسط" و با نظریه"حیرت، بمثابه گوهر دین"، - بجاى"هدایت" - نمىتوانند قائل باشند).
در قاموس لیبرال، "مسئولیت" دربرابر خداوند و ارزشهاى اخلاقى اصیل،مفهومى ندارد. اندویدوآلیزم که به"اگوئیزم" (خود محورى) قابل ارجاعاست، انسان آزاد و اراده آزاد و ایمانآزاد را با تعهد و آرماندارى ومسئولیتپذیرى و احساس تکلیفالاهى، منافى مىبیند و اساسا «واجب وحرام» و شریعت را نوعى تحکم و اکراه و سلب آزادى و تجاوز به حقوق بشرمىداند و لذا رویکرد لیبرالى، در جهان اسلام. بیشترین حساسیت را نسبتبه"فقه" (علم بررسى احکام الاهى) مىورزد حال آنکه ادیان الاهى، اساساآمدهاند تا انسان را به رسالتحیاتى خویش و به مسئولیت "انسان بودن"متوجه کنند. «واجب و حرام» و تکلیف،بدین معنى است که انسان براى "انسانشدن"، چه مسیرى را باید طى کند و چهبهائى را بپردازد؟! اگر آدمى ایمان آورد،اگر به مبداء و معاد و به مفهومکمال، ایمان آورد، خداوند از راه همین"احکام"، به او خواهد آموخت کهقدمهایش را چگونه و به کدام سوبردارد؟ در برابر چه امورى، چه بایدکرد؟ آدمى در این عالم، چه حقوقىدارد و چه مسئولیتهائى متوجه اوست؟"واجب و حرام" یعنى همین. همینکه براى تکامل، براى تقرب به خداوند،کدام «باید و نبایدها» را باید مدنظرداشت و رسم عبودیت چگونه است. وهمین است آنچه آقاى سروش، زبانتکلیف و تحکم، و منافى با حقوق بشرجدید مىخواند. اما آیا تکلیف، منافاتبا اختیار دارد یا اتفاقا منوط به اختیاراست! بىشک حق انتخاب با آدمىاست: اما شاکرا و اما کفورا.
و کفر و ایمان، انتخاب آزاد آدمىاست و ایمان، لزوما آزاد و غیر اجبارى است. اما این نخستین حق، منشاء آثاربعدى مهمى است. زیرا هر انتخابى،مفهومى و لذا تبعات و آثار و احکامى دردنیا و آخرت دارد. آثار دنیوى و اخروى ایمان یا کفر، به ضرورت منطقى، جزءملزومات انتخاب ماست.
"حقوق بشر لیبرالى"، ملازم بااباحىگرى است. اگر "خداى خالق" رابپذیرند، "خداى شارع" را هرگزنمىپذیرند. مسئولیتپذیرى قانونى درجامعه مدنى لیبرال هم در واقع، نوعىقرارداد صرفا منفعت طلبانه از سر اجبارو جهت تعادل قواى مادى است (منتجهقواى متکثر).
ثانیا) گذشته از اینکه «حقوق بشر»در اسلام و لیبرالیزم، ریشه و توجیه ناهمگن و مصادیق متفاوتى دارند. اما«حق» به معناى اسلامى، در قطب مقابل تکلیف اسلامى نیست. حق و تکلیف،دو روى یک سکهاند. هر حقى، حکایتاز تکلیفى و هر تکلیفى، حکایت ازحقى مىکند. حق "تو" به گردن "من"،همان تکلیف "من" نسبتبه "تو"ست ومسئولیتهاى تو نسبتبه من، همانحقوق من است.
اساسا حق بدون تکلیف، نه قابلتحقق است و نه عادلانه. (و بالعکس)
اما قابل تحقق نیست چون اگر«حقوق من»، مسئولیتى براى تو ایجادنکند، این حقوق، هرگز تامین نمىشودو اما عادلانه نیست چون اگر کسانى فقط"حقوق" داشته و "تکلیفى" بر ذمهنداشته باشند، معنایش این است کهعدهاى هم در این معادله، تنها تکلیفدارند بى آنکه هیچ حقى بدانان تعلقگیرد. زبان دین، زبان حق و تکلیف،توامان است، نه حق بدون تکلیف و نهتکلیف بدون حق!
چنین نیست که آدمى، حق هر فعل وهر تمتعى را به هر قیمتى دارد، وطلبکارى نامشروط و رب الاربابىبىمسئولیت است.
ثالثا) نظامهاى لائیک حقوقى -سیاسى، میان تکالیف قانونى و ضوابطو باید و نباید ها و راهبردهاى عملىخود با "حقوق بشر آزاد"، چگونه جمعمىکنند؟! بگویند تامسلمین همان کنند!
6) رکن دیگر در استدلالسروش جهت نفى "ولایت فقیه"، غیردینى کردن منشا "حق حاکمیت"است.وى اشکال مىکند که در «حکومتفقهى، مىپرسند که "حکومت کردن،"تکلیف" چه کسى است؟ و مردم در اینمیان، چه "تکالیفى" و حاکمان چه"تکلیفى" دارند؟ در اینجا مردم به علتدیندار بودن، مکلفند که به احکامدینىشان عمل کنند». و «حاکم دینى،حق حکومتخود را از خداوند اخذمىکند. خداوند در شرع، براى مردم(اعم از حاکمان و محکومان) حقوقىوضع کرده است و در این میان، وظیفه مردم، حداکثر این است که کشف کننداین حقوق از آن کیست؟ براى مثال دریابند که حق حکومت که از جانبخداوند وضع شده امروز به چه کسىتعلق مىگیرد؟ یعنى مردم این حقوق راوضع نمىکنند. بلکه آنها را کشفمىکنند. این کشف مىتواند از طریقانتخابات صورت گیرد و این، حداکثرجائى است که در حکومت فقهى به" حقوق بشر" داده مىشود» (66)
ایشان مدعى مىشود که چهبراساس نظریه نصبى "ولایت فقیه" وچه نظریهاى که حق حکومت را متعلقبه ولى فقیه - منتهى بشرط انتخاب مردم- مىداند، هر دو، بالاخره منشاءمشروعیت را خدا مىدانند و منافات باحقوق بشر دارند. زیرا « در هیچیک ازاین دو راى، مردم حق حکومت را بهولى فقیه نمىدهند، نه فقیه را به ولایت،نصب مىکنند و نه او را واجد شرائطمىکنند زیرا شرایط ولى فقیه، از پیشتوسط احکام فقهى معین شده است وتکلیف مردم هم از قبل بدین نحو معینشده که یا باید ولایت فقیه واجد شرایطرا بپذیرند یا پس از انتخاب وى، به اینولایت، گردن بگذارند. شق ثالثى وجودندارد» (67)
بقدر کافى روشن است که بدنبالکدام "شق ثالث" - که متناسب با "حقوقبشر" باشد - باید بود؟ زیرا حتى "ولىفقیه منتخب مردم" ( و به تعبیر ایشان،"غیرنصبى") را هم بدان دلیل که به خداو احکام شرع، تکیه دارد، گرچه باانتخاب و راى مردم بر سر کار آمدهباشد (چنانچه در قانون اساسى ایراناست)، همچنان پارادوکسیکال و حاوىتناقض و باطل مىداند و مىگوید: بایددر این مجموعه، جائى براى حقوق وتکالیف غیر دینى (منبع لائیک براىحقوق و وظایف) منظور کنیم!!
گذشته از مقدارى تعارف، استدلالسروش آن است که اگر حق حاکمیت،منشاء الاهى داشته باشد، نظام، غیرقابل نظارت مىشود ولى اگر لائیکباشد، این مشکل حل خواهد شد. دراین مقاله، وى ابتدا از حق مشترکحاکمیت (دینى - غیر دینى) سخنمىگوید و با منحصرا "دینى و الاهىبودن" این حق، مخالفت مىکند، سپسبه صراحت پیشنهاد مىکند که این حق،باید بکلى غیردینى شده و لائیک باشد،زیرا حق نظارت که غیر دینى شود، حقعزل و نصب حاکم و لذا حق حاکمیت،بکلى غیر دینى مىشود و "مشروعیتلائیک" گرچه از منفذ "حق نظارت"،شروع مىشود ولى در آن محدودنمىماند و «بمحض آنکه پایش باز شد،تمام فضا را اشغال مىکند». (68)
رکن اصلى این استدلال آنست که برحکومت، با مبانى حقوقى دینى،نمىتوان نظارت کرد زیرا "ناظر" نیزمشروعیتخود را از دین مىگیرد. پسباید حق نظارت - ولذا حق عزل و نصبو حق حاکمیت - را بکلى از منابع غیردینى اخذ کند تا بتوان نظارت کرد!!
پیش از پاسخ به این فرمایش، بایدپیشفرضها و نیز عواقب آن را موردبررسى قرار دهیم. اولا ایشان غافلند که"تکالیف دینى حکومت"، تعبیر دیگرىاز "حقوق مردم" است و اما "تکالیفمردم" هم چیزى است که در هر نظامسیاسى - حقوقى و در کلیه حکومتها ازآن سخن مىرود و اساسا مفهوم"حاکمیت" (در نظام دینى و لائیک)همین است و "قانون"، از جمله، بیان حدود و تکالیف و وظایف حاکم و مردم است.
اساسا چرا از "حق حاکمیت" بحثمىکنیم؟! زیرا حاکمیت را، حق هر کسىکه از راه برسد و آن را با زر و زور وتزویر، قبضه کند، نمىدانیم و لذاست کهاز شرائط و نیز تکالیف "حکومت"،سخن مىرود. اما حق حاکمیت، از آنکیست و منشاء مشروعیت، کدام است؟!
ریشه اصلى نزاع میان اسلام وسکولاریزم در فلسفه سیاسى و مسئلهحاکمیت، در همین "حق حاکمیت"است. در اسلام، کسى اصالتا حقتصمیمگیرى در مورد دیگران و ولایتبر دیگران ندارد.
هیچکس نمىتواند به "من"، بعنوانیک انسان آزاد، امر و نهى کند.هیچکس، هیچ فرد یا جمعى، از طرفخود، حق حاکمیتبر من ندارد. نهاقلیت و نه اکثریت، ولایتبر انسانندارند. زیرا "ولایت و مولویت"، حقانحصارى خداى متعال است.
او خالق و مالک حقیقى ما است. اینپیشفرض فلسفه سیاسى اسلام، درجاى دیگرى ( نه در فلسفه سیاسى و نهدر فقه سیاسى اسلام) یعنى در مباحثاعتقادات و اصول دین، اثبات مىشود ولازم نیست که در فقه سیاسى براى آن،استدلال کرد. حال که حق حاکمیت وحق تشریع، در حقیقت و بالذات،مختص به خدا و رسول خداست، پسحاکمیت مشروع و لازم الاطاعه، آنستکه بنحوى (خاص یا عام)، ماذون ازجانب مولاى حقیقى عالم و آدم باشد.بنابراین فقه سیاسى اسلام در بابولایت فقیه، در راستاى فلسفه سیاسىاسلام (بویژه فلسفه حقوق) و آن نیز درامتداد اصول عقاید اسلامى (توحید ونبوت) است. اما در رویکردهاىسکولار که اساسا اگر تن به توحید همبدهند و "خداى خالق" را بپذیرند،چنانچه گفتیم از نبوت، تن مىزنند و"خداى شارع و سخنگو" را نمىپذیرندو تن به "واجب و حرام" و شریعت وتکلیف نمىدهند، چیزى بنام "حکومتخدا بر بشر" و حق حاکمیت دینى و لذاولایت فقیه را مطلقا نمىتوانند بهرسمیتبشناسند. در این نگره، اعتراضاصلى به این است که چرا «حاکم دینى،حق حکومت را باید از خداوند اخذکند؟» (69) و چرا «خداوند در شرع براىمردم، اعم از حاکمان و محکومان،حقوقى وضع کرده که حداکثر وظیفهمردم، این است که کشف کنند اینحقوق از آن کیست و ... مردم این حقوقرا وضع نمىکنند بلکه آنها را کشفمىکنند و این کشف مىتواند از طریقانتخابات صورت گیرد و این، حداکثرجایى است که به حقوق بشر دادهمىشود»!! (70)
جناب سروش، التفات کامل دارد کهنزاع تئوریک میان "حکومت اسلامى ودینى" (که از "ولایت فقیه"، قابل تفکیکنیست) با "سکولاریزم" (تفکیک دین ازدولت و غیر دینى کردن حق حاکمیت)،تضاد غیر قابل حلى است. بعقیده حقیر،تشخیص وى در علىالسویه دیدن هر دوتئورى "ولایت فقیه" و اینکه اهرم اصلىسکولاریزم (حق حاکمیت غیر دینى)،در هیچیک از آن دو نظریه (نصبى وانتخابى) موجود نیست، تشخیص کاملاصائبى است. اختلاف ما با ایشان درانتخابى است که مىکنیم. ایشان در ادامهمقاله، بصراحت از حق حاکمیت غیرالاهى دفاع کرده و تنها راه دمکراتیزهکردن حکومت را، سکولاریزه کردنحکومت مىداند و در غیر اینصورت،حکومت را مهار ناپذیر و نقد ناشدنىمىپندارند.
سروش، جز لائیک کردن خاستگاهحقوقى حاکمیت (که دقیقا به معنىحذف حقوق دینى است)، راهى براىنظارت بر حاکمیت دینى نمىبیند. باردیگر ارکان این استدلال را، بررسىمىکنیم:
1- مشروعیتحکومت اسلامى، ازناحیه دیناست.
2- در دین، امکان کافى براى نظارتو کنترل حکومت اسلامى وجود نداردزیرا مشروعیت نهادهاى نظارتى (مثلخبرگان) نیز از ناحیه حاکم (ولى فقیه)مىرسد.
3- پس این امکان را خارج از دین ودر حقوق لائیک و نظام سکولار بایدجست.
4- حال که حق نظارت، غیر دینىاست پس حق عزل نیز چنین است. و بهطریق اولى، حق نصب حاکم، نیز.
5 - وقتى حق نظارت و حق عزل ونصب، نباید دینى باشد پس "حقحاکمیت" دینى، معناى محصلى ندارد.بنابراین حکومت، لزوما غیر دینى وسکولار مىشود.
رکن «1» از این استدلال، مطلقاصحیح است. ارکان 3 الى 5، مبتنى برصحت رکن 2 استدلال مىباشند و بهنحو قضیه شرطیه، مىتواند صحیحباشد. اما همه چیز به همان "شرط"بستگى دارد که در رکن «2» از استدلالباید تامین شود. و دقیقا منشاء خرابىاین استدلال هم همین رکن 2 است. بهعبارت دیگرنظارت و نقد حکومتاسلامى، دقیقا در منابع مشروعیتحکومت از سوى شارع مقدس، لحاظ وتشریع شده و اساسا مشروعیت"حکومت اسلامى"، مشروط به التزامآن حکومت، نسبتبه اسلام است وحکومت اسلامى، حکومتى مشروطهاست که اعتبار آن، به رعایت اهداف واحکام اسلامى مىباشد. پس امر، دائرنیست میان "دینى بودن حکومت" و"نظارت شدن آن"، بلکه اسلامى بودن،عینا مقتضى "مضبوط و مشروط" بودنحکومت و بنابراین "امکان نظارت" وضرورت "نقد پذیرى حکومت" است،منتهى با معیارهاى دینى نه لائیک.!
اما اگر حکومت دینى طبق توصیهایشان، حقوق و تنظیمات و احکام خودرا از منابع غیر وحیانى و غیر دینىبگیرد، پس اصولا به چه اعتبار، دینىاست و چه تفاوتى جدى با حکومتلیبرال (اگر مزاحم مناسک عبادىمتدینین هم نگردد) خواهدداشت؟!نویسنده مقاله، تصریح کردهاست که تفاوت چندانى نیست!! و بلکه"حکومت دینى" اصلا تناقض و محالاست!!
وى براى نفى ریشه "حاکمیتالاهى"، موضوع "حق حاکمیت دینى" رازیر سؤال مىبرد. وى پرسش از"حکومت، حق کیست؟" را در پرسش از"شیوه حکومت"، مستحیل مىکند و آنسؤال مهم را که مستقیما فحص از فلسفهحقوقى حاکمیت (و ریشههاى ولایت ومولویت) است، قلم مىگیرد. (71)
در این باره نکاتى را به اختصارمرورمىکنیم:
الف) پرسش "چه کسى بایدحکومت کند"؟ و پرسش "چگونه بایدحکومت"؟، کرد، در منظر اسلامى، هردو مهم تلقى شده است. آقاى سروش،از سؤال "چگونه باید حکومت کرد"،شیوه نظارت بر حکومت را مراد مىکند.حال که بحث از «شیوه حکومت»، در«تئورى شیوه نظارت بر حکومت»،منحصر شد، مابحث را در همین قلمروادامه مىدهیم:
ادعاى ما این نیست که سؤال از"شیوه حکومت"، مستقلا حساسیتمهمى نیست اما اگر بنا باشد یکى از دوپرسش فوق را به دیگرى ارجاع دهیم،اتفاقا قضیه بعکس است. یعنى با هرگونه تاملى در حق حاکمیت (که چهکسى باید حکومت کند؟)، عملا پاىمعیارهاى حاکمیت و ضوابط آن، بمیانمىآید و وقتى "اصالت ضابطه" مطرحشود و حق حاکمیت، مشروط گردد، اینضابطهمندى و مشروطیت (که در نظامدینى، ترجمان «مشروعیت» است)،لاجرم دقیقا «نظارت و مراقبت و نقد وکنترل» مراکز قدرت را ایجاب مىکند.
پس اگر از "حق حاکمیت" وریشههاى آن، آغاز کنیم بىشک بهمقوله "نظارت و کنترل" مىرسیم اماعکس آن لزوما اتفاق نمىافتد; یعنىتنقیح شیوههاى "نظارت و نقدحاکمیت"، لزوما مسئله «حق حاکمیت»و "منشاء مشروعیت" را حل نمىکندبلکه اصلا پاسخ به سؤال "چگونه بایدحکومت کرد؟،"بدون پاسخ به سؤال"حق حاکمیت از کجاست؟!"، ممکننیست. بنابر این بدون انکار اهمیتهیچیک از این دو پرسش، باید دقیقامسیرى عکس استدلال ایشان را پیمودتا به حل منطقى هر دو پرسش دستیافت.
ب) در منظر لیبرالیستى، بحث در"حق حاکمیت" از نگاه دینى یا فلسفى،مردود است. پوپر نیز در «جامعه باز»وقتى نگاه افلاطونى و سپس هگلى بهنظام سازى و جامعه پردازى را مورد نقدقرار مىدهد، ایدئولوژى و رهبرىایدئولوژیک و حکومت عقیدتى رامنشاء جامعه غیر دمکراتیک دانستهاست. هر جامعهاى که راهى غیر ازجوامع لیبرال - سرمایهدارى رفته وآرمانگرائى را بر مشى یوتیلیتار یانیستىو سودمحورى ترجیح مىدهد، غیرعقلانى بحساب مىآید و لذا هر کس از" ضابطه" و "پیش شرط" و «آرمان» و«اصول خاصى» در باب حاکمیت ودولت، سخن بگوید و مثلا حاکمیتنامشروط، لائیک، و فاقد اصول وآرمانهاى خاص رانخواهد و بدنبال"جامعه منهاى هدف خاص عقیدتى و"مدینه فاضله فاقد فضیلت" یعنىسکولار نباشد، در نظر آقایان بهدیکتاتورى و توتالیتریزم مىانجامد ولذاست که ایشان، حکومتى را که عملبه تکلیف شرعى را وظیفه خودمىداند، توتالیتر مىنامند (72) و بنابرایننظریه حکومت معصوم یا ولى فقیهعادل، در این تحلیل، چندان مغایر بانظریات مارکسیستى و فاشیستى در باب"حاکمیت" نیست!!!
گذشته از دلائل متعدد فقهى بر"وجوب نظارت و نقد" حکومتاسلامى ، که با عناوینى چون نصیحت،نهى از منکر و امر به معروف، مشاوره،نقد، و مراتب شدیدتر اعتراض (که درمورد "حکومت فاسد شده"، تا حدجهاد و شهادت منجر میگردد، تشریع شده)، در قانون اساسى جمهورىاسلامى هم مشخصا به نهادهایى نظارتى از قبیل، مجلس خبرگان، شوراىنگهبان و سازمان بازرسى کل کشور و ...اشاره رفته است که اساسا کار آنان، نقدو نظارت و مهار "قدرت" در نهادهاى حکومتى است.
از جمله مجلس خبرگان، مسئولیتنظارت قانونى بر عالیترین سطح قدرتیعنى "ولى فقیه" را بر عهده دارد.نویسنده این مقدار را مىپذیرد ومىپذیرد که در حکومت فقهى اسلامى،نظارت و نقد و کنترل نسبتبه حکومتو حاکم، اعمال مىشود اما مدعى استکه این نظارت، از آنجا که با معیارهاىاسلامى صورت مىگیرد و از همانکانونى، کسب مشروعیت مىکند کهنظام و ولى فقیه، مشروعیتخود را ازآنجا مىگیرند، نمىتواند یک نظارتواقعى و مفید باشد. لذا ناظر و نظارت،نبایستى مشروعیتخود را از اسلام،اخذ کند بلکه باید مبتنى بر دستگاهى از"حقوق و تکالیف" غیر دینى (سکولار)باشد تا نظارت و نقد، ممکن شود: «"اگرقرار باشد تمام نهادهاى یک حکومت،تماما بر مبناى حقوق دینى و تکالیفدینى بنا شوند، حق نظارت در این میانضایع خواهد شد و ظاهرا هیچ راهىنیست جز آنکه بگوئیم این حق، حق ازبالا رسنده نیست، بلکه خود مردم ازپیش خود، واجد این حق هستند ...» (73)
"و نتیجه اینکه «ما باید براى بنا کردن یکحکومت موفق (خواه دینى، خواه غیردینى) شاخه مستقلى براى حقوق غیردینى قایل شویم"» (74)
و براى آنکه صریحتر منظور خود راروشن کند، مىگوید: «در اینجا تذکر یکنکته بسیار مهم ضرورى است، اگر براىمردم، حق نظارت بر حکومت قائلشدیم، و اگر این حق را حقى غیر دینىدانستیم، معنایش این نیست کهحکومت، هم مبتنى بر حقوق مردماست و هم مبتنى بر حق الهى. یعنىمعنایش این نیست که حق حکومت ازدو منبع متفاوت سرچشمه مىگیرد».«باعتقاد بنده، در تمام این مباحث، یکاصل کلى حاکم است: هر آنچه در ایندنیاست، دنیوى است و حکومت، بدونشک، یک امر سر تا پا دنیوى است.» (75) !!
پس «حق حاکمیت نمىتواند الاهى بودهو توجیه فقهى - دینى داشته باشد، بلکهیک حق غیر دینى باید باشد تادمکراتیک باشد زیرا "از ارکاندمکراتیک، این است که در آن، حقوقمردم، اصل است و بوجودآورندهحکومت است». (76)
در واقع، ایشان نظارت با معیارهاىدینى را، نظارت نمىداند. در پاسخ بایدگفت:
الف) خبرگان، حق نظارت بر رهبرىرا از رهبرى نمىگیرند تا با اجازهرهبرى، اعمال نظارت کنند بلکهمشروعیت نظارت (با معیارهاى دینى)از همان جائى مىرسد که مشروعیتخود حاکم دینى مىرسد. مشروعیت هردو، (حکومت و نظارت)، مشروط بهرعایت ضوابط شرعى است و چنیننیست که اعمال نظارت خبرگان اسلامىبر حاکم، مشروط به اجازه حاکم باشد.در قانون اساسى، صریحا به خبرگاناسلامى نماینده ملت، حق نظارت و حقعزل ولى فقیه (منتهى با معیارهاىاسلامى) داده شده است.
در اسلام، بیش از هر مکتب سیاسىو نظام حقوقى دیگرى، براى مهارقدرت و نظارت بر حاکمان، تمهید شدهاست. بر خلاف نظام لیبرال، که جزمقدارى تمهیدات صورى، هیچ ضوابطجدى و دقیق ارزشى و فکرى براىهدایت و تعدیل قدرت نشده وکمپانىهاى سرمایهدارى عملا بر همهمقدرات مردم، سلطه مطلق دارند. وبرخلاف نظام مارکسیستى که عملاقدرت را متمرکز در طبقه خاصمىپسندد. رویکرد لیبرال، حکومتمارکسیستى و ولایت فقیه را بر خلافنظامهاى دمکراسى - لیبرال، نظارتناپذیر مىداند و سر نظارت ناپذیرى واستبدادى بودن حکومت کمونیستى وفقهى را در این مىداند که: «مسئله را از"حق حکومت" شروع کردند و هر کجاکه مسئله از این مبدا آغاز شود، امرنظارت بر حکومت، کمرنگتر خواهدشد.» (77)
داورى ایشان البته مطلق و دربارهکلیه نظامهاى عقیدتى (وایدئولوژیک؟!) و از جمله ولایت فقیه است. در اینجاچیزى مورد غفلت است: وقتىمىگوئیم اسلام نسبتبه "حق حاکمیت"حساس استیعنى که اسلام براىحاکمیت، شرط گذارده است نه آن کهاسلام، حق حاکمیت را به شخص یاصنف و طبقه خاصى، بدون هیچ قید وشرط و نظارتى تفویض کرده است.حاکمیتحاکمان، مشروط به شرائطىاست که این شرائط در نظام ولایت فقیه،براساس ضوابط اسلامى تعیین مىشود.حکومت اسلامى، نه حکومتشخصىیا صنفى یا طبقاتى بلکه حکومتمعیارهاى اسلامى و احکام و حقوقاسلامى است. بنابراین - و به این معنىما از "حقحکومت" شروع کردیم اما بهاینجا نرسیدیم که در مسئله نظارت برحکومت و مهار قدرت، کوتاه بیائیم.
تعبیه نهاد نظارتى - مثل مجلسخبرگان در قانون اساسى، ملهم ازدموکراسىهاى غربى و لیبرالیزم نبودهاستبلکه الهام از مفاد مصرح فقهاسلامى از همان 1400 سال قبل استکه حتى حضرت امیر (ع) در موردحکومتخود (معصوم) نیز از مردممىخواهند که حکومت ایشان را -براساس ضوابط دینى - نظارت و امر بهمعروف و نهى از منکر کنند و ...
نهادهاى حکومتى مبتنى بر تکلیفشرعى و رعایتحقوق اسلامى مردم، ودر عین حال، کاملا قابل نظارت و نقدخواهد بود.
این عبارت که «در نظام اسلامى،مشروعیت نهادها ناشى از ولایت فقیهاست»، تنها بدین معنى است که تا درراس نظام، عنصر دین شناس و عادل وفقیه مدیر و مدبرى نباشد، و تا سکانحاکمیت عقلانى در دست نائب معصوم(ع)، که ماذون از جانب خداست و حقحاکمیت دارد، نباشد، هیچ نهادى،مشروعیت و حق حاکمیتبر مردم راندارد. و هرگز بدین معنى نیست که ولىفقیه، حقوق بیحد داشته اما تکلیفندارد و نباید نظارت شود. بلکه اگرمجلس خبرگان، احراز و اعلام کند کهحاکم، فاقد شرائط اسلامى حاکمیتاست، او فاقد حق حاکمیتخواهد شد.منتهى نه صرفا بدان دلیل که خبرگان، نمایندگان مردماند، بلکه بدان دلیل کهحاکم، از شریعت تخلف کرده و احکامخدا و حقوق شرعى مردم را ضایع کردهاست.
بعبارت دیگر، هم حق حاکمیت وهم حق مردم براى نظارت و نقدحاکمیت، هر دو از جانب خدا و مضبوطبه ضوابط الاهى است.
اما در راه حل آقاى سروش، حقحاکمیت اصولا ربطى به اسلام نداشته وهر کس، با هر خصوصیاتى که راىبیاورد، واجد حق حاکمیت مىشود(بدون هیچ شرط شرعى و ضوابطدینى)، و این دقیقا یعنى دمکراسىلیبرال. اینکه مردم مطلقا حق تشکیلحکومت دینى یا غیر دینى را دارند،بدان معنى است که حکومت دینى و غیردینى، هر دو مشروع است و حقحاکمیت، مشروط به هیچ شرط اسلامىنیست. منشاء این حق، چیست؟!نویسنده، دعوت صریح به سکولاریزمسیاسى و حکومت لائیک مىکند کهبراساس حقوق و تکالیف غیر دینى،شکل و قوام مىیابد.
زیرا دستکم در مورد حقوق سیاسىنمىتوان از ابعاد ایمانى و عرفانى بجاىابعاد فقهى و حقوقى اسلام سخن گفت.کار حقوقى را اگر از "حقوق دینى" سلبکردید، نوبتبه حقوق غیر دینىمىرسد و بس.
ایشان مىگوید: «حکومت دینى،ممکن است تخلف ورزد که این امورمطلوب شارع نیست» (78) مایه تعجباست که وقتى فقه و واجب و حرام دینىو باید و نبایدهاى شرعى را از قاموسحقوقى حاکمیت کنار بگذاریم، دیگر از"امور مطلوب شارع"، چگونه مىتوانسخن گفت؟ امور مطلوب یا نامطلوبشارع، همان امور مشروع و نامشروعاست که علم فقه، متکفل استخراج وبحث در حول و حوش آنهاست ولىقرار شد که حقوق و تکالیف اسلامى،منشاء حاکمیت نباشند و عزل و نصبحاکم ربطى به معیارهاى دین نداشتهباشد!!
«عدالت»، شرط حاکمیت اسلامىاست و ضامن بسیار مهمى جهتاجتناب از محرمات و تخلفات و نوعىمزیت مهم فقه سیاسى اسلام نسبتبهسایر نظامهاى سیاسى عالم است، امافقه اسلام به "عدالت درونى" ولى فقیه،اکتفاء نکرده و حق نظارت بیرونى برحاکم را نیز لحاظ کرده که از سوى مردمو خبرگان آنان، قابل اعمال است. بنابراین راه مهارکردن حاکمیت، نه در لائیککردن آن (که حاکمیت را بىضابطه مىکند) بلکه در نظارت دقیق برحاکمیتبا معیارهاى دینى و عقلىاست.
حتى اگر از مسئله "حق حاکمیت"بگذریم (که بر سر اسلامى یا لائیکبودن آن با سروش اختلاف داریم) و بهمسئله "شیوه حکومت" هم بچسبیم، ماحقوق خاصى را که جهت نظارت برحاکم، براى مردم قائلیم، نیز دینى وفقهى مىدانیم و نه غیر دینى و لائیک.
ایشان مىگوید: «مردم با این حقوق -غیردینى - که پیدا مىکنند به این پرسش که "چه کسى باید حکومت کند؟! جوابخواهند داد و جوابش این است که:کسى باید حکومت کند که مردم او رابرگزینند». (79)
بعبارت دیگر، انتخابات بدون هیچمعیار دینى در باب "حق حاکمیت"،تعیین کننده است واین چنانچه گفتیم،جز دعوت به حکومتسکولار، چیزىنیست. زیرا وى مکانیزم جایگزینىحکومت لائیک (مبتنى بر حقوق وتکالیف غیردینى) بر حکومت دینى راچنین توصیه و تصویر کرد که: اگر معیارمشروعیتحکومت، صرفا دینى باشد،پارادوکس مىشود و نظارت بر حکومتمحال مىشود!! پس در این تلقى بایدرخنهاى باز شود و مشروعیت غیردینىبدرون بیاید. «"اما و هزار اما وقتى اینیک حق وارد شد، کار به آن یکىمنحصر نمىماند و این رخنه، فراخترمىشود و... وقتى پاى حقوق غیردینىباز شد، دیگر حد یقفى نمىشناسد."» (80)
زیرا «"اگر شما - بدون ملاک دینى وشرعى - حق نظارت بر حکومت رادارید، براحتى مىتوان اثبات کرد که حقحکومت کردن دارید. معنا ندارد بهکسى بگویند شما حق عزل کردن داریداما حق ندارید نصب کنید... لذا اگر آنسهم مختصر مردم (که به عقیده وى،غیردینى است) در کار حکومت راتصدیق کردید، باید بدانید که کار به اینمختصر ختم نمىشود. آن حق بمحضآنکه پایش باز شد، تمام فضا را اشغالخواهد کرد. ما فقط در اینجا وضع وورود آن را نشان دادیم."» (81)
اما سؤال آنست که آیا بدونمعیارهاى اسلامى مىتوان عزل یا نصبکرد؟ "حقوق مردم" در حکومتاسلامى بجدمحترم و لازم الاجراء استاما این حقوق و حریم آن راباید اسلامتعریف کند یا خیر؟!". ولى فقیه رامیتوان مورد نظارت، نصیحت و نقد،قرارداد و در صورت احراز فقدانشرائط، عزل کرد بىآنکه هیچ نیازى بهحقوق غیردینى و لائیک باشد.
همین خطاى بزرگ عمدى سروشاست که باعث مىشود بگوید: «بمحضپذیرش حقوق غیردینى مردم، تمامحکومت، بشرى و غیردینى و مبتنى برحقوق (غیردینى) مردم خواهد شدوالبته این امر هیچ منافاتى با دیندار بودنآدمیان ندارد.» (82)
یعنى مىتوان دیندار بود اما حقوقسیاسى لائیک را جایگزین شرع واحکام دینى کرد!! و این به حقوق بشرنزدیکتر است زیرا: «"پاى حقوق مردمکه بمیان آید، نهایتا حکومتبجاى آنکهچهره یک تکلیف را بخود بگیرد، چهرهیک حق را بخود خواهد گرفت"» (83)
دیدیم که ایشان، از امتناع «نظارتدینى» بر حکومت دینى، به ضرورت«نظارت غیردینى» رسید و از آنجا،ضرورت «دینى نبودن» اصل حاکمیت وحق حاکمیت را نتیجه گرفت و ثابت کردکه حکومت دینى باید در مسائلحقوقى، لائیک باشد و در ادامه مقالهخواهد گفت که تنها تفاوت حکومتدینى و لائیک، در این است که یکىدنیاى مردم متدین را و دیگرى دنیاىمردم بىدین را تامین مىکنند. همین وبس!
وى معتقد است که از "حقوق بشر"(به معنى مصطلح و جدید جهانىل لیبرال) هم مىتوانست این استدلال راشروع کند و همین مسئله را اثبات کند،منتهى راه میانبر را آمده است، بىآن کهمیان حقوق بشر غربى با دیندارى،منافاتى ببیند و لذا بجاى حقوق دینى وفقه، حقوق بشر غربى را مطرح کرد،چون اولا ) دین با انسانیت منافاتى نداردو ثانیا) آقاى مطهرى هم حقوق فطرى وطبیعى را با دین، قابل جمع دانستهاست. این استدلال نویسنده است. (84)
باید گفت اولا) ایشان هم استدلالخود را دقیقا از ضرورت "حقوق بشر"لیبرال شروع کردند، منتهى از نقطهعزیمت "حق نظارت"، دامنه بحث را به"حق حاکمیت"، بطور کامل، تسرى وتعمیم داده و گفت که: تمام حکومت،بشرى و غیردینى مىشود!!
ثانیا) اگر دیندارى را بهیچوجه باانسانیت، منافى نمىبیند، چرا "حقوقدینى" را کنار مىگذارد و پاى حقوقغیردینى (حقوق بشر لائیک) را پیشمىکشد؟!
ثالثا) مراد استاد مطهرى از حقوقفطرى لزوما، "حقوق طبیعى" مصطلحدر قرن 18 و 19 اروپا نیست که مصادیقآن حقوق، بىهیچ ارتباطى با وحىالاهى و شریعت اسلامى، تماما واضحداشته شود بلکه مراد ایشان از تاکید برفطرى بودن حقوق اسلامى،غیرپوزیتویستى بودن این حقوق است واینکه حقوق اسلامى، ریشه در حاقعالم و آدم داشته و بیگانگى با فطرت وطبیعت ندارد زیرا از جانب خالق «عالمو آدم و طبیعت و فطرت»، وضع شده ویک قرارداد بىریشه و جعل صرفنیست. استاد با این تعبیر نمىخواهدبگوید که تفاوتى میان حقوق اسلامى باحقوق بشر غربى (چه "حقوق طبیعى" راسیونالیستى قرون قبل و چه حقوقبشر لیبرالى جدید) نیستیا مىتوان فقهاسلام را بنفع این حقوق بشر کنار گذارد.
همچنین دکتر سروش به صراحتدر استدلال خود، قید "عدالت" را کانلم یکن فرض مىکند و معتقد است کهقدرت در دست هر کس که باشد خطرآفرین است.«"خواه آن فرد، عادل باشدخواه عادل نباشد"». (85) البته در فقهاسلامى، نظارت بیرونى بر حاکم، در هرصورت، لازم دانسته شده است اما این،نه بدان علت است که "تمرکز قدرت"،ذاتا خطر آفرین است و قید "عدالت" با"فسق" و تقوى با بىتقوایى، مساوىاست !! بل بدان علت که قید «عدالت»،اولا قابل زوال است و ثانیا مشکلخطاپذیرى و سهو را منتفى نمىکند.
7) استدلال دیگر سروش علیهحکومت اسلامى، تفکیک دین ازدنیاست زیرا «"حکومت، امرى سرتا پادنیوى است" (86) و " دین براى آباد کردندنیاى مردم نیامده است"» (88)
یعنى پیامبر اکرم (ص) که منبع تعالیمدینى ماست و عمرى را بر سر حکومتو سیاست دینى گذارده و تشکیلحکومت مىدهند، کارى سرتاپا دنیوىکردهاند.
یعنى از سلیمان و داوود تاعلىبنابیطالب و حسنبنعلى(علیهمالسلام)، دنیوى عمل کردهاند ووعده ظهور و کومتحضرتحجة(ع)، یک بشارت صد در صددنیوى است. یعنى قرآن و روایات، خطاکرده و از حریم دین در موارد متعددخارج شدهاند و به حریم دنیا!! واردشدهاند. اما براستى آیا اجراء احکامخدا، کارى دینى استیا دنیوى؟! آیااجراء عدالت قضائى و اقتصادى، عملىدینى و مطلوب شارع استیا علمىدنیوى؟ آیا مخالفتبا ظالم و فساداجتماعى، مبارزه با قمار و فحشاء و زنا وسرقت، غصب و رشوه و اختلاس و گناهو تلاش در جهت نشر و احیاء اخلاق واحکام دین، امورى دینى استیادنیوى؟!
آیا زکات و امر بمعروف و نهى ازمنکر و جهاد و شهادت و مبارزه بامفاسد اجتماعى و مظالم اقتصادى وحقوقى، امرى دینى استیا دنیوى ؟!اصلا تعریف "دین" چیست؟! چه امرىرا دینى و چه امورى را دنیوى مىدانند وچرا؟!
نویسنده، امر "حکومت" را غیردینى مىخواند، حتى اگر در متون دینىبدانها پرداخته شده باشد. حال آن که امردینى، شامل همه امورى است که دین،متعرض آنها شده و نسبتبه آنها وضعگرفته و یا حکم دارد.
"دنیاو دنیوى" نیز تعریف روشنىدارد. اسلام به امور طبیعى و معیشت،دنیا و دنیوى (به معنى مذموم) اطلاقنمىکند. دنیاى مذموم، همانا حب وتعلق افراطى و شیطانى به دنیاست. خودمحورى و استکبار و الحاد است. پشتکردن به خدا و احکام خداست. تعریفکلیسائى از دین و دنیا و آخرت، یاتعریف سکولاریستى از آنها، ربطى بهتعریف قرآنى و مقیاس اسلامى ندارد. ودین، مربوط به آخرت فقط نیست.مربوط به دنیا و آخرت و تنظیم رابطهاین دو نشئه حیاتى بشر است.
انسان در پروسه حیات ابدى (دنیا وآخرت)، مسیرى را به سوى کمال یاانحطاط، طى مىکند و اسلام، آمدهاست تا بیاموزد که در دنیا چگونه زندگىکنیم تا به کمالات دستیابیم و درآخرت است که دستاوردهاى دنیوى مابروز مىکند و آشکار مىشود. دنیا،مزرعه آخرت است و آخرت ما دقیقا درنحوه معیشت دنیوى ماست که ساخته وپرداخته مىشود و ....
آقاى سروش، فقه را "علمى سراپادنیوى" و حکومت را نیز "امرى سراپادنیوى" مىداند، و مع ذالک مىگوید تنبه حکومت مبتنى بر فقه نمىدهد و ازحکومت مبتنى بر "ایمان" سخنمىگوید!! اما از طرفى هم حکومت(سراپا دنیوى!) ربطى به ایمان (سراپادینى و غیر دنیوى!) نمىتواند داشتهباشد. پس حکومت نه به فقه و نه بهایمان، مربوط نیست، زیرا " حکومتفقهى"، حکومتى دینى نیست، حکومتایمانى هم ممکن نیست زیرا اولا برایمانها نمىتواند حکومت کرد و«حکومت دینى نباید به مردم ایمانبدهد.» و ثانیا حکومت صددرصددنیوى چه ربطى به ایمان صددرصددینى دارد؟! بنابر این حکومت دینى،(چه فقهى و چه ایمانى) محال مىشود وخلاصه پس از تفصیلها و تناقضگویىها و با دست، پس زدن و با پا، پیشکشیدنها و تعارفات و دو پهلوگوئىها،عاقبتبه صراحت مىفرمایند:" «اصلاحکومت دینى به معناى واقعى کلمهنداریم."» (89)
و «"مفهوم حکومت دینى، در نفسخود، متضمن تناقض است. دین، یکامر قلبى است و بر قلوب نمىتوانحکومت کرد و لذا حکومت دینىنمىتوان داشت."» (90)
ایشان بدون آنکه از دنیا، آخرت،دین، فقه و عرفان، حتى یکبار، تعریف مورد نظر خود را به دقت توضیح دهد وآن را به ادله عقلى یا نقلى، مستند کند،دهها صفحه در این باب قلمفرسائىکرده و قاعدههائى (گاه متناقض) اختراعمىکند، و نسبتبه احکامى که صادرمىکند، نیز احساس مسئولیت نمىکند وپاى آن نمىایستد.
ایشان مىپرسند: «ما دین را براى چهمىخواهیم» ؟!پاسخ این است که:ممکن است چیزهاى درستیانادرست از دین بخواهیم یا اصولا هیچنخواهیم، جز صورتى دینى براىپوشش سیرت غیر دینى .
اما یقینا در پاسخ این پرسش که "چهانتظارى باید از دین داشت"؟!، براىکسى که به حقانیت این دین ایمان آوردهو آن را مستند به خداى متعال مىداند،منطقىترین راه آن است که از خود دینبپرسد که چه انتظارى از تو مىتوانداشت؟! اگر دین در باب دنیا و آخرت،ظاهر و باطن، شریعت و طریقت،سیاست و عبادت، معاش و معاد،اظهارنظرهایى کرده یا احکامى صادرفرموده بىشک باید پذیرفت و ملتزمبود و اگر هم بنا، بر "اصلى - فرعى"کردن است، ملاک "اصلى یا فرعى" وتشخیص "مهم یا اهم" بودن در میانتعالیم و احکام دین را نیز باید از خوددین جست. داورى عقل، در ذیل تعالیمدین، حجت است. منتهى "قبض و بسط"که اساسا به حجیت متن، قائل نیست وزمام "معنى کردن" را به ما (نه به متن)تفویض مىکند، طبیعى است که چیزىبنام «مفاد قطعى دین» را به رسمیتنمىشناسد، و باب تفسیر به راى رامىگشاید و بجاى انتظارات دین از ما،انتظارات ما از دین را اصیل مىکند.اهواء بشر، اصل و متبوع مىشود و مفاددین، فرع و تابع.
آقاى سروش، مدعى است کهاسلام، کارى به کار دنیاى بشر (و فروعآن از قبیل حقوق و سیاست و اقتصاد وحکومت و ...) ندارد. او البته هیچگاه از"آخرت" هم تعریف خود را ارائه ندادهاست. وى انتظارى را که مسلمانانتاکنون از اسلام داشتهاند و آن را ناظر بهمصالح بشر در دنیا و آخرت و سعادتمادى و معنوى دانسته و لذا "دین" را ازدولت و حکومت، منفک نمىدانستهاند،انتظارى خطا اما عاشقانه مىداند کهدینداران، عاشق دیناند، و لذا مبالغهکرده و اسلام را جامع مىدانند ولى اینانتظار عاقلانه نیست. (91)
آیا ایشان نمىدانند که این توقع مردماز دین، که باعث اطاعت آنان از دینمىشود، محصول تصریحات خود دینو مفاد قرآن و سنت است. وقتى هزارانآیه در قرآن، نوع رابطه دنیا و آخرت راتبیین مىکند، وقتى هزاران روایتبهتواتر، راجع به تنظیم اخروى امور دنیا وتصرفات مشروع در دنیا و نحوه معیشتو حقوق و تکالیف انسانها مىگوید و باتعالیم خود، ضمن ارجاع به عقل و علم،وعده زندگى سالم و انسانى و عادلانه وحتى مرفه در دنیا و سعادت جاوید درآخرت را مىدهد، طبیعى است کهمسلمین ( کسانى که به حقانیت و صدقدعاوى اسلام، ایمان آوردهاند ) چنینانتظارى هم از دین مىیابند.
تنها در صورتى که متن قرآن وحدیثبراى کسى حجت نباشد،مىتوان چنین انتظارى را از اسلام انکارو نفى کرد. باید در " سندیت" قرآن وحدیث و یا در "دلالت" آنها، مسئلهداشت تا بر خلاف نصوص صریحاسلامى، گفت که اسلام کارى به کار دنیاو سیاست و حکومت و معاش و حقوقمادى مردم ندارد. اگر سندیت و دلالتآنها مورد تردید یا انکار نباشد، پس دراصل "حجیت" و "حقانیت" آنها بایدتردید باشد. عیبى هم ندارد. اما ایندیگر در حریم مسلمانى جاى نخواهدداشت زیرا مسلمان، اساسا کسى استکه قرآن و حدیث را حق و حجتمىداند.
ریز یا درشتبودن امور، خرد یا کلان بودن آنها و اینکه کدام در شان دینهست و کدام نه؟! و حداقل یا حداکثر بودن انتظار ما از دین، همه و همه، مسیر تعیین تکلیف براى "دین خدا" است.جاى آمر و مامور را عوض کردن است(در فقه) و جاى عاشق و معشوق راعوض کردن است (در ایمان). سروشمصر است که نگرش حقوقى به حکومت دینى نمىتوان داشت، ولىتوصیه مىکند چه فقه را لازم الاجراء بدانیم و چه ندانیم «در هر دو صورت،انتظارات ما از حکومت دینى (بلکه ازدین) باید حداقل باشد.» (92)
اولا این حداقل، چیست؟! ایشاندامنه دین را محدود مىکند، نه فقطحکومت دینى را. زیرا بوضوح اگر کسىبه مفاد دین معترف باشد، در باب مفهومحکومت اسلامى، مشکلى از این نوعنخواهد داشت.
ثانیا این «حداقل»، از کجا و با چهمتدى احراز مىشود؟!
ثالثا چرا باید حداقلى بود؟! و آیاپساز سلب حجیت از متن دینى، باز هم مىتوان از هیچ متد و روش مضبوطى درباب تشخیص مفاد دین، یا حداقل وحداکثر آن سخن گفت؟
تنها استدلال سروش این است که :«در تمام حکومتهاى فقى که پیشنهادکردهاند (از مرحوم نائینى تا مرحوم امامخمینى ) حکومت، مبتنى بر احکامفقهى و تکلیف دینداران است. اما فقه،یک علم سرتاپا دنیوى و در خوردنیاست و از آن انتظاراتى بیش از حلمسائل دنیوى نباید داشت، فقه دینى،همین است و هیچ شان دیگرى ندارد.» (93)
اما دنیوى بودن "فقه" یعنى چه؟! آیایعنى ناظر به امور دنیاست ؟!مگر نبایدباشد؟! حکم خدا، براى تنظیم رفتارانسانها در همین دنیاست، که به آثارآخرتى اعمال، علاوه بر آثار دنیوى آنالتفات دارد. اما مراد سروش، این نیستزیرا دنیوى بودن را بمثابه نوعى ضعفبراى فقه ذکر مىکند. مراد او از دنیوىبودن، "دینىنبودن" است. زیرا مىگوید:"اسلام فقهى، اسلام واقعى نیست." (94)
مع ذالک مشکل همچنان باقى است:اگر مراد، عدم کفایت فقه باشد، «فقهاسلام»، گر چه همه اسلام نیست، امارکن لازم الاجراء اسلام است و «ولایتفقیه»، بیش از این، اقتضائى ندارد.
اما اگر مراد، نفى لزوم اجراى احکاماسلام توسط جامعه و حکومت اسلامىاست، نه هیچ مسلمانى مىتواند چنینحکمى دهد، و نه هیچ یک از مثالهاى اوهم چنین چیزى را اثبات مىکند زیراهمه، حداکثر در مقام بیان آن است کهمسلمان بودن، در فقه، اعم از ایمانخالصانه حقیقى است و صرف عملظاهرى به احکام، به معنى ایمان حقیقىنیست. و این سخن درستى است اما ازکجاى آن نتیجه مىگیرند که: "حکومتو جامعه اسلامى نباید به احکام دینعمل کنند"؟!
مثالهاى وى، همه چنین است: براىاسلام آوردن، اظهار شهادتین، لازماست اما کافى نیست. ما هم مىپذیریمزیرا مسلمان شدن، به معنى "التزام بهاحکام اسلامى" و "ایمان به عقائداسلامى" و "تخلق به اخلاق اسلامى"است و البته درجاتى دارد. کمترین درجهمسلمان شدن، همان اظهار شهادتیناست. زیرا بالاخره مسلمان شدن را ازجائى باید شروع کرد. فقه، خط شروع رانشان مىدهد و سپس احکام بسیاردیگرى به ترتیب مطرح مىگردد که بایدعملى گردند. شرط قصد قربت، خود، یک شرط فقهى است. نماز، خمس وزکات و سایر احکام فقهى اعم ازعبادات و معاملات، شرط مسلمانىاست اما برخى بدون قصد قربت، اساساتحقق نمىیابند (عبادات به معنىالاخص) و برخى بدون قصد قربت، دستکم آثار دنیوى خود را دارند، ولى باقصد قربت، بعلاوه، منشاء "کمالنفسانى" هم مىشوند (عبادت بمعنىالاعم).
استدلال دیگر سروش، امکانحیلههاى شرعى در فقه است.
اما اولا) امکان حیلههاى شرعى درفقه هم ادعاى وى ( دال بر عدمضرورت اجراى احکام اسلام توسطجامعه و حکومت اسلامى)، را مطلقاثابت نمىکند.
ثانیا) امکان "حیله شرعى" مثلامکان هر حیله قانونى دیگرى در همهدنیا و از جمله در قوانین غیر دینى وحقوق لائیک، به معنى سوء استفاده ازقانون و یا ظاهر سازى در انجام وظیفهاست و این مشکل "قانون" نیستبلکهمشکل مجریان قانون است که درحکومت کفر، با قوانین لائیک و درحکومت اسلامى، با قوانین اسلامى،ممکن است صورت گیرد و در هرصورت، مدعاى وى را ثابت نمىکند.
پس اینکه فقه، دنیوى است و به دردآخرت نمىخورد، اساسا تعبیرى غیراسلامى از فقه اسلامى است. فقه، تنظیممناسبات انسانى در دنیا، باتوجه به آثاراعمال مردم در دنیا و آخرت است.چگونه است که وى از سویى تصریحمىکند که "حکومت، امرى سرتاپادنیوى است" و از طرفى معتقد است که"فقه، سر تا پا دنیوى است". در عینحال در جائى قبول مىکند که "فقه، جزءدین است"، پس "حکومت فقهى"، بایدممکن باشد معذالک چرا حکومتدینى، متناقض و ناممکن است؟:بعبارت دیگر، اگر فقه، سرتا پا دنیوىاست، پس چگونه جزء دین است؟!
اگر دینى بودن، شامل فقهى بودنهست، پس حکومت دینى، باید در عینحال، فقهى هم باشد،اما ایشان حکومتدینى را فقهى (یعنى ملزم به اجراء فقهاسلامى) نمىداند بلکه از ایمان آزاد وبدون فقه سخن مىگوید یعنى از قبح"فقه بدون ایمان"، کفایت "ایمان بدونفقه " را نتیجه مىگیرد.
پس حکومت دینى سروشچیست؟! و اساسا به چه معنى، دینىاست؟! قبلا باید پرسید «دین» درتعریف ایشان، آیا همان اسلامى استکه قرآن و پیامبر و اهل بیتبما معرفىکردهاند؟! آیا اسلام آقاى سروش، همیناعتقادات اسلامى (توحید، نبوت، معاد،امامت، عصمت، معجزات و ...) واحکام اسلامى (واجب و حرام فقهى)است؟!
بنظر او، فقه، نه بکار آخرت مىآید(چون سرتاپا دنیوى است!!) و نه بکاردنیاى مردم (چون مدیریت و حکومتبه علم و تجربه مربوط است وکار علومانسانى جدید غرب است و حقوق غیردینى مىتواند جایگزین حقوق دینىباشد). اما گذشته از فقه، حکومت دینىسروش، چه حکومتى مىتواند بود؟
مىگوید: «در حکومت دینى که آن رامقابل حکومت فقهى قرار مىدهیم،ایمان مردم اصولا به خودشان وانهادهشده ستبنابراین حکومت دینى بهآخرت مردم کارى ندارد.» (95)
از طرفى احکام شرع را، دنیوى و بىربط با آخرت خوانده و اداره دنیا را باعلم انسانى غربى و حقوق غیر دینى،شدنى (بلکه شدنىتر) مىداند و ازطرفى، نسبتبه ایمان و آخرت مردمهم ملتزم نیست. وى مىگوید: «نتیجهمهم آن است که حکومت دینى، خواه بهمعنى غیر فقهى و خواه به معنى فقهىآن، کارى به آخرت مردم ندارد وحداکثر، امور دنیاى مردم را رتق و فتقمىکند». (96)
عاقبت، نظریه دکتر سروش در بابرابطه دین و دنیا و وظایف حکومتدینى معلوم نمىشود و این تناقضگوئىها ادامه مىیابد. وقتى بحث فقهاسلام مطرح است، در مدح "ایمان وآخرت" و در مذمت "فقه و دنیا" و درباب دنیوى بودن فقه و غیر دینى بودنحکومت فقهى، مىسراید و وقتى بحث"ایمان و آخرت اسلام"، مطرح مىشود،مىخواهد که حکومت دینى، کارى بهکار آخرت مردم و ایمان آنها نداشته وتنها، دنیاى مردم را آباد کند یعنى دنیوىباشد. حال آن که اتهام فقه، مگر همیندنیوى بودن آن نبود؟!.
و نهایتا حکومت دینى ایشان،چنانچه خود، معترف است، هیچ تفاوتىبا حکومت لائیک ندارد و همه ایننظریهپردازىهاى پر تناقض، در جهتسکولاریزه کردن حکومتبکار افتادهاست. دینى بودن چنین حکومتى، فقطتعارف است و بس. زیرا هیچ وظیفهدینى یا ماهیت دینى ندارد و عملا نظاملائیکى است که بر مردم متدین،حکومت مىکند. بر خلاف جوامع غیردینى که در آنها همین حکومت لائیک،بر مردم غیر متدین حکومت مىکند!!
اولا) با این حساب، مردم براى آبادکردن دنیاى خود، چه نیازى به اینحکومت دینى دارند؟! عین سؤالى کهسروش علیه ضرورت "ولایت فقیه" درانداخت، علیه "حکومت دینى غیرفقهى"!! هم در انداختنى است. اساساچه نیازى به حکومت دینى است؟!
مىگوید: «در واقع، طرحى که بنده ازحکومت دینى دادهام، طرحى است کهبسیارى از حکومتها آن را دنبال مىکنند، خصوصا در جوامع پیشرفتهتر یا توسعهیافتهتر (غربى و لائیک) ماجرا از همینقرار است. حقیقت این است که نبایدانتظار داشتحکومت دینى باحکومتهاى دیگر فرق بارزى داشتهباشد. چه اشکالى دارد که جوامع دیگر(غیر دینى) در امر حکومتبهشیوههاى صحیحى رسیده باشند کهتحلیل ما از حکومت دینى رسیدهاست؟! چرا فکر مىکنیم که محصولرایزنى عقلاى جوامع دیگر لزوما ضد اندیشه دینى است؟! در واقع تفاوتاصلى حکومت دینى و غیر دینى، درجامعه دینى و غیر دینى است.» (97) وسپس: «ما به معناى واقعى، حکومت دینى نداریم. حکومت دینى واقعى،حکومتبر قلوب است اما بر قلوب که نمىتوان حکومت کرد. اصلا مفهومحکومت دینى در نفس خود، متضمنتناقض است» (98) و «حکومت، اعم از فقهى و غیر فقهى، حکومتبر اجساماست». (99)
ثانیا) حکومت غیر فقهى که موظفبه آباد کردن دنیاى مردم است، اینوظیفه را از راههاى مشروع انجامخواهد داد یا نامشروع؟! هر پاسخى کهبه این پرسش بدهید، پاى فقه به میانمىآید.
بار دیگر تکرار مىکنیم که با معیارایشان حکومت دینى و غیر دینى،علىالسویهاند چون هر دو تنها بایددنیاى مردم را تامین کنند. حکومت دینىکه نه موظف به اجراى احکام دین و نهموظف به ایمان مردم است، دقیقا یکحکومت غیر دینى است و سکولاریزمیا تفکیک دین از حکومت، معنائى جزاین ندارد.
تعریف واقعى نویسنده از حکومتاسلامى هم جز این نیست، حکومتلائیکى که دنیاى مردم را تامین کند ومانع ایمان شخصى و مناسک عبادىکسانى که مىخواهند متدین (به هردینى) باشند، نباشد، همین.
8) آخرین استدلال آقاى دکترسروش بر نفى حکومت اسلامى وولایت فقیه این است که: حکومت،ترکیبى از "ارزشها" و " روشها"ست وچون نه ارزشها، ذاتا دینىاند و نه روشهادینىاند پس حکومت دینى، بىمعنىاست: «پرسش از روشها، واضحاپرسشهاى غیر دینىاند» (100) و «جنبهروشى حکومت کاملا غیر دینى است» (101) و نیز: «ارزشها ذاتا غیر دینىاند» (102)
«اینطور نیست که اگر دین، متضمن"روشها" و "ارزشها" نبود، دیگر دیننیست. بدون این مقولات هم دین، دینباقى مىماند، جامعه هم دینى مىشود وحکومت هم به تبع آن، دینى خواهدشد.» (103)
پس علاوه بر حکومت دینى آقاىسروش، ما به تدریجبا "دین در منظرآقاى سروش" هم آشنا مىشویم. نهبراى روش زندگى و نه براى ارزشهاىزندگى، هیچیک لزوما محتاج دیننیستیم!!
ایشان به دو پرسش در باب حکومتاشاره مىکند که البته پرسشهایى بسیارمهمند:
1- حکومتباید چه ارزشها ومقاصدى راتحقق بخشد؟
2- با چه روشى آن ارزشها را تحققبخشد؟!
پاسخهاى معهود دینى ما که مستندبه متون دینى و مستقلات عقلى است،ارزشها و روشها را گامهائى واقعىبسوى کمالات واقعى (وکمال مطلق)تلقى مىکنند. اما در "دین عصرى"،مىتوانیم ارزشها و روشها را از اسلامنگیریم و در عین حال، همچنان مسلمانباشیم! یعنى جامعه و حکومت، بدوناعمال روشها و ارزشهاى خاص اسلامىهم، اسلامى است. بعبارت دیگر، دین واسلام، بگونهاى تعریف مىشود که نهروش و نه ارزش، از آن برنیاید!!
و اما براستى رابطه ارزش و روش، بایکدیگر و با دین چیست؟!
در تفکر اسلامى، همه ارزشها، درسایه یک ارزش مطلق،: ارزشمىشوند. آن ارزش مطلق، همان "تقرببه خداست" که تنها تکامل واقعى وحقیقى در عالم انسانى است. هدفبالاصالة و آنچه بالذات، "ارزش" است،طبق تعلیم پیامبران، همین است. روشتحقق این ارزشها و نیل به آن، همانا"عبودیت" است. سایر ارزشها،بالعرض، ارزشاند زیرا از فروع یامقدمات همین ارزش اصیلاند. و لذادرجات دارند و نسبى اما واقعىاند.نسبىاند زیرا همه، نسبتبه آن ارزشاصلى و اصیل» (کمال و سعادت ل تقرب خداوند) سنجیده مىشود. وواقعىاند، زیرا واقعا چنین تاثیرى داشتهو مقدمه وصول به آن هدف اصلى ومقدس مىباشند.
روشهاى مشروع هم، روشهاىوصول به ارزشها و تحقق اهداف ارزشى(مستقیم یا معالواسطه)، همگى، فروعیا مقدمات " عبودیت"اند. هر عنوانى کهبه دورى از خدا (حق مطلق) بیانجامد وموجب سخط او شود، خود، ضد ارزشاست و هر آنچه موجب این کمال (قرببه حق) شود - که سعادت حقیقى و مانا وجامع، در آن است - به همان میزان کهموجب این کمال باشد، ارزشى وارزشمند است.
بنابر این کلیه روشها یا رفتارى که باعبودیت، منافات دارد، عملا روشىبراى وصول به ارزشها نخواهد بود ونامشروع است. پس ارزشها، همه، درسایه ارزش اصلى (کمال)، ارزششدهاند و روشها همه، بلطف روشاصلى (عبودیت)، مورد تصویب قرارمىگیرند.
ارزشهاى اسلامى، را در متن اصولعقاید و اخلاقیات اسلام، و روشهاىاسلامى (جهت نیل به این ارزشها) را درفقه اسلامى، مىتوان سراغ گرفت.
ارزشهایى از قبیل عدالت، علم،نظم، برادرى و محبت، حق شناسى،ایثار و ... همگى بدانجهت ارزشىاند کهراه کمال انسانها را تسطیح و تعریضمىکنند وظلم و جهل و فقر و فلاکت وفساد و فحشا و رشوه و سایر محرمات وگناهان، ضد ارزشاند زیرا راه کمال وعبودیت را سد مىکنند. احکام فقهى،روشهاى وصول به کمالات را نشانمىدهد و کانالهاى عبودیت و استکمالرا بیان مىکند. جهاد و زکات و نماز و امربه معروف و نهى از منکر و ... روشهایىبراى تحقق ارزشها و لذا ارزشىاند. قمارو زنا و میخوارگى و سرقت و غصب واستثمار و دروغ و ....، مانع کمال آدمى(فرد و اجتماع) و مانع تحقق ارزشهایندو لذا ضد ارزش و حرامند.
بنابراین ارزش و ضد ارزش بمعنىعام کلمه، در سه سطح، قابل بررسىاند:الف) عقائد - ب) اخلاق - ج) رفتار.
الف) عقائد: نیل به کمال، منوط بهکسب آگاهىهائى خاص از عالم و آدماست که عقائد حقه مىنامیم. پس نقطهشروع ارزشها، جهانبینى اسلامى است.یعنى بدون معرفت و ایمان به توحید،معاد و نبوت و بدون تن دادن به لوازماین عقائد، نمىتوان به کمال اصیل(ارزش مطلق مادر جامع ارزشها)دستیافت.
بنابراین عقاید توحیدى، با عقایدشرک آمیز والحادى، منشاء آثارمتباینىاند.
در عقائد حقه، ایمان به معارفتوحیدى و اقرار به خداشناسىوانسانشناسى «وحیانى»، شرط لازمتکامل انسانى است. یعنى بدون چنینایمانى، نمىتوان از تکامل انسانى،سخن گفت.
ب) اخلاقیات: تقرب به خداوند، تقربمکانى نیست. مفهوم آن، وصول بهشاخصهائى واقعى در شخصیت آدمىاست. " صفات رحمانى" که هر یک،شاخهاى از کمال انسانى است، درراستاى عقائد حقه در نفس آدمى، ریشهمىدوانند و با "اعمال صالح" (فقه)،بارور مىشوند. لذا کلیه فضائل اخلاقى،که در سایه تعالیم و معارف صحیح و نیزعمل صالح و تمرین و تقوى، پدیدمىآیند، ارزشهاى اخلاقىاند(سخاوت، شجاعت، ایثار، زهد، توکل و...) و بنابراین رذائل اخلاقى، همگىضد ارزشاند. "ارزش" بمعنى اخص ومصطلح، همین ارزش اخلاقى است.
ج) رفتار و اعمال: "عمل"، چه نقشى درتکامل "انسانى"، ایفاء مىکند؟! تجلىعقائد و اخلاق و ادامه آنهاست. "عملبد"، تجلى عقاید غلط و اخلاقیات فاسداست که در عین حال، آنها را تقویتمىکند. "عمل خوب"، جلوه عقاید حقهو اخلاق فاضله است که آنها را درشخصیت آدمى، بارور و ریشهدار نیزمىکند.
مجموع این «عقائد و اخلاق واعمال»اند که ارزش یا ضدارزش رامىسازند یعنى باعث کمال یا انحطاطانسان گشته و او را بهشتى یا جهنمىمىگردانند.
فقه، بیان "اعمال صالح" است که راهتکامل انسانى را نشان مىدهند.محرمات، راه تکامل را سد مىکنند.
بدین ترتیب روشها به ارزشى وضدارزشى، صالح و فاسد، مشروع ونامشروع، یا درست و نادرست تقسیممىشوند.
مباحات فقهى، نیز اگر به نحوى درجهت تقویت و تحقق ارزشهاى اخلاقىیا روشهاى مشروع فقهى بیانجامد،واجب یا مستحب مىشوند و در غیر اینصورت، حرام یا مکروه.
تفسیر ارزشها و روشها در منظرفلسفه اخلاق و حقوق اسلامى چنیناست و اما سهم "وحى" و "عقل" را دررابطه با سه سطح "ارزشها" بررسىکنیم:
الف ) در باب "معارف ارزشى": اصولبرخى از این معارف، با قواى عقلى وخداداد انسان و بدون کمک وحى، قابلشناخت است و اساسا شروع دیندارى،شروعى صددرصد عقلانى است. ادامهآن نیز عقلانى است و این است که بااصول عقائد دینى، از طریق استدلالعقلى و ادراک شهودى شخصى، مواجهمىشویم. پس از ورود به حریم تفکر دینى، البته معارف بسیارى است کهمنحصرا و گاه ترجیحا بدون کمک وحى نمىتوان به آن دستیافت. پس "عقایدحقه" (مطابق با واقع) از قبیل توحید و معاد و نبوت و عدل و ..، مبتنى بر سهنوع درک (وحیانى - عقلانى - شهودى)است.
"عقل" و "نقل"، هر دو ضرورىاست و فقدان هر یک، راه کمال راخواهد بست و لذا دین، شامل عقلیات ونقلیات، هر دو است و برخى حقائق رابدون کمک "وحى" مطلقا نمىتواندریافت.
ب ) در باب ارزشهاى اخلاقى: قائلبه حسن و قبح ذاتى، اعمال راعلىالسویه نمىداند. ریشه واجب وحرام اخلاقى و فقهى نیز در همین"تفاوت واقعى" میان اخلاق فاضله ورذیله و اعمال صالح و فاسد با یکدیگراست. حسد و بخل و تکبر، واقعا راهخدا و راه کمال را سد مىکنند، چه دینبگوید و چه نگوید. عدل و سخاء وتواضع، واقعا ذخایر عالم بقاء و وسیلهتقرب به خدا و مراتبى از "کمال"اند، چهدین بگوید و چه نگوید. عقل و فطرت راخداى متعال براى درک کلیات حسن وقبح و حق و باطل قرار داده است.
و لذا حتى کسانیکه حجت دینى برآنها تمام نشده، تا آنجا که حجت عقلى وفطرى بر آنها تمام است، مسئول ومعاقباند و چنین نیست که اگر خطابوحى را در باب اخلاقیات نشنیدهباشیم، مطلقا سر از حسن و قبح وشایست و ناشایست در نیاورده و همهچیز، و همه صفات و اعمال، علىالسویهباشند. به این معنى، آرى ارزشهاىاخلاقى و دستکم امهات و اصول اینارزشها و در برخى از مصادیق مسلمخود، لزوما مستفاد از دین و معلول دیننیستند. صفاتى چون "عدالت"، خوبند وبدین علت، در شرع اسلام، واجبشدهاند و عکس آن، صحیح نیست.
اما از این واقعیت که مورد قبولاسلام است، نباید تعبیر کرد که "ارزشها،ذاتا غیردینىاند". (1) زیرا: اولا) توضیحو تبیین همان ارزشها (که مورد تاییدعقلاء هستند) و تایید و تاکید بر آنها،خدمتى بزرگ و لازم است که از ناحیهخدا و پیامبرانش صورت گیرد.
ثانیا) کلیه ارزشها، حتى در حدکلیات، کاملا روشن و مورد اقرارهمگانى نیست. حتى گاه مورد ابهام یاانکار کسانى قرار مىگیرند و بیان الاهىلازم است.
ثالثا) در موارد تزاحم و اصطکاکارزشها با یکدیگر (در مقام تحققخارجى نه در ذات خود)، احتیاج بهداورى صحیح و دقیق است که ازخداوند و پیامبرانش برمىآید.
رابعا) مصادیق ارزشها ( وقتى ازکلیات وارد جزئیات مىشویم) هموارهروشن نیست و چه بسا اختلافى است."حسن و قبح ذاتى" غیر از "حسن و قبحعقلى" است و دومى منوط به اولى استاما اولى لزوما مستلزم دومى نیست،یعنى اعمال، ذاتا از حسن و قبحبرخوردارند و آثار واقعى در عالم و آدمدارند و حسن و قبحشان قراردادىنیست، و اصول و کلیات آنها هم با عقلما درک مىشود (حسن و قبح عقلى). امااین بدان معنى نیست که کلیه مصادیقحسن و قبح، روشن و قابل درک عمومىاست. بلکه بسیارى مصادیق "حسن وقبح" در اخلاق و اعمال، لزوما بایدتوسط "وحى"، روشن شود و گرنهکشف نشده یا به سختى و در دراز مدتکشف مىشود و یا در بوته اجمالمىماند. در هر حال، مورد اجماع قرارنمىگیرد.
خامسا) کانون همه ارزشها، که بهسایر ارزشها معنى مىدهد، "عبودیت"است که اساسا تفسیر آن، کار دین الاهىاست.
لذا کلیه ارزشهاى اخلاقى را باید"دینى" دانست، به این معنى که یامنحصرا یا مشترکا، مورد توصیه وتعریف دین قرار گرفته و در متن دینىآمدهاند و این، منافات با حسن و قبحعقلى یا ذاتى اعمال ندارد. هر چه موردتوصیه یا تصویب دین است، دینى استبویژه که درک عمیق و جامع ارزشهاىاخلاقى بدون درک حقائقى چون توحیدو معاد، ممکن نیست.
ج ) در باب رفتارهاى ارزشى:"عقائد"، "اخلاق"، و "عمل" به یکدیگرمربوط و با یکدیگر متناسب و ازیکدیگر متاثرند. فیزیک عمل، بخودىخود ارزش یا ضدارزش نیست، بلکهمنشاء و خاستگاه نظرى و اخلاقى عمل،"حسن و قبح فاعلى" را مىسازند و آثارخارجى و وضعى عمل، «حسن و قبحفعلى» را بناء مىکنند و به درستیانادرستبودن یک عمل روى هم رفته،معنا مىدهند و کمال انحطاط آدمى راباعث مىشوند.
شریعت، راه تحقق عینى ارزشها وکمالات را نشان مىدهد و به عبارتى،احکام الاهى، "روش" و وسیله براىوصول به اهداف الاهى و ارزشهایند.این روشهاى ارزشى (احکام فقهى)،برخى ثابت و برخى متغیرند، گروهى،به تحقق ارزشهاى فردى و گروهى به حریم جمعى مربوطند.
رفتار انسان در حیطه فردى واجتماعى، منشاء آثارى است کهرویهمرفته یا به کمال شخصى و کمالاجتماعى مدد مىرساند و یا این کمالاترا تضعیف مىکند. پس هر رفتار ارادى وآگاهانه انسان، حکم شرعى دارد زیرا اثردارد و منجر به مصالح یا مفاسد فردى وجمعى مىگردد.
رفتار اجتماعى انسان، به حسبابعاد و نوع آثارى که دارند، به رفتارسیاسى، اقتصادى، آموزشى و حقوقى و... تقسیم و نامگذارى مىشوند. نام،مهم نیست. آثار واقعى و اجتماعىعمل، مهم است. زنا و نکاح، دو عملجنسىاند که هر یک، آثارى در واقعیاتانسان (فردى و اجتماعى) دارند، لذایکى حرام و دیگرى حلال شده است.بیع و ربا، دو عمل اقتصادىاند که بهدلیل آثارشان، یکى حرام و دیگرى تجویز شده است. سازش با حکومتنامشروع یا مبارزه با آن، دو رفتار سیاسىاند که به همان دلیل، یکى حرام و یکى واجب مىشود و هکذا. حال واجبات الاهى و فقهى را، چه روشبنامیم و چه ارزش، در هر حال شرطلازم براى نیل به کمالاتند. بىشک عمل خارجى و بدنى، کافى نیست و شرطقبولى اعمال، یعنى شرط تاثیر باطنى و استکمالى آن، نیتخالص و قصد قربتالاهى است. باطن و ظاهر عمل، هر دومهم و در جاى خود، لازم الرعایهاند وهیچ یک، جاى خالى دیگرى را پر نمىکند.
و اما تقسیم واجبات به دو دسته"تعبدى" و "توصلى"، نیز حکمت دقیقىدارد که گوئى فراموش شده است:
در واجبات توصلى، بدون اخلاص وقصد قربت، "عمل صالح"، تاثیر مثبتخارجى و دنیوى خود را همچنانخواهد داشت، ولى چون ریاکارانه یا بااهداف مادى صورت گرفته، فوائداخروى و استکمالى براى "عامل"نخواهد داشت. مثلا پرداخت زکات به حاکم اسلامى، در هر صورت آثار مثبتاقتصادى و اجتماعى و دنیوى خود رادارد اما اگر قصد قربت هم در کار باشد،بعلاوه، فوائد نفسانى نیز براى عامل، به ارمغان آورده و جنبه عبادى هم خواهدیافت (عبادت به معنى الاعم). کلیه اعمال حیاتى و اجتماعى و ظاهرادنیوى، به همین ترتیب تبدیل به عبادت مىشوند و عملى اخروى خواهند بود وواجبات تعبدى که اساسا عبادت بهمعنى اخصاند، اگر قصد قربت واخلاص در آنها نباشد بیفایده و باطلخواهند بود.
مىبینیم که میان ظاهر و باطن عمل،به راحتى نمىتوان تفکیک کامل صورتداد و رابطه "عمل" و "عامل"، نیز رابطه" دنیا" و "آخرت" بسا پیچیدهتر از آناست که در نگره سکولاریستى و یاکلیسائى تلقى مىشود. عملى که در نگاهسکولاریستها، دنیوى است (مثلزراعت، جنگ، مدیریت، صنعتگرى،حکومت، قضاوت، ازدواج، تفریح،تغذیه، خواب و ...) در نگاه اسلامى،حکم شرعى دارد، و رفتارى کاملااخروى و عبادى، مىتواند محسوبشود و بعکس، عملى که ظاهرا اخروىاست (نماز و ...) در نگاه اسلامى، بهدلیل مثلا نیات غیر سالم یا روش غلط،عملى دنیوى و بىارزش خواهد بود. دراسلام، هر عملى، در عین حال همدنیوى و هم اخروى است. دین، با دنیا وآخرت و به هر دو بعد عمل کار دارد وحکم شرعى، محصول همین نگاه دوجانبه است.
خداى متعال، نتیجه یک عمل را درپروسه ابدى "دنیا - آخرت" براى آدمىدر ظاهر و باطن عمل، آثار کوتاه مدت ودراز مدت، شخصى و اجتماعى، مادىو معنوى و ... لحاظ فرموده و سپسحکم به وجوب یا حرمتیا اباحه و ...کرده است و این جزء مسلمتریناعتقادات ماست.
بنابراین "دین و دینى" قیدى در برابر"دنیا و دنیوى" نیستبلکه دین، ناظر بهدنیا و آخرت آدمى است و نسبتبه آنهاو " رابطه دنیا و آخرت"، موضعگیرى وتفسیر کرده است. زیرا هر عمل ارادىانسانى، آثارى در دنیا و آثارى در آخرتدارد، آثارى در روح و آثارى در جسم وآثارى در عقل و شخصیت دارد، آثارىدر فرد و آثارى در جامعه دارد، آثارىکوتاه مدت و آثارى دراز مدت دارد و...،همه این آثار مورد محاسبه شارع بوده وسپس حکم شده است. این در مورد احکام اولى و ابتشرع است و البتهنقش اجتهاد را در راستاى حکم الاهى باید بدرستى برآورد کرد. نباید از اینعرائض، دعوت به جمود در فقه را استفاده کرد. عناوین و رفتارهاى جدیدبا آثار جدید، همواره به عنوان مسائل مستحدث باید توسط حاکمیت اسلامىو مجتهدان واجد شرائط، رصد شده و با توجه به مبانى عقلى و قواعد شرعى واستفاده از نصوص خاص یا عام الاهى،و با توجه به مصالح اجتماعى (با تعریفاسلامى "مصلحت" نه تعریف مادى و سکولاریستى از "مصلحت")، در موردآنها اجتهاد شود.
"علم و تجربه" چه نقشى دارند؟!
وقتى از احکام فقهى، تعبیر به روشکردیم، مرادى داشتیم و وقتى محاسبات عملى و تجربى بشرى را نیز روشمىخوانیم، بکلى مفهوم دیگرى مراداست.
روش فقهى و روش علمى، هر یک،کارى و کارکردى دارند. فقه، روشعبودیت و نیل به قرب الاهى رامىآموزد و حقوق ما (یعنى آنچه داشتنآن براى حرکت استکمالى در عالمطبیعت، لازم است) را معلوم مىکند.
از روش علمى - تجربى مىآموزیمکه اهداف الهى و انسانى، چگونه و با چه مکانیزمى در طبیعت و اجتماع، تامینشوند؟! حقوق شرعى مردم، چگونهتامین شود؟! وظائف انسانى و شرعىخود را چگونه انجام دهیم؟ عدالت وآبادانى و تولید و امکانات تغذیه وآموزش و بهداشت و تفریحات سالم و... که همگى حقوق شرعى انسان، وحقوقى هستند که اسلام براى انسانهاقایل است، چگونه و با چه روشهائى تامین مىگردند. مدیریت علمىبوضوح، در طول احکام الهى و ولایتفقیه قرار مىگیرد. آرى تکنوکراسىلیبرال، که اصالت را به "لذت و سود"مىدهد، تنها به تامین آنها با روشهاىتجربى و محاسبات علمى، بدون هیچ"واجب و حرام" و هیچ "تکلیف و هدفدینى" و آرمانهاى پیشینى مىاندیشد.
اما در حکومت اسلامى، از واجباتمسلم فقهى، یکى آنست کهتصمیمگیریها، و مدیریتها و رفتارحکومتى (که باید در راستاى اهدافاسلامى و مطابق با احکام اسلامىباشد)، هرچه علمىتر، منظمتر،محاسبه شده، متقن و مسبوق بهمشورت و تحقیق باشد. علمى بودنمدیریت و استفاده از عقلانیت ابزارى،خود، واجب فقهى و شرعى است کههزاران آیه و حدیثبه انحاء مختلف وبه ابعاد گوناگون مسئله (دقت و نظم وعقل ابزارى و ...) در جامعه سازى ومدیریت و حکومت اشاره دارند.
بنابراین، کلیه سئوالات روشى،علمى نیست اما آن بخشى که علمىاست قطعا باید به علم تجربى، (نه فقه ونه ریاضى و نه فلسفه ...)، ارجاع دادهشود. اما پرسش از چگونگى تحققاهداف و ارزشها و نیز پرسش از خودارزشها را در حکومت اسلامى، چگونهپاسخ باید داد؟!
چگونگى تحقق "اهداف دین" راباید در "احکام دین" جست. اگر اسلام،نشر معارف حقه و اخلاق فاضله وتصعید و تکامل انسانى را هدفگیرىکرده، شعار نداده است و کلى گوئىنکرده استبلکه راههاى عملى و روش نیل به این هدف عالى را نیز نشان دادهاست. اگر دین، صرفا دعوت به آخرت ومقدارى شعار اخلاقى باشد اما روشعینى براى عملى کردن این شعارها راارائه ندهد، در عالم عینى و واقعى،اتفاق چندانى ممکن است نیفتد و اساساشعارهاى خوب را همه، حتىفاسدترین افراد و تمدنها سردادهاند ولذاست که دین منهاى فقه، دین ناقصاست. آیا ارزشهاى دینى منهاىروشهاى دینى و بدون راهبردهاى عملىدین، قابل تحقق است؟! آیا ماندنى ومنشاء آثار عینى مىشود؟! ارزشها اگرروش و قالبى براى تعین اجتماعىنداشته باشند، تنها در صحنه ذهن وزبان و خاطرات عرفانى محدود شوند،آیا پس از مدتى حتى از همین صحنه(ذهن و زبان و دل مردم) نمىشود؟!
آقاى سروش مایل است از اسلام،چیزى چون مسیحیت و بودیزم یا اشعارعرفانى سرخپوستى و... بسازد. بهتریننقطه شروع براى حذف اسلام از صحنهاجتماع و حیات بشرى و به حاشیه بردنو استحاله آن، حذف فقه و ابعاد عملى -اجتماعى و بویژه خصلتحکومتى وولایتى اسلام است.
حال آنکه (تکرار مىکنم)، بهترین وبلکه تنها راه تحقق ارزشهاى اسلامى،اعمال روشهاى اسلامى است. اسلام،خود، فقه و احکامى بعنوان روش جهتنیل ارزشهاى خود، تشریع کرده است.
اگر کسىارزشهاى اسلامى راپذیرفت اما مدعى استغناء از روشهاىاسلامى جهت تحقق این ارزشها واهداف، یعنى مدعى استغناء از فقهاسلامى است، یکى از این دو راه را درپیش دارد:
1- اثبات کند که اساسا احتیاج به"روش" براى نیل به "ارزش" نیست وارزشها، لازم نیست که تحقق عینى یابندو "کمال"، یک کلمه است و بس.
2- اثبات کند احکام اسلامى، روشدرستى براى نیل به اهداف اسلام(ارزشها) نیستیا روش بهترى دردست است که باید جایگزین شود.
ولى آقاى سروش هیچ یک از این دوراه را نمىرود و لازم نیستبرود.بدانجهت که ایشان از اساس، منکرچیزى بنام " ارزشهاى ذاتا دینى"(ارزشهاى اسلامى) مىشود. (104) طبیعىاست که اگر کسى به "ارزشهاى اسلامآورده" قائل نباشد، هیچ نیازى بهپذیرش "روشهاى اسلامى" نیز نخواهدداشت.
روشهاى علمى - تجربى، نقشىجدى دارند اما تنها نقش خود را (و نهنقش احکام الهى یا ارزشها را) ایفاءمىکنند. هرگز نمىتوان "باید و نبایدها"و احکام را از "علوم تجربى" دریافت.واجب و حرام علمى مفهومى ندارد.چنانچه هیچکس هم تاکنون ادعا نکردهاست که ارزشهاى انسانى را از علومتجربى، استخراج مىکنند. ما ارزشهاى زندگى و روشهاى وصول به این ارزشهارا از دین مىگیریم و اما روش تحقق احکام اسلامى (و لذا اهداف اسلامى)را بى شک باید از علم و تجربه آموخت.سؤالى که یک مسلمان، با "دین"در میانمىنهد، این است که دنبال چه ارزشهائى باید بود و چگونه مىتوان آنها را محققکرد. اما پرسشى که از علوم تجربى خواهد پرسید (و واجب است کهبپرسد)، این است که: چگونه، با چهروشهاى علمى و کدام محاسباتمىتوان این وظائف را عاقلانهتر انجامداد و در نتیجه، اهداف اسلامى را محققکرد. "مسلمان"، ارزشهاى اسلامى(اهداف دین) و روش تحقق این ارزشها(احکام دین) را از اسلام و روشهاىعلمى تجربى جهت انجام این وظائف ووصول به آن اهداف را از علوم تجربىمىجوید. "علم" در طول "فقه" و"عقائد" اسلامى، قرارگرفته و مدیریتعلمى، بازوى حکومت اسلامى، استکه در مسیر اهداف و احکام اسلامىبکار مىافتد.
در واقع، ما با سه پرسش مستقل،مواجه هستیم:
1- هدف کجاست؟!"ارزشها"(معارف و اخلاقیات دین)
2- از چه راهى باید رفت؟! "روشفقهى"(حقوق و احکام دین)
3- چگونه باید رفت؟! "روشعلمى"(علم تجربى و تکنولوژى)
و هر سه لازم و بجاى خود مهماست.
بنابراین، این پرسش که "چگونه مىخواهیم مقاصد و ارزشهاى اسلامى رامحقق کنیم"؟!، پرسشى کاملا و واضحاغیر دینى نیست. زیرا از دو "چگونگى"مىتوان سخن گفت: 1- چگونگى ابزارى و فنى 2- چگونگى راهیابى.
"چگونگى نخست"، دقیقا تجربى وناظر به روشهاى علمى است. اماچگونگى دوم، به "احکام" مربوطاست. گرچه در سؤالات روشى، بحثاز این است که چگونه از نقطه (1) بهنقطه (2) برسیم. اما اگر مبدا و مقصدعزیمت را اسلام تعریف مىکند (اصولعقائد) که براى یک مسلمان، چنیناست، پس راه و صول به مقصد را نیز ازاسلام باید پذیرفت (اخلاق و فقه)، اماقدمها را چگونه برداریم؟ وجوببهرهگیرى از علوم تجربى، حکم دینىاست.
اما میان علوم انسانى (جامعهشناسى و روانشناسى و ...) با علومطبیعى و ریاضى و مکانیک تفاوتهاىمهمى است.
آقاى سروش معتقد است «روشهاىکار در طبیعت را از مکانیک و روشهاىکار در جامعه را از علوم اجتماعى بایدجست و هیچکدام به دین مربوط نیستچون انسان هم بالاخره، موجودى«طبیعى» است و "جامعه" با "طبیعت"تفاوت ندارد...» (105)
اولا) آیا یعنى "احکام زندگى" را ازجامعه شناسى استخراج کنیم؟!مسلمان، باید ونبایدهاى خود را ازاسلام مىطلبد.
ثانیا) کدامیک از علوم اجتماعى وچگونه مىتوانند نقش فقه یاحقوق راایفاء کند؟ از چه وقت، جامعهشناسى وروانشناسى، جایگزین فقه و حقوق شدهاست؟!
ثالثا) از کدام جامعه شناسى وروانشناسى مىگوئید؟! کدام مکتبجامعه شناسى؟! و کدام نظریهروانشناسى؟! دهها رویکرد و صدهانظریه، در تاریخ مباحث جامعه شناسىو روانشناسى در جریان بوده است.وقتى خود علوم انسانى، به دینى وغیردینى قابل تفکیکاند مبناى توصیهشما بر باد است. پیشفرضها و مبادى"مابعد طبیعى" و فلسفى "علوماجتماعى"، نوع انسان شناسىها وتفسیرى که از عالم و آدم در پشت تئورىپردازىهاى علوم اجتماعى نهفته وبویژه توصیههائى که نظریه پردازانملحد یا متاله، لیبرال یا مارکسیست،پوزیتویستیا اگزیستانسیالیست و...کردهاند، اینها هیچیک نه علمى و نهتجربى استبلکه دقیقا ناشى از جهانبینىها، فلسفهها، اخلاقیات ومکاتب مختلفند و لذاست که جامعهشناسى پوزیتویستى و جامعهشناسى مارکسیستى داشتهایم و همه با یکدیگر تفاوت و بلکه تضاد دارند. حال آنکه مکاتب مختلف در علم "مکانیک"نداریم و این خود بهترین دلیل بر تفاوت"مکانیک" با "جامعه شناسى" است.پوزیتویستها (کنت و دورکیم و...) برخلاف نئوکانتىهایى چون "وبر"، بهاتحاد متدولوژى علوم اجتماعى و علومطبیعى قائلند.
رابعا) سروش که مىخواهد جامعهشناسى (بعنوان یک "علم محض"!!)بجاى فقه، واجب و حرام و وظائفعملى مؤمنین را معلوم کند، علاوه برمشکلاتى که اشاره کردم، چرا در همینمقاله، صریحا جایگزینى حقوق غیردینى و لائیک (بجاى فقه) را توصیهمىکند.
اگر روشها، صرفا و کاملا علمىاست چرا "حقوق غیر دینى" طرحمىشود؟! گویى حقوق غیر دینى، "علممحض" است و " حقوق دینى"، خیر!!
فقه را با مکتب حقوقى لائیک بایدمقایسه کرد نه با "علم" (تازه اگر علوماجتماعى، دقیقا و کاملا "علم" باشند کهنیستند!. اگر سؤالات روشى، به هیچمعنا، هیچ ربطى به مکتب حقوقىنداشته و به فقه اسلام مربوط نیست،چرا "حقوق بشر" غربى که دقیقا یکمکتب حقوقى و نه "علم تجربى" استدر مقاله بکرات، توصیه مىشود؟! اگر"سؤالات روشى"، فرقى با سؤالات" طبى و مکانیکى و معمارى" ندارد، چراپاى "حقوق غیر دینى" پیش کشیدهمىشود؟!
خامسا) کسى ادعا نکرده که فقه،روش معمارى و پزشکى و خیاطى وآشپزى را به ما مىآموزد. هیچ فقیهى ازقدما و متاخرین، در هیچ متن فقهى،چنین ادعائى نکرده و عجیب است کهحتى نسبتبه وضعیت جارى رجمهورى اسلامى که توضیح عملىبراى تبیین رابطه "علم و فقه" در تمدنسازى اسلامى است، تغافل مىشود.سروش، البته چیزى بنام «تمدناسلامى» را هم قاعدتا نمىپذیرد اما آیادر "نظام ولایت فقیه"، علوم تجربى ومدیریتهاى علمى و فنى، تعطیل شدهو آیا کلیه مسائل را از فقهجستهاند؟!علوم تجربى و اجتماعىراههاى حل مشکلات را نشان مىدهد.
و فقه اسلامى مىگوید کدامیک ازاین راهها مشروع است و با ارزشهاىاسلامى سازگار است و کدامها خیر.چگونه است که وقتى حکومت لیبرال یامارکسیستى مطرح است، نمىپرسند کهلیبرالیزم یا مارکسیزم، چه ربطى بهخیاطى و آشپزى و مدیریت و علوماجتماعى دارند، اما در بحث از حکومتاسلامى، همه این امور باید در فقه بودهباشند؟!
اگر فرض کنیم پرسش اصلى ماچنانچه آقاى سروش مىگوید، این باشدکه: «براى آنکه یک حکومت موفقباشد، چه باید کرد؟!»، (106) آنوقتحکومت، دقیقا بر سر مفهوم «موفقیت»،وارد چالش نظرى مهمى مىشود.اینجاست که مباحث فلسفى، حقوقى وانسانى بزرگى در مىگیرد. موفقیت درنگاه حکومت لیبرال؟ موفقیتبا ضوابط حکومت اسلامى؟ موفقیتبا معیارهاى کمونیزم ؟! یا ... ؟! کدام؟!
حتى نحوه تامین امنیت و معاش،مورد اختلاف است. مفهوم "آزادى"،"عدالت"، "پیشرفت" و بسیارى ازاصولىترین مبانى در فلسفه سیاسى و حقوق، مورد نزاع مکاتب و حکومتهاى گوناگون است. اگر مسئله، صرفا علمى و تجربى بود، مىشد به اجماع دستیافت اما مىدانیم که چنین نیست و هرگز نبوده است.
اگر سؤال از اینکه "اقتصاد چگونه باید باشد"؟ یا "وضع تعلیم و تربیت،چگونه باید باشد"؟ و از این قبیل،توضیح ارکان «موفقیت» در یک جامعه یا حکومت است، اینها پرسشهائى در درجه اول، دقیقا حقوقى، فلسفى و در درجات بعدى فنى و تجربىاند.
اسلام، مارکسیزم و لیبرالیزم، هر سه،راجع به اقتصاد و نیز تعلیم و تربیت،مکتب دارند.
یعنى اهداف و احکام دارند. امااقتصاد سرمایهدارى یا اقتصادسوسیالیستى، آیا هر دو علمى، تجربىاستیا هیچیک؟ یا یکى هست ودیگرى نیست؟! آیا علاوه بر «علماقتصاد محض» (که تقریبا در کمترنظریهپردازى اقتصادى، با «علماقتصادى محض» مواجه هستیم وهمواره با توصیههاى ایدئولوژیکلیبرالى یا سوسیالیستى توامند)، دراقتصاد چپ یا اقتصاد سرمایهدارى،انواع تفسیرهاى متضاد مکتبى از عالم وآدم، دستگاههاى حقوقى متفاوت و نیزتوصیهها و احکام گوناگون در کارنیست؟! آیا اسلام، مکتب اقتصادى ،توصیهها و مواضع اقتصادى، احکام وحقوق اقتصادى خاصى ارائه ندادهاست؟! وقتى از جامعهشناسى اسلامى،روانشناسى اسلامى، اقتصاد اسلامى،علوم سیاسى اسلامى، حقوق اسلامى وحکومت اسلامى سخن مىرود، بدینمعنى است که همواره علوم انسانى،ترکیبى از "تجربه و علم" محض با"فرضیات معرفتى و مکتبى و توصیهها واحکام خاص" است. دقیقا همانچه درحقوق لیبرال، حقوق مارکسیستى وحقوق اسلامى است، در جامعهشناسىو علوم سیاسى و لذا در مقوله«حکومت» نیز مطرح است. هر مکتبى،اهدافى (ارزشها) و احکامى (روشها) متناسب با آن اهداف دارد و "علم یاتجربه"، سلاح مشترک همه مکتبهاجهت اعمال روشها و تحقق ارزشهاىخاص آن مکتب است. هیچ مکتبىدرعرض "علم و تجربه" نیستبلکه علمو تجربه و فنا نیت، همه، در طول اهدافو احکام مکتبىاند. در تکنوکراسىلیبرال، هدف، «سود» محض است(یوتیلتاریانیزم) و لذا احکامش را نیزظاهرا از "علم" (در واقع، از زیادهطلبىسرمایهدارى)اتخاذمىکنند. علم،صرفاابزاراست نه هدف و نه حکم.
بنابراین سؤال از چگونگى اقتصاد یاسیاستیا تعلیم و تربیت و در واقعسؤال از موفقیتیک حکومت، سؤالىمرکب از «هدف حکم» و «کیفیت فنى»است. «اهداف و احکام»، عناصرىمکتبىاند و «کیف فنى»، عنصرى دقیقاعلمى - تجربى است. ایدئولوژى زدائىدر تبلیغات سیاسى قطب "لیبرال -سرمایه دارى غرب" نیز بقصد حذفاهداف و احکام مکتبى، اصولگرائى وآرمانگرائى در دنیاست و ادعاى «علمىبودن» که با «ایدئولوژى زدائى» و«مکتبزدائى» مقارن مىگردد، در ظاهربه معنى تضاد «علم» با «ایدئولوژى واصول آرمانى» است در واقع، توصیه بهکنار گذاردن همه مکاتب و باید نبایدها وهمه اهداف و احکام مکتبى (اعم ازدینى و غیر دینى) بنفع سرمایه دارىلیبرال و "سود محورى" است. "علممحض"، تنها از قوانین تکوین و نظمحاکم بر جهان طبیعت پرده برمىدارد وحداکثر (در صورت توفیق علوم)،واقعیتهاى تجربى و محسوس را فاشمىگویند، اما نه واقعیتهاى فوق تجربه راو نه توصیه و احکام را نمىتوان از «علومتجربى محض» استخراج کرد. این درمورد علوم طبیعى!... و علوم انسانى، کهاساسا علم محض نیستند.
سروش مدعى است که جامعهشناسى و روانشانسى دقیقا همچونمکانیک و طب و معمارى، علم محضاست و لذا انسان شناسى و نیزتوصیههائى که در علوم انسانى سکولار و غیر الاهى، مىشود، همه علمىاند.بعبارت دیگر احکام ایدئولوژیک سکولاریستى، تحت نام «احکام علمى»به خورد جوامع اسلامى داده شود!!
استدلال وى این است که «بالاخره ما انسانها هم موجودات طبیعى هستیم،جامعهمان هم موجودى طبیعى است» (107) و علوم انسانى غرب نیز، نوعى علومطبیعى است پس باید جامعه را بر اساساحکام اقتصادى، اجتماعى و حقوقىغرب اداره کرد. اما براستى نه انسان،یک موجود صرفا طبیعى است، و نهمقاصد اسلامى، محصور نگه داشتنانسان در ابعاد طبیعى است و نه علومانسانى، عین علوم طبیعى است و نه اینعلم، منشاء احکام مىشود و نه.....
در این مقاله، سروش به تبعجامعهشناسان پوزیتویست، انسان راموجودى صرفا طبیعى تعریف مىکند.فلذا تفاوتى میان علوم انسانى و علومطبیعى قائل نمىشود.
در اینجا تذکر باید داد که حتىمدیریت ابزارى و فنى و روشهاى علمىتجربى نیز خارج از دین نیست.
خود دین، اکیداتوصیه به عقلانیتروشى و علم و تجربه و نظم فرموده ولذااین امور نیز مشمول احکام دین و واجبفقهى است (گاه واجب کفائى و گاه حتىعینى).
برخى آگاهىهاى علمى تجربى(طبى و...) نیز در متون دینى آمده که درمواردى که قضیه خارجیه بوده است،بىشک مطابق با واقع و صحیح بوده وقضایاى حقیقیه دینى اکنون هم علمى وعملى است و تا ابد صدق خواهد کرد.
بىشک، عقلاء قوم و متخصصین ومدیران کارشناساند که باید به تنظیمامور حکومت و مدیریتبپردازند وعقلانیت فنى و ابزارى و روشهاى علمىرا بکارگیرند. اما در راستاى کدام احکامو اهداف؟! اسلامى یا سکولار؟!اخروى و دنیوى یا تنها دنیوى؟! احکامخدا را اطاعت کنند یا معصیت؟!
دغدغه رشد اخلاقى و معنوى مردمرا داشته باشند یا خیر؟! به عدالتاسلامى پایبند بمانند یا نمانند؟!حکومت، تنها به معاش مردم برسد یابفکر معاد مردم هم باشد؟! آقاىسروش برخى از این پرسشها را عمدامسکوت گذارده و به برخى صریحاپاسخ منفى مىدهند.
اگر صرف کارشناسى و فن سالارى وحاکمیت نخبگان علم و مدیریت، کافىبود و بعلاوه احتیاجى به دین نبود، پساینهمه اختلاف میان انواع مدیریتها وسیاستگزارىها و حکومتها از چیست؟!اگر «مدیریت علمى»، خلاء دین و فقه راهم در حکومت پر مىکند (علاوه بر کارویژه خود)، و اگر معناى روشن و اهدافروشنى دارد، این همه نزاع از کجاست؟!
علمى بودن مدیریت، چه منافاتى بااسلامى بودن (اهداف و احکام)مدیریت دارد؟! وقتى امام(رض)فرمودند، که فقه، «برنامه زندگى بشر ازگهواره تا گور» را بیان مىکند، همهدانستند که مراد، برنامهریزى جزئى وفنى نبود بلکه بدان معنى است که راه وروش زندگى مؤمنانه و صحیح و رو بهکمال رابیان مىکند. مجادله لفظى بر سرکلمه «برنامه» و «حکم»، نه به «تبیین»مسئله، بلکه به ابهام آن خواهد افزود.هیچ فقیهى ادعا نکرده بود که فقه، کارفیزیک و ریاضى و شیمى و مدیریتتجربى و برنامهریزى علمى و مهندسىفنى و طب را در نظام «ولایت فقیه»خواهد کرد و این جزء عوامانهترین وعجیبترین شبهاتى است که آقایان درانداختهاند. در منطق دین ما، اگر زمامامور به غیر متخصصان داده شود، بهنص پیامبر اکرم (ص) و متواتراتاسلامى، نه تنها خیانتبه علم، بلکهخیانتبه خدا و رسول و اسلام همهست.
ولى جداى از خبرویت علمى و فنى،اگر نه روشها و نه ارزشها را نباید از دینپرسید، پس اساسا چه چیز را باید ازدین پرسید؟! (البته از ایشان خواندهایمکه دین، على الاصول، مربوط به عوام ومردم متوسط است و کارش متقاعدکردن مؤمنین به رعایت ارزشهاست کهذاتا غیر دینىاند و کفار هم آنها را قبولدارند!!) پشتیبانى از اخلاق غیر دینى وفرا دینى!!)
در این مقاله، سروش نه تنها روشهارا مطلقا غیر دینى اعلام مىکند، بلکه درارزشها نیز جاى مستقلى براى دین،مطلقا قائل نیست.
اولا ارزشها را درجهبندى مىکند (ومعلوم نیستبا کدام پشتوانه استدلالى وکدام ملاک؟!) و کمترین نتیجه این مهم وغیر مهم کردن ارزشها، زمینهسازىجهت نسبى کردن برخى ارزشهاى مهم(تحت عنوان ارزشهاى درجه دوم وسوم) است. و اما یعنى چه که «ارزشهاذاتا غیر دینىاند؟!» استدلال ایشانتقریبا همان ارجاع به ذاتى و عقلى بودنحسن و قبح است اما این:
اولا خلاف عقائد اعلام شده ایشان(در دانش و ارزش) است که ارزشها رانه به حقیقت نفسالامرى همگانى وفطرى، بلکه به «باید نخستین» و «منشاءاعتباریات»، ارجاع مىداد و ثانیا اعترافعمومى عقلاء به حسن عدالت، حرفىاست و ادعاى همگانى بودن و واضحبودن «تعریف عدالت» و «مصادیق آن» وضرورت عقلى التزام به آن، ادعاىعلىحدهاى است که واقعیات بشرى وبینالمللى، خلاف آن را نشان مىدهد.
هر ارزشى که دین، مستقیما یا ضمنا،آن را تائید کرده، «ارزش اسلامى»است، چه جزء مستقلات عقلیه باشد وچه احتیاج قطعى به آموزش دینى داشتهباشد.
پس «ذاتا غیر دینى بودن ارزشها»،تنها و حداکثر، بدینمعنى قابل قبولاست که اصول ارزشها، اعتبارى محضو نسبى و تابع قرار دادها نیستبلکهمستظهر به حقائقى نفس الامرى در عالمو آدم است و اینمقدار را ما - عدلیه -بکمال معتقدیم و مىپذیریم اما از چنینمعنائى نمىتوان چنین تعبیرى کرد (که:ارزشها ذاتا دینى نیستند) و نه مىتوانچنان نتیجهاى گرفت (که: حکومتدینى معطوف به ارزشهاى دینى نباشد)زیرا:
اولا) گرچه ارزشها، ذاتا و بعلت نقشىکه در کمال و سعادت آدمى ایفاءمىکنند، ارزشاند، اما این بدانمعنىنیست که ما بدون کمک انبیاء(ع) ووحى، قادر به شناخت کلیه ارزشها نیزهستیم. در واقع دو پرسش در برابر مامطرح است:
1) آیا ارزشها، حاکى از حقائقنفسالامرى بوده و واقعى هستند، چهدین بگوید و چه نگوید؟
2) این ارزشهاى واقعى را (که واقعادر کمال ما دخالت دارند) همه بقدرکافى مىشناسیم، چه دین بگوید و چهنگوید؟!
پاسخ ما به پرسش اول، مثبت استو تفاوت عدلیه و اشاعره (طبق قرائتمشهور از راى اشاعره) در همین است.اما پاسخ پرسش دوم، منفى است و لذاعلاوه بر حجتباطنى (عقل و فطرت)،احتیاج به حجت ظاهرى (انبیاء و دینوحیانى) بوده و خواهد بود.
ادیان ابراهیمى و در راس همه،اسلام، نمىتوانستند نسبتبه ارزشهاساکت و بىتفاوت بمانند و نماندند زیراکمال انسانها و قرب به خدا، بدون توجهو تطابق با ارزشها محال است.
بى شک براى درک مستقلات عقلیه،عقل فردى کافى است (بر خلاف "بناءعقلاء" که عقل جمعى است)، و نیازىچندان به کمک وحى، در فهم اصلمستقلات در حد کلیات ندارد. اما همهارزشهاکه مستقلات عقلیه نیستند وگرچه واقعى و غیر قراردادىاند امامستقلا و براحتى قابل تشخیص نیست.
ثانیا) ارزشهایى نیز که معلوم است(حسن عدالت و قبح ظلم)، باز احتیاج بهتوضیح و تفسیر دین دارند و بویژهمصادیق عدل یا ظلم، عمدتا بدون کمکوحى، قابل شناخت و روشن نیستند.
ثالثا) دین، گر چه - حجیت عقل درمستقلات عقلیه را امضاء کرده ولىارزشها اگر، کلا و جزء، مفهوما ومصداقا و براى همه عقلاء (متدین یاملحد)، قابل درک و واضح بود، پس اینهمه اختلاف در ارزش و ضدارزش (کهگاه عدهاى، براى نسبى خواندن"ارزشها" به همین اختلافات کثیر عرفى،استدلال کرده و دو مسئله را خلطکردهاند) در میان عقلاء عالم ازچیست؟ ! اکنون حتى بر سر مفهومعدالت که بارزترین ارزشهاى همگانى ومثال مهم مستقلات عقلیه است و همهبشریت از آن تمجید مىکنند، بحثهاىبسیار جارى استبحدى که بعنوانمثال، فیلسوفان لیبرال، اساسا عدالت راداراى مفهوم محصل نمىدانند وحداکثر، آن را به رفاه همگانى مادى !!ارجاع مىدهند. گذشته از مفهوم، وقتىبه مصادیق عدالت (یعنى عدالت درمقام اجراء و تحقق اجتماعى) مىرسیم،اختلافات به تضاد، تبدیل مىشود ودقیقا رفتار یا سیاستیا شعارى که درمکتبى، ظالمانه و ضد ارزش تلقىمىشود، در مکتب دیگر، عین عدالت،خوانده مىشود.
این همه تضاد در نظر و عمل، درجوامع و مکاتب بشرى از چیست؟!
ارزشها، ذاتى و واقعىاند آرى، امااگر "وحى" (حجتبیرونى) به کمک"عقل" (حجت درونى) نیاید، بسیارىارزشها مغفول و حتى مجهول مىمانند وآنها که جزء مستقلات عقلیه است نیز،صرفا در حد کلیات، روشن است ومصادیق آن، که همان عدالت واقعى وعینى است، چه بسا اختلافى است.خود این واقعیت مهم، از جمله ادلهاىاست که ضرورت "فقه اسلامى" را نیزدر کنار اخلاقیات اسلامى آشکارمىکند. همین مفهوم «عدالت» را کهبارزترین و مورد اتفاقترین ارزش عامهاست، در نظر بگیرید. یکى ازاجماعىترین تعاریف عدالت، «احقاقحقوق» است. یعنى حق باید به حقداربرسد. اما همین تعریف واضح، تقریبامشکلى را حل نمىکند، مگر مصادیق"حق" روشن شود. جامعه سرمایهدارىو جامعه سوسیالیستى، هر دو مدعىعدالت و احقاق حق هستند. اما یکىمعتقد است که مثلا «مالکیتبر ابزارتولید»، حق بخش خصوصى نیست ودیگرى خلاف آن مىاندیشد. یا مثلا درجامعهلیبرال، همجنسگرائى بعنوانیک«حق»، به رسمیتشناخته شده و منعآن، نقض حقوق بشر، یعنى عملى غیرعادلانه و ناقض عدالت دانسته مىشود.
اگر فقه اسلامى نباشد، ارزشها درحد کلیات و شعار مىمانند و هرگزعملى نمىشوند. صرف اعترافعمومى عقلاء به درک و تصدیق «حسنعدالت»، کافى نبوده و شریعت، بایدمصادیق «عدالت» را معلوم کند. و قبل ازفقه، تعریفى که اسلام از اخلاق وارزشها ارائه مىدهد، مورد نیازبشریت است. درک ارزشها بدونمشارکت عقل و وحى (که دو حجتالاهىاند) محال است. بدون دین،نمىتوان ارزشها را (که قبل از دین،واقعیت دارند)، بقدر کافى شناخت ومصادیق آن را تشخیص داد و روشتحقق آنها را از پیش خود اختراع کرد.ارزشها، ثبوتا و در نفسالامر، براىتحقق خود احتیاج به دین ندارند اما اثباتاو در مقام تشخیص و درک مصادیق آنها،ما به دین احتیاج داریم. به این اعتبار،ارزشها را باید از دین آموخت. زیراارزشها که وجود خود را مدیون دیننیستند، تشخص و تحقق عینى خود رامدیون دین هستند.
در غیر اینصورت پس تفاوت مؤمن وکافر در چه چیز است؟! تفاوت یکمتفکر دینى با یک متفکر لیبرال درچیست؟! از عوام گذشته، تفاوتخواص در چیست؟! اگر نه روشها و نهارزشها را، لازم نیست که از دین بگیریم،پس چه چیز را باید از دین گرفت؟!
سروش معتقد است که تنها خدمتدین در باب ارزشها و اخلاق (که ذاتاغیردینىاند)، یک کارکرد روانى درسطح عوام مذهبى است زیرا عوام، نهفیلسوف هستند تا به کمک دین، احتیاجنداشته باشند و نه گوششان به حرففلاسفه و خواص بدهکار است. براىآنان بهترین راه، همین تصور است کهسروش غیبى از آسمان رسیده است.تودهها، تنها حرفهاى پیامبرانه را گوشمىکنند گرچه پیامبران حرفى بیش ازعقلاى قوم نداشته باشند!! تنها تفاوتشدر چهره آسمانى دادن به این سخناناست: «عموم مردم، وقتى این ارزشها رااز دست دین بگیرند، آنها را بهتر باورمىکنند. مردم على الاغلب بهداورىهاى عقلانى خود کمتر اتکاءدارند، در ضمن به داورى عقلاى قومهم چندان اعتقاد راسخى ندارند، اماوقتى دین، آدمیان را به عدالت و ...دعوت مىکند، مردم این دعوت رامقبولتر مىیابند تا اینکه کسى آنها را بهدواعى انسانى یا ارزشى مطلق به اینامور فرا بخواند.» (108) و یا: «اخلاق چندانحاجتبه پشتوانه ندارد، ... اما براىعامه مردم، تاکید بر اخلاق از جانبدین، فوقالعاده کارساز است هیچفیلسوف یا صاحب مکتبى قادر نبودهاست که اطمینان به ارزشمندى وثمربخشى ارزشهاى اخلاقى را در روحآدمیان بدمد. فقط آن کسى که مردم، وىرا پیامآور صاحب اصلى این عالممیدانند، ... چنین اطمینان عظیمى فراهممىآورد» (109)
«بارى پشتوانه اخلاق بودن دین،دقیقا به این معناست که به آدمیان،اطمینان خاطر مىدهد.» (110)
یعنى دین، بگوید و نگوید، ارزشها«معلومند» و همه مىدانند، منتهىکارکرد روانى و اطمینان بخش «دین»براى تودههاى عامى است که اهمیتدارد و جزءخدماتوحسناتدیناست.
ولى حق آنست که ارزشها بدونکمک دین، کاملا معلوم نیستند گرچهکاملا واقعى و نفسالامرى باشند. کمالبودن «کمالات»، بدون کمک دین،واقعى است اما واضح و متیقن نیست،حتىبراىخواص و فلاسفهو عقلاءقوم.
بهترین دلیل، اختلافات مملو ازتضاد میان عقلاء و خواص و فلاسفهبشرى بر سر ابتدائىترین مفاهیماخلاقى و مصادیق اخلاقى است،گذشته از اینهمه مفاسد اخلاقى وضدارزشهاى علنى که در جوامع لائیک،برسمیتشناختهشدهو عرفى گشتهاند..
آخرین نکته در این باب، آن است کهتا جائى که بیاد دارم، ایشان قبلا در باباخلاق، ارزشها را به یک «باید نخستین»بدون استظهار به هیچ حقیقت ذاتىماوراء قرار داد، ارجاع داده و عملااعتبارى بودن اخلاق را پذیرفته بودبنحوى که «دانش و ارزش» ایشان، نوعىقرائت مذهبى!! از نظریه «هیوم» و یا ترکیبى از باطن «پوزیتویزم» و ظاهراشعرى گرى، تلقى شد. زیرا اختلاف پوزیتویستها و اشاعره در این باب، صرفادر آن است که آن «باید نخستین»چیست و از کجاست؟! (بنابر قرائتمشهور از راى اشاعره).
9) در پایان به جمعبندىنویسنده محترم از نوشته خودشمىپردازیم. متاسفانه آنچه دکتر سروشدر جمعبندى پایانى خود آورده، با آنچهدر متن مقاله نوشته است، در مواردمتعددى، تفاوت دارد.
مثلا جائى مىگویند: «فقه، امرىسرتا پا دنیوى است» (111) و به دنیاى مردممربوط است و در جائى مىنویسد که«فقه قادر نیست مشکلات دنیاى ما رادوا کند، چه رسد به مسائل مربوط بهسعادت اخروى» (112) و ... .
در عین حال، مىتوان مستقلا نیز بهجمعبندى پایانى ایشان (قطعنامه 8مادهاى) هم پرداخت:
نکته اول:
الف) آن بخش از جنبه مدیریتىحکومت که صرفا عقلائى و علمىاست، به صراحت، مورد تصویب وتوصیه دین است. حجیت «عقل»، ذاتىو در عین حال، اسلامى است و درهیچیک از نظریات "ولایت فقیه" (ازقدماء و متاخرین)، هیچ نظریهپردازى،ادعاء نکرده است که امور فنى و طبى ومهندسى و فن مدیریت ابزارى را باید ازفقه استخراج کرد تا حکومت، فقهىباشد. اما البته مدیریت عقلائى و علمى،باید درصدد نشر معارف و اخلاقاسلامى و اجراء عدالت اجتماعى واقتصادى و قضائى باشد، نه حقوقلائیک و احکام و جهانبینى غیر الاهى.
ب) ارزشها، اتفاقا بعلتخدمتشان بهمصالح حقیقى فرد و جامعه است که«ارزش»اند. منتهى این مصالح، صرفابمعنى سود مادى نیست. مصلحتحقیقى انسان، در تکامل الهى اوست وارزشها حقیقتا در این جهت، مفیدند ولذا "مىارزند". ایشان، «ناظر بهمصلحتبودن» ارزشها را منافى با«ارزش بودن» آنها مىداند و توجه نداردکه ذاتى بودن ارزشها، از جمله، مستلزمهمین امر است.
نکته دوم:
الف) شیوه حکومت کردن، غیر ازشیوه عزل و نصب و تقرر «حاکمیت»است. آنچه در متن، راجع به آن بحثشد، تلاش دکتر سروش، جهتجایگزینى حقوق غیر دینى (نظارت وعزل و نصب با معیارهاى حقوقىلائیک) بجاى "حق الاهى" در حاکمیتو مشروعیت آن بود که دقیقا یک دعوىسکولاریستى است و ربطى به «علم ومدیریت و تجربه بشرى» ندارد.
البته ایشان حقوق بشر لائیک را«علم» - نه مکتب - مىخواند (113) و درتوضیح اینکه حکومت دینى ایشان، چراعملا یک حکومت لائیک از آب درآمده (که تنها چون برجامعه متدین،حکومت مىکند، «دینى» نامیدهمىشود!!) استدلال مىکند: که «سواىاین مورد - که در جامعه دینى، پس ازتامین معاش، راه براى حاجات لطیفمثل هنر و دین و ... بسته نیست -حکومت دینى و غیر دینى، هیچ تفاوتى ندارند» (114) و «به هیچ وجه، مایه تعجب وانکار نیست، که ببینیم راههاى بشرى والهى رفته رفته به هم نزدیک مىشوند،هیچ اشکالى ندارد که عقلاء به همانجائى برسند که دین به آنجا رسیده ومىتواند برسد.» (115) و «این مطلب، شبیهبه آن است که از سر انکار و تعجببگوئیم پارهاى از حرفهاى قرآن، همانحرفهائى است که دانشمندان گفتهاند،پس چه فرقى میان علم و دین است؟!جواب این است که هیچ.» (116)
«از قضا این نوع حکومت دینى (کهحق حاکمیت در آن، الاهى و فقهىنباشد)، انصافا با حکومتهاى عقلاىبشرى (لائیک) فاصله بسیار کمى دارد وتمام هدف و غایت ما در اینجا این بودکه این تفاوت را به حداقل برسانیم.» (117)
حال آنکه، آنچه به عقل و علم وتجربه عقلاء، مربوط است، «حقوق غیردینى» نیست، بلکه علوم ریاضى وطبیعى و نیز بخشهاى تجربى و عقلىعلوم انسانى است، که در «ولایت فقیه»باید اعمال شوند. اما «حقوق سیاسىلائیک»، که سروش، آنها را مبناى (گاهمشترک و گاه منحصر بفرد) حاکمیتقرار مىدهد و جایگزین (و گاههمنشین) «فقه» مىکند، نه «علم تجربى»است و نه «عقل»، بلکه یک مکتبفکرى غیر دینى با توصیهها و پیشفرضهاو احکام لائیک است. بخصوص که درعلوم اجتماعى و سیاسى غرب،مضامین متضاد با دکترین مصرح دین،کم نیست.
نکته دیگر اینکه ایشان مىگوید:«البته سخن این نیست که این دوحکومت («دینى» و «لائیک»، طبقتعریف سروش از حکومت دینى)،صددرصد یکى مىشوند، اما اگر همیکى مىشدند، هیچ اشکالى نداشت.» (118)
و در عین حال تنها قیدى که براىدینى نامیدن یک حکومت (که بامعیارهاى غیر دینى اداره مىشود)مىآورد، امروزه دراغلب حکومتهاىسکولار غرب جارى است.
زیرا حکومت غیر دینى را که برجامعه دینى حکومت کند، دینىدانست، و بنظر ایشان، براى دینى بودنیک جامعه، کافى است که علاوه برمعاش، «براى پرواز در ماوراء طبیعت،تئورى داشته باشد»، همین. پسحکومت، اگر مانع ایمان آزاد و حاجات لطیف مردم (مثل موسیقى، دین، نقاشىو معمارىو عبادت!!)نشود، دینىاست.
اما چه کسى منکر است که کمتررژیمى در دنیاست که جلوى فعالیتهاىعبادى و هنرى مردم متدین یا غیرمتدین را بگیرد و لذا کمتر حکومتىاست که دینى نباشد!!
ب) نظارت بر «ولى فقیه»، محتاج اذنولى فقیه نیست. این نظارت، حق مردماست اما منشاء دینى و معیار الاهى داردو حاکمیت دینى، اتفاقا نظارت پذیرتر ونقد شدنىتر از حاکمیت لائیک استزیرا واجب و حرام و ضوابط دینى بسیارى، حاکم را مقید مىکند. سروشبراى دمکراتیزه کردن حکومت دینى،راه را در سکولاریزه کردن آن، منحصرمىبیند، حال آنکه با معیارهاى فقهى،حکومت دینى، کاملا مشروطه و تحتنظارت است. ایشان حق نظارت را «حق انسانى» مردم (در مقابل «حق دینى»مردم!!) قرار مىدهد و مىگوید:«نمىتوان شیوههاى دمکراتیک حکومت را با حق الاهى حاکمان، جمعنمود و بنا کردن یک حکومت دمکراتیک دینى، محتاج تامل و تجدیدنظر در هر دو رکن حکومت دینى یعنىحق حکومت و شیوه حکومت است.» (119) یعنى تا این دو، دین زدائى نشوند،حکومت دمکراتیک نخواهد بود.
نکته سوم):
همچنین ایشان، دینخواه بودن مردمرا شرط لازم و کافى "براى دینى نامیدنحکومت" مىداند. یعنى همین کهحکومت، دنیاى آنها را تامین کند و مانعحاجات دینى و هنرى آنها نشود، دینىنامیده شود. اجراء احکام دین لازمنیست.
نکته چهارم):
در پیشنهاد سروش، حکومت دینى،دیگر نمىتواند منبعث از دین باشد،زیرا نه مشروعیت و حق حاکمیت آن،دینى است و نه موظف به اجراى احکامدین و حدودالاهى استبلکه تنها بایدفضا را باز نگاهدارد تا هر کسمىخواهد به مقتضاى دین، عمل کند وهر کس نمىخواهد نکند. ایشان وانمودمىکند که نظام «ولایت فقیه»، قائل بهتجسس و صدور بخشنامه و اعمال زورو اجبار، حتى در کلیه امور شخصى وایمانى و عبادى مردم است که با «ایمانآزاد»، منافات دارد.
همچنین حکومت دینى سروشپراگماتیست افراطى است زیرا از بابحفظ خود است که مجبور به حفظ دیناست، و گرنه حفظ دین را وظیفه اصیلخود نمىداند.
از طرفى، حفظ دین توسط حکومتىکه نه «مسئول آخرت مردم است» و نهباید «به آنها ایمان بدهد» و نه «باید خودرا مجرى فقه بداند» هم چیز عجیبىاست!!
نکته پنجم):
الف) ایشان حکومت را، اگر بخواهدحافظ احکام و معلم اخلاق مردم باشد،«حکومتى کمابیش، توتالیتر» (120) مىخواند.
بنابراین پس "حفظ دین"، بمعنىحفظ احکام اسلام و تعلیم اخلاقاسلامى هم نیست. پس آیا بمعنى حفظ«ایمان» قلبى مردم است؟نه، چون ازطرف دیگر، به تصریح ایشان «حکومتدینى، حکومتى نیست که به مردم، ایماندهد». (121)
براستى حکومت دینى چگونه بایددین را حفظ کند؟! حافظ «احکام» یا«اخلاق» دین در جامعه که نباید بود(چون حکومت فقهى و معلم اخلاق و"توتالیتر" مىشود)، به «ایمان» مردم همکه نباید کار داشت، چون ایمان، اجبارىنیست!! پس آیا «حکومت دینى»، بیشاز یک لفظ است؟!.
ب ) سخن غزالى و عارفان دیگرى کهخشکه مقدسى را نقد کردهاند، نهبمعنى نفى فقه و توتالیترى دانستناحکام فقهى است و نه توصیه جهت غیردینى کردن حق حاکمیت است. بلکهتوصیه به تهذیب نفس و اخلاق، (کهروح فقه است) مىباشد.
«دل، خارج از ولایت فقیهاست»،آرى امااین واقعیتى است که قدحفقه نمىکند یعنى فقه به حسن و قبح«فعلى» - نه فاعلى - سروکار دارد و براىتعلیم واجب و حرام فعلى و بدنى تنظیمشده است، و بتنهائى براى رفعبیمارىهاى اخلاقى چون حسد و کبر وحب جاه و خست و .... کافى نیست.چنانچه علم طب، به بهداشتبدنمربوط است نه روح.
از جمله تلاشهاى غیر منطقى آقاىسروش در موارد متعدد، برخوردگزینشى با آثار متفکران اسلامى، از قدماو متاخرین است که گاه به تحریفسخنان آنان مىانجامد. بعنوان نمونه،ایشان بارها کوشیده است تا از غزالى،یک چهره ضد "فقه" ترسیم کرده ونظریات خود را زیر "آتش تهیه" بزرگانىچون غزالى پیش ببرد.
باید گفت:
اولا) غزالى، خود یک فقیه مسلم و ازبزرگان فقاهت اهل سنت استباتعابیرى بسیار صریح و مؤکد در تجلیلاز فقه. بلکه غزالى فقه و اصول فقه راشریفترین علوم خوانده است:
وى در کتاب "المستصفى" (چاپمصر، ج1 ص3)، پس از آنکه علوم راسه قسم مىکند (عقلى محض - نقلىصرف - مرکب از عقلى و نقلى)، سومىرا که "فقه و اصول" است، اشرف علوممىخواند: «اشرف العلوم، ما ازدوج فیهالعقل و السمع و اصطحب فیه الراى والشرع. و علم الفقه و اصوله، من هذالقبیل.فانه یاخذ من صفوالشرع و العقل سوآءالسبیل. فلا هو تصرف بمحض العقول بحیثلا یتلقاه الشرع بالقبول ولامبنى على محضالتقلید الذى لا یشهد له العقل بالتائید والتسدید. »
ثانیا) مخالفت غزالى با فقاهت قشرىو بىروح، محمل اسلامى دارد و بقصدتاکید بر اخلاص است نه جایگزینحقوق بشر غربى بجاى فقه!
ثالثا) حتى اگر مراد غزالى، همانمىبود که آقاى سروش ادعا مىکنند،غزالى هم خطا کرده و عظمت قائل،بطلان قول را جبران نمىکند. حال آنکهغزالى، خود در باب حکومت اسلامى،تصریحاتى دارد که همه علیه مدعیاتنویسنده است.
ج) ایشان از طرفى مىپذیرد که «درحکومت فقهى هم، فقه، "داور" است نه"منبع"» (122) و از طرفى حکومت فقهى راتوتالیتر مىداند. پس حتى به داور بودنفقه اسلامى هم رضایت نمىدهد و از"حقوق غیر دینى" در مسئله حاکمیتسخن مىگوید.
و اما نظام ولایت فقیه نیز مدعىنیست که کلیه سیاستهاى حکومتى درامور اجتماعى باید عینا «منصوص»، درفقه باشند بلکه مىگوید، مواردمنصوص، باید اطاعتشود و سایرسیاستهاى حکومتى هم نباید با احکامفقهى منافات داشته باشد، همین! اماامثال ایشان به همین هم رضایتنمىدهند.
نکته ششم):
مىنویسند: «فقه: سرتا پا علمىدنیوى است چون اولا) متکفل صحت وفساد ظاهرى اعمال است و ثانیا) انواعحیلهها در آن راه دارد.»، «لذا حکومتفقهى، سراپا حکومتى دنیوى است.» (123)
هیچیک از دو دلیل ایشان، دنیوىبودن فقه را ثابت نمىکند و اصلا«دنیوى بودن فقه» به چه معنى است؟!
الف) فقه، علم به احکام الاهى است و«دنیوى بودن»، اگر بمعنى غیر دینىبودن است و (ظاهر عبارت، همیناست)، سخنى بىمعنى است و اگربمعنى «ناظر به دنیاى مردم» بودن است،دقیقا عکس ادعاى ایشان را ثابتخواهد کرد. فقه، تنظیم دنیاى مردم بامعیارهاى الاهى و تنظیم رابطه «دنیا وآخرت» است و لذا چشمى به دنیا وچشمى به آخرت دارد.
ب) پرداختن به صحت ظاهر اعمالانسانى، بمعنى «دنیوى بودن» و دینىنبودن نیست و "حیله پذیر" بودن«قانون» نیز، از شان دینى «قانون الاهى»نمىکاهد و ضرورت جایگزینى «حقوقغیر دینى» را ثابت نمىکند. هر قانونى(دینى یا لائیک) قابل سوء استفادهاست.
ج) اگر حکومت فقهى، سراپا دنیوىو متکفل مصالح دنیوى مردم است، چرااین نقطه ضعف!! در «حکومت دینى بهسبک آقاى سروش»، تبدیل به نقطهقوت مىشود؟!
در تئورى ایشان، حکومت دینى،اتفاقا تنها باید به دنیاى مردم بپردازد وکارى به ایمان و آخرت مردم نداشتهباشد.
نکته هفتم):
الف) دیندارى و دین ورزى در تفسیرایشان، "حیرت کردن در راز هستى"است. واجب و حرام ندارد. اما آیا توشهبرگفتن جهت معاد و تقویت ارزشهاىاخلاقى در جامعه، ارتباطى با نحوهحکومت ندارد؟! آخرت و اخلاق درنگاه آقاى سروش، چیست که ربطى بهدنیا و امور دنیوى و معاش و نوعحکومت و ساختار حقوقى و مکتبىجامعه ندارد؟!
آیا هر نوع نظام اقتصادى (با اهدافسرمایهدارى یا سوسیالیستى)، هر نوعنظام حقوقى (لیبرالى یا فقهى)، هر نظامتربیتى و فرهنگى (دینى و غیردینى) کهبر جامعه، حاکم باشد، تفاوتى و تاثیرىدر اخلاق و آخرت مردم ندارد؟!
مردم چه مناسباتى و چه رفتارى، چهفعل و ترکى بجاى آورند، تا آخرتشانتامین باشد و اهل بهشتباشند؟! آیامحرمات فقهى (زنا، سرقت، غصب،ربا، لواط و مساحقه، اعتیاد به موادمخدر، مصرف مشروبات الکلى،استثمار ضعیفان، فقیر نگاه داشتنملتهاى دیگر و ...) یا واجبات فقهى،تاثیرى در اخلاق و ارزشهاى اخلاقىمردم ندارد؟! ایشان، دین را در حد هنرو موسیقى و شعر و عرفان بشرى، جزءحاجات لطیف انسانهائى مىداند کهشکمشان از غذا پر شده و مسکن و بیمهو بهداشت و اتوبانهاى شان تامین گشتهاست!!
این همان نگاه به «فونکسیون روانىو آرامبخش» دین بعنوان یک نهاد بشرىنیست که کمى پیچیدهتر، بازسازىمىشود و از «دین»، تنها نوعى «ایمانآرامش بخش» (با قطع نظر از صدقعقائد دینى، از توحید و معاد و نبوتگرفته تا شفاعت و عصمت و انتظار، و باقطع نظر از ضرورت امتثال فقه دینى) رامراد مىکند.
ب) مىگویند: «پس از آنکه حکومت،حاجات اولیه جامعه را برآورد، جامعه،خواه ناخواه به سوى حاجات لطیفتربعدى خواهد شتافت.» (124) براستى آیاچنین است؟!
اولا) نحوه تامین حاجات اولیهجامعه، و آبادى دنیاى مردم که بسیار هممهم است، به انحاء مختلف (دینى ومشروع و انسانى یا نامشروع و لائیک)شدنى است و لذا «توسعه اسلامى» با«توسعه لیبرالى» و با «توسعهسوسیالیستى» متفاوت است. کدام را وچرا باید برگزید؟!
ثانیا) آیا واقعا جوامع توسعه یافته،خواه ناخواه، بسوى حاجات لطیف رفتهو دینى شدهاند یا هر چه سیرتر و مرفهترگشتهاند، فاسدتر و وقیحتر همشدهاند؟!
ثالثا) مگر جامعه جزیرةالعرب درصدر اسلام، ابتداء دنیایشان توسطپیامبر(ص) تامین شد و همه مرفهوبرخوردار شدند و سپس دینورزیدند؟! قضیه دقیقا بعکس بود.
(اغلب مصلحین و نوابغ و هنرمندانو عارفان بزرگ بشرى هم ازخانوادههاى فقیر برخاستهاند).
بگذریم از اینکه اساسا مظهر والگوى اصلى ولایت فقیه، که حکومتپیامبر«ص» و على(ع) است، مطلقا خودرا، هم در حلال و حرام فقهى و همدرباره آخرت و ایمان و اخلاق مردم،مسئول مىدانستند.
گرچه آقاى سروش در این نیز ممکناست تردید کنند. ایشان در همین مقالهدر پاسخ سؤالى مىگویند: «ائمه ما همکه در مقام "حکومت"، قرار گرفتند. -نظیر امیرالمؤمنین(ع) - حکومتبشرىمىکردند یعنى هرگز بنابر موازین حقوقالاهى و تمسک به آگاهىهاى غیبى برروى زمین، حکومت نمىکردند.» (125)
یعنى حتى اینکه امام على(ع) براساس موازین حقوق الاهى، حکومتمىکردند، مورد انکار جناب ایشاناست!! (آگاهىهاى غیبى، البته بحثىعلىحده است.)
رابعا) مؤمنین، چه سیر چه گرسنه،به رازقیتخداوند معتقدند و این بدانمعنى نیست که دین را تنها براىدنیایشان بخواهند زیرا به تعلیم خوددین، آنان باید بفکر دنیاى آباد و مشروعو آخرت خود، هر دو باشند و از دین نیزچنین آموزشى را مىطلبند و این بهمعناى دین دنیوى نیست.
حکومت دینى براى "دینى کردن"دنیاست، نه «دنیوى و مادى کردن دین».و اساسا اگر «دنیاى آباد، فراغت لازم رابراى دین ورزى فراهم آورد»، و اگر فقههم دنیوى است و حداکثر بدرد دنیاىمردم مىخورد، پس دقیقا به همین دلیل،بدرد دین و آخرت مردم خواهد خورد وبنابراین با حکومت فقهى، دین و ایمانمردم فراهم خواهد شد.آقاى سروش،اگر مراقب صدر و ذیل کلام خود باشندو در یک سخنرانى و یک مقاله، بارهاسخنان خود را نقض نکنند، به مخاطبینخود، کمک شایستهاى براى درک منظورایشان کردهاند!
ضمن آنکه بعقیده حقیر یکى از لوزام بین این دیدگاه ایشان، ماتریالیستى دیدن حاجات فرهنگى و معنوى انسان واجتماع است، بویژه که «استقلال ذاتى»حاجات ثانویه از حاجات اولیه، امرىغیر قابل اثبات است و اشکال اصلى، درطولى دیدن، بلکه بىربط دیدن دنیا وآخرت با یکدیگر است. این تفکیک کههسته اصلى «تفکر سکولار» است،ریشه در تعالیم کلیسا داشت و نهایتا به1- تفکیک دنیا از آخرت 2- تفکیک قلمروى خصوصى ازقلمروى عمومى 3- تفکیک دین از امورعرفى و معیشتى، انجامید و همه اینارکان ثلاثه سکولاریزم، توسط دکترسروش، پذیرفته و تبلیغ مىشود!!
نکته هشتم):
در پایان، عرض مىکنیم که حکومتدینى (اسلامى):
- باید حاجات مادى و معیشتىمردم را با توجه با احکام اسلام و بهروش عقلائى و تجربى و علمى، تامینکند.
- صحنه جامعه را صحنه دعوت بهدین و انتخاب آزاد ایمان نگاهدارد.
- مراقب اخلاق و ایمان جامعه دینىباشد.
- حقوق اسلامى و حدود الاهى رادر جامه اعمال کند، و از جمله واجباتاین حکومت، تامین حقوق مردم وفضاسازى جهت رشد عقلانیت، نظم،علم و معرفت، اخوت و برادرى وتضمین آزادیهاى مشروع و عدالت درجامعه است.
در غیر اینصورت و اگر دین، نه درمعرفت، نه در اخلاق و نه در اعمالبشرى، برنامهاى جدى و لازمالاطاعةندارد بعثت انبیاء(ع)، چه ضرورتىاست؟!
و اگر اینها هست و معذالک پیامبران،کارى به حکومت و سیاست نداشتهاند،پس از واقعیت اجتماعى و بشرى غفلتکردهاند و پیامبران رویکرد سکولار،پیامبرانى بس بىحواساند.!!
پىنوشتها:
1- سخنرانى در مجلس ختم مرحوم مهندسبازرگان; نیز: مقاله «آنکه به نام، بازرگان بودنه به صفت» درباره «انتظار از دین»; کیان 23
47-2 - به نقل از مقاله «تحلیل مفهوم حکومتدینى»; آقاى عبدالکریم سروش، کیان 32
48- مقاله «حکومت دمکراتیک دینى». کیان 11
108-49 - به نقل از مقاله «تحلیل مفهومحکومت دینى»; آقاى عبدالکریم سروش،کیان 32
110-109 - "خدمات و حسنات دین". کیان 27
125-111 - به نقل از مقاله «تحلیل مفهومحکومت دینى»; آقاى عبدالکریم سروش،کیان 32