مقایسه جامعه مدنی و دینی (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
جامعه مدنی، عنوانی است کهن و به تاریخی دور، حتی قبل از رنسانس (Renascence) اروپا بازمیگردد و در سیر تاریخی خویش، تحوّلاتی یافته، تا به شکل امروزین آن، در غرب درآمده است. این عنوان دارای مبانی نظری، عملی و اصول رفتاری ویژه است. همچنین جامعه دینی، بنیادهای نظری، عملی و ویژگیها و اصول رفتاری مخصوص به خود دارد.
در این مقال، این دو اصطلاح را به لحاظ مبنایی، اصولی و بنیادهای نظری مورد طرح و بررسی قرار داده، بین آن دو به مقایسه میپردازیم و در این میان، برآیندهای منطقی و عقلی آن را نشان خواهیم داد؛ امید که چنین نگاهی مؤثر افتد.
مفهوم جامعه مدنی
عنوان جامعه مدنی دارای دو مفهوم عام و خاص است. مراد از مفهوم عام، همان اجتماعی بودن و مدنیت فطری انسان است، که از این جهت، جامعه مدنی، عبارت است از مجموعهای از افراد انسانی که با نظامها، سنن، آداب و قوانین مشترکی به یکدیگر پیوند خورده، زندگی مشترک و دستهجمعی دارند. نیازها، برخورداریها، فرهنگها و خلق و خوهای آنان یکسان است و در یک مدینه و شهر با آدابی ویژه زندگی میکنند.
بدینسان میتوان مدینةالنبی و تمدن نوینی را که پیامبر ایجاد کردند نیز جامعه مدنی دانست. به این مفهوم، اشکال خاصی در تنظیم جامعه مدنی دینی نمیتوان در نظر گرفت. اما این اصطلاح، با کاربرد امروزینش در اروپا و غرب و به تبع آن در برخی از کشورهای دیگر، مفهومی دیگر دارد و دارای مبانی، دیدگاهها و نظراتی خاص درباره انسان، جامعه و حکومت است که باید به طور بنیادی بررسی شود و جامعه مدنی از منظر دین، مورد تحلیل و ارزیابی قرار گیرد.
جامعه مدنی، به گونههای مختلفی تفسیر گردیده و اولین تعاریفی که در این زمینه یاد شده، به دوران حاکمیت سیاسی رم باستان بازمیگردد. بسیاری از اندیشوران سیاسی این دوره، عبارت جامعه مدنی را برای تعریف و توصیف دولتشهری خود به کار میبستند: «زمانی که سیسرون در کتاب جمهوری مینویسد «قانون، پیوند جامعه مدنی» است، منظور او از جامعه مدنی، جمعیتی است که به شکل سیاسی و حقوقی نظام یافته است.»1
در این تعریف، جامعه مدنی عبارت است از جامعهای که شیوه سیاسی و حقوقی ویژه دارد. چنان که از منابع مربوط به رم باستان برمیآید، جامعه مدنی، عنوانی آرمانی بود که در رم حاکمیت چندانی نیافت. استعمال و کاربرد این کلمه، پس از رنسانس در اروپا مطرح شد و اوج گرفت. رنسانس در آغاز با رفرماسیون آغاز شد که محور اساسی آن، پیرایش دینی بود. در نتیجه همین دین پیراییها و موضعگیری صریح در برابر دیانت بود که کلیسا با تمام ساختارها و دستگاههای اداری خود درهم پاشید و مغلوب علم و عقل و خردورزیهای بشری شد. امید بستن به عقل بشری و دل کندن از وعدههای آسمانی و رحمانی، مشخّصه اساسی این دوره به شمار میرفت. پس از این جریان بود که اندیشوران فراوانی به ترسیم چهرههایی از حکومت ایدهآل و آرمانی خویش پرداختند. این گرایش به تنظیم روابط اجتماعی نوین، هم در غرب و هم در شرق رخ نمود؛ پیامد آن در غرب، دگرگونیهای صنعتی بود و در شرق، ظهور دیدگاههایی نو در زمینه مسائل اقتصادی.
در میان اندیشمندان غربی افرادی نظیر مارسیل دوپادو، جانلاک، هابز را مشاهده میکنیم و در شرق افرادی همچون مارکس را. مارسیل دوپادو، جامعه مدنی را به سامانی سیاسی تعریف میکند. هابز مانند بسیاری از متفکران قرن هفدهم، آن را «کالبدی سیاسی معنا میکند که به اعتبار او همان (Polis) یونانی یعنی دولتشهر است.»2جانلاک، جامعه مدنی را برآیند تشکلهای سیاسی، اجتماعی میداند که در برابر وضع طبیعی حاصل شده است. رفتهرفته نزد متفکران عهد رنسانس، اندیشه استقلال واقعی جامعه مدنی از دولت مطرح میگردد. یعنی جامعه مدنی، جایگاه انسان متمدن عصر امروز است که حاکمیت علم، خرد و اندیشه انسانی را پذیرفته، مستقل از دولت به ساماندهی امور بر مبنای خرد خویش میپردازد. به تعریفی دیگر، جامعه مدنی، تجلیگاه آزادیهای مدنی است که تنها جنبه خردگرایی و سلایق افراد اجتماع را مورد اهتمام قرار میدهد. این آزادیها هم شامل آزادیهای سیاسی، عقیدتی از مبنای نظری و عملی میشود و هم شامل آزادیهای مدرن اجتماعی. لذا در قلمرو حقوقی، دیدگاههایی وجود دارد که نشانه ساختار جامعه مدنی است، که همان جامعه لیبرالیستی است.
«بنجامن کنستان نیز به عنوان یکی از نظریهپردازان برجسته آموزه لیبرالیسم، از این دیدگاه به طرح مسأله جامعه مدنی میپردازد. لذا هدف کنستان، رد نظریه سیاسی دولت مدرن نیست، بلکه بحث در مورد اولویت منطقی و هستیشناختی جامعه مدنی در ارتباط با دولت است. به نظر کنستان، روابط انسانی موجد قوانین است، نه بالعکس. بنابراین، بخشی از هستی بشری خارج از قلمرو سیاسی دولت قرار میگیرد و جامعه مدنی تجلیگاه حقوق و آزادیهای مدنی است.»3
نتیجه این که جامعه مدنی، ترسیمی کامل از لیبرالیسم است که در آن، افراد و گروههای مستقل از دولت در سرنوشت خود مشارکت دارند و طبق نظرات خویش به آزادیهای سیاسی، اجتماعی و مدرن، تحقق عملی میبخشند.
اصول رفتاری جامعه مدنی
بنابر آنچه گذشت، جامعه مدنی الگوی غربی دارای اصول رفتاری است که بیشتر جنبه لیبرالی و خردگرایی محض دارد. در همین رابطه میتوان به رفتارهای ذیل اشاره کرد:
1ـ استقلال افرادوگروهها از دولت
افراد و گروهها مستقل از دولتند و هیچ فرد و گروهی ملزم به تبعیت از دولت نیست.
نویسندگان قرن هیجدهم «جامعه مدنی را در مقابل دولت (State) به کار میبرند و به طور دقیقتر، بسیاری از نویسندگان، جامعه مدنی را به بخشی از حیات جامعه اطلاق میکنند که از تأثیر مستقیم و دخالت بیواسطه دولت بیرون است، این بخش از حیات جامعه که شامل حیات خانواده، حیطه اقتصاد، فعالیتهای فرهنگی و مقامات سیاسی میشود، توسط افراد یا اجتماعاتی که دور از تأثیر مستقیم دولتند، به شکلی خصوصی یا از سر ترتیبات اختیاری افراد، سازمان داده میشوند.»4
2 ـ مردم سالاری
جامعه مدنی، جامعهای مردمسالار است؛ یعنی مردم خودشان نظام را سامان داده، حقوق را وضع میکنند و آنها را پاس میدارند و دولت، قوه مجریه محض است. در چنین جامعهای خواستهای مردم، بر آرای یکطرفه دولت مقدم است، و دولت هم تنها در حصار خواستهای مردم، حرکت میکند.
3 ـ جامعه، معیار مشروعیّت حکومت
مشروعیت حکومت از ناحیه آرا و اندیشههای بشری تثبیت میشود و این اندیشهها معیار حقانیت است. مشروعیت به مفهوم روایی، بایستگی، قابل اجرا بودن و معقول بودن نیز هست، چنان که عنوان مشروعیت در غرب، به همین معنی به کار رفته است. بعضی گفتهاند مشروعیت، حق انفاذ حکم است، لذا در جامعه مدنی با الگوی غربی، چون حق حکومت را مردم به حاکم میدهند و حاکم از ناحیه مردم انتخاب میشود و نوعی مردمسالاری است، در واقع این تودههای مردمی هستند که توسط آرا و اندیشههای خود حق حاکمیت را به هیئت حاکمه یا سیستم دولتی اعطا مینمایند. بنابراین، مردمبالذات حق حاکمیت دارند، ولی با تفویض آن به حکومت وکالت میدهند و حاکم نوعی وکالت را برعهده میگیرد و فقط در برابر موکلان خودش مسؤول است.5
4 ـ مبتنی بودن بر فرهنگ غربی
جامعه مدنی، جامعه همگرای غربی است و از فرهنگ غرب مایه و نشئت یافته است. هانتینگتون در تبیین تمدن جهانشمول جامعه مدنی غرب گفته است:
«این اندیشه که یک تمدن جهانی میتواند وجود داشته باشد، تفکری غربی است و با دلبستگی بیشتر جوامع آسیایی به مرامهای خاص خود و تأکید آنها بر چیزهایی که مردم را از دیگران متمایز میسازد، مغایرت دارد. در غرب، اصول و مفاهیمی چون فرد گرایی، لیبرالیسم، دموکراسی، اقتصاد آزاد و... وجود دارد که جوامع غیرغربی از آن بیبهرهاند.»6
5 ـ مبتنی بودن بر مادیگرایی
یکی از صاحبنظران در اینباره مینویسد:
«تمام فلسفههای غرب، نفسانیت است، یکی دو نفر مثل کییرکیگارد و ماکس شتلر را اگر مستثنی کنیم که در تأسیس یا تحکیم غرب هم مؤثر نبودهاند، هیچ فیلسوف دیگری نیاز و فقر بشر را به یاد نمیآورد، بلکه سعی در اثبات قدرت او دارد، وحتی اگر وجود خدا را اثبات کند، خدایی که صفات خدایی داشته باشد، نیست. به این جهت الهیات در فلسفه غربی با دلایل اثبات وجود خدا آغاز میشود و با آن پایان مییابد و در هیچ جای دیگر، به او متوسّل نمیشود. بشر دایرمدار همه چیز است، این است حقیقت نفسانیّت در جایی که میگویند جوهر تاریخ و فرهنگ و تمدن جدید، نفسانیّت است.»7
بدینسان براساس اندیشههای مادیگرایانه طراحان جامعه مدنی، افرادی همچون هابز، موضعگیری صریحی در مقابل دین اتخاذ میکنند؛ از جمله هابز در پارهای از مکتوبات خویش علایق مذهبی را خیال و توهم محض دانسته، حاکمی را که مراقب دین باشد و بخواهد تصورات دینی را در حکومت دخالت دهد، کوتاهفکر میداند و متهم به ایدهآلیسم مینماید.
6 ـ قدرت، محور اساسی جامعه
قدرت به عنوان یک شاخص کلی، هدف و آرزوی طراحان جامعه مدنی است. گرچه این شاخص تا حدودی باید با دید واقعبینانه نگریسته شود و از جنبهای مثبت است، لکن در جامعه مدنی الگوی غرب، دستیابی به قدرت سیاسی و اقتصادی از هر وسیله ممکن، موردنظر است.
مبانی نظری جامعه مدنی
جامعه مدنی الگوی غرب، مبانی نظری، فکری و پایهای ویژهای دارد که بدون در نظر گرفتن آنها نمیتوان تصویری روشن از جامعه مدنی ارائه نمود. در این مقال، به گونهای فشرده، به مبانی نظری جامعه مدنی میپردازیم:
الف. لیبرالیسم(Liberalism)
امروزه در غرب، لیبرالیسم، اعتقادنامه فلسفه و نهضتی است که آزادی را به عنوان شیوهای از حکومت، مسئول و متعهّد میشمارد و آن را به عنوان اصلی سازمان دهنده در اجتماع و شیوهای از زندگانی، مطلوب فرد و جامعه تلقی میکند. به عبارت سادهتر، لیبرالیسم، کیفیت یا حالت شخص آزادیخواه است:
«فلسفه و جنبشی است ناظر بر آزادی به مثابه یک روش و سیاست در حکومت، یک اصل سازنده در جامعه و طریقهای از زندگی برای فرد و اجتماع.»8
کلمه لیبرالیسم، تاریخی کهن و طولانی دارد و میتوان آن را به روزگار سقراط بازگرداند که با مقاومت آرام خود، آنچه را که حقیقت بود میگفت و حتی به قیمت جان خود از آن دست نمیکشید.
این کلمه پس از رنسانس دچار تحولی بنیادی شد و در عصر عقل و روشنگری اروپا، لیبرالیسم از راه اندیشههای امثال دکارت، میلتن در قرن 17 گذشته و از طریق افرادی همچون لاک، گوته، روسو، هیوم، کانت، آدام اسمیت و بسیاری دیگر، معقولیت و مقبولیت خود را آشکارتر ساخت.
لیبرالیسم دارای وجوه مختلفی است، همچون لیبرالیسم اعتقادی که اصل و پایه و مبنا و جوهر کار است. سپس در روبناها، لیبرالیسم سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و اخلاقی مطرح میباشد؛ مثلاً در حوزه اخلاق:
«لیبرالیستها معتقد به اخلاق لذتطلبی میباشند و در همین وادی سعادت، شقاوت، لذت، الم، عاطفه و انسانیت و ارزش معنا میشود؛ یعنی همه امور جنبههای حیوانی و التذاذی دارند، چنان که بنتام در تعریف اخلاق گفته است: «عملی نیکو است که متضمن نفع و لذت بیشتر باشد.»9
«مقصود از لیبرالیسم به حداکثر رساندن آزادیهاست تا فرد خود بیندیشد، معتقد شود، اندیشه خود را اظهار کند و بتواند در اندیشههای دیگران نیز بحث کند، حزب یا احزابی تشکیل دهد، کار پیدا کند، کالاها را آزادانه بخرد و بفروشد و شیوه حکومت مطلوب خود را خود انتخاب کند.»10
به تصریح طراحان جامعه مدنی در غرب، لیبرالیسم اعتقادنامه و مبنای تشکیل جامعه آزاد مدنی است و پیوندی محکم با آن دارد که ما این پیوند را به دو طریق درمییابیم:
1 ـ تأکیدی که برخی از فیلسوفان سیاسی بر مشخص کردن جامعه مدنی نمودهاند و آن را محصول آزادی بشر دانستهاند. هابز گفته است:
«حکومت لیبرال، حکومتی رها از قیودات است، قدرت باید از دریچه چشم بشریت نگریسته شود.»11
جان استوارت میل درباره جامعه مدنی و نوع آزادی آن گفته است:
«تنها آزادیای که شایسته نام آزادی است، همان است که ما بتوانیم هر امر مطلوب خودمان را به راه و روش دلخواه خودمان تحلیل و تعقیب کنیم.»12
2 ـ تأکید بر نقش بیطرفی دولت نسبت به جریاناتی که رخ میدهد؛ یعنی دولت حق ندارد، قانونی وضع کند که با اراده یا رضایت عمومی سازگار نباشد و نیز جامعه مدنی، امری است در برابر دولت که این خود، آمیزهای لیبرالیستی است و لیبرال در واقع به کسی گفته میشود که طرفدار آزادی از همه قید و بندهاست؛ چه قید و بندهای اعتقادی از ناحیه دین و چه قید و بندهای سیاسی از ناحیه دولت و چه قید و بندهای اقتصادی و جامعه. لذا در محتوای لیبرالیسم، با دین و دولت مخالفت ورزیده میشود؛ چنان که در جامعه مدنی چنین است.
ب. دموکراسی لیبرال
دموکراسی در لغت یونانی به معنای حکومت به وسیله مردم است و این مفهوم، با اصطلاح ریشهشناسی آن تطابق دارد. دموس (Demos)، مردم، و کراتئین (Kratein)، حکومت کردن است. پریکلس یونانی گفته است:
«حکومت ما دموکراسی نامیده میشود، زیرا که اداره آن در دست بسیار است، نه در کف اندک.»
تعاریف دیگری همچون حکومت خلق، حکومت جمعی، مردمسالاری و... نیز گفته شده است.
از دیدگاه کارل کوهن (Carl Cohen)مفاهیم ارائه شده کاملاً مجازی است. وی در کتاب خودش دموکراسی چنین میگوید:
«میگوییم که در دموکراسی مردم بر خود، حکومت میکنند؛ یعنی مردم حاکمند. این طرز بیان، دستکم از یک دیدگاه مجازی است. مفهومهای حکومت و حاکم نسبی هستند. نه حکومتی بیفرمانبردار وجود دارد و نه حاکمی بیرعیت. جزئی از آنچه در حکومت دخیل است، قدرت مسلط بودن، قدرت مجبور ساختن افراد زیرسلطه یا قدرت اقدام علیه اراده آنهاست. به این معنی، مردم نمیتوانند خود، فرمان برانند؛ هر چند بخشی از مردم، بر بخش دیگر، فرمان میراند.»13
سپس کارل کوهن، عبارتی را از جان استوارت میل نقل میکند که او هم معتقد است، کلمه دموکراسی به مفهوم حکومت به وسیله مردم، یا حکومت مردم بر مردم، وضع حقیقی را بیان نمیکند:
«مردمی که قدرت را اعمال میکنند، همیشه همان مردمی نیستند که این قدرت، بر آنها اعمال میشود.»14
اجمالاً، حکومت مردم بر مردم، وضع حقیقی مفهوم کلمه را بیان نمیکند؛ لذا باید دموکراسی را چیزی دیگر دانست. گلادستون گفته است:
«آن تعداد از مردمی که بتوانند ملّت نامیده شوند، هرگز به معنای دقیق کلمه بر خود حکومت نکردهاند. بالاترین چیزی که در شرایط زندگی انسان، دست نیافتنی به نظر میرسد، این است که باید ملت، فرمانروایان خویش را برگزیند و نیز در فرصتهای گزیدهای عمل آنان را رهبری کند.»15
بنابراین، دموکراسی را باید حکومتی دانست که در آن، اندیشه بشر حاکم است، یعنی حکومت بشری در برابر حکومت الهی. نشان بر این باور آن است که دموکراسی پس از رشد علمگرایی و رنسانس اروپا، در برابر تئوکراسی که حکومت دینی کلیسا بود، مطرح گردید:
«زمینههای برجسته جامعهشناسی سیاسی، در اولین دوره شکلگیری آن، در نیمه اول قرن نوزدهم پیامدهای اجتماعی ظهور دموکراسی، به عنوان شکلی از حکومت و اهمیت سیاسی تکامل طبقات، براساس سرمایهداری صنعتی بود. این موضوع، به علّت شیوه درک آن، سبب پیدایش تئوریهای متضادی گردید. میتوان گفت این تضاد در قلمرو اندیشهها، تا اندازهای با تضاد در واقعیت اجتماعی، بین انسان به منزله یک شهروند، و انسان به منزله عضوی از جامعه مدنی، تطبیق میکند.»16
طبق این دریافتهای نظری، دموکراسی، خود شکلی از حکومت قلمداد میشود که مردم در حکومت خود، از لحاظ مبانی مشروعیت و کارآمدی، دارای حق هستند و سخنان آنها معیار و ضابطه تعیینکننده است. در این تصور، آزادیها در قلمرو خواست گروههای مردم قرار میگیرد و هیچ مسلکی، فردی، دولتی و حاکمیتی حق ندارد جلوی آزادیهای اتخاذ شده از دموکراسی را بگیرد، و در اصطلاح باید زندگی دموکراتیک آمیخته با مشارکت ملی و تودهای تحقق عینی یابد. بدینرو، از هنگامی که برای اولینبار، انگلیسیها مفهوم دموکراسی را به این معنی گرفتند که مشروعیت سیاسی، اجتماعی حکومت، حاصل توافق مجموعهای از شهروندان میباشد و مشروعیت حکومت به عهده مردم سپرده شد، دموکراسی مفهوم امروزین خود را بازیافت و مبنا و شاخصهای برای بیان جامعه مدنی گردید. در چنین تصوری، حاکمیت حاکمان، وکالتی است که از جانب مردم به آنان تفویض میگردد:
«در جامعه مدنی، گروهبندیهای اجتماعی، هر کدام اصول فرهنگی، اجتماعی خاص یا ایدئولوژی خاص خود را دارند، ولی هیچ ایدئولوژی یا منفعت طبقاتی یا مصالح و عقاید گروهی خاصی، از قدرت و حاکمیت ذاتی از قبل گزینش شده برخوردار نیست، هژمونی طبقات یا ایدئولوژی یا مذهبی خاص در آن وجود ندارد، یا اگر تمایلی بدان هست، تحت مهار و نظارت و ارزشیابی کل جامعه قرار دارد. تنها، تمام گروههای اجتماعی همزیست، متعهد به وفاداری تلاش برای منفعت عمومی، رفاه، ترقی و اقتدار کل جامعه میباشند.»17
ج. عقلگرایی و انسانمحوری
مبنای دیگر در ساختار جامعه مدنی، عقلانیّت و انسان محوری است. عقلانیت، به معنای برتری خرد انسانی بر تمامی منابع معرفتی دیگر، همچون منبع وحی و الهام و اشراق میباشد. با خردگرایی محض بشری است که (Rationalism) و (Homanisme) رخ مینماید. راسیونال و اومانیست بودن، راه را بر مذهبگرایی میبندد. البته ممکن است در این رویکرد، نگاهی به دین انداخته شود، اما نه به عنوان منبعی معرفتبخش، در تنظیم سیستم اجتماعی، زیرا تنها رأی و خرد انسان است که نقش کلیدی دارد:
«باور به عقلانیت و خردگرایی نه تنها به معنای قبول کارکرد ذهن بشر در تمامی این عرصهها، بلکه به معنای برتری خرد انسانی بر کلیه منابع معرفتی دیگر است. نقش دین و مذهب را در حیات روحی و معنوی انسان میتوان پذیرفت، اما نمیتوان بدآن به عنوان منبعی معرفتبخش نگریست. بویژه در عرصههای مربوط به حیات اجتماعی و سیاسی «دنیوی» بشر... جهانبینی عقلانی مجالی برای جهانبینی سنّتی، عرفانی و مذهبی باقی نمیگذارد.»18
رویکرد به عقلگرایی، این برآیندها را در پی دارد:
1 ـ معرفت، بنیادی عقلانی دارد و بجز از راه عقل نمیتوان به آن دست یافت. گوهر معرفت به کمک عقل برمیآید و بس.
2 ـ جوامع عقلگرا، جوامعی رشدیافته و انقلابیاند و جوامع سنتی و وحیگرا، جوامعی بدوی.
3 ـ عقل، تنها ملاک تنظیم مناسبات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است.
4 ـ جوامع عقلگرا فقط به سود بیشتر میاندیشند و رقابتها، رقابتهایی در وادی سود هر چه بیشتر است.
5 ـ عقلگرایی و تحصّلگرایی پوزیتیویستی با یکدیگر تلفیق میشوند و معرفتی تجربی را از راه قیاس و استقراء و تجربه عرضه میدارند.
حیطههای عقلانیّت
اندیشه عقلانیت در اوایل قرن بیستم، دوباره دستخوش تحوّلی دیگر شد و با پیدایش و ظهور ماکسوبر آلمانی، عقل تنها داروی دردهای بشر و جوامع بشری دانسته شد و حوزهها و حیطههای مشخصی یافت، همچون:
1 ـ سازمانهای اقتصادی؛ در جهت سازمان یافتن کارخانه و وسایل دیوانسالاری براساس سود بیشتر.
2 ـ حیطه مذهب؛ که عقلانیت چتری عام گسترده، همه حوزههای معرفتی را در آن منحصر میداند و به طرد و نفی مذهب میپردازد.
3 ـ قانون مدنی و شهروندی و اجتماعی؛ که دستاورد خرد انسانی و استدلالهای حقوقی شهروندان است.
4 ـ قلمرو سیاست؛ که در این خصوص، هنجارهای سنتی، مذهبی مشروعیت جای خود را به هنجارهایی عقلانی و خردپذیر میدهند.
5 ـ حیطههای اخلاقی؛ که بر انضباط اجتماعی و ممارستهای اخلاقی و... تکیه مینماید.
6 ـ حیطه علم؛ که زوال چهرههای مبتکر و منفرد را بیان کرده، پیدایش تیمهای فعّال و خودجوش پژوهشگران را در عرصههای مختلف مطرح میسازد.
7 ـ جامعه؛ که به عنوان یک امر اصیل انگاشته شده، متضمن گسترش دیوانسالاری و کنترل ادارات دولتی میباشد.19
د. تکثرگرایی، امری پذیرفته شده
یکی دیگر از نکات پذیرفته شده در جامعه مدنی، تکثرگرایی (Pluralism)است، و اساساً رشد و بالندگی جامعه مدنی، برپایه پذیرش اندیشه تکثرگرایی در عرصههای مختلف آن، استوار میباشد. توجه به این مسأله کلی در صورتی امکانپذیر است که به فلسفه ساختاری و وجودی تکثرگرایی در غرب اشاره کنیم. تکثرگرایی یا پلورالیسم، پس از رنسانس و ایجاد ارتباطات جهانی، به این جهت ایجاد شد که جوامع غربی از تحت حاکمیت کلیسا، که شکل تعریف شدهای برای حکومت داشت و نظامی بسته در آن جا حکمفرما بود، خارج شد، و با درهم ریختن آن اوضاع و شرایط و در اثر پیدایش عواملی همچون دموکراسی، عقلگرایی و تنظیم روابط جدید انسانی، افرادی در جامعه پیدا شدند و تشکلهایی به وجود آوردند که این تشکلها از نظر عقیدتی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، ایدئولوژی خاص خودشان را داشتند. همین مسأله زمینه خودمحوریها و مطلقانگاریهای جدید را طرح میکرد و متفکران و اندیشمندان جامعه مدنی اعلام داشتند که تنها با جریان کثرتگرایی و پلورالیسم به عنوان یک اصل نهادی و جوهری، امکان بروز و ظهور جامعه مدنی میسّر است:
«در جامعههای غربی، پس از ظهور عنوان جامعه مدنی و پیدایش آن در غرب، و بر اثر این که پیروان ادیان وجود داشته و ایدئولوژیهای مختلف مطرح بوده و هر کدام به تبیین مبانی معرفتی خود میپرداختند، متفکران جامعه مدنی بر آن شدند که باید مذاهب دیگر را به حساب آورد و پذیرفت و با آنها از درِ آشتی درآمد. این به نفع جامعه است که مذاهب و روشهای گوناگون و نیز مکاتب مختلف را بپذیرد.»20
پلورالیسم پذیرفته شده به عنوان اصل تکوینی جامعه مدنی، به این مفهوم است که در این جامعه افراد عقاید یکدیگر را تحمّل کنند و با هم از در سازش درآیند، زیرا جامعه مدنی به دنبال یک زندگی مسالمتآمیز است و مسالمتآمیز بودن جامعه و صلح و همزیستی و سلم و وفاق اجتماعی جز با پذیرش و تحمّل عقاید و دیدگاههای دیگران، به دست نمیآید.
فلسفه اصلی طرح عنوان کثرتگرایی، مقابله با حکومت وحدتگرای دینی در عهد حاکمیت مسیحیت بود. در واقع، این مسأله برای تنظیم نظام اجتماعی و مدنی و شهروندی رخ نمود. تا امکان دستیابی به آزادی و تساهل و مدارا بخوبی فراهم گردد و این چیزی بود که با طرح این مسأله امکان مییافت:
ویلیام جیمز آمریکایی گفته است: «حقیقت در هیچ زمینهای با وحدت و اطلاق، پیوند ندارد، بلکه محصول کثرت و نسبیّت است. کثرتگرایی زمینه اصلی پیدایش آزادی در جامعه است. پیشرفت فکری نیز محصول تساهل نسبت به کثرت و تنوع عقاید است. باید هر چه بیشتر قلمرو تساهل و تحمّل سیاسی را گسترش داد، تا انواع گوناگون اعتقادات گروهها با هم رقابت کند و در نتیجه، سرانجام سیاستهای متناسب با منافع در پیش گرفته شود.»21
پیامدهای کثرتگرایی ایدئولوژیکی
در عرصههای سیاسی و اقتصادی
مهمترین مشخصه و معیار در جامعه تکثرگرا این است که دارای یک ایدئولوژی نیست و اصولاً یک ایدئولوژی شکل نظام اجتماعی، مناسبات انسانی و حکومت را تعیین نمیکند. حکومت تابعی از ایدئولوژیهای مختلف بوده، بُعد سیاسی مییابد و تکثرگرایی در عرصههای سیاسی پیدا میشود. همچنین به دلیل اختلاف مبانی ایدئولوژیکی، پلورالیسم در عرصههای اقتصادی نیز قابل طرح است. بدین لحاظ کثرتگرایی ذهنی و اعتقادی، زمینه دو نوع کثرتگرایی دیگر میشود:
1 ـ کثرتگرایی سیاسی، اجتماعی.
2 ـ کثرتگرایی اقتصادی.
«چون جامعهمدنی یک جامعه کثرتگرا است که در آن گروهها و افراد با خرده فرهنگها، حرفهها، گرایشها، طبقات و احزاب، با سلیقههای گوناگون شرکت دارند، این جامعه نمیتواند یک ایدئولوژیک باشد و این جامعه در مرحله فراایدئولوژیک است؛ یعنی خود را در تنگنای ایدئولوژی خاصی قرار نداده است.»22
در زمینههای کثرتگرایی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در همین ویژهنامه، مطالبی ارائه میشود، اما آنچه در این نوشتار به طور خلاصه بدان اشاره میشود، کثرتگرایی دینی و ایدئولوژیکی است.
پلورالیسم دینی به مفهوم تعدد حقانیت ادیان و نیز قول به تساوی حقانیت ادیان یا یکسانپنداری حقانیت ادیان ترجمه شده است. این بحث را به عنوان یک امر بروندینی موردنظر قرار میدهند و میگویند:
«در بحث پلورالیسم باید موضع خودمان را از پیامبران جدا کنیم، هر پیامبر و پیشوای مذهبی فقط به دین خود دعوت میکند؛ یعنی هیچ پیامبری نمیتواند پلورالیست باشد، او اصلاً تمام ماهیت رسالتش این است که دیگران را به سوی خود بخواند و از فرقهها و مکاتب دیگری منصرف کند؛ یعنی هر پیامبری بالذات مردم را به دین خود میخواند و بالعرض کوره پلورالیسم را داغتر میکند، چرا که فرقهای بر فرقههای موجود میافزاید... اما وقتی کار پیامبرانه نمیخواهیم انجام دهیم... راهی جز این نداریم که بحث را از بیرون دین آغاز کنیم.»23
طراحان اندیشه تکثرگرایی دینی آن را با عقلانیت انتقادی درمیآمیزند و میگویند:
«جهان واقع، خواه دین باشد، خواه فلسفه، خواه طبیعت، بسی پیچیدهتر از آن است که احکام عقلی ساده را درباره آن بتوان مطرح کرد و یا به یک طرح به نحو جزمی دل بست، و نقد جمعی و نقدپذیری از اهم ابزارهایی است که میتواند نظریههای ما را پیچیدهتر و پیشرفتهتر و ما را احتمالاً به واقعیت نزدیکتر کند. یکی از پیامدهای مشخص عقلانیت انتقادی این است که بیشتر یقینهای آدمیان، ظنی بیش نیست... علائمی که در فلسفه سنتی بدان اشارت میرفته، چون بداهت و یقین و... همه خدشهبردارند. بنابراین براحتی نمیتوان ادعا کرد، چه چیزی حق است، چه چیزی نیست.»24
با این تفکر در زمینه نگاه به حقایق موجود در ادیان که برای طرفداران آنها جنبه یقینی و قطعی دارد، نمیتوان طبق دیدگاههای صاحبان ادیان، موضع آنها را حق دانست، بدینسان عقلانیت انتقادی همه قطعیات و یقینیات را به زیر سؤال برده، از هر دینی قطعهای از حق خالص را استخراج میکند و به مرحله اثبات برای عقلها و اندیشهها میرساند.
تصویری کلّی از جامعه دینی
ابتدا به تعریفی از جامعه دینی میپردازیم. جامعه دینی، مجموعهای است از افرادی که به دیانتی مقدس ایمان آوردهاند و دین را به عنوان قطب و محور تمام رفتارها و کنشهای فردی و اجتماعی خود قرار دادهاند. در این جامعه، ارزشها و افکار و دریافتها، از سوی منبعی غیرانسانی (الهی)، به قصد تنظیم ساختارنظام انسانی، اجتماعی فرستاده شده و در بُعد حکومت، سیستمی که به طور مشخص وجود دارد، سیستم حکومت الهی است که از بالا به پایین است؛ یعنی جنبه فوقبشری دارد و عقول انسانی در راستای فهم و کشف آن، حرکت میکند. آرا و اندیشههای مردم در چنین جامعهای جنبه کاشفیت دارد؛ یعنی مردم، سیستم حقوقی، حکومتی قضایی را از دل قواعد کلّی کشف میکنند، نه این که آرای آنان محور و معیاری برای حقانیت باشد. در چنین جامعهای، مردم دغدغه دین را دارند و در هرم این جامعه، ولیّ خدا حاکم است؛ همان که با معیارهایی مقدس، منطبق بر مبانی شریعت، در هر دورهای و عصری به عنوان ولی شناخته میشود، خواه ولیّ معصوم باشد؛ همچون امامان شیعه، و خواه ولیّ عادلی باشد، همچون ولیّفقیه و همو، قطب و مرکز و محور و عامل پیوند جامعه به دین و به خداوند است، و در نهایت جامعه دینی، در تعریفی دیگر همان جامعه ولایی است.
ویژگیهای جامعه دینی
جامعه دینی، ویژگیهای منحصر به خود دارد که از برجستگی، توانمندی و عظمت این جامعه، حکایت میکند:
1 ـ دولت اسلامی، عنصری متعالی، شکوهمند و مورد خواست و آرزوی آحاد جامعه اسلامی است. دولت اسلامی همان دولت کریمهای است که اعضای جامعه اسلامی همواره آرزوی آن را در سر داشتهاند. دولت کریمه اسلام، شاخص عزت و عظمت جامعه اسلامی و مایه سرکوبی شرک و کفر و نفاق است؛ لذا اعضای جامعه اسلامی، جدای از دولت نیستند، بلکه همه به عنوان بازوهایی برای تقویت دولت اسلامی عمل میکنند. دولت اسلامی در هنگام تزاحم حقوق اجتماعی و در هنگام مصالح اهم جامعه اسلامی، حاکمیّت و تسلّط سیاسی، فقهی و دینی دارد و حکمش بر حکم افراد و جامعه مقدم است.
2 ـ مشروعیت حکومت، مشروعیت جعلی و اعتباری و اعطایی از ناحیه مردم نیست، بلکه حکومت در جامعه اسلامی، مشروعیت ذاتی و فینفسه دارد و آرای مردم در این حکومت تنها نقش کارآمدی دارد؛ یعنی مردم با درک محتوای حکومت دینی و پذیرش قانونمندیهای آن بدان رأی میدهند و حکومت را به مرحله کارآمدی میرسانند.25
3 ـ جامعه دینی، از فرهنگ اسلامی ارتزاق میکند. ایدهها، هدفها، راهها، دستورالعملها، مرامها، آییننامهها و قانون اساسی آن همه برخاسته از مسلک و دین میباشد؛ یعنی جامعه نوعی اتحاد با دین یافته است و در مقام تحقق و وجود خارجی، جامعه و دین یکی شدهاند و دین (اسلام) نوعی از جامعه را توصیف میکند و از انواع دیگر منع میکند:
«جامعه اسلامی، جامعهای است که در آن احکام و قوانین الهی حاکم باشد، نه احکام و قوانین مجعول بشری. برای تقریب به ذهن میتوان رابطه اسلام و جامعه را به رابطه کل و جزء تشبیه کرد. گرچه جزء ذاتاً مستقل از کل است، ولی کل ذاتاً به جزء پیوند دارد، بلکه کل چیزی نیست جز اجزای مجتمع، اسلام در ذات خود با نوعی خاص از جامعه گره خورده است.26»
4 ـ روابط انسانی طبق ضابطهها و حدودی مشخص در نظر گرفته شده است. این روابط بر پایه اخلاقیاتی ثابت، مطلق و مقدس استوار میباشند؛ لذا در چنین جامعهای ملاکات اصلی روابط انسانی با تغییر شکلهای زندگی دگرگون نمیشود. به دیگر سخن، «حلال محمد حلال الی یوم القیامة وحرامه حرام الی یوم القیامة.»
مبانی جامعه مدنی
جامعه دینی (اسلامی) نیز دارای مبانی نظری است که براساس آنها قوام مییابد. ذیلاً به مبانی بنیادی و اصلی جامعه دینی اشاره میکنیم:
الف: ولایت
نخستین سنگ زیربنای جامعه دینی، توحید است که بر محور آن، جبههای متین و غیرقابل نفوذ و شکست تشکیل میگردد. این جبهه همان ولایت است که در رأس این جبهه متین، ولیّ (عامل ارتباطی جامعه با نظام توحیدی) قرار دارد. در چنین جامعهای «در داخل، همه آحاد و جناحهای ملت موظفند که با دقت و احتیاطی تمام، نیروها را در یک راه و به سوی یک هدف بسیج کرده و از تشتّت و تفرق که موجب هرز رفتن بخشی از نیروهاست، بشدت بپرهیزند... بسی روشن است که حفظ و رعایت این هر دو رویهی ولایت (اتصال و ارتباط و وابستگی داخلی، جدایی و تأثیرناپذیری و عدم وابستگی خارجی) مستلزم وجود یک قدرت متمرکز و مسلط است که در حقیقت واحد تبلور یافتهای از همه عناصر مثبت و سازنده اسلام باشد (امام ـ یا حاکم اسلامی) و نیز مستلزم آن است که رابطهای عمیق و نیرومند همه آحاد امت را به شخص حاکم (امام)، یعنی محور اساسی فعالیت و نشاط عمومی جامعه پیوند زند و آنان را به او وابسته سازد... و در این جاست که بُعد دیگری از ابعاد ولایت جلوهگر میشود و آن ولایت امام و پیشوای عالم اسلام است.»27
ارتباط معنوی، عاطفی و فکری جامعه با «ولی»، همان پذیرش ولایت است که حاکمیت «ولی» را در تمام شؤون فردی و اجتماعی پذیرا شود. اساساً با توجّه به مفاهیمی که در روایات دینی ما آمده است، بدون چنین ارتباطی هیچ عملی از فرد مؤمن در جامعه دینی، راهگشا و سودمند نخواهد بود و محور پذیرش همه اعمال عبادی بسته به پذیرش چنین ارتباطی خواهد بود:
«ابن ابینصر گوید: حضرت ابیالحسن الرضا علیهالسلام ، درباره فرموده خدای متعال که فرمود، گمراهتر از آن که هوس خویش را بدون هدایت خدا پیروی کند، کیست؟ (قصص /50) فرمود: یعنی کسی که رأیش دینش باشد، بدون امامی از ائمه هدی علیهمالسلام (یعنی امامی را که خدا رهبر و هادی او قرار داده، رها کند و طبق رأی و سلیقه خویش برای خود حجّتی بتراشد و در اصول و فروع دین به قیاس و استحسان و نظرات شخصی خویش اکتفا کند.»28
همچنین در روایات دینی ما، این ارتباط معیار و میزان سنجش برای پذیرش اعمال شمرده شده است و کسی که بدون قبول ولایت بمیرد، قطعاً به مرگ جاهلیت مرده است:
«ابن ابییعفور میگوید از امام صادق علیهالسلام ، درباره سخن رسول خدا که فرمود: «هر که بمیرد و او را پیشوایی نباشد،مرگشمرگ جاهلیت است» پرسیدم و گفتم. مقصود مردن در حالت کفر است؟
فرمود: مردن در حال گمراهی است.
عرض کردم: هر که در این زمان هم بمیرد و او را پیشوایی نباشد، مرگش مرگ جاهلیت است؟فرمود: آری.»29
یک جامعه در صورتی دارای ولایت است که در آن «ولی» مشخص بوده و عملاً الهامبخش همه نشاطها و فعالیتهای زندگی باشد. و یک فرد در صورتی دارای ولایت است که شناخت درستی از ولی داشته و برای هر چه بیشتر وابسته و مرتبط ساختن خود به او ـ که مظهر ولایت خدا است ـ دائماً در تلاش و کوشش به سر برد.»30
محوریت و مبنا بودن ولایت برای حرکتهای جامعه دینی (اسلامی)، سبب قدرت، عظمت و جهتبخشی همه اعمال و حرکات خواهد بود:
«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَکُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ الْکُفّارَ أَوْلِیاءَ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنْ کُنْتُمْ مُوءْمِنِینَ»(مائده /57)
ای مؤمنان، کسانی را که مسلک و دین شما را مورد استهزا و مسخره قرار دادهاند که اهل کتاب و کافرانند به ولایت و رهبری و به عنوان ولی انتخاب مکنید و از خدا پروا کنید اگر مؤمن هستید.
پذیرش چنین ولایتی، دارای فلسفهای بنیادی است، که حاکمیت توحیدی را تشکیل میدهد.
در چنین جامعهای هرگز تحمیل عقیده و سلب آزادی وجود ندارد، بلکه جامعه دینی براساس پذیرش درونی و اعتقادی ولایت ولی، با شوق و رغبت و میل و آزادانه آن را انتخاب میکند و در دایره و حریم شریعت، از همه نوع آزادی، عقیده، بیان، ارائه اندیشهها و عمل برخوردار است، میدانی برای نشاط و بالندگی اعضای جامعه ولایی و دینی فراهم گردیده که آنان را از همه تودههای بشری و جوامع دیگر ممتاز مینماید.
ب: حقگرایی
مبنای دیگر جامعه دینی، حقگرایی آن است که همه شؤون جامعه تجلیگاه حق و معنویت باشد. اسلام جریان تاریخ و حرکت بشر و هستی را منطبق بر میزان حق میداند و حق، امری منوط به آراء انسان نیست بلکه خارج از وجود انسان، حق اصالت ذاتی دارد، معیارهایی مقدس، ذاتی، ثابت، ابدی وجود دارد که جامعه دینی شکل و قوارهای را بر مبنای آن تنظیم مینماید.
«هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»(توبه /33)
اوست خدایی که فرستاده خویش را به عنوان هدایت و معرفی دین حق فرستاده تا بر تمام ادیان پیروزش کند.
منظور صریح و روشن ما از حقگرایی، تطبیق و تنظیم تمام ساختارهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی بر معیار حقی ثابت، ابدی، زوالناپذیر است، که جامعه خود را براساس آن تطبیق مینماید.
در اندیشه دینی در برابر حق، باطلی وجود دارد، که جامعه دینی در برابر آن به تعارض اصولی و جوهری و بنیادی میپردازد. باطل بقا ندارد، کف روی آب است و بزودی از بین رفتنی و نابودشدنی است. حق، در صورتی که معیار اصلی و ثابت و شاخص کلی جامعه دینی قرار بگیرد، خود به جریانی قوی و پولادین تبدیل شده، بر پیکر باطل نواخته میگردد و آن را متلاشی میسازد.
«بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ» (انبیاء /18)
میکوبیم به وسیله حق بر پیکر باطل و آن را نابود میسازد و ناگهان از بین میرود.
علاّمه شهید مطهری، فلسفه رخداد انقلاب اسلامی ایران را که منجر به ساخت جامعه دینی میشود، همین میداند:
«از نظر قرآن، نهضتهای مقدس، نهضتهایی است که در آنها جنگ میان حق و باطل درگیر شده است؛ حق از آن نظر که حق است، نه از آن نظر که تأمین کننده منافع است، باطل از آن نظر که باطل است و پوچ و مانع رشد و پیشرفت و تکامل انسان است، نه از آن نظر که بر ضد منافع این گروه یا آن گروه است.»31
ج: ایمان دینی
معیار اساسی دیگر که در ساختار جامعه دینی، نقشآفرین است، عامل ایمان به خدا و شریعت و دین میباشد. ایمان بر طبق روایت از معصومین علیهمالسلام عبارت است از عقیدهای درونی و اقراری زبانی و عملی جوارحی، که در قالبها و پرتوهایی یافت میگردد؛ همچون نماز، روزه، حج، رعایت حریمهای اجتماعی، احترامات، حق والدین، فرزندان، همسایه، حق خدا، حق مردم و... این ایمان از سر تقلید و سنتهای مرسوم اجتماعی نیست، بلکه طرحی است آگاهانه که موحّدان بدان ایمان میآورند، و ایمان بارزترین معیار در جامعه دینی است، لازمه ایمان سرسپردگی عملی و اخلاص است. قواره جامعه دینی قوارهای است تبلور یافته از ایمان دینی و همین جاست که مسأله تعهّد دینی مطرح میشود؛ یعنی جامعه دینی، بر شالوده ایمان، تعهّدات عقیدتی را سرلوحه اعمال، واکنشها و حرکات خود قرار میدهد:
«لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الآْخِرِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ الْکِتابِ وَ النَّبِیِّینَ
وَ آتَی الْمالَ عَلی حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ وَ السّائِلِینَ وَ فِی الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَی الزَّکاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ وَ حِینَ الْبَأْسِ أُولئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ». (بقره/177)
نیکی آن نیست که چهره به سمت شرق و غرب بگردانید، نیکی آن است و آن کس است که به خدا و روز قیامت ایمان آورد و به کتب آسمانی و پیامبران و ملائکه، و مال را با همه علاقهای که بدان دارد، به نزدیکان و یتیمان و افتاده در راهها و سائلان و بردگان ببخشد و نماز را به پا دارد و زکات مال را بپردازد و هنگامی که پیمان بستند، بر سر پیمان خود استوار باشند و در سختیها و تنگناها صبور و مقاوم باشند. آنها مؤمنان راستین و تقواپیشگانند.
از این نوع تعبیرهای قرآنی و دینی برمیآید که جامعه دینی عالیترین نوع ایثار و سرسپردگی را نسبت به دین دارد، تا آن جا که در صورت لزوم، سایر دلبستگیهای خود را در پای دین و ایمان خویش قربانی میکند. این ایمان تنها تعهّدی فردی و درونی نیست، بلکه در هنگام بروز و تشخص، هویتی اجتماعی مییابد ـ و لذا تفکیک بین «ایمان واقعی» و «ایمان کاذب» رخ مینماید ـ و نیز ایمانی است عالمانه و متعهدانه، و بلوغ جامعه دینی در گرو ایمانهای بشکوه، عالمانه، محققانه و اندیشهورزانه است.
جوامع مدنی غرب و نسبت آنها با جامعه دینی
آیا پیشفرضهای معرفتشناختی جامعه مدنی غرب، با فرهنگ سیاسی و پیشفرضهای معرفتشناختی جامعه دینی (اسلامی) سازگاری دارد، یا این که الگوی جامعه مدنی غرب، قابلیت تکرارپذیری و پیوندخوردگی در بستر یافتههای اسلامی را ندارد؟ این پرسش اساسی در غوغای اندیشههای نوظهور جامعه ما مطرح است. آیا لازم است جامعه ایدهآل و مطلوب دینی را که پیامبر ترسیمکننده آن بود، با رهیافتهای فکری و فلسفی جامعه مدنی غرب، تطبیق و مقایسه کنیم، یا چنین مقایسهای قدرنشناسانه و از سرفقدان معرفت به مبانی بنیادی دین است؟ آیا جامعه مدنی غرب، دالّی است که با مدلولهای متکثر قابل تطبیق است؟
این اندیشه و گفتمان را باید با نظرگاه دینی و تطبیق اندیشه دینی، با مبانی جامعه مدنی دریابیم، اگر توانستیم بین یافتههای نظری اسلام با سیانتیسم، دموکراسی، لیبرالیسم، راسیونالیسم و در نهایت تکثّرگرایی، اشتراک در قلمرو بیابیم، قطعاً حکم خواهیم کرد که جامعه مدنی غربی دالّی است که با مدلولهای متکثری قابل پیاده شدن و تکرارپذیری است.
قبل از پرداختن به مبانی معرفتی جامعه مدنی از منظر دین، باید به این نکته اشاره کنیم که چنان که در تاریخ معاصر غرب میبینیم، بشر با دست یافتن به دانشها و فنآوریهای جدید و با روی آوردن به باورداشتهای فلسفی غرب و اعتقاد به لیبرالیسم، سیانتیسم، پلورالیسم و... روزبهروز از حقیقت دین، دور شده است. البته هنوز در کشورهای غربی، مراسم دین مسیح به جا آورده میشود، کلیسا وجود دارد و... ولی روح حاکم بر عصر، روح دینی نیست، بلکه روحی است بر پایه عقلانیت بشری، در حوزه قراردادهای اجتماعی، در جامعه مدنی غرب، دین به کناری نهاده شده است، زیرا اساس عقلانیت، لیبرالیسم و دموکراسی لیبرال با گوهر دیانت و شریعت مخالفت دارد. اکنون میتوانیم راحتتر، نظرگاه دین در باب جامعه مدنی را بازگو نماییم:
تنافی دین با لیبرالیسم (پارادوکس بین دین و لیبرالیسم)
در کالبد شکافی که از لیبرالیسم طرح کردیم، به این نکته ره یافتیم که لیبرالیسم، آزاد شدن از فرمانهای الهی و رها شدن از تکلیف است و نیز سرسپردنی است به نفس امّاره و مباح دانستن هر آنچه که فرد میخواهد و میپسندد. در لیبرالیسم نمیتوان از تکلیف انسان در برابر خدا سخن گفت، زیرا لیبرالیسم هیچ قید و بندی را برنمیتابد؛ نه قید الهی، نه قید اخلاقی، و نه قید اقتصادی و اجتماعی. پیام لیبرالیسم سلب همه قیود و رفع همه تکالیف است، زیرا تکالیف، بندی بر دست و پای فرد به شمار میروند.
شهید مطهری میگوید:
«از نظر فلاسفه غرب، انسان موجودی است، دارای یک سلسله خواستهها و میخواهد این چنین زندگی کند، همین تمایلات منشأ آزادی عمل خواهد بود. آنچه آزادی فرد را محدود میکند، آزادی امیال دیگران است، هیچ ضابطه و چهارچوب دیگری نمیتواند آزادی انسان و تمایل او را محدود کند.»32
اما از نظرگاه دینی، فرد به محض ورود به وادی تکلیف، مقیّد میشود که حدود شریعت و دین را رعایت کند:
«در جامعه لیبرال میگویند ما به حوزه حیات فردی کاری نداریم، میتواند هر کاری را انجام بدهد و فقط در حیات اجتماعی بستر و چارچوب دارد، اما در تفکر دینی و الهی در حیات فردی هم بستر و چارچوب و عمل وجود دارد... حق فردی در
جامعه دینی تعریفپذیر است و این تعریفپذیری زاینده تکلیف است، منشأ تکلیف دینی و انسانی همین تعریفپذیری حق است.»33
با چنین رهیافتی، فرد لیبرال «آزاد از همه قیدها» نمیتواند پایبند ولایت باشد، زیرا در تفکر لیبرالی، ولایت نیز به گونهای است که فرد و شخصیت و حقوق او را نادیده میگیرد. فرد لیبرال نمیتواند حقی را خارج از قلمرو ذهن خود و به عنوان امری واقعی، ذاتی و نفس الامری اعتراف و اذعان کند و سپس به آن ایمان بیاورد و در برابرش کرنش و تعظیم کند. از اینرو، چند تفاوت جوهری و بنیادی را بین تفکر دینی و لیبرالی میتوان استنباط و استنتاج کرد:
1 ـ در تفکر لیبرالی، اگر دو نفر با هم بر انجام کاری خلاف توافق نمودند، حکومت حق دخالت در عمل شخصی آنها را ندارد، اما در تفکر دینی این گونه نیست، واز هر عمل خلافی بازداشته میشود، بویژه اگر آن عمل، انعکاسی اجتماعی داشته، با حقوق جامعه تزاحم کند، یا موجب ضرر بر جامعه شود و یا منشأ فسادی باشد. فلسفه طرح حدود الهی، تعزیرات حکومتی و جریمههایی که دولت وضع میکند، ریشه در همین مسأله دارد. علاوه بر این که قواعدی همچون لاضرر، به عنوان اصل حاکم بر توافقات مطرح است.
2 ـ در تفکر لیبرالی، اعمالی که فرد، در حوزه سیاست، اقتصاد، روابط اجتماعی و... انجام میدهد، برخاسته از حالتی سودپرستانه و نظرگاهی شخصی است، اما در تفکر دینی همه این افعال بر محورکلی «شریعت» استوار است.
«ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (حشر /7)
آنچه را که پیامبر به شما فرمان داده، عمل کنید و از آنچه منعتان کرده، دست نگهدارید.
3 ـ حقوق اسلامی، تنها حقوقی شخصی و برخاسته از قراردادهای اجتماعی بین اعضای جامعه مدنی نیست، بلکه حقوق، در بینش اسلامی، اموری واقعی و نفسالامری هستند که از متن شریعت برخاستهاند و همین حقوق آمیزهای از «تکلیف» را با خود دارند، اما در جامعه مدنی غربی، از تکلیف سخن گفتن نشانه ارتجاع و عقبماندگی است:
«اجتماعات دینی، اجتماعاتی هستند غیراختیاری، اگر ما با آیین کلیسا موافق نباشیم، میتوانیم آزادانه آن را ترک کنیم و به آیین دیگری بپیوندیم، یا به هیچ آیینی روی نیاوریم، اما اجتماعِ دارای حکومت سیاسی مستقل، اجتماعی به همان صورت یا به همان درجه اختیاری نیست. بنابراین اصرار ورزیدن بر دفاع دینی از حقوق، و ضرورتاً کلی، در اجتماع سیاسی اصرار بر ایجاد یکنواختی دینی است که شاید چندان قابل تحمّل نباشد.»34
«نتیجه میگیریم که آزادیهای مدنی اگر با انواع دلایل سست بنیاد مطلقگرایانه، دینی یا ماوراء طبیعی مورد دفاع قرار گیرند، بر پایه قابل اطمینانی استوار نخواهند بود و به اتکای چنین نظریاتی، گرچه مورد تأیید عموم هم باشند، معمولاً نمیتوان عملی انجام داد.»35
4 ـ در جامعه لیبرالی به فرد و حوزه حیات او کاری ندارند، فرد آزادی مطلق دارد که هر کاری انجام بدهد، اما در تفکر دینی، آزادی فردی تا زمانی است که ارزشهای دینی، اجتماعی و حقوق افراد دیگر پایمال نشود و واکنشی فرهنگی را در پی بیاورد: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِینَ یُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَساداً أَنْ یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ یُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ» (مائده /33)
جزای کسانی که در زمین به جنگ خدا و رسول میروند و در زمین انگیزه تباهگری و فساد دارند، این است که کشته شوند یا به دار روند، یا دست و پایشان به خلاف هم قطع شود یا از زمین رانده شوند.
این حکم هم شامل فرد است و هم شامل جامعه، چنان که آیاتی بسیار بر مقابله با فرد فاسد دلالت دارد. نتیجه این که بین دین و لیبرالیسم هیچگونه توافقی برقرار نمیگردد.
ناسازگاری دین با دموکراسی لیبرال
یکی از فروعات دموکراسی، حق انتخابگری آدمی و توزیع هر چه بیشتر قدرت سیاسی و اقتصادی در بین مردم است. به طور طبیعی، چنین تفسیری از دموکراسی نمیتواند با هر ایدئولوژی یا عقیده و مرامی سازگار باشد؛ اگر چه برخی از سینهچاکان دموکراسی برای جمع بین اندیشههای اسلامی و دموکراسی به آیاتی استناد جستهاند:
1 ـ «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» (بقره /256)
اجبار و الزامی به پذیرش دین نیست، راه رشد از راه گمراهی و ضلالت، خود واضح است.
2ـ «إِنّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمّا شاکِراً وَ إِمّا کَفُوراً» (انسان /3)
ما راه را به انسان نمودیم؛ یا سپاسگزار است و سپاس را پیشه میکند و یا ناسپاسی را.
3 ـ «إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ» (غاشیه /22-21)
همانا تو تذکر دهندهای و بر آنها اجبارکننده نیستی.
و نیز آیاتی دیگر. گویا این آیات، مسلمان مؤمن و متدیّن به شریعت را در عمل کردن و نکردن آزاد دانسته است. در حالی که آیات یاد شده و نظایر آنها در مقام پیش از ایمان است؛ یعنی تا فرد ایمان اختیار نکرده، چنین اختیاری وجود دارد، اما بعد از این که انسان با تفکر و اندیشه، دیانت و شریعت را پذیرا شد، دیگر موردی برای عمل نکردن احکام شریعت باقی نمیماند. انسان متدین، انسانی است که همه احکام شریعت را پس از التزام به آن پذیرفته، خود را موظف به عمل میداند. این از نظر دیانت به دین است، اما فراتر از این، از لحاظ نظام ارزشی و از لحاظ بایدهای ذاتی و حقیقی (که عین حق و حقیقت مطلق است) آیا انسان حق دارد، هر مسلکی را بپذیرد و گوهر ذاتی و شرافت انسانی خود را در پای بتهای امروزی و مسلکهای تباهگر، قربانی کند؟ بیشک، چنین نیست. از نظر حقیقی و نظام ارزشهای ذاتی، هرگز انسان حق ندارد که هرگونه دلش خواست عمل کند. بایدهای ذاتی که برآورنده گوهر انسانی و بالابرنده شرافت و کرامت انسانی است، به انسان حکم میکند که فقط به حقیقت گردن گذارد و آن را از روی اخلاص بپذیرد. بنابراین اگر «حقیقتهای ذاتی»، و «بایستگیهای» مربوط به شرافت انسانی را در نظر آوریم، هرگز نمیتوانیم دموکراسی لیبرال را که هر فساد و تباهی را روا میشمارد، مناسب و لایق انسانیت انسان بدانیم. دموکراسی امروز در دنیا، در معنای راستین و واقعی خود، حکومت نفسانی بشر است. دموکراسی که پس از حاکمیت تئوکراسی شکل گرفت، در ذات خود مخالفت بنیادی با همه اندیشههای الهی دارد و چنان که اشاره شد، دموکراسی، حاکمیت اهواء و آرای نفسانی بشر است، در حالی که اسلام تن به این معنا نمیدهد و لذا یک پارادوکس روشنیبین اسلام و دموکراسی موجود میبینیم.
«یکی از مبانی معرفتشناختی دموکراسی، ناروشن بودن حقیقت و پخش آن در میان کل بشریت است، اما اگر مکتبی یا دینی خود را مظهر حق و حقیقت بداند و دیگر مکاتب و ادیان را تجلّی کفر و شرک و ضلالت بداند، دیگر جایی برای حکومت دموکراتیک باقی نخواهد گذارد.»36
در برابر آیات یاد شده مورد استناد طرفداران جمع دموکراسی و اسلام، آیات فراوانی وجود دارد که دموکراسی لیبرال غربی را نفی میکند که ذکر آنها، مجال دیگری را میطلبد.
«آزادی به این معنی که به نام دموکراسی غربی قرار گرفته، در واقع نوعی حیوانیت رها شده است. از دیدگاه اسلام، آزادی براساس آن چیزی است که تمایل انسانی ایجاب میکند، حق ناشی از استعدادهای انسانی انسان است، نه حق ناشی از میل افراد و تمایلات آنها. برخی از اندیشمندان غربی نیز خود بر این نکته اعتراف کردهاند، افسارگسیختگی و هرزهگویی و یاغیگری با مفهوم مقدس آزادی که برای تفوق بر استبداد و ظلم باید فرشته رحمتش نامید، هزاران فرسنگ فاصله دارد.»37
بنابر آنچه که یاد شد، دموکراسی، نوعی فلسفه زیست اجتماعی و مدنی است که روح آن را لیبرالیسم و آزادیهای نفسانی بشر، تشکیل میدهد و در آن، عقل نفسانی بشر، مبادرت به وضع قرارداد و اعتبار شیوه حکومت میکند. معیار تشخیص «حق» و «باطل» و «درست» و «نادرست» نیز امری کاملاً کمّی است؛ یعنی وابسته به ارائه اندیشه عموم میباشد که براساس این رهیافت، دموکراسی، یک فلسفه زندگی اجتماعی و سیاسی است که بر انگارهها و مفروضات و مسلّمات غیردینی و اومانیستی بنا شده است. دموکراسی، حق قانونگذاری و تشریع و مشروعیتبخشی را از آنِ بشر میداند، و بشر را در تعبیری خودبینانه و اومانیستی میشناسد. در واقع، دموکراسی، تجسّم عملی اومانیسم است. و بشر، در این تفکر، مدار و قاعده و مبناست. با چنین برداشتی، دموکراسی، نوعی از دیکتاتوری است؛ دیکتاتوری عدهای که میخواهند، هواها و اندیشههای فاسد خود را به عنوان قانون بر جامعه تحمیل کنند.
ناسازگاری عقل شریعت با عقل لیبرال
عقل لیبرال غربی که از آن یاد شد، عقل خودمحور و خودبنیادی است که با معیار جزئیّت قابل ارزیابی میباشد، ولی عقل شریعت، عقل قدسی یا عقل کلی است که قوهای بسیار متعالی در آدمی به شمار میرود و بسیار فرازمندتر و ارجمندتر از عقل جزئی است. پرواضح است که میان عقل جزئی که به اصالت خرد (راسیونالیسم) شهرت یافته و عقل کلی که در دیانت و شریعت مطرح است، تفاوتهای جوهری بنیادی وجود دارد. در این جا میتوان عقل شریعت را عقل هدایت نام نهاد و عقل لیبرال را عقل ضلالت. اولی عقل رحمانی است که فرمود: «اول ما خلق اللّه العقل...»38
و خدای سبحان به عقل فرمود:
«و عزّتی و جلالی ما خلقت خلقاً احبّ الیّ منک.»39
سوگند به عزت و بزرگیم که خلقی را محبوبتر از تو برای خودم نیافریدم.
خواجه عبداللّهانصاری در مقام توصیف عقل میگوید: «العقل سراج العبودیّة».40
عقل آدمی، چراغی برای پرستش و بندگی نمودن است. و امام صادق علیهالسلام فرمود: «العقل ما عبد به الرّحمان، واکتسب به الجنان.»41
عقل آن است که به وسیله آن خدای رحمان پرستیده شود و به وسیله آن بهشت به دست آید.
اما دومی (عقل لیبرال)، عقل شیطانی و خرد حسابگر نفس امّاره بشر است.
گنون یکی از منتقدان نظامهای لیبرال غربی، به دلیل این که تمدن غربی برخاسته از عقل حسابگر است، آن را به باد انتقاد شدید گرفته، بحران را لازم ذات تاریخ غربی میداند. او در کتاب خویش، بحران دنیای متجدّد، به گونهای از نظام تمدن غربی به انتقاد و سرزنش و ملامت پرداخته که گویی خودش از اهل دیار غرب نیست و لذا در بخشی از آن کتاب خود را غریب و دور از وطنی میداند که فاقد مسکن و دیار و آرامش است.42
دنیای غرب، با بت ساختن عقل هر روز از حقیقت دورتر شده و تنها به عقل حسابگر جزئیاندیش کمیّت مدار بسنده کرده و از این رهگذر خودبینیهای انسان غربی، مانع دیدن حقیقت و روح و خدا شده است:
«معنایی که در دوره جدید به عقل داده میشود، غیر از معنایی است که افلاطون و ارسطو و فلاسفه دوره اسلامی و مسیحی به آن میدادند. این عقل دوره جدید به تعبیر متقدمان، عقل جزئی است و در دوره جدید، به این عقل اصالت داده شده است و میشود. این عقل جزئی در گذشته هم کم و بیش در زندگی عملی مردمان دخیل بوده است، اما هرگز اساس و مدار زندگی قرار نگرفته است.»43
فلاسفه غربی، از عقل کل و عقل هدایت، روبرتافته و بشر امروز را در سرگردانیهایی کشنده گرفتار ساختهاند:
«کاری که آنها (دانشمندان غربی از فلاسفه) و متفکران دیگر رنسانس کردهاند، این است که با تفکر آنها برگشتی در تاریخ غرب پدید آمده و مبنایی گذاشته شده است که ارزشهای گذشته (الهی) دیگر با آن مناسبتی ندارد و به عبارت دیگر تمدن جدید با قلب ارزشهای گذشته، سیر تازهای را آغاز کرده است.»44
موارد ناسازگاری عقل شریعت با عقل لیبرال بدین قرار میباشند:
1 ـ در عقل هدایت و کلی، اصالت به عالم غیب داده شد و عالم شهادت تابع آن است، ولی در عقل شیطانی کمیت اندیش،
به عالم شهادت بها داده شده و از غیب غفلت شده است.
2 ـ در عقل هدایت و کلی، معرفت حقیقت با در نظر داشت هدایت مطرح است، ولی در عقل کمیتاندیش جزئی، از حقیقت غفلت شده و هدایت مقولهای از یاد رفته است.
3 ـ عقل هدایت و کلی، عقلی قدسی و دینی و آمیخته با طهارت و تقوا و طلب حقیقت است، ولی در عقل جزئی، سود و منفعت شخصی مطرح است و طهارت و تقوا جایگاهی ندارد.
4 ـ عقل هدایت و کلی، از وحی گرفته شده، ولی عقل کمیت اندیش جزئینگر محصولی از انقطاع از وحی و آمیخته با اصالت انسان است.
5 ـ در نظرگاه عقل کلی، دین حقیقتی جاودانه است، ولی از نظر عقل حسابگر کمیتاندیش، دوره دین سپری شده است.
ناسازگاری بین وحدت دین و تکثّرگرایی
چنان که در تکثرگرایی دینی مشاهده کردیم، تکثّرگرایی، حکم به راههای متعدد برای رسیدن به حق است و نیز عدم انحصار حقیقت در دینی واحد است. بر این اساس، میتوان از راههای متعدد به حقیقت رسید، زیرا لازمه پذیرش جامعه مدنی قبول حقایق متکثر است، بنابراین هیچ دینی را نمیتوان نفی کرد و هیچ دینی را نمیتوان حق مطلق دانست.
این اندیشه با مبانی دینی ما هرگز تناسب ندارد. ما حقایق متکثر در قالب ادیان متکثر نداریم، بلکه به حقیقت واحدی در قالب دینی واحد باور داریم. اندیشه تکثّرگرایی دینی را چند مسأله اساسی در اسلام، مردود مینماید:
1 ـ خاتمیّت
دین اسلام، دین خاتم است، حقیقت یگانهای که در سیر تکاملی ادیان برآمده است، در واقع یک کشف تام است و تمام حقایق موردنیاز انسان در این دین منعکس است:
«اسلام طرحی است کلی و جامع و همهجانبه و معتدل و متعادل، حاوی همه طرحهای جزئی و کارآمد در همه موارد، آنچه در گذشته انبیاء انجام میدادند که برنامه مخصوص برای یک جامعه خاص از جانب خدا میآورند، در دوره اسلام باید علما و رهبران امت انجام دهند، با این تفاوت که مصلحین از منابع پایانناپذیر وحی اسلامی، برنامه خاصّی تنظیم میکنند و آن را به مرحله اجرا میگذارند.»45
معنای خاتمیت دین این است که این مکاشفه، یک مکاشفه تام و کاملی است که در حد یک انسان بوده است و پس از این، نیاز به هیچ کشف دیگری وجود ندارد.
مسأله خاتمیت بر این نکته پای میفشارد که ماهیت ادیان الهی، ماهیت متکثری نیست، بلکه ماهیتی واحد است که از اول رسالتها، پیامبران در خط و مسیری واحد قرار داشتهاند و در خدمت یک هدف بودهاند:
«در سراسر قرآن اصرار عجیبی هست که دین، از اول تا آخر جهان، یکی بیش نیست و همه پیامبران، بشر را به یک دین دعوت کردهاند، در سوره شوری، آیه 13 آمده است:«شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصّی بِهِ نُوحاً وَ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ وَ ما وَصَّیْنا بِهِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی وَ عِیسی» خداوند برای شما دینی قرار داد که قبلاً به نوح، توصیه شده بود و اکنون بر تو وحی کردیم و به ابراهیم و موسی و عیسی نیز توصیه کردیم.»46
فلسفه اساسی تجدید نبوّتها، تحریفهایی است که در ادیان گذشته پیش آمده، تا به وسیله آن از رواج عقاید تحریف شده جلوگیری شود و حقیقت خالص توسط انبیای جدید بیان گردد. در سلسله تکاملی ادیان در تاریخ به نقطهای میرسیم که دیگر نیازی به تجدید نبوت وجود ندارد، زیرا هم کلی حقایق بیان شده و هم انسانها به تکامل فکری و عقلی مناسبی دست یافتهاند:
«بشر چند هزار سال پیش نسبت به حفظ مواریث علمی و دینی ناتوان بوده است و از او جز این انتظاری نمیتوان داشت. آن گاه که بشر میرسد به مرحلهای از تکامل که میتواند مواریث دینی خود را دستنخورده نگهداری کند، علت عمده تجدید پیام و ظهور پیامبر جدید منتفی میگردد و شرط لازم جاوید ماندن یک دین موجود میشود.»47
2 ـ صراطمستقیم، نهصراطهای مستقیم
نکته دیگری که تکثّرگرایی دینی را نفی میکند، تعبیری است که اسلام از دین و راه هدایت مینماید، تعبیری که اسلام از دین میکند، با لفظ دین است، نه با لفظ ادیان:
«إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ» (آلعمران /19)
همانا دین در نزد خدا اسلام است.
«ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ»(روم /30)
این است دین استوار، ولکن اکثر مردمان نمیدانند.
«مگر بشر چندگونه فطرت و سرشت و طبیعت دارد، این که دین از اول تا آخر جهان یکی است و وابستگی با فطرت و سرشت بشر دارد، رازی بزرگ و فلسفهای شکوهمند در دل خود دارد و تصور خاصی درباره فلسفه تکامل به ما میدهد.»48
این فلسفه تکامل یک راه و یک صراط مستقیم است، نه صراطهای مستقیم.
«از نظر قرآن، سیر تکاملی جهان و انسان و اجتماع، یک سیر هدایت شده است و هدفدار و بر روی خطی است که «صراط مستقیم» نامیده میشود، از لحاظ مبدأ و مسیر و منتهی مشخص است، انسان و اجتماع متحول و متکامل است، ولی راه و خط سیر، مشخص و واحد و مستقیم است.»49
در قرآن مجید، بر این نکته تأکید شده است که راه حق، راهی واحد و یگانه است:
«وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ ذلِکُمْ وَصّاکُمْ بِهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»(انعام /153)
محققا این است راه مستقیم من برای شما، پس از همین راه پیروی کنید و از راههای متکثر پیروی مکنید که از راه بازبمانید، این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش نموده، شاید تقوا پیشه سازید.
جانهیک که پلورالیسم از او گرفته شده، معتقد به حقانیت همه ادیان در عرض یکدیگر است و در باور او، حقیقت، انحصاری مذهبی خاص نیست. این اندیشه را که جدیداً مطرح شده، باید به عنوان یک توطئه و طرح از ناحیه سلطهگران جهانی برای کوبیدن حقایق دین و نابودی ادیان زنده جهان خصوصاً دین اسلام دانست، زیرا این طرح در پی یک فرهنگی ساختن و نفی همه فرهنگهای زنده سنتی، بومی، دینی و... میباشد.
3 ـ مسأله نسخ
نسخ عبارت از این است که دین جدید میآید و ادیان ماقبل خود را از دور خارج میکند؛ یعنی دوره دین پیشین سپری شده و باید دین کاملتری جای آن را بگیرد. به عبارت دیگر، ادیان در سلسله توالی تاریخی چنان به کمال میرسند که جایی برای دین قبلی باقی نمیماند. خداوند در هر دورهای براساس عقول انسانها دینی را میفرستد و پس از طی آن دوره و ظهور عقل متکامل و ظهور و نزول قوانین متکاملتر جایی برای ابقای دین قبل باقی نمیماند و همین مسأله نیز دلالت بر این دارد که از نظر الهی یک حقیقت باید مورد تبعیت و پیروی قرار بگیرد.
4 ـ بشارتهای پیامبران
نکته قابل یادکرد در این جا این است که به رغم گفته بعضی از طرفداران جامعه مدنی، هیچ پیامبری انحصارگرا نیست و در هر دینی، پیامبر آن دین، بشارتهایی به ظهور پیامبر بعدی داده و پیروان خود را به این مسأله آگاه ساخته که بعد از من پیامبر دیگری خواهد آمد و وظیفه شما پیروی از اوست:
«وَ إِذْ قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ یا بَنِی إِسْرائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَیِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ»(صف /6)
به یاد آر هنگامی که عیسی بن مریم گفت: ای بنیاسرائیل من فرستاده خدا به سوی شما هستم، در حالی که تصدیقکننده کتابی که قبل از من فرستاده شده یعنی تورات میباشم و بشارتدهنده به رسولی که بعد از من میآید و نام او احمد است و هنگامی که آمد و معجزه و بینه آورد، گفتند او ساحری آشکار است.
در آیه 156 سوره اعراف میخوانیم که از رسول امی که نامش در تورات و انجیل آمده، پیروی میکنند.
«به هر حال در کتابهای موجود تعبیرات فراوانی که بشارت به ظهور بزرگی که نشانههای آن جز بر اسلام و آورنده آن تطبیق نمیکند، دیده میشود... در سه مورد از انجیل یوحنا روی کلمه فارقلیط (که به اسم محمد است) تکیه شده است.»50
نتیجه این که اگر به تکثّرگرایی و عدم انحصار حق در مکتبی جامع باور داشته باشیم، باید دست از مسأله خاتمیت، وحدت گوهر دیانت، نسخ و بشارتهای پیامبران برداریم.
پینوشتها
1 . رامین جهانبگلو، مدرنیته، دموکراسی و روشنفکران، (چاپ اول: 1374)، ص14.
2 . همان، ص15.
3 . همان.
4 . صادق لاریجانی، ماهنامه صبح، فروردین 77، ش80، ص45.
5 . بنگرید به محمد جواد لاریجانی، حکومت، مشروعیت، کارآمدی.
6 . هانتینگتون، «درگیریهای سیاسی پس از جنگ سرد»، اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی، ش 110-109.
7 . رضا داوری، فلسفه در بحران، (امیرکبیر، 1373)، ص53.
8 . داریوش آشوری، فرهنگ سیاسی، کلمه لیبرالیزم؛ محمود حلبی، اندیشههای سیاسی قرن بیستم، ص21.
9 . آیینه اندیشه، شماره 1، مقاله دکتر عبدالکریم سروش، ص29.
10 . اندیشههای سیاسی قرن بیستم، ص24.
11 . بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفه سیاسی، ج2، ص889.
12 . سرآیزایابرلین، فلسفه سیاسی، ترجمه مرتضی اسعدی، ص290.
13 . کارل کوهن، دموکراسی، ترجمه فریبرزمحمدی، ص22.
14 . همان، ص23.
15 . فلسفه اجتماع، ص19.
16 . باتامور، جامعهشناسی سیاسی، ترجمه منوچهر صبوری کاشانی، (چاپ دوم: 1368)، ص27.
17 . عزتاللّه سحابی، کیان، ش33، ص9.
18 . احمد واعظی، «پارادوکس جامعه مدنی دینی»، مجله نقد و نظر، ش4، سال 3، ص486.
19 . بنگرید به: نیکلاس آبرکرامبی ـ استنفن هیل، فرهنگ جامعهشناسی، ص313.
20 . مصباحیزدی، در گفتوگو با کیهانهوایی، 25/4/74 ؛ غلامعلی خوشرو [میزگرد]، نامه فرهنگ، ش24، زمستان 75.
21 . کریم اسد سنگابی، روزنامه همشهری دوشنبه 17 شهریور 77، شماره 1512.
22 . همان، 18/6/77، شماره 1513.
23 . عبدالکریم سروش، کیان، ش40، ص45.
24 . همان، ص5.
25 . بنگرید به: محمد جواد لاریجانی، حکومت، مشروعیت، کارآمدی.
26 . صادق لاریجانی، ماهنامه صبح، فروردین 77، ش80، ص47.
27 . آیةاللّه خامنهای، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، ص100.
28 . کلینی، اصول کافی، کتاب الحجة، باب فیمن دان اللّه عزّوجلّ بغیر امام، ح1.
29 . همان، باب من مات ولیس له امام.
30 . طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، ص104.
31 . مرتضی مطهری، پیرامون انقلاب اسلامی، ص135.
32 . همان، ص113.
33 . عباس قائممقامی، روزنامه رسالت، ش 3556، یکشنبه 16/2/77، ص4.
34 . کارل کوهن، دموکراسی، چاپ دیبا، 1373، ص196.
35 . همان، ص196.
36 . حمید پایدار، «پارادوکس اسلام و دموکراسی»، کیان، ش19.
37 . پیرامون انقلاب اسلامی، ص180.
38 . اصول کافی، کتاب العقل والجهل.
39 . همان.
40 . همان.
41 . تفسیر خواجه عبداللّه انصاری، ص420.
42 . بنگرید به: رنه گنون، بحران دنیای متجدّد، ترجمه ضیاءالدین دهشیری.
43 . رضا داوری، عصر اوتوپی، مرداد 1336، ص51.
44 . همان، ص60.
45 . شهید مطهری، مجموعه آثار، (ختم نبوّت)، ص164.
46 . همان، ج3، ص157.
47 . همان.
48 . همان، ص160.
49 . همان، ص161.
50 . تفسیر نمونه، ج24، ص74.
در این مقال، این دو اصطلاح را به لحاظ مبنایی، اصولی و بنیادهای نظری مورد طرح و بررسی قرار داده، بین آن دو به مقایسه میپردازیم و در این میان، برآیندهای منطقی و عقلی آن را نشان خواهیم داد؛ امید که چنین نگاهی مؤثر افتد.
مفهوم جامعه مدنی
عنوان جامعه مدنی دارای دو مفهوم عام و خاص است. مراد از مفهوم عام، همان اجتماعی بودن و مدنیت فطری انسان است، که از این جهت، جامعه مدنی، عبارت است از مجموعهای از افراد انسانی که با نظامها، سنن، آداب و قوانین مشترکی به یکدیگر پیوند خورده، زندگی مشترک و دستهجمعی دارند. نیازها، برخورداریها، فرهنگها و خلق و خوهای آنان یکسان است و در یک مدینه و شهر با آدابی ویژه زندگی میکنند.
بدینسان میتوان مدینةالنبی و تمدن نوینی را که پیامبر ایجاد کردند نیز جامعه مدنی دانست. به این مفهوم، اشکال خاصی در تنظیم جامعه مدنی دینی نمیتوان در نظر گرفت. اما این اصطلاح، با کاربرد امروزینش در اروپا و غرب و به تبع آن در برخی از کشورهای دیگر، مفهومی دیگر دارد و دارای مبانی، دیدگاهها و نظراتی خاص درباره انسان، جامعه و حکومت است که باید به طور بنیادی بررسی شود و جامعه مدنی از منظر دین، مورد تحلیل و ارزیابی قرار گیرد.
جامعه مدنی، به گونههای مختلفی تفسیر گردیده و اولین تعاریفی که در این زمینه یاد شده، به دوران حاکمیت سیاسی رم باستان بازمیگردد. بسیاری از اندیشوران سیاسی این دوره، عبارت جامعه مدنی را برای تعریف و توصیف دولتشهری خود به کار میبستند: «زمانی که سیسرون در کتاب جمهوری مینویسد «قانون، پیوند جامعه مدنی» است، منظور او از جامعه مدنی، جمعیتی است که به شکل سیاسی و حقوقی نظام یافته است.»1
در این تعریف، جامعه مدنی عبارت است از جامعهای که شیوه سیاسی و حقوقی ویژه دارد. چنان که از منابع مربوط به رم باستان برمیآید، جامعه مدنی، عنوانی آرمانی بود که در رم حاکمیت چندانی نیافت. استعمال و کاربرد این کلمه، پس از رنسانس در اروپا مطرح شد و اوج گرفت. رنسانس در آغاز با رفرماسیون آغاز شد که محور اساسی آن، پیرایش دینی بود. در نتیجه همین دین پیراییها و موضعگیری صریح در برابر دیانت بود که کلیسا با تمام ساختارها و دستگاههای اداری خود درهم پاشید و مغلوب علم و عقل و خردورزیهای بشری شد. امید بستن به عقل بشری و دل کندن از وعدههای آسمانی و رحمانی، مشخّصه اساسی این دوره به شمار میرفت. پس از این جریان بود که اندیشوران فراوانی به ترسیم چهرههایی از حکومت ایدهآل و آرمانی خویش پرداختند. این گرایش به تنظیم روابط اجتماعی نوین، هم در غرب و هم در شرق رخ نمود؛ پیامد آن در غرب، دگرگونیهای صنعتی بود و در شرق، ظهور دیدگاههایی نو در زمینه مسائل اقتصادی.
در میان اندیشمندان غربی افرادی نظیر مارسیل دوپادو، جانلاک، هابز را مشاهده میکنیم و در شرق افرادی همچون مارکس را. مارسیل دوپادو، جامعه مدنی را به سامانی سیاسی تعریف میکند. هابز مانند بسیاری از متفکران قرن هفدهم، آن را «کالبدی سیاسی معنا میکند که به اعتبار او همان (Polis) یونانی یعنی دولتشهر است.»2جانلاک، جامعه مدنی را برآیند تشکلهای سیاسی، اجتماعی میداند که در برابر وضع طبیعی حاصل شده است. رفتهرفته نزد متفکران عهد رنسانس، اندیشه استقلال واقعی جامعه مدنی از دولت مطرح میگردد. یعنی جامعه مدنی، جایگاه انسان متمدن عصر امروز است که حاکمیت علم، خرد و اندیشه انسانی را پذیرفته، مستقل از دولت به ساماندهی امور بر مبنای خرد خویش میپردازد. به تعریفی دیگر، جامعه مدنی، تجلیگاه آزادیهای مدنی است که تنها جنبه خردگرایی و سلایق افراد اجتماع را مورد اهتمام قرار میدهد. این آزادیها هم شامل آزادیهای سیاسی، عقیدتی از مبنای نظری و عملی میشود و هم شامل آزادیهای مدرن اجتماعی. لذا در قلمرو حقوقی، دیدگاههایی وجود دارد که نشانه ساختار جامعه مدنی است، که همان جامعه لیبرالیستی است.
«بنجامن کنستان نیز به عنوان یکی از نظریهپردازان برجسته آموزه لیبرالیسم، از این دیدگاه به طرح مسأله جامعه مدنی میپردازد. لذا هدف کنستان، رد نظریه سیاسی دولت مدرن نیست، بلکه بحث در مورد اولویت منطقی و هستیشناختی جامعه مدنی در ارتباط با دولت است. به نظر کنستان، روابط انسانی موجد قوانین است، نه بالعکس. بنابراین، بخشی از هستی بشری خارج از قلمرو سیاسی دولت قرار میگیرد و جامعه مدنی تجلیگاه حقوق و آزادیهای مدنی است.»3
نتیجه این که جامعه مدنی، ترسیمی کامل از لیبرالیسم است که در آن، افراد و گروههای مستقل از دولت در سرنوشت خود مشارکت دارند و طبق نظرات خویش به آزادیهای سیاسی، اجتماعی و مدرن، تحقق عملی میبخشند.
اصول رفتاری جامعه مدنی
بنابر آنچه گذشت، جامعه مدنی الگوی غربی دارای اصول رفتاری است که بیشتر جنبه لیبرالی و خردگرایی محض دارد. در همین رابطه میتوان به رفتارهای ذیل اشاره کرد:
1ـ استقلال افرادوگروهها از دولت
افراد و گروهها مستقل از دولتند و هیچ فرد و گروهی ملزم به تبعیت از دولت نیست.
نویسندگان قرن هیجدهم «جامعه مدنی را در مقابل دولت (State) به کار میبرند و به طور دقیقتر، بسیاری از نویسندگان، جامعه مدنی را به بخشی از حیات جامعه اطلاق میکنند که از تأثیر مستقیم و دخالت بیواسطه دولت بیرون است، این بخش از حیات جامعه که شامل حیات خانواده، حیطه اقتصاد، فعالیتهای فرهنگی و مقامات سیاسی میشود، توسط افراد یا اجتماعاتی که دور از تأثیر مستقیم دولتند، به شکلی خصوصی یا از سر ترتیبات اختیاری افراد، سازمان داده میشوند.»4
2 ـ مردم سالاری
جامعه مدنی، جامعهای مردمسالار است؛ یعنی مردم خودشان نظام را سامان داده، حقوق را وضع میکنند و آنها را پاس میدارند و دولت، قوه مجریه محض است. در چنین جامعهای خواستهای مردم، بر آرای یکطرفه دولت مقدم است، و دولت هم تنها در حصار خواستهای مردم، حرکت میکند.
3 ـ جامعه، معیار مشروعیّت حکومت
مشروعیت حکومت از ناحیه آرا و اندیشههای بشری تثبیت میشود و این اندیشهها معیار حقانیت است. مشروعیت به مفهوم روایی، بایستگی، قابل اجرا بودن و معقول بودن نیز هست، چنان که عنوان مشروعیت در غرب، به همین معنی به کار رفته است. بعضی گفتهاند مشروعیت، حق انفاذ حکم است، لذا در جامعه مدنی با الگوی غربی، چون حق حکومت را مردم به حاکم میدهند و حاکم از ناحیه مردم انتخاب میشود و نوعی مردمسالاری است، در واقع این تودههای مردمی هستند که توسط آرا و اندیشههای خود حق حاکمیت را به هیئت حاکمه یا سیستم دولتی اعطا مینمایند. بنابراین، مردمبالذات حق حاکمیت دارند، ولی با تفویض آن به حکومت وکالت میدهند و حاکم نوعی وکالت را برعهده میگیرد و فقط در برابر موکلان خودش مسؤول است.5
4 ـ مبتنی بودن بر فرهنگ غربی
جامعه مدنی، جامعه همگرای غربی است و از فرهنگ غرب مایه و نشئت یافته است. هانتینگتون در تبیین تمدن جهانشمول جامعه مدنی غرب گفته است:
«این اندیشه که یک تمدن جهانی میتواند وجود داشته باشد، تفکری غربی است و با دلبستگی بیشتر جوامع آسیایی به مرامهای خاص خود و تأکید آنها بر چیزهایی که مردم را از دیگران متمایز میسازد، مغایرت دارد. در غرب، اصول و مفاهیمی چون فرد گرایی، لیبرالیسم، دموکراسی، اقتصاد آزاد و... وجود دارد که جوامع غیرغربی از آن بیبهرهاند.»6
5 ـ مبتنی بودن بر مادیگرایی
یکی از صاحبنظران در اینباره مینویسد:
«تمام فلسفههای غرب، نفسانیت است، یکی دو نفر مثل کییرکیگارد و ماکس شتلر را اگر مستثنی کنیم که در تأسیس یا تحکیم غرب هم مؤثر نبودهاند، هیچ فیلسوف دیگری نیاز و فقر بشر را به یاد نمیآورد، بلکه سعی در اثبات قدرت او دارد، وحتی اگر وجود خدا را اثبات کند، خدایی که صفات خدایی داشته باشد، نیست. به این جهت الهیات در فلسفه غربی با دلایل اثبات وجود خدا آغاز میشود و با آن پایان مییابد و در هیچ جای دیگر، به او متوسّل نمیشود. بشر دایرمدار همه چیز است، این است حقیقت نفسانیّت در جایی که میگویند جوهر تاریخ و فرهنگ و تمدن جدید، نفسانیّت است.»7
بدینسان براساس اندیشههای مادیگرایانه طراحان جامعه مدنی، افرادی همچون هابز، موضعگیری صریحی در مقابل دین اتخاذ میکنند؛ از جمله هابز در پارهای از مکتوبات خویش علایق مذهبی را خیال و توهم محض دانسته، حاکمی را که مراقب دین باشد و بخواهد تصورات دینی را در حکومت دخالت دهد، کوتاهفکر میداند و متهم به ایدهآلیسم مینماید.
6 ـ قدرت، محور اساسی جامعه
قدرت به عنوان یک شاخص کلی، هدف و آرزوی طراحان جامعه مدنی است. گرچه این شاخص تا حدودی باید با دید واقعبینانه نگریسته شود و از جنبهای مثبت است، لکن در جامعه مدنی الگوی غرب، دستیابی به قدرت سیاسی و اقتصادی از هر وسیله ممکن، موردنظر است.
مبانی نظری جامعه مدنی
جامعه مدنی الگوی غرب، مبانی نظری، فکری و پایهای ویژهای دارد که بدون در نظر گرفتن آنها نمیتوان تصویری روشن از جامعه مدنی ارائه نمود. در این مقال، به گونهای فشرده، به مبانی نظری جامعه مدنی میپردازیم:
الف. لیبرالیسم(Liberalism)
امروزه در غرب، لیبرالیسم، اعتقادنامه فلسفه و نهضتی است که آزادی را به عنوان شیوهای از حکومت، مسئول و متعهّد میشمارد و آن را به عنوان اصلی سازمان دهنده در اجتماع و شیوهای از زندگانی، مطلوب فرد و جامعه تلقی میکند. به عبارت سادهتر، لیبرالیسم، کیفیت یا حالت شخص آزادیخواه است:
«فلسفه و جنبشی است ناظر بر آزادی به مثابه یک روش و سیاست در حکومت، یک اصل سازنده در جامعه و طریقهای از زندگی برای فرد و اجتماع.»8
کلمه لیبرالیسم، تاریخی کهن و طولانی دارد و میتوان آن را به روزگار سقراط بازگرداند که با مقاومت آرام خود، آنچه را که حقیقت بود میگفت و حتی به قیمت جان خود از آن دست نمیکشید.
این کلمه پس از رنسانس دچار تحولی بنیادی شد و در عصر عقل و روشنگری اروپا، لیبرالیسم از راه اندیشههای امثال دکارت، میلتن در قرن 17 گذشته و از طریق افرادی همچون لاک، گوته، روسو، هیوم، کانت، آدام اسمیت و بسیاری دیگر، معقولیت و مقبولیت خود را آشکارتر ساخت.
لیبرالیسم دارای وجوه مختلفی است، همچون لیبرالیسم اعتقادی که اصل و پایه و مبنا و جوهر کار است. سپس در روبناها، لیبرالیسم سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و اخلاقی مطرح میباشد؛ مثلاً در حوزه اخلاق:
«لیبرالیستها معتقد به اخلاق لذتطلبی میباشند و در همین وادی سعادت، شقاوت، لذت، الم، عاطفه و انسانیت و ارزش معنا میشود؛ یعنی همه امور جنبههای حیوانی و التذاذی دارند، چنان که بنتام در تعریف اخلاق گفته است: «عملی نیکو است که متضمن نفع و لذت بیشتر باشد.»9
«مقصود از لیبرالیسم به حداکثر رساندن آزادیهاست تا فرد خود بیندیشد، معتقد شود، اندیشه خود را اظهار کند و بتواند در اندیشههای دیگران نیز بحث کند، حزب یا احزابی تشکیل دهد، کار پیدا کند، کالاها را آزادانه بخرد و بفروشد و شیوه حکومت مطلوب خود را خود انتخاب کند.»10
به تصریح طراحان جامعه مدنی در غرب، لیبرالیسم اعتقادنامه و مبنای تشکیل جامعه آزاد مدنی است و پیوندی محکم با آن دارد که ما این پیوند را به دو طریق درمییابیم:
1 ـ تأکیدی که برخی از فیلسوفان سیاسی بر مشخص کردن جامعه مدنی نمودهاند و آن را محصول آزادی بشر دانستهاند. هابز گفته است:
«حکومت لیبرال، حکومتی رها از قیودات است، قدرت باید از دریچه چشم بشریت نگریسته شود.»11
جان استوارت میل درباره جامعه مدنی و نوع آزادی آن گفته است:
«تنها آزادیای که شایسته نام آزادی است، همان است که ما بتوانیم هر امر مطلوب خودمان را به راه و روش دلخواه خودمان تحلیل و تعقیب کنیم.»12
2 ـ تأکید بر نقش بیطرفی دولت نسبت به جریاناتی که رخ میدهد؛ یعنی دولت حق ندارد، قانونی وضع کند که با اراده یا رضایت عمومی سازگار نباشد و نیز جامعه مدنی، امری است در برابر دولت که این خود، آمیزهای لیبرالیستی است و لیبرال در واقع به کسی گفته میشود که طرفدار آزادی از همه قید و بندهاست؛ چه قید و بندهای اعتقادی از ناحیه دین و چه قید و بندهای سیاسی از ناحیه دولت و چه قید و بندهای اقتصادی و جامعه. لذا در محتوای لیبرالیسم، با دین و دولت مخالفت ورزیده میشود؛ چنان که در جامعه مدنی چنین است.
ب. دموکراسی لیبرال
دموکراسی در لغت یونانی به معنای حکومت به وسیله مردم است و این مفهوم، با اصطلاح ریشهشناسی آن تطابق دارد. دموس (Demos)، مردم، و کراتئین (Kratein)، حکومت کردن است. پریکلس یونانی گفته است:
«حکومت ما دموکراسی نامیده میشود، زیرا که اداره آن در دست بسیار است، نه در کف اندک.»
تعاریف دیگری همچون حکومت خلق، حکومت جمعی، مردمسالاری و... نیز گفته شده است.
از دیدگاه کارل کوهن (Carl Cohen)مفاهیم ارائه شده کاملاً مجازی است. وی در کتاب خودش دموکراسی چنین میگوید:
«میگوییم که در دموکراسی مردم بر خود، حکومت میکنند؛ یعنی مردم حاکمند. این طرز بیان، دستکم از یک دیدگاه مجازی است. مفهومهای حکومت و حاکم نسبی هستند. نه حکومتی بیفرمانبردار وجود دارد و نه حاکمی بیرعیت. جزئی از آنچه در حکومت دخیل است، قدرت مسلط بودن، قدرت مجبور ساختن افراد زیرسلطه یا قدرت اقدام علیه اراده آنهاست. به این معنی، مردم نمیتوانند خود، فرمان برانند؛ هر چند بخشی از مردم، بر بخش دیگر، فرمان میراند.»13
سپس کارل کوهن، عبارتی را از جان استوارت میل نقل میکند که او هم معتقد است، کلمه دموکراسی به مفهوم حکومت به وسیله مردم، یا حکومت مردم بر مردم، وضع حقیقی را بیان نمیکند:
«مردمی که قدرت را اعمال میکنند، همیشه همان مردمی نیستند که این قدرت، بر آنها اعمال میشود.»14
اجمالاً، حکومت مردم بر مردم، وضع حقیقی مفهوم کلمه را بیان نمیکند؛ لذا باید دموکراسی را چیزی دیگر دانست. گلادستون گفته است:
«آن تعداد از مردمی که بتوانند ملّت نامیده شوند، هرگز به معنای دقیق کلمه بر خود حکومت نکردهاند. بالاترین چیزی که در شرایط زندگی انسان، دست نیافتنی به نظر میرسد، این است که باید ملت، فرمانروایان خویش را برگزیند و نیز در فرصتهای گزیدهای عمل آنان را رهبری کند.»15
بنابراین، دموکراسی را باید حکومتی دانست که در آن، اندیشه بشر حاکم است، یعنی حکومت بشری در برابر حکومت الهی. نشان بر این باور آن است که دموکراسی پس از رشد علمگرایی و رنسانس اروپا، در برابر تئوکراسی که حکومت دینی کلیسا بود، مطرح گردید:
«زمینههای برجسته جامعهشناسی سیاسی، در اولین دوره شکلگیری آن، در نیمه اول قرن نوزدهم پیامدهای اجتماعی ظهور دموکراسی، به عنوان شکلی از حکومت و اهمیت سیاسی تکامل طبقات، براساس سرمایهداری صنعتی بود. این موضوع، به علّت شیوه درک آن، سبب پیدایش تئوریهای متضادی گردید. میتوان گفت این تضاد در قلمرو اندیشهها، تا اندازهای با تضاد در واقعیت اجتماعی، بین انسان به منزله یک شهروند، و انسان به منزله عضوی از جامعه مدنی، تطبیق میکند.»16
طبق این دریافتهای نظری، دموکراسی، خود شکلی از حکومت قلمداد میشود که مردم در حکومت خود، از لحاظ مبانی مشروعیت و کارآمدی، دارای حق هستند و سخنان آنها معیار و ضابطه تعیینکننده است. در این تصور، آزادیها در قلمرو خواست گروههای مردم قرار میگیرد و هیچ مسلکی، فردی، دولتی و حاکمیتی حق ندارد جلوی آزادیهای اتخاذ شده از دموکراسی را بگیرد، و در اصطلاح باید زندگی دموکراتیک آمیخته با مشارکت ملی و تودهای تحقق عینی یابد. بدینرو، از هنگامی که برای اولینبار، انگلیسیها مفهوم دموکراسی را به این معنی گرفتند که مشروعیت سیاسی، اجتماعی حکومت، حاصل توافق مجموعهای از شهروندان میباشد و مشروعیت حکومت به عهده مردم سپرده شد، دموکراسی مفهوم امروزین خود را بازیافت و مبنا و شاخصهای برای بیان جامعه مدنی گردید. در چنین تصوری، حاکمیت حاکمان، وکالتی است که از جانب مردم به آنان تفویض میگردد:
«در جامعه مدنی، گروهبندیهای اجتماعی، هر کدام اصول فرهنگی، اجتماعی خاص یا ایدئولوژی خاص خود را دارند، ولی هیچ ایدئولوژی یا منفعت طبقاتی یا مصالح و عقاید گروهی خاصی، از قدرت و حاکمیت ذاتی از قبل گزینش شده برخوردار نیست، هژمونی طبقات یا ایدئولوژی یا مذهبی خاص در آن وجود ندارد، یا اگر تمایلی بدان هست، تحت مهار و نظارت و ارزشیابی کل جامعه قرار دارد. تنها، تمام گروههای اجتماعی همزیست، متعهد به وفاداری تلاش برای منفعت عمومی، رفاه، ترقی و اقتدار کل جامعه میباشند.»17
ج. عقلگرایی و انسانمحوری
مبنای دیگر در ساختار جامعه مدنی، عقلانیّت و انسان محوری است. عقلانیت، به معنای برتری خرد انسانی بر تمامی منابع معرفتی دیگر، همچون منبع وحی و الهام و اشراق میباشد. با خردگرایی محض بشری است که (Rationalism) و (Homanisme) رخ مینماید. راسیونال و اومانیست بودن، راه را بر مذهبگرایی میبندد. البته ممکن است در این رویکرد، نگاهی به دین انداخته شود، اما نه به عنوان منبعی معرفتبخش، در تنظیم سیستم اجتماعی، زیرا تنها رأی و خرد انسان است که نقش کلیدی دارد:
«باور به عقلانیت و خردگرایی نه تنها به معنای قبول کارکرد ذهن بشر در تمامی این عرصهها، بلکه به معنای برتری خرد انسانی بر کلیه منابع معرفتی دیگر است. نقش دین و مذهب را در حیات روحی و معنوی انسان میتوان پذیرفت، اما نمیتوان بدآن به عنوان منبعی معرفتبخش نگریست. بویژه در عرصههای مربوط به حیات اجتماعی و سیاسی «دنیوی» بشر... جهانبینی عقلانی مجالی برای جهانبینی سنّتی، عرفانی و مذهبی باقی نمیگذارد.»18
رویکرد به عقلگرایی، این برآیندها را در پی دارد:
1 ـ معرفت، بنیادی عقلانی دارد و بجز از راه عقل نمیتوان به آن دست یافت. گوهر معرفت به کمک عقل برمیآید و بس.
2 ـ جوامع عقلگرا، جوامعی رشدیافته و انقلابیاند و جوامع سنتی و وحیگرا، جوامعی بدوی.
3 ـ عقل، تنها ملاک تنظیم مناسبات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است.
4 ـ جوامع عقلگرا فقط به سود بیشتر میاندیشند و رقابتها، رقابتهایی در وادی سود هر چه بیشتر است.
5 ـ عقلگرایی و تحصّلگرایی پوزیتیویستی با یکدیگر تلفیق میشوند و معرفتی تجربی را از راه قیاس و استقراء و تجربه عرضه میدارند.
حیطههای عقلانیّت
اندیشه عقلانیت در اوایل قرن بیستم، دوباره دستخوش تحوّلی دیگر شد و با پیدایش و ظهور ماکسوبر آلمانی، عقل تنها داروی دردهای بشر و جوامع بشری دانسته شد و حوزهها و حیطههای مشخصی یافت، همچون:
1 ـ سازمانهای اقتصادی؛ در جهت سازمان یافتن کارخانه و وسایل دیوانسالاری براساس سود بیشتر.
2 ـ حیطه مذهب؛ که عقلانیت چتری عام گسترده، همه حوزههای معرفتی را در آن منحصر میداند و به طرد و نفی مذهب میپردازد.
3 ـ قانون مدنی و شهروندی و اجتماعی؛ که دستاورد خرد انسانی و استدلالهای حقوقی شهروندان است.
4 ـ قلمرو سیاست؛ که در این خصوص، هنجارهای سنتی، مذهبی مشروعیت جای خود را به هنجارهایی عقلانی و خردپذیر میدهند.
5 ـ حیطههای اخلاقی؛ که بر انضباط اجتماعی و ممارستهای اخلاقی و... تکیه مینماید.
6 ـ حیطه علم؛ که زوال چهرههای مبتکر و منفرد را بیان کرده، پیدایش تیمهای فعّال و خودجوش پژوهشگران را در عرصههای مختلف مطرح میسازد.
7 ـ جامعه؛ که به عنوان یک امر اصیل انگاشته شده، متضمن گسترش دیوانسالاری و کنترل ادارات دولتی میباشد.19
د. تکثرگرایی، امری پذیرفته شده
یکی دیگر از نکات پذیرفته شده در جامعه مدنی، تکثرگرایی (Pluralism)است، و اساساً رشد و بالندگی جامعه مدنی، برپایه پذیرش اندیشه تکثرگرایی در عرصههای مختلف آن، استوار میباشد. توجه به این مسأله کلی در صورتی امکانپذیر است که به فلسفه ساختاری و وجودی تکثرگرایی در غرب اشاره کنیم. تکثرگرایی یا پلورالیسم، پس از رنسانس و ایجاد ارتباطات جهانی، به این جهت ایجاد شد که جوامع غربی از تحت حاکمیت کلیسا، که شکل تعریف شدهای برای حکومت داشت و نظامی بسته در آن جا حکمفرما بود، خارج شد، و با درهم ریختن آن اوضاع و شرایط و در اثر پیدایش عواملی همچون دموکراسی، عقلگرایی و تنظیم روابط جدید انسانی، افرادی در جامعه پیدا شدند و تشکلهایی به وجود آوردند که این تشکلها از نظر عقیدتی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، ایدئولوژی خاص خودشان را داشتند. همین مسأله زمینه خودمحوریها و مطلقانگاریهای جدید را طرح میکرد و متفکران و اندیشمندان جامعه مدنی اعلام داشتند که تنها با جریان کثرتگرایی و پلورالیسم به عنوان یک اصل نهادی و جوهری، امکان بروز و ظهور جامعه مدنی میسّر است:
«در جامعههای غربی، پس از ظهور عنوان جامعه مدنی و پیدایش آن در غرب، و بر اثر این که پیروان ادیان وجود داشته و ایدئولوژیهای مختلف مطرح بوده و هر کدام به تبیین مبانی معرفتی خود میپرداختند، متفکران جامعه مدنی بر آن شدند که باید مذاهب دیگر را به حساب آورد و پذیرفت و با آنها از درِ آشتی درآمد. این به نفع جامعه است که مذاهب و روشهای گوناگون و نیز مکاتب مختلف را بپذیرد.»20
پلورالیسم پذیرفته شده به عنوان اصل تکوینی جامعه مدنی، به این مفهوم است که در این جامعه افراد عقاید یکدیگر را تحمّل کنند و با هم از در سازش درآیند، زیرا جامعه مدنی به دنبال یک زندگی مسالمتآمیز است و مسالمتآمیز بودن جامعه و صلح و همزیستی و سلم و وفاق اجتماعی جز با پذیرش و تحمّل عقاید و دیدگاههای دیگران، به دست نمیآید.
فلسفه اصلی طرح عنوان کثرتگرایی، مقابله با حکومت وحدتگرای دینی در عهد حاکمیت مسیحیت بود. در واقع، این مسأله برای تنظیم نظام اجتماعی و مدنی و شهروندی رخ نمود. تا امکان دستیابی به آزادی و تساهل و مدارا بخوبی فراهم گردد و این چیزی بود که با طرح این مسأله امکان مییافت:
ویلیام جیمز آمریکایی گفته است: «حقیقت در هیچ زمینهای با وحدت و اطلاق، پیوند ندارد، بلکه محصول کثرت و نسبیّت است. کثرتگرایی زمینه اصلی پیدایش آزادی در جامعه است. پیشرفت فکری نیز محصول تساهل نسبت به کثرت و تنوع عقاید است. باید هر چه بیشتر قلمرو تساهل و تحمّل سیاسی را گسترش داد، تا انواع گوناگون اعتقادات گروهها با هم رقابت کند و در نتیجه، سرانجام سیاستهای متناسب با منافع در پیش گرفته شود.»21
پیامدهای کثرتگرایی ایدئولوژیکی
در عرصههای سیاسی و اقتصادی
مهمترین مشخصه و معیار در جامعه تکثرگرا این است که دارای یک ایدئولوژی نیست و اصولاً یک ایدئولوژی شکل نظام اجتماعی، مناسبات انسانی و حکومت را تعیین نمیکند. حکومت تابعی از ایدئولوژیهای مختلف بوده، بُعد سیاسی مییابد و تکثرگرایی در عرصههای سیاسی پیدا میشود. همچنین به دلیل اختلاف مبانی ایدئولوژیکی، پلورالیسم در عرصههای اقتصادی نیز قابل طرح است. بدین لحاظ کثرتگرایی ذهنی و اعتقادی، زمینه دو نوع کثرتگرایی دیگر میشود:
1 ـ کثرتگرایی سیاسی، اجتماعی.
2 ـ کثرتگرایی اقتصادی.
«چون جامعهمدنی یک جامعه کثرتگرا است که در آن گروهها و افراد با خرده فرهنگها، حرفهها، گرایشها، طبقات و احزاب، با سلیقههای گوناگون شرکت دارند، این جامعه نمیتواند یک ایدئولوژیک باشد و این جامعه در مرحله فراایدئولوژیک است؛ یعنی خود را در تنگنای ایدئولوژی خاصی قرار نداده است.»22
در زمینههای کثرتگرایی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در همین ویژهنامه، مطالبی ارائه میشود، اما آنچه در این نوشتار به طور خلاصه بدان اشاره میشود، کثرتگرایی دینی و ایدئولوژیکی است.
پلورالیسم دینی به مفهوم تعدد حقانیت ادیان و نیز قول به تساوی حقانیت ادیان یا یکسانپنداری حقانیت ادیان ترجمه شده است. این بحث را به عنوان یک امر بروندینی موردنظر قرار میدهند و میگویند:
«در بحث پلورالیسم باید موضع خودمان را از پیامبران جدا کنیم، هر پیامبر و پیشوای مذهبی فقط به دین خود دعوت میکند؛ یعنی هیچ پیامبری نمیتواند پلورالیست باشد، او اصلاً تمام ماهیت رسالتش این است که دیگران را به سوی خود بخواند و از فرقهها و مکاتب دیگری منصرف کند؛ یعنی هر پیامبری بالذات مردم را به دین خود میخواند و بالعرض کوره پلورالیسم را داغتر میکند، چرا که فرقهای بر فرقههای موجود میافزاید... اما وقتی کار پیامبرانه نمیخواهیم انجام دهیم... راهی جز این نداریم که بحث را از بیرون دین آغاز کنیم.»23
طراحان اندیشه تکثرگرایی دینی آن را با عقلانیت انتقادی درمیآمیزند و میگویند:
«جهان واقع، خواه دین باشد، خواه فلسفه، خواه طبیعت، بسی پیچیدهتر از آن است که احکام عقلی ساده را درباره آن بتوان مطرح کرد و یا به یک طرح به نحو جزمی دل بست، و نقد جمعی و نقدپذیری از اهم ابزارهایی است که میتواند نظریههای ما را پیچیدهتر و پیشرفتهتر و ما را احتمالاً به واقعیت نزدیکتر کند. یکی از پیامدهای مشخص عقلانیت انتقادی این است که بیشتر یقینهای آدمیان، ظنی بیش نیست... علائمی که در فلسفه سنتی بدان اشارت میرفته، چون بداهت و یقین و... همه خدشهبردارند. بنابراین براحتی نمیتوان ادعا کرد، چه چیزی حق است، چه چیزی نیست.»24
با این تفکر در زمینه نگاه به حقایق موجود در ادیان که برای طرفداران آنها جنبه یقینی و قطعی دارد، نمیتوان طبق دیدگاههای صاحبان ادیان، موضع آنها را حق دانست، بدینسان عقلانیت انتقادی همه قطعیات و یقینیات را به زیر سؤال برده، از هر دینی قطعهای از حق خالص را استخراج میکند و به مرحله اثبات برای عقلها و اندیشهها میرساند.
تصویری کلّی از جامعه دینی
ابتدا به تعریفی از جامعه دینی میپردازیم. جامعه دینی، مجموعهای است از افرادی که به دیانتی مقدس ایمان آوردهاند و دین را به عنوان قطب و محور تمام رفتارها و کنشهای فردی و اجتماعی خود قرار دادهاند. در این جامعه، ارزشها و افکار و دریافتها، از سوی منبعی غیرانسانی (الهی)، به قصد تنظیم ساختارنظام انسانی، اجتماعی فرستاده شده و در بُعد حکومت، سیستمی که به طور مشخص وجود دارد، سیستم حکومت الهی است که از بالا به پایین است؛ یعنی جنبه فوقبشری دارد و عقول انسانی در راستای فهم و کشف آن، حرکت میکند. آرا و اندیشههای مردم در چنین جامعهای جنبه کاشفیت دارد؛ یعنی مردم، سیستم حقوقی، حکومتی قضایی را از دل قواعد کلّی کشف میکنند، نه این که آرای آنان محور و معیاری برای حقانیت باشد. در چنین جامعهای، مردم دغدغه دین را دارند و در هرم این جامعه، ولیّ خدا حاکم است؛ همان که با معیارهایی مقدس، منطبق بر مبانی شریعت، در هر دورهای و عصری به عنوان ولی شناخته میشود، خواه ولیّ معصوم باشد؛ همچون امامان شیعه، و خواه ولیّ عادلی باشد، همچون ولیّفقیه و همو، قطب و مرکز و محور و عامل پیوند جامعه به دین و به خداوند است، و در نهایت جامعه دینی، در تعریفی دیگر همان جامعه ولایی است.
ویژگیهای جامعه دینی
جامعه دینی، ویژگیهای منحصر به خود دارد که از برجستگی، توانمندی و عظمت این جامعه، حکایت میکند:
1 ـ دولت اسلامی، عنصری متعالی، شکوهمند و مورد خواست و آرزوی آحاد جامعه اسلامی است. دولت اسلامی همان دولت کریمهای است که اعضای جامعه اسلامی همواره آرزوی آن را در سر داشتهاند. دولت کریمه اسلام، شاخص عزت و عظمت جامعه اسلامی و مایه سرکوبی شرک و کفر و نفاق است؛ لذا اعضای جامعه اسلامی، جدای از دولت نیستند، بلکه همه به عنوان بازوهایی برای تقویت دولت اسلامی عمل میکنند. دولت اسلامی در هنگام تزاحم حقوق اجتماعی و در هنگام مصالح اهم جامعه اسلامی، حاکمیّت و تسلّط سیاسی، فقهی و دینی دارد و حکمش بر حکم افراد و جامعه مقدم است.
2 ـ مشروعیت حکومت، مشروعیت جعلی و اعتباری و اعطایی از ناحیه مردم نیست، بلکه حکومت در جامعه اسلامی، مشروعیت ذاتی و فینفسه دارد و آرای مردم در این حکومت تنها نقش کارآمدی دارد؛ یعنی مردم با درک محتوای حکومت دینی و پذیرش قانونمندیهای آن بدان رأی میدهند و حکومت را به مرحله کارآمدی میرسانند.25
3 ـ جامعه دینی، از فرهنگ اسلامی ارتزاق میکند. ایدهها، هدفها، راهها، دستورالعملها، مرامها، آییننامهها و قانون اساسی آن همه برخاسته از مسلک و دین میباشد؛ یعنی جامعه نوعی اتحاد با دین یافته است و در مقام تحقق و وجود خارجی، جامعه و دین یکی شدهاند و دین (اسلام) نوعی از جامعه را توصیف میکند و از انواع دیگر منع میکند:
«جامعه اسلامی، جامعهای است که در آن احکام و قوانین الهی حاکم باشد، نه احکام و قوانین مجعول بشری. برای تقریب به ذهن میتوان رابطه اسلام و جامعه را به رابطه کل و جزء تشبیه کرد. گرچه جزء ذاتاً مستقل از کل است، ولی کل ذاتاً به جزء پیوند دارد، بلکه کل چیزی نیست جز اجزای مجتمع، اسلام در ذات خود با نوعی خاص از جامعه گره خورده است.26»
4 ـ روابط انسانی طبق ضابطهها و حدودی مشخص در نظر گرفته شده است. این روابط بر پایه اخلاقیاتی ثابت، مطلق و مقدس استوار میباشند؛ لذا در چنین جامعهای ملاکات اصلی روابط انسانی با تغییر شکلهای زندگی دگرگون نمیشود. به دیگر سخن، «حلال محمد حلال الی یوم القیامة وحرامه حرام الی یوم القیامة.»
مبانی جامعه مدنی
جامعه دینی (اسلامی) نیز دارای مبانی نظری است که براساس آنها قوام مییابد. ذیلاً به مبانی بنیادی و اصلی جامعه دینی اشاره میکنیم:
الف: ولایت
نخستین سنگ زیربنای جامعه دینی، توحید است که بر محور آن، جبههای متین و غیرقابل نفوذ و شکست تشکیل میگردد. این جبهه همان ولایت است که در رأس این جبهه متین، ولیّ (عامل ارتباطی جامعه با نظام توحیدی) قرار دارد. در چنین جامعهای «در داخل، همه آحاد و جناحهای ملت موظفند که با دقت و احتیاطی تمام، نیروها را در یک راه و به سوی یک هدف بسیج کرده و از تشتّت و تفرق که موجب هرز رفتن بخشی از نیروهاست، بشدت بپرهیزند... بسی روشن است که حفظ و رعایت این هر دو رویهی ولایت (اتصال و ارتباط و وابستگی داخلی، جدایی و تأثیرناپذیری و عدم وابستگی خارجی) مستلزم وجود یک قدرت متمرکز و مسلط است که در حقیقت واحد تبلور یافتهای از همه عناصر مثبت و سازنده اسلام باشد (امام ـ یا حاکم اسلامی) و نیز مستلزم آن است که رابطهای عمیق و نیرومند همه آحاد امت را به شخص حاکم (امام)، یعنی محور اساسی فعالیت و نشاط عمومی جامعه پیوند زند و آنان را به او وابسته سازد... و در این جاست که بُعد دیگری از ابعاد ولایت جلوهگر میشود و آن ولایت امام و پیشوای عالم اسلام است.»27
ارتباط معنوی، عاطفی و فکری جامعه با «ولی»، همان پذیرش ولایت است که حاکمیت «ولی» را در تمام شؤون فردی و اجتماعی پذیرا شود. اساساً با توجّه به مفاهیمی که در روایات دینی ما آمده است، بدون چنین ارتباطی هیچ عملی از فرد مؤمن در جامعه دینی، راهگشا و سودمند نخواهد بود و محور پذیرش همه اعمال عبادی بسته به پذیرش چنین ارتباطی خواهد بود:
«ابن ابینصر گوید: حضرت ابیالحسن الرضا علیهالسلام ، درباره فرموده خدای متعال که فرمود، گمراهتر از آن که هوس خویش را بدون هدایت خدا پیروی کند، کیست؟ (قصص /50) فرمود: یعنی کسی که رأیش دینش باشد، بدون امامی از ائمه هدی علیهمالسلام (یعنی امامی را که خدا رهبر و هادی او قرار داده، رها کند و طبق رأی و سلیقه خویش برای خود حجّتی بتراشد و در اصول و فروع دین به قیاس و استحسان و نظرات شخصی خویش اکتفا کند.»28
همچنین در روایات دینی ما، این ارتباط معیار و میزان سنجش برای پذیرش اعمال شمرده شده است و کسی که بدون قبول ولایت بمیرد، قطعاً به مرگ جاهلیت مرده است:
«ابن ابییعفور میگوید از امام صادق علیهالسلام ، درباره سخن رسول خدا که فرمود: «هر که بمیرد و او را پیشوایی نباشد،مرگشمرگ جاهلیت است» پرسیدم و گفتم. مقصود مردن در حالت کفر است؟
فرمود: مردن در حال گمراهی است.
عرض کردم: هر که در این زمان هم بمیرد و او را پیشوایی نباشد، مرگش مرگ جاهلیت است؟فرمود: آری.»29
یک جامعه در صورتی دارای ولایت است که در آن «ولی» مشخص بوده و عملاً الهامبخش همه نشاطها و فعالیتهای زندگی باشد. و یک فرد در صورتی دارای ولایت است که شناخت درستی از ولی داشته و برای هر چه بیشتر وابسته و مرتبط ساختن خود به او ـ که مظهر ولایت خدا است ـ دائماً در تلاش و کوشش به سر برد.»30
محوریت و مبنا بودن ولایت برای حرکتهای جامعه دینی (اسلامی)، سبب قدرت، عظمت و جهتبخشی همه اعمال و حرکات خواهد بود:
«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَکُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ الْکُفّارَ أَوْلِیاءَ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنْ کُنْتُمْ مُوءْمِنِینَ»(مائده /57)
ای مؤمنان، کسانی را که مسلک و دین شما را مورد استهزا و مسخره قرار دادهاند که اهل کتاب و کافرانند به ولایت و رهبری و به عنوان ولی انتخاب مکنید و از خدا پروا کنید اگر مؤمن هستید.
پذیرش چنین ولایتی، دارای فلسفهای بنیادی است، که حاکمیت توحیدی را تشکیل میدهد.
در چنین جامعهای هرگز تحمیل عقیده و سلب آزادی وجود ندارد، بلکه جامعه دینی براساس پذیرش درونی و اعتقادی ولایت ولی، با شوق و رغبت و میل و آزادانه آن را انتخاب میکند و در دایره و حریم شریعت، از همه نوع آزادی، عقیده، بیان، ارائه اندیشهها و عمل برخوردار است، میدانی برای نشاط و بالندگی اعضای جامعه ولایی و دینی فراهم گردیده که آنان را از همه تودههای بشری و جوامع دیگر ممتاز مینماید.
ب: حقگرایی
مبنای دیگر جامعه دینی، حقگرایی آن است که همه شؤون جامعه تجلیگاه حق و معنویت باشد. اسلام جریان تاریخ و حرکت بشر و هستی را منطبق بر میزان حق میداند و حق، امری منوط به آراء انسان نیست بلکه خارج از وجود انسان، حق اصالت ذاتی دارد، معیارهایی مقدس، ذاتی، ثابت، ابدی وجود دارد که جامعه دینی شکل و قوارهای را بر مبنای آن تنظیم مینماید.
«هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»(توبه /33)
اوست خدایی که فرستاده خویش را به عنوان هدایت و معرفی دین حق فرستاده تا بر تمام ادیان پیروزش کند.
منظور صریح و روشن ما از حقگرایی، تطبیق و تنظیم تمام ساختارهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی بر معیار حقی ثابت، ابدی، زوالناپذیر است، که جامعه خود را براساس آن تطبیق مینماید.
در اندیشه دینی در برابر حق، باطلی وجود دارد، که جامعه دینی در برابر آن به تعارض اصولی و جوهری و بنیادی میپردازد. باطل بقا ندارد، کف روی آب است و بزودی از بین رفتنی و نابودشدنی است. حق، در صورتی که معیار اصلی و ثابت و شاخص کلی جامعه دینی قرار بگیرد، خود به جریانی قوی و پولادین تبدیل شده، بر پیکر باطل نواخته میگردد و آن را متلاشی میسازد.
«بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ» (انبیاء /18)
میکوبیم به وسیله حق بر پیکر باطل و آن را نابود میسازد و ناگهان از بین میرود.
علاّمه شهید مطهری، فلسفه رخداد انقلاب اسلامی ایران را که منجر به ساخت جامعه دینی میشود، همین میداند:
«از نظر قرآن، نهضتهای مقدس، نهضتهایی است که در آنها جنگ میان حق و باطل درگیر شده است؛ حق از آن نظر که حق است، نه از آن نظر که تأمین کننده منافع است، باطل از آن نظر که باطل است و پوچ و مانع رشد و پیشرفت و تکامل انسان است، نه از آن نظر که بر ضد منافع این گروه یا آن گروه است.»31
ج: ایمان دینی
معیار اساسی دیگر که در ساختار جامعه دینی، نقشآفرین است، عامل ایمان به خدا و شریعت و دین میباشد. ایمان بر طبق روایت از معصومین علیهمالسلام عبارت است از عقیدهای درونی و اقراری زبانی و عملی جوارحی، که در قالبها و پرتوهایی یافت میگردد؛ همچون نماز، روزه، حج، رعایت حریمهای اجتماعی، احترامات، حق والدین، فرزندان، همسایه، حق خدا، حق مردم و... این ایمان از سر تقلید و سنتهای مرسوم اجتماعی نیست، بلکه طرحی است آگاهانه که موحّدان بدان ایمان میآورند، و ایمان بارزترین معیار در جامعه دینی است، لازمه ایمان سرسپردگی عملی و اخلاص است. قواره جامعه دینی قوارهای است تبلور یافته از ایمان دینی و همین جاست که مسأله تعهّد دینی مطرح میشود؛ یعنی جامعه دینی، بر شالوده ایمان، تعهّدات عقیدتی را سرلوحه اعمال، واکنشها و حرکات خود قرار میدهد:
«لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الآْخِرِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ الْکِتابِ وَ النَّبِیِّینَ
وَ آتَی الْمالَ عَلی حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ وَ السّائِلِینَ وَ فِی الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَی الزَّکاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ وَ حِینَ الْبَأْسِ أُولئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ». (بقره/177)
نیکی آن نیست که چهره به سمت شرق و غرب بگردانید، نیکی آن است و آن کس است که به خدا و روز قیامت ایمان آورد و به کتب آسمانی و پیامبران و ملائکه، و مال را با همه علاقهای که بدان دارد، به نزدیکان و یتیمان و افتاده در راهها و سائلان و بردگان ببخشد و نماز را به پا دارد و زکات مال را بپردازد و هنگامی که پیمان بستند، بر سر پیمان خود استوار باشند و در سختیها و تنگناها صبور و مقاوم باشند. آنها مؤمنان راستین و تقواپیشگانند.
از این نوع تعبیرهای قرآنی و دینی برمیآید که جامعه دینی عالیترین نوع ایثار و سرسپردگی را نسبت به دین دارد، تا آن جا که در صورت لزوم، سایر دلبستگیهای خود را در پای دین و ایمان خویش قربانی میکند. این ایمان تنها تعهّدی فردی و درونی نیست، بلکه در هنگام بروز و تشخص، هویتی اجتماعی مییابد ـ و لذا تفکیک بین «ایمان واقعی» و «ایمان کاذب» رخ مینماید ـ و نیز ایمانی است عالمانه و متعهدانه، و بلوغ جامعه دینی در گرو ایمانهای بشکوه، عالمانه، محققانه و اندیشهورزانه است.
جوامع مدنی غرب و نسبت آنها با جامعه دینی
آیا پیشفرضهای معرفتشناختی جامعه مدنی غرب، با فرهنگ سیاسی و پیشفرضهای معرفتشناختی جامعه دینی (اسلامی) سازگاری دارد، یا این که الگوی جامعه مدنی غرب، قابلیت تکرارپذیری و پیوندخوردگی در بستر یافتههای اسلامی را ندارد؟ این پرسش اساسی در غوغای اندیشههای نوظهور جامعه ما مطرح است. آیا لازم است جامعه ایدهآل و مطلوب دینی را که پیامبر ترسیمکننده آن بود، با رهیافتهای فکری و فلسفی جامعه مدنی غرب، تطبیق و مقایسه کنیم، یا چنین مقایسهای قدرنشناسانه و از سرفقدان معرفت به مبانی بنیادی دین است؟ آیا جامعه مدنی غرب، دالّی است که با مدلولهای متکثر قابل تطبیق است؟
این اندیشه و گفتمان را باید با نظرگاه دینی و تطبیق اندیشه دینی، با مبانی جامعه مدنی دریابیم، اگر توانستیم بین یافتههای نظری اسلام با سیانتیسم، دموکراسی، لیبرالیسم، راسیونالیسم و در نهایت تکثّرگرایی، اشتراک در قلمرو بیابیم، قطعاً حکم خواهیم کرد که جامعه مدنی غربی دالّی است که با مدلولهای متکثری قابل پیاده شدن و تکرارپذیری است.
قبل از پرداختن به مبانی معرفتی جامعه مدنی از منظر دین، باید به این نکته اشاره کنیم که چنان که در تاریخ معاصر غرب میبینیم، بشر با دست یافتن به دانشها و فنآوریهای جدید و با روی آوردن به باورداشتهای فلسفی غرب و اعتقاد به لیبرالیسم، سیانتیسم، پلورالیسم و... روزبهروز از حقیقت دین، دور شده است. البته هنوز در کشورهای غربی، مراسم دین مسیح به جا آورده میشود، کلیسا وجود دارد و... ولی روح حاکم بر عصر، روح دینی نیست، بلکه روحی است بر پایه عقلانیت بشری، در حوزه قراردادهای اجتماعی، در جامعه مدنی غرب، دین به کناری نهاده شده است، زیرا اساس عقلانیت، لیبرالیسم و دموکراسی لیبرال با گوهر دیانت و شریعت مخالفت دارد. اکنون میتوانیم راحتتر، نظرگاه دین در باب جامعه مدنی را بازگو نماییم:
تنافی دین با لیبرالیسم (پارادوکس بین دین و لیبرالیسم)
در کالبد شکافی که از لیبرالیسم طرح کردیم، به این نکته ره یافتیم که لیبرالیسم، آزاد شدن از فرمانهای الهی و رها شدن از تکلیف است و نیز سرسپردنی است به نفس امّاره و مباح دانستن هر آنچه که فرد میخواهد و میپسندد. در لیبرالیسم نمیتوان از تکلیف انسان در برابر خدا سخن گفت، زیرا لیبرالیسم هیچ قید و بندی را برنمیتابد؛ نه قید الهی، نه قید اخلاقی، و نه قید اقتصادی و اجتماعی. پیام لیبرالیسم سلب همه قیود و رفع همه تکالیف است، زیرا تکالیف، بندی بر دست و پای فرد به شمار میروند.
شهید مطهری میگوید:
«از نظر فلاسفه غرب، انسان موجودی است، دارای یک سلسله خواستهها و میخواهد این چنین زندگی کند، همین تمایلات منشأ آزادی عمل خواهد بود. آنچه آزادی فرد را محدود میکند، آزادی امیال دیگران است، هیچ ضابطه و چهارچوب دیگری نمیتواند آزادی انسان و تمایل او را محدود کند.»32
اما از نظرگاه دینی، فرد به محض ورود به وادی تکلیف، مقیّد میشود که حدود شریعت و دین را رعایت کند:
«در جامعه لیبرال میگویند ما به حوزه حیات فردی کاری نداریم، میتواند هر کاری را انجام بدهد و فقط در حیات اجتماعی بستر و چارچوب دارد، اما در تفکر دینی و الهی در حیات فردی هم بستر و چارچوب و عمل وجود دارد... حق فردی در
جامعه دینی تعریفپذیر است و این تعریفپذیری زاینده تکلیف است، منشأ تکلیف دینی و انسانی همین تعریفپذیری حق است.»33
با چنین رهیافتی، فرد لیبرال «آزاد از همه قیدها» نمیتواند پایبند ولایت باشد، زیرا در تفکر لیبرالی، ولایت نیز به گونهای است که فرد و شخصیت و حقوق او را نادیده میگیرد. فرد لیبرال نمیتواند حقی را خارج از قلمرو ذهن خود و به عنوان امری واقعی، ذاتی و نفس الامری اعتراف و اذعان کند و سپس به آن ایمان بیاورد و در برابرش کرنش و تعظیم کند. از اینرو، چند تفاوت جوهری و بنیادی را بین تفکر دینی و لیبرالی میتوان استنباط و استنتاج کرد:
1 ـ در تفکر لیبرالی، اگر دو نفر با هم بر انجام کاری خلاف توافق نمودند، حکومت حق دخالت در عمل شخصی آنها را ندارد، اما در تفکر دینی این گونه نیست، واز هر عمل خلافی بازداشته میشود، بویژه اگر آن عمل، انعکاسی اجتماعی داشته، با حقوق جامعه تزاحم کند، یا موجب ضرر بر جامعه شود و یا منشأ فسادی باشد. فلسفه طرح حدود الهی، تعزیرات حکومتی و جریمههایی که دولت وضع میکند، ریشه در همین مسأله دارد. علاوه بر این که قواعدی همچون لاضرر، به عنوان اصل حاکم بر توافقات مطرح است.
2 ـ در تفکر لیبرالی، اعمالی که فرد، در حوزه سیاست، اقتصاد، روابط اجتماعی و... انجام میدهد، برخاسته از حالتی سودپرستانه و نظرگاهی شخصی است، اما در تفکر دینی همه این افعال بر محورکلی «شریعت» استوار است.
«ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (حشر /7)
آنچه را که پیامبر به شما فرمان داده، عمل کنید و از آنچه منعتان کرده، دست نگهدارید.
3 ـ حقوق اسلامی، تنها حقوقی شخصی و برخاسته از قراردادهای اجتماعی بین اعضای جامعه مدنی نیست، بلکه حقوق، در بینش اسلامی، اموری واقعی و نفسالامری هستند که از متن شریعت برخاستهاند و همین حقوق آمیزهای از «تکلیف» را با خود دارند، اما در جامعه مدنی غربی، از تکلیف سخن گفتن نشانه ارتجاع و عقبماندگی است:
«اجتماعات دینی، اجتماعاتی هستند غیراختیاری، اگر ما با آیین کلیسا موافق نباشیم، میتوانیم آزادانه آن را ترک کنیم و به آیین دیگری بپیوندیم، یا به هیچ آیینی روی نیاوریم، اما اجتماعِ دارای حکومت سیاسی مستقل، اجتماعی به همان صورت یا به همان درجه اختیاری نیست. بنابراین اصرار ورزیدن بر دفاع دینی از حقوق، و ضرورتاً کلی، در اجتماع سیاسی اصرار بر ایجاد یکنواختی دینی است که شاید چندان قابل تحمّل نباشد.»34
«نتیجه میگیریم که آزادیهای مدنی اگر با انواع دلایل سست بنیاد مطلقگرایانه، دینی یا ماوراء طبیعی مورد دفاع قرار گیرند، بر پایه قابل اطمینانی استوار نخواهند بود و به اتکای چنین نظریاتی، گرچه مورد تأیید عموم هم باشند، معمولاً نمیتوان عملی انجام داد.»35
4 ـ در جامعه لیبرالی به فرد و حوزه حیات او کاری ندارند، فرد آزادی مطلق دارد که هر کاری انجام بدهد، اما در تفکر دینی، آزادی فردی تا زمانی است که ارزشهای دینی، اجتماعی و حقوق افراد دیگر پایمال نشود و واکنشی فرهنگی را در پی بیاورد: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِینَ یُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَساداً أَنْ یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ یُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ» (مائده /33)
جزای کسانی که در زمین به جنگ خدا و رسول میروند و در زمین انگیزه تباهگری و فساد دارند، این است که کشته شوند یا به دار روند، یا دست و پایشان به خلاف هم قطع شود یا از زمین رانده شوند.
این حکم هم شامل فرد است و هم شامل جامعه، چنان که آیاتی بسیار بر مقابله با فرد فاسد دلالت دارد. نتیجه این که بین دین و لیبرالیسم هیچگونه توافقی برقرار نمیگردد.
ناسازگاری دین با دموکراسی لیبرال
یکی از فروعات دموکراسی، حق انتخابگری آدمی و توزیع هر چه بیشتر قدرت سیاسی و اقتصادی در بین مردم است. به طور طبیعی، چنین تفسیری از دموکراسی نمیتواند با هر ایدئولوژی یا عقیده و مرامی سازگار باشد؛ اگر چه برخی از سینهچاکان دموکراسی برای جمع بین اندیشههای اسلامی و دموکراسی به آیاتی استناد جستهاند:
1 ـ «لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» (بقره /256)
اجبار و الزامی به پذیرش دین نیست، راه رشد از راه گمراهی و ضلالت، خود واضح است.
2ـ «إِنّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمّا شاکِراً وَ إِمّا کَفُوراً» (انسان /3)
ما راه را به انسان نمودیم؛ یا سپاسگزار است و سپاس را پیشه میکند و یا ناسپاسی را.
3 ـ «إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ» (غاشیه /22-21)
همانا تو تذکر دهندهای و بر آنها اجبارکننده نیستی.
و نیز آیاتی دیگر. گویا این آیات، مسلمان مؤمن و متدیّن به شریعت را در عمل کردن و نکردن آزاد دانسته است. در حالی که آیات یاد شده و نظایر آنها در مقام پیش از ایمان است؛ یعنی تا فرد ایمان اختیار نکرده، چنین اختیاری وجود دارد، اما بعد از این که انسان با تفکر و اندیشه، دیانت و شریعت را پذیرا شد، دیگر موردی برای عمل نکردن احکام شریعت باقی نمیماند. انسان متدین، انسانی است که همه احکام شریعت را پس از التزام به آن پذیرفته، خود را موظف به عمل میداند. این از نظر دیانت به دین است، اما فراتر از این، از لحاظ نظام ارزشی و از لحاظ بایدهای ذاتی و حقیقی (که عین حق و حقیقت مطلق است) آیا انسان حق دارد، هر مسلکی را بپذیرد و گوهر ذاتی و شرافت انسانی خود را در پای بتهای امروزی و مسلکهای تباهگر، قربانی کند؟ بیشک، چنین نیست. از نظر حقیقی و نظام ارزشهای ذاتی، هرگز انسان حق ندارد که هرگونه دلش خواست عمل کند. بایدهای ذاتی که برآورنده گوهر انسانی و بالابرنده شرافت و کرامت انسانی است، به انسان حکم میکند که فقط به حقیقت گردن گذارد و آن را از روی اخلاص بپذیرد. بنابراین اگر «حقیقتهای ذاتی»، و «بایستگیهای» مربوط به شرافت انسانی را در نظر آوریم، هرگز نمیتوانیم دموکراسی لیبرال را که هر فساد و تباهی را روا میشمارد، مناسب و لایق انسانیت انسان بدانیم. دموکراسی امروز در دنیا، در معنای راستین و واقعی خود، حکومت نفسانی بشر است. دموکراسی که پس از حاکمیت تئوکراسی شکل گرفت، در ذات خود مخالفت بنیادی با همه اندیشههای الهی دارد و چنان که اشاره شد، دموکراسی، حاکمیت اهواء و آرای نفسانی بشر است، در حالی که اسلام تن به این معنا نمیدهد و لذا یک پارادوکس روشنیبین اسلام و دموکراسی موجود میبینیم.
«یکی از مبانی معرفتشناختی دموکراسی، ناروشن بودن حقیقت و پخش آن در میان کل بشریت است، اما اگر مکتبی یا دینی خود را مظهر حق و حقیقت بداند و دیگر مکاتب و ادیان را تجلّی کفر و شرک و ضلالت بداند، دیگر جایی برای حکومت دموکراتیک باقی نخواهد گذارد.»36
در برابر آیات یاد شده مورد استناد طرفداران جمع دموکراسی و اسلام، آیات فراوانی وجود دارد که دموکراسی لیبرال غربی را نفی میکند که ذکر آنها، مجال دیگری را میطلبد.
«آزادی به این معنی که به نام دموکراسی غربی قرار گرفته، در واقع نوعی حیوانیت رها شده است. از دیدگاه اسلام، آزادی براساس آن چیزی است که تمایل انسانی ایجاب میکند، حق ناشی از استعدادهای انسانی انسان است، نه حق ناشی از میل افراد و تمایلات آنها. برخی از اندیشمندان غربی نیز خود بر این نکته اعتراف کردهاند، افسارگسیختگی و هرزهگویی و یاغیگری با مفهوم مقدس آزادی که برای تفوق بر استبداد و ظلم باید فرشته رحمتش نامید، هزاران فرسنگ فاصله دارد.»37
بنابر آنچه که یاد شد، دموکراسی، نوعی فلسفه زیست اجتماعی و مدنی است که روح آن را لیبرالیسم و آزادیهای نفسانی بشر، تشکیل میدهد و در آن، عقل نفسانی بشر، مبادرت به وضع قرارداد و اعتبار شیوه حکومت میکند. معیار تشخیص «حق» و «باطل» و «درست» و «نادرست» نیز امری کاملاً کمّی است؛ یعنی وابسته به ارائه اندیشه عموم میباشد که براساس این رهیافت، دموکراسی، یک فلسفه زندگی اجتماعی و سیاسی است که بر انگارهها و مفروضات و مسلّمات غیردینی و اومانیستی بنا شده است. دموکراسی، حق قانونگذاری و تشریع و مشروعیتبخشی را از آنِ بشر میداند، و بشر را در تعبیری خودبینانه و اومانیستی میشناسد. در واقع، دموکراسی، تجسّم عملی اومانیسم است. و بشر، در این تفکر، مدار و قاعده و مبناست. با چنین برداشتی، دموکراسی، نوعی از دیکتاتوری است؛ دیکتاتوری عدهای که میخواهند، هواها و اندیشههای فاسد خود را به عنوان قانون بر جامعه تحمیل کنند.
ناسازگاری عقل شریعت با عقل لیبرال
عقل لیبرال غربی که از آن یاد شد، عقل خودمحور و خودبنیادی است که با معیار جزئیّت قابل ارزیابی میباشد، ولی عقل شریعت، عقل قدسی یا عقل کلی است که قوهای بسیار متعالی در آدمی به شمار میرود و بسیار فرازمندتر و ارجمندتر از عقل جزئی است. پرواضح است که میان عقل جزئی که به اصالت خرد (راسیونالیسم) شهرت یافته و عقل کلی که در دیانت و شریعت مطرح است، تفاوتهای جوهری بنیادی وجود دارد. در این جا میتوان عقل شریعت را عقل هدایت نام نهاد و عقل لیبرال را عقل ضلالت. اولی عقل رحمانی است که فرمود: «اول ما خلق اللّه العقل...»38
و خدای سبحان به عقل فرمود:
«و عزّتی و جلالی ما خلقت خلقاً احبّ الیّ منک.»39
سوگند به عزت و بزرگیم که خلقی را محبوبتر از تو برای خودم نیافریدم.
خواجه عبداللّهانصاری در مقام توصیف عقل میگوید: «العقل سراج العبودیّة».40
عقل آدمی، چراغی برای پرستش و بندگی نمودن است. و امام صادق علیهالسلام فرمود: «العقل ما عبد به الرّحمان، واکتسب به الجنان.»41
عقل آن است که به وسیله آن خدای رحمان پرستیده شود و به وسیله آن بهشت به دست آید.
اما دومی (عقل لیبرال)، عقل شیطانی و خرد حسابگر نفس امّاره بشر است.
گنون یکی از منتقدان نظامهای لیبرال غربی، به دلیل این که تمدن غربی برخاسته از عقل حسابگر است، آن را به باد انتقاد شدید گرفته، بحران را لازم ذات تاریخ غربی میداند. او در کتاب خویش، بحران دنیای متجدّد، به گونهای از نظام تمدن غربی به انتقاد و سرزنش و ملامت پرداخته که گویی خودش از اهل دیار غرب نیست و لذا در بخشی از آن کتاب خود را غریب و دور از وطنی میداند که فاقد مسکن و دیار و آرامش است.42
دنیای غرب، با بت ساختن عقل هر روز از حقیقت دورتر شده و تنها به عقل حسابگر جزئیاندیش کمیّت مدار بسنده کرده و از این رهگذر خودبینیهای انسان غربی، مانع دیدن حقیقت و روح و خدا شده است:
«معنایی که در دوره جدید به عقل داده میشود، غیر از معنایی است که افلاطون و ارسطو و فلاسفه دوره اسلامی و مسیحی به آن میدادند. این عقل دوره جدید به تعبیر متقدمان، عقل جزئی است و در دوره جدید، به این عقل اصالت داده شده است و میشود. این عقل جزئی در گذشته هم کم و بیش در زندگی عملی مردمان دخیل بوده است، اما هرگز اساس و مدار زندگی قرار نگرفته است.»43
فلاسفه غربی، از عقل کل و عقل هدایت، روبرتافته و بشر امروز را در سرگردانیهایی کشنده گرفتار ساختهاند:
«کاری که آنها (دانشمندان غربی از فلاسفه) و متفکران دیگر رنسانس کردهاند، این است که با تفکر آنها برگشتی در تاریخ غرب پدید آمده و مبنایی گذاشته شده است که ارزشهای گذشته (الهی) دیگر با آن مناسبتی ندارد و به عبارت دیگر تمدن جدید با قلب ارزشهای گذشته، سیر تازهای را آغاز کرده است.»44
موارد ناسازگاری عقل شریعت با عقل لیبرال بدین قرار میباشند:
1 ـ در عقل هدایت و کلی، اصالت به عالم غیب داده شد و عالم شهادت تابع آن است، ولی در عقل شیطانی کمیت اندیش،
به عالم شهادت بها داده شده و از غیب غفلت شده است.
2 ـ در عقل هدایت و کلی، معرفت حقیقت با در نظر داشت هدایت مطرح است، ولی در عقل کمیتاندیش جزئی، از حقیقت غفلت شده و هدایت مقولهای از یاد رفته است.
3 ـ عقل هدایت و کلی، عقلی قدسی و دینی و آمیخته با طهارت و تقوا و طلب حقیقت است، ولی در عقل جزئی، سود و منفعت شخصی مطرح است و طهارت و تقوا جایگاهی ندارد.
4 ـ عقل هدایت و کلی، از وحی گرفته شده، ولی عقل کمیت اندیش جزئینگر محصولی از انقطاع از وحی و آمیخته با اصالت انسان است.
5 ـ در نظرگاه عقل کلی، دین حقیقتی جاودانه است، ولی از نظر عقل حسابگر کمیتاندیش، دوره دین سپری شده است.
ناسازگاری بین وحدت دین و تکثّرگرایی
چنان که در تکثرگرایی دینی مشاهده کردیم، تکثّرگرایی، حکم به راههای متعدد برای رسیدن به حق است و نیز عدم انحصار حقیقت در دینی واحد است. بر این اساس، میتوان از راههای متعدد به حقیقت رسید، زیرا لازمه پذیرش جامعه مدنی قبول حقایق متکثر است، بنابراین هیچ دینی را نمیتوان نفی کرد و هیچ دینی را نمیتوان حق مطلق دانست.
این اندیشه با مبانی دینی ما هرگز تناسب ندارد. ما حقایق متکثر در قالب ادیان متکثر نداریم، بلکه به حقیقت واحدی در قالب دینی واحد باور داریم. اندیشه تکثّرگرایی دینی را چند مسأله اساسی در اسلام، مردود مینماید:
1 ـ خاتمیّت
دین اسلام، دین خاتم است، حقیقت یگانهای که در سیر تکاملی ادیان برآمده است، در واقع یک کشف تام است و تمام حقایق موردنیاز انسان در این دین منعکس است:
«اسلام طرحی است کلی و جامع و همهجانبه و معتدل و متعادل، حاوی همه طرحهای جزئی و کارآمد در همه موارد، آنچه در گذشته انبیاء انجام میدادند که برنامه مخصوص برای یک جامعه خاص از جانب خدا میآورند، در دوره اسلام باید علما و رهبران امت انجام دهند، با این تفاوت که مصلحین از منابع پایانناپذیر وحی اسلامی، برنامه خاصّی تنظیم میکنند و آن را به مرحله اجرا میگذارند.»45
معنای خاتمیت دین این است که این مکاشفه، یک مکاشفه تام و کاملی است که در حد یک انسان بوده است و پس از این، نیاز به هیچ کشف دیگری وجود ندارد.
مسأله خاتمیت بر این نکته پای میفشارد که ماهیت ادیان الهی، ماهیت متکثری نیست، بلکه ماهیتی واحد است که از اول رسالتها، پیامبران در خط و مسیری واحد قرار داشتهاند و در خدمت یک هدف بودهاند:
«در سراسر قرآن اصرار عجیبی هست که دین، از اول تا آخر جهان، یکی بیش نیست و همه پیامبران، بشر را به یک دین دعوت کردهاند، در سوره شوری، آیه 13 آمده است:«شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصّی بِهِ نُوحاً وَ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ وَ ما وَصَّیْنا بِهِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی وَ عِیسی» خداوند برای شما دینی قرار داد که قبلاً به نوح، توصیه شده بود و اکنون بر تو وحی کردیم و به ابراهیم و موسی و عیسی نیز توصیه کردیم.»46
فلسفه اساسی تجدید نبوّتها، تحریفهایی است که در ادیان گذشته پیش آمده، تا به وسیله آن از رواج عقاید تحریف شده جلوگیری شود و حقیقت خالص توسط انبیای جدید بیان گردد. در سلسله تکاملی ادیان در تاریخ به نقطهای میرسیم که دیگر نیازی به تجدید نبوت وجود ندارد، زیرا هم کلی حقایق بیان شده و هم انسانها به تکامل فکری و عقلی مناسبی دست یافتهاند:
«بشر چند هزار سال پیش نسبت به حفظ مواریث علمی و دینی ناتوان بوده است و از او جز این انتظاری نمیتوان داشت. آن گاه که بشر میرسد به مرحلهای از تکامل که میتواند مواریث دینی خود را دستنخورده نگهداری کند، علت عمده تجدید پیام و ظهور پیامبر جدید منتفی میگردد و شرط لازم جاوید ماندن یک دین موجود میشود.»47
2 ـ صراطمستقیم، نهصراطهای مستقیم
نکته دیگری که تکثّرگرایی دینی را نفی میکند، تعبیری است که اسلام از دین و راه هدایت مینماید، تعبیری که اسلام از دین میکند، با لفظ دین است، نه با لفظ ادیان:
«إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ» (آلعمران /19)
همانا دین در نزد خدا اسلام است.
«ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ»(روم /30)
این است دین استوار، ولکن اکثر مردمان نمیدانند.
«مگر بشر چندگونه فطرت و سرشت و طبیعت دارد، این که دین از اول تا آخر جهان یکی است و وابستگی با فطرت و سرشت بشر دارد، رازی بزرگ و فلسفهای شکوهمند در دل خود دارد و تصور خاصی درباره فلسفه تکامل به ما میدهد.»48
این فلسفه تکامل یک راه و یک صراط مستقیم است، نه صراطهای مستقیم.
«از نظر قرآن، سیر تکاملی جهان و انسان و اجتماع، یک سیر هدایت شده است و هدفدار و بر روی خطی است که «صراط مستقیم» نامیده میشود، از لحاظ مبدأ و مسیر و منتهی مشخص است، انسان و اجتماع متحول و متکامل است، ولی راه و خط سیر، مشخص و واحد و مستقیم است.»49
در قرآن مجید، بر این نکته تأکید شده است که راه حق، راهی واحد و یگانه است:
«وَ أَنَّ هذا صِراطِی مُسْتَقِیماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَنْ سَبِیلِهِ ذلِکُمْ وَصّاکُمْ بِهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»(انعام /153)
محققا این است راه مستقیم من برای شما، پس از همین راه پیروی کنید و از راههای متکثر پیروی مکنید که از راه بازبمانید، این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش نموده، شاید تقوا پیشه سازید.
جانهیک که پلورالیسم از او گرفته شده، معتقد به حقانیت همه ادیان در عرض یکدیگر است و در باور او، حقیقت، انحصاری مذهبی خاص نیست. این اندیشه را که جدیداً مطرح شده، باید به عنوان یک توطئه و طرح از ناحیه سلطهگران جهانی برای کوبیدن حقایق دین و نابودی ادیان زنده جهان خصوصاً دین اسلام دانست، زیرا این طرح در پی یک فرهنگی ساختن و نفی همه فرهنگهای زنده سنتی، بومی، دینی و... میباشد.
3 ـ مسأله نسخ
نسخ عبارت از این است که دین جدید میآید و ادیان ماقبل خود را از دور خارج میکند؛ یعنی دوره دین پیشین سپری شده و باید دین کاملتری جای آن را بگیرد. به عبارت دیگر، ادیان در سلسله توالی تاریخی چنان به کمال میرسند که جایی برای دین قبلی باقی نمیماند. خداوند در هر دورهای براساس عقول انسانها دینی را میفرستد و پس از طی آن دوره و ظهور عقل متکامل و ظهور و نزول قوانین متکاملتر جایی برای ابقای دین قبل باقی نمیماند و همین مسأله نیز دلالت بر این دارد که از نظر الهی یک حقیقت باید مورد تبعیت و پیروی قرار بگیرد.
4 ـ بشارتهای پیامبران
نکته قابل یادکرد در این جا این است که به رغم گفته بعضی از طرفداران جامعه مدنی، هیچ پیامبری انحصارگرا نیست و در هر دینی، پیامبر آن دین، بشارتهایی به ظهور پیامبر بعدی داده و پیروان خود را به این مسأله آگاه ساخته که بعد از من پیامبر دیگری خواهد آمد و وظیفه شما پیروی از اوست:
«وَ إِذْ قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ یا بَنِی إِسْرائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَیِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ»(صف /6)
به یاد آر هنگامی که عیسی بن مریم گفت: ای بنیاسرائیل من فرستاده خدا به سوی شما هستم، در حالی که تصدیقکننده کتابی که قبل از من فرستاده شده یعنی تورات میباشم و بشارتدهنده به رسولی که بعد از من میآید و نام او احمد است و هنگامی که آمد و معجزه و بینه آورد، گفتند او ساحری آشکار است.
در آیه 156 سوره اعراف میخوانیم که از رسول امی که نامش در تورات و انجیل آمده، پیروی میکنند.
«به هر حال در کتابهای موجود تعبیرات فراوانی که بشارت به ظهور بزرگی که نشانههای آن جز بر اسلام و آورنده آن تطبیق نمیکند، دیده میشود... در سه مورد از انجیل یوحنا روی کلمه فارقلیط (که به اسم محمد است) تکیه شده است.»50
نتیجه این که اگر به تکثّرگرایی و عدم انحصار حق در مکتبی جامع باور داشته باشیم، باید دست از مسأله خاتمیت، وحدت گوهر دیانت، نسخ و بشارتهای پیامبران برداریم.
پینوشتها
1 . رامین جهانبگلو، مدرنیته، دموکراسی و روشنفکران، (چاپ اول: 1374)، ص14.
2 . همان، ص15.
3 . همان.
4 . صادق لاریجانی، ماهنامه صبح، فروردین 77، ش80، ص45.
5 . بنگرید به محمد جواد لاریجانی، حکومت، مشروعیت، کارآمدی.
6 . هانتینگتون، «درگیریهای سیاسی پس از جنگ سرد»، اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی، ش 110-109.
7 . رضا داوری، فلسفه در بحران، (امیرکبیر، 1373)، ص53.
8 . داریوش آشوری، فرهنگ سیاسی، کلمه لیبرالیزم؛ محمود حلبی، اندیشههای سیاسی قرن بیستم، ص21.
9 . آیینه اندیشه، شماره 1، مقاله دکتر عبدالکریم سروش، ص29.
10 . اندیشههای سیاسی قرن بیستم، ص24.
11 . بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفه سیاسی، ج2، ص889.
12 . سرآیزایابرلین، فلسفه سیاسی، ترجمه مرتضی اسعدی، ص290.
13 . کارل کوهن، دموکراسی، ترجمه فریبرزمحمدی، ص22.
14 . همان، ص23.
15 . فلسفه اجتماع، ص19.
16 . باتامور، جامعهشناسی سیاسی، ترجمه منوچهر صبوری کاشانی، (چاپ دوم: 1368)، ص27.
17 . عزتاللّه سحابی، کیان، ش33، ص9.
18 . احمد واعظی، «پارادوکس جامعه مدنی دینی»، مجله نقد و نظر، ش4، سال 3، ص486.
19 . بنگرید به: نیکلاس آبرکرامبی ـ استنفن هیل، فرهنگ جامعهشناسی، ص313.
20 . مصباحیزدی، در گفتوگو با کیهانهوایی، 25/4/74 ؛ غلامعلی خوشرو [میزگرد]، نامه فرهنگ، ش24، زمستان 75.
21 . کریم اسد سنگابی، روزنامه همشهری دوشنبه 17 شهریور 77، شماره 1512.
22 . همان، 18/6/77، شماره 1513.
23 . عبدالکریم سروش، کیان، ش40، ص45.
24 . همان، ص5.
25 . بنگرید به: محمد جواد لاریجانی، حکومت، مشروعیت، کارآمدی.
26 . صادق لاریجانی، ماهنامه صبح، فروردین 77، ش80، ص47.
27 . آیةاللّه خامنهای، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، ص100.
28 . کلینی، اصول کافی، کتاب الحجة، باب فیمن دان اللّه عزّوجلّ بغیر امام، ح1.
29 . همان، باب من مات ولیس له امام.
30 . طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، ص104.
31 . مرتضی مطهری، پیرامون انقلاب اسلامی، ص135.
32 . همان، ص113.
33 . عباس قائممقامی، روزنامه رسالت، ش 3556، یکشنبه 16/2/77، ص4.
34 . کارل کوهن، دموکراسی، چاپ دیبا، 1373، ص196.
35 . همان، ص196.
36 . حمید پایدار، «پارادوکس اسلام و دموکراسی»، کیان، ش19.
37 . پیرامون انقلاب اسلامی، ص180.
38 . اصول کافی، کتاب العقل والجهل.
39 . همان.
40 . همان.
41 . تفسیر خواجه عبداللّه انصاری، ص420.
42 . بنگرید به: رنه گنون، بحران دنیای متجدّد، ترجمه ضیاءالدین دهشیری.
43 . رضا داوری، عصر اوتوپی، مرداد 1336، ص51.
44 . همان، ص60.
45 . شهید مطهری، مجموعه آثار، (ختم نبوّت)، ص164.
46 . همان، ج3، ص157.
47 . همان.
48 . همان، ص160.
49 . همان، ص161.
50 . تفسیر نمونه، ج24، ص74.