تصوف: حجاب و لباب (1) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
تفکیک دو بعد مطلق و نسبى دین از یکدیگر و بازشناسى بعد مطلق آن، یکى از مهمترین رسالتهاى دینشناسان امروز به شمار مىآید. بعد مطلق یا ضرورى، یعنى سلبز، سلبابز یا سگوهرز دین، همان پیام فىنفسه دین است که خدا مىخواهد آدمیان بدان برسند و آن را تحقق بخشند; و بعد نسبى یا امکانى آن، یعنى سقشرز، سحجابز یا سصدفز دین، مجموعه عناصرى است که فقط به پوشش انسانى پیام تعلق دارد و طبعا سمنطقهایز است; یعنى آب و رنگ زمان و مکان، و اوضاع و احوال دورهاى را که در آن پدید آمده است و حتى صبغه روانشناسى آورنده پیام را با خود دارد.
فریتیوف شووان، حکیم و دینشناس آلمانىتبار سوئیسى (1998-1907)، که بزرگترین عرضهکننده سحکمتخالدهز در روزگار ماست، در کتاب تصوف: حجاب و لباب، به بازشناسى گوهر دین اسلام مىپردازد. وى سشناخت عرفانیز را گوهر دین اسلام مىخواند و ستصوفز را عهدهدار بیان و عرضهداشت این گوهر. اما مهم این است که خود تصوف هم ظاهرى دارد و باطنى. یک تصوف ستاریخیز در کار است که تختهبند اوضاع و احوال زمانى و مکانى است; یعنى همان اوضاع و احوالى که صوفیان در آن ظهور کردهاند، و بالطبع به روانشناسى گروهى و مزاج تعصبگرایانه افراد هم اتکا دارد. ولى، در پس پشت این تصوف تاریخى، که نوعى ظاهرگروى است، تصوفى «اصیل»، یعنى طریقتباطنى پناه گرفته است که بازشناسى آن چندان هم آسان نیست; بویژه آن که متون صوفیانه و عارفانه که به زبان عربى نگاشته شدهاند به سبب همین عربى بودنشان مشکل را مضاعف مىسازند.
توضیح نکته اخیر در باب متون عربى، یعنى این که چه ویژگىاى در سبک بیان عربىزبانان در فهم فحواى اصلى این متون، مشکل مىآفریند فصل اول این کتاب را تشکیل مىدهد، که عنوانش «حذف و اغراق در بلاغت عرب» است.
روحیه عرب چنان است که صنایع بدیعى ترکیبى و غیر مستقیم را بهتر خوش دارد; از این رو، در زبان عربى شیوههاى بیانىاى چون حذف، مجاز مرسل، کنایه، استعاره، اغراق و حشو بهوفور استعمال مىشوند. اگرچه زبان مذکور، از وضوح منطقى و «فصاحت» کلام بىبهره نیست، و به رسایى سخن در مقام جدل و استدلال یعنى «بلاغت» هم بسیار اهمیت مىدهد، اما در هر حال نزد عرب طبیعى است که کلام را، هر چند به قیمت کاستن از صراحت آن، بیارایند و از این راه آن را هرچه غنىتر سازند. سامیان همواره مایلند که میان ماده سخن و صورت آن تمیز نهند و در این که همگنى صورت را فداى صحت ماده کنند تردید به خود راه نمىدهند. این سبک بیان، هرچند موجب عدم تجانس و انسجام زبان است، لکن ابلاغ عاطفه حاصل از دریافت مستقیم واقعیتى معنوى و، بالاتر از آن، نشان دادن ارتباطى دقیق و در عین حال مضمر را که همه معناى مطلب مرهون آن است، ممکن مىسازد. این سبک همچون بازى ظریفى از احتجابها و انکشافها، مستعد حفظ حقیقت در پس حجاب و نوعى رازدارى و احتیاط باطنگروانه نیز هست.
در این فصل نمونههایى از اغراق در متون عربى، که در آنها محال بودن آشکار تصویر، القاگر ارتباطى ویژه است که خود به بیان در نیامده، مطرح شده و مقصود معنوى عمیق نهفته در آنها بیان مىگردد. از جمله این متون احادیثىاند که براى عملى ظاهرا ناچیز، اثرى نیمه مطلق یا بىتناسب با خود عمل ذکر مىکنند. در این موارد باید توجه داشت که مراد این است که انسان بنا به ذاتش، رستگار و یا جهنمى است; حتى اگر این ذات در حجاب خصایصى متضاد با آن، که در عین حال برونى و در نتیجه عارضىاند، پوشیده باشد. در اینجا عمل علت کافى نیست، بلکه نشانه علت اصلىاى است که در کنه ذات فرد جاى دارد; عمل ملاک ظاهر کیفیتى بنیادى و قاطع است.
به همین ترتیب، کوشش براى ترسیم وجوه کمال و عدم محدودیتبهشت، و نیز تلاش براى بازداشتن گنهکاران از گناه، به اقتضاى رحمت الهى، استعارات کمى و تصویرهاى افراطىاى را پدید آورده که اولین کلید فهم درست آنها آن است که دریابیم که در آنها کمیت، نقشى کیفى ایفا مىکند. این صور خیال همیشه تعبیرهاى نمادین واقعیاتىاند که با الفاظ مربوط به حواس غیرقابل وصفند; و استعمال زبان توام با افراط همین امر را مىرساند.
در عین حال، اگر درست است که هر دینى گرایشهاى عاطفى خاصى مىآفریند، یا انسان را مستعد آنها مىگرداند، این هم درست و حتى درستتر است که وحى الهى باید گرایشهاى سابقالوجود از این دست را به حساب آورد و یا کمابیش آنها را برآورد و به انسانها تصاویرى در سطح خودشان عرضه دارد.
نمونههایى بسیار دقیق از حشو و تناقضنمایى نیز در آیات قرآنى وجود دارند که مفاهیم بلندى را از این طریق منتقل مىسازند. حشو ظاهرى در قرآن، در مواردى، ناشى از علقه اسلام به نسبت دادن هر عظمتى تنها به خدا، و پیشگیرى از نوعى انسانمدارى است. این علقه، چهرهاى به اسلام مىدهد که در نظر غربیان تحقیرگر انسان، و بنابراین براى آنان آزارنده است. اما تذکر حقارت انسان به خاطر تاکید بر وحدت الهى است که بر همه تعالیم اسلام سایهگستر است.
به هر حال در همه این موارد اعم از اغراق، حشو یا تناقض نمایى، مساله مساله زبانى است که هم تند و هم غیر مستقیم است; که از یک سو تاثر و فروتنى مقدس سبتبه حقایق عالى را نشان مىدهد و از سوى دیگر، فوقمعقول بودن خیرهکننده نظام الهى را. زبان قدسى که صورت ظاهر زبان را مىشکند، به مراتب بیش از زبان عادى ظرفیت دارد، و آنچه در باب زبان قدسى به معناى دقیق کلمه صادق است، مىتواند در مورد زبان معنوىاى که ملهم از آن است نیز صادق باشد. در این موارد باید پذیرفت که حقیقت، تعبیر خود را توجیه مىکند. اما آنچه مهم است این است که همین سبک خاص اقتضا دارد که در مواجهه با این متون، همیشه مقصود را در وراى تعبیر جستجو کنیم، یعنى از ظاهر متون درگذریم و باطن آنها را بجوییم.
براى شناخت ظاهر و باطن و تفکیک آنها از یکدیگر توجه به نکات پرشمار دیگرى نیز لازم است; هر یک از فصول دوم تا پنجم کتاب این مساله را از منظرى خاص مورد کاوش قرار مىدهند.
فصل دوم، با عنوان «همزیستى ظاهر و باطن»، به ظاهر و باطن از حیث کیفیت همزیستى آنها با یکدیگر به اقتضاى روحیات اقوام مختلف مىپردازد و از شرح منابع معرفت آغاز مىکند.
این منابع، در یک حوزه معنوى، شامل وحى، الهام، تعقل، و در درجه دوم تفکر است. الهام و وحى، هر دو القاى الهىاند، اما الهام برخلاف وحى که حاوى قانون و الزامآور است، مفاد جزمى ندارد و در چارچوب پیام اصلى، نقشى روشنگر دارد. تفکر و تعقل، هر دو فعالیتخرد آدمىاند; با این تفاوت که در تعقل، این فعالیت از آن اخگر الهى ذاتى که همان عقل فعال است منبعث مىشود، حال آن که در تفکر، فعالیت از عقل جزئى سرچشمه مىگیرد که تنها قادر به استدلال منطقى است و بر شهود عقلى توانا نیست. تعقل مقدس است، زیرا از عقل کل نشات مىگیرد که خود به روحالقدس تعلق دارد; الهام نیز همین طور، با این تفاوت که الهام ناشى از لطفى خاص است، نه این که همچون تعقل، ناشى از ظرفیتى ثابت که «طبیعتا فوق طبیعى» استباشد.
استدلال وسیله کسب معرفت است، اما وسیلهاى ناقص و واسطهدار; و صوفیان نیز از آنجا که به معنا و علل پدیدهها یا به ترکیب اشیاء مىاندیشند، و در این وصف با فیلسوفان شریکند، گاه فیلسوفانه مىنویسند به جاى آن که از الهام مدد گیرند و گاه متکلمانه استدلال مىکنند; تا آنجا که مىخواهند توحیدى تشبیهى، اخلاقى و احساساتى را با مابعدالطبیعه و عرفان برآمیزند، و این امر بسا که فهم ریقتباطنى ایشان را دشوار مىسازد.
برخلاف آریاییان، که براى آنان تعقل بر وحى مقدم است، هرچند که به یمن وحیى پدید آمده باشد، براى سامیان هر چیز با وحى و در نتیجه با ایمان و تسلیم آغاز مىشود. براى سامیان عقل نیز صبغه طاعتبه خود مىگیرد. در اعراب قدیم، اگر عقلانیتى هم دیده مىشد، صرفا در جهت منافع دنیایى آنان بود. بنابراین ضرورت داشت که ایمانى ساده و تسلیمطلبانه بر آنان تکلیف گردد و معقولیتى که به واسطه خصیصه شرکآمیزش در معرض سوءظن قرار گرفته بود بىاعتبار شود. از این روست که مسلمان دیندار نسبتبه نیاز به علیت در امور ایمانى سوءظن دارد; معقولیت در نظر او یادگارى از شرک و دعوتى به شک و نافرمانى، و بنابراین دعوتى به کفر جلوه مىکند. و این مطلب تبیین تناقض طریقتباطنى را میسر مىسازد; طریقتى که کمتر بر عقلانیتى آگاه از سرشتخود و مقتضیات خود مبتنى است، تا بر ایمانگرایىاى ارادهباورانه، تکروانه و احساساتى. با همه اینها، اسلام طبق قرآن و سنت و برخلاف آنچه در مسیحیت هست و همین طور برخلاف تمایلات برخى از ایمانگرایان مسلمان، بیشترین توجه را به عقل دارد. عقل براى مسلمان نیرویى است که به او امکان مىدهد که میان آنچه خوشایند خداست و به رستگارى رهنمون مىگردد و آنچه ناخوشایند اوست و به تباهى مىکشاند، یا میان نیک و بد، حق و باطل، و حقایق و موهومات، به ابتدایىترین معنا یا به والاترین معنا تمییز نهد. اما روح سامى، برخلاف روح آریایى که میل به کشف حقیقت دارد، مایل استبه حفظ حجاب حضرت الوهى و اسرار آن که بسیار خیرهکنندهاند، بپردازد. البته هم تعقل و هم الهام به همه دستهجات انسانى تعلق دارند; همه تفاوت در میزان تاکید است. در هر حال آن پرسش عظیمى که براى انسان مطرح است این تفاوتها نیست، بلکه آن است که بداند آیا خدا را دوست مىدارد یا نه; آیا معنوى، فکور و روحانى هستیا نه.
در اسلام، تاکید انحصارى بر وحدت الهى سرتاسر چشمانداز را صورت و صبغه خاصى مىبخشد; در قرآن که تنها درصدد اعلام وحدت، قدرت مطلق، علم مطلق و رحمتخدا، و متناظر با آن، عبودیت تکوینى، اخلاقى و معنوى انسان است، وقایع تاریخى تنها نشانگر مصداقند و به خودى خود مشکل اهمیتى داشته باشند، از اینرو مىتوان گفت قرآن، برخلاف کتاب مقدس، مستقیما عقیدتى و به نحوى غیر مستقیم تاریخى است. اسلام دین الوهیتبماهى الوهیت، و در نتیجه، دین سازگارى «صورت» انسانى با «ذات» الهى است; و گوهر و در عین حال، ترکیب بودن قرآن ناشى از تصدیق اسلام استبه این که: اولا، تنها یک مطلق یگانه هست که هم منحصر به فرد و هم جامع است; ثانیا، شریعت جهانى سازگارى موجودات امکانى با امر مطلق است، و این همان چیزى است که با لفظ اسلام بیان شده; ثالثا، ذات فلاح بازشناسى امر مطلق است و لاغیر; و رابعا، پیوند میان امر مطلق و ممکنات، یا میان خدا و جهان، آن است که خدا به طور متناوب رسولانى را مىفرستد تا این دو حقیقت اساسى، الله و اسلام، را به یاد بشر آورند.
از دیدگاه عقیدتى، صوفیان، دانسته یا نادانسته، مىکوشند که دو گرایش افلاطونىگرى و اشعرىگرى را با هم برآمیزند. در نظام افلاطونى مثل هر مابعدالطبیعه راستینى امر حقیقى، امر جمیل و امر خیر به این سبب، حقیقى، جمیل، و خیرند که اوصاف درخور ذات را متجلى مىسازند، در حالى که در نظام اشعرى، خدا و انسان به اراده تعریف مىشوند و از این امر مهم غفلت مىشود که خدا به نحو پیشین «اراده» نیست; او کمال و بنابراین هر کمال ممکنى است. مبناى امر خیر تقدیرى از جانب خدا نیست، بلکه خیر بودن، ذاتى ذات الهى است. این نظریه در قرآن نه تنها با تعبیر «بسمالله الرحمن الرحیم»، بلکه با همه تعابیر دیگرى که جلوهها یا صفات خدا را بیان داشته و از این طریق هویت لایتغیر و در عین حال، معقول ذات الهى را اثبات مىکنند، اظهار مىشود. به هر حال هر که بر وجه امکان، ظهور و جهان تاکید کند، باید امر مطلق را در حجاب نهد، و این همان کارى است که ثنویت زرتشتى و نیز، به نحو معتدلترى، تثلیث مسیحى مىکنند; و برعکس، آن که بر امر مطلق تاکید ورزد، ناگزیر از پوشانیدن وجه امکان از طریق تحویل بسیار یکطرفه عملکردهاى آن به علت متعالى است.
تمایز میان امر ضرورى و امر ممکن، که به همه حوزههاى جهان هستى مربوط مىشود، به طور شاخصى در مورد حوزه فکر و عمل، بویژه در مورد حوزه الهام عرفانى کاربرد دارد; و درست همان طور که وجود را به ضرورى و ممکن تقسیم مىکنیم، تصوف نیز به تصوف ضرورى و تصوف ممکن تقسیم مىشود. تصوف ضرورى مبتنى بر شواهد باطنىاى است که از عناصر ثابت اسلام نتیجه مىشوند; و تصوف ممکن به الهامهاى شخصى، تفکرات فلسفىعرفانى، اساطیر دینى، تاریخ مقدسین، حمیت و اخلاق تعلق دارد. این تمایز به بیان یا یادآورى این نکته مىانجامد که طریقتباطنى بىوطن است و در هر جا بتواند رحل اقامت مىافکند. تصوف تاریخى، بخشى از شریعت ظاهرى است که طریقتباطنى در آن پناه گرفته است.
عدم مدارا و تسامح دینى، گونهاى سادهسازى افراطى صیانت نفس و نوعى جنگ بازدارنده بر ضد همه جعلیات و انحرافات ممکن است که براى هر صورت معنوى ضرورى مىباشد. براى یک دین، این به مراتب مهمتر است که حقایق و ابزار معنوىاش را که یقینى و عملا کافىاند صحیح و سالم نگاه دارد، تا آن که با احتمال خطر از دست رفتن ارزشهاى خودش در معرض ارزشهاى بیگانه قرار گیرد. اما طریقتباطنى که مىخواهد اصل را در همه صورتها و ظواهر، اعم از دینى و نظرى تشخیص دهد و علىالاصول نسبتبه همه صورتهایى که ذاتا درستآییند شرح صدر دارد، این گشودگى و خطراتى را که ممکن است در برداشته باشد با معیارهایى درخور خود، که بسیار دقیق و در واقع فراسوى دسترس شریعت ظاهرى است، جبران مىکند. روشن است که حقیقت ذاتى سبتبه مساله صورتهاى ممکنش تقدم دارد. فلسفه، همراه با تجربه انسانى، ما را موظف مىدارد که تنوع صورتهاى حقیقت واحد را بپذیریم. خدا براى همه ادیان، تنها در «بالاترین سطح جو الهى» یکسان است، اما در «جو» انسانى، هر دینى عملا خداى خاص خود را دارد، و به همان تعداد که دین وجود دارد، خدا وجود دارد. ابنعربى در دفاع از همگانى بودن حقیقت، با اشاره به سخن جنید «رنگ آب رنگ ظرف آب است» و این که خداى هر معتقدى ساخته هموست، از کسى که خداى مورد اعتقاد دیگران را مىنکوهد انتقاد مىکند و با استناد به حدیث قدسى «انا عند ظن عبدى بى» مىگوید: «... یعنى بر بندهام جز به صورتى که مورد اعتقاد اوست پدیدار نمىشوم; اگر مىخواهد تصورش را از من فراخ گیرد، وگرنه تنگ گرداند. خداى مورد اعتقاد حد و مرز دارد و همان خدایى است که در دل بندهاش جاى مىگیرد، و حال آن که خداى بىقید و شرط در چیزى نمىگنجد; زیرا عین همه چیزها و عین خودش است.» به این معنا مىتوان گفت که فقط طریقتباطنى، که یک دین واحد را در زیر لواى صورتهاى گوناگون تشخیص مىدهد، مطلقا توحیدى است. زیرا هرچند درست است که صورت، به طرزى خاص، همان ذات «است»، ولى ذات، بر عکس، به هیچ وجه صورت نیست. قطره آب است، ولى آب قطره نیست.
در فصل سوم، با عنوان «نمونههایى از تناقضنماییهاى یک طریقتباطنى»، نمونههایى از تناقضنماییهاى طریقتباطنى در حوزه عرفان اسلامى مورد بحث و بررسى قرار گرفته است. در آثار نویسندگان مسلمان افراطها و گزافهگوییهایى به چشم مىخورد که با چشمانداز لطیف و عینىاى که از یک متن باطنگروانه انتظار مىرود سازگار به نظر نمىرسد; از جمله، تفسیرهاى بعضى از مفسران به گونهاى، به روشن و قطعى کردن امور، و البته با جانبدارى کامل، اصرار دارند که گویى آنان همیشه همه چیز را بهتر از هر کس دیگر مىدانند، در صورتى که با اندک توجهى معلوم مىشود که در عین حال که یک تفسیر مىتواند شان تکمیل یک حذف لفظى را داشته باشد، اما حق ندارد که در پى تصحیح و نقض متنى کاملا روشن و رسا باشد. یک نمونه از این جانبدارى و عدم تناسب دیندارانه، در سطحى که کمتر سزاوار سرزنش است، مربوط به احادیث و اخبار مربوط به زندگانى پیامبر(ص) است البته نه با جعل آنها، بلکه با ارائه آنها به عنوان اصول کلى و با حفظ سکوت در باب چهرههاى مکمل. در حالى که ظاهرا آنچه این مورخان از آن غفلت مىورزند، این است که لطف باید با کسى که مورد لطف قرار مىگیرد متناسب باشد. این احادیث درستکاریهایى را به پیامبر(ص) نسبت مىدهند که احتمالا در هیچ شرایطى عملى نبودهاند، و این نشان مىدهد که آنها بیشتر، حاصل گونهاى آرمانگرایى اخلاقىاند تا شیوههاى واقعى سلوک.
اشعریان نیز با نام اسلام، تصویرى از خدا ارائه مىکنند که سعى در جهت فضیلتمند شدن را به منتها درجه دشوار مىسازد. تفسیرى که اشعریان از فعال مایشاء بودن خدا مىکنند، نشانگر این است که آنان مابعدالطبیعه را با اخلاق، یا حتى در مواردى با ضد اخلاق، خلط مىکنند. آنچه مىتواند «اخلاقستیزى وجودشناختى» اشعرى نام گیرد، همیشه، به نام اختیار الهىاى که غلط تصور شده، منطق سارى و جارى در قوانین طبیعى را انکار مىکند و در تحلیل نهایى، هم به خدا و هم به انسان ظلم روا مىدارد.
در میان افراطهاى دیندارانه، افراطهایى در خوف به چشم مىخورند که مبالغههاى مربوط به آنها گاه به لحاظ انفرادشان آن قدر چشمگیر و پراثرند که از نظر منطقى، یا کاملا مایوسکننده و یا کاملا نامحتمل مىنمایند. در مقابل این دیدگاه افراطى، دیدگاه اعتماد به نفس، که آن نیز افراطى است، وجود دارد که از یک سو به صورت مکمل، دیدگاه ترس را تعدیل مىکند و از سوى دیگر، جلوههاى بیش از اندازه مطلق آن دیدگاه را فسخ مىکند. دیدگاهى که رحمتبىپایان و فراگیر خدا را با تعابیرى نظیر «یاس از رحمت الهى از مجموع گناهان گناهکار بزرگتر است» متذکر مىگردد. در مورد ناسازگارى اخلاقیات صوفیانه باید گفت که این ناسازگارى گاهى بیشتر ظاهرى است تا واقعى; زیرا مىتواند حاصل حذفى باشد که مقاصد خاص را پنهان مىدارد و گویى مخفیانه ما را به مقامى باطنى مىرساند.
از طرفى باید به اختلاف بعدى میان مقصود معنوى، که به اصول تعلق دارد، و زندگى در این جهان و در میان مخلوقات، که نظمى مشروط دارد، توجه داشت. زاهد هنگامى که در محراب عبادت یا تامل است، ممکن است آرمانگرایى سادهدلانهاى را تصدیق کند، و ممکن استبعدا، بدون ارتکاب تناقض یا نفاقورزى، بیرون از این محراب مطابق با قوانین حیات دنیوى زندگى کند; آثار تامل، به خودى خود رفتار او را در جهان اداره و تنظیم خواهند کرد; تقریبا مثل سنگى که در آب مىافتد و دایرههایى هم مرکز به وجود مىآورد. و در صورتى اظهارات زیاده از حد مطلق مقصود معنوى، غیر واقعبینانه و ریاکارانه بود که تاملکننده از این تفکیک آگاه نبود. البته این تنها کیفیت مخففهاى براى این مبالغههاست و نه عذرى تام. زیرا با نظر به این که زاهد تنها نیست، بلکه در جامعه انسانىاى مىزید که به سهم خود حقى خاص دارد مبنى بر این که او را بفهمد، درخور ملامت است. علىرغم پیشداورى برخى از باطنگروان، بدگمانى علما به خاطر نامعقولى و ماهیت متناقضنماى پارهاى نظرپردازیها یا تعبیرات زاهدانهعارفانه تا حد زیادى موجه است. در این موارد باید گفت که وسیله به هدف لطمه مىزند. گاه آثار عرفا شامل تعقلاتى است که بد بیان شدهاند، یا حتى با ادله ضعیف لطمه دیدهاند، با وجود آن که شان ادله، تایید آنها بوده است. اما چون در هر اثرى مضمون ذاتى یا جهت وجود بر بیان و عرض مقدم است، واضح است که باید بیان غیرعادى حقیقت را بر استدلالى که استادانه و روشن است، اما از جهت مضمونش به انحراف کشیده شده ترجیح دهیم. این بیان، گاه حاصل میلى مفرط استبه این که از دل بىمعنایى و نامعقولى اکسیر حقیقتى بیرون کشیده شود که به توسط نیتى صواب که با خزانههاى وحى الهى پرورده شده، انتقال یافته است. برماست که حقیقت نهفته در این آثار را، تا همان حد که رفیع و قطعى است، حتى اگر در تنسیق امکانى آن عناصرى از خطا وجود دارند که بد نمایش مىکنند، تشخیص دهیم. در نظر نویسندگان صوفى و به طور کلى نویسندگان دینى، جنبه مادى واقعیات، ظاهرا به رسا و پرمعنا بودن نماد آسیب مىرساند، در حالى که در نظر غربیان، به عکس، این جنبه مادى به محتمل بودن تصویر و از این طریق به قابلیت آموزندگى آن کمک مىکند. حال اگر پرستش شرقى «نماد» بتواند باعثسوءاستفاده شود، پرستش غربى «واقع» نیز به طریق اولى چنین است. و از آن جمله است وسوسه ادوارى «شکاکیت دیندارانه»اى که به رخنه روزافزون روح معنوىاى مجال داده است که کاملا در جهت غلبه نوگرایى و همین طور غلبه «دنیا» و «انسان» است.
یک نمونه سنتى سوءظن نسبتبه کاوش عقلى، ایمانگرایى حنبلیان است که در برابر همه تفسیرهاى نمادگرایانه تصویرهاى قرآنى، حتى تا مرز نامعقول بودن، مقاومت مىورزد. در نظر آنان خود کلام قرآنى است که ضمنا همان تاویل است; اما روشن است که در این صورت، تاویل همه معنایش را از دست مىدهد. و در حالى که اعراب استعاره را به طور گسترده به کار مىگیرند، چرا خدا وقتى که با زبان خود آنان با ایشان سخن مىگوید نباید چنین کند. فلسفه وجودى استفاده از استعاره، دقیقا قابلیت آن در انتقال بىشک و شبهه معنایى است که بر تصویر فایق آید. «تفسیر»، شرح ظاهرى، معنایى، تاریخى و کلامى قرآن مجید است و «تاویل»، شرح باطنى، نمادى، اخلاقى، عرفانى، اسطورهشناختى و مابعدالطبیعى آن. این که قرآن مىگوید: سهیچ کس جز خدا تاویل آن را نمىداندز بدین معناست که انسان آن تاویل را تنها از طریق الهام الهى مىتواند بشناسد و نه با تعقل صرف; و البته این دو مانعةالجمع نیستند. تاویل مراتبى دارد; مثلا آنجا که قرآن بتپرستى را مردود مىشمارد، مىتوان احتمال داد که بت، علاوه بر تاویل به آنچه ما بیش از اندازه به آن دل بستهایم، به صورتى عمیقتر، به صورت از آن رو که صورت است، از جمله عناصر سازنده دین یا خود دین نیز، تاویل شود. و در آن صورت ما در کانون طریقتباطنى هستیم.
طریقتباطنى نه تنگنظرانه است و نه متعصبانه. و والاترین شان انسان شناختخداست که نشانش را بر هرچه، به حق، انسانى است مىزند.
عناصر سازنده طریقت عبارتند از: تصور، مراقبه، تمرکز و هماهنگى. یعنى، مفهوم وحدت با اسرار درونى و بیرونىاش، مراقبه مجذوبکننده و تمرکز وحدتبخش بر وحدت و اسرارش، و هماهنگى اخلاقى با وحدت، با اسرار و مقتضیاتش.
فرشته الهام به هنگام تعین، انکسارهاى بسیارى را پدید مىآورد; به گفته جنید «آب رنگ ظرف را مىگیرد»; حتى بىنظیرترین وحىها هم باید استطاعتهاى طرز تفکر جمعى را به حساب آورند و نمىتوانند از این که از بابت «درخشش در ظلمت» دستخوش آسیبى شوند در امان باشند; خصوصا که سکلمهز در طى نزول با نیازهاى گنهکاران بیشتر وفق داده شده تا با نیازهاى رستگاران. روح جمعى، با توجه به این واقعیت که سطح طنین وحى است، در وجه ظاهرى آن شرکت مىجوید. اما حقیقت تا آنجا که ضرورى، و از این رهگذر همگانى است، در همه آنها مشترک است. تصوف هیچ مقام و مرجع مطلقى در موضوعات مابعدالطبیعى نمىشناسد. مقامات و مراجع بلامنازع تصوف تنها به راه و روش زاهدانه و عارفانه رجوع مىدهند، نه به یک آموزه نظرى به معناى دقیق کلمه.
باید دانست که اگر از «احساساتىگرى» و فقدان حس نقادى در کتابهاى دینى، که ساحت آنها باید از چنین ضعفهایى پیراسته باشد، انتقاد مىشود، مراد از مفهوم احساساتىگرى داشتن عواطف نیست، بلکه مراد تحریف حقیقت در نتیجه آن عواطف است. به طور اجمال، احساساتىگرى عبارت از آن است که عنصرى کمى و پویا را به حوزه امور کیفى و ایستا وارد کنیم و ندانیم که حقیقتبه خودى خود زیباست، نه به واسطه شور و حمیت ما; و برعکس، شور ما تنها آنگاه زیباست که از حقیقتسرچشمه گیرد.
البته یکى از علل عدم انسجام آثار صوفیان، گاه آن است که این صوفیان هنگامى مىنویسند که دستخوش حال روحانىاند. آنان این آثار را هرگز به مداقه عقل انتقادگر که در نظر آنان «نامقدس» است نمىسپارند، بلکه این تکلیف را بر عهده خواننده مىنهند که در عمیقترین و تاریکترین آبها به جستجوى در و گوهر بپردازد. در عین حال، قرآن مىفرماید: «در حال مستى به نماز نزدیک نشوید»; و این حکم بسته به سطوح و تمثیلها معانى متعددى دارد.
اسلام در مجموع از دام هولناک سوء استعمال عقل، که هم یونان قدیم و هم غرب امروز گرفتار آن بودهاند رهیده است، اما به ناچار باید تاوان این پیروزى بر عصیانگرى عقل را بپردازد. به طور کلى موهبتهایى وجود دارند که یکى مانع دیگرى است; نه اصولا یا در مورد اشخاص ممتاز، بلکه در اکثریت کسانى که از یکى از این مواهب برخوردارند. به نظر مىرسد که در مورد شهود عرفانى و استدلال، یا ایمان و اندیشه، هم وضع از همین قرار باشد. اما در اسلام، ایمان کنجکاوى سیرىناپذیر علم را مهار مىکند.
نکتهاى که کلید حل بسیارى از معماها در قلمرو تفکر معنوى است، این است که خدا از هر انسانى آنچه را که مىتواند و باید از خود نشان دهد مىخواهد; از انسان هوشمند، عقل در خدمتحقیقت را انتظار دارد، اما سفیه را به خاطر عقلى که به او داده نشده، مؤاخذه نمىکند; افزون بر این که خطاى دائم در اراده است نه در ذهن. دنیاى شهوات، ضرورتا دنیاى سفاهت هم هست، در حالى که حقیقت، دستکم تا حدى، سفاهت را خنثى مىکند. در مجموع، عقل زیباست فقط وقتى که ایمان را از میان برندارد، و ایمان زیباست تنها آنگاه که با عقل در ستیز نباشد.
در فصل چهارم، با عنوان «مقدمات بشرى تنگناى دینى»، از تنگنایى سخن مىرود که دین از حیثسطوح انسانهایى که مخاطب آنند با آن مواجه است; این تنگنا از این قرار است که کوشش بسیار براى سهلالتناول و آسانیاب کردن حقایق متعالى، خطر افشاى آنها را به دنبال مىآورد; و تلاش فراوان براى عدم افشاى آن حقایق، خطر سهلالتناول و آسانیاب نکردن آنها را در پى دارد. و این تنگنا که در سطح دین در کلیت آن وجود دارد، در حدى حتى حادتر از این، در سطح طریقتباطنى نیز وجود دارد.
از آنجا که اسلام نیز همچون ادیان دیگر، تنها خطاب به طبقات بالاى انسانى نیست و به سخن گفتن با انسانهاى معمولى و نجات بخشیدن بیشترین تعداد ممکن توجه دارد، ناچار به تاکید بر نگرش افقى و در نظر گرفتن کسانى است که رسالت جلب آنان را دارد. اسلام مىخواهد که از طریق انسان متعارف، که از برخى از جنبه ها لزوما سافقیز است، به انسان من حیث هو انسان دستیابد. خدا خود از سر لطف، وجوهى را به خود مىگیرد که باید از آنها تنزیه شود، تا این تودهها بتوانند خود را در او باز شناسند. علاوه بر این، اسلام «اهل نظر» را جدا از «اهل عمل»، یا افراد «مادى» را جدا از افراد «نفسانى» در نظر نمىگیرد. عنصر «تعقل» یا «تامل»، در اسلام به توسط اصل اعتقادى توحید و مابعدالطبیعهاى که به آن تعلق دارد، و از حیث روانشناختى با تاکید بر عناصر «یقین» و «طمانینه»، مورد تایید قرار گرفته است و عنصر «جنگجویى» از طریق جهاد و کاربردهاى معنوى آن; عنصر «افقى»، سبک کلى یا متوسط کلام و دیندارى را معین مىکند، و بالاخره عنصر «مادى» نیز به صورت انقیادگرایى نامفهوم و بىروحى ظاهر شده است، که لزوما وجود دارد و حتى به حوزه کلام هم رخنه مىکند. مثلا یک نمونه از آن را در قول به حسن و قبح الهى مىتوان دید. ویژگیهاى بازرگانان و کشاورزان به نحوى چشمگیر با طریقتباطنى صوفیان آمیخته است. علاقه به کار درست و دستمزد حلال، تاکیدى عاطفى بر پرهیزگارى، شور دینى فراوان و عقلى استوار لکن متعادل، عملى و محتاط از عمده ویژگیهاى اینها هستند. بازرگان و کشاورز سنتگرا هم هست; سنتگرایى سپرى است در برابر فقدان درک تناسبات، براى آنان که از تمییز کافى برخوردار نیستند. کار سنت، کار یک حامى و یک معیار هنجاربخش، در آمد و شد الهاماتى است که تحقیق در صحت و سقم آنها مشکل است; و بدینسان ممانعت از پیامدهاى نامعقول در سطح اجتماعى به شمار مىرود. یک دین یا یک روش معنوى تا آن حد که بر اهمیت آداب ظاهرى تاکید مىورزد، در جوهر انسانىاش روانشناسىاى مطابق با روانشناسى بازرگان و کشاورز را مىپذیرد. مسلمانان، به حق، بر این مطلب پا مىفشارند که تنها باطن نیست که اهمیت دارد، ظاهر نیز وجود دارد; تنها چیزهاى عظیم در کار نیست، چیزهاى حقیر هم در کار است. اما این بدان معنا نیست که به جاآوردن افراطىآیینهاى عبادى عملا طریقتباطنى باشد و به شناخت عرفانى منجر شود.
این پندار که پیروى از پیامبر(ص)، که به گفته قرآن موجب محبوب خدا بودن است، به این معناست که نمونه تمام و کمال پیامبر یک نوع آیین دینى و نوعى قالب مطهر و نجاتبخش است، پندارى نادرست است. زیرا بنیانگذار هر دینى به ناچار الگویى از همه رفتارها و شیوههاى عملى در اختیار مىگذارد، بدون آن که این امر پیام او به معناى دقیق کلمه باشد. باید توجه داشت که آنچه مورد ملامت است جزئىنگرى دیندارانه و پراکندگى آن نیست، بلکه ادعاى آن در آنجا که ادعایى در کار استبر تمامیت و اهمیت است. قرآن مىگوید: «و یاد خدا بزرگتر است»; بزرگتر از نماز و بنابراین بزرگتر از همه آداب شرعى.
بر طبق قرآن انسان ذاتا دو چیز است: «خلیفه» و «عبد»; و بسته به توافقش با سالتخاصى که دارد، واجد قدر و شانى ذاتى است که از خداگونگى او نشات گرفته است. و اما شریعتگرایى لازمه توافق بیشتر دین با نیازهاى انسانهایى است که بیشر تختهبند دنیایند و رستگار کردن آنان مشکلتر است. چرا که دین، قصد رستگار ساختن همه انسانها را دارد. بنابراین باید توجه داشت که گفتههایى در دین وجود دارد که تنها به سطح اخلاقى یا عاطفى خاصى مربوط مىشود، و خصوصا از دیدگاه صوفیانه، هیچ مسالهاى تحت عنوان ارجاع و تحویل همه انسانها به یک سنخ اصلى واحد وجود ندارد; با این حال، این خطا به کرات و مرات و دقیقا براساس بیانات شرعى پیش آمده است.
انسانها، از لحاظ موقعیتشان به عنوان افراد مسئول، آزاد و ضعیف، در برابر شریعت منجى برابرند، و از لحاظ مشارکت فوق فردیشان در عقل سارى و جارى، که آن نیز نجاتبخش است، نابرابرند; لحاظ اول به شریعت ظاهرى مربوط مىشود و لحاظ دوم به طریقتباطنى. و طریقتباطنى تسلیم فرد به شریعت را مىپذیرد و حتى مستلزم آن است; اما البته نه تسلیم آن چیز در درون او را که به عقل فعال تعلق دارد. اصطلاح «تصوف» سطحىترین تعصبورزیها و نیز عمیقترین غوریابیها را شامل مىشود.
تعدیل مقدرى که اسلام محقق کرده است، نگرش سادهگرایانه را غلبه داده که موجب عکسالعمل تعقلگرایانهاى انحرافى در مسلمانان در تماس با دنیاى امروز است. بنابراین خوب است که نقطه ضعفهاى تعدیل مذکور به صراحت ذکر شود تا بتوان علل تخفیفدهنده یا جبرانکننده آن را نیز یادآور شد; و مهمتر این که بتوان نسبیت آن را علىرغم ارزشهاى ذاتى قطعى سنت پذیرفت.
فصل پنجم کتاب، با عنوان «تعقیب مفهوم فلسفه»، شامل بحث مهمى درباره فلسفه و ساختار و کارکرد آن از سویى، و ارتباط آن با کلام و عرفان از سوى دیگر است. فلسفه را به گونههاى مختلفى تعریف کردهاند، اما در نظر همه قدما، فلسفه متضمن هماهنگى با حکمت نیز هست; تنها کسى حکیم است که حکیمانه مىزید. بنابراین مىتوان فلسفه را به فراخور سرشت امور زیستن، براساس تقوا و با نظرى به آنچه ضرورى و رهایىبخش است، تعریف کرد. از طرفى به عقیده همه متفکران غیر دینى، تنها ضابطه ذهن، استدلال محض است و فلسفه به معناى «اندیشیدن آزادانه» و تا حد ممکن بدون هیچ پیشفرضى است; کارى که دقیقا ناممکن است. اما فلسفه، به معناى شایسته و اولیه کلمه، سازگار با عقل کلى سارى و جارى اندیشیدن است و نه صرفا به وسیله عقل جزئى اندیشیدن. از طرفى آزادى حقیقى با حقیقت مطابقت دارد، و از طرف دیگر، این که عارفى درستآیین به طور عارضى بر کتاب مقدسى خاص یا بر عارفى دیگر اعتماد کند، او را باز نمىدارد از این که به شیوهاى ذاتا آزاد، به واسطه آزادى درخور ذاتى که ذاتا از قیود به دور است، بیندیشد.
غالبا پیشداورى یک مکتب موجب مىشود که مفهوم تعقلى بودن، به مفهوم عقلانى بودن صرف ارجاع و تحویل شود تا از این راه همه اعتبار و عظمتبه معرفتى داده شود که از طریق آن مکتب حاصل مىآید; معرفت فوق طبیعى وحى الهى باشد یا معرفت معنوى صوفیان. به گفته یکى از عرفا، فیلسوف خدا را تنها از طریق «نتیجه» مىشناسد; شناخت او فقط مضمونى «با نظرى به خدا» دارد، نه مضمونى «از راه خدا»، آن گونه که شناخت عارف دارد; اما اولا، همه فلسفه با عقلگرایى مطلق برابر نیست، و ثانیا در عرفاى نظرى هم عنصر مشهودى از عقلانیت وجود دارد. اعمال فلسفه پیش از همه، اندیشیدن است. حال جهاتى که به درستیا نادرست ما را به این کار برمىانگیزد، هرچه مىخواهد باشد; اما بالمعنى الاخص، تبیین امور یقینى مشهود یا مجرب به توسط عقل کلى سارى و جارى، به وسیله استدلال و بنابراین از طریق قواعد تفکر و زبان نیز هست. مثلا تلفیق نظرات افلاطون، ارسطو، و فلوطین در ترکیبى واحد، به دست فلاسفه عرب را، که موجب طعن بر آنان شده است، مىتوان نشان از توجه آنان به حقیقت فىنفسه، به جاى توجه به نظامها دانست. فلسفهاى که از لحاظ مابعدالطبیعى درستآیین است، متعلق به باطنگرایى نظرى است; زیرا باطنگرایى نظرى تبیین مسائلى است که به طور تعبدى مطرح شدهاند، اما روشن نشدهاند، و این فلاسفه این تبیین را در سایه تعقل و نه استدلال در اختیار مىنهند.
انتقاد کسانى چون غزالى هم متوجه فلسفه بماهى فلسفه است; یعنى فلسفه به سبک یونانى که از دیدگاه راز آشنایانه خنثى است. اما عقایدى چون عقلگرایى به معناى دقیق کلمه اصلا مشمول تعریف فلسفه هم نیستند.
اگر افلاطون عقیده دارد که فیلسوف باید مستقل از عقاید عامه بیندیشد، به تعقل اشاره دارد نه صرفا به منطق; بنابراین او را به معناى محدود یا تحقیرآمیز کلمه فیلسوف، یعنى آن که از شک آغاز مىکند، نمىتوان فقط یک فیلسوف خواند; او را که زیبایى را، که همه آنچه ما هستیم یا مىتوانیم باشیم در بر مىگیرد، درخشش حقیقت مىدانست.
اختلاف میان فلسفه، کلام و عرفان، از یک لحاظ مطلق است و، از لحاظى دیگر، نسبى. مطلق است در صورتى که از «فلسفه» تنها عقلگرایى فهم شود، از «کلام» تنها تبیین تعالیم دینى، و از «عرفان» تنها معرفتشهودى و تعقلى، و بنابراین فوق عقلى. اما این اختلاف صرفا نسبى است در صورتى که از «فلسفه» تفکر فهم شود، از «کلام» متشرعانه در باب خدا و امور دینى سخن گفتن، و از «عرفان» ارائه مابعدالطبیعه ناب. زیرا در آن صورت این انواع به درون هم رخنه مىکنند.
مفهوم فلسفه، عملا، مساله جایزالخطا بودن یا خطاناپذیر بودن انسان را پیش مىکشد. این که انسان به هر حال در معرض بسیارى از خطاهاست، بدان معنا نیست که آن خطاها اصولا اجتنابناپذیرند. اما خطاناپذیرى نظرى به قلمرو درستآیینى و مقام و مرجع موثق تعلق دارد. و بنابراین تنها مساله آگاهى و تعقل نیست، بلکه شرطى اخلاقى یا روانشناختى هم دارد، و در هر حال علم مطلق یک امکان انسانى نیست. بنابراین آنچه باید ملاک ارزیابى قرار گیرد آن است که، یا حقیقتى بزرگ با خطایى کوچک همراه شده است، یا خطایى بزرگ با حقایق خرد بسیار.
فصل ششم، با عنوان «باطننمایى گوهرین اسلام»، به شرح باطنگرایى به عنوان گوهر دین اسلام مىپردازد و براى تبیین این باطنگرایى از شرح اجزاء دین اسلام آغاز مىکند. این اجزاء عبارتند از: ایمان، که شامل هر آن چیزى است که هر کس باید بدان باور داشته باشد; اسلام، که هر آنچه هرکس باید به کار بندد را شامل مىشود; و احسان، که فضیلت عملى است و هم ایمان و هم اسلام را تشدید یا تعمیق مىکند. احسان، اجمالا، صدق و خلوص عقل و اراده است; وفادارى تام ماست نسبتبه حقیقت، و هماهنگى تام ما با شریعت. احسان با طریقتباطنى که علم امور ضرورى و تام و تمام است، متقارب و حتى با آن یکى است. زیرا صادق و خالص بودن عبارت است از گرفتن بیشترین نتایج از حقیقت; هم از دیدگاه عقل و هم از دیدگاه اراده. در نظر صوفیان، کسى که همه نتایجى را که تعالیم و احکام، متضمن آنهایند نمىگیرد، منافق است و در واقع، تصوف چیزى جز صداقت نیست.
از حیثباطنى، در احسان مىتوان دو تاکید را تمییز داد; تاکید بر عرفان که متضمن عقلانیت نظرى است، و تاکید بر مهر که مقتضى تمامیت روح ارادى و عاطفى است. وجه اول با روشهاى عقلانى کار مىکند و وجه دوم با روشهاى اخلاقى و عاطفى. مهر مىتواند هر عنصرى از تعقل را نفى کند، حال آن که عرفان، برعکس، همیشه عنصرى از مهر را در بر دارد; بىشک نه مهرى شدید، بلکه مهرى از جنس زیبایى و آشتى.
ضابطه «التوحید واحد» به شیوهاى مختصر، ضرورت، اصالت و شمول باطنگروى اسلامى و نیز باطنگرایى بماهو را بیان مىدارد، و مىتوانیم گفت که در نظر اسلام صرف شهادتین، کل حکمت و عرفان را در بر دارد.
اولین شهادت مشتمل بر دو جزء است، که هر یک از آن دو از دو کلمه ترکیب یافته است: لا اله و الا الله. جزء اول، که نفى است، با ظهور عام که نسبتبه مبدا هستى وهمى است همخوانى دارد، در حالى که جزء دوم، که اثبات است، با مبدا هستى که در نسبتبا ظهور تنها واقعیت است، همخوان است. طرح مقدر ظهور در اصل کلمةالله اصلى با کلمه الا بیان مىشود، حال آن که کلمه الله بیانگر اصل فى نفسه است; کلمه اله به بازتاب اصل اشاره دارد، و کلمه لا به ظهور فى نفسه.
شهادت دوم اصل را فقط با سه جنبه اقنومى یعنى اصل ظهور یافته (محمدص)، اصل ظهور بخش (رسول) و اصل فى نفسه (الله) در نظر مىگیرد. و همه تاکید، بر رکن بینابینى یعنى رسول است، که همان کلمةالله است. کلمه رسول دال بر هبوط خدا به سوى جهان است و نیز متضمن عروج انسان به سوى خداست. هبوط الهام است و عروج اشتیاق; هبوط لطف الهى است، در حالى که عروج تلاشى است انسانى که درونمایه آن ذکر الله است. شهادت دوم بیانگر عینیت است نه مغایرت; و بیانگر حلول است، نه تعالى. هر دو شهادت بر وحدت اشاره دارند: شهادت اول بر وحدتى طردکننده غیر، و شهادت دوم بر وحدتى جامع غیر.
کثرت همان طور که ذهنى است، عینى هم هست. چرا که علت امکان تنوع بخش در هر یک از این دو قطب ادراک هست. تنوع یا تعدد در درون وحدت است، نه در طول آن; و بنابراین مخالف وحدت هم نیست. علت فراجهانى پدیده کثرت امکان مطلق است. که ذاتا بر امر غیر متناهى منطبق است و موجب فیضان ذات و تجلى یافتن همه «امکانات امر ممکن» است. فیضان به معناى افزایش فاصله، و به این ترتیب ضعیف شدن یا تاریک شدن فزاینده است، که مبین پدیده عدمى شر نیز هست. پیامدهاى عدمى فیضان به عنوان شئون قصاصى که در اصل به قدرت و صلابت متعلقند، در وجود الهى مقدرند; شئونى که کاملا بیرونىاند; زیرا: «سبقت رحمته غضبه»
پس هر که نخستبه نحوى نظرى و سپس در دل، خدا را تشخیص دهد و او را شهود کند، بالاخره او را در موجودات نیز، آن گونه که ماهیت آنها امکان مىدهد، خواهد دید; و حاصل آن، احسان، عدالت و احترام نسبتبه همه موجودات است.
همه آیات قرآن، فىنفسه یا مابعدالطبیعىاند و یا عرفانى، و یا در کنار معناى بىواسطهشان معنایى دارند که به یکى از این دو حوزه تعلق دارد. همچنین، قرآن همانند نحوه نزول خود، گسسته و به خاطر تمثیلاتش که در جزئیات و تفاصیل ثانوى و بعدى القا مىشوند، تلمیحى و بنابراین موجز است. آیات بسیارى وجود دارند که معنایى باطنى دارند، و یا با دقتبیشتر، هر آیهاى معانى چندى از این دست دارد. همین طور است درباره احادیث پیامبر(ص); درونمایه اصلى پیام طریقتباطنى که نفوذ فاعل مطلق به درون فاعل مشروط و استهلاک دوباره فاعل مشروط در فاعل مطلق است، ماخوذ از این حدیث قدسى است که مىگوید: «بنده من پیوسته با نوافل به من نزدیک مىشود تا آن که دوستدارش مىشوم، و وقتى دوستدارش شوم، گوش اویم که با آن مىشنود، و چشم او که با آن مىبیند و دستش که با آن مىگیرد و پایش که با آن راه مىرود.»
دین اسلام پنج رکن دارد که مهمترین آنها شهادتین است و پس از آن نماز، روزه، زکات و حج. گاه رکن ششم جهاد نیز به این پنج رکن افزوده مىگردد: نماز معرف تسلیم مظهر به اصل است; روزه انعزال از خواهشهاى نفسانى، و به این ترتیب از خود است; زکات انعزال از چیزهاى دنیایى، و به این ترتیب از دنیاست; و حج رجوع به مرکز، یعنى به نفس است; و بالاخره جهاد جنگ بر ضد روح دنیوى گشته، با سلاح معنویت است.
اسم اعظم لب نماز و لب قرآن و در برگیرنده همه آن و حتى در برگیرنده کل دین است، با همه اعمالى که مقتضى آنهاست و مىتواند جایگزین این همه باشد. همین طور کل شریعت، مشمول ذکر الله و این ذکر فلسفه وجودى شریعت است. احادیث و آیات متعددى نظیر «ولذکر الله اکبر» وجود دارند که ذکر خدا را بهترین و پراجرترین و بزرگترین کارها مىخوانند. عمل کردن، در جوهر خود یادآورى خداست; متمرکز کردن روح استبر حق، به جاى متفرق کردن آن در موهومات، و آرامش یافتن است در این تمرکز: الا بذکر الله تطمئن القلوب. کل آموزه ذکر از این کلام برمىآید که: فاذکرونى اذکرکم این ذکر جهت وجود اساسى و کامل هر فعل دینى، و در تحلیل نهایى جهت وجود انسان است.
مقامهاى تصوف، مراحل متوالى این طریقند که در عین حال مىتوانند حالاتى مقارن باشند. مقامهاى اصلى عبارتند از: ترس (مخافة)، مهر (محبة) و آگاهى (معرفة). در مخافت، قطبى ایستا وجود دارد که زهد است و قطبى پویا که جهد است. زهد فقر را تحقق مىبخشد که بدون آن هیچ عمل معتبرى وجود نخواهد داشت و جهد ذکر را پدید مىآورد که به عالىترین معناى کلمه، کار است. در محبت، قطب ایستا یا منفعل رضا یا شکر است و قطب پویا یا فعال رجا یا توکل. رضا مستلزم صبر است و رجا مستلزم کرم. در معرفت، قطبى عینى هست که به تعالى اشاره دارد و آن حق یا توحید است و قطبى ذهنى، که به حلول اشاره مىکند و آن قلب یا اتحاد است. سه ضابطه تسبیح صوفیانه به این سه مقام التفات مىدهند: استغفار متناظر استبا مقام مخافت، صلوات متناظر استبا مقام محبت، و شهادتین متناظر استبا مقام معرفت.
از مقامهایى که برشمردیم آنچه از همه مهمترند و کل تصوف را در خود خلاصه مىکنند، عبارتند از: حق، قلب، ذکر و فقر. حق، اقرار به حقیقت است; قلب پذیرش آن با تمام وجود است; ذکر فعلیتبخشیدن دائم به این دو، و فقر سادگى و خلاص روح است. چهار ذکر که اصلىترین ذکرها در اسلامند عبارتند از: شهادتین، بسملة، و حمدلة.
فصل هفتم به عنوان نتیجه و لب برخى از مطالب فصول دیگر به طرح «ابعاد اقنومى وحدت» مىپردازد و در این راستا از تعریفى که از ذات الهى با سه وصف مطلق، لایتناهى و کمال به دست مىدهد، مدد مىگیرد.
اندیشه وحدت خدا، که اندیشه بنیادى اسلام است، لزوما متضمن اندیشه کثرت، یا اندیشه ربط و نسبت میان واحد و آنچه به نظر مىرسد با آن در تضاد مىافتد، است. اما کل مساله خلقت، یا ظهور جهانى، ریشه در خود ذات مبدا الهى دارد. خدا نمىتواند از لمعان، و به این ترتیب از تجلى یا خلق، امتناع ورزد. چرا که از نامتناهى بودن نمىتواند امتناع ورزد.
مطلق که فى نفسه ادراکناپذیر است، به توسط وجود و به توسط منطق اشیاء مشهود مىگردد; به نحوى مشابه، لایتناهى به توسط تنوع پایانناپذیر آنها آشکار مىشود; همینطور باز کمال از طریق کیفیات آنها ظهور مىیابد، و در این ظهور یافتن هم صلابت مطلق و هم لمعان لایتناهى را نشان مىدهد.
مرکب سه جزئى «مطلق لایتناهى کمال»، در لسان اسلامى، با اصطلاحات جلال، جمال و کمال بیان مىشود. عدالت زاییده جلال است و رحمت زاییده جمال.
بنابر نظر صوفیه، شهادة، بسته به این که تعالى را در نظر داشته باشیم یا حلول را، داراى دو معناست: اول این که تنها خدا واقعى است و جهان ممکن وهمى است; و سپس این که هر آنچه موجودات جز او نیست. معناى اول با راز «باطن» همخوانى دارد و معناى دوم با راز «ظاهر».
مطلق از آنجا که نامتناهى است، فیاض است; اما حیات لایتناهى تنها مرکز گریز نیست، بلکه مرکزجو هم هست. این حیات به صورت متناوب یا مقارن، فیضان یا باز پیوستگى است، و این «رجوع» کل در کلشدگى صورتها و اعراض به درون ذات است. در فیضان یا باز پیوستگى، نه چیزى از ذات گرفته مىشود و نه چیزى به آن افزوده مىگردد; زیرا ذات، لایتغیر، لاینقسم و داراى تمامیت مطلق است.
یقین و آرامش، دو مقصود اساسى اسلامند. یقین، تا آن حد که به لحاظ عینى رفیع و به لحاظ ذهنى صادقانه است، نجاتبخش است، یعنى تا آن حد که متعلق آن مطلق است نه فقط ممکن، و صاحب آن قلب است نه فکر تنها. یقین آرامش مىآورد و این دو در ایمان تداوم مىیابند.
پىنوشت:
1. مشخصات کتابشناختى کتابى که در اینجا تلخیص و معرفى شده است چنین است:
Schuon, Frithjof, Sufism: Veil and Quintessence,(Lahore: Ever Green Press, 1979).
فریتیوف شووان، حکیم و دینشناس آلمانىتبار سوئیسى (1998-1907)، که بزرگترین عرضهکننده سحکمتخالدهز در روزگار ماست، در کتاب تصوف: حجاب و لباب، به بازشناسى گوهر دین اسلام مىپردازد. وى سشناخت عرفانیز را گوهر دین اسلام مىخواند و ستصوفز را عهدهدار بیان و عرضهداشت این گوهر. اما مهم این است که خود تصوف هم ظاهرى دارد و باطنى. یک تصوف ستاریخیز در کار است که تختهبند اوضاع و احوال زمانى و مکانى است; یعنى همان اوضاع و احوالى که صوفیان در آن ظهور کردهاند، و بالطبع به روانشناسى گروهى و مزاج تعصبگرایانه افراد هم اتکا دارد. ولى، در پس پشت این تصوف تاریخى، که نوعى ظاهرگروى است، تصوفى «اصیل»، یعنى طریقتباطنى پناه گرفته است که بازشناسى آن چندان هم آسان نیست; بویژه آن که متون صوفیانه و عارفانه که به زبان عربى نگاشته شدهاند به سبب همین عربى بودنشان مشکل را مضاعف مىسازند.
توضیح نکته اخیر در باب متون عربى، یعنى این که چه ویژگىاى در سبک بیان عربىزبانان در فهم فحواى اصلى این متون، مشکل مىآفریند فصل اول این کتاب را تشکیل مىدهد، که عنوانش «حذف و اغراق در بلاغت عرب» است.
روحیه عرب چنان است که صنایع بدیعى ترکیبى و غیر مستقیم را بهتر خوش دارد; از این رو، در زبان عربى شیوههاى بیانىاى چون حذف، مجاز مرسل، کنایه، استعاره، اغراق و حشو بهوفور استعمال مىشوند. اگرچه زبان مذکور، از وضوح منطقى و «فصاحت» کلام بىبهره نیست، و به رسایى سخن در مقام جدل و استدلال یعنى «بلاغت» هم بسیار اهمیت مىدهد، اما در هر حال نزد عرب طبیعى است که کلام را، هر چند به قیمت کاستن از صراحت آن، بیارایند و از این راه آن را هرچه غنىتر سازند. سامیان همواره مایلند که میان ماده سخن و صورت آن تمیز نهند و در این که همگنى صورت را فداى صحت ماده کنند تردید به خود راه نمىدهند. این سبک بیان، هرچند موجب عدم تجانس و انسجام زبان است، لکن ابلاغ عاطفه حاصل از دریافت مستقیم واقعیتى معنوى و، بالاتر از آن، نشان دادن ارتباطى دقیق و در عین حال مضمر را که همه معناى مطلب مرهون آن است، ممکن مىسازد. این سبک همچون بازى ظریفى از احتجابها و انکشافها، مستعد حفظ حقیقت در پس حجاب و نوعى رازدارى و احتیاط باطنگروانه نیز هست.
در این فصل نمونههایى از اغراق در متون عربى، که در آنها محال بودن آشکار تصویر، القاگر ارتباطى ویژه است که خود به بیان در نیامده، مطرح شده و مقصود معنوى عمیق نهفته در آنها بیان مىگردد. از جمله این متون احادیثىاند که براى عملى ظاهرا ناچیز، اثرى نیمه مطلق یا بىتناسب با خود عمل ذکر مىکنند. در این موارد باید توجه داشت که مراد این است که انسان بنا به ذاتش، رستگار و یا جهنمى است; حتى اگر این ذات در حجاب خصایصى متضاد با آن، که در عین حال برونى و در نتیجه عارضىاند، پوشیده باشد. در اینجا عمل علت کافى نیست، بلکه نشانه علت اصلىاى است که در کنه ذات فرد جاى دارد; عمل ملاک ظاهر کیفیتى بنیادى و قاطع است.
به همین ترتیب، کوشش براى ترسیم وجوه کمال و عدم محدودیتبهشت، و نیز تلاش براى بازداشتن گنهکاران از گناه، به اقتضاى رحمت الهى، استعارات کمى و تصویرهاى افراطىاى را پدید آورده که اولین کلید فهم درست آنها آن است که دریابیم که در آنها کمیت، نقشى کیفى ایفا مىکند. این صور خیال همیشه تعبیرهاى نمادین واقعیاتىاند که با الفاظ مربوط به حواس غیرقابل وصفند; و استعمال زبان توام با افراط همین امر را مىرساند.
در عین حال، اگر درست است که هر دینى گرایشهاى عاطفى خاصى مىآفریند، یا انسان را مستعد آنها مىگرداند، این هم درست و حتى درستتر است که وحى الهى باید گرایشهاى سابقالوجود از این دست را به حساب آورد و یا کمابیش آنها را برآورد و به انسانها تصاویرى در سطح خودشان عرضه دارد.
نمونههایى بسیار دقیق از حشو و تناقضنمایى نیز در آیات قرآنى وجود دارند که مفاهیم بلندى را از این طریق منتقل مىسازند. حشو ظاهرى در قرآن، در مواردى، ناشى از علقه اسلام به نسبت دادن هر عظمتى تنها به خدا، و پیشگیرى از نوعى انسانمدارى است. این علقه، چهرهاى به اسلام مىدهد که در نظر غربیان تحقیرگر انسان، و بنابراین براى آنان آزارنده است. اما تذکر حقارت انسان به خاطر تاکید بر وحدت الهى است که بر همه تعالیم اسلام سایهگستر است.
به هر حال در همه این موارد اعم از اغراق، حشو یا تناقض نمایى، مساله مساله زبانى است که هم تند و هم غیر مستقیم است; که از یک سو تاثر و فروتنى مقدس سبتبه حقایق عالى را نشان مىدهد و از سوى دیگر، فوقمعقول بودن خیرهکننده نظام الهى را. زبان قدسى که صورت ظاهر زبان را مىشکند، به مراتب بیش از زبان عادى ظرفیت دارد، و آنچه در باب زبان قدسى به معناى دقیق کلمه صادق است، مىتواند در مورد زبان معنوىاى که ملهم از آن است نیز صادق باشد. در این موارد باید پذیرفت که حقیقت، تعبیر خود را توجیه مىکند. اما آنچه مهم است این است که همین سبک خاص اقتضا دارد که در مواجهه با این متون، همیشه مقصود را در وراى تعبیر جستجو کنیم، یعنى از ظاهر متون درگذریم و باطن آنها را بجوییم.
براى شناخت ظاهر و باطن و تفکیک آنها از یکدیگر توجه به نکات پرشمار دیگرى نیز لازم است; هر یک از فصول دوم تا پنجم کتاب این مساله را از منظرى خاص مورد کاوش قرار مىدهند.
فصل دوم، با عنوان «همزیستى ظاهر و باطن»، به ظاهر و باطن از حیث کیفیت همزیستى آنها با یکدیگر به اقتضاى روحیات اقوام مختلف مىپردازد و از شرح منابع معرفت آغاز مىکند.
این منابع، در یک حوزه معنوى، شامل وحى، الهام، تعقل، و در درجه دوم تفکر است. الهام و وحى، هر دو القاى الهىاند، اما الهام برخلاف وحى که حاوى قانون و الزامآور است، مفاد جزمى ندارد و در چارچوب پیام اصلى، نقشى روشنگر دارد. تفکر و تعقل، هر دو فعالیتخرد آدمىاند; با این تفاوت که در تعقل، این فعالیت از آن اخگر الهى ذاتى که همان عقل فعال است منبعث مىشود، حال آن که در تفکر، فعالیت از عقل جزئى سرچشمه مىگیرد که تنها قادر به استدلال منطقى است و بر شهود عقلى توانا نیست. تعقل مقدس است، زیرا از عقل کل نشات مىگیرد که خود به روحالقدس تعلق دارد; الهام نیز همین طور، با این تفاوت که الهام ناشى از لطفى خاص است، نه این که همچون تعقل، ناشى از ظرفیتى ثابت که «طبیعتا فوق طبیعى» استباشد.
استدلال وسیله کسب معرفت است، اما وسیلهاى ناقص و واسطهدار; و صوفیان نیز از آنجا که به معنا و علل پدیدهها یا به ترکیب اشیاء مىاندیشند، و در این وصف با فیلسوفان شریکند، گاه فیلسوفانه مىنویسند به جاى آن که از الهام مدد گیرند و گاه متکلمانه استدلال مىکنند; تا آنجا که مىخواهند توحیدى تشبیهى، اخلاقى و احساساتى را با مابعدالطبیعه و عرفان برآمیزند، و این امر بسا که فهم ریقتباطنى ایشان را دشوار مىسازد.
برخلاف آریاییان، که براى آنان تعقل بر وحى مقدم است، هرچند که به یمن وحیى پدید آمده باشد، براى سامیان هر چیز با وحى و در نتیجه با ایمان و تسلیم آغاز مىشود. براى سامیان عقل نیز صبغه طاعتبه خود مىگیرد. در اعراب قدیم، اگر عقلانیتى هم دیده مىشد، صرفا در جهت منافع دنیایى آنان بود. بنابراین ضرورت داشت که ایمانى ساده و تسلیمطلبانه بر آنان تکلیف گردد و معقولیتى که به واسطه خصیصه شرکآمیزش در معرض سوءظن قرار گرفته بود بىاعتبار شود. از این روست که مسلمان دیندار نسبتبه نیاز به علیت در امور ایمانى سوءظن دارد; معقولیت در نظر او یادگارى از شرک و دعوتى به شک و نافرمانى، و بنابراین دعوتى به کفر جلوه مىکند. و این مطلب تبیین تناقض طریقتباطنى را میسر مىسازد; طریقتى که کمتر بر عقلانیتى آگاه از سرشتخود و مقتضیات خود مبتنى است، تا بر ایمانگرایىاى ارادهباورانه، تکروانه و احساساتى. با همه اینها، اسلام طبق قرآن و سنت و برخلاف آنچه در مسیحیت هست و همین طور برخلاف تمایلات برخى از ایمانگرایان مسلمان، بیشترین توجه را به عقل دارد. عقل براى مسلمان نیرویى است که به او امکان مىدهد که میان آنچه خوشایند خداست و به رستگارى رهنمون مىگردد و آنچه ناخوشایند اوست و به تباهى مىکشاند، یا میان نیک و بد، حق و باطل، و حقایق و موهومات، به ابتدایىترین معنا یا به والاترین معنا تمییز نهد. اما روح سامى، برخلاف روح آریایى که میل به کشف حقیقت دارد، مایل استبه حفظ حجاب حضرت الوهى و اسرار آن که بسیار خیرهکنندهاند، بپردازد. البته هم تعقل و هم الهام به همه دستهجات انسانى تعلق دارند; همه تفاوت در میزان تاکید است. در هر حال آن پرسش عظیمى که براى انسان مطرح است این تفاوتها نیست، بلکه آن است که بداند آیا خدا را دوست مىدارد یا نه; آیا معنوى، فکور و روحانى هستیا نه.
در اسلام، تاکید انحصارى بر وحدت الهى سرتاسر چشمانداز را صورت و صبغه خاصى مىبخشد; در قرآن که تنها درصدد اعلام وحدت، قدرت مطلق، علم مطلق و رحمتخدا، و متناظر با آن، عبودیت تکوینى، اخلاقى و معنوى انسان است، وقایع تاریخى تنها نشانگر مصداقند و به خودى خود مشکل اهمیتى داشته باشند، از اینرو مىتوان گفت قرآن، برخلاف کتاب مقدس، مستقیما عقیدتى و به نحوى غیر مستقیم تاریخى است. اسلام دین الوهیتبماهى الوهیت، و در نتیجه، دین سازگارى «صورت» انسانى با «ذات» الهى است; و گوهر و در عین حال، ترکیب بودن قرآن ناشى از تصدیق اسلام استبه این که: اولا، تنها یک مطلق یگانه هست که هم منحصر به فرد و هم جامع است; ثانیا، شریعت جهانى سازگارى موجودات امکانى با امر مطلق است، و این همان چیزى است که با لفظ اسلام بیان شده; ثالثا، ذات فلاح بازشناسى امر مطلق است و لاغیر; و رابعا، پیوند میان امر مطلق و ممکنات، یا میان خدا و جهان، آن است که خدا به طور متناوب رسولانى را مىفرستد تا این دو حقیقت اساسى، الله و اسلام، را به یاد بشر آورند.
از دیدگاه عقیدتى، صوفیان، دانسته یا نادانسته، مىکوشند که دو گرایش افلاطونىگرى و اشعرىگرى را با هم برآمیزند. در نظام افلاطونى مثل هر مابعدالطبیعه راستینى امر حقیقى، امر جمیل و امر خیر به این سبب، حقیقى، جمیل، و خیرند که اوصاف درخور ذات را متجلى مىسازند، در حالى که در نظام اشعرى، خدا و انسان به اراده تعریف مىشوند و از این امر مهم غفلت مىشود که خدا به نحو پیشین «اراده» نیست; او کمال و بنابراین هر کمال ممکنى است. مبناى امر خیر تقدیرى از جانب خدا نیست، بلکه خیر بودن، ذاتى ذات الهى است. این نظریه در قرآن نه تنها با تعبیر «بسمالله الرحمن الرحیم»، بلکه با همه تعابیر دیگرى که جلوهها یا صفات خدا را بیان داشته و از این طریق هویت لایتغیر و در عین حال، معقول ذات الهى را اثبات مىکنند، اظهار مىشود. به هر حال هر که بر وجه امکان، ظهور و جهان تاکید کند، باید امر مطلق را در حجاب نهد، و این همان کارى است که ثنویت زرتشتى و نیز، به نحو معتدلترى، تثلیث مسیحى مىکنند; و برعکس، آن که بر امر مطلق تاکید ورزد، ناگزیر از پوشانیدن وجه امکان از طریق تحویل بسیار یکطرفه عملکردهاى آن به علت متعالى است.
تمایز میان امر ضرورى و امر ممکن، که به همه حوزههاى جهان هستى مربوط مىشود، به طور شاخصى در مورد حوزه فکر و عمل، بویژه در مورد حوزه الهام عرفانى کاربرد دارد; و درست همان طور که وجود را به ضرورى و ممکن تقسیم مىکنیم، تصوف نیز به تصوف ضرورى و تصوف ممکن تقسیم مىشود. تصوف ضرورى مبتنى بر شواهد باطنىاى است که از عناصر ثابت اسلام نتیجه مىشوند; و تصوف ممکن به الهامهاى شخصى، تفکرات فلسفىعرفانى، اساطیر دینى، تاریخ مقدسین، حمیت و اخلاق تعلق دارد. این تمایز به بیان یا یادآورى این نکته مىانجامد که طریقتباطنى بىوطن است و در هر جا بتواند رحل اقامت مىافکند. تصوف تاریخى، بخشى از شریعت ظاهرى است که طریقتباطنى در آن پناه گرفته است.
عدم مدارا و تسامح دینى، گونهاى سادهسازى افراطى صیانت نفس و نوعى جنگ بازدارنده بر ضد همه جعلیات و انحرافات ممکن است که براى هر صورت معنوى ضرورى مىباشد. براى یک دین، این به مراتب مهمتر است که حقایق و ابزار معنوىاش را که یقینى و عملا کافىاند صحیح و سالم نگاه دارد، تا آن که با احتمال خطر از دست رفتن ارزشهاى خودش در معرض ارزشهاى بیگانه قرار گیرد. اما طریقتباطنى که مىخواهد اصل را در همه صورتها و ظواهر، اعم از دینى و نظرى تشخیص دهد و علىالاصول نسبتبه همه صورتهایى که ذاتا درستآییند شرح صدر دارد، این گشودگى و خطراتى را که ممکن است در برداشته باشد با معیارهایى درخور خود، که بسیار دقیق و در واقع فراسوى دسترس شریعت ظاهرى است، جبران مىکند. روشن است که حقیقت ذاتى سبتبه مساله صورتهاى ممکنش تقدم دارد. فلسفه، همراه با تجربه انسانى، ما را موظف مىدارد که تنوع صورتهاى حقیقت واحد را بپذیریم. خدا براى همه ادیان، تنها در «بالاترین سطح جو الهى» یکسان است، اما در «جو» انسانى، هر دینى عملا خداى خاص خود را دارد، و به همان تعداد که دین وجود دارد، خدا وجود دارد. ابنعربى در دفاع از همگانى بودن حقیقت، با اشاره به سخن جنید «رنگ آب رنگ ظرف آب است» و این که خداى هر معتقدى ساخته هموست، از کسى که خداى مورد اعتقاد دیگران را مىنکوهد انتقاد مىکند و با استناد به حدیث قدسى «انا عند ظن عبدى بى» مىگوید: «... یعنى بر بندهام جز به صورتى که مورد اعتقاد اوست پدیدار نمىشوم; اگر مىخواهد تصورش را از من فراخ گیرد، وگرنه تنگ گرداند. خداى مورد اعتقاد حد و مرز دارد و همان خدایى است که در دل بندهاش جاى مىگیرد، و حال آن که خداى بىقید و شرط در چیزى نمىگنجد; زیرا عین همه چیزها و عین خودش است.» به این معنا مىتوان گفت که فقط طریقتباطنى، که یک دین واحد را در زیر لواى صورتهاى گوناگون تشخیص مىدهد، مطلقا توحیدى است. زیرا هرچند درست است که صورت، به طرزى خاص، همان ذات «است»، ولى ذات، بر عکس، به هیچ وجه صورت نیست. قطره آب است، ولى آب قطره نیست.
در فصل سوم، با عنوان «نمونههایى از تناقضنماییهاى یک طریقتباطنى»، نمونههایى از تناقضنماییهاى طریقتباطنى در حوزه عرفان اسلامى مورد بحث و بررسى قرار گرفته است. در آثار نویسندگان مسلمان افراطها و گزافهگوییهایى به چشم مىخورد که با چشمانداز لطیف و عینىاى که از یک متن باطنگروانه انتظار مىرود سازگار به نظر نمىرسد; از جمله، تفسیرهاى بعضى از مفسران به گونهاى، به روشن و قطعى کردن امور، و البته با جانبدارى کامل، اصرار دارند که گویى آنان همیشه همه چیز را بهتر از هر کس دیگر مىدانند، در صورتى که با اندک توجهى معلوم مىشود که در عین حال که یک تفسیر مىتواند شان تکمیل یک حذف لفظى را داشته باشد، اما حق ندارد که در پى تصحیح و نقض متنى کاملا روشن و رسا باشد. یک نمونه از این جانبدارى و عدم تناسب دیندارانه، در سطحى که کمتر سزاوار سرزنش است، مربوط به احادیث و اخبار مربوط به زندگانى پیامبر(ص) است البته نه با جعل آنها، بلکه با ارائه آنها به عنوان اصول کلى و با حفظ سکوت در باب چهرههاى مکمل. در حالى که ظاهرا آنچه این مورخان از آن غفلت مىورزند، این است که لطف باید با کسى که مورد لطف قرار مىگیرد متناسب باشد. این احادیث درستکاریهایى را به پیامبر(ص) نسبت مىدهند که احتمالا در هیچ شرایطى عملى نبودهاند، و این نشان مىدهد که آنها بیشتر، حاصل گونهاى آرمانگرایى اخلاقىاند تا شیوههاى واقعى سلوک.
اشعریان نیز با نام اسلام، تصویرى از خدا ارائه مىکنند که سعى در جهت فضیلتمند شدن را به منتها درجه دشوار مىسازد. تفسیرى که اشعریان از فعال مایشاء بودن خدا مىکنند، نشانگر این است که آنان مابعدالطبیعه را با اخلاق، یا حتى در مواردى با ضد اخلاق، خلط مىکنند. آنچه مىتواند «اخلاقستیزى وجودشناختى» اشعرى نام گیرد، همیشه، به نام اختیار الهىاى که غلط تصور شده، منطق سارى و جارى در قوانین طبیعى را انکار مىکند و در تحلیل نهایى، هم به خدا و هم به انسان ظلم روا مىدارد.
در میان افراطهاى دیندارانه، افراطهایى در خوف به چشم مىخورند که مبالغههاى مربوط به آنها گاه به لحاظ انفرادشان آن قدر چشمگیر و پراثرند که از نظر منطقى، یا کاملا مایوسکننده و یا کاملا نامحتمل مىنمایند. در مقابل این دیدگاه افراطى، دیدگاه اعتماد به نفس، که آن نیز افراطى است، وجود دارد که از یک سو به صورت مکمل، دیدگاه ترس را تعدیل مىکند و از سوى دیگر، جلوههاى بیش از اندازه مطلق آن دیدگاه را فسخ مىکند. دیدگاهى که رحمتبىپایان و فراگیر خدا را با تعابیرى نظیر «یاس از رحمت الهى از مجموع گناهان گناهکار بزرگتر است» متذکر مىگردد. در مورد ناسازگارى اخلاقیات صوفیانه باید گفت که این ناسازگارى گاهى بیشتر ظاهرى است تا واقعى; زیرا مىتواند حاصل حذفى باشد که مقاصد خاص را پنهان مىدارد و گویى مخفیانه ما را به مقامى باطنى مىرساند.
از طرفى باید به اختلاف بعدى میان مقصود معنوى، که به اصول تعلق دارد، و زندگى در این جهان و در میان مخلوقات، که نظمى مشروط دارد، توجه داشت. زاهد هنگامى که در محراب عبادت یا تامل است، ممکن است آرمانگرایى سادهدلانهاى را تصدیق کند، و ممکن استبعدا، بدون ارتکاب تناقض یا نفاقورزى، بیرون از این محراب مطابق با قوانین حیات دنیوى زندگى کند; آثار تامل، به خودى خود رفتار او را در جهان اداره و تنظیم خواهند کرد; تقریبا مثل سنگى که در آب مىافتد و دایرههایى هم مرکز به وجود مىآورد. و در صورتى اظهارات زیاده از حد مطلق مقصود معنوى، غیر واقعبینانه و ریاکارانه بود که تاملکننده از این تفکیک آگاه نبود. البته این تنها کیفیت مخففهاى براى این مبالغههاست و نه عذرى تام. زیرا با نظر به این که زاهد تنها نیست، بلکه در جامعه انسانىاى مىزید که به سهم خود حقى خاص دارد مبنى بر این که او را بفهمد، درخور ملامت است. علىرغم پیشداورى برخى از باطنگروان، بدگمانى علما به خاطر نامعقولى و ماهیت متناقضنماى پارهاى نظرپردازیها یا تعبیرات زاهدانهعارفانه تا حد زیادى موجه است. در این موارد باید گفت که وسیله به هدف لطمه مىزند. گاه آثار عرفا شامل تعقلاتى است که بد بیان شدهاند، یا حتى با ادله ضعیف لطمه دیدهاند، با وجود آن که شان ادله، تایید آنها بوده است. اما چون در هر اثرى مضمون ذاتى یا جهت وجود بر بیان و عرض مقدم است، واضح است که باید بیان غیرعادى حقیقت را بر استدلالى که استادانه و روشن است، اما از جهت مضمونش به انحراف کشیده شده ترجیح دهیم. این بیان، گاه حاصل میلى مفرط استبه این که از دل بىمعنایى و نامعقولى اکسیر حقیقتى بیرون کشیده شود که به توسط نیتى صواب که با خزانههاى وحى الهى پرورده شده، انتقال یافته است. برماست که حقیقت نهفته در این آثار را، تا همان حد که رفیع و قطعى است، حتى اگر در تنسیق امکانى آن عناصرى از خطا وجود دارند که بد نمایش مىکنند، تشخیص دهیم. در نظر نویسندگان صوفى و به طور کلى نویسندگان دینى، جنبه مادى واقعیات، ظاهرا به رسا و پرمعنا بودن نماد آسیب مىرساند، در حالى که در نظر غربیان، به عکس، این جنبه مادى به محتمل بودن تصویر و از این طریق به قابلیت آموزندگى آن کمک مىکند. حال اگر پرستش شرقى «نماد» بتواند باعثسوءاستفاده شود، پرستش غربى «واقع» نیز به طریق اولى چنین است. و از آن جمله است وسوسه ادوارى «شکاکیت دیندارانه»اى که به رخنه روزافزون روح معنوىاى مجال داده است که کاملا در جهت غلبه نوگرایى و همین طور غلبه «دنیا» و «انسان» است.
یک نمونه سنتى سوءظن نسبتبه کاوش عقلى، ایمانگرایى حنبلیان است که در برابر همه تفسیرهاى نمادگرایانه تصویرهاى قرآنى، حتى تا مرز نامعقول بودن، مقاومت مىورزد. در نظر آنان خود کلام قرآنى است که ضمنا همان تاویل است; اما روشن است که در این صورت، تاویل همه معنایش را از دست مىدهد. و در حالى که اعراب استعاره را به طور گسترده به کار مىگیرند، چرا خدا وقتى که با زبان خود آنان با ایشان سخن مىگوید نباید چنین کند. فلسفه وجودى استفاده از استعاره، دقیقا قابلیت آن در انتقال بىشک و شبهه معنایى است که بر تصویر فایق آید. «تفسیر»، شرح ظاهرى، معنایى، تاریخى و کلامى قرآن مجید است و «تاویل»، شرح باطنى، نمادى، اخلاقى، عرفانى، اسطورهشناختى و مابعدالطبیعى آن. این که قرآن مىگوید: سهیچ کس جز خدا تاویل آن را نمىداندز بدین معناست که انسان آن تاویل را تنها از طریق الهام الهى مىتواند بشناسد و نه با تعقل صرف; و البته این دو مانعةالجمع نیستند. تاویل مراتبى دارد; مثلا آنجا که قرآن بتپرستى را مردود مىشمارد، مىتوان احتمال داد که بت، علاوه بر تاویل به آنچه ما بیش از اندازه به آن دل بستهایم، به صورتى عمیقتر، به صورت از آن رو که صورت است، از جمله عناصر سازنده دین یا خود دین نیز، تاویل شود. و در آن صورت ما در کانون طریقتباطنى هستیم.
طریقتباطنى نه تنگنظرانه است و نه متعصبانه. و والاترین شان انسان شناختخداست که نشانش را بر هرچه، به حق، انسانى است مىزند.
عناصر سازنده طریقت عبارتند از: تصور، مراقبه، تمرکز و هماهنگى. یعنى، مفهوم وحدت با اسرار درونى و بیرونىاش، مراقبه مجذوبکننده و تمرکز وحدتبخش بر وحدت و اسرارش، و هماهنگى اخلاقى با وحدت، با اسرار و مقتضیاتش.
فرشته الهام به هنگام تعین، انکسارهاى بسیارى را پدید مىآورد; به گفته جنید «آب رنگ ظرف را مىگیرد»; حتى بىنظیرترین وحىها هم باید استطاعتهاى طرز تفکر جمعى را به حساب آورند و نمىتوانند از این که از بابت «درخشش در ظلمت» دستخوش آسیبى شوند در امان باشند; خصوصا که سکلمهز در طى نزول با نیازهاى گنهکاران بیشتر وفق داده شده تا با نیازهاى رستگاران. روح جمعى، با توجه به این واقعیت که سطح طنین وحى است، در وجه ظاهرى آن شرکت مىجوید. اما حقیقت تا آنجا که ضرورى، و از این رهگذر همگانى است، در همه آنها مشترک است. تصوف هیچ مقام و مرجع مطلقى در موضوعات مابعدالطبیعى نمىشناسد. مقامات و مراجع بلامنازع تصوف تنها به راه و روش زاهدانه و عارفانه رجوع مىدهند، نه به یک آموزه نظرى به معناى دقیق کلمه.
باید دانست که اگر از «احساساتىگرى» و فقدان حس نقادى در کتابهاى دینى، که ساحت آنها باید از چنین ضعفهایى پیراسته باشد، انتقاد مىشود، مراد از مفهوم احساساتىگرى داشتن عواطف نیست، بلکه مراد تحریف حقیقت در نتیجه آن عواطف است. به طور اجمال، احساساتىگرى عبارت از آن است که عنصرى کمى و پویا را به حوزه امور کیفى و ایستا وارد کنیم و ندانیم که حقیقتبه خودى خود زیباست، نه به واسطه شور و حمیت ما; و برعکس، شور ما تنها آنگاه زیباست که از حقیقتسرچشمه گیرد.
البته یکى از علل عدم انسجام آثار صوفیان، گاه آن است که این صوفیان هنگامى مىنویسند که دستخوش حال روحانىاند. آنان این آثار را هرگز به مداقه عقل انتقادگر که در نظر آنان «نامقدس» است نمىسپارند، بلکه این تکلیف را بر عهده خواننده مىنهند که در عمیقترین و تاریکترین آبها به جستجوى در و گوهر بپردازد. در عین حال، قرآن مىفرماید: «در حال مستى به نماز نزدیک نشوید»; و این حکم بسته به سطوح و تمثیلها معانى متعددى دارد.
اسلام در مجموع از دام هولناک سوء استعمال عقل، که هم یونان قدیم و هم غرب امروز گرفتار آن بودهاند رهیده است، اما به ناچار باید تاوان این پیروزى بر عصیانگرى عقل را بپردازد. به طور کلى موهبتهایى وجود دارند که یکى مانع دیگرى است; نه اصولا یا در مورد اشخاص ممتاز، بلکه در اکثریت کسانى که از یکى از این مواهب برخوردارند. به نظر مىرسد که در مورد شهود عرفانى و استدلال، یا ایمان و اندیشه، هم وضع از همین قرار باشد. اما در اسلام، ایمان کنجکاوى سیرىناپذیر علم را مهار مىکند.
نکتهاى که کلید حل بسیارى از معماها در قلمرو تفکر معنوى است، این است که خدا از هر انسانى آنچه را که مىتواند و باید از خود نشان دهد مىخواهد; از انسان هوشمند، عقل در خدمتحقیقت را انتظار دارد، اما سفیه را به خاطر عقلى که به او داده نشده، مؤاخذه نمىکند; افزون بر این که خطاى دائم در اراده است نه در ذهن. دنیاى شهوات، ضرورتا دنیاى سفاهت هم هست، در حالى که حقیقت، دستکم تا حدى، سفاهت را خنثى مىکند. در مجموع، عقل زیباست فقط وقتى که ایمان را از میان برندارد، و ایمان زیباست تنها آنگاه که با عقل در ستیز نباشد.
در فصل چهارم، با عنوان «مقدمات بشرى تنگناى دینى»، از تنگنایى سخن مىرود که دین از حیثسطوح انسانهایى که مخاطب آنند با آن مواجه است; این تنگنا از این قرار است که کوشش بسیار براى سهلالتناول و آسانیاب کردن حقایق متعالى، خطر افشاى آنها را به دنبال مىآورد; و تلاش فراوان براى عدم افشاى آن حقایق، خطر سهلالتناول و آسانیاب نکردن آنها را در پى دارد. و این تنگنا که در سطح دین در کلیت آن وجود دارد، در حدى حتى حادتر از این، در سطح طریقتباطنى نیز وجود دارد.
از آنجا که اسلام نیز همچون ادیان دیگر، تنها خطاب به طبقات بالاى انسانى نیست و به سخن گفتن با انسانهاى معمولى و نجات بخشیدن بیشترین تعداد ممکن توجه دارد، ناچار به تاکید بر نگرش افقى و در نظر گرفتن کسانى است که رسالت جلب آنان را دارد. اسلام مىخواهد که از طریق انسان متعارف، که از برخى از جنبه ها لزوما سافقیز است، به انسان من حیث هو انسان دستیابد. خدا خود از سر لطف، وجوهى را به خود مىگیرد که باید از آنها تنزیه شود، تا این تودهها بتوانند خود را در او باز شناسند. علاوه بر این، اسلام «اهل نظر» را جدا از «اهل عمل»، یا افراد «مادى» را جدا از افراد «نفسانى» در نظر نمىگیرد. عنصر «تعقل» یا «تامل»، در اسلام به توسط اصل اعتقادى توحید و مابعدالطبیعهاى که به آن تعلق دارد، و از حیث روانشناختى با تاکید بر عناصر «یقین» و «طمانینه»، مورد تایید قرار گرفته است و عنصر «جنگجویى» از طریق جهاد و کاربردهاى معنوى آن; عنصر «افقى»، سبک کلى یا متوسط کلام و دیندارى را معین مىکند، و بالاخره عنصر «مادى» نیز به صورت انقیادگرایى نامفهوم و بىروحى ظاهر شده است، که لزوما وجود دارد و حتى به حوزه کلام هم رخنه مىکند. مثلا یک نمونه از آن را در قول به حسن و قبح الهى مىتوان دید. ویژگیهاى بازرگانان و کشاورزان به نحوى چشمگیر با طریقتباطنى صوفیان آمیخته است. علاقه به کار درست و دستمزد حلال، تاکیدى عاطفى بر پرهیزگارى، شور دینى فراوان و عقلى استوار لکن متعادل، عملى و محتاط از عمده ویژگیهاى اینها هستند. بازرگان و کشاورز سنتگرا هم هست; سنتگرایى سپرى است در برابر فقدان درک تناسبات، براى آنان که از تمییز کافى برخوردار نیستند. کار سنت، کار یک حامى و یک معیار هنجاربخش، در آمد و شد الهاماتى است که تحقیق در صحت و سقم آنها مشکل است; و بدینسان ممانعت از پیامدهاى نامعقول در سطح اجتماعى به شمار مىرود. یک دین یا یک روش معنوى تا آن حد که بر اهمیت آداب ظاهرى تاکید مىورزد، در جوهر انسانىاش روانشناسىاى مطابق با روانشناسى بازرگان و کشاورز را مىپذیرد. مسلمانان، به حق، بر این مطلب پا مىفشارند که تنها باطن نیست که اهمیت دارد، ظاهر نیز وجود دارد; تنها چیزهاى عظیم در کار نیست، چیزهاى حقیر هم در کار است. اما این بدان معنا نیست که به جاآوردن افراطىآیینهاى عبادى عملا طریقتباطنى باشد و به شناخت عرفانى منجر شود.
این پندار که پیروى از پیامبر(ص)، که به گفته قرآن موجب محبوب خدا بودن است، به این معناست که نمونه تمام و کمال پیامبر یک نوع آیین دینى و نوعى قالب مطهر و نجاتبخش است، پندارى نادرست است. زیرا بنیانگذار هر دینى به ناچار الگویى از همه رفتارها و شیوههاى عملى در اختیار مىگذارد، بدون آن که این امر پیام او به معناى دقیق کلمه باشد. باید توجه داشت که آنچه مورد ملامت است جزئىنگرى دیندارانه و پراکندگى آن نیست، بلکه ادعاى آن در آنجا که ادعایى در کار استبر تمامیت و اهمیت است. قرآن مىگوید: «و یاد خدا بزرگتر است»; بزرگتر از نماز و بنابراین بزرگتر از همه آداب شرعى.
بر طبق قرآن انسان ذاتا دو چیز است: «خلیفه» و «عبد»; و بسته به توافقش با سالتخاصى که دارد، واجد قدر و شانى ذاتى است که از خداگونگى او نشات گرفته است. و اما شریعتگرایى لازمه توافق بیشتر دین با نیازهاى انسانهایى است که بیشر تختهبند دنیایند و رستگار کردن آنان مشکلتر است. چرا که دین، قصد رستگار ساختن همه انسانها را دارد. بنابراین باید توجه داشت که گفتههایى در دین وجود دارد که تنها به سطح اخلاقى یا عاطفى خاصى مربوط مىشود، و خصوصا از دیدگاه صوفیانه، هیچ مسالهاى تحت عنوان ارجاع و تحویل همه انسانها به یک سنخ اصلى واحد وجود ندارد; با این حال، این خطا به کرات و مرات و دقیقا براساس بیانات شرعى پیش آمده است.
انسانها، از لحاظ موقعیتشان به عنوان افراد مسئول، آزاد و ضعیف، در برابر شریعت منجى برابرند، و از لحاظ مشارکت فوق فردیشان در عقل سارى و جارى، که آن نیز نجاتبخش است، نابرابرند; لحاظ اول به شریعت ظاهرى مربوط مىشود و لحاظ دوم به طریقتباطنى. و طریقتباطنى تسلیم فرد به شریعت را مىپذیرد و حتى مستلزم آن است; اما البته نه تسلیم آن چیز در درون او را که به عقل فعال تعلق دارد. اصطلاح «تصوف» سطحىترین تعصبورزیها و نیز عمیقترین غوریابیها را شامل مىشود.
تعدیل مقدرى که اسلام محقق کرده است، نگرش سادهگرایانه را غلبه داده که موجب عکسالعمل تعقلگرایانهاى انحرافى در مسلمانان در تماس با دنیاى امروز است. بنابراین خوب است که نقطه ضعفهاى تعدیل مذکور به صراحت ذکر شود تا بتوان علل تخفیفدهنده یا جبرانکننده آن را نیز یادآور شد; و مهمتر این که بتوان نسبیت آن را علىرغم ارزشهاى ذاتى قطعى سنت پذیرفت.
فصل پنجم کتاب، با عنوان «تعقیب مفهوم فلسفه»، شامل بحث مهمى درباره فلسفه و ساختار و کارکرد آن از سویى، و ارتباط آن با کلام و عرفان از سوى دیگر است. فلسفه را به گونههاى مختلفى تعریف کردهاند، اما در نظر همه قدما، فلسفه متضمن هماهنگى با حکمت نیز هست; تنها کسى حکیم است که حکیمانه مىزید. بنابراین مىتوان فلسفه را به فراخور سرشت امور زیستن، براساس تقوا و با نظرى به آنچه ضرورى و رهایىبخش است، تعریف کرد. از طرفى به عقیده همه متفکران غیر دینى، تنها ضابطه ذهن، استدلال محض است و فلسفه به معناى «اندیشیدن آزادانه» و تا حد ممکن بدون هیچ پیشفرضى است; کارى که دقیقا ناممکن است. اما فلسفه، به معناى شایسته و اولیه کلمه، سازگار با عقل کلى سارى و جارى اندیشیدن است و نه صرفا به وسیله عقل جزئى اندیشیدن. از طرفى آزادى حقیقى با حقیقت مطابقت دارد، و از طرف دیگر، این که عارفى درستآیین به طور عارضى بر کتاب مقدسى خاص یا بر عارفى دیگر اعتماد کند، او را باز نمىدارد از این که به شیوهاى ذاتا آزاد، به واسطه آزادى درخور ذاتى که ذاتا از قیود به دور است، بیندیشد.
غالبا پیشداورى یک مکتب موجب مىشود که مفهوم تعقلى بودن، به مفهوم عقلانى بودن صرف ارجاع و تحویل شود تا از این راه همه اعتبار و عظمتبه معرفتى داده شود که از طریق آن مکتب حاصل مىآید; معرفت فوق طبیعى وحى الهى باشد یا معرفت معنوى صوفیان. به گفته یکى از عرفا، فیلسوف خدا را تنها از طریق «نتیجه» مىشناسد; شناخت او فقط مضمونى «با نظرى به خدا» دارد، نه مضمونى «از راه خدا»، آن گونه که شناخت عارف دارد; اما اولا، همه فلسفه با عقلگرایى مطلق برابر نیست، و ثانیا در عرفاى نظرى هم عنصر مشهودى از عقلانیت وجود دارد. اعمال فلسفه پیش از همه، اندیشیدن است. حال جهاتى که به درستیا نادرست ما را به این کار برمىانگیزد، هرچه مىخواهد باشد; اما بالمعنى الاخص، تبیین امور یقینى مشهود یا مجرب به توسط عقل کلى سارى و جارى، به وسیله استدلال و بنابراین از طریق قواعد تفکر و زبان نیز هست. مثلا تلفیق نظرات افلاطون، ارسطو، و فلوطین در ترکیبى واحد، به دست فلاسفه عرب را، که موجب طعن بر آنان شده است، مىتوان نشان از توجه آنان به حقیقت فىنفسه، به جاى توجه به نظامها دانست. فلسفهاى که از لحاظ مابعدالطبیعى درستآیین است، متعلق به باطنگرایى نظرى است; زیرا باطنگرایى نظرى تبیین مسائلى است که به طور تعبدى مطرح شدهاند، اما روشن نشدهاند، و این فلاسفه این تبیین را در سایه تعقل و نه استدلال در اختیار مىنهند.
انتقاد کسانى چون غزالى هم متوجه فلسفه بماهى فلسفه است; یعنى فلسفه به سبک یونانى که از دیدگاه راز آشنایانه خنثى است. اما عقایدى چون عقلگرایى به معناى دقیق کلمه اصلا مشمول تعریف فلسفه هم نیستند.
اگر افلاطون عقیده دارد که فیلسوف باید مستقل از عقاید عامه بیندیشد، به تعقل اشاره دارد نه صرفا به منطق; بنابراین او را به معناى محدود یا تحقیرآمیز کلمه فیلسوف، یعنى آن که از شک آغاز مىکند، نمىتوان فقط یک فیلسوف خواند; او را که زیبایى را، که همه آنچه ما هستیم یا مىتوانیم باشیم در بر مىگیرد، درخشش حقیقت مىدانست.
اختلاف میان فلسفه، کلام و عرفان، از یک لحاظ مطلق است و، از لحاظى دیگر، نسبى. مطلق است در صورتى که از «فلسفه» تنها عقلگرایى فهم شود، از «کلام» تنها تبیین تعالیم دینى، و از «عرفان» تنها معرفتشهودى و تعقلى، و بنابراین فوق عقلى. اما این اختلاف صرفا نسبى است در صورتى که از «فلسفه» تفکر فهم شود، از «کلام» متشرعانه در باب خدا و امور دینى سخن گفتن، و از «عرفان» ارائه مابعدالطبیعه ناب. زیرا در آن صورت این انواع به درون هم رخنه مىکنند.
مفهوم فلسفه، عملا، مساله جایزالخطا بودن یا خطاناپذیر بودن انسان را پیش مىکشد. این که انسان به هر حال در معرض بسیارى از خطاهاست، بدان معنا نیست که آن خطاها اصولا اجتنابناپذیرند. اما خطاناپذیرى نظرى به قلمرو درستآیینى و مقام و مرجع موثق تعلق دارد. و بنابراین تنها مساله آگاهى و تعقل نیست، بلکه شرطى اخلاقى یا روانشناختى هم دارد، و در هر حال علم مطلق یک امکان انسانى نیست. بنابراین آنچه باید ملاک ارزیابى قرار گیرد آن است که، یا حقیقتى بزرگ با خطایى کوچک همراه شده است، یا خطایى بزرگ با حقایق خرد بسیار.
فصل ششم، با عنوان «باطننمایى گوهرین اسلام»، به شرح باطنگرایى به عنوان گوهر دین اسلام مىپردازد و براى تبیین این باطنگرایى از شرح اجزاء دین اسلام آغاز مىکند. این اجزاء عبارتند از: ایمان، که شامل هر آن چیزى است که هر کس باید بدان باور داشته باشد; اسلام، که هر آنچه هرکس باید به کار بندد را شامل مىشود; و احسان، که فضیلت عملى است و هم ایمان و هم اسلام را تشدید یا تعمیق مىکند. احسان، اجمالا، صدق و خلوص عقل و اراده است; وفادارى تام ماست نسبتبه حقیقت، و هماهنگى تام ما با شریعت. احسان با طریقتباطنى که علم امور ضرورى و تام و تمام است، متقارب و حتى با آن یکى است. زیرا صادق و خالص بودن عبارت است از گرفتن بیشترین نتایج از حقیقت; هم از دیدگاه عقل و هم از دیدگاه اراده. در نظر صوفیان، کسى که همه نتایجى را که تعالیم و احکام، متضمن آنهایند نمىگیرد، منافق است و در واقع، تصوف چیزى جز صداقت نیست.
از حیثباطنى، در احسان مىتوان دو تاکید را تمییز داد; تاکید بر عرفان که متضمن عقلانیت نظرى است، و تاکید بر مهر که مقتضى تمامیت روح ارادى و عاطفى است. وجه اول با روشهاى عقلانى کار مىکند و وجه دوم با روشهاى اخلاقى و عاطفى. مهر مىتواند هر عنصرى از تعقل را نفى کند، حال آن که عرفان، برعکس، همیشه عنصرى از مهر را در بر دارد; بىشک نه مهرى شدید، بلکه مهرى از جنس زیبایى و آشتى.
ضابطه «التوحید واحد» به شیوهاى مختصر، ضرورت، اصالت و شمول باطنگروى اسلامى و نیز باطنگرایى بماهو را بیان مىدارد، و مىتوانیم گفت که در نظر اسلام صرف شهادتین، کل حکمت و عرفان را در بر دارد.
اولین شهادت مشتمل بر دو جزء است، که هر یک از آن دو از دو کلمه ترکیب یافته است: لا اله و الا الله. جزء اول، که نفى است، با ظهور عام که نسبتبه مبدا هستى وهمى است همخوانى دارد، در حالى که جزء دوم، که اثبات است، با مبدا هستى که در نسبتبا ظهور تنها واقعیت است، همخوان است. طرح مقدر ظهور در اصل کلمةالله اصلى با کلمه الا بیان مىشود، حال آن که کلمه الله بیانگر اصل فى نفسه است; کلمه اله به بازتاب اصل اشاره دارد، و کلمه لا به ظهور فى نفسه.
شهادت دوم اصل را فقط با سه جنبه اقنومى یعنى اصل ظهور یافته (محمدص)، اصل ظهور بخش (رسول) و اصل فى نفسه (الله) در نظر مىگیرد. و همه تاکید، بر رکن بینابینى یعنى رسول است، که همان کلمةالله است. کلمه رسول دال بر هبوط خدا به سوى جهان است و نیز متضمن عروج انسان به سوى خداست. هبوط الهام است و عروج اشتیاق; هبوط لطف الهى است، در حالى که عروج تلاشى است انسانى که درونمایه آن ذکر الله است. شهادت دوم بیانگر عینیت است نه مغایرت; و بیانگر حلول است، نه تعالى. هر دو شهادت بر وحدت اشاره دارند: شهادت اول بر وحدتى طردکننده غیر، و شهادت دوم بر وحدتى جامع غیر.
کثرت همان طور که ذهنى است، عینى هم هست. چرا که علت امکان تنوع بخش در هر یک از این دو قطب ادراک هست. تنوع یا تعدد در درون وحدت است، نه در طول آن; و بنابراین مخالف وحدت هم نیست. علت فراجهانى پدیده کثرت امکان مطلق است. که ذاتا بر امر غیر متناهى منطبق است و موجب فیضان ذات و تجلى یافتن همه «امکانات امر ممکن» است. فیضان به معناى افزایش فاصله، و به این ترتیب ضعیف شدن یا تاریک شدن فزاینده است، که مبین پدیده عدمى شر نیز هست. پیامدهاى عدمى فیضان به عنوان شئون قصاصى که در اصل به قدرت و صلابت متعلقند، در وجود الهى مقدرند; شئونى که کاملا بیرونىاند; زیرا: «سبقت رحمته غضبه»
پس هر که نخستبه نحوى نظرى و سپس در دل، خدا را تشخیص دهد و او را شهود کند، بالاخره او را در موجودات نیز، آن گونه که ماهیت آنها امکان مىدهد، خواهد دید; و حاصل آن، احسان، عدالت و احترام نسبتبه همه موجودات است.
همه آیات قرآن، فىنفسه یا مابعدالطبیعىاند و یا عرفانى، و یا در کنار معناى بىواسطهشان معنایى دارند که به یکى از این دو حوزه تعلق دارد. همچنین، قرآن همانند نحوه نزول خود، گسسته و به خاطر تمثیلاتش که در جزئیات و تفاصیل ثانوى و بعدى القا مىشوند، تلمیحى و بنابراین موجز است. آیات بسیارى وجود دارند که معنایى باطنى دارند، و یا با دقتبیشتر، هر آیهاى معانى چندى از این دست دارد. همین طور است درباره احادیث پیامبر(ص); درونمایه اصلى پیام طریقتباطنى که نفوذ فاعل مطلق به درون فاعل مشروط و استهلاک دوباره فاعل مشروط در فاعل مطلق است، ماخوذ از این حدیث قدسى است که مىگوید: «بنده من پیوسته با نوافل به من نزدیک مىشود تا آن که دوستدارش مىشوم، و وقتى دوستدارش شوم، گوش اویم که با آن مىشنود، و چشم او که با آن مىبیند و دستش که با آن مىگیرد و پایش که با آن راه مىرود.»
دین اسلام پنج رکن دارد که مهمترین آنها شهادتین است و پس از آن نماز، روزه، زکات و حج. گاه رکن ششم جهاد نیز به این پنج رکن افزوده مىگردد: نماز معرف تسلیم مظهر به اصل است; روزه انعزال از خواهشهاى نفسانى، و به این ترتیب از خود است; زکات انعزال از چیزهاى دنیایى، و به این ترتیب از دنیاست; و حج رجوع به مرکز، یعنى به نفس است; و بالاخره جهاد جنگ بر ضد روح دنیوى گشته، با سلاح معنویت است.
اسم اعظم لب نماز و لب قرآن و در برگیرنده همه آن و حتى در برگیرنده کل دین است، با همه اعمالى که مقتضى آنهاست و مىتواند جایگزین این همه باشد. همین طور کل شریعت، مشمول ذکر الله و این ذکر فلسفه وجودى شریعت است. احادیث و آیات متعددى نظیر «ولذکر الله اکبر» وجود دارند که ذکر خدا را بهترین و پراجرترین و بزرگترین کارها مىخوانند. عمل کردن، در جوهر خود یادآورى خداست; متمرکز کردن روح استبر حق، به جاى متفرق کردن آن در موهومات، و آرامش یافتن است در این تمرکز: الا بذکر الله تطمئن القلوب. کل آموزه ذکر از این کلام برمىآید که: فاذکرونى اذکرکم این ذکر جهت وجود اساسى و کامل هر فعل دینى، و در تحلیل نهایى جهت وجود انسان است.
مقامهاى تصوف، مراحل متوالى این طریقند که در عین حال مىتوانند حالاتى مقارن باشند. مقامهاى اصلى عبارتند از: ترس (مخافة)، مهر (محبة) و آگاهى (معرفة). در مخافت، قطبى ایستا وجود دارد که زهد است و قطبى پویا که جهد است. زهد فقر را تحقق مىبخشد که بدون آن هیچ عمل معتبرى وجود نخواهد داشت و جهد ذکر را پدید مىآورد که به عالىترین معناى کلمه، کار است. در محبت، قطب ایستا یا منفعل رضا یا شکر است و قطب پویا یا فعال رجا یا توکل. رضا مستلزم صبر است و رجا مستلزم کرم. در معرفت، قطبى عینى هست که به تعالى اشاره دارد و آن حق یا توحید است و قطبى ذهنى، که به حلول اشاره مىکند و آن قلب یا اتحاد است. سه ضابطه تسبیح صوفیانه به این سه مقام التفات مىدهند: استغفار متناظر استبا مقام مخافت، صلوات متناظر استبا مقام محبت، و شهادتین متناظر استبا مقام معرفت.
از مقامهایى که برشمردیم آنچه از همه مهمترند و کل تصوف را در خود خلاصه مىکنند، عبارتند از: حق، قلب، ذکر و فقر. حق، اقرار به حقیقت است; قلب پذیرش آن با تمام وجود است; ذکر فعلیتبخشیدن دائم به این دو، و فقر سادگى و خلاص روح است. چهار ذکر که اصلىترین ذکرها در اسلامند عبارتند از: شهادتین، بسملة، و حمدلة.
فصل هفتم به عنوان نتیجه و لب برخى از مطالب فصول دیگر به طرح «ابعاد اقنومى وحدت» مىپردازد و در این راستا از تعریفى که از ذات الهى با سه وصف مطلق، لایتناهى و کمال به دست مىدهد، مدد مىگیرد.
اندیشه وحدت خدا، که اندیشه بنیادى اسلام است، لزوما متضمن اندیشه کثرت، یا اندیشه ربط و نسبت میان واحد و آنچه به نظر مىرسد با آن در تضاد مىافتد، است. اما کل مساله خلقت، یا ظهور جهانى، ریشه در خود ذات مبدا الهى دارد. خدا نمىتواند از لمعان، و به این ترتیب از تجلى یا خلق، امتناع ورزد. چرا که از نامتناهى بودن نمىتواند امتناع ورزد.
مطلق که فى نفسه ادراکناپذیر است، به توسط وجود و به توسط منطق اشیاء مشهود مىگردد; به نحوى مشابه، لایتناهى به توسط تنوع پایانناپذیر آنها آشکار مىشود; همینطور باز کمال از طریق کیفیات آنها ظهور مىیابد، و در این ظهور یافتن هم صلابت مطلق و هم لمعان لایتناهى را نشان مىدهد.
مرکب سه جزئى «مطلق لایتناهى کمال»، در لسان اسلامى، با اصطلاحات جلال، جمال و کمال بیان مىشود. عدالت زاییده جلال است و رحمت زاییده جمال.
بنابر نظر صوفیه، شهادة، بسته به این که تعالى را در نظر داشته باشیم یا حلول را، داراى دو معناست: اول این که تنها خدا واقعى است و جهان ممکن وهمى است; و سپس این که هر آنچه موجودات جز او نیست. معناى اول با راز «باطن» همخوانى دارد و معناى دوم با راز «ظاهر».
مطلق از آنجا که نامتناهى است، فیاض است; اما حیات لایتناهى تنها مرکز گریز نیست، بلکه مرکزجو هم هست. این حیات به صورت متناوب یا مقارن، فیضان یا باز پیوستگى است، و این «رجوع» کل در کلشدگى صورتها و اعراض به درون ذات است. در فیضان یا باز پیوستگى، نه چیزى از ذات گرفته مىشود و نه چیزى به آن افزوده مىگردد; زیرا ذات، لایتغیر، لاینقسم و داراى تمامیت مطلق است.
یقین و آرامش، دو مقصود اساسى اسلامند. یقین، تا آن حد که به لحاظ عینى رفیع و به لحاظ ذهنى صادقانه است، نجاتبخش است، یعنى تا آن حد که متعلق آن مطلق است نه فقط ممکن، و صاحب آن قلب است نه فکر تنها. یقین آرامش مىآورد و این دو در ایمان تداوم مىیابند.
پىنوشت:
1. مشخصات کتابشناختى کتابى که در اینجا تلخیص و معرفى شده است چنین است:
Schuon, Frithjof, Sufism: Veil and Quintessence,(Lahore: Ever Green Press, 1979).