بررسى فقهى اوراق نقدى (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
مدخل:
مىدانیم که نقود حقیقى متداول در زمان تشریع دین اسلام اعم از دینار طلایى و درهم نقرهاى رفته رفته جاى خود را در عصر حاضر به نقود اعتبارى محض داده است. این دگرگونىپرسشهایى فقهى به دنبال داشته که ما در این بخش از بحث خود، بهبررسى آنها مىپردازیم. نقد رایج عصر حاضر چیزى جز اوراق اعتبارى محض نبوده و در ذات خود هیچ گونهارزشى ندارند، یعنى از نوع کالا شمرده نمىشوند. داد و ستد در گذشتههاى دور به صورت پایاپاى انجام مىشد، یعنى معامله کالا با کالا. هنوز هم گاه به صورت نادر، به ویژه در عرصههاى روستایى و سادهزیست، چنین داد و ستدى وجود دارد. گفتهها حاکى از آن است که در دوران باستان براى فرار از مشکلات نابسامانى داد و ستد پایاپاى، یکى از کالاها براى قیمتگذارى سایر کالاها انتخاب شد. اینکالانقشى همچون نقش پول نقد کنونى را بر عهده داشت، مثلا در ایران غلات و در برخى از کشورهاى دیگر چارپایان و در برخى دیگر کالاها، معیارقیمتگذارى سایر کالاهابوده است،()تا این که بعدها براى سهولت بیشتر در این امر، طلا و نقره، به عنوان معیار قیمتگذارى کالاها برگزیده شد. اینتحولات از حرکت نایستاد تا اینکه سکههاى سلاطین به عنوان پول رایج به صحنه، آمد زیرا تقلبى نبودن و وزن سکههاى سلطانى تضمین شده بود. در آخرین تحول به تدریج پول رایج کنونى که از خواص کالا به طور کامل برهنه بود، معیار قیمتگذارى سایر کالاها شد. تحول دیگرى که در عالم داد و ستد رخ داد، این بود که مردم در سالهاى اخیر درکشورهاى پیشرفتهء اقتصادى با چکهاى شخصى به اندازه موجودى نقدىخود در بانکها به داد و ستد مىپردازند.
در این جا در نگاه نخست پرسشى به ذهن تداعى مىکند و آن این است که آیا پول هاى رایج ملحق به طلا و نقره است تا زکات به آنها تعلق بگیرد یا نه؟دونکتهء زیر منشا اشکال در ملحق شدن این نقود به طلا و نقره است:
نکتهء نخست،
که معمولا بر آن پاى مىفشرند، این است که نصو، فقط به طلا و نقرهاختصاص دارد و تعمیم آن به اوراق نقد رایج کنونى، نوعى قیاس استکه ما آن را قبول نداریم. و بحث از امکان تعدى از طلا و نقره به اوراق اعتبارى با این ادعا که عرفخصوصیت طلا و نقره را در باب زکات ملغى مىداند، یا عدم امکان تعدى با اینادعا که سرایت از طلا و نقره به اوراق اعتبارى نوعى قیاس است که از نظر ما مردوداست، در امکان الحاق این اوراق به طلا و نقره و عدم امکان الحاق در باببیع صرف نیز عینا جارى است، زیرا در باب صرف از طرفى تفاضل حرام است و از طرفىدرستى صرف به تحقق قبض مشروط است.
نکتهء دوم،
قیاس اوراق بهادار رایج کنونى با چکهاى شخصى است، بنابراین همان گونه که به چک هاى شخصى زکات تعلق نمىگیرد، به این اوراق نیز زکاتتعلق نمىگیرد. از طرفى ما به نیکى مىدانیم که به چکهاى شخصى زکات تعلق نمىگیرد ولواین که فرض شود که موجودى ما به ازاى آنها به صورت عینزکوى شامل طلا و نقره در بانک وجود داشته باشد، زیرا موجودى مزبور از دست صاحب چک خارج شده و بهملکیت بانک درآمده، گرچه ملکیت مزبور ازراه قرض(استقراض بانک از صاحب موجودى) حاصل شده است. پرداخت زکات این موجودى حتى اگر بانک آن را راکد نکرده و باآن داد و ستد کندآبردارنده ءچک واجب نیست. به خود چک نیز زکات تعلق نمىگیرد، زیرا به طور مستقل مال شمرده نمىشود. بنابراین اگر گفته شود اوراق بهادار، بیانگر موجودى نزد دولت بوده و مشابه همین چکهاست و مالیت حقیقى در همین موجودىها عینیت پیدا مىکند نه دراوراقمذکور، احتمال تعلق زکات به این اوراق مشکل است. اگر مبنا این باشد که خمس به مال هبهاى نیز تعلق مىگیرد، اشکال بالا فىالجملهبه باب خمس هم سرایت مىکند، مثلا اگر کسى مقدارى از اوراق بهادار رایجکنونى را به دیگرى ببخشد، مالیت حقیقى در این اوراق براى موهوبله، تجسم عینى پیدانمىکند تا پرداخت خمس بر اوراق او واجب باشد، زیرا مالیتحقیقى از آن موجودى بوده که موهوبله هنوز آن را دریافت نکرده است، و مىدانیم که قبض یکى از شرایطصحت هبه است، پس وى هنوز موجودى را تملکنکرده تا خمس شاملش شود. موهوبله این حق را دارد در قبال تقدیم اوراق موهوبه به دولت، موجودى ما به ازاى آنها رامطالبه کند، گویا واهب به موهوبلهحواله داده است تا مبلغى از مایملک سپرده او در نزد دولت را به ملکیت خود درآورد. این حق همانند سایر حقوق چون حق شفعه یا خیار یا سرقفلى است و بااین که این حقوق در مقابل مال قرار مىگیرد، از اهلفتوا کسى آنها را مشمول خمس نمىداند. اما اگر اوراق اعتبارى رایج عصر حاضر را بسان چک و سند قلمداد نکرده و بگوییم آنها به خودى خود به اعتبار این که از قدرت خرید برخوردارند، اموالبوده، و یابیانگر توان خرید دارنده خود هستند، اشکالى که در خمس مطرح بود در این جا منتفى است، لیکن بنا بر فتواى معروف، اشکال دیگرى در خمس وهمچنین در ربا،نمایان مىشود.
الف - اشکال در باب خمس:
بنا بر قول معروف پرداخت خمس سود حاصل از کسب، حتى در اوراق مالى مورد بحث واجب است، مثلا اگر پیشهورى به مدت یک سال با صد دینارسرمایه مخمس کار کند و تا پایان سال آن را به 150 دینار برساند، پرداخت خمس پنجاه دینار افزوده بر او واجب است، در حالى که مىتوان گفت اگر اینافزایش ناشى از بالارفتن تورم بوده،در حقیقت سودى عایدش نشده و به افزایش ناشى از تورم، خمس تعلق نمىگیرد.
ب - اشکال در باب ربا:
بنا بر قول معروف گرفتن زیادى حتى در اوراق مالى متداول عصر حاضر حرام استمثلا اگر کسى هزار دینار قرض کند و در مقابل آن ملتزم شود پس از یکسال هزار و دویست دینار به قرضدهنده برگرداند، ربا است. در حالى که مىتوان گفت اگر زیادىمزبور، از نرخ تورم بیشتر نباشد، گرفتن آن جایز است. با اینبیان که اوراق مورد بحث مثلى به شمار مىآیند، البته به این معنا که شکل ورق در مثلى بودن آنهالحاظ نشده بلکه قدرت خرید مجسم در آنها در مثلى بودنشانلحاظ شده است، از این رو اگر پس از گذشت یک سال قدرت خرید مجسم در هزار و دویست تومان با هزار تومان سال گذشته برابرى کند یا از آن کمتر باشد،در این فرض، زیادى به معناى حقیقىکلمه محقق نشده و ربا نیست.()با توضیح بالا روشن شد فهرست بحث در این پیشگفتار در مسائل پنج گانه زیرخلاصه مىشود:
مساله نخست
علاوه بر طلا و نقره آیا به اوراق مالى نیز زکات تعلق مىگیرد یا خیر؟
مساله دوم
آیا به اوراق مزبور در مثل هبه یا در افزایشى که از نرختورمبیشتر نباشد، خمس تعلق مىگیرد یا خیر؟
مساله سوم
آیا اوراق اعتبارى در حرمت اخذ زیادى، به طلا و نقره ملحق مىشوند یا خیر؟
مساله چهارم
آیادر داد و ستد این اوراق بسان داد و ستد طلا و نقره، قبض شرطاست یا خیر؟
مساله پنجم
آیا مىتوان زیادى در قرض را که از نرخ تورم بیشتر نباشد، تصحیحو جواز آن را از فقه استنباط کرد یا خیر؟ و اگر تورم کمتر شود،چه حکمى دارد؟ همین پرسش در ضمانهاى ناشى از غیرقرض مانند غصب نیز مطرح است.
مساله نخست - علاوه بر طلا و نقره آیا به اوراق مالىنیز زکات تعلق مى گیرد یا خیر؟
در این جا به ناچار باید دید آیا مقایسه اوراق مالى متداول کنونى با چک وسندبا این ادعا که اوراق مزبور از میزان موجودى ما به ازاى خود نزد دولت یا صادر کننده آنها حکایت مىکند و ارزش مالى مستقلى ندارند، درست است یانه؟اگر این مقایسه درست باشد و فرض شود که موجودى شخص ولو طلا و نقره بر ذمه دولت یا صادر کننده اوراق باشد، و همانند امانت شمرده نشود کهدر خزانه ءدولتاز آن نگاهبانى مىشود، تعلق زکات در این فرض بىمعناست. زکات در این جا نه به اوراق تعلق مىگیرد، زیرا مالیت ندارد و نه به موجودى آنهازیرا عین خارجى فرد،ملک مالک شمرده نشده، بلکه نوعى موجودى است بر ذمه دولت یا صادر کننده، و روشن است که پرداخت زکات مال قرض دادهشده، بر قرض دهنده واجب نیست. در واقع باید گفت مقایسهء اوراق مالى کنونى با چک و سند قیاسى معالفارق است،گر چه این قیاس در تاریخ گذشته درست بوده است.
توضیح مطلب:
چنان که صاحبنظران گفتهاند() چندین نقش در طول تاریخ بر اوراق مالى سپرى شدهاست:
نقش نخست:
نیابت از طلا و نقره اندوخته شده در خزانه صادر کننده اوراق: در این شکل سپرده، اندوختهء طلا و نقره در حقیقت ملکدارنده اوراق بوده واوراق فقط حکم رسید آنها را داشته است. در این فرض در صورتى که اندوختهء مزبور، طلا یا نقره باشد، بدون اشکال پرداخت زکات آن بر دارنده اوراق(صاحب اندوخته) واجب است و در تعلقزکات فرق نمىکند طلا و نقره مسکوک، باشد یا غیر مسکوک با فرض مسکوک بودن وجوب مزبور روشن است، ودر صورت مسکوک نبودن به این خاطراست که اوراق مزبور اموالى رایج شمرده مىشود و رواج آنها نشان دهنده رواج طلا و نقره ما به ازاى آنها است. پس با اینمبنا که رایج بودن مال معیار تعلقزکات باشد، و مسکوک بودن غیر از این که سبب رواج مال شود، اعتبار دیگرى ندارد، پرداخت زکات در این جا واجب است. لکن بهروشنى پیدا است کهچنین چیزى در جهان معاصر یافت نمىشود.
نقش دوم:
پس از این که صادر کنندگان اوراق متوجه شدند از آن جهت که دارندگان اوراق، هرگز، همگى در یک آن، موجودى خود را مطالبه نمىکنند، لازمنیست از عینموجودىهاى آنان به میزان آن اوراق نگهدارى کنند، تعهد پرداخت موجودى هاجایگزین نگهدارى عین موجودى ها شد، بدین معنا که صادرکنندگان اوراق (رسید دهندگان) تعهد کردند هر کس در هر زمان و به هر اندازه از اوراق را به آنانتقدیم کند، همان مبلغ از موجودى را به او مىپردازند. مىتوان این تعهد را دو گونه تفسیر کرد: 1- صادر کننده ءاوراق خود را به اندازه موجودى، به دارنده ءاوراق بدهکار مىداند. در این فرض اوراق نیز مانند چک و سفتهاند،با این فرق که برخلافنقشنخستین مبین عین موجودى نیستند، بلکه بیانگر مقدار بدهکارى صادر کنندهاند. در این جا باید گفت زکات بر دارنده ءاوراق واجب نیست، نه بابت اوراق،زیرا مالشمرده نمىشود و نه بابت موجودى گرچه طلا و نقره باشد زیراو ى مالک عین آن نیست و در حقیقت مالک بستانکارى خود از دیگران است. 2- صادر کننده اوراق هیچ مالى بر ذمه خود تعهد نمىکند، و تنها برابر با اوراق صادر شده، موجودى سپردهگذار را تعهد مىکند به این معنا هر کس هر مقدارازاوراق مذکور را به او بازگرداند، به همان مبلغ از موجودى را به او مىپردازد. در سایه همین تعهد که ناشى از اطمینان مردم نسبت به تعهد کننده است اوراقصادر شده ارزش یا قیمت پیدا مىکنند. در این صورت اوراق مزبور چکیا سند نگشته، بلکه مالیت پیدا کرده و داراى ارزش شدهاند و تعهد پرداخت موجودى از طرفصادرکننده به مثابه سبب، باعث اعتبار اوراق مزبور در اجتماعشده است. در این جا این شبهه به نظر مىرسد که چون عرف از مورد نص یعنى طلا و نقره تجاوزکرده، به اوراق مزبور نیز زکات تعلق مىگیرد و به طلا و نقره از اینجهت زکات تعلق مىگرفت، که پول رایج بودهاند. کدام یک از دو تفسیر بالا مطابق با واقع است؟ استاد ما، شهید صدر(ره) تفسیر دوم را به صواب نزدیکتر دانسته است. او در تایید دیدگاه خود مىگوید: ازبینرفتن سند یا بىاعتبار شدن آن، به معناى منتفى شدن بدهى یا نابودى آن نیست در حالى که اگر پول نقد نزد شخصى فرسوده شود، حکومت آن رااز اعتبارنمىاندازد ودر تعویض آن با اسکناس نو اقدام نمىکند و صادر کننده خود را در برابر آن شخص، مسوول پرداخت ارزش اسکناسهاى فرسوده یا از اعتبارساقط شده نمىداند و در تعویضآنها درنگ مىکند گویى تعهد مىکند برابر با قیمت اوراق به دارنده آنها طلا بدهد نه این که اوراق سبب شوند صادر کننده بهاندازه قیمت آنها به دارندهآنها طلا بدهکار باشد. از این رو است که قانون، بین پول و سایر اوراق تجارى اعم از چک و سفته فرق گذاشته، زیرا به اوراق مزبورصفت نقدى و الزام به وفاىبه آن را بخشیده، در حالى که سایر اوراق تنها سند هستند و بیش از این اعتبار ندارند.()به نظر مىرسد گویا استاد شهید(ره) بخش پایانى این گفتار را به عنوان تاییددیگرى بر مقصود خود آورده و خواسته است بگوید: اگر کسى به عنوان مثال به سبب تلف کردن مال قیمىشخص دیگرى، به او بدهکار شود و بخواهد با اوراق مالى، دینخود را ادا نماید، بر بستانکار واجب است این اوراق را قبول کند و حق ندارد عین موجودى ما بهازاى اوراق را مطالبه کند، در حالى که اگر بدهکار بخواهد با برخىاز سندها (مثل چک و سفته) دین خود را ادا کند، حق الزام بستانکار را ندارد و بستانکار حقدارد آنها را نپذیرد. در تفسیر آنچه گذشت گاه گفته مىشود حکومت با اختیارات ولایى خود این آثار را به اوراق اعطا مىکند،بدون این که از سند بودن که حکایت از موجودىکند خارجشوند، پس به رغم این که اوراق چیزى جز سند نبوده و اموال شمرده نمىشوند،حکومت با توسل به قدرت ولایت خود به بستانکار دستور مىدهدآنها را به جاى طلب خودقبول کند و اگر اوراق کسى بسوزد و یا قبل از پایان یافتن مدت اعتبارشان آنها را تبدیل نکند، دولت حق او را ساقط مىکند. این تفسیر گرچه ممکن است، لیکن از دو جهت جاى تامل دارد: اولا: چنین احتمالى علاوه بر بعید بودن، اطمینان به خلافش نیز هست، زیرا بهترو شایستهتر است والى در هنگام برداشتن آثار سند و گذاشتن آثار مال به جاىآن، با قدرت ولایت خود آنها را به طور مستقیم به مال تبدیل کند. ثانیا: برداشتن این آثار و گذاشتن آثار مال به جاى آن به تنهایى سبب مىشود عقلا این اوراق را مال شمارند و از مجرد سند بودن خارج شود.
نقش سوم:
نقش ثابت کنونى اوراق در جهان که در آن صادر کننده اوراق،پرداخت ( عین) موجودى را هرگز تعهد نمىکند. استاد شهید ما(ره) گفته است: اگر در پى آنیم بدانیم اوراقى که تعهد پرداختموجودى آنها به هنگام تسلیم این اوراق منتفى شده است، سند شمرده مىشوندیا اموال، لازم است ببینیم نوع تعهد مفروض بخش گذشته که در این بخش منتفى شده است،چه حالتى از دو حالت بالا را دارد؟ آیا این تعهد به گونه تعهد بیانشده در تفسیر دوم است که صادر کننده اوراق هرگز خود را به دارنده آنها بدهکارنمىداند و نهایت تعهدش این است که براى جلب اعتماد مردم نسبت بهاوراق، تعهد مىکند هر کسى اوراق را به او تسلیم کند موجودى را به او بپردازد، یا حالت اول را دارد و صادر کننده، پرداخت دین را تعهد مىکند؟در صورت دومقبل از لغو تعهد پرداخت، اوراق مورد بحث مال شمرده شده، در نتیجهپس از لغو نیز به ناچار مال به شمار مىآیند، اما در صورت اول قبل از لغو تعهد، مالنبوده، بلکه سند و مدرکى است که مشخص مىکند صادر کننده چه میزان بهدارنده اوراق بدهکار مىباشد. در این جا باید دید قانون لغو تعهد پرداخت و چند و چون آن از دیدگاه فقه چگونه است؟ اگر قانون (لغو تعهد) به معناى لغو بدهىهایى است که اوراق نقدىگواه و سند آنها بوده و تبدیل دیون به اوراق نقدى الزامى باشد، آن اوراق به طور مستقلاموال تلقى مىشوند و مجرد سند نخواهند بود. اما اگر قانون لغو تعهد بهاینمعنا باشد که صادر کننده اوراق مىتواند در عرصهء داد و ستدهاى داخلى به دیونىکه اوراق نقدى نماینده و گواه آنها است، وفا نکند و وفا نکردن به خاطراهمیت دادن به طلا و استفاده از آن در داد و ستدهاى خارجى باشد، ضمن این که دیونى کهاین اوراق گواه آنهاست، از دیدگاه قانون به قوت خود باقى است، دراین صورت حکم دیونى که اوراق مزبور گواه بر آنها بوده همان حکم قبل از قانون الغا است (یعنىدیون به قوت خود باقى است).() به نظر من ایناحتمال که ما لغو تعهد را به گونهاى تفسیر کنیم که با فرض گواهبودن اوراق بر بدهکارى صادر کننده قابل جمع باشد، در روزگار ما وجود خارجى ندارد، زیرا اگرچنین تعهدى در داد و ستد خارجى یا داد و ستد دولت با خارجیافت شود و یا در موردى به طور تصادفى چنین تعهدى در داد و ستد خارجى ثابت شود، به اینمعنا نیست که مقدار معینى طلا و نقره یا چیز مشخص دیگرى تعهد شده باشد،بلکه به این معنا است که متعهد تعهد کرده در هنگام سر رسید، بدهى خود رابه صورت نقد برابر و متناسب با ارزش روز بپردازد. به عبارت دیگر موجودى متعلق به اوراق در محافل مالى جهان معاصر همانند گذشته نیست که کسى مبلغ مشخصى از شخص دیگر یا از صادر کننده آنبستانکار باشد، و درواقع موجودى متعلق به اوراق براى هر دولتى عبارت است از مجموع قدرت و توان اقتصادى آن دولت اعم از کالا یا نیروى کار، بدین معنانیست که همچون اسنادفلان مقدار از اوراق بیانگر فلان مبلغ باشد، بلکه بدین معنا است که اوراق به صاحبان خود امکان مىدهد با عنایت به قانون عرضه وتقاضا و به اندازه رشد وشکوفایى اقتصادى کشور فلان مقدار از امکانات اقتصادى (کالا یا نیروى کار) را مالک شوند. یعنى هر چیزى به عنوان موجودى ایناوراق فرض شود، آن چیز بخودى خودحتى در عالم موجودى و در هر تجارتى چه داخلى، چه خارجى و از ناحیه هر شخص یا هر صادر کننده که باشدآمحکوم نظام تورم و بالا رفتن و پایین آمدن نرخ تورماست، در حالى که اگر چیزى ما به ازاى موجودى این اوراق باشد، یعنى اوراق، سند آن چیز باشد و آن رابر ذمه دولت یا صادر کننده ثابت کند، معقول نیست که دائمارزش آن چیز کاهش یا گاه افزایش یابد، بدین معنا اگر سندى یک مثقال طلا بر ذمه کسى ثابتکند، همیشه این سند بیانگر بدهى همان یک مثقال طلا است و کم و زیاد نمىشود، در حالى که هویداست موجودى متعلق به اوراق، چنین وضعیتى ندارد،پساین موجودى هر چیزى فرض شود، عبارت است از مجموع موجودى کشور، خواه اندک باشد و خواه بسیار و در همه زمانها این چنین است. بر این اساس دیده مىشود هر گاه اقتصاد یک کشور شکوفا شده و رشد کرده ودرآمدهاى آن افزایش یافته، ارزش اوراق مالى آن کشور در تجارتهاىخارجى و داخلى افزایشمىیابد. و هر اندازه قدرت اقتصادى آن کشور ضعیف و از درآمدهاى آن کاسته شود، ارزش اوراق مالىاش پایین مىآید،کمااین کهقدرت اقتصادى آن کشور به هر اندازهباشد، بر مجموع نقدینگى کشور توزیع مىشود. پس اگر دولت یا طرف صادر کننده بیش از قدرت اقتصادى خود پولچاپ کند،ارزش پولش پایین مىآید، از این رو اگر کالاهاو مجموع قدرت اقتصادى کشور به موجودى نامگذارى شود، نباید واژه موجودى یا واژه ءسند ما رابفریبد.در نتیجه امروزه بر همگان روشن است که اوراق مالىمتداول، اموال شمرده مىشوند و این طور نیست که نشان دهنده ذمه یا بدهکارى باشند. در همین جا با این ادعا که عرف از موارد نص یعنى طلا و نقره فراتر رفته وپرداخت زکات هر چیزى را که پول (نقد) رایج شده،واجب دانسته است، شبههءتعلق زکات به اوراق مالى ظاهر مىشود و عرف این طور مىفهمد که تعلق زکات به خاطر ویژگى مخصوص طلا و نقره نیست، بلکه چون این دو عنصر پول رایجبودهاند، پرداختزکاتشان واجب شده بود، کمااین که گاه بر این مطلب شاهد آورده و مىگویند پرداخت زکات طلا و نقره در صورتى واجب است که مسکوک یاپول رایج باشد. از سوى دیگرادعا مىشود که تجاوز عرفى مورد بحث، نوعى قیاس است. و همچنین در این جا احتمال دارد طلا و نقره با اوراق مورد بحثفرق داشته باشد. در این موضوع اندکى بحث را گسترش داده و مىگوییم: شریعت اسلام پرداخت مالیات را بر ثروتمندان واجب کرده و بخشى از آن را ملکدولت اسلامى یا امامت دانسته و بخش دیگرى را به فقراو نیازمندان وسایر هزینههاى عمومى اختصاص داده است. خداوند سبحان فرموده است:
1- واعلموا انما غنمتم من شى فان للّه خمسه وللرسول ولذى القربى والیتامى والمساکین وابن السبیل ان کنتم آمنتم باللّه وما انزلنا على عبدنا یوم الفرقان یوم التقى الجمعان واللّه على کل شىء قدیر()، اى مومنان! بدانید هر چه به شما غنیمت و فایده رسد، خمس آن مختص خداو رسول وخویشاوندان او و یتیمان و فقیرانو در راه ماندگان است و به آنها بدهید، اگر به خداو به آنچه بر بنده خود در روز فرقان، روزى که دو سپاه کفر و اسلام روبه روشدند، فرود آوردیم، باور دارید و خدا بر همه چیز تواناست. 2- یسئلونکک عن الانفال قل الانفال للّه والرسول فاتقوا اللّه واصلحوا ذات بینکم واطیعوا اللّه ورسوله ان کنتم مومنین()،(اى رسول و جون امت)درباره انفال از تو بپرسند، بگو انفال، مخصوص خداو رسول است. پس از خدا بترسید و به اصلاحو اتحاد بین خود بپردازید و فرمانبردار خداو رسولش باشید.اگر اهل ایمانید. 3- وما افاء اللّه على رسوله منهم فمآ اوجفتم علیه من خیل ولارکاب ولکن اللّهیسلط رسله على من یشاء واللّه على کل شىء قدیر. ماافاء اللّه على رسوله مناهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى والیتامى والمساکین وابن السبیل کى لایکوندوله بین الاغنیاء منکم وماآتاکم الرسول فخذوه ومانهاکم عنه فانتهواو اتقوااللّهان اللّه شدید العقاب()، و آنچه را خدا از مال آنها (یهودیان بنى نضیر) بهرسم غنیمت باز داد، متعلق به رسول اوست. شما (سپاهیان اسلام براى بهدست آوردن آن) هیچ اسب و شترى نتاختید (رنج نبرد نکشیدید) و لکن خدا رسولانش را بر هر کهخواهد، مسلط گرداند و خدا بر هرچیز تواناست. آنچهخدا از اموال کافران آن دیار به رسول خود غنیمت داد، مختص خداو رسول او و خویشاوندان و یتیمان و درماندگان و رهگذران (از ایشان) است. این حکم براىآن است تا ثروت و دارایى در اغنیا وثروتمندان شما خلاصه نشود و به آنچه رسول خدا بدان دستور دهد، چنگ زنید و از آنچه شما را منع کند، دست کشید واز خدا بترسید که عقاب خدا بسیار سخت است. 4- خذ من اموالهم صدقه تطهرهم وتزکیهم بها وصل علیهم ان کصلوتک سکن لهم واللّهسمیع علیم()، (اى رسول) از اموال مومنان صدقه بگیر تابدین وسیله نفوس آنان راپاک و پاکیزهسازى و با دعاى خیر خود آنها را یاد کن که دعاى تو مایه آرامش آنهاست و خدا شنواو داناست. 5- انما الصدقات للفقراء والمساکین والعاملین علیها والمولفه قلوبهملا وفى الرقاب والغارمین وفى سبیل اللّه وابن السبیل فریضه من اللّه واللّه علیمحکیم()، یعنى مصرف زکات منحصرا مختص به این هشت گروه است: فقیران، درماندگان، متصدیانجمعآورى و اداره صدقات، براى تالیف قلوب، آزادى بندگان،قرضداران، در راه خداو براى در راه ماندگان، این (مصارف هشت گانه) فریضه و حکم خداست و خدا آگاه و حکیم است. شاید عملا در بسیارى از موارد بین آنچه از مالیاتها، تحت عنوان صدقات، به فقراو نیازمندان اختصاص یافته و آنچه از آنها به حکومت یا امامت اختصاص یافتهو یا تحت عناوین خمس و فىء و انفال سهمى براى آنها قرار داده است، بین دو نوع نیازمندىهاى مزبور فرقى نباشد، زیرا نیازمندىهاى حکومت، خود تعبیردیگرى ازهمین موارد کلى است، مگر این که بارزترین فرق عملى بین آن دو این است که به خویشاوندان پیامبر اجازه داده نشد براى رفع نیازهاى شخصى خوداز صدقه استفادهکنند، در حالى که اجازه دارند از غیر صدقه نیازهاى خود را برطرف سازند. روایات بسیارى بر این حرمت وارد شده است، از جمله:
1- وان الصدقه لاتحل لبنى عبدالمطلب، صدقه براى فرزندان عبدالمطلب حلال نیست.()این روایت به سند تام از محمد بن مسلم و ابى بصیر وزراره از امام باقر و امامصادق(ع) و ایشان از پیامبر (ص) نقل شده است. 2- عبداللّه بن سنان نیز به سندى تام از امام صادق روایت کرده است: لا تحل الصدقه لولدالعباس لنظراءهم من بنى هاشم، صدقه براى فرزندان عباس حلالنیست، چون براى همسانان آنان از فرزندان هاشم حلال نیست.()از لحن بیشتر روایات مزبور() بر مىآید واژهاى که در مقابل خمس درمقام بیان حرمت دریافت آن از سوى خویشاوندان پیامبر (ص) مطرح بوده، صدقه بوده است، نهواژه ءزکات. واژه زکات در اکثر موارد که در آیات بسیارى درکنار واژه (صلوه) آمده است در تاریخ نزول قرآن بر مالیات واجب اطلاق مىشد. شاید در آینده دوباره درباره این واژه سخن بگوییم. بدون اشکال مىتوان گفت که برآورده ساختن نیازهاى مالى حکومت یا فقراو نیازمندان یا سایرنیازهاىاجتماعى، یکى از ملاکها یا مهم ترین ملاک وضع مالیاتها بوده است. در این باره روایات بسیارى وارد شده از جمله: ان اللّه عزوجل فرض للفقراء فى مال الاغنیاء ما یسعهم ولو علم ان ذلک لایسعهملزادهم خدا براى فقرا در اموال و دارایى ثروتمندان حق واجبى قرار دادهاست و اگر مىدانست که این مقدار براى رفع نیاز آنان بس نیست آن را افزایش مىداد.()ذکر عنوانهاى یاد شده در آیات قرآنى یعنى مصرف زکاتبراى فقراو مساکین، نیز گواه بر همین مطلب است و چه بسا که آیه (الفىء) نیز گواه بر همین مطلب باشد. خداوند در این آیه مىفرماید: (...کى لایکون دوله بین الاغنیاء منکم...)(). و احتمالدارد که این بخش از آیه ملاک دیگرى را برساند یعنىجلوگیرى از انباشته شدن ثروت بىرویه نزد ثروتمندان. ملاک احتمالى دیگر در زکات نقود این است که، مانع راکد شدن آن مىشود زیرا رکود نقدینگى گاه سبب اختلال در اوضاع اقتصادى کشور مىشود و چه بساکلمه کنز (گنج)موجود در آیهزیر به همین معنا اشاره داشته باشد: والذین یکنزون الذهب والفضه ولاینفقونها فى سبیل اللّه فبشرهم بعذاب الیم، یوم یحمى علیها فى نار جهنم فتکوى بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ما کنتمتکنزون، و کسانى که طلا و نقره مىاندوزند و در راه خدا انفاق نمى کنند (اى رسول) آنانرا به عذابى دردناک مژده ده. روزى که آن «گنجینه»ها را در آتش دوزخبگدازند، و پیشانى و پهلو و پشت آنان را با آنها داغ کنند «وگویند»: (این است آنچه براى
خوداندوختید، پس «کیفر» آنچه را مىاندوختیدبچشید).() چه بسا به همین سبب از طریق نص و فتوا ثابت شده است طلا و نقره زمانى متعلقزکات است که مسکوک یا نقد رایج باشد، زیرا شکلزینتى آنها زکات ندارد. شاید بدان علت که طلا و نقره زینتى چون نقد نیست، اندوختن و گنجور کردن آن سببرکود نقدینگى و یا مانع گردش کار در بازرگانىنمىشود. از این رو در برخى از احادیث آمده است: ان من سبک من الدرهم والدینار حلیا او نحوه فرارا من الزکاه لم تجب علیهالزکاه ولکنه قد منع نفسه من ربح المال اکثر مما منع من حق اللّه الذىیکون فیه()، کسى که براى فرار از زکات، درهم و دینار را به زیور آلات یا همانند آنتبدیل کند زکات بر او واجب نیست، لکن او با این کار، خود رااز سودى محروم کرده که از حق خدا حقى که از پرداخت آن فرار کرده بیشتر است. شاید این روایت اشاره به این نکته داشته باشد که چون تبدیل سکه به زیور آلاتىکه نتوان با آن دادوستد کرد، خلاف طبع انسان بوده و او را از داشتن نقد آنىودرگردش محروم مىکند شریعت اسلام به نهیى که او را از این کار بازدارد بسنده کرده است چرا که زیان چنین کارى از نفع آن بیشتر است در این صورت اگربر حسباتفاق این کار را انجام دهد، زکات بر او واجب نمىشود. اما آنچه به فزونى از انسان سر زند، اندوختن نقد رایج یا سکه بوده و به همین سبب اسلام باوجوب زکات، مانع این کار شده است. این که نص و فتوا ثابت کرده در زکات طلا و نقره، سال شرط است، گواه بر احتمالبالا است یعنى ملاک وجوب زکات جلوگیرى از رکود نقد رایج است وشاید رمزش این باشد که هر گاه شخص، نقدینگى خود را در جریان بازرگانى و داد و ستد و معاملاتقرار دهد از گنجاندوزى رها مىشود و بخشى از پول نقداو دچار رکود نخواهد شد. از این رو اسلام زکات پول رایج راو اجب نکرده است.البته ناگفته نماند که درچارپایان نیز سال شرط است و این شرط مخصوص نقود نیست. اما تجاوز وجوب زکات از طلا و نقره به اوراق اعتبارى کنونى، گاه سبب این ذهنیت مىشود که حکم عرف به الغاء خصوصیت طلا و نقره و تسرى آن به اوراقاعتبارى کنونى، مبتنى براین فرض است که ملاک وجوب زکات در درهم و دینار چیزى جز برطرف کردن نیاز نیازمندان و تامین هزینههاى عمومى که ملاکا بهطور کامل بین درهم ودینار و اوراق بهادار رایج کنونى مشترک است نباشد.اما اگر در این مقام ملاک دیگرى یعنى جلوگیرى از گنج اندوزى و رکود نقدینهها وایستایى گردش پول رااحتمال دهیم احتمال دارد معیارهاى بهینهسازى اقتصاد در اقتصاد قدیم و اقتصاد پیشرفته فرق داشته باشد زیرا نقد رایج در اقتصاد قدیمطلا و نقره بوده در حالىکه اقتصاد پیشرفته متکى بر اوراق قراردادى و اعتبارى است و فرق نمىکند که موجودى مقابل آنها کامل فرض شود یا ناقص، یا به طورکلى فاقد موجودى (پشتوانه)باشد، چرا؟ چون منابع نقود طبیعى، یعنى طلا و نقره به طور طبیعى در آن زمان محدود بوده در حالى که این محدودیت در نقوداعتبارى روزگار ما به طور گسترده،شکسته شده است. فرض بدون پشتوانه بودن یا ناقص بودن این پشتوانه، امر روشنى است چون بنا به فرض مقید بودن دولتبه پشتوانه کامل، دولت در تعیین پشتوانه،آزاد است اگر طلاى دولت مثلا کاهش یابد با کمال آزادى مىتواند عنصر دیگرى چون نفت را جایگزین آن نماید ازاین رو على رغم اندوخته شدن مقادیر زیادى از نقودنزد برخى از مردم، دولت مىتواند پول در گردش مورد نیاز کشور را نگاه دارد. روشن است که نصاب نخست زکات، در موازین اقتصادى امروز، کمیت ناچیزى است ومیزان زیانآورى راکد نگاهداشتن نقود در اقتصاد نو، به تبع شرایطزمان و مکان متفاوت است، بلکه گاه مصلحت کشور اقتضا مىکند دولت مقدارى از نقود را راکد، و پول در گردش را کاهش دهد، زیرا گاه حجم بالاى پول درگردش سبب تورم و بالا رفتنقیمتها مىشود و به طبقه کم درآمد،زیان مىرساند. اما اگر بگوییم: اصل تعیین مورد و نصاب زکات و مقدار واجب آن چیزى جز احکام ولایى نیست و تشخیص امور مزبور در هر زمان و مکان به دست ولى امرمىباشد گرچه اصل زکات حکمى الهى است اشکال پیش گفته حل مىشود، لیکن ما براى توسعهءموارد زکات از موارد منصوصه، نیازى نیست به الغاءخصوصیت عرفى تمسک کنیم بلکه اساسا مىگوییم: تعیین امور نه گانه معروف به عنوان اموال زکوى، حکم ولایىپیامبر اکرم بوده است و ولى امر در هر زمانحق دارد بر هر چیزى که مصلحت مىبیند از جمله پولهاى متداول کنونى، زکات وضع کند. دو امر زیر شاهد بر ولایى بودن جزئیات احکام زکات است:
امر نخست:
مضمون بسیارى از روایات زکات این است که (پیامبر خدا براى نه چیززکات قرار داد و زکات چیزهاى دیگر را عفو کرد.)() مگر اینکه گفته شود: وضع زکات و برداشتن آن توسط پیامبر خدا(ص) بر ولایى بودنحکم، دلالت نمىکند زیرا احتمال دارد پیامبر در زمینه وضع برخى قوانینتفصیلى از جانب خدا رخصت داشته است، همان طور که برخى از روایات از جمله روایات زیربر همین مطلب دلالت دارد: صدوق به سند خود از زراره نقل کرده است: قال ابوجعفر (ع) :کان الذى فرض اللّه على العباد عشر رکعات وفیهن القراءه و لیسفیهن وهم یعنى سهوء فزاد رسول اللّه (ص) سبعا وفیهن الوهم ولیس فیهنقراءه، فمن شک فى الاولیتین اعاد حتى یحفظ ویکون على یقین ومن شک فى الاخیرتین عمل بالوهم()، امام محمد باقر(ع) فرمود: خدا ده رکعتنماز قرائتدار و بدون وهم(سهوناپذیر) بر بندگان واجب کرد. پس از آن پیامبر خدا هفت رکعت بدون قرائت و وهمپذیر بر آنها افزود از این رو اگر نمازگزار دردو رکعت نخست شک کند بایدنماز را اعاده کند تا به درستى اداى آن دو یقین کند و کسى که در دو رکعت دوم شک کند، وظیفهاش عمل به وهم است. همچنین فضیل بن یسار با سندى تام از امام صادق (ع) روایت کرده است که پیامبر(ص)درموارد بسیارى قانون وضع مىکرد:: مانند دو رکعت آخر نماز و تحریمهر نوع شراب مست کننده علاوه بر خمر و غیر اینها.()
دوم
روایات وارده از امیرالمومنین(ع) در باره وضع زکات در خصوص اسب: به روایت محمد بن مسلم و زراره در سندى تام، امام صادق و امام باقر(ع)فرمودهاند: وضع امیرالمومنین(ع) على العتاق الراعیه فى کل فرس فى کل عام دینارین وجعل على البراذین دینارا ()، امیرالمومنین(ع) بر اسبان چرنده زکاتوضع کرد زکات سالانه هر راس اسب سوارى دو دینار و هر راس اسب بارکش یک دینار. البته این سخن برآن مبنا است که اگر کسى غیر از خدا حق داشته باشد قانون وضعکند فقط پیامبر است و امام چنین حقى ندارد یا اگر این حق را براى امامنیزقائل شویم کما این که گاه از روایات اصول کافى باب التفویض () چنین حقى استشمام مىشود از منظر فقه اشکالى نیست در اینکه زکات اسب ومالیات آن اگر واجب بوده،حکم دایمى نبوده است، بلکه حکمى بوده ولایى و مخصوص زمان امام امیرالمومنین(ع)، از این رو هیچ یک از فقهابه وجوب آن فتواندادهاند و احتمال دارد که مالیات مزبور در همه احکام، از جمله حرمت خوردن آن براى ذوى القربى به زکات ملحق نباشد. به هر حال حتى اگر نپذیریم که جزئیات احکام ثابت فقهى زکات، احکامى ولایى است با توجه به باور کردن اصل ولایت فقیه بدون اشکال مىتوان گفت ولىامر حق داردآن طور که به مصلحت اجتماع مىبیند بر اموال مردم مالیات وضع کند ولو این که مالیات مزبور در اصل، زکات شمرده نشود.()اگر مبنااین باشد که احکام تفصیلى زکات، الهى است و ولایى نیست در هنگام تعمیم زکات به اوراق مالى متداول روز و ادعاى عرف مبنى بر الغاى مخصوص بودنآنبه موارد خاص در تعیین نصاب با مشکل دیگرى مواجه مىشویم، و آن این که آیا طلا معیار قیمت اوراق است یا نقره؟الغاى خصوصیت درهم و دیناردرباب زکات ازناحیه دیگرى نیز مورد تردید قرار گرفته است و آن این که : احتمال دارد چون امامان دیدند مصرف زکات از مسیر درست خود منحرف شد و ابزارامرار معاش ستمگران گردید، بر سود حاصل از کسب و کار، خمسوضع کردند و خمس حقى است که فقط به امام به عنوان منصب امامت تعلق دارد تا جاى خالى زکات را با آنپر نماید، بنابراین هیچ انگیزهاى براى توسعه ءدایرهءزکات و تجاوز از اجناس نهگانه، بر جاى نمىماند.()این مطلب زمانى درست است که خمس سود حاصل از کسب و کار در زمان پیامبرخدا(ص) وضع نشده باشد و ما درادامه بحث بدین نکته خواهیم پرداخت انشاء اللّه. چکیده مطالب گذشته این است که با فرض پذیرفتن الهى بودن احکام تفصیلى زکات وولایى نبودن آنها توسعه دایره ءزکات از درهم و دینار به اوراق مالىمتداولروز، خالى از اشکال نیست. اما ما بر اساس اصل ولایت فقیه معتقدیم ولى امر حق دارد با عنایت به محدوده ءمصالح اجتماعى، به اموال مردم مالیات ببنددو مهمنیست که احکام زکات اصطلاحى، از جمله حرمت هزینه کردن آن براى رفع نیاز ذوىالقربى، شامل این گونه مالیاتها شود.
مساله دوم: تعلق خمس به اوراق مالى:
دو اشکال در این باره گفته شد:
اشکال نخست:
پس از اعتقاد به تعلق خمس به هبه و شرطیت قبض به عنوان یکى ازمقومات آن، اگر گفته شود: به اوراق مالى موهوبه خمس تعلق مىگیرد گفتهخواهد شد: اگر اوراق مزبور به صورت چک و سند باشند معنا ندارد مشمول خمس شوند مگر بهاندازه همان قیمت ناچیز ذاتى خود اگر ذات آنها قیمتى داشته باشد امابه قدرت خرید اعتبارى آنها نیز خمس تعلق نمىگیرد کمااین که معنا ندارد به موجودىمابه ازاى آنها قبل از قبض، خمس تعلق گیرد، زیرا قبضى که تملیکآوراست تحقق نیافته است. پاسخ این اشکال، منحصر دریکى از سه وجه زیر است: 1- اوراق مورد بحث تنها چک و سند نیستند بلکه جامعه ارزش مالى آنها را به صورتاعتبارى پذیرفته است و تفصیل این امر در مساله ءنخست دانسته شد.این پاسخ، پاسخ محکمى است و قابل اعتراض نیست. 2- اگر پذیرفته شود اوراق مذکور چیزى جز سند و چک نیستند، گفته خواهد شد: قبضهر چیزى وضعیت خاص خودش را دارا است. درست است کهتملک مال موهوبه مشروط به قبض است لکن اگر یکى از مشتریان بانک برابر با مبلغى از موجودى حساب جارى خود در وجه دیگرى چکى صادر کند عرفاین عمل را قبض آن مبلغ مىداند زیرا مقصود ازقبض، فقط قبض با دست نیست. از این رو اگر کسى خانهاى را به دیگرى ببخشد، قبض در این جا بدین معنانیست که موهوب له خانه را در کف دست خود قرار دهد بلکهکافى است که واهب از ورود او به خانه جلوگیرى نکند و کلید خانه را تحویل او بدهد. این پاسخ، پاسخ ضعیفى است، گرچه قبض به معناى گرفتن با دست ظاهرى بدن نیست ودر هر چیزى شکل خاص خودش را دارد،لکن به هر حال معناىقبض،داخل شدن مال تحت سیطره گیرنده است، این مطلب در باره اعیان درست است. ولى درموارد ذمه، تحقققبض بدون تطبیق آن بر اعیان از دیدگاه عرفمعقول نیست. اگر قبض در باب دین تمام باشد، بدهکار از بدهکار بودن خارج، و مال از ذمه او ساقط مىشود زیرا مالک بر مال سیطره مىیابد، در حالى کهفرض ما در این جا خلاف این است. 3- شرطیت قبض در باب هبه را انکار کنیم، زیرا این شرط یا عقلایى و عرفى است ویا تعبدى که به وسیله ءنص ثابت شده است.
حالت نخست-
گاه گفته مىشود: معناى عقلایى هبه این است که واهب به موهوب لهاجازه دهد مالى را با حیازت به ملکیت خود در آورد و به معناى عقدتملیک نیست، بنابراین حیازت به خودى خود تملکآور است چنان که حیازت چیزهاى مباح از این قبیل است و مالى که قبلا حیازت شده با حیازت مجدد قابل تملک نیستزیرا کسى کهبار نخست مالى را حیازت کرده،مانع حیازت مجدد همان مال، توسط دیگرى مىشود ولى اگر مالک اول حیازت دوم را اجازه دهد، ممنوعیتمزبور برداشته مىشود. اما اگر بگوییم از نظر عقل، هبه منحصر در مصداق یادشده نیست، پس رفع ممنوعیتاز طرف مالک براى تملک دیگران از راه حیازت گرچه امرى استعقلایى و این امرشاید على الاطلاق تحقق یابد همانند اعراض بىقید و شرط و یا اعراض براى شخص معینى همانند بخشیدن به آن شخص و قوام هبه به اینمعنا از نظر عقل متوقف برقبض است و لکن هبه به معناى تملیک که یکى از عقود است، گرچه امرى است عقلایى،ولى قوام آن متوقف بر قبض نیست،بنابراین، قول به شرطیت عقلایى قبض در هبه درهمه جا (على الاطلاق) درست نیست و همین سخن در باره دین نیز وارد است.
حالت دوم -
استفاده از روایات درباب شرطیت قبض در هبه، خالى از اشکال نیست، زیرا آن دسته از روایات که بر مقصود دلالت دارد از نظر سند تام نیستاز قبیل سهحدیث منقول از امام صادق (ع) : 1- روایت ابان از کسى که از امام صادق(ع) خبر داد که فرمود: النحله والهبه مالم تقبض حتى یموت صاحبها قال: هى بمنزله المیراث وان کان لصبىفى حجره واشهد علیه فهو جائز()، نحله و هبه اگر تا مرگصاحبش قبض نشده باشد به منزله میراث است ولى اگر به پسر بچهاى که در دامن او در حال رشد است هبه یانحله کند و بر آن گواهى گرفته باشد، جایزاست. 2- روایت ابى بصیر: الهبه لاتکون ابدا هبه حتى یقبضها والصدقه جائزه علیه()، یعنى هبه تا قبض نشود هرگز هبه نیست و صدقه براى او جایز است. 3- داوود بن حصین: الهبه و النحله مالم تقبض حتى یموت صاحبها قال: هو میراث فان کانت لصبى فىحجره فاشهد علیه فهو جائز()، امام (ع) در باره هبه و نحلهاى که تامرگ صاحبشقبض نشده باشد گفت: میراث است، پس اگر به بچهاى که در دامن او در حال رشد است، هبه و نحله کند و بر هبه خود به آن طفل گواهى گرفتهباشد، جایز است.
و روایات تام السند نیز احتمالا خدشهپذیراند از قبیل: 1- محمد بن عیسى بن عبید روایت کرده است: کتبت الى على بن محمد (ع): رجل جعل لک شیئا من ماله ثم احتاج الیه ایاخذه لنفسه ام یبعث به الیک؟ فقال :هو بالخیار فى ذلک مالم یخرجه عن یده ولووصلالینا لراینا ان نواسیه وقد احتاج الیه()، یعنى به على بن محمد (ع) نوشتم : مردى ازمال خود ش چیزى براى تو قرار داده آن گاه بدان مال نیازمند شده است آیامال را براى خویش بر دارد یا آن را براى شما بفرستد ؟ امام پاسخ داد: تازمانى که مال از دستش بیرون نرفته، مختار است و اگر به ما رسیده بود و ما او رانیازمند به آن مال مىدیدیم، کمکش مىکردیم. از ظاهر این حدیث برمىآید که با وقوع قبض، الزام ثابت مىشود و شاید حکم مزبور مخصوص امام باشد. 2- امام صادق (ع) به روایت ابراهیم بن عبدالحمید فرموده است: انت بالخیار فى الهبه مادامت فى یدک فاذا خرجت الى صاحبها فلیس لک ان ترجعفیه()، یعنى تا (مال موهوبه) در دست توست مىتوانى از تسلیمآن به موهوب له منصرف شوى (ولى) پس از آن که به سوى صاحبش روانه شود نمىتوانى به آن رجوع کنى. این حدیث بر الزام مطلق هبه پس از قبض دلالت مىکند. بنابر آنچه گذشت، مشکل است بتوان از اخبار هبه، شرطیت قبض را استنباط کرد. آرى بنا بر ادعاى عرف مبنى بر تجاوز شرطیت قبض از صدقه یا وقف به هبه، اگر درصدقه و وقف شرطیت قبض ثابت شود و احتمال داده نشود که نفوذ هبهاز وقف آسانتر است چه بسا بتوان براى اثبات مقصود به روایات صدقه و وقف، تمسک جست از قبیلاین روایت : محمد بن مسلم در سندى تام از امام محمد باقر (ع) آورده است: انه قال فى الرجل یتصدق على ولده وقد ادرکوا: اذا لم یقبضوا حتى یموت فهومیراث فان تصدق على من لمیدرک من ولده فهو جائز ()، یعنى: امامدر باره مردى که (از دارایى خود) به فرزندانش صدقه مىدهد، گفت: اگر فرزندان بالغ بوده و تامرگ پدر صدقه را قبض نکرده باشند، مال مزبور میراث استولى اگر به فرزندان صغیر و نابالغش صدقه دهد، جایز است. این روایت زمانى شاهد مدعاى ما است که از آن برداشت شودکه چون تا هنگام مرگ پدر، قبض صورت نگرفته، صدقه براى فرزندان بزرگ تحقق نیافته است،نه این کهبرداشت شود مرگ پدر پیش از قبض، سبب فسخ آن شده است و روایت عبید بن زراره از امام صادق (ع) با وجود مخدوش بودن سند آن، مثل همینروایت است. اما در پارهاى از پاسخهایى که على بن جعفر از برادرش امام کاظم (ع) نقل کرده به شرطیت قبض تصریح شده است و برخى دیگر اگر به تنهایى به آنها نگاهشود برعدم شرطیت قبض دلالت دارند.
الف:
پاسخهایى که در آنها به شرطیت قبض تصریح شده است: 1- سالته عن الصدقه اذا لمتقبض هل تجوز لصاحبها؟ قال: اذا کان اب تصدق بها على ولد صغیر فانها جائزه لانه یقبض لولده اذا کان صغیرا، و اذاکان ولداکبیرافلایجوز له حتى یقبض()، یعنى از امام (ع) پرسیدم: صدقهاى که قبض در آن محقق نشده آیا براى صاحبش جایز است؟ امام (ع) پاسخ داد:اگر پدر به فرزند صغیرشصدقه داده باشد، جایز است زیرا او براى فرزند صغیرش قبض مىکند، و اگر فرزندش بالغ باشد تا زمانى که آن را قبض نکند، براى اوجایز نیست. 2- سالته عن رجل قال لآخر: هذه الجاریه لک حیاتک ایحل له فرجها؟ قال: یحل له فرجها ما لم یدفعها الى الذى تصدق بها علیه، فاذا تصدق بها حرمتعلیه()، از اوپرسیدم: مردى به مرد دیگرى مىگوید: تا زنده اى این کنیز مال تو باشد آیا آن زن بر اولى حلال است؟ امام (ع) پاسخ داد: تا هنگامى کهکنیز را به سوى دومى روانهنکرده باشد براى او حلال است، ولى پس از تحویل آن به دومى بر خویش حرام مىشود. یادآورى مىشود که این بخش از روایت درباب (حبیس) آمده است.
ب -
پاسخ هایى که اگر تنها به خود آنها نگاه شود بر عدم شرطیت قبض دلالت دارند: 1- وسالته عن رجل تصدق على رجل بصدقه فلم یحزها هل یجوز ذلک؟ قال: هى جائزه حیزت ام لم تحز()، از امام پرسیدم :مردى به دیگرىصدقه مىدهد و هنوز دومى آن راحیازت نکرده است، آیا چنین صدقهاى جایز است؟ امام پاسخ داد: جایز است، چه آنرا حیازت کرده باشد و چه نکردهباشد. گرچه مىشود ولو به قرینه تصریحاتى که در گذشته در برخى از مسائل از امام در شرطیت قبض ذکر شد روایت را بر عدم حیازت صدقه دهنده حمل کردنه بر عدم حیازتصدقه داده شده و شاید (فاء) موجود در (فلم یحزها) نادرست باشد و درست آن (واو) باشد. 2- وسالته عن الرجل یتصدق على الرجل بجاریه هل یحل فرجها مالم یدفعها الى الذىتصدق بها علیه قال: اذا تصدق بها حرمت علیه()، از امامپرسیدم: مردى کنیزى را به مرد دیگرى صدقه مىدهد، آیا تا قبل از روانه کردن کنیز به سوى دومى کنیز بر خودش حلال است؟ امام پاسخ داد: هنگامى که کنیز راصدقه دهد، بر خودش حراممىشود. بخش اخیر پرسش و پاسخ اگر به تنهایى به آن نگاه شود بر عدم شرطیت قبض دلالت دارد، لکن پس از تعارض آن با سایر تصریحات گذشته در برخىمسائل دیگر مبنى برشرطیت قبض مىتوان حمل کرد بر این که صدقهء واقعى وقتى محقق مىشود که اقباض ( تحویل دادن) صورت گیرد. بخش دیگرى ازپاسخهاى امام درباره (حبیس) گواه بر همینبرداشت است:
سالته عن رجل قال لآخر: هذه الجاریه لک حیاتک ایحل له فرجها؟ قال: یحل له فرجها ما لم یدفعها الى الذى تصدق بها علیه فاذا تصدق لها حرمتعلیه()، از امام (ع) پرسیدم: مردى به دیگرى مىگوید تا زندهاى این کنیز مال تو باشد آیافرج کنیز بر اولى حلال است؟ امام (ع) گفت: تا زمانى کهکنیز را به سوى صدقه داده شده روانه نکرده باشد، براى او حلال است، پس اگر او را به دومى تسلیم کند،بر خودش حرام مىشود. از پرسش و پاسخ روشن است که مقصود از بخشیدن، عملى کردن آن بخشش با تسلیم است، زیرا فرض این است که امام در همین نص، کنیز را پیش ازتسلیم براى بخشنده، حلال کرده است. بنابراین به نظر مىرسد که تصدق گاه در تصدق عملى یا تصدقى که قبض درآن صورت گرفته، استعمال مىشدهاست. حدیث دیگرى که بر تفصیل بین هبه و صدقه ظهور دارد، قبض را در هبه شرط مىداند، ولى براى صدقه چنین شرطى ذکر نکرده است، در این حدیث امامصادق (ع) به روایت ابان از ابى بصیر فرموده است: الهبه لاتکون ابدا هبه حتى یقبضها والصدقه جائزه علیه()، یعنى هبه هرگز هبهنیست مگر این که آن را قبض کرده باشد و صدقه بر او جایز است ولىسند این حدیث تام نیست. روایت دیگرى در مورد صدقه یا صدقه و هبه وارد شده که گاه از آن عدم شرطیت قبض فهمیده مىشود، امام صادق (ع) به روایت ابان از عبدالرحمن بنسبابه در این روایتفرمودهاند: اذا تصدق الرجل بصدقه او هبه، قبضها صاحبها او لم یقبضها، علمت او لم تعلم، فهى جائزه، یعنى اگر کسى صدقهاى دهد یا مالى ببخشد، چه صاحبش آن راقبض کرده وچه نکرده و چه از آن آگاه شده و چه نشده، جایز است. شیخ طوسى(ره) روایت را این گونه نقل کرده است ولى در نقل کلینى(ره) ابان روایت را از ابى مریم از امام باقر (ع) نقل کرده و عبارت او هبه،()در آن نیامده است. روایت دیگرى نیز در مورد هبه یا صدقه وجود دارد که چه بسا عدم شرطیت قبض، ازآن قابل برداشت است. ابى المغرا با سندى تام از ابوبصیر از امامصادق(ع) نقل کرده است: الهبه جائزه قبضت او لم تقبض، قسمت او لم تقسم، والنحل لایجوز حتى تقبض، و انما اراد الناس ذلک فاخطاوا()، یعنى هبه جایز است، چه قبضشده باشد و چه نشدهباشد، چه تقسیم شده باشد و چه نشده باشد، و (نحله) تا زمان قبض جایز نیست، و مردم نحل را اراده کرده و به آن هبه گفتند. گرچه در این روایت واژه (هبه) ذکر شده است، ولى احتمال دارد غلط باشد و درست آن، واژه (صدقه) باشد به قرینه این که ابوالمغرا روایت دیگرى ازابى بصیر نقلکرده که شاید همان روایت بالا باشد، راوى در این روایت مىگوید : سالت اباعبداللّه (ع) عن صدقه ما لم یقسم ولم یقبض: فقال: جائزه انما اراد الناس النحل فاخطاوا()، یعنى از امام صادق (ع) حکم صدقهاى را کهتقسیم و قبض نشده است، پرسیدم. امام (ع) پاسخ داد: جایز است همانا مردم (نحله) را اراده کردهو به خطا رفتهاند. اگر قائل به تفاوت جوهرى بین نحله و هبه باشیم، روایت زراره که به سند تام از امام صادق (ع) نقل شده، تاییدى است بر اشتباه مردم در نامگذارى نحله و هبهبهصدقه، نه در نامگذارى نحله به هبه. امام در این روایت فرموده است: انما الصدقه محدثه انما کان الناس على عهد رسول اللّه (ص) ینحلون ویهبون ولاینبغى لمن اعطى للّه شیئا ان یرجع فیه قال: وما لم یعط للّه وفى اللّهفانه یرجع فیه نحله کانت او هبه حیزت او لم تحز()، یعنى صدقه واژه ءنویى است، مردمدر عهد رسول خدا (ص) نحله و هبه مىکردند و براىکسى که در راه خدا چیزى دهد، رجوع به آن شایسته نیست و چیزى که در راه خداو براى خدا داده نشده باشد چه هبه باشد و چه نحله، چه حیازت شده و چهنشده، رجوع در آن جایز است. به گمان من مراد از جدید بودن صدقه یا چیزى که مردم در آن به خطا رفتهاند، وقفیا صدقه ءجاریه بوده و گرنه اصل تصدق بر مسکین و یتیم و اسیر در قرآنآمده ودر عهد رسولاللّه (ص) نیز ثابت است. به هر حال ظاهرا مراد از عدم قبض مذکور در روایت امام صادق (ع) به سند ابى المغرا از ابى بصیر، عدم قبض صدقه دهنده یا واهب است نه قبض توسطکسى که به او صدقه داده شده یا موهوب له است. این بخش (قسمت او لم تقسم) (تقسیم شده باشد یانشده باشد) از سخن امام (ع) نیز قرینهاى است برمطلب فوق، ظاهرا این بخش روایت به تقسیم ارث اشاره دارد و از بحث ما خارج است. اما در نقل دیگر ابى المغرا ازابى بصیر از امام صادق (ع) که ذکر آنآمد، به صراحت مىرساند که قبض صدقه دهندهمراد است. در آن جا که روایت مىکند: (سالت اباعبداللّه (ع) عن صدقه ما لم یقسم ولم یقبض... یعنى از امامصادق (ع) حکم صدقهاى را پرسیدم که هنوز تقسیم و قبض نشده است...) مفروض روایت این است که صدقه از مالى داده شده که هنوز تقسیم و قبضنشدهاست یعنى صدقه دهنده،هنوز سهم خود را نگرفته است.ابى المغرا از ابى بصیر و وى از امام صادق (ع) در روایت دیگرى همانند روایت فوق مىگوید: سالته عن صدقه ما لم تقبض ولم تقسم قال:لاتجوز()، یعنى از امام (ع) پرسیدم: صدقه دادن از مالى که قبض و تقسیم نشده است چه حکمى دارد؟ امام پاسخ داد: جایز نیست. سند این روایت تام نیست. در باره صدقه دادن چیزهایى که هنوز صدقه دهنده، خودآنها را قبض نکرده و یا در صورت مشارکت با دیگران هنوز سهم خود راجدا نکرده، روایات بسیارى وارد شده است. و از مفاهیم روایات بالا احتمال مىدهیم که مراد امام (ع) از قبض مذکور در عبارت (قبضها صاحبها او لم یقبضها) که در روایت ابى مریم یا روایت عبداللّهبنسبابه که در گذشته ذکر شد آمده است، قبض صدقه دهنده یا واهب بوده است نه صدقه داده شده یا موهوب له، بلکه شاید ظاهر روایات نیز همین برداشترا برساندزیرا ضمیر مضاف الیه کلمه صاحب را مونث آورده و آن را مذکر نیاورده است، اگر مىگفت: (قبضها صاحبه او لم یقبضها) معناى آن قبض گیرندههبه یا صدقه مىشد کهطرف دیگر معامله در هبه یا صدقه بوده است، اما چون گفته است :(قبضها صاحبها او لم یقبضها) منظورش صاحب صدقه یا هبه است وبالاخره گویى در صدقه دهنده و واهبظاهرتر از صدقه گیرنده یا موهوب له است از این رو روایتى در دست ما نیست که بر عدم شرطیت قبض در هبه دلالتکند. به هر حال اگر در شرطیت قبض در هبه شک کنیم با تمسک به اطلاق (اوفوا بالعقود) نمىتوان این شک را زدود زیرا قطع داریم که پیش از قبض یا به خاطرعدم نفوذ ویا به جهت تزلزل آن و یا حداقل به خاطر حق تراجع و بازگشت، وفا واجب نیست، بنابراین در این جا نمىشود با تمسک به اطلاق دلیل وجوب وفا،نافذ بودن هبه راثابت کرد. و نیز ((ارتکاز عقلایى) در صورتى که ثابت شود قبل از قبض، نافذ است نمىتواند شک مزبور را بزداید. زیرا (ارتکاز عقلایى) تنها زمانى که ردع آن ازطرف شارع اثبات نشود، حجت است. و رد نشدن آن نیز ثابت نشده است. پس روایاتى که شرطیت قبض ازآنها فهمیده مىشود حتى اگر فرض شود که ازحیث سند یا دلالت ضعیف هستند بدون اشکال حداقل این احتمال را که شارع این ارتکاز عرفى را رد کرده باشد، از خودبر جاى مىگذارند.بلکه ((اصالهالفساد) و (استصحاب عدم انتقال) مىتواند مرجع زدودن شک باشد. بنابراین همان بناى فقها که قبض را شرط دانستهاند، درست است. ازمجموع گفتههاىپیش، روشن مىشود پاسخ درست به اشکال موجود در خمس اوراق مالى موهوبه،همان پاسخ اول، است مبنى براین که این اوراق، اموال بوده و چک وسند نیستند.
اشکال دوم -
اشکال دوم موجود در خمس، مربوط به خمس سود ناشى از کاسبى با اوراق مالى است. مثلا در باره کسى که با سرمایه صد دینارى مخمسخود، به مدت یک سال کار کند و آن را به یکصد و بیست دینار برساند، معمولا فتوا دادهاند پرداخت خمسبیست دینار افزایش یافته، واجب است در حالى کهممکن است گفته شود: این فتوا گرچه در مورد دینار طلا مثلا درست است، لیکن در نقود اعتبارى و پول در حالاتتورم درست نیست، زیرا چه بسا صد وبیست دینار در سال دوم از حیث ارزش و قدرت خرید با صد دینار سال گذشته برابر، یا کمتر از آن باشد. در این فرض در حقیقتسودى عاید کاسب نشده تاپرداخت خمس آن واجب باشد. در پاسخ به این اشکال مىتوان گفت: اگر این اوراق، قدرت خرید مجسم شمرده شوند، اشکال مذکور درست است چرا که بر قدرت خریدى که کاسب درآغاز سال مالک بوده، چیزى افزوده نشده بلکه تورم سبب افزایش بیست دینار شده است. پس چرا بایدپرداخت خمس این افزایش صورى واجب باشد؟ اماچنانچه اوراق مورد بحث همانند سایر کالاها اموال اعتبارى به شمار آیند و دایم قدرت خرید یا ارزش خرید را با خودهمراه داشته باشند، اشکال بالا نادرستاست چون این اموال خواه ناخواه افزایش یافته و صد دینار به صد و بیست دینار تبدیل شده و چارهاى جز پرداخت خمس مبلغ افزایش یافته، نیست. مبناى اول باطل است زیرا فرض قدرت خرید که امرى است معنوى و متبلور در یکى ازاعیان، عرفى نیست و چیزى که عرف مىفهمد، حالتى است معنوى کهاعیان آن را در برگرفته است. پس مبناى دوم متعین و درست است که مىگوید: اوراق مذکور به مثابهکالا بوده وقیمت آنها اعتبارى است و نهایتا قیمت آن متقوم به اعتبار است و قیمتحقیقى نیست. این مطلب براى ما نامانوس نیست زیرا ذهن ما در گذشته با قیمتهاى اعتبارىغیر حقیقى انس داشته است چنان که قیمت بسیارى از سنگ هاىگرانبها نیز این چنین است. گاه دیده مىشود منفعت اصلى و غیر اعتبارى سنگ گرانبهایى همانند سنگ هاى زینتى بر منفعت سنگ ارزان قیمتى نه تنها افزوننیست بلکه کمتر است ولى قیمتاعتبارى آن چندین برابر بیشتر از قیمت سنگ دوم است، این حالت صرفا اعتبارى است. آرى فرق بین این اعتبار و اعتبار مربوط به اوراق این است که منشا نخست، دراعتبار اوراق، شخص یا جهت معینى است و دیگران به خاطر قدرت یا سلطهء اویا به انگیزه دیگر از او پیروى مىکنند در حالى که منشا اعتبار در سنگهاى قیمتى بهطور مستقیم، جامعه است و در این جا این فرق وجود ندارد. پس همان گونهکه طلا یا هر سنگ گرانبهاى ملکى کسى در سال دوم افزایش یابد، پرداخت خمس مقدار زیادىآن، واجب است ولو قدرت خرید یا ارزش بازارى آن در سالپایین بیاید حکم اوراقبهادار نیز این چنین است. این مطلب بماند. و اشکال موجود در خمس سود ناشى از کسب و کار با اوراق اعتبارى، که سود آنها از نرخ تورم بیشتر نشود اگر ناشى از قدرت خرید مجسم در اوراق باشد،در حقیقت دردو شاخه ظاهر مىشود: 1- در گذشته گفتیم: اگر کسى مثلا بیست دینار سود کند، لیکن با توجه به قدرت و ارزش بازارى پول، سودى نکرده باشد، فرض این بود که خمس بر او واجبنیست، زیرا سود حقیقى عایدش نشده است در عین حال به وجوب پرداخت خمس چنین سودى فتوادادهاند. 2- اگر نتیجه عکس باشد یعنى تورم در بازار کاهش یابد به گونهاى که شخص با سرمایهمخمس خود که صد دینار است بتواند کالاهاى بیشترى خریدارى کنداین چنینشخصى سود کرده است و بنا بر فرض ما پرداخت خمس چنین سودى واجب است در حالى که فتوا پرداخت خمس چنین سودى راو اجبنمىداند. به حال حال دانسته شد فرض این اوراق به عنوان (قدرت خرید مجسم) نادرست است. لیکن براى این اشکال دو تقریب دیگر وجود دارد، بنا بر یکى از آنها فرض تفکیک بین دو فرع بالا معقول است کما این که فرض برابرى آن دو نیز معقولخواهد بود.
تقریب نخست:
بدون اشکال اگر مثلا طلاى ملکى کسى به سبب تجارت یا سببى دیگر، غیر از اسبابىکه معاف از خمس هستند، افزایش یابد، پرداخت خمس مقدار افزوده،واجب است حتىاگر قیمت بازارى طلا به گونهاى کاهش یابد که قدرت و بهاى بازارى طلاى ملکى کنونى او که در کمیت افزایش یافته از قدرت و بهاى اصلطلاى ملکى سال گذشتهاشکمتر باشد، تفسیر پرداخت خمس در این جا على رغم این که وى از حیث قدرت خرید و ارزش بازارى طلا زیانکار است نه سودکننده، چنین است که طلا داراى منفعت کاربردى و استعمالى است و از منظر منفعت استعمالى چنین انسانى سود کرده استزیرا در مقایسه با سال گذشته مقداربیشترى طلا مالک شده از این رو پرداخت خمس بر او، واجب است. اگر ثبوت خمس، در این جا این گونه تفسیر شود: در مانحن فیه یعنى در اوراقمالى اعتبارى غیر از منفعت بازارى، منفعت استعمالى قابل ذکرى وجود نداردپس منفعت استعمالى آنها در حقیقت با منفعت بازارى یکى مىشود از این رو معیار سودو زیان، منفعت بازارى یعنى قدرت خرید مجسم در آنها است. درستاست که این اوراق، قدرت خرید مجسم نیستند بلکه همانند طلا ذاتا اموال شمرده مىشوند لیکن با طلافرق دارند زیرا طلا جداى از منفعت بازارى که معیارسود و زیان است منفعت استعمالى نیز دارد لیکن کاربرد اموال مورد بحث (اوراق مالى اعتبارى) فقط گردشبازارى است از این رو فقط ارزش بازارى آنهامعیار سود و زیان است. مقصود این سخن آن باشد که معیار در سودى که خمس به آن تعلق مىگیرد، افزایش عینى است و این افزایش مشروط به افزایش منفعت استعمالى است،اشکال بر فتواىمشهور فقط در فرع نخست ثابت مىشود، نه در فرع دوم، یعنى اگر مال (اوراق) او در سال دوم زیاد شود، لیکن به سبب تورم قیمت ها، قدرتو ارزش بازارى آن مال کمتراز قدرت و ارزش سال نخست باشد،به خاطر عدم تحقق شرط افزایش منفعت استعمالى، خمس بر او واجب نیست، بر خلافمشهور که در این جا به پرداخت خمس فتوا دادهاند. اما اگر مال او در سال دوم زیاد نشود، لیکن به خاطر کاهش تورم، قدرت خرید وارزش بازارى آن مال افزایش یابد، در این جا قول مشهور درست است کهپرداخت خمسراو اجب ندانستهاند، زیرا عین مال افزایش نیافته است. اما اگر مقصود آن باشد که افزایش منفعت استعمالى و افزایش عینى هر یک به تنهایى، معیارى جداو مستقل، براى سود و به دنبال آن وجوب خمس هستند،یعنى با بودن هر یک از آن دو خمس تعلق مىگیرد، وضع عوض مىشود یعنى فتواى مشهور به وجوبپرداخت خمس در فرع اول، تمام و فتواى آنها به عدموجوب در فرع دوم، ناتمام خواهد بود. اما اگر معیار در وجوب پرداخت خمس، فقط افزایش منفعت استعمالى بدون افزایش عینى باشد، دو فرع بالا برابر مىشوند، یعنى اشکال بر مشهور در هردو فرع مسجلمىشود، زیرا برعکس قول مشهور، خمس در فرع دوم ثابت و در فرع نخست ثابت نیست. چون سخن در باره اشکالات ناشى از تغییر نقود حقیقى به نقود اعتبارى است،مىگوییم: اگر این فتواى فقها در جهانى خالى از نقود اعتبارى ملاحظه شود،اشکال مزبور بر فتواى آنها در مورد نقود اعتبارى در هر دو فرع بىمورد است، چرا کهآنها به لحاظ افزایش منفعت استعمالى کالاهاى حقیقى به پرداخت خمسحکم نکردهاند، یعنى افزایش منفعت استعمالى شرط ثبوت خمس در افزایش عینى نیست، چنان که بهطور مستقل نیز معیار وجوب خمس نمىباشد، از این روپرداخت خمس لباسهاى اضافى واجب است ولو این که از باب مثال منفعت استعمالى آنها به سبب گرمى هوا کاهش یابد، به گونهاى که منفعت استعمالىمجموع لباسهاى سابق و زیادى فعلى، کمتر ازمنفعت استعمالى لباسهاى سابق باشد. اگر لباسهاى مخمس زیاد نشده باشند، لیکن به عللى از قبیل سرد شدنهوا منفعت استعمالى آنها افزایش یابد، تا زمانى که اینامر بر قیمت بازارى آنها اثر نکند یا تاجر فروش لباسها نباشد یا قادر به فروش آنها نباشد، پرداخت خمسآنها واجب نیست، پس اگر افزایش منفعت استعمالى در بابخمس را در نزد فقها فاقد اعتبار بدانیم، موضوعى براى ملحق کردن قیمت بازارى اوراق به منفعتاستعمالى آنها نمىماند تا خمس بر آنها واجب گردد.
تقریب دوم:
این که بگوییم: معیار در پرداخت خمس،افزایش قیمت بازارى است و این مطلب ازفتاواى فقها فهمیده مىشود، در آ نجا که فتوا دادهاند تاجرى که مىتواندکالاىخود را بفروشد، خمس کالاهایى که در معرض فروش گذاشته و قیمت بازارى آن افزایشیافته، بر او واجب است. حال اگر بخواهیم اوراق مالى را با کالامقایسه کنیم،خواهیم گفت: ما به این اوراق همیشه با دید تجارى نگاه مىکنیم، زیرا منفعت استعمالى قابل ملاحظهاى ندارند، بنابراین افزایش قیمت بازارى آنهامتعلق خمسمىشود. در این جا نیز مىگوییم: اگر تعلق خمس به افزایش عینى مشروط به افزایش قیمت بازارى باشد، اشکال بر فتواى فقها فقط در فرع اول وارد است و اگر افزایشقیمت بازارى در مقابل افزایش عینى معیارى مستقل و جداگانه براى خمس باشد، اشکال برفتواى آنها فقط در فرع دوم وارد است، و اگر افزایش قیمت بازارىبدون در نظر گرفتن افزایش عینى تنها معیار خمس باشد، در هر دو فرع بر فتواى فقها اشکال وارداست. جز آن که این اشکال نیز بر ایشان وارد است، که بین قیمت بازارى و قدرت خرید خلط شده است، چرا که فقها افزایش قیمت بازارى را مشمول خمسدانسته و در افزایشقدرت خرید این چنین حکم نکردهاند. با ذکر چند مثال فرق بین این دو روشن مىشود: 1- اگر به سبب افزایش تولید یا واردات، همه کالاها غیر از لباس ارزان شوند و لباس قیمت گذشتهء خود را حفظ کند، قدرت خرید مجسم در لباس افزایشمىیابد زیراصاحب لباس مىتواند با فروش یا مبادله آن، مقدار بیشترى از سایر کالاها را مالک شود، با آن که ارزش بازارى لباس به حال خود باقى مانده است.برعکس اگر بهخاطر کاهش تولید، ارزش سایر کالاها افزایش یابد و ارزش لباس تغییر نکند،قدرت خرید مجسم در لباس کاهش مىیابد، با آن که ارزش بازارىآن کاهش نیافته است. 2- اگر مثلا به سبب افزایش تولید یا واردات قیمت همه کالاها از جمله لباسارزان شود، قدرت خرید مجسم در لباس فرق نخواهد کرد، لکن قیمت بازارىآن کاهشمىیابد. و اگر همه کالاها به سبب تورم یکنواخت گران شوند، قدرت خرید مجسم در لباس فرق نخواهد کرد، لکن قیمت بازارى آن بالا مىرود. معیار در قیمت بازارى، واحدى است که قیمتها با آن مقایسه مىشوند و معیار در قدرت خرید، سایر کالاها یا به عبارت دیگر اندازه تورم است. در این جا خود اوراق، واحد سنجش قیمتها مىباشند پس افزایش و کاهش در آنها بىمعناست. این گونه نیست که فقها صرف نظر از اوراق مالى، براساس افزایش یا کاهش قدرتخرید، فتوا به پرداخت یا عدم پرداخت خمس داده باشند سپس این حکمبه اوراق مالى نیز سرایت کرده باشد، بلکه آنها فقط براساس افزایش قیمت بازارى به پرداخت خمس فتوا دادهاند.آرى اگر شغل کسى در بازار ایران صرافى ومعاوضه دلار با تومانباشد، مصداق سخن فقها مىشود که هنگام بالا رفتن قیمت بازارى کالا در نزد تاجرى که قادر به فروش آن باشد، به خمس قائل شدهاند،چرا که دلار در ایران کالاشمرده مىشود و تومان واحدى است براى سنجش قیمتها، در حالى که در بازار امریکا عکس این مساله صادق است. اما اگر شغل کسى صرافى بینالمللى باشد، تا زمانى که او در اندیشه صرافى است،قیمت دلار به هر اندازه کم و زیاد شود، سودى عاید او نخواهد شد.امااگر اندیشه بهرهبردارى از کالاى یکى از کشورها به مغز او خطور کند،پول آن کشورواحد سنجش قیمت خواهد شد، در غیر این صورت واحدى براىسنجش قیمت نخواهد داشت تا بتواند به وسیله آن سود خود را محاسبه کند. سود او به یکى از دو صورت تامین مىشود که این دو صورت درحالات اعتبارىدرواحد سنجش قیمت مندرج هستند: یا همانطور که در بازار رایج است، مبلغى نقد با مبلغ بیشترى از همان نقد مبادله کند، یا به قیمتى ارزان تر آن را بخرد و بهقیمت بیشترى آن را بفروشد و در این جاافزایش عینى محقق مىشود. همچنین در کشورى که جز مبادله پایاپاى چیز دیگرى شناخته شده نیست، سود در غیر افزایش عینى منحصر در این است که چیزى را به قیمت پایینتر ازقیمت متوقع بازارخریدارى کند. و این نوع سود همان است که در کشورهاى معمولى به صورت سود مندرج درواحد مقیاس قیمت نقد رایج وجود دارد.
مساله سوم: آیا اوراق اعتبارى در مساله حرمت تفاضل، به طلا و نقره ملحق مى شوند یا خیر؟
طبیعى است که اشکال تفاضل در جایى است که دو طرف مبادلهاز یک جنس باشند ووحدت جنس امرى عرفى است و در این جا مقصود از وحدت جنس این نیست که هردو از کاغذ یا از فلز یا از چیز دیگرى باشند، بلکهمقصود ارز واحد است، مثلا تومان همهاش یک جنس است، خواه از کاغذ ساخته شده باشد و یا از غیر کاغذ بنابراین آیامثلا گرفتن زیادى در تبدیل تومان بهتومان جایز است یا نه؟اشکال تفاضل در باب صرف (مبادله پول) از یکى از چهار صورت زیر ناشى مىشود: دو اشکال نخست مطلق است و دو اشکال دیگرآن به نسیه اختصاص دارد.
صورت نخست:
تعمیم (حکم) باب صرف طلا و نقره به اوراق اعتبارى: از این ادعا که عرف خصوصیت طلا و نقره را الغا نموده،برداشت مىشود معیار در حرمت تفاضل، نقد رایج است. پس همان طور که تفاضل در تبدیل طلا بهطلا و نقرهبه نقره حرام است، در اوراق مورد بحث نیز حرام است. ولى این تعمیم و تعدى با اشکال جدى مواجه است، زیرا احتمال مىرود که این حکممخصوص نقدین باشد و نمىتوانبه طور جزم و حتم ادعا کرد که معیار حرمت تفاضل رایج بودن نقد است. پارهاى از امور زیر احتمال فرق و عدم امکان تعدىو تعمیم را تایید مىکند:
امر نخست -
حرمت تفاضل (زیادى) به فرض رایج بودن سکه طلا یا نقره اختصاص ندارد،بلکه این حرمت در ذات طلا و نقره ثابت است، گرچه پول نقدرایج نباشد، مگر اینکه فرض شود که طلا و نقره حتى غیر مسکوک آنها از منظر عرف اجتماع از نقدیت و ثمن قرارگرفتن بىبهره نیستند و همین ویژگى ملاکحکم است، نه رایج بودن نقد.
امر دوم -
حکم حرمت تفاضل درمورد هر شیىء قابل کیل و وزن ثابت است و اصلا بهطلا و نقره اختصاص ندارد.
امر سوم-
حرمت تفاضل در اشیاء همجنس ثابت است حتى اگر از نظر مرغوب و نامرغوب بودن با هم اختلاف داشته باشند و این نشانگر آن است که اینحرمت حکمى تعبدىمحض است و نکته ءعقلائى اقتصادى ثابت شده درحرمت تفاضل در اوراق نمىتواند در این جا ملاک حکم باشد، زیرا این نکتهءعقلائى (ثبوت سود بدون مقابل) اگر موثرباشد، در فرض معاوضه نوع مرغوب یک کالا با مقدار بیشترى از نوع نامرغوب همان کالا، محقق نمىشود مگراین که همین نکته( ثبوت سود بدون مقابل) به طور مطلق ملاک حرمت تفاضل فرض شود، گرچه در برخى از موارد مختلف باشند. چنان که ذکر ایننکته دربرخى روایات به عنوان سبب حرمت تفاضل مىتواند گواه بر مطلب بالا باشد. از جمله روایت زیر که سندش تام نیست و از على بن موسى الرضا (ع) نقل شده است: و عله تحریم الربا لما نهى اللّه عزوجل عنه، ولما فیه من فساد الاموال لان الانسان اذا اشترى الدرهم بالدرهمین کان ثمن الدرهم درهما و ثمن الاخر باطلا فبیعالربا و شراوه وکس على کل حال على المشترى و على البایع فحرم اللّه عزوجل على العباد الربا لعله فساد الاموال کما حظر على السفیه ان یدفع الیه مالهلمایتخوف علیه من فساده حتى یونس منه رشد فلهذه العله حرم اللّه عزوجل الربا وبیع الدرهم بالدرهمین... ، () یعنى نهى خداى عزوجل و تباهشدن اموال سبب تحریم ربا استزیرا انسان هر گاه یک درهم را به دو درهم بخرد، ارزش یک درهم یک درهم است وارزش درهم دیگر باطل است بنابراینبه هر حال خرید و فروش ربا به خریدار وفروشنده خسارت مىزند. خداى عزوجل به خاطر (جلوگیرى از) تباهى اموال، ربا را بر بندگان خود حرام کرده است،کما این که تحویل دادن مال سفیه را قبل از این که در او نشانه ءرشد یافت شود، ممنوع کرده است، چرا که این ترس وجود دارد وى مالشرا تباه گرداند و خداىعزوجل به همین سبب، ربا و فروش یک درهم به دو درهم را حرام کرده است.
صورت دوم:
با تمسک به اطلاقات حرمت ربا ادعا شود که این اطلاقات دلالت دارد برحرمت تفاضل در مطلق مبادله جنس با جنس، یعنى به پیمانهاى یاوزنى بودن جنس مشروط نباشد بنابر این، مىتوان گفت: اطلاق ادله مزبور اقتضا دارد که تفاضل درمبادله اوراق مورد بحث حرام باشد. اما روایاتى که پیمانهاى و وزنى بودن دو جنس را در حرمت تفاضل شرط دانسته()، با روایاتى که این شرط را نفى مىکنند، تعارض دارند، مثلروایت صحیح محمد بن مسلم که گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن الثوبین الردیئین بالثوب المرتفع والبعیر بالبعیرینوالدابه بالدابتین فقال: کره ذلک على (ع) فنحن نکرهه الا ان یختلف الصنفان.قال: و سالته عن الابل والبقر والغنم او احدهن فى هذا الباب قال: نعم نکرهه،() یعنى از امام صادق پرسیدم :مبادله دو لباس پست با یک لباس برتر و یکشتر بادو شتر و یک چارپا با دو چارپا چه حکمى دارد؟ امام گفت: على (ع) این کار را ناپسند مىدانست، ما نیز آن را ناپسند مىدانیم، مگر از دو صنف باشند.پرسیدممبادله شتر و گاو و گوسفند یا یکى از آنها به این نحو چگونه است؟ فرمود: بلى ما چنین معاملهاى را ناپسند مىشماریم. و در روایت صحیح ابن مسکان از امام صادق (ع) آمده است: انه سئل عن الرجل یقول: عاوضنى بفرسى وفرسک وازیدک قال: لایصلح ولکن یقول: اعطنى فرسک بکذاو اعطیک فرسى بکذاو کذا()، یعنى در باره ءمردى که به دیگرى مىگوید: اسبت را با اسب من عوض کن، من به تو سرمىدهم، از امام پرسیده شد وامام پاسخ داد: این معامله درست نیست، لکن بگوید: اسبت را به فلان قیمت به من بده، من هم اسبم را با فلان قیمت به تومىدهم. پس اگر بین آن دسته از روایاتى که پیمانه یا وزنى بودن دو جنس را شرط مىدانند و د سته دیگر که نافى این شرط هستند، تعارض و تساقط باشد بنا برمسلکى کهمىگوید: مرجع در هنگام ابتلاى مخصص با معارض، عام فوقانى است به روایاتى که ربا را مطلقا حرام مىداند()، رجوع مىکنیم.لکن بهگمان من مقصود بیش تر مطلقاتوارده در ربا، رباى قرضى است و رباى معاملهاى را شامل نمىشود و ظاهر مطلقات قرآن نیز این گونه است، مثل آیات زیر: 1- آیه: یا ایها الذین آمنو لاتاکلواالربا اضعافا مضاعفه واتقوا اللّه لعلکم تفلحون ()، یعنى اى مومنان!ربا مخورید که دایم سود بر سرمایهافزایید تا چندبرابر شود و از خدا بترسید تا شاید رستگار شوید. پس اضعاف مضاعفه (چند برابر گرفتن) فقط در رباى قرضى محقق مىشود. 2- آیه: واحل اللّه البیع وحرم الربوا فمن جاءه موعظه من ربه فانتهى فله ما سلف وامره الى اللّه ومن عاد فاولئک اصحابالنار هم فیها خالدون یا ایها الذین آمنوا اتقواللّهوذروامابقى من الربوا ان کنتم مولامنین فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من اللّه ورسوله وان تبتم فلکم رووس اموالکملاتظلمون ولاتظلمون وان کان ذو عسره فنظرهالى میسرهوان تصدقوا خیر لکم ان کنتم تعلمون ()، یعنى حال آن که خداوند بیع را حلال و ربا را حرام کرده است، هر کس پس از رسیدن پند واندرز خدا به اواز این عمل دست شوید، خدا از گذشتهء او درگذرد و عاقبت کار او با خدا باشد و کسانى که از این کار زشت دست نکشند، اهل جهنماندوهمیشه در آن عذاب کشند... اىمومنان! از خدا بترسید و اگر براستى مومن هستید، زیادى ربا را نگیرید. پس اگر ربا را ترک نکردید، بدانید که به جنگ خداورسول او برخاستهاید و اگر از اینکار توبه کنید، اصل مال، مال شماست و (در این صورت) نه به کسى ستم کردهاید و نه کسى به شما ستم کرده است و اگر از(بدهکار) تنگدست طلب دارید، بدو مهلتدهید تا توانگر شود و اگر بدهى تنگدست را بدو صدقه دهید، براى شما بهتر است.... مقطع (یدا بید) در آیه بالا به روشنى به رباى قرضى نظردارد().افزون بر این،دلالت دو روایت صحیح گذشته برحرمت رباى معاملهاى درچیزهاى غیر پیمانهاى و غیر وزنى نمىتواند در برابر دلالت روایات صحیح که در شرطیت پیمانهاى و وزنى بودن صراحت دارد،ایستادگى کند.
صورت سوم:
این صورت اختصاص دارد به زمانى که یکى از دو جنس مدتدار باشد: برخى از روایات دلالت دارد بر حرمت گرفتن زیادى در حالتى که یکى از آن دومدتدار باشد ولو مکیل و موزون نباشد. پس شرط کیل و وزن زمانى است کههر دوى آنها حال باشند. از قبیل روایت زراره به سند تام از امام محمد باقر(ع) کهفرموده است: البعیر بالبعیرین والدابه بالدابتین یدا بید لیس به باس()، یعنى یک شتر با دو شتر و یک چارپا با دو چارپا دست به دست معامله شود، اشکالىندارد. بر این مبنا که مقطع (یدا بید) موجود در روایت، ناظر به تحریم گرفتن زیادى در فرض نسیه باشد مگر احتمال داده شود مقطع مزبور (یدا بید) ناظر به جهلبه کیفیت و مشخصات شتر در نسیه باشد که در فرض حال بودن، جهالت مزبور با دیدن از بینمىرود. دو امر زیر گواه بر مطلب بالا است: 1- خود اصطلاح دست به دست کردن (یدا بید) در باره دو شیىء غیر متجانس نیز وارد شده است، همانند صحیحه حلبى که گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن الزیت بالسمن اثنین بواحد، قال: یدا بید لاباس()، یعنى از امام صادق (ع) پرسیدم: معامله روغن با چربى دو به یک چهحکمى دارد؟ امام پاسخ داد: دست به دست آن اشکال ندارد. 2- نص وارد شده است بر جواز (نسیه) به شرط توصیف خصوصیات مورد معامله، از قبیل این که امام محمدباقر(ع) به روایت زراره در سندى تام فرمودهاست: البعیر بالبعیرین والدابه بالدابتین یدا بید لیس به باس و قال: لاباس بالثوب بالثوبین یدا بید ونسیئه اذاو صفتها()، یعنى یک شتر با دو شتر و یک چارپا بادوچارپا دست به دست معامله شود، اشکال ندارد و امام (ع) افزود: معامله یک لباس با دو لباس به صورت دست به دست و نسیه آن با ذکر مشخصات اشکالندارد. احتمال دارد حکم نهى از نسیه یا مقید کردن آن به (دست به دست) شامل مطلق مبادلهکالا به صورت پایاپاى یا در خصوص مبادله دو جنس یکسان باشد واختصاصى به فرضتفاضل نداشته باشد و به قرینه روایت سعید بن یسار که باسندى تام در کافى و تهذیبین وارد شده است، مىتوان روایت بالا را حمل بر تقیهکرد سعید در اینروایت گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن البعیر با لبعیر یدا بید ونسیئه فقال: نعم لاباس اذا سمیت الاسنان جذعین او ثنیین، ثم امرنى فخططت على النسیئه، یعنى از امامصادق(ع)پرسیدم:معامله یک شتر با دو شتر به صورت دست به دست و نسیه چه حکمى دارد؟ امام (ع) پاسخ داد: هرگاه در سن جذعین یا ثنیین باشند،اشکال ندارد. آن گاه به من فرمود: نسیه را خط زنم. صدوق این روایت را در کتاب فقیه آورده و بر آن افزوده است: لان الناس یقولون: لا، فانما فعل ذلک للتقیه یعنى به خاطر این که مردم مىگویند: نه، امام در فضاى تقیه این چنین پاسخ داد.()
صورت چهارم:
در صورت چهارم که به زیادى در داد و ستد مدت دار اختصاص دارد و صورتدرست همین است گرفتن زیادى در اوراق مدتدار مشمول ادله قرآنى و روایىحرمت رباى قرضى مىشوند و این مطلب به دو صورت زیر قابل تبییناست: 1- اطلاق ربا شامل این صورت مىشود، با این بیان که: ما احتمال نمىدهیم صرفتفاوت در این که این معامله قرض است یا بیع، به تنهایى در صدق عنوان ربایا عدم صدق آن دخالت داشته باشد و قرائنى که موجب انصراف مطلقات موجود در آیات وروایات از رباى معاملهاى است، شامل این معامله که در روح باقرض فرق ندارد نمىشود، از قبیل مطلقات موجود در مقاطع آیات پیش گفته (مقطع (وان تبتم فلکم رووس اموالکم) یا مقطع (اضعافا مضاعفه)) که موجبانصراف دو آیه مذکور به رباىقرضى مىشوند. پس روشن است که این نحو معامله (یعنى فروش مبلغى از اوراق به صورت نسیه در مقابل مبلغ کمترى ازهمان جنس به صورت نقد) با این دو تعبیر (یعنى دو مقطع فوقالذکر از آیات) بیان نمىشود. 2- اگر بپذیریم اطلاق لفظى وجود ندارد، در تعدى عرفى شک نخواهیم کرد و نمىتوان احتمال داد صرف دگرگون کردن صیغهء قرض به صیغهء فروشمدتدار بتواند مشکل ربا را حل کند و اگر غیر از این باشد، به طور گسترده و در همه شکلها بدون استثنامىشود مشکل ربا را حل کرد زیرا مىتوان هر نوعقرضى را به فروش مدتدار ارجاع داد. اما داد و ستد دو سنخ از اوراق یعنى دو نوع پول مثل تومان و دلار اگر هر دوبصورت نقدى باشد، گرفتن مبلغ بیش تر چه تومان و چه دلار بدون اشکال جایزاست. اما اگر یکى از آن دو مدتدار باشد بنابر این که شرطیت قبض مورد قبول نباشد کهبحث آن در مساله چهارم خواهد آمد پس اگر مقدارى از مبلغ اضافى،براى مدتدار کردن آن قرار داده نشود، بىاشکال است، ولى اگر مبلغى از اضافى براى مدتدارکردن آن اختصاص یابد، بیان اول از دو بیان مذکور (ادعاىاطلاق لفظى) در این مقام جایگاهى ندارد لکن بیان دوم یعنى تجاوز و تعمیم عرفى صدق مىکند و تماماست.
مساله چهارم: آیا اوراق اعتبارى در مساله شرطیت قبض به طلا و نقره ملحق مى شود یا خیر؟
مقصود ما در این جا شرطیت قبض در داد و ستد طلا با نقره است، نه طلا با طلا یا نقره با نقره، چرا که صحت مبادله طلا با طلا و نقره با نقره به طور هم سنگ وبرابر مشروط به قبض نیست و چنین مبادله اى اشکال ندارد،مگر این که قبض یا عدمنسیه را در مطلق دو شیىء متجانس شرط بدانیم. پس اگر در مطلق دو شیىء متجانس، قبضیا عدم نسیه را شرط بدانیم، طلا و نقره واوراق اعتبارى نیز مشروط به قبض مىشوند و عدم نسیه اعم از قبض است. در حالى که در گذشته به ضعف این احتمال واحتمال حمل روایات آن بر تقیه اشارهکردیم. در جاى خود در این مساله تحقیق خواهد شد. در روایات بسیارى() داد و ستد طلا با نقره مشروط به قبض شده است و روایات دیگرى() با این روایات معارضاند. مشهور، قبض راشرط دانستهاند (اصل این بحث بهجایگاه خود واگذار مىشود) ولى مطلب مورد نظر ما در این جا این است که بنا بر شرطیت قبض در داد و ستد طلا با نقر، آیاشرطیت مزبور را تعمیم داده و داد وستد دو سنخ از اوراق اعتبارى را یعنى آن هنگام که مبادله با دو نوع از ارز است، نیز به این شرط مشروط بدانیم یاخیر؟ظاهرا چنین تجاوز و تعمیمى مشکل است، زیرا این حکم از احکام تعبدى محض است و ما ملاک آن را نمىدانیم و عرف تفاوت بین آن دو را بعیدنمىشمارد. به ویژه این کهاین حکم به طلا و نقره مسکوک اختصاص نداشته تا بر همه نقدهاى رایج حمل شود، مگر این که گفته شود: طلا و نقره قبل ازتبدیل شدن به سکه از صفت نقد و معیاربودن براى قیمتگذارى بهره داشتهاند و با توجه به همین صفت حکم، وجوب قبض صادر شده است.
مساله پنجم:
اگر کسى مقدارى از اوراق اعتبارى خود را به کسى وام دهد و در مقابل آن مبلغزیادترى که از نرخ تورم بیشتر نباشد،از وام گیرنده بازستاند، آیا از جنبه فقهىمىتوان این زیادى را توجیه و تصحیح کرد؟ بر فرض پایین آمدن تورم، ضماننقص قیمت چه حکمى دارد؟ درباره سایر ضمانها مثل ضمان غصب نیز همینپرسش وجود دارد. براى تصحیح گرفتن زیادى در قرض اوراق اعتبارى بدون این که مستلزم ربا شود، دو توجیه وجود دارد:
توجیه نخست:
اوراق اعتبارى، تجسم قدرت خرید هستند، از این رو اگر مقدارى ازقدرت خرید مجسم به کسى قرض داده شود، قرض گیرنده به همینمقدار قدرت خرید، به قرض دهنده بدهکار مىشود و بر او واجب است در سررسید، همان مقدار قدرت خرید را به قرض دهنده بازپرداخت نماید، پس اگرقدرت خرید مجسم در اوراق به سبب افزایشتورم کاهش یابد، بر قرض گیرنده واجب است مقدار بیشترى از اوراق که برابر با قدرت خرید زمان قرض گرفتنباشد، به قرض دهنده بازپرداخت نماید. این توجیه همان گونه که گرفتن زیادى را در صورت افزایش تورم توجیه مىکند، کاهشرا نیز در صورت پایین آمدن تورم توجیه مىکند یعنى اگر تورم کاهشیابد، این حقبدهکار است که مبلغ کمترى از اوراق که برابر با قدرت خرید زمان قرض گرفتن باشد، به بستانکار بازپرداخت نماید، البته میزان کاستى اوراق بایدبرابر با میزانکاهش تورم باشد، زیرا بدهکار در حقیقت قدرت خرید را از قرض دهنده، استقراض کرده است و اینک که زمان سررسید فرا رسیده است،برگرداندن همان قدرت خرید به قرضدهنده بر او واجب است، و این قدرت در همین مبلغ کمترى از اوراق که مىدهد، تجسم یافته است. در گذشته بطلان این مبنا ثابت شد زیرا عرف نمىگوید یک امر معنوى (یعنى قدرتخرید مجسم) را قرض کرده است.
توجیه دوم -
در این توجیه که قوىتر از توجیه نخست است، گفته مىشود: اوراق مزبور اموالى اعتبارى شمرده مىشوند که قدرت خرید را بر دوش مىکشند وچون مثلى هستند، قدرت خرید مجسم در آنها از صفات مثل شمرده مىشود، پس به ناچار در هنگامبازپرداخت باید صفت مزبور آنها حفظ شود، از این رو اگرقدرت خریدآنها در هنگام بازپرداخت به سبب بالا رفتن تورم کاهش یابد، واجب است مبلغ بیشترى بازپرداخت شود. صورت مزبور، گرفتن زیادى در هنگام بالا رفتن تورم را توجیه مىکند، لکن کاهش رادر هنگام پایین آمدن تورم توجیه نمىکند، پس قرض گیرنده هم مقدار مالرا بدهکار است و هم صفت (قدرت خرید )را، از این رو اگر قدرت خرید بالا رود، بر او واجباست به منظور حفظ کمیت، خود اوراق را بازپس دهد و اگرقدرت خرید پایین آید،بر او واجب است براى حفظ قدرت خرید، اوراق بیش ترى برگرداند. در مقام اشکال بر این توجیه گاه گفته مىشود: پایین و بالا رفتن قدرت خرید فقط به اوراق اعتبارى اختصاص ندارد، بلکه طلا و نقره نیز در قدیم به چنیناختلافىمبتلا بودهاند، زیرا گاه قدرت خرید مجسم در آنها بالا مىرفت و گاه پایین مىآمد و همچنین در هنگام مقایسهء آن دو با یکدیگر بهاى بازارى آنها نیزدچار چنینتنزل و صعودى بوده است. همه این تغییرات، حرمت زیادى یا ربا شمردن آن و یا مشمول این آیه بودن را (وان تبتم فلکم رووس اموالکملاتظلمون ولاتظلمون)() زیر سوال نمىبرد، پس چراو یژگى مزبور بر حکم اوراق اعتبارى موثر باشد؟ بلکه کاهش وافزایش قدرت خرید از امورىاست که همه کالاها به آن دچار مىشوند، زیرا افزایش یا کاهش عرضه یا تقاضا یا کاستى آن یا عواملى از این قبیل، قدرت خرید کالا راافزایش و گاه کاهشمىدهد، بنابراین، قدرت خرید از صفات مثلى کالا نیست تا واجب باشد بدهکار در هنگام بازپرداخت دین (همانند مثلیات) آن صفات را رعایت کند، پسچرا درخصوص اوراق اعتبارى قدرت خرید را در صفات مثلى وارد کنیم؟! آنچه که مىتوان به عنوان شبهپاسخى به این اشکال ارائه کرد، این است که: قدرتخرید بهعنوان منفعت استعمالى در طلا و نقره و نیز در سایر کالاها معتبر نیست، بلکه آنچه معتبر است منفعت بازارى است. در عرف، منفعت استعمالى از صفاتمثلىشمرده مىشود، نه منفعت بازارى. به مجرد بیش تر شدن کمیت، از دیدگاه عرف، زیادى، به طور حقیقى صدق مىکند خواه این افزایش سبب بالا رفتنمنفعت بازارى بشود یانه، اما اوراق اعتبارى متداول امروزى چون غیر از قدرت خرید،منفعت قابل ذکردیگرى ندارند، این ویژگى (قدرت خرید) در عرف بهمنزله منفعت استعمالى شمردهمىشود، از این رو داخل در اوصاف مثلى است. اما قدرت خرید یا نرخ تورم با چه معیارى سنجیده مىشود؟ استاد شهید ما(ره) در پاسخ به این پرسش گفته است: (این
مطلب با ارزش صرفى طلا ارزیابىمىشود)(). او در توجیه نظر خود چیزى نگفته است، شاید در توجیه سخناستاد بتوان ادعا کرد: این ارزیابى عرفى است، به اعتبار این که عرف ازمنظر پول نقد و ثمن ذاتى به طلا مىنگرد. شاید شیوه رایج در محاسبه نرخ تورم این گونه باشد که تورم تکتک کالاها را به دست مىآورند و میانگین آنها را به عنوان نرخ تورم اعلام مىکنند و اینمعیارشاید بهتر از معیار بالا باشد. به هر حال توجیه بالا در باره روا دانستن و تصحیح گرفتن زیادى در هنگام بازپرداخت قرض، برابر با نرخ روز تورم یا در مقایسه با ارزش روز طلا همپاسخنقضى دارد و هم پاسخ جکلى.
الف - پاسخ نقضى:
طلا و نقره گرچه علاوه بر قدرت خرید، منفعتى استعمالى دارند، ولى غالبا از سکهء آنها در منافع استعمالى استفاده نمىشده است مگراین که با ذوب کردن، به غیر سکه تبدیل شوند استفاده از قدرت خرید مجسم در طلا و نقرهمسکوک، کاربرد شبه انحصارى این دو عنصر بوده است. پس اگرکاربرد اوراق اعتبارى در قدرت خرید آنها منحصر شود و عرف به سبب همین انحصار قدرت خرید را در زمرهصفات مثل قرار دهد و زیاد شدن کمیت اگر باافزایش قدرت خرید همراه نباشد، زیادى صدق نمىکند از سوى دیگر، منحصر کردن کاربرد طلا و نقره ءمسکوک در قدرتخرید نیز سبب مىشود قدرتخرید در صفات مثل قرار گیرد اگر این گونه باشد، گرفتن زیادى در طلا یا نقره مسکوک در هنگام پایین آمدن اتفاقى قدرت خرید هر یک ازآنها رواو جایزخواهد شد و گمان نمىکنم کسى به این نتیجهگیرى ملتزم باشد. آرى فرق است بین طلا و نقره مسکوک با اوراق زیرا منفعت اوراق منحصر است درقدرت خرید آنها، لکن منفعت ذاتى طلا و نقره مسکوک در قدرت خرید منحصر نیست، زیرامىتوان ولو با ذوب کردن از منافع استعمالى آنها بهره برد باآن که غالبا طلا و نقره را براى کاربردهاى استعمالى ذوب نمىکنند، زیرا به بهاى سکه خسارتوارد مىشود و کاربرد استعمالى سکه نیز نادر است به هر حالفرق ادعایى مذکور به عهده ادعا کننده آن گذاشته مىشود.
ب - پاسخ حلى:
گفته شود هر چیز مثلى اوصاف گوناگونى دارد باید بدانیم کدام یکاز این اوصاف در مثلى بودن آن، دخالت دارد؟
1- اوصاف ذاتى همانند سیاهى و سفیدى و هر صفت مشابه دیگر: منظور ما از اوصاف ذاتى شیىء، اوصافى است که بستگى به نیاز انسان به آن شیىءى یامقایسهء آن شیىءى با اشیاء دیگر ندارد. رنگ یا طعم یک کالا گاه نیازانسان رابرمى انگیزد اگر چه گاه خود مطلوب و مورد نیاز است یا وسیله مقایسه کالاها قرار مىگیرد لکن به تنهایى با صرفنظر از خاستگاههاى نیاز در انسان یاقرارگرفتن وسیله سنجش، کالاها، صفات ذاتى کالا هستند 2- اوصاف نسبى اى که به ابزار سنجش و مقایسه با خاستگاه نیازهاى استعمالى یامصرفى مردمبرمىگردد، از قبیل:
سرمازدایى لباس:
این خاصیت با سرما سنجیده مىشود و با گرم شدن هوا از بین مىرود.
سیرکنندگى نان:
گرسنگى انسان وسیله سنجش آن است و با سیر شدن،این خاصیت از بین مىرود.
اثربخشى دوا در شفا:
این خاصیت با بیمارى سنجیده مىشود و با بازگشت، سلامتى وبهبودى منتفى مىشود. این اوصاف معمولا دو جنبه دارند: جنبه ذاتى که در درون کالا است و جنبهدیگر که خارج از حوزه آن است. از این رو هر یک از این اوصاف به هر اندازهبهناحیه ذاتى کالا برگردد، در قسم اول داخل مىشود و از سوى دیگر هر اندازه به ناحیه دیگر کالا برگردد، صفات نسبى کالا شمرده مىشود. مثلا،سرمازدایى لباس،به هر اندازه ناشى از کلفتى لباس باشد، صفت ذاتى لباس است پس اگر کسى لباسى را عاریه کند و در هنگام برگرداندن به سبب استعمال،ضخامت آن کاهش و به همین سبب، خاصیت سرمازدایىاش کم شده باشد در حقیقت صفت ذاتى لباس، یعنى ضخامت آن تغییرکرده است یا خاصیتسرمازدایىاش به اندازهاى که ناشى از ضخامت باشد، کاسته شده است. اما اگر لباسى را عاریه کند و در هنگام برگرداندن به سبب گرم شدن هوا،خاصیتسرمازدایى آن منتفى شود، این امر تغییر در صفت ذاتى لباس شمرده نمىشود. همچنین اگر دوا با گذشت زمان کهنه شود و برخى از خواص خود را از دست بدهد،صفتذاتى آن تغییر کرده است، لکن اگر به سبب پیشرفت جامعهبشرى در زمینه پیشگیرى از بیمارىها، بیمارى کاهش یابد و به همین سبب اثربخشى دارو کم شود، صفت ذاتىداروى مزبور، تغییر نکرده است.
همچنین اگر در اثر کاستن از اندازه نان تاثیرش در سیرکردن انسانها کم شود صفت ذاتى نان تغییر کرده است، ولى اگر مردم با چیزهاى دیگر خود را سیر کنندو به همین سبب از نقش نان در رفع گرسنگى خود بکاهند صفت ذاتى نان تغییر نکرده است. 3- اوصاف نسبى ناشى از مقایسه ءکالا با سایر کالاها یا اموال، مانند گرانى وارزانى و قدرت خرید: این اوصاف نیز، اوصاف ذاتى شیىء شمرده نمىشوند، بنابراین دگرگونىهاى ناشى از ارزان یا گران شدن یک کالا یا کم و زیاد شدن قدرت خرید مجسم درآن، به ذات آنکالا برنمىگردد. و اوصافى که از منظر عرف در مثلى بودن شیىء دخالت دارند، یعنى داخل در آیه (ان تبتم فلکم رووس اموالکم) هستند قسم نخست از اوصافاند، از اینرو اگر کسى بتواندبا انجام عملیات خاصى سرماى شدید هوا را بشکند و در چگونگى هوا اثر گذارد و باعث شود منافع استعمالى یا قیمت بازارى لباسهاىزمستانى پایین آید،عرف نخواهدگفت او در لباسهاى زمستانى مردم اثر گذاشته است، آرى اگر با آلوده کردن هوا بهمواد شیمیایى به لباسها ضرر بزند ومقاومت و دوام آنها را از بین برده یا کاهش دهد، مىتوان گفت: او ذات لباسها را دگرگون کرده است. این مطلب به طور نهایى نافى ضمان اوصاف نسبى پیش گفته نیست، پس در مواردى مىتوان مدعى ضمان اوصاف قسم دوم شد در صورتى که یکى از ادلهضمان شاملش شودمثلا اگر در گرماى شدید تابستان مقدارى یخ غصب کند و در زمستان همان مقدار یخ را برگرداند،در اینجا گفته مىشود: که ایجاد مانع بینمالک و بین بالاترینمنفعت استعمالى یخ در روزهاى گرم تابستان که با آمدن سرماى شدید، منتفى شده است موجب مىشود که غاصب ضامن منفعت استعمالىیخ باشد و برگرداندن مثل کفایتنمىکند و غاصب را از ضمان نمىرهاند، زیرا یکى از اسباب ضمان یعنى (اضرار) بر ممانعت مزبور صدق مىکند یا قاعده(لاضرر و لاضرار) در این جا بر ضمان دلالتدارد، حتى اگر برابر با یخ غصب شده،چیز دیگرى برگرداند. لکن این بدین معنا نیست که منفعت استعمالى موردبحث، که به سبب سردى هوا منتفى شده،از صفات مثلباشد به گونهاى که اگر چیزى برابر با آن را در زمستان برگرداند مثل را به او برنگردانده باشد. دلیلش ایناست که او اگر یخ را غصب نکرده بود، لکن با تاثیرشیمیایى در هوا موجب سردى هواو به سبب آن سقوط منفعت استعمالى یخ شود، در برابر صاحب یخضامن چیزى نیست، چرا که سبب ضمان منفعت استعمالى در فرض نخست این نبود که (مثل) بر یخ زمستان صدق نکند تا گفته شود سرد کردن هوا نیزموجب از بینرفتن وصف منفعت شده، پس ضامن منفعت است، بلکه سببش این بود که با ایجاد مانع بین مالک و بین استفاده او از یخ در فصل تابستان،به اوزیان زده است در حالىکه در فرض دوم این نوع زیان زدن وجود ندارد، زیرا او با سرد کردن هوا صاحب یخ را از استعمال یخ بىنیاز کرده است و این طورنیست که مالک به مصرف یخ نیازمندبوده و غاصب بین مالک و یخ مانع ایجاد کرده باشد. رفع نیاز، اضرار نیست، بلکه اضرار آن است که علیرغم نیاز مالک، مانعاستفاده او شود. آرى چه بسا به لحاظقسم سوم از اقسام وصف، یعنى به لحاظ منفعت بازارى، به او زیان رسانده است، چرا که او مىتوانست با فروختن یخهاىخود سود کلانى نصیب خود کند، ولى پس از سرد شدنمصنوعى هوا، از تجارتى سودآور محروم شده است، زیرا در آن هنگام کسى یخ او را خریدارىنمىکند. با این حال دلیل (نفى ضرر) شامل زیان مزبور نمىشود. همان طور که استاد شهید ما(ره) در بحث (لاضرر) چنین گفته است: ضرر نسبى چیزى است که از منظر عقل تجارى نه از نظر عقل منفعت استعمالى ضرر شمرده شود و با اضافه کردن به عقل تجارى سنجیده شود، اینضرر، ضرر مطلق نیست. از این رو دلیل (نفى الضرر) بسان انصراف ادله احکام آب از آب مضاف از ضررمزبور انصراف دارد. بنا بر آنچه گفتیم روشن شد که مىتوان بین کسى که پس از غصب یخ در تابستان قصدمىکند آن یا مثل آن را در زمستان برگرداند و کسى که یخ را در تابستانقرض کرده تا با آمدن زمستان آن را پس دهد و در آغاز زمستان آن را برمىگرداند، فرق گذاشت. فرقش در این است که: اولى ضامن فرق بین یخ تابستان و زمستان است، یعنى ضامن منفعت استعمالى یخ است، زیرا مالک را از منفعت آن محروم کرده است و برگرداندن همان مقدار یخ کافى نیست، بلکه واجب است مثلا قیمت آن را برگرداند. دلیل آن نیز مثل قاعده لاضرر است. لکن دومى بنا بر یکى از دو توجیه زیر، غیر از برگرداندن همان مقدار یخى که درتابستان قرض کرده است، وظیفه دیگرى ندارد:
توجیه نخست:
دلیلى بر ضامن شدن بیش از مقدار یخى که قرض کرده در دست نیست، زیرا محروم کردن مالک از بهره یخ در تابستان با اجازه خود او بوده وبا وجود اذنمالک، قاعده (لاضرر) شامل آن نمىشود و براى ضمان توجیهى باقى نمىماند مگر اصل قرض که به قوت خود باقى است، وما گفتیم فقط اوصافذاتى داخل در اوصاف مثلى است و در این جا، اوصاف ذاتى تغییر نکرده است.
توجیه دوم:
شریعت اسلام به صراحت و به طور قطع، گرفتن زیادى را در باب قرض نهىکرده است، اگر اوصاف مورد بحث، ذاتى، و داخل در مثلنباشد،نهى مزبور به ناچار اجازه نمىدهد، بدهکار را به جبران این اوصاف وادار کرد در حالى که در باب غصب چنین نهیى نیست، تا در برابر قاعده (لاضرر)آمثلا قد علم کند. پیرو بیانات گذشته به گفتگو در باره اوراق مالى رایج دراین زمان،باز مىگردیم. در این باب مىتوان بین اقسام ضمان تفصیل قائل شد:
ضمان غصب:
اگر کسى هزار دینار غصب کند و پنجاه سال بعد پس از توبه به درگاه خدا بخواهد مبلغ غصبى را برگرداند، در صورتى که در این مدت در اثرتورم پى درپى، دینار کشور به طور وحشتناکى سقوط کرده باشد، باید مبلغى برگرداند که با تورم متناسب باشد و بازگرداندن مبلغ قدیم، کافى نیست، زیرا بایدزیانى را کهارتکاز عقلایى به آن حکم مىکند، جبران نماید و در وجوب این جبران،مىتوان به قاعده () نیز متمسک شد. اگر اشکال شود سقوط دینار سقوط منفعت بازارى و داخل در قسم سوم از اقسامسهگانه اوصاف شیىء مثلى است و داخل در قسم دوم یعنى منفعتاستعمالى نیست و گفته شد زیان زدن به منفعت بازارى ضمانآور نیست، از این رو اگر کسى مقداربسیارى کالا از نوع کالاى موجود در نزد تاجر دیگر راو اردکند و با این کار، یعنى افزایش عرضه، از ارزش کالاى آن تاجر بکاهد، در برابر او ضامن چیزى نیست واز قول استاد شهیدمان(ره) گفتیم: () شاملش نمىشود(). در پاسخ خواهیم گفت: چون منفعت بازارى اوراق مزبور مطلوب همگان است، در حکممنفعت استعمالى است، یعنى تا زمانى که منفعت مزبور بسان منافععمومى و مورد نظرآحاد مردم باشد، زیان به آن، زیانى است مطلق، یعنى نسبى و مضاف نیست، پس ادله نفى ضرر شاملش خواهد شد(). در پاسخ خواهیم گفت: چون منفعت بازارى اوراق مزبور مطلوب همگان است، در حکممنفعت استعمالى است، یعنى تا زمانى که منفعت مزبور بسان منافععمومى و مورد نظرآحاد مردم باشد، زیان به آن، زیانى است مطلق، یعنى نسبى و مضاف نیست، پس ادله نفى ضرر شاملش خواهد شد()، لکندر چیزهاى مشابه با ضمان قرض، این گونه نیست زیرا دلیل ضمان در این چیزهاى مشابه با ضمان قرض، این گونه نیست، زیرا دلیلضمان در این مورد بر بیشتراز ضمان خود شیىء قرض گرفته شده،دلالت مىکند و در شیىء قرض گرفته شده غیر از اوصاف ذاتى آن با معنایى که شرح داده شد، چیز دیگرىدر مثلىبودن آن دخالت ندارد یا در خصوص قرض مىگوییم: حتى اگر فرض شود اطلاقى هست که بتواند ضمان قدرت خرید را ثابت کند، آن اطلاق به حرمت اخذزیادى در قرض،که در شریعت قطعى است مقید مىشود و تا زمانى که قدرت خرید مجسم خارج از اوصاف ذات (که از اوصاف مثل شمرده مىشود) باشد،زیادى مزبور بر جبران قدرت خرید مجسم صدق مىکند، آرى اگر درست باشد که عرف این اوراق را قدرت خرید مجسم مىشمارد،زیادى مزبور بر جبرانقدرت خرید صدق نخواهد کرد در صورتى که در گذشته در باره این مطلب مناقشه کردیم. آرى اگر سلطان سکهء قدیم را از اعتبار ساقط و سکه نویى را جایگزین آن کند،مقتضاى قواعد حکم مىکند بدهکار قرض خود را با سکههاى نو ادا کند، زیرارایج بودن سکه به همان معنایى که ما از ذاتى قصد کردیم از اوصاف ذاتى سکه است، و بر اساس قانون عرضه و تقاضا امرى نسبى بین سکه و دیگر کالاها بهلحاظ مقایسه بینآنها نیست. پس سقوط اعتبار سکه توسط سلطان با پایین آمدن قدرت خرید آن که ناشى از فراوانى آن یا کمبود دیگر کالاها است فرق دارد،بدین معنا که سقوط یاد شدهتغییر حقیقى در نقد شمرده مىشود و رواج آن از صفات مثلى است، پس ملتزم شدن به بازگرداندن سکه نو، التزام به پرداختزیادى نیست تا عنوان ربا بر آن صدق کند. روایات وارده در مساله سقوط نقد از ناحیه سلطان که در وسایل الشیعه جلد 12باب 20 از ابواب () دیده مىشود، دچار تعارضاند. این روایاتدر باره نقودحقیقى و معتبر، یعنى دینار طلا و درهم نقره وارد شده است اما براى پى بردن به حکم نقود اعتبارى محض بسان اوراق رایج عصر ما باید به() رجوع کرد که شرحآن گذشت. همه سخن ما در باره ءموضوعى که این مقدمه براى آن منعقد شده بود، به پایان رسید و آن پرسش و پاسخهاى فقهى است که از تبدیل نقد حقیقى به نقداعتبارى ظاهر مىشود.
مىدانیم که نقود حقیقى متداول در زمان تشریع دین اسلام اعم از دینار طلایى و درهم نقرهاى رفته رفته جاى خود را در عصر حاضر به نقود اعتبارى محض داده است. این دگرگونىپرسشهایى فقهى به دنبال داشته که ما در این بخش از بحث خود، بهبررسى آنها مىپردازیم. نقد رایج عصر حاضر چیزى جز اوراق اعتبارى محض نبوده و در ذات خود هیچ گونهارزشى ندارند، یعنى از نوع کالا شمرده نمىشوند. داد و ستد در گذشتههاى دور به صورت پایاپاى انجام مىشد، یعنى معامله کالا با کالا. هنوز هم گاه به صورت نادر، به ویژه در عرصههاى روستایى و سادهزیست، چنین داد و ستدى وجود دارد. گفتهها حاکى از آن است که در دوران باستان براى فرار از مشکلات نابسامانى داد و ستد پایاپاى، یکى از کالاها براى قیمتگذارى سایر کالاها انتخاب شد. اینکالانقشى همچون نقش پول نقد کنونى را بر عهده داشت، مثلا در ایران غلات و در برخى از کشورهاى دیگر چارپایان و در برخى دیگر کالاها، معیارقیمتگذارى سایر کالاهابوده است،()تا این که بعدها براى سهولت بیشتر در این امر، طلا و نقره، به عنوان معیار قیمتگذارى کالاها برگزیده شد. اینتحولات از حرکت نایستاد تا اینکه سکههاى سلاطین به عنوان پول رایج به صحنه، آمد زیرا تقلبى نبودن و وزن سکههاى سلطانى تضمین شده بود. در آخرین تحول به تدریج پول رایج کنونى که از خواص کالا به طور کامل برهنه بود، معیار قیمتگذارى سایر کالاها شد. تحول دیگرى که در عالم داد و ستد رخ داد، این بود که مردم در سالهاى اخیر درکشورهاى پیشرفتهء اقتصادى با چکهاى شخصى به اندازه موجودى نقدىخود در بانکها به داد و ستد مىپردازند.
در این جا در نگاه نخست پرسشى به ذهن تداعى مىکند و آن این است که آیا پول هاى رایج ملحق به طلا و نقره است تا زکات به آنها تعلق بگیرد یا نه؟دونکتهء زیر منشا اشکال در ملحق شدن این نقود به طلا و نقره است:
نکتهء نخست،
که معمولا بر آن پاى مىفشرند، این است که نصو، فقط به طلا و نقرهاختصاص دارد و تعمیم آن به اوراق نقد رایج کنونى، نوعى قیاس استکه ما آن را قبول نداریم. و بحث از امکان تعدى از طلا و نقره به اوراق اعتبارى با این ادعا که عرفخصوصیت طلا و نقره را در باب زکات ملغى مىداند، یا عدم امکان تعدى با اینادعا که سرایت از طلا و نقره به اوراق اعتبارى نوعى قیاس است که از نظر ما مردوداست، در امکان الحاق این اوراق به طلا و نقره و عدم امکان الحاق در باببیع صرف نیز عینا جارى است، زیرا در باب صرف از طرفى تفاضل حرام است و از طرفىدرستى صرف به تحقق قبض مشروط است.
نکتهء دوم،
قیاس اوراق بهادار رایج کنونى با چکهاى شخصى است، بنابراین همان گونه که به چک هاى شخصى زکات تعلق نمىگیرد، به این اوراق نیز زکاتتعلق نمىگیرد. از طرفى ما به نیکى مىدانیم که به چکهاى شخصى زکات تعلق نمىگیرد ولواین که فرض شود که موجودى ما به ازاى آنها به صورت عینزکوى شامل طلا و نقره در بانک وجود داشته باشد، زیرا موجودى مزبور از دست صاحب چک خارج شده و بهملکیت بانک درآمده، گرچه ملکیت مزبور ازراه قرض(استقراض بانک از صاحب موجودى) حاصل شده است. پرداخت زکات این موجودى حتى اگر بانک آن را راکد نکرده و باآن داد و ستد کندآبردارنده ءچک واجب نیست. به خود چک نیز زکات تعلق نمىگیرد، زیرا به طور مستقل مال شمرده نمىشود. بنابراین اگر گفته شود اوراق بهادار، بیانگر موجودى نزد دولت بوده و مشابه همین چکهاست و مالیت حقیقى در همین موجودىها عینیت پیدا مىکند نه دراوراقمذکور، احتمال تعلق زکات به این اوراق مشکل است. اگر مبنا این باشد که خمس به مال هبهاى نیز تعلق مىگیرد، اشکال بالا فىالجملهبه باب خمس هم سرایت مىکند، مثلا اگر کسى مقدارى از اوراق بهادار رایجکنونى را به دیگرى ببخشد، مالیت حقیقى در این اوراق براى موهوبله، تجسم عینى پیدانمىکند تا پرداخت خمس بر اوراق او واجب باشد، زیرا مالیتحقیقى از آن موجودى بوده که موهوبله هنوز آن را دریافت نکرده است، و مىدانیم که قبض یکى از شرایطصحت هبه است، پس وى هنوز موجودى را تملکنکرده تا خمس شاملش شود. موهوبله این حق را دارد در قبال تقدیم اوراق موهوبه به دولت، موجودى ما به ازاى آنها رامطالبه کند، گویا واهب به موهوبلهحواله داده است تا مبلغى از مایملک سپرده او در نزد دولت را به ملکیت خود درآورد. این حق همانند سایر حقوق چون حق شفعه یا خیار یا سرقفلى است و بااین که این حقوق در مقابل مال قرار مىگیرد، از اهلفتوا کسى آنها را مشمول خمس نمىداند. اما اگر اوراق اعتبارى رایج عصر حاضر را بسان چک و سند قلمداد نکرده و بگوییم آنها به خودى خود به اعتبار این که از قدرت خرید برخوردارند، اموالبوده، و یابیانگر توان خرید دارنده خود هستند، اشکالى که در خمس مطرح بود در این جا منتفى است، لیکن بنا بر فتواى معروف، اشکال دیگرى در خمس وهمچنین در ربا،نمایان مىشود.
الف - اشکال در باب خمس:
بنا بر قول معروف پرداخت خمس سود حاصل از کسب، حتى در اوراق مالى مورد بحث واجب است، مثلا اگر پیشهورى به مدت یک سال با صد دینارسرمایه مخمس کار کند و تا پایان سال آن را به 150 دینار برساند، پرداخت خمس پنجاه دینار افزوده بر او واجب است، در حالى که مىتوان گفت اگر اینافزایش ناشى از بالارفتن تورم بوده،در حقیقت سودى عایدش نشده و به افزایش ناشى از تورم، خمس تعلق نمىگیرد.
ب - اشکال در باب ربا:
بنا بر قول معروف گرفتن زیادى حتى در اوراق مالى متداول عصر حاضر حرام استمثلا اگر کسى هزار دینار قرض کند و در مقابل آن ملتزم شود پس از یکسال هزار و دویست دینار به قرضدهنده برگرداند، ربا است. در حالى که مىتوان گفت اگر زیادىمزبور، از نرخ تورم بیشتر نباشد، گرفتن آن جایز است. با اینبیان که اوراق مورد بحث مثلى به شمار مىآیند، البته به این معنا که شکل ورق در مثلى بودن آنهالحاظ نشده بلکه قدرت خرید مجسم در آنها در مثلى بودنشانلحاظ شده است، از این رو اگر پس از گذشت یک سال قدرت خرید مجسم در هزار و دویست تومان با هزار تومان سال گذشته برابرى کند یا از آن کمتر باشد،در این فرض، زیادى به معناى حقیقىکلمه محقق نشده و ربا نیست.()با توضیح بالا روشن شد فهرست بحث در این پیشگفتار در مسائل پنج گانه زیرخلاصه مىشود:
مساله نخست
علاوه بر طلا و نقره آیا به اوراق مالى نیز زکات تعلق مىگیرد یا خیر؟
مساله دوم
آیا به اوراق مزبور در مثل هبه یا در افزایشى که از نرختورمبیشتر نباشد، خمس تعلق مىگیرد یا خیر؟
مساله سوم
آیا اوراق اعتبارى در حرمت اخذ زیادى، به طلا و نقره ملحق مىشوند یا خیر؟
مساله چهارم
آیادر داد و ستد این اوراق بسان داد و ستد طلا و نقره، قبض شرطاست یا خیر؟
مساله پنجم
آیا مىتوان زیادى در قرض را که از نرخ تورم بیشتر نباشد، تصحیحو جواز آن را از فقه استنباط کرد یا خیر؟ و اگر تورم کمتر شود،چه حکمى دارد؟ همین پرسش در ضمانهاى ناشى از غیرقرض مانند غصب نیز مطرح است.
مساله نخست - علاوه بر طلا و نقره آیا به اوراق مالىنیز زکات تعلق مى گیرد یا خیر؟
در این جا به ناچار باید دید آیا مقایسه اوراق مالى متداول کنونى با چک وسندبا این ادعا که اوراق مزبور از میزان موجودى ما به ازاى خود نزد دولت یا صادر کننده آنها حکایت مىکند و ارزش مالى مستقلى ندارند، درست است یانه؟اگر این مقایسه درست باشد و فرض شود که موجودى شخص ولو طلا و نقره بر ذمه دولت یا صادر کننده اوراق باشد، و همانند امانت شمرده نشود کهدر خزانه ءدولتاز آن نگاهبانى مىشود، تعلق زکات در این فرض بىمعناست. زکات در این جا نه به اوراق تعلق مىگیرد، زیرا مالیت ندارد و نه به موجودى آنهازیرا عین خارجى فرد،ملک مالک شمرده نشده، بلکه نوعى موجودى است بر ذمه دولت یا صادر کننده، و روشن است که پرداخت زکات مال قرض دادهشده، بر قرض دهنده واجب نیست. در واقع باید گفت مقایسهء اوراق مالى کنونى با چک و سند قیاسى معالفارق است،گر چه این قیاس در تاریخ گذشته درست بوده است.
توضیح مطلب:
چنان که صاحبنظران گفتهاند() چندین نقش در طول تاریخ بر اوراق مالى سپرى شدهاست:
نقش نخست:
نیابت از طلا و نقره اندوخته شده در خزانه صادر کننده اوراق: در این شکل سپرده، اندوختهء طلا و نقره در حقیقت ملکدارنده اوراق بوده واوراق فقط حکم رسید آنها را داشته است. در این فرض در صورتى که اندوختهء مزبور، طلا یا نقره باشد، بدون اشکال پرداخت زکات آن بر دارنده اوراق(صاحب اندوخته) واجب است و در تعلقزکات فرق نمىکند طلا و نقره مسکوک، باشد یا غیر مسکوک با فرض مسکوک بودن وجوب مزبور روشن است، ودر صورت مسکوک نبودن به این خاطراست که اوراق مزبور اموالى رایج شمرده مىشود و رواج آنها نشان دهنده رواج طلا و نقره ما به ازاى آنها است. پس با اینمبنا که رایج بودن مال معیار تعلقزکات باشد، و مسکوک بودن غیر از این که سبب رواج مال شود، اعتبار دیگرى ندارد، پرداخت زکات در این جا واجب است. لکن بهروشنى پیدا است کهچنین چیزى در جهان معاصر یافت نمىشود.
نقش دوم:
پس از این که صادر کنندگان اوراق متوجه شدند از آن جهت که دارندگان اوراق، هرگز، همگى در یک آن، موجودى خود را مطالبه نمىکنند، لازمنیست از عینموجودىهاى آنان به میزان آن اوراق نگهدارى کنند، تعهد پرداخت موجودى هاجایگزین نگهدارى عین موجودى ها شد، بدین معنا که صادرکنندگان اوراق (رسید دهندگان) تعهد کردند هر کس در هر زمان و به هر اندازه از اوراق را به آنانتقدیم کند، همان مبلغ از موجودى را به او مىپردازند. مىتوان این تعهد را دو گونه تفسیر کرد: 1- صادر کننده ءاوراق خود را به اندازه موجودى، به دارنده ءاوراق بدهکار مىداند. در این فرض اوراق نیز مانند چک و سفتهاند،با این فرق که برخلافنقشنخستین مبین عین موجودى نیستند، بلکه بیانگر مقدار بدهکارى صادر کنندهاند. در این جا باید گفت زکات بر دارنده ءاوراق واجب نیست، نه بابت اوراق،زیرا مالشمرده نمىشود و نه بابت موجودى گرچه طلا و نقره باشد زیراو ى مالک عین آن نیست و در حقیقت مالک بستانکارى خود از دیگران است. 2- صادر کننده اوراق هیچ مالى بر ذمه خود تعهد نمىکند، و تنها برابر با اوراق صادر شده، موجودى سپردهگذار را تعهد مىکند به این معنا هر کس هر مقدارازاوراق مذکور را به او بازگرداند، به همان مبلغ از موجودى را به او مىپردازد. در سایه همین تعهد که ناشى از اطمینان مردم نسبت به تعهد کننده است اوراقصادر شده ارزش یا قیمت پیدا مىکنند. در این صورت اوراق مزبور چکیا سند نگشته، بلکه مالیت پیدا کرده و داراى ارزش شدهاند و تعهد پرداخت موجودى از طرفصادرکننده به مثابه سبب، باعث اعتبار اوراق مزبور در اجتماعشده است. در این جا این شبهه به نظر مىرسد که چون عرف از مورد نص یعنى طلا و نقره تجاوزکرده، به اوراق مزبور نیز زکات تعلق مىگیرد و به طلا و نقره از اینجهت زکات تعلق مىگرفت، که پول رایج بودهاند. کدام یک از دو تفسیر بالا مطابق با واقع است؟ استاد ما، شهید صدر(ره) تفسیر دوم را به صواب نزدیکتر دانسته است. او در تایید دیدگاه خود مىگوید: ازبینرفتن سند یا بىاعتبار شدن آن، به معناى منتفى شدن بدهى یا نابودى آن نیست در حالى که اگر پول نقد نزد شخصى فرسوده شود، حکومت آن رااز اعتبارنمىاندازد ودر تعویض آن با اسکناس نو اقدام نمىکند و صادر کننده خود را در برابر آن شخص، مسوول پرداخت ارزش اسکناسهاى فرسوده یا از اعتبارساقط شده نمىداند و در تعویضآنها درنگ مىکند گویى تعهد مىکند برابر با قیمت اوراق به دارنده آنها طلا بدهد نه این که اوراق سبب شوند صادر کننده بهاندازه قیمت آنها به دارندهآنها طلا بدهکار باشد. از این رو است که قانون، بین پول و سایر اوراق تجارى اعم از چک و سفته فرق گذاشته، زیرا به اوراق مزبورصفت نقدى و الزام به وفاىبه آن را بخشیده، در حالى که سایر اوراق تنها سند هستند و بیش از این اعتبار ندارند.()به نظر مىرسد گویا استاد شهید(ره) بخش پایانى این گفتار را به عنوان تاییددیگرى بر مقصود خود آورده و خواسته است بگوید: اگر کسى به عنوان مثال به سبب تلف کردن مال قیمىشخص دیگرى، به او بدهکار شود و بخواهد با اوراق مالى، دینخود را ادا نماید، بر بستانکار واجب است این اوراق را قبول کند و حق ندارد عین موجودى ما بهازاى اوراق را مطالبه کند، در حالى که اگر بدهکار بخواهد با برخىاز سندها (مثل چک و سفته) دین خود را ادا کند، حق الزام بستانکار را ندارد و بستانکار حقدارد آنها را نپذیرد. در تفسیر آنچه گذشت گاه گفته مىشود حکومت با اختیارات ولایى خود این آثار را به اوراق اعطا مىکند،بدون این که از سند بودن که حکایت از موجودىکند خارجشوند، پس به رغم این که اوراق چیزى جز سند نبوده و اموال شمرده نمىشوند،حکومت با توسل به قدرت ولایت خود به بستانکار دستور مىدهدآنها را به جاى طلب خودقبول کند و اگر اوراق کسى بسوزد و یا قبل از پایان یافتن مدت اعتبارشان آنها را تبدیل نکند، دولت حق او را ساقط مىکند. این تفسیر گرچه ممکن است، لیکن از دو جهت جاى تامل دارد: اولا: چنین احتمالى علاوه بر بعید بودن، اطمینان به خلافش نیز هست، زیرا بهترو شایستهتر است والى در هنگام برداشتن آثار سند و گذاشتن آثار مال به جاىآن، با قدرت ولایت خود آنها را به طور مستقیم به مال تبدیل کند. ثانیا: برداشتن این آثار و گذاشتن آثار مال به جاى آن به تنهایى سبب مىشود عقلا این اوراق را مال شمارند و از مجرد سند بودن خارج شود.
نقش سوم:
نقش ثابت کنونى اوراق در جهان که در آن صادر کننده اوراق،پرداخت ( عین) موجودى را هرگز تعهد نمىکند. استاد شهید ما(ره) گفته است: اگر در پى آنیم بدانیم اوراقى که تعهد پرداختموجودى آنها به هنگام تسلیم این اوراق منتفى شده است، سند شمرده مىشوندیا اموال، لازم است ببینیم نوع تعهد مفروض بخش گذشته که در این بخش منتفى شده است،چه حالتى از دو حالت بالا را دارد؟ آیا این تعهد به گونه تعهد بیانشده در تفسیر دوم است که صادر کننده اوراق هرگز خود را به دارنده آنها بدهکارنمىداند و نهایت تعهدش این است که براى جلب اعتماد مردم نسبت بهاوراق، تعهد مىکند هر کسى اوراق را به او تسلیم کند موجودى را به او بپردازد، یا حالت اول را دارد و صادر کننده، پرداخت دین را تعهد مىکند؟در صورت دومقبل از لغو تعهد پرداخت، اوراق مورد بحث مال شمرده شده، در نتیجهپس از لغو نیز به ناچار مال به شمار مىآیند، اما در صورت اول قبل از لغو تعهد، مالنبوده، بلکه سند و مدرکى است که مشخص مىکند صادر کننده چه میزان بهدارنده اوراق بدهکار مىباشد. در این جا باید دید قانون لغو تعهد پرداخت و چند و چون آن از دیدگاه فقه چگونه است؟ اگر قانون (لغو تعهد) به معناى لغو بدهىهایى است که اوراق نقدىگواه و سند آنها بوده و تبدیل دیون به اوراق نقدى الزامى باشد، آن اوراق به طور مستقلاموال تلقى مىشوند و مجرد سند نخواهند بود. اما اگر قانون لغو تعهد بهاینمعنا باشد که صادر کننده اوراق مىتواند در عرصهء داد و ستدهاى داخلى به دیونىکه اوراق نقدى نماینده و گواه آنها است، وفا نکند و وفا نکردن به خاطراهمیت دادن به طلا و استفاده از آن در داد و ستدهاى خارجى باشد، ضمن این که دیونى کهاین اوراق گواه آنهاست، از دیدگاه قانون به قوت خود باقى است، دراین صورت حکم دیونى که اوراق مزبور گواه بر آنها بوده همان حکم قبل از قانون الغا است (یعنىدیون به قوت خود باقى است).() به نظر من ایناحتمال که ما لغو تعهد را به گونهاى تفسیر کنیم که با فرض گواهبودن اوراق بر بدهکارى صادر کننده قابل جمع باشد، در روزگار ما وجود خارجى ندارد، زیرا اگرچنین تعهدى در داد و ستد خارجى یا داد و ستد دولت با خارجیافت شود و یا در موردى به طور تصادفى چنین تعهدى در داد و ستد خارجى ثابت شود، به اینمعنا نیست که مقدار معینى طلا و نقره یا چیز مشخص دیگرى تعهد شده باشد،بلکه به این معنا است که متعهد تعهد کرده در هنگام سر رسید، بدهى خود رابه صورت نقد برابر و متناسب با ارزش روز بپردازد. به عبارت دیگر موجودى متعلق به اوراق در محافل مالى جهان معاصر همانند گذشته نیست که کسى مبلغ مشخصى از شخص دیگر یا از صادر کننده آنبستانکار باشد، و درواقع موجودى متعلق به اوراق براى هر دولتى عبارت است از مجموع قدرت و توان اقتصادى آن دولت اعم از کالا یا نیروى کار، بدین معنانیست که همچون اسنادفلان مقدار از اوراق بیانگر فلان مبلغ باشد، بلکه بدین معنا است که اوراق به صاحبان خود امکان مىدهد با عنایت به قانون عرضه وتقاضا و به اندازه رشد وشکوفایى اقتصادى کشور فلان مقدار از امکانات اقتصادى (کالا یا نیروى کار) را مالک شوند. یعنى هر چیزى به عنوان موجودى ایناوراق فرض شود، آن چیز بخودى خودحتى در عالم موجودى و در هر تجارتى چه داخلى، چه خارجى و از ناحیه هر شخص یا هر صادر کننده که باشدآمحکوم نظام تورم و بالا رفتن و پایین آمدن نرخ تورماست، در حالى که اگر چیزى ما به ازاى موجودى این اوراق باشد، یعنى اوراق، سند آن چیز باشد و آن رابر ذمه دولت یا صادر کننده ثابت کند، معقول نیست که دائمارزش آن چیز کاهش یا گاه افزایش یابد، بدین معنا اگر سندى یک مثقال طلا بر ذمه کسى ثابتکند، همیشه این سند بیانگر بدهى همان یک مثقال طلا است و کم و زیاد نمىشود، در حالى که هویداست موجودى متعلق به اوراق، چنین وضعیتى ندارد،پساین موجودى هر چیزى فرض شود، عبارت است از مجموع موجودى کشور، خواه اندک باشد و خواه بسیار و در همه زمانها این چنین است. بر این اساس دیده مىشود هر گاه اقتصاد یک کشور شکوفا شده و رشد کرده ودرآمدهاى آن افزایش یافته، ارزش اوراق مالى آن کشور در تجارتهاىخارجى و داخلى افزایشمىیابد. و هر اندازه قدرت اقتصادى آن کشور ضعیف و از درآمدهاى آن کاسته شود، ارزش اوراق مالىاش پایین مىآید،کمااین کهقدرت اقتصادى آن کشور به هر اندازهباشد، بر مجموع نقدینگى کشور توزیع مىشود. پس اگر دولت یا طرف صادر کننده بیش از قدرت اقتصادى خود پولچاپ کند،ارزش پولش پایین مىآید، از این رو اگر کالاهاو مجموع قدرت اقتصادى کشور به موجودى نامگذارى شود، نباید واژه موجودى یا واژه ءسند ما رابفریبد.در نتیجه امروزه بر همگان روشن است که اوراق مالىمتداول، اموال شمرده مىشوند و این طور نیست که نشان دهنده ذمه یا بدهکارى باشند. در همین جا با این ادعا که عرف از موارد نص یعنى طلا و نقره فراتر رفته وپرداخت زکات هر چیزى را که پول (نقد) رایج شده،واجب دانسته است، شبههءتعلق زکات به اوراق مالى ظاهر مىشود و عرف این طور مىفهمد که تعلق زکات به خاطر ویژگى مخصوص طلا و نقره نیست، بلکه چون این دو عنصر پول رایجبودهاند، پرداختزکاتشان واجب شده بود، کمااین که گاه بر این مطلب شاهد آورده و مىگویند پرداخت زکات طلا و نقره در صورتى واجب است که مسکوک یاپول رایج باشد. از سوى دیگرادعا مىشود که تجاوز عرفى مورد بحث، نوعى قیاس است. و همچنین در این جا احتمال دارد طلا و نقره با اوراق مورد بحثفرق داشته باشد. در این موضوع اندکى بحث را گسترش داده و مىگوییم: شریعت اسلام پرداخت مالیات را بر ثروتمندان واجب کرده و بخشى از آن را ملکدولت اسلامى یا امامت دانسته و بخش دیگرى را به فقراو نیازمندان وسایر هزینههاى عمومى اختصاص داده است. خداوند سبحان فرموده است:
1- واعلموا انما غنمتم من شى فان للّه خمسه وللرسول ولذى القربى والیتامى والمساکین وابن السبیل ان کنتم آمنتم باللّه وما انزلنا على عبدنا یوم الفرقان یوم التقى الجمعان واللّه على کل شىء قدیر()، اى مومنان! بدانید هر چه به شما غنیمت و فایده رسد، خمس آن مختص خداو رسول وخویشاوندان او و یتیمان و فقیرانو در راه ماندگان است و به آنها بدهید، اگر به خداو به آنچه بر بنده خود در روز فرقان، روزى که دو سپاه کفر و اسلام روبه روشدند، فرود آوردیم، باور دارید و خدا بر همه چیز تواناست. 2- یسئلونکک عن الانفال قل الانفال للّه والرسول فاتقوا اللّه واصلحوا ذات بینکم واطیعوا اللّه ورسوله ان کنتم مومنین()،(اى رسول و جون امت)درباره انفال از تو بپرسند، بگو انفال، مخصوص خداو رسول است. پس از خدا بترسید و به اصلاحو اتحاد بین خود بپردازید و فرمانبردار خداو رسولش باشید.اگر اهل ایمانید. 3- وما افاء اللّه على رسوله منهم فمآ اوجفتم علیه من خیل ولارکاب ولکن اللّهیسلط رسله على من یشاء واللّه على کل شىء قدیر. ماافاء اللّه على رسوله مناهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى والیتامى والمساکین وابن السبیل کى لایکوندوله بین الاغنیاء منکم وماآتاکم الرسول فخذوه ومانهاکم عنه فانتهواو اتقوااللّهان اللّه شدید العقاب()، و آنچه را خدا از مال آنها (یهودیان بنى نضیر) بهرسم غنیمت باز داد، متعلق به رسول اوست. شما (سپاهیان اسلام براى بهدست آوردن آن) هیچ اسب و شترى نتاختید (رنج نبرد نکشیدید) و لکن خدا رسولانش را بر هر کهخواهد، مسلط گرداند و خدا بر هرچیز تواناست. آنچهخدا از اموال کافران آن دیار به رسول خود غنیمت داد، مختص خداو رسول او و خویشاوندان و یتیمان و درماندگان و رهگذران (از ایشان) است. این حکم براىآن است تا ثروت و دارایى در اغنیا وثروتمندان شما خلاصه نشود و به آنچه رسول خدا بدان دستور دهد، چنگ زنید و از آنچه شما را منع کند، دست کشید واز خدا بترسید که عقاب خدا بسیار سخت است. 4- خذ من اموالهم صدقه تطهرهم وتزکیهم بها وصل علیهم ان کصلوتک سکن لهم واللّهسمیع علیم()، (اى رسول) از اموال مومنان صدقه بگیر تابدین وسیله نفوس آنان راپاک و پاکیزهسازى و با دعاى خیر خود آنها را یاد کن که دعاى تو مایه آرامش آنهاست و خدا شنواو داناست. 5- انما الصدقات للفقراء والمساکین والعاملین علیها والمولفه قلوبهملا وفى الرقاب والغارمین وفى سبیل اللّه وابن السبیل فریضه من اللّه واللّه علیمحکیم()، یعنى مصرف زکات منحصرا مختص به این هشت گروه است: فقیران، درماندگان، متصدیانجمعآورى و اداره صدقات، براى تالیف قلوب، آزادى بندگان،قرضداران، در راه خداو براى در راه ماندگان، این (مصارف هشت گانه) فریضه و حکم خداست و خدا آگاه و حکیم است. شاید عملا در بسیارى از موارد بین آنچه از مالیاتها، تحت عنوان صدقات، به فقراو نیازمندان اختصاص یافته و آنچه از آنها به حکومت یا امامت اختصاص یافتهو یا تحت عناوین خمس و فىء و انفال سهمى براى آنها قرار داده است، بین دو نوع نیازمندىهاى مزبور فرقى نباشد، زیرا نیازمندىهاى حکومت، خود تعبیردیگرى ازهمین موارد کلى است، مگر این که بارزترین فرق عملى بین آن دو این است که به خویشاوندان پیامبر اجازه داده نشد براى رفع نیازهاى شخصى خوداز صدقه استفادهکنند، در حالى که اجازه دارند از غیر صدقه نیازهاى خود را برطرف سازند. روایات بسیارى بر این حرمت وارد شده است، از جمله:
1- وان الصدقه لاتحل لبنى عبدالمطلب، صدقه براى فرزندان عبدالمطلب حلال نیست.()این روایت به سند تام از محمد بن مسلم و ابى بصیر وزراره از امام باقر و امامصادق(ع) و ایشان از پیامبر (ص) نقل شده است. 2- عبداللّه بن سنان نیز به سندى تام از امام صادق روایت کرده است: لا تحل الصدقه لولدالعباس لنظراءهم من بنى هاشم، صدقه براى فرزندان عباس حلالنیست، چون براى همسانان آنان از فرزندان هاشم حلال نیست.()از لحن بیشتر روایات مزبور() بر مىآید واژهاى که در مقابل خمس درمقام بیان حرمت دریافت آن از سوى خویشاوندان پیامبر (ص) مطرح بوده، صدقه بوده است، نهواژه ءزکات. واژه زکات در اکثر موارد که در آیات بسیارى درکنار واژه (صلوه) آمده است در تاریخ نزول قرآن بر مالیات واجب اطلاق مىشد. شاید در آینده دوباره درباره این واژه سخن بگوییم. بدون اشکال مىتوان گفت که برآورده ساختن نیازهاى مالى حکومت یا فقراو نیازمندان یا سایرنیازهاىاجتماعى، یکى از ملاکها یا مهم ترین ملاک وضع مالیاتها بوده است. در این باره روایات بسیارى وارد شده از جمله: ان اللّه عزوجل فرض للفقراء فى مال الاغنیاء ما یسعهم ولو علم ان ذلک لایسعهملزادهم خدا براى فقرا در اموال و دارایى ثروتمندان حق واجبى قرار دادهاست و اگر مىدانست که این مقدار براى رفع نیاز آنان بس نیست آن را افزایش مىداد.()ذکر عنوانهاى یاد شده در آیات قرآنى یعنى مصرف زکاتبراى فقراو مساکین، نیز گواه بر همین مطلب است و چه بسا که آیه (الفىء) نیز گواه بر همین مطلب باشد. خداوند در این آیه مىفرماید: (...کى لایکون دوله بین الاغنیاء منکم...)(). و احتمالدارد که این بخش از آیه ملاک دیگرى را برساند یعنىجلوگیرى از انباشته شدن ثروت بىرویه نزد ثروتمندان. ملاک احتمالى دیگر در زکات نقود این است که، مانع راکد شدن آن مىشود زیرا رکود نقدینگى گاه سبب اختلال در اوضاع اقتصادى کشور مىشود و چه بساکلمه کنز (گنج)موجود در آیهزیر به همین معنا اشاره داشته باشد: والذین یکنزون الذهب والفضه ولاینفقونها فى سبیل اللّه فبشرهم بعذاب الیم، یوم یحمى علیها فى نار جهنم فتکوى بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ما کنتمتکنزون، و کسانى که طلا و نقره مىاندوزند و در راه خدا انفاق نمى کنند (اى رسول) آنانرا به عذابى دردناک مژده ده. روزى که آن «گنجینه»ها را در آتش دوزخبگدازند، و پیشانى و پهلو و پشت آنان را با آنها داغ کنند «وگویند»: (این است آنچه براى
خوداندوختید، پس «کیفر» آنچه را مىاندوختیدبچشید).() چه بسا به همین سبب از طریق نص و فتوا ثابت شده است طلا و نقره زمانى متعلقزکات است که مسکوک یا نقد رایج باشد، زیرا شکلزینتى آنها زکات ندارد. شاید بدان علت که طلا و نقره زینتى چون نقد نیست، اندوختن و گنجور کردن آن سببرکود نقدینگى و یا مانع گردش کار در بازرگانىنمىشود. از این رو در برخى از احادیث آمده است: ان من سبک من الدرهم والدینار حلیا او نحوه فرارا من الزکاه لم تجب علیهالزکاه ولکنه قد منع نفسه من ربح المال اکثر مما منع من حق اللّه الذىیکون فیه()، کسى که براى فرار از زکات، درهم و دینار را به زیور آلات یا همانند آنتبدیل کند زکات بر او واجب نیست، لکن او با این کار، خود رااز سودى محروم کرده که از حق خدا حقى که از پرداخت آن فرار کرده بیشتر است. شاید این روایت اشاره به این نکته داشته باشد که چون تبدیل سکه به زیور آلاتىکه نتوان با آن دادوستد کرد، خلاف طبع انسان بوده و او را از داشتن نقد آنىودرگردش محروم مىکند شریعت اسلام به نهیى که او را از این کار بازدارد بسنده کرده است چرا که زیان چنین کارى از نفع آن بیشتر است در این صورت اگربر حسباتفاق این کار را انجام دهد، زکات بر او واجب نمىشود. اما آنچه به فزونى از انسان سر زند، اندوختن نقد رایج یا سکه بوده و به همین سبب اسلام باوجوب زکات، مانع این کار شده است. این که نص و فتوا ثابت کرده در زکات طلا و نقره، سال شرط است، گواه بر احتمالبالا است یعنى ملاک وجوب زکات جلوگیرى از رکود نقد رایج است وشاید رمزش این باشد که هر گاه شخص، نقدینگى خود را در جریان بازرگانى و داد و ستد و معاملاتقرار دهد از گنجاندوزى رها مىشود و بخشى از پول نقداو دچار رکود نخواهد شد. از این رو اسلام زکات پول رایج راو اجب نکرده است.البته ناگفته نماند که درچارپایان نیز سال شرط است و این شرط مخصوص نقود نیست. اما تجاوز وجوب زکات از طلا و نقره به اوراق اعتبارى کنونى، گاه سبب این ذهنیت مىشود که حکم عرف به الغاء خصوصیت طلا و نقره و تسرى آن به اوراقاعتبارى کنونى، مبتنى براین فرض است که ملاک وجوب زکات در درهم و دینار چیزى جز برطرف کردن نیاز نیازمندان و تامین هزینههاى عمومى که ملاکا بهطور کامل بین درهم ودینار و اوراق بهادار رایج کنونى مشترک است نباشد.اما اگر در این مقام ملاک دیگرى یعنى جلوگیرى از گنج اندوزى و رکود نقدینهها وایستایى گردش پول رااحتمال دهیم احتمال دارد معیارهاى بهینهسازى اقتصاد در اقتصاد قدیم و اقتصاد پیشرفته فرق داشته باشد زیرا نقد رایج در اقتصاد قدیمطلا و نقره بوده در حالىکه اقتصاد پیشرفته متکى بر اوراق قراردادى و اعتبارى است و فرق نمىکند که موجودى مقابل آنها کامل فرض شود یا ناقص، یا به طورکلى فاقد موجودى (پشتوانه)باشد، چرا؟ چون منابع نقود طبیعى، یعنى طلا و نقره به طور طبیعى در آن زمان محدود بوده در حالى که این محدودیت در نقوداعتبارى روزگار ما به طور گسترده،شکسته شده است. فرض بدون پشتوانه بودن یا ناقص بودن این پشتوانه، امر روشنى است چون بنا به فرض مقید بودن دولتبه پشتوانه کامل، دولت در تعیین پشتوانه،آزاد است اگر طلاى دولت مثلا کاهش یابد با کمال آزادى مىتواند عنصر دیگرى چون نفت را جایگزین آن نماید ازاین رو على رغم اندوخته شدن مقادیر زیادى از نقودنزد برخى از مردم، دولت مىتواند پول در گردش مورد نیاز کشور را نگاه دارد. روشن است که نصاب نخست زکات، در موازین اقتصادى امروز، کمیت ناچیزى است ومیزان زیانآورى راکد نگاهداشتن نقود در اقتصاد نو، به تبع شرایطزمان و مکان متفاوت است، بلکه گاه مصلحت کشور اقتضا مىکند دولت مقدارى از نقود را راکد، و پول در گردش را کاهش دهد، زیرا گاه حجم بالاى پول درگردش سبب تورم و بالا رفتنقیمتها مىشود و به طبقه کم درآمد،زیان مىرساند. اما اگر بگوییم: اصل تعیین مورد و نصاب زکات و مقدار واجب آن چیزى جز احکام ولایى نیست و تشخیص امور مزبور در هر زمان و مکان به دست ولى امرمىباشد گرچه اصل زکات حکمى الهى است اشکال پیش گفته حل مىشود، لیکن ما براى توسعهءموارد زکات از موارد منصوصه، نیازى نیست به الغاءخصوصیت عرفى تمسک کنیم بلکه اساسا مىگوییم: تعیین امور نه گانه معروف به عنوان اموال زکوى، حکم ولایىپیامبر اکرم بوده است و ولى امر در هر زمانحق دارد بر هر چیزى که مصلحت مىبیند از جمله پولهاى متداول کنونى، زکات وضع کند. دو امر زیر شاهد بر ولایى بودن جزئیات احکام زکات است:
امر نخست:
مضمون بسیارى از روایات زکات این است که (پیامبر خدا براى نه چیززکات قرار داد و زکات چیزهاى دیگر را عفو کرد.)() مگر اینکه گفته شود: وضع زکات و برداشتن آن توسط پیامبر خدا(ص) بر ولایى بودنحکم، دلالت نمىکند زیرا احتمال دارد پیامبر در زمینه وضع برخى قوانینتفصیلى از جانب خدا رخصت داشته است، همان طور که برخى از روایات از جمله روایات زیربر همین مطلب دلالت دارد: صدوق به سند خود از زراره نقل کرده است: قال ابوجعفر (ع) :کان الذى فرض اللّه على العباد عشر رکعات وفیهن القراءه و لیسفیهن وهم یعنى سهوء فزاد رسول اللّه (ص) سبعا وفیهن الوهم ولیس فیهنقراءه، فمن شک فى الاولیتین اعاد حتى یحفظ ویکون على یقین ومن شک فى الاخیرتین عمل بالوهم()، امام محمد باقر(ع) فرمود: خدا ده رکعتنماز قرائتدار و بدون وهم(سهوناپذیر) بر بندگان واجب کرد. پس از آن پیامبر خدا هفت رکعت بدون قرائت و وهمپذیر بر آنها افزود از این رو اگر نمازگزار دردو رکعت نخست شک کند بایدنماز را اعاده کند تا به درستى اداى آن دو یقین کند و کسى که در دو رکعت دوم شک کند، وظیفهاش عمل به وهم است. همچنین فضیل بن یسار با سندى تام از امام صادق (ع) روایت کرده است که پیامبر(ص)درموارد بسیارى قانون وضع مىکرد:: مانند دو رکعت آخر نماز و تحریمهر نوع شراب مست کننده علاوه بر خمر و غیر اینها.()
دوم
روایات وارده از امیرالمومنین(ع) در باره وضع زکات در خصوص اسب: به روایت محمد بن مسلم و زراره در سندى تام، امام صادق و امام باقر(ع)فرمودهاند: وضع امیرالمومنین(ع) على العتاق الراعیه فى کل فرس فى کل عام دینارین وجعل على البراذین دینارا ()، امیرالمومنین(ع) بر اسبان چرنده زکاتوضع کرد زکات سالانه هر راس اسب سوارى دو دینار و هر راس اسب بارکش یک دینار. البته این سخن برآن مبنا است که اگر کسى غیر از خدا حق داشته باشد قانون وضعکند فقط پیامبر است و امام چنین حقى ندارد یا اگر این حق را براى امامنیزقائل شویم کما این که گاه از روایات اصول کافى باب التفویض () چنین حقى استشمام مىشود از منظر فقه اشکالى نیست در اینکه زکات اسب ومالیات آن اگر واجب بوده،حکم دایمى نبوده است، بلکه حکمى بوده ولایى و مخصوص زمان امام امیرالمومنین(ع)، از این رو هیچ یک از فقهابه وجوب آن فتواندادهاند و احتمال دارد که مالیات مزبور در همه احکام، از جمله حرمت خوردن آن براى ذوى القربى به زکات ملحق نباشد. به هر حال حتى اگر نپذیریم که جزئیات احکام ثابت فقهى زکات، احکامى ولایى است با توجه به باور کردن اصل ولایت فقیه بدون اشکال مىتوان گفت ولىامر حق داردآن طور که به مصلحت اجتماع مىبیند بر اموال مردم مالیات وضع کند ولو این که مالیات مزبور در اصل، زکات شمرده نشود.()اگر مبنااین باشد که احکام تفصیلى زکات، الهى است و ولایى نیست در هنگام تعمیم زکات به اوراق مالى متداول روز و ادعاى عرف مبنى بر الغاى مخصوص بودنآنبه موارد خاص در تعیین نصاب با مشکل دیگرى مواجه مىشویم، و آن این که آیا طلا معیار قیمت اوراق است یا نقره؟الغاى خصوصیت درهم و دیناردرباب زکات ازناحیه دیگرى نیز مورد تردید قرار گرفته است و آن این که : احتمال دارد چون امامان دیدند مصرف زکات از مسیر درست خود منحرف شد و ابزارامرار معاش ستمگران گردید، بر سود حاصل از کسب و کار، خمسوضع کردند و خمس حقى است که فقط به امام به عنوان منصب امامت تعلق دارد تا جاى خالى زکات را با آنپر نماید، بنابراین هیچ انگیزهاى براى توسعه ءدایرهءزکات و تجاوز از اجناس نهگانه، بر جاى نمىماند.()این مطلب زمانى درست است که خمس سود حاصل از کسب و کار در زمان پیامبرخدا(ص) وضع نشده باشد و ما درادامه بحث بدین نکته خواهیم پرداخت انشاء اللّه. چکیده مطالب گذشته این است که با فرض پذیرفتن الهى بودن احکام تفصیلى زکات وولایى نبودن آنها توسعه دایره ءزکات از درهم و دینار به اوراق مالىمتداولروز، خالى از اشکال نیست. اما ما بر اساس اصل ولایت فقیه معتقدیم ولى امر حق دارد با عنایت به محدوده ءمصالح اجتماعى، به اموال مردم مالیات ببنددو مهمنیست که احکام زکات اصطلاحى، از جمله حرمت هزینه کردن آن براى رفع نیاز ذوىالقربى، شامل این گونه مالیاتها شود.
مساله دوم: تعلق خمس به اوراق مالى:
دو اشکال در این باره گفته شد:
اشکال نخست:
پس از اعتقاد به تعلق خمس به هبه و شرطیت قبض به عنوان یکى ازمقومات آن، اگر گفته شود: به اوراق مالى موهوبه خمس تعلق مىگیرد گفتهخواهد شد: اگر اوراق مزبور به صورت چک و سند باشند معنا ندارد مشمول خمس شوند مگر بهاندازه همان قیمت ناچیز ذاتى خود اگر ذات آنها قیمتى داشته باشد امابه قدرت خرید اعتبارى آنها نیز خمس تعلق نمىگیرد کمااین که معنا ندارد به موجودىمابه ازاى آنها قبل از قبض، خمس تعلق گیرد، زیرا قبضى که تملیکآوراست تحقق نیافته است. پاسخ این اشکال، منحصر دریکى از سه وجه زیر است: 1- اوراق مورد بحث تنها چک و سند نیستند بلکه جامعه ارزش مالى آنها را به صورتاعتبارى پذیرفته است و تفصیل این امر در مساله ءنخست دانسته شد.این پاسخ، پاسخ محکمى است و قابل اعتراض نیست. 2- اگر پذیرفته شود اوراق مذکور چیزى جز سند و چک نیستند، گفته خواهد شد: قبضهر چیزى وضعیت خاص خودش را دارا است. درست است کهتملک مال موهوبه مشروط به قبض است لکن اگر یکى از مشتریان بانک برابر با مبلغى از موجودى حساب جارى خود در وجه دیگرى چکى صادر کند عرفاین عمل را قبض آن مبلغ مىداند زیرا مقصود ازقبض، فقط قبض با دست نیست. از این رو اگر کسى خانهاى را به دیگرى ببخشد، قبض در این جا بدین معنانیست که موهوب له خانه را در کف دست خود قرار دهد بلکهکافى است که واهب از ورود او به خانه جلوگیرى نکند و کلید خانه را تحویل او بدهد. این پاسخ، پاسخ ضعیفى است، گرچه قبض به معناى گرفتن با دست ظاهرى بدن نیست ودر هر چیزى شکل خاص خودش را دارد،لکن به هر حال معناىقبض،داخل شدن مال تحت سیطره گیرنده است، این مطلب در باره اعیان درست است. ولى درموارد ذمه، تحقققبض بدون تطبیق آن بر اعیان از دیدگاه عرفمعقول نیست. اگر قبض در باب دین تمام باشد، بدهکار از بدهکار بودن خارج، و مال از ذمه او ساقط مىشود زیرا مالک بر مال سیطره مىیابد، در حالى کهفرض ما در این جا خلاف این است. 3- شرطیت قبض در باب هبه را انکار کنیم، زیرا این شرط یا عقلایى و عرفى است ویا تعبدى که به وسیله ءنص ثابت شده است.
حالت نخست-
گاه گفته مىشود: معناى عقلایى هبه این است که واهب به موهوب لهاجازه دهد مالى را با حیازت به ملکیت خود در آورد و به معناى عقدتملیک نیست، بنابراین حیازت به خودى خود تملکآور است چنان که حیازت چیزهاى مباح از این قبیل است و مالى که قبلا حیازت شده با حیازت مجدد قابل تملک نیستزیرا کسى کهبار نخست مالى را حیازت کرده،مانع حیازت مجدد همان مال، توسط دیگرى مىشود ولى اگر مالک اول حیازت دوم را اجازه دهد، ممنوعیتمزبور برداشته مىشود. اما اگر بگوییم از نظر عقل، هبه منحصر در مصداق یادشده نیست، پس رفع ممنوعیتاز طرف مالک براى تملک دیگران از راه حیازت گرچه امرى استعقلایى و این امرشاید على الاطلاق تحقق یابد همانند اعراض بىقید و شرط و یا اعراض براى شخص معینى همانند بخشیدن به آن شخص و قوام هبه به اینمعنا از نظر عقل متوقف برقبض است و لکن هبه به معناى تملیک که یکى از عقود است، گرچه امرى است عقلایى،ولى قوام آن متوقف بر قبض نیست،بنابراین، قول به شرطیت عقلایى قبض در هبه درهمه جا (على الاطلاق) درست نیست و همین سخن در باره دین نیز وارد است.
حالت دوم -
استفاده از روایات درباب شرطیت قبض در هبه، خالى از اشکال نیست، زیرا آن دسته از روایات که بر مقصود دلالت دارد از نظر سند تام نیستاز قبیل سهحدیث منقول از امام صادق (ع) : 1- روایت ابان از کسى که از امام صادق(ع) خبر داد که فرمود: النحله والهبه مالم تقبض حتى یموت صاحبها قال: هى بمنزله المیراث وان کان لصبىفى حجره واشهد علیه فهو جائز()، نحله و هبه اگر تا مرگصاحبش قبض نشده باشد به منزله میراث است ولى اگر به پسر بچهاى که در دامن او در حال رشد است هبه یانحله کند و بر آن گواهى گرفته باشد، جایزاست. 2- روایت ابى بصیر: الهبه لاتکون ابدا هبه حتى یقبضها والصدقه جائزه علیه()، یعنى هبه تا قبض نشود هرگز هبه نیست و صدقه براى او جایز است. 3- داوود بن حصین: الهبه و النحله مالم تقبض حتى یموت صاحبها قال: هو میراث فان کانت لصبى فىحجره فاشهد علیه فهو جائز()، امام (ع) در باره هبه و نحلهاى که تامرگ صاحبشقبض نشده باشد گفت: میراث است، پس اگر به بچهاى که در دامن او در حال رشد است، هبه و نحله کند و بر هبه خود به آن طفل گواهى گرفتهباشد، جایز است.
و روایات تام السند نیز احتمالا خدشهپذیراند از قبیل: 1- محمد بن عیسى بن عبید روایت کرده است: کتبت الى على بن محمد (ع): رجل جعل لک شیئا من ماله ثم احتاج الیه ایاخذه لنفسه ام یبعث به الیک؟ فقال :هو بالخیار فى ذلک مالم یخرجه عن یده ولووصلالینا لراینا ان نواسیه وقد احتاج الیه()، یعنى به على بن محمد (ع) نوشتم : مردى ازمال خود ش چیزى براى تو قرار داده آن گاه بدان مال نیازمند شده است آیامال را براى خویش بر دارد یا آن را براى شما بفرستد ؟ امام پاسخ داد: تازمانى که مال از دستش بیرون نرفته، مختار است و اگر به ما رسیده بود و ما او رانیازمند به آن مال مىدیدیم، کمکش مىکردیم. از ظاهر این حدیث برمىآید که با وقوع قبض، الزام ثابت مىشود و شاید حکم مزبور مخصوص امام باشد. 2- امام صادق (ع) به روایت ابراهیم بن عبدالحمید فرموده است: انت بالخیار فى الهبه مادامت فى یدک فاذا خرجت الى صاحبها فلیس لک ان ترجعفیه()، یعنى تا (مال موهوبه) در دست توست مىتوانى از تسلیمآن به موهوب له منصرف شوى (ولى) پس از آن که به سوى صاحبش روانه شود نمىتوانى به آن رجوع کنى. این حدیث بر الزام مطلق هبه پس از قبض دلالت مىکند. بنابر آنچه گذشت، مشکل است بتوان از اخبار هبه، شرطیت قبض را استنباط کرد. آرى بنا بر ادعاى عرف مبنى بر تجاوز شرطیت قبض از صدقه یا وقف به هبه، اگر درصدقه و وقف شرطیت قبض ثابت شود و احتمال داده نشود که نفوذ هبهاز وقف آسانتر است چه بسا بتوان براى اثبات مقصود به روایات صدقه و وقف، تمسک جست از قبیلاین روایت : محمد بن مسلم در سندى تام از امام محمد باقر (ع) آورده است: انه قال فى الرجل یتصدق على ولده وقد ادرکوا: اذا لم یقبضوا حتى یموت فهومیراث فان تصدق على من لمیدرک من ولده فهو جائز ()، یعنى: امامدر باره مردى که (از دارایى خود) به فرزندانش صدقه مىدهد، گفت: اگر فرزندان بالغ بوده و تامرگ پدر صدقه را قبض نکرده باشند، مال مزبور میراث استولى اگر به فرزندان صغیر و نابالغش صدقه دهد، جایز است. این روایت زمانى شاهد مدعاى ما است که از آن برداشت شودکه چون تا هنگام مرگ پدر، قبض صورت نگرفته، صدقه براى فرزندان بزرگ تحقق نیافته است،نه این کهبرداشت شود مرگ پدر پیش از قبض، سبب فسخ آن شده است و روایت عبید بن زراره از امام صادق (ع) با وجود مخدوش بودن سند آن، مثل همینروایت است. اما در پارهاى از پاسخهایى که على بن جعفر از برادرش امام کاظم (ع) نقل کرده به شرطیت قبض تصریح شده است و برخى دیگر اگر به تنهایى به آنها نگاهشود برعدم شرطیت قبض دلالت دارند.
الف:
پاسخهایى که در آنها به شرطیت قبض تصریح شده است: 1- سالته عن الصدقه اذا لمتقبض هل تجوز لصاحبها؟ قال: اذا کان اب تصدق بها على ولد صغیر فانها جائزه لانه یقبض لولده اذا کان صغیرا، و اذاکان ولداکبیرافلایجوز له حتى یقبض()، یعنى از امام (ع) پرسیدم: صدقهاى که قبض در آن محقق نشده آیا براى صاحبش جایز است؟ امام (ع) پاسخ داد:اگر پدر به فرزند صغیرشصدقه داده باشد، جایز است زیرا او براى فرزند صغیرش قبض مىکند، و اگر فرزندش بالغ باشد تا زمانى که آن را قبض نکند، براى اوجایز نیست. 2- سالته عن رجل قال لآخر: هذه الجاریه لک حیاتک ایحل له فرجها؟ قال: یحل له فرجها ما لم یدفعها الى الذى تصدق بها علیه، فاذا تصدق بها حرمتعلیه()، از اوپرسیدم: مردى به مرد دیگرى مىگوید: تا زنده اى این کنیز مال تو باشد آیا آن زن بر اولى حلال است؟ امام (ع) پاسخ داد: تا هنگامى کهکنیز را به سوى دومى روانهنکرده باشد براى او حلال است، ولى پس از تحویل آن به دومى بر خویش حرام مىشود. یادآورى مىشود که این بخش از روایت درباب (حبیس) آمده است.
ب -
پاسخ هایى که اگر تنها به خود آنها نگاه شود بر عدم شرطیت قبض دلالت دارند: 1- وسالته عن رجل تصدق على رجل بصدقه فلم یحزها هل یجوز ذلک؟ قال: هى جائزه حیزت ام لم تحز()، از امام پرسیدم :مردى به دیگرىصدقه مىدهد و هنوز دومى آن راحیازت نکرده است، آیا چنین صدقهاى جایز است؟ امام پاسخ داد: جایز است، چه آنرا حیازت کرده باشد و چه نکردهباشد. گرچه مىشود ولو به قرینه تصریحاتى که در گذشته در برخى از مسائل از امام در شرطیت قبض ذکر شد روایت را بر عدم حیازت صدقه دهنده حمل کردنه بر عدم حیازتصدقه داده شده و شاید (فاء) موجود در (فلم یحزها) نادرست باشد و درست آن (واو) باشد. 2- وسالته عن الرجل یتصدق على الرجل بجاریه هل یحل فرجها مالم یدفعها الى الذىتصدق بها علیه قال: اذا تصدق بها حرمت علیه()، از امامپرسیدم: مردى کنیزى را به مرد دیگرى صدقه مىدهد، آیا تا قبل از روانه کردن کنیز به سوى دومى کنیز بر خودش حلال است؟ امام پاسخ داد: هنگامى که کنیز راصدقه دهد، بر خودش حراممىشود. بخش اخیر پرسش و پاسخ اگر به تنهایى به آن نگاه شود بر عدم شرطیت قبض دلالت دارد، لکن پس از تعارض آن با سایر تصریحات گذشته در برخىمسائل دیگر مبنى برشرطیت قبض مىتوان حمل کرد بر این که صدقهء واقعى وقتى محقق مىشود که اقباض ( تحویل دادن) صورت گیرد. بخش دیگرى ازپاسخهاى امام درباره (حبیس) گواه بر همینبرداشت است:
سالته عن رجل قال لآخر: هذه الجاریه لک حیاتک ایحل له فرجها؟ قال: یحل له فرجها ما لم یدفعها الى الذى تصدق بها علیه فاذا تصدق لها حرمتعلیه()، از امام (ع) پرسیدم: مردى به دیگرى مىگوید تا زندهاى این کنیز مال تو باشد آیافرج کنیز بر اولى حلال است؟ امام (ع) گفت: تا زمانى کهکنیز را به سوى صدقه داده شده روانه نکرده باشد، براى او حلال است، پس اگر او را به دومى تسلیم کند،بر خودش حرام مىشود. از پرسش و پاسخ روشن است که مقصود از بخشیدن، عملى کردن آن بخشش با تسلیم است، زیرا فرض این است که امام در همین نص، کنیز را پیش ازتسلیم براى بخشنده، حلال کرده است. بنابراین به نظر مىرسد که تصدق گاه در تصدق عملى یا تصدقى که قبض درآن صورت گرفته، استعمال مىشدهاست. حدیث دیگرى که بر تفصیل بین هبه و صدقه ظهور دارد، قبض را در هبه شرط مىداند، ولى براى صدقه چنین شرطى ذکر نکرده است، در این حدیث امامصادق (ع) به روایت ابان از ابى بصیر فرموده است: الهبه لاتکون ابدا هبه حتى یقبضها والصدقه جائزه علیه()، یعنى هبه هرگز هبهنیست مگر این که آن را قبض کرده باشد و صدقه بر او جایز است ولىسند این حدیث تام نیست. روایت دیگرى در مورد صدقه یا صدقه و هبه وارد شده که گاه از آن عدم شرطیت قبض فهمیده مىشود، امام صادق (ع) به روایت ابان از عبدالرحمن بنسبابه در این روایتفرمودهاند: اذا تصدق الرجل بصدقه او هبه، قبضها صاحبها او لم یقبضها، علمت او لم تعلم، فهى جائزه، یعنى اگر کسى صدقهاى دهد یا مالى ببخشد، چه صاحبش آن راقبض کرده وچه نکرده و چه از آن آگاه شده و چه نشده، جایز است. شیخ طوسى(ره) روایت را این گونه نقل کرده است ولى در نقل کلینى(ره) ابان روایت را از ابى مریم از امام باقر (ع) نقل کرده و عبارت او هبه،()در آن نیامده است. روایت دیگرى نیز در مورد هبه یا صدقه وجود دارد که چه بسا عدم شرطیت قبض، ازآن قابل برداشت است. ابى المغرا با سندى تام از ابوبصیر از امامصادق(ع) نقل کرده است: الهبه جائزه قبضت او لم تقبض، قسمت او لم تقسم، والنحل لایجوز حتى تقبض، و انما اراد الناس ذلک فاخطاوا()، یعنى هبه جایز است، چه قبضشده باشد و چه نشدهباشد، چه تقسیم شده باشد و چه نشده باشد، و (نحله) تا زمان قبض جایز نیست، و مردم نحل را اراده کرده و به آن هبه گفتند. گرچه در این روایت واژه (هبه) ذکر شده است، ولى احتمال دارد غلط باشد و درست آن، واژه (صدقه) باشد به قرینه این که ابوالمغرا روایت دیگرى ازابى بصیر نقلکرده که شاید همان روایت بالا باشد، راوى در این روایت مىگوید : سالت اباعبداللّه (ع) عن صدقه ما لم یقسم ولم یقبض: فقال: جائزه انما اراد الناس النحل فاخطاوا()، یعنى از امام صادق (ع) حکم صدقهاى را کهتقسیم و قبض نشده است، پرسیدم. امام (ع) پاسخ داد: جایز است همانا مردم (نحله) را اراده کردهو به خطا رفتهاند. اگر قائل به تفاوت جوهرى بین نحله و هبه باشیم، روایت زراره که به سند تام از امام صادق (ع) نقل شده، تاییدى است بر اشتباه مردم در نامگذارى نحله و هبهبهصدقه، نه در نامگذارى نحله به هبه. امام در این روایت فرموده است: انما الصدقه محدثه انما کان الناس على عهد رسول اللّه (ص) ینحلون ویهبون ولاینبغى لمن اعطى للّه شیئا ان یرجع فیه قال: وما لم یعط للّه وفى اللّهفانه یرجع فیه نحله کانت او هبه حیزت او لم تحز()، یعنى صدقه واژه ءنویى است، مردمدر عهد رسول خدا (ص) نحله و هبه مىکردند و براىکسى که در راه خدا چیزى دهد، رجوع به آن شایسته نیست و چیزى که در راه خداو براى خدا داده نشده باشد چه هبه باشد و چه نحله، چه حیازت شده و چهنشده، رجوع در آن جایز است. به گمان من مراد از جدید بودن صدقه یا چیزى که مردم در آن به خطا رفتهاند، وقفیا صدقه ءجاریه بوده و گرنه اصل تصدق بر مسکین و یتیم و اسیر در قرآنآمده ودر عهد رسولاللّه (ص) نیز ثابت است. به هر حال ظاهرا مراد از عدم قبض مذکور در روایت امام صادق (ع) به سند ابى المغرا از ابى بصیر، عدم قبض صدقه دهنده یا واهب است نه قبض توسطکسى که به او صدقه داده شده یا موهوب له است. این بخش (قسمت او لم تقسم) (تقسیم شده باشد یانشده باشد) از سخن امام (ع) نیز قرینهاى است برمطلب فوق، ظاهرا این بخش روایت به تقسیم ارث اشاره دارد و از بحث ما خارج است. اما در نقل دیگر ابى المغرا ازابى بصیر از امام صادق (ع) که ذکر آنآمد، به صراحت مىرساند که قبض صدقه دهندهمراد است. در آن جا که روایت مىکند: (سالت اباعبداللّه (ع) عن صدقه ما لم یقسم ولم یقبض... یعنى از امامصادق (ع) حکم صدقهاى را پرسیدم که هنوز تقسیم و قبض نشده است...) مفروض روایت این است که صدقه از مالى داده شده که هنوز تقسیم و قبضنشدهاست یعنى صدقه دهنده،هنوز سهم خود را نگرفته است.ابى المغرا از ابى بصیر و وى از امام صادق (ع) در روایت دیگرى همانند روایت فوق مىگوید: سالته عن صدقه ما لم تقبض ولم تقسم قال:لاتجوز()، یعنى از امام (ع) پرسیدم: صدقه دادن از مالى که قبض و تقسیم نشده است چه حکمى دارد؟ امام پاسخ داد: جایز نیست. سند این روایت تام نیست. در باره صدقه دادن چیزهایى که هنوز صدقه دهنده، خودآنها را قبض نکرده و یا در صورت مشارکت با دیگران هنوز سهم خود راجدا نکرده، روایات بسیارى وارد شده است. و از مفاهیم روایات بالا احتمال مىدهیم که مراد امام (ع) از قبض مذکور در عبارت (قبضها صاحبها او لم یقبضها) که در روایت ابى مریم یا روایت عبداللّهبنسبابه که در گذشته ذکر شد آمده است، قبض صدقه دهنده یا واهب بوده است نه صدقه داده شده یا موهوب له، بلکه شاید ظاهر روایات نیز همین برداشترا برساندزیرا ضمیر مضاف الیه کلمه صاحب را مونث آورده و آن را مذکر نیاورده است، اگر مىگفت: (قبضها صاحبه او لم یقبضها) معناى آن قبض گیرندههبه یا صدقه مىشد کهطرف دیگر معامله در هبه یا صدقه بوده است، اما چون گفته است :(قبضها صاحبها او لم یقبضها) منظورش صاحب صدقه یا هبه است وبالاخره گویى در صدقه دهنده و واهبظاهرتر از صدقه گیرنده یا موهوب له است از این رو روایتى در دست ما نیست که بر عدم شرطیت قبض در هبه دلالتکند. به هر حال اگر در شرطیت قبض در هبه شک کنیم با تمسک به اطلاق (اوفوا بالعقود) نمىتوان این شک را زدود زیرا قطع داریم که پیش از قبض یا به خاطرعدم نفوذ ویا به جهت تزلزل آن و یا حداقل به خاطر حق تراجع و بازگشت، وفا واجب نیست، بنابراین در این جا نمىشود با تمسک به اطلاق دلیل وجوب وفا،نافذ بودن هبه راثابت کرد. و نیز ((ارتکاز عقلایى) در صورتى که ثابت شود قبل از قبض، نافذ است نمىتواند شک مزبور را بزداید. زیرا (ارتکاز عقلایى) تنها زمانى که ردع آن ازطرف شارع اثبات نشود، حجت است. و رد نشدن آن نیز ثابت نشده است. پس روایاتى که شرطیت قبض ازآنها فهمیده مىشود حتى اگر فرض شود که ازحیث سند یا دلالت ضعیف هستند بدون اشکال حداقل این احتمال را که شارع این ارتکاز عرفى را رد کرده باشد، از خودبر جاى مىگذارند.بلکه ((اصالهالفساد) و (استصحاب عدم انتقال) مىتواند مرجع زدودن شک باشد. بنابراین همان بناى فقها که قبض را شرط دانستهاند، درست است. ازمجموع گفتههاىپیش، روشن مىشود پاسخ درست به اشکال موجود در خمس اوراق مالى موهوبه،همان پاسخ اول، است مبنى براین که این اوراق، اموال بوده و چک وسند نیستند.
اشکال دوم -
اشکال دوم موجود در خمس، مربوط به خمس سود ناشى از کاسبى با اوراق مالى است. مثلا در باره کسى که با سرمایه صد دینارى مخمسخود، به مدت یک سال کار کند و آن را به یکصد و بیست دینار برساند، معمولا فتوا دادهاند پرداخت خمسبیست دینار افزایش یافته، واجب است در حالى کهممکن است گفته شود: این فتوا گرچه در مورد دینار طلا مثلا درست است، لیکن در نقود اعتبارى و پول در حالاتتورم درست نیست، زیرا چه بسا صد وبیست دینار در سال دوم از حیث ارزش و قدرت خرید با صد دینار سال گذشته برابر، یا کمتر از آن باشد. در این فرض در حقیقتسودى عاید کاسب نشده تاپرداخت خمس آن واجب باشد. در پاسخ به این اشکال مىتوان گفت: اگر این اوراق، قدرت خرید مجسم شمرده شوند، اشکال مذکور درست است چرا که بر قدرت خریدى که کاسب درآغاز سال مالک بوده، چیزى افزوده نشده بلکه تورم سبب افزایش بیست دینار شده است. پس چرا بایدپرداخت خمس این افزایش صورى واجب باشد؟ اماچنانچه اوراق مورد بحث همانند سایر کالاها اموال اعتبارى به شمار آیند و دایم قدرت خرید یا ارزش خرید را با خودهمراه داشته باشند، اشکال بالا نادرستاست چون این اموال خواه ناخواه افزایش یافته و صد دینار به صد و بیست دینار تبدیل شده و چارهاى جز پرداخت خمس مبلغ افزایش یافته، نیست. مبناى اول باطل است زیرا فرض قدرت خرید که امرى است معنوى و متبلور در یکى ازاعیان، عرفى نیست و چیزى که عرف مىفهمد، حالتى است معنوى کهاعیان آن را در برگرفته است. پس مبناى دوم متعین و درست است که مىگوید: اوراق مذکور به مثابهکالا بوده وقیمت آنها اعتبارى است و نهایتا قیمت آن متقوم به اعتبار است و قیمتحقیقى نیست. این مطلب براى ما نامانوس نیست زیرا ذهن ما در گذشته با قیمتهاى اعتبارىغیر حقیقى انس داشته است چنان که قیمت بسیارى از سنگ هاىگرانبها نیز این چنین است. گاه دیده مىشود منفعت اصلى و غیر اعتبارى سنگ گرانبهایى همانند سنگ هاى زینتى بر منفعت سنگ ارزان قیمتى نه تنها افزوننیست بلکه کمتر است ولى قیمتاعتبارى آن چندین برابر بیشتر از قیمت سنگ دوم است، این حالت صرفا اعتبارى است. آرى فرق بین این اعتبار و اعتبار مربوط به اوراق این است که منشا نخست، دراعتبار اوراق، شخص یا جهت معینى است و دیگران به خاطر قدرت یا سلطهء اویا به انگیزه دیگر از او پیروى مىکنند در حالى که منشا اعتبار در سنگهاى قیمتى بهطور مستقیم، جامعه است و در این جا این فرق وجود ندارد. پس همان گونهکه طلا یا هر سنگ گرانبهاى ملکى کسى در سال دوم افزایش یابد، پرداخت خمس مقدار زیادىآن، واجب است ولو قدرت خرید یا ارزش بازارى آن در سالپایین بیاید حکم اوراقبهادار نیز این چنین است. این مطلب بماند. و اشکال موجود در خمس سود ناشى از کسب و کار با اوراق اعتبارى، که سود آنها از نرخ تورم بیشتر نشود اگر ناشى از قدرت خرید مجسم در اوراق باشد،در حقیقت دردو شاخه ظاهر مىشود: 1- در گذشته گفتیم: اگر کسى مثلا بیست دینار سود کند، لیکن با توجه به قدرت و ارزش بازارى پول، سودى نکرده باشد، فرض این بود که خمس بر او واجبنیست، زیرا سود حقیقى عایدش نشده است در عین حال به وجوب پرداخت خمس چنین سودى فتوادادهاند. 2- اگر نتیجه عکس باشد یعنى تورم در بازار کاهش یابد به گونهاى که شخص با سرمایهمخمس خود که صد دینار است بتواند کالاهاى بیشترى خریدارى کنداین چنینشخصى سود کرده است و بنا بر فرض ما پرداخت خمس چنین سودى واجب است در حالى که فتوا پرداخت خمس چنین سودى راو اجبنمىداند. به حال حال دانسته شد فرض این اوراق به عنوان (قدرت خرید مجسم) نادرست است. لیکن براى این اشکال دو تقریب دیگر وجود دارد، بنا بر یکى از آنها فرض تفکیک بین دو فرع بالا معقول است کما این که فرض برابرى آن دو نیز معقولخواهد بود.
تقریب نخست:
بدون اشکال اگر مثلا طلاى ملکى کسى به سبب تجارت یا سببى دیگر، غیر از اسبابىکه معاف از خمس هستند، افزایش یابد، پرداخت خمس مقدار افزوده،واجب است حتىاگر قیمت بازارى طلا به گونهاى کاهش یابد که قدرت و بهاى بازارى طلاى ملکى کنونى او که در کمیت افزایش یافته از قدرت و بهاى اصلطلاى ملکى سال گذشتهاشکمتر باشد، تفسیر پرداخت خمس در این جا على رغم این که وى از حیث قدرت خرید و ارزش بازارى طلا زیانکار است نه سودکننده، چنین است که طلا داراى منفعت کاربردى و استعمالى است و از منظر منفعت استعمالى چنین انسانى سود کرده استزیرا در مقایسه با سال گذشته مقداربیشترى طلا مالک شده از این رو پرداخت خمس بر او، واجب است. اگر ثبوت خمس، در این جا این گونه تفسیر شود: در مانحن فیه یعنى در اوراقمالى اعتبارى غیر از منفعت بازارى، منفعت استعمالى قابل ذکرى وجود نداردپس منفعت استعمالى آنها در حقیقت با منفعت بازارى یکى مىشود از این رو معیار سودو زیان، منفعت بازارى یعنى قدرت خرید مجسم در آنها است. درستاست که این اوراق، قدرت خرید مجسم نیستند بلکه همانند طلا ذاتا اموال شمرده مىشوند لیکن با طلافرق دارند زیرا طلا جداى از منفعت بازارى که معیارسود و زیان است منفعت استعمالى نیز دارد لیکن کاربرد اموال مورد بحث (اوراق مالى اعتبارى) فقط گردشبازارى است از این رو فقط ارزش بازارى آنهامعیار سود و زیان است. مقصود این سخن آن باشد که معیار در سودى که خمس به آن تعلق مىگیرد، افزایش عینى است و این افزایش مشروط به افزایش منفعت استعمالى است،اشکال بر فتواىمشهور فقط در فرع نخست ثابت مىشود، نه در فرع دوم، یعنى اگر مال (اوراق) او در سال دوم زیاد شود، لیکن به سبب تورم قیمت ها، قدرتو ارزش بازارى آن مال کمتراز قدرت و ارزش سال نخست باشد،به خاطر عدم تحقق شرط افزایش منفعت استعمالى، خمس بر او واجب نیست، بر خلافمشهور که در این جا به پرداخت خمس فتوا دادهاند. اما اگر مال او در سال دوم زیاد نشود، لیکن به خاطر کاهش تورم، قدرت خرید وارزش بازارى آن مال افزایش یابد، در این جا قول مشهور درست است کهپرداخت خمسراو اجب ندانستهاند، زیرا عین مال افزایش نیافته است. اما اگر مقصود آن باشد که افزایش منفعت استعمالى و افزایش عینى هر یک به تنهایى، معیارى جداو مستقل، براى سود و به دنبال آن وجوب خمس هستند،یعنى با بودن هر یک از آن دو خمس تعلق مىگیرد، وضع عوض مىشود یعنى فتواى مشهور به وجوبپرداخت خمس در فرع اول، تمام و فتواى آنها به عدموجوب در فرع دوم، ناتمام خواهد بود. اما اگر معیار در وجوب پرداخت خمس، فقط افزایش منفعت استعمالى بدون افزایش عینى باشد، دو فرع بالا برابر مىشوند، یعنى اشکال بر مشهور در هردو فرع مسجلمىشود، زیرا برعکس قول مشهور، خمس در فرع دوم ثابت و در فرع نخست ثابت نیست. چون سخن در باره اشکالات ناشى از تغییر نقود حقیقى به نقود اعتبارى است،مىگوییم: اگر این فتواى فقها در جهانى خالى از نقود اعتبارى ملاحظه شود،اشکال مزبور بر فتواى آنها در مورد نقود اعتبارى در هر دو فرع بىمورد است، چرا کهآنها به لحاظ افزایش منفعت استعمالى کالاهاى حقیقى به پرداخت خمسحکم نکردهاند، یعنى افزایش منفعت استعمالى شرط ثبوت خمس در افزایش عینى نیست، چنان که بهطور مستقل نیز معیار وجوب خمس نمىباشد، از این روپرداخت خمس لباسهاى اضافى واجب است ولو این که از باب مثال منفعت استعمالى آنها به سبب گرمى هوا کاهش یابد، به گونهاى که منفعت استعمالىمجموع لباسهاى سابق و زیادى فعلى، کمتر ازمنفعت استعمالى لباسهاى سابق باشد. اگر لباسهاى مخمس زیاد نشده باشند، لیکن به عللى از قبیل سرد شدنهوا منفعت استعمالى آنها افزایش یابد، تا زمانى که اینامر بر قیمت بازارى آنها اثر نکند یا تاجر فروش لباسها نباشد یا قادر به فروش آنها نباشد، پرداخت خمسآنها واجب نیست، پس اگر افزایش منفعت استعمالى در بابخمس را در نزد فقها فاقد اعتبار بدانیم، موضوعى براى ملحق کردن قیمت بازارى اوراق به منفعتاستعمالى آنها نمىماند تا خمس بر آنها واجب گردد.
تقریب دوم:
این که بگوییم: معیار در پرداخت خمس،افزایش قیمت بازارى است و این مطلب ازفتاواى فقها فهمیده مىشود، در آ نجا که فتوا دادهاند تاجرى که مىتواندکالاىخود را بفروشد، خمس کالاهایى که در معرض فروش گذاشته و قیمت بازارى آن افزایشیافته، بر او واجب است. حال اگر بخواهیم اوراق مالى را با کالامقایسه کنیم،خواهیم گفت: ما به این اوراق همیشه با دید تجارى نگاه مىکنیم، زیرا منفعت استعمالى قابل ملاحظهاى ندارند، بنابراین افزایش قیمت بازارى آنهامتعلق خمسمىشود. در این جا نیز مىگوییم: اگر تعلق خمس به افزایش عینى مشروط به افزایش قیمت بازارى باشد، اشکال بر فتواى فقها فقط در فرع اول وارد است و اگر افزایشقیمت بازارى در مقابل افزایش عینى معیارى مستقل و جداگانه براى خمس باشد، اشکال برفتواى آنها فقط در فرع دوم وارد است، و اگر افزایش قیمت بازارىبدون در نظر گرفتن افزایش عینى تنها معیار خمس باشد، در هر دو فرع بر فتواى فقها اشکال وارداست. جز آن که این اشکال نیز بر ایشان وارد است، که بین قیمت بازارى و قدرت خرید خلط شده است، چرا که فقها افزایش قیمت بازارى را مشمول خمسدانسته و در افزایشقدرت خرید این چنین حکم نکردهاند. با ذکر چند مثال فرق بین این دو روشن مىشود: 1- اگر به سبب افزایش تولید یا واردات، همه کالاها غیر از لباس ارزان شوند و لباس قیمت گذشتهء خود را حفظ کند، قدرت خرید مجسم در لباس افزایشمىیابد زیراصاحب لباس مىتواند با فروش یا مبادله آن، مقدار بیشترى از سایر کالاها را مالک شود، با آن که ارزش بازارى لباس به حال خود باقى مانده است.برعکس اگر بهخاطر کاهش تولید، ارزش سایر کالاها افزایش یابد و ارزش لباس تغییر نکند،قدرت خرید مجسم در لباس کاهش مىیابد، با آن که ارزش بازارىآن کاهش نیافته است. 2- اگر مثلا به سبب افزایش تولید یا واردات قیمت همه کالاها از جمله لباسارزان شود، قدرت خرید مجسم در لباس فرق نخواهد کرد، لکن قیمت بازارىآن کاهشمىیابد. و اگر همه کالاها به سبب تورم یکنواخت گران شوند، قدرت خرید مجسم در لباس فرق نخواهد کرد، لکن قیمت بازارى آن بالا مىرود. معیار در قیمت بازارى، واحدى است که قیمتها با آن مقایسه مىشوند و معیار در قدرت خرید، سایر کالاها یا به عبارت دیگر اندازه تورم است. در این جا خود اوراق، واحد سنجش قیمتها مىباشند پس افزایش و کاهش در آنها بىمعناست. این گونه نیست که فقها صرف نظر از اوراق مالى، براساس افزایش یا کاهش قدرتخرید، فتوا به پرداخت یا عدم پرداخت خمس داده باشند سپس این حکمبه اوراق مالى نیز سرایت کرده باشد، بلکه آنها فقط براساس افزایش قیمت بازارى به پرداخت خمس فتوا دادهاند.آرى اگر شغل کسى در بازار ایران صرافى ومعاوضه دلار با تومانباشد، مصداق سخن فقها مىشود که هنگام بالا رفتن قیمت بازارى کالا در نزد تاجرى که قادر به فروش آن باشد، به خمس قائل شدهاند،چرا که دلار در ایران کالاشمرده مىشود و تومان واحدى است براى سنجش قیمتها، در حالى که در بازار امریکا عکس این مساله صادق است. اما اگر شغل کسى صرافى بینالمللى باشد، تا زمانى که او در اندیشه صرافى است،قیمت دلار به هر اندازه کم و زیاد شود، سودى عاید او نخواهد شد.امااگر اندیشه بهرهبردارى از کالاى یکى از کشورها به مغز او خطور کند،پول آن کشورواحد سنجش قیمت خواهد شد، در غیر این صورت واحدى براىسنجش قیمت نخواهد داشت تا بتواند به وسیله آن سود خود را محاسبه کند. سود او به یکى از دو صورت تامین مىشود که این دو صورت درحالات اعتبارىدرواحد سنجش قیمت مندرج هستند: یا همانطور که در بازار رایج است، مبلغى نقد با مبلغ بیشترى از همان نقد مبادله کند، یا به قیمتى ارزان تر آن را بخرد و بهقیمت بیشترى آن را بفروشد و در این جاافزایش عینى محقق مىشود. همچنین در کشورى که جز مبادله پایاپاى چیز دیگرى شناخته شده نیست، سود در غیر افزایش عینى منحصر در این است که چیزى را به قیمت پایینتر ازقیمت متوقع بازارخریدارى کند. و این نوع سود همان است که در کشورهاى معمولى به صورت سود مندرج درواحد مقیاس قیمت نقد رایج وجود دارد.
مساله سوم: آیا اوراق اعتبارى در مساله حرمت تفاضل، به طلا و نقره ملحق مى شوند یا خیر؟
طبیعى است که اشکال تفاضل در جایى است که دو طرف مبادلهاز یک جنس باشند ووحدت جنس امرى عرفى است و در این جا مقصود از وحدت جنس این نیست که هردو از کاغذ یا از فلز یا از چیز دیگرى باشند، بلکهمقصود ارز واحد است، مثلا تومان همهاش یک جنس است، خواه از کاغذ ساخته شده باشد و یا از غیر کاغذ بنابراین آیامثلا گرفتن زیادى در تبدیل تومان بهتومان جایز است یا نه؟اشکال تفاضل در باب صرف (مبادله پول) از یکى از چهار صورت زیر ناشى مىشود: دو اشکال نخست مطلق است و دو اشکال دیگرآن به نسیه اختصاص دارد.
صورت نخست:
تعمیم (حکم) باب صرف طلا و نقره به اوراق اعتبارى: از این ادعا که عرف خصوصیت طلا و نقره را الغا نموده،برداشت مىشود معیار در حرمت تفاضل، نقد رایج است. پس همان طور که تفاضل در تبدیل طلا بهطلا و نقرهبه نقره حرام است، در اوراق مورد بحث نیز حرام است. ولى این تعمیم و تعدى با اشکال جدى مواجه است، زیرا احتمال مىرود که این حکممخصوص نقدین باشد و نمىتوانبه طور جزم و حتم ادعا کرد که معیار حرمت تفاضل رایج بودن نقد است. پارهاى از امور زیر احتمال فرق و عدم امکان تعدىو تعمیم را تایید مىکند:
امر نخست -
حرمت تفاضل (زیادى) به فرض رایج بودن سکه طلا یا نقره اختصاص ندارد،بلکه این حرمت در ذات طلا و نقره ثابت است، گرچه پول نقدرایج نباشد، مگر اینکه فرض شود که طلا و نقره حتى غیر مسکوک آنها از منظر عرف اجتماع از نقدیت و ثمن قرارگرفتن بىبهره نیستند و همین ویژگى ملاکحکم است، نه رایج بودن نقد.
امر دوم -
حکم حرمت تفاضل درمورد هر شیىء قابل کیل و وزن ثابت است و اصلا بهطلا و نقره اختصاص ندارد.
امر سوم-
حرمت تفاضل در اشیاء همجنس ثابت است حتى اگر از نظر مرغوب و نامرغوب بودن با هم اختلاف داشته باشند و این نشانگر آن است که اینحرمت حکمى تعبدىمحض است و نکته ءعقلائى اقتصادى ثابت شده درحرمت تفاضل در اوراق نمىتواند در این جا ملاک حکم باشد، زیرا این نکتهءعقلائى (ثبوت سود بدون مقابل) اگر موثرباشد، در فرض معاوضه نوع مرغوب یک کالا با مقدار بیشترى از نوع نامرغوب همان کالا، محقق نمىشود مگراین که همین نکته( ثبوت سود بدون مقابل) به طور مطلق ملاک حرمت تفاضل فرض شود، گرچه در برخى از موارد مختلف باشند. چنان که ذکر ایننکته دربرخى روایات به عنوان سبب حرمت تفاضل مىتواند گواه بر مطلب بالا باشد. از جمله روایت زیر که سندش تام نیست و از على بن موسى الرضا (ع) نقل شده است: و عله تحریم الربا لما نهى اللّه عزوجل عنه، ولما فیه من فساد الاموال لان الانسان اذا اشترى الدرهم بالدرهمین کان ثمن الدرهم درهما و ثمن الاخر باطلا فبیعالربا و شراوه وکس على کل حال على المشترى و على البایع فحرم اللّه عزوجل على العباد الربا لعله فساد الاموال کما حظر على السفیه ان یدفع الیه مالهلمایتخوف علیه من فساده حتى یونس منه رشد فلهذه العله حرم اللّه عزوجل الربا وبیع الدرهم بالدرهمین... ، () یعنى نهى خداى عزوجل و تباهشدن اموال سبب تحریم ربا استزیرا انسان هر گاه یک درهم را به دو درهم بخرد، ارزش یک درهم یک درهم است وارزش درهم دیگر باطل است بنابراینبه هر حال خرید و فروش ربا به خریدار وفروشنده خسارت مىزند. خداى عزوجل به خاطر (جلوگیرى از) تباهى اموال، ربا را بر بندگان خود حرام کرده است،کما این که تحویل دادن مال سفیه را قبل از این که در او نشانه ءرشد یافت شود، ممنوع کرده است، چرا که این ترس وجود دارد وى مالشرا تباه گرداند و خداىعزوجل به همین سبب، ربا و فروش یک درهم به دو درهم را حرام کرده است.
صورت دوم:
با تمسک به اطلاقات حرمت ربا ادعا شود که این اطلاقات دلالت دارد برحرمت تفاضل در مطلق مبادله جنس با جنس، یعنى به پیمانهاى یاوزنى بودن جنس مشروط نباشد بنابر این، مىتوان گفت: اطلاق ادله مزبور اقتضا دارد که تفاضل درمبادله اوراق مورد بحث حرام باشد. اما روایاتى که پیمانهاى و وزنى بودن دو جنس را در حرمت تفاضل شرط دانسته()، با روایاتى که این شرط را نفى مىکنند، تعارض دارند، مثلروایت صحیح محمد بن مسلم که گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن الثوبین الردیئین بالثوب المرتفع والبعیر بالبعیرینوالدابه بالدابتین فقال: کره ذلک على (ع) فنحن نکرهه الا ان یختلف الصنفان.قال: و سالته عن الابل والبقر والغنم او احدهن فى هذا الباب قال: نعم نکرهه،() یعنى از امام صادق پرسیدم :مبادله دو لباس پست با یک لباس برتر و یکشتر بادو شتر و یک چارپا با دو چارپا چه حکمى دارد؟ امام گفت: على (ع) این کار را ناپسند مىدانست، ما نیز آن را ناپسند مىدانیم، مگر از دو صنف باشند.پرسیدممبادله شتر و گاو و گوسفند یا یکى از آنها به این نحو چگونه است؟ فرمود: بلى ما چنین معاملهاى را ناپسند مىشماریم. و در روایت صحیح ابن مسکان از امام صادق (ع) آمده است: انه سئل عن الرجل یقول: عاوضنى بفرسى وفرسک وازیدک قال: لایصلح ولکن یقول: اعطنى فرسک بکذاو اعطیک فرسى بکذاو کذا()، یعنى در باره ءمردى که به دیگرى مىگوید: اسبت را با اسب من عوض کن، من به تو سرمىدهم، از امام پرسیده شد وامام پاسخ داد: این معامله درست نیست، لکن بگوید: اسبت را به فلان قیمت به من بده، من هم اسبم را با فلان قیمت به تومىدهم. پس اگر بین آن دسته از روایاتى که پیمانه یا وزنى بودن دو جنس را شرط مىدانند و د سته دیگر که نافى این شرط هستند، تعارض و تساقط باشد بنا برمسلکى کهمىگوید: مرجع در هنگام ابتلاى مخصص با معارض، عام فوقانى است به روایاتى که ربا را مطلقا حرام مىداند()، رجوع مىکنیم.لکن بهگمان من مقصود بیش تر مطلقاتوارده در ربا، رباى قرضى است و رباى معاملهاى را شامل نمىشود و ظاهر مطلقات قرآن نیز این گونه است، مثل آیات زیر: 1- آیه: یا ایها الذین آمنو لاتاکلواالربا اضعافا مضاعفه واتقوا اللّه لعلکم تفلحون ()، یعنى اى مومنان!ربا مخورید که دایم سود بر سرمایهافزایید تا چندبرابر شود و از خدا بترسید تا شاید رستگار شوید. پس اضعاف مضاعفه (چند برابر گرفتن) فقط در رباى قرضى محقق مىشود. 2- آیه: واحل اللّه البیع وحرم الربوا فمن جاءه موعظه من ربه فانتهى فله ما سلف وامره الى اللّه ومن عاد فاولئک اصحابالنار هم فیها خالدون یا ایها الذین آمنوا اتقواللّهوذروامابقى من الربوا ان کنتم مولامنین فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من اللّه ورسوله وان تبتم فلکم رووس اموالکملاتظلمون ولاتظلمون وان کان ذو عسره فنظرهالى میسرهوان تصدقوا خیر لکم ان کنتم تعلمون ()، یعنى حال آن که خداوند بیع را حلال و ربا را حرام کرده است، هر کس پس از رسیدن پند واندرز خدا به اواز این عمل دست شوید، خدا از گذشتهء او درگذرد و عاقبت کار او با خدا باشد و کسانى که از این کار زشت دست نکشند، اهل جهنماندوهمیشه در آن عذاب کشند... اىمومنان! از خدا بترسید و اگر براستى مومن هستید، زیادى ربا را نگیرید. پس اگر ربا را ترک نکردید، بدانید که به جنگ خداورسول او برخاستهاید و اگر از اینکار توبه کنید، اصل مال، مال شماست و (در این صورت) نه به کسى ستم کردهاید و نه کسى به شما ستم کرده است و اگر از(بدهکار) تنگدست طلب دارید، بدو مهلتدهید تا توانگر شود و اگر بدهى تنگدست را بدو صدقه دهید، براى شما بهتر است.... مقطع (یدا بید) در آیه بالا به روشنى به رباى قرضى نظردارد().افزون بر این،دلالت دو روایت صحیح گذشته برحرمت رباى معاملهاى درچیزهاى غیر پیمانهاى و غیر وزنى نمىتواند در برابر دلالت روایات صحیح که در شرطیت پیمانهاى و وزنى بودن صراحت دارد،ایستادگى کند.
صورت سوم:
این صورت اختصاص دارد به زمانى که یکى از دو جنس مدتدار باشد: برخى از روایات دلالت دارد بر حرمت گرفتن زیادى در حالتى که یکى از آن دومدتدار باشد ولو مکیل و موزون نباشد. پس شرط کیل و وزن زمانى است کههر دوى آنها حال باشند. از قبیل روایت زراره به سند تام از امام محمد باقر(ع) کهفرموده است: البعیر بالبعیرین والدابه بالدابتین یدا بید لیس به باس()، یعنى یک شتر با دو شتر و یک چارپا با دو چارپا دست به دست معامله شود، اشکالىندارد. بر این مبنا که مقطع (یدا بید) موجود در روایت، ناظر به تحریم گرفتن زیادى در فرض نسیه باشد مگر احتمال داده شود مقطع مزبور (یدا بید) ناظر به جهلبه کیفیت و مشخصات شتر در نسیه باشد که در فرض حال بودن، جهالت مزبور با دیدن از بینمىرود. دو امر زیر گواه بر مطلب بالا است: 1- خود اصطلاح دست به دست کردن (یدا بید) در باره دو شیىء غیر متجانس نیز وارد شده است، همانند صحیحه حلبى که گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن الزیت بالسمن اثنین بواحد، قال: یدا بید لاباس()، یعنى از امام صادق (ع) پرسیدم: معامله روغن با چربى دو به یک چهحکمى دارد؟ امام پاسخ داد: دست به دست آن اشکال ندارد. 2- نص وارد شده است بر جواز (نسیه) به شرط توصیف خصوصیات مورد معامله، از قبیل این که امام محمدباقر(ع) به روایت زراره در سندى تام فرمودهاست: البعیر بالبعیرین والدابه بالدابتین یدا بید لیس به باس و قال: لاباس بالثوب بالثوبین یدا بید ونسیئه اذاو صفتها()، یعنى یک شتر با دو شتر و یک چارپا بادوچارپا دست به دست معامله شود، اشکال ندارد و امام (ع) افزود: معامله یک لباس با دو لباس به صورت دست به دست و نسیه آن با ذکر مشخصات اشکالندارد. احتمال دارد حکم نهى از نسیه یا مقید کردن آن به (دست به دست) شامل مطلق مبادلهکالا به صورت پایاپاى یا در خصوص مبادله دو جنس یکسان باشد واختصاصى به فرضتفاضل نداشته باشد و به قرینه روایت سعید بن یسار که باسندى تام در کافى و تهذیبین وارد شده است، مىتوان روایت بالا را حمل بر تقیهکرد سعید در اینروایت گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن البعیر با لبعیر یدا بید ونسیئه فقال: نعم لاباس اذا سمیت الاسنان جذعین او ثنیین، ثم امرنى فخططت على النسیئه، یعنى از امامصادق(ع)پرسیدم:معامله یک شتر با دو شتر به صورت دست به دست و نسیه چه حکمى دارد؟ امام (ع) پاسخ داد: هرگاه در سن جذعین یا ثنیین باشند،اشکال ندارد. آن گاه به من فرمود: نسیه را خط زنم. صدوق این روایت را در کتاب فقیه آورده و بر آن افزوده است: لان الناس یقولون: لا، فانما فعل ذلک للتقیه یعنى به خاطر این که مردم مىگویند: نه، امام در فضاى تقیه این چنین پاسخ داد.()
صورت چهارم:
در صورت چهارم که به زیادى در داد و ستد مدت دار اختصاص دارد و صورتدرست همین است گرفتن زیادى در اوراق مدتدار مشمول ادله قرآنى و روایىحرمت رباى قرضى مىشوند و این مطلب به دو صورت زیر قابل تبییناست: 1- اطلاق ربا شامل این صورت مىشود، با این بیان که: ما احتمال نمىدهیم صرفتفاوت در این که این معامله قرض است یا بیع، به تنهایى در صدق عنوان ربایا عدم صدق آن دخالت داشته باشد و قرائنى که موجب انصراف مطلقات موجود در آیات وروایات از رباى معاملهاى است، شامل این معامله که در روح باقرض فرق ندارد نمىشود، از قبیل مطلقات موجود در مقاطع آیات پیش گفته (مقطع (وان تبتم فلکم رووس اموالکم) یا مقطع (اضعافا مضاعفه)) که موجبانصراف دو آیه مذکور به رباىقرضى مىشوند. پس روشن است که این نحو معامله (یعنى فروش مبلغى از اوراق به صورت نسیه در مقابل مبلغ کمترى ازهمان جنس به صورت نقد) با این دو تعبیر (یعنى دو مقطع فوقالذکر از آیات) بیان نمىشود. 2- اگر بپذیریم اطلاق لفظى وجود ندارد، در تعدى عرفى شک نخواهیم کرد و نمىتوان احتمال داد صرف دگرگون کردن صیغهء قرض به صیغهء فروشمدتدار بتواند مشکل ربا را حل کند و اگر غیر از این باشد، به طور گسترده و در همه شکلها بدون استثنامىشود مشکل ربا را حل کرد زیرا مىتوان هر نوعقرضى را به فروش مدتدار ارجاع داد. اما داد و ستد دو سنخ از اوراق یعنى دو نوع پول مثل تومان و دلار اگر هر دوبصورت نقدى باشد، گرفتن مبلغ بیش تر چه تومان و چه دلار بدون اشکال جایزاست. اما اگر یکى از آن دو مدتدار باشد بنابر این که شرطیت قبض مورد قبول نباشد کهبحث آن در مساله چهارم خواهد آمد پس اگر مقدارى از مبلغ اضافى،براى مدتدار کردن آن قرار داده نشود، بىاشکال است، ولى اگر مبلغى از اضافى براى مدتدارکردن آن اختصاص یابد، بیان اول از دو بیان مذکور (ادعاىاطلاق لفظى) در این مقام جایگاهى ندارد لکن بیان دوم یعنى تجاوز و تعمیم عرفى صدق مىکند و تماماست.
مساله چهارم: آیا اوراق اعتبارى در مساله شرطیت قبض به طلا و نقره ملحق مى شود یا خیر؟
مقصود ما در این جا شرطیت قبض در داد و ستد طلا با نقره است، نه طلا با طلا یا نقره با نقره، چرا که صحت مبادله طلا با طلا و نقره با نقره به طور هم سنگ وبرابر مشروط به قبض نیست و چنین مبادله اى اشکال ندارد،مگر این که قبض یا عدمنسیه را در مطلق دو شیىء متجانس شرط بدانیم. پس اگر در مطلق دو شیىء متجانس، قبضیا عدم نسیه را شرط بدانیم، طلا و نقره واوراق اعتبارى نیز مشروط به قبض مىشوند و عدم نسیه اعم از قبض است. در حالى که در گذشته به ضعف این احتمال واحتمال حمل روایات آن بر تقیه اشارهکردیم. در جاى خود در این مساله تحقیق خواهد شد. در روایات بسیارى() داد و ستد طلا با نقره مشروط به قبض شده است و روایات دیگرى() با این روایات معارضاند. مشهور، قبض راشرط دانستهاند (اصل این بحث بهجایگاه خود واگذار مىشود) ولى مطلب مورد نظر ما در این جا این است که بنا بر شرطیت قبض در داد و ستد طلا با نقر، آیاشرطیت مزبور را تعمیم داده و داد وستد دو سنخ از اوراق اعتبارى را یعنى آن هنگام که مبادله با دو نوع از ارز است، نیز به این شرط مشروط بدانیم یاخیر؟ظاهرا چنین تجاوز و تعمیمى مشکل است، زیرا این حکم از احکام تعبدى محض است و ما ملاک آن را نمىدانیم و عرف تفاوت بین آن دو را بعیدنمىشمارد. به ویژه این کهاین حکم به طلا و نقره مسکوک اختصاص نداشته تا بر همه نقدهاى رایج حمل شود، مگر این که گفته شود: طلا و نقره قبل ازتبدیل شدن به سکه از صفت نقد و معیاربودن براى قیمتگذارى بهره داشتهاند و با توجه به همین صفت حکم، وجوب قبض صادر شده است.
مساله پنجم:
اگر کسى مقدارى از اوراق اعتبارى خود را به کسى وام دهد و در مقابل آن مبلغزیادترى که از نرخ تورم بیشتر نباشد،از وام گیرنده بازستاند، آیا از جنبه فقهىمىتوان این زیادى را توجیه و تصحیح کرد؟ بر فرض پایین آمدن تورم، ضماننقص قیمت چه حکمى دارد؟ درباره سایر ضمانها مثل ضمان غصب نیز همینپرسش وجود دارد. براى تصحیح گرفتن زیادى در قرض اوراق اعتبارى بدون این که مستلزم ربا شود، دو توجیه وجود دارد:
توجیه نخست:
اوراق اعتبارى، تجسم قدرت خرید هستند، از این رو اگر مقدارى ازقدرت خرید مجسم به کسى قرض داده شود، قرض گیرنده به همینمقدار قدرت خرید، به قرض دهنده بدهکار مىشود و بر او واجب است در سررسید، همان مقدار قدرت خرید را به قرض دهنده بازپرداخت نماید، پس اگرقدرت خرید مجسم در اوراق به سبب افزایشتورم کاهش یابد، بر قرض گیرنده واجب است مقدار بیشترى از اوراق که برابر با قدرت خرید زمان قرض گرفتنباشد، به قرض دهنده بازپرداخت نماید. این توجیه همان گونه که گرفتن زیادى را در صورت افزایش تورم توجیه مىکند، کاهشرا نیز در صورت پایین آمدن تورم توجیه مىکند یعنى اگر تورم کاهشیابد، این حقبدهکار است که مبلغ کمترى از اوراق که برابر با قدرت خرید زمان قرض گرفتن باشد، به بستانکار بازپرداخت نماید، البته میزان کاستى اوراق بایدبرابر با میزانکاهش تورم باشد، زیرا بدهکار در حقیقت قدرت خرید را از قرض دهنده، استقراض کرده است و اینک که زمان سررسید فرا رسیده است،برگرداندن همان قدرت خرید به قرضدهنده بر او واجب است، و این قدرت در همین مبلغ کمترى از اوراق که مىدهد، تجسم یافته است. در گذشته بطلان این مبنا ثابت شد زیرا عرف نمىگوید یک امر معنوى (یعنى قدرتخرید مجسم) را قرض کرده است.
توجیه دوم -
در این توجیه که قوىتر از توجیه نخست است، گفته مىشود: اوراق مزبور اموالى اعتبارى شمرده مىشوند که قدرت خرید را بر دوش مىکشند وچون مثلى هستند، قدرت خرید مجسم در آنها از صفات مثل شمرده مىشود، پس به ناچار در هنگامبازپرداخت باید صفت مزبور آنها حفظ شود، از این رو اگرقدرت خریدآنها در هنگام بازپرداخت به سبب بالا رفتن تورم کاهش یابد، واجب است مبلغ بیشترى بازپرداخت شود. صورت مزبور، گرفتن زیادى در هنگام بالا رفتن تورم را توجیه مىکند، لکن کاهش رادر هنگام پایین آمدن تورم توجیه نمىکند، پس قرض گیرنده هم مقدار مالرا بدهکار است و هم صفت (قدرت خرید )را، از این رو اگر قدرت خرید بالا رود، بر او واجباست به منظور حفظ کمیت، خود اوراق را بازپس دهد و اگرقدرت خرید پایین آید،بر او واجب است براى حفظ قدرت خرید، اوراق بیش ترى برگرداند. در مقام اشکال بر این توجیه گاه گفته مىشود: پایین و بالا رفتن قدرت خرید فقط به اوراق اعتبارى اختصاص ندارد، بلکه طلا و نقره نیز در قدیم به چنیناختلافىمبتلا بودهاند، زیرا گاه قدرت خرید مجسم در آنها بالا مىرفت و گاه پایین مىآمد و همچنین در هنگام مقایسهء آن دو با یکدیگر بهاى بازارى آنها نیزدچار چنینتنزل و صعودى بوده است. همه این تغییرات، حرمت زیادى یا ربا شمردن آن و یا مشمول این آیه بودن را (وان تبتم فلکم رووس اموالکملاتظلمون ولاتظلمون)() زیر سوال نمىبرد، پس چراو یژگى مزبور بر حکم اوراق اعتبارى موثر باشد؟ بلکه کاهش وافزایش قدرت خرید از امورىاست که همه کالاها به آن دچار مىشوند، زیرا افزایش یا کاهش عرضه یا تقاضا یا کاستى آن یا عواملى از این قبیل، قدرت خرید کالا راافزایش و گاه کاهشمىدهد، بنابراین، قدرت خرید از صفات مثلى کالا نیست تا واجب باشد بدهکار در هنگام بازپرداخت دین (همانند مثلیات) آن صفات را رعایت کند، پسچرا درخصوص اوراق اعتبارى قدرت خرید را در صفات مثلى وارد کنیم؟! آنچه که مىتوان به عنوان شبهپاسخى به این اشکال ارائه کرد، این است که: قدرتخرید بهعنوان منفعت استعمالى در طلا و نقره و نیز در سایر کالاها معتبر نیست، بلکه آنچه معتبر است منفعت بازارى است. در عرف، منفعت استعمالى از صفاتمثلىشمرده مىشود، نه منفعت بازارى. به مجرد بیش تر شدن کمیت، از دیدگاه عرف، زیادى، به طور حقیقى صدق مىکند خواه این افزایش سبب بالا رفتنمنفعت بازارى بشود یانه، اما اوراق اعتبارى متداول امروزى چون غیر از قدرت خرید،منفعت قابل ذکردیگرى ندارند، این ویژگى (قدرت خرید) در عرف بهمنزله منفعت استعمالى شمردهمىشود، از این رو داخل در اوصاف مثلى است. اما قدرت خرید یا نرخ تورم با چه معیارى سنجیده مىشود؟ استاد شهید ما(ره) در پاسخ به این پرسش گفته است: (این
مطلب با ارزش صرفى طلا ارزیابىمىشود)(). او در توجیه نظر خود چیزى نگفته است، شاید در توجیه سخناستاد بتوان ادعا کرد: این ارزیابى عرفى است، به اعتبار این که عرف ازمنظر پول نقد و ثمن ذاتى به طلا مىنگرد. شاید شیوه رایج در محاسبه نرخ تورم این گونه باشد که تورم تکتک کالاها را به دست مىآورند و میانگین آنها را به عنوان نرخ تورم اعلام مىکنند و اینمعیارشاید بهتر از معیار بالا باشد. به هر حال توجیه بالا در باره روا دانستن و تصحیح گرفتن زیادى در هنگام بازپرداخت قرض، برابر با نرخ روز تورم یا در مقایسه با ارزش روز طلا همپاسخنقضى دارد و هم پاسخ جکلى.
الف - پاسخ نقضى:
طلا و نقره گرچه علاوه بر قدرت خرید، منفعتى استعمالى دارند، ولى غالبا از سکهء آنها در منافع استعمالى استفاده نمىشده است مگراین که با ذوب کردن، به غیر سکه تبدیل شوند استفاده از قدرت خرید مجسم در طلا و نقرهمسکوک، کاربرد شبه انحصارى این دو عنصر بوده است. پس اگرکاربرد اوراق اعتبارى در قدرت خرید آنها منحصر شود و عرف به سبب همین انحصار قدرت خرید را در زمرهصفات مثل قرار دهد و زیاد شدن کمیت اگر باافزایش قدرت خرید همراه نباشد، زیادى صدق نمىکند از سوى دیگر، منحصر کردن کاربرد طلا و نقره ءمسکوک در قدرتخرید نیز سبب مىشود قدرتخرید در صفات مثل قرار گیرد اگر این گونه باشد، گرفتن زیادى در طلا یا نقره مسکوک در هنگام پایین آمدن اتفاقى قدرت خرید هر یک ازآنها رواو جایزخواهد شد و گمان نمىکنم کسى به این نتیجهگیرى ملتزم باشد. آرى فرق است بین طلا و نقره مسکوک با اوراق زیرا منفعت اوراق منحصر است درقدرت خرید آنها، لکن منفعت ذاتى طلا و نقره مسکوک در قدرت خرید منحصر نیست، زیرامىتوان ولو با ذوب کردن از منافع استعمالى آنها بهره برد باآن که غالبا طلا و نقره را براى کاربردهاى استعمالى ذوب نمىکنند، زیرا به بهاى سکه خسارتوارد مىشود و کاربرد استعمالى سکه نیز نادر است به هر حالفرق ادعایى مذکور به عهده ادعا کننده آن گذاشته مىشود.
ب - پاسخ حلى:
گفته شود هر چیز مثلى اوصاف گوناگونى دارد باید بدانیم کدام یکاز این اوصاف در مثلى بودن آن، دخالت دارد؟
1- اوصاف ذاتى همانند سیاهى و سفیدى و هر صفت مشابه دیگر: منظور ما از اوصاف ذاتى شیىء، اوصافى است که بستگى به نیاز انسان به آن شیىءى یامقایسهء آن شیىءى با اشیاء دیگر ندارد. رنگ یا طعم یک کالا گاه نیازانسان رابرمى انگیزد اگر چه گاه خود مطلوب و مورد نیاز است یا وسیله مقایسه کالاها قرار مىگیرد لکن به تنهایى با صرفنظر از خاستگاههاى نیاز در انسان یاقرارگرفتن وسیله سنجش، کالاها، صفات ذاتى کالا هستند 2- اوصاف نسبى اى که به ابزار سنجش و مقایسه با خاستگاه نیازهاى استعمالى یامصرفى مردمبرمىگردد، از قبیل:
سرمازدایى لباس:
این خاصیت با سرما سنجیده مىشود و با گرم شدن هوا از بین مىرود.
سیرکنندگى نان:
گرسنگى انسان وسیله سنجش آن است و با سیر شدن،این خاصیت از بین مىرود.
اثربخشى دوا در شفا:
این خاصیت با بیمارى سنجیده مىشود و با بازگشت، سلامتى وبهبودى منتفى مىشود. این اوصاف معمولا دو جنبه دارند: جنبه ذاتى که در درون کالا است و جنبهدیگر که خارج از حوزه آن است. از این رو هر یک از این اوصاف به هر اندازهبهناحیه ذاتى کالا برگردد، در قسم اول داخل مىشود و از سوى دیگر هر اندازه به ناحیه دیگر کالا برگردد، صفات نسبى کالا شمرده مىشود. مثلا،سرمازدایى لباس،به هر اندازه ناشى از کلفتى لباس باشد، صفت ذاتى لباس است پس اگر کسى لباسى را عاریه کند و در هنگام برگرداندن به سبب استعمال،ضخامت آن کاهش و به همین سبب، خاصیت سرمازدایىاش کم شده باشد در حقیقت صفت ذاتى لباس، یعنى ضخامت آن تغییرکرده است یا خاصیتسرمازدایىاش به اندازهاى که ناشى از ضخامت باشد، کاسته شده است. اما اگر لباسى را عاریه کند و در هنگام برگرداندن به سبب گرم شدن هوا،خاصیتسرمازدایى آن منتفى شود، این امر تغییر در صفت ذاتى لباس شمرده نمىشود. همچنین اگر دوا با گذشت زمان کهنه شود و برخى از خواص خود را از دست بدهد،صفتذاتى آن تغییر کرده است، لکن اگر به سبب پیشرفت جامعهبشرى در زمینه پیشگیرى از بیمارىها، بیمارى کاهش یابد و به همین سبب اثربخشى دارو کم شود، صفت ذاتىداروى مزبور، تغییر نکرده است.
همچنین اگر در اثر کاستن از اندازه نان تاثیرش در سیرکردن انسانها کم شود صفت ذاتى نان تغییر کرده است، ولى اگر مردم با چیزهاى دیگر خود را سیر کنندو به همین سبب از نقش نان در رفع گرسنگى خود بکاهند صفت ذاتى نان تغییر نکرده است. 3- اوصاف نسبى ناشى از مقایسه ءکالا با سایر کالاها یا اموال، مانند گرانى وارزانى و قدرت خرید: این اوصاف نیز، اوصاف ذاتى شیىء شمرده نمىشوند، بنابراین دگرگونىهاى ناشى از ارزان یا گران شدن یک کالا یا کم و زیاد شدن قدرت خرید مجسم درآن، به ذات آنکالا برنمىگردد. و اوصافى که از منظر عرف در مثلى بودن شیىء دخالت دارند، یعنى داخل در آیه (ان تبتم فلکم رووس اموالکم) هستند قسم نخست از اوصافاند، از اینرو اگر کسى بتواندبا انجام عملیات خاصى سرماى شدید هوا را بشکند و در چگونگى هوا اثر گذارد و باعث شود منافع استعمالى یا قیمت بازارى لباسهاىزمستانى پایین آید،عرف نخواهدگفت او در لباسهاى زمستانى مردم اثر گذاشته است، آرى اگر با آلوده کردن هوا بهمواد شیمیایى به لباسها ضرر بزند ومقاومت و دوام آنها را از بین برده یا کاهش دهد، مىتوان گفت: او ذات لباسها را دگرگون کرده است. این مطلب به طور نهایى نافى ضمان اوصاف نسبى پیش گفته نیست، پس در مواردى مىتوان مدعى ضمان اوصاف قسم دوم شد در صورتى که یکى از ادلهضمان شاملش شودمثلا اگر در گرماى شدید تابستان مقدارى یخ غصب کند و در زمستان همان مقدار یخ را برگرداند،در اینجا گفته مىشود: که ایجاد مانع بینمالک و بین بالاترینمنفعت استعمالى یخ در روزهاى گرم تابستان که با آمدن سرماى شدید، منتفى شده است موجب مىشود که غاصب ضامن منفعت استعمالىیخ باشد و برگرداندن مثل کفایتنمىکند و غاصب را از ضمان نمىرهاند، زیرا یکى از اسباب ضمان یعنى (اضرار) بر ممانعت مزبور صدق مىکند یا قاعده(لاضرر و لاضرار) در این جا بر ضمان دلالتدارد، حتى اگر برابر با یخ غصب شده،چیز دیگرى برگرداند. لکن این بدین معنا نیست که منفعت استعمالى موردبحث، که به سبب سردى هوا منتفى شده،از صفات مثلباشد به گونهاى که اگر چیزى برابر با آن را در زمستان برگرداند مثل را به او برنگردانده باشد. دلیلش ایناست که او اگر یخ را غصب نکرده بود، لکن با تاثیرشیمیایى در هوا موجب سردى هواو به سبب آن سقوط منفعت استعمالى یخ شود، در برابر صاحب یخضامن چیزى نیست، چرا که سبب ضمان منفعت استعمالى در فرض نخست این نبود که (مثل) بر یخ زمستان صدق نکند تا گفته شود سرد کردن هوا نیزموجب از بینرفتن وصف منفعت شده، پس ضامن منفعت است، بلکه سببش این بود که با ایجاد مانع بین مالک و بین استفاده او از یخ در فصل تابستان،به اوزیان زده است در حالىکه در فرض دوم این نوع زیان زدن وجود ندارد، زیرا او با سرد کردن هوا صاحب یخ را از استعمال یخ بىنیاز کرده است و این طورنیست که مالک به مصرف یخ نیازمندبوده و غاصب بین مالک و یخ مانع ایجاد کرده باشد. رفع نیاز، اضرار نیست، بلکه اضرار آن است که علیرغم نیاز مالک، مانعاستفاده او شود. آرى چه بسا به لحاظقسم سوم از اقسام وصف، یعنى به لحاظ منفعت بازارى، به او زیان رسانده است، چرا که او مىتوانست با فروختن یخهاىخود سود کلانى نصیب خود کند، ولى پس از سرد شدنمصنوعى هوا، از تجارتى سودآور محروم شده است، زیرا در آن هنگام کسى یخ او را خریدارىنمىکند. با این حال دلیل (نفى ضرر) شامل زیان مزبور نمىشود. همان طور که استاد شهید ما(ره) در بحث (لاضرر) چنین گفته است: ضرر نسبى چیزى است که از منظر عقل تجارى نه از نظر عقل منفعت استعمالى ضرر شمرده شود و با اضافه کردن به عقل تجارى سنجیده شود، اینضرر، ضرر مطلق نیست. از این رو دلیل (نفى الضرر) بسان انصراف ادله احکام آب از آب مضاف از ضررمزبور انصراف دارد. بنا بر آنچه گفتیم روشن شد که مىتوان بین کسى که پس از غصب یخ در تابستان قصدمىکند آن یا مثل آن را در زمستان برگرداند و کسى که یخ را در تابستانقرض کرده تا با آمدن زمستان آن را پس دهد و در آغاز زمستان آن را برمىگرداند، فرق گذاشت. فرقش در این است که: اولى ضامن فرق بین یخ تابستان و زمستان است، یعنى ضامن منفعت استعمالى یخ است، زیرا مالک را از منفعت آن محروم کرده است و برگرداندن همان مقدار یخ کافى نیست، بلکه واجب است مثلا قیمت آن را برگرداند. دلیل آن نیز مثل قاعده لاضرر است. لکن دومى بنا بر یکى از دو توجیه زیر، غیر از برگرداندن همان مقدار یخى که درتابستان قرض کرده است، وظیفه دیگرى ندارد:
توجیه نخست:
دلیلى بر ضامن شدن بیش از مقدار یخى که قرض کرده در دست نیست، زیرا محروم کردن مالک از بهره یخ در تابستان با اجازه خود او بوده وبا وجود اذنمالک، قاعده (لاضرر) شامل آن نمىشود و براى ضمان توجیهى باقى نمىماند مگر اصل قرض که به قوت خود باقى است، وما گفتیم فقط اوصافذاتى داخل در اوصاف مثلى است و در این جا، اوصاف ذاتى تغییر نکرده است.
توجیه دوم:
شریعت اسلام به صراحت و به طور قطع، گرفتن زیادى را در باب قرض نهىکرده است، اگر اوصاف مورد بحث، ذاتى، و داخل در مثلنباشد،نهى مزبور به ناچار اجازه نمىدهد، بدهکار را به جبران این اوصاف وادار کرد در حالى که در باب غصب چنین نهیى نیست، تا در برابر قاعده (لاضرر)آمثلا قد علم کند. پیرو بیانات گذشته به گفتگو در باره اوراق مالى رایج دراین زمان،باز مىگردیم. در این باب مىتوان بین اقسام ضمان تفصیل قائل شد:
ضمان غصب:
اگر کسى هزار دینار غصب کند و پنجاه سال بعد پس از توبه به درگاه خدا بخواهد مبلغ غصبى را برگرداند، در صورتى که در این مدت در اثرتورم پى درپى، دینار کشور به طور وحشتناکى سقوط کرده باشد، باید مبلغى برگرداند که با تورم متناسب باشد و بازگرداندن مبلغ قدیم، کافى نیست، زیرا بایدزیانى را کهارتکاز عقلایى به آن حکم مىکند، جبران نماید و در وجوب این جبران،مىتوان به قاعده () نیز متمسک شد. اگر اشکال شود سقوط دینار سقوط منفعت بازارى و داخل در قسم سوم از اقسامسهگانه اوصاف شیىء مثلى است و داخل در قسم دوم یعنى منفعتاستعمالى نیست و گفته شد زیان زدن به منفعت بازارى ضمانآور نیست، از این رو اگر کسى مقداربسیارى کالا از نوع کالاى موجود در نزد تاجر دیگر راو اردکند و با این کار، یعنى افزایش عرضه، از ارزش کالاى آن تاجر بکاهد، در برابر او ضامن چیزى نیست واز قول استاد شهیدمان(ره) گفتیم: () شاملش نمىشود(). در پاسخ خواهیم گفت: چون منفعت بازارى اوراق مزبور مطلوب همگان است، در حکممنفعت استعمالى است، یعنى تا زمانى که منفعت مزبور بسان منافععمومى و مورد نظرآحاد مردم باشد، زیان به آن، زیانى است مطلق، یعنى نسبى و مضاف نیست، پس ادله نفى ضرر شاملش خواهد شد(). در پاسخ خواهیم گفت: چون منفعت بازارى اوراق مزبور مطلوب همگان است، در حکممنفعت استعمالى است، یعنى تا زمانى که منفعت مزبور بسان منافععمومى و مورد نظرآحاد مردم باشد، زیان به آن، زیانى است مطلق، یعنى نسبى و مضاف نیست، پس ادله نفى ضرر شاملش خواهد شد()، لکندر چیزهاى مشابه با ضمان قرض، این گونه نیست زیرا دلیل ضمان در این چیزهاى مشابه با ضمان قرض، این گونه نیست، زیرا دلیلضمان در این مورد بر بیشتراز ضمان خود شیىء قرض گرفته شده،دلالت مىکند و در شیىء قرض گرفته شده غیر از اوصاف ذاتى آن با معنایى که شرح داده شد، چیز دیگرىدر مثلىبودن آن دخالت ندارد یا در خصوص قرض مىگوییم: حتى اگر فرض شود اطلاقى هست که بتواند ضمان قدرت خرید را ثابت کند، آن اطلاق به حرمت اخذزیادى در قرض،که در شریعت قطعى است مقید مىشود و تا زمانى که قدرت خرید مجسم خارج از اوصاف ذات (که از اوصاف مثل شمرده مىشود) باشد،زیادى مزبور بر جبران قدرت خرید مجسم صدق مىکند، آرى اگر درست باشد که عرف این اوراق را قدرت خرید مجسم مىشمارد،زیادى مزبور بر جبرانقدرت خرید صدق نخواهد کرد در صورتى که در گذشته در باره این مطلب مناقشه کردیم. آرى اگر سلطان سکهء قدیم را از اعتبار ساقط و سکه نویى را جایگزین آن کند،مقتضاى قواعد حکم مىکند بدهکار قرض خود را با سکههاى نو ادا کند، زیرارایج بودن سکه به همان معنایى که ما از ذاتى قصد کردیم از اوصاف ذاتى سکه است، و بر اساس قانون عرضه و تقاضا امرى نسبى بین سکه و دیگر کالاها بهلحاظ مقایسه بینآنها نیست. پس سقوط اعتبار سکه توسط سلطان با پایین آمدن قدرت خرید آن که ناشى از فراوانى آن یا کمبود دیگر کالاها است فرق دارد،بدین معنا که سقوط یاد شدهتغییر حقیقى در نقد شمرده مىشود و رواج آن از صفات مثلى است، پس ملتزم شدن به بازگرداندن سکه نو، التزام به پرداختزیادى نیست تا عنوان ربا بر آن صدق کند. روایات وارده در مساله سقوط نقد از ناحیه سلطان که در وسایل الشیعه جلد 12باب 20 از ابواب () دیده مىشود، دچار تعارضاند. این روایاتدر باره نقودحقیقى و معتبر، یعنى دینار طلا و درهم نقره وارد شده است اما براى پى بردن به حکم نقود اعتبارى محض بسان اوراق رایج عصر ما باید به() رجوع کرد که شرحآن گذشت. همه سخن ما در باره ءموضوعى که این مقدمه براى آن منعقد شده بود، به پایان رسید و آن پرسش و پاسخهاى فقهى است که از تبدیل نقد حقیقى به نقداعتبارى ظاهر مىشود.