بحران خانواده در آمریکا
آرشیو
چکیده
دیوید پوپنو، استاد جامعهشناسی دانشگاه راجرز و رییس سابق دانشکده علوم رفتاری و اجتماعی این دانشگاه است. وی به همراه یکی از همکارانش، مدیریت پروژه ملی ازدواج در دانشگاه راجرز را بر عهده دارد. او در گذشته، در زمینه طراحی شهری فعالیت داشته است. تخصص فعلی وی در مطالعه زندگی خانوادگی و اجتماعی در جوامع نوین است و تاکنون بیش از نه جلد کتاب از جمله: زندگی بدون پدر را در این زمینه، تألیف کرده است. او چه به گروه جامعهشناسان نوین تعلق دارد، اما از طرفداران جدی و شناختهشده نهاد خانواده نیز به شمار میآید. از نظرات ایشان در مورد خانواده های آمریکایی برخوردار می شویم.متن
دیوید پوپنو، استاد جامعهشناسی دانشگاه راجرز و رییس سابق دانشکده علوم رفتاری و اجتماعی این دانشگاه است. وی به همراه یکی از همکارانش، مدیریت پروژه ملی ازدواج در دانشگاه راجرز را بر عهده دارد. او در گذشته، در زمینه طراحی شهری فعالیت داشته است. تخصص فعلی وی در مطالعه زندگی خانوادگی و اجتماعی در جوامع نوین است و تاکنون بیش از نه جلد کتاب از جمله: زندگی بدون پدر را در این زمینه، تألیف کرده است. او چه به گروه جامعهشناسان نوین تعلق دارد، اما از طرفداران جدی و شناختهشده نهاد خانواده نیز به شمار میآید.
ما در سراسر تاریخ کشورمان برای تأمین نظم اجتماعی و موفقیت اقتصادی، به نهاد خانواده متکی بودهایم. بقا و رشد و بالندگی کودکان، سلامت عاطفی و جسمی بزرگسالان، مراقبت ویژه از بیماران، مجروحان، معلولان و سالخوردگان و تقویت ارزشهای اجتماعی را خانوادهها تأمین کرده اند. امروزه خانوادههای آمریکایی در همه این زمینهها با مشکلات روزافزونی مواجه هستند و عملکرد آنها به دلیل بسیاری از معیارها، در مقایسه با هر زمان دیگر و در مقایسه با کشورهای پیشرفته صنعتی از مطلوبیت کمتری برخوردار است.
جدّیترین پیامد منفی کاهش عملکرد خانوادهها متوجه کودکان است. بر طبق شواهد، نسل امروز کودکان ما اولین نسل از کودکان در طی تاریخ این کشور هستند که در مقایسه با والدینشان در همین سن، سلامت روانی و اجتماعی کمتری دارند. آسیبهایی نظیر بزهکاری نوجوانان، خشونت، خودکشی، مصرف مواد، اختلالاتِ خوردن1، زاد و ولدِ غیرازدواجی، فشار روانی، اضطراب و افسردگی یک قطبی2 به طور هشداردهنده افزایش یافته است.
از آنجاییکه وضعیت بهزیستی کودکان بهبود یافته است افزایش چنین مسایلی نگرانکننده است. امروزه تعداد کودکان در خانوادهها کمتر شده است، کودکان از جهاتی سالمتر و از نظر مادی در وضع بهتری هستند و سالهای بیشتری را در مدرسه سپری میکنند. درباره حقوق کودکان، سوءاستفاده از کودکان و روشهای صحیح روانشناختی تربیت کودک نیز دغدغه همگانی بیشتری مشاهده میشود.
خاستگاه و تاریخچه خانواده
خانواده به عنوان اولین نهاد اجتماعی در تاریخ بشر، احتمالاً به این علت به وجود آمد که بزرگسالان برای بزرگکردن کودکان خود به زمان زیادی نیاز داشتند. نوزاد انسان که به والدین خود وابستگی تامّی دارد، در مقایسه با نوزاد گونههای دیگر جانداران، باید زمان بیشتری از عمرش را تحت مراقبت و آموزش بزرگسالان باشد. انسان در امر پرورش، محافظت و تربیت اولاد خود بیهمتاست. بنابراین، مشکل بتوان جامعه موفقی را تصور کرد که فاقد خانوادههایی باشد که کودکان خود را درست تربیت کنند، به طوری که آنها در بزرگسالی توان عشق ورزیدن و کار کردن داشته باشند و به ارزشهای اجتماعی مثبتی نظیر صداقت، احترام و مسئولیتپذیری پایبند باشند و این ارزشها را به نسل بعدی منتقل کنند.
پیوند نهادیِ ازدواج که میان والدینِ زیستشناختی3 واقع میشود و کارکرد اساسیاش پایبندسازی پدر به مادر و کودک است، تقریباً در تمامی جوامع یافت میشود. ازدواج، فراگیرترین نهاد اجتماعی شناخته شده است. زاد و ولدِ غیرازدواجی یا والدِ تنها، در هیچ جامعهای هنجار نبوده است. در همه جوامع تا حد ممکن، هویت پدر زیستشناختی معین میشود و تقریباً در همه جوامع، او در پرورش فرزندانش نقش مهمی دارد، هرچند وظیفه اصلی او محافظت از خانواده و نانآوری است.
با این حال، در دوران ماقبل صنعتی، اعضای بزرگسال خانواده، تربیت کودک را کار اصلی خود نمیدانستند. بیشتر توجه خانواده، به عنوان یک واحد تولید اقتصادی روستایی، به بقای اقتصادی معطوف بود. به عقیده بعضی محققان، به جای اینکه خانواده در خدمت کودکان باشد، کودکان به عنوان کارگران مورد نیاز، در خدمت خانواده بودند. یکی از مهمترین تحولات خانواده در طول تاریخ، پیدایش «خانواده هستهای سنتی» در جوامع صنعتی بود. در این نوع خانواده، مرد در طول روز بیرون از خانه به کار مشغول بود و زن تمام وقت به امور خانه و مراقبت از فرزندان میپرداخت. شروع این تحول در آمریکا در اوایل دهه 1800 بود. توجه اصلیِ این نوع خانواده، که از نظر تاریخی شکل جدیدی از خانواده محسوب میشد، به مراقبت و پرورش کودکان بود و والدین در این راه تلاش میکردند.
طی سیسال گذشته در آمریکا، همانند سایر جوامع مدرن، دگرگونی دیگری در خانواده، به وجود آمد خانواده هستهای سنتی دچار زوال تدریجی شد که در نتیجه سه تغییر مهم رخ داد:
• آمار طلاق به شدت بالا رفت (تا حدی که در حال حاضر بیشتر از 50 درصد است) و والدین تصمیم به قطع پیوند زناشویی گرفتند و در نتیجه اکنون بسیاری از کودکان در خانوارهای تکوالد و جدا از سایر خویشاوندان بزرگ میشوند.
• بسیاری از زنان متأهل وظیفه مادری و همسری را رها کردند و وارد بازار کار شدند و هنوز جای خالی فعالیتهای پیشین آنان پُر نشده است.
• کانون توجه بسیاری از خانوادهها تغییر کرد و به جای تربیت فرزندان، جای خود را به توجه به سلامت روانی و خودپَروَرانیِ اعضای بزرگسال خانواده داد. یکی از نشانههای آن این است که والدین، حتی در زمانی که کودکانی برای بزرگکردن دارند، اگر نیازهای روانی و خویشکامیشان تأمین نشود، از هم جدا میشوند.
هر چند دیگر در جامعه ما خانواده هستهای سنتی رو به زوال است علیرغم همه دگرگونیها، خانواده ثابت مانده است، نیاز کودکان به پرورشیافتن در کنار مادران و پدران است. در حقیقت، در جوامع مدرن و پیچیده امروزی،که کودکان برای موفقشدن به آموزش و امنیت روانی نیاز دارند، روابط پویا و پرورشی با بزرگسالان، شاید بیش از هر زمان دیگری، برای آنان ضروری باشد. متأسفانه زمانی که کودکان با بزرگسالان و بهخصوص با والدینشان سپری میکنند، کاهش یافته است. پدرانِ غایب، مادران شاغل، پدربزرگها و مادربزرگهای دور، مدرسههای بینامونشان و اجتماعات ناپایدار، ویژگیهای اصلی دوران ما هستند. در بسیاری از خانوادهها و به طور کلی در جامعه، به موازات این روند، این فرض مسلّم که مهرورزی به کودکان و ارزشدهی به آنها در اولویت قرار دارد، در حال کمرنگ شدن است.
روند فردگرایی
برای فهم کامل آنچه برای خانواده پیش آمده است باید به تغییرات فرهنگی، بهویژه تغییرات مربوط به ارزشها و هنجارهایی که انتخابهای روزمره را تحتتأثیر قرار میدهند، توجه کنیم. طی قرون اخیر، در جوامع صنعتیشده و در حال صنعتیشدن، گذاری تدریجی از فرهنگ اشتراکی (نه به معنای سیاسی، بلکه به معنای فرهنگی) به فرهنگ فردگرایانه بهوجود آمده است. در فرهنگ اشتراکی، اهداف گروهی بر اهداف فردی مقدّم هستند؛ برای مثال، انجام وظیفه مهمتر از خویشکامی و بستگیهای اجتماعی مهمتر از انتخاب شخصی است، ولی در فرهنگ فردگرا، سعادت گروه در مقایسه با اهداف شخصی، نظیر اظهار وجود، استقلال و رقابتجویی در درجه دوم اهمیت قرار دارد.
جوامع فردگرا از لحاظ دموکراسی سیاسی و بالندگی فردی، از جوامع اشتراکی بالاتر هستند. با این حال، گذار از جمعگرایی به فردگرایی علاوه بر منافع شخصی، برخی هزینههای اجتماعی را نیز در بردارد، بهویژه هنگامی که در آن افراط شود. جوامع فردگرا معمولاً توأم با دموکراسی سیاسی و بالندگی شخصی، از آمار بالای کجروی فردی، بزهکاری نوجوانان، جرم و جنایت، تنهایی، افسردگی، خودکشی و از خود بیگانگیِ اجتماعی رنج میبرند. در این جوامع، شهروندان آزادتر و مستقلتر هستند، ولی نظم اجتماعی کمتر و احتمالاً سلامت روانی سطح پایینتری دارند.
فردگرایی مشارکتی
آمریکا مدتهاست که فردگراترین جامعه جهان شناخته شده است. اما در بخش اعظم تاریخ ما، اعتقاد قوی به حرمت سازمانها و نهادهای اجتماعیِ پذیرفتهشدهای نظیر خانواده، دین، انجمنهای داوطلبانه، اجتماعات محلی و حتی خود این کشور به طور کلی، فردگرایی را متوازن یا متعادل ساخته است. در گذشته، مردم دارای روحیه فردگرایی بودند و در عینحال، هویّتشان در این واحدهای اجتماعی ریشه داشت و زندگیشان به سوی نوعی از اهداف اجتماعی که این واحدها نماد آن بودند، هدایت میشد. بنابراین، مشخصه جامعه آمریکا در بخش اعظم تاریخ این کشور، نه شکل خالص فردگرایی، بلکه فردگرایی اشتراکی یا متوازن بوده است.
فردگرایی «بیانی»4
به هر حال، با پیشرفت روند فردگرایی، نوع بنیادیتر یا «بیانی» فردگرایی که بیشترین توجه آن به خویشکامی و استکمال نفس، به بهای از دسترفتن منافع گروه بهوجود آمده است. امروزه، تعداد بسیاری از مردم دچار خودشیفتگی یا خودمحوری هستند و فقط هنگامی درباره نهادهای اجتماعی واکنش نشان میدهند که این نهادها مستقیماً بر بهزیستی شخص خودشان تأثیر داشته باشد. متأسفانه این نوع افراد تمایل دارند از گروههای طایفهای و اجتماعی که مدتهای مدیدی پایه و اساس امنیت شخصی و نظم اجتماعی بودهاند، فاصله بگیرند. از دهه 1950 تاکنون، شمار افراد متأهل و افرادی که با دیگران معاشرت غیررسمی دارند و افراد متعلق به انجمنهای داوطلبانه کاهش یافته و شمار افرادی که تنها زندگی میکنند، افزایش پیدا کرده است.
گروههای اجتماعی سنّتی نیز تضعیف شدهاند. تعداد افرادی که به نهادهای اجتماعی ما، که زمانی قابل پذیرش بودند، با دیده تردید مینگرند، بیشتر شده است. نظرسنجیها نشان میدهد که اعتماد مردم به نهادهای عمومی، نظیر پزشکی، آموزش عالی، قانون، مطبوعات و دین تشکیلاتی، به طور چشمگیری کاهش یافته به علاوه، با مشاهده طرز زندگی مردم که حاکی از طرز تفکر آنان است، درمییابیم که اعتماد آنان به نهاد ازدواج نیز تا حد زیادی کم شده است و همچنین احساس همبستگی فرهنگی ما رو به کاهش است.
اقدامات نگرانکننده ساکنان فقیرنشینهای مرکزی شهرها، که در آشوبهای شهری سالهای اخیر شاهد آن بودهایم، را نباید سرپیچی از واقعیت فرهنگی روزمره آمریکا دانست، بلکه باید آن را افزایش آشکار این واقعیت به حساب آورد. گرایشهای اجتماعی و فرهنگی در فقیرنشینهای مرکزی شهرها، در سایر نقاط کشور نیز وجود وارد. در خصوص خانواده باید گفت که ویژگیهای عموم خانوادههای آمریکایی در سال 1994 از بسیاری جهات به ویژگی های خانواده آفریقایی- آمریکایی در سال 1965، که رییسجمهور، لیندون جانسون (Lyndon Johnson ) آن را در معرض فروپاشی اعلام کرد، خیلی شبیه است.
البته اینکه فردگرایی در آمریکا بیش از اندازه، پیش رفته است، هم به نفع فرد و هم به نفع جامعه است. و در این زمینه کلید حل مشکل در دستان خانواده است. مردم برای تأمین هویت، احساس تعلق و ارزشهایی که برای بالندگی کامل فرد ضروری است، به خانوادههای قوی نیاز دارند. نهادهای اجتماعی موجود در جوامع کوچک پیرامون خانوادهها برای آنکه بتوانند ارزشهای مدنی، نظیر صداقت، امانت، ایثار، مسئولیتپذیری شخصی و احترام به دیگران، که به خانوادهها توان رشد میدهند، را به آنان آموزش دهند به خانوادههای قوی نیاز دارند و خانوادهها نیز برای آنکه قوی باشند، به حمایتهای فرهنگی و اجتماعی نیاز دارند. زندگی خانوادگی در یک جامعه غیرحمایتگر همواره مخاطرهآمیز است و ممکن است فشارهای اجتماعی، غیرقابلتحمل شود.
خانواده هستهای و ازدواج
با توجه به توانمندی گذشته کشورمان در پذیرش تحولات مثبت اجتماعی، تا حدودی میتوانیم به قابلیتمان برای حل مشکلات خانواده اعتماد کنیم. برای یافتن راهحل، ابتدا باید ببینیم چه نوع ساختار خانوادهای بهتر میتواند از یک سو، کودکان را طوری بارآورد که مستقل و از نظر اجتماعی مسئولیتپذیر باشند و از سوی دیگر، نیازهای بزرگسالان به صمیمیت و دلبستگی شخصی را تأمین نماید. با توجه به شواهد موجود و نیز آموختههای حاصل از تجربیات اخیر بشر، بدون تردید بهترین کارکرد متعلق به خانواده هستهای است. البته، منظور خانواده هستهای سنتی نیست، بلکه نوعی از خانواده هستهای است متشکل از زن و مرد که با هم زندگی میکنند و مسئولیت فرزندانشان و یکدیگر را با هم برعهده میگیرند.
هیچ جامعه غربی پیشرفتهای وجود ندارد که در آن خانواده گسترده سه نسله5و6 دارای اهمیت زیادی باشد و به علاوه، هیچ جامعه غربی پیشرفتهای وجود ندارد که در آن این نوع خانواده در حال افول نباشد. برخی از محققان اظهار میکنند که با تداوم گرایش به سوی خانوادههای «ناتنی»7 و «امتزاجی»8 نوع جدیدی از خانواده گسترده در حال ظهور است. آنان میگویند: آیا خوب نیست که ما حالا این همه خویشاوند جدید داریم!؟ هنوز قضاوت نهایی درباره خانوادههای ناتنی انجام نشده است، ولی شواهد اولیه حاصل از معدود مطالعات تجربی انجام شده، پیام کاملاً برعکسی میدهد، پیامی که مأیوسکننده است. برای نمونه، محققان با مطالعهای که اخیراً در انگلیس روی هفده هزار کودکِ متولد سال 1958 انجام دادند، به این نتیجه رسیدند که احتمال رنجبردن از محرومیتهای اجتماعی تا قبل از رسیدن به بیستویک سالگی در میان فرزندان ناتنی بیشتر از فرزندانی است که بعد از طلاق مجبور میشوند با یک والد، تنها زندگی کنند. در آمریکا نیز دراینباره یافتههای مشابهی وجود دارد.
وضعیت خانوادههای تکوالد چگونه است؟ شواهد فزایندهای که پیرامون پیامدهای شخصی و اجتماعی این نوع خانواده وجود دارد، چشماندازی تیره به ما ارایه میدهد. برای نمونه، مرکز ملی آمار بهداشتی9، در بررسی آمار سال 1988 خود به این نتیجه رسید که احتمال اینکه فرزندان خانوادههای تکوالد به مشکلات عاطفی و رفتاری دچار شوند، دو تا سه برابر بیشتر از فرزندان خانوادههای کامل است و کاهش درآمد خانواده به هیچوجه تنها عامل مؤثر محسوب نمیشود. سارا مکلاناهان(Sara McLanahan) و گریساندیفور(Gary Sandefur) در کتاب جدیدشان با عنوان بزرگ شدن با یک والد تنها10 بعد از بررسی شش مجموعه شاخص از دادههای مربوط به 25000 کودک از نژادها و طبقات اجتماعی مختلفِ سراسر کشور، به این نتیجه رسیدند که کودکانی که تنها با یکی از والدین زیستی خود بزرگ میشوند، در بسیاری از زمینهها دچار محرومیت هستند. احتمال اینکه آنها در مقطع دبیرستان ترک تحصیل کنند دو برابر، احتمال اینکه در نوجوانی مادر شوند 5/2 برابر و احتمال اینکه بیکاره شوند، یعنی نه به مدرسه بروند و نه به کاری مشغول شوند، 4/1 برابر بیشتر از کودکانی است که با هر دو والد خود بزرگ میشوند. بنابر گزارش نویسندگان، تنها 50 درصد از محرومیتهای ناشی از تک والدی به سبب از دست دادن منابع اقتصادی ایجاد میشود.
به سوی راهحل
بسیاری از افراد راهی جز زندگی در خانوادههای ناتنی یا تکوالد ندارند. این خانوادهها میتوانند موفق باشند و اعضای آنها مستحق حمایت دائمی ما هستند. با این حال، مزایایی که خانوادههای هستهای قوی برای یک جامعه دربردارند، کاملاً آشکار است. برای مثال، ازدواجی که در آن زوجین نسبت به هم کاملاً احساس تعهد میکنند، که این اساس خانواده هستهای قوی را تشکیل میدهد، منافع عظیمی برای بزرگسالان دارد. شگفت است در روزگاری که هر کسی به فکر کامروایی خویشتن است و مردم در حال فاصلهگرفتن از ازدواج هستند، به نظر میرسد که یک ازدواج موفق بهترین منبع خویشکامی را فراهم میسازد و تقریباً با هر معیاری که بسنجید وضع متأهلها از مجردها بهتراست.
دلیل دیگر برای حمایت از خانوادههای هستهای قوی، این است که وقتی درصد بالایی از مردان ازدواج کرده باشند، فواید بسیار زیادی برای جامعه حاصل میشود. زنان غیرمتأهل میتوانند نسبتاً به خوبی از خود مراقبت کنند، ولی مردان غیرمتأهل از این نظر با مشکل مواجه هستند. به طور کلی، هر جامعهای باید از مرد مجرد بر حذر باشد، زیرا او در همه جا علّت بسیاری از آسیبهای اجتماعی است. در جوامع سالم برای اینکه رفتار جنسی را منضبط سازند و پرخاشگری رقابتی را نیز کاهش دهند مردان باید از یک نظام اخلاقی نیرومند پیروی کنند، و کانون چنین نظامی، خانواده است. نیاز مردان به زنان در زمینه راهنمایی اخلاقی و عاطفی بیش از نیاز زنان به مردان است. زندگی خانوادگی و بهخصوص داشتن فرزند، برای مردان، نیروی تربیتکننده بااهمیتی است.
در حال حاضر، شاید در مقایسه با هر مقطع دیگری از تاریخ آمریکا، مردان زمان بیشتری را جدا از خانواده زندگی میکنند و این بسیار نگرانکننده است. حدود یکچهارم همه مردان بین بیستوپنج تا سیوچهار ساله، یا به تنهایی یا به همراه یک فرد غیرخویشاوند، در خانوارهای غیرخانوادگی زندگی میکنند. در سال 1960، آمریکاییها به طور متوسط 62 درصد از دوران بزرگسالی خود را با همسر و فرزندانشان سپری میکردند-که این بالاترین درصد در تاریخ ما محسوب میشود- تا سال 1980 این رقم به 43 دصد رسید که پایینترین میزان در تاریخ ماست. همین یک روند در توجیه آمارهای بالا و فزاینده جرم طی سه دهه گذشته به ما کمک میکند. در طول این دوره، رقم سرانه جرایمِ خشونت بارِ گزارششده که بیشتر آنها را مردان مجرد مرتکب شده بودند، 355درصد افزایش یافت.
امروزه جمعیت رو به رشدی از مردان آمریکایی در مراقبت از کودکان خود مشارکت فعال دارند. با این حال، تعداد زیادی از پدران به دلیل اینکه مادران، کودکان خود را ترک کردند یا به دلیل طلاق، فرزندان خود را به کلی رها کردهاند.
بین سالهای 1960 تا 1990، درصد کودکانی که جدا از پدران زیستشناختی خود زندگی میکردند بیش از دو برابر شد و از 17 درصد به 36 درصد رسید. به طور کلی، زنان بچهدار بهطور فزایندهای از مردان جدا هستند و مهمترین دلایلی که باعث میشود هیچ چیز به اندازه تلاش ملی برای گسترش ازدواجهای قوی به سود کشور نباشد، همین است.
خانوادهگرایی جدید: روندی اُمیدآفرین
خانوادهگرایی جدید، یعنی درک این واقعیت در آمریکا که خانواده با مشکل مواجه شده است و به کمک نیاز دارد. بر طبق نظرسنجیهای عمومی، نزدیک به دوسوم آمریکاییها اعتقاد دارند که در آمریکا، ارزشهای خانوادگی ضعیفتر شده است، ظاهراً، هم احزاب سیاسی اصلی آمریکا و هم رییسجمهور کنونی ما با این عقیده موافقاند.
دو گروه در این دگرگونی مختصر فرهنگی تأثیر دارند: گروه اول، فرزندان دوران «پُرزایی»11 هستند که اکنون به سن پختگی رسیدهاند و مرحله زندگی خانوادگی را در چرخه زندگی سپری میکنند. گروه دوم، فرزندان دوران «بازتاب پُرزایی»12 در انقلاب طلاقاند. فرزندان میانسال دوران پُرزایی تحتتأثیر شواهد فزاینده حاکی از آسیبدیدگی کودکان به دلیل تحولات اخیر در خانواده، در تغییر رسانهها به حمایت از خانواده نقش کارسازی داشتهاند و بسیاری از فرزندان دوران بازتاب در دهه 1970، که کودکی پریشانی را پشت سر گذاشتند، در حالی به مرحله بزرگسالی میرسند که مصمماند اشتباهات والدین خود را تکرار نکنند. آنان معمولاً ارزش بسیار زیادی برای تدوام زناشویی قایل هستند و شاید به این دلیل باشد که نتوانستهاند مانند بسیاری از والدینشان، یعنی فرزندان دهه خانوادهگرایی 1950، خانواده پایدار را امری مسلّم فرض کنند. با این همه، این نگرانی وجود دارد که آیا آنان از ثبات روانی لازم برای حفظ یک رابطه صمیمانه برخوردار خواهند بود یا اینکه کودکیِ نااَمن آنان موجب خواهد شد آنان نتوانند به تعهدشان به ازدواجی پایدار، عمل کنند؟ متأسفانه، مطالعات مربوط به تأثیرات طولانیمدتِ طلاق بر روی کودکان و نوجوانان، از این لحاظ ناامیدکننده است.
دو عامل دیگر نیز برای تقویت بنیان خانواده در حال تأثیرگذاری است؛ ایدز یکی از آنهاست که اکنون روند انقلاب جنسی را کند کرده است. اخیراً یکی از فعالان عرصه تفریحات با ناامیدی اظهار کرد: «وعدههای ملاقات در هالیوود دیگر مثل سابق نیست و من هم اضافه میکنم: وعدههای ملاقات در محیط دانشکده هم دیگر مثل گذشته نیست؛ ولی تغییراتِ به وجودآمده تا به حال خیلی چشمگیر نبوده است. عامل دیگر این است که تحول فرهنگی غالباً به صورت چرخهای اتفاق میافتد و برخی از چرخههای تحول از الگوی نسل به نسل پیروی میکنند. اینگونه نیست که بتوان همه ارزشهای فرهنگی را همزمان به اوج رساند. آنچه یک نسل به سبب برخورداری کمتر از آن، ارزشمند تلقی میکند نسل پدرانشان نمیپذیرفت. این عامل ما را به این باور میرساند که شاید در دهههای آتی کشور به نقطه اوجی برسد که در آن از ارزشهای فردگرایی بنیادی رویگردان شود و به طور کاملتر پذیرای ایدهآلهای خانواده و سایر پیوندهای اجتماعی گردد.
خاتمه
در بررسی نحوه مواجهه با بحران خانواده در آمریکا، باید موارد زیر را کاملاً در نظر داشته باشیم:
• ما به عنوان یک جامعه نمیتوانیم به دوران خانواده هستهای سنتی بازگردیم، ولی باید برای تقویت خانواده هستهایِ زن و شوهری، که در آن زن و شوهر در کنار هم باقی میمانند و مسئولیت فرزندان خود را به عهده میگیرند، هر کاری که میسر است، انجام دهیم؛ زیرا هر کودکی هم به مادر و هم به پدر نیاز دارد.
• آنچه در تقویت خانواده هستهای نقش اساسی دارد، تأکید مجدد بر اهمیت ازدواج است، ازدواج نهادی اجتماعی است که برای پایبندکردن مرد به واحد مادر- فرزند طرحریزی شده است. پایبندی مردان به خانوادههایشان، برای کودکان و جامعه بسیار اهمیت دارد.
• با وجود قویترین پیوندهای زناشویی نیز اگر محیط، غیرحمایتگر و ناسازگار باشد، بزرگکردن کودکان برای والدین بسیار مشکل خواهد بود. ما باید آن بخش از ارکان زندگی اجتماعی را که موجب حمایت از خانواده، حفظ نظم اجتماعی و گسترش صلاح عمومی میشوند، دوباره تقویت کنیم و همچنین به همان اندازه که به «فرهنگ کار» توجه میکنیم، به بازآفرینی «فرهنگ خانواده» نیز توجه کنیم.
• به عنوان یک رویکرد کلی برای پیشبرد زندگی خانوادگی، هیچ چیز بیش از این دارای اهمیت نیست که گرایش به فردگرایی بنیادی را کاهش دهیم یا حتی روند آن را معکوس کنیم. ما باید در فرهنگ و در زندگیمان، به جای انتخاب شخصی، برای پیوندهای اجتماعی و به جای استقلال فردی، برای نیازهای اجتماع اولویت بیشتری قایل شویم.
نوشته دیوید پوپنو(David Popenoe)، استاد جامعهشناسی.
پینوشتها:
1. آشفتگی بارز در رفتار غذاخوردن، شامل بی اشتهایی روانی، پرخوری(پراشتهایی روانی)، هرزه خواری و....
2. (Unipolar Depression) طبقه خاصی از روان پریشی که در آن بیمار صرفاً از اختلال افسردگی رنج می برد و دچار حملات جنونی نمیشود.
3. همان والدین تَنی هستند.
4. دگرگونی عمیق در ارزشهای اجتماعی در دوره زمانیِ بین اواسط دهه 1960 تا اواخر دهه 1970، منجر به ایجاد نوعی از فردگرایی شد که آن را فردگرایی بیانی نامیدند. در فردگرایی بیانی اولویت با جنبه بیانی زندگی است، یعنی فرد میخواهد خود را و ویژگیهای منحصربه فرد خود را در گفتار و رفتار، ابراز و بیان نماید و کمتر زیر بار محدودیتهای اجتماعی میرود: همه باید درباره «من» بدانند و به «من» گوش بدهند. بالتبع در این نوع فردگرایی، به ارزشهایی نظیر تعهدات اخلاقی، هماهنگی با جامعه، رعایت قوانین جامعه، ایثار و ازخودگذشتگی و هنجارهای رفتار جنسی کمتر بها داده میشود.
5. خانواده گسترده به خانوادهای میگویند که شامل پدر و مادر، فرزندان و سایر خویشاوندان نزدیک باشد.
6. خانواده گسترده سه نسله از پدر و مادر بزرگ و پسران آنها و همسران و فرزندان پسران تشکیل میشود؛ پسران تا زمانیکه پدر و مادربزرگ زنده هستند در کنار هم باقی میمانند ولی بعد از مرگ آنان، از هم جدا میشوند و خانوادههای سه نسله خاص خود را تشکیل میدهند.
7. خانوادهای که در آن حداقل یکی از والدین از ازدواج قبلیاش فرزند یا فرزندانی دارد.
8. خانوادهای شامل والدین و فرزندانی که هر یک از آن والدین از ازدواجهای قبلیشان دارند.
9. National Center for Health Statistics
10. Growing Up With a Single Parent
11. متعلقین به نسل بعد از جنگ جهانی دوم که دوران ازدیاد زاد و ولد در آمریکا (baby boom) بود.
12. متعلقین به نسل مربوط به دوران افزایش بیسابقه طلاق در آمریکا در دهه 1970.