آرشیو

آرشیو شماره ها:
۵۷

چکیده

متن

در بخش نخست این پژوهش، با اشاره به سابقه سعد در پذیرش اسلام و نیز نقش نظامى او در دوران فتوحات در جبهه هایى مانند قادسیه و نهاوند و هم چنین عضویت او در شوراى شش نفرى، به موضع گیرى هاى او در برابر امیرمؤمنان در عصر سه خلیفه، پرداختیم و با تکیه بر شیفتگى او نسبت به «ثروت» و «قدرت» انگیزه هاى او را تحلیل و بررسى کردیم.
اینک در این بخش، موضع گیرى هاى او را در برابر امیرمؤمنان(علیه السلام) در زمان خلافت آن حضرت، بهویژه در جنگ هاى سه گانه، بررسى و گزارش هاى مورخان را در این باب نقد مى کنیم.
مواضع سعد بن ابى وقاص در برابر امیرمؤمنان(علیه السلام)
در خلافت امام على(علیه السلام)
پس از قتل عثمان مردم مستقیماً به سراغ امام على(علیه السلام) آمدند، ولى ایشان قبول نکرد تا این که با اصرار و پافشارى مردم، امام خلافت را پذیرفت و این یک پارچه بودن خروش مردم به سمت امام، فرصت و مجالى براى دیگر صحابه، از جمله سعد و طلحه و ... باقى نگذاشت که خود را به عنوان نامزد خلافت معرفى کنند. با این حال، سیف بن عمر روایتى نقل مى کند که طبق آن، مردم به سعد روى آورده و از وى درخواست قبول خلافت کردند: «پس از کشته شدن عثمان، پنج روز «غافقى بن حرب» امیر مدینه بود، در حالى که مردم در جستوجوى کسى بودند که خلافت را بپذیرد و نمى یافتند. مردم نزد على رفتند ولى او از آن ها پنهان مى شد و به بعضى باغ هاى مدینه مى رفت ... بعد از آن، کسى را نزد سعد فرستادند و گفتند تو از اهل شورا بودى، درباره تو هم سخن شده ایم، بیا تا با تو بیعت کنیم. سعد نیز در پاسخ گفت: من و ابن عمر از خلافت بدوریم و به هیچ وجه حاجت بدان نداریم».1
این روایت از نظر دلالت و سند، مخدوش است.
نقد دلالت: ابن روایت از لحاظ متن و محتوا غیر قابل قبول است، زیرا طبق آن چه گفته شد، سعد اندیشه خلافت را در ذهن خود مى پروراند و در اندک موقعیتى اندیشه خود را به مرحله اجرا مى گذاشت، مانند بیعت بنى زهره (قبیله سعد) با وى بعد از وفات پیامبر،2 هم چنین در اواخر عمر ابوبکر به همراه بعضى از صحابه قصد به دست گیرى خلافت را داشت.3 علاوه بر این دو گواه، خود سعد نیز به این مهم تصریح مى کند. او مى گوید: «گمان نمى کنم این (على) بیشتر از من مستحق خلافت باشد چرا که من نیز جنگ جو مى باشم».4
طبق شواهد یاد شده، نمى توان پذیرفت که سعد گفته باشد که «به هیچ وجه به خلافت نیاز نداریم» چرا که این جمله با روح و تاریخ زندگى سعد تناقض دارد.
نقد سند: این روایت را فقط سف ین عمر نقل کرده که نزد علما ضعیف و به عنوان دروغ پرداز مطرح مى باشد. یحیى بن معین وى را تضعیف مى کند و درباره وى مى گوید: «یک فلس بهتر از سیف است»5 که کنایه از بى ارزش بودن احادیث سیف است. ذهبى مى گوید: «سیف بن عمر از اشحاص مجهول، حدیث نقل مى کند».6 باز ذهبى و ابن حجر عسقلانى مى گویند: «حدیث سیف، ضعیف است بالاخص در تاریخ».7 هم چنین شخصیت هاى بزرگ از از اهل سنت، سیف و احادیث وى را ضعیف دانسته و بدان عمل نمى کنند، از جمله ابو داود،8 ابو حاتم رازى،9 ابن حبان،10 ابن عدى،11 عقیلى12 و ابن حجر عسقلانى13 و ... .
همان گونه که بیان شد، سیف و احادیثى که نقل مى کند، ضعیف است و عمل نکردن علما به احادیث وى گواه بر این مدعاست، چرا که سیف یکى از افسانه سرایان و دروغ پردازان در عرصه حدیث و تاریخ است،14 لذا به احادیث وى عمل نمى شود.15 پس روایت سیف به افسانه بیشتر شبیه است تا واقعیت!
اما این که چرا مردم به طرف سعد نیامدند، در جایى به این مطلب تصریح نشده است، ولى آن چه از تاریخ زندگى سعد به دست مى آید این است که مردم در آن زمان از حکومت عثمان ناراضى بودند و شورش مصریان و کوفیان ناراحتى و نارضایتى مردم مدینه را نیز تحت الشعاع قرار داده و آن را بالفعل کرده و باعث شد همگى علیه عثمان شورش کنند. در این میان، دفاع از عثمان همچون سد متزلزلى در مقابل دریایى خروشان بود، به گونه اى که هر فردى از او دفاع مى کرد به سرنوشت عثمان دچار مى شد. سعد نیز از کسانى بود که از عثمان دفاع مى کرد چنان که در تاریخ نام وى به عنوان یکى از متعصّبین عثمان ثبت شده است ـ 16 بنابراین، با این وضعیت، دیگر جایى براى روى آوردن مردم به وى نبود. علاوه براین، عدم لیاقت سعد براى ولایت کوفه و نارضایتى مردم از وى در اداره کردن آن جا و سوء مدیریتش نیز که منجر به برکناره جنجالى وى از کوفه شد،17 مى تواند دلیلى بر عدم روى آوردن مردم به سوى او باشد.
مواضع سعد نسبت به امام
1ـ بیعت نکردن با امام
اکثر قریب به اتفاق مورخان و محدثان شیعه و سنى این مطلب را گزارش کرده اند که بعد از بیعت طلحه و زبیر با امام، سعد را آوردند و گفتند: «با على بیعت کن»، او گفت: «بیعت نمى کنم تا این که همه مردم بیعت کنند.»18 و این چنین از بیعت با امام سرپیچى کرد، چنان که مسعودى مى نویسد: «سعد، اسامة بن زید، عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه، از جمله کسانى هستند که از بیعت با على خوددارى کرده و از «قُعّادِ عن البیعه» مى باشند و على بن ابى طالب از آنان اعراض کرده است».19
اما این که آیا سعد بعداً با امام بیعت کرد یا این که تا آخر به تخلف خود ادامه داد، سؤالى است که پاسخ آن در بحث «تأخیر سعد در بیعت» بررسى خواهد شد.
البته بعضى مؤلفان شرح حال و تراجم، منکر اصل قضیه هستند و مى گویند که در همان لحظه، سعد را آوردند و بدون هیچ تأمل و درنگى با امام بیعت کرد. برخى دیگر نیز در گزارش خود درباره کسانى که از بیعت با امام خوددارى کردند، نام سعد را حذف کرده و برخى هم اصل واقعه را نقل و قبول کرده، ولى آن را توجیه مى کنند. اینک گزارش آن ها را نقل و بررسى مى کنیم.
گزارش ابن عبدربّه
ابن عبدربّه روایتى نقل مى کند که در آن چنین آمده است: «على بعد از کشته شدن عثمان، سراغ طلحه و زبیر و سعد را گرفت، بعد از آن که آن ها آمدند نخستین شخصى که با وى بیعت کرد طلحه بود و بعد سعد با على بیعت کرد».20
ظاهر روایت این است که سعد بدون درنگ و تأمل، بعد از طلحه و زبیر با امام بیعت کرده است اما محتواى این روایت مقبول نیست و شاذ است و در مقابل گزارش و نقل مشهور نمى توان به آن استناد کرد.
از نظر سند نیز ضعیف است، زیرا سلسله سند روایت از این قرار است: «یعقوب بن عبد بن شهاب زهرى» و محمد بن عیسى دمشقى و یعقوب بن عبدالرحمن هر دو ضعیف مى باشند. ابو حاتم رازى درباره محمد بن عیسى مى گوید: «حدیث وى نقل مى شود، ولى بدان عمل نمى شود».21 ابن حبّان در مورد علت ضعف او مى گوید: «محمد بن عیسى دمشقى، مدلّس مى باشد».22
جالب این است که ابن حبّان براى نمونه تدلیس محمد بن عیسى، به همین روایت مورد بحث استناد کرده و مى گوید که وى اصلا به طور مستقیم از ابن ابى ذئب روایت نقل نکرده است. در واقع محمد بن عیسى، این روایت را با واسطه اسماعیل بن یحیى بن عبیدالله نقل کرده و چون اسماعیل ضعیف مى باشد او را از سند حدیث حذف کرده است».23
علماى رجال اهل سنت، سخن ابن حبّان را تأیید کرده و این روایت را نیز تضعیف شمرده اند، از جمله ابن عدى،24 عقیلى،25 ابن حجر عسقلانى،26 مِزّى،27 ذهبى،28 حاکم ابواحمد.29هم چنین ابن حجر وى را خاطى در نقل حدیث و قَدَرى مذهب معرفى مى کند.30
یعقوب بن عبدالرحمن نیز به خاطر نقل حدیث از محمد بن عیسى تضعیف شده است، چنان که خطیب بغدادى مى گوید: «در حدیث وى، وَهْم زیادى وجود دارد».31
توجیه ابن عبدالبر قرطبى، ابن حجر عسقلانى و ذهبى
این عده و همفکران ایشان که شرح حال و تراجم نگاشته اند، بدون هیچ اشاره اى به عدم بیعت سعد، براى توجیه آن، از دوران امام با تعبیر فتنه یاد کرده و بدین سان کناره گیرى سعد را امرى کاملا روا و صحیح جلوه داده اند32 که نقد این مطلب خواهد آمد.
گزارش دِمْیَرى
وى به دلیل مشهور بودن خوددارى عده اى از بیعت، آن از انکار نکرده و اصل مطلب را ذکر مى کند، که «عده اى از بیعت با على سرباز زده و با او بیعت نکردند» ولى نام سعد را در میان این عده ذکر نمى کند. علاوه بر این، صدر و ذیل کلام را به گونه اى تنظیم مى کند که به مخاطب چنین القا مى شود که سعد از متخلفان نبوده است: «هنگام بیعت با على همگى به مسجد آمدند، طلحه و زبیر و سعد بن ابى وقاص و دیگر بزرگان نیز حضور یافتند. نخستین شخصى که با او بیعت کرد، طلحه و زبیر بود، سپس مردم و مهاجران و انصار به ترتیب با ایشان بیعت کردند و فقط «عده اى» از بیعت کردن با او خوددارى کردند که على نیز آن ها را اجبار بر بیعت نکرد...».33
گزارش ابن خلدون
ابن خلدون مى گوید: «وقتى عثمان کشته شد مردم در شهرها پراکنده بودند، لذا نتوانستند با على بیعت کنند، اما آن هایى که با على بودند بعضى از آن ها بیعت کردند، بعضى از آن ها نیز بیعت نکردند تا این که همه مردم جمع شوند و با على بیعت کنند، مانند سعد».34 چنان که ملاحظه مى شود ابن خلدون نیز این رخداد را به گونه اى بیان مى کند که گویا عمل سعد امرى کاملا روا و به جا بوده است.
در نقد سخن ابن خلدون باید گفت توجیه وى با واقعیات سازگار نیست، چرا که اساساً مردم تا تعیین خلیفه پراکنده نشدند، مخصوصاً شورشیان که نقش آن ها تعیین کننده بود و هنوز در مدینه حضور داشتند. پس ادعاى پراکندگى مردم بعد از قتل عثمان مقبول نیست. دیگر این که پراکنده بودن مردم دلیلى بر عدم بیعت سعد نمى باشد، چرا که اولا: در آن زمان معمول و رسم بوده که با بیعت حاضرین در مدینه خلافت مشروعیت مى یافت، چنان که در مورد خلفاى قبلى چنین بود، ثانیاً: برفرض صحت کلام ابن خلدون، سعد نباید در سقیفه با ابوبکر بیعت مى کرد، زیرا هنوز مردم مناطق دیگر و بسیارى از حاضرین در مدینه بیعت نکرده بودند، در حالى که سعد چنین نکرد و بدون تأمل با ابوبکر بیعت کرد، پس توجیه ابن خلدون، نه تنها براساس مستندات تاریخ، سخن درستى نیست، بلکه با سیره عملى زندگى سعد نیز همخوانى ندارد.
2ـ تأخیر سعد در بیعت با امام
همان گونه که قبلا بیان شد، سؤالى که مطرح است این است که آیا سعد پس از تردید و تأمل در بیعت کردن، با امام بیعت کرد یا نه و به تخلف خود ادامه داد؟ در پاسخ به این سؤال باید گفت که با توجه به نقل هاى یاد شده، مسلّم این است که سعد در اوایل خلافت حضرت على، با ایشان بیعت نکرد، اما سؤال این است که این تخلف را تا آخر ادامه داد یا این که بعدها با امام بیعت نمود؟
از گزارش شیخ مفید و ابن ابى الحدید استفاده مى شود که سعد و بعضى دیگر بعدها با امام بیعت کردند. شیخ مفید مى نویسد: «وقتى که سعد و عده اى از یارى کردن امام در جنگ جمل خوددارى کردند، امام به آنان چنین فرمود: «الستم على بیعتى; آیا هنوز بر بیعتم استوار هستید؟» در پاسخ گفتند: بله، بعد امام فرمود: «چه چیزى باعث شده که مرا یارى نکنید...» بعد امام در نهایت به آنان چنین فرمود: «لیس کل مفتون مُعاتب، الستم على بیعتى؟» در جواب گفتند: بله. امام به آنان گفت: «انصرفوا فسیغنى الله تعالى عنکم; بروید، خداوند مرا از شما بى نیاز خواهد کرد!».35
ابن ابى الحدید نیز مى نویسد: وقتى على(علیه السلام) آن ها را به جنگ دعوت کرد، عذر آورده و شرکت نکردند. امام به آن ها گفت: آیا بیعت مرا انکار مى کنید؟ در جواب گفتند: خیر، اما نمى جنگیم! امام در پاسخ به آنان گفت: اگر بیعت کرده بودید مرا همراهى مى کردید.36
در یک جمع بندى مى توان چنین گفت: اولا: سعد بن ابى وقاص و بعضى دیگر از صحابه در بیعت با امام على تأخیر کردند، ثانیاً: به آن بیعتى که با تأخیر صورت گرفت نیز پاى بند نبودند، چرا که اگر بیعت آنان واقعى بود باید امام را در جنگ ها همراهى مى کردند; همان گونه که سایر خلفا را از جمله در فتوحات و دفاع از خلیفه سوم و ... یارى کردند.
در نامه ابوجعفر منصور، خلیفه عباسى، در جواب نامه محمد بن عبدالله (که از بنى الحسن بوده و قصد قیام علیه حکومت بنى عباس را داشت) نیز به عدم بیعت سعد اشاره شده است: «... سعد از بیعت با على خوددارى کرد و در خویش را به روى وى بست اما پس از وى با معاویه بیعت کرد.»37 طبق این نامه، سعد از بیعت با على(علیه السلام) تا آخر خوددارى کرده است. البته در این باره دو احتمال وجود دارد:
1ـ شاید بتوان گفت مراد از بیعت نکردن، بیعت واقعى است; یعنى سعد ظاهراً بیعت کرده، ولى عملا به بیعت خود پاى بند نبوده است، 2ـ اشاره دارد به بیعت نکردن در روزهایى که مردم با على بیعت مى کردند. به هر حال، آوازه تخلف سعد صحابى و پاى بند نبودن وى به بیعت، منحصر به همان دوران نبوده، بلکه به ابوجعفر منصور عباسى نیز رسیده است!!
اما این که چرا سعد براى بیعت تأخیر کرده است شاید بتوان گفت که چون سعد از یک طرف خود را به عنوان یکى از کاندیداهاى خلافت و شریک در آن مى دانست و از طرفى هجوم مردم را به طرف على(علیه السلام) که از اعضاى شوراى شش نفره بود مشاهده کرد، براى سعد بسیار گران آمد لذا با تأخیر و درنگ بیعت کرد. از طرف دیگر مى توان گفت بیعت سریع طلحه و زبیر که از اعضاى شوراى شش نفره بودند سعد را در محذور قرار داد و براى حفظ مقام و موقعیت اجتماعى خود، پس از تأخیر و تردید، بیعت کرد.
3ـ عدم همکارى سعد با امام در جنگ هاى سه گانه
پس از قتل عثمان، در برابر دو گرایش شیعى(پیروان على(علیه السلام)) و عثمان (طرفداران عثمان)، گرایش سومى نیز وجود داشت که مربوط به «قاعدین» بود. برخى از نویسندگان این گروه را با دو اسم و دو گرایش مختلف مى شناسند: یکى گروه «حُلَیْسیّه»; کسانى که مى گفتند در زمان فتنه، پلاس خانه خود باشید، آن ها هر دو گروه را گمراه و جهنمى مى دانستند و «قعود» از جنگ را «دین» و «دخول» در آن را فتنه مى دیدند. عبدالله ابن عمر، محمد بن مسلمه و سعد بن ابى وقاص جز این گروه بودند. گروه دوم از اهل قعود، معتزله بودند که عقیده داشتند در واقع، یکى از این دو گروه، برحق، و دیگرى بر باطل است، اما بر آنان روشن نیست که کدام یک بر حق اند. ابوموسى اشعرى، ابوسعید خدرى و ابومسعود انصارى در این دسته بودند.38
در کتاب هاى تاریخى درباره سعد و جنگ جمل به صورت مجمل و گذرا بحث شده است، ولى شیخ مفید در این باره مى فرماید: «امام على(علیه السلام) خطاب به سعد، محمد بن مسلمه، اسامة بن زید و عبدالله بن عمر فرمود: درباره شما چیزهایى شنیدم که در مورد شما ناپسند مى دانم، آیا بر بیعتم استوار هستند؟ همگى گفتند: آرى. امام فرمود: پس به چه دلیل مرا در این نبرد همراهى نمى کنید؟ سعد در پاسخ چنین گفت: من به این دلیل در این نبرد شرکت نمى کنم که مى ترسم شخصى را که مى کشم مؤمن باشد، اگر به من شمشیرى بدهى که مؤمن را از کافر بازشناسد همراه تو مى جنگم!»
امام در پایان به آنان چنین فرمود: «لیس کُلُّ مَفْتون مُعاتَب الستم على بیعتى؟» همگى جواب دادند: آرى. امام فرمود: «انصر فوا فَسَیُغنى الله تعالى عنکم.»39 واضح است که این سؤال و جواب امام براى آگاهى دادن و بیدار کردن آنان نبوده است، چرا که آنان از صحابه سابقین بوده و به فضایل امام على(علیه السلام) واقف بودند، بلکه این سؤال و جواب براى این است که امام درون آنان را نسبت به خویش آشکار سازد و به همگان بفهماند که بیعت واقعى از طرف آان انجام نشده و اگر بیعتى نیز بوده (که با تأخیر انجام شد) بیعت صورى و نمادین بوده است.40
دعوت سعد به همکارى توسط معاویه
معاویه پیش از جنگ صفین طى نامه اى، سعد را به همکارى دعوت کرد و به وى چنین نوشت: «شایسته ترین مردم براى کمک به عثمان شوراى قریش بود، آنان او را برگزیدند و بر دیگران مقدم داشتند، طلحه و زبیر به کمک او شتافتند و آنان همکاران تو در شورا و همانند تو در اسلام بودند، ام المؤمنین(عایشه) نیز به کمک او شتافت، شایسته تو نیست که آن چه را آنان پسندیده اند مکروه و ناپسند بشمارى و آن چه را آنان پذیرفته اند ردّ کنى، ما باید خلافت را به شورا باز گردانیم».
سعد در پاسخ نوشت: «عمر بن خطاب افرادى را وارد شورا کرد که خلافت براى آنان جایز بود، هیچ فردى از ما برخلافت شایسته نبود مگر این که ما بر خلافت او اتفاق کنیم، اگر ما فضیلتى را دارا بودیم على نیز آن را دارا بود ضمن آن که على داراى فضایل بسیارى است که در ما نیست، و اگر طلحه و زبیر در خانه خود مى نشستند بهتر بود. خدا ام المؤمنین را براى کارى که انجام داد بیامرزد».41
برخى محققان براین باورند که هدف معاویه از این نامه و سایر نامه ها به شخصیت هاى بى طرف، از جمله عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و ... جلب نظر آنان بود که نه در جبهه على بودند و نه در جبهه معاویه. آنان در مدینه و مکه افراد متنفذ و مورد احترام بودند و جلب نظر آنان ملازم با ایجاد کانون مخالفت در دو شهر مکه و مدینه بود که مرکز شورا و ثقل گزینش خلیفه اسلامى به شمار مى رفتند.42
با این وصف، آشکار است که در این نامه، سعد خلافت را از آن خود مى دانست چرا که مطرح شدن آن در شورا روزنه امیدى براى خلافت وى بود و این شورا سبب شده بود که حتى سعد گمان کند که براى خلافت اهلیت کامل دارد،43 البته با توجه به این که سایر اعضاى شورا غیر از امام على(علیه السلام) از صحنه سیاست خارج شده بودند.
به هر حال، سعد خلافت را حق خود مى دانست، زیرا در نظر وى حضرت على مشکل داشت و دیگران و بقیه اهل شورا نیز از دنیا رفته بودند و تنها سعد باقى مانده بود، لذا این گونه با معاویه سخن گفت. پس عدم همکارى سعد با معاویه به دلیل وفادارى وى به امام نبوده، بلکه به خاطر رسیدن به قدرت و عدم صلاحیت معاویه براى خلافت بوده است.
در جنگ صفین نیز زمانى که امام، مردم را براى نبرد با معاویه آماده مى ساخت، سعد بن ابى وقاص و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه بر امام وارد شدند. امام به آن ها فرمود: «راجع به شما چیزهایى شنیده ام، آن ها را براى شما نمى پسندم». سعد (همان جوابى را که نسبت به شرکت نکردن در جنگ جمل به امام داد در این جا تکرار کرد و) گفت: «آن چه به گوش تو رسیده درست است، شمشیرى به من بده که جدا کننده بین مسلمان و کافر باشد، آن وقت من در کنار تو خواهم جنگید!»44 و بدین ترتیب هنگامى که امام، آماده نبرد با معاویه شد، همگى وى را یارى کردند، به جز سعد و ابن عمر و محمدبن مسلمه.45
جالب این است که هاشم بن عتبه معروف به هاشم مرقال که یک چشم خود را در فتوحات از دست داده بود و از فداکارترین یاران امام على(علیه السلام) بود که در صفین به شهادت رسید، برادرزاده سعد بود و برخلاف مواضع سعد که در شمار قاعدین بود، با اعتقاد کامل در کنار امام ایستاد تا به شهادت رسید.46
سعد در جنگ نهروان نیز با امام على(علیه السلام) همکارى نکرد. با این که خود سعد از پیامبر شنیده بود که امام على با خوارج نبرد مى کند و شیطان ردهة، یعنى ذوالثدیه را مى کشد.47
اما در خصوص حکمیت، میان مورخان اختلاف است که آیا سعد هنگام حکمیت حضور داشته است یا خیر؟ برخى مى گویند که وى در آن جا حضور نداشته، زیرا بعد از تخلف از جنگ صفین، به منطقه اى که به بنى سُلَیم تعلق داشت رفت و به بهانه کناره گیرى، اخبار و حوادث را بهوسیله فرزندش عمر بن سعد، دنبال مى کرد. وقتى ماجراى حکمیت ابوموسى و عمرو بن عاص پیش آمد، عمربن سعد نزد پدرش آمد و قضیه را بازگو کرد و به وى گفت: این بهترین فرصتى است که مى توانى خلیفه شوى، ولى سعد که از اوضاع خبر داشت موقعیت را مناسب ندید و اندیشه خلافت خود را مطرح نکرد.48
در نقل دیگر آمده است: وقتى عمربن سعد پدرش را از اوضاع حکمیت آگاه ساخت و سعد موقعیت را مناسب ندید، به پسرش گفت: از پیامبر شنیدم که فرمود: «ان الله یحب العبد التقى الغنى الخفى».49
اما برخى دیگر از مورخان براین باورند که سعد در ماجراى حکمیت حضور داشته و گواه براین مدعا را، گفتوگوى سعد با ابوموسى مى دانند، چرا که پس از حکمیت، سعد ابوموسى را سرزنش کرد.50
با استفاده از این دو نقل مى توان به نکته هاى زیر اشاره کرد:
1ـ ظاهراً بین این دو نقل تاریخى منافاتى وجود ندارد، بدین صورت که نقل اول به حوادث قبل از حکمیت اشاره دارد و نقل دوم به حوادث بعد از حکمیت. گواه بر این مطلب این است که از سعد و دیگر صحابه براى حضور در حکمیت، از سوى معاویه دعوت به عمل آمد، ولى سعد در پاسخ چنین گفت: «من بیش از دیگران مستحق خلافت هستم، لذا در این امور که فتنه هستند شرکت نمى کنم».51 و بدین سان خود را از جریان حکمیت کنار کشید.
با این بیان روشن مى شود که سعد در جلسه حکمیت حضور پیدا نکرد، چنان که بلاذرى مى گوید: «آن چیزى که از لحاظ تاریخى ثابت است این است که سعد در جلسه حضور پیدا نکرد».52 اما بعد از جلسه، نزد ابوموسى رفته و او را سرزنش مى کند.
2ـ چنان که گذشت، سعد اندیشه خلافت را در ذهن خویش مى پرورانید و در کمین شکار فرصتى بود تا اندیشه خود را عملى سازد، و به همین منظور پسرش را مأمور ساخته بود تا اخبار حکمیت را براى او بیاورد. از ظاهر نقل تاریخى به دست مى آید که عمر بن سعد نیز از اندیشه پدرش آگاه بوده لذا به پدرش مى گوید: «هم اکنون فرصت مناسبى براى در دست گرفتن قدرت مى باشد.» و سعد در پاسخ مى گوید: «اکنون فرصت مناسبى نیست».
3ـ با توجه به کشف انگیزه اصلى سعد از روانه ساختن عمربن سعد به دومة الجندل و کسب اخبار حکمیت، این نکته به دست مى آید که استفاده سعد از حدیث پیامبر (ان الله یحب العبد التقى الغنى الخفى) استفاده ابزارى بوده و براى مخفى نگه داشتن انگیزه اصلى (به دست گیرى خلافت) بوده است.
گفتنى است که شعار سعدبن ابىوقاص براى کناره گیرى از امام على(علیه السلام) در جنگ ها این بود: باید به من شمشیرى داده شود تا مؤمن را از کافر جدا کنم، چرا که من نمى دانم مؤمن را مى کشم یا کافر را. این جمله، نخستین بار توسط سعد در قضیه شورشیان بر ضد عثمان و گفتوگوى عمار و سعد گفته شد و سعد این جمله را دلیلى براى همکارى نکردن با شورشیان مطرح کرد. و ظاهراً سعد در مقاطع گوناگون از این جمله استفاده کرده به گونه اى که شعار سعد براى توجیه کناره گیرى وى از همکارى با امام شد، چنان که در نقلى آمده است: پسرش عامر نزد سعد آمد و پدرش را به همکارى با امام دعوت کرد که در پاسخ به عامر گفت: «پسرم، آیا مرا دعوت به فتنه مى کنى؟ آیا مى خواهى سردسته این فتنه باشم؟ به خدا این کار را نمى کنم مگر این که شمشیرى داشته باشم که هرگاه خواستم با آن مسلمى را بزنم مرا آگاه کند و اگر خواستم کافرى را بکشم او را بکشم. از پیغمبر شنیدم که مى گفت: خداوند بنده اى را که غنى و کناره گیر و متقى است دوست دارد.»53 و در جاى دیگر مى گوید: من وارد این فتنه نمى شوم تا این که به من شمشیرى بدهید که چشم و دهان داشته باشد و هنگام جنگیدن و کشتار به من بگوید این فرد کافر است تا او را بکشم یا این شخص مؤمن یا مسلم است و او را نکشم».54این جمله ها در نقل هاى مختلف بر زبان سعد جارى شده است.
همان گونه که گفته شد توجیه سعد بر عدم همکارى با امام این بود که شمشیرى به من بدهید که مؤمن را از کافر باز شناسد این جمله سعد که در مقاطع گوناگونى گفته بود، دستاویزى براى معاویه شده بود و بدین وسیله، سعد را مسخره مى کرد. ابن فوطى شیبانى مى نویسد: «بعد از ماجراى مصالحه، سعد نزد معاویه رفت. معاویه به او گفت: «سلام بر کسى که حق را نمى شناسد تا از آن پیروى کند و باطل را نیز نمى شناسد تا از آن دورى کند» سعد در پاسخ گفت: تو مى خواستى من با تو علیه على بجنگم، در حالى که از پیامبر شنیدم که به دخترشان فرمود: تو از جهت پدر و شوهر از بهترین مردم هستى».55
با این حال، سعد بن ابى وقاص مساعدت هر یک از دو طرف (على و معاویه) را مساعدتى بر فتنه مى انگاشت و پایان آن را آتش مى دانست، ولى در عین حال، موقعیت على را بر معاویه کاملا ترجیح مى داد و در اشعارى که سرود و فرزندش (عمر بن سعد) نیز آن را شنید على را ستود و معاویه را نکوهش کرد و گفت:
و لو کُنْتُ یوماً لا مُحالَة وافِداً *** تَبِعُ علیاً و الهوى حیث یَجعل
«این بنا باشد که روزى به این امر اقدام کنم از على پیروى مى کنم، آن جا که او تمایل نشان دهد».
برخى از معاصران در نقد سخن سعد چنین گفته اند: در کور دلى او همین بس که پیروى از امامى را که امامت و پیشوایى او در غدیر خم بر همگان روشن شد و پس از قتل عثمان کلیه مهاجران و انصار با او بیعت کردند، دخول در فتنه مى پندارد.56
در این جا ذکر دو نکته، ضرورى است:
نکته اول: این که درباره تأخیر بیعت سعد و از طرف دیگر پاى بند نبودن به بیعت و شرکت نکردن در جنگ هاى سه گانه امام على باید گفت که تفکرى در میان سعد و اتباع او وجود داشت که بهانه اى براى همراهى نکردن امام در جنگ ها بود. تفکر التقاطى آنان این بود که «ما بیعت برخلافت على کرده ایم نه بیعت بر همراهى در جنگ ها». به دیگر سخن در تفسیر معناى بیعت، تفصیل داده و تفکیک کرده بودند. این تفکر ناشى از تفسیر نادرست معناى «بیعت» بوده است. گواه بر این مطلب این است که وقتى امام على آنان را به نبرد دعوت مى کند آنان عذر مى آورند و امام در جواب آن ها مى گوید که اگر بیعت کرده بودید باید مى جنگیدید.57 از این گفتوگو و گفتوگوهاى دیگر معلوم مى شود این تفکر در میان آنان بوده و از امام با این جمله ها خط بطلان بر این تفکر مى کشد.
نکته دوم: این که یکى از اهداف مهم اعتزال و کناره گیرى سعد و عدم همراهى وى با امام (با توجه به این که وى نیز خواهان منصب خلافت بود و هم چنین یکى از سرداران فتوحات و ... و آشنا با فنون جنگ و رزم آورى و شخصیتى کاملا جا افتاده و مقبول اجتماعى و از صحابه سابقین بود) این بوده است که از این اعتزال و کناره گیرى به عنوان تاکتیک و ترفندى براى در آستانه سقوط قرار دادن حکومت نوپاى امام على استفاده کند، چرا که به صحنه نیامدن شخصیت هایى مانند سعد که چهره اى نظامى و جنگ آور58 و کار آمد بود، مى توانست حکومت امام على را در آستانه سقوط قرار دهد.
از طرف دیگر، جنگ جمل و از آن مهم تر جنگ صفین که معاویه با حکومتى که پایه هاى آن در شام محکم و استوار شده بود و لشکرى با آرایش کاملا نظامى و قدرت تمام قصد براندازى حکومت نوپاى علوى را داشت، سعد را در این اندیشه فرو برد که على در این نبردها از بین مى رود و خویش را که تنها بازمانده شوراى شش نفره خلیفه دوم مى دید، به عنوان خلیفه مسلمانان اعلام کند و مردم با وى بیعت کنند البته خطرى که سعد را تهدید مى کرد این بود که اگر معاویه پیروز میدان مى شد و على را از بین مى برد مى توانست ادعاى خلافت کند سعد به این جریان نیز توجه داشت، لذا قبل از جنگ صفین زمانى که معاویه به کسانى که على را همراهى نکرده بودند (از جمله سعد) نامه نگارى مى کند و آنان را به بهانه انتقام از خلیفه سوم به جنگ علیه على دعوت مى کند، سعد در پاسخ خود به معاویه به این نکته تصریح مى کند که اگر بنا باشد شخصى خلیفه شود و صلاحیت خلافت داشته باشد، اعضاى شوراى شش نفره مى باشند، و من و على بازماندگان آن شورا هستیم، پس تو (معاویه) نیز نباید به فکر خلافت مسلمانان باشى. بنابراین، جنگ صفین نیز که با قضیه حکمیت همراه شد نقطه مجهولى را براى سعد بهوجود آورد که وى را به مخاطره انداخت و نگرانى هاى وى را بیشتر کرد، به گونه اى که در بیرون از شهر از دور، اخبار حکمیت را توسط پسرش(عمربن سعد) پى گیرى مى کرد و در ریز جزئیات آن قرار مى گرفت تا آن که قضیه حکمیت و نیرنگ عمروبن عاص که معاویه را خلیفه اعلام کرد تمامى معادلات سعد را به هم ریخت. لذا وقتى بعد از این قضایا نزد معاویه رفت وى را «پادشا» خطاب کرد نه «امیرالمؤمنین».59 پس شاید بتوان گفته قضیه اعتزال و کناره گیرى سعد و پیروان وى، «جریانى خزنده» بود براى در آستانه سقوط قراردادن حکومت امام على و به دست گرفتن منصب خلافت.
حب خلافت، علت کناره گیرى سعد
با توجه به تأخیر سعد در بیعت با امام و بیعت شکنى و عدم همراهى امام در جنگ هاى سه گانه سؤال این است که چرا سعد چنین مواضعى را نسبت به امام على اتخاذ کرد و در قبال سایر خلفا این گونه عمل نکرد؟ با توجه به توضیحات گذشته درباره لغت «ضِغنه» در خبطه شقشقیه، اگر کینه سعد را نپذیریم دست کم حسادت وى را پذیرفتیم و در این جا نیز همان حسادت را علت کناره گیرى سعد مى دانیم، چنان که امام به عمار فرمود: «اما سعد، فحسودٌ».60
هم چنین شیخ مفید به نقل از بعضى علما علت تخلف و کناره گیرى سعد از امام على را حسادت سعد به امام و طمع ورزى به مقام خلافت عنوان کرده و این حسادت زمانى شدت یافت که سعد به آرزوى خود (خلافت) نرسید و در نتیجه، سعى در خوار کردن امام بهوسیله کناره گیرى و همراهى نکردن امام نمود.61
خود سعد نیز به این مطلب اذعان دارد در آن جا که بعد از نقل فضایل حضرت على(علیه السلام)براى سُلیم به وى گفت: «من فقط در همکارى با على شک کردم و اگر در فضیلتى بر من پیشى گرفته به او حسادت کردم و گمان نمى کنم فراموشکار باشم، بلکه على بر حق است».62
البته روشن است که در خطبه شقشقیه که علت انحراف سعد را کینه سعد معنا کردیم، با جمله امام که فرمودند سعد حسود است تنافى ندارد، زیرا با اندکى تأمل این نکته به دست مى آید که این دو دلیل در عرض یکدیگر و جدا نیستند، بلکه کینه معلول و حسد علت است، لذا امام در یک مرحله، اشاره به کینه کرده است و در جایى دیگر به سبب کینه. علت تصریح به سبب کینه، این است که کینه مى تواند معلول علت هاى مختلفى مانند جهل، تعصب و ... باشد، ولى امام سبب کینه را از این ابهام بیرون آورده و حسد را عامل کینه سعد ذکر مى کند، چون حسد به نوعى متضمن علم مى باشد، از این رو امام عامل کینه را حسد ذکر مى کند تا بفهماند کینه سعد از روى علم مى باشد نه جهل یا تعصب.
قبل از این که علت حسد سعد را بیان کنیم، باید گفت که انسان دنیاپرست به دو عنصر ثروت و قدرت دلبستگى دارد و براى رسیدن به هر کدام از آن ها از هیچ اقدامى فروگذار نمى کند و هر فردى را که مانع رسیدن به این هدف ببیند کنار مى زند. حتى اگر بهترین انسان ها مانع او باشد، اما اگر به هر دلیلى نتواند مانع را از سر راه بردارد روش مبارزه و از میان بردن آن را تغییر داده و با ترفندهاى متفاوت، او را اذیت و آزار مى دهد تا بدین وسیله او را از سر راه بردارد، ترفندهایى مانند توطئه، کارشکنى یا کمک نکردن در لحظه هاى حساس و نیاز ... .
مواضع سعد نیز چنین روندى را تداعى مى کند. شواهد ذیل که درباره برخى از آن ها پیشتر بحث شد و اکنون فهرست وار مى آوریم، مؤید این معناست:
1ـ سعد در قبیله اش(بنى زهره) خود را خلیفه معرفى کرد و از آنان براى خود بیعت گرفت. سخنان سعد و برخى از صحابه در او اخر عمر ابوبکر، به ابوبکر و پاسخ وى به سعد و صحابه;
2ـ شرکت در شوراى شش نفره که خلیفه دوم با این کار به تمامى اعضاى شورا اهلیت خلافت بخشید;
3ـ تکرار متعدد خواسته سعد در مورد رسیدن به خلافت در مقاطع گوناگون، از جمله جواب سعد به نامه معاویه، دیدار سعد و معاویه در کاخ معاویه که معاویه را مَلِک و پادشاه خطاب کرد. معاویه از این سخن، عصبانى شد و گفت: چرا امرا امیرالمؤمنین خطاب نکردى؟ سعد در پاسخ گفت: این لقب در صورتى است که ما تو را امیر کرده باشیم، در حالى که تو خود به این کار چنگ زدى.63 سعد با این جواب مى خواهد به معاویه بگوید که ما اعضاى شورا مستحق خلافت هستیم نه تو که از اعضاى آن نیستى؟;
4ـ وقتى معاویه به حج رفته بود، همراه سعد مشغول طواف خانه خدا بود. بعد از اتمام طواف به دارالندوه رفتند و معاویه لب به دشنام على گشود. سعد خشمگین شد و به او گفت: مرا نزد خود نشاندى که على را دشنام دهى؟! به خدا سوگند داشتن یکى از ویژگى هاى على در من بهتر از طلوع خورشید بر من است. به خدا سوگند اگر مانند على داماد پیامبر بودم بهتر از طلوع خورشید بر من است. به خدا سوگند پیامبر که در روز خیبر درباره على فرمود: «لا عطین الرایة غداً رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله لیس بفرّار یفتح الله على یدیه» اگر چنین کلامى درباره من مى فرمود، بهتر از طلوع خورشید بر من است. به خدا سوگند دیگر با تو هم نشین نمى شوم، و آن گاه با عصبانیت از نزد معاویه برخاست. در همین حین معاویه به او گفت: «قبر کن جوابت را بشنو، تا به حال نزد من به اندازه این لحظه ناراحت نشده بودى؟ (به من بگو) آیا على را یارى کردى؟ چرا از بیعت با او سر باز زدى؟ اگر این جمله ها را از پیامبر شنیده بودم تا آخر عمر خدمت گزار او مى شدم. سعد در پاسخ گفت: «به خدا سوگند که من به این خلافت سزاوارترم». معاویه به او گفت: «بنى عذره این ادعا را از تو قبول نمى کنند».64طبق بعضى از نقل ها گویا این گفتوگو چندین بار رخ داده است.65
در این نقل ها به وضوح مى یابیم اندیشه خلافت و قدرت در سعد امرى کاملا مهم و جدى بوده و بعد از رحلت پیامبر در این فکر بود، به گونه اى که به خاطر خلافت و حسادت، از امام کناره گیرى کرد.
به طور کلى فردى که خلافت و قدرت را دوست دارد براى رسیدن به آن هر کارى انجام مى دهد و سعد نیز طبق یک تحلیل، مانع اصلى رسیدن به خلافت را امام مى دانست، چرا که پیامبر این اهلیت را به وى عطا کرد، از این رو از هر ترفندى براى این بین بردن آن استفاده کرد، با رأى دادن به ابوبکر، عمر، عثمان، و بدین وسیله امام را از حق خویش محروم ساخت.
با این وصف زمانى که مردم بعد از کشته شدن عثمان به امام روى آوردند و امام را خلیفه خود دانستند، این امر براى سعد و امثال سعد بسیار گران آمد، چرا که مردم به مانع اصلى آن ها رأى دادند، از این رو، وقتى نتوانست مانع را از میان بردارد، با ترفند کناره گیرى و اعتزال به مبارزه با امام برخاست. آرى «تعارض منافع» باعث حسادت سعد به امام شد، چنان که خود سعد مى گوید: گمان نمى کنم که این (على) بیشتر از من مستحق خلافت باشد، چرا که من نیز جنگ جو مى باشم، البته نسبت به کسى که بهتر از من باشد، بخل نمىورزم!»66
هم چنین در زمان حکومت امام على در پاسخ به نامه معاویه تصریح مى کند که خود مستحق خلافت مى باشد.67
با توجه به شواهد تاریخى یاد شده، سخن شیخ مفید به نقل از بعضى علما که علت حسادت سعد را چنین بیان مى کنند: «آن چیزى که سعد را فاسد کرد و او را نسبت به خلافت و کناره گیرى از حضرت على جرى کرد، کار عمربن خطاب مى باشد که وى را در شورا داخل کرد و با این کار اهلیت خلافت را به تمامى اعضاى شورا داد»،68 تمام نیست، چرا که سعد قبل از وارد شدن در شورا شش نفره نیز اندیشه خلافت را در سر مى پروراند. نهایت سخنى که مى توان در این جا گفت این است که شوراى شش نفره، انگیزه و اندیشه سعد را براى به دست گیرى خلافت ایجاد نکرد، بلکه تشدید کرد.
بازتاب کناره گیرى سعد
1ـ در کلام پیامبر
سُلَیْم بن قیس هلالى مى گوید: «روزى سعد را ملاقات کردم، به او گفتم از على شنیدم که از پیامبر نقل مى کند که «از فتنه بپرهیزید، از فتنه سعد بپرهیزید، سعد دعوت به خوار کردن حق و اهل آن مى کند». سعد در پاسخ گفت: «به خدا پناه مى برم که با على دشمنى کنم و یا او با من دشمنى کند...».69
2ـ در کلام امام على
امام على نیز در همان دوران به مناسبت هاى مختلف از کناره گیرى سعد و برخى دیگر از صحابه انتقاد مى کرد و چنان که گذشت امام آنان را به خاطر همراهى نکردن در جنگ جمل و صفین مورد مذمت و عتاب قرار داد. در نقل شیخ طوسى آمده است: فردى که حقانیت على در جنگ جمل براى وى مشبته شده بود و نتوانسته بود حق را از باطل بشناسد از امام درباره حقانیت طلحه و زبیر و عایشه سؤال کرد. امام در پاسخ گفت: «حق و باطل را بهوسیله مردم نمى شناسند، بلکه حق را به تبعیت کردن از کسى که از آن تبعیت مى کند بشناس و باطل را نیز به اجتناب از کسى که از او اجتناب مى کند بشناس». سائل دوباره پرسید: آیا همانند عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص باشم؟ امام در پاسخ گفت: «عبدالله بن عمر و سعد حق را ذلیل کردند و باطل را یارى نکردند، پس چگونه حق را تبعیت کردند تا این که از آنان پیروى شود.70
هم چنین نقل شده که از حضرت درباره کسانى که از همکارى با ایشان سرباز زدند سؤال شد، امام در پاسخ فرمودند: «خذلوا الحق و لم ینصروا الباطل; آن ها کسانى هستند که حق را ذلیل کردند و باطل را یارى نکردند».71 ابن ابى الحدید در تفسیر این جمله مى گوید: معناى این سخن این است که آنان مرا خوار و ذلیل کردند و با من در برابر معاویه نجنگیدند. بعد در ادامه به اصل گفتوگو میان امام على و آنان اشاره مى کند: «على ابن جملات را درباره آن عده از اصحاب از جمله سعد، فرمود که در جنگ ها امام را همراهى نکردند. بعد در ادامه نقل مى کند: «زمانى که امام على(علیه السلام) آن ها را به جنگ دعوت کرد عذر آوردند و امام به آن ها فرمود: آیا بیعت با مرا انکار مى کنید؟ در جواب گفتند: خیر، اما نمى جنگیم. امام فرمود: «اگر بیعت کرده بودید باید مى جنگیدید». ابن ابى الحدید به نقل از استاد خود ابوالحسین مى نویسد: «از این گفتوگو معلوم مى شود که على از آن ها راضى شده است و گناه آنان را بخشیده است!».72
سخن استاد ابن ابى الحدید بسیار عجیب و غریب مى باشد، زیرا در این نقل و نقل هاى یاد شده، امام آن ها را سرزنش کرده، پس چگونه مى توان از این گفتوگو برداشت کرد که امام از آن ها راضى شده است؟! هم چنین در نقل دیگر آمده است که وقتى در جنگ جمل آنان از همراهى با امام سرباز زدند امام به آن ها فرمود: «انصرفوا فسیغنى الله تعالى عنکم; بروید خداوند مرا از شما بى نیاز مى کند».73 در این دو نقل، لحن امام توبیخ آمیز است و نارضایتى امام را نشان مى دهد، با این حال، چگونه مى توان از آن، رضایت امام را استفاده کرد.
3ـ در کلام امام حسن
امام حسن مى فرماید: «شکایتم را فقط به خدا عرضه مى دارم ... وقتى خبر کشته شدن ذوالثدیه (رئیس خوارج) به سعد رسید اظهار ناراحتى و پشیمانى کرد ... و گفت: «اگر مى دانستم این همان ذوالثدیه است على را در جنگ با وى یارى مى کردم ...» امام مى افزاید: وقتى معاویه به سعد مى رسد به او مى گوید: «اى ابا اسحاق! چه چیزى مانع شد که مرا در خون خواهى امام مظلوم (عثمان) یارى ننمایى؟» سعد گفت: همراه تو علیه على بجنگم؟، هرگز، زیرا از پیامبر شنیدم که فرمود: «انت منى بمنزلة هارون من موسى» معاویه به وى گفت: «تو این جمله را از پیامیر شنیدى؟» سعد گفت: «آرى، اگر چنین نباشد هر دو گوشم کَر باد». سپس معاویه گفت: «تو الان هیچ عذرى براى کنارگیرى ندارى، به خدا سوگند اگر من این جمله را از پیامبر شنیده بودم هرگز با على نمى جنگیدم!!»
امام حسن مى فرماید: «معاویه بیشتر از این حدیث را هم از پیامبر در مورد على شنیده بود ... ، ولى منظور معاویه از این جمله این است که به سعد بفهماند که تو هیچ توجیهى براى کناره گیر از على ندارى».74
از این بیان و مقایسه امام به دست مى آید که امام در مقام توبیخ سعد مى باشد، چرا که سعد علم به حق بودن امام على داشت، ولى با آن حضرت همکارى نکرد. پس هیچ حجت و عذرى براى اعتزال و کناره گیرى سعد وجود نداشت.
نقد دیدگاه و توجیه نارواى مورخان متعصب
چنان که قبلا اشاره شد کسانى چون ابن عبدالبر قرطبى،75 ابن حجر عسقلانى،76ذهبى،77 و برخى دیگر78 علاون بر این که بیعت نکردن سعد یا تأخیر در بیعت و همراهى نکردن با امام را در جنگ ها منعکس نکرده اند، بلکه در مقابل و در توجیه این کار، از دوران امام على به فتنه تعبیر کرده و بدین سان کناره گیرى سعد را امرى کاملا روا و به جا جلوه داده اند. براى توجیه این اعتزال نیز به روایت ذیل تمسک کرده اند: «على بعد از ماجراى حکمیت طى سخنرانى فرمود: براى خداوند جایگاه و منزلى مى باشد که آن را بر سعدبن مالک ]یعنى سعد بن ابى وقاص زیرا نام پدر سعد مالک بود[ و عبدالله ابن عمر قرار داده است، به خدا سوگند اگر گناهى دارند (یعنى کناره گیرى آن ها) بسیار کوچک و مورد بخشش است، و اگر کار نیکویى دارند، خداوند بزرگ و مشکور است».79
در سند این روایت، محمد بن ضحاک و فرزندش یحیى قرار دارند که هیثمى در نقد این روایت گفته است آن ها را نمى شناسم.80 سخن هیثمى کاملا صحیح است، زیرا هیچ نامى از این دو شخصیت در کتاب هاى رجالى نیست و اصطلاحاً مهمل مى باشند، هم چنین احمد بن على سلیمانى مى گوید: زبیر بن بکار که در سند حدیث قرار دارد، حدیث جعل مى کرده و حدیث وى پذیرفته نیست.81 ابو حاتم رازى نیز مى گوید که از زبیر بن بکار حدیثى نمى نگارم.82 همین امر، جعلى بودن روایت را تقویت مى کند.
البته خود سعد بن ابىوقاص نیز براى توجیه کناره گیرى خود از امام، در همان دوران به احادیثى از پیغمبر تمسک مى کرد. در مورد این احادیث و توجیهات دو احتمال وجود دارد:
1ـ همه این روایات دروغ و جعلى است، 2ـ یا این که صدور روایات از پیامبر ثابت بوده، ولى در تطبیق بر مصداق اشتباهى رخ داده است.
احتمال اول، دوره از ذهن نبوده و چنان که گذشت، بعضى از آن ها جعلى است.83 احتمال دوم نیز اگر صحیح باشد در مورد سعد صادق نیست، زیرا وى به تمامى فضایل امام على واقف بوده است، چنان که به سُلَیم گفت: «من فقط در همکارى با على شک کردم و اگر در فضیلتى برمن پیشى گرفته به او حسادت کردم و گمان نمى کنم فراموش کار باشم، بلکه على برحق است».84
بنابراین، نمى توان گفت که وى در تطبیق بر مصداق دچار اشتباه شده است، لذا تنها سخنى که مى توان گفت: (برفرض صحت روایات) این است که وى از احادیث پیامبر استفاده ابزارى مى کرده و به دیگر سخن، مصداق «کلمه حق یراد بها الباطل» است.
اظهار ندامت سعد!!
زمانى که سعد به هدف اصلى خود (خلافت) نرسید به اشتباهات خود اعتراف کرد. سُلَیم بن قیس هلالى مى گوید: «روزى نزد محمد بن مسلمه، سعدبن ابى وقاص و عبدالله بن عمر رفتم، شنیدم که مى گفتند: ما از فرجام تخلف از على و خوددارى از همراهى وى از نبرد با یاغیان هراسانیم». سُلَیم مى گوید: «به آن ها گفتم: از على شنیدم که مى گوید: پیامبر مرا به جنگ با ناکثین و قاسطین و مارقین امر کرده است». سُلَیم مى گوید: «بعد از این جمله، همگى گریستند و گفتند: «على راست مى گوید، چرا که هر چه از خدا و پیغمبر نقل مى کند چیزى جز حق نیست، باشد که خداوند ما را از این تخلف و کناره گیرى ببخشاید!»85 ولى چه سود که در آن لحظات حساس امام را تنها گذاشته و سعى در تخریب و سقوط حکومت وى داشته اند، بارى اگر نیز واقعاً قصد جبران خطاهاى خویش را داشتند باید فرزند على را (امام حسن) یارى مى کردند، اما وى را نیز یار نکردند.
سخن پایانى
با توجه به مطالب یاد شده چنین ثابت شد که سعد یکى از دشمنان سرسخت امام بود و این دشمنى را در قالب ها و پوشش هاى مقبول اجتماعى پنهان مى کرد و همین امر باعث شد که وى به عنوان یک دشمن مطرح نشود. هم چنین بیعت سعد با ابوبکر، عمر، عثمان و معاویه و عدم بیعت با امام على، چیزى جز کینه و دشمنى سعد با امام نمى باشد. حق این است که نام سعد در شمار «ناکثین» ثبت شود، چرا که با توجه به تأخیر و تردید سعد صحابى در بیعت با امام (که سعد واقف به افضلیت ایشان بود) و این که در ادامه نیز بیعت خود را حفظ نکرد و با شرکت نکردن در جنگ ها و یارى نکردن امام، بیعت خود را شکست، هیچ فرقى نمى توان میان طلحه و زبیر و سعد قائل شد، بلکه هر دو با هدف به دست گیرى خلافت و قدرت بیعت شکستند (طلحه و زبیر با شمشیر، و سعد با سکوت و اعتزال) و سعد این گونه ننگى را به خود خرید که تاریخ آن را فراموش نمى کند و هر چه زمان مى گذرد این لکه ننگ پر رنگ تر مى شود.
گفتنى است این سخن که «بین اصحاب پیامبر بر سر خلافت هیچ اختلاف و چالشى وجود نداشته و روابط دوستانه با هم داشتند» صحت ندارد، و موضع سعد نسبت به خلافت در زمان ابوبکر و دیگر خلفا، بهویژه نسبت به امام على گواه بربطلان این سخن بوده و این که برخى، شیعه را به ترسیم روابط تیره صحابه متهم مى کنند سخن بى پایه و اساسى است.
با توجه به این که سعد یکى از صحابه سابقین بوده و در عین حال، حب خلافت و یک سرى صفات جاه طلبانه داشت جاى شگفتى است که ذهبى از این نقاط تیره و تار چشم مى پوشد و درباره وى مى گوید: «لقد کان اهلا للامامة کبیر الشأن!!»86
کتاب نامه
1. ابن ابى الحدید معتزلى(متوفاى 656ق)، شرح نهج البلاغه، چاپ دوم: بیروت، داراحیاء الکتب العربیه، 1385ق.
2. ابن اثیر، عزالدین، اسدالغابة فى معرفة الصحابه، تهران، مکتبة اسلامیه، ]بى تا[.
3. ، الکامل فى التاریخ، چاپ اول: بیروت، دارالاحیاء التراث العربى، 1408ق.
4. ابن اثیرجوزى، مجدالدین، النهایة فى غریب الحدیث، چاپ چهارم: مؤسسه اسماعیلیان، 1364.
5. ابن تغزى اتابکى، جمال الدین، یوسف، النجوم الزاهرة فى ملوکى مصر و القاهره، چاپ اول: دارالکتب العلمیه، 1413ق.
6. ابن جوزى، المنتظم، چاپ اول: دارالفکر، 1415ق.
7. ابن حبان، کتاب الثقات، چاپ اول: بیروت، دارالکفر، 1393ق.
8. ، کتاب المجروحین، چاپ اول: بیروت، دارالمعرفه، 1412ق.
9. ابن حجر عسقلانى، اتحاف المهرة باطراف العشره، چاپ اول: عربستان، جامعة الاسلامیة فى المدینه، 1413ق.
10. ، لسان المیزان، چاپ اول: دارالکتب العلمیه، 1416ق.
11. ، الاصابة فى تمییز الصحابه، چاپ اول: بیروت، دارصادر، 1328ق.
12. ، المطالب العالیه، چاپ اول: بیروت، دارالمعرفه، 1414ق.
13. ، تقریب التهذیب، چاپ دوم: بیروت، دارالفکر، 1395ق.
14. ، تهذیب التهذیب، چاپ اول: دارالفکر، 1404ق.
15. ابن حنبل، احمد، مسند، چاپ اول: بیروت، دار صادر، ]بى تا[.
16. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتى، چاپ دوم: تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1375.
17. ابن سعد، الطبقات الکبرى، چاپ اول: بیروت، دارصادر، 1418ق.
18. ابن شبَة، تاریخ المدینة المنوره، چاپ اول: مدینة المنوره، 1413ق.
19. ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، چاپ دوم: بیروت، دارالاضواء، 1412ق.
20. ابن عبدالبر قرطبى، الاستیعاب فى معرفة الاصحاب، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، 1415ق.
21. ابن عبدربّه اندلسى، العقد الفرید، چاپ سوم: بیروت، دارالکتاب العربى، 1384ق.
22. ابن عدى، عبدالله بن عدى جرجانى، الکامل فى ضعفاء الرجال، چاپ سوم: بیروت، دارالفکر، 1409ق.
23. ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1419ق.
24. ابن عماد حنبلى، شذرات الذهب، چاپ اول: دمشق، دار ابن کثیر، 1406ق.
25. ابن فوطى شیبانى، مجمع الآداب فى معجم الالقاب، وزارت ارشاد اسلامى.
26. ابن کثیر دمشقى، اسماعیل بن عمر، البدایة و النهایه، چاپ پنجم، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1409ق.
27. ، جامع المسانید و السنن، تحقیق عبدالمعطى امین قلعجى، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیة، 1415ق.
28. ابن منظور افریقى، لسان العرب، چاپ ششم: بیروت، دارصادر، 1417ق.
29. ابو حاتم رازى،(متوفاى 327ق)، الجرح و التعدیل، چاپ اول: دارالفکر، ]بى تا[.
30. احمد بن سهل، (متوفاى 322ق)، کتاب البداء و التاریخ، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، 1417ق.
31. اردبیلى، حدیقة الشیعه، تصحیح صادق حسن زاده، چاپ دوم: قم، انصاریان، 1378.
32. اسکافى، ابوجعفر، المعیار و الموازنه، ترجمه دکتر مهدوى دامغانى، تهران، نشر نى، 1374.
33. اصفهانى، ابوالفرج، الاغانى، چاپ دوم: بیروت، دارالفکر، 1411ق.
34. اصفهانى، ابونعیم، حلیة الاولیاء، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1416ق.
35. بخارى، محمدبن اسماعیل، صحیح بخارى، چاپ اول: بیروت، دارالمعرفة، ]بى تا[.
36. بکرى اندلسى، عبدالله بن عبدالعزیز، معجم مااستعجم، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، 1418ق.
37. بلاذرى، احمد بن یحیى، انساب الاشراف، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1417ق.
38. بیهقى، احمد بن حسین، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعه، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، 1405ق.
39. ترمذى، جامع الصحیح، چاپ اول: بیروت، داراحیاء التراث العربى، ]بى تا[.
40. تسترى، محمدتقى، قاموس الرجال، چاپ دوم: قم، جامعه مدرسین، 1410ق.
41. جعفریان، رسول، تاریخ خلفاء، چاپ اول: تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1374.
42. ، حیات فکرى و سیاسى امامان شیعه، چاپ پنجم: انتشارات انصاریان، قم، 1381.
43. حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحین، همراه حاشیه ذهبى، چاپ دوم: بیروت، دارالمعرفه، ]بى تا[.
44. حلبى، ابوالصلاح، تقریب المعارف، تحقیق فارس تبریزیان، چاپ اول: ]بى جا[، 1375.
45. خطیب بغدادى، تاریخ بغداد، بیروت، دارالکتب العلمیه، ]بى تا[.
46. خوارزمى، مؤید الدین محمد، ترجمه احیاء علوم الدین غزالى، چاپ سوم: شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1372.
47. دشتى، محمد، و کاظم محمدى، المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه، چاپ هفدهم: قم، جامعة مدرسین، 1378.
48. دمیرى، حیاة الحیوان الکبرى، چاپ اول: تهران، انتشارات ناصر خسرو، ]بى تا[.
49. دینورى، ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، چاپ اول: قم، انتشارات شریف رضى، 1363.
50. دینورى، احمد بن داود، الإخبار الطوال، چاپ اول: قم، انتشارات شریف رضى، 1375.
51. ذهبى، شمس الدین، المغنى فى الضعفاء، چاپ اول: دمشق، دارالمعارف، 1391م.
52. ، میزان الاعتدال، بیروت، دارالفکر.
53. ، العِبَر فى خَبَر مَن غَبَر، چاپ اول: دارالکتب العلمیه، ]بى تا[.
54. ، تاریخ الاسلام، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، 1410ق.
55. ، سیر اعلام النبلاء، چاپ یازدهم: بیروت، مؤسسة الرساله، 1417ق.
56. سبحانى، جعفر، فروغ ولایت، چاپ دوم: انتشارات صحیفه، 1371.
57. سلیم بن قیس هلالى، تحقیق محمد باقر انصارى، چاپ دوم: قم، نشر الهادى، 1416ق.
58. سیوطى، جلال الدین، تاریخ الخلفا، چاپ اول: بیروت، مؤسسه عزالدین، 1412ق.
59. صدوق، على بن حسین، علل الشرائع، چاپ اول: قم، مکتبة الداورى، 1385ق.
60. طبرانى، سلیمان بن احمد، المعجم الکبیر، چاپ دوم: بیروت، داراحیا التراث العربى، ]بى تا[.
61. طبرسى، ابو منصور احمد بن على بن ابى طالب، تحقیق شیخ ابراهیم بهادرى و محمد هادى، چاپ دوم: قم، دارالاسوه، 1416ق.
62. طبرى، (متوفاى 310ق)، تاریخ الامم و الملوک، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، 1408ق.
63. طوسى، ابوجعفر محمد بن الحسن، الأمالى، چاپ اول: مؤسسه انوار الهدى، 1414ق.
64. عسکرى، سیدمرتضى، یکصدوپنجاه صحابى ساختگى، چاپ سوم: انتشارات بدر، 1378.
65. عُقَیلى، محمد بن عَمرو، الضعفاء الکبیر، چاپ اول: دارالکتب العلمیه، 1404ق.
66. فیض کاشانى، معادن الحکمة فى مکاتیب الائمه، چاپ اول: یزد، انتشارات مکتبه وزیرى، ]بى تا[.
67. قشیرى، ابوالحسین مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، چاپ اول: بیروت، دارالاحیاء التراث العربى، 1377ق.
68. مجلسى، محمدباقر، بحارالأنوار، چاپ دوم: بیروت، مؤسسة الوفاء، 1403ق.
69. ، جلاء العیون، چاپ دوم: قم، انتشارات سرور، 1374.
70. محمودى، محمدجواد، ترتیب الامالى، (ترتیب موضوعى امالى صدوق و مفید و طوسى)، چاپ اول: قم، مؤسسه معارف اسلامى، 1420ق.
71. مزّى، تهذیب الکمال، چاپ اول: دارالفکر، 1414ق.
72. مسعودى، على بن حسین، مروج الذهب، چاپ اول: بیروت، دارالکتب العلمیه، ]بى تا[.
73. مفید، الجمل و النصرة لسید العتره، چاپ دوم: قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1416ق.
74. منقرى، نصر بن مزاحم، وقعة صفین، چاپ دوم: قم، کتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1382ق.
75. نمازى شاهرودى، على، مستدرکات علم الرجال، چاپ اول: ]بى جا[.
76. هیثمى، ابن حجر، مجمع الزوائد و منبع الفوائد، چاپ دوم: دارالکتب العلمیه، 1408ق.
77. یعقوبى، احمد بن ابى واضح(متوفاى 284ق)، تاریخ یعقوبى، ترجمه ابراهیم آیتى، چاپ سوم: تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب،]بى تا[.

--------------------------------------------------------------------------------

1 . ابن جوزى، المنتظم، ج 3، ص 1243; ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 192; ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 7، ص 237; ابن خلدون، العِبَر، ج 2، ص 603 و ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج 1، ص 73.
2 . ابن قتیبه، همان، ج 1، ص 28 و ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 336.
3 . شیخ مفید، الجمل، ص 120.
4 . محمد بن سعد، الطبقات الکبرى، ج 3، ص 101; ابونعیم اصفهانى، حلیه الاولیاء، ج 1، ص 94; طبرانى، المعجم الکبیر، ج 1، ص322; هیثمى، مجمع الزوائد، ج 7، ص 299 و ذهبى، تاریخ الاسلام (حوادث 41 تا 60)، ص 219.
5 . شمس الدین ذهبى، میزان الاعتدال فى نقد الرجال، ج 2، ص 255.
6 . همان.
7 . شمس الدین ذهبى، المغنى فى الضعفاء، ج 1، ص 292 و ابن حجر عسقلانى، تقریب التهذیب، ج 1، ص 334.
8 . همو، میزان الاعتدال، ج 2، ص 255.
9 . ابو حاتم رازى، الجرح و التعدیل، ج 4، ص 278، شماره 1198 و ذهبى، میزان الاعتدال، ج 2، ص 255.
10 . ابن حبان، سیف را جاعل حدیث مى داند. کتاب المجروحین، ج 1، ص 345-346 و ذهبى، میزان الاعتدال، ج 2، ص255-256.
11 . ابن عدى، الکامل فى ضعفاء الرجال، ج 3، ص 436 و ذهبى، میزان الاعتدال، ج 2، ص 255.
12 . الضعیفاء الکبیر، ج، ص 175.
13 . تقریب التهذیب، ج 1، ص 344.
14 . براى اطلاع بیشتر از «سیف بن عمر» و احادیث دروغ وى ر.ک: علامه عسکرى، یک صدوپنجاه صحابى ساختگى و همو، عبدالله بن سبأ.
15 . متأسفانه همو افسانه عبدالله بن سبأ را نقل مى کند و عوام اهل سنت یا خواص العوام آنان، چشم بسته این جریان را پذیرفته و بدون دقت آن را نقل مى کنند.
16 . ابن سعد، الطبقا الکبر، ج 5، ص 16 و ابوالصلاح حلبى، تقریب المعارف، ص 28.
17 . طبق نقل هاى تاریخى سعد بن ابى وقاص بیش از سه مرتبه والى کوفه شده و هر بار به خاطر نارضایتى مردم عزل شد. در آخرین مرتبه به خاطر امین نبودن در حفظ بیت المال کوفه برکنار شد. تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 57; طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج 2، ص 595; ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 231; ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 7، ص 157 و ابو الفرج اصفهانى، الأغانى، ج5، ص 134.
18 . طبرى، همان، ج 2، ص 697; شیخ مفید، الجمل، ص 131; ابن جوزى، المنتظم، ج 3، ص 1242; ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج7، ص 237; ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 191; مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 18-19; بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 9; اسکافى، المعیار و الموازنه، ص 97 و دینورى، الامامة و السیاسه، ج 1، ص 53.
19 . مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 19.
20 . ابن عبدربّه، العقد الفرید، ج 4، ص 287، 291 و 310.
21 . ابوحاتم رازى، الجرح و التعدیل، ج 8، ص 38; ذهبى، میزان الاعتدال، ج 3، ص 678; مزى، تهذیب الکمال، ج 17، ص 136 و ابن حجر عسقلانى، تهذیب التهذیب، ج 9، ص 347-348.
22 . تدلیس، یعنى این که یکى از زوات، نام یکى از راویان را که از آنان شنیده، عوض یا حذف کند.
23 . ابن حبّان، کتاب الثقات، ج 9، ص 43; مزى، تهذیب الکمال، ج 17، ص 137-138; ابن حجر عسقلانى، تهذیب التهذیب، ج9، ص 347 و ذهبى، میزان الاعتدال، ج 3، ص 677.
24 . الکامل فى ضعفاء الرجال، ج 6، ص 244.
25 . الضعفاء الکبیر، ج 4، ص 115 .
26 . تقریب التهذیب، ج 2، ص 198.
27 . تهذیب الکمال، ج 1، ص 138.
28 . میزان الاعتدال، ج 3، ص ،677 و المغنى فى الضعفاء، ج 2، ص 138.
29 . مزّى، تهذیب الکمال، ج 17، ص 138 و ابن حجر عسقلانى، تهذیب التهذیب، ج 9، ص 347.
30 . تقریب التهذیب، ج 2، ص 198 و تهذیب التهذیب، ج 9، ص 347.
31 . بغدادى، تاریخ بغداد، ج 14، ص 294 و ر.ک: ذهبى، میزان الاعتدال، ج 4، ص 453; همو، سیراعلام النبلاء، ج 15، ص 296; ابن حجر عسقلانى، لسان المیزان، ج 6، ص 399 و ابن عماد حنبلى، شذرات الذهب، ج 4، ص 178.
32 . ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج 2، ص 173; ابن حجر عسقلانى، الاصابه، ج 2، ص 33; ذهبى، سیر اعلام النبلاء، ج 1، ص 122; همو، تاریخ الاسلام، حوادث 41-60هجرى، ص 219; ابن زید بلخى، کتاب البدء و التاریخ، ج 2، ص 220 و مزّى، تهذیب الکمال، ج 7، ص 115.
33 . دمیرى، حیاة الحیوان الکبرى، ج 1، ص 81.
34 . ابن خلدون، العِبَر، ج 1، ص 267.
35 . شیخ مفید، الجمل، ص 95-96 و ر.ک: ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج 3، ص 444; دینورى، الاخبار الطوال، ص 142; اسکانى، المعیار و الموازنه، ص 105 و مجلسى، بحارالأنوار، ج 32، ص 69.
36 . ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 115.
37 . تاریخ طبرى، ج 4، ص 433; ابن عبدربّه، العقد الفرید، ج 5، ص 83; ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 10، ص 88 و ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 5، ص 540.
38 . رسول جعفرى، تاریخ خلفاء، ج 2، ص 226.
39 . شیخ مفید، الجمل، ص 95-96، ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 119; مجلسى، بحارالأنوار، ج 34، ص286; نهج البلاغه کلمات قصار 15، در نهج البلاغه «ما کل مفتون یُعاتب» ثبت شده اس.
40 . ر.ک: شیخ مفید، الجمل، ص 96.
41 . منقرى، وقعة صفین، ص 74-75; تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 87-88; ابن عبدربّه، العقد الفرید، ج 4، ص 337-338 و ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج 1، ص 12.
42 . جعفر سبحانى، فروغ ولایت، ص 496.
43 . رسول جعفریان، حیات فکرى و سیاسى امامان شیعه، ص 82.
44 . احمد بن داود دینورى، الاخبار الطوال، ص 142-143; شیخ طوسى، الامالى، ص 716; مجلسى، ج 43، ح 2 و محمودى، ترتیب الامالى، ج 3، ص 497.
45 . دینورى، الاخبار الطوال، ص 140-141; منقرى، وقعة صفین، ص 65. محمد بن مسلمه کسى است که موقع قتل عثمان و دوران امام على گوشه نشین شد و شمشیر خود را از چوب ساخت! (شمس الدین ذهبى، العِبَر فى خبر من غَبَر، ج 1، ص 37).
46 . منقرى، وقعة صفین، ص 346 و 356; رسول جعفریان، تاریخ خلفاء، ج 2، ص 30. عمروبن عاص حین جنگ صفین به پسرش گفت: على کجاست؟ گفت: بر آن بلندى مى بینم... سپس عمروبن عاص از ابن عمرو سعد تجلیل کرد و گفت: خوشا به حال سعد و ابن عمر که در جنگ حضور پیدا نکردند ... (ابن منظور، لسان العرب، ج 12، ص 461 و ابن اثیر جزرى، النهایة فى غریب الحدیث، ج 4، ص 15).
47 . ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 7، ص 308; مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 179; حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحین، ج4، ص 521 و ابن حجر عسقلانى، اتحاف المهرة بزوائد العشره، ج 5، ص 153.
48 . ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 330; ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 7، ص 293; ذهبى، سیر اعلام النبلاء، ج 1، ص 119 و منقرى، وقعة صفین، ص 538.
49 . مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 168; ابن کثیر دمشقى، جامع المسانید و السنن، ج 5، ص 145 و ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج7، ص 293.
50 . ابن خلدون، العِبَر، ج 2، ص 636; ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج 3، ص 33 و ج 4، ص 257 و ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 332.
51 . بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 118. نکته قابل ذکر این است که هدف از دعوت کردن بزرگان صحابه همچون سعد به جلسه حکمیت، مشروعیت بخشیدن به جلسه و بالتبع نتیجه آن بوده و از آن طرف، سعد که از این وضعیت ناراضى بود و خود را مستحق خلافت مى دانست، بهترین راه براى اعتراض را شرکت نکردن در جلسه مى دانست لذا در جلسه شرکت نکرد.
52 . بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 130.
53 . «أى بنى أفى الفتنة تامرنى ان اکون رأساً؟ لا والله حتى أُعطى سیفاً ان ضربت به مسلماً نبا عنه و ان ضربت به کافراً قتله، سمعت رسول الله یقول: ان الله یحب العبد الغنى الخفى التقی» (ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 22، ص 242).
54 . «... لا، حتى تأتونى بسیف عینان و لسان و شفتان، فیقول: هذا کافرً فأقتله و هذا مؤمن او مسلم». (ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 22، ص 243).
55 . ابن قوطى شیبانى، مجمع الآداب فى معجم الالقاب، ج 5، ص 524; خوارزمى، ترجمه احیاء علوم الدین غزالى، ج 2، ص 502 و ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 86.
56 . جعفر سبحانى، فروغ ولایت، ص 608.
57 . ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 115.
58 . ابن شبَه، تاریخ المدینة المنوره، ج 3، ص 881 و 833 و طبرسى، الاحتجاج، ج 2، ص 320.
59 . تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 144; ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 409 و ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 5، ص 251 و ج6، ص 106.
60 . دینورى، الامامة و السیاسه، ج 1، ص 73; شیخ طوسى، الامالى، ص 716; مجلسى ج 43، حدیث 2و تسترى، قاموس الرجال، ج 5، ص 21.
61 . شیخ مفید، الجمل، ص 97.
62 . کتاب سلیم بن قیس هلالى، ج 2، ص 887-888; محمودى، ترتیب الامالى، ج 2، ص 308. البته این احادیث از طریق اهل سنت، توسط سعد نقل شده است: شواهد التنزیل، ج 1، ص 160 و 161; ابن کثیر دمشقى، جامع المسانید و السنن، ج 5، ص215 و 237; مسند، احمد بن حنبل، ج 1، ص 170; بیهقى، دلائل النبوه، ج 5، ص 220; کشف المشکل، ج 1، ص 236; رسول جعفریان، تاریخ الخلفاء، ص 176; هیثمى، مجمع الزوائد، ج 9، ص 107; ابن فوطى شیبانى، مجمع الآداب فى معجم الالقاب، ج 4، ص 338; صحیح مسلم، ج 4، ص 107 تا 110; ترمذى، جامع الصحیح، ج 5، ص 638; حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحین، ج 3، ص 108; ابن اثیر، اسد الغابه، ج 4، ص 28; ابن اثیر، جامع الاصول، ج 8، ص 605; ابن حجر عسقلانى، الاصابه، ج 2، ص 509 و ابن شعیب نسائى، خصائص امام على، ص 94.
63 . تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 144; ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 409 و ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 5، ص 251 و ج6، ص 106.
64 . مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 18ـ 19; ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 7، ص 353 و ج 8، ص 80; ابن فوطى شیبانى، مجمع الآداب فى معجم الالقاب، ج 4، ص 338; تسترى، قاموس الرجال، ج 5، ص 24; صحیح مسلم، ج 4، ص 107 و 110; ترمذى، جامع الصحیح، ج 5، ص 638; ابن اثیر، اسدالغابه، ج 4، ص 28; ابن حجر عسقلانى، الاصابه، ج 2، ص 509; خوارزمى، ترجمه احیاء العلوم، ج 3، ص 370; حدیقة الشیعه، ج 1، ص 498. جمله اخیر اشاره به این نکته است که آن روز، سعد را به بنى عذره نسبت مى دادند و مشهور بود که سعد زنا زاده است، چرا که مردى از بنى عذره با مادر سعد زنا کرده است و او از ناحیه زنا تولد یافته است. (ر.ک: خوارزمى، ترجمه احیاء علوم الدین، ج 3، ص 370; مجلسى، جلاءالعیون، ص 579 و مقدس اردبیلى، حدیقة الشیعه، ج 1، ص 498)، لذا معاویه با این جمله مى خواست بگوید تو از قریش نیستى و بدین وسیله بتواند اندیشه خلافت را از ذهن سعد بیرون کند و از او سلب صلاحیت کند.
65 . شیخ طوسى، الامالى، ص 598; مجلس ص 26، حدیث 17; محمودى، ترتیب الامالى، ج 2، ص 381 و ج 3، ص224 و 457; ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 76 و 77 و ابن کثیر، البدایة و النهایه، ج 8، ص 80.
66 . ابن سعد، الطلقات الکبرى، ج 3، ص 101; ابن نعیم اصفهانى، حلیة الاولیاء، ج 1، ص 94; طبرانى، المعجم الکبیر، ج 1، ص322; هیثمى، مجمع الزوائد، ج 7، ص 299 و ذهبى، تاریخ الاسلام، ص 219.
67 . ابن عبدربه، العقد الفرید، ج 4، ص 337-338; دینورى، الامامة و السیاسه، ج 1، ص 120 و منقرى، وقعة صفین، ص 74-75.
68 . شیخ مفید، الجمل، ص 97.
69 . ابن حجر عسقلانى، المطالب العالیه، ج 4، ص 63، ح 3966 و کتاب سلیم بن قیس هلال، ج 2، ص 887-888.
70 . «ان الحق و الباطل لا یعرفان بالناس ولکن اعرف الحق باتباع من اتبعه، و الباطل باجتناب من اجتنبه ... ان عبدالله بن عمر و سعد اخذلا الحق و لم ینصرا الباطل متى کان امامین فى الخیر فیتبعان» (شیخ طوسى، الامالى، ص 134; مجلسى، 5، حدیث 29; محمودى، ترتیب الامالى، ج 3، ص 540 و على نمازى، مستدرک علم الرجال، ج 2، ص 267. هم چنین به همین مضمون، تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 210).
71 . ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج 2، ص 173; مزّى، تهذیب الکمال، ج 7، ص 115; تاریخ یعقوبى(به اندکى اختلاف)، ج 2، ص210; شیخ طوسى، الامالى، ص 134; مجلسى 5، حدیث 29 و محمودى، ترتیب الامالى، ج 3، ص 54.
72 . ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 115.
73 . شیخ مفید، الجمل، ص 96.
74 . شیخ صدوق، علل الشرانع، ج 1، ص 223 و فیض کاشانى، معادن الحکمه فى مکاتیب الائمه، ج 2، ص 10.
75 . ابن عبدالبر، الاستیعاب، ج 2، ص 173.
76 . ابن حجر عسقلانى، الاصابه، ج 2، ص 33.
77 . ذهبى، سیر اعلام النبلاء، ج 1، ص 122، همو، تاریخ الاسلام (حوادث سال 41-60)، ص 219.
78 . بلخى، کتاب البدء و التاریخ، ج 2، ص 220 و مزّى، تهذیب الکمال، ج 7، ص 115.
79 . طبرانى، المعجم الکبیر، ج 1، ص 143 و 144; هیثمى، مجمع الزواندى، ج 7، ص 246 و ذهبى، تاریخ الاسلام (حوادث سال 41-60) سند روایت: حسن بن على الطوسى عن زبیر بن بکار، عن یحیى بن محمد بن ضحاک الخرامى عن ابیه قال ...
80 . هیثمى، مجمع الزواندى، ج 7، ص 247.
81 . ذهبى، سیر اعلام النبلاء، ج 12، ص 314 و همو، میزان الاعتدال، ج 2، ص 66.
82 . رازى، الجرح و التعدیل، ج 3، ص 585.
83 . ابن حجر عسقلانى مى گوید: «بعضى از این احادیث ضعیف هستند». (اتحاف المهره، ج 5، ص 150).
84 . کتاب سلیم بن قیس هلالى، ج 2، ص 887-888 و محمودى، ترتیب الامالى، ج 2، ص 308. البته این احادیث از طریق اهل سنت، توسط سعد نقل شده است: شواهد التنزیل، ج 1، ص 160 و 161; ابن کثیر دمشقى، جامع المسانید و السنن، ج 5، ص215 و 237; مسند، احمد بن حنبل، ج 1، ص 170; بیهقى، دلائل النبوه، ج 5، ص 220; کشف المشکل، ج 1، ص 236; سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص 176; هیثمى، مجمع الزوائد، ج 9، ص 107; ابن فوطى شیبانى، مجمع الآداب فى معجم الالقاب، ج 4، ص338; صحیح مسلم، ج 4، ص 107- 110; ترمذى، جامع الصحیح، ج 5، ص 638; حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحین، ج 3، ص 108; ابن اثیر، اسدالغابه، ج 4، ص 28; ابن اثیر، جامع الاصول، ج 8، ص 605; ابن حجر عسقلانى، الاصابه، ج 2، ص 509 و ابن شعیب نسائى، خصائص امام على، ص 94.
85 . کتاب سلیم بن قیس هلالى، ج 2، ص 890.
86 . ذهبى، سیراعلام النبلاء، ج 1، ص 122.

تبلیغات