نحو، در رویکرد زایشی چامسکی، همواره به عنوان هسته زبان در نظر گرفته شده و دستوری بودن نیز به نوبه خود، هسته نحو تلقی گردیده است. تا پیش از ظهور برنامه کمینهگرا و بهطور خاص، در چارچوب نظریه «حاکمیت و وابستگی» که سرآغاز رویکرد «اصول و پارامترها» محسوب می گردد، شرایط تعیین کننده و حاکم بر دستوری بودن ساختهای زبانی، خواه اشتقاقی و خواه بازنمودی، شروط خوش ساختی بودند که بر سطوح گوناگون و سازوکارهای نحوی زبان، از درون اعمال می گردیدند، بدون آنکه تحت تاثیر نظامی بیرون از حوزه نحو قرار داشته باشند. در نظریه «حاکمیت و وابستگی» توصیف ساختاری یک عبارت زبانی، چهار سطح بازنمایی را در بر میگرفت که حضور این سطوح یا توسط اصول و پارامترها، که به عنوان شروط خوش ساختی عمل میکردند، تعیین میشد، و یا توسط صافیهای ناظر بر سطوح گوناگون. با ظهور برنامه کمینهگرا و ارائه تفسیری نوین از دستوری بودن در قالب شرایط خوانش پذیری، دستوری بودن جمله ها، تحت تاثیر عوامل بیرونی کنشی تعیین می شوند. به دیگر بیان، عملکرد نظامهای کنشی خارج از حوزه زبان اما درون ذهن، تعیینکننده دستوری بودن عبارتهای زبانی می گردند. این مقاله کوششی است برای نشان دادن اینکه چگونه بازتعریف دستوری بودن در قالب شروط خوانش پذیری، کمینهگرایی را که برنامه ای صورت گراست به نظریهای نقشگرا مبدل ساخته است.