دنیایی در نبود پدران
آرشیو
چکیده
دیوید پوپنو، استادجامعهشناسی دانشگاه راتجرز، دانشگاه ایالتی نیوجرسی در برونسویک است، وی همچنین ریاست بخش علوم رفتاری و اجتماعی دانشکده هنر و علوم را به عهده دارد. پوپنو چندین کتاب به رشتهتحریر درآورده است که از جمله آنها میتوان به آشفتگی آشیانه تغییر خانواده و انحطاط در جامعه امروزی (1988) اشاره کرد. این مقاله برگرفته از کتاب زندگی بدون پدر (1996) است.متن
درباره نویسنده:
دیوید پوپنو، استادجامعهشناسی دانشگاه راتجرز، دانشگاه ایالتی نیوجرسی در برونسویک است، وی همچنین ریاست بخش علوم رفتاری و اجتماعی دانشکده هنر و علوم را به عهده دارد. پوپنو چندین کتاب به رشتهتحریر درآورده است که از جمله آنها میتوان به آشفتگی آشیانه تغییر خانواده و انحطاط در جامعه امروزی (1988) اشاره کرد. این مقاله برگرفته از کتاب زندگی بدون پدر (1996) است.
بخش اول
نابودی مفهوم پدری، یکی از اساسیترین، غیرمنتظرهترین و عجیبترین روندهای اجتماعی روزگار ماست. وسعت این روند را میتوان در این نمونه آماری مشاهده کرد: فقط در سه دهه بین 1960 تا 1990، تعداد کودکانی که دور از پدر اصلیشان زندگی میکردند دو برابر شده و از 17 درصد به 36 درصد رسیده است. در ابتدای قرن بیستویکم، تقریباً 50 درصد کودکان آمریکایی نمیتوانند قبل از خواب به پدرانشان شببهخیر بگویند.
هیچکس چنین روندی را پیشبینی نمیکرد. تعداد اندکی از پژوهشگران یا مؤسسات دولتی به آن توجه داشتهاند و حتی در حال حاضر نیز چندان مورد بحث نیست؛ اما زوال مفهوم پدری، عامل اصلی بسیاری از مشکلات نگرانکنندهای است که جامعه آمریکا با آن دست به گریبان است: بزهکاری و جنایت، مشکلات جنسی پیش از بلوغ، تولد فرزندان نامشروع در میان نوجوانان، کاهش موفقیت آموزشی ،افسردگی، اعتیاد به مواد مخدر، از خودبیگانگی در بین نوجوانان و شمار روزافزون زنان و کودکان فقیر.
شاید نسل کنونی کودکان و نوجوانان ما، نخستین نسل در تاریخ کشور باشد که رفاه روانشناختی، اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی کمتری در مقایسه با سالهای کودکی و جوانی والدین خود دارد. سناتور دانیل پاتریک موی نیهان میگوید: «ایالات متحده احتمالاً اولین جامعه در طول تاریخ است که در آن آشکارا کودکان وضعیتی به مراتب بدتر از بزرگسالان دارند.»
این فاجعه درست زمانی ظاهر میشود که دیدگاه فرهنگی ما درباره خود مفهوم پدری هم در حال دگرگونی است. تعداد کمی از افراد در ضرورت بنیادین وجود مادران تردید میکنند، اما درباره پدران چه؟ این سؤال بیش از پیش مطرح میشود که آیا وجود پدران واقعاً برای پرورش فرزندان لازم است؟ شمار بسیاری به این سؤال پاسخ منفی میدهند یا از جواب آن مطمئن نیستند و حتی وقتی هم که فرض میشود وجود پدران ضرورت دارد،نقش پدری صرفاً نقشی اجتماعی به شمار میرود که کسانی مثل مادر، دوست، ناپدری، عمو، دایی و پدربزرگ هم میتوانند آن را به عهده داشته باشند. انگارنقش پدری نقشی است که میتوان آن را بازنویسی کرد، تغییر داد یا حتی کنار گذاشت.
در زمانهای قدیم نبود پدران عادیتر از امروز بود، اما علت آن مرگ بود نه طلاق، متارکه و تولدهای نامشروع. در ویرجینیای اوایل قرن هفدهم، فقط پدر و مادر 31 درصد از کودکان سفیدپوست در 18 سالگی آنان، زنده بودند. این عدد در ابتدای قرن هجدهم به 50 درصد و از ابتدای قرن بیستم تا سال 1940 به 72 درصد رسید. امروزه والدین بیش از 90 درصد جوانان آمریکایی در18سالگی آنان زنده هستند. تقریباً پدر تمامی کودکان بیپدر امروزی، زنده و سلامت هستند و کاملاً آمادگی پذیرش مسئولیتهای پدری را دارند. چه کسی تصور میکرد چنین شمار فراوانی از مردان کنار گذاشته شوند؟
تا چند وقت پیش هم دانشمندان علوم اجتماعی تغییر علت بیپدری را از بسیاری جهات بیربط میدانستند و درباره آن بحث نمیکردند وگفته میشد بچهها والدین خود را صرفاً به شیوه متفاوتی از دست میدهند. پژوهش جالبی که اخیراً در حوزه علوم اجتماعی صورت گرفته است نشان میدهد قطعاً برای کودک، فقدان پدر به شکل امروزی و اختیاریاش بدتر از مرگ اوست. بچههای طلاق و فرزندان مادرانی که هرگز ازدواج نکردهاند نسبت به فرزندان مادران بیوه موفقیت کمتری در زندگی دارند. پس اینکه علت اولیه بیپدری مرگ باشد یا طلاق، مسئله مهمی در شناخت مشکلات مربوط به دوره کودکی است.
تا سال1960، نرخ در حال کاهش مرگ و نرخ رو به افزایش طلاق همدیگر را خنثی میکردند. در سال 1900، 5/8 درصد کودکان آمریکایی در خانوادههای تکوالد میزیستند. تا سال 1960، این عدد تنها به 1/9 درصد افزایش یافت. در واقع هیچکس در آن سالها به انحلال، فروپاشی و نابودی خانواده نمیاندیشید یا درباره آن چیزی نمینوشت.
مهمترین نکته درباره جمعیتشناسی متغیر خانواده در شش دهه ابتدای قرن بیستم این است: چون کاهش نرخ مرگ سریعتر از افزایش نرخ طلاق بود، تا سال 1960 تعداد بچههایی که با هر دو والد طبیعیشان زندگی میکردند بیش از هر زمان دیگری در تاریخ جهان است. این رقم برای نسل متولد اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه نزدیک به 80 درصد بود، اما پس از آن کاهش نرخ مرگ کند شد و میزان طلاق به شدت بالا رفت. لارنس استون ، تاریخشناس صاحبنام دانشگاه پرینستون در حوزه خانواده، میگوید: «فروپاشی خانواده در غرب از سال1960، هیچ نمونه مشابه تاریخی ندارد که من ازآن اطلاع داشته باشم و منحصربهفرد بهنظر میرسد. در دو هزار سال گذشته موردی همانند این وجود نداشته است و احتمالاً در آینده هم وجود نخواهد داشت.»
درباره بچه ها باید گفت که فقط حدود 50 درصد کودکان متولد سالهای 1984-1970 یعنی دوره «کودکستیزی» تا هفده سالگی با والدین اصلیشان زندگی خواهند کرد؛کاهش حیرتآوری از رقم 80 درصد.
ارزیابی دیگری وجود دارد که وضعیت فعلی را حتی با شرایط کاملتری توصیف میکند و به تفاوت قابلتوجه میان سفیدها و سیاهان نیز اشاره دارد. هشت درصد از کودکان سفیدپوست و 22 درصد از کودکان سیاه متولد سالهای 1950 تا 1954 تا هفدهسالگی فقط با یک والد زندگی میکردند، اما 31 درصد از کودکان سفیدپوست و 59 درصد از کودکان سیاهپوست متولد سال 1980 سالهای کودکی خود را با یک والد میگذراندند.
طلاق در تئوری برخلاف واقعیت، به ارتباط معناداری نیاز دارد. نظرسنجی بزرگی در اواخر دهه هشتاد نشان داد که از هر پنج پدر طلاق گرفته، یک نفر فرزندانش را طی سال گذشته ندیده بود و کمتر از نیمی از آنان بچههای خود را چندین بار در سال میدیدند. نظرسنجی سال 1981 از نوجوانانی که جدا از پدرانشان زندگی میکردند نشان داد 52 درصد آنان بیش از یک سال بود که اصلاً پدرانشان را ندیده بودند و فقط 16 درصد آنان پدران خود را هفتهای یک بار میدیدند. همچنین نظرسنجی مزبور مشخص کرد هر چه از زمان فروپاشی ازدواج میگذرد، ارتباط پدران با فرزندانشان کمتر و کمتر میشود.
این وضعیت رو به بهبود نیست. انتظار میرود با جایگزینی طلاق به جای مرگ به عنوان علت عمده بیپدری، در دهه نود شمار تولدهای خارج از چارچوب ازدواج مشروع از میزان طلاق فراتر رود. تا سال 1991 سیدرصد کل تولدها و طبق برآورد تا ابتدای قرن بیستویکم، 40 درصد آنان خارج از چارچوب ازدواج (برای اقلیتها 80 درصد) هستند و شواهد محکمی وجود دارد مبنی بر اینکه پدر ازدواجنکرده حتی به مراتب بدتر از پدر طلاقگرفته است.
در هیچیک از جوامع، تولد بچههای نامشروع هنجار فرهنگی محسوب نمیشود و برعکس، اهمیت مشروعیت بچهها تقریباً مسئلهای جهانی است.
در سراسر جهان پدر بودن برای مردان مشکلساز است. در حالیکه مادران در تمامی نقاط دنیا، فرزندان خود را با دانش غریزی و نیز پذیرفتن نقششان، به دنیا آورده و بزرگ کردهاند. پذیرش نقش پدری اغلب سرشار از تعارض و تردید است. درباره منشأ تفاوت در نقشهای جنسیتی میتوان گفت که مردان از لحاظ زیستشناختی به اندازه زنان با نقش خود (پدری) هماهنگ نشدهاند.
فرهنگهای بشری با شناخت مشکل پدران، از ضمانتهای اجرایی استفاده میکردند تا مردان را به بچههایشان مقیّد سازند و البته نهاد ازدواج، مهمترین ابزار فرهنگی بوده است. ازدواج شیوهای است که با آن جامعه، آمیزش جنسی و تولد کودکان را تأیید و تشویق میکند و روابط بلندمدت والدین را دارای اهمیت میداند.
طی سالهایی متمادی که در علوماجتماعی پژوهش داشتهام، موارد اندکی دیدهام که همه مستندات تا این حد بر موضوعی دلالت کند که دو والد، یک پدر و یک مادر، برای کودک بهتر از یک والد است. عوامل بسیاری باعث پیچیدگی این مسئله ساده میشوند. همه ما بعضی از خانوادههای دووالدی را میشناسیم که فاقد کارآیی هستند، خانوادههایی که به جای خانواده، جهنم نامیده میشوند. با اطمینان میتوان گفت که تکوالد علاقهمند (والدی که خود را به طور کامل وقف سعادت کودک کند) میتواند کودک را تا شکوفایی بزرگسالی همراهی کند؛ اما چنین استثنائاتی قاعده اصلی را مخدوش نمیکند، اینکه بعضی از افراد با کشیدن سه بسته سیگاردر روز تا سن بالا زنده میمانند، خطر حتمی اثرات سیگار را از بین نمی برد.
ویرانی سعادت کودکان در ایالات متحده، به معضل بزرگی تبدیل شده است. بزهکاری خشونتبار نوجوانان شش برابر افزایش یافته است، تعداد بازداشتها از 16000 در سال 1960به 96000 در سال 1992 رسیده است، در زمانی که تعداد کل جمعیت جوانان نسبتاً ثابت مانده است. گزارشهای مربوط به بدرفتاری با کودکان و بیتوجهی به آنان از سال 1976 (اولین سال جمعآوری اطلاعات در این مورد) پنج برابر شده است. اختلالات خوردن و آمار افسردگی در میان دختران نوجوان بالا رفته است. خودکشی نوجوانان سه برابر شده است. استفاده از مواد مخدر و الکل در میان نوجوانان هنوز بسیار بالاست، اگرچه در سالهای اخیر (دهه پایانی قرن بیستم) متعادل شده است. نتایج آزمون استعداد تحصیلی حدود 80 امتیاز کاهش داشته است و علت این کاهش به افزایش پراکندگی آکادمیک دانشآموزانی که در این آزمون شرکت کردهاند، مربوط نیست. همچنین فقر از دوره سالخوردگی به جوانی انتقال یافته است؛ امروزه 38 درصد از فقیران کشور را کودکان تشکیل میدهند.
برای این رویدادهای غمانگیز میتوان دلایل بسیاری ذکر کرد از جمله: رشد سودجویی و مصرفگرایی، تأثیر تلویزیون و رسانههای جمعی، انحطاط مذهب، امکان دسترسی گسترده به اسلحه و مواد مخدر و فروپاشی نظم اجتماعی و روابط همسایگی؛ هیچیک از این عوامل را نباید نادیده گرفت. ولی هماکنون طبق شواهد محکم، نبودن پدر در زندگی کودکان یکی از مهمترین علل به شمار میرود.
نتیجه عینی و فوری بیپدری برای کودکان، کاهش امکانات اقتصادی است. طبق برآوردهای اخیر، سرانه متوسط درآمد خانواری که در آن کودکی پس از طلاق به جای میماند تا حدود 21 درصد کاهش مییابد. با گذشت زمان، موقعیت اقتصادی برای کودک رو به بدی میرود. معمولاً مادر درآمدی کمتر از پدر دارد و کودکان نمیتوانند چندان به حمایت پدران تکیه کنند. حدود نیمی از مادرانی که قبلاً ازدواج کردهاند، هیچ کمک مالی برای کودکانشان دریافت نمیکنند و برای کسانی هم که مشمول دریافت کمک هستند، میزان اعتماد و مقدار پرداخت، هر دو، با گذشت زمان کاهش مییابد.
روزگاری فقر کودکان در آمریکا عادی بود. در سال 1969 فقر به پایینترین مقدار، یعنی 14 درصد رسید و طی دهه هفتاد نسبتاً ثابت ماند و از آن زمان تاکنون اندک اندک بالا رفت. امروز بیش از 20 درصد کودکان و 25 درصد اطفال و نوزادان در فقر بزرگ میشوند.
مهمترین علت این تغییر نگرانکننده، نبود درآمد پدر است. طبق برآوردها، 51 درصد افزایش فقر کودکان در دهه 1980 (65 درصد برای سیاهان) به دگرگونی ساختار خانواده مربوط میشود. در واقع امروزه بخش زیادی از اختلاف درآمد میان سفیدها و سیاهان را میتوان به تفاوت ساختار خانوادهها مربوط دانست. بیهوده نیست که میگویند: ازدواج بهترین برنامه برای مبارزه با فقر است.
اکنون گسترش خانوادههای مادرسرپرست وضعیتی بحرانی را در کشور به وجود آورده است. مادران حدود یکچهارم همه گروههای خانوادگی بچهدار- در سیاهپوستان بیش از نیمی از گروههای خانوادگی- را سرپرستی میکنند که تقریباً دو برابر 5/11 درصد سال 1970 است. هیچ گروه دیگری اینقدر فقیر نیست و فقر هیچ گروه دیگری اینچنین دوام ندارد. تقریباً از هر دو خانواده (مادرسرپرست) یکی با فقر دست به گریبان است، در حالیکه این نسبت برای زوجهای ازدواجکرده یک به ده است. خانوادههای مادرسرپرست 94 درصد مراجعان فعلی برنامه AFDC (کمک به خانوادههایی با کودکان وابسته) را تشکیل میدهند.
احتمالاً اوضاع رو به بهبود نیست و بدتر هم خواهد شد. فقر در میان مادران ازدواجنکرده بسیار بیشتر از مادران طلاقگرفته است. آنان بیش از سایر اقشار فقیر در حال افزایش هستند.
در نهایت، مشکلات اقتصادی که به آموزش نامناسب و عقبماندگیهای دیگرمنجر میشود، بیشترین گرفتاریهای کودکان بیپدر را تشکیل میدهند. ولی طبق آخرین برآوردها وضعیت اقتصادی، حداکثر نیمی از مسئله را توجیه میکند. «رشد با یک والد تنها» (1994) یکی از جدیدترین و معتبرترین تحقیقاتی است که دو استاد جامعهشناسی، یعنی سارا مکلنان از دانشگاه پرینستون و گریساندفور از دانشگاه ویسکانسین انجام دادهاند. آنان با بررسی پنج نظرسنجی اجتماعی در مقیاس بزرگ و مستندات دیگر و پس از تعدیلسازی با فاکتورهای مرتبط با درآمد نتیجه گرفتند: بچههایی که فقط با یک والد بیولوژیکی بزرگ میشوند (که تقریباً همیشه مادر است) در مقایسه با کودکانی که با دو والد بزرگ میشوند به احتمال دو برابر دبیرستان را ترک میکنند، 5/2 برابر در سنین نوجوانی مادر میشوند و 4/1 برابر بیکار، بدون تحصیل و اشتغال، میگردند.
چنین نتایجی دیگر شمار زیادی از آمریکاییها را شگفتزده نمیکند، ولی مثل گذشته هم نیست که انقلاب طلاق جلوهای مثبت در فرهنگ عامه آمریکا داشت. قبلاً تصور بر این بود که اگر طلاق برای والدین گزینه بهتری است، پس برای بچهها هم چندان بد نخواهد بود؛ چیزی که والدین را شاد نگه میدارد، چرا نباید بچهها را خوشحال کند. این توجیه برای جدایی والدین تا حدودی مناسب بود و احساس گناه را نیز کمرنگ میکرد و بسیاری از دانشمندان علوماجتماعی از آن حمایت میکردند. آنان در دهه هفتاد و در اوج انقلاب طلاق به آثار بیپدری بسیار خوشبین بودند؛ نمونه آن هم اثر الیزابت هرزوگ و سیلیسیا سودیا است. هرزوگ و سودیا در گزارش سال 1973 با عنوان «کودکان در خانوادههای بدون پدر» برای دفتر کودکان ایالات متحده نوشتند: نتیجه حاصل از بررسی مطالعات موجود این است که شواهد بزهکاری نوجوانان، موفقیت تحصیلی و هویت مردانه در گروههای مسئلهدار به اندازه کافی واضح نیست تا بتوان با اطمینان گفت آیا پسرهای بدون پدر آمار بالایی را نسبت به سایرین تشکیل میدهند یا نه.
هرزوگ و سودیا حتی از اثرات منفی طلاق و بیپدری چشمپوشی کردند. به گفته آنان تعارض و ناسازگاری در خانواده زیانبارتر از غیاب پدر پس از طلاق است و از این رو نتیجه گرفتند که «شخص مجبور میشود برای کودک، خانهای با یک والد خوب (بیپدری) را ترجیح دهد.» اما همین ایده باعث شد تا بعضی از دانشمندان علوماجتماعی بگویند طلاق هم برای بچهها و هم برای بزرگترها بهترین گزینه است.
پدران درخانواده چه میکنند وچه وظیفهای دارند؟ بخش زیادی از مشارکت آنان در رشد فرزندانشان صرفاً به سبب وجود بزرگسال دومی در خانه است. پرورش کودکان در بیشتر اوقات، کاری طاقتفرسا، پرتنش و خستهکننده است. دو فرد بزرگسال در خانواده میتوانند حامی و پشتیبان همدیگر باشند وهمچنین نقایص یکدیگر را جبران کنند ومکمل هم باشند واز نقاط قوت همدیگر استفاده کنند.
آیز حضور یک بالغ دیگر یا نفر سومی در خانواده، پدران( مردان) مجموعهای از ویژگیهای منحصر بهفرد و غیرقابل جایگزینی دارند که زنان عموماً فاقد آن هستند؛ برخی از این ویژگیها کاملاً واضح هستند، گرچه گاهی ازآنها غفلت میشود یا بدیهی در نظر گرفته میشوند، برای مثال نقش حمایتگری پدر بسیار مهم است. اهمیت پدر در نقش یک الگو، باوری فراگیراست. پسران نوجوان بدون پدر در معرض خطر هستند، ولی برای دختران مسیر بلوغ تا حدی آسانتر طی میشود، اما آنها نیز نیاز دارند از پدرانشان بیاموزند، چون قادر به یادگیری نحوه ارتباط با مردان از طریق مادران خود نیستند. دختران از پدرانشان (با فرض اینکه پدرشان را دوست دارند و به او احترام میگذارند) میآموزند زنانگی خود را تحسین کنند. مهمتر از همه اینکه دوستداشتن و مورد محبت واقع شدن باعث میشود آنها بفهمند ارزش دوستداشتن را دارند.
تأثیر نقش پدری بر پرورش روحی- عاطفی فرزندان
پژوهشهای اخیر دیدگاه عمیقتر و جالبتری را درباره نقش پدر در پرورش فرزند ارائه داده است. پدران در مقایسه با مادران، با فرزندانشان رفتاری متفاوت دارند. رفتار پدران، سبک خاص والدینی آنها، مکمل خوبی برای رفتار مادران است و هر کدام از این شاخصها در بهبود کیفیت تربیت فرزندان دارای اهمیت هستند؛ برای مثال، یکی از جنبههای پدری که اغلب ازآن غفلت میشود بازی با کودک است. پدران از بدو تولد تا دوره نوجوانی فرزندانشان، بیش از مراقبت به بازی با آنان توجه دارند. این برای فمینیستهای برابریطلب مسئلهساز بوده و در واقع عاقلانهتر این است که پدران زمان بیشتری را به مراقبت از فرزندان اختصاص دهند؛ اما ظاهراً سبک بازی پدر اهمیت خاصی دارد. بازی از لحاظ جسمانی، هم محرک و هم مهیج است و این برای بچههای بزرگتر بیشتر شامل بازیهای جسمانی و کار گروهی است که به رقابت در مهارتهای ذهنی و جسمی نیاز دارد. بازی معمولاً رابطه شاگردی یا معلمی را شبیهسازی میکند: زود باش، بذار نشونت بدم چه کار باید بکنی!
مادرها دوست دارند زمان بیشتری را برای بازی با فرزندانشان اختصاص دهند، ولی نوع بازی آنها متفاوت است. مادران بیشتر خود را همسطح کودک قرارمیدهند. آنان برای کودک فرصت هدایت بازی و مسئولیت را در نظر میگیرند و در بازی با او همگام میشوند. ظاهراً کودکان، حداقل در سالهای نخستین، بازی با پدر را ترجیح میدهند. در مطالعهای بر روی کودکان زیر دو سال، معلوم شد که بیش از دو سوم آنان در صورت وجود امکان انتخاب، با پدر خود بازی میکردند.
شیوه بازی پدر بر هر چیزی، ازجمله مدیریت احساسات تا هوش و موفقیت تحصیلی کودک، تأثیر میگذارد؛ به خصوص باعث رشد ویژگی مهم خویشتنداری میشود. به گفته یک کارشناس «بچههایی که در خانه با پدرانشان جار و جنجال راه میاندازند معمولاً به سرعت یاد میگیرند که گازگرفتن، لگدزدن و انواع دیگر خشونت جسمانی غیرقابل پذیرش است. آنها میفهمند چه زمانی کافی است و کی دیگر نباید ادامه دهند.»
هیئت منتخب دفتر کودکان و خانواده انجمن پژوهشهای ملی به این نتیجه رسید که «بچهها هنگام بازی با پدرانشان درسهای مهمی را درباره چگونگی شناخت و برخورد با احساسات ناگهانی میآموزند. در حقیقت، پدران بچهها را در کنترل عواطف و شناخت سر نخهای احساسی خودشان تمرین میدهند.» یافتههای مطالعاتی که در تگزاس بر روی محکومان به قتل انجام شد، اتفاقی نیست؛ نود درصد این افراد یا در کودکی بازی نکرده بودند یا بازیهای بهنجار نداشتند.
پدران چه در بازی، چه در حوزههای دیگر بر رقابت، چالش، خلاقیت، خطرپذیری و استقلال تأکید دارند و مادران در نقش پرستاری، بر امنیت عاطفی و ایمنی کودک توجه میکنند. پدران در زمین بازی میخواهند کودک بالاتر از بقیه تاببازی کند، در حالیکه مادران با احتیاط و نیز نگران بروز حادثه هستند. گفته میشود که پدران بیشتر نگران رشد بلندمدت کودک هستند، ولی مادران بر سلامت کنونی کودک توجه دارند (که البته هر چه انجام دهند با سلامت بلندمدت کودک مرتبط است). واضح است که نیازهای دوگانه کودکان را باید در نظر گرفت. برای تبدیل فرد به بزرگسالی بالغ و شایسته، تلفیق دو میل انسانی معمولاً متضاد لازم است: یکی مصاحبت با دیگران، احساس موردتوجه قرار گرفتن، ارتباط و اتصال؛ و دیگری عاملیت که مستلزم استقلال، فردگرایی و شکوفایی است. هر کدام بدون دیگری، پوچ، معیوب و رشد ناکامل استعداد انسانی است.
مطمئناً برای بسیاری از زوجها، این کارکردها صرفاً به خطوط استاندارد زنانه- مردانه تقسیم نمیشود. حتی ممکن است نقشها در برخی موارد معکوس باشند؛ مردان بیشتر نقش زنانه و زنان نقش مردانه را بپذیرند، اما استثنائات دلیلی بر قاعده کلی نیست. وظایف والدینی با نقشهای متفاوت جنسیتی دارای اهمیت فراوان است،
اما عجیب است که در بحثهای عمومی ما به ندرت تصدیق میشود که پدران نقش متمایزی به عهده دارند؛ حتی از این هم فراتر است و گفته میشود پدران باید بیشتر شبیه مادران باشند و مردان نیز باید همانند زنان پرخاشگری و رقابت کمتری داشته باشند. این سخنان خیرخواهانه نتایج نامناسبی به همراه میآورد. با وجود این، پدری متفاوت از مادری نیست؛ زنان به سادگی در خانه جایگزین مردان میشوند، حتی به نظر میرسد بهتر است اینطور باشد. پدری که تاکنون مانع و بازدارندهای برای شکوفایی فردی در نظر گرفته میشد، از این پس زاید و غیرضروری هم بهشمار میرود.
ولی ما میدانیم که پدران و نبودشان تأثیر شگفتانگیزی بر زندگی کودکان میگذارد. به نظر میرسد اهمیت نقش پدران با مهارتهای کلامی و عددی آنان، توانایی بهتر در حل مسئله و موفقیت بیشتر تحصیلی مرتبط باشد. مطالعات نشان دادهاست که حضور پدر یکی از عوامل مؤثر بر مهارت دختران در ریاضیات است. طبق تحقیقی دیگر، میزان زمانی که پدران صرف مطالعه میکنند، شاخص معتبری برای تعیین توانایی کلامی دخترانشان است.
نتایج مطالعات درباره پسران از این هم جالب توجهتر است، چون آنان قادر به الگوبرداری دقیق از پدرانشان هستند. برخی از تحقیقات رابطه محکم میان نقش پدر و تواناییهای عددی و ریاضی و مطالعاتی دیگر نیز وجود ارتباط میان تربیت والدینی و هوش کلامی پسران را نشان میدهد. هنوز معلوم نیست که پدران چگونه باعث این برتریهای فکری میشوند. تردیدی نیست که تا حدودی به دلیل پولی است که مرد برای خانوادهاش میآورد، ولی احتمالاً با مشخصههای رفتاری و ذهنی مردان هم مرتبط است، ازجمله: احساس مردان درباره بازی، قوه استدلال، چالشطلبی، حل مسئله و همراهی سنتی مرد با موفقیت و پیشرفت شغلی.
مردان در ترویج همیاری و دیگر خصایل مهربانانه نقشی حیاتی به عهده دارند. اغلب تصور نمیکنیم وجود پدران با یادگیری همدلی مرتبط باشد، اما مشخصشده است پدران متعهد میتوانند اهمیت خاصی در رشد این ویژگی مهم شخصیتی داشته باشند که برای تشکیل جامعهای نظامیافته از بزرگسالان قانونگرا، همیار و دلسوز ضرورت دارد. سه نفر از پژوهشگران با شواهد مطالعهای 26 ساله به نتیجه بسیار حیرتانگیزی رسیدند: مهمترین عامل مؤثر بر رشد همدلی در دوره کودکی، مشارکت والدین در مراقبت از کودک است. پدرانی که بیش از دوبار در هفته برای غذا خوردن، حمام کردن و دیگر نیازهای اساسی کودکانشان وقت میگذارند، مهربانترین افراد را به دوره بزرگسالی میرسانند.
باز هم معلوم نیست چرا پدران این همه در القای این ویژگی نقش دارند. شاید حضور آنان در کنار فرزندانشان الگویی از شفقت را به وجود میآورد. شاید به سبک بازی یا نحوه استدلال آنان ربط داشته باشد. شاید تا حدودی ریشه در این حقیقت داشته باشد که پدران عموماً رابط اصلی خانواده با دنیای خارج هستند یا شاید به این علت باشد که مادرانی که همسرانشان به آنان کمک میکنند، زمان و انرژی بیشتری برای پرورش خصایل مهربانانه دارند. علت هر چه باشد، هیچ شکل دیگری از مشارکت پدران در تربیت فرزندانشان از این مهمتر نخواهد بود.
ادامه دارد...