آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

فلسفه سیاسی منظومه ای از اندیشه های فلسفی است که با روش عقلی به بنیادی ترین پایه هایی می پردازد که نظریه پردازی های مربوطبه سیاست می بایست بر آنها تکیه زنند. در جهان معاصر، برخی تلاش ها برای اعلام بی نیازی به فلسفه سیاسی وجود دارد و در بسیار ی از محافل جهانی، صدای بی نیازی به فلسفه سیاسی طنین انداز است.اما نحله های فکری متعددی نیز به دنبال اثبات نیاز به فلسفه سیاسی هستند.1 در این میان، فلسفه اسلامی و از جمله حکمت متعالیه به عنوان پشتوانه نظری فلسفه سیاسی مورد بحث قرار گرفته است. نوشتارحاضر به ارتباط فلسفه سیاسی با حکمت متعالیه و بسط بنیادهای اندیشه فلسفی سیاسی، می پردازد. در این راستا، باید بدانیم مولفه های فلسفه سیاسی کدامند و به چه صورتی در حکمت متعالیه می توان آنها راجستجو کرد؟
    در مقام تامل درباره فلسفه سیاسی متعالی و برای دستیابی به پاسخ مناسب به این پرسش، لازم است به تفاوت میان این مولفه ها توجه کنیم. یعنی باید ببینیم آیا وجود همه عناصر مذکور در حکمت متعالیه ضروری است ؟ اگر به این پرسش پاسخ مثبت دهیم، این سوال مطرح می شود که در این صورت چه تفاوتی یا دست کم چه نسبتی میان حکمت متعالیه و فلسفه سیاسی برقرار است ؟ آیا انتظار وجود بالفعل همه مولفه های مذکور، انتظاری صحیح است ؟ و آیا تحقق فلسفه سیاسی متعالی بدان معناست که حتما باید آن را جزئی از حکمت متعالیه فرض کنیم ؟ اگر این انتظار را بپذیریم، کدام یک از مولفه ها بایددر حکمت متعالیه به صورت بالفعل یافت شوند؟ و کدام یک از مولفه ها رابه صورت بالقوه می توان جزئی از حکمت متعالیه دانست ؟ آیا نمی توان نسبت میان حکمت متعالیه و فلسفه سیاسی متعالی را به صورت دیگری تصویر کنیم ؟
    اگر فلسفه سیاسی متعالی را ضرورتا جزء بالفعلی از حکمت متعالیه تصویر کنیم، این احتمال وجود دارد که برخی مولفه های مورد نظر را درحکمت متعالیه نیافته و بر این اساس، حکم به این کنیم که فلسفه سیاسی متعالی دست کم به صورت کامل آن امری غیر موجود و شاید هم ناممکن است. اما اگر وجود همه مولفه های مذکور را به صورت بالفعل درحکمت متعالیه لازم ندانیم، می توانیم در زمینه امکان تحقق بالقوه فلسفه سیاسی متعالی، تامل کنیم. بر این اساس، به نظر می رسدشناخت دقیق از نسبت حکمت متعالیه با فلسفه سیاسی متعالی، از این راه ممکن خواهد بود که ابتدا مولفه های ضروری در فلسفه سیاسی متعالی را شناسایی کرده و از آن پس به بررسی شان حکمت متعالیه درتامین آن مولفه ها بپردازیم.
    در این جا این مساله مطرح است که مولفه های اساسی در این منظومه کدامند و اگر بخواهیم این مولفه ها را از منظر حکمت متعالیه طرح نماییم، صورت بندی و سویه های چنین فلسفه سیاسی ای چگونه خواهدبود؟ و آیا اساسا می توان به دنبال آن بود؟
    حکمت متعالیه عقلانیتی را سامان می دهد که موضوع آن هستی شناسی بوده و نوعی حکمت نظری است، اما این هستی شناسی به لحاظ ویژگی های خاصش، بریده از حکمت عملی نمی تواند باشد.اساسی ترین مولفه های فلسفه سیاسی متعالی که ابعادی از فلسفه نظری متعالی و فلسفه عملی متعالی را در خود دارد در چند مقوله زیرطبقه بندی می شوند:
    1. مولفه مبانی در فلسفه سیاسی متعالی
    بی تردید در شان حکمت متعالیه این هست که ارائه دهنده مستقیم یاغیر مستقیم مبانی فلسفه سیاسی باشد. چه آنکه، وظیفه اصلی حکمت متعالیه مانند هر فلسفه هستی شناسانه ایجاب می کند که به ابعادهستی شناسی بپردازد. در این جا این مساله مطرح می شود که آیا این امربدان معناست که حکمت متعالیه تنها می تواند ارائه دهنده بخشی از این مبانی باشد؟ برای رسیدن به پاسخ مناسب ناگزیر از طرح تاملات زیرهستیم :
    1. تکامل تدریجی در مرزبندی مباحث فلسفی : بسیاری از بحث های نوینی که تحت عناوینی چون معرفت شناسی، انسان شناسی و ارزش شناسی مطرح می شوند، در تاریخ فلسفه اسلامی در خلال بحث های هستی شناسانه طرح می شده اند و از این رو، بسیاری از محققان فلسفه اسلامی در صدد بازنگاری مباحث فلسفی به صورت مستقل و تفکیک یافته تربرآمده اند.
    2. تکیه مبانی ثانوی بر مبانی اولیه حکمت متعالیه : بخشی از مبانی غیرهستی شناسانه به صورت ثانوی بر اساس مبانی هستی شناسی خاصی تصویر شده یا می شوند که در مباحث حکمت متعالیه به صورت مستقیم طرح شده اند. از این رو، تا حدی شاهد بسط لوازم فلسفی حکمت متعالیه در ابعاد خردتر و مبانی ثانوی هستیم.
    3. تکامل محتوایی حکمت متعالیه : بازآفرینی مباحث فلسفی همسو بادستاوردهای پیشین حکمت متعالیه نیز امری است که نمی توان آن را به فراموشی سپرد. چه آنکه، نمی توان و نباید حکمت متعالیه را تنها دراندیشه ورزی موسس آن خلاصه کرد و از هم اندیشی مسلسل پیروان آن مکتب غفلت کرد یا آن ها را در چارچوبی کاملا مستقل تحلیل کرد.بنابراین، می توان مکاتبی درونی را در داخل حکمت متعالیه پذیرفت که به بسط بیشتر مبانی حکمت متعالیه بپردازند و مسائل نوینی را در آن دامن زنند و مبانی جدیدی را در کنار مبانی پیشین طرح کنند.
    در مجموع می توان این نکته را پذیرفت که حکمت متعالیه درچارچوب نسبتا ثابت خود، می تواند تامین کننده مبانی فلسفه سیاسی بوده و آن را از این جهت متصف به حکمت فلسفه متعالی کند. بدین معنا که راه بر چنین امری بسته نیست. البته این مساله قابل طرح است که آیا نکات مذکور بدان معناست که حکمت متعالیه باید تامین کننده همه مبانی مورد نیاز در فلسفه سیاسی باشد؟ روشن است که اگر پاسخ منفی باشد و امکان استفاده از دیگر منافع معرفتی برای اخذ مبانی نیزباشد، باید گفت در صورتی که تاثیر مبانی ماخوذ از حکمت متعالیه چشم گیرتر باشد، فلسفه سیاسی مذکور می تواند از جهت اخذ مبانی، به این صفت موصوف شود. به ویژه آنکه نمی توان مبانی دیگری را فرض کرد که در تقابل با مبانی مذکور در فلسفه سیاسی اخذ شوند. اما اگر لازم باشد که همه مبانی را از حکمت متعالیه وام گیرد، در این صورت نیزاتصاف مذکور بی اشکال خواهد بود. جز آنکه در عمل و به صورت بالفعل این نیاز را به صورت کامل تامین نکند که در این فرض نیز غلبه مبانی ارائه شده، فلسفه سیاسی را در شمار فروع حکمت متعالیه قرار می دهد ونقص مذکور، به این مساله خللی وارد نمی کند. به تعبیر دیگر، از این جهت که حکمت متعالیه مبانی مذکور را در فلسفه سیاسی تزریق کرده است، آن را موصوف به فلسفه سیاسی متعالی کرده و در واقع، آن را براساس خود شکل داده است.
    4. پیوند فلسفه سیاسی متعالی با دیگر شاخه های حکمت متعالیه : برخی فیلسوفان حکمت متعالیه، مانند آیت الله مصباح یزدی فلسفه اسلامی را درشاخه های مختلفی تقسیم کرده اند. این تقسیم بندی بدان معناست که بخش های مختلف حکمت متعالیه در علوم فلسفی متعددی قرار گرفته و عنوان حکمت متعالیه را می توان عنوان جامعی برای این علوم دانست.این عنوان جامع یادآور پیوند محتوایی و همسویی آنهاست. اگر این مساله را در کنار این نکته قرار دهیم که حکمت متعالیه می تواند توسعه یافته و شاخه های آن نیز توسعه یابد، می توانیم به جایگاه فلسفه سیاسی متعالی وقوف بهتری بیابیم. چه آنکه می توان در تلاش نوینی و با جمع برخی مباحث پراکنده و افزودن مباحث جدید، منظومه ای معرفتی راتحت عنوان فلسفه سیاسی متعالی سامان داد که مستقل از دیگرشاخه های حکمت متعالیه باشد. اما در این میان، این مساله نیز اهمیت دارد که نیاز این شاخه معرفتی به دیگر شاخه های معرفتی حکمت متعالیه، در چنین صورت بندی مستقلی از آن نیز می تواند پا برجا بماند.این نیازمندی به ویژه در تامین مبانی فلسفه سیاسی متعالی شدید بوده و بیانگر عمق ارتباط این شاخه با دیگر شاخه هاست.
   
    2. مولفه هدف در فلسفه سیاسی متعالی
    هر منظومه معرفتی در سایه هدفی رقم می خورد. این هدف توسطبنیان گذاران آن منظومه معرفتی، در نظر گرفته شده و در سایه آن،مقوله های مختلف به یکدیگر پیوند خورده اند. چنان که، فلسفه سیاسی نیز مقوله هایی را در راستای تامل فلسفی و عقلانی، در کنار یکدیگر قرارداده و منظومه ای معرفتی را پدید می آورد. بنابراین، هدف گذاری معرفتی در راستای سامان دهی به منظومه های معرفتی ضرورت داشته و امری است که به اختیار بنیان گذاران آن منظومه های معرفتی است. چه آنکه،بدون اختیار مذکور نمی توان به تاسیس منظومه های معرفتی جدیددست یازید. اگر قرار بر آن باشد که هدف مذکور نیز حتما جزئی از همان منظومه پیشین باشد، تاملات جدید در واقع بسط همان منظومه است وهدف دانش مذکور گسترده تر از آنی است که پیش از این فرض شده بود.به طور نمونه، این فرض در مورد حکمت متعالیه بدان معناست که حکمت متعالیه تنها حکمت نظری ناظر به هستی شناسی کلان نیست واعم از فلسفه سیاسی، فلسفه اجتماعی و... است. البته این مساله بدان معنا نیست که در علوم پیشین، بخشی از مسائل علومی که بعدا به صورت مستقل مطرح شده یا می شوند، به تناسب مورد بحث قرارنگرفته باشند. اما هدف گذاری آگاهانه و تاسیس منظومه معرفتی مستقل را نمی توان به آن بحث های موردی تقلیل داد. در نتیجه، این امر معقول است که هدف گذاری برای منظومه های معرفتی جدید را به بنیان گذاران آنها وانهیم.
    نتیجه مذکور از اهمیت فراوانی برخوردار است. چه آنکه، بیان گر این نکته است که نسبت حکمت متعالیه و فلسفه سیاسی متعالی، لزوما ازطریق هدف گذاری در خود حکمت متعالیه رقم نمی خورد. بلکه موسسان فلسفه سیاسی متعالی هدف خاصی را برای این منظومه معرفتی ترسیم می کنند و نیازی به این نیست که هدف مذکور حتما بخشی از حکمت متعالیه باشد. البته این نتیجه، به این پرسش دامن می زند که آیا هیچ نیازی به تناسب و سازگاری هدف مذکور با چارچوب کلی حکمت متعالیه نیست و آن هدف کاملا به اختیار موسسان فلسفه سیاسی متعالیه است ؟پاسخ مثبت به این پرسش متضمن این نکته است که بهره مندی این منظومه معرفتی با حکمت متعالیه تنها بر اساس بهره مندی از برخی گزاره های معرفتی به عنوان مبانی در این منظومه است. اما آیا به راحتی می توان هر هدفی با مبانی مذکور سازگار باشد؟ اگر هدف مذکوردر تناسب با مبانی مذکور نباشد چگونه می توان به تاسیس چنین منظومه معرفتی دست یازید که شرط اولیه آن درون سازواری است ؟ ازاین جهت، نمی توان عدم تناسب میان این هدف اختیاری را با مبانی مذکور پذیرفت. بنابراین، به هنگام تاسیس فلسفه سیاسی متعالی نوعی تلائم و تناسب میان مبانی برگرفته از حکمت متعالیه و هدف گذاری دراین منظومه معرفتی جدید، ضروری است. بر این اساس است که هدف فلسفه سیاسی بر اساس نگاهی رقم می خورد که حکمت متعالیه به جهان، انسان و ارزش های متعالی اخلاقی دارد.
   
    3. مولفه موضوع و مسائل در فلسفه سیاسی متعالی
    وقتی مبانی و اهداف به صورت مناسبی مورد تامل قرار گرفته و به صورت مناسبی در کنار هم قرار گرفتند، منظومه معرفتی حاوی آنها،آماده پرداختن به مسائل مورد نظر خود خواهد شد. چه آنکه، بخش مهمی از ساختار این منظومه معرفتی سامان گرفته است. اما بخش مهمی از سامان یابی نیز در گرو طرح مسائل مربوط به آن منظومه معرفتی و در محور موضوع خاص آن است. چه آنکه، مبانی و اهداف درخدمت رسیدگی به مسائل در هر منظومه معرفتی است و بدون ورود به ساحت های مختلف مسائل، آن امور مولفه هایی بی فرجام خواهند بود. براین اساس، با طرح آن مسائل به سامان گسترده تری از ساختار درونی آن منظومه معرفتی خواهیم رسید.
    در این جا این نکته می تواند با اهمیت باشد که آیا فلسفه سیاسی ای که به خاطر تکیه بر حکمت متعالیه، به عنوان فلسفه سیاسی متعالی تصویرمی شود، می تواند مسائل ویژه ای داشته باشد که متفاوت از دیگرصورت بندی های رایج در فلسفه سیاسی، باشد؟ در رسیدن به پاسخ این پرسش اساسی، بی تردید توجه به اقتضای مبانی و اصول خاصی که درفلسفه سیاسی متعالی وجود دارد، می تواند مهم باشد. چه آنکه امکان وامتناع یا ترجیح مسائل در هر منظومه معرفتی، بسته به اولویت هایی است که در آن چارچوب تعریف می شوند و نظام اولویت شناسی نیزمحصول یا بخشی از اصولی است که با تکیه بر مبانی و اهداف منظومه های مختلف تعریف شده اند. بر این اساس، به راحتی پذیرش مسائل اختصاصی در فلسفه سیاسی متعالی ممکن خواهد بود. با روشن شدن جهت گیری کلی حکمت متعالیه می توان جهت گیری این مسائل را حدس زد. اگر تعالی گرایی را جهت گیری کلی در حکمت متعالیه بدانیم، این امر می تواند ما را با منظومه ای از مسائلی مرتبط کند که ازکیفیت جهت دهی تعالی گرایانه در فلسفه سیاسی، بحث می کنند. بدین معنا که اگر موضوع فلسفه های رایج سیاسی را لزوما در پیوند با تعالی انسان نمی یابیم، در فلسفه سیاسی متعالی تعالی گرایی بخشی ازموضوع است.
   
    4. مولفه اصول کلی در فلسفه سیاسی متعالی
    در هر منظومه معرفتی با کنار هم قرار گرفتن مبانی، هدف و بامشخص شدن موضوع، باید اصولی شناسایی شوند که به صورت منطقی از پیوند آن مبانی و اهداف حاصل شده و در خدمت بحث ازموضوع باشند. چه آنکه، هر منظومه معرفتی اصول خاصی را بایدبرگزیند تا در راستای دستیابی به اهداف خود، آنها را به کار بندد.بنابراین، لزوم تناسب آن اصول با هدف یا اهداف هر منظومه معرفتی امری تردیدناپذیر است. در غیر این صورت، هدف گذاری آن منظومه معرفتی، امری بی فایده بوده و امکان وصول به غایت مورد نظر ممکن نخواهد بود. به لحاظ تفاوت اهداف منظومه های معرفتی مختلف، اصول ویژه ای باید عهده دار سامان دهی محتوای آن منظومه گردند. از این رو،اصول هر منظومه معرفتی گو آنکه می توانند به میزان همسویی بامنظومه های دیگر، از وجوه اشتراکی برخوردار باشند، اما به هر حال خاص بودن آن اصول و تفاوت داشتن آنها امری طبیعی خواهد بود. به طور نمونه، اگر بخواهیم فلسفه سیاسی را با فلسفه اجتماعی مقایسه کنیم، می توانند از اصول و حتی اهداف نزدیک با هم برخوردار باشند، اماتفاوت ذاتی آنها گریزناپذیر است.
    گفتیم که اصول در یک نظام معرفتی حاصل پیوند مبانی و اهداف است تا بتواند به موضوع خاص خود بپردازند. یعنی، اصول با تکیه برمبانی ای که به صورت پیش فرض مورد قبول پذیرفته شده اند و درراستای دستیابی به اهداف مورد نظر شناسایی یا تاسیس می شوند.نحوه تاسیس این اصول از اهمیت در خور توجهی برخوردار است. چه آنکه، این اصول باید در راستای دستیابی به اهداف کلان، میانی ومقدماتی آن منظومه معرفتی و بر اساس مبانی آن، طراحی شوند وبتوانند ابعاد مختلف را پوشش دهند.
    این پیوند دوگانه با مبانی و اهداف در هر منظومه معرفتی، بدان معناست که آنها اصول خاصی را پذیرا خواهند بود. به طور نمونه، اگر دریک مکتب فکری وجود خدا پذیرفته نشود، اصولی که متکی بر چنین مبنایی هستند، نمی توانند در آن منظومه معرفتی وارد شوند. چنان که،اصولی که بر اختیارباوری تکیه دارند، نمی توانند با این مبنا سازگار افتندکه اختیار انسان را برنمی تابد. یا اگر اصالت فرد مبنای یک منظومه معرفتی باشد، آن منظومه معرفتی نمی تواند اصولی را در خود بپروراند که با اصالت جمع سازگارند. نحوه تاثیر اهداف نیز بدین گونه است که آن اگراصول خاصی موجب دستیابی به اهداف منظومه های معرفتی نشوند،امری ناسازگار با آن خواهند بود و در واقع، از اصول همسو با آن اهداف نباید تلقی شوند. البته در این میان، این نکته بدیهی است که اختیاری بودن هدف بدان معنا نخواهد بود که اصول را نیز اختیاری بدانیم. چه آنکه، هر چند انتخاب اهداف و تاسیس نوع منظومه فکری در اختیارماست، اما دیگر تناسب اصول و اهداف به اختیار ما نیست. از این رو،تلاش ما برای یافتن و آگاهی بر اصول مناسب، تنها از منظر بررسی رابطه منطقی میان آن اهداف و اصول، معنا می یابد. به تعبیر دیگر،وظیفه موسسان هر منظومه معرفتی این خواهد بود که اصول سازگار بااهداف اختیاری خود را جستجو و کشف کند. گو آنکه، آنها در تامل کردن مختار باقی خواهند بود.
    بی تردید فلسفه سیاسی مانند هر منظومه معرفتی دیگر می تواند ازاصول خاصی برخوردار باشد که در چارچوب آنها باید به حل مسائل وبررسی موضوعات در آن پرداخت. در این باره نیز مانند بحث مبانی وهدف گذاری این پرسش وجود دارد که آیا می توان وجود اصولی را براساس حکمت متعالیه در فلسفه سیاسی انتظار داشت و از این منظر، آن را موصوف به فلسفه سیاسی متعالی دانست ؟ در این رابطه باید گفت اگردر تکوین این اصول، تناسبی میان هدف این منظومه معرفتی و به ویژه مبانی آن با این اصول ضرورت نداشت، می توانستیم راحت تر از امکان این توصیف درگذریم. اما ما از ضرورت تناسب اهداف و مبانی با اصول وبلکه از تکیه اصول بر آن مبانی در جهت دستیابی به هدف منظومه معرفتی و از جمله فلسفه سیاسی سخن گفتیم. بنابراین، این نکته رابنابر این تصویر می توان پذیرفت که از منظر بحث از نحوه تکوین اصول فلسفه سیاسی، حکمت متعالیه از چنان جایگاهی در تاسیس این اصول برخوردار است که می توان فلسفه سیاسی برآمده از آن را فلسفه سیاسی متعالی دانست. به تعبیر دیگر، فارغ از صحت و سقم گزاره های معرفتی حکمت متعالیه، فلسفه سیاسی متعالی از جهت خاستگاه معرفتی خود،نه تنها در بخش مبانی به صورت مستقیم و گریزناپذیری وام دار حکمت متعالیه خواهد بود، بلکه در تاسیس اصول نیز به خاطر تکیه بر آن مبانی و هدف سازگار با آن مبانی، وام دار و همسو با حکمت متعالیه خواهد بود.
    در این قسمت، بحث به صورت آرمانی و فرضی مطرح شد. در این جاممکن است این پرسش مطرح شود که آیا مگر می توان از اصول بالفعل خاصی مربوط به فلسفه سیاسی متعالی سخن گفت ؟ مشابه این پرسش در بخش مبانی نیز طرح شد. در آن بحث، به راحتی می توانستیم مبانی فلسفه سیاسی متعالی را در حکمت متعالیه نشان دهیم. یعنی، می توانیم به راحتی مولفه مبانی فلسفه سیاسی متعالی را جزئی از این منظومه معرفتی بدانیم یا دست کم می توانیم وجود چنین مبانی ای را هر چه که هستند و بحث مستقل درباره آنها ضرورت دارد از جهت این که اصول موضوعه یا پیش فرض های فلسفه سیاسی هستند و در حکمت متعالیه اثبات شده اند، به صورت بالفعل نشان دهیم. اما آیا می توان تقلیل گرایانه همه فلسفه سیاسی متعالی فرضی را به بخش مبانی آن فروکاست ؟ بی تردید، چنین تقلیل گرایی نادرست است و نمی توان وجودبالفعل این مبانی را به مثابه وجود فلسفه سیاسی در حکمت متعالیه دانست. در مقابل، این مساله مطرح است که آیا حکمت متعالیه هیچ بخشی از اصول مورد نیاز در فلسفه سیاسی متعالی را در خود ندارد؟بی تردید می توان از وجود آنها فحص کرد. اما اصل بودن هر عنصری برای این منظومه معرفتی نیز به این بازمی گردد که هدف گذاری خاصی برای تاسیس فلسفه سیاسی متعالی از جانب فاعل آگاهی صورت گرفته باشد. البته این امر بدان معنا نیست که امکان وجود گزاره هایی متناسب با شان مذکور، وجود نداشته باشد. این امر بدان معناست که اگر موضوع وهدف گذاری حکمت متعالیه از آغاز چنان گسترده در نظر گرفته شده باشد که دست کم برخی از ابعاد فلسفه سیاسی را در خود جای دهد یا درمسیر تاریخ، این فراگیری در آن به وجود آمده باشد، می توان از تحقق بالفعل فلسفه سیاسی متعالی سخن گفت و در غیر این صورت، سخن گفتن از آن نارواست.
    بر فرض که به صورت بالفعل نتوان از فلسفه سیاسی متعالی سخن گفت، مساله مهم در این جا این است که آیا نمی توان حکمت متعالیه رااز چنان ظرفیتی برخودار دانست که بر اساس آن بتوان اصول مناسبی درراستای تاسیس فلسفه سیاسی متعالی بنیاد نهاد و از آن طریق به تاسیس فلسفه سیاسی متعالی نزدیک شد؟ پاسخ به این امر منوط به عمق و دامنه فراورده هایی است که حکمت متعالیه در اختیار ما قرارمی دهد. اگر حکمت متعالیه بتواند گستره مبانی مورد نیاز در تاسیس فلسفه سیاسی متعالی را پشتیبانی کند و در هدف گذاری مناسب نیزیاری رساند، زمینه تاسیس اصول مذکور مهیا خواهد شد.
        5. مولفه روش تحلیل در فلسفه سیاسی متعالی
    می دانیم که استدلال عقلی و اتکا به شیوه تحلیل عقلی، جوهر فلسفه از جمله حکمت متعالیه و نیز فلسفه سیاسی متعالی است. از این رو،مولفه مهم دیگری که سامان دهنده این منظومه معرفتی است، روش تحلیل عقلی است که در فلسفه سیاسی متعالیه مورد استفاده قرارمی گیرد. اما این نکته در زمینه فلسفه سیاسی متعالی باید مورد توجه قرار گیرد که هدف گذاری آن، به صورت طبیعی متضمن مولفه مهم روش نیز خواهد بود. چرا که هدف فلسفه سیاسی با تحلیل فلسفی وعقلی توام است. یعنی، روش عقلی و تلاش برای بازگرداندن مدعیات به گزاره های بدیهی، به تبعیت از حکمت متعالیه یکی از مولفه های اساسی در فلسفه سیاسی متعالی است و این امر از لوازم منطقی هدف در این منظومه معرفتی است. بدین صورت، این مقوله از لوازم نزدیک هدف دراین منظومه معرفتی است، اما به لحاظ اهمیتش طرح آن به عنوان مولفه ای مجزا موضوعیت دارد.
    حکمت متعالیه از منابع معرفتی مختلفی الهام گرفته است. معرفت عقلانی بر این منظومه معرفتی سایه افکن است، اما این امر مانع از آن نیست که دیگر منابع معرفتی، الهام بخش حکمت متعالیه در مسیرعقلانی آن نباشند. از یک سو داده های وحیانی و از سوی دیگرآموزه های عرفانی، حکمت متعالیه را در این مسیر پشتیبانی کرده اند.فلسفه سیاسی متعالی نیز می تواند از این منابع بهره مند باشد، اما سلوک عقلانی به عنوان روشی است که نمی توان انتظار داشت در فلسفه سیاسی متعالی محوریت نداشته باشد.
        پی نوشت :
    1. برای مطالعه نقدی بر برخی از این تلاش ها، ر.ک : احمد واعظی،(فلسفه سیاسی مصطلح و چالش های جدید)، انجمن معارف اسلامی،سال دوم، ش 1، زمستان 1384ش.

تبلیغات