چکیده

رابطه علم و ارزش ‌‌یکی‌ از مهم‌ترین‌ مباحثی‌ که‌ طرفداران‌ فمینیسم‌ در باب‌ علم‌ مطرح‌ کرده‌اند، رابطه‌ علم‌ و ارزش‌ است. آن‌ها معمولاً میان‌ علم‌ بد و علم‌ معمولی‌ تفاوت‌ می‌گذارند. مثال‌هایی‌ که‌ دخالت‌ جنسیت‌ و برتری‌ مردان‌ را بر زنان‌ در تئوری‌ها و برداشت‌های‌ علمی‌ نشان‌ می‌دهند نمونه‌ای‌ از علم‌ بد هستند. در حقیقت، علم‌ بد، محصول‌ شیوه‌های‌ نادرست‌ علمی‌ است. تفکیک‌ علم‌ بد از علم‌ خوب‌ یا معمولی‌ را نباید در گران‌بار بودن‌ یا گران‌بار نبودن‌ از ارزش‌ها جست‌وجو کرد. به‌ عبارت‌ دیگر، علم‌ خوب، علمی‌ نیست‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌ها نباشد و علم‌ بد هم‌ آن‌ نیست‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌هاست، بلکه‌ به‌ نظر فمینیست‌ها، علم‌ همواره‌ گران‌بار از ارزش‌هاست‌ و علم‌ عاری‌ از ارزش‌ها نداریم‌ و تفکیک‌ علم‌ خوب‌ از علم‌ بد بر مبنای‌ دیگری‌ استوار است. آن جه در اینجامورد بررسی قرار می گیرد.دیدگاه فمنیست ها در مورد علم و دانش است.

متن

رابطه علم و ارزش ‌‌یکی‌ از مهم‌ترین‌ مباحثی‌ که‌ طرفداران‌ فمینیسم‌ در باب‌ علم‌ مطرح‌ کرده‌اند، رابطه‌ علم‌ و ارزش‌ است. آن‌ها معمولاً میان‌ علم‌ بد و علم‌ معمولی‌ تفاوت‌ می‌گذارند. مثال‌هایی‌ که‌ دخالت‌ جنسیت‌ و برتری‌ مردان‌ را بر زنان‌ در تئوری‌ها و برداشت‌های‌ علمی‌ نشان‌ می‌دهند نمونه‌ای‌ از علم‌ بد هستند. در حقیقت، علم‌ بد، محصول‌ شیوه‌های‌ نادرست‌ علمی‌ است. تفکیک‌ علم‌ بد از علم‌ خوب‌ یا معمولی‌ را نباید در گران‌بار بودن‌ یا گران‌بار نبودن‌ از ارزش‌ها جست‌وجو کرد. به‌ عبارت‌ دیگر، علم‌ خوب، علمی‌ نیست‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌ها نباشد و علم‌ بد هم‌ آن‌ نیست‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌هاست، بلکه‌ به‌ نظر فمینیست‌ها، علم‌ همواره‌ گران‌بار از ارزش‌هاست‌ و علم‌ عاری‌ از ارزش‌ها نداریم‌ و تفکیک‌ علم‌ خوب‌ از علم‌ بد بر مبنای‌ دیگری‌ استوار است. بنابراین‌ با پذیرش‌ گران‌بار بودن‌ علم‌ از ارزش‌ها، این‌ تفکیک‌ در نهایت‌ به‌ این‌ سخن‌ می‌انجامد که‌ علم‌ خوب‌ علمی‌ است‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌های‌ فمینیستی‌ است‌ و علم‌ بد هم‌ علمی‌ است‌ که‌ مرد محور و نژادپرستانه‌ است. اما به‌ اعتقاد فلاسفه‌ قدیم‌ علم، علم‌ فعالیتی‌ مستقل‌ از ارزش‌هاست‌ یا به‌ تعبیر دیگر، علم‌ نسبت‌ به‌ ارزش‌ها بی‌طرف‌ و خنثی است. از نظر آن‌ها علم‌ خوب، علمی‌ است‌ که‌ از ارزش‌ها مستقل‌ باشد، در غیر این‌صورت، علم‌ منبع‌ مناسبی‌ برای‌ معرفت‌ نخواهد بود. طبق‌ این‌ دیدگاه، علم‌ فعالیتی‌ است‌ که‌ شرایط‌ اجتماعی‌ و فرهنگی‌ و ارزش‌های‌ خاص‌ در آن‌ تأثیر ندارد. این‌ دیدگاه، درونی‌گرایی نام‌ گرفته‌ است، زیرا علم‌ را فعالیتی‌ درونی‌ و فارغ‌ از تأثیر ارزش‌ها می‌داند. از این‌ رو، فمینیست‌ها تلاش‌ گسترده‌ای‌ را برای‌ نقد درونی‌گرایی‌ انجام‌ داده‌اند. ‌‌دلایل‌ مخالفان‌ درونی‌گرایی‌ ‌‌پیش‌ از بیان‌ دلایل‌ مخالفان‌ درونی‌گرایی، اهمیت‌ آن‌ را بیان‌ می‌کنیم. درونی‌گرایی‌ از دو نظر اهمیت‌ دارد: اولاً: نوعی‌ رضایت‌ خاطر را برای‌ مخالفان‌ فمینیسم‌ فراهم‌ می‌آورد، زیرا از همان‌ ابتدا امکان‌ این‌ امر را که‌ معرفت، تأمین‌ کنندهِ‌ منافع‌ گروه‌های‌ غالب‌ و سلطه‌گر در جامعه‌ است، رد می‌کند. ثانیاً: ادعای‌ فمینیسم‌ را مبنی‌ بر این‌که‌ جنسیت‌ در معرفت‌ خوب‌ هم‌ تأثیر می‌گذارد، ردّ می‌کند. به‌ هر تقدیر، طرفداران‌ فمینیسم‌ برای‌ نقد درونی‌گرایی‌ دلایل‌ مختلفی‌ دارند: ‌‌دلیل‌ اول: اصل‌ عدم‌ تعیّن‌ ‌‌اصل‌ عدم‌ تعیّن نخستین‌ دلیلی‌ است‌ که‌ برای‌ نقد درونی‌گرایی‌ به‌ آن‌ استناد شده‌ است. این‌ اصل، به‌ رابطهِ‌ شاهد تجربی‌ و تئوری‌های‌ علمی‌ مربوط‌ می‌شود. پوزیتیویست‌های‌ منطقی‌ می‌گفتند که‌ شواهد تجربی، تئوری‌های‌ علمی‌ را تأیید می‌کنند. به‌ نظر آن‌ها دانشمند دو کار مختلف‌ را انجام‌ می‌دهد: نخست، شواهدی‌ را جمع‌آوری‌ می‌کند. این‌ مقام، مقام‌ گردآوری نام‌ دارد. سپس‌ به‌ داوری‌ می‌پردازد و براساس‌ شواهد موجود، تئوری‌ مورد نظر را تأیید می‌کند. این‌ مقام‌ هم‌ مقام‌ داوری نام‌ دارد. اما پوپر، نظر پوزیتیویست‌های‌ منطقی‌ را ردّ کرد و قائل‌ شد که‌ هیچ‌ شاهد تجربی‌ نمی‌تواند یک‌ تئوری‌ را اثبات‌ یا تأیید کند، بلکه‌ نهایتاً می‌تواند آن‌ را ابطال‌ کند. بنابراین، ما تئوری‌ها را تا زمانی‌ که‌ شاهدی‌ علیه‌ آن‌ها یافت‌ نشود موقتاً می‌پذیریم‌ و اگر به‌ شاهدی‌ تجربی‌ علیه‌ آن‌ برخوردیم، تئوری‌ مذکور ابطال‌ می‌شود. طبق‌ این‌ دیدگاه، دانشمند، نخست‌ یک‌ تئوری‌ را حدس‌ می‌زند و سپس‌ اگر در مقام‌ تجربه، به‌ شاهدی‌ علیه‌ آن‌ دست‌ یافت‌ آن‌ را کنار می‌گذارد و در غیر این‌ صورت‌ آن‌ تئوری‌ تقویت‌ می‌شود. کواین، فیلسوف‌ علم‌ مشهور، دیدگاه‌ دیگری‌ پیش‌ کشید که‌ به‌ اصل‌ عدم‌ تعیّن‌ مشهور شده‌ است. به‌ نظر کواین‌ هیچ‌ شاهد تجربی‌ یک‌ تئوری‌ را به‌ تنهایی‌ رد یا اثبات‌ نمی‌کند؛ به‌ بیان‌ دیگر ما هیچ‌گاه‌ یک‌ تئوری‌ را به‌ تنهایی‌ به‌ محکمهِ‌ تجربه‌ نمی‌بریم، بلکه‌ همواره‌ مجموعه‌ای‌ از تئوری‌ها را به‌ محکمهِ‌ تجربه‌ می‌بریم‌ و مورد داوری‌ و ارزیابی‌ قرار می‌دهیم. در نتیجه، اگر شاهدی‌ تجربی‌ با مجموعه‌ای‌ از تئوری‌ها ناسازگار و ناهمخوان‌ بود، این‌ تئوری‌ها را به‌ طور کلی‌ نمی‌توان‌ پذیرفت، اما دقیقاً مشخص‌ نیست‌ که‌ کدام‌یک‌ را باید کنار گذاشت‌ و در این‌ مورد، با عدم‌ تعیّن‌ و مشخص‌ نبودن‌ گزینهِ‌ مورد نظر روبه‌رو هستیم. لذا دانشمند هر کدام‌ را که‌ خواست‌ می‌تواند کنار بگذارد و اجباری‌ در کار نیست. هلن‌ لانگینو هم‌ با توسل‌ به‌ اصل‌ یاد شده، تقریری‌ فمینیستی‌ علیه‌ درونی‌گرایی‌ ارائه‌ داده‌ است. همان‌طوری‌ که‌ گفتیم‌ به‌ نظر کواین، برای‌ تعیین‌ یک‌ تئوری، مشاهده‌ به‌ تنهایی‌ کافی‌ نیست‌ و می‌توان‌ تئوری‌های‌ بسیاری‌ را یافت‌ که‌ با شاهد تجربی‌ سازگارند. لانگینو هم‌ می‌گوید مشاهدات‌ تنها نسبت‌ به‌ زمینه‌ای‌ از پیش‌فرض‌ها که‌ ارزشها از جمله‌ آن‌هاست‌ می‌تواند شاهد باشد؛ به‌ عبارت‌ دیگر، همان‌طور که‌ کواین‌ گفته‌ است‌ ما همواره‌ مجموعه‌ای‌ را به‌ محکمهِ‌ مشاهده‌ و شاهد تجربی‌ می‌بریم، به‌ نظر لانگینو ارزش‌ها جزء این‌ مجموعه‌ هستند و بنابراین، در تاءیید تئوری‌ها نیز نقش‌ دارند. از این‌ رو، ارزش‌ها هم‌ می‌توانند بخشی‌ از علم‌ باشند و در علم، نقشی‌ ایجابی‌ ایفا کنند. ارزش‌ها نه‌ تنها به‌ نحوهِ‌ بیان‌ و فرمول‌بندی‌ فرضیه‌ کمک‌ می‌رسانند، بلکه‌ علاوه‌ بر این، در توجیه‌ تئوری‌ها هم‌ دخالت‌ دارند. ‌‌دلیل‌ دوم: عدم‌ تناسب‌ تقریرهای‌ سنتی‌ از روش‌ علمی‌ با هدف‌ موردنظر ‌‌دلیل‌ دوم‌ با دلیل‌ قبلی، تفاوت‌ عمده‌ای‌ دارد. این‌ دلیل، نشان‌ نمی‌دهد که‌ ارزش‌ها به‌ عنوان‌ شاهدی‌ بر تئوری‌ها عمل‌ می‌کنند، بلکه‌ بر فرض‌ توفیق‌اش، این‌ نکته‌ را اثبات‌ می‌کند که‌ تقریرهای‌ سنتی‌ از روش‌ علمی نمی‌توانند به‌ هدف‌ مورد نظر دست‌ بیابند و ارزش‌های‌ مشترک‌ باید در فرضیه‌هایی‌ که‌ دانشمندان‌ می‌پذیرند، دخیل‌ باشند. بنابراین، حتی‌ بهترین‌ تئوری‌های‌ علمی‌ نیز از ارزش‌هایی‌ متاثرند که‌ تأثیر آن‌ها بر علم‌ ناشناخته‌ می‌ماند. به‌ عنوان‌ نمونه، همپل، و ناگل، از منطق‌ تأیید طرفداری‌ می‌کنند. طبق‌ این‌ منطق، شواهد تجربی‌ تئوری‌های‌ علمی‌ را تأیید می‌کنند. این‌ منطق، هدف‌ مورد نظر همپل‌ و ناگل‌ را تأیید نمی‌کند؛ یعنی‌ مانع‌ از تأثیر پیش‌داوری‌هایی‌ که‌ از ارزش‌ها متأثرند، در محتوای‌ علم‌ نمی‌شود. بنابراین، ارزیابی‌ دقیق‌ علم، مستلزم‌ تحلیل پیش‌فرض‌هایی‌ است‌ که‌ صریحاً یا به‌ طور ضمنی‌ دانشمندان‌ را هدایت‌ می‌کنند و به‌ تحقیقات‌ آن‌ها جهت‌ خاصی‌ می‌دهند. برخی‌ دیگر از طرفداران‌ فمینیسم، مانند لین‌ نلسون، تمایز میان‌ مقام‌ گردآوری‌ و مقام‌ داوری‌ را ناموجّه‌ دانسته‌اند و در عوض‌ به‌ معرفت‌شناسیِ صورت‌ طبیعی‌ یافتهِ فیلسوف‌ مشهور، کواین‌ استناد کرده‌اند. به‌ نظر کواین، باید به‌ معرفت‌شناسی، صورت‌ طبیعی‌ داد؛ بدین‌ معنا که‌ مباحث‌ سنتی‌ آن‌ را کنار نهاد و بیشتر در ی‌ این‌ نکته‌ بود که‌ رسیدن‌ از محرّک‌های‌ حسی‌ به‌ تئوری‌های‌ علمی‌ چه‌ مراحلی‌ را طی‌ می‌کند. این‌ امر، در حوزهِ‌ روانشناسی‌ می‌گنجد، از این‌ رو معرفت‌شناسی‌ هم‌ از توابع‌ روانشناسی‌ شمرده‌ می‌شود. نلسون‌ بر این‌ اساس، ادّعا می‌کند که‌ وظیفهِ‌ معرفت‌شناسی، کشف‌ این‌ امر است‌ که‌ باورها چگونه‌ به‌ دست‌ می‌آیند. بنابراین، معرفت‌شناسی‌ نمی‌تواند منطقِ مستقل‌ تأیید را فراهم‌ بیاورد، چرا که‌ توجیه‌ باورها و تئوری‌های‌ علمی‌ از بیرون‌ علم‌ تأمین‌ نمی‌شود، بلکه‌ ارزش‌ها هم‌ در توجیه، دخالت‌ دارند. تنها کار شایسته‌ای‌ که‌ معرفت‌شناسی‌ و فلسفهِ‌ علم‌ می‌تواند انجام‌ دهد این‌ است‌ که‌ به‌ بیان‌ چگونگی‌ به‌دست‌ آمدن‌ باورها بپردازد. از این‌ رو، حتی‌ مدل‌ منطق‌ تأیید نیز نمی‌تواند این‌ وظیفه‌ را انجام‌ دهد. بنابراین، دو مورد فوق‌ را می‌توان‌ بدین‌ معنا گرفت‌ که‌ ارزش‌ها در علم‌ تأثیر دارند و مدل‌ منطقِ تأیید نمی‌تواند این‌ امر را نشان‌ دهد. تفاوت‌ این‌ استدلال‌ با استدلال‌ نخست‌ از این‌ نکته‌ روشن‌ می‌شود که‌ براساس‌ استدلال‌ نخست، ارزش‌ها بخشی‌ از شواهدی‌ هستند که‌ برای‌ اثبات‌ تئوری‌ها اقامه‌ می‌شوند، لذا ارزش‌ها نه‌ تنها اجتناب‌ ناپذیرند، بلکه‌ به‌ تأیید فرضیه‌ها نیز کمک‌ می‌کنند، ولی‌ استدلال‌ دوم‌ نشان‌ می‌دهد که‌ ارزش‌ها را از فرایند تأیید تئوری‌ها نمی‌توان‌ کنار گذاشت؛ به‌ بیان‌ دیگر، این‌ استدلال‌ نشان‌ نمی‌دهد که‌ ارزش‌ها بخشی‌ از توجیه‌ تئوری‌اند. ‌‌دلیل‌ سوم: تأثیر عوامل‌ اجتماعی‌ بر معرفت‌ ‌‌این‌ دلیل‌ را کسانی‌ مطرح‌ کرده‌اند که‌ تحت‌ تأثیر جامعه‌شناسیِ علم بوده‌اند. درونی‌گرایان، تقسیم‌ کار میان‌ فلسفه‌ علم‌ و جامعه‌شناسی‌ معرفت‌ را می‌پذیرند، زیرا بررسی‌ جامعه‌ شناختی‌ علم، زمانی‌ موضوعیت‌ پیدا می‌کند که‌ علم‌ با شکست‌ روبه‌رو شود، امّا اگر علم‌ در کار خود توفیق‌ داشته‌ باشد فلسفهِ‌ علم‌ وارد عمل‌ می‌شود و به‌ تحلیل‌ توفیق‌ علم‌ می‌پردازد. به‌ نظر طرفداران‌ درونی‌گرایی، ویژگی‌های‌ اجتماعی، یک‌ پروژهِ‌ تحقیقی‌ را نمونه‌ای‌ از علم‌ خوب‌ قرار نمی‌دهد، بلکه‌ باید براساس‌ روش‌های‌ علمی‌ خاصی‌ باشد. بنابراین، برای‌ تبیین‌ علم‌ خوب‌ نباید به‌ دنبال‌ علل‌ اجتماعی‌ آن‌ بود. برخی‌ از فمینیست‌ها در مخالفت‌ با درونی‌گرایی‌ بر این‌ نکته‌ اصرار ورزیده‌اند که‌ برای‌ تبیین‌ علم‌ خوب‌ باید به‌ دنبال‌ علل‌ اجتماعی‌ آن بود. ساندرا هاردینگ، جزء این‌ دسته‌ است. او با پیروی‌ از جامعه‌شناسان‌ معرفت‌ ادّعا می‌کند که‌ برای‌ تبیین‌ کاملاً علمیِ یک‌ باور، باید به‌ دنبال‌ علل‌ اجتماعی‌ آن‌ بود و بررسی‌ کرد چه‌ عواملی‌ موجب‌ شده‌ که‌ شخص‌ به‌ آن‌ باور روی‌ بیاورد. هاردینگ‌ صرفاً این‌ ادعا را مطرح‌ نمی‌کند که‌ عوامل‌ و علل‌ اجتماعی‌ را می‌توان‌ در مقام‌ گردآوری‌ جست‌وجو کرد و بر تأثیر منفی‌ آن‌ها بر محتوای‌ علم‌ پی‌ برد، بلکه‌ به‌ نظر او برخی‌ از عوامل‌ اجتماعی، بر محتوای‌ علم‌ تأثیر مثبت‌ دارند. تمام‌ عوامل‌ اجتماعی، از جمله‌ جنسیت، بر کسب‌ باورها و بر قابلیت‌ اطمینان‌ آن‌ها تأثیر می‌گذارند، مثلاً نحوهِ‌ جامعه‌پذیری‌ زنان‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ مطمئن‌تر است. در حقیقت، این‌ استدلال‌ فرض‌ می‌گیرد که‌ معرفت، باوری‌ است‌ که‌ به‌ گونه‌ای‌ مطمئن‌ شکل‌ گرفته‌ است‌ و به‌ جای‌ توجیه‌ باورها باید در پی‌ کشف‌ علل‌ و عوامل‌ اجتماعی‌ آن‌ بود. ‌‌فمینیسم‌ و علوم‌ اجتماعی‌ ‌‌در سی‌ سال‌ گذشته، علوم‌ اجتماعی، تغییر و تحولات‌ بنیادینی‌ را پشت‌ سرگذاشته‌ و در مجموع، آرا و مکاتب‌ بسیار متنوعی‌ در آن‌ ظهور کرده‌ است. فمینیسم‌ هم‌ به‌ عنوان‌ یکی‌ از جنبش‌های‌ مهم‌ فکری‌ قرن‌ بیستم، در این‌ شاخه‌ تأثیر فراوان‌ داشته‌ است، هم‌چنان‌ که‌ پوزیتیویسم‌ منطقی، عقلانیت‌ انتقادی، جامعه‌شناسی‌ علم‌ و... از دیگر جریاناتی‌ هستند که‌ در این‌ شاخه، نقش‌ بسزایی‌ داشته‌اند. پوزیتیویسم‌ منطقی‌ آموزه‌های‌ مختلفی‌ دارد که‌ در این‌ جا به‌ برخی‌ از آن‌ها اشاره‌ می‌کنیم: 1. ملاک‌ تحقیق‌ معنا: این‌ آموزه، گاهی‌ اصل‌ تحقیق‌پذیری‌ هم‌ نام‌ گرفته‌ است. مفاد این‌ اصل‌ این‌ است‌ که‌ یک‌ گزاره‌ تنها در صورتی‌ معنادار است‌ که‌ بتوان‌ آن‌ را از لحاظ‌ تجربی‌ اثبات‌ کرد. 2. ایدهِ‌ وحدت‌ دانش‌ها: براساس‌ این‌ ایده، منطق‌ تحقیق‌ علمی‌ در همهِ‌ زمینه‌ها یکسان‌ است‌ و همه‌ زمینه‌ها از روش‌ واحدی‌ پیروی‌ می‌کنند. 3. امکان‌ مشاهده‌ فارغ‌ از ارزش‌ها: طبق‌ این‌ آموزه، دانشمند می‌تواند بدون‌ آن‌ که‌ تحت‌ تأثیر ارزش‌های‌ خاصی‌ باشد مشاهده‌ای‌ علمی‌ را انجام‌ دهد و سپس‌ آن‌ را توصیف‌ و تبیین‌ کند. آموزه‌های‌ یاد شده‌ موجب‌ گردید که‌ رویکرد رفتاری نسبت‌ به‌ علوم‌ اجتماعی‌ شکل‌ بگیرد. طبق‌ این‌ رویکرد، وظیفهِ‌ علوم‌ اجتماعی‌ بررسی‌ کمّی‌ «فارغ‌ از ارزش‌ها» برای‌ کشف‌ قوانین‌ حاکم‌ بر رفتار اجتماعی‌ است. به‌ رغم‌ نفوذ آموزه‌های‌ پوزیتیویسم‌ در اندیشه‌ بسیاری‌ از دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی، به‌ این‌ آموزه‌ها انتقادهای‌ بسیاری‌ شده‌ است. به‌ عنوان‌ نمونه، یکی‌ از انتقادها این‌ است‌ که‌ اصل‌ تحقیق‌پذیری‌ ناقض‌ خودش‌ است؛ علاوه‌ بر این‌که‌ خود این‌ اصل، قابل‌ اثبات‌ تجربی‌ نیست. هم‌چنین‌ بسیاری‌ از فلاسفه‌ دربارهِ‌ امکان‌ فارغ‌ بودن‌ مشاهده‌ از ارزش‌ها و نیز در باب‌ توصیف‌ مشاهدات‌ و تبیین‌ مناقشه‌ کرده‌اند. فلاسفهِ‌ علم، بعد از پوزیتیویسم‌ منطقی‌ بیشتر بر این‌ نکته‌ اصرار دارند که‌ شیوه‌ها و روش‌های‌ علوم‌ اجتماعی، گران‌بار از تئوری‌اند. پیش‌فرض‌های‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی، بر فهم‌ آن‌ها تأثیر می‌گذارد و تعیین‌ می‌کند که‌ آن‌ها چه‌ اموری‌ را باید به‌ عنوان‌ واقعیت‌ بپذیرند. آنان‌ معانی‌ را بر تجاربشان‌ تحمیل‌ و مرز حوادث‌ مهم‌ را از حوادث‌ غیر مهم‌ تعیین‌ می‌کنند. همچنین‌ ملاک‌هایی‌ را فراهم‌ می‌کنند که‌ به‌ کمک‌ آن‌ها واقعیاتی‌ را جمع‌ و نتایج‌ تحقیقات‌ خود را با آن‌ها ارزیابی‌ می‌کنند. افزون‌ بر این، دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی‌ برای‌ جمع‌آوری‌ واقعیات، طبقه‌بندی‌ و تحلیل‌ آن‌ها روش‌های‌ خاص‌ خود را دارند. پیش‌فرض‌های‌ مذکور، چارچوب‌ نزاع‌های‌ علمی‌ و جهت‌ فعالیت‌های‌ علمی‌ را تعیین‌ می‌کنند. فمینیست‌ها هم‌ در باب‌ علوم‌ اجتماعی‌ بر آموزه‌های‌ پوزیتیویسم‌ منطقی‌ بسیار خرده‌ گرفته‌اند. آنان‌ با بررسی‌ تأثیر پیش‌فرض‌های‌ ناشی‌ از جنسیت‌ در تئوری‌پردازی‌های‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی، بسیاری‌ از دیدگاه‌های‌ سنتی‌ را در باب‌ علوم‌ اجتماعی‌ به‌ چالش‌ کشیده‌اند. عمدهِ‌ نقدهای‌ آنان‌ را بر دیدگاه‌های‌ سنتی‌ می‌توان‌ در سه‌ محور خلاصه‌ کرد: نقد عینیت، نقد روش‌شناسی‌ و نقد تجربه. 1. نقد عینیت‌ ‌‌یکی‌ از مفاهیم‌ اساسی‌ فلسفهِ‌ علوم‌ اجتماعی، مفهوم‌ عینیت است. عینی‌ بودن‌ یک‌ پژوهش‌ بدین‌ معناست‌ که‌ اموری‌ را که‌ یک‌ دانشمند بدان‌ها دست‌ می‌یابد، مستقل‌ از گرایش‌ها و اندیشه‌های‌ او وجود دارند. به‌ عبارت‌ دیگر، نتیجهِ‌ تحقیق، از ذهنیات‌ دانشمند، مستقل‌ است‌ و تحت‌ تأثیر آن‌ها شکل‌ نگرفته‌ است. اما طرفداران‌ فمینیسم، در تلاش‌اند که‌ نشان‌ دهند تحقیقات‌ در علوم‌ اجتماعی‌ به‌ صورت‌ بی‌طرفانه‌ و فارغ‌ از ذهنیتِ دانشمندان‌ صورت‌ نگرفته‌ و مردمحوری‌ در آن‌ها تأثیر داشته‌ است. 2. نقد روش‌شناسی‌ ‌‌معمولاً چنین‌ گفته‌ می‌شود که‌ روش‌ علم، صورت‌بندی‌ کردن‌ فرضیه‌ها و مورد آزمون‌ قراردادن‌ (ابطال‌ یا اثبات) آن‌هاست. به‌ عبارت‌ دیگر، دانشمندان‌ در رشته‌های‌ گوناگون، نخست‌ فرضیه‌هایی‌ را برای‌ حل‌ مسائل‌ پیش‌ می‌کشند، سپس‌ آن‌ها را مورد آزمون‌ قرار می‌دهند و در صورت‌ برخورد به‌ موارد خلاف، آن‌ فرضیه‌ ابطال‌ می‌شود. در مقابل، فمینیست‌ها قائل‌اند که‌ علم، روش‌های‌ بسیاری‌ دارد و هر رشتهِ‌ خاصی‌ از علوم‌ نسبت‌ به‌ موضوع‌ خود، روش‌ خاصی‌ را اتخاذ می‌کند. از این‌ گذشته، این‌ که‌ روش‌ خاص‌ در تحقیق، متضمن‌ استقرا یا قیاس‌ یا کنترل‌ مشاهدات‌ علمی‌ است، نمی‌تواند اعتبار نتایج‌اش‌ را تضمین‌ کند. به‌ عبارت‌ دیگر، هیچ‌ روشی‌ نمی‌تواند تضمین‌ کند که‌ به‌ حقیقت‌ دست‌ یافته‌ایم. 3. نقد تجربه‌ ‌‌در اوایل‌ قرن‌ بیستم، بسیاری‌ از فلاسفه‌ بر این‌ اعتقاد بودند که‌ دانشمند کار خود را با روی‌ آوردن‌ به‌ مشاهدات‌ و تجارب‌ علمی‌ آغاز می‌کند. این‌ تجارب، واقعیات‌ تفسیر نشده‌ و محض‌ را در دسترس‌ دانشمند قرار می‌دهد. در علوم‌ اجتماعی‌ هم‌ همین‌ امر رخ‌ می‌دهد؛ یعنی‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی‌ به‌ مشاهدات‌ اجتماعی‌ که‌ واقعیات‌ تفسیر نشده‌ و محض‌ را در اختیار آن‌ها قرار می‌دهد، روی‌ می‌آورند. فمینیست‌ها هم‌ مانند برخی‌ از فلاسفهِ‌ متأخّر (مابعد پوزیتیویسم) خاطر نشان‌ کرده‌اند که‌ چنین‌ واقعیاتی‌ در دسترس‌ دانشمند قرار ندارد و دانشمند در تجربه‌ به‌ واقعیتی‌ تفسیر نشده‌ و محض‌ دست‌ نمی‌یابد. همان‌طور که‌ ارزش‌ها در تجربه‌ و مشاهده‌ تأثیر دارند، پیش‌فرض‌های‌ دانشمندان‌ نیز در گزینش‌ و توصیف‌ آن‌ها از تجربه‌ مؤ‌ثر است. داده‌هایی‌ که‌ در تجربه‌ به‌ دست‌ می‌آیند، داده‌های‌ غیرقابل‌ مناقشه‌ و محض‌ نیستند، بلکه‌ ساختهِ‌ تئوری‌های‌ دانشمندان‌ هستند؛ بدین‌معنا که‌ این‌ تئوری‌ها به‌ آن‌ها شکل‌ و محتوای‌ خاصی‌ داده‌ است. ‌‌علوم‌ اجتماعی‌ فمینیستی‌ ‌‌نقدهای‌ گذشته‌ موجب‌ شد که‌ علوم‌اجتماعی‌ با مبانی‌ فمینیستی‌ تأسیس‌ شود. فمینیست‌ها با استفاده‌ از روش‌های‌ متفاوتی‌ در این‌ زمینه‌ها تحلیل‌هایی‌ را پیش‌ کشیده‌اند. هدف‌ عمدهِ‌ آنان‌ در این‌ تحلیل‌ها، رهایی‌ جستن‌ از تئوری‌های‌ سنتی‌ در این‌ باب‌ و ارائه‌ جایگاهی‌ ویژه‌ برای‌ زنان‌ بوده‌ است. به‌ طور کلی‌ نظریه‌هایی‌ که‌ فمینیست‌ها در باب‌ علوم‌ اِجتماعی‌ مطرح‌ می‌کنند عمدتاً به‌ جایگاه‌ زنان‌ در اجتماع‌ نظر دارد و بر طرز تلقی‌ آنان‌ از این‌ جایگاه‌ مبتنی‌ است. در تحلیل‌های‌ فمینیستی‌ در علوم‌ اجتماعی‌ اصطلاح‌ جنسیت مقوله‌ای‌ اجتناب‌ناپذیر می‌شود که‌ مراد از آن، تفاوت‌های‌ اجتماعی‌ زنان‌ با مردان‌ است. به‌ نظر فمینیست‌هاتفاوت‌های‌ اجتماعی‌ زنان‌ با مردان‌ از تفاوت‌های‌ بیولوژیکی‌ آنان‌ ناشی‌ نمی‌شود. جنسیت‌ از این‌ جهت‌ اهمیت‌ زیادی‌ دارد و آنان‌ با استفاده‌ از این‌ مقوله‌ تلاش‌ می‌کنند مظلومیت‌ زنان‌ را نشان‌ دهند و مشخص‌ سازند زنان‌ از چه‌ راه‌هایی‌ می‌توانند به‌ تساوی‌ اجتماعی‌ دست‌ یابند. ‌‌تحلیل‌ حقیقت‌ ‌‌برخی‌ از محققان‌ فمینیست، مانند، هاردینگ توجه‌ خاصی‌ به‌ مسئله‌ حقیقت‌ کرده‌اند. آنان‌ برداشت‌ خاصی‌ از مفهوم‌ حقیقت‌ را پیش‌ کشیده‌اند. به‌ نظر آنان، همهِ‌ فاعل‌های‌ شناسایی، خطاپذیر و سیاق‌مندند. مراد از سیاق‌مندیِ فاعل‌شناسایی‌ این‌ است‌ که‌ زمینه‌ و بافت‌ اجتماعی‌ در معرفت‌ تأثیر می‌گذارد و حقیقتی‌ که‌ انسان‌ بدان‌ دست‌ می‌یابد در واقع‌ از این‌ زمینه‌ متأثر است، در نتیجه، حقیقت‌ هم‌ سیاق‌مند می‌شود و از زمینه‌ای‌ به‌ زمینهِ‌ دیگر تفاوت‌ می‌یابد. بدیهی‌ است‌ که‌ این‌ دیدگاه‌ به‌ نسبیت‌گرایی‌ می‌انجامد. به‌ نظر هاردینگ‌ بررسی‌ و طرح‌ مسائل‌ راجع‌ به‌ گروهی‌ که‌ در اجتماع‌ مظلوم‌ واقع‌ شده‌اند در جهت‌ دست‌یابی‌ به‌ حقیقت‌ نبوده‌ است، بلکه‌ این‌ مسائل‌ دربارهِ‌ تغییر شرایط‌ بوده‌اند. به‌ عبارت‌ دیگر، از آن‌ جا که‌ حقیقت، سیاق‌مند است، جنبش‌های‌ فمینیستی‌ نخواسته‌اند نشان‌ دهند که‌ حقیقت‌ به‌ جانب‌ چه‌ کسی‌ است، بلکه‌ آن‌ها درصدد تغییر شرایط‌ اجتماعی‌ بوده‌اند. برخی‌ از فمینیست‌های‌ پسا تجددگرا نیز مفهوم‌ حقیقت‌ را کنار می‌گذارند. ایدهِ‌ اصلی‌ مدرنیسم به‌ تعبیر لیوتار، فیلسوف‌ فرانسوی‌ فراروایت‌ها است‌ و پسا تجددگرایی با نفی‌ فراروایت‌ها محقق‌ می‌شود. مراد از فراروایت‌ها تصاویر کلی‌ در هر زمینه‌ای‌ است؛ یعنی‌ این‌ که‌ آدمی، تمام‌ جزییات‌ زمینهِ‌ مورد نظر و حقایق‌ آن‌ را بیابد. در مدرنیسم، اعتقاد بر این‌ است‌ که‌ آدمی‌ می‌تواند تمام‌ حقایق‌ راجع‌ به‌ عالم‌ را بیابد و تصاویر بزرگ‌ یا حقایق‌ جامع‌ را کشف‌ کند. مراد از فراروایت‌ها همین‌ تصاویر بزرگ‌ و حقایق‌ جامع‌ است. در مقابل، پسا تجددگرایی‌ امکان‌ دست‌یابی‌ به‌ فراروایت‌ها و وجود آن‌ها را نفی‌ می‌کند واساساً چنین‌ توانایی‌ را برای‌ بشر قائل‌ نیست. مک‌ کلر یکی‌ از فمینیست‌های‌ پسا تجددگرا بر این‌ نکته‌ تأکید می‌کند که‌ فمینیست‌ها برای‌ این‌ که‌ به‌ اهداف‌ خود دست‌ یابند، باید مفهوم‌ حقیقت‌ را کنار بگذارند. دانشمندان‌ برای‌ گزینش‌ تئوری‌ها در زمینه‌های‌ متفاوت، ملاک‌هایی‌ را به‌ کار می‌برند که‌ جست‌وجو برای‌ یافتن‌ و تشخیص‌ این‌ ملاک‌ها ریشه‌ در مدرنیسم‌ دارد. ‌‌مدل‌ کل‌گرا و ساختی‌گرا ‌‌در میان‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی‌ دو نوع‌ مدل‌ برای‌ گزینش‌ تئوری‌ وجود دارد. این‌ دو مدل‌ عبارت‌اند از: 1. مدل‌ کل‌گرا، 2. مدل‌ ساختی‌گرا. 1. مدل‌ کل‌گرایی‌ ‌‌طبق‌ مدل‌ کل‌گرا صدق‌ تئوری‌ها را باید درون‌ یک‌ کل‌ جست‌وجو کرد؛ واقعیت‌های‌ اجتماعی‌ با تئوری‌های‌ واحد، ارتباط‌ نمی‌یابند، بلکه‌ مجموعه‌ای‌ از تئوری‌ها با واقعیت‌های‌ تجربی‌ یا اجتماعی‌ ارتباط‌ پیدا می‌کنند.کواین، فیلسوف‌ مشهور قرن‌ بیستم‌ نخستین‌ کسی‌ است‌ که‌ این‌ مدل‌ را مطرح‌ کرده‌ است‌ و دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعی‌ و دسته‌ای‌ از فلاسفهِ‌ علم‌ از این‌ الگو پیروی‌ کرده‌اند. مقصود کواین‌ از کل‌گرایی‌ این‌ است‌ که‌ هیچ‌گاه‌ تئوری‌ها منفرداً به‌ محکمهِ‌ تجربه‌ درنمی‌آیند؛ تجربه‌ هیچ‌گاه‌ یک‌ تئوری‌ را تأیید یا ابطال‌ نمی‌کند، بلکه‌ همواره‌ مجموعه‌ای‌ از تئوری‌ها به‌ محکمهِ‌ تجربه‌ درمی‌آیند. از این‌ رو اگر در موردی، تجربه‌ با این‌ مجموعه‌ هم‌خوان‌ نبود، ما با گزینه‌های‌ متفاوتی‌ روبه‌رو هستیم‌ و می‌توانیم‌ هر یک‌ از این‌ تئوری‌ها را که‌ مناسب‌ باشد کنار بگذاریم. کواین‌ کل‌گرایی‌ را در زمینهِ‌ نقد آرای‌ پوزیتیویست‌های‌ منطقی‌ مطرح‌ کرده‌ است. پوزیتیویست‌های‌ منطقی‌ قائل‌ بودند که‌ تجربه‌ یا مشاهده، تئوری‌ را تأیید می‌کند. پوپر، هم‌ قائل‌ بود که‌ تجربه، فقط‌ می‌تواند تئوری‌ ابطال‌ کند، امّا نمی‌تواند آن‌ را تأیید کند. کواین‌ در واکنش‌ به‌ هر دو نظر قائل‌ شد که‌ تجربه، نه‌ یک‌ تئوری‌ را می‌تواند ابطال‌ کند و نه‌ تأیید، بلکه‌ تجربه‌ با مجموعه‌ای‌ از تئوریها ارتباط‌ می‌یابد. برخی‌ از طرفداران‌ کل‌گرایی‌ صدق‌ یک‌ تئوری‌ را به‌ انسجامش‌ با دیگر تئوری‌ها گرفته‌اند، این‌ نظریه، نظریهِ‌ انسجام‌ در باب‌ صدق نام‌ دارد. دیدگاهی‌ را که‌ از گذشته‌ فلاسفه‌ پذیرفته‌ بودند، نظریهِ‌ مطابقت‌ در باب‌ صدق است‌ که‌ بنابر آن، صدقِ یک‌ تئوری‌ یا یک‌ گزاره، به‌ مطابقتش‌ با عالم‌ واقع‌ است. به‌ اعتقاد لیندا آلکُف، کل‌گرایی‌ با نظریهِ‌ مطابقت‌ هم‌ قابل‌ جمع‌ است، ولی‌ او صریحاً نظریه‌ انسجام‌ را با کل‌گرایی‌ می‌پذیرد. 2. مدل‌ ساختی‌گرایی‌ ‌‌در مدل‌ ساختی‌گرا ادعا می‌شود که‌ هر معرفتی‌ ساخته‌ شده‌ است، حال‌ یا ساخته‌ اجتماع‌ یا به‌ تعبیر دقیق‌تر، ساخته‌ اجتماع‌ علمی؛ یعنی‌ دانشمندان، تئوری‌ها و معارف‌ علمی‌ را می‌سازند. این‌ مدل، بیش‌ از هر چیز ایدهِ‌ واقع‌نمایی‌ علم‌ را کنار می‌گذارد و علم‌ دیگر انعکاس‌ عالم‌ نخواهد بود، بلکه‌ ساخته‌ و دست‌پروردهِ‌ دانشمندان‌ است. در این‌ مدل، شکاف‌ و تمایز میان‌ عالم‌ و معلوم‌ از بین‌ می‌رود و صدق‌ به‌ جای‌ این‌ که‌ مطابقت‌ با واقع‌ باشد، محصول‌ فرایند تولید علم‌ می‌شود؛ یعنی‌ صدق‌ هم‌ چیزی‌ می‌شود که‌ دانشمندان‌ ساخته‌اند، نه‌ این‌ که‌ رابطه‌ای‌ میان‌ تئوری‌ها و گزاره‌ها و عالم‌ خارج‌ باشد. به‌ نظر طرفداران‌ این‌ مدل، خود واقعیت‌ هم‌ از محصولات‌ اجتماع‌ علمی‌ است‌ و واقعیت‌ به‌ معنایی‌ که‌ معمولاً در ذهن‌ افراد هست، وجود ندارد. آلکوف، با استفاده‌ از تفاوت‌ این‌ دو مدل‌ و نیز تفاوت‌ دو نظریهِ‌ یاد شده‌ در باب‌ صدق، اختلاف‌نظرهای‌ فمینیست‌ها را در باب‌ علوم‌ اجتماعی، توضیح‌ می‌دهد. معمولاً فمینیست‌ها نظریهِ‌ انسجام‌ را در باب‌ صدق‌ می‌پذیرند و در روش، مدل‌کل‌گرایی‌ یا مدل‌ ساختی‌گرایی‌ را برمی‌گزینند. فمینیست‌ها با پذیرفتن‌ این‌ دو مدل، به‌ هستی‌شناسی‌های‌ متفاوتی‌ تن‌ درمی‌دهند. کل‌گرایی، وجود واقعیت‌هایی‌ بیرون‌ از تئوری‌ها را می‌پذیرد و با گونه‌ای‌ رئالیسم، هم‌خوان‌ است، اما ساختی‌گرایی، واقعیت‌ها را هم‌ ساختهِ‌ تئوری‌ها می‌داند. طرفداران‌ فمینیسم‌ برای‌ این‌که‌ به‌ آزادی‌ اجتماعی‌ دست‌ یابند و از لحاظ‌ تئوری‌ هم‌ جایگاهی‌ مناسب‌ برای‌ خود بیابند، با یکی‌ از این‌ دو مدل‌ کار می‌کنند: یا تئوری‌ها را مجموعه‌هایی‌ می‌دانند که‌ با انسجام‌ پیش‌ می‌روند یا ساختی‌گرا هستند و تئوری‌ها، صدق‌ و واقعیت‌ را ساختهِ‌ اجتماع‌ دانشمندان‌ می‌دانند که‌ از هیچ‌ نوع‌ واقع‌نمایی‌ بهره‌ای‌ ندارد. ‌‌فمینیسم‌ و زبان‌ ‌‌در تاریخ‌ جنبش‌ زنان، برخلاف‌ موج‌ اول‌ که‌ فمینیست‌ها به‌دنبال‌ قدرت‌ فزون‌تر در نظم‌ موجود جامعه‌ بودند، هدف‌ موج‌ دوم، برپا ساختن‌ نظم‌ جدید اجتماعی‌ بود که‌ به‌ جای‌ حاکمیتِ ارزش‌های‌ جنسیت‌گرا، بر پایهِ‌ ارزش‌های‌ انسانی‌ استوار باشد. در رویکرد اخیر که‌ به‌ طور مشخص‌ از دهه‌ شصت‌ آغاز شد، به‌ فلسفه، معرفت‌شناسی، زبان‌شناسی، روان‌شناسی‌ و الهیات، توجه‌ ویژه‌ای‌ شد. فمنیست‌ها در این‌ راستا به‌ نقد ادبی‌ و زبان‌شناسی‌ سخت‌ توجه‌ کردند. در نقد ادبیِ فمینیستی‌ تلاش‌ می‌شود که‌ با نگاه‌ و زبانِ زنانه، ادبیات‌ رای‌ نقد و بررسی‌ شود، اما در زبان‌شناسیِ فمینیستی‌ بازشناسی‌ خصلت‌ها و ساختار زبان‌ زنانه‌ و نیز تفاوت‌های‌ آن‌ با زبان‌ مردانه‌ مدّ نظر است. فمینیست‌ها در مباحث‌ نقد ادبی، زبان‌ را به‌ عنوان‌ بازتابی‌ از فرهنگ‌ و عقاید سخنگویان‌ خود می‌بینند و با تحلیل‌ انتقادی‌ از متن، به‌دنبال‌ کشف‌ و بازیابی‌ فرهنگی‌ هستند که‌ ارزش‌ها و دیدگاه‌های‌ جنسیتی‌ خود را بر زبان‌ تحمیل‌ کرده‌ است، اما در مباحث‌ زبان‌شناسی، آن‌ها به‌ خود زبان‌ به‌ عنوان‌ پدیده‌ای‌ که‌ جنسیت‌ را به‌ گونه‌ای‌ خاص‌ در بافت‌ و ساخت‌ خود نهادینه‌ می‌کند و از این‌ طریق، ذهنیت‌ و فرهنگ‌ گویندگان‌ و مخاطبان‌ خود را تحت‌ تأثیر قرار می‌دهد، می‌نگرند. در سال‌های‌ اخیر معمولاً ترجیح‌ می‌دهند که‌ مباحث‌ عام‌تر از این‌ دست‌ را تحت‌ عنوان‌ «زبان‌ و جنسیت» گردآورند و تأثیر متقابل‌ این‌ دو مقوله‌ را به‌ بحث‌ بگذارند. در این‌ جا اصطلاح‌ جنسیت نه‌ تنها به‌ نشانه‌های‌ دستوری‌ و به‌ دسته‌بندی‌ خاصی‌ در مدلول‌ها در یک‌ زبان‌ اشاره‌ دارد، بلکه‌ چگونگی‌ برخورد زبان‌ با زنان‌ و نیز تفاوت‌های‌ گفتاری‌ و نوشتاریِ «زبان‌ زنانه» و «زبان‌ مردانه» را نشان‌ می‌دهد. در سه‌ دهه‌ گذشته، در این‌ موضوع‌ عمدتاً سه‌ رویکرد اصلی‌ وجود داشته‌ است: «رویکرد تجربی» در سنت‌ آمریکایی‌ ـ انگلیسی، «رویکرد روانکاوی» که‌ عمدتاً در بین‌ اندیشمندان‌ فرانسوی‌ و تحت‌ تأثیر فروید شکل‌ گرفته‌ و «رویکرد فراساختاری» در سنت‌ پست‌مدرن‌ فرانسه. نحله‌ آمریکایی‌ ـ انگلیسی، زبان‌ و جنسیت‌ را به‌ عنوان‌ دو نظام‌ مستقل‌ می‌نگرد که‌ در عمل‌ بر یکدیگر تأثیر دارند. بخش‌ عمدهِ‌ تحقیقات‌ مربوط‌ به‌ این‌ حوزه، بر دو موضوع‌ اصلی‌ متمرکز بوده‌ است: 1 ـ زنان‌ در مقایسه‌ با مردان، چگونه‌ زبان‌ را به‌ کار می‌برند یا باید به‌ کار برند؟ 2 ـ زبان‌ چه‌ برخوردی‌ با زنان‌ و به‌ طور کلی‌ با مقوله‌ جنسیت‌ دارد؟ ریشهِ‌ این‌ دیدگاه‌ را در آثار ویرجینیا وولف، (1882 ـ 1941) و کتاب‌ مشهور او به‌ نام‌ اطاقی‌ از آن‌ خود می‌توان‌ یافت. وی‌ در آثار خود، گفتار مسلّط‌ جنسیت‌گرا را به‌ چالش‌ طلبید و خواهان‌ از میان‌ بردن‌ هویت‌های‌ تثبیت‌ شدهِ‌ جنسی‌ بود. این‌ گروه‌ غالباً زبان‌ را امری‌ خنثی‌ و تابع‌ قراردادهای‌ عرفی‌ و بی‌طرف‌ می‌دانند که‌ در مرحله‌ کاربرد، سنت‌های‌ اجتماعی‌ مردسالارانه‌ را باز می‌تاباند و برای‌ زنان‌ در ارائه‌ تجربه‌ خود به‌ عنوان‌ یک‌ جنس، محدودیت‌ ایجاد می‌کند. بدین‌سان، انتقادات‌ جزئی‌ آنان‌ به‌ زبان‌ رایج، دامنهِ‌ وسیعی‌ را در بر می‌گیرد: از استفاده‌ از ضمیر مذکر "he" یا اسم‌ جنس‌های‌ مذکر، مثل‌"man" یا"chairman" برای‌ عموم‌ انسان‌ها گرفته‌ تا نقص‌های‌ تیپ‌سازی‌ زنانه‌ و کمبود کاراکترهای‌ واقعی‌ زنان‌ در آثار نویسندگان‌ مرد. زبان‌شناسی‌ و نقد ادبی‌ فمینیستی‌ به‌ دنبال‌ نشان‌ دادن‌ این‌ تبعیض‌ جنسیتی‌ در حوزهِ‌ زبان‌ و فرهنگ‌ و گشودن‌ راه‌های‌ ارائهِ‌ تجربهِ‌ زنانه‌ است. کتاب‌ زبان‌ و موقعیت‌ زنان‌ از خانم‌ روبین‌ لَکُف، زبان‌شناس‌ معروف‌ فمینیست، نقطه‌ عطف‌ جدیدی‌ در نحله‌ آمریکایی‌ ـ انگلیسی‌ به‌ شمار می‌آید. نگرش‌ انتقادی‌ او نسبت‌ به‌ وضعیت‌ جنسیت‌ در زبان‌ انگلیسی‌ زمینه‌ را برای‌ ارائه‌ بسیاری‌ از مباحث‌ بعدی‌ توسط‌ زبان‌شناسانی، چون‌ پنلوپ‌ براون، (1980) مارجوری‌ گودوین،(1990) و جانت‌ هُلمز،(1995) فراهم‌ کرد. امّا درست‌ در همین‌ دوره‌ در فرانسه، نظریه‌های‌ زبانی‌ فمینیستی‌ راه‌ دیگری‌ را برای‌ تحلیل‌ رابطه‌ زبان‌ و زنان‌ گشود. در حالی‌ که‌ گرایش‌ پیشین‌ با راهبردهای‌ تدافعی‌ و جبرانی‌ به‌ دنبال‌ بازسازی‌ کاربردهای‌ زبان‌ روزمره‌ و ادبی‌ بود، نحلهِ‌ فرانسوی، جسورانه‌تر بر خودِ زبان‌ به‌ عنوان‌ کانون‌ اصلی‌ سرکوب‌ «غیریت» و «دیگربودگی» و سرکوب‌ عنصر زنانه‌ تأکید می‌کند. نظریه‌ فمینیستی‌ فرانسوی‌ ریشه‌ در نظریه‌های‌ ژاک‌ لاکان، (روانکاو نوفرویدی) و ژاک‌ دریدا، (فیلسوف‌ شالوده‌شکن) دارد و تا حدودی‌ متأثر از رولان‌ بارت، (منتقد ساختارگرا) می‌باشد. چنان‌که‌ گفتیم، این‌ جریان‌ در درون‌ خود دو گرایش‌ عمده‌ را پرورش‌ داد: گرایش‌ روانکاوانه‌ ژاک‌ لاکان، و گرایش‌ شالوده‌شکنانه‌ ژاک‌ دریدا. ژاک‌ لاکان، از لویی‌ اشتراوس، مردم‌شناس‌ ساختارگرای‌ فرانسوی، این‌ نکته‌ را استفاده‌ کرد که‌ هر جامعه‌ای‌ به‌ وسیلهِ‌ مجموعه‌ای‌ از نشانه‌ها، نقش‌ها و آیین‌هایی‌ که‌ با هم‌ ارتباط‌ دارند، تنظیم‌ و اداره‌ می‌شود. او به‌ پیروی‌ از اشتراوس، این‌ مجموعه‌ را «نظم‌ نمادین» نامید. به‌ نظر لاکان‌ اگر قرار است‌ کودک‌ در درون‌ جامعه‌ کارکرد مناسب‌ داشته‌ باشد، ناگریز از درونی‌ کردن‌ این‌ نظم‌ نمادین‌ از طریق‌ زبان‌ است. بنابراین، کودک‌ هر چه‌ بیشتر تسلیم‌ قواعد زبان‌شناختی‌ جامعه‌ شود، این‌ قواعد بیشتر در ناخودآگاه‌ او نقش‌ بسته‌ و ثبت‌ می‌شود، تا آنجا که‌ اگر اعضای‌ یک‌ جامعه‌ به‌ زبانِ نظم‌ نمادین‌ تکلم‌ می‌کنند (یعنی‌ نقش‌های‌ جنسیتی‌ و طبقاتی‌ آن‌ را درونی‌ می‌کنند) در نتیجه، جامعه‌ خود را در شکل‌ ثابتی، باز تولید خواهد کرد. از سوی‌ دیگر، لاکان‌ از نظریه‌ فروید دربارهِ‌ «خود» و «ناخود» بهره‌ می‌گیرد و نشان‌ می‌دهد که‌ اعضای‌ یک‌ جامعه‌ چگونه‌ با این‌ نظم‌ نمادین‌ هماهنگ‌ می‌شوند. او به‌ پیروی‌ از فروید سه‌ مرحله‌ را از آغاز تولد نوزاد تا دوران‌ استقلال‌ اجتماعی‌ کودک، تصویر می‌کند و این‌ مراحل‌ را بر مسئله‌ زبان‌ و جنسیت، منطبق‌ می‌سازد. در مرحله‌ نخست، کودک‌ کاملاً از محدودیت‌ «خود» بی‌خبر است. در مرحله‌ دوم، کودک‌ خویش‌ را به‌ مثابه‌ یک‌ «خود» باز می‌شناسد، ولی‌ خودِ واقعی‌اش‌ را با تصویر مادری‌ که‌ او را در بغل‌ گرفته‌ است، اشتباه‌ می‌گیرد. این‌ مرحله‌ از نظر لاکان‌ بسیار مهم‌ است؛ زیرا این‌ فرایندِ «خود ـ ساختن» الگو و سرمشقی‌ می‌شود برای‌ تمامی‌ روابط‌ بعدی. این‌ «خود» هماره‌ خویش‌ را از طریق‌ بازتاب‌هایی‌ در دیگری‌ (که‌ در اینجا مادر است) می‌یابد. در مرحله‌ سوم، وحدت‌ میان‌ کودک‌ و مادر گسسته‌ می‌شود. کودک‌ در این‌ مرحله، مادر را به‌ عنوان‌ «دیگری» در نظر می‌گیرد و زبان‌ تنها وسیله‌ای‌ است‌ که‌ برای‌ ارتباط‌ کودک‌ با مادر باقی‌ می‌ماند، و او از این‌ طریق‌ برخی‌ از ارتباطاتش‌ را با مادر حفظ‌ می‌کند. این‌جاست‌ که‌ فرایند جدایی‌ پسرها از مادر، متفاوت‌ از دخترهاست. نوزاد پسر، هویت‌ با مادر را رد می‌کند و در عوض‌ با پدر، که‌ نمایندهِ‌ نظم‌ نمادین‌ است، هویت‌ می‌یابد. با این‌ هویت‌یابی، نوزاد نه‌ تنها وارد فردیت‌ و ذهنیت‌ می‌شود بلکه‌ نظم‌ نمادین؛ یعنی‌ نقش‌های‌ ارزشی‌ جامعه‌ را نیز باطنی‌ و درونی‌ می‌کند. پسر (نوزاد نر) به‌ واسطهِ‌ این‌ روند دوباره‌ متولد می‌شود منتها این‌ بار در زبان. امّا دخترها به‌ دلیل‌ جنبه‌های‌ آناتومی‌ و فیزیولوژیک، نمی‌توانند به‌ طور کامل‌ با پدرهایشان‌ در درام‌ روانی‌ ـ جنسیتی، هویت‌ پیدا کنند و در نتیجه، نظم‌ نمادین‌ را کاملاً نپذیرفته‌ و آن‌ را باطنی‌ و درونی‌ نمی‌کنند. بنابراین‌ زنان‌ از نظم‌ نمادین، خارج‌ شده‌ و به‌ حاشیه‌ رانده‌ می‌شوند و چون‌ عمدتاً قادر نیستند «قانون‌ پدر» را درونی‌ کنند، این‌ قانون‌ از بیرون‌ بر آنان‌ تحمیل‌ می‌شود. از این‌ رهگذر، زنانگی، خُرد، ساکت‌ و بی‌تحرک‌ می‌شود و زبان‌ مردانه‌ تنها زبانی‌ است‌ که‌ زن‌ها می‌توانند به‌ آن‌ بیندیشند و با آن‌ سخن‌ بگویند، لذا ژاک‌ لاکان، از همین‌ جا نتیجه‌ می‌گیرد که‌ زبان‌ رایج‌ برای‌ بیان‌ احساسات‌ زنانه، رسا و کافی‌ نیست. از سوی‌ دیگر، هلن‌ سیکسو، سرشناس‌ترین‌ نظریهِ‌پرداز متأثر از دیدگاه‌ شالوده‌شکنی، تلاش‌ کرد تا نظم‌ حاکم، به‌ویژه‌ جنبه‌های‌ پدرسالارانه‌ آن‌ را نقد کرده‌ و به‌ زنانگی‌ ارج‌ نهد. او می‌دانست‌ که‌ مبارزه‌ با نظم‌ نمادینِ حاکم‌ بسیار دشوار است، زیرا با همان‌ واژه‌هایی‌ که‌ محصول‌ خود این‌ نظم‌ است، نمی‌توان‌ به‌ ستیز با آن‌ پرداخت. وی‌ معتقد بود که‌ در شرایط‌ کنونی‌ فرهنگ، ادبیات‌ و وسایل‌ ارتباط‌ جمعی‌ به‌ گونه‌ای‌ ساخته‌ شده‌اند تا ما هویت‌ جنسی‌ خود و سایرین‌ را بپذیریم‌ و آن‌ها را امری‌ طبیعی‌ قلمداد کنیم. شالوده‌شکنی‌ یا ساخت‌شکنی، این‌ معانی‌ را درهم‌ می‌ریزد و زمینه‌ را برای‌ اندیشیدن‌ به‌ گونه‌ای‌ دیگر فراهم‌ می‌سازد. بنابراین، این‌ دسته‌ از فمینیست‌ها به‌ درهم‌ ریختن‌ باورهای‌ جامعه‌ پدرسالار از طریق‌ شالوده‌شکنی‌ متن‌ زبان‌ و فرهنگ‌ می‌پردازند. هلن‌ سیکسو با بهره‌گیری‌ از نظریهِ‌ ژاک‌ دریدا، بر این‌ باور است‌ که‌ ادبیات‌ مردانه‌ بر تقابل‌های‌ دو تایی‌ استوار گشته‌ است. ادبیات‌ مردانه‌ به‌ طور غیرضروری، واقعیت‌ را از طریق‌ مفاهیم‌ و واژه‌ها پاره‌پاره‌ کرده‌ و آن‌ را به‌ صورت‌ تقابل‌های‌ دوتایی‌ در آورده‌ است: فاعلیت‌ در مقابل‌ مفعولیت، خورشید در مقابل‌ ماه، فرهنگ‌ در مقابل‌ طبیعت، روز در مقابل‌ شب، بلندی‌ در مقابل‌ پستی، گفتار در مقابل‌ نوشتار و مرد در مقابل‌ زن. در این‌ تقابل‌ها همواره‌ یک‌ قطب‌ بر دیگری‌ امتیاز دارد. از منظر سیکسو، منبع‌ الهامِ تمامی‌ این‌ تقابل‌ها در دوگونگیِ بنیادینِ زن‌ و مرد ریشه‌ دارد، که‌ در آن، مرد با هر چه‌ فعّال، فرهنگی، روشنایی، بلندی‌ که‌ عموماً مثبت‌ است، سر و کار دارد و زن‌ با هر چه‌ منفعل، طبیعی، تاریکی، پستی‌ که‌ عموماً منفی‌ است، پیوند دارد. بدین‌ ترتیب، زن‌ در جهان‌ مردانه‌ تنها بر حسب‌ واژگان‌ و مفاهیم‌ مردانه‌ موجودیت‌ پیدا می‌کند و در یک‌ کلام، زن‌ از مرد جدا یا از آن‌ مشتق‌ می‌گردد؛ مرد «خویش» است‌ و زن‌ «دیگری». سیکسو علاوه‌ بر روش‌ شالوده‌شکنیِ متن‌های‌ کنونی‌ زبانی، برای‌ شکستن‌ سد نظمِ نمادینِ حاکم، تولید زبان‌ جدیدی‌ را با عنوان‌ «زبان‌ زنانه‌ در قالب‌ نوشتار زنانه» تجویز می‌کند که‌ ویژگی‌ آن‌ تضعیف‌ قراردادهای‌ زبان‌شناختی‌ و متافیزیکی‌ روایت‌ غربی‌ است. این‌ سه‌ جریان‌ با افت‌ و خیزهایی‌ هنوز هم‌ در حوزهِ‌ زبان‌شناسی‌ و نقد ادبی‌ فمینیستی‌ حیات‌ و پویش‌ دارند و از سوی‌ دیگر، جدال‌ جریان‌های‌ معتدل‌ترِ فمینیستی‌ با جریان‌های‌ افراطی‌ همچنان‌ برقرار است. آنان‌ با آن‌که‌ همگی‌ در باب‌ وجود نوعی‌ حذف‌ و طرد مداوم‌ زنان‌ از مشارکت‌ کامل‌ در حوزهِ‌ فرهنگ‌ و زبان‌ اتفاق‌نظر دارند، امّا دربارهِ‌ ماهیت‌ و وسعت‌ این‌ طرد و حذف‌ و اهمیت‌ بنیادین‌ «زبان» در این‌ خصوص‌ با یکدیگر اختلاف‌نظر بسیاری‌ دارند.(ادامه دارد)

تبلیغات