فمینیسم، دروغ شرافتمندانه
آرشیو
چکیده
جهانی که مکتب فمینیستی معاصر ترسیم میکند، جهان عجیبی است. از تاریخی سخن میگوید، که با آنچه درگروههای تاریخ دانشگاهها، تدریس میشود، مغایرت دارد. دیدگاهی را علمی میخواند که فقط به طور گزینشی، آموزههای گروههای علوم را اتخاذ میکند و رویکردی متناقض و غیرلیبرال به اخلاق است که در آن درستی یک عمل تا حد زیادی به فاعل آن بستگی دارد. جهانبینی ارائه شده در فمینیسم معاصر، شباهت زیادی به فرد شعبده باز دارد که میتواند در برنامه تحسین برانگیزی تردستی کند، به شرط آنکه از زاویه خاصی به برنامه او نگاه کنید و هیچ تلاشی برای بررسی دقیق کارش صورت نگیرد. در حقیقت نمیتوان به راحتی این تردید را از بین برد که دلیل اصرار همیشگی فمینیستها بر وجود دپارتمان جداگانهای برای برنامه "مطالعات زنان"، این است که مطالب آنها اگر مانند تاریخ، فلسفه، یا علم، تدریس میشد، مورد بازبینی دقیق و بررسی نقادانه قرار میگرفت؛ در حالیکه آنها باید از این بازبینی نقادانه، معاف باشند. در این مقاله رابرت شیفر به نقد ریشه های نقد نشده فمنیسم می پردازد.متن
(نسخهای از این مقاله در بهار سال 1995 در مجله فری اینکوئری(free Inquiry
Mayazine)منتشر شد. بخش جدیدی در ژوئن سال 1996 به آن اضافه گردید. در آوریل 1997 نیز اصلاحات جزیی در آن صورت گرفت.
افلاطون در جمهوری میگوید، به منظور ساخت آرمانشهری ((utopia مناسب، صرف نظر از آنچه هومر و دیگر نویسندگان درباره خدایان نوشتهاند، لازم است آنان را با فضیلت ترسیم کنیم. از این رو سانسور و فریبکاری لازمه القای فضیلت تلقی میشد، "در موارد مشخصی، دروغ در کلمات مفید است و نفرت انگیز نیست."[1] این گفته، تحت عنوان "دروغ شرافتمندانه" افلاطون شناخته شده است. در عصر حاضر، مدعی دیگری برای ساخت آرمان شهر، تقریباً بدون توجه، این دروغ شرافتمندانه را برای تعقیب اهدافش اتخاذ کرد و در حالی از سانسور و فریب بهره گرفت که هنوز تا حدی رایحه شرافت اخلاقی را به همراه داشت. و آن عبارت بود از جنبش فمینیسم با مشی درست سیاسی[2] که نوعاً بیچون و چرا در دانشگاه و حکومت، فرمانروایی میکند.
جهانی که مکتب فمینیستی معاصر ترسیم میکند، جهان عجیبی است. از تاریخی سخن میگوید، که با آنچه درگروههای تاریخ دانشگاهها، تدریس میشود، مغایرت دارد. دیدگاهی را علمی میخواند که فقط به طور گزینشی، آموزههای گروههای علوم را اتخاذ میکند و رویکردی متناقض و غیرلیبرال به اخلاق است که در آن درستی یک عمل تا حد زیادی به فاعل آن بستگی دارد. جهانبینی ارائه شده در فمینیسم معاصر، شباهت زیادی به فرد شعبده باز دارد که میتواند در برنامه تحسین برانگیزی تردستی کند، به شرط آنکه از زاویه خاصی به برنامه او نگاه کنید و هیچ تلاشی برای بررسی دقیق کارش صورت نگیرد. در حقیقت نمیتوان به راحتی این تردید را از بین برد که دلیل اصرار همیشگی فمینیستها بر وجود دپارتمان جداگانهای برای برنامه "مطالعات زنان"، این است که مطالب آنها اگر مانند تاریخ، فلسفه، یا علم، تدریس میشد، مورد بازبینی دقیق و بررسی نقادانه قرار میگرفت؛ در حالیکه آنها باید از این بازبینی نقادانه، معاف باشند.
فمینیستها عمدتاً با این فریبها در امان ماندهاند؛ زیرا تلقین وسیع و بسیار موفق مقصد بودن مردان(male guit)، به فمینیستها اجازه میدهد ادعا کنند هرگونه بررسی نقادانه ادعاهای مشکوکشان "سرزنش قربانی" محسوب میشود. علاوه بر این، احساسات جوانمردانه باعث میشود اکثر مردان احساس کنند "حمله به زنان" به یک نحوی ناعادلانه است، حتی اگر همین زنان، مهملات عجیب و غریبی را در جریان انتقاد شدید از مردان، بر زبان جاری کنند.[3] نتیجه این بوده که جمع وسیعی از افراد تحصیلکرده، حقیقت، نیمه حقیقت و حتی خلاف حقیقت را بیچون و چرا پذیرفتهاند. در حکومت آرمان شهری افلاطون، فرمانروایان از حق انحصاری دروغ گفتن برخوردارند؛ فمینیستهای دانشگاهی دوره مدرن، با اعمال مقدراتی در زمینه «کلام خصمانه» در محیط دانشگاه (در برخی موارد پرسش در زمینه دکترین فمینیسم «کلام خصمانه» تلقی شده است)، درصدد دستیابی به همین امتیاز هستند.
یکی از بارزترین مهملاتی که تحت عنوان تاریخ زنان تدریس میشود، مربوط به دورانی است که آن را دوران «الهه ساده»[4](Idyllic goddess) مینامند؛ معروفترین طرفداران آن ماریجا گیمبوتاس(Marija Gimbutas) و رین آیزلر(Riane Eister) فقید هستند و شمار زیادی مقالات و کتابهای غیر نقادانه و هیجانی هم پیرامون آن به وفور منتشر شده است. این دوران، حاوی چرخش جدیدی به موضوع "مادر سالاری های باستانی" (ancient matriarchy) است که مدتهای طولانی بین مارکسیستها و فمینیستها مورد بحث بوده است. فمینیستها اغلب با لحن تمسخرآمیزی از چند هزار سال گذشته که دوره "ظهور پدرسالاری" بوده، صحبت میکنند و قصد دارند تصوری کاملاً ساختگی را بیافرینند که روزگاری تمامی امور به گونه دیگری بوده است.
گیمبوتاس، که استاد مطالعات هندو اروپایی دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس بود، ادعا میکرد، اروپای نوسنگی(Neolithic Europe) قبل از آنکه در بیش از چهار هزار سال پیش، مورد تاخت و تاز مهاجمان ددمنش و مرد سالار هند و اروپایی واقع شود، از جامعهای آرام، مساوات طلب (egalitarian society) و توأم با برابری جنسیت؛ اما زن – محور (Women-Centered Society) بهرهمند بوده است. او این ایده را در چندین کتاب حجیم و دارای تصاویر زیبا، مطرح و به ترسیم الهه جهانی فرضی این دوره پرداخته است. نوعاً همه همکاران حرفهای گیمبوتاس، پندارهای "الهه ساده" او را نادیده میگیرند و معمولاً میگویند"گیمبوتاس، زیاده روی کرده است" یا "اوه خدایا، ماریجا دوباره شروع کرد".[5] طرفداران نظریه تاریخی الهه ساده تاریخ، صورت دیگری از افسانه "بهشت گمشده" را میآموزند. در این روایت جدید، نژاد بشر به خاطر گناهان مردان، نه زنان، طرد میشود؛ در روایت سفر پیدایش، ممکن است زن ابتدا گناه کرده باشد ولی هر دو مرتکب جرم شدند. توجه کنید که در قصه فمینیستی، مردان به تنهایی مسئول شر، و زنان نماینده هر خوبی هستند. این نظر که بارها و بارها در تفکر فمینیستی با آن مواجه میشویم، به وضوح حاکی از برتری اخلاقی زنان است. فمینیستهای دیگری مدعی یافتن جوامع جنسیت- معکوس یا جنسیت- برابر، در دیگر مکانهای همواره دست نیافتنی هستند. مادر سالاریهای ادعا شده، مثل رویدادهای غیر مستند درباره قدرتهای فوق طبیعی (psychic power)، "اثر کمرویی"[6] را نشان میدهند و هرگز نمیتوان آنها را به طور مستقیم مشاهده کرد. برخیها ادعا میکنند در زمان حاضر و در نقطهای دوردست در آفریقا، آسیا، ماداگاسکار یا هر جای دیگر «مادرسالاری» وجود دارد، اما وقتی بر اثبات آن پافشاری میشود، همواره هیچ جایی وجود ندارد. تازهترین نمونه یافت شده از "جامعه غیر پدر سالاری" در نقطهای دوردست در جزیره واناتینای (vanatinai Island) نزدیک پاپوآی گینه نو بوده است.[7] ؛اما در بررسی دقیق معلوم شد گر چه گاهی برخی از زنان در آنجا بسیار قدرتمند هستند، اما اکثریت آنان زیر نفوذ مردان هستند (دقیقاً همانند جامعه ما).
بعضی مردم به سادگی جوامع موجود "مادر تباری" Matrilineal) ) یا "مادر مکانی" Matriloca)) (به ترتیب به معنای اولویت نقش مادر در میراثبری از دارایی یا در تعیین محل سکونت) را با جوامع غیر موجود "مادر سالاری" (تحت فرمانروایی زنان) اشتباه میگیرند. در جامعه مادر تبار یا مادر مکان، زن نوعاً تحت نفوذ بستگان مرد مادرش، قرار میگیرد، نه بستگان شوهرش. النور لیکاک، انسانشناس فقید که یک فمینیست و مارکسیست بود، جامعه ظاهراً جنسیت- برابر قرن هفدهمی مونتاگنه-ناسکاپیMontagnais-Naskapi)) در کبک را مثال زده گفته وضعیت جنسیت برابرش توسط مبلغان اولیه مسیحی به ثبت رسیده است از قرار معلوم قبل از آنکه آمریکاییهای بومی به واسطه استعمار و ستم غرب به شکل حکومت پدرسالار فعلیشان درآمده و به انحراف کشانده شوند[8] این جامعه وجود داشته است؛ اما ادعای لیکاک کاملاً بیاساس و مستلزم حذف گزینشی جملاتی از این قبیل است که "هرگز نشنیدم زنان از اینکه به مهمانی دعوت نمیشوند یا مردان تکههای خوب غذا را میخورند یا اینکه زنان مجبورند دایم کار کنند، شکایتی داشته باشند"،[9] در حالیکه جمله دیگری از همان پاراگراف ذکر میشود!
دیگر دانشمندان فمینیست یا از روی بیدقتی یا به خاطر فریب دادن، تصویر غلطی از توصیف نسبتاً مزورانه مارگارت مید Margaret Mead)) از مردان چمبولی Tchambuli)) با عنوان "ضعیف و وارفته" Effete)) ارائه میدهند و میگویند این توصیف بیانگر جامعهای است که در آن نقشهای معمول زن و مرد برعکس شده است و بدین ترتیب به سادگی از این حقیقت چشم پوشی میکنند که مردان چمبولی در واقع شکارچی سر، بودند و سرهای بریده دشمنان را به عنوان نشان افتخار نگه میداشتند. چنین جنگجویان بیرحمی را "زن صفت" نامیدن، استفاده نادرست از این کلمه است. خود مید، بارها تأکید کرده که هرگز جامعهای با نقش جنسی معکوس نیافته است. اما استیون گلدبرگ (steren Goidbery) جامعهشناس، دریافت که از مجموع 38 کتاب جدید مقدمات جامعهشناسی، 36 کتاب کشف مفروض مید، درباره "نقش-معکوس" در چمبولی را به منزله "اثبات" این موضوع آوردهاند که نقشهای جنسی به واسطه محیط تعیین میشوند.[10] اینها دروغهایی هستند که امروز با نام متظاهرانه فمینیسم به خورد دانشجویان میدهند. حقیقت تلخ این است که کل تاریخچه نژاد بشر، از زمان حاضر تا نخستین متون مکتوب، ثبت بیوقفه "مردسالاری" است، به احتمال قوی حداقل تا آنجا که به قدیمیترین نیاکان اولیه ما باز میگردد (چون جامعه شامپانزهها، سلطه شدید مردانه را نشان میدهد). در هر جامعه بشری، بدون استثنا مسئولیت رهبری با مرد و پرورش کودکان با زن، پیوند خورده است.
کسانی که میگویند"جامعه پذیری" (socialization)باید نقشهای جنسی را به نوعی تبیین نماید، قادر به توضیح این مطلب نیستند که چرا جامعهپذیری همیشه در یک جهت واحد حرکت میکند، در حالیکه بنا بر فرضیات آنها بایستی به طور تصادفی عمل کند تا ملغمهای از مادرسالاریها حاصل شود که پدرسالاریها در جایجای آن قرار گرفته است. چرا هر جامعهای، بدون استثنا مردان را برای رهبری و زنان را برای امور داخل خانه جامعهپذیر میکند؟ چرا برعکس نیست؟
بر این اساس، تبیین صرفاً محیطگرا،سیر قهقرایی بیپایانی مییابد و خود فرض یک علت بیدلیل واقع میشود و آن اینکه: گفته میشود سلطه مذکر که در هر جامعهای شاهد آن هستیم، در اثر "جامعه پذیری" ایجاد میشود، اما خود این جامعه پذیری که همیشه منجر به رهبری مذکر میشود هیچ علتی ندارد و به نوعی "همیشه وجود داشته است". استیون گلدبرگ، به نحو قانع کنندهای استدلال میکند که ادعای معروف "جامعه پذیری" برای تبیین نقشهای جنسی، علیت وارونه را میرساند. او مینویسد اشتباه نظریهپردازان فمینیست " این است که محیط اجتماعی را یک متغیر مستقل میدانند و به همین جهت در تبیین این مسئله ناکام میمانند که چرا محیط اجتماعی همیشه با محدویتهای مقرر از سوی عوامل فیزیولوژیکی مطابقت مییابد و جهت هماهنگ با آنها را در پیش میگیرد (یعنی محیط هرگز به عنوان وزنه تعادل، مناسب عمل نمیکند تا جامعه قادر باشد از سلسله مراتب سلطه مذکر اجتناب جوید)".[11] به عبارت دیگر، این ادعای فمینیستی درست نیست که جوامع، نقشهای جنسی دلخواه را میسازند و سپس برای توجیه هنجارهای جامعه یک سری مفاهیم شبه علمی در مورد تفاوتهای بیولوژیکی میان زن و مرد ارائه میدهند، بلکه جوامع الگوهای رفتاری را که به نظر میرسد از نظر بیولوژیکی اجتناب ناپذیر است مشاهده میکند و سپس میکوشند زنان و مردان را در قالب نقشهایی که انتظار میرود قادر به ایفای آنها باشند جامعهپذیر میکند. از این رو بنا به گفته گلدبرگ، "جامعه پذیری" به گونهای که عموماً فرض میشود، مستقل نیست؛ بلکه متغیری وابسته است.
اگر نقشهای جنسی، واقعاًٌ ساختارهای دلخواه جامعه باشند و برای حفظ «جایگاه» زنان ایجاد شده باشند، چرا به افرادی که میخواهند تغییر جنسیت دهند (transsexual) – یعنی کسانی که تابهحال، بسیاری از خصوصیات جنس مخالف را از خود نشان دادهاند؛ قبل از هر گونه عمل جراحی و جدای از آن باید هورمونهای جنس مخالف را بدهند تا قادر باشند به خوبی با نقش جنسی جدیدشان سازگار شوند؟ همیشه گزارش میشود که این هورمونهای مردانه یا زنانه دارای مشخصههای عمیق تغییر خلق هستند. برای مثال، در فیلم مستند مکس (Max)به کارگردانی مونیکاترونت (Monika Treut)، که یک همجنس گراست، زنی که قصد تغییر جنسیت دارد پیش از جراحی در مورد آثار عمیقی که بر اثر استفاده از هورمونهای مردانه در طول دوره درمان تجربه کرده، صحبت میکند. وی میگوید که سطح انرژی او، مانند میل جنسیاش، ناگهان به نحو شگفتانگیزی افزایش یافت، روحیات او به شدت تحت تأثیر قرار گرفته، و دیگر نمیتواند به اندازه قبل و به همان راحتی گریه کند.این آثار تنها یک واکنش نیستند؛ بلکه هنجار محسوب میشوند و در حقیقت همان دلیل منطقی برای درمان به شمار میآیند؛ یعنی برای ایجاد رفتاری که واقعاً زنانه یا مردانه تلقی میشود، لازم است هورمونهای جنسی به اندازه مناسب و متعادل در بدن شخص جریان داشته باشد؛ اما فمینیستها چنین رفتاری را در مردان به "جامعهپذیری" نسبت میدهند.
حال آنکه اگر فرضیه فمینیستی "جامعه- مسئول- است" درست بود، هورمونهای جنسی دیگر روی رفتار اثر نداشتند، و جنسیتگردانها، احتمالاً میتوانستند نقشهای جدیدشان را فقط با خواندن یک کتاب فرا گیرند. دلیل آنکه نظریهپرداز فمینیست میکوشد ما را وادار کند نقش قدرتمند هورمونهای مردانه و زنانه را به عنوان عوامل تعیینکننده رفتار، نادیده بگیریم این است که پس از آن مجبور خواهیم بود، بپذیریم نقشهای جنسی نه تنها اختیاری نیستند، بلکه در حقیقت همیشگی و محونشدنی هستند (مگر با مداخله اساسی پزشکی) فمینسیتهای معاصر و معتقد به درستی سیاسی، مثل مارکسیستها، تصور میکنند برای همه تفاوتهای رفتاری مرتبط با جنس باید تبیین کاملاً محیطی ارائه نمایند، زیرا به محض آنکه تفاوتهای بیولوژیکی را از عوامل مرتبط بدانیم، دیگر قادر به اثبات این فرض که زنان «قربانی تبعیض» هستند، نخواهیم شد. اگر هرگونه تفاوت میان زن و مرد در رفتار و انتخابهای شغلی را ذاتی و واقعی بدانیم، آنگاه این "فرضیه صفر"- مبنی بر اینکه در غیاب تبعیض هیچ تفاوتی میان دو گروه مشاهده نمیشود، دیگر قابل قبول نخواهد بود. در این صورت فمینیسم در موقعیتی قرار میگیرد که باید آثار به اصطلاح "تبعیض" را از اثر بیولوژی جدا کند که به وضوح امری غیر ممکن است. در نتیجه باید اعلام کرد که تفاوتهای بیولوژیکی میان زن و مرد، به صرف این واقعیت، آثار قابل مشاهدهای ندارند. گرت هاردین (Gareertt Hardin)، زیستشناس، خاطر نشان میکند لقب "جبرگرایی بیولوژیکی" (biological determinism) که "مفاهیم انعطاف ناپذیری مطلق" را با خود به همراه دارد، مفهومی پوشالی است که بشر برای راحتی اهل مجادله، آن را ساخته است. بهتر است که ما از آن بگذریم. او میافزاید "تصور اینکه رفتار بشری متأثر از وراثت نیست، مانند آن است که بگوییم انسان جزء طبیعت نیست. فرضیه داروین میگوید انسان جز طبیعت است؛ طرفداران داروین تأکید دارند که مسئولیت اثبات این مطلب به عهده کسانی است که عکس آن را ادعا میکنند."
مایکل لوین (Michael levin) فیلسوف، با لحن کنایهآمیزی نظریه فمینیستی را شکلی از "آفرینش باوری"(creationism) میداند و در تعریف آن میگوید:"هرگونه امتناع از کاربرد نظریه تکامل در مورد انسان [آفرینش باوری است.] و ربطی به این ندارد که آیا این امتناع به موجب قرائت لفظی کتاب مقدس یا یک ایدئولوژی سکولار مورد تأیید قرار میگیرد."
او "دانشمندانی از قبیل ریچارد لونتین (Richard Lewontin) و استفان جی گود(Stephan Jay Gould)، را که در مقابل همهی مخلوقات زنده، بجز انسان " موضعی کاملاً طبیعتگرایانه اتخاذ میکنند، مورد سرزنش قرار میدهد.[12]
این حقیقت که مردان قدرت جسمانی بیشتری از زنان دارند، احتمالاً نمیتواند به عنوان عاملی برای حضور بیشتر مردان در مشاغل طاقتفرسا پذیرفته شود؛ در عوض تعداد اندک زنان در چنین مشاغلی به "محیط شغلی خصمانه " نسبت داده میشود که توسط مردان زن ستیز ایجاد میگردد. اگر بپذیریم که چند زن واقعاً خواهان انجام چنین کاری هستند، باید در توجیه آن بگوییم که این زنان شستشوی مغزی شدهاند تا کلیشههای منفی مردسالاری را بپذیرند. اینکه موقعیتهای شغلی با پرداخت بالاتر، بیشتر متعلق به مردان است، خود گواهی بر یک توطئهی وسیع جهت دور نگاه داشتن زنان از مشاغل بالاتر تلقی میشود، هر چند که وقتی عواملی از قبیل تعداد ساعتهای کاری، تعداد سالهای آموزشی و شغلی و غیره را تصحیح میکنیم، تفاوتها کما بیش از بین میرود.[13] اینکه زنان پول بیشتری برای خودشان خرج میکنند- پولی که از قرار معلوم با تلاشهای مردان برای آنها حاصل میشود- هرگز در نظر گرفته نمیشود. اگر واقعاً حقیقت داشت که به ازای هر دلار دستمزدی که به مردان میدهند به زنان 59 سنت (یا هر عددی که مایلید تصور کنید) برای انجام همان کار با همان میزان مهارت دریافت کنند، آنگاه احتمالاً هیچ حرفهای نمیتوانست با استخدام مردان رقابتی باشد.
اینکه تفاوتها در انتخاب شغل، ممکن است ناشی از ارجحیتهای دو طرف و انتخابهای مستقل توسط دو گروه با تفاوتهای روانشناختی ذاتیِ برجسته باشد، فرضیه قابل قبولی نیست، گرچه حتی به نظر میرسد برای هر جامعه دیگری به جز جامعه خودمان امری بدیهی است. هیچ تبیینی برای فمینیستهای معاصر، قانع کننده نخواهد بود، مگر آنکه مردان را استعمارگر و زنان را قربانی مجسم کند که آن هم خود نادرست بودن ادعای فمینیسم، مبنی بر اعتقاد به «برابری محض» را ثابت میکند.
فمینیستها به منظور دفاع از فرضیه توطئه اشتغال، یا باید استدلال کنند که هیچ تفاوت حقیقی و ذاتی در مهارتها، نگرشها و تواناییهای زنان و مردان وجود ندارد، یا اینکه چنین تفاوتهایی میتواند وجود داشته باشد، اما مطلقاً تأثیر قابل مشاهدهای ندارد. به محض اینکه چنین تفاوتهایی به عنوان عامل معنیدار، مؤثر بر انتخابها و عملکرد شغلی پذیرفته شود، پرونده فرضی "تبعیض" فراگیر بسته میشود. امروزه، نوعاً در هر ورزشی که رکوردها حفظ میشود، مردان پیوسته و به طرز چشمگیری، بهتر از زنان عمل میکنند. این تفاوتها کم اهمیت نیستند؛ برای ورزشکاران با استعداد مرد، در کالج امری عادی است که رکورد جهانی زنان را در ورزششان به چالش بکشانند.
اکثر فمینیستها با اکراه میپذیرند که حداقل در ورزش، تفاوت در عملکرد بین زنان و مردان نتیجه عوامل ذاتی است و مشروط به جامعه نمیباشد. هیچ اندازه القای سیاسی، یک ورزشکار زن را به مدافعی مناسب برای لیگ فوتبال ملی، تبدیل نخواهد کرد. در نتیجه این دیدگاه، فمینیستها را در موقعیت خارقالعادهای قرار میدهد که استدلال نمایند عوامل ذاتی، علت اختلاف عمیق میان عملکرد مردانه/ زنانه را در هر ورزشی توجیه میکنند، اما قطعاً در هیچ جای دیگر چنین نیست. این استدلال، نقض غرض است. مایکل لوین، میگوید: ادعای پوچی است که بگوییم هیچ شغل دارای دستمزد، به جز ورزش، وجود ندارد که در آن نوع مهارت، توان، و سرعتی که در ورزش مشاهده میشود، برتری را برساند.»[14] البته، وقتی فمینیستها واقعیت تواناییهای متفاوت جنسی را بپذیرند، باید اذعان کنند متوسط بالاتر عملکرد مردان در آن مشاغل سخت، ناشی از عوامل ذاتی است، نه به خاطر "تبعیض" یا "جامعه پذیری". حقیقتاً این ایدئولوژی است، نه مکتب که باعث طرح فرضیه قابلیت جابهجایی کامل مرد/ زن میشود (یا به عبارت دقیقتر، فمینیستها ادعای قابلیت جابهجایی را انکار خواهند کرد، اما از هر چیزی که تابع آن باشد، قاطعانه دفاع خواهند کرد!).
این گسستگی بهتآوری از سنت دیرینه انسانی است که بر حقوق، پاداش، و مجازاتهای فمینیسم معاصر، معتقد به درستی سیاسی با تأکید بر حقوق گروهی و جرایم گروهی، اساساً غیر فردی تأکید دارد. هر جا که آزادی به شیوهای مورد استفاده قرار گیرد که با آن موافق نیستند، آزادی بیان را مورد انتقاد قرار میدهند؛ فمینیستها اخیراً با گروههای مذهبی برای حمله به "پورنوگرافی" متحد شدهاند.
این ایدئولوژی در پی جایگزینی آرمان لیبرال "برابری تحت لوای قانون" ایده شیطانی هستند که "بعضیها باید از برابری بیشتری نسبت به دیگران برخوردار باشند"؛ بدین ترتیب، حقوق ویژه و حمایتهای خاصی را به زنان اعطا میکند که برای مردان فراهم نیست. یکی از بارزترین نمونههای درخواست فمینیسم برای آنکه برابرتر از دیگران باشد، مربوط به وضعیت مدارس تک جنسیتی است. چند کالج باقیمانده که فقط دانشجوی مرد دارند و عمدتاً نظامی هستند، مانند موسسه نظامی ویرجینیا (Virginia Military Institute) و سیتادل (The Citadel)، تحت فشار بیامان قانونی و سیاسی از سوی فمینیستها هستند تا به راهبرد تک جنسیتی خود که "تبعیض آمیز" قلمداد میشود، پایان بخشند. شاید هم اینگونه باشد، شما اینطور فکر میکنید؟ اما وقتی چند سال قبل، مدیران کالج دخترانه میلز (Mills college) در اوکلند کالیفرنیا به دلایل خودشان و کاملاً بدون اعمال فشار، تصمیم گرفتند شروع به پذیرش دانشجویان مرد کنند، همین نیروی ویرانگر و سرسخت فمینیست به آنها یورش برد تا شیوه آموزش تکجنسیتی را حفظ کنند و مدیران را وادار کرد تا تصمیمشان را عوض کنند و کالج میلز را منحصراً برای زنان نگه دارند. (اما زمانی که یک فمینیست با شنوندگان ساده و بیاطلاع صحبت میکند، ادعا میکند که "فقط خواهان برابری است!" اما در واقع، هر فمینیستی که ادعا میکند "خواهان برابری است" بهتر است بگوید که حاضر است کدام مزایا را از دست بدهد.)
توجیهی که برای حفظ کالج تکجنسیتی میلز ارائه شد، آن بود که مردان به دلیل پرخاشگری بیشتر، معمولاً محیط کلاس را در اختیار خود میگیرند و همین امر باعث میشود زنان "به جمعی برای خودشان" نیاز داشته باشند تا بتوانند در فضای آرامتر به امر یادگیری و بحث و گفتگو بپردازند و من تردید ندارم که در واقع مردان، اغلب بیشتر از زنان بر گفتگوها و فعالیتهای کلاس درس اشراف دارند؛ اما فمینیستهایی که به این شیوه استدلال میکنند، در موقعیت حساسی قرار میگیرند که معتقدند اشراف مردان بر کلاس درس از پرخاشگری بیشتر آنها ناشی میشود، در حالیکه اشراف آنها بر دنیای کسب و کار هیچ ارتباطی به پرخاشگریشان ندارد، بلکه کاملاً نتیجه توطئهای پنهانی و ناعادلانه علیه زنان است. در سرزمین شگفتانگیز فمینیسم معاصر، آموزش به صورت تفکیک جنسی یا کاملاً ضروری یا امر پلیدی است و بستگی به آن دارد که کدام جنس مستثنی میشود و میانگین پرخاشگری بیشتر مردان، هم به مرد اجازه میدهد و هم مانع از آن میشود که در یک اداره، زنان را تحت الشعاع قرار دهد و این بستگی به نتیجهای دارد که برای اثبات موضوع دلخواه است. همه استدلالات فمینیسم در نهایت، موردی هستند، آنها از هر استدلالی که بتوانند برای اثبات موضوع دلخواه خود در زمان مورد نظر استفاده میکنند (این موضوعات میتواند شامل قربانیسازی، تبعیض، ستم، شکنجه یا هر مورد دیگری باشد) هیچ ضرورتی ندارد استدلالی که امروز بهکار میرود، با استدلالی که روز قبل به کار رفته یا فردا مورد استفاده قرار خواهد گرفت، هماهنگ باشد. مردان هم پرخاشگرتر هستند و هم نیستند، ریاضیات آنها بهتر است، متقاعد کنندهترند و ... و تمام اینها به مقتضیات لحظه مورد نظر بستگی دارد. لازم نیست فمینیستها نگران باشند که کسی اعتراض کند، استدلال امروز با استدلال دیروز همخوانی ندارد، هر کسی چنین کاری را انجام دهد، انگ "دشمن زنان" را خواهد خورد و با هیاهو از جنبش اخراج خواهد شد. یک فمینیست معتقد به درستی سیاسی، که به خوبی حساس باشد، هرگز از خواهر فمینیست خود انتقاد نمیکند. هیچ اهمیتی ندارد که او ممکن است چه بگوید، بلکه در عوض تنها "به نظرات مختلف زنان گوش فرا میدهد."
همواره اعتراض میشود، مواضع و نظراتی که در بالا از آنها انتقاد شد متعلق به "افراط گرایان" هستند، و فمینیستها و سازمانهای فمینیستی متعادل، چنین عقایدی ندارند. منتقدان فمینیسم به تمرکز حملاتشان روی به اصطلاح "افراط گرایانی" از قبیل کاترین مک کینون و آندره یا دئورکین ( Andrea Dworkin) میشوند؛ اما مک کینون مبدع مفهوم حقوقی "آزار جنسی" (sexual harassment) است؛ آیا "فمینیستهای متعادل" این مفهوم را به دلیل افراطگرایی رد میکنند؟ البته که نه؛ این گونه استدلال، آنها را قادر میکند تا از "میوه مک کینونگرایی لذت ببرند و در عین حال درخت را نفرین کنند". اگر آندره یا دئورکین، چنین فرد "افراط گرایی" باشد، چرا گلوریا استاینم تا این حد او را تحسین کرده است؟ و اگر گلوریا استاینم، نماینده فمینیستها نیست، پس چه کسی هست؟
سؤال بعدی که باید مطرح کنم، این است که تمام این "فمینیستهای متعادل" دقیقاً کجا هستند؟ پاسخ همیشه این است که آنها کنار من، یا در اداره یا پایین سالن نشستهاند، اما به نوعی این نظرات "میانه رو" مطلقاً نقشی در تنظیم خط مشی اصلی آنان ایفا نمیکند. برخی از فمینیستهای کمابیش معتدل؛ اما از نظر سیاسی ناکارآمد، به موفقیت اندکی اشاره میکنند که به موجب آن "فمینیستهای خوب" مثل خودشان قادر بودهاند اندکی سیاستهای زیان بخش "فمینیستهای بد" (فشار، سانسور، و غیره) را تعدیل کنند و بدین ترتیب از نقش خود دفاع میکنند. پاسخ من این است که اگر همه کاری که "فمینیستهای خوب" میتوانند با کمتر از 100درصد اثر بخشی، انجام دهند مخالفت با آسیب حاصل از رویه "فمینیست های بد" باشد، پس بهتر است جامعه به کلی عاری از فمینیستها باشد.
از ما میخواهند باور کنیم بزرگترین سازمان فمینیستی در آمریکا و پر تیراژترین مجله فمینیستی، که هر کدام بیوقفه تصویر زنان را به عنوان "قربانی" ترویج میکنند و در عین حال به طور جدی برای مزایا و سهمیههای ویژه، اعمال نفوذ میکنند [و در صدر هر کدام یک همجنسگرا قرار دارد (یا اخیراً چنین بوده است)][15]، به نحوی نماینده اعمال و باورهای فمینیست نوعی نیستند. این نیز فقط یک حقه لفظی است. طبق تعریف، بزرگترین سازمانها و انتشارات در هر جنبشی، نماینده آن جنبش هستند. اگر نماینده نبودند، زنان دیگری در مقام سخنگو قدم پیش میگذاشتند و باز هم طرفداران بیشتری را جمع میکردند. لا جرم باید نتیجه گرفت تمام اهداف فمینیستهای متعادل مدتها پیش تأمین شدهاند، اکنون دو برابر تلاش میشود تا قبل از آنکه گروه مخالف مهمی ظهور کند، شمار افراد نامعقول حتیالامکان افزایش یابد.
به نظرم میرسد هیچ شخص معقولی، نمیتواند منکر این مسئله شود که زن و مرد در مسایلی نظیر شغل، مالکیت دارایی و ... باید از حقوق قانونی یکسان برخوردار باشند و در عمل، به ندرت چنین حقوقی تا به امروز نفی شدهاست؛ اما هیچ شخص معقولی هم نمیتواند انتظار داشته باشد که "برابری فرصت" به خودی خود تبدیل به "برابری نتیجه" برای دو گروه متفاوت مردان و زنان شود؛ اما شکایت اصلی فمینیستهای معاصر این است که چنین اتفاقی رخ نداده است، تفاوت نشانه "تبعیض" فرضی حاصل از بیعدالتی و تعصب جامعه در مورد زنان محسوب میشود؛ اما این ادعای "تبعیض" تمام تفاوتهای مربوط به موقعیت زنان و مردان در جهان واقع را ناشی از یک علت واحد میداند و آن رفتار ظاهراً خودخواهانه و ناعادلانه مردانی است که مایل نیستند در "مزایای" فرضی خود با زنان "شریک" شوند. همه عوامل و متغیرهای دیگر، به طور خودکار نادیده گرفته میشوند. تفاوتهای میان زنان و مردان در قدرت و توان فیزیکی، آثار حاملگی و پرورش کودک که زنان را از نیروی کار بیرون میبرد؛ تفاوتهای بسیار واقعی بین مغز زنان و مردان، تأثیر هورمونهای زنانه و مردانه بر روی تغییر خلق و خو و .... هیچ کدام از همین تفاوتهای واقعی، که انتظار میرود باور کنیم، نمیتوانند تفاوت نقشهای زنان و مردان را توجیه کنند؛ تمام این قبیل تفاوتها را باید به طمع و سست عهدی مردان نسبت داد.
همچنین به نظرم میرسد که هیچ شخص معقولی نمیتواند برابری اخلاقی زنان و مردان را انکار کند. اینکه زن و مرد هیچ کدام ادعای معتبری برای رفتار گروهی یا "بهتر بودن" از دیگری ندارند؛ اما این دقیقاً چیزی است که فمینیسم معاصر میکوشد آن را نفی کند. بعضیها به صراحت میگویند: «زنان از نظر اخلاقی، جنس برتر هستند.[16]» برخی دیگر این ادعای صریح را علیرغم اینکه در دل همه نوشتههای فمینیستی نهفته است، با ترسیم پیدرپی مردان به عنوان استثمارگران بیرحم، و زنان به منزله قربانیان معصوم، انکار میکنند. چگونه ممکن است کسی ادعا کند به "برابری اخلاقی" دو گروه معتقد است و در عینحال بر این عقیده باشد که در تمام جوامعی که تاکنون وجود داشتهاند، یکی از آن دو دیگری را مورد "استثمار" و "ستم"، باور به "برابری اخلاقی"، قرار داده است. توقع جهانی، بیشتر مبنی بر سلطه مذکر و انقیاد مؤنث به نوعی "طبیعی" و صحیح است و نفی یکی، انکار دیگری را نیز در پی دارد.
لفاظی جنبش فمینیسم، تاریخ را سناریویی غمانگیز از ستم و انقیاد بیپایان زنان در جهت منفعت خودخواهانه مردان تصویر میکند. (اینکه مردان ممکن است خودشان گروه "قربانی" باشند، با توجه به اینکه آنها، 100درصد گوشت دم توپ هر نبردی را در تاریخ تأمین کردهاند، چندان موضوع شایان توجهی نیست)؛ اما ترسیم زنان به عنوان قربانی ابدی به خصوص امروزه، از بررسی دقیق منتقدانه به دور نمیماند. هر آنچه حقوق که زنان در نقاط مختلف تاریخی نداشتهاند، از قبیل حق رأی، نوعاً مردان فقط اندک زمانی پیشتر به دست آورده بودهاند. در بیشتر دوران تاریخی، هیچ کس، بجز نخبگان حاکم، حقی نداشته است،!
در جامعه معاصر آمریکا، زنان به طور میانگین هفت سال بیشتر از مردان عمر میکنند؛ دارایی خالص خانوادههای تحت سرپرستی زنان، به طور متوسط41 درصد بیشتر از خانوادههای تحت سرپرستی مردان است (و این موضوع به رغم این حقیقت است که متوسط ساعتهای کاری زنان در سال، کمتر از میانگین ساعت مردان است). زنان در حال حاضر 55 درصد فارغالتحصیلان دانشگاهها را تشکیل میدهند. آنها مدعی هستند در سیاست مورد تبعیض قرار میگیرند، اما در انتخاب رؤسای جمهور، هفت میلیون بیش از مردان رأی میدهند. آنها تقریباً خود به خود در اختلافهای مربوط به حضانت کودک برنده میشوند. قربانیان جنایات خشن، به نحو چشمگیری مرد هستند، و زنان بیشتر شوهرشان را مضروب میکنند. زنان میتوانند با خونسردی، شوهر یا عاشق خفته خود را به قتل برسانند، بعد ادعای دفاع "زنان کتک خورده" (Battered Woman) را کنند و حتی با وجود نبودن هیچ مدرکی دال بر اینکه واقعاً کتک خوردهاند! به احتمال زیاد فقط سبکترین محکومیت را دریافت میکنند یا شاید هیچ دفاعی برای "مرد کتک خورده" وجود ندارد.)
اگر مردی به ارتکاب جرمی محکوم شود، به طور متوسط بیش از 50 درصد دیرتر از زنی که مرتکب همانگونه جرم شده، دوره محکومیت خود را به پایان میرساند و مرد زندانی 10 برابر بیشتر از زن زندانی احتمال دارد در زندان بمیرد. نرخ خودکشی مردان چهار برابر بیشتر از زنان است. 24 شغل از 25 شغلی که در رتبهبندی سالنامه مشاغل(jobs Related Almanac) در ردیف "بدترین" وضعیت پرداخت و شرایط کاری قرار دارند، دارای یک نقطه مشترک هستند، همه آنها 95 درصد تا 100 درصد مرد هستند. از کشتهشدگان در سوانح مربوط به کار، 94 درصد مرد هستند، همان طور که 96 درصد کشته شدگان جنگ خلیج، مرد بودند. اگر مردان همه چیز را طوری ترتیب داده باشند که این قدر برای خودشان فوقالعاده باشد، پس چرا نرخ مرگ و میر، قطع عضو، قتل یا خودکشی آنها بسیار بیشتر از زنان است که به رغم کار کمتر، پول بیشتری درمیآورند؟[17] با صرف نظر از حقایق ناراحتکنندهای از قبیل موارد فوق، فمینیستها همچنان به ترویج این افسانه ادامه میدهند که زنان، "قربانی" جامعه غیر عادلانهای هستند که مردان قدرتمند و بیعاطفه، آن را ایجاد کردهاند و در جهت منفعت شخصی خودشان اداره میکنند. در واقع، زنان معاصر آمریکا را "ممتاز" بنامیم تا "ستمدیده!
جهانبینی وضع شده، توسط فمینیسم معاصر، معتقد به «درستی سیاسی»، تنها نوعی که هر نقشی را برای شکل دهی به خط مشی عمومی ایفا میکند؛ مانند یک بسته کارت است و مستلزم آن است که طرفدارانش از یک شاخه بیثبات به شاخه دیگری بپرند، بدون آنکه کاملاً اطمینان داشته باشند آیا تفاوتهای جنسی در رفتار، موهوم، یا بسیار واقعی اما مقتدر هستند؛ نامطمئن از این که آیا زنان، دقیقاً همانند مردان رفتار میکنند یا از نظر عاطفی و اخلاقی برتر هستند و به زندگی گرایش دارند (برخلاف مردان که عاشق مرگ هستند)؛ از " تساوی مطلق" به "پیشبینیهای خاص" تغییر موضع میدهند، بسته به اینکه در این موقعیت، کدام یک مزیت بیشتری در بر دارد. زنان در آن واحد هم قوی و هم مستقل هستند، کاملاً آماده پیروزی در جهنم نبرد، ولی در همان زمان چنان ضعیف که نیاز به قوانین ویژه دارند تا تحت لوای آنها مزایای جبرانی دریافت کنند تا آنها را برای رقابت با مردان یاری کند. همچنین نیازمند حمایت قانون در برابر لطیفههای مستهجن هستند. این بسیار شبیه به پارچه ابریشم شعبدهبازی است که هر زمان آشکار میشود، به نظر میرسد رنگ متفاوتی دارد. تجربه نشان داده است این اعتراضات به مهملات فمینیستی، بیشتر با عبارات و ناسزاهای توأم با توهین اخلاقی پاسخ داده میشود تا با استدلال معقول؛ چنین دفاعهایی توسط شعبده بازانی به کار میرود که وقتی حقههای آنها آشکار میشود خشمگین میشوند.
اما عدم مخالفت با دروغ، میتواند آسیب بزرگی وارد سازد به خصوص وقتی منجر به بدگمانی، خصومت و حسادت میان دو جنس شود، جایی که پیش از این، تا همین یک نسل پیش، اغلب عشق در آن وجود داشت. فمینیسم معتقد به درستی سیاسی در هیچ کشوری به اندازه جهان انگلیسی- آمریکایی به خصوص در ایالات متحده و کانادا چنین قدرتی به دست نیاورده است (که فی نفسه جالب است؛ چرا زنان اروپایی عمدتاً از شرکت در نبرد علیه مردان خودداری کردهاند؟) در نتیجه، تقریباً میتوان به یقین گفت که بالاترین نرخ طلاق در جهان، نظام آموزشی از هم گسیخته و مارپیچ، ظاهراً غیرقابل توقف، افزایش جنایت و آسیبهای اجتماعی مربوطه در همین جاست. مطالعات اخیر، همبستگی قدرتمندی میان این آسیبهای اجتماعی و کودکان خانوادههای بدون پدر نشان میدهند.[18]آینده نشان خواهد داد که آیا جامعه میتواند مدت زیادی بدون وجود خانواده کارآمدی، سالم بماند که در آن کودکان با سلامت روانی رشد کنند؛ تاریخ چنین نمونههایی را به دست نمیدهد. میتوان استدلال کرد که خانواده آمریکایی به علل طبیعی و درست همان زمانی که فمینیستها شروع به حمله به آن کردند، نابود شد، اما بررسی عمق و شدت حمله فمینیستها به نقش همسری و مادری زنان، نشان میدهد چنین استدلالی محکوم به شکست است.
نیچه در مورد نظامهای اخلاقی مبتنی بر آنچه که وی آن را کینه توزی Ressentiment)) مینامید، هشدار داده است: این نظامها وانمود به همدردی میکنند، حال آنکه در واقع ویرانگری پنهان کسانی را در دل دارند که عاجزانه خواهان انتقامجویی علیهشان هستند؛ کسانی که بر آنها حسد میورزند. مسیحیت آغازین در واقع سعی میکرد با سرهم کردن نگرش انفعال و عشق، هر شخص یا نهادی را که به موفقیت دنیوی بها میداد پایین بیاورد. نباید از توجه به این امر غافل شویم که فمینیسم معاصر، معتقد به درستی سیاسی، فی نفسه زاییده مارکسیسم است و هر دو جلوه هایی از کینه توزی هستند.[19]
جنبش فمینیستی معاصر به رغم موفقیت در تظاهر به عنوان یک جنبش بیآزار و حتی شریف که خود را وقف "عدالت ساده" در حقیقت دروغی شرافتمندانه کرده است. هیچ اهمیتی ندارد چه تعدادی از افراد، صادقانه متقاعد شده باشند عقاید آن را باور کنند، امپراتریس هیچ لباسی بر تن ندارد و با همه اینها، "دروغ شرفتمندانه" یک دروغ است.
پینوشت:
1- Plato, The Republic, Book II (382c)
2- درستی سیاسی(PC: Political Correct)؛ امروزه به تمسخر گرفتن مفهوم درستی سیاسی امری مرسوم است. در تصور عامه این اصطلاح حداکثر یکی از این دو معنی را دارد: الف) نوعی واژه شناسی نسبتا مضحک که مترادف هایی پیچیده را به جای کلمات ساده به کار می برند؛ مانند استفاده از رییس جلسه(chair person) به جای آقای رییس (chairman) و غیره؛ ب) جنبشی منزه طلب که در عین ادعای فراگیر بودن، عملا می کوشد مانع هر چیزی شود که با دستور کار غیر قابل انعطاف اش سازگار نیست. در واقع درستی سیاسی از جنبش فمینیستی آمریکا در نیمه ی دهه 1980 به بعد سر بر آورد، و تلاشی جدی برای چالش با مفروضات رایجی بود که در گفتار و سنت مستترند... درستی سیاسی کماکان مفهومی مسئله ساز هم در داخل و خارج جنبش فمینیستی باقی مانده است. (مگی هام و سارا گمبل. فرهنگ نظریه های فمینیستی، ترجمه فیروزه مهاجر، فرخ قره داغی، نوشین احمدی خراسانی، نشر توسعه، چاپ اول، 1382)
3- (البته، اشتباه منطق مزبور، این فرض غلط است که دستور کار ترویجی فمینیستها، در واقع منافع اکثر زنان را به بهترین نحو تأمین میکند. یک دستور کار طرفدار زنان، روابط متعادلی را میان زن و مرد ایجاد میکند و باعث تحکیم خانواده میشود؛ دستور کار فمینیستی عکس این عمل را انجام میدهد؛ یعنی به اکثر زنان، به همان اندازه مردان صدمه میزند.)
4- Idylic Goddes
5- ر. ک: "Idyllic Theory of Goddess Creates Storm" by Peter Steinfels, New York Times, Feb. 13, 1990. For a detailed critique of the "goddess" claims of Gimbutas and others, see Ronald Hutton, The Pagan Religions of the Ancient British Isles (Oxford: Blackwell, 1991), Chapter 2.
6- Shyness Effefect پاراسایکولوژیستها معتقدند پدیدههای مورد نظرشان وقتی در حضور شکاکان و در شرایط کنترل شده آزمایش میشوند، شکست میخورند. در واقع آنان بر این باورند امواج منفی حاصل از بدگمانی سبب میشود نظریه به نتیجه مطلوب منجر نشود. (مترجم)
7- New York Times, March 29, 1994
8- Leacock, Eleanor: Myths of Male Dominance (New York: Monthly Review Press, 1981); "Women in Egalitarian Societies", in Becoming Visible, Koonz and Bridenthal, eds. (Boston: Houghton Mifflin Co., 1977).
9- Paul LeJeune in Jesuit Relations, Vol. 6 p. 235, R.G. Thwaites, ed (New York: Pageant Book Co., 1959)
10- .Goldberg, Steven: Feminism Against Science, National Review, Nov. 18, 1991.
11- Goldberg, Steven: When Wish Replaces Thought (Buffalo, New York: rometheus Books, 1991), p. 173.
12- Hardin, Garrett: Naked Emperors. Essays of a Taboo Stalker (Los Altos, CA: William Kaufmann, Inc., 1982), chapter 8. Levin, Michael: Feminism and Freedom (New Brunswick, NJ: Transaction Books, 1987), chapter 3.
13- George Gilder's Wealth and Poverty (New York: Bantam Books, 1982), chapte12
14- .1987), Michael Levin, Feminism and Freedom (New Brunswick, NJ: Transaction Books, Chapter 10
15- پاتریشیا ایرلند، رییس NOW در واقع ازدواج کرده است، ولی اذعان دارد که با شوهرش زندگی نمی کند و در عوض با رفیق مونثش به سر می برد. تا همین اواخر، رابین مورگان، سر ویراستار مجله میس.، و نویسنده ی آن، سال ها آشکارا لزبین بوده است. "فول تایم فمینیسم" را لزبین ها در دست دارند، و تعجب آور نیست، آن چه به عنوان برنامه ی فمینیستی جار زده می شود، واقعا طرحی لزبینی است (حرفه ها هر چیزی هستند، ازدواج دام است، شوهران شریر هستند، کودکان آزار دهنده اند، و غیره). اگر امروزه فمینیسم واقعا نمایانگر علایق زنان دگر جنس گراست، باید باعث شود که زندگی برای همسران و مادران آسان تر و موزون تر شده باشد، تا این که هر کاری بتواند انجام می دهد تا خانواده از هم جدا گردد.
16- Barbara Walker in The Skeptical Feminist, Phyllis Chesler in Patriarchy - Notes of an Expert Witness, or Robin Morgan in The Demon Lover
17- These statistics come from Warren Farrell's The Myth of Male Power (New York: Simon & Schuster, 1993).
18- "Dan Quayle was Right" Atlantic Monthly, April 1993
19- سیمون دوبوار عموما به عنوان مادر بنیانگذار فمینیسم معاصر شناخته می شود. وی در کتاب جنس دوم، با صراحت نظریه اش را بر مبنای "استثمار" زنان در "ماتریالیسم تاریخی" (یعنی، مارکسیسم)، و به خصوص در گمانه زنیهای تاریخی اکنون بیاعتبار انگلسها (Engels) در رابطه با پدرسالاریهای باستانی بنا مینهد. امروزه، فمینیست، و سوسیالیستها بر جنبهی مشابه هر موضوع برجستهی سیاسی استقرار میگیرند. NOW میکوشد رفاه را "جنگی علیه زنان" نشان دهد.
[8]. Leacock, Eleanor: Myths of Male Dominance (New York: Monthly Review Press, 1981); "Women in Egalitarian Societies", in Becoming Visible, Koonz and Bridenthal, eds. (Boston: Houghton Mifflin Co., 1977).
[9]. Paul LeJeune in Jesuit Relations, Vol. 6 p. 235, R.G. Thwaites, ed (New York: Pageant Book Co., 1959)
.Goldberg, Steven: Feminism Against Science, National Review, Nov. 18, 1991..[10]
[17] These statistics come from Warren Farrell's The Myth of Male Power (New York: Simon & Schuster, 1993).