دنیایی در نبود پدران
آرشیو
چکیده
دیوید پوپنو، استادجامعهشناسی دانشگاه راتجرز، دانشگاه ایالتی نیوجرسی در برونسویک است، وی همچنین ریاست بخش علوم رفتاری و اجتماعی دانشکده هنر و علوم را به عهده دارد. پوپنو چندین کتاب به رشته تحریر درآورده است که از جمله آنها میتوان به«آشفتگی آشیانه»،«تغییر خانواده و انحطاط در جامعه امروزی» (1988) اشاره کرد. این مقاله برگرفته از کتاب زندگی بدون پدر (1996) است.متن
درباره نویسنده:
دیوید پوپنو، استادجامعهشناسی دانشگاه راتجرز، دانشگاه ایالتی نیوجرسی در برونسویک است، وی همچنین ریاست بخش علوم رفتاری و اجتماعی دانشکده هنر و علوم را به عهده دارد. پوپنو چندین کتاب به رشته تحریر درآورده است که از جمله آنها میتوان به«آشفتگی آشیانه»،«تغییر خانواده و انحطاط در جامعه امروزی» (1988) اشاره کرد. این مقاله برگرفته از کتاب زندگی بدون پدر (1996) است.
تأثیر نقش پدری بر کاهش بزهکاری فرزندان
بیپدری تأثیر مستقیمی بر بسیاری از بیماریهای غمانگیز اجتماعی ما دارد. احتمالاً بزهکاری و خشونت جوانان بیش از سایر پیامدهای منفی بر ذهن عموم مردم سایه افکنده است. گزارش جنایات خشن از سال 1960 به میزان 550 درصد افزایش یافته است و نوجوانان سریعترین نرخ افزایش جرم را دارند؛ برای مثال، بازداشتهای نوجوانان به علت قتل، از سال 1983 تا 1992، 128 درصد افزایش یافته است.
بسیاری از افراد اعتقاد دارند که بیپدری با بزهکاری و خشونت مرتبط است و شواهد تحقیقات هم بر باور آنان صحّه میگذارد. حضور پدر در خانه تضمینی برای آن نیست که جوان مرتکب جرم نخواهد شد، اما عامل مناسبی برای پیشگیری است.
در آمریکا 60 درصد متجاوزان به عنف، 72 درصد قاتلان، نوجوان و 70 درصد محکومان حبسهای بلندمدت از خانههای بدون پدر بودهاند. پدران برای پسرانشان در نقش یک الگو اهمیت دارند. وجود آنان برای حفظ اقتدار و نظم و نیز کمک به حفظ خویشتنداری و احساس همدلی در پسران ضرورت دارد.
متأسفانه دیگر برای آینده نزدیک کار از کار گذشته است. دوره کودکی بیستدرصد از جمعیت نوجوان- برای اقلیتها حتی از این هم بیشتر – در دوران افزایش زاد و ولد سپری شده است. بسیاری از این نوجوانان بیقرار، بدون وجود پدر به سن کنونی رسیدهاند. جیمز فاکس ، کارشناس جرمشناسی، درباره موج مهیبی از جنایات در 10 سال آینده هشدار میدهد که جوانی و بیرحمی به آن دامن خواهد زد؛ برای مثال، در سال 1993 تعداد نوجوانان مرتکب قتل 3647 نفر بوده است، فاکس پیشبینی میکند تا سال 2005 این رقم به 6000 نفر برسد.
در طی سه دهه گذشته به تعداد نوجوانانی که رابطه جنسی داشتهاند، افزوده شده است. در نیمه دهه 50 فقط 27 درصد دختران تا 18 سالگی آمیزش جنسی داشتند واین رقم در سال 1988 به 56 درصد، که یکچهارم آنها پانزدهساله بودند، رسیده است.
هر سال حدود یک میلیون دختر نوجوان در آمریکا باردار میشوند که بالاترین میزان حاملگی نوجوانان در جهان صنعتی به شمار میرود. هرسال 12 درصد زنان 15 تا 19 ساله (21 درصد از آنهایی که آمیزشجنسی داشتهاند) حامله میشوند. 50 درصد این حاملگیها به زایمان، 35 درصد به سقط جنین و حدود 14 درصد به سقط غیرعمد منتهی میشوند. بیشتر این کودکان نامشروع، بدون پدر و در خانوارهای تکوالد بزرگ میشوند.
عوامل بسیاری، از سن پایین بلوغ جنسی دختران تا تضعیف هنجارهای فرهنگی، در این روند مؤثر هستند، اما بیپدری هم به اندازه این عوامل، شاید بیشتر، اهمیت دارد. عقل سلیم پشتوانه محکم پژوهشهایی است که میگویند پدران نقش کلیدی در شکلگیری رفتار جنسی دخترانشان دارند. مطالعه طولی مهمی در بریتانیا با عنوان «مطالعه ملی رشد کودک» انجام گرفت و زندگی هزاران کودک متولد سال 1958 بررسی شد، کاتلین کیرنان با تحلیل دادههای این مطالعه دریافت دختران جوانی که والد مطلقه یا جداشده داشتهاند به احتمال بیشتر در سن نوجوانی یک واحد خانوادگی تشکیل میدهند و در سنین پایین و خارج از چارچوب ازدواج بچهدار میشوند. کیرنان به این نکته مهم اشاره دارد که بیانگر مشکلات دیگری است: «دختران خانوادههای تکوالد احتمالاً بیشتر از بقیه دختران، خانه را در سنین پایین ترک میکنند.»
حضور یک پدر جایگزین نیز کمکی نمیکند. نتایج تحقیقات درباره خانوادههای ناتنی نشان میدهد که بچهها، بهخصوص دختران، چنین خانوادههایی را در سنین پایینتری نسبت به بچههای خانوادههای تکوالد یا دووالد ترک میکنند.
فقط یک جنبه مثبت احتمالی برای بیپدری میتوان در نظر گرفت وآن اینکه انتظار میرود بدون وجود مردی در خانه، میزان سوءاستفاده از کودک کاهش یابد که متأسفانه کاملاً برعکس است.
بنابر نظرسنجیهای اخیر، بیست درصد زنان بزرگسال و 5 تا 10 درصد مردان بزرگسال، در زمان کودکیشان سوءاستفاده جنسی را تجربه کردهاند. با این همه، خشونت جسمانی درباره کودکان حدود دو برابر شایعتر از خشونت جنسی است. اکثر شواهد، افزایش واقعی بدرفتاری با کودکان در هر دو مورد جسمی و جنسی را در دهههای اخیر نشان میدهد.
یکی از بزرگترین علل مؤثر بر سوءاستفاده از کودکان، فروپاشی خانواده و زندگی در خانوارهای زنسرپرست و تکسرپرست است که تقریباً در تمامی بررسیهای انجامگرفته، مشاهده شده است. در سال 1981، 43 درصد از کودکانی که بدرفتاری با آنان گزارش شده بود در چنین خانوارهایی زندگی میکردند.
سوءاستفاده جنسی یکی از انواع بدرفتاری با کودکان است. اکثر قربانیان (80 درصد مواردی که به مقامات حمایت از حقوق کودکان گزارش شد) دختر و اکثر خاطیان، مرد هستند، اما کمتر از نیمی از متخلفان اعضای خانواده و بستگان نزدیکاند و فقط 10 تا 30 درصد افراد غریبه هستند و بقیه آشنایان دیگری، مثل همسایگان، همسالان و همسر مادر هستند.
چرا زندگی در خانواده بدون پدر، کودکان را در معرض چنین مخاطراتی قرار میدهد؟ عموماً دو توجیه ارائه میشود: کودکان تحت نظارت و حمایت کمتری هستند و بیشتر دچار کمبود محبت میشوند که این باعث آسیبپذیری آنان در مقابل سوءاستفادهکنندگان جنسی میشود؛ این افراد بچهها را با ابراز محبت، علاقه و دوستی به دام میاندازند. نبود پدر هر دوی این توجیهات را در برمیگیرد. حتی یک پدر سختکوش و غایب نمیتواند از کودکان به اندازه پدری حاضر در خانواده محافظت و سرپرستی کند، چنین پدری احتمالاً رابطهای با دخترش ندارد، دختری که اغلب به زیربنایی از امنیت عاطفی و الگویی برای ارتباط غیرجنسی با مردان نیاز دارد.
مشکل بزرگ کودکانی که تنها با مادرانشان زندگی میکنند تکیه بسیار زیاد این مادران در نگهداری کودک بر افراد غیرخویشاوند است؛ بیشترین خطر زمانی است که چنین فردی یک مرد باشد. مطالعهای درباره سوء استفاده جنسی در آیوا نشان داد که پرستاران مرد تقریباً پنج برابر پرستاران زن مسئول بدرفتاریهای جنسی بودند، اگرچه تنها بخش بسیار کوچکی از مراقبت کودک را به عهده داشتند.
یکی دیگر از مشکلات جدی در همه گزارشها، ناپدری است، هرچند دادههای محکمی برای اثبات آن نداریم. ً درباره مردان متجاوز در اخبار زیاد شنیدهایم؛ برای مثال، بارها از مردانی گفته شده است که فقط و فقط به زنی فکر میکنند که خواهان دستیابی جنسی به دخترش هستند و زنانی که همسر دومشان را به بازی پدرانه با کودکانشان وادار میکنند و پس از آن باعث دسترسی آسان مرد به کودک میشوند که این رفتار نامناسبی را در پی دارد. فقط کسر کوچکی از خویشاوندان خونی را که از کودک سوءاستفاده جنسی میکنند، پدران تشکیل میدهند؛ بیشتر آنان دایی، عمو، پدربزرگ، برادر، برادر ناتنی، پسران عمو، عمه، دایی و خاله هستند. معمولاً پدر متجاوز، پدر جایگزین و نه پدر واقعی است؛ برای مثال، در مطالعهای بر روی 930 زن بزرگسال در سانفرانسیسکو معلوم شد دختران به نسبت هفت برابر به وسیله ناپدریشان (در مقایسه با پدر بیولوژیکی خود) مورد سوءاستفاده قرار میگیرند. تقریباً یک زن از هر شش زنی که در سالهای کودکیاش ناپدری نقش پررنگی به عهده داشته است، مورد سوءاستفاده جنسی او قرار گرفته است، اما فقط یک زن از هر 40 زن مورد سوءاستفاده پدر بیولوژیکی خود قرار داشته است. با این حال، قطعاً بعضی از پدران بیولوژیکی با دخترانشان بدرفتاری میکنند و تعدادشان رو به افزایش است. تناقض در این است که همین هم میتواند با افزایش بیپدری یا حداقل شرایط موجود در فروپاشی خانواده مرتبط باشد، برای مثال پدران بیولوژیک خشن در مقایسه با ناپدریهای بدرفتار احتمالاً در زندگی خود بیشتر درگیر ازدواجهای نامناسب، الکل، مواد مخدر و فقر هستند، همچنین خشونت در خانوادههای تکسرپرست شایعتر است- که در آنها پدر تکوالد به شمار میرود- و تعداد چنین خانوادههایی در حال افزایش است. همچنین پدرانی که در خانه نیستند و کمتر روابط تربیتی دارند، احتمالاً بیشتر از فرزندانشان سوءاستفاده میکنند. علاقه و پیوند محکم میان پدر و دختر در طفولیت عامل اساسی در جلوگیری از سوءاستفاده بعدی از کودک خواهد بود، ولی درباره بسیاری از کودکان نامشروع، پیوند اولیه چیزی است که پدران طبیعی کمتر آن را تجربه کردهاند.
تفاوت شگفتانگیزی میان خشونت جسمی و جنسی با کودکان وجود دارد: اغلب زنان مسئول خشونتهای جسمی با کودک هستند، ولی باز هم نبود پدر عامل مهمی است. به احتمال زیاد مادری خشن است و اجازه بدرفتاری دیگران با کودک را میدهد که حمایت پدری وظیفهشناس را در کنار خود نداشته باشد. در واقع، بیشتر قربانیان نابالغ خشونت جسمانی و بهخصوص شکلهای بدتر خشونت، پسرانی هستند که کنترلشان دشوارتر است.
احتمالاً دوستان مادر، جدیترین تهدید برای کودکان خانوادههای تکوالد هستند. لزلی مارگولین ،کارشناس آموزش، در مطالعهای بر روی خشونت جسمانی در خانوارهایی که مادر به تنهایی زندگی میکند، دریافت 64 درصد سوءاستفادههای غیروالدینی بهوسیله این مردان انجام میشود: گروه اول، 15 درصد افراد غیرخویشاوند از قبیل پرستاران مهد کودک و پرستاران خانگی؛ گروه دوم، ناآشنایان و گروه بعدی خویشاوندان.
متأسفانه تهدید خانگی از سوی مردان غیرخویشاوند در خانوادههایی با والد ناتنی نیز دیده میشود، این خانوارها یکی از شکلهای خانوادگی رو به افزایش در آمریکا هستند. بسیاری از مطالعات نشان داده است که ناپدری در مقایسه با پدر واقعی بیشتر احتمال دارد با کودک بدرفتاری جسمی داشته باشد. تحقیقی که مارگو ویلسون و مارتین دالی ، کارشناسان تکامل در شهر کانادایی هامیلتون در سال 1993 انجام دادند، نشان داد که تعداد کودکان پیشدبستانی با یک والد ناتنی و یکوالد طبیعی که مورد بدرفتاری قرار گرفتند، چهل برابر بیشتر از کودکانی بود که با دو والد طبیعی زندگی میکردند.
برخلاف انتظار، گروه دیگری که از عصر جدید بیپدری رنج میبرند، زنان هستند. امروزه دیگر شوخی معروف گلوریا اشتاینم « زن بدون مرد، مثل ماهی بدون دوچرخه است» خندهدار به نظر نمیرسد. بدون تردید زنان بسیاری بدون مردان در زندگی خود پیشرفت میکنند و حضور مردان نامناسب میتواند برای آنها فاجعه بار باشد، اما ظاهراً همینکه بدرفتاری با کودکان افزایش مییابد، بیپدری خشونت بیشتری را علیه زنان به وجود میآورد.
چنین خشونتی، بهخصوص خشونت خانوادگی یا خانگی بهوسیله نزدیکان، در سراسر تاریخ معمول بوده است. اکنون که زنان از حمایتهای قانونی بیشتری برخوردارند و احتمالاً کمتر ازدواج میکنند، شاید تصور شود چنین مواردی کاهش یافته، اما برعکس افزایش یافته است.
این مسئله تا حدی منطقی است. بیش از دوسوم خشونتها (تهاجم، سرقت و تجاوز) علیه زنان بهوسیله آشنایان غیرخویشاوند یا غریبهها صورت میگیرد. وقتیکه تعداد مردان غیرمتعهد بالا رود، میزان وقوع خشونت علیه زنان هم افزایش مییابد.
به این حقیقت توجه کنید که فقط 29 درصد خشونتهایی که بهوسیله نزدیکان و دیگر خویشاوندان علیه زنان صورت میگیرد از جانب همسر فعلی زن است، در حالیکه 42 درصد از سوی دوست یا شریک نزدیک و 12 درصد دیگر از طرف همسر سابق است. به محض اینکه جای همسران کنونی را افرادی به جز همسر و همسر سابق میگیرند خشونت علیه زنان افزایش مییابد.
ازدواج عامل امنیتی محکمی برای زنان به شمار میآید. ازدواج رضایتبخش میان شریکان وفادار جنسی، بهخصوص وقتی بچههای بیولوژیکی خود را بزرگ میکنند، باعث بروز خشونت کمتری در مقایسه با شرایط دیگر است. نظرسنجیهای اخیر درباره قربانیان جنایات خشن نشان داده است که فقط 6/12 نفر از هر 1000 زن ازدواج کرده در مقایسه با 9/43 نفر از هر 1000 زن ازدواج نکرده و 5/66 نفر از هر 1000 زن مطلقه یا جدا شده قربانی خشونت هستند.
مردان نیز از افزایش بیپدری رنج میبرند. مردان جوان و غیرمتأهل همیشه در سراسر جهان علت نگرانی اجتماعی بودهاند. آنان تهدیدی برای خودشان و جامعه هستند. مردان غیرمتأهل جوان، به خشونت، پرخاش و بیبندوباری بیشتری تمایل دارند و واقعاً مستعد رفتارهای نامناسب هستند؛ همچنین بیشتر از بیماری، سانحه یا حوادث نابهنگام میمیرند. آنان در هر گروهی اکثریت منحرفان، تبهکاران، جنایتکاران، قاتلان، معتادان مواد مخدر، سرکردگان اشرار و خلافکاران را تشکیل میدهند. سناتور موی نیهان به اختصار درباره جامعهای پر از مردان مجرد هشدار میدهد: «کافیست آنان را در جامعه داشته باشید تا بیدرنگ به هرجومرج برسید.»
زندگی خانوادگی، ازدواج و بچهداری، نیروی تمدنساز بسیار مهمی برای مردان است و آنها را به رشد آن دسته از عادات شخصیتی تشویق میکند که سبب توفیق در نقش یک حامی اقتصادی میشود، عاداتی از قبیل دوراندیشی، همکاری، صداقت، اعتماد و ایثار. ازدواج همچنین بر انرژی جنسی مردانه تمرکز دارد. تأثیری که داشتن بچه بر مردان میگذارد این است که آنها را وادار به ارائه الگویی خوب میکند. همه ما حداقل یک بار شنیدهایم که مردی اعتراف کند فقط اگر ازدواج کرده بود و بچه داشت، گرفتار انحرافات خاص یا الگوهای غیرمسئولانه اجتماعی نمیشد.
نظریه استاندارد میگوید: اگر بخواهید مردان شهری شبیه به این مورد را پدران متعهدی سازید، ابتدا باید برایشان شغل دستوپا کنید، اما بالارد این نظریه را واژگون کرد. رویکرد او این بود که ابتدا باید مردان جوان را درباره اهمیت حضور یک پدر خوب در خانه متقاعد کرد تا بعد آنان انگیزه داشته باشند مدرسه را تمام کنند و کار پیدا کنند.
حتی بدون حضور بچهها هم خود ازدواج نیروی تمدنساز مهمی برای مردان است. هیچ نهاد دیگری به جز مذهب و شاید ارتش چنین درخواستهای اخلاقی برای مردان وضع نمیکند. مطمئناً عاملی انتخابی در ازدواج وجود دارد. آن گروه از مردانی که زنانشان به ازدواج اهمیت میدهند برخی فضایل مدنی را کسب کردهاند و آن عده از مردانی که در چارچوبهای اخلاقی نمیگنجند در همسریابی مشکل دارند. ولی مطالعات اپیدمولوژیک و نظرسنجیهای اجتماعی نشان داده است که ازدواج جدای از عامل انتخاب، تأثیر تمدنسازی هم دارد. ازدواج، سلامت، رقابت، پاکدامنی و سعادت شخصی را ترویج میدهد. با رشد دایم بیپدری باید شاهد جامعهای از مردان باشیم که در بدترین حالت از نظر اخلاقی عنانگسیخته میشوند و در بهترین حالت بدبخت، بیمار و ناراضی هستند.
همانطور که هنجارهای فرهنگی میتوانند کنار گذاشته شده، حذف شده و منسوخ اعلام شوند، همانطور هم میتوانند بازسازی شوند. به منظور بازیابی ازدواج و بازگرداندن پدران به جایگاه خود در زندگی فرزندانشان تا حدی باید سیر تغییر فرهنگی چند دهه گذشته به سوی فردگرایی افراطی را خنثی کنیم. باید دوباره برخی گزارهها یا یافتههای فرهنگی را که در سراسر تاریخ از نظر جهانی پذیرفتهشده بودند، ولی امروزه متداول نیستند، هر چند کاملاً از بین نرفتهاند، احیا کنیم.
ازدواج باید به عنوان نهاد اجتماعی محکمی از نو بنا شود. نقش پدر نیز باید دوباره تعریف شود. چنین تغییراتی به هیچوجه غیرممکن نیست، گواه آن تحولاتی است که بهوسیله جنبشهای حقوق مدنی، زنان و محیط زیست صورت گرفت و حتی مبارزاتی که میخواهند سیگار و رانندگی در حال مستی را کاهش دهند. آنچه برای تعداد زیادی از افراد و بهویژه رهبران فرهنگی و روشنفکر ما ضروری است توافق بر اهمیت این تغییر است.
گامهای عملی بسیاری میتوان برداشت، برای مثال کارفرمایان میتوانند بیخانمانی و جابهجایی زوجهای ازدواجکرده بچهدار را کاهش دهند، برای آنان سخاوتمندانه مرخصی والدینی در نظر بگیرند و شکلهای انعطافپذیرتر کاری را بیازمایند. رهبران مذهبی میتوانند با اصلاح زمینه فرهنگی طلاق و عدم ازدواج در مقابل وسوسه برابریسازی مواردی از قبیل «روابط متعهدانه» مقاومت کنند. مشاوران ازدواج، درمانگران خانواده و آموزگاران زندگی خانوادگی میتوانند طرفداری از ازدواج را با تأکید بر ضروریات ازدواج، حداقل به اندازه نیازهای مراجعانشان، آغاز کنند؛ همانطور که در صنعت سرگرمی، فشار میتواند در جهتی باشد که از فریبندگی مادری ازدواج نکرده، پیمانشکنی زناشویی، سبکهای جایگزین زندگی و بیبند و باری جنسی بکاهد.
درباره طلاق چه؟ قوانین کنونی ازدواج را رابطه اجتماعی چندان مهمی نمیداند که تعهد قانونی اجباری دربرداشته باشد. باید نظامی دوبخشی از قانون طلاق را در نظر بگیریم: ازدواج بدون بچههای کوچک نسبتاً راحت منحل میشود، ولی ازدواج با وجود بچههایی کوچک غیرقابل جدایی است، مگر با توافق متقابل یا بر مبنای اینکه یکی از آنها خطایی آشکار مرتکب شده باشد از قبیل متارکه یا خشونت جسمانی. همچنین ممکن است زمان انتظار طولانیتری برای زوجهای بچهدار خواهان طلاق ضرورت یابد و برخی از انواع مشاوره ازدواج یا آموزش قوانین زناشویی با زمان انتظار برای طلاق همراه باشد.
علل انحطاط ازدواج و پدری اساساً در حوزههای اخلاقی، رفتاری و حتی معنوی قرار میگیرد و این انحطاط اغلب در مقابل سیاست عمومی و راهکارهای دولتی مقاوم است. فروپاشی خانواده، همه جوامع صنعتی غرب را بدون توجه به نظام دولتی و مسلک سیاسی آزار میدهد. کاهش ازدواج در سوئد، که جاهطلبانهترین دولت رفاهی غرب را دارد، تقریباً به اندازه ایالات متحده، کشوری با آزادترین اقتصاد در دنیای صنعتی، است.
با این همه، سیاستهای دولتی تا حدودی تأثیر دارند، هرچند که رابطه آماری چندان محکمی میان اوضاع اقتصادی با ازدواج و طلاق وجود ندارد؛ برای مثال دستمزدهای پایین، بیکاری و فقر هرگز با ازدواج رابطه خوبی ندارد، اما دولت میتواند در اینباره کارهایی انجام دهد، از جمله مقدار معافیت مالیاتی درآمد را برای بچههای وابسته اصلاح کند و کدهای مالیاتی (جریمه ازدواج) را حذف کند و در مقابل جامعه نیز میتواند با انواع برنامههای دولتی مقدار زیادی از هزینه رشد و مقدار کمتری از هزینه تربیت کودکان را به عهده داشته باشد. حداقل باید برای عدالت میان نسلها کوشید. اما والدین بیش از هرچیز به زمانی برای بودن در کنار فرزندانشان نیاز دارند، زمانی که مرخصی امکان استفاده از آن را بیشتر میدهد.
همچنین با ایجاد اعتبارات یا کوپنهای آموزشی، والدین میتوانند کار دستمزدی خود را برای پرورش کودکانشان ترک کنند. این والدین خدمت اجتماعی مهمی انجام میدهند، ولی ممکن است پیشرفتهای بلندمدت حرفهایشان آسیب ببیند. سوبسیدهای آموزشی (شبیه به منشور حقوق جی آی ) باید به والدین اعطا شود تا بتوانند دوباره حرفهشان را آغاز کنند.
سیاستهای دولتی باید به نفع زوجهای ازدواجکرده و بچهدار طراحی شوند. موضعگیری به نفع کودکانی که در طی سالهای شکوفاییشان به دو والد متعهد، یک پدر و مادر، نیاز دارند، حرکتی افراطی به شمار نمیرود.
به رغم موفقیتهای قابلتوجه در برخی از حوزهها، نظام اجتماعی در آمریکا روبه ویرانی پیش میرود. سه دهه گذشته افزایش سریع جرایم، کاهش اعتماد سیاسی و بین فردی، افزایش طمعورزی شخصی و جمعی، ویرانی جوامع و آشفتگی در موضوعات اخلاقی را شاهد بودهایم و در واقع زندگی اکثر آمریکاییها اضطراب، پریشانی و ناامنی بیشتری یافته است. این مسئله شکست ارزشهای اجتماعی را نشان میدهد. افراد نمیتوانند به رفتار همدیگر بر مبنای فضایلی مثل صداقت، ایثار و مسئولیتپذیری شخصی اعتماد کنند. به نظر میرسد در جستوجوی همیشگیمان برای کشف هویت فردی، ابراز وجود، رشد فردی، خودشکوفایی و رضایت شخصی، بسیاری از تعهدات بزرگتر اجتماعیمان را نادیده گرفتهایم.
در بطن نارضایتی ما نابودی روابط شخصی قرار دارد. مردم همانند گذشته به هم اعتماد ندارند و در قبال دیگران متعهد و وظیفهشناس نیستند. این مسئله تا حدی پیامد گریزناپذیر اوضاع جامعه مدرن میباشد، اما مسئله از این جدیتر است. در سراسر آمریکا بعضی از بچهها هر شب در حالی به خواب میروند که نگراناند آیا پدرشان فردا صبح هم در خانه خواهد بود یا نه؟ بعضی نگراناند که چه اتفاقی برای او خواهد افتاد و بعضی دیگر از خود میپرسند که اصلاً پدرشان کیست؟ در هر کدام از این موارد، بچهها چه چیزی درباره صداقت، ایثار، مسئولیتپذیری شخصی و اعتماد میآموزند؟ بنابراین، معنای واقعی انحطاط پدری و ازدواج در آمریکا این است که جامعه ما آرام، بیسر و صدا و بیوقفه به سوی بیراهه پیش رفته است. اگر خواهان جامعهای انسانیتر و عادلانهتر هستیم، باید از جدایی پدران از خانوادههایشان جلوگیری کنیم. هیچ چیز برای بچههای ما یا برای آینده ملتمان مهمتر از این نیست.
*پیشنهادات آمده از گزارش ملی ازدواج در آمریکا (1995) نقل شده است. این گزارش بهوسیله شورای خانوادهها در آمریکا (گروهی ملی و غیرانتفاعی از دانشمندان و کارشناسان خانواده که من رئیس هیئتمدیره آن هستم) منتشر شد.