قطعیت شکست انگارهها و تحقق فمینیسم مدرن
آرشیو
چکیده
متن
دیر وقت بود. درست همان موقعی که داشتم آماده رفتن به خانه میشدم، زن مجردی که عضو گروه آموزشی دانشکده بود وارد دفترم شد. او که در یک چاپخانة بزرگ انجیلی، سِمت ویراستار پاره وقت را داشت دربارة نسخه دست نویس کتابی که [برای چاپ] به وی محول شده بود سؤالی «تخصصی» کرد.
ظاهراً زن بداقبال وزیر که این نسخه را ارائه داده بود، اظهار کرده بود که بین دو جنس زن و مرد تفاوتهای ذاتی وجود دارد و برای نیل به یک [زندگی] زناشویی متوازن، آنها باید به این تفاوتها احترام بگذارند. یک استاد فمینیستی در بخش روانشناسی دانشکده به این زن اطمینان داده بود که [هیچ ادلهای] برای اثبات ادعای تفاوت زیستشناختی [زن و مرد] وجود ندارد. وی ادعا میکرد، تفاوتهای جنسیتی عام، ناشی از فرهنگ و زندگی اجتماعی است، در نتیجه تغییرپذیر بوده و باید دوباره تعریف شود. بر این اساس، ویراستار، این بخش توهینآمیز را کاملاً از نسخه دستنویس حذف کرده بود. اکنون او تجدیدنظر کرده و به دنبال ایدة دیگری بود. مجموعه قابل ملاحظهای از اسناد به وی ارائه دادم که از نظر من خلاف این امر را ثابت میکردند، از جمله ادلة انسانشناختی در مورد عمومیت بسیاری از تفاوتهای مربوط به نقش جنسیتی، نمودارهای مربوط به تفاوتهای مغز زن و مرد و تصاویری که به مقایسة سلولهای عصبی زن و مرد میپرداختند.
به او خاطر نشان کردم که با وجود استدلالهای متفاوت، ادله معتبر و قابل ملاحظهای به نفع نوشته همسر وزیر، وجود دارد. در واقع از لحاظ تاریخی، دیدگاه این روانشناس، دیدگاه جدیدی بود و تطابق منطقی و تجربی آن دشوار بود. ویراستار شخصاً با این دیدگاه مخالف بود، امّا کنار گذاشتن یا حتی سانسور این دیدگاه، بدون بررسی و با این فرض که دیدگاه مذکور غیرعلمی یا شبه ¬علمی و دارای ادله ضعیف است، کاری ناعادلانه و غیر مجاز بود.
ویراستار به دقت گوش داد و سؤالات مناسبی پرسید. سپس با تصمیم خود مبنی بر اینکه متنهای مورد بحث باید همچنان از نوشته حذف شوند، مرا شگفتزده کرد!
چند ماه قبل کارم را در آکادمی انجیلی آغاز کرده بودم، از آن زمان تاکنون، همواره نگران اتفاقاتی بودم که اکنون در جریان بود. تمام نشانه¬های سانسور، عدم تحمل دیدگاههای مخالف، استدلال¬های بیاساس و استدلال¬های ادعایی، که در فمینیسم معاصر دیدهام، در مذهب انجیلی فمینیستی «جدید» آشکار است. ظاهراً آثار این دیدگاه در حال افزایش است. انجیلی¬ها نیز همانند عموم مردم، توصیفات فمینیستی را در مورد واقعیت و رهنمودهای آنها را در مورد تغییر، بیش از پیش میپذیرند، حتی وقتی که این نظرات، نه تنها با کتاب مقدس؛ بلکه با تجارب شخصی و آرمانهای خود آنها هم مغایرت داشته باشد. نادیده گرفتن استدلالهای رقابتطلبانه در عرصه¬هایی که عواقب آن گسترده است، همچون تفاوت مرد و زن، خطرناکتر از این است که شورویها بحث در مورد مارکس را رد کنند. همانطور که در کمونیسم، هم دیده میشود، ما مکرراً شاهد بودهایم که اگر انگارههای باطل و تئوریهای منتج از آنها به چالش کشیده نشوند، مورد پذیرش قرار گرفته و اعمال میشوند، گرچه شکست بخورند. به طور طبیعی آنها تلاش میکنند که این شکستها و فلاکت بشری، مرتبط با آن را پنهان کرده یا بیاهمیت جلوه دهند، اما انکار برای همیشه کارساز نیست و واقعیت آشکار میشو؛ امّا به چه قیمتی؟
همانطور که مشاهده خواهیم کرد در ایدئولوژی فمینیسم، برای خانواده، تجارت، اقتصاد، سیاست، ارتش، ازدواج، تقدم جنسیتی و هویتی، پرورش فرزند و تعلیم و تربیت، مفاهیم عمیقی وجود دارد. این سازوکارها که جامعه بهوسیله آنها هر نسل را آماده کرده، برای آنها سرمایهگذاری نموده و آنها را حفظ میکند زیر سؤال برده میشوند. تغییرات مورد نظر فقط «اصلاح» نیستند؛ بلکه در واقع انقلابی بوده که توسط فمینیستها ارائه میشود. این تغییرات، گسترده هستند. بنابراین، عقل سلیم حکم می¬کند که آنها دقیقاً مورد بحث قرار گیرند؛ امّا حقیقت این است که سانسور گسترده¬ای وجود دارد که در پی حذف هر مطلبی است که اعتقادات اساسی و نتایج فمینیسم را زیر سؤال میبرد و به طور قطع تصویر تحریف شده این نهضت، در رسانهها منعکس میشود.
به عنوان مثال یک فمینیست معروف، «ارزیابی» جدیدی از فمینیسم را در روزنامه تایم به چاپ رسانده است. عجیب اینکه غفلت کاملاً شناخته شده، فمینیست¬ها نسبت به نیازهای زنان و مادرانی که تمام وقت در خانه کار میکنند به طور اغراقآمیز بیان شده و ادعا شده بود که فمینیسم در واقع «برای» همه زنان است. این مسئله با دیدگاههای نویسندگان فمینیست مغایرت دارد؛ آنها تمایل دارند از تئوریها و دستور العملهایی حمایت کنند که سنتها را به طور کامل از بین میبرند: سنتهایی از قبیل وظیفه مادری به صورت تمام وقت و حمایت مردان از زنان و فرزندان؛ زنانی که در چنین وضعیتی به سر میبرند از نظر آنها افرادی فریبخورده، ستمدیده و واپسگرا هستند. در اواخر سال 1981 بتی فرایدن، مؤسس «میانه¬رو» سازمان NOW، مادرانی را که در خانه میمانند و مردان سرپرست خانواده را «منسوخ» نامید. دوست او، سیمون دوبوار، رهبر فمینیستی، در سال 1975 اعلام کرد که:
هیچ زنی حق ندارد در خانه بماند و بچههایش را بزرگ کند ... زنان نباید چنین حق انتخابی داشته باشند، دقیقاً به این دلیل که اگر چنین حقی وجود داشته باشد، بسیاری از زنان آن را برمیگزینند.
با این حال، این مؤلف در ادامه، فمینیسم را یک نهضت حقیقی «زنان» میداند که فقط خواستار «آزادی انتخاب» است. این نامگذاری بیمعنی است، که آشکارا توسط اهداف به اصطلاح «واپسگرایانه» زنها در ارتباط با خانه و فرزندان، مشخص میشود. به همین دلیل است که این مقالة روزنامه تایم، نتوانست حمایت گسترده از چهره¬های ضدفمینیست، مانند فیلیس اچلافلی، بورلی لاهای و سازمانهایی مانند «حق حیات»، را در میان این زنان توضیح دهد.
نویسندة روزنامه تایم، با نقدی کوتاه و تمجیدی مفصل، مقاله خود را با عبارت¬هایی، مانند «ERA» و «حقوق زنان همجنسباز» را به عنوان «دلایل اصیل» توصیف کرد، به پایان رساند. حتی مصاحبه¬ای هم با یک منتقد فرهیخته فمینیستی درج نشد. هر چند تفاسیر بسیاری، از «موفقیتهای فمینیستی»، «فمینیستسازی مردان»، «ادله مبتنی بر تبعیض جنسیتی» و غیره وجود داشت، هیچ تفسیر دیگری مورد بررسی قرار نگرفت. اصطلاح «نهضت زنان» به عنوان مترادف «فمینیسم» به کار میرفت که از لحاظ جامعهشناسی، عنوان کاملاً نامناسبی بود.
از نظرسنجی¬هایی که مدعی نشان دادن واکنشهای مثبتی به فمینیسم هستند، هیچکدام به طور ویژه، به موضوعاتی «جدّی» مانند ازدواج زنان همجنس¬باز، «تک¬جنسیتگرایی» به عنوان ایده¬آلی برای کودکان، یا به میدان جنگ فرستادن زنان، پرداخته نمیشود. این مقاله نیز مانند اکثر رسانههای مشهور، بیشتر تصویر «ملایمی» از فمینیستها ارائه میدهد، نه اهداف واقعی آنان را. در حقیقت، همانطور که نیکلاس دیویدسون، خاطر نشان ساخته، فهرست نامزدهای انتخاباتی مطلوب فمینیستها در ماندیل و فرارو در سال 1984، رفراندوم معناداری در مورد شاخصههای فمینیسم به رأی دهندگان ارائه داد امّا متأسفانه نتوانست نام زنان را وارد آن فهرست نماید. در مورد تلاش¬های ERA، اطلاعات نظرسنجی، مانند مواردی که در مقاله تایم استفاده شد، متعصبانه بوده، نتوانست احساسات حقیقی و عملکردهای زنان آمریکایی را در ارتباط با اکثر عقاید خاص، فمینیسم مشخص کند. اینگونه تعصبها، قابل درک است. شمار زیادی از مطالعات، برای اثبات چپگرایی بدون نماینده و قدرتمند «کارشناسان اجتماعی¬ـ¬فرهنگی»، از جمله هواداران فمینیسم، اسنادی ارائه کرده¬اند. این گروه شامل هنرمندان، اهالیرسانهها در انواع وسایل ارتباط جمعی، محققان علوم اجتماعی و رفتاری و در مرتبهای پایینتر مرّبیان و متخصّصان خدمات مردمی - بخصوص افراد مراتب بالاتر- می¬باشد. در نتیجه، همانطور که دیویدسون خاطر نشان کرد، «تنها جنبه زندگی مدرن که به اندازه کافی به آن پرداخته نشده، فمینیسم است.
هر ساله هزاران جلد کتاب فمینیستی از چاپ خارج می¬شود .... در مقابل، کتابهایی که دیدگاههایی مخالف دارند، اندک هستند. ولیس کرتین، عضو شبکه فمینیستها، اطمینان داد که این کتابها ظاهراً کمیابتر هم به نظر می¬رسند.» فشار فمینیست¬ها باعث میشود که انتشار آثاری که موقعیت آنها را زیر سؤال میبرد، دشوار و پرهزینه باشد. غالباً پیدا کردن ناشر دشوار است. بسیاری از آنها با چاپ اثر موافقت میکنند، اما بعد، تحت فشار داخلی و خارجی فمینیست¬ها تصمیم خود را عوض میکنند. دو مؤلف، که با استفاده از مطالعات کاملاً موجود و معتبر، مقابل افسانه سوء رفتار مردان در خانواده قرار گرفتند، با تهدید، قطع کمکهزینههای تحقیقاتی از سوی فمینیستها روبهرو شدند.
هر محقق علوم اجتماعی که فمینیسم را زیر سؤال میبرد، باید تاوان آن را بپردازد؛ امّا ریسک این کار زیاد است و باید حقیقت را هم بیان کرد. فمینیسم مبتنی بر پیشفرضهایی است که به آسانی قابل دفاع نیست، تحلیلها و سطحینگریهای فمینیسم مدرن، به طور مستقیم از این انگارههای باطل سرچشمه میگیرد. در نتیجه اِعمال فمینیسم، هر چند مزایایی به همراه دارد؛ امّا جبری است و برای همه سطوح جامعه، شدیداً مخرب است. اکنون به این موضوعات میپردازم.
انگارههای فمینیسم
اخیراً با یک دوست در مهمانی مشغول گفتگو بودم. او فردی محافظهکار است و همسرش به صورت تمام وقت وظیفه مادری و خانهداری را انجام میدهد. نه او و نه همسرش چندان با فمینیسم سروکار ندارند؛ امّا وقتی نگرانی شدید خود را مبنی بر مشابهت آثار فمینیسم مسیحی با فمینیسم سکولار برای او توضیح دادم، وی ناباورانه گفت: «امّا آنها تمامی اعتقادات فمینیسم سکولار را قبول ندارند، اینطور نیست؟»
واکنش او در میان انجیلی¬ها نسبتاً بارز است ـ فمینیسم در کلیسا صورتهای نسبتاً خوشایندی به خود می¬گیرد. همانطور که در سالهای اخیر، بسیاری از فمینیستهای مسیحی ثابت کردهاند این امر، امید به چیزی است که تحقق آن غیر ممکن به نظر می¬رسد. نتیجه نهایی اینکه انگاره¬های اساسی آنها دقیقاً شبیه انگاره¬های فمینیستهای سکولار است و با آن ارتباط منطقی دارد.
به گفته روانشناس فمینیسمگرایی که عضو هئیت علمی دانشکدة من بود و در ابتدای این فصل نام او ذکر شد، مبنای فمینیسم عبارت بود از: عدم تفاوت جنسیتی، به طور عام، جبرکامل فرهنگی در مورد نقشهای جنسیتی و تغییرپذیری قطعی نقشهای جنسیتی. لوین میگوید:
فمینیسم به شکل امروزی، یک مکتب تجربی است که به رهنمودهای اجتماعی می¬انجامد. سه عقیدة مهم این مکتب عبارتنداز:
1ـ جدا از تفاوتهای جسمانی، زن و مرد مانند هم هستند. نوزادان دختر و پسر با تواناییهای تقریباً مشابهی، متولد میشوند و اگر به طور یکسان تربیت شوند، درست شبیه به هم رشد میکنند.
2ـ موقعیتهای برتر متعلق به مردان است، زیرا با تربیت کردن پسران برای مهارت محوری و دختران برای فرد محوری، و با این پنداره که مردان جسورتر هستند و... جاودانه شده است. اگر این کلیشهسازی پایان یابد، رهبری به طور یکسان بین زن و مرد تقسیم میشود.
3ـ احساس رضایت و فردیت انسانی، تنها زمانی محقق میشود که افراد بدون توجه به جنسیت¬شان، خود را به عنوان منبع استعدادها و خصایص انسانی بدانند.
به طور کلی این یک استدلال «آموزشی» محض است که منعکس کنندة یک مکتب فکری است که همه اخلاقیات ، تفکرات و رفتارهای انسانی را نهایتاً محصول فرهنگ و جامعهپذیری میداند. این مکتب که در اینجا عمدتاً با عنوان «جبر فرهنگی» بدان اشاره میشود، به طور ضمنی بیان کنندة یک نسبیگرایی افراطی است. همه جوانب زندگی بشر، به جز عملکردهای فیزیولوژیکی ضروری (تنفس، خوردن و غیره) در معرض تغییر هستند.
به شرط ارائه ادله، برخی از فمینیستها، بعضی از تفاوتهای بیولوژیکی را میپذیرند؛ امّا تأثیر و ارتباط آن را به حداقل میرسانند. در حالیکه اکثر آنها این تفاوت را به طور کلی نادیده گرفته، یا وجود آن را منکر میشوند. این یک اشتباه مهلک است، زیرا اگر بین زن و مرد تفاوتهای بیولوژیکی مهمی وجود داشته باشد، بقیه فمینیسم امروزی از هم میپاشد ... آنچه که به طور بدیهی دستنیافتنی است، نمیتواند هدف تلاش عقلانی انسان باشد. در این صورت اگر انگارة واقعی فمینیسم، اشتباه باشد، بقیه موارد نیز غیرعقلایی است.
در واقع، منشأ موضع¬گیری¬های اصلی فمینیسم را میتوان در این انگاره یافت که هیچ تفاوت قابل ملاحظهای بین زن و مرد وجود ندارد. از نظر فمینیستها همه - یا تقریباً همة- ناهمانندیهای اجتماعی، ناشی از برتری و ظلم مردان است و [تحقق] «عدالت» مستلزم این است که چنین تفاوتهای «غیرضروری» ریشهکن شوند. این مطلب، مضمون اصلی مقاله تایم بود که شرح آن قبلاً بیان شد. عنوان آن «و ای کودک، هنوز راهی طولانی مانده است.» بود که بیانگر امری فراتر از حمایت صریح از فمینیسم است. این مورد حاکی از روندی است که باید ادامه یابد تا اینکه متوسط دستمزدهای زن و مرد یکسان شود - البته این امر مستلزم آن است که زنان به اندازه مردان در کارهای تمام وقت مشارکت کنند-؛ تا همه برون-دادهای تعلیم و تربیت، دقیقاً یکسان شوند؛ تا توزیع مردان و زنان در هر حرفه و هر سطحی یکسان گردد؛ تا «شناخت درونی جنسیت» بچههای ما، یک جنسیتی بوده یا اینکه حداقل بر اساس جنسیت بیولوژیکی، به طورکامل غیرقابل پیشبینی باشد. به هر قیمتی باید تمام «فاصله¬ها» را از بین برد؛ زیرا هیچ فاصله¬ای، «انتخابی» یا «طبیعی» نیست ـ همه فاصله¬ها نتیجه تعدی مردان هستند- آنها از به فعلیت رسیدن واقعی فرد جلوگیری میکنند؛ امّا اگر مردان و زنان واقعاً تفاوتهایی داشته باشند، این بینش نقش بر آب میشود. اگر دنیای «یک جنسیتی» غیرطبیعی باشد، تنها زور میتواند آن را حفظ کند و تنها شکست و فلاکت میتواند با آن توأم باشد.
آیا پیشفرضهای فمینیسم درست است؟
به گونه¬ای روزافزون نشان داده می¬شود که انگاره بنیادی فمینیسم، گمراه کننده است. علیرغم فشار شدید و حتی جانبدارانه، متخصصان علوم اجتماعی و بیولوژیکی، که از این دیدگاه سنتی حمایت می¬کند. و معتقدند جوامع و افراد سالم، بیانگر تفاوتهای مکمل بین زن و مرد هستند، نه اینکه آنها را انکار کنند؛ زیرا این حقایق به طور پیوسته، خطای فمینیست¬ها را در تئوری و در عمل نشان میدهد، کاوش¬های روانی صورت گرفته و تعدیل¬هایی اعمال میگردد. به عنوان مثال بر اساس تحقیقات گسترده¬ای که روانشناسی خاص شناخت، اخلاق و واکنش رفتاری زن را آشکار میسازد، ارزیابی مجددی از «فمینیسم جدید» و تکریم زن در حال شکل گیری است.
در کل، نویسندگان در این زمینه¬ها هم از به کار بردن تکیهگاه بیولوژیکی برای یافتههای خود، قاطعانه امتناع میورزند و همچنان به امکان [وجود] یک دنیای یک جنسیتی مساوات طلب، معتقد هستند. بیشتر آنها مانند دوست روانشناس و فمینیست ما پایبند تئوریهای جبر فرهنگی و «تربیت» و ظلم مردان هستند تا تفاوتهای جنسیتی را توضیح دهند.
امّا اعتقاد آنها به جبر فرهنگی، صرفاً حاکی از عجزشان در تحمل مشاهده قاعدهمند و عقلانی واقعیت است. اگر نوع تفاوتهای جنسیتی از نظر عصبشناسی، هورمونی و جسمی توسط زیستشناسان و فیزیولوژیست¬ها روشن شود، عموماً نتایج اجتماعی، منعکس کنندة آن چیزی است که همه انتظار دارند. استفان گلدبرگ، که عمومیت تمایز نقش¬های جنسیتی را نشان میدهد، از مطالعات تجربی بر روی انسانها و عمدتاً از مطالعات مربوط به انسانشناختی استفاده کرده تا از طریق تقریباً 17 سال مباحثه جدی، به حفظ و دفاع از این موقعیت بپردازد. او میگوید: « ... کلیشههای جنسیتی که اکنون این چنین به تمسخر گرفته شدهاند، اساساً درست از آب درمیآیند.»
استدلالهای مربوط به عمومیّت تفاوتهای جنسیتی مهم بوده و چیزی بیش از یک بحث و گفتگوی صرفاً آکادمیک را نشان میدهد. فقط از طریق چنین بحث و گفتگویی میتوان تفاوتهای بیولوژیکی را به گونه¬ای ایجاد کرد که دارای ارتباط اجتماعی باشند. اگر در فرهنگهای درخشان گوناگون، چنین شباهتهایی به طور مداوم بروز کنند این تصور غیرمنطقی است که همه جوامع، تنها از طریق جامعهپذیری، به روشی اساساً مشابهی دست یافته باشند.
شیوههای تکامل تفاوتهای عمومی در نقشهای جنسیتی، مورد بحث قرارگرفتهاند؛ امّا هیچ یک تحمل ارزیابی منطقی را ندارند. هر چند جامعهپذیری برای پیشرفت انسان، اساسی بوده و به روشهای مختلف انجام میشود. این عامل به تنهایی و بدون [در نظر گرفتن] بعضی از ویژگیهای ذاتی مشترک در فرهنگها و زمان، نمیتواند همان الگوهای اساسی روابط و تقسیمات کار بین زن و مرد را ایجاد کند. به گفتة لوین، مکتب جبرگرای فرهنگی «... این مسئله را که چرا هر جامعهای روش مشابهی را برای انجام امور انتخاب کرده است، نادیده میگیرد... . با فرض عمومیت تفاوت نقش جنسیتی، آموخته-های فمینیستها به یک خصوصیت «ذاتی» تنزل مییابد: به طور بدیهی ویژگی ذاتی انسانها این است که دختران و پسران خود را به طور متفاوت تربیت میکنند.» در نتیجه فمینیستها آزاد هستند که استدلال تربیتی خود را به طور کلی کنار بگذارند. این استدلال مستلزم انکار دیدگاه آنها یا اثبات این مورد است که عمومیت تفاوت نقشهای جنسیتی، به طور کل، باطل بوده و میتوان آن را نادیده گرفت؛ امّا تلاش در هر دو مورد، ناموفق بوده است.
نمونههای اصلی تفاوتهای کلی زن و مرد در حوزه برتری مردان، ارجحیت آنها در کسب موقعیت و پدرسالاری است. این موارد با تقسیم کار، بر حسب جنسیت، همراه بوده است که مطابق آن، مردها به طور کلی «ابزاری» بوده و به تسلط در محیط بیرون از خانه گرایش دارند، در حالی که زنان، «عاطفی» و رابطه محور هستند و به امور خانگی بهخصوص پرورش کودک علاقهمندند.
ویلیام استفانز، انسانشناس، میگوید: ... ظاهراً این موارد، تقریباً همگانی و مربوط به قوانین زناشویی میباشند:
1ـ تقسیم متعارف کار بر اساس جنسیت.
2ـ «اساساً زنانه بودن» بعضی کارها مانند نگهداری کودک و «اساساً مردانه بودن» کارهای دیگر مانند ماهیگیری.
3ـ قدرت و امتیاز: موقعیت شوهر، یا برابر زن یا بالاتر از اوست؛ مادرسالاری به ندرت دیده میشود.
حتی این بیانیه، علیرغم مستدل بودن، احتمالاً بسیار مقید است. مادرسالاری واقعی وجود ندارد؛ به طور متوسط در همه جوامع، مرد در موقعیت بالاتری است؛ امّا این سه قانون از همگانی¬های فرهنگی میباشد. گلدبرگ به طور گسترده به این امر پرداخته است. در واقع وی در نوشته خود، این نکته را خاطر نشان میسازد که اگر جوامعی وجود داشته باشند که به مساوات طلبی کامل فرهنگی هم نزدیک شوند، جامعه ما تا حد امکان به آن نزدیک میشود.
جوامع گوناگون، به عنوان دلایلی حاکی از واژگونی حداقل یکی از قوانین فوق، توسط فمینیستهای خشمگین، مطرح میشود. همه آنها در بررسی قوم نگاریهای خاص خود، ناموفق هستند. در واقع، ادله مربوط به تفاوت عمومی نقش¬های جنسیتی، اغلب در همان مدارکی یافت میشود که فمینیستها برای نشان دادن خلاف این امر، از آن استفاده می¬کنند.
به عنوان مثال، بسیاری از جوامع کمونیستی بر اساس گفتار مساواتطلبانه خود، به عنوان «جوامع خنثی» مطرح شدهاند. کوبا، چین و اتحاد جماهیر شوروی عمدتاً کشورهای مورد نظر این نوع نگرش هستند. آنها چیزی بیش از ملالآور و بیرحم بوده و از نظر اقتصادی، عقب مانده هستند. نسبت به میانگین غربیها هم پدرسالاری در این کشورها بیشتر دیده میشود!
آراپش، نمونه جالبی از تلاش بیهودة جبرگرایان فرهنگی برای رد این عمومیت بود. مارگارت مید نوشت: «ما دریافتیم که مردان و زنان، آموزش می¬بینند تا یاری کننده، غیرتهاجمی و پاسخگوی نیازهای دیگران باشند. هیچ ایدهای یافت نشد که نشان دهد، جنسیت، یک نیروی محرک قدرتمند برای زنان یا مردان است.» امّا در همین قومنگاری مشخص شد که مردان آراپشی، زنان را میربودند و به دنبال رهبری کاملاً مردانه بودند؛ آنها با محول کردن یک نقش بسیار اساسی به زنان برای تربیت فرزند، به آنها ظلم میکردند. با وجود فشار زیادی که برای اثبات خلاف این امر وجود داشت، فرزند محوری در میان مردان آراپشی نسبت به اکثریت مردان، بیشتر بود ولی آنها مانند آلان آلدا، رفتار نمیکردند.
عجیب است که چنین یافتههایی، فمینیستها را از جستجوی شواهدی حاکی از جبر فرهنگی، مبتنی بر آنچه که به اعتقاد آنها نقشهای جنسیتی کاملاً متفاوتی است، بازنداشت. آنها به منظور ردّ قطعیت تفاوتهای جنسی، عرصهای غیرمعمول یافتهاند تا در آن، «احتمالات» جدید مشارکت زنان در جرم¬ها را نشان دهد.
عموماً در جرم و جنایت، اکثریت را مردان تشکیل میدهند. در همه فرهنگهای دنیا به ندرت پیش میآید که بیش از 20 درصد کل بازداشتها، مربوط به زنان باشد و معمولاً در صد جرم و جنایت زنان بسیار کمتر از این مقدار است. مانند همه تفاوتهای کلی جنسیتی، این امر هم متضمن آن است که ویژگیهای فطری زن و مرد سبب تفاوت¬های قابل ملاحظهای در پیامدهای اجتماعی شود. در نتیجه برای فمینیستها، بسیار مهم است که نشان دهند، ارتباط بین جرم و جنسیت اجتناب¬ناپذیر نیست. یک راه حل این بوده که ثابت شود تا حدی که زنان و مردان در فعالیتهای مشابه مشارکت میکنند، میزان [ارتکاب] جرم آنها یکسان است. از آنجا که این مورد بیش از 20 تا 30 سال پیش تا حدی در امریکا اتفاق افتاده است، فمینیستها پیشبینی کردهاند که آمریکاییها دقیقاً چنین تغییری را شاهد خواهند بود. در واقع بعضی از فمینیستها معتقدند که این تغییر صورت گرفته است. به عنوان مثال، سینتیا اپستاین در سال 1986 به عنوان بخشی از مطالبی که برای رد نظریه «عمومیت پدرسالاری» گلدبرگ، نوشته بود، چنین نوشت:
افزایش «هم¬گرایی» عملکرد نقش جنسیتی را میتوان در جرمشناسی نیز مشاهده کرد. مشخص شده است که نرخ جرم دختران، شباهت روزافزونی با میزان جرم پسران دارد. دختران و پسران هر دو مرتکب جرایم خشونتآمیز میشوند و تاریخچة جنایی بیش از پیش مشابهی را به نمایش می¬گذارند.
اپستاین، جرم خشونتآمیز را مورد تأکید قرار میدهد و این هم به جاست، زیرا چنین فعالیتی با تهاجم ذاتی مردان و الگوهای برتری [آنها]، اگر واقعاً چنین چیزی وجود داشته باشد، رابطه بسیار نزدیکی دارد. مشکل این است که ادعاهای وی آشکارا نادرست هستند.
حتی اگر در میزان مشارکت زنان در جرم¬های خشن، در مقایسه با مردان، افزایشی هم وجود داشته باشد، باز هم نسبت جرم زنان، در مقایسه با مردان، مثل قطرهای در مقابل اقیانوس است، تا زمانی که افزایشی مداوم و بسیار شدید در این مورد به وجود آید، هر گونه بحثی در مورد «هم¬گرایی» کاملاً شتابزده است.
با این وجود، همانطور که ویلسون و هرنستاین، در اثر کاملاً مورد توجه خود که یک سال قبل از بیانیه اپستاین، منتشر شد، ثابت کردند نسبت جرایم خشونتآمیزی که غالباً زنان مرتکب میشوند از سال 1960 تا 1980 ثابت مانده است که این میزان تقریباً 10 درصد است. از سال 1965 تا 1977 که گفته می¬شود، بسیاری از این تغییرات مورد ادعا، در جرم-های خشن و نقشهای جنسیتی، در این دوره به وقوع پیوسته است، درصد بازداشت زنان به علّت قتل تا 5/3 درصد کاهش یافته است! هر گونه «همگرایی» در جرایم خشن مختلف، اندک است - مانند دیگر مقولههای جرم که طبق سنت، غالباً توسط مردان انجام میشود. زمانی که بین سالهای 1979-1973 درصد جرایم مالی زنان به میزان زیادی افزایش یافته بود - نزدیک به 31 درصد سرقت¬ها و تقریباً 35 درصد تدلیس¬ها - این افزایشها بیشتر ناشی از فروپاشی خانواده¬ها و فشار حاصل از خانوادههای تک سرپرست بود، نه بهخاطر افزایش همانندی نقشهای جنسیتی.
نهایتاً این مؤلفان، هر گونه ایدة مربوط به تحول زنانه در نقشهای جنسیتی یا جرم را رد کردند:
درست همانطور که اختلاف جنسیتی در جرم، باعث بوجود آمدن تغییرات دهههای اخیر شده است، نقشهای جنسیتی عمده نیز به احتمال قوی، با دلایلی مشابه، چنین تأثیری داشتهاند. احتمالاً اساس تقسیم¬بندی جنیستی کار در جوامع انسانی، از خانواده گرفته تا تجارت، صنعت و دولت، کاملاً در ژن¬ها ثابت نمیباشند؛ امّا ریشههای بیولوژیکی آنها چنان عمیق است که تغییر آنها در ورای بعضی محدودیتها دشوار است. حداقل تاکنون اختلاف جنسیت در رفتارهای جدی جنایی از محدوده¬های تغییر در تقسیم کار، بر اساس جنسیت، جدا بوده است.
عدم موفقیت در یافتن استثنائات مربوط به پدرسالاری و تقسیم کار بر اساس جنسیت، حتی در جرم، مانع جستجوی فمینیستها نشده، امّا توجه آنها به کاری خلاقانهتر معطوف شده است. ایجاد یک گزینه. در کل، همان طوری که الیس رُزی فمینیست، ابراز نگرانی کرده است «حتی اگر آنها به علّت فقدان تستسرون شدیداً معلول شوند، زنان به ناچار مجبور خواهند بود در این مرحله تکامل انسانی، به سمت برابری در جامعه حرکت کنند.»
این که چطور ممکن است این مسئله (به طور قانونی) در زمینه جرم انجام شود، سؤال دشواری است؛ اما با توجه به دیگر اَشکال تغییر اجتماعی، پاسخ آن، حداقل برای فمینیستها، واضحتر به نظر میرسد: تغییرات محیطی و فرهنگی به اندازه کافی کامل و مستمر هستند تا بر همه زمینه¬های (بیاهمیت) بیولوژیکی و بهخصوص باقی¬ماندة عظیم «جنسیتگرایی» غلبه کنند. این یعنی ریشهکن کردن ایدئولوژی مردانه به نفع ایدئولوژی مساواتطلب و فمینیستی، فراهم آوردن [امکان] تربیت فرزند یک¬جنسیتی¬گرا و ایجاد مراکز عمومی نگهداری از کودکان، تا همه زنان بتوانند به مشاغل «معنی¬دار» (یعنی دارای حقوق) بپردازند. فراهم آوردن [امکان] دسترسی یکسان به همه مشاغل و موقعیتهای اجتماعی، از جمله موقعیتهای سیاسی و ترغیب جدی زنان برای شرکت در این امور؛ تنزل اهمیت ازدواج و زندگی خانوادگی به نفع کار اجتماعی و موقعیت شخصی؛ آزادی کامل جنسی (حداقل برای بزرگسالان). ابتدا یک گروه کاملاً متعهد مساواتطلب، برای کسب چنین تجربهای، بیشترین تلاش خود را کردند تا امکان¬پذیری آن را ثابت کنند. آنان قصد داشتند وقتی نتایجِ برتر، مشخص شدند، آن را به جامعهای بزرگتر، انتقال دهند.
مشکل فمینیستها این است که چنین تجربهای قبلاً محک زده شده است ـ توسط کیبوتس اسرائیلی. و حداقل از دیدگاه مساواتطلبان فمینیستی، با شکست روبهرو شده است.
همانطور که دیویدسون، هم خاطر نشان میکند اعضای کیبوتس، با صداقت و دقت «درصدد اجرای مفهوم یک¬جنسیتی-گرایی برابری بین زن و مرد بودند. شرایط واقعی زندگی در کیبوتس، کاملاً در راستای تغییراتی است که فمینیستها برای حذف تبعیضات جنسیتی در امریکا از آنها جانبداری میکردند.»
مفاهیم امریکایی کیبوتس، تحت تأثیر اشاعه فمینیستی یافتههای پژوهشی اولیه، که از انتظارات آرمانی آنها حمایت میکرد (و مخالف یافتههای بعدی بود که این انتظارات را تأیید نمیکرد) تصویری آیدهال از قابلیت تغییر نقشهای جنسیتی، ارائه میدهند. فمینیستها و همه جبرگرایان فرهنگی، به عنوان «شاهدی» بر جهانی نبودن ازدواج، خانواده و نقشهای جنسیتی در کیبوتس، اظهار شادمانی میکردند. اسپیرو در سال 1954 ادعا کرد که «خانواده ... در کیبوتس وجود ندارد.» با این وجود، چهار سال بعد وی پذیرفت که نوعی زندگی خانوادگی حداقلی، در آنجا وجود دارد؛ او در اثر پیشین خود، از تعریفی بسیار محدود استفاده کرده بود.
تا سال 1979 اسپیرو، دیدگاه اولیه خویش را کاملاً رد کرده و نقد ایدئولوژی فمینیستی را آغاز کرده بود. دلیل آن هم، همانطور که تایگر و شفر در سال 1975 با ارائه سند انجام داده بودند، آن بود که تا آن زمان کیبوتس به [ایده¬های] «برتری مردان» در دنیای سیاست و اقتصاد، الگوهای شغلی مبتنی بر تبعیض جنسیتی در بازار کار، و توجه نامتناسب زنان به خانه و خانواده برگشته بود. بدتر (از دیدگاه یک فمینیست) اینکه در کیبوتس، زنان جلوتر از مردان حرکت کرده بودند: وقت بیشتری برای رسیدگی به بچههایشان میخواستند و برای داشتن خانههای بزرگتر و وقت بیشتر برای کار در خانه پافشاری میکردند و از شوهرهایشان میخواستند که در کارهای «زنانه» داخل خانه دخالت نکنند! زنان به تدریج «منزلت» اجتماعی و فرصتهای شغلی و سیاسی را رد میکردند تا در خانه وقت بیشتری داشته باشند، حتی وقتی این فرصت¬ها با اصرار به آنها پیشنهاد می¬شد. حتی وقتی که کاندیداهای زن، نسبت به مردان موجود، صلاحیت بیشتری داشتند. در نتیجه، زنان مساواتطلب و از لحاظ ایدئولوژیکی متعهد، خواستار «ظلم سیاسیِ» مردان و «تقسیمات ناشی از تبعیض جنسیتی کار» بودند!
بر خلاف اظهارات فمینیستی، تایگر و شفر، خاطر نشان میکنند که هیچ ادلهای مبنی بر اعمال زور علنی و حتی غیرمستقیم از سوی مردان وجود ندارد. در عوض، مردان اغلب بر زنان فشار بیشتری اعمال میکردند تا به خاطر کار و دخالت در سیاست، از خانه و بچهها دست بکشند. انگیزة «خانوادهگرایی» در کیبوتس، با فشار زنان شروع شد و ادامه یافت.
شگفتانگیز بود. به طور کلی سیستم کیبوتس، دارای یک مرکز حرفه¬ای برای نگهداری کودکان و فضایی مناسب برای زوجها بود، بنابراین «نیاز» نبود که زنان به امور خانه متمایل باشند. در مقایسه با زمانهای قدیمتر، «نیاز» نبود بچههای بیشتری داشته باشند یا این که مراقبت خصوصیتری از آنها به عمل آید. همچنین بر خلاف ایدئولوژی فمینیستی، وظایف نگهداری از کودکان خودبخود مانع مشارکت زنان در امور بیرون از خانه نمیشد. زنان متمایل بودند که خانه و خانواده بزرگتری داشته باشند و به میل خود مراکز روزانه نگهداری از کودکان را رها میکردند تا با کودکان خود ارتباط فردی داشته باشند. آن طور که فمینیستها سعی میکردند اظهار کنند، مشکل موجود، پرداختن ناکافی به فمینیسم، جنسیتگرایی فراگیر، یا ترس زنان از موفقیت نبود. اگر هم این طور بود، چنین «باقیماندههای فرهنگی» قطعاً مانع از آن میشد که جنبههای دیگر دیدگاه کیبوتس، عملی شود. حوزه نقشهای جنسیتی و نگهداری کودکان، ظاهراً فقط در مقابل تغییر، به طور خاص مقاومت میکرد.
بسیاری از مادران که امروزه بین کار و نگهداری از کودکان [خود] در کشمکش هستند، میتوانند آنچه را که از نظر منتقد فمینیستی غیرقابل فهم است، توضیح دهند. گذشته از مراکز روزانه نگهداری کودکان و فرصتهای شغلی، زندگی خانوادگی هم مورد علاقه خاص زنان است. یک زن عضو کیبوتس، در مورد یافتههای ظاهراً «باور نکردنی» مؤلفان با تعجب از تایگر و شفر، پرسید: «چرا این مسئله این قدر شگفتانگیز است؟ انتظار داشتید زنان چه کار کنند؟»
واکنش فمینیستها به گزارشات مربوط به «شکست» کیبوتس، عادی بود ـ سرزنش مردان و زیر سؤال بردن شعور زنان. چون، همان طور که در مارکسیسم هم دیده میشود، تصور میشد افرادی که عقاید فمینیسم را نمیپذیرند، دچار افسردگی هستند یا این که به خاطر «ایدئولوژی غلط» سر در گم می¬باشند. این مؤلفان می¬گویند «توضیح» نوعی فمینیستها، در مورد اقدامات زنان عضو کیبوتس بر این فرض مسلّم استوار است که مردان، مرکز امور هستند و زنان که فاقد استقلال میباشند، باید انتخابهای مستقل و متفکرانه داشته باشند .... [با این حال] در کیبوتس، زنان نه تنها از مردان بینیازند، بلکه تمایل دارند و می¬توانند امور مهمی را که مردان تأیید نمی¬کنند یا بدون نتیجه با آن مخالفت می¬ورزند، به انجام برسانند ... اقدامات افراد، لزوماً عملکردهای ناشایست مردم فریبخورده و آشفته نیست، ممکن است به خوبی منعکس کننده چیزی باشد که افراد با تمام وجود خواهان آنند ... امّا کسانی که ادعا میکنند زنانی که به تولد و تربیت کودک علاقهمندند، مظلوم و مهجورند، مشاهده میکنند که زنان امروزی در کیبوتس، چگونه رفتار میکنند.
خوشحالم که در کیبوتس، چنین اتفاقی افتاد. این امر نه تنها از عمومیت پدرسالاری حمایت میکند؛ بلکه به اطلاعات، جنبه انسانی میبخشد تا انتخاب و حتی شادی حاصل از تحقق بسیاری از نقشهای جنسیتی را نشان دهد. ظاهراً علایق و آرمانهای مکمل مردان و زنان، نه تنها کاربردی، بلکه کاملاً خوشایند است، به خصوص در مقایسه با یک¬جنسیتی¬گرایی بی نتیجة فمینیستها.
هنوز هم کیبوتسی¬ها، مانند همه آنهایی که در یک مبارزة ایدئولوژیکی علیه عقل سلیم، وقت گذاشته و تلاش کردهاند، احتمالاً از ناراحتی خودداری کردهاند. آنها تلاش میکردند چیزی را انجام دهند که هرگز انجام نشده و بیشتر انسانها، انجام آن را مطلوب نمیدانند. مارگارت مید، انسانشناس، پیشرو اصلی جبر فرهنگی و(تا زمان مرگش) ملکة حاکم انسانشناسی آمریکایی، در سال 1973 اینگونه اظهار داشت:
درست است ... که همه ادعاهایی که به راحتی در مورد جوامع، تحت حاکمیت زنان ارائه شده، بی معنی است و ما هیچ ادلهای نداریم تا باور کنیم هرگز چنین جوامعی وجود داشتهاند ... مردان همواره در مسائل عمومی، رهبر و در خانه، قدرت (صاحب نظر) نهایی بودهاند.
با توجه به متن پیشین وی در مورد آراپش، چامبولی و ماندوگومور که از سوی فمینیستهایی مانند اپستاین، به عنوان «شاهدی» بر پدرسالاری عمومی ذکر شدند، شاهدان باطلی بودند؛ مید میگوید: «هیچ کجا اظهار نمیکنم که مطلبی در ردّ وجود تفاوتهای جنسیتی یافتهام.» گلدبرگ، مینویسد:
درست همان طور که پدرسالاری، برتری مردان و کسب موقعیتها و نقشهای والای اجتماعی توسط آنها، عمومی هستند، ارتباط تربیت و جامعهپذیری مبتنی بر احساس، برای زنان نیز عمومی است ... [و] در هر جامعه، این زنان هستند که مسئول مراقبت و تربیت نسلهای جوان میباشند.
جای تردید است که آیا باید در مورد این واقعیت اظهار تأسف کرد یا خیر. زنان کیبوتسی، آن را در قلب خود یافتند و از انجام آن لذت بردند. این امر نه تنها منشأ شادی فردی است؛ بلکه به نظر میرسد تقسیم کاری که در سیستم ظاهراً «ظالمانه» غربی و در خانوادة هستهای وجود دارد، وظیفة متعالی هدایت مجدد احساساتی را که بالقوه زیانبار هستند، بر عهده داشته و این احساسات را به سمت خوبی مشترک، سوق میدهد؛ خلاقیتِ انسان را تحریک میکند و باعث ایجاد نوعی علاقه به خانه و فرزندان میشود که این امر «نسل آینده» کارآمد را بیمه میکند. این خانواده «ظالم» نیز پایه¬های آزادی اقتصادی و سیاسی را فراهم میآورد. وقتی مردم نمیخواهند اجباراً به قالب¬های جنسیتی تبدیل شوند منصفانه است که بگوییم در صورت انتخاب، اکثریت تصمیم میگیرند زندگیشان را به روشهای بسیار کلیشهای، امّا خوشایند، اداره کنند.
تحقق فمینیسم: آرمان، علاقه به معنویت و اِعمال زور
در طرح فمینیستها، فرو افتادن مردان، ویژگیها و محدودیتهای خدادادی آنان نادیده گرفته میشود. این طرح نیز مانند مارکسیسم، خلاف فطرت انسانی است، نه موافق آن. بعلاوه مانند مارکسیسم، با جایگزین ¬کردن آرمانگرایی اومانیستی (انسان مدارانه)، به جای رئالیسم کتاب مقدس، در طولانی مدت، باعث شکست و در کوتاه مدت، سبب اِعمال زور میشود. علاوه بر این، برای این که فمینیسم هم، مانند همه سیستمها، به عنوان نهضتی کارآمد تداوم یابد، نیازمند استفاده از سانسور و تبلیغ برای پنهان کردن شکست و اِعمال زور و تشویق برای پذیرش ایدههای خود می¬باشد.
همان طور که لوین، خاطر نشان میسازد، واقعیت تفاوت جنسیتی، فمینیستها را از دنبال کردن هدف یک¬جنسیتی¬گرایی بازنمیدارد، حتی اگر شکست مکرر، مستلزم اقدام جدیتر باشد. چون در این فرآیند «باید ادله را الزاماً نادیده گرفت» ایدئولوژیهای دیگر سرکوب شده و «ترغیب جای خود را به اعمال زور خواهد داد.» اِلان بلوم، مؤلف اثر معروف «پایان افکار آمریکایی» خاطر نشان میکند که دیدگاه فمینیستی، نهایتاً برابری را بر آزادی ترجیح میدهد. اهداف این دیدگاه چنان «نامحدود» است که « مانند بسیاری از نهضتهای اجتماعی مدرن که خواستار عدالت انتزاعی هستند، با فراموش کردن فطرت و استفاده از قدرت برای از نو ساختن انسانها به منظور حفظ آن عدالت، پایان میپذیرد.»
فمینیستها به عنوان آرمانگرایان و حامیان مداخله دولت برای ریشهکن کردن آنچه که آنها به عنوان «بی¬عدالتی» حاصل از «ظلم مردان» میدانند، شباهت قابل توجهی با مارکسیسم و سوسیالیسم دارند. این شباهت، شامل تمایلی برای بررسی قلمروهای «خصوصی» مانند خانوادهها و مجامع دارای فعالیت داوطلبانه است که همراه با ظن بسیار میباشد. این قلمروها را به عنوان مکانهایی در نظر میگیرند که به علّت خارج بودن از محدوده دولت، میتواند محل «ظلم نامحدود مردان» علیه زنان باشد.
این گرایشات جبری، مانند پیشفرضها و دیدگاه جامع فمینیسم، در فمینیستهای به اصطلاح مسیحی، نیز وجود دارد. آنها با سکولارها تمایلات یک¬سانی را نسبت به تعلیم و تربیت و «اصلاح»، بدگمانی یک¬سانی را نسبت به مادری تمام وقت، حمایت یک¬سانی را نسبت به سقط جنین، عقیده یک¬سانی را نسبت به «تحمل» جنسیتی و... دارا هستند. تنها تفاوت این گروه از فمینیستها با سکولارها این است که آنها به اجرای این موارد در جامعه مسیحی توجه خاصی دارند.
جنبه دیگر فمینیسم جدید که با خوشبینی آرمانگرایانة آنها، کاملاً مرتبط است؛ توجه روزافزون آنها به عرفان شرقی، اعتقادات غیردینی و آگائیسم نوین، برای خلق یک بُعد معنوی برای نهضت خود میباشد. به عنوان مثال اعتقاد به دوجنسیتی بودن (وجود خصوصیات زنانه و مردانه به طور یکسان در هر فرد) به عنوان یک راه مفید غلبه بر وحدانیت «پدرسالارانه» قدیمی است که اعتقادات یهودی ـ مسیحی مبیّن آن است. مسلک¬های قدیمی مانند عرفان و قبالا مورد «تکریم» قرار میگیرند. این بدعت¬ها به طور کامل بیانکننده «زنانگی» در امور دینی در نظر گرفته می¬شوند. گرایش به هر دو جنسیت، به عنوان ماهیت اصلی جنسیتی است. دو جنسیتی بودن به منظور غلبه بر «خردگراییهای» سنتی که به سوی برتری و «جنسیت متعالی» پیش میرود، به اصل هدایتگر عصر جدید تبدیل میشود.
این چنین ستودن عناصر زنانه به عنوان قدرت معنوی جدید، تنها بخشی از مردابهای فمینیسم نیست. این مسئله در دستور کار اجتماعی فمینیستها جایگاه معتبری پیدا کرده است و به عنوان نهضتی رو به رشد در مسیحیت، از جمله انجیلی¬ها، نیز کاملاً مشهود است. اگر پوچی مشهود سیستمهای تفکر سکولار را در نظر بگیریم، ایجاد یک مرکز معنوی برای فمینیسم، قابل درک است؛ امّا این امر تسلّی بخش نیست. این سیستمها، مبنایی «مذهبی» برای دیدگاه آرمانگرایانه ایجاد کرده و به خاطر تجربه شخصی و «رابطه» که در نظر آنها شیوه¬های تعیین حقیقت است، آنچه را که در نظرشان گرایشات «مرد محورانه» نسبت به منطق و نظم است، بیاعتبار میدانند. بدین ترتیب عقاید و نتایج فمینیسم، خارج از حیطه بحث منطقی قرار می¬گیرد. ادلة کاملاً محکم و مرتبط با تمایز جنسیتی، نامربوط میشود. از نظر فمینیستهای دوره جدید، این مسئله صرفاً عنصر مزاحمی است که باید به طرزی جادویی، فراتر از هر چیز قرار گیرد، نه این که واقعیتی باشد که باید به طور جدی آن را فهمید و با آن دستوپنجه نرم کرد.
تحقق فمینیسم: «خودداری» از سقط جنین
فمینیستها دائماً درباره این ایده صحبت میکنند که مشارکت آنها در جامعه، با آنچه که از نظر آنها خشونت جدی است و با روحیه مقتدرانهای که ذاتی مردان است، در تقابل قرار می¬گیرد. «فمینیستسازی فرهنگ» مرهمی است که برای درمان همه چیز استفاده میشود: از بدرفتاری با کودک گرفته تا زخمها، گسترش تولیدات هستهای و جنگ.
این عقیده نه تنها دربارة میزان نقش مردان در ایجاد مشکلات جهان بسیار مبالغه میکند؛ بلکه خود نیز در همان اقدامات فمینیستها نفی میشود. چون همان طور که آنها خود با افتخار ادّعا میکنند، فمینیسم نیرویی عظیم در پس قانونی کردن، گسترش و حتی تأمین بودجة سقط جنین توسط دولت بوده است. سقط جنین را باید به عنوان صریحترین صورت اعمال زور در نظر گرفت.
میزان ارتباط سقط جنین با انکار بیولوژی و نقش جنسیتی عمومی زنان در «تربیت»، چندان مشخص نیست. آنها توانایی باروری را تنها تفاوت عمدة خود با مردان و مانعی میدانستند که برای مشارکت کامل در دنیای مردان، باید بر آن فائق آمد. سقط جنین یک مؤلفه ضروری در دیدگاه اصلی فمینیستهاست، به خصوص وقتی که با تأکید فمینیسم بر «آزادی» جنسیتی همراه شود. تکنولوژی مربوط به سقط جنین، «آزادی» کامل زنان را از خانه و از نفوذ مردان امکانپذیر میسازد. بنابر این، تربیت و ارتباط محوری را، تا آنجا که به عنوان فعالیت خاص زنان شناخته میشود، میتوان به سوی عرصههای عمومی سوق داد، نه اینکه فقط در خانه و نگهداری از فرزندان به «هدر» رود. کریستین لوکر، جامعهشناس فمینیست، در مقایسه¬ای روشن و عادلانه از دیدگاههای جهانی طرفداران حق حیات و حق انتخاب، نقش آشکار انکار بیولوژی و تمایز نقش جنسیتی در حمایت از سقط جنین را چنین مشخص می¬سازد:
... در حالی که طرفداران حق حیات معتقدند که مردان و زنان ذاتاً متفاوت هستند و بنابراین نقشهای «فطری» متفاوتی در زندگی بر عهده دارند، طرفداران حق انتخاب معتقدند که مردان و زنان ذاتاً یکسان هستند یعنی اینکه آنها در اصل شبیه یکدیگرند. در نتیجه آنها باروری زنان و وظایف آنها در خانواده را نه تنها جایگاه واقعی و «طبیعی» نمیدانند؛ بلکه این عوامل را مانع برابری کامل در نظر میگیرند ... نقش مادری، مادامی که اجباری است، همواره به طور بالقوه شأنی پست و نقشی بیارزش است که زنان میتوانند خود را در هر زمانی از آن برهانند. در نتیجه ... زنان باید تولید مثل را کنترل کنند تا بتوانند مطابق با استعدادهای بالقوه و کاملاً انسانی خود زندگی کنند.
این میراث مرگبار که با نام برابری بدان اشاره میشود، تأسف آورترین «کمک» فمینیسم است. این میراث که دقیقاً با انگارههای اصلی و دیدگاههای سیستم تفکر آنها گره خورده است، طبق انتظار، از سوی فمینیستهای مسیحی نیز بیش از پیش حمایت میشود.
جبر اقتصادی
طبق ایدئولوژی فمینیسم، سقط جنین شرط اجتماعی لازم برای شرکت زنان در بازار کار است. در این عرصه، تمایلات آنها به سوی جبرهای سوسیالیستگونه، و پندارها و انکارهای آرمانگرایانه، به گونه¬ای خاص مشهود به نظر میرسد. اقدامات آنان تحت تأثیر این باور عمیق آنهاست که خانواده سنتی و این ایده که مادران و خانوادهها مراقبان بهتری برای فرزندان هستند، مهجور است. در سمیناری که اخیراً توسط نشریه «خانه بانوان» برگزار شد، شرکتکنندگان ایدة بازگشت زنان به خانه را با عنوان «بازگشت به دنیای غیرواقعی» و «بازگشت به دیسنی¬لند»، کاملاً رد کردند. علیرغم ادله کاملاً محکمی که توسط مطالعات میان فرهنگی و توسط کیبوتس، علیه فمینیستها ارائه شد، آنها پیوسته تأکید میکنند که اگر از این حق به درستی حمایت شود، حتی مادران دارای نوزاد و بچههای کوچک با خرسندی خانه را ترک می¬کنند و دنبال زندگی «شغل محور» در بازار کار خواهند گشت.
این دیدگاهها علاوه بر اینکه دائماً نگرشی منفی نسبت به هوشمندی، شخصیت و ارزش خانهداری تمام وقت به دنبال دارد، تعداد زنانی را که مانند کیبوتسی¬ها، موقعیت و آرمانهای شغلی را از روی اختیار به خاطر نگهداری از فرزند رها میکنند کاملاً پایینتر از آنچه هست، نشان میدهند. در مطالعهی اخیر مشاهده شد که فقط 19 درصد خانوادههای آمریکایی الگوی «شغل¬محوری» مورد حمایت فمینیسم را در پیش گرفته¬اند (زوجهای دو شغله که فردی غیرخویشاوند از فرزندانشان نگهداری میکند). چهار خانواده از ده خانواده از الگوی سنتی مادر تمام وقت و پدر نان¬آور پیروی میکردند و 18 درصد دیگر خانوادههایی بودند که در آنها والدین کار میکردند و نگهداری فرزند توسط یکی از والدین یا یک خویشاوند نزدیک انجام میشد. مابقی خانوادهها «تک سرپرست» بودند. 65 درصد خانوادههای آمریکایی که فرزندان زیر پنج سال دارند، عمدتاً از مهد کودک استفاده میکنند. برخی¬ها از برنامههایی انعطاف¬پذیر استفاده میکنند؛ امّا 54 درصد از آنها عمدتاً از خانه¬ها و مادران کمک میگیرند. علاوه بر این، نظرسنجی جدید هریس، نشان داد که وظیفه تمام وقت مادری برای اکثریت آمریکاییها موردی ایدهآل است. 82 درصد احساس میکردند که بهترین مرکز نگهداری از کودک، توسط یک مادر و در خانه فراهم می¬آید. در شرایطی که روزگار تغییر کرده، واضح است که دنیای جدید و متهورانه فمینیسم برای اکثر آمریکاییها، دیگر یک آرمان محسوب نمیشود. بسیاری از افراد، از جمله درصد بالایی از کسانی که به صورت گمراه کننده توسط وزارت کار با عنوان مادران «شاغل» یا «شاغل تمام وقت» طبقهبندی میشوند، منافع مادی را به خاطر نسل آینده رها میکنند، درست همان کاری که زنان عضو کیبوتس انجام دادند.
علیرغم این واقعیت که منشأ تمام «تبعیض»های ادعا شده، در پرداخت دستمزد و ترفیعات را میتوان در همین انواع انتخابها (همراه با آثار طبیعی تازه بودن در محیط کار و کم بودن تجربه) جستجو کرد، فمینیستها همچنان به حمایت از دخالت دولت به منظور «برابرسازی»، یعنی مشارکت تقریباً کامل زنان در محیط کار، ادامه میدهند. معروفترین و متداولترین راه دستیابی به این هدف، ایجاد مرکزی عمومی برای نگهداری کودکان است که طرحی مربوط به سیاست اجتماعی بوده و با حمایت سیاسی رشد کرده است. از نظر آنها فراهم آوردن مرکز نگهداری عمومی، موضوعی مربوط به «عدالت» پایه¬ای و برآوردن «نیازهای بزرگ ارضا نشده» است.
فمینیستها تلاش کردهاند از طریق فشارهای مستقیم و غیرمستقیم، در حمایت از ایجاد مراکز روزانه نگهداری از کودکان مبالغه کنند و از انجام تحقیقاتی که ممکن است حدی را نشان دهد که چنین شیوه نگهداری را به علّت آثار آن بر کودکان، زیر سؤال ببرد، جلوگیری کنند؛ این مطلب توسط جی بلسکی، از پیشتازان سابق حمایت از مراکز روزانه نگهداری کودکان، عنوان گردید. با این وجود، 68 درصد از پاسخ دهندگان به نظرسنجی گالوپ، در سال 1987 راجع به این موضوع چنین سوءظنی داشتند. در واقع وقتی لازم است از کودکان نگهداری شود، 75 درصد از آمریکاییها قاطعانه ترجیح میدهند که خویشاوندانشان از کودکان آنها نگهداری کنند و 12 درصد نیز همسایگان را برای این کار انتخاب میکنند. فقط 13 درصد، مراکز رسمی و گروهی را به عنوان راه بهتر در نظر میگیرند.
نگرانیهای آنها موجه است. این مراکز انتقال دهنده بیماریهایی مانند هپاتیت، مننژیت، ویروس سیتومگال و بیماریهای دیگر هستند. در تحقیقات، ادله فراوانی مبنی بر آثار روانشناختی منفی، مانند اختلال در پیوند مادری، خشونت، تبعیت از امیال زودگذر، خودخواهی و مسائل بعدیِ مربوط به نظم در مدرسه، به چشم میخورد. خشم محسوس و حس مخالفت، در بسیاری از کودکان اینگونه مراکز دیده میشود. بعلاوه، این مسئله بیش از پیش مورد تأیید قرار گرفته است که بسیاری از «یافتهها» در مورد آثار مثبت مراکز نگهداری از کودکان، تنها در موقعیتهای ایدهآل نگهداری از آنها، مانند مراکز وابسته به دانشگاه¬ها، دیده میشود، نه در یک نوع مرکز نگهداری با هزینههای متعارف و مورد انتظار والدین طبقه متوسط. زیان بالقوه ناشی از تأکید گسترده، بر وجود مراکز روزانه نگهداری از کودکان، بیشتر از تأثیر منفی احتمالی بر کودکان میباشد و چیزی بیش از اتلاف مالی است. مراکز عمومی نگهداری از کودکان که تحت حمایت دولت قرار دارند، وضعیت مالی افراد متمولتر، خانوادههای دو شغله و تک سرپرست را در مقایسه با اکثریت در حال تنازع، بهبود بخشیده، موقعیت اقتصادی و مالیاتی خاصی به وجود می¬آورد که قشر حقوقبگیر را که سرپرستهای اصلی خانواده (و معمولاً مردان) هستند، فلج کرده و خانوادههای سنتی و نیمه سنتی باثبات را تنبیه میکند. نهایتاً همانطور که در سوئد دیده شد، مادران به علّت فشار مالی، به محیط کار کشانده میشوند و از نظر بسیاری از آنها ازدواج و تربیت فرزند، انتخابهایی است که بیش از پیش بیفایده است. این گفتة سیمون دوبوار را همه به یاد میآوریم که فمینیسم باید تلاش کند تا زنان، خانهداری را «انتخاب» نکنند. مراکز عمومی نگهداری از کودکان، وسیلهای است برای نیل به آن هدف. با افزایش بار مالیاتی نامتناسب بر خانوادههای سنتی، حمایت کلاسیک سوسیالیسم از مالیات به عنوان ابزار نظم جدید، بدیهی می¬باشد.
برنامه دیگر مورد حمایت فمینیستها به منظور کاهش «فاصله¬ها» در نیروی کار، اقداماتی مثبت برای منافع زنان است. با این وجود، این ایده که زنان باید به صورت متناسب (50 درصد)، همه یا بیشتر حرفهها را به عهده بگیرند، غیرواقعگرایانه است. مادامی که بسیاری از زنان، خواهان این نیستند که به عنوان نیروی کار، شاغل تمام وقت باشند (ساعات کار دایم، غالباً بیش از 40 ساعت در هفته است)، احتمالاً کمبود شدید زنان در بسیاری از گروههای شغلی دیده میشود. علاوه بر این، حداقل تا حدودی بهواسطة تفاوتهای فطری در قوای جسمانی، خشونت، اشتیاق به کسب موقعیت، تواناییها و علایق در زمینههایی مانند ریاضیات، منطق نظری، مکانیک، مبارزه و غیره، حتی مشکلات جدیتر مربوط به پر نشدن سهم متعلق به مشارکت زنان در زمینه¬هایی که به طور سنتی مردانه بوده و به نفع تمایلات مردانه است، ادامه خواهد یافت. زنان صرفاً از بسیاری از مشاغل مردانه اجتناب میکنند و حجم بالای معامله، به طور کلی در میان زنانی که وارد گروه آنها میشوند متداول است. نتیجه بدیهی آنکه این مسئله قبلاً در نیروهای مسلّح، آکادمیهای ارتش، پلیس و ایستگاههای آتشنشانی دیده شده است و معیارها بسیار پایینتر است تا سهم مشارکت زنان سهام کامل شود. این مسئله چند تأثیر پنهان دارد: اولاً آنهایی که معیارهای سنتی و بالاتر را رعایت کرده¬اند، مأیوس خواهند شد. ثانیاً زنانی که کارشان را عادلانه بهدست آوردهاند، بیجهت بدنام میشوند؛ زیرا در مشاغل و گروههای مشمولِ تبعیض مثبت، تصور تبعیض شکل می¬گیرد. ثالثاً وقتی برتری در مهارتی خاص، مهم باشد، مانند آنچه در مبارزه، پلیس و آتشنشانی وجود دارد، پایین آوردن استانداردها میتواند به عملکرد منفی و حتی خسارات جانی منجر شود و در نهایت اینکه سازمانهایی که نمیتوانند سهم زنان را کامل کنند، پیوسته با خطر مداخله دولت و حتی پیگرد قانونی روبهرو میشوند؛ این شمشیر داموکلس، است که همواره بالای سر آنها است.
با این حال، دور از دسترس¬ترین و خطرناکترین پیشنهاد فمینیستها تا امروز، «قیاس ارزش¬ها» بوده است. شمار زیادی از متفکران فمینیست که با جمعیتی از زنان روبهرو شدهاند که به رفتار خود از نظر انتخاب شغلی ادامه میدهند. این واقعیت را مشاهده کردهاند که بسیاری از مشاغل زنان موقعیت اجتماعی و دستمزد بالایی ندارد (که معمولاً به چند دلیل، کمتر به تبعیض زنان مربوط میشود)، پیشنهاد دادهاند که دولت حقوق و دستمزدهای متعارف بین موقعیتهای شغلی را مشخص کند تا آنچه که بیعدالتی بازار کار است، کاهش یابد. به عنوان مثال ممکن است پیشنهاد شود که بیمارستانها دستمزد پزشکان را پایین آورده و دستمزد پرستاران را افزایش دهند تا یک «تعادل جنسیتی» بهتر بوجود آید.
در عمل اگر قیاس ارزش¬ها، کاملاً اجرا شود، باعث بهوجود آمدن سوسیالیسم گسترده میشود. مداخله گسترده و مداوم دولت، که هزینه هنگفتی را هم دربردارد، برای بررسی مشاغل موجود و به روز کردن مقیاسهای دستمزد برای گروههای شغلی جدید که در اقتصاد متغیر ما در حال افزایش است، ضروری میباشد. ایجاد مبنای «عادلانه» برای دستمزدها نیز اختیاری خواهد شد و در عمل مشمول فعالیت سیاسی گروههای فشار خواهد بود.
قیاس ارزش¬ها که زیر ردای «عدالت» پنهان میشود، باعث گسترش غیرقابل باور بروکراسی دولتی شده، ظرفیت نیروهای بازار را کاهش داده است. این مورد، یکی از روشنترین نمونههای واقعی است که حتی در میان فمینیستهای به اصطلاح میانهرو، مانند فرایدن، نیز دیده میشود که تمایلی مارکسیستگونه برای حذف انتخاب و به نفع ایده فریبنده «برابری نتایج» وجود دارد. با فرض عدم موفقیت دولت در نظارت بر اقتصاد که باعث بوجود آمدن بسیاری از اغتشاشهای فعلی در سراسر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و بلوک شرق شده است، درک این مسئله که چرا باید در این زمان از چنین سیاستی حمایت کرد، کاملاً نامفهوم است.
در همه پیشنهادات فمینیستی که بازار کار را نشانه رفته است، منطقی واحد و تغییرناپذیر وجود دارد: آزاد کردن زنان از «ظلم مردانة» محیط خصوصی و ایجاد جامعهای که در اصل، کیبوتس در جستجوی آن بود ـ شهری با «همسانی¬های» کامل مردان و زنان. علیرغم انکار گستردة هنجار «اشتغال» برای زنان، گیلدر، مینویسد:
ظاهراً بیشتر پیشنهادات فمینیستها به این امر اختصاص دارد که مادر شاغل، به عنوان هنجاری اجتماعی در نظر گرفته شود، بدین صورت که برای بیشتر مردان سرپرست خانواده، حمایت از خانواده به تنهایی، امکانپذیر نباشد. فمینیستها به این سیستم امنیت اجتماعی، به خاطر حق استفاده زنان از منافع شوهر بعد از مرگ وی؛ کمکهای مالی برای نگهداری از کودکان؛ و سهام مربوط به تبعیض مثبت برای زنانی که بیرون از خانه شاغل هستند، حمله میکنند. همه این تمهیدات بدین جهت است که زنان شاغل به عنوان معیاری ملی در نظر گرفته شوند و از زنانی که سعی میکنند از فرزندان خود مراقبت کنند، سلب صلاحیت شود.
آموزش
دیدگاه ضد بیولوژیکی و مساواتطلب فمینیستها، در سیاستهای آموزشی مورد حمایت آنها نیز به روشنی مشاهده میشود. از نظر آنها مدرسه، سیستمی است که در آن میتوان دیدگاههای آنها را در مورد جنسیت، خانواده و شغل به نسل بعدی انتقال داد و غالباً بر آثار محافظهکارانه خانه و کلیسا نیز غلبه کرد:
بر خلاف دیگر اصلاحات آموزشی، تعلیم و تربیت فمینیستی عمدتاً توجهی به تغییر روش انتقال دانش به بچهها را ندارد، بلکه هدف آن، تغییر شخصیت و نگرش آنها نسبت به یکدیگر است، به این امید که بچههایی بار آیند که تبعیض جنسیتی، مانع فعالیت آنها نشود و آنها آماده قبول اهداف غیرسنتی و تعدیل ویژگیهایی شوند که زمانی به صورت تصادفی، با جنسیت مرتبط بود.
تفاوتهای جنسیتی در SAT و تست¬های آموزشی دیگر، مدتها منعکسکنندة تفاوتهای بیولوژیکی مشخص بین جنسیتها بود از جمله اینکه مردان در کنترل و مشاهدة اهداف خبرهتر بوده و علاقه آنها بیشتر است، در حالی که زنان به افراد توجه میکنند؛ یا اینکه مردان، در انجام مهارتهای حرکتی، قویتر بوده و پیش فرضی در مورد «تجسم مکانی» دارند که باعث میشود «آنها در نقاشی و شاخههای خاصی از موسیقی [نسبت به زنان] برتری داشته باشند.» در کل، همانطور که در صدهای تحقیق مشخص کرده، در مطالعات میان¬فرهنگی نشان داده شده است که عمومیت دارد، به نظر میرسد که مردان به طور متوسط در درک دنیای مادی و زنان در درک روابط اجتماعی، مستعدترند.
از نظر منطقی، مقصر دانستن تبعیض جنسیتی به خاطر تفاوت در نمرات آزمون، مانند آنچه که درSAT وجود دارد، دشوار است. محققان خدمات آزمون¬های آموزشی، همانطور که پیش از این اشاره شد، خاطر نشان کردهاند که مقولههای مربوط به مشخص کننده «دنیای امور کاربردی» و «علوم»، نوعاً برای مردان آسانتر است، در حالی که مقولههای مربوط به «زیباییشناسی/ فلسفه» و «روابط انسانی»، برای زنان راحتتر میباشد.» علاوه بر این، ضروری است که مردان میزان فعالیت جسمی خود را که به طور طبیعی بیشتر است، به خاطر ساعت طولانی مطالعه، کاهش دهند و به دلیل تأکید مدارس بر توانایی¬های کلامی، اطاعت، و نظم در مطالعه و حضور، آشکارا از زنان حمایت شود. میزان ترک تحصیل، افت تحصیلی و مشکلات انضباطی در پسران بسیار بیشتر است و دانشآموزان دختر از میانگین عملکرد بالاتری برخوردارند.
هنوز هم فمینیستها بر اساس تئوری ضد¬بیولوژیکی و دستور کار مساواتطلبانه خود، مجبورند صحت تفاوتهای حاصل از نتایج آزمون SAT را انکار کنند. آنها به تازگی درخواست کردهاند که بسیاری از بخشهای SAT در زمینههایی مانند علوم، اقتصاد، ریاضیات و زمینههایی که در آن مردان بهتر از زنان عمل میکنند، چون «تبعیضآمیز» و «زنستیز» هستند باید حذف شود یا اینکه بخشهایی «بیتفاوت نسبت به جنسیت» جایگزین آنها گردد. چنین تغییری علاوه بر اینکه با حذف شاخص عمدة تفاوتهای جنسیتی، (به آسانی) به سانسور فمینیستی علم، کمک میکند، احمقانه نیز هست. در صورتی که برای داشتن رقابت موفق در اقتصاد شتابان جهانی، برای ارتقای عملکرد در این زمینه¬ها یک ضرورت ملی و جدی وجود دارد، عاقلانه نیست که سنجش، تعلیم یا به کارگیری نیرو در این زمینهها تابع امیال «سیاستهای جنسیتی» فمینیست¬ها باشد.
هدف دیگر فمینیستها، غالباً تلاشی جبری برای ریشهکن کردن «تعصب جنسیتی» در کلاس درس بوده است. این هدف، متضمن استفاده از تکنیکهایی مانند متفرق کردن گروههای تک جنسیتی، حتی اگر به صورت داوطلبانه تشکیل شده باشند، اجتناب از تحسین دختران به خاطر نظم آنها، بیشتر صدازدن دختران [در کلاس درس] برای جبران انفعال زنانه و تهوّر مردانه که باعث میشود پسران غالباً بیشتر از دختران دست خود را بالا بگیرند. این امر گاهی پوچ و بیمنطق به نظر میرسد. بتیلوی فمینیست، بعد از مواجهه با این ادله که غالباً معلمان، پسران را بیشتر از دختران تنبیه میکنند و پسران نمرات کمتری میگیرند، اظهار نمود که در واقع دختران هستند که مورد تبعیض قرار می¬گیرند! چرا؟ [چون] «انتقاد معلم، که یک واکنش ظاهراً منفی است، در واقع پسران را به سوی فعالیت، خودمختاری و استقلال بیشتر سوق می¬دهد.»
البته هدف نهایی این بود که دانشآموزان را از نظر ایدئولوژیکی و عملی، برای [ورود به] دنیای فمینیستی مملو از مساواتطلبی در خانه و محیط کار، آماده کنند. فمینیستها با داشتن چنین ایدهای، خواستار و پایه¬گذار آموزش «مبتنی بر یک¬جنسیت¬گرایی» بودند. این امر، دنیایی را به تصویر میکشد که در آن، زنان و مردان به طور یکسان در همه فعالیتها شرکت میکنند: از تربیت فرزند گرفته تا مدیریت¬های اجرایی. این دیدگاه باید در کتابهای درسی و کلاسها حمایت شود، حتی در جایی که چنین تصویری، واقعیت را بسیار تغییر میدهد، مانند تلاشهای خنده¬داری که برای حذف نمایش تاریخی نامتناسبی که از مردان به عنوان رهبران علمی و سیاسی صورت می¬گیرد. آلیس راسی، رهبر فمینیست، حتی درخواست کرده که گردشهای علمی [از برنامه] حذف شده یا اینکه تغییر کنند، زیرا «جوانانی که بدین نحو وارد جامعه میشوند، مردان و زنان را در مشاغل فعلی خود میبییند.» هدف، مواجه کردن کودکان با دنیایی است که فمینیستها معتقدند باید وجود داشته باشد. در تحقیقی که مجلس سنا انجام داد، مشخص شد که یک گروه به همراه وزارت بهداشت، آموزش و رفاه اسبق، در اواخر دهه 1970 در حال بررسی «تبعیض جنسیتی» در کتابهای کودکان بود؛ زیرا کتابهای آموزشی باید واقعیت را «نه آنطور که هست یا بوده»؛ بلکه همانطور که خواهد بود، نشان دهند.» چنین شیوههایی یادآور نظام شستشوی مغزی و سانسور در شوروی است.
دستور کار فمینیستها برای مدارس، خطرناک است. در این برنامه کار، با القا کردن ارزشها و دیدگاه¬های خود به فرزندان، نقش والدین نادیده گرفته میشود؛ آنها غالباً با واپسگرا و ناعادلانه خواندن روش زندگی والدین، به کودکان و خانواده¬های آنها بیحرمتی میکنند. بدین ترتیب آنها با اولویت دادن فعالیت¬های آموزشی، نسبت به تأکیدات سنتی بر انتقال مهارتها، آگاهی از واقعیت¬ها و جستجوی حقیقت، باعث از بین رفتن اهداف آموزش میشوند.
بعلاوه این طرح ممکن است، آثار مستقیم و زیانبار دیگری بر کودکان داشته باشد. به عنوان مثال لوین، این مشاهدة مبتنی بر عقل سلیم را ارائه داده است که کودکان به مربیانی که عمداً واقعیت و حقیقت را تغییر میدهند، اعتماد نخواهند کرد و این کار آنها برای بیشتر دانشآموزان آشکار است. همچنین ممکن است بعضی از دانشآموزان در مورد هویت جنسی خود دچار سردرگمی شوند که این مورد برای رشد انسان سالم، نقش مخربی دارد. نهایتاً اینکه بچه¬ها با دریافت مداوم مطالب «غیرکلیشهای» یا « خلاف جنسیت» غالبا دچار آشفتگی میشوند، بهخصوص وقتی این مطالب با صراحت و تهور بیشتری بیان می¬شوند - صرفاً به این دلیل که چنین مطالبی، از واقعیت وحس ذاتی آنها تخطّی میکند. این مورد، حتی وقتی بروز می¬کند، لزوماً سدّ راه معلمان نمیشود و بررسی عکسالعملهای دانشآموزان به عنوان شاخص «جنسیت¬گرایی» نهفته، امری عادی است. به عنوان مثال جودیث باردویک، نویسنده فمینیست، خشم، مقاومت و تضاد بین دانشآموزان در رابطه با برنامههای تحصیلی را در مقوله «واکنش ضد فمینیستی» قرار میدهد. برنامههایی که کاملاً سعی دارد (همانطور که نویسنده بیان میکند) از طریق مباحث کنایهآمیز «ظلم مردانه»، به کاهش «تبعیض جنسیتی بچهها» بپردازد و کلیشههای سنتی مربوط به جنسیت را به چالش بکشد. وی ارزش این برنامهها را زیر سؤال نمیبرد؛ امّا با تأسف میگوید:
منشأ دیگر مقاومت در برابر اهداف فمینیست¬ها، محافظهکاری بچههاست. به نظر میرسد آنها در برابر تغییر عقاید، دربارة آنچه که انتظار میرود زن و مرد انجام دهند و شبیه آن باشند، مقاومت میکنند. این احتمال به این دلیل است که جنسیت، تنها چیزی است که با بزرگ شدن آنها تغییر نمیکند.
این عکسالعملها، واکنشی است طبیعی به چالشهایی جدی که در برابر مهمترین جنبه هویت انسانی قرار دارد و با همه آنچه که ما به لحاظ بیولوژیکی و میانفرهنگی، دربارة کودکان میدانیم مطابقت می¬کند. آنها نشاندهندة تمایلاتی هستند که از طفولیت به طور بدیهی وجود داشته و عمدتاً تا سومین سال تولّد تثبیت میشوند. بدین ترتیب واکنش باردویک، مبنی بر اینکه این موارد، منعکس کنندة «تبعیض جنسیتی» کاملاً ریشهدار بوده و میتوانند جای خود را به دیدگاه فمینیستها بدهند، و این عمل هم صورت خواهد گرفت، عجیب امّا عادی این نوع عقیده است که باعث میشود فمینیستها حتی مدتها پس از واکنشهای منفی در مقابل برنامه¬هایشان، آن را در محیطهای آموزشی دنبال کنند و علی¬رغم اعتراضات دانشآموزان که باعث میشود افراد بسیار سختگیر ما، دست از کار خود بردارند، هنوز هم به کار خود ادامه دهند.
خانواده
در مقاله روزنامه تایم، که قبلاً توضیح داده شد، این واقعیت که 94 درصد از شرکتکنندگان، فمینیسم را به عنوان [عامل] فراهم کنندة «استقلال» بیشتر برای زنان میدانستند و 86 درصد فکر می¬کردند که فمینیسم نویدبخش «کنترل» فردی بیشتر است، به طرزی بی¬پروا ستایش شده بود. با این وجود، استقلال زنان «کل مطلب است.»
تبعیض مثبت و قیاس ارزش¬ها، یک شغل و تاوان مالی کافی را تضمین میکند. جلوگیری از بارداری، سقط جنین و وجود مرکز روزانه نگهداری از کودکان راههای رهایی از دست کودکان است. نظام آموزشی، با سوق دادن نسل آینده به سوی«فرصتها» و حذف «کلیشههای جنسیتی» قدیمی که احتمالاً مانع موفقیت آنها بوده است، تضمین خواهد کرد که آنها بیشتر از ما از این نعمت¬ها بهرهمند میشوند. همه باید در مورد این دنیای جدید پر از تهور، نگران باشند. در روش سوئدی، مالیات¬های سنگین، کاهش تأمین اجتماعی زنان خانهدار، کمکردن نامتناسب فرزند، و مشوق¬های مالیاتی خاص برای «والدین شاغل»، از شیوه¬های ضروری مالی هستند تا از روی محبت، موجبات آسودگی ما فراهم شده و به مکتب مساوات دو شغله برگردیم. به ما میگویند که موهبتی بزرگ به ما داده میشود. استقلال و نظارت، رها شدن از وظایف سنگین خانهداری.
این رویا یا کابوس است؟ واقعیت میگوید که احتمالاً همه اینها نیمة تاریکی دارند.
انقلاب فمینیستی نقش عجیبی در افزایش میزان طلاق داشته است. این مسئله، با توجه به ارزیابیهای دایماً بدبینانه فمینیستها در مورد ازدواج، قابل پیشبینی است. فمینیستها از تسهیل طلاق آسان، حمایت میکنند؛ این واقعیت معمولاً در رسانههای عمومی نادیده گرفته میشود. به طور غیرمستقیم، این نوع استقلال عملی و غالباً مستقل مالی، پرورش یافته در «زن مدرن»، اغلب با خطر بالای طلاق مرتبط می¬گردد. به دنبال حمایت از قوانین طلاق آسان (که تا حدودی برای فراهم آوردن راهی برای فرار از «ظلم مردانه» می¬باشد) و بیاعتبار کردن نهاد ازدواج، میزان طلاق باز هم افزایش خواهد داشت چون به طرز حیرتآوری فمینیستها دایماً بر نیاز زنان به توسعه مهارتها و بر دیدگاهی تأکید می¬ورزند که برای قادر ساختن آنها به تأمین معاش خانواده، ضروری است. چرا؟ شاید آنها مجبورند بهخاطر میزان بالای طلاق، چنین کاری انجام دهند و از این مورد دفاع کنند،. جودیث باردویک فمینیست، دلایل طلاق را توضیح داده و اظهار تأسف می¬کند. این دلایل به شرح زیر است:
وقتی معیارهای موفقیت در ازدواج، از خانواده، صداقت، امنیت و رضایت تغییر یافته و سعادتی مد نظر قرار گیرد که در آن حال قرار باشد افراد احساس سرزندگی کنند؛ وقتی توافق را نشانة بیکفایتی میدانند، وقتی «انجام کارِ خود» و «به فکر خود بودن» مجاز دانسته می¬شود ... وقتی طلاق به راحتی صورت میگیرد ... وقتی تبعات منفی تعهد، مورد تأکید واقع میشوند ... وقتی خودخواهی با عنوان استقلال، ایدهآل می¬گردد ... و مسئولیت اخلاقی در مورد شخص است، نه رابطه ... ما میتوانیم میزان بالاتر طلاق را پیشبینی کنیم. تعهد، نه تنها دربرگیرنده احساس متقابل، بلکه متضمن تعهد متقابل است.
جالب این است که باردویک، نمیتواند تشخیص دهد که به طور جدی علیه همان نظام فمینیستیای اعلام جرم میکند که خود از آن حمایت مینماید.
عقاید باردویک فمینیست و سکولار را با دیدگاه زناشویی و قرارداد اجتماعی که توسط دو فمینیست مسیحی با نام اسکانزونی و اسکانزونی ارائه شده است، مقایسه کنید:
در ازدواجی که دو همسر برابرند، هر دو نفر به طور یکسان، نسبت به انجام مشاغل خود متعهد میشوند ... علاوه بر این، میتوان نقشهای نانآور بودن و خانهداری را جابجا کرد ... یک زن باید استقلال داشته باشد و در تلاش برای نیل به موفقیت به احساس رضایت برسد، نه این که موفقیت شوهر، او را به لذّتی غیر مستقیم برساند. طبق این معیارهای نقش ـ جنسیت مساواتطلبانه، زن آزاد است علایق خویش را دنبال کند بدون این که تابع علایق شوهر و فرزندانش باشد.
در هر نقطه، «رویای» اسکانزونی¬ها با کابوس باردویک متناظر است!
قطعاً طلاق، خود آثار بدی دارد. به عنوان مثال ادلهای در مورد لطمه¬های روانی دراز مدت بچههای طلاق وجود دارد. از دست دادن مجموعه کامل الگوهای نقش ـ جنسیت، باعث آشفتگی هویت جنسی دختران و پسران میشود. خانوادههای تکسرپرست نیز مدتها با افزایش فقر و آسیبپذیری کودکان، در مقابل بزهکاری (که در بسیاری از آنها باعث خلافکاری در بزرگسالی میشود)، عجین بودهاند.
امّا شاید، مسئله مهمتر متلاشیشدن جامعهای باشد که تحت حمایت فمینیسم قرار می¬گیرد و طلاق فقط یکی از نشانههای آن است. این مسأله هم مانند همه جنبههای فمینیسم، در انکار تفاوتهای مربوط به نقشهای جنسیت بیولوژیکی از سوی فمینیستها ریشه دارد و مستلزم وابستگی متقابل و وابستگی ناهمجنسخواه می¬باشد.
ترکیب دو نفر در «یک» نفر، که پیوند اساسی خانواده و جامعه است، یک نیاز متقابل را نشان میدهد. امّا وقتی مرد بودن و زن بودن، اختیاری و قابل جابجایی باشد، استقلال، امکانپذیر و وابستگیِ متقابل، اختیاری و بیثبات میشود، امّا ما به این نحو عمل نمیکنیم. این که نقاط ضعف و قوت مردان و زنان را نمیتوان به راحتی «برنامهریزی مجدد» کرد، در [بررسی] شکست شیوههای یک¬جنسیتگرایی و تربیت فرزندان دو جنسیتی، فراوان توضیح داده شده است.
فمینیستها دو جنسیتی بودن را هدف جدید والدین سالم و فرزندان معرفی کردهاند. والدین «آزاد شده»، این عقیده روانپزشکی قدیمی، مبنی بر این که سلامت روانی، نشانة توسعه مجزای خصوصیات زنانه و مردانه در کودکان است، رد کردهاند. این مسئله، به عنوان دلیل دیگری بر «ایدئولوژی مبتنی بر تبعیض جنسیتی» در نظر گرفته میشود.
از نظر منطقی ظاهراً چنین ایدهای گیجکننده است. ظهور بسیاری از این خصوصیات شناخته شده، تا حدودی انحصاری و نافی خصوصیات مقابل است، مانند تهور و انفعال. داشتن هر دو خصوصیت، به یک اندازه عجیب است و نشاندهندة اختلال است، نه سلامت روانی. به این هشدار توجه نشده است. برای بعضی افراد، مانند آندرولوژیست عصر جدید، جون سینگر، دوجنسیتی¬بودن، همانند تقسیم قدیمی خیر و شر، یک نیروی روحی را که قرار بود این دوگانگیهای حیرتآور را تعالی بخشد، به منصه ظهور رساند. تحقیقات اولیه که عمدتاً میان دانشجویان اجرا شد نتایج نویدبخشی در پی داشت.
امّا وقتی به تدریج اطلاعات فرزندان و والدین جمعآوری شد، واقعیت متفاوتی مشاهده گردید. بامریند در تحقیقی بسیار جامع، دریافت که والدین دارای جنسیت مشخص و فرزندان «کلیشهای» آنها باکفایتتر بوده و از لحاظ روحی نسبت به گروههای دوجنسیتی، متعادلتر هستند. جابجایی وظایف هم موفقیتآمیز نبود. همان طور که کارلسون، اظهار میکند «[بامریند] اعلام کرد که بین پدران زن صفت و عدم کفایت شناختی دختران و بین مادران مرد صفت و بیمسئولیت اجتماعی پسران، روابط روشنی وجود دارد.» در تحقیقی که در آن رابطه بین دوجنسیتگرایی و «روان رنجوری، ... اعتماد به نفس، و قاطعیت» آزموده میشد، ری و لاوجوی دریافتند «آنهایی که دو جنسیتی بودند، در کل روی سه شاخص سلامت روانی، نمرات پایینی کسب میکردند.»
فمینیستها تلاش میکنند، بر اساس آرمان دوجنسیتگرایی یا عقیدة مشابه آن مبنی بر این که نقشهای جنسیتی، اختیاری بوده و باید آنها را «انتخاب» کرد، (به اجبار) بچهها را در معرض مهارتها و تجارب مربوط به جنس مخالف قرار ¬دهند و بدین ترتیب از «تبعیض جنسیتی» آنها جلوگیری کنند؛ امّا این تلاش نیز به موفقیت منجر نشده است. داروتی اولیان، محقق هاروارد، نشان داد که دختران کوچک، هویت جنسی خود (زنانگی) را به طور طبیعی بهدست میآورند؛ امّا پسران، شکننده¬تر هستند، و «هشدار داد که بازی در نقش جنس مخالف و دیگر «مداخلات مربوط به نقش جنسیتی» میتواند پسران کوچک را از لحاظ روانی، عاجز کند.» مطالعه گستردة سارا بونت استاین در مورد تربیت یک کودک دوجنسیتگرا، نشان داد که بچهها در مقابل تبدیل شدن به «جنسیت خنثی» بسیار مقاومت میکنند. به عنوان مثال وقتی به بچهها اسباببازیهای مشابهی داده شود، آنها با اسباببازیها کارهای متفاوتی انجام می¬دهند؛ اگر به آنها آجرهای خانه سازی داده شود، پسران تمایل دارند با آنها جاده بسازند و دختران با آنها اتاق و خانه درست میکنند.
فرهنگ و جامعهپذیری، پاسخهای کاملی در این رابطه ارائه نمیدهند. واکنشهای بچهها بسیار جدی، جزیی و فوری است؛ بسیار سریع ظاهر می¬شود و بازتابندة الگوهایی است که در فرهنگهای گوناگون مشاهده شده است و در نتیجه مشخص می¬شود که این الگوها نمی¬توانند از طریق «دوجنسیتگرایی» ناآگاهانه و باقیمانده از پدران و مادران مساواتطلب خود کسب شده باشند. آنها سعی میکنند از آن بذر بسیار ماندگار و گرانبهای وجودشان ـ هویت جنسی خود ـ محافظت کنند. دیویدسان، میگوید وقتی والدین برای تربیت «روشنفکرانة» فرزندان خود جبراً تلاش میکنند، به نظر می¬رسد به فرزند خود لطمه وارد میکنند.
ما باید از باردویک، به خاطر آنچه که، متأسفانه، «محافظهکاری» و «جنسیتگرایی» کودکان نامیده است، تشکر کنیم؛ زیرا اگر یک¬جنسیتگرایی و دوجنسیتی بودن، با موفقیت روبهرو میشدند ما بچههایی داشتیم که به خودی خود، کامل بودند. آنها نیاز نداشتند که با جنس مخالف خود به «وحدت» برسند و در نتیجه (با فرض داشتن جولانگاههای جنسیتی اختیاری که امروزه وجود دارند)، نیازی به ازدواج هم نداشتند. بنابر گزارش تأسفانگیزی از فرزندان نامشروع، خانوادههای «تکسرپرست» و خشونت بیمارگونه و عدم ثبات شخصیتی که مردان مجرد و بدون تعلق نشان داده¬اند، ما نمیتوانیم افراد را بهاین صورت از ازدواج بازداریم، کاری که فمینیستها آگاهانه یا ناآگاهانه انجام دادهاند. ما قطعاً نمیتوانیم آنها را از ماهیت جنسیتیشان محروم کنیم.
حقیقت تقریباً به همان صورتی است که دوجنسیتگرایان ادعا میکنند. مردانگی و زنانگی باید در یک جسم جمع شود. خداوند برای ما وسیلهای قرار داده است که برای ما فرزند، خانواده، ثبات و عشق ایجاد میکند و آن ازدواج است.
شرایط جنسی ما، پیوندهایی نیستند که باید از آنها فراتر رویم، بر آنها غلبه کنیم یا از آنها بگریزیم. در این دنیای پست، به اندازه کافی از این موارد وجود دارد. آنها به ما اعطا شده¬اند تا مورد تکریم و پذیرش قرار گیرند.
نتیجهگیری
دیدگاه فمینیستها، دیدگاهی ویرانگر است؛ زیرا بر یک سری پیشفرضهای غلط در رابطه با نظم، ایجاد شده است. این دیدگاه ما را به سمت جبر، شکست و سانسور سوق میدهد و به طور مستقیم یا غیرمستقیم در افزایش عدم قطعیت و آشفتگی دنیای پسامسیحی نقش دارد.
بینشهای ضمنی فمینیستها، مانند انتقاد آنها از بیتوجهی مردان به خانواده و گرایشات مردان به اِعمال خشونت و ظلم و تأکید آنها بر مشارکت خاص دیدگاههای اخلاقی زنان، مبتنی بر نگرشی نیست که ریشه در حقیقت داشته باشد. در نتیجه با تحلیلهای نادرست و اجراهای نامناسب، این توضیحات نفی میشوند. در واقع عدم توجه آنها به نیازهای واقعی بسیاری از زنان و کودکان، فراتر از عدم توجه آنها به نظم سنتی مردان است که قصد دارند آن را جایگزین نمایند. تمایل آنها به تحمیل اراده خود از طریق تقریباً هر وسیلهای که در دسترس دارند، متضمن قدرتی است که با اکثر «مردان ظالم» آنها برابری می¬کند.
فمینیستها باید مطابق مبنایی که با واقعیت تطابق دارد و منعکسکننده دستورات کتاب مقدس برای زنان و مردان میباشد، در نگرانیهای خود تجدیدنظر کنند. نگرشی که با نظم اشیا هماهنگ باشد، سرشار از حکمت خواهد بود. این امر نه تنها ما را محدود نمیکند و باعث بدبختی نمیشود؛ بلکه ما را به هماهنگی اجتماعی بیشتر، و ثبات، خلاقیت شخصی، سعادت و احساسِ رضایت، رهنمون میسازد.
بازگشت