چکیده

دیوید پوپنو استاد جامعه‌شناسی دانشگاه راجرز و رئیس سابق دانشکده علوم رفتاری و اجتماعی این دانشگاه است. وی به همراه یکی از همکارانش، مدیریت پروژه ملی ازدواج در دانشگاه راجرز را بر عهده دارد. او در گذشته، در زمینه طراحی شهری فعالیت داشته است. تخصص فعلی وی در مطالعه زندگی خانوادگی و اجتماعی در جوامع نوین است و تاکنون بیش از نه جلد کتاب از جمله: «زندگی بدون پدر»  را در این رابطه، تألیف  نموده است. او اگر چه به طیف جامعه‌شناسان نوین تعلق دارد، اما از طرفداران جدی و شناخته شده نهاد خانواده نیز می‌باشد. در این مقاله وی به بیان دیدگاه هایش در مورد دلایل فروپاشی خانواده های امریکایی می پردازد.

متن

ترجمه مقاله ذیل، طی دو شماره تقدیم حضورتان می‌شود. بخش اول در این شماره به چاپ رسیده است و بخش دوم در شماره 30 ارائه خواهد شد.
دیوید پوپنو استاد جامعه‌شناسی دانشگاه راجرز و رئیس سابق دانشکده علوم رفتاری و اجتماعی این دانشگاه است. وی به همراه یکی از همکارانش، مدیریت پروژه ملی ازدواج در دانشگاه راجرز را بر عهده دارد. او در گذشته، در زمینه طراحی شهری فعالیت داشته است. تخصص فعلی وی در مطالعه زندگی خانوادگی و اجتماعی در جوامع نوین است و تاکنون بیش از نه جلد کتاب از جمله: «زندگی بدون پدر»  را در این رابطه، تألیف  نموده است. او اگر چه به طیف جامعه‌شناسان نوین تعلق دارد، اما از طرفداران جدی و شناخته شده نهاد خانواده نیز می‌باشد.
چکیده:
این مقاله بر خلاف دیدگاه دانشگاهیانی که مدعی هستند خانواده در آمریکا زوال پیدا نمی‌کند بلکه تنها تحول می‌یابد، نشان می‌دهد که روند تضعیف خانواده در آمریکا از سال 1960 آهنگی غیر طبیعی پیدا کرده و پیامد‌های اجتماعی جدی به‌ویژه برای کودکان در برداشته است. روند تحولات خانواده در سه دهه گذشته عمدتاً مبتنی بر آمار سرشماری‌های ایالات متحده بوده است. شواهد زوال خانواده در سه حوزه مورد ارزیابی قرار گرفته است: حوزه‌های مردم‌شناختی، نهادی و فرهنگی. ادعا شده که خانواده‌ها  کارکردها، توان و نفوذ خود را از دست داده‌اند. جایگاه خانواده به عنوان یک ارزش فرهنگی تنزل یافته و مردم دیگر کمتر تمایل دارند زمان، پول و انرژی‌شان را صرف زندگی خانوادگی کنند و بیشتر ترجیح می‌دهند سرمایه‌های‌شان را برای شخص خود هزینه نمایند. تضعیف اخیر خانواده از موارد مشابه گذشته جدی‌تر است، زیرا آنچه رو به اضمحلال است خانواده هسته‌ای است. واحد بنیادینی که از خویشاوندان جدا گردیده و با دو کارکرد اساسی، پرورش فرزندان و فراهم ساختن محبت و همراهی برای اعضای خانواده که در هیچ کجای دیگری به سرانجام نمی‌رسند، باقی مانده است. زوال خانواده در آمریکا همچنان موضوعی بحث برانگیز به‌ویژه در میان جامعه دانشگاهی می‌باشد. بنابر دیدگاه غالب عده‌ای از پژوهش‌گران خانواده، زوال خانواده یک «افسانه» است و «خانواده زوال پیدا نمی‌کند، بلکه تنها تحول می‌یابد.» اخیراً چند اندیشمند کتاب‌هایی را منتشر ساخته و به طور گسترده‌ای توزیع نموده‌اند که این نگرش را تقویت می‌کند (کونتز 1992، اسکولنیک 1991، استیسی 1990 ). چند کتاب دانشگاهی (و چندین مقاله) این دیدگاه را تکرار کرده‌اند. عنوان یکی از این کتاب‌ها به صراحت، «افسانه زوال خانواده» می‌باشد (دورنبوش و استروبر 1988، گوبریوم و هولشتاین 1990، کین 1990، اسکانزونی و پولونکو و تیچمن و تامپسون 1989). حتی پدر اندرو گریلی (Andrew Greeley) هم به این جمع پیوسته و بر پایه نظر سنجی‌های تلفنی، مدعی شده که اکنون ازدواج در آمریکا از هر زمان دیگری مستحکم‌تر است. نگرش من کاملاً بر خلاف این دیدگاه است. من همچون اکثر آمریکایی‌ها شاهد زوال نهاد خانواده هستم و معتقدم این امر – به‌ویژه با در نظر گرفتن پیامدهای آن برای کودکان - عاملی هشدار دهنده است. البته به معنایی، خانواده از ابتدای تاریخی که به ثبت رسیده در حال تضعیف بوده و بقای ما نیز همچنان ادامه یافته است. اما حقیقتی که در گفتمان کنونی اغلب نادیده گرفته می‌شود، این است که تضعیف اخیر خانواده با تحولات خانواده در گذشته تفاوت دارد و پدیده‌ای منحصر به فرد و بسیار جدی‌تر است. استدلال و شواهد ما در تأیید این دیدگاه در ادامه خواهد آمد.
مقدمه:
در آغاز قرن بیستم، اعتقاد غالب بر این بود که کارکردهای خانواده در پرورش فرزندان که به نهایت کارایی خود رسیده، نماد مشخصه این دوران خواهد بود. برای مثال، در دهه اول این قرن الن کی (Ellen Key ) نویسنده فمینیست و مشهور سوئدی کتابی با عنوان «قرن کودک» نوشت (1909 ). این کتاب به چندین زبان ترجمه و خیلی زود به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های اروپا تبدیل شد. کی مدعی گشت که در قرن بیستم بر گسترش حقوق کودکان – به‌ویژه حق وی برای داشتن خانه‌ای شاد و پایدار و والدینی که خود را وقف وی کرده‌اند - متمرکز خواهد شد. آرتور دبلیو کالهون (Arthur W. Calhoun) تاریخ‌نگار آمریکایی در اولین تاریخ مفصل خانواده در آمریکا که در سال‌های 1917 تا 1919 منتشر گردید، این ادعا را این‌گونه تکرار می‌کند: «در مجموع، نمی‌توان تردیدی داشت که آمریکا به «قرن کودک» وارد شده است. کودک محور زندگی خواهد شد، همان‌گونه که در خور تمدنی با آینده در حال گسترش است» (1945 ص 131). تا نیمه قرن، درصد بیشتری از کودکان آمریکایی نسبت به هر زمان دیگری در تاریخ آمریکا، در خانواده‌ای پایدار و با حضور هر دوی والدین پرورش می‌یافتند (چرلین و فورستنبرگ 1988، مودل و فورستنبرگ و استرانگ 1978). این تحلیل‌گران نخستین، تا به این اندازه به پیشگویی می‌پرداختند. عامل دیگری که شاید در این اظهار نظر مؤثر بوده، این واقعیت است که دهه 1950 دورانی با نرخ زاد و ولد و آمار ازدواج بالا، آمار طلاق پایین و پایداری و «همگرایی» خانواده متعارف بود. والدین و فرهنگ حاکم برای کودکان ارزش زیادی قائل می‌شدند. البته این دوران اوج آنچه «خانواده هسته‌ای سنتی» نامیده می‌شود، نیز بود. چنین خانواده‌ای زوجی از دو جنس مخالف است که تک همسر هستند، ازدواجشان یک عمر دوام دارد و به تقسیم کار با مرزهای مشخص ملزم هستند. در این تقسیم کار، زن خانه‌داری تمام وقت است و شوهر تأمین‌کننده مالی اصلی و تصمیم‌گیرنده نهایی است. اما از دهه 1950 به بعد، موقعیت کودکان نه تنها مرکز دغدغه‌های ملی نبوده، بلکه از خیلی جهات به طور فزاینده رشدی نادرست داشته است. در سی سال گذشته، با سرعتی چشم‌گیر از موقعیتی که خانواده و فرهنگ حاکم، کودکان را محور زندگی قرار می‌دادند، فاصله گرفته‌ایم (کمیسیون ملی کودکان 1991، کمیته ویژه کودکان و جوانان و خانواده‌ها 1989). به نظر می‌رسد هرچه به اواخر قرن بیستم نزدیک می‌شویم، بیشتر در می‌یابیم که پیشگویان نخستین جامعه «کودک محور» سخت به خطا رفته‌اند.
تحول ناگهانی و سریع موقعیت خانواده‌ها و کودکان که از دهه 1960 آغاز گشته، اکثر اندیشمندان حوزه خانواده را به شگفتی واداشته است. در ابتدا، مقاومت فراوانی در مقابل پذیرش آن وجود داشت که تحولی چشم‌گیر در جریان است. ولی اکنون همه اندیشمندان با انگیزه‌ها و طرز تفکرهای گوناگون، این تحول را مهم و عمیق ارزیابی می‌کنند، اگر چه ممکن است درباره مفهوم و پیامدهای اجتماعی آن با یکدیگر اختلاف نظر داشته باشند. نویسندگان جدید لیبرال تاریخ خانواده در آمریکا، این امر را این‌گونه بیان می‌کنند: «از 1960 به بعد، آمریکاییان شاهد چالش‌هایی بنیادین در تعریفی از شکل‌ها، الگوها و انتظارات از هر نقش بودند که طی یک قرن و نیم گذشته از خانواده ارائه گشته بود» (مینتز و کلاگ 1988 ص 204). یک اندیشمند محافظه کار حوزه خانواده نیز نظر مشابهی را ابراز می‌کند: «پیش فرض‌های اجتماعی که قرن‌ها اصول رفتار انسان را در این کشور تعیین نموده‌اند، بدون عاملی مشخص و با سرعتی شگفت‌آور زیر و رو گشته‌اند» (کارلسون 1987 ص 1). واقعاً خانواده در آمریکا در سی سال گذشته، از چه راه‌هایی متحول گشته است؟ در ادامه، من پاسخ این پرسش را با استفاده از آخرین آمارها (از سرشماری عمومی نفوس و مسکن ایالات متحده مگر آنکه منبع دیگری ذکر گردیده باشد) و جدیدترین یافته‌های علوم اجتماعی ترسیم خواهم کرد. داده‌های ارائه شده، وضعیت خانواده در آمریکا را در اواخر دهه 1980 و اوایل دهه 1990 در مقابل وضعیت آن در دورانی دقیقاً پیش از آغاز تحول‌های گسترده خانواده - یعنی اواخر دهه 1950 و اوایل دهه 1960 - قرار می‌دهد. این داده‌ها دیدگاه مورد ادعای من را تأیید می‌کنند. بنابراین دیدگاه، در این دوره زمانی شاهد زوال بی‌سابقه خانواده به عنوان نهادی اجتماعی هستیم. خانواده‌ها کارکردها، نفوذ اجتماعی و اقتدار خویش بر اعضایشان را از دست داده‌اند. اندازه خانواده‌ها کوچک‌تر شده است، پایداریشان کم‌تر شده و در دوران کوتاه‌تری از عمر دوام دارند. مردم دیگر کمتر تمایل دارند زمان، پول و انرژیشان را صرف زندگی خانوادگی کنند و بیشتر ترجیح می‌دهند سرمایه‌هایشان را برای شخص خود هزینه نمایند. به علاوه، فرزند‌محوری در جامعه و فرهنگ آمریکا تضعیف شده است. جایگاه خانواده به عنوان یک ارزش فرهنگی تنزل یافته است. در چند دهه گذشته برای اولین بار در تاریخ آمریکا، شاهد هستیم که جمع‌های مختص بزرگسالان رشد کرده‌اند، منابع مالی اختصاص یافته به آموزش به شدت کاهش پیدا کرده‌اند و نگاهی که به گزاره «غیر مجاز برای کودکان» ختم می‌شود، گسترش یافته است. همچنین موضوع‌های مرتبط با کودکان، در هر دو حوزه فرایندهای سیاسی و بازار تجارت نادیده گرفته شده‌اند.
«خانواده» چیست؟
ماهیت نهادی که در حال زوال است، دقیقاً چیست؟ شاید پاسخ دادن به چنین پرسشی برای آغاز این بحث اندکی غیرعادی باشد و چندان جذاب به نظر نرسد، اما در سال‌های اخیر گستره مفهوم‌هایی که واژه «خانواده» در آن‌ها به کار گرفته شده، آن‌قدر گوناگون و پر ابهام است که توضیح استفاده‌ای که از آن شده اهمیت ویژه‌ای پیدا کرده است. در واقع، حتی به این واژه مفهوم‌های متناقضی نیز نسبت داده شده است. نزاع بر سر چگونگی تعریف این واژه که اکنون به خوبی آشکار گشته، از عوامل پایان یافتن نابهنگام کنفرانس خانواده در کاخ سفید در سال 1980 بود. برخی از شرکت‌کنندگان می‌‌خواستند این واژه را برای خانواده سنتی به کار گیرند، برخی دیگر می‌خواستند که این واژه زوج همجنس‌بازی که با هم زندگی می‌کنند را نیز شامل گردد. البته چگونگی تعریف این واژه برای مقاصد حقوقی نیز از عوامل اصلی اختلاف بود. واحدی به نام خانواده در زمره گروه‌هایی است که باید مزایای ویژه‌ای چون مسکن، بهداشت و مرخصی استعلاجی برایش در نظر گرفته شود. امروزه، اختلاف در تعریف خانواده موضوعی کاملاً معمول در کلاس‌های درس، کنفرانس‌ها و قانون‌گذاری در سطح کشور می‌باشد. خانواده واژه‌ای «زیبا» است که هر یک از ما می‌خواهیم به نحوی خود را بدان مرتبط سازیم. اما این امر مشکل‌ساز است. این واژه به مفهومی اسفنج گونه بدل شده که معناهای گوناگونی را همچون دو دوست که با هم زندگی می‌کنند، افرادی که در یک دفتر به کار مشغول هستند، واحدی محلی از مافیا و یا خانواده یک انسان را شامل می‌گردد. من می‌خواهم مفهوم این واژه را به معمول‌ترین معنایی که از خانوار برداشت می‌شود، محدود نمایم. در این تعریف، خانواده گروهی خانگی است که اعضای آن معمولاً به صورت یک خانوار با همدیگر در خانه‌ای زندگی می‌کنند و به مشارکت با هم- به‌ویژه در منابع اقتصادی و مالی – می‌پردازند تا فعالیت‌های خانگی را سامان دهند.
پس از پرسش از چیستی خانواده به سراغ پرسش از کارکرد آن می‌رویم. این گروه‌های خانگی خویشاوندان باید کارکردهای خاصی برای جامعه داشته باشند (یا نیازهای خاصی را برآورده سازند. ) این کارکردها یا نیازها که در هر کتاب درسی ازدواج و خانواده توضیح داده می‌شوند، به طور سنتی شامل این موارد می‌گردند: زایش و تولید دوباره (تولید مثل) و اجتماعی‌کردن کودکان – فراهم‌ساختن توجه، محبت و همراهی- مشارکت اقتصادی (تقسیم منابع اقتصادی و مالی به‌ویژه سر پناه، غذا، پوشاک) – قاعده‌مندی جنسی (بنابراین فعالیت جنسی در یک جامعه کاملاً مجاز نیست و افراد در قبال پیامدهای عمل جنسیشان مسئول هستند.) این‌که بگوییم نهاد خانواده در حال تضعیف است، بدان معنا است که این گروه‌های خانگی خویشاوندان در عملی ساختن کارکردهای‌شان و یا برآورده ساختن این نیازهای اجتماع ضعیف‌تر عمل کرده‌اند. به عبارت دیگر خانواده‌ها به هر دلیل، دیگر موفقیت گذشته در تأمین نیازهای جامعه را ندارند (البته این تعمیم شامل همه خانواده‌ها نمی‌شود. ) عوامل متعددی ممکن است موجب این تضعیف شده باشند. شاید جوامع چیزهای کم‌تری از اعضای خانواده طلب می‌کنند، یا کارکردهای سنتی خانواده دیگر اهمیت گذشته خود را ندارند، یا اعضای خانواده انگیزه کمتری برای به انجام رسانیدن کارکردهای خانواده دارند، یا برخی از دیگر نهادها بعضی از این کارکردها را بر عهده گرفته‌اند و مانند این موارد این‌ها همگی نیاز به بررسی دارند.
تحول خانواده در آمریکا از 1960 تا 1990
برای آن‌که چشم‌اندازی از سیر تحولات خانواده که بدان خواهیم پرداخت به دست آوریم، لازم است دو نکته را مد نظر قرار دهیم. نکته نخست آنکه برخی از این روندها (افزایش طلاق و کاهش باروری سال‌ها پیش از سال 1960 ریشه دارند. در واقع بعضی از این‌ها، نتیجه چند قرن صنعتی‌‌سازی کشورها هستند. آنچه رخ داده و آغازش در دهه 1960 بوده، آن است که این روند یا به ناگهان شتاب پیدا کرده است- مانند مورد طلاق - و یا به ناگهان جهتش معکوس گشته است - مانند مورد باروری- ؛برای مثال، آمار طلاق از صد سال پیش از رشد شدید در دهه 1960 نیز در حال افزایش بوده است (چرلین 1992، اینکلس 1984) دومین نکته که باید مدنظر قرار گیرد، آنکه دهه 1950 دورانی غیر معمول بوده و تنها با احتیاط می‌توان آن را به عنوان مبنایی برای اهداف مقایسه‌ای به کار گرفت. این دوران نیز به اندازه دوران پس از خود نیاز به توضیح دارد (چرلین 1992)؛ برای مثال، نرخ باروری که بیش از صد سال رو به کاهش بود، در اواخر دهه 1940 ناگهان رو به افزایش نهاد. اما از دهه 1960 بار دیگر  به طور چشم‌گیری کاهش یافت و سطح نرخ باروری به پایین‌تر از دهه 1930 رسید.
تعداد فرزندان
کاهش تعداد فرزندان در خانواده متعارف و در کل جامعه ما، اگرچه مهم‌ترین وجه زوال خانواده نیست، اما بیش از سایر وجوه آن مورد مطالعه قرار گرفته است. البته خانواده‌ای (و جامعه‌ای)  با تعداد فرزندان کمتر نیز می‌تواند به اندازه خانواده‌ای با فرزندان بیشتر، فرزندمحور باشد و برای آن‌ها ارزش قائل شود. موضوع کمیت در مقابل کیفیت واقعیت دارد و مهم است. خانواده هسته‌ای سنتی که با صنعتی شدن و شهرنشینی ایجاد گردید، فرزندان کمتری از شکل‌های پیشین خانواده داشت. دلیل این امر، دقیقاً آن بود که می‌خواست ارزش زیادی برای فرزندان قائل شود و کار بیشتری برای هر فرزند انجام دهد (زلیزر 1985). به هر حال، کمیت هم اهمیت دارد. جامعه برای تداوم از نسلی به نسل دیگر، نیاز به تعداد مشخصی از فرزندان دارد.
از اواخر دهه 1950 به بعد، محبوبیت بچه‌داری در میان زنان آمریکایی- هم به عنوان الگویی ذهنی و هم به عنوان عملکردی واقعی- به سرعت کاهش یافت. در مقام عمل، نرخ کل باروری به شدت کاسته شد. در اواخر دهه 1950، هر زن آمریکایی در طول زندگانی خود به طور متوسط 3.7 فرزند داشت. سی‌سال بعد، این عدد به نصف کاهش یافته بود. در سال 1990، هر زن آمریکایی در طول زندگانیش تنها 1.9 فرزند داشت. این عدد حتی از عدد2.1 که حداقل لازم برای جایگزینی جمعیت است، نیز کم‌تر می‌باشد. همچنین، این عدد از نرخ نسبتاً پایین باروری در نیمه آغازین قرن هم کم‌تر است (به دنبال افزایش اندک و احتمالاً موقتی تعداد نوزادان در چند سال گذشته، نرخ کل باروری در سال 1992 به اندکی بیش از 2 رسید). در اوایل دهه 1960، هنگامی که برای اولین‌بار روند باروری پایین در سه دهه گذشته مشهود گردید، مردم‌شناسان ترجیح دادند موضوع را این‌گونه تفسیر نمایند: «اندازه خانواده مطلوب زنان کاهش یافته است و اغلب ایشان به خانواده‌ای حتی با این اندازه نیز دست نمی‌یابند. دلیل اصلی این امر هم، تمایل ایشان برای بچه‌دارشدن در سنین بالاتر می‌باشد» (پریستون 1986). به عبارت دیگر، تعداد کم‌تری از زنان بچه‌دار نمی‌شدند، بلکه تنها تعداد فرزندان آن‌ها کم‌تر بود. به هر حال، از آنجا که به تأخیرانداختن بچه‌دار شدن بسیار معمول گشته است، برخی مردم‌شناسان پیش‌بینی کرده‌اند که 20% تا 25% از زوج‌های جوان بدون فرزند خواهند ماند و نزدیک به 50% هم بدون فرزند می‌مانند و یا تنها یک فرزند خواهند داشت. درصد بسیار بیشتری از زنان می‌گویند می‌خواهند بچه‌دار- در واقع دو فرزند - شوند، اما نظریه غالب آن است که بیشتر ایشان آنقدر منتظر این امر خواهند ماند که عاقبت به این خواسته‌شان نمی‌رسند (مکفالز 1990 ). اگر چه آمار پیش‌بینی‌شده برای زوج‌های بدون فرزند اخیراً از 20% تا 25% به حدود 15% تا 20% کاهش یافته است، اما این نیز واضح است که امروزه درصد قابل توجهی از زنان جوان به پایان دوران باروریشان می‌رسند و هنوز زایمانی نداشته‌اند (بیانچی 1990، ریدر 1990). این تحول، به کاهش شدید احساس مثبت نسبت به والدبودن و مادری باز می‌گردد که احتمالاً در طول تاریخ بی‌سابقه است. از سال 1957 تا سال 1976، درصد بزرگسالانی که احساس مثبتی نسبت به والدبودن داشتند، از 58 به 44 کاهش یافت (وروف و دووان و کولکا 1981). این بزرگسالان والدبودن را نقشی می‌دانستند که ارزش‌های اصلی مدنظرشان را تأمین می‌کند. احتمالاً امروزه، این آمار هنوز هم در حال کاهش است. از سال 1970 تا سال 1983، درصد زنانی که در پاسخ به پرسش «شما فکر می‌کنید امروزه، دو یا سه کاری که برای یک زن لذت‌بخش‌‌تر است، چه هستند؟» گفته بودند «مادر بودن و نیز پرورش و اداره خانواده»، از 53 به 26 کاهش پیدا کرد (نظر‌سنجی نییورک تایمز 1983). این تغییر نگرش‌ها با کاهش چشمگیر بد دانستن بی‌فرزندی همراه بود. در کم‌تر از دو دهه، یعنی از سال 1962 تا سال 1980، میزان مادران آمریکایی که گفته بودند «هر زوجی می‌بایست فرزندی داشته باشند»، تقریباً به نصف کاهش یافت و از 84% به 43% رسید (سوئیت و بومپاس 1987، تورنتون 1989). امروزه به همین دلایل، کودکان نسبت به گذشته سهم بسیار کوچک‌تری را از جمعیت آمریکا تشکیل می‌دهند (افزایش طول عمر نیز اهمیت این وضعیت را دو چندان می‌سازد). در حالی‌که در سال 1960 کودکان زیر 18 سال بیش از یک سوم جمعیت را تشکیل می‌دادند، اکنون این آمار به اندکی بیش از یک چهارم کاهش یافته است. این امر، عاملی برای نگرانی در مورد کاهش قریب‌الوقوع جمعیت آمریکا نیست، زیرا بیشتر افزایش جمعیت ما در سال‌های اخیر به دلیل مهاجرت بوده است و جمعیت مهاجر نرخ باروری بیش‌تری نسبت به جمعیت بومی ما دارد. همچنین می‌توان ادعا کرد که بنا به ملاحظات محیطی، جمعیت جامعه ما بیش از اندازه افزایش یافته است، اگر چه از لحاظ اقتصادی چنین نیست. با این وجود، تداوم روند کاهش تعداد فرزندان تأثیرات سوئی بر اولویتی که جامعه ما برای کودکان قائل است، خواهد داشت. همچنین این امر، بر نگرش‌های فرهنگی ما در مورد اهمیت کودکان در شمای کلی زندگی اثر خواهد گذاشت.

نقش‌های زناشویی
امروزه نه تنها شاهد کاهش تعداد فرزندان هستیم، بلکه درصد بالایی از کودکان در شرایط خانوادگی کاملاً متفاوتی از کودکان سی‌سال پیش پرورش می‌یابند. می‌توان گفت عناصر اصلی خانواده هسته‌ای سنتی به گذشته تعلق دارند. اولاً نقش‌های زناشویی وابسته به خانواده هسته‌ای سنتی - از جهاتی بیش از دیگر مؤلفه‌ها - تغییر کرده‌اند. اصل دو نقش مجزا که در آن، زن بزرگسال خانه‌دار تمام وقت و شوهرش نان‌آور در نظر گرفته می‌شد، به عنوان یک تحول عامدانه فرهنگی واقعاً کنار گذاشته شده است. در سال 1960، در 42% خانواده‌ها مرد تنها نان‌آور بود. در سال 1988، این آمار به 15% کاهش یافت. یک نظرسنجی جدید نشان می‌دهد که 79% بزرگسالان آمریکایی معتقدند که «امروزه دو چک حقوقی برای اداره یک خانواده مورد نیاز است.» تنها 27% ایشان بازگشت به وضعیتی را که «حداقل یکی از والدین به طور تمام وقت به پرورش فرزندان بپردازد»، ترجیح می‌دهند (مطالعه گسترده ارزش‌های خانوادگی متقابل در آمریکا 1989). امروزه، مادران نیز تقریباً به اندازه آن‌هائی که مادر نیستند، در بازار کار حضور دارند. بیش‌ترین رشد مربوط به مادرانی است که فرزند خردسال دارند. در سال 1960، تنها 19% زنان متأهل (با حضور شوهر) و دارای فرزند زیر شش سال، به طور تمام‌وقت یا پاره‌وقت مشغول به کار بودند و یا به دنبال کار می‌گشتند. در سال 1990، این آمار به 59% رسید. این آمار برای زنان متأهلی که دارای فرزند شش تا هفده ساله بودند، نیز به همین اندازه شگفت‌آور است. در مجموع در سال 1990، 57% زنان در بازار کار حضور داشتند. در سال 1960، این آمار 38% بود (باید خاطر‌ نشان کرد که این افزایش حضور زنان متأهل در بازار کار با کاهش سهم مردان - به ویژه مردان مسن – در بازار کار همراه بود. از سال 1960 تا سال 1988 درصد مردان بالای 65 سال که در مشاغل مدنی حضور داشتند، از 33 به 16 کاهش یافت. این آمار برای مردان بین 55 تا 64 سال، از 87% به 67% کاهش پیدا کرده است (ویلکی 1991).
ساختار خانواده و از هم پاشیدگی پیوند زناشویی
جامعه ما همزمان با رد نقش پیشنهادی خانواده هسته‌ای سنتی برای زنان، از ساختار پایه این شکل خانواده- دو والد طبیعی که برای زندگی در کنار هم می‌مانند - نیز به شدت فاصله گرفت. به عبارت دیگر، ما نه تنها خانواده هسته‌ای سنتی را مردود دانستیم، بلکه در حال ردکردن خود خانواده هسته‌ای نیز هستیم. گویی همراه با تخلیه آب وان حمام نوزادمان، خود نوزاد را نیز به دور می‌اندازیم. اگر چه دو فرایند پیش‌گفته لزوماً مسبب یکدیگر نیستند، اما لااقل از لحاظ زمانی با هم همراه شده‌اند. در سال 1960، 88% کودکان با دو والد خود زندگی می‌کردند. اما در سال 1989، این آمار به 73% کاهش یافته بود. آمار گویاتر آن‌که در سال 1960، 73% کودکان با والدین طبیعی‌شان که تنها یک بار ازدواج کرده بودند، زندگی می‌کردند. این آمار در سال 1990، به 56% کاهش یافته بود (هرناندز 1988). شکلی از خانواده که جانشین خانواده طبیعی شامل والدین زیست‌شناختی شده و اکنون مرکز توجه بسیاری از پژوهش‌های اجتماعی و بحث‌های عمومی است، خانواده شامل ناپدری، نامادری و یا فرزند خوانده می‌باشد. اما سریع‌ترین رشد در سال‌های اخیر مربوط به خانواده‌های تک‌والد بوده است (تقریباً در 90% آن‌ها زن سرپرست خانوار می‌باشد). در سال 1960، تنها 9% کودکان زیر 18 سال فقط با یکی از والدینشان زندگی می‌کردند. این آمار در سال 1900 نیز تقریباً همین مقدار بوده است. به هر حال در آن زمان، 27% کودکان تک‌والد با پدرشان زندگی می‌کردند (گوردون و مکلاناهان 1991). در سال 1990، سهم کودکان تک والد به 24% یعنی حدوداً یک چهارم کودکان آمریکا رسید (برای مقایسه، این آمار برای کودکان سیاه‌پوست در سال 1960، تنها 22% و در سال 1990، 55% بوده است). داده‌های فوق به تصویری از جمعیت در یک دوره زمانی مشخص اختصاص داشتند. آمار مربوط به احتمال حضور یک کودک در دوره‌ای از زندگیش در خانواده‌ای تک‌والد، از این هم شگفت‌آورتر است. تنها 19% کودکان سفید پوست (48% سیاه پوستان) متولد سال 1950 تا سال 1954، پیش از رسیدن به 17 سالگی دوره‌ای از زندگی را در خانواده‌ای تک‌والد سپری می‌نمودند. این آمار برای کودکان متولد سال 1980، بر اساس یک تخمین 70% (94% سیاه پوستان) است. راه دیگر بیان این پدیده، اندازه‌گیری نسبت مدت زمانی که کودک می‌تواند انتظار داشته باشد با هر دوی والدین زندگی کند، به کل دوران کودکیش است. این آمار برای کودکان سفید‌پوست متولد سال 1950 تا سال 1954، 92% (78% برای سیاه‌پوستان) بوده است. این آمار برای کودکان متولد سال 1980، به 69% (41% برای سیاه‌پوستان) کاهش یافته است (هوفرث 1985). یکی از عوامل اصلی افزایش خانواده‌های تک‌والد، آمار فزاینده طلاق به‌ویژه در خانواده‌های دارای فرزند می‌باشد. آمار متنوعی از نرخ طلاق منتشر می‌گردد و همگی حاکی از افزایش خیره‌کننده آن است. آمار طلاق ایالات متحده در سال 1960 با احتساب تعداد طلاق‌ها در هر 1000 مورد ازدواج، 9 بوده است. این آمار در سال 1987، به بیش از دو برابر یعنی 21 رسید. آمار طلاق با احتساب تعداد افراد مطلقه در هر 1000 نفر متأهل (با حضور همسر) در سال 1960، 35 بوده است. این آمار در سال 1988، به حدود چهار برابر یعنی 133 رسید. شاید پرکاربردترین آمار مربوط به طلاق، با احتساب احتمال خاتمه یافتن یک ازدواج با طلاق بیان گردد. این احتمال برای زنان سفید پوست، از حدود20% در سال 1960 به 45% در سال 1980 افزایش یافت. همین آمار موجب شد که اغلب شنیده شود «از هر دو ازدواجی که امروزه سر می‌گیرد، یکی به طلاق خواهد انجامید» (اسپنشید 1985 آ، شوئن 1987). برخی دیگر از اندیشمندان با در نظر گرفتن موارد گزارش نشده و جدایی عملی در دوران زناشویی، احتمال پایان یافتن اولین ازدواج فرد را با طلاق در زمانه حاضر حدود 60% می‌دانند (بومپاس 1990، مارتین و بومپاس 1989). در واقع، طلاق جانشین مرگ در پایان بخشیدن به پیوند ازدواج شده است. در گذشته، اغلب مرگ زود هنگام یکی از همسران به شکل کامل جامعه کوچکی شامل فرزندان پایان می‌بخشید. با این حال، خانواده تک‌والد هیچ‌گاه به اندازه امروز معمول نبوده است. برای مثال در سال 1900، تنها 2% از فرزندان تک والد با والد مطلقه‌شان زندگی می‌کردند و تنها 3.4% از ایشان والدی داشتند که هرگز ازدواج نکرده بود (گوردون و مکلاناهان 1991). در سال 1974، نقطه عطفی پشت سرگذاشته شد و برای اولین‌بار در تاریخ آمریکا، تعداد ازدواج‌هایی که به طلاق ختم گردیده بودند از ازدواج‌هایی که تا آخر عمر یکی از همسران دوام یافته بودند، بیشتر شد. بنا بر داده‌های نیمه دهه 1980، اکنون نسبت ازدواج‌هایی که به مرگ یکی از همسران ختم می‌شوند به مواردی که با طلاق خاتمه می‌یابند، تنها 78% می‌باشد (گلیک 1988).
البته عوامل متعددی در نرخ فزاینده طلاق در جامعه‌های نوین مؤثر می‌باشند (فورستنبرگ 1990، کیتسون و بابری و روچ 1985، فیلیپس 1988، وایت 1990). برخی از این عوامل عبارتند از: رونق اقتصادی فزاینده که پیوند اقتصادی سنتی خانواده را سست می‌سازد، انتظارات روان‌شناختی بیشتر از ازدواج در دنیای امروز، عرفی‌گرایی، و نیز فشار حاصل از تغییر نقش‌های جنسیتی. طلاق تا حدی موجبات طلاق‌های بعدی را نیز فراهم می‌سازد. هر چه طلاق بیشتری رخ دهد، طلاق معمول‌تر می‌گردد و حساسیت‌های کمتری برای مقابله با آن وجود خواهد داشت و افراد بیشتری احتمال دارد بدان مبادرت ورزند. یکی از تحولات چشم‌گیر چند سال اخیر، پذیرش قزاینده طلاق به‌ویژه در خانواده‌های صاحب فرزند می‌باشد. طلاق مدت‌ها، در خانواده‌های دارای فرزند غیر قابل تصور بود. امروزه، فرزندان عامل کوچکی برای جلوگیری از طلاق به حساب می‌آیند، اگر چه تأثیر فرزندان پسر در این امر بیش‌‌تر است (هیتون 1990، مورگان و لای و کوندران 1988، ویت و لیلارد، 1991). آمار کسانی که مخالف عبارت «وقتی خانواده صاحب فرزندانی می‌باشد، والدین حتی اگر نخواهند هم باید در کنار هم باقی بمانند» بوده‌اند، از سال 1962 تا سال 1985 از 51% به 82% رسید (تورنتون 1989). این معیاری از میزان پذیرش طلاق در خانواده‌های صاحب فرزند است. به عبارت دیگر، کم‌تر از یک‌پنجم کسانی که مورد پرسش قرار گرفته بودند، عقیده داشتند که وجود فرزندان باید والدین را از جدایی باز دارد. این داده‌ها از پژوهشی میدانی میان زنان متولد کلان‌شهر دیترویت حاصل شده است و بررسی این آمار در جمعیت بزرگسال سطح کشور، به راحتی می‌توانست در صدهای بالاتری را نیز نشان دهد. عامل دیگر افزایش تعداد خانواده‌های تک‌والد، این است که تعداد زیادی از خانواده‌های امروز تنها با حضور یک والد آغاز و فرزندان، خارج از زناشویی و بدون پدر متولد می‌شوند. در سال 1960، تنها 5% (22% در سیاه پوستان) از موالید به مادران غیرمتأهل اختصاص داشت. در سال 1990، این آمار به 24% (62% در سیاه‌پوستان) یعنی نزدیک به یک‌چهارم کل موالید رسیده است. این آمار، بالا‌ترین نرخ زاد و ولد خارج از زناشویی است که در ایالات متحده به ثبت رسیده است. آنچه «عمل نا‌مرئی پدران» خوانده می‌شود، در همین‌باره مطرح می‌گردد (پریستون 1984 ص 443). بنابراین، واضح است که ناپایداری خانواده از نمادهای مشخصه روزگار ما خواهد بود. اگر تجربه‌های کودکی و احتمال اختلال در زندگی زناشویی در دوران بزرگسالی را در نظر بگیریم، تنها اندکی از کودکان امروز احتمال دارد در خانواده طبیعی و کاملی شامل هر دوی والدین پرورش یابند و در بزرگسالی نیز، تنها اندکی می‌توانند چنین خانواده‌ای را تشکیل داده و حفظ نمایند. فرزندان خانواده‌های مطلقه در مقایسه با فرزندان خانواده‌های طبیعی و کامل، بیش‌تر احتمال دارد که در دوران بزرگسالی خود زندگی خانوادگی ناپایداری داشته باشند. از این‌رو، آینده این موضوع چندان روشن به نظر نمی‌رسد (مکلاناهان و بومپاس 1988).
منابع در دفتر نشریه موجود است.

تبلیغات