آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

متن

رحیم نژاد سلیم، در حوزه علمیه آذربایجان به تحصیل علوم دینی پرداخت، و پس از پایان دوره سطح به نجف اشرف هجرت کرد و دوره عالی را گذراند، سپس به ایران مراجعت نمود و در رشته الهیات و ادبیات دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و به اخذ درجه دکترا نائل آمد.نامبرده قسمتی از فقه را در محضر حضرت آیت الله موسوی اردبیلی، و نیز فلسفه و حکمت را در خدمت شهید علامه مرتضی مطرهری تلمذ کرده است.وی در حال حاضر در دانشگاه کرمان به تدریس فلسفه.عرفان، ادبیات فارسی و عربی اشتغال دارد.و تاکنون کتاب«حدود آزادی انسان از دید مولوی»و چندین مقاله ادبی، فلسفی، عرفانی، در نشریات گوناگون علمی از او منتشر شده است.همچنین سروده‏هائی از ایشان در جراید و مجلات به چاپ رسیده است.
دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست
عشق روی تو در این بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بذر از خویش اگر عاشق دلباخته‏ای
که میان تو و او جز تو کسی حایل نیست
ره رو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق تو را رهرو این منزل نیست
(امام خمینی)
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به، که بون او غیر عار نیست
در عشق باش مست که عشقست هرچه هست
بی‏کار و بار عشق بردوست بارنیست
عشقست و عاشقست که باقیست تاابد
دل بر جزین منه که بجز مستعار نیست
(مولوی)
آفرینش، تجلی عشق و عشق، جان جهان است و آدمی و پری طفیلی هستی اوست، عرفاء و اهل کشف و ذوق برآنند که عشق، انگیزه خلقت و باعث صنع و ابداع است، هنگامه‏ها برانگیخته و آبشاری از شکوفه جلوه، برعالم سرازیر ساخته است.
عشق ذات حق، به ذات خود، سبب گردید که آفرینش صورت گیرد و عشق، به رگهای هستی دود و در ذرات عالم، جاری گردد، و قلب حیات را به تپش اندازد، شور و غوغا برانگیزد و غلغله و غلیان بیآفریند و سرجوش دلها باشد و شعله جانها.
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله
عشقی و شکری باگله، آرام با زلزالها
عشق، امر کل، مارقعه‏ای، او قلزم و ما جرعه‏ای
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون مؤتلف، بی‏عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بی‏عشق الف چون دالها
(مولوی)
آری، عشق، مظهر آفرین آمد و آینه‏ها تعبیه کرد و مرایا، چهره گشود، آفرینش، کران تا کران جلوه جمال و پرتو زیبایی جمیل مطلق شد، گلبارش عشق، سپیده‏دم آفرینش گردید، تپشها و شکفتنها، جوش و شوریدگی، ضربان قلب زندگی، از عشق، نشأت گرفت، فسردگی رخت بربست و در سینه حیات، هیمان و هیجان غلیان به تموج درآمد:«الذی احسن کل شئ خلقه و بدأ خلق الانسان من طین»(سوره السجده 32/6)آن خدایی که خلقت همه‏چیز را نیکو کرد و خلقت انسان را از گل آغازید.در این میان خلقت انسان، ممتاز افتاد و دو دست جمال و جلال حق بدرآمد و آفرینش وی را صورت داد«خلقت‏بیدی»(از آیه 74 سوره ص).«خمّرت طینة آدم بیدی اربعین صبحا»(حدیث قدسی).«و نفخت فیه من روحی» (سوره ص 38/71)و از روح خود در او بدمیدم. حق تعالی انسان را مظهر هر اسماء جمالی و جلالی خود قرار داد و انسان، هستی جامع گردید.
مقام ذات و مرتبه بی‏نشانی
«کان اللّه و لم یکن معه شئ»خدا بود با او چیزی نبود.«کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف»(حدیث قدسی).من گنج نهانی بودم، دوست داشتم که شناخته‏آیم، خلق را خلقت کردم که شناخته گردم.
گنج مخفی بد زپری چاک کرد
خاک را تابان‏تر از افلاک کرد
(مثنوی ج 1، ص 177) هستی به جز یک حقیقت نیست و آن، ذات مقدس حق و وجود مطلق است که هستی بحت و صرف وجود است و وحدت حقه حقیقی است که یکی هست و هیچ چیز نیست جز او.مقام ذات، این است که حق تعالی به ذات خود، وجود محض و نور صرف و غیب بحت بلکه فوق غیب در کمال عز خود استغراق دارد.حقیقت وجود، با قطع نظر از ماسوای آن عاری از همه قیود حتی از قید اطلاق بدون اعتبار تعیین، مقام ذات است و نعوت و صفات و کثرات، در او مستهلک است.
اهل کشف و تحقیق، حقیقت وجود را در مقام ذات، بشرط لا یا لا بشرط شئ و همانند آنها ملحوظ می‏دارند، این اعتبارات بر حقیقت وجود وارد نیست، چه، اعتبار و اخذ و لحاظ و همانند آن از لواحق مهیات و طبایع است و بر حقیقت وجود جریان ندارد.این مصطلحات در نزد اهل اللّه بجز نتیجه مشاهداتشان و تجلیات وارده بر قلوب آنان چیز دیگری نیست.ذات از حیث ذات در هیچ آینه متجلی نیست.هیچ سالکی از اهل اللّه و هیچ کسی از اهل دل و اولیاء به مشاهده او نایل نمی‏آید.
بر لسان عرفاء و اهل کشف و ذوق، از مقام ذات، تعابیر گونه‏گون می‏رود، مقام ذات را وجود حق، حق الوجود، غیب الغیوب، غیب هویت، هویت مطلقه و مغربه، عنقاء مغرب، مقام لا اسم له و لا رسم له، ابطن کل باطن، جمع الجمع، حقیقة الحقایق، مرتبه عماد، مقام احدیت و الهیت خوانند.
هر یک از این تعابیر از سرتناسبی به مقام ذات، اطلاق می‏شود.چون قیام حقایق و ماهیات، بدان ذات است، حقیق الحقایق گویند.از اینرو جمع الجمع نامند که حقایق و ماهیات در او نهفته و مستهلک است و استحسان اسماء و صفات از اوست.
مرتبه عمائیه که مصطلح عرفاء است از حدیثی مقتبس گردیده که منقول از رسول اکرم است: اعرابی از رسول اکرم استفسار کرد«این کان ربنا قبل ان یخلق الخلق؟»قال علیه السلام:کان فی عماء مافوقه هواء و لا تحته هواء»چشم دل صاحب‏نظران از مشاهده او در عماء و بصایر اندیشه و ران از ادراکش دچار حیرت است.وجه‏ تسمیه حضرت احدیت به بی‏نشانی، این است که اشارت‏پذیر نیست و درهمه عوالم ملک و ملکوت از او اثر و نشانه‏ای در مقام ذات نیست.
مقام ذات، برتر و پر اوج‏تر از آفاق اوهام و افهام و عقول و افکار است.پیر خرد از ادراک کنه ذات، درمانده و غرقه در تحیر و عقاب اندیشه از بال‏گشایی بدان اوج، توان و بال و پرشکسته است.از مرتبه ذات جز خود ذات آگاه نیست و هیچ‏کس را بدان راه نیست، حتی دست معرفت انبیاء و اولیاء از آن مقام کوتاه است.
عنقا شکار کس نشود، دام بازچین
کآنجا همیشه باد بدست است دام را
(حافظ)
وجود، جاودانه در تجلی است و در تجلی‏اش طفره نیست، در این مقام، ذات حق متجلی بر خویش است و عالم به ذات خود است و تجلی ذات به ذات است، عشق و عاشق و معشوق، اوست.
جامی، شاعر عارف‏نامی، مقام ذات را در آئینه الفاظ و عبارات اشعارش چنین مرتسم می‏سازد:
در آن خلوت که هستی بی‏نشان بود
به گنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی‏دور
ز گفت‏وگوی مایی و تویی دور
وجودی مطلق از قید مظاهر
به نور خویش هم بر خویش ظاهر
دلآرا شاهدی در حجله غیب
مبرا دامنش از تهمت عیب
نه با آئینه رویش در میانه
نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره‏اش نگسسته تاری
ندیده چشمش از سرمه غباری
نگشته با گلشن همسایه سنبل
نه‏بسته سبزه‏اش پیرایه گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی
ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می‏ساخت
قمار عاشقی با خویش می‏باخت
ولی زانجا که حکم خوبروییست
ز پرده خوبرو در تندخوییست
پری‏رو، تاب مستوری ندارد
چو بندی در سر از روزن برآرد
برون زد خیمه زاقلیم تقدّس
تجلی کرد بر آفاق و انفس
ملا محمد علی متخلص به مغنّی و معروف به حکیم هیدجی علاوه بر اثر فلسفی که حاشیه بر منظومه سبزواری است، دیوانی از خود باقی‏نهاده که به حلیه طبع آراسته گردیده، مشتمل بر اشعار فارسی و عربی و ترکی اوست.راجع به مراتب حقیقت وجود از نظر اهل ذوق، چنین گوهرافشانی و شکرشکنی می‏کند:
ایتمه میش اول شاهد رعنا بزک
پرده‏نی سالمشدی اوتور مشدی تک
پیش از آنکه آن محبوب رعنا به آرایش بپردازد، پرده را کشیده تنها نشسته بود.
(قبل از ایجاد ذات حضرت حق کنز مخفی است و در کمال عز خود مستغرق است).
نه آدی بیریرده نه دلده‏سوزی
عشق ئوزی عاشق ئوزی معشوق ئوزی
نه در جائی از او نام می‏رفت و نه سخنش بر سر زبانها افتاده بود، عشق و عاشق و معشوق خود او بود.(کثرات و تعینات، هستی نیافته بودند).
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
(نظامی گنجوی)
شانه چکوب زلفنه اول خوش خرام
دوردی ایاق ئوسته دگشدی مقام
اولدی بوبیر جلوه ده کل جهان
ذره صفت گون ایشیقندان عیان
آن زیبای خوش خرام به زلفش شانه زد و بپاخاست، با یک جلوه همه جهان، ذره‏سان از شعاع خورشید حقیقت، عیان گردید.
ایسته‏دی ایتسین ئوزونی آشکار
غیب و شهود عالمنه هرنه‏وار
دیشره چیخوب پرده‏دن ایتدی نظر
دان سوکولوب اسدی نسیم سحر
کیچدی قارانلوق گئجه اولدی گونوز
صورتی هر گوزگی ده گوستردی ئوز خواست جلوه کند و در عالم غیب و شهود، چهره نماید، از پرده برون آمد و نظری کرد و صبح، سینه آفاق را شکافت و نسیم سحر، وزیدن گرفت، شب تاریک رفت و چهره‏اش در هر آینه متجلی شد.
حضرت واحدیت
چنانکه منتقش گردید، ذات مقدس حضرت باری، به ذات خود از همه اسماء و صفات و نسب و اعتبارات بری است و حتی از قید اطلاق و از نسبت تجرد از همه، تمام تعینات و کثرات، در او مندرج و مستهلک است، ذات بحت و هستی صرف و محض وجود است که او را غیب هویت واحدیت مطلقه واحدیت ذاتیه گویند.
دست علم در این مقام از دامن ادراک او کوتاه است و دیده کشف و شهود از مشاهده پرتو جمالش نوان، که برتر از قیاس و گمان و خیال و وهم و علم و شهود است.
در آن خلوت که حکم ظهور در بطون و واحدیت در احدیت استهلاک داشت و هر دو در کمال عزّ و سطوت وحدت مختفی بودند و پای عنیت و غیریت و اسم و رسم و نعت و وصف و ظهور و بطون و کثرت و وحدت و وجوب و امکان در میان نبود و نشان ظاهریت و باطنیت و اولیت و آخریت در اختفاء بود و عشق و عاشق و معشوق خود ذات بود.
حضرت ذات، همه زیبایی و حسن تمام و عشق کامل بلکه عین عشق است و عین علم به ذات خود. شاهد زیبای خلوتخانه غیب هویت، خواست که خود را برخود متجلی سازد، جلوه‏ای به صفت وحدت کرد که تجلی احدی ذاتی نام گرفت.
پس نخستین تعینی که از غیبت هویت به ظهور پیوست وحدتی بود که اصل همه قابلیات است ظهور و بطون او یکسان بود و بدین اعتبار که به ظهور و بطون قابلیت داشت، احدیت و واحدیت از وی نشأت گرفت و برزخ جامع بین آنها محسوب گردید.
این تجلی که به مقتضای حب ذات و به حکم عشق ذات به ذات رخ داد، سر منشأ تجلی دیگر گردید که تجلی به فیض اقدس انفس است. با این تجلی، اعیان ثابته و حقایق علمی، از خفاء مطلق و کنز مخفی، به مقام تقدیر و تفصیل علمی برآمدند و از حضرت احدیت و کمون ذات به حضرت واحدیت نزول کردند.«خلق الله الخلق فی ظلمه ثم رش علیها من نوره»
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
(حافظ)
«تعین اول»وحدت صرف و قابلیت محض، مشتمل بر همه قابلیات است، تعین کلی است، جامع همه تعینات کلی و جزوی و ازلی و ابدی، که حقیقت حق است، علم او به تعینات نامتناهی، عین علمش به ذات خود است، این تعین، شأن کلی جامع است که شئون در آن متمایز نیست.
«تعین ثانی»تجلی ذات وجود، در آئینه اسماء و صفات به فیض اقدس است که در عرف عرفاء از آن به«مقام واحدیت»و حضرت اسماء و صفات و علم تفصیلی و نشأة اعیان ثابته تعبیر می‏رود.
صفت و اسم:
منظور از اسم در اینجا ذات، با تعینی از تعینات است و مراد از صفت تنها تعینی است از تعینات.در این مقام واحدیت که آن را مرتبه الوهیت و حضرت ارتسام و مرتبه ربوبیت نیز گویند، حق سبحان، در حضرت علم بر خودش به صور اعیان و قابلیتها و استعدادهای ایشان تجلی کرد، اعیان و حقایق که مظاهر اسماء و صفات حقند، مرتسم گشتند و تمایز و تعین علمی یافتند، اعیان و حقایق، پیش، از چهره‏گشایی در نورانیت علم در حضرت سماء و صفات، شئونات ذاتیه و نسب و اعتباراتی در کمون ذاتند که از آن به«حروف عالیات»و حروف اصلی تعبیر می‏کنند.نهفتگی و اندراج کثرت شئون در وحدت ذات، اندراج جزء در کل و مظروف در ظرف نیست، بلکه اندراج اوصاف و لوازم در موصوف و ملزوم است.
حق تعالی چنانکه وجود ملق است، عشق و عاشق و معشوق مطلق و زیبایی مطلق و حیات مطلق است.او عین علم و شهود به ذات خود است و حضور حسن.حضور حسن تمام و شهود حسن کامل، عین عشق است، وجود مطلق، عشق نامتناهی است.وجود تام فوق تمام حضرت حق، حسن و زیبایی نامتناهی است و حقیقت عشق بی‏پایان و کرانه ناپیداست.حضرت حق به ذات خود کاملترین عشق را دارد.
ابو علی سینا در کتاب شفا در مبحث اراده «الهیات بالمعنی الاخص»چنین گوید:«انه تعالی اعظم عاشق و اعظم معشوق»حب به ذات و عشق به اسماء و صفات و ابتهاج ذات به ذات، سبب تجلی ذات برای ذات و ظهور اسماء و صفات و مظاهر آن، حقایق و اعیان ثابته است.
ارادت و شوق و میل و رضا و ابتهاج و محبت و عشق، همه یکی است.پس سبب آفرینش، عشق ذات به ذات و محبت عرفان ذات آمد.و سرانجام واسطه معرفت حق نیز عشق به ذات مطلق آمد.آری اول و آخر و ظاهر و باطن، جز عشق نیست.«هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن»
(سوره حدید 57/3)
پیمبر عشق و دین عشق و خدا عشق
زفوق العرش تا تحت الثری عشق
مولوی، با طبع پر فیضان و بیان آغشته به عطر عرفان، فیض اقدس را چنین نقشبندی می‏کند:
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بی‏سرو بی‏پا بدیم آن سرهمه
یک گوهر بودیم همچون آفتاب
بی‏گره بودیم و صافی همچو آب
چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایهای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
(مثنوی ج 1، ص 43)
پیش از این ایجاد ذات ذو الجلال
کنز مخفی بود در عین کمال
و آن هویت بحر سرپوشیده بود
برظهور خویش ناجوشیده بود
شاهد ذات آن نگار پرده در
عاشق خود بود و اندر پرده در
بود هم آیینه هم منظور خود
بود هم گنجینه و هم گنجور خود
خواست ذاتش تاکند اظهار حسن
فاش بازد عشق بادلدار حسن
برخود از ذات خود اندر عین ذات
جلوه‏ای فرمود آمد در صفات
(صفی)
فیض مقدس
«ان الله خلق الاشیاء بالمشیة و المشیة بنفسها».
فیض مقدس:تجلی شهودی وجودی است که بر هیکل قابل‏های ممکنات پرتو وجود می‏افشاند و در شعاع آن، اعیان ثابته از تعین علمی بیرون می‏آیند و تعین و تمیز عینی می‏یابند و به حلیه هستی آراسته می‏آیند، این تجلی، به همه ممکنات بسط می‏یابد و به آنان افاضه وجود می‏کند، هستی همه کثرات، همین تجلی است.فیض مقدس را نفس رحمانی، حیات ساری در دارای و ذراری، و رحمت واسعه گویند.این تجلی، مترتب بر تجلی به فیض اقدس است.و مظهر کمالاتی است که با تجلی به فیض اقدس، در قابلیات و استعدادهای اعیان مندرج بود.صورت و تعین فیض اقدس، فیض مقدس است.
در مقام تمثیل برای تجسم و چهره‏نمایی فیض مقدس چنین گویند:جان و قوام و مایه حروف و کلماتی که محور تفهیم و تفهمند، یک هوای تنفسی است که از فضای حلق بیرون می‏تراود، به مخارج هر یک از حروف بیست و هشتگانه می‏گذرد و در هر مخرجی از مخارج معین، حرفی از حروف تهجی را ایجاد می‏کند، هر یک از حروف شکل و هیئت مخصوص به خود می‏گیرد که ما به الامتیاز اوست، شکل و هیئت، عارض بر آنها می‏شود، با این امتیازات مختلف از آن مایه واحد، حروف متعدد، چهره می‏گشاید، اگر از سر تدقیق، نظاره کنیم و به دقت بنگریم همه این حروف مختلف که به اشکال گوناگون درآمده‏اند، همان هوای تنفسی است که به سبب اختلاف مخارج و عروض اشکال مختلف، اسامی و تمایزات عدیده دارند.
همچنین اول صادر از حقیقت ازلی، حضرت حق همانند آن هوای تنفسی، حقیقت منبسطی است که به آن ظل ممدود و وجود منبسط و نفس رحمانی گویند، آن فیض مقدس به مثابه هوای تنفسی از کوچه‏های ماهیات مختلف ممکنات گذر کرده بر وفق قابلیت و استعداد آن ماهیات در هرمعبری از معابر، متشکل به شکلی گردیده و در هر مرتبه از مراتب، تعینی پذیرفته است.
این همه عکس می و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
(حافظ)
عوامل کلی و حضرات خمس
هستی یکی بیش نیست، وجود مطلق، وجود مقدس حق تعالی است که به ذات خود هست و عین هستی است، همه ممکنات بدو قائمند و به او هستند.جهان جز ظهور و مظهر نیست، هر فردی مظهر اسمی از اسماء الله است، همه موجودات جهان اسم خدایند، وجود یکی است و موجود نیز با همه کثراتش یکی است، همه موجودات با جلوه حق تحقق یافته‏اند.
هر موجودی با جلوه حق منشاء اثر است، اعیان و حقایق امکانی، مظاهر تجلیات و آینه‏های انوار و آیات او هستند و با قطع نظر از تجلی حق، عدمند، در متن واقع و عین اعیان جز ذات واحد که قائم به ذات است نیست، جهان ممکن، آینه خانه است و هستی‏ها و حقایق ممکنات، آینه‏هایند و تعینات و اشکال مختلف دارند هر یک از آینه‏ها به اندازه استعداد و قابلیت خود جلوه حق را می‏نمایند.
نسبت خلق به حق، اضافه اشراقی است و حق، قائم به ذات و خلق، قائم بدو هستند، جز ربط و وابستگی و عین فقر نیستند، چنانکه شعاع خورشید جز ربط و وابستگی به خورشید نیست.بی‏جلوه حق، همه ممکنات، عدم اندر عدمند و بلکه از عدم نیز کمترند.
چنانکه مولوی گوید:
تو خوددانی که من بی‏تو عدم‏اندر عدم باشیم
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
مولوی در یک غزل خوش آهنگ و پرترنم این مطلب را زیبا متجلی ساخته است:
بی‏همگان بسرشود بی‏تو بسر نمی‏شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‏شود
جان زتو جوش می‏کند دل ز تو نوش می‏کند
عقل خروش می‏کند بی تو بسر نمی‏شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‏تو بسر نمی‏شود
بی‏تو اگر بسرشدی زیر جهان زبرشدی
باغ ارم سقر شدی بی‏تو بسر نمی‏شود
گر تو سری قدم شوم ورتو کفی علم شوم
وربروی عدم شوم بی‏تو بسر نمی‏شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‏تو بسر نمی‏شود
در واقع، هرچه هست، ذات مقدس حق تعالی و تجلی اوست، چه تجلی در مقام ذات و تجلی در مقام صفات و تجلی در مقام فعل.تمام جهان هستی یکی است و به جز یک حقیقت چیز دیگری نیست.همه عالم هستی و پدیده‏های آن به جز ظل و ذی ظل چیزی دیگر نیست.
تمثیل، برای تقریب نکته ژرف، به اذهان است، چه بسا با واقع بطور کامل، انطباق ندارد، ذات و تجلی، همانند دریا و موج است، دریا، متموج و متلاطم می‏گردد و امواج مختلف پدید می‏آید، این کثرات موج معنی عارضی است و در حقیقت به جز دریا نیست.امواج دریا، همان دریاست، جهان هستی نیز موجی از دریای وجود مطلق است.به حکم حب ذات و عشق به معروفیت اسماء و صفات تجلی رخ‏داد و عشق مفتاح کمال ذات غیبی را به دست گرفت و باب کمالات اسمایی و صفاتی مفتوح گردید و با فیض مقدس و نفس رحمانی اعیان و حقایق امکانی تحقق عینی یافتند.
اهل معرفت می‏گویند:موجودات با همه کثرتش که مظاهر اسماء و صفات حقند در پنج عالم چهره می‏نمایند:عالم اعیان ثابته، عالم جبروت، عالم ملکوت، عالم ملک، عالم انسان کامل که آنها را حضرات خمس نامند.
عالم ملک مظهر عالم ملکوت و عالم ملکوت مظهر عالم جبروت و عالم جبروت مظهر عالم اعیان ثابته است و اعیان ثابته، مظهر اسماء الهی که حضرت واحدیت است و این حضرت، مظهر حضرت احدیت، و عالم انسان کامل مظهر همه این حضرات است.هیچ یک از این عوالم جز عالم انسان کامل، مظهر تام و آیینه تمام‏نما برای همه اسماء و صفات حق تعالی نیستند.تنها انسان کامل، آیینه تمام‏نمای همه اسماء و صفات حق تعالی است.و همه این عوالم را در خود جمع دارد.
خواجه محمد پارسا، در شرح فصوص الحکم خود چنین می‏نگارد:«ای عزیز بدان که:نزد اهل کشف و تحقیق، وجود مطلق یکی بیش نیست، و آن وجود حق است، و وجود جمیع موجودات، بدان حضرت منتهی می‏شود، و آن حضرت منتهای همه است، و این وجود را در هر عالمی از عالمهای مختلف ظهوری است، و حضرات کلیه، پنج است، که آن را حضرات خمسه گویند، و هر حضرتی را از آن حضرات، عالمی نامند.»
حقیقت محمدیه(ص)مظهر اسم اعظم الهی
ذات باتعین اول، حقیقت محمدیه است که اسم اعظم است.رسول اکرم نخستین تعینات است که ذات احدیت بدان تعین، متعین گشته، بر همه‏ تعینات، اشتمال دارد، او واحد فرد در هستی است و وی را نظیر و بدیلی نیست، چه، هیچ تعینی نیست که در مرتبه و مقام، با او مساوی باشد، فوق مرتبه او، جز ذت احدیت نیست.نخستین صادر از حضرت حق و اصل هستی اوست.انسان کامل ختمی محمدی(ص)همه عالم هستی را چه عالم عقول و نفوس و چه عالم برزخ و مثال و چه عالم طبع و ماده، در خود جمع دارد و به همه آن عوامل حکم می‏راند.مرتبه او محاذی مرتبه الهی است. مرتبه الهی، رب این حقیقت و حقیقت محمدیه مربوب است.حضرت حق سبحان، به ذات خود از جهانیان و جهان مستغنی است، اما اسماء نامتناهی الهی، هریک مقتضی مظهری است تا اثر آن اسم، در آن مظهر، پدیدار آید، و مظاهر آینه خانه باشد تا مسمی که ذات حق تعالی است، برای عارف، در آن جلوه‏گری کند.
فی المثل«الرحمن»، «الرزاق»، «القهار»از اسماء حق تعالی است، ظهور آن با راحم و مرحوم رازق و مرزوق و قاهر و مقهور میسر می‏گردد.تا در خارج راحم و مرحومی نباشد، رحمانیت بظهور نمی‏پیوندد، و همچنین رازقیت و قاهریت.
و احوال همه اسماء بر همین منوال است، پس سبب چهره‏گشایی و پیدایی و اظهار همه موجودات جزوی، طلب اسماء حق بود.و همه اسماء حق.در حیطه اسم اللّه است، که همه اسماء را در بردارد و به همه محیط است، اسم اللّه نیز مقتضی مظهری کلی بود که آن مظهر از حیث جامعیت متناسب با اسم جامع باشد تا خلیفة اللّه در ایصال فیض و کمالات از اسم«اللّه»بما سوای او گردد، آن مظهر جامع، روح محمدی است که«اول ما خلق اللّه روحی»او«نوری»مبین آن است.متعین به تعین اول، حقیقت محمدیه است که ام الکتاب، قلم اعلی عین واحده نامیده می‏شود.
چنانکه در روایت است:«اول ما خلق الله العقل، اول ما خلق الله نوری، اول ما خلق الله القلم».همه تعینات و انیات و اسماء و صفات، در باطن وجود غیب، مندمج و مستهلکند با قطع نظر از واسطه از خفاء به ظهور نمی‏رسند و در غیب الغیوب مستور می‏مانند.اسم اعظم خلیفه و واسطه ظهور و پدیداری و چهره‏گشایی رخ نهفتگان و مختفییان عالم غیب محض است و منشأ اتصاف حق به اسماء جمال و جلال است.اسم اعظم و خلیفه رحمانی، که به اعتبار وجود، عین حقیقت محمدیه(ص)است درهمه مظاهر اسماء و صفات، سریان دارد.حقیقت محمدیه به اعتبار جهت وحدت عین فیض اقدس و اسم اعظم است، در مقام واحدیت، درهمه اسماء متجلی است.و به اعتبار وجود خارجی درهمه مظاهر و مرایا جلوه‏گری دارد، فیض و استمداد از آن وجود پاک به همه موجودات فیضان می‏کند.
به عبارت دیگر حقیقت محمدی(ص)که صورت وجودی قلم اعلی و صورت معلومیت ذات است با تعین اول، با خورشید ذات احدیت محاذی است، به هیچ واسطه، استفاضه نور و کمالات هستی می‏کند و به سایر حقایق و اعیان، فیض می‏رساند.اب الا کوان به فاعلیت و ام الامکان به قابلیت است، به آفاق وجود همه انبیاءو اولیاء، از آفتاب روح اعظم و حقیقت محمدی(ص)انوار و فروغ کمال تابش می‏کند.چه، اول تعینی که از لاتعین، متعین شد، روح اعظم و عقل کل بود که نور محمدی است، خلیفه حق و امام مطلق و مقصد و مقصود کاینات آن نور است«لولاک لما خلقت الافلاک».
امام خمینی(قدس سره)تعابیر بکر و عبارات بلند و معانی تازه، راجع به انسان کامل در شرح دعای سحر، متجلی می‏سازد که معلوم است در پرتو کشف و شهود بدان دست یافته است، عین عبارت متعالی معظم له در اینجا نقل می‏گردد، سپس ترجمه آن نگاشته می‏آید.«فالانسان الکامل، جمیع سلسلة الوجود و به یتم الدائرة و هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن، و هو الکتاب الکلی الالهی و الاعتبارات الثلاثة یأتی فیه ایضا، فان اعتبر کتابا واحدا کان عقله و نفسه و خیاله و طبعه ابوابا و سورا و مراتب کل واحد منها آیات و کلمات الهیه، و ان اعتبر کتبا متعدده کان کل واحد منها کتابا مستقلا له ابواب و فصول، و ان جمع بین الاعتبارین کان کتاباذا مجلدات و قرآنا ذا سور و آیات.فهو بالوجود التفریقی و باعتبار التکثر، فرقان، کما ورد ان علینا فیصل بین الحق و الباطل، و باعتبار الوجود الجمعی قرآن».(شرح دعاء السحر/ص 67-68)
انسان کامل، همه مراتب وجود است و همه عوالم را در بردارد، با او دو سر حلقه هستی به هم می‏پیوندد و دایره وجود کامل می‏شود، او اول و آخر و ظاهر و باطن است، او کتاب کلی الهی است.اگر یک کتاب، انگاشته آید، عقل و نفس و خیال و طبع او ابواب و سوره‏های آن به‏شمار می‏رود، مراتب هر یک از آنها آیات و کلمات الهی است.اگر کتب عدیده انگاشته شود، هر یک از آنها کتاب مستقلی محسوب می‏شود که فصلها و بابها را در بردارد.
اگر دو فرض مجتمع شود و یکی گردد، در این صورت او کتابی جلوه می‏کند در مجلداتی و قرآنی دارای سور و آیاتی، او با وجود تفریقی و به اعتبار تکثر فرقان است(حق را از باطل جدا می‏کند)چنانکه در حدیث است«علی حکم‏گزار و داور میان حق و باطل است»به اعتبار وجود جمعی، انسان کامل، قرآن است.انسان کامل ختمی مظهر اسم اعظم و جامع مقام جمع و تفصیل و مظهر مقام همه اسماء و تفصیل صفات است.
رسول اله تعین اول عشق و عاشق‏ترین عشاق حق
اولین تعینی که از عشق و هستی مطلق، متعین گردید و برای وجود صرف بواسطه آن مظاهر و تکثر پدید آمد، خلافت تامه حقیقت محمدیه است که اسم اعظم است و اسم اعظم، باطن صورت حقیقت محمدیه است، چون ظاهر و مظهر اتحاد دارند، کثرات در حضرت علمیه، حدود و شئون و مظاهر حقیقت کلیه محمدیه‏اند، قوابل که اعیان ممکنات است، به تبع عین ثابته محمدی(ص)در مقام تقدیر و تفصیل علمی جلوه‏گر آمدند.چون حقیقت محمدیه، صورت اسم اعظم است، سرمنشأ همه فیوضات و خیرات و برکات است، همه عوالم چه عقول و چه نفوس و چه برزخ و چه عالم‏اجسام، طفیلی هستی او هستند.
حقیقت خاتمیه، عین فیض اقدس است و در حضرت واحدیت، درهمه اسماء متجلی است، به اعتبار وجود خارجی، درهمه مظاهر جلوه‏گر است.فیض از وجود او به همه موجودات فیضان دارد از اینرو حقیقت محمدیه به ربوبیت مطلقه مربی همه عوالم هستی است.آنچه را که موجودات به لسان استعداد طالب آنند به آنها می‏رساند.
خلیفه اعظم، قطب الاقطاب، انسان کبیر اوست که از او به قلم اعلی و عقل اول و روح اعظم تعبیر می‏رود، ولایت مطلقه و نبوت مطلقه او از ازل تا ابد استمرار دارد، تجلی حقیقت، محمدیه در اولیای محمدی تجلی حق به همه اسماء و صفات است.
امامان معصوم، ختمی، مظهر تجلی ذاتی حقند، منشأ ظهور و تجلی خاتم انبیاء به صورت اولیاء و ائمه علیهم السلام از حضرت علی مرتضی آغاز می‏گردد و به حضرت مهدی ختم می‏شود.
حقیقت محمدیه دارای دو جنبه است، جهت ربوبی و جهت خلقی، به اعتبار باطن وجود، مظهر تام تجلی حق به اسماء جلالی و جمالی است و آئینه تمام‏نمای کمالات وجودی حضرت حق است. حق تعالی از افق ولایت کلیه او در خلایق تجلی کرده و خلیفه، واسطه تجلی حق است، به اعتبار سیر در قوس نزولی و سفر در عوالم و تنزلات عدیده از جهت خلقی.در عالم ماده عبد مبربوب و مخلوق و مرزوق است و عاشق حق و مستغرق جمال مطلق است و فانی در حق و باقی به رب مطلق، مراد از فناء انعدام عین عبد، علی الاطلاق نیست، بلکه فناء جهت بشری در جهت ربانی است.
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مراو را زانبیا تخصیص کرد
گرنبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
(مثنوی، ج 5، 175)
هر که راهست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمد پاک شد زین نارودود
هر کجارو کرد وجه الله بود
(مثنوی ج 1، ص 86)
عشق چیست؟
عشق آن شعله‏ست کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله و باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوز رفت
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیده احوال مبین
(مثنوی ج 5، ص 39)
(در میان حب و عشق فرقی نیست)
حب، مقام الهی است که خدای متعال خود را بدان وصف کرده و خویش را«ودود»نامیده است، در قرآن و سنت، محبت، جلوه پرجلای دل‏انگیزی دارد:«قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»(سوره آل عمران 3/31)«یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه»(سوره المائده 5/54)
عشق، محبت مفرط است که در قرآن از آن به «شدة الحب»تعبیر می‏رود«و الذین آمنوا اشد حبا لله»(سوره البقره 2/165)
عشق، از عشقه، اشتقاق یافته، عشقه:پیچک است که به تنه و شاخه‏های درخت می‏پیچید و به همه شاخه‏ها و تنه درخت، چنگ می‏زند، عشق نیز به رگها و ریشه دل می‏دود و به اعماق آن پنجه می‏افکند و با قلب آغشته می‏شود و اتحاد وجودی با آن پیدا می‏کند عشق و دل یکی می‏گردد، عشق، دل و دل، عشق جلوه می‏کند:
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی‏کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان برکار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
(مولوی)
بو علی سینا در رساله عشق، این نکته را رقم می‏زند:همه حکماء و فلاسفه، همداستان و متفق القولند که هر یک از افراد ممکنات از وجود و ماهیت ترکیب شده است، هرچه خیر و کمال است از منبع وجود، فیضان می‏کند، هرچه شر و نقصان است لازمه ماهیتاست و ماهیت منبع آن بشمار می‏رود.
همه موجودات ممکن، بالفطره به خیر و کمال مشتاق و راغب، و از شرور و نقصان متنفر و گریزانند، این اشتیاق ذاتی و ذوق فطری را ما عشق می‏نامیم، هرچه هست پرتو جمال اوست. معشوق همه موجودات، آن موجود متعال است که مدیر کل است، چه، هستی صرف و وجود بحث و خیر و کمال مطلق است.
موجودات، بالفطره و بر وفق جبلت خود از سر اشتیاق، طالب همان خیرند.پس خیر است که عاشق خیر است، اگر خیریت و کمال، به ذات خود معشوق نبود، همتهای بلند به آن توجه نمی‏نمود. هرقدر خیریت سرشار باشد استحقاق معشوقش افزون‏تر می‏گردد، آن موجود منزه از نقائص و بری از عیوب چنانکه در نهایت خیریت است، در نهایت عاشقیت و معشوقیت نیز هست اینجاست که عشق و عاشق و معشوق یکی است و دویی در میان نیست.چون وجود مقدس حق عالم به ذات خود و متوجه کمال ذاتی خویش است، عشق او پرکمال‏ترین عشقهاست، صفات حق، عین ذات اوست پس عشق وجود و ذات اوست.
مراکز عشق به ناید شماری
مبادا، تازنم، جز عشق‏کاری
فلک جز عشق، محرابی ندارد
جهان، بی‏خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
کسی کز عشق خالی شد، فسرده است
گرش صد جان بود بی‏عشق مرده است
زسوز عشق بهتر در جهان چیست؟
که بی او گل نخندید، ابر نگریست
طبایع جز کشش کاری ندارد
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گراندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
چو من بی‏عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم، جانی خریدم
به عشق آفاق را پردود کردم
خرد را چشم، خواب‏آلود کردم
(حکیم نظامی گنجوی)
عشق، شعله حیات و اوج کمال است، عشق پاک و محبت، ترد لطیف معنوی، بردلی بارش دارد که در آن جز جمال حضرت معشوق چیز دیگری نیست، جنبش و حیات، از عشق و امید سرچشمه می‏گیرد، حیات بی‏عشق، عین ممات و انسان بی‏عشق، مرده است، عشق، بدایت و نهایت هستی است، جهان جز عشق و دلی پرسوز خیالی بیش نیست.
هرآنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او چو مرده به فتوای من نماز کنید
(حافظ)
عشق که بازاربتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودای اوست
گرمی بازار خراب است عشق
آتش دلهای کباب است عشق
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبه عشق چیست؟
عاشق و معشوق در این پرده کیست؟
عاشق یک رنگ و حقیقت‏شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست بجز عشق در این پرده کس
اول و آخر همه عشق است و بس
آیت خوبی است جمال بتان
مصحف خوبی خط و خال بتان
عشق نه جوهر بود و نی عرض
عشق نه وسواس بودنی غرض
ای که برخسار بتان مایلی
گر به حقیقت نرسی کاهلی
گوش کن این نکته که آزاده‏ای
گفت زسودای عرب‏زاده‏ای
آه من العشق و حالاته
احرق قلبی، بحراراته
(جامی)
احمد غزالی در کتاب سوانح، راجع به اشارات حروف عشق، سخنی لطیف و عارفانه بدین قرار می‏گوید:
«اسرار عشق، در حروف عشق مضمر است، عین و شین، عشق بود و قاف اشارت به قلب است، چون دل نه عاشق بود معلق بود، چون عاشق بود آشنایی یابد، بدایتش دیده بود و دیدن، عین، اشارت به دوست در ابتدای حروف عشق، پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد، و شین، اشارت بدوست پس از خود بمیرد و بدو زنده گردد و قاف اشارت قیام بدوست، و اندر ترکیب این حروف اسرار بسیار است و این قدر در تنبیه، کفایت است.»
استغراق در عشق‏الهی قله کمال عرفانی
درنگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی است قعرش ناپدید
قطره‏های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
(مثنوی ج 5، ص 174)
شرح عشق ارمن بگویم بردوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زانک تاریخ قیامت را حد است
حد کجا آنجا که وصف ایزد است
عشق را پانصد پرست و هرپری
از فراز عرش تا تحت الثری
عاشق با ترس می‏تازد بپا
عاشقان پر آن‏تر از برق و هوا
(مثنوی ج 5، ص 139)
آتش عشق‏الهی چون در جان و دل مستعدی خوش درمی‏گیرد، وجود عاشق را پالایش می‏دهد و او را از غیر حق تطهیر می‏کند و عاشق را به وادیهای نورانی الهام می‏کشاند و او را به دیدار دوست و لقای حق راهنمون می‏آید و صفات بشری او را به صفات الهی تبدیل می‏کند و دلش را صفا در صفا، لطافت در لطافت و رقت در رقت می‏سازد، وجود عاشق را از یادش می‏برد«وجودک ذنب لا یقاس به ذنب»فضای سینه او را از دوست لبالب می‏کند، چون آتش عشق تیزتر می‏گردد و در دل عاشق شعله شعله زبانه می‏کشد، او را به شهود می‏رساند، حجابهای نورانی و ظلمانی را از دیده دلش برمی‏دارد و عاشق را انسان قرآنی می‏کند که لا یمسه الا المطهرون.
محو عشق گشتن و عین عشق شدن، ستیغ قله کمال عرفانی است، عاشق حق، پاکباز غرقه در سوز و گداز است.
عشق زاوصاف خدای بی‏نیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جان فزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
(مثنوی)
عشق از صفات حق است، و حق ذات خود را به ذات خود عاشق بود، عشق و عاشق و معشوق خود او بود، از آن عشق یک رنگ، است که صفت حق است، عشق و محبت یکی است و صفت حق و قائم به ذات اوست. چون حضرت حق خواست کنز ذات را به مفتاح صفات بگشاید، بر ارواح عارفان به جمال عشق تجلی کرد هر که معشوق حق است عاشق اوست، همه انبیاء و اولیاء و عرفاء عشبازان درگاه حق‏اند، عاشقان زنده به عشق، هرگز نمی‏میرند و جاودانه‏اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
(حافظ)
مروارید پر تلألؤ لاهوتی عشق در صدف دل و جان، پرتو افشانی می‏کند و جان با جانان است «قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن»، «الارواح فی یمین الرحمن».
تا ابد از دوست سبز و تازه‏ایم
او بهاری نیست کو را دی رسد
(مولوی)
زمره عشاق را عشق، به سرمنزل معشوق، راهبر است، پرعشق‏ترین عاشق کسی است که به فنای ذات نایل آید، نیل بدین مقام جز با عشق آتشین عاشق‏گداز میسر نیست، عارف عاشق، منازل و مقامات عرفان را پله پله تا ملاقات خدا با پر و بال عشق طی می‏کند.
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
را عارف با قدم عشق درمی‏نوردد، با انگیزش عشق، از خود به سوی خدا سفر می‏کند، سرفصل سلوک، از علایق گسستن و دامن حقایق را گرفتن و به حق‏رو آوردن است.«و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا».(سوره المزمل 73/7)که نهایتش موت ارادی و بقا با حق است.«موتوا قبل ان تموتوا»هجرت از خود به خدا سفر عرفانی است که عاشق عارف از دیار ظلمانی انانیت و نفسانیت بیرون می‏آید و به خدا رو می‏آورد و قیام برای خدا می‏کند«و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفورا رحیما»(سوره النساء 4/99)، «قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله...»(سوره سبا 34/45).
هنگامی که به سالک، یقظه دست می‏دهد و از خواب غفلت بیدار می‏شود، کثرات را حجاب وحدت می‏یابد و خود را محجوب می‏بیند.
سفر اول را که از خلق به حق است، آغاز می‏کند؟تا غبار کثرت را که مانع شهود آفتار وجود است بزداید.
و حجابهای نورانی و ظلمانی و پرده‏های امکانی را از میان بردارد، تا ب مشاهده وحدت نایل آید.در بادی سلوک، کثرت را از حیث کثرت بودن نظاره می‏کند و خلق را حجاب حق می‏بیند، در اواسط سلوک، خلق را مظاهر حق می‏یابد، در نهایت سلوک، آفتار هویت از مطلع وجود و سرش طلوع می‏کند و خلق را مستهلک در حق می‏بیند و از کثرت به کلی بیخبر می‏ماند.چون عنایت الهی به او می‏رسد از محو به مقام صحو نایل می‏آید و سفر اول پایان می‏یابد.
سفر دوم، سفر از حق به حق است از این، به سفر من الحق الی الحق بالحق تعبیر می‏کنند، چون حجاب کثرت مطلقا از دیده او کنار رفته حق را بدون خلق، شهود می‏کند.در این سفر وجود سالک بر اثر محو در توحید، وجود حقانی شده وجهات بشری او در جهات ربانی فانی گردیده و به مقام ولایت رسیده است.در این سفر سالک از مقام ذات در اسماء آگاهی می‏یابد و همچنین به مظاهر اسماء یعنی اعیان ثابته اطلاع پیدا می‏کند، ذات و صفات و افعالش فانی در حق و صفات و افعال حق می‏گردد، به چشم حق می‏بیند و به سمع حق می‏شنود، به مقام محبی و محبوبی و به قرب نوافل و فرائض نایل می‏آید.
سفر سوم، سفر از حق به خلق است عارف در این سفر، وحدت را در عین کثرت می‏بیند، بطوری که کثرت، حجاب وحدت نمی‏گردد، حق را در هر چیز عیان می‏یابد و ماسوای آن را باطل عاطل می‏بیند.
کل ما فی الکون و هم او خیال
او عکوس فی مرایا او ظلال
سفر چهارم، سفر از خلق به خلق بالحق است، سالک را حق در این سیر، از ظاهر خلق به باطن او واز ملک به ملکوتشان و از شهادت، به غیب وی سریان دارد، ملکوت اشیاء را کماهی می‏بیند، کیفیت معاد خلایق و چگونگی رجوع کل به خدا در قیامت عظمی و کبری برای وی منکشف می‏گردد. به تفصیل به احوال خلایق وقوف می‏یابد، به منافع و مضار جوامع بشری پی می‏برد.
سالک، بابال عشق، این اسفار عرفانی را می‏پیماید.چون عشق، هستی عاشق را در بر می‏کشد و به همه اجزاء و ذرات او نفوذ می‏کند و به رگهایش می‏دود و در عروقش جاری می‏گردد و بازوانش بدور جسم و روح عاشق حلقه می‏شود و عاشق مستغرق عشق می‏آید، عاشق جز معشوق چیزی نمی‏بیند و بهرجا می‏نگرد، جمال یار را متجلی می‏یابد و خود را فراموش می‏کند و همه دوست می‏گردد، هیجان و وجد و غلیان درون خود را به صورت غزل فیضان می‏دهد.
در جرگه عشاق روم بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، ردپایی
این ماومنی جمله از عقل است و عقال است
در خلوت مستان نه منی هستی و نه مایی
***
آید آن روز که خاک سرکویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویش باشم
سرنهم برقدمش، بوسه‏زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت، زسبویش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر
محو، چون می‏زده در روی نکویش باشم
***
جز سرکوی تو ای دوست ندارم جایی
در سرم نیست بجز خاک درت سودایی
بر در میکده و بتکده و مسجد و دیر
سجده آرم که تو شاید نظری بنمایی
مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ
غمزه‏ای تا گره از مشکل ما بگشایی
نیستم نیست که هستی همه در نیستی است
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی
***
عاشقم عاشق و جز وصل تو درمانش نیست
کیست زین آتش افروخته درجانش نیست
جز تو در محفل دلسوختگان ذکری نیست
این حدیثی است که آغازش و پایانش نیست
به که گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آنکه اندیشه و دیدار بفرمانش نیست
(امام خمینی قدس سره)
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشن‏گر است
لیک عشق بی‏زبان روشن‏تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
(مثنوی ج 1، ص 9-10)
این شرح بی‏نهایت کز حسن یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
***
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
(حافظ)
مدارک و مآخذ
-الفتوحات المکیه، المجلد الثانی، دار صادر بیروت.
-نقد النصوص فی شرح نقش الفصوص، جامی، با مقدمه و تصحیح و تعلیقات ویلیام چیتیک، پیشگفتار سید جلال الدین آشتیانی، انجمن فلسفه.
-شرح دعاء السحر، حضرت امام خمینی(قدس سره)
-شرح گلشن راز، تألیف لاهیجی، انتشارات کتابفروشی محمودی.
-کلمات مکنونه، فیض کاشانی، صححه و علق علیه الشیخ عزیز الله العطاردی القوچانی، انتشارات فراهانی.
-شرح مناقب محیی الدین عربی، شارح سید محمد صالح خلخالی تهرانی، تکیه خاکسار.
-شرح فصوص الحکم محیی الدین عربی، تألیف تاج الدین حسین بن حسن خوارزمی در دو مجلد، به اهتمام نجیب مایل هروی، تهران، 1364.
-اشعة اللمعات جامی، سوانح غزالی، تصحیح و مقابله حامد ربانی، انتشارات گنجینه.
-مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عز الدین محمود بن علی کاشانی، با تصحیح و مقدمه استاد جلال همائی.
-کتاب عبهر العاشقین، شیخ روزبهان بقلی شیرازی، هنری کربین و محمد معین.
-حکمت الهی، محیی الدین مهدی الهی‏قمشه، چاپ سوم.
-مثنوی مولوی، چاپ نیکلسون.
-شرح فصوص الحکم، خواجه محمد پارسا، تصحیح دکتر جلیل مسگرنژاد، مرکز نشر دانشگاهی، تهران 1366.
-مفتاح الفلاخ، شیخ بهائی، ترجمه علی بن طیفور بسطامی، بمیمه رساله نور علی نور، حسن‏زاده آملی، انتشارات حکمت.
-شرح مقدمه قیصری بر فصوص الحکم، سید جلال الدین آشتیانی چاپ دوم، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، پائیز 1365.
-تعلیقه بر شرح منظومه حکمت سبزواری، میرزا مهدی مدرس آشتیانی، به اهتمام فلاطوری و مهدی محقق.
-کلیات دیوان هیدجی، بکوشش علی هشتردی علویون زنجان، چاپ دوم.
-سبوی عشق، غزلهای عارفانه حضرت امام خمینی (قدس سره).

تبلیغات