خلاء تئوریک از نگاه ناظر بیرونى _نگاهى به آسیبشناسى انقلاب اسلامى
آرشیو
چکیده
متن
ما تا چه حد توانستهایم این انقلاب را تئوریزه کنیم؟ و در درجه بعد در راستاى زایش دستاوردهاى جدید، چه اقداماتى انجام دادهایم؟
به نظر بنده، عمدهترین آسیب انقلاب اسلامى، تئوریزه نکردن آن به مثابه یک واقعیت منحصر به فرد است و به تبع استراتژى بلند مدت نظام، در عرصههاى مختلف فرهنگى، سیاسى و اقتصادى تدوین نشده است . این که گفتم انقلاب اسلامى واقعیتى منحصر به فرد است، بدین علتبود که این واقعیت، تئورى منحصر به فرد مىطلبد . تبیین انقلاب اسلامى باید بتواند به چهار محور ذیل پاسخ دهد:
1 . ریشهها و علل و عوامل پیدایش انقلاب اسلامى . سوگمندانه تمام نظریههایى که در این حوزه وجود دارد، عمدتا به عوامل داخلى توجه مىکنند و از عوامل خارجى غفلت مىورزند و اگر هم به آنها توجه کنند، عطف به عوامل داخلى است . به عبارت دیگر اینکه چرا انقلاب اسلامى در آن شرایط تاریخى و جهانى ویژه به پیروزى رسید، سؤالى است که دیدگاههاى موجود درباره انقلاب اسلامى کمتر به آن پرداختهاند .
2 . چگونگى و مکانیسم پیروزى انقلاب اسلامى . قطع نظر از علل و عوامل پیروزى انقلاب، چگونه این انقلاب به پیروزى رسید؟ شیوه ارتباطات، نحوه سازماندهى و بسیج منابع به چه شکلى انجام گرفت؟ این دومین محور است که باید بررسى گردد .
3 . چرا انقلاب اسلامى پیروز شد؟ آیا انقلاب به صرف مهیا بودن علل و عوامل داخلى و خارجى رخ مىدهد؟ پیدایش زمینههاى یک انقلاب، همیشه به وقوع انقلاب ختم نمىشود; کما این که شرایط مشابهى در کشورهاى دیگر بود، ولى به انقلاب منجر نگردید . از این رو، چرا انقلاب اسلامى در چنان شرایطى به وقوع پیوست؟ به عبارت دیگر چرا از میان ایدئولوژىهاى رقیب، یعنى ناسیونالیسم، لیبرالیسم و مارکسیسم، تئورى ولایت فقیه به پیروزى مىرسد .
4 . اهداف و غایات انقلاب اسلامى کدامند . آسیبشناسى این اهداف در روند تاریخى آن براى انقلاب اسلامى خیلى مهم است .
مسئله مهمى که در خصوص این تبیین وجود دارد، آن است که روششناسى ما در خصوص این تبیین چیست؟ تا چه اندازه روشهاى موجود در علوم انسانى، قادرند به تبیین این انقلاب همت گمارند؟
نوعا سه روش جهت تبیین وجود دارند: پوزیتویسم، هرمنوتیک و رئالیسم . روش اخیر، نحلهاى است که هنوز در ایران جا نیفتاده است . از میان سه روش کدام یک توان تبیین انقلاب ما را دارند؟ علاوه بر این، صفات محقق هم مهم است; یعنى کدام محقق مىتواند به چنین تبیینى همت گمارد . آیا محقق باید صرفا بازیگر باشد یا صرفا ناظر بیرونى و یا ناظر و بازیگر باشد؟ معمولا تئورىهایى که درباره انقلاب اسلامى وجود دارد، از سوى پژوهشگرانى ارایه شده است که بیشتر نقش ناظر داشتهاند، نه نقش بازیگر; افرادى مثل اسکاچپول و تیلى، هیچ کدام در شرایط تاریخى و فرهنگى ما قرار نداشتند . از این رو به نظر من، محقق انقلاب اسلامى باید ناظر بازیگر باشد تا بتواند به تبیین انقلاب اسلامى بپردازد .
این که مىگویم انقلاب اسلامى تئوریزه نشده، منظور آن است که به این سؤالات پاسخ ندادهایم و اگر هم پاسخ دادهایم، یا به لحاظ روششناختى مشکل داشتهایم یا فقط به برخى از آن شش محور، پاسخ دادهایم .
درباره محور اول برخى عقیده دارند که بین توسعه سیاسى و توسعه اقتصادى محمد رضا شاه شکافى ایجاد شد و ناهمگونى برنامههاى وى شامل عرصه سیاست - حتى کسانى که از توسعه اقتصادى او سود مىبردند - نمىشد . این شکاف بتدریج موجى علیه شاه به راه انداخت و در نهایت او را سرنگون کرد .
بعضى دیگر معتقدند ریشههاى انقلاب اسلامى را باید در گسستسنت و مدرنیستم ردیابى کرد . در واقع ایران در فرایند شبه مدرنیسم، دچار نوعى توقف شده بود; یعنى سرمایهدارى پیرامونى - بنابر نظریه سمیر امین - آمده بود و فراماسیونهاى طبیعى را به هم ریخت و بین ایدئولوژى سرمایه داراى با نظریات موجود در جامعه ایران در سطوح مختلف اقتصادى، سیاسى و فرهنگى، تطابقى وجود نداشت .
مسئله دیگرى که در ادامه همین بحث مطرح مىشود، همان نظریه نظام اجتماعى وابسته است . یعنى رژیم براى این که بتواند به آن نظام سرمایه دارى نزدیک شود، نیازمند وضعیتى بود که نظام اجتماعى ایران را به غرب وابسته کند . اگر در گذشته منافع سرمایهدارى توسط چند شرکتخارجى تامین مىشد، در این دوره این شرکتها وافى به مراد نبودند; بلکه مىبایستیک نظام اجتماعى وابسته به وجود مىآمد تا تمام حوزهها را به خود وابسته مىکرد . ابتدا ساختار سیاست را در دوره رضاخان به خود وابسته کردند و از این طریق به غارت سایر منابع روى آوردند . بتدریج این نظام سیاسى وابسته در بین ایرانیان، یک بحران هویتى ایجاد کرد که به انقلاب منتهى شد . به عبارتى دیگر، انقلاب اسلامى، پاسخى بود به لکهدار شدن هویت تاریخى مردم ایران .
اما درباره محور دوم بحث، یعنى چگونگى و مکانیسم پیروزى انقلاب اسلامى، باید عرض کنم یکى از ویژگىهاى مهم این انقلاب سازماندهى مردمى است که توسط مراسم مذهبى و سنتى در ایران انجام گرفت . آنچه در مسئله سازماندهى مهم است زبانى است که مردم را به بسیج فرا مىخواند . زبانى که در انقلاب ایران به کار رفت، زبانى ساده و روان بود که امام خمینى آن را در خطاب به کلیه تودهها به کار مىبرد . امام خمینى به جاى این که همانند تودهاىها از واژه امپریالیزم استفاده کند، شیطان بزرگ را به کار برد . مفهوم شیطان بزرگ بسیار وسیع بود که مىتوانستبر امریکا تطبیق شود . مفاهیمى که این انقلاب به کار مىبرد، داراى پیامى جهانى بود و همه بشر را مخاطب خود مىدانست که مع الاسف بعد جهانى انقلاب اسلامى، مورد غفلت قرار گرفت .
مهمترین محور، محور سوم است که چرا انقلاب، پسوندى اسلامى به خود گرفت و جریان دینى از میان جریانهاى رقیب، به پیروزى رسید . در اینجا بنده عطف به روششناسى رئالیستى سخن مىگویم و آن را کاملتر از روش هرمنوتیک تجربى مىدانم . روش رئالیستى، شما را به جایى مىبرد که مشاهده نمىشود . من بحث نظرى انقلاب اسلامى را در تئورى ولایت فقیه مىدانم . ولایت فقیه علاوه بر این که عامل بسیج منابع و تودهها بود، راه سومى براى بشر محسوب مىشود . در واقع امام خمینى (ره) عطف به ولایت فقیه، بنیان جدیدى را براى مشروعیتسیاسى تعریف کردند . این نه مشروعیتسنتى است و نه مشروعیت مدرن، بلکه پیوندى بین مشروعیتسنتى و مدرن است . تا زمان رنسانس سؤال از مشروعیت، همان سؤال از ویژگىهاى شخصى حاکم بود; یعنى حاکمان باید داراى چه ویژگىها و شرایطى باشند . اما از زمان ماکیاولى به این سو، دیگر بحث از ویژگىهاى حاکم - به تعبیر پوپر - به زباله دان تاریخ انداخته مىشود و سؤال از چگونگى حکومت کردن به میان مىآید . امام خمینى (ره)، به چهار مسئله مهم اشاره کردندکه با بنیادهاى مشروعیتسنتى و مدرن در تئورى ولایت فقیه ارتباط وثیق داشت .
1 . پیوند بین حق و تکلیف . مشروعیت در نزد امام خمینى (ره)، حاوى دو عنصر حقانیت و مقبولیت است . مشروعیت مدرن، دائر مدار مقبولیت است و اشارهاى به حقانیت ندارد، و این یکى از مؤلفههاى راه سوم است که جهان در تاریخ خود هر کدام از دو مبناى مشروعیت را تجربه کرده است و اینک امام خمینى (ره) به عنوان راه سوم، به جمع و پیوند بین این دو همت مىگمارد .
2 . جمع حق فردى و حق اجتماعى . مثلا مارشال حق رفاه، مشارکت و امنیت را از حقوق جامعه مىداند نه حقوق فردى . در فلسفه سیاسى فردگرا، صرفا فرد مشاهده مىشود و جامعه حکم انجمن داوطلبانه را دارد (مثل نظریه جان لاک) ; یعنى دولتباید به حقوق اولیه افراد نظر داشته باشد و از آن تعدى نکند; ولى جامعه دیگر حقى ندارد; چون وراى افراد چیزى به نام جامعه وجود ندارد و جامعه چیزى جز جمع جبرى افراد نیست . در مقابل این نظریه، فلسفه سیاسى جمع گرا وجود دارد که در آن فرد کارهاى نیست .
امروزه حرف از فلسفه سیاسى بینابینى است که آن را «دولت نامحدود بالقوه» مىنامند; یعنى دولت اختیارات بالقوه زیادى دارد، اما بالفعل محدود است . امام خمینى (ره) در نظریه خود بین حقوق فردى و اجتماعى پیوند مىزند .
3 . جمع بین حقوق انسانى و حقوق الهى . در نظریه سیاسى امام خمینى (ره) تنها انسانها واجد حق نیستند، بلکه خداوند هم داراى حق است .
4 . جمع بین ویژگىهاى شخصى حاکم و چگونگى حکومت کردن . این جمع چهارمین ویژگى اندیشه سیاسى امام خمینى (ره) در نظریه ولایت فقیه است . یعنى سعى مىکند تواما به سؤال افلاطون و ماکیاولى در باب مشروعیت پاسخ دهد . چنانکه مىدانید ماکس وبر در بحثسیادتهاى سنتى عقلانى و کاریزماتیک مىگوید: در آروزى سیادتى هستم که حکما واجد ویژگىهاى کاریزماتیک باشند، اما سجایاى دموکراتیک هم داشته باشند . این، همان جمعى که امام خمینى (ره) در نظریه ولایت فقیه پدید آورد .
احیاى خدا در ساحت معرفت، و احیا و تقویت معنویت در ساحت روابط انسانى و اجتماعى، از مهمترین پیامهاى امام خمینى (ره) براى جهان بشریت است که کمتر مورد توجه قرار گرفته است . احیاى خدا در ساحت معرفت، یعنى علم دینى، و این به مفهوم آن است که با علم تجربى و عینیت گرایى، بسیارى از وقایع عالم را نمىتوان تفسیر کرد . آنچه امروزه در تمدن غرب مىبینید، بر مبناى خداکشى در ساحت معرفت است; در حالى که مبناى سنتگرایى، احیاى خدا در معرفت است و این همان تقابل و برخورد سنت و تجدد است که ماهیتا نمىتوانند به گفت و گو بپردازند . احیاى خدا در معرفت دینى، همان چیزى است که انقلاب اسلامى براى بشریتبه ارمغان آورد . در کنار این دستاورد، احیاى معنویت در ساحت روابط انسانى و اجتماعى، دستاورد دیگر امام خمینى (ره) است که منطقا نمىشود آن را از دستاورد قبلى جدا کرد; یعنى نمىشود در ساحت معرفت، خدامحور شویم و در ساحت اجتماعى، توحیدگرا نباشیم .
همه این دستاوردها در متن ولایت فقیه یا نظریه سیاسى امام خمینى (ره) وجود دارد . بر این نکته هم تاکید کنم که این نظریه ریشه در هویت ملى ما و ریشه در تاریخ گذشته ما دارد . همیشه این سؤال ذهن مرا آزار داده است که چرا اعراب به تفکر شورایى رو آوردند و تا نبوت متوقف شدند; ولى ایرانیان شیعه مىشوند؟ فرهنگ ایرانى به دلیل سه خصلت، استعداد شیعه شدن را داشت:
1) یکتا پرستبودن;
2) نگاه سلسله مراتبى به عالم داشتن;
3) اعتقاد به یک فلسفه تاریخ خاص که در دوران باستان فلسفه تاریخ اوستایى شناخته شده است که همان نبرد نیروهاى اهورایى علیه اهریمنى و نقش انسانها در یارى رساندن به نیروهاى اهورایى است .
درباره اهداف داخلى و خارجى انقلاب اسلامى نیز عرض کنم که همه اغراض سیاسى، اقتصادى و فرهنگى انقلاب در قانون اساسى منعکس شده است . در واقع قانون اساسى نمادى از اهداف و آرمانهاى انقلاب ایران است .
اما این که چرا انقلاب تئوریزه نشد و چه کسانى مسئولیت تئوریزه کردن انقلاب اسلامى را بر عهده داشتند، چند علت وجود داشت:
1 . پیروزى زودرس انقلاب، سبب شد تا انقلابیون فرصتخردورزى و تامل در چارچوب انقلاب را نداشته باشند .
2 . تصور غلط از انقلاب اسلامى توسط علما و نگاه تمامیتخواه به دولت دینى و غفلت از نقش و رسالت نقادى از سوى آنها . به عبارتى دیگر خیال علما از دولت دینى راحتشد و برپایى آن را پایان نظارت خود بر آن دانستند . در حالى که دولت دینى همه دین نبود، دولت دینى مىبایست تحت قاعده امر به معروف و نهى از منکر قرار مىگرفت; به ویژه از سوى علما . اهمال در این مسئله مىتوانست آن را به دین دولتى مبدل سازد . ما بعد از انقلاب، بحث امر به معروف و نهى از منکر را به برخورد با منکرات خیابانى تقلیل دادیم; در حالى که این بحثیک نظام تمام عیار حکومتى است .
3 . عدم توجه به ملزومات حکومت دینى از سوى علماى دین و حوزههاى علمیه مهمترین عامل در تئوریزه نشدن انقلاب است . انقلاب وقتى حکومتى مبتنى بر دین تشکیل داد، مىبایست متولیان دین، فقه را براى حل مشکلات جدید دولت دینى سازماندهى مىکردند . نه پژوهشکدهاى در این راستا به وجود آمد و نه روشى براى آن مشخص شد . علاوه بر این تحجر زدایى از فقه حکومتى نیز صورت نگرفت و فقه در هالهاى از تحجر فرو رفت; چیزى که امام خمینى (ره) همواره از آن به عنوان آفت فقه یاد مىکرد .
غیر از تئوریزه نشدن انقلاب، آسیبهاى دیگرى نیز وجود دارد که در ارتباط با آسیب فوق اند . این آسیبها عبارتند از:
یک . جایگزینى پارادایم توسعه به جاى پارادایم انقلاب بعد از جنگ; یعنى پس از جنگ احساس کردیم که انقلاب به پایان رسیده و باید توسعه را جایگزین آن کنیم . انقلاب یک پروژه تمام شده نبود; چون خیلى از اهدافش محقق نشده بود . البته توسعهاى که جایگزین آن کردیم توسعه نبود; توسعهاى که به راه انداختیم، همان توسعه زمان شاه بود که تحت عنوان شبه مدرنیسم توسط آقاى هاشمى رفسنجانى پىگیرى شد . این توسعه اعم از اقتصادى و سیاسى، بیگانه با فرهنگ و هویت، یکسویه و شتابان بود; یعنى در هر دو دوره حتى براى خودشان هم (هاشمى و خاتمى) نامفهوم است چه برسد به مردم، آن هم با خصیصه عجولانه و یکسویه بودن .
دو . بعد از جنگ سعى کردیم به سؤالات جامعه دینىمان، پاسخى غیردینى دهیم . در حالى که انقلاب در کلیتخود سعى مىکرد به مشکلات پاسخى دینى بدهد .
سه . خلط انقلاب اسلامى با سایر انقلابها سومین آسیب است .
چهار . القاى ترمیدور انقلاب، یعنى ما با استناد به کتاب کالبد شکافى چهار انقلاب کرین برینتون، دنبال ترمیدور انقلاب اسلامى گشتیم . برخى از پیش گویىها در جامعهشناسى، خود تحقق بخش است . یعنى همین که گفته مىشود، به وجود هم مىآید، مثل این که شما بر سر کوهى پر از برف قرار بگیرید و بگویید: «بهمن» و سپس بهمن فرو ریزد . صرف این که شما از ترمیدور سخن بگویید، بستر را براى ظهور ترمیدور فراهم کردهاید .
پنج . ورود ایسمهاى سوخته غرب به ایران، مثل مدرنیسم و لیبرالیسم . خود مدرنیسم در غرب مرده است . پستمدرنیسم که تنها دلالت اجتماعى مدرنیسم نبود، پست مدرنیسم بر ذات مدرنیسم دلالت دارد; یعنى دلالت فلسفى مدرنیسم است .
این که اشاره کردید مهمترین آسیب انقلاب اسلامى، تئوریزه نشدن آن و بالتبع عدم تبیین استراتژىهاى بلند مدت آن است، آیا این مشکل انقلاب ایران است و یا این که هر انقلابى که رخ مىدهد، چنین است؟ چون ممکن است گفته شود که انقلابها در شرایطى به وجود مىآیندکه اساسا فرصت تئوریزه کردن نداشته باشند . درباره انقلاب خودمان، زمانى آقاى هاشمى رفسنجانى مىگفت در سالهاى قبل از انقلاب مجادلهاى بود بین انقلابیون مذهبى که آیا باید ایدئولوژى انقلاب را هم اینک بسازیم و به اصطلاح روشن کنیم و بعد وارد عرصه عمل سیاسى و مبارزه شویم و یا این که در روند عمل و مبارزه سیاسى، این ایدئولوژى و استراتژى تدوین خواهد شد، که ظاهرا دیدگاه دوم غالب بر جریانهاى مبارزاتى قبل از انقلاب بوده است . به هر حال سؤال این است که آیا خود انقلاب به لحاظ ویژگى هایى که دارد مبتلا به این مشکل مىشود و یا این که مورد انقلاب اسلامى بنا به ویژگىهاى منحصر به فرد خودش مبتلا به آن شده است؟
دیدگاه دوم را بیشتر مىپسندم، یعنى انقلاب اسلامى ایران به عنوان یک کیس و مورد، داراى چنین مشکلى است . شاید به خاطر این بود که این انقلاب خیلى زود به پیروزى رسید . در عین این که زود پیروز شدن انقلاب اسلامى یک نقطه قوت است که خود عامل مشکل دیگرى هم مىشود . البته خود زود پیروز شدن انقلاب، نیاز به یک تحلیل عمیق دارد که به نظر من ریشه در اندیشه سیاسى امام خمینى (ره) دارد . به گفته اسپریکنز در کتاب فهم نظریههاى سیاسى، نظریهپردازى داراى سه مرحله است:
1) مواجهه با مشکل;
2) تبیین مشکل;
3) ارائه راه حل;
هر سه مرحله را شما در اندیشه امام خمینى (ره) مىبینید . در واقع ولایت فقیه، همان راه حلى بود که امام در مواجهه با مشکل ارائه داد و توانستبا بسیج منابع و نیروها، انقلاب را به سرعتبه پیروزى رساند . با این همه این انقلاب، فرصت تئوریزه شدن را از دست داد، اما توقع این بود که بلافاصله پس از پیروزى، نخبگان فکرى به تئوریزه کردن انقلاب بپردازند که نپرداختند . بخشى از این تئوریزه شدن به خط و اندیشه امام خمینى (ره) مربوط است، که این هم با تاخیر بیستسالهاى، مورد توجه قرار مىگیرد، کارهایى که انجام گرفته نیز چندان مفید نیست .
با توجه به راه حل سومى که گفتید به تدریجبه روش آرمان گرایى نزدیک شدید; در حالى که شما اصرار و علاقه داشتید که به روش رئالیستى سخن بگویید . تازه راه سومى را هم که مىگویید، اختصاص به اندیشه امام ندارد; بلکه بشر در راه سومهاى دیگر مثل بودیسم و عرفان سرخ پوستى هم آن را جست و جو مىکند . از این رو راه سومى که شما گفتید، یک آرزو است که طى بیستسال گذشته مورد توجه قرار نگرفت و بدیلهاى دیگرى به تدریج جا افتادهاند .
منظور من از رئالیسم غیر از رئالیسم خام است . در علوم انسانى سه نحله غالب داریم: پوزیتویسم، هرمنوتیک و رئالیسم . در بحث رئالیسم سعى مىشود که بین دو نحله قبل، یک پیوند برقرار شود . در این روش مدعا آن است که ما یک روایتساختارى داریم که در واقع حکایت از یک امر تاریخى دارد و یک امورى هم داریم به عنوان واقعیات . ما دو سطح رابطه داریم: یکى روابط انتزاعى و دیگرى روابط انضمامى . جهتگیرى روابط انتزاعى، به سمت همان ساختارهایى است که ما نمىبینیم . یک سطح روابط اعدادى هم وجود دارد که عوامل معده آن روابط ساختارى هستند . بحث ما این است که در جامعه دو سطح رابطه وجود دارد: یکى رابطه انتزاعى که فقط با نظریهپردازى فیلسوفى به دست مىآید و یکسرى هم روابط اعدادى داریم . این عوامل به شرایط تجربى بر مىگردند . انقلاب اسلامى اگر به پیروزى رسید، صرفا به علت توسعه نامتوازن یا فقدان توسعه نبود، بلکه چیز دیگرى بود; یعنى یک شرایط ساختارى بود که امام خمینى (ره) از آن به خوبى استفاده کرد . امام در این جا، به عنوان یک نظریه پرداز چنین نکرد، البته این به مفهوم آن نیست که امام اندیشهاى را نداشته است، منظور من از روش رئالیستى آن است که بیاییم جوهر و حاق اندیشه امام را دریابیم و اسیر تجویزاتى که بنا به مقتضیات زمان صادر شده، نشویم .
پىنوشت:
×قسمتى از این گفتوگو، سخنرانى دکتر افروغ در دفتر همکارى حوزه و دانشگاه است و بخش پرسش و پاسخ آن نیز حاصل دو جلسه گفتوگوى آقایان محمد باوى و عبدالوهاب فراتى و سید محمد على حسینى زاده مىباشد .
به نظر بنده، عمدهترین آسیب انقلاب اسلامى، تئوریزه نکردن آن به مثابه یک واقعیت منحصر به فرد است و به تبع استراتژى بلند مدت نظام، در عرصههاى مختلف فرهنگى، سیاسى و اقتصادى تدوین نشده است . این که گفتم انقلاب اسلامى واقعیتى منحصر به فرد است، بدین علتبود که این واقعیت، تئورى منحصر به فرد مىطلبد . تبیین انقلاب اسلامى باید بتواند به چهار محور ذیل پاسخ دهد:
1 . ریشهها و علل و عوامل پیدایش انقلاب اسلامى . سوگمندانه تمام نظریههایى که در این حوزه وجود دارد، عمدتا به عوامل داخلى توجه مىکنند و از عوامل خارجى غفلت مىورزند و اگر هم به آنها توجه کنند، عطف به عوامل داخلى است . به عبارت دیگر اینکه چرا انقلاب اسلامى در آن شرایط تاریخى و جهانى ویژه به پیروزى رسید، سؤالى است که دیدگاههاى موجود درباره انقلاب اسلامى کمتر به آن پرداختهاند .
2 . چگونگى و مکانیسم پیروزى انقلاب اسلامى . قطع نظر از علل و عوامل پیروزى انقلاب، چگونه این انقلاب به پیروزى رسید؟ شیوه ارتباطات، نحوه سازماندهى و بسیج منابع به چه شکلى انجام گرفت؟ این دومین محور است که باید بررسى گردد .
3 . چرا انقلاب اسلامى پیروز شد؟ آیا انقلاب به صرف مهیا بودن علل و عوامل داخلى و خارجى رخ مىدهد؟ پیدایش زمینههاى یک انقلاب، همیشه به وقوع انقلاب ختم نمىشود; کما این که شرایط مشابهى در کشورهاى دیگر بود، ولى به انقلاب منجر نگردید . از این رو، چرا انقلاب اسلامى در چنان شرایطى به وقوع پیوست؟ به عبارت دیگر چرا از میان ایدئولوژىهاى رقیب، یعنى ناسیونالیسم، لیبرالیسم و مارکسیسم، تئورى ولایت فقیه به پیروزى مىرسد .
4 . اهداف و غایات انقلاب اسلامى کدامند . آسیبشناسى این اهداف در روند تاریخى آن براى انقلاب اسلامى خیلى مهم است .
مسئله مهمى که در خصوص این تبیین وجود دارد، آن است که روششناسى ما در خصوص این تبیین چیست؟ تا چه اندازه روشهاى موجود در علوم انسانى، قادرند به تبیین این انقلاب همت گمارند؟
نوعا سه روش جهت تبیین وجود دارند: پوزیتویسم، هرمنوتیک و رئالیسم . روش اخیر، نحلهاى است که هنوز در ایران جا نیفتاده است . از میان سه روش کدام یک توان تبیین انقلاب ما را دارند؟ علاوه بر این، صفات محقق هم مهم است; یعنى کدام محقق مىتواند به چنین تبیینى همت گمارد . آیا محقق باید صرفا بازیگر باشد یا صرفا ناظر بیرونى و یا ناظر و بازیگر باشد؟ معمولا تئورىهایى که درباره انقلاب اسلامى وجود دارد، از سوى پژوهشگرانى ارایه شده است که بیشتر نقش ناظر داشتهاند، نه نقش بازیگر; افرادى مثل اسکاچپول و تیلى، هیچ کدام در شرایط تاریخى و فرهنگى ما قرار نداشتند . از این رو به نظر من، محقق انقلاب اسلامى باید ناظر بازیگر باشد تا بتواند به تبیین انقلاب اسلامى بپردازد .
این که مىگویم انقلاب اسلامى تئوریزه نشده، منظور آن است که به این سؤالات پاسخ ندادهایم و اگر هم پاسخ دادهایم، یا به لحاظ روششناختى مشکل داشتهایم یا فقط به برخى از آن شش محور، پاسخ دادهایم .
درباره محور اول برخى عقیده دارند که بین توسعه سیاسى و توسعه اقتصادى محمد رضا شاه شکافى ایجاد شد و ناهمگونى برنامههاى وى شامل عرصه سیاست - حتى کسانى که از توسعه اقتصادى او سود مىبردند - نمىشد . این شکاف بتدریج موجى علیه شاه به راه انداخت و در نهایت او را سرنگون کرد .
بعضى دیگر معتقدند ریشههاى انقلاب اسلامى را باید در گسستسنت و مدرنیستم ردیابى کرد . در واقع ایران در فرایند شبه مدرنیسم، دچار نوعى توقف شده بود; یعنى سرمایهدارى پیرامونى - بنابر نظریه سمیر امین - آمده بود و فراماسیونهاى طبیعى را به هم ریخت و بین ایدئولوژى سرمایه داراى با نظریات موجود در جامعه ایران در سطوح مختلف اقتصادى، سیاسى و فرهنگى، تطابقى وجود نداشت .
مسئله دیگرى که در ادامه همین بحث مطرح مىشود، همان نظریه نظام اجتماعى وابسته است . یعنى رژیم براى این که بتواند به آن نظام سرمایه دارى نزدیک شود، نیازمند وضعیتى بود که نظام اجتماعى ایران را به غرب وابسته کند . اگر در گذشته منافع سرمایهدارى توسط چند شرکتخارجى تامین مىشد، در این دوره این شرکتها وافى به مراد نبودند; بلکه مىبایستیک نظام اجتماعى وابسته به وجود مىآمد تا تمام حوزهها را به خود وابسته مىکرد . ابتدا ساختار سیاست را در دوره رضاخان به خود وابسته کردند و از این طریق به غارت سایر منابع روى آوردند . بتدریج این نظام سیاسى وابسته در بین ایرانیان، یک بحران هویتى ایجاد کرد که به انقلاب منتهى شد . به عبارتى دیگر، انقلاب اسلامى، پاسخى بود به لکهدار شدن هویت تاریخى مردم ایران .
اما درباره محور دوم بحث، یعنى چگونگى و مکانیسم پیروزى انقلاب اسلامى، باید عرض کنم یکى از ویژگىهاى مهم این انقلاب سازماندهى مردمى است که توسط مراسم مذهبى و سنتى در ایران انجام گرفت . آنچه در مسئله سازماندهى مهم است زبانى است که مردم را به بسیج فرا مىخواند . زبانى که در انقلاب ایران به کار رفت، زبانى ساده و روان بود که امام خمینى آن را در خطاب به کلیه تودهها به کار مىبرد . امام خمینى به جاى این که همانند تودهاىها از واژه امپریالیزم استفاده کند، شیطان بزرگ را به کار برد . مفهوم شیطان بزرگ بسیار وسیع بود که مىتوانستبر امریکا تطبیق شود . مفاهیمى که این انقلاب به کار مىبرد، داراى پیامى جهانى بود و همه بشر را مخاطب خود مىدانست که مع الاسف بعد جهانى انقلاب اسلامى، مورد غفلت قرار گرفت .
مهمترین محور، محور سوم است که چرا انقلاب، پسوندى اسلامى به خود گرفت و جریان دینى از میان جریانهاى رقیب، به پیروزى رسید . در اینجا بنده عطف به روششناسى رئالیستى سخن مىگویم و آن را کاملتر از روش هرمنوتیک تجربى مىدانم . روش رئالیستى، شما را به جایى مىبرد که مشاهده نمىشود . من بحث نظرى انقلاب اسلامى را در تئورى ولایت فقیه مىدانم . ولایت فقیه علاوه بر این که عامل بسیج منابع و تودهها بود، راه سومى براى بشر محسوب مىشود . در واقع امام خمینى (ره) عطف به ولایت فقیه، بنیان جدیدى را براى مشروعیتسیاسى تعریف کردند . این نه مشروعیتسنتى است و نه مشروعیت مدرن، بلکه پیوندى بین مشروعیتسنتى و مدرن است . تا زمان رنسانس سؤال از مشروعیت، همان سؤال از ویژگىهاى شخصى حاکم بود; یعنى حاکمان باید داراى چه ویژگىها و شرایطى باشند . اما از زمان ماکیاولى به این سو، دیگر بحث از ویژگىهاى حاکم - به تعبیر پوپر - به زباله دان تاریخ انداخته مىشود و سؤال از چگونگى حکومت کردن به میان مىآید . امام خمینى (ره)، به چهار مسئله مهم اشاره کردندکه با بنیادهاى مشروعیتسنتى و مدرن در تئورى ولایت فقیه ارتباط وثیق داشت .
1 . پیوند بین حق و تکلیف . مشروعیت در نزد امام خمینى (ره)، حاوى دو عنصر حقانیت و مقبولیت است . مشروعیت مدرن، دائر مدار مقبولیت است و اشارهاى به حقانیت ندارد، و این یکى از مؤلفههاى راه سوم است که جهان در تاریخ خود هر کدام از دو مبناى مشروعیت را تجربه کرده است و اینک امام خمینى (ره) به عنوان راه سوم، به جمع و پیوند بین این دو همت مىگمارد .
2 . جمع حق فردى و حق اجتماعى . مثلا مارشال حق رفاه، مشارکت و امنیت را از حقوق جامعه مىداند نه حقوق فردى . در فلسفه سیاسى فردگرا، صرفا فرد مشاهده مىشود و جامعه حکم انجمن داوطلبانه را دارد (مثل نظریه جان لاک) ; یعنى دولتباید به حقوق اولیه افراد نظر داشته باشد و از آن تعدى نکند; ولى جامعه دیگر حقى ندارد; چون وراى افراد چیزى به نام جامعه وجود ندارد و جامعه چیزى جز جمع جبرى افراد نیست . در مقابل این نظریه، فلسفه سیاسى جمع گرا وجود دارد که در آن فرد کارهاى نیست .
امروزه حرف از فلسفه سیاسى بینابینى است که آن را «دولت نامحدود بالقوه» مىنامند; یعنى دولت اختیارات بالقوه زیادى دارد، اما بالفعل محدود است . امام خمینى (ره) در نظریه خود بین حقوق فردى و اجتماعى پیوند مىزند .
3 . جمع بین حقوق انسانى و حقوق الهى . در نظریه سیاسى امام خمینى (ره) تنها انسانها واجد حق نیستند، بلکه خداوند هم داراى حق است .
4 . جمع بین ویژگىهاى شخصى حاکم و چگونگى حکومت کردن . این جمع چهارمین ویژگى اندیشه سیاسى امام خمینى (ره) در نظریه ولایت فقیه است . یعنى سعى مىکند تواما به سؤال افلاطون و ماکیاولى در باب مشروعیت پاسخ دهد . چنانکه مىدانید ماکس وبر در بحثسیادتهاى سنتى عقلانى و کاریزماتیک مىگوید: در آروزى سیادتى هستم که حکما واجد ویژگىهاى کاریزماتیک باشند، اما سجایاى دموکراتیک هم داشته باشند . این، همان جمعى که امام خمینى (ره) در نظریه ولایت فقیه پدید آورد .
احیاى خدا در ساحت معرفت، و احیا و تقویت معنویت در ساحت روابط انسانى و اجتماعى، از مهمترین پیامهاى امام خمینى (ره) براى جهان بشریت است که کمتر مورد توجه قرار گرفته است . احیاى خدا در ساحت معرفت، یعنى علم دینى، و این به مفهوم آن است که با علم تجربى و عینیت گرایى، بسیارى از وقایع عالم را نمىتوان تفسیر کرد . آنچه امروزه در تمدن غرب مىبینید، بر مبناى خداکشى در ساحت معرفت است; در حالى که مبناى سنتگرایى، احیاى خدا در معرفت است و این همان تقابل و برخورد سنت و تجدد است که ماهیتا نمىتوانند به گفت و گو بپردازند . احیاى خدا در معرفت دینى، همان چیزى است که انقلاب اسلامى براى بشریتبه ارمغان آورد . در کنار این دستاورد، احیاى معنویت در ساحت روابط انسانى و اجتماعى، دستاورد دیگر امام خمینى (ره) است که منطقا نمىشود آن را از دستاورد قبلى جدا کرد; یعنى نمىشود در ساحت معرفت، خدامحور شویم و در ساحت اجتماعى، توحیدگرا نباشیم .
همه این دستاوردها در متن ولایت فقیه یا نظریه سیاسى امام خمینى (ره) وجود دارد . بر این نکته هم تاکید کنم که این نظریه ریشه در هویت ملى ما و ریشه در تاریخ گذشته ما دارد . همیشه این سؤال ذهن مرا آزار داده است که چرا اعراب به تفکر شورایى رو آوردند و تا نبوت متوقف شدند; ولى ایرانیان شیعه مىشوند؟ فرهنگ ایرانى به دلیل سه خصلت، استعداد شیعه شدن را داشت:
1) یکتا پرستبودن;
2) نگاه سلسله مراتبى به عالم داشتن;
3) اعتقاد به یک فلسفه تاریخ خاص که در دوران باستان فلسفه تاریخ اوستایى شناخته شده است که همان نبرد نیروهاى اهورایى علیه اهریمنى و نقش انسانها در یارى رساندن به نیروهاى اهورایى است .
درباره اهداف داخلى و خارجى انقلاب اسلامى نیز عرض کنم که همه اغراض سیاسى، اقتصادى و فرهنگى انقلاب در قانون اساسى منعکس شده است . در واقع قانون اساسى نمادى از اهداف و آرمانهاى انقلاب ایران است .
اما این که چرا انقلاب تئوریزه نشد و چه کسانى مسئولیت تئوریزه کردن انقلاب اسلامى را بر عهده داشتند، چند علت وجود داشت:
1 . پیروزى زودرس انقلاب، سبب شد تا انقلابیون فرصتخردورزى و تامل در چارچوب انقلاب را نداشته باشند .
2 . تصور غلط از انقلاب اسلامى توسط علما و نگاه تمامیتخواه به دولت دینى و غفلت از نقش و رسالت نقادى از سوى آنها . به عبارتى دیگر خیال علما از دولت دینى راحتشد و برپایى آن را پایان نظارت خود بر آن دانستند . در حالى که دولت دینى همه دین نبود، دولت دینى مىبایست تحت قاعده امر به معروف و نهى از منکر قرار مىگرفت; به ویژه از سوى علما . اهمال در این مسئله مىتوانست آن را به دین دولتى مبدل سازد . ما بعد از انقلاب، بحث امر به معروف و نهى از منکر را به برخورد با منکرات خیابانى تقلیل دادیم; در حالى که این بحثیک نظام تمام عیار حکومتى است .
3 . عدم توجه به ملزومات حکومت دینى از سوى علماى دین و حوزههاى علمیه مهمترین عامل در تئوریزه نشدن انقلاب است . انقلاب وقتى حکومتى مبتنى بر دین تشکیل داد، مىبایست متولیان دین، فقه را براى حل مشکلات جدید دولت دینى سازماندهى مىکردند . نه پژوهشکدهاى در این راستا به وجود آمد و نه روشى براى آن مشخص شد . علاوه بر این تحجر زدایى از فقه حکومتى نیز صورت نگرفت و فقه در هالهاى از تحجر فرو رفت; چیزى که امام خمینى (ره) همواره از آن به عنوان آفت فقه یاد مىکرد .
غیر از تئوریزه نشدن انقلاب، آسیبهاى دیگرى نیز وجود دارد که در ارتباط با آسیب فوق اند . این آسیبها عبارتند از:
یک . جایگزینى پارادایم توسعه به جاى پارادایم انقلاب بعد از جنگ; یعنى پس از جنگ احساس کردیم که انقلاب به پایان رسیده و باید توسعه را جایگزین آن کنیم . انقلاب یک پروژه تمام شده نبود; چون خیلى از اهدافش محقق نشده بود . البته توسعهاى که جایگزین آن کردیم توسعه نبود; توسعهاى که به راه انداختیم، همان توسعه زمان شاه بود که تحت عنوان شبه مدرنیسم توسط آقاى هاشمى رفسنجانى پىگیرى شد . این توسعه اعم از اقتصادى و سیاسى، بیگانه با فرهنگ و هویت، یکسویه و شتابان بود; یعنى در هر دو دوره حتى براى خودشان هم (هاشمى و خاتمى) نامفهوم است چه برسد به مردم، آن هم با خصیصه عجولانه و یکسویه بودن .
دو . بعد از جنگ سعى کردیم به سؤالات جامعه دینىمان، پاسخى غیردینى دهیم . در حالى که انقلاب در کلیتخود سعى مىکرد به مشکلات پاسخى دینى بدهد .
سه . خلط انقلاب اسلامى با سایر انقلابها سومین آسیب است .
چهار . القاى ترمیدور انقلاب، یعنى ما با استناد به کتاب کالبد شکافى چهار انقلاب کرین برینتون، دنبال ترمیدور انقلاب اسلامى گشتیم . برخى از پیش گویىها در جامعهشناسى، خود تحقق بخش است . یعنى همین که گفته مىشود، به وجود هم مىآید، مثل این که شما بر سر کوهى پر از برف قرار بگیرید و بگویید: «بهمن» و سپس بهمن فرو ریزد . صرف این که شما از ترمیدور سخن بگویید، بستر را براى ظهور ترمیدور فراهم کردهاید .
پنج . ورود ایسمهاى سوخته غرب به ایران، مثل مدرنیسم و لیبرالیسم . خود مدرنیسم در غرب مرده است . پستمدرنیسم که تنها دلالت اجتماعى مدرنیسم نبود، پست مدرنیسم بر ذات مدرنیسم دلالت دارد; یعنى دلالت فلسفى مدرنیسم است .
این که اشاره کردید مهمترین آسیب انقلاب اسلامى، تئوریزه نشدن آن و بالتبع عدم تبیین استراتژىهاى بلند مدت آن است، آیا این مشکل انقلاب ایران است و یا این که هر انقلابى که رخ مىدهد، چنین است؟ چون ممکن است گفته شود که انقلابها در شرایطى به وجود مىآیندکه اساسا فرصت تئوریزه کردن نداشته باشند . درباره انقلاب خودمان، زمانى آقاى هاشمى رفسنجانى مىگفت در سالهاى قبل از انقلاب مجادلهاى بود بین انقلابیون مذهبى که آیا باید ایدئولوژى انقلاب را هم اینک بسازیم و به اصطلاح روشن کنیم و بعد وارد عرصه عمل سیاسى و مبارزه شویم و یا این که در روند عمل و مبارزه سیاسى، این ایدئولوژى و استراتژى تدوین خواهد شد، که ظاهرا دیدگاه دوم غالب بر جریانهاى مبارزاتى قبل از انقلاب بوده است . به هر حال سؤال این است که آیا خود انقلاب به لحاظ ویژگى هایى که دارد مبتلا به این مشکل مىشود و یا این که مورد انقلاب اسلامى بنا به ویژگىهاى منحصر به فرد خودش مبتلا به آن شده است؟
دیدگاه دوم را بیشتر مىپسندم، یعنى انقلاب اسلامى ایران به عنوان یک کیس و مورد، داراى چنین مشکلى است . شاید به خاطر این بود که این انقلاب خیلى زود به پیروزى رسید . در عین این که زود پیروز شدن انقلاب اسلامى یک نقطه قوت است که خود عامل مشکل دیگرى هم مىشود . البته خود زود پیروز شدن انقلاب، نیاز به یک تحلیل عمیق دارد که به نظر من ریشه در اندیشه سیاسى امام خمینى (ره) دارد . به گفته اسپریکنز در کتاب فهم نظریههاى سیاسى، نظریهپردازى داراى سه مرحله است:
1) مواجهه با مشکل;
2) تبیین مشکل;
3) ارائه راه حل;
هر سه مرحله را شما در اندیشه امام خمینى (ره) مىبینید . در واقع ولایت فقیه، همان راه حلى بود که امام در مواجهه با مشکل ارائه داد و توانستبا بسیج منابع و نیروها، انقلاب را به سرعتبه پیروزى رساند . با این همه این انقلاب، فرصت تئوریزه شدن را از دست داد، اما توقع این بود که بلافاصله پس از پیروزى، نخبگان فکرى به تئوریزه کردن انقلاب بپردازند که نپرداختند . بخشى از این تئوریزه شدن به خط و اندیشه امام خمینى (ره) مربوط است، که این هم با تاخیر بیستسالهاى، مورد توجه قرار مىگیرد، کارهایى که انجام گرفته نیز چندان مفید نیست .
با توجه به راه حل سومى که گفتید به تدریجبه روش آرمان گرایى نزدیک شدید; در حالى که شما اصرار و علاقه داشتید که به روش رئالیستى سخن بگویید . تازه راه سومى را هم که مىگویید، اختصاص به اندیشه امام ندارد; بلکه بشر در راه سومهاى دیگر مثل بودیسم و عرفان سرخ پوستى هم آن را جست و جو مىکند . از این رو راه سومى که شما گفتید، یک آرزو است که طى بیستسال گذشته مورد توجه قرار نگرفت و بدیلهاى دیگرى به تدریج جا افتادهاند .
منظور من از رئالیسم غیر از رئالیسم خام است . در علوم انسانى سه نحله غالب داریم: پوزیتویسم، هرمنوتیک و رئالیسم . در بحث رئالیسم سعى مىشود که بین دو نحله قبل، یک پیوند برقرار شود . در این روش مدعا آن است که ما یک روایتساختارى داریم که در واقع حکایت از یک امر تاریخى دارد و یک امورى هم داریم به عنوان واقعیات . ما دو سطح رابطه داریم: یکى روابط انتزاعى و دیگرى روابط انضمامى . جهتگیرى روابط انتزاعى، به سمت همان ساختارهایى است که ما نمىبینیم . یک سطح روابط اعدادى هم وجود دارد که عوامل معده آن روابط ساختارى هستند . بحث ما این است که در جامعه دو سطح رابطه وجود دارد: یکى رابطه انتزاعى که فقط با نظریهپردازى فیلسوفى به دست مىآید و یکسرى هم روابط اعدادى داریم . این عوامل به شرایط تجربى بر مىگردند . انقلاب اسلامى اگر به پیروزى رسید، صرفا به علت توسعه نامتوازن یا فقدان توسعه نبود، بلکه چیز دیگرى بود; یعنى یک شرایط ساختارى بود که امام خمینى (ره) از آن به خوبى استفاده کرد . امام در این جا، به عنوان یک نظریه پرداز چنین نکرد، البته این به مفهوم آن نیست که امام اندیشهاى را نداشته است، منظور من از روش رئالیستى آن است که بیاییم جوهر و حاق اندیشه امام را دریابیم و اسیر تجویزاتى که بنا به مقتضیات زمان صادر شده، نشویم .
پىنوشت:
×قسمتى از این گفتوگو، سخنرانى دکتر افروغ در دفتر همکارى حوزه و دانشگاه است و بخش پرسش و پاسخ آن نیز حاصل دو جلسه گفتوگوى آقایان محمد باوى و عبدالوهاب فراتى و سید محمد على حسینى زاده مىباشد .