پدرسالاری، بن بست فمینیستها تأملی در نسبت و رابطه میان زنان و مردان
آرشیو
چکیده
یکی از نظریات فمینیستی در موج دوم جنبش فمینیسم، نظریه پدرسالاری است. بر اساس نظریه پدرسالاری، منشأ اصلی فرودستی زنان را باید در نظام سلطه پدرسالاری (و یا مرد سالاری) جستجو کرد. نظریه پدرسالاری اگر چه در ابتدا، توسط فمینیستهای رادیکال بنیانگذاشته شد، اما از سوی سایر گرایشهای فمینیستی به استثنای فمینیسم لیبرال مورد قبول واقع گردید. در این مقاله نویسنده تلاش میکند با تبیین و توضیح این مفهوم یا نظریه، نقدی هر چند اجمالی از آن ارایه کند.متن
یکی از نظریات فمینیستی در موج دوم جنبش فمینیسم، نظریه پدرسالاری است. بر اساس نظریه پدرسالاری، منشأ اصلی فرودستی زنان را باید در نظام سلطه پدرسالاری (و یا مرد سالاری) جستجو کرد. نظریه پدرسالاری اگر چه در ابتدا، توسط فمینیستهای رادیکال بنیانگذاشته شد، اما از سوی سایر گرایشهای فمینیستی به استثنای فمینیسم لیبرال مورد قبول واقع گردید.
در این مقاله نویسنده تلاش میکند با تبیین و توضیح این مفهوم یا نظریه، نقدی هر چند اجمالی از آن ارایه کند.
مقدمه:
نسبت و رابطه میان زنان و مردان، یکی از موضوعات مهم مورد توجه تمامی گرایشهای فمینیستی است. در واقع یکی از عوامل تعدد گرایشهای فمینیستی را میتوان در پاسخ به این سؤال ارزیابی کرد، از آن جا که فرودستی زنان یکی از پیشفرضهای تمام جنبشهای فمینیستی است، عامل اصلی این فرودستی چیست و تبیین منشأ تبعیض یا فرودستی زنان سؤال مهم دیگری است که هر گرایش فمینیستی باید به آن پاسخ بدهد.
پاسخهای ارایه شده توسط گرایشهای فمینیستی به سؤال اوّل را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:
دسته اول رابطه میان زن و مرد را تبعیضآمیز میداند و معتقد است محرومیت و تبعیض علیه زنان عامل اصلی فرودستی آنان است.
دسته دوّم، رابطه و نسبت میان زنان و مردان را فقط واژه ستمگری، نمایندگی و تبیین میکند.
از آنجا که رابطه میان دو جنس بر اساس ستم، طراحی شده است، عوامل فرودستی بسیار ظالمانه عمل میکنند، در نتیجة این نوع رابطه، یک جنس (مذکر) از فواید این ستم بهرهمند میشود، حتی اگر برخی از آنان در موضع رأی و نظر، همگام با سیستم ستمگر نباشند. جنس دیگر خواسته یا ناخواسته، در مسیر همراهی با نظام ستمگری، قرار گرفته و صدمات و آسیبهای ستمگری را تحمل میکند. این گروه در پاسخ به سؤال دوّم مبنی بر تعیین منشأ ستم و فرودستی زنان، نظریه پدرسالاری را مطرح میکنند.
در این مقاله به بررسی و تبیین دیدگاههایی خواهیم پرداخت، که منشأ تبعیض یا ستم بر علیه زنان را نظام پدرسالاری میداند. پدرسالاری یا واژه نزدیک به آن (مردسالاری)، توسط «ماکس وبر»، برای نشان دادن نظام قدرت در جوامع سنتی به کار میرود. در جوامع پدر سالار و در قالب خانوار، اقتدار، توسط وراثت اعضای مذکر خانواده انتقال پیدا میکند. پدرسالاری نزد «وبر» وصف جوامع فئودالی است و مقولهای بیارتباط با جنسیت است. پدر در خانواده پدر سالار بر تمام اعضای خانواده- اعم از زن و مرد- سلطه دارد[1].
واژهی «پدرسالاری» اولین بار در دههی 70، در ادبیات فمینیستی به عنوان مفهومی که دارای اهمیت سیاسی است، کاربرد گستردهای یافت[2]. این واژه به معنای نظام اقتدار مردانه است که از راه نهادهای خانوادگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، زنان را مورد ستم و سرکوب قرار میدهد[3]. در تمامی مظاهر تاریخی، جامعهی مردسالار، چه فئودالی، چه سرمایهداری یا سوسیالیستی، نظام جنس، جنسیت و تبعیض اقتصادی به طور همزمان عمل میکند، منشأ مرد سالاری، دسترسی بیشتر و گستردهتر مردان بر منابع و امتیازات ساختارهای سلطه، در داخل و خارج از خانه است[4].
بنابراین برخی فمینیستها مفهوم عام پدرسالاری را به کار گرفتند تا به وسیلهی آن سلطهی فراگیر نظام مردسالار را که در همهی عرصههای زندگی و حتی در شخصیترین روابط میان زن و مرد رخنه کرده را نشان دهند، زیرا از نظر آنها هیچ رابطهای میان زنان و مردان برقرار نمیگردد، مگر اینکه بر اساس یک ستم جنسی و یک رابطهی قدرتمدارانه استوار باشد.
1- نظریه فمینیستی و عامل فرودستی زنان:
گرچه نظریهی فمینیستی معاصر، برای توصیف و تبیین وضعیت فرودستی زنان، شکل گرفته است؛ اما بر اساس پاسخهایی که به سؤال علت و منشأ فرودستی زنان، ارایه میشود در درون خود به گرایشات متعددی منشعب میشود. فمینیسم لیبرال، منشأ فرودستی زنان را نابرابری در حقوق و فرصتها میان زنان و مردان میداند و معتقد است که با تغییر حقوق و قوانین موجود، مشکلات و مسائل موجود زنان کاملاً حل شدنی است.
فمینیسم مارکسیستی، با الهام از نظریهی مارکس که اقتصاد را مبنای تحلیل خود از هر تحول اجتماعی قرار میدهد، عامل تضاد طبقاتی و سرمایهداری را منشأ ظلم و ستم علیه زنان میداند، زیرا معتقد است که ستم علیه زنان از زمانی آغاز شد که سرمایهداری و مالکیت خصوصی به وجود آمد، اما پیش از آن جوامع «زنسالار» و زنان از جایگاه مستقل اقتصادی و اجتماعی برخوردار بودند، در نتیجه تحلیلهایی که تساوی حقوق میان زنان و مردان را راهحل رفع این ستم میداند را رد کرده و بر آنند تا عامل بنیادین نظام طبقاتی بر طرف نشود، هیچ تغییر روبنایی مشکلات زنان را حل نخواهد کرد.
فمینیستهای رادیکال، بر خلاف لیبرالها، تساوی حقوق را راه رفع فرودستی زنان نمیداند؛ زیرا از نظر آنها نابرابری و عدم تساوی حقوق، منشأ اصلی ستم علیه زنان نیست؛ بلکه نظام سلطهی مردانه یا پدرسالاری منشأ ستم است و این ستم گسترده و عمیق، فقط با مبارزهی وسیع و پردامنه قابل رفع است.
در نهایت فمینیستهای سوسیالیست، با تلفیق نظریه فمینیسم مارکسیستی با فمینیسم رادیکال، به یک نظام دوگانه در تحلیل منشأ ستم علیه زنان دست یافتند، که ضمن پذیرش نظام طبقاتی به عنوان عامل ستمگری علیه زنان، تأثیرگذاری نظام پدرسالار را نیز بر آن افزودند، فمینیسم سوسیال، با اعتقاد به اینکه فمینیسم مارکسیستی، کورجنس است و ستم جنسی مردان علیه زنان را در تحلیل عامل فرودستی زنان لحاظ نکرده است، بر این باورند که ستم علیه زنان در همهی تاریخ وجود داشته؛ اما نظام اقتصاد سرمایهداری در تعامل با پدرسالاری، نوع جدیدی از ستم علیه زنان را رقم زده است.
از میان گرایشات مختلف فمینیستی سه گرایش فمینیسم رادیکال، سوسیال و روانکاوانه معتقدند که وضعیت زنان نه متفاوت با مردان یا حتی نابرابر با آنان؛ بلکه وضعیتی ستمدیده است که پیامد رابطهی قدرت مستقیم میان زنان و مردان میباشد که طی «این رابطه، مردان که منافع عینی و بنیادی در نظارت، سوء استفاده، انقیاد و سرکوبی زنان
دارند، از طریق اعمال ستم جنسی بر زنان این منافع را برآورده میسازند[5].»
در این قسمت به هر کدام از سه گرایش یاد شده، درباره مردسالاری و تأثیر آن بر ستم جنسی اشاره میشود.
الف) - فمینیسم رادیکال و پدرسالاری:
فمینیسم رادیکال در توصیف وضعیت زنان در مقایسه با مردان، از واژه ستم و ستمگری استفاده میکند. ستم وارد بر زنان، ستمی دیرینه است که ریشه در جنس زنان دارد. زنان نه به به واسطه نژاد یا طبقه، بلکه به واسطه زن بودن مورد ستم واقع میشوند.
تأکید بر ستم جنسی (ستم به واسطه جنس، از آن رو برای فمینیستهای رادیکال اهمیت دارد که در آن واحد هم درد را معرفی و هم دارو را تجویز میکند. شباهت وا اشتراک زنان در پذیرش ستم جنسی، خط جدایی طلبی از مردان و خواهری جهانی را آشکار میکند.
فمینیسم رادیکال نه تنها ستم جنسی را قدیمیترین و شدیدترین اشکال نابرابری میداند، بلکه سایر اشکال ستمگری نظیر سرمایهداری را به سلطه و ستم جنسی ارجاع میدهند که عامل آن پدرسالاری است[6]
اگر چه در تعریف پدرسالاری اتفاق نظری وجود ندارد ولی تعریف آدرین ریچ را میتوان تا حدود زیادی منعکس کننده دیدگاه تمامی رادیکال فمینیستها دانست:
پدرسالاری یک نظام خانوادگی- اجتماعی، ایدئولوژیک است که در آن مردان با استفاده از زور و فشار مستقیم یا با به کارگیری مناسک و مراسم، قانون و زبان، آداب و سنن، آداب معاشرت، آموزش و تقسیم کار، تعیین میکنند که زنان چه نقشی را میتوانند یا نمیتوانند ایفا کنند و در درون این نظام زنان در همه جا تحت انقیاد مردان قرار میگیرند. این ضرورتاً به معنای آن نیست که هیچ زنی قدرت ندارد یا اینکه همه زنان در یک فرهنگ خاص از اختیارات و قدرت خاصی برخوردار نیستند[7].
آنچه از تعریف فوق به دست میآید، این است که در تمام ساحتها و ابعاد زندگی آدمیان که در آن رابطه میان دو جنس به شکلی قابل تصویر سات، پدرسالاری و ستم جنسی وجود دارد. همچنان که تمامی زنان به عنوان یک طبقه از آسیبهای یک نظام سلطه در رنجند، تمامی مردان نیز بر طبقه زنان اعمال قدرت و ستم میکنند، اگر چه برخی از مردان، میتوانند برای غلبه بر این نظام سلطه تلاش کنند. [8]
مردسالاری از نظر فمینیسم رادیکال مقولهای عام است به این معنا که تمامی ساحتهای فرهنگ، اجتماع، سیاست، اقتصاد و حتی دانش و زبان را نیز شامل میشود. این نظام هماهنگ سلطه امری است فراتر از مقوله فرهنگ، سیاست و اقتصاد، چرا که سلطه مردسالارانه به گونهای هماهنگ و نهادینه شده در تمامی این عرصهها وجود دارد.
ب)- فمینیسم سوسیالیست و پدرسالاری:
فمینیسم سوسیالیست را میتوان رهآورد بحث و جدلهای در گرفته میان فمینیستهای رادیکال و فمینیسمهای مارکسیست در دهههای 60 و 70 بر شمرد، زیرا هرکدام از این دو رویکرد، علت نابرابری و ستم بر زنان را به شیوهی خود تحلیل میکردند؛ رادیکالها با «پدرسالاری» و مارکسیستها ـ به پیروی از مارکس و انگلس ـ با عامل اقتصادی و طبقاتی. از کشمکشهای نظری بین این دو طیف، یک گرایش ثنویتگرا پدید آمد که در تبیین منشأ ستم بر زنان هر دو عنصر «پدرسالاری» و «سرمایهداری» را لحاظ میکرد که در کنار هم ستم علیه زنان را بنیان نهادهاند.
اینان عقیده دارند که گرچه «پدرسالاری» امری منحصر به عصر ما نیست و مردان در همهی جوامع و همهی زمانها زنان را تحت ظلم و ستم قرار میدادند، لیکن سرمایهداری به نوبهی خود نوعی خاص و شاید جدید «پدرسالاری» را به وجود آورده و ستم جنسی را تشدید کرده است، لذا جنبش فمینیستی برای از بین بردن آن باید به مبارزه با هر دو نظام بپردازد. در عین حال این کلیت در میان فمینیستهای سوسیالیست یک اصل پذیرفته شده است؛ اما سه قرائت متمایز از فمینیسم سوسیال قابل شناسایی است.
گروه اول به ادغام و تلفیق در نظام «پدرسالاری» و «سرمایه داری» معتقدند که نتیجه آن نظام واحدی خواهد بود که «پدرسالاری سرمایهدارانه» نام دارد. آنها از طریق این تلفیق میکوشند تا نقاط اشتراک و افتراق تجربهی زنان از تابعیت مردان را ترسیم کنند. در این نگاه، تحلیل مبتنی بر تقسیم کار جنسیتی، مکمل تحلیل طبقاتی نیست، بلکه جایگزین آن است. چنین نیست که ما به دو نظریه نیاز داشته باشیم که یکی از آنها سرمایهداری به لحاظ جنسی بیطرف و دیگری پدرسالاری به لحاظ جنسی جانبدار را توضیح دهد، بلکه به یک نظریه سوسیال فمینیستی نیاز داریم که بتواند سرمایهداری از حیث جنسی جانبدار را تبیین کند. بنابراین سرمایهداری اساساً و ذاتاً نوعی پدرسالاری بوده و هست و خواهد بود. حاشیهای کردن زنان و در نتیجه عملکرد آنان را نیروی کار ثانونی دانستن، ویژگی ذاتی و اساسی سرمایهداری است[9].
گروه دوم بر همکاری دو نظام «پدرسالاری» و «سرمایه داری» در کنار یکدیگر در عین استقلال آنها تأکید دارند که البته در تبیین این همکاری دوگانه با یکدیگر اختلاف دارند و به دو دسته منشعب میشوند.
یک دسته از آنها با ارائه یک نظام دوگانه به جای تحلیل مارکسیستی از فرودستی زنان، به توضیح این ستم از نظرگاه روانکاوانه یا ارائه «مدل روانشناختی از قدرت جنسی»[10] در کنار تفسیر مادیگرایانه از نظام طبقاتی میپردازند. بدین ترتیب که برداشتی مارکسیستی و مادی از نظام طبقاتی به عنوان زیر بنای نظام سلطهی مردانه لحاظ میشود که کار سازماندهی نیرو را برای نظام پدرسالار، فراهم میکند؛ اما تمرکز این تحلیل برای توصیف سلطهی مردان بر زنان بر ستم جنسی است که جنبهی کاملاً روان شناختی دارد و روبنای نظام مادی قرار میگیرد.
جولیت میچل، یکی از نظریه پردازان این گروه، نظام دوگانهی مذکور را چنین توصیف میکند: برخی از جنبههای حیات زنان در خانواده، اقتصادی است (نتیجه تغییرات به وجود آمده در شیوهی تولید) برخی دیگر خصلتی زیستی - اجتماعی دارند (نتیجه تأثیر متقابل زیست شناسی زنانه و محیط اجتماعیاند) در عین حال، بعضی هم دارای ماهیت ایدئولوژیکاند (نتیجهی اندیشههایی هستند که جامعه در مورد چگونگی ارتباط زنان با مردان پذیرفته است.) شیوهی تولید هر قدر هم تغییر کند، این جنبههای زیستی- اجتماعی و ایدئولوژیک، به قوت خود باقی خواهند ماند، لذا حتی در صورت تحقق نظام سوسیالیستی، زنان به گونهای تحت ستم باقی میمانند؛ مگر اینکه شکست سرمایهداری با شکست پدرسالاری توأم گردد[11].
دستهی دیگر از این گروه، مدل دیگری از نظام دوگانه از سازمان اجتماعی بین سرمایهداری و پدرسالاری را به عنوان منشأ تبعیض علیه زنان به دست میدهد، با این تفاوت که برخلاف تحلیل روانکاوانهی قبل بر آن است که هم قدرت جنس و هم قدرت طبقه، جنبهای مادی دارد، یعنی هر دو برخورد از یک شکل اقتصادی و با هم در تعامل هستند، در این نگاه، پدرسالاری، ساختاری از روابط اجتماعی است که پایهای کاملاً مادی دارد و عبارت است از کنترل مردانه بر نیروی کار زنان؛ این کنترل از طریق محدود کردن زنان جهت دسترسی به منابع مهم اقتصادی و نیز از طریق جلوگیری از کنترل زنان بر امور جنسی زنانه، به ویژه قابلیتهای تولید مثل حاصل میشود[12] و بر خلاف مدل اول از نظامهای دوگانه «چون صور وابسته به هم قالبگیری نشدند.» [13]چنین نیست که یکی از آنها بنیادیتر از دیگری باشد همانطور که در جنبهی روانشناختی ستم جنسی مهمتر از ستم ناشی از نظام طبقاتی بود.
به نظرمیرسد فمینیسم سوسیالیست، در یک تعامل کار آمد با فمینیسم رادیکال، سعی دارد ضمن حفظ مبانی مارکسیستی خود، با توجه به نقص موجود در نظریه مارکسیستی مبنی بر عدم توجه به عامل جنسیتی به عنوان منشأ ستم علیه زنان از مفهوم پدرسالاری برای جبران این نقصان نهایت استفاده را ببرد.
ج) - فمینیسم روانکاوانه و پدرسالاری:
پس از مخالفتهای اولیه فمینیستها خصوصاً فمینیستهای لیبرال و رادیکال، با روانکاوی، از دهة 80 به بعد این مکتب آثار عمیقی بر نظریات فمینیستی وارد کرد و باعث شد یکی از گرایشات مهم فمینیستی، با عنوان فمینیسم روانکاوی مطرح شود. مهمترین ویژگی این گرایش تنوع دیدگاه درون نظریه فمینیسم روانکاوی است. حوزه تأثیر این گرایش، محافل آکادمیک و دانشگاهی است و در عرصه اجتماعی نفوذ چندانی ندارد.
فمینیستهای روانکاو نیز مثل سایر نظریه پردازان معتقد به ستم جنسی، «پدرسالاری» را نظامی گسترده برای چیرگی مردان بر زنان از طریق به انقیاد کشاندن آنها میدانستند لیکن در صدد توضیح این مطلب بودند که چرا مردان به طور جدی و مستمر این نظام را باز تولید میکنند و زنان نیز فعالانه در این روند مشارکت دارند. به اعتقاد آنان، صرف وجود منافع عینی مردان در نظام پدر سالار، برای تبیین حمایت مردان از این نظام کافی نیست؛ زیرا مردان همیشه مطمئن نیستند که پیامدهای مثبت پدرسالاری را به کف بیاورند، در عین حال اگر تصاحب و حفظ منافع تنها دلیل حفظ و تداوم این وضع باشد، باید زنان نیز برای تصاحب و حفظ منافع خود در مقابل فرهنگ سلطهی مردانه، بایستند در حالیکه زنان هیچگاه چنین اقدامی نکردهاند.
این گروه از فمینیستها برای حل این تناقض به روانکاوی یعنی به ابعادی از روان انسانی چون حوزهی عواطف بشری، آرزوها، هوسهای نیمه تشخیص داده شده یا غیر تشخیص داده و حوزهی روانرنجوری یا آسیبشناسی پناه بردهاند. آنها با تأکید بر مسئولیتهای زنان در قبال مراقبتهای اولیه و مفهوم همانندسازی با والدین در قالب الگوهای متفاوت و جامعهپذیری خاص کودکان، تأثیر آن را در شخصیت و مناسبات اجتماعی بسیار حایز اهمیت دانسته و آن را مرتبط به نظریهی سیاسی و اجتماعی فمینیستی میدانند؛ بدین ترتیب که زنان با وجود اینکه تحت ستم نظام مردسالار هستند؛ اما به طور فعالانه و ایجابی در تشکیل سوبژکتیویته و مناسبات اجتماعی حضور دارند و به جای این تحلیل که زنانگی بر اثر رشک بردن به آنچه منحصراً از آن مردان است، به وجود آمده است، بر این باورند که زنانگی امری است که به شیوهی خاص خود به نظم روانشناختی یاری میرساند[14]. روانکاوان فمینیست برای تحلیل روانکاوانهی سلطهی نظام «پدرسالار»، به دو عامل اساسی اشاره کردهاند: هراس از مرگ و دیگری محیط اجتماعی - عاطفی که شخصیت کودکان در آن شکل میگیرد[15]. فمینیستهای روانکاو، عامل دوم را به اشکال مختلفی تبیین کردهاند که به برخی از آنها اشارهی مختصری میکنیم.
ترس از مرگ، یکی از احساسات فراگیر است که هر انسانی وحشت ناشی از آن را در درون خود حس کرده است. روانکاوان معتقدند که زنان به خاطر زایش و پرورش و فرصت متولد کردن و حیات بخشیدن به یک انسان دیگر در یک پیوند وثیق با طبیعت، کمتر با مسئلهی مرگ و میرشان درگیر هستند، اما مردان چون از این فرایند دورند مرگ را به خود نزدیکتر میبینند، لذا برای غلبه بر وحشت ناشی از نزدیک بودن مرگ، روندی را در پیش میگیرند که طی آن با تسلط بر اموری که جنبهی حیات و بقا در آنها قویتر است، به آرامش دست یابند. از نظر فمینیستهای روانکاو، همهی آنچه مردان به عنوان علم، دین، فرهنگ و هنر در جامعهی «پدرسالار» به وجود آوردهاند، ابزار اقناع روانی آنها بوده است و البته زنان به دلیل پیوندشان با طبیعت و مظهر حیات بودنشان، باید به عنوان «دیگری» تحت سلطهی مردان در آیند.
...اما تبیین دوم فمینیستهای روانکاو با اندکی تفاوت میان آنها، توضیح میدهد که چگونگی مراحل اولیه رشد روانی تحت تأثیر رابطه با مادر به بروز هویت مجزا، ویژگیهای شخصیتی، کسب هویت جنسیتی و جهتگیری جنسی میانجامد. اینکه چگونه والد بودن انحصاری زن، موجد هویتهای جنسیتی و ویژگیهای شخصیتی میشود، به تحلیل نیاز دارد؛ اما این امر زنان را برای امور تغذیه و مراقبت آماده میکند و همین علایق را در مردان از بین میبرد[16].
کودک همراه با مادر از بدو تولد، در مدت زمان نسبتاً طولانی در حالیکه در مراحل ابتدایی تکوین شخصیت قرار دارد، انواع احساسات را البته به طور مبهم تجربه میکند و تا آخر عمر در ضمیر ناخودآگاهش میماند و منجر به احساسات دوگانهای نسبت به مادر میشود که از نظر فمینیستهای روانکاو همین احساسات دوگانه منشأ سازگاری با روابط اجتماعی مبتنی بر تقسیم جنسیتی و سلطهی مردانه میشود.
نانسی چودوروف، معتقد است که مادر به دلیل هویت جنسیتی خودش با فرزند دختر همزاد پنداری میکند و دختر به طور ناخودآگاه این همزاد پنداری را تکرار میکند و این از سوی هر دو، مادر و دختر تقویت میشود. دختر علاوه بر اینکه دیرتر از پسر کسب هویت مجزا را تجربه میکند، مرزهای «من» شخصیت او منعطفتر و نفوذ پذیرتر بوده و بیش از مردان گرایش دارد که هویتش را با استناد به مناسباتش با دیگران سامان دهد و راحتتر و بیتکلفتر از مردان به سمت حس همدلی و یگانگی با دیگران کشانده میشود؛ اما پسر در ارتباط با مادر که با توجه به هویت جنسیتیاش، دارای حس ناهمجنس خواهانه است و بیشتر تمایل به جنسیتی کردن رابطهاش با پسر دارد، میخواهد هویتاش را نه صرفاً به مثابه یک شخص؛ بلکه شخصی از نوعی متفاوت، تعریف کند و خود را در مقابله با مادر و آنچه زنانه است میبیند. به عبارت واضحتر مذکر بودن را به طور سلبی تعریف میکند یعنی چیزی که مادر نیست. طی این روند، شخصیت نوعی مذکر «مرزهای من، خود» نفوذ ناپذیر را به وجود میآورد بدین معنا که شکلگیری حس هویت مجزای مرد، مستلزم قطع حس پیوستگی، همدلی و یگانگی با دیگران است[17].
دوروتی دیزاشتاین، یکی دیگر از صاحب نظران فمینیسم روانکاو، حس دوگانه کودک نسبت به مادر که منشأ جامعهپذیری متفاوت دختر و پسر میشود را چنین توضیح میدهد: از یک سو احساس نیاز، عشق و تملک به مادر و از سوی دیگر، مانع شدنش در رسیدن کودک به هرآنچه اراده میکند، وجود دارد و در چنین وضعیتی کودک میبیند که مردانگی دارای ارزش مثبت و زنانگی کم بهاست، لذا اگر پسر باشد به جایگاه ارزشمند خود پی میبرد و در بزرگسالی زنی را میطلبد که ضمن زنده کردن بقایای احساسات کودکی، تحت تسلطش باشد و اگر دختر باشد ضمن درک هویت زنانهی کم بهای خود، مجبور است آن را بپذیرد و دچار احساسی دو پهلو که مانع مقاومت در مقابل فرهنگ مردانهی غالب است میشود. لذا در آن واحد در این احساس برای جذب یک مرد از مطیع و منقاد او شدن، استفاده میکند و احساسات متضاد خود را در وابستگی به یک مرد و مادر شدن خودش حل میکند.
به هر تقدیر همهی فمینیستهای روانکاو، از این نوع تحلیل روانکاوانهی خود نتیجه میگیرند که مردان و زنان قادر به غلبه بر مردسالاری درون خود نیستند؛ مگر آنکه مردان نیز وظایف تیمارداری کودکان را بر عهده بگیرند و به عنوان انسانی تمام که دارای جنبههای خوب و بد است، چالش تربیت فرزندان خود را بپذیرند. همچنانکه در مورد مادر تا به حال چنین بوده است[18].
2-گسترهی عملکرد پدرسالاری:
پس از روشن شدن عامل تبعیض و ستم علیه زنان، ضروری است که ساحت عملکرد نظام سلطهی مردانه را در حوزههای مختلف از دیدگاه فمینیستی، بررسی کنیم، چون فمینیستهای موج دوّم، ردپای پدرسالاری را در تمامی عرصهها دنبال کردند و در هر حیطهای شواهدی بر ادعای خود مبنی بر ظلم و ستم گسترده و پیوسته علیه زنان را به دست دادهاند.
الف)- در حوزهی فردی:
در امور شخصی- اجتماعی زنان، فمینیستها تأثیر پدرسالاری در حوزه زندگی فردی آنان را در دو ساحت برجسته میکنند: ساحت هویت و خود پنداره زنان از زنانگی و ساحت امور شخصی و در عین حال اجتماعی زنان و مسایل مربوط به بدن زنان.
تأثیر پدرسالاری بر هویت و روان زنان را بیشتر در نوشتههای سیمون دوبوار میتوان برجسته دید، اگر چه این موضوع در ادبیات فمینیسم روانکاوانه جایگاه ویژهای دارد.
فمینیستها با نقادی ساختارهای پدرسالارانه، به خصوص زبان پدرسالارانه برخی از ابعاد این آثار را بیان کردهاند. تقریباًتمام زبانها ساختاری پدرسالارانه دارند که در آنها جانبداریهای مذکر تنیده شده است[19].
اولویت استعمال ضمیر مذکر بر ضمیر مؤنث، تغییر نام خانوادگی زنان بعد از تأهل و ثنویت ارزشمدارانه (خیر/ شر، فعل/ انفعال، مرد/ زن و ...) در دهها ویژگی موجود در زبان، هویت و حس فروتری را به زنان القا میکند. از همه اینها مهمتر، در طول تاریخ به تعبیر ایریگاری، مردان زنانگی را تعریف کردهاند[20]. بر اساس آن، زن یعنی آنچه که مرد نیست. این قبیل ساختارها و تعاریف، باعث شده که زنان، تعریف و برداشت خود از زنانگی را از دست بدهند، در چنین شرایطی هیچ زنی توانایی حفظ هویت و زنانگی راستین خود را نخواهد داشت[21].
یکی از مواردی که از نظر فمینیستها، تبلور عملکرد نظام سلطهی مردانه در حریم زنان میباشد، لباس زنانه است. لباس یکی از ابزارهای نمادین تفکیک جنسی میان زن و مرد است. لباسهای زنانه ضمن ایجاد فشارهای جسمی و روانی بر آنان، آنها را به ابژه جنسی برای مردان تبدیل میکند[22].
اینکه مردان از زنان توقع دارند که زیبا و دلفریب باشند، آن طور که آنها میخواهند لباس بپوشند یا آرایش کنند و مواردی از این قبیل، همگی راههای تسلط مردان بر زنان در جنبهی فردی است. حملهی فمینیستهای رادیکال به مراسم تعیین ملکهی زیبایی در آمریکا، بهترین شاهد بر این ادعاست. از نظر آنها هر نوع ارتباطی میان زنان و مردان که به نوعی زیبایی و جاذبههای زنانه در آن دخیل باشد، راهی دیگر برای تحت تسلط در آوردن زنان از سوی مردان است.
ب)- در حوزهی خانواده:
در نظرگاه فمینیستی، همهی نابرابریها در حوزهی خانواده به دو عامل اساسی بر میگردد تقسیم کار جنسیتی بین زن و شوهر و انتقال نقشهای جنسیتی به کودکان از راه جامعه پذیری[23].
تقسیم کار جنسیتی، یعنی اینکه در فرهنگ پدرسالاری این نظام جنس - جنسیت است که تعیین میکند زنان چه وظایفی بر عهده بگیرند و مردان چه کنند. در این نظام، زنان کارهای خانگی و تربیت و پرورش فرزندان، مراقبت و خدمت به همه را برعهده دارند که از ارزش کمتری برخوردار است و مردان کارهای بیرون از خانه یا اشتغال درآمدزا را عهدهدار هستند که از جایگاه ارزشی بالاتری برخوردار است و البته استمرار اقتدار مردان به خاطر دردست داشتن منابع اقتصادی را به دنبال دارد[24].
این عامل محور استدلال برخی فمینیستها از جمله آناوکلی، است. او مادری و تقسیم کار جنسیتی را ساخته و پرداخته نهادهای فرهنگساز جامعه میداند که سعی در تحمیل آن بر جامعه داشتهاند و آنها را به اسطورههای فرهنگ پدرسالاری تبدیل کردهاند. اوکلی، «با انکار کلیهی جنبههای زیستی مادری» اظهار میدارد حقیقت مادری چیزی جز محبت در یک رابطهی معطوف به مراقبت نیست و کودکان را میتوان در محیطهای غیر طبیعی و به شکل کاملاً مصنوعی به دنیا آورد و پرورش داد.
از سوی دیگر جامعهپذیری فرزندان در خانوادههای مرد سالار نتیجهای جز باز تولید این فرهنگ در نسلهای آینده به دنبال نخواهد داشت؛ زیرا دختران یاد میگیرند شبیه مادر خود باشند و پسران، پدر مقتدر خویش را الگوی عملکرد آیندهی خود قرار میدهند. «کیت میلت، برای تعیین شیوه عملکرد نظام سلطه به این عامل تکیه دارد؛ او پایههای نظریهی پدرسالاری را در خانواده میداند که سلطهی مردان ابتدا در درون آن و از طریق جامعهپذیری آغاز و سپس از سوی نهادهای دیگری مثل کلیسا و مدارس عالی استمرار مییابد[25].»
در درون همهی این نهادها، تفاوتهای زیستی بین زنان و مردان تا حد امکان مهم و اساسی جلوه داده شده است و در نتیجه زنان و مردان به طور خودکار به این سو هدایت میشوند که تسلط از طریق نقشهای برتر و مسلط، از آن مردان و تابعیت یا پذیرفتن نقشهای کم بها و حاشیهای از آن زنان است.
فمینیستهای رادیکال برآنند که ازدواج، نهادی است که انقیاد مستمر زنان را به لحاظ اقتصادی، مالی، حقوقی - سیاسی و عاطفی تضمین میکند. خانواده قالبی «فرهنگی» است که مردان از طریق آن میخواهند نقش خود را تعیین کنند؛ زیرا خانواده را «مایملک» خود میدانند. این مردان هستند که از روابط قدرت در درون خانواده سود میبرند و خانواده برای آنها منشأ «رضایت درونی» و در مقابل برای زنان به منزلهی داشتن منزلتی پایین است.[26] ضمن اینکه برخی از آنها بیولوژی تولید مثل و آنچه حیات زیستی زنان به آن مربوط است را یکی از مهمترین ابزارهای سلطه بر زنان میدانند. شولامیت فایرستون، در اینباره میگوید: «چندان اهمیتی ندارد که زنان به چه میزان به برابری آموزشی، حقوقی و سیاسی دست یابند و نیز مهم نیست که چه تعداد از آنان وارد صنعت عمومی گردند، تا زمانیکه تولید مثل بیولوژیک، نه به عنوان استثناء؛ بلکه به عنوان قاعده، باقی بماند، هیچ تغییر بنیادینی به نفع زنان روی نخواهد داد[27].»
رادیکالها ادعا میکنند آنچه زنان تا امروز در مورد زندگی خانوادگی میاندیشند در واقع ساخته و پرداختهی جامعهی پدرسالار است تا بتوانند در درون خانواده و در پی آن در کل نهادهای اجتماعی، زنان را بهتر و بیشتر استثمار کنند. در واقع ازدواج برای زنان و مردان دو روی یک سکه است، برای مردان سلطه و رفاه کامل و برای زنان انقیاد و استثمار کامل. ضمن آنکه معتقدند که سلطهی مردان حتی به صمیمیترین و شخصیترین روابط میان زنان و مردان نیز نفوذ کرده به حدی که روابط عاطفی میان آنها هم از روابط قدرت، مصون نمانده است.
تبیین فمینیستهای سوسیالیست از کیفیت عملکرد نظام پدرسالار با توجه به جایگاهی که برای نظام اقتصاد سرمایهداری قایلاند، اندکی متفاوت است و بر دو پایهی «کار خانگی بیمزد» و «ویژگی جنسیتی بازار کار» استوار است.
آنها عقیده دارند وظایف تولید مثل زنان، دسترسی ایشان را به کارهای مزدی محدود میکند، اما آنچه بسیاری از زنان را به ازدواج سوق میدهد، گسترهی محدود کارهای مزدی است که در دسترس زنان قرار دارد. ایدئولوژیی که وظیفهی اصلی زن را ازدواج و مادر شدن میداند و بر این روند سرپوش میگذارد، تمایز عمومی و خصوصی نه تنها به سود سرمایه داران است؛ بلکه به مردان نیز سود میرساند. حذف زنان از قلمرو عمومی به همان اندازه به سود مردان است که به سرمایه داران سود میرساند و از کار رایگان زنان نیز هم مردان و هم سرمایهداران سود میبرند.[28]
ج) - در حوزه اجتماعی:
برای توضیح گسترهی عملکرد پدرسالاری در جامعه، میتوان به بارزترین نمونهی پیوند زنان با اجتماع- مسئله اشتغال زنان -اشاره کرد. فمینیستهای رادیکال، در بحث اشتغال نیز مانند عرصههای دیگر، فرهنگ مسلط پدرسالاری را عامل فرودستی زنان میشمرند و معتقدند مردان برای استثمار هرچه بیشتر زنان و رفع هرچه بهتر نیازهای خود آنها را در خانه نگه میدارند. به نظر آنها مردان تمام توان خود را به کار میگیرند تا از هر طریق که شده، زنان را تحت سلطهی خود نگه دارند. در خانه با کار خانگی و در بازار کار نیز به وسیلهی اتحادیههای کارگری و کارفرمایان که عمدتاً مردان هستند، با دور نگهداشتن زنان از کار یا سپردن کار به آنها در چارچوب نظام مردسالار با شغلهای پایین و دستمزدهای کم، آنها را کنترل میکنند.
سوسیالیستها، معتقدند که گرچه پدرسالاری در تمامی زمانها و مکانها وجود داشته؛ اما از زمانیکه سرمایهداری به شکل صنعتی، دنیا را فراگرفت، نظام پدرسالاری خانوادگی، الگو و الهام بخش مردان در تأسیس نظام سرمایهداری شد. بدین معنا که آنچه مردان به عنوان فنون سلسله مراتبی و کنترل مستقیم و شخصی بر اعضای خانواده آموخته بودند، به شکل غیر مستقیم و با واسطهی دستگاههای دولتی و واحدهای تولید، در جامعه به اجرا در آوردند.
سرمایهداری، هنگامی به تعاملی سازنده با پدرسالاری رسید که مجامع صنعتی با جداسازی محل کار و محل زندگی یا همان تفکیک خصوصی و عمومی، از یک سو مردان را برای کار در واحدهای صنعتی از محیط خانه جدا کرد و از سوی دیگر با صنعتی شدن تولید، همهی مایحتاج زندگی زنان را از کارهای سنتی خود در درون خانه که موجب تداوم و بقای حیات اقتصادی خانواده از سوی آنها بوده، تأمین کرد. به دنبال گسست زنان از کارهای تولیدی، نقش اساسیشان در اقتصاد خانواده و حضور و نقش آفرینی آنان در ساختار قدرت و ثروت کمرنگ شد اما مردان با حضور پررنگ در عرصههای عمومی مثل سیاست و قانونگذاری، مبانی اقتدار تازه و فراوانی برای خود ایجاد کردند و در مقابل با محرومیت زنان از ورود به این عرصهها نظرات اهمیت دادن به نقش خانهداری قوت گرفت و حاکمیت بیشتری پیدا کرد[29]. به هر حال نکتهی اساسی این است که تقسیم کار جنسی و سلسله مراتب قدرت عواملی هستند که همچنان قدرت را برای مردان باز تولید میکنند. به عبارت دیگر «تفکیک شغل بر اساس جنس نخستین روشی است که جامعهی مبتنی بر سرمایهداری برای حفظ برتری مردان نسبت به زنان به کار میگیرد، زیرا دستمزد کمتر را در بازار کار به زنان تخصیص میدهد[30].» دستمزد کمتر زنان که معمولاً هم مربوط به مشاغل غیر تخصصی است، نتیجهای جز وابستگی زنان به مردان و تشویق آنها به ازدواج با مردان در شرایط مورد نظر آنان به دنبال ندارد. در واقع مردان برای تحکیم امر تفکیک شغل بر اساس جنسیت و با جدا کردن آنها، از مشاغل مهمتر و سپردن کارهای وقتگیر و بیارج مثل تدبیر امورات منزل و نگهداری از کودکان و .... به آنها، سعی بر وابسته نگهداشتن هرچه بیشتر زنان به خود داشتند.
اما در سپهر عمومی تقسیم کار خانگی در ارتباطی وثیق با تقسیم کار جنسی در خارج از محیط خانه و بازار کار، زنان را وادار به پذیرش وضعیت موجود میکرد بدین ترتیب که چون زنان، اغلب به لحاظ مالی وابسته به مردانند نمیتوانند از انجام این کار بدون مزد خانگی امتناع کنند. اینکه گفته میشود زنان کاری بدون مزد در خانه انجام میدهند، همچون سدی در مقابل دستیابی آنها به آموزش و شغل بهتر عمل میکند و این سیر کماکان ادامه دارد تا وضعیت زنان در جامعهی مردسالار را هر روز باز تولید کند.
نیازهای نظام سرمایهداری گاهی اقتضاء میکند که زنان در پرتو ایدئولوژی خانهداری، با ماندن در خانه و انجام کارهای بدون مزد خانگی و تأمین نیازهای مردان، به عنوان کارگران نظام سرمایه، کمک بیبدیلی به اقتصاد روبه رشد سرمایهداری میکنند و از سویی به عنوان ارتش ذخیرهی کار، هرگاه که نیاز نظام سرمایه اقتضا کرد، وارد عرصه عمومی و صنعتی شوند.
3- راهبردهای فمینیستی برای مبارزه با پدرسالاری:
وقتی مفهوم «پدرسالاری» نقطهی اتکای تحلیل گروههایی از گرایشات فمینیستی از عامل فرودستی و ستم علیه زنان باشد؛ بدین معنا که نظام سلطهی مردانه در تبیین آنها تا این اندازه گسترده و فراگیر فرض شود، کنارهگیری یا جنگ و ستیز با این نظام برای رهایی از آن کاملاً منطقی به نظر میرسد؛ اما فمینیستها بنابراینکه کدام یک از این دو راه را برگزیده باشند، اقدامات متفاوتی برای عملی کردن راهبرد خود، در پیش میگیرند.
آن گروه از فمینیستهای رادیکال که برای رهایی از مردسالاری، راه مبارزه و انقلاب را در پیش گرفتهاند، یک جنگ همه جانبه میان زنان و مردان را پیشنهاد میکنند که در قالب مبارزهی سیاسی ظهور میکند؛ زیرا از نظر آنها «هرگاه طبقهی مردان از میان برود طبقهی زنان نیز محو خواهد شد. چون بردهی بدون ارباب وجود نخواهد داشت»؛ اما تاکتیکهایی که آنان برای مبارزه ارائه میدهند متفاوت است، مثلاً شولامیت فایرستون، بنابراین که منشأ ستم علیه زنان را طبیعت زادآور آنان میداند، راه مبارزه را در جدایی از این طبیعت و روی آوردن به تکنولوژی پیشرفته تولید مثل میداند تا زنان با استفاده از راههای «جلوگیری از بارداری، امکانات بارداری خارج از رحم، ایجاد نوزادان آزمایشگاهی و تربیت فرزندان در خارج از خانواده»[31] از سلطهی مردان خارج شوند. فمینیستها قصد دارند با ارائهی این راهکارها تمام محدودیتهایی چون محروم شدن از اشتغال خارج از خانه، آزادیهای جنسی و ... را که نظام سلطه مردان از طریق وجود قابلیت تولید مثل بر آنها تحمیل میکند، از بین ببرند. بعضی دیگر از رادیکالها از قبیل آن اوکلی، بر منسوخ شدن خانواده تأکید دارد؛ زیرا معتقد است تقسیم کار جنسیتی که مبدأ و منشأ آن خانواده است، مهمترین عامل تبعیض علیه زنان است و بالاخره پایان ازدواج، تک همسری، مادری و اقداماتی از این قبیل همه و همه تاکتیکهای فمینیسم رادیکال برای مبارزه و انقلاب جنسی علیه مردان و سلطهی نظام مردسالار است.
گروه دیگر از فمینیستهای رادیکال بر این عقیدهاند که برای نجات از این ستم، زنان باید از مردان جدا زندگی کنند، چون حتی در صمیمانهترین روابط میان مردان و زنان، سلطهای مردانه وجود دارد، تصویر آرمانی این فمینیستها، رها شدن زنان از قید مردسالاری است که آنان را تقسیم کرده و عقیم میسازد[32]. بنابراین جدایی طلبی، به معنی آرایش اجتماعی و هم به معنی موضعی سیاسی است[33]. نتیجه این عقیده آن است که زنان با کنارهگیری از مردان، نظام سلطه را که بر پایه سوء استفاده و ستم بر زنان به عنوان یکی از ارکان این نظام بنا شده، متزلزل کرده و مردان را وادارمیکنند که به خاطر نیازشان به زنان، به سراغ آنها بیایند؛ اما این بار نه در یک وضعیت تحت ستم؛ بلکه آنطور که زنان انتظار دارند.
این گروه از فمینیستهای رادیکال معتقد بودند که از بین بردن ستم علیه زنان، مستلزم ایجاد یک وحدت و زمینه مشترک میان مبارزان است و لذا برای ایجاد این وحدت، استراتژی «خواهری زنان تمام دنیا» را مطرح کردند. در واقع فمینیستها با وجود همهی اختلافات و تفاوتهایی که میان زنان وجود داشت، با برجسته کردن صفات زنانه، به عنوان صفتهای مثبت، به ایجاد پیوندی میان زنان، دست زدند که سرآغاز این اتحاد، ایجاد گروههای کوچکی با نام «ارتقاء آگاهی» بود که از دهه 60 با هدف ایجاد حس همگرایی و نزدیکی میان زنان تشکیل شد که آنان با در میان گذاشتن تجربیات مشترک خود از همهی ادوار زندگی- از کودکی تا بزرگسالی و همسری و مادری- آنها را از «امور شخصی» به «امور مهم سیاسی» جنبش زنان تبدیل کردند و این چنین بود که شعار«اگر شخصی، سیاسی است» در دههی هفتاد وقتی موج دوم جنبش فمینیسم دوباره پاگرفت، به گفتار هژمونیک این موج تبدیل شد. آنها با این شعار در صدد آشکار کردن تمامی زوایای پنهان نظام سلطه جنسی بر آمدند؛ زیرا معتقدبودند وقتی روابط قدرت مردانه، سراسر حیات زنان را در برگرفته، تفکیک عرصههای شخصی و سیاسی تمایزی گمراه کننده است و حتی صمیمانهترین و شخصیترین روابط نیز سیاسی است[34]؛ بدین معنا که خانواده، روابط خصوصی و زندگی عاطفی و هر آنچه مربوط به حوزه خصوصی زندگی شخصی است، مانند مالکیت و سیاست، بر اساس روابط نظام یافته قدرت و نابرابری شکل میگیرد و از طریق این شعار بر این نکته تأکید دارند که مسئلهی زنانی که نمیتوانند خود را با کلیشه جنسی از زن بودن، تطبیق دهند و فرودست بودن خود را بپذیرند، امری شخصی نیست؛ بلکه بخشی از یک رابطهی سیاسی با مردان است[35]. بنابراین موقعیتهای خصوصی را عوامل عمومی ایجاد میکند، برای نمونه، وضع حقوقی زوجها، سیاستهای دولت درباره سرپرستی کودکان، تخصیص کمک هزینههای اجتماعی، قوانین کار، تقسیم جنسی کار، قوانین مربوط به تجاوز جنسی، سقط جنین، آزار جنسی و ... مطرح و برنامههایی تنظیم میکنند که این روابط را مشروط میکند، در نتیجه مشکلات «شخصی» تنها از طریق سیاسی و اقدام سیاسی قابل حل میشوند[36].
یکی دیگر از اقدامات فمینیستی که در راستای جدایی طلبی کامل و در همهی زمینهها صورت گرفت، تشکیل گروههای فمینیستی همجنسگرا بود که با پیوستن انبوهی از زنان همجنس باز به «سازمان ملی زنان» در دههی 60 آغاز شد[37]. آنها معتقد بودند که زنان با نگاهی مثبت به صفتهای زنانه و با تکیه بر هویت زنانه، با تعهد جمعی حمایت از هم، در زمینهی سیاسی، جنسی و اقتصادی، الگویی بدیع برای روابط زن و مرد ـ که لزبینها آنرا سرکوب گرانه میشمرند- ارائه میدهند. از این رو نگاه فمینیسم لزبینی، هم ترجیحی جنسی و هم انتخابی سیاسی، محسوب میشود؛ زیرا تعاریف مردانه از زندگی زنان را رد میکند. آنها حتی تا جایی بیش رفتند که گفتند: «فمینیسم نظریه است، رابطه لزبینی عمل است»[38].
4ـ گذار از پدرسالاری به جامعهی تک جنسیتی ـ دو جنسیتی:
فمینیستهای رادیکال پس از تعیین راهبردهایی برای مبارزه با نظم پدرسالارانهی حاکم بر جامعه، مبنی بر اینکه هیچ گونه خصوصیت، رفتار یا نقشی را که بر پایه جنسیت استوار است، نباید به هیچ موجود انسانی نسبت داد- به معنی این که جنس بیولوژیک افراد، نباید ملاک تعیین جایگاه و نقش و حقوق زنان و مردان باشد- ناگریز از تعیین یک جایگزین جامعه پدرسالار، جامعهی دوجنسیتی یا تک جنسیتی را به عنوان آرمان نهایی جنبش فمینیست مشخص کردند.
هر فرد انسانی، - زن یا مرد- از یک هویت جنسی برخوردار است که عبارت است از آگاهی شخصی از طبیعت زیست شناختی خود و پذیرفتن این طبیعت به عنوان یک مرد یا یک زن. آنگاه میان هویت جنسی و نقشهای جنسی، ارتباط مستقیمی وجود دارد؛ زیرا این انتظارات فرهنگی است که تعیین کنندهی نقشهای جنسی و چگونگی ارتباط مردها و زنها با یکدیگر است. همچنین فعالیتها نیز بر اساس ارزشها و علایق آنها مشخص میشود. این انتظارات بر اساس تفاوتهای زیست شناختی و واکنشهای روانشناختی بین جنسها و الگوهای رفتار اجتماعی شکل میگیرند و به نوبهی خود وابسته به سازمانهای اجتماعی- اقتصادی جامعه هستند[39]؛ اما الگویی که فمینیستها به عنوان غایت تلاشها و مبارزات فمینیستی در نظر دارند، ترکیبی از ویژگیهای دو جنس است که متناسب با این برداشت از هویت جنسی نقشها و انتظارات و روابط میان زنان و مردان تغییر اساسی خواهد کرد.
الگوی دوجنسیتی در صدد از بین بردن سیستم تعیین نقشهای جنسی در جامعه و نظام ارزشگذاری بر آنهاست، بدین معنا که هیچ کدام از صفات و فضایل زنانه یا مردانه را که نظام مردسالار به آنها نسبت میدهد، کم بها تلقی نمیکند. این آرمان، یک جامعه پذیری مبتنی بر قابلیت طبیعی انتظارات معقول و گزینشی را جایگزین جامعه پذیری مبتنی بر تفاوت جنسی میکند[40]، به عبارت دیگر اگر تا به امروز تربیت فرزندان و خانهداری بر عهدهی زنان و منابع مالی و قدرت اقتصادی در دست مردان بوده و طی فرایند جامعهپذیری همین به فرزندان هر خانواده نسل به نسل منتقل شده و نظام سلطه را باز تولید میکرد. اکنون پدر و مادر مشترکاً در امر تربیت فرزندان و دسترسی به منابع اقتصادی سهیم باشند، ضمن اینکه دختران و پسران را در یک نظام واحد تربیت کنند، نه بر اساس جنس آنها که ثمره چنین برنامهای، همان جامعه دو جنسیتی آرمانی فمینیستها خواهد بود. گرچه آرمان دو جنسیتی تا مدتی در میان فمینیستهای رادیکال مطلوبیت داشت؛ اما بعدها برخی فمینیستهای رادیکال آن را مورد انتقاد قرار دادند؛ زیرا معتقد بودند تأمین کنندهی هدف آنها مبنی بر رهایی از سلطه نظام مردسالار نیست.
مری دیلی، در این زمینه میگوید: «مفهوم دو جنسی بودن، دو نیمهی تحریف شدهی موجود انسانی را که به هم چسبانده شدهاند، تداعی میکند.» برای دست یافتن به کمال مطلوب که متضمن پیوند مردانگی و زنانگی به مفهوم رایج آن باشد، به قول جنیس ریموند، برای تعریف یک انسان آزاد، ترکیب کردن زبان و تصویر ارباب و برده بیمعنی است؛ ما به الگوی تازهای از سرشت انسانی نیاز داریم[41].
این گروه از فمینیستها عقیده دارند که زن جنس برتر است یعنی بهترین و ارزشمندترین خصایص و ویژگیها زنانه هستند، بنابراین آرمان دو جنسیتی نمیتواند جامعهی مورد نظر آنها را ایجاد کند، زیرا این آرمان هرقدر هم که منصفانه باشد، نقطهی آغازش، نقش و جایگاه سنتی زنانه و مردانهی نظام سلطه است در حالیکه برتری ارزشی مطلق از آن زنان است.
5- نقد مفهوم و نظریه پدرسالاری
1- مجموع آنچه در تقریر و توضیح مفهوم و نظریه پدرسالاری به عنوان منشأ ستم و تبعیض علیه زنان، از دیدگاه فمینیسم موج دوّم، مطرح شد، جایگاه و تأثیر این مفهوم، لااقل در دهههای 60 و 70 قرن بیستم میلادی روشن میکند که نظریه پدرسالاری، مانند بسیاری از شعارها و آموزههای دیگر فمینیستی از آغاز طرح آن توسط فمینیستها با اقبال و تأثیرگذاری فراوان همراه بود، اما به تدریج از شمول تأثیر و مقبولیت آن کاسته شد و نقدهای فراوانی به ایده پدرسالاری توسط فمینیستهای موج سومی و سایر اندیشمندان وارد شده است. در این قسمت بر برخی از نقدهای وارد بر نظریه پدرسالاری اشاره میشود.
2- اگر «پدرسالاری» آن طور که فمینیستها تصویر میکنند، این اندازه پرقدرت و تأثیرگذار است، عملاً برون رفت از آن امکان ندارد، چون این سلطه و سیطره همه جانبه، اجازهی خروج و برون رفت از سلطه مردسالاری را از همهی افراد تحت سلطهی خود گرفته است. ویلیام گاردنر، نویسندهی کتاب جنگ علیه خانواده این تناقض در عقاید فمینیستها را این طور بیان میکند: «طبق ادعای فمینیستها اگر نحوهی رفتار همهی انسانها به دلیل نوع جامعه پذیری آنان است، مطمئناً هیچ چیز را نمیتوان تغییر داد؛ زیرا همهی رفتارها به وسیله نیروهای خارج از کنترل، شکل میگیرد و مردان نمیتوانند از خوی سلطهگری خود جلوگیری کنند؛ زیرا اجتماع، آنها را سلطهگر بار آورده است و زنان نیز نمیتوانند سلطه پذیر نباشند[42].» بدین ترتیب در چهارچوب چنین نظام فراگیری، اصلاً کسی آزاد نیست تا خود را از این سلطه برهاند و چنین تصویری از نظام سلطه، اساساً موجب ایستایی جنبش فمینیستی است. به تعبیر دیگر، فمینیستهای موج سومی، تحت تأثیر پسامدرنیسم و پسا ساختارگرایی، معتقدند فمینیستهای موج دوّمی با ارایه تبیینهای عام و فراگیر در دام فرا روایتها که از ویژگیهای عصر مدرن است[43]، فمینیسم پستمدرن در عرصهای شکل میگیرد که در آن روایتهای کلان از ستم مانند پدرسالاری که همه ستمها را به یک ستم پایه برمیگرداند، جایی ندارد[44].
3- «پدرسالاری» در ناحیه تبیین ناتوان است؛ زیرا از یکسو ادعای فراگیری ظلم و ستم در طول تاریخ، با ادعای برخی فمینیستها بر وجود «مادر سالاری اولیه» منافات دارد. خانم ایولین رید، از فمینیستهای طرفدار «مادر سالاری اولیه» از مردم شناسانی چون تایلور، مورگان و دیگر تکاملگرایانی که بنیانگذار مردم شناسی در سدهی نوزدهم هستند، نقل میکند «جامعهی آغازین، سیستم جمع باور برابری خواهی بود که هیچ یک از نابرابریهای جامعه امروزی را که بر پایهی خانواده، مالکیت خصوصی و دولت بر پا گردیده، نداشت. همچنین جامعهی «مادر سالاری» بود که زنان در تولید و زندگی اجتماعی، جایگاه رهبری را در دست داشته و از ارج و ارزش بسیاری برخوردار بودند[45].» گرچه مردم شناسان دیگر، معتقدند که از گزارشهای انسان شناسی و همچنین از تاریخ غرب میتوان به این نتیجه رسید که تساوی بین دو جنس بندرت دیده شده و در اکثر جوامع، زن تحت سلطهی مرد است و تسلط زنان به طور همیشگی در همهی جنبههای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی زندگی یا وجود نداشته یا گزارش نشده است[46]؛ اما سؤال مهمی که در اینجا به ذهن میرسد، این است که در صورت پذیرش وجود دورهی «مادر سالاری» اولیه، گذار از «مادر سالاری» به «پدرسالاری» چگونه صورت گرفته و چرا زنان با وجود تسلطی که در جوامع اولیه بر مردان داشتهاند، در مقابل این سلطه مقاومت نکردهاند یا حداقل مقاومت آنها گزارش نشده است[47].
از سوی دیگر چرا به رغم وجود فرهنگها، بومها و اقلیمهای متعدد و متکثر، این ستم یک نظام واحد دارد و چگونه این نظام الگوهای متفاوتی برای همه این فرهنگها و بومها طراحی میکند؟ در نتیجه چه نهادی و چگونه نظام سلطه را طراحی کرده که مشخص نیست! آیا این نظام از سوی یک نهاد آگاه طراحی شده یا ناخود آگاه به وجود آمده است؟ اگر ناخود آگاه به وجود آمده باشد پس چگونه میتوان ادعای نظاممند بودن آن را پذیرفت و اگر از سوی یک نهاد خود آگاه ایجاد شده، کدام نهاد، فرد یا افرادی موجد این نظاممند؟ همانطور که قبلاً هم گفته فمینیستها توضیح نمیدهند که چگونه نظام «مادر سالاری»؛ از بین رفت، بلکه فقط مدعیاند که «پدرسالاری» به «مادر سالاری» یورش برد و آن را سرنگون کرد.
1- یکی از اشکلات مهم، ابهام در مفهوم پدرسالاری یا (مردسالاری) است. گفته شد فمینیستهای معتقد به پدرسالاری، نظام ستم جنسی پدرسالارانه را نظام عامی میدانند که سایر نظامها را پوشش میدهد و سلطه و ستم در سایر نظامها نیز در واقع به این نظام ارجاع مییابد. در مقام نقد، میتوان این نقد را وارد کرد که این تصویر روشنی از یک نظام که عامتر از سه نظام انتقاد، سیاست و فرهنگ باشد در دست نیست: در واقع کشف این نظام هوشمند از اکتشافات فمینیستی است. مراد فمینیستها از نظام عام، نظامی است که فراتر از نظامهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی عمل میکند و الزامات آن در نظامهای یاد شده، جریان پیدا میکند، به نظر میرسد هیچ تصویر روشنی از نظام عامی که از نظامهای یاد شده، کلانتر باشد، وجود ندارد و اگر گرایشهای فمینیستی تمایل داشته باشند که پدرسالاری را به یکی از سه نظام یاد شده، به عنوان مثال فرهنگ، ارجاع دهند، در این صورت تصویر معقولتری از پدرسالاری ارایه میشود و آن اینکه پدرسالاری امری فرهنگی است. در این صورت جای این سئوال باقی است که چرا با وجود فرهنگهای متفاوت، ستم عام جنسی به عنوان «ستم پایه»، به ادعای فمینیستها، وجود دارد.
4ـ تأکید فمینیستها به نظام پدرسالاری به عنوان یک واقعیت فراتاریخی، فرافرهنگی و عالمگیر، به تبیینهای جبرگرایانه و زیستشناسانه منتهی میشود و نوعی ذات گرایی را تداعی میکند. این امر علاوه بر این که با ادعای مادرسالاری اولیه، سازگار نیست، مستلزم نوعی بنبست در جنبش فمینیسم است.
5- فمینیستهای موج سومی تحت تأثیر پسامدرنیسم و پسا ساختارگرایی، معتقدند فمینیستهای موج دومی با ارایه تبیینهای عام و فراگیر در دام فرا روایتها که از ویژگیهای عصر مدرن است، افتادهاند[48].
فمینیسم پست مدرن در عرصهای شکل میگیرد «که در آن روایتهای کلان از ستم (مانند پدرسالاری که همه ستمها را به یک «ستم پایه» بر میگرداند) جایی ندارد[49].
پی نوشت:
1- بردلی، هریت، دگرگونی ساختارهای اجتماعی، طبقه و جنسیت (فهم جامعه مدرن 4) ترجمه محمود متحد، نشر اله، 1386، ص 41.
2- بستان (نجفی)، حسین، اسلام و جامعه شناسی خانواده، پژوهشکده حوزه و دانشگاه، قم، 1383، ص148.
3- آبوت، پاملا، کلروالاس، جامعه شناسی زنان، ترجمه منیژه نجم عراقی، نشر نی، تهران،1380، ص324.
4- هاممگی، سارا گمبل، فرهنگ نظریههای فمینیستی، ترجمه فیروزه مهاجر، نوشین احمدیخراسانی، فرخ قرهداغی، نشر توسعه، تهران، 1382، ص323.
5- همان طور که گذشت سه پرسش بنیادین وجود دارد که پاسخ به آنها، نظریه فمینیستی را به وجود میآورد پاسخ به سؤال اول، نظریههای بنیادین فمینیستی را بیان میکندکه در یک تقسیم به نظریههای تفاوت، نظریههای نابرابری و نظریههای ستمگری تقسیم میشود. ر.ک: جورج ریتزر، نظریهی جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، نشر علمی، تهران، ص 469.
6- کریس بیسلی، چیستی فمینیسم، ترجمه محمد رضا زمردی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1385، صفحه 90.
7- حمیرا مشیرزاده، از جنبش تا نظریه، تاریخ دو قرن فمینیسم، نشر شیرازه، 1382، صفحه 277.
8- کریس بیسلی، چیستی فمینیسم، 1385، صفحه 91.
9- حسین، بستان (نجفی)، نابرابری و ستم جنسی از دیدگاه اسلام و فمینیسم، ترجمه محمدرضا زمردی، پژوهشکده حوزه و دانشگاه قم، پاییز 1382، ص59- 58.
10- کریس، بیسلی، چیستی فمینیسم درآمدی بر نظریه فمینیستی، ترجمه محمدرضا زمردی، انتشارات روشنگران مطالعات زنان، تهران، 1385، ص 100.
11- بستان، پیشین، ص 58.
12- بستان، پیشین، ص57.
13- بیسلی، پیشین، ص101.
14- بیسلی، پیشین، ص 105ـ 106 .
15- ریترز، پیشین، ص486 .
16- شهلا، اعزازی، مجموعه مقالات فمینیسم و دیدگاهها، آیا هویت جنسیتی مردانه توجیهی است برای سلطهی مردانه؟ آیریس ماریون یانگ، ترجمه فرخ قرهداغی، تهران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1385 ، ص 104.
17- اعزازی، پیشین، ص 104 ـ 105.
18- اعزازی، پیشین، ص 141 ـ 142.
19- حمیرا، مشیر زاده، از جنبش تا نظریه؛ تاریخ دو قرن فمینیسم، صفحه 293.
20- همان، صفحه 445.
21- همان، صفحه 446.
22- همان، صفحه 283.
23- حسین، بستان (نجفی)، اسلام و جامعه شناسی خانواده، پژوهشکده حوزه و دانشگاه، قم، 1383، ص 108 .
24- بستان، پیشین، ص 79 .
25- بستان، پیشین، ص53.
26- مشیرزاده، پیشین، ص283.
27- بستان، پیشین، ص50.
28- آبوت پیشین، ص298.
29- آبوت پیشین، ص 299.
30- شهلا، اعزازی، فمینیسم ودیدگاهها، سرمایهداری، مردسالاری و تفکیک شغل بر اساس جنس، هایدی هارتمن/ آویده نهاوندی، ص 218.
31- آبوت، پیشین، ص295.
32- بستان، پیشین، ص108.
33- مگی، هام، سارا گمبل، پیشین، ص397.
34- آبوت، پیشین، ص296.
35- حمیرا، مشیر زاده، مقدمهای بر مطالعات زنان، تهران، وزارت علوم، تحقیقات و فناوری. دفتر برنامهریزی اجتماعی و مطالعات فرهنگی، 1383، ص168.
36- جین، فریدمن، فمینیسم، ترجمه فیروزه مهاجر، انتشارات آشتیان، تهران، 1383، ص 48.
37 - مایکل، پین، فرهنگ اندیشه انتقادی از روشنگری تا پسامدرنیته، ترجمه پیام یزدانجو، نشر مرکز، تهران، 1382،ص 479 _480 .
38- مگی، هام، سارا گمبل، پیشین، ص247 .
39- زهرا، انصاری، نسرین اسکویی، هویت، مرکز فرهنگی و انتشاراتی ایتا، تهران، 1383، ص 138و 51.
40- بستان، پیشین، ص99.
41- جگر، پیشین، ص25.
42- ویلیام، گاردنر، جنگ علیه خانواده، ترجمه و تلخیص معصومه محمدی، دفتر مطالعات و تحقیقات زنان، قم، 1386، ص 182.
43- حمیرا، مشیر زاده، پیشین، صفحه 485.
44- همان، صفحه 435.
45- ایولین، رید، فمینیسم و مردم شناسی، ترجمه افشنگ مقصودی، نشر گل اذین، تهران، 1384، ص 191.
46- امیلیا، نرسیسیانس، مردم شناسی جنسیت، نشر افکار، تهران، 1383، ص 67 .
47- ویلیام، گاردنر، جنگ علیه زنان، ترجمه معصومه محمدی، دفتر مطالعات و تحقیقات زنان، 1386، صفحه 186.
48- حمیرا، مشیرزاده، پیشین، صفحه 485.
49- همان، صفحه435.