علوم شناختی و دشوار آگاهی ( دربارة ترجمة کتاب «فلسفة ذهن، یک راهنمای مقدماتی» نوشتة ایان ریونزکرافت )
آرشیو
چکیده
متن
حسین شیخرضایی فارغالتحصیل فلسفه از دانشگاه دورهام انگلستان و اکنون عضو هیئت علمی گروه مطالعات علم مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران است. وی تحصیلات مقدماتیاش را در رشته مهندسی برق در دانشگاه صنعتی شریف به اتمام میرساند و در همان دانشگاه کارشناسی ارشد خود را در فلسفه علم اخذ میکند. فلسفه علم و فلسفه ذهن از جمله حوزههای فعالیت علمی وی میباشند. متن پیشرو مصاحبهای است که به بهانه ترجمه کتاب فلسفه ذهن اثر کرافت انجام گرفته است.
● چرا با وجود کتابهای مقدماتی مشهورتری مانند کتاب کیم و کتاب هایل، کتاب ریونزکرافت را برای ترجمه انتخاب کردید؟
کتاب کیم از دیدگاه فیلسوف صاحبنظری نوشته شده است که بیشتر در فلسفه ذهن علائق انتزاعی و متافیزیکی دارد. برای همین در کتاب کیم بحثهایی که به علوم شناختی یا علوم عصبی نزدیک باشد، اصلاً به چشم نمیخورد. حال آنکه مباحث علّیت ذهنی و تحقق چندگانه در این کتاب به شکل مفصلی بحث شده است. علاوه بر این، کتاب کیم قدری فنی است و برای خوانندهای که آشنایی قبلی با فلسفه ذهن ندارد، قدری دشوار است. همین طور، ویرایش اول کتاب کیم که در دسترس من است، مربوط به سال 1997 است که در مقایسه با کتاب ریونزکرافت قدری قدیمی است. در مورد کتاب هایل هم باید بگویم که کتاب خوبی است، اما هنگامی که من تصمیم گرفتم کتاب ریونزکرافت را ترجمه کنم، هنوز کتاب هایل را نخوانده بودم. خوشبختانه این کتاب توسط آقای کاجی ترجمه شده و به زودی منتشر خواهد شد.
● به نظر میرسد که ریونزکرافت بیشتر تمایل دارد گزارش مختصر و مفیدی از مقالات و آرای مشهور ارائه کند و البته نسبتاً در این کار موفق است. اما در مقابل، این رویکرد تاحدی کتاب را از حالت مقدماتی خارج کرده است و همین طور به پیوستگی مباحث هم لطمه زده است. به طوری که به نظر میرسد متن کتاب در بعضی قسمتها بیشتر به یک مقاله دائرهالمعارفی نزدیک است تا یک متن خودآموز. نظر شما در این باره چیست؟
من با این نکته تا حدی موافقم، اما نه در مورد همة فصلها. در بخش اول کتاب که به ویژگیهای ذهنی و مسئله ذهن- بدن اختصاص دارد، بیشتر با استدلال سروکار داریم تا نام افراد. در این بخش به این سوال سنتی و تا حدودی اساسی فلسفه ذهن پرداخته میشود که رابطه ذهن و حالات ذهنی با مغز، یا در حالت کلیتر بدن، چگونه است. آیا آنها دو جوهر متمایزند یا آنکه اگر دوگانگیای در کار نیست این رابطه را چگونه باید تبیین کرد. این روند بحثی و دنبال کردن خط فکرها بدون توجه زیاد به نامها در بخش دوم کتاب هم تا حدی حفظ شده است. در این بخش دربارة دو مکتب مهم یعنی نظریه محاسباتی ذهن و اتصالگرایی بحث میشود. نقطه اشتراک این دو مکتب آن است که هر دو در پی پاسخ به این سوالاند که اگر قبول کنیم مغز به مثابه یک ماشین است، آنگاه معماری و طراحی درونی این ماشین چگونه است. آیا مانند یک کامپیوتر دیجیتال عمل میکند یا مانند یک شبکه عصبی. اما در بخش سوم ریونزکرافت عمدتاً آراء مختلف را مطرح میکند و کمتر از دو بخش قبل وارد استدلالهای له و علیه میشود. یک دلیل این مسئله این است که نویسنده مسائلی را که نتوانسته جای خاصی برایشان پیدا کند، در بخش سوم کنار هم گذاشته است. یعنی مباحث اصالت فیزیک، محتوا و علیت ذهنی که ارتباط زیادی با هم ندارند و تقریبا از هم مستقل اند. به همین دلیل بخش سوم قدری پراکنده شده است. بخش چهارم به آگاهی میپردازد. در این بخش نویسنده آرای اصلی را آورده است، اما چون موضوع کمی غامض است ابتدا لازم بوده یک فصل را به شرح مفاهیم مختلف و انواع تقسیمبندیها اختصاص دهد. اما در فصل نهایی کتاب مجدداً با استدلال و برهان فلسفی روبروییم. و اتفاقاً از نظر من یکی از بهترین فصلهای کتاب همین فصل آخر است که به آگاهی پدیداری و دو استدلال مهم معرفت و شکاف توضیحی میپردازد.
● نویسنده سعی کرده است تا رویکردهای کلیدی را در مورد مسئله ذهن و بدن مطرح کند و خصوصاً به ویژگی آگاهی پرداخته است، اما ذکری از دیدگاه بازنمودگرایی به میان نیامده است. آیا جای این نظریه خالی نیست؟
یک امتیاز کتاب این است که آرای متاخر را در زمینه آگاهی و همین طور در بحث اتصالگرایی در علوم شناختی مطرح کرده است، اما جالب است که دیدگاه بازنمودگرایی را که در دهة اخیر بسیار مورد توجه بوده، مورد بحث قرار نداده است. این یک انتقاد به کتاب محسوب میشود.
● به نظر میرسد که فلسفه ذهن معاصر در برخی حوزهها متوقف یا بسیار کند شده است. برای نمونه، طی سالهای اخیر در مورد مسئله دشوار و مسئله علّیت ذهنی پیشرفت بخصوصی حاصل نشده است. همین طور، در حالی که در دهههای میانی قرن بیستم نظریات جدیدی در مورد مسئله ذهن و بدن مطرح میشد، طی سالهای اخیر ما بیشتر درگیر صورتبندی مجدد و تکرار مسائل کلیدی بودهایم. آیا با این ارزیابی موافقاید؟
من موافقم که در سالهای اخیر نظریههای انقلابی جدیدی مطرح نشدهاند. ما تقریبا از نیمه دهه 1990 بیشتر در حال درک و صورتبندی چیزی بودهایم که به پیروی از نامگذاری چالمرز مسئله دشوار آگاهی خوانده میشود، یعنی این مسئله که چرا برخی وضعیتهای عصبی پیچیده در مغز منجر به بروز حالات آگاهانه و کیفیات نفسانی میشوند. به عبارت دیگر این مسئله که چرا برخی حالات ذهنی با تجارب آگاهانه و پدیداری همراهاند. برای نمونه میتوان به دو شمارة مخصوص مجلة Journal of Consciousness Studies اشاره کرد که در سال 95 و 96 منتشر شدند و هر دو کلاً به مساله دشوار آگاهی و انواع صورتبندیهای آن اختصاص دارند. همین طور در مورد علّیت ذهنی نیز نظریههای جدیدی مطرح نشده است. اما به نظر من، علت این وضعیت در مورد این دو مسئله تفاوت میکند.
در مورد مسئلة علیت ذهنی، یعنی این سوال که تعامل و ارتباط علّی میان ذهن و حالات ذهنی از یک سو و مغز و حالات فیزیکی جهان از سوی دیگر چگونه تبیین میشود، به نظر من نکته بیشتر در این است که علائق تحقیقاتی در دو دهة اخیر به سمت علوم شناختی و علوم عصبی گرایش پیدا کرده است. بودجههای تحقیقاتی زیادی در این حوزه صرف میشود و فرصتهای مطالعاتی زیادی در این زمینه وجود دارد. همین طور، کنفرانسها و مجلات زیادی در این حوزه فعال اند. این وضعیت باعث میشود که بسیاری از محققان به سمت علوم شناختی و عصبی گرایش پیدا کنند و بخشهایی از فلسفة ذهن که جنبه انتزاعی بیشتری دارند، کمتر مورد توجه قرار گیرند. مسئله علّیت ذهنی هم جزو همین بخشهای فلسفة ذهن است. برای مثال، دکتر آخیم اشتفان که فروردین امسال به ایران آمده بود، می گفت که در دانشگاه ایشان در آلمان فلسفه ذهن در کنار گرایشهایی مانند علوم عصبی و هوش مصنوعی به عنوان یک بخش از علوم شناختی تدریس میشود. در چنین حالتی، فلسفه ذهن نمیتواند به طور مستقل به مسائل سنتی خودش بپردازد و باید متوجه تحقیقات در علوم شناختی و عصبی باشد. به همین دلیل، تمرکز از مسائلی مانند علیت ذهنی و مسائل مشابه به سمت مسائل دیگر معطوف شده است. اما در مورد مسئله آگاهی، من معتقدم که عدم پیشرفت ما از ماهیت خود مسئله ناشی میشود. ما در هر حوزة پژوهشی در نهایت باید برخی امور را به عنوان امور واقعی که دیگر نمیتوانیم آنها را بیشتر تبیین کنیم، بپذیریم. برای مثال، ما حلشوندگی نمک را در آب به کمک ساختار مولکولی آن و ساختار مولکولی را به کمک ویژگیهای ذرات زیر اتمی توضیح میدهیم. اما در نهایت وجود ویژگیهای ذرات زیر اتمی را به عنوان امور واقع بدون تبیین میپذیریم. ما دیگر سعی نمیکنیم توضیح دهیم که چرا ذرات زیر اتمی ویژگیهایی را که دارند، دارا هستند. من فکر میکنم در مورد آگاهی هم وضعیت به همین ترتیب است. ممکن است توضیحهای خوبی در سطح مغزی داشته باشیم. همین طور ممکن است بتوانیم برخی از تواناییهای ذهنی را برحسب وضعیتهای مغزی توضیح دهیم، اما نمیتوانیم توضیح دهیم که چرا یک وضعیت مغزی پیچیده آگاهی را به بار میآورد. به نظر من این امر یک واقعیت عریان و پایه است که باید آن را بدون تبیین بیشتر پذیرفت.
● بنابراین، به نظر شما نشانهای از حل شدن مسئله دشوار در آینده نزدیک به چشم نمیخورد؟
نه، من بعید میدانم که هرچه قدر هم علوم عصبی پیشرفت کند، بتوانیم به مسئله دشوار پاسخ قاطعی بدهیم. احتمالا اینجا حد نهایی دانش ما خواهد بود. به عبارتی من بر این عقیدهام که مساله دشوار آگاهی بیش از آن که سوالی برای پاسخ دادن باشد، سوالی برای پاسخ ندادن است، یعنی حد و مرز دانش ما را نشان میدهد و نه مسیری که دانش ما جهت تکمیل شدن باید از آن عبور کند.
● به نظر شما تفاوتی میان مسئله دشوار و شکاف تبیینی وجود دارد یا اینکه این دو مسئله یک موضوع واحد را مطرح میکنند؟
این دو مسئله در صورتبندیشان با هم اختلاف دارند. برای مثال، همانطور که در کتاب هم آمده است، در صورتبندی شکاف تبیینی به این نکته اشاره میکنیم که آگاهی پدیداری یک امر بسیط است، در حالی که وضعیت عصبی مغز یک امر پیچیده و مرکب است و لذا تبیین یکی بر اساس دیگری از طریق مقایسه ساختار آنها با هم ممکن نیست، اما در تقریر مسئله دشوار به این نکته اشاره نمیشود. اما در نهایت من فکر میکنم که هر دو مسئله به یک موضوع واحد اشاره دارند، به این معنا که اگر پاسخ قانع کنندهای به یکی داده شود، احتمالاً در مورد دیگری نیز پیشرفت مهمی صورت گرفته است.
● به نظر شما معقول است که از شکاف تبیینی نتیجهای وجودشناختی در مورد تحویلناپذیری آگاهی بگیریم، یا آنکه شکاف تبیینی را باید مسئلهای معرفتی به حساب بیاوریم؟
من فکر میکنم شکاف تبیینی نشاندهنده یک مسئله معرفتی است نه وجودشناختی.
● بخش دوم کتاب به نظریه محاسباتی ذهن و اتصالگرایی میپردازد. اما به نظر میرسد که این موضوع بیشتر بحثی در علوم شناختی است تا بحثی در فلسفه ذهن. به همین دلیل، این فصل علیرغم جذابیتش به نوعی از مسیر اصلی کتاب خارج میشود. نظر شما در این باره چیست؟
من میپذیرم که این بخش از سه بخش دیگر کتاب قدری متفاوت است. اما باید به نکتهای که پیشتر هم به آن اشاره کردم، توجه کرد. امروزه فلسفه ذهن در بسیاری از جوامع علمی مستقلاً مورد بررسی و مطالعه قرار نمیگیرد، بلکه ارتباط زیادی با علوم شناختی و علوم عصبی دارد. من فکر میکنم که که ریونزکرافت هم از همین وضعیت متاثر بوده و به همین دلیل یک بخش کامل را به علوم شناختی اختصاص داده است. با این حال، اهمیت این بخش را نباید دست کم گرفت. بسیاری از مسائل فلسفه ذهن با توجه به مطالعات جدید در علوم شناختی و عصبی مورد تجدید نظر قرار میگیرند و راه حلها و مباحثات پیشین مورد ارزیابی مجدد واقع میشوند. به همین دلیل وجود این بخش به نوعی یک نقطه قوت برای کتاب محسوب میشود.
● با توجه به این نکته، رابطه فلسفه ذهن را با علوم اعصاب و علوم شناختی چگونه میبینید؟ به طور کلی تر، فعالیت فلاسفه ذهن چگونه با فعالیتهای تجربی ارتباط پیدا میکند؟
همانطور که گفتم، فلاسفه ذهن دیگر نمیتوانند به شکل سنتی به فلسفه ذهن بپردازند، بدین معنی که آنها نمیتوانند به صورت انتزاعی و پشت میزهایشان فلسفه ذهن را به پیش ببرند. بلکه باید به نتایج مطالعات تجربی توجه نشان دهند. این اتفاق در عمل هم میافتد. در واقع، فیلسوف ذهنی که از علوم شناختی و عصبی اطلاع نداشته باشد، نمیتواند به خوبی به مسائل فلسفی حوزه خودش بپردازد. با این حال، این نکته را نباید نادیده گرفت که ماهیت مسائل فلسفی با ماهیت مسائل تجربی متفاوت است و هر کدام از مسیری متفاوت راهشان را طی میکنند.
● آیا ممکن است که فعالیتهای تجربی در علوم عصبی و شناختی بتوانند مسائل فلسفی در حوزه فلسفه ذهن را به سرانجامی برساند؟
نه، من فکر نمیکنم که آزمایش فیصلهبخشی در علوم عصبی و علوم شناختی وجود داشته باشد که بتواند میان نظریات رقیب در فلسفة ذهن به طور قاطع داوری کند، خصوصاً هنگامی که مسائل انتزاعیتری مانند مسئله ذهن- بدن، مسئله دشوار آگاهی یا علیت ذهنی در میان باشد. در عین حال، نتایج تحربی میتواند میدان دید فلاسفه را گسترش دهد. همین طور نتایج تجربی در مواردی با برخی از نظریات همخوانی بیشتری دارد.
● اینکه معادلها به صورت پاورقی نیامدهاند، خواندن متن را تسهیل کرده است، اما برخی از معادلها در اصطلاحنامه و برخی دیگر در پرانتز در داخل متن ذکر شدهاند و همین طور معادلهای برخی از واژگان فنی مشخص نشده است. به نظر میرسد که کتاب نیازمند فهرست واژگان مفصل تری است. نظر شما در این باره چیست؟
خود من شخصاً هنگامی که کتابی میخوانم که معادلهای آن در پاورقی نیامده است، احساس راحتتری دارم. اما در مورد نام افراد فکر میکنم برخلاف روشی که در این کتاب به کار بردهام، لازم است نام انگلیسی افراد در پاورقی بیاید. به این دلیل که خواننده بتواند مرجع بحث را در فهرست مراجع پیدا کند یا خودش در مورد آثار نویسنده جستجو کند. اما در مورد واژگان فنی چنین عقیدهای ندارم. من بنا را بر این گذاشتم که هیچ معادل انگلیسیای در متن نباشد، اما در برخی موارد ناچار شدم که معادل را در پرانتز در خود متن بیاورم. برای مثال، معادل ابتناء و تعیّن مضاعف را که فکر میکردم برای خواننده کاملاً جدید است، در متن آوردهام. موافقام که متن کنونی نیازمند یک فهرست واژگان کاملتر است.
● واژگانی که در اصطلاحنامه پایانی است، خودتان انتخاب کردهاید یا متن انگلیسی هم دارای این اصطلاحنامه هست؟
متن اصلی هم اصطلاحنامه دارد. اما به نظر میرسد که برخی از واژگان مهم در این اصطلاحنامه نیامده است که اگر فهرست واژگان را تنظیم کنم، باید آنها را هم اضافه کنم.
● اگر اجازه دهید به معادلها بپردازیم. شما واژة «نمونه» را برای token به کار بردهاید، آیا در معادل مرسوم «مصداق» اشکالی میبینید؟
معمولا «مصداق» را برای instance و به همراه «ویژگی» (property) به کار میبریم، یعنی به یک شیء به عنوان مصداق یک ویژگی نگاه میکنیم. در مقابل token را در برابر type (نوع) به کار میبریم. این دو زوج، یعنی ویژگی و مصداق از یک طرف و نوع و نمونه از طرف دیگر همواره بر هم منطبق نیستند. برای آنکه این دوگانهها، از یکدیگر متمایز باشند، از واژه «نمونه» استفاده کردهام.
● در مقابل واژه zombie از «مقلد» استفاده کردهاید، آیا به نظر نمیرسد که زومبیها در حال تقلید انسانهای آگاه باشند. نظر شما در این مورد چیست؟
در کتاب، موضوع زومبیها به طور مستقل مطرح نشده و مورد بحث قرار نگرفته است. بلکه تنها از «زومبی درد» نام برده شده است، به عنوان موجودی که در واقع درد نمیکشد، اما رفتارهایی را بروز میدهد که انسانها در حالتی که درد میکشند، از خود بروز میدهند. به همین دلیل من از عبارت «مقلد درد» استفاده کردهام.
● شما در مقابل inference از واژه «استنباط» استفاده کردهاید. اما این واژه نوعی عدم قطعیت را به همراه دارد. برای مثال، در یک وضعیت معرفتی مشابه، ممکن است من به شکلی استنباط کنم و فردی دیگر به شکلی دیگر. اما واژه inferenceنوعی قطعیت را با خود به همراه دارد. در این باره چه نظری دارید؟
دقت کنید که inference با deduction (استنتاج) به یک معنا نیست. استنتاج یک نوع از استنباط است که در آن به شرط صدق مقدمات، نتیجه هم صادق خواهد بود. اما اگر شما از طریق بهترین تبیین (IBE) یا از طریق استقراء هم نتیجهای بگیرید، استنباط کردهاید، اما این بدین معنی نیست که نتیجه شما مانند حالت استنتاجی قطعی است. بنابراین، در واژه inference برخلاف deduction قطعیتی وجود ندارد.
● شما در مقابل واژه supervenience از واژه «ابتناء» استفاده کردهاید، در برخی متون این واژه به «فرارویدادگی» تر جمه شده است. درباره این معادل چه نظری دارید؟
فرارویدادگی قدری ثقیل به نظر میرسد. ضمن آنکه اگر منظور از «رویدادگی» همان to occur باشد، ترجمهای نادقیق است، چرا که در دل مفهوم supervenience لزوماً «رخ دادن» یا «روی دادن» مندرج نیست. با این حال، من در مورد معادلها اصرار زیادی ندارم. آنچه به نظرم اهمیت بیشتری دارد این است که چه واژهای در متون و میان اهل فن جاافتاده است. اگر «فرارویدادگی» در میان متخصصان فلسفه تحلیلی جا بیفتد، من هم از همین واژه استفاده خواهم کرد.
به نظر من نکته مهم این است که ما بتوانیم معادلهایی را در فارسی بیابیم یا بسازیم که خواننده و دانشجو بتواند به زبان مادری خودش درباره مسائل فلسفی معاصر فکر کند. معادلیابی مناسب باعث میشود که راحتتر با مسائل درگیر شویم. برای نمونه، اگر من سر کلاس از overdetermination صحبت کنم، دانشجو تصور خواهد کرد که با چه مسئله غامضی مواجه شده است، اما هنگامی که صورت مسئله را برای او توضیح دهیم و از واژه «تعیّن مضاعف» استفاده کنیم، او میتواند موضوع را درک کند و آن را در چارچوب مفاهیم خودش جای دهد. در نتیجه به مرور میتواند خودش در مورد مسئله بیندیشد. من نمیخواهم بگویم این کار باعث میشود فلسفه ذهن بومی شود و نوع خاصی از مسائل که مختص فضای فکری ایران است شکل بگیرد، اما این کار باعث میشود دانشجوی ایرانی بتواند مستقیماً درگیر مسئله شود و به همین دلیل امکان اینکه بتواند اندیشه بدیعی را مطرح کند، افزایش پیدا میکند.
● خوانندگان فلسفه تحلیلی در ایران بسیار کم هستند و اکثر آنها هم میتوانند متون را به زبان اصلی بخوانند. در این وضعیت، آیا اساساً نیازی به ترجمه متون فلسفی تحلیلی معاصر، چه در سطح مقدماتی و چه در سطح متون فنیتر، میبینید؟
همانطور که در مقدمه کتاب هم گفتهام، این کتاب را به این منظور ترجمه کردهام که متنی مقدماتی برای تدریس در دوره کارشناسی فلسفه باشد. تجربه نشان میدهد که ما نمیتوانیم از دانشجوی کارشناسی و حتی در بسیاری از دانشگاهها از دانشجوی کارشناسی ارشد انتظار داشته باشیم که متن را به زبان اصلی بخواند. اما در هر حال برای آنکه بتوانیم فلسفه معاصر را در کشورمان درک کنیم و در مورد آن بیندیشیم، نیازمند این هستیم که افراد بیشتری این مباحث را یاد بگیرند و با آنها درگیر شوند. ارائه درس در دانشگاهها یک راه مناسب برای این کار است. بنابراین، به نظر من ترجمه متون مقدماتی کاملاً لازم است. اما در مورد متون فنیتر که خوانندگان محدودتری دارد که به زبان انگلیسی هم مسلطاند، شاید ترجمه چندان در اولویت نباشد.
● وضعیت فلسفه ذهن را در ایران چگونه میبینید؟ آیا در موقعیتی هستیم که بتوانیم به توسعه این حوزه از فلسفه معاصر در ایران امیدوار باشیم؟
می توانم به این پرسش با مقایسه فلسفه ذهن با شاخه ای دیگر فلسفه تحلیلی که در ایران مطرح بوده است، یعنی فلسفه علم پاسخ دهم. با اینکه بیشتر از ده سال است که رشته فلسفه علم تاسیس شده است و دانشجویان زیادی در این رشته فارغ التحصیل شدهاند، ما هنوز جایگاه مناسبی در فلسه علم پیدا نکردهایم، بدین معنی که نه توانستهایم مقالات زیادی در این حوزه در سطح جهانی منتشر کنیم و نه توانستهایم درک درستی از ماهیت علم به دانشجویانی که به نحوی به کار علمی مشغولند، بدهیم. بخشی از این موضوع به نظر من به رویکردها و هدفگذاریهای نادرستی که از ابتدا در تاسیس رشته فلسفه علم وجود داشته است، باز میگردد و بخشی هم به کیفیت ارائه دروس وابسته است. اما در مورد فلسفه ذهن، هنوز تصمیم قاطعی برای راهاندازی این رشته به صورت مستقل یا به صورت یک گرایش نمیبینیم و تعداد اساتید و دانشجویانی که در این زمینه فعال هستند، انگشتشمار است. فلسفه ذهن در ایران نسبت به فلسفه علم هنوز خیلی جوان است.
● بنایراین، به نظر میرسد که شما چشمانداز چندان روشنی در این خصوص نمیبینید؟
نه اینطور نیست. هنوز برای جمعبندی و نتیجهگیری بسیار زود است. ما هنوز در مرحله آشنایی، درک و فهم مقدماتی این رشته هستیم. بنابراین، حتی در مورد فلسفه علم هم هنوز زود است که بخواهیم نتیجهگیری قاطعی بکنیم، چه رسد به فلسفه ذهن و دیگر شاخههای فلسفه تحلیلی. درست است که ما مقالات معتبری در فلسفه تحلیلی منتشر نکردهایم، اما چند دورة دکترا در این حوزه راهاندازی شده است و برخی دانشجویان فلسفه علم و رشتههای مشابه در حال تحصیل در خارج از کشور هستند. بنابراین میتوانیم امیدوار باشیم که طی سالهای آینده وضعیت ما بهتر شود.
● در مورد مطالعات تطبیقی میان فلسفه تحلیلی و فلسفه اسلامی چه نظری دارید؟ خصوصا در حوزههایی مانند متافیزیک، فلسفه ذهن و فلسفه دین که مسائل آنها در فلسفه اسلامی توسعه بیشتری پیدا کرده است؟
من علیالاصول با توجه به میراث فلسفیمان و بازخوانی آنها موافقام. شما این رویکرد را در فلسفه تحلیلی معاصر هم میبینید. برای مثال، آرایی از فلاسفه قرون میانه مانند بوریدان و دونس اسکوتوس در منطق و فلسفه معاصر مورد توجه قرار گرفتهاند. اما مهم این است که افرادی که چنین مطالعاتی را انجام دادهاند، سعی دارند که نوعی بازخوانی از آرای قدیمی در پرتو نظریات جدید ارائه کنند. اگرچه من در این زمینه متخصص نیستم، اما میدانم که مثلا در آرای ابن سینا نکات قابل توجهی در مورد مسئله حیث التفاتی ذهن وجود دارد. بازخوانی این مباحث میتواند برای یک فیلسوف ذهن تحلیلی الهامبخش باشد.
اما ما با دو مشکل در زمینه مطالعات تطبیقی مواجهایم. اول آنکه فلاسفه تحلیلی ما معمولاً به زبان عربی و منابع فلسفه اسلامی تسلط ندارند. ما افراد بسیار معدودی داریم که هر دو حوزه را به خوبی بشناسند به نحوی که بتوانند یکی را از منظر دیگری بازخوانی کنند. در چنین وضعیتی مطالعات تطبیقی عمیق به ندرت شکل خواهد گرفت. علاوه بر این، مطالعات تطبیقی با این خطر مواجه است که تصور کنیم هر آنچه فلاسفه معاصر گفتهاند و میگویند، قبلاً به شکل بهتر و کاملتری توسط فلاسفه اسلامی گفته شده است. این دیدگاه باعث میشود که مطالعات تطبیقی به انحراف برود و به نوعی دستمالی شود که دیگر کسی رغبت نکند در این حوزه فعالیت جدی کند.
● چه برنامهای برای آینده نزدیک دارید؟ آیا احتمالا در حال تالیف یا ترجمه کتاب جدیدی هستید؟
من مدتی است که در زمینه «محتوای ذهنی» در حال مطالعه هستم که نتایج آن هم به صورت مقاله و هم احتمالا به صورت یک کتاب منتشر خواهد شد. همین طور با آقای دکتر کرباسی زاده در حال نگارش یک متن مقدماتی در مورد محتوای ذهنی هستیم. علاوه بر این، درسنامهای را هم در زمینه فلسفه علم در دست تالیف دارم.