آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

بیش از سی‌سال پیش، با دانشمند وارسته دکتر گُلزاده غفوری آشنا شدم. الآن درست به یاد ندارم که آغاز آشنایی من از کجا بود. گُمان می‌کنم هر دو در مدارس علوی که تازه در خیابان عین الدوله یا ایران باز شده بود، درسی می‌دادیم و همان جا آشنا شدیم.
با آن‌که نزدیک به بیست‌سال از من بزرگ‌تر بود، امّا آن‌قدر خوشرو و متواضع بود که با من مانند یک برادر کوچک‌تر خود، رفتار می‌کرد.
در آن سال‌ها برای ورود به دانشگاه تهران آماده می‌شدم. به ایشان هم پیشنهاد کردم که چه عیب دارد شما هم لیسانس بگیرید؟ فرمودند که من تنها مدرک کلاس نهم را دارم (که در آن زمان به آن سیکل می‌گفتیم).
من عرض کردم: شما می‌توانید در ظرف کمتر از یک سال دیپلمتان را بگیرید و سال آینده، تابستان با هم در امتحان کنکور شرکت کنیم.
در آن سال‌ها هرکس می‌توانست به‌طور متفرّقه، شهریور و آذر و خرداد ماه، پیاپی امتحان بدهد و سه‌کلاس را در یک سال بخواند.
ایشان یک‌ساله دیپلم گرفت و هر دو در تابستان همان سال در امتحان ورودی دانشگاه، قبول و در سال اول حقوق قضایی دانشگاه تهران، همکلاس شدیم. طبعاً ارتباط من و ایشان بیشتر‌شد.
در آن سال‌ها، ایشان با شهیدان بزرگوار دکتر بهشتی و دکتر باهنر برای کلاس‌های دبستان و دبیرستان سراسر کشور، کتب دینی می‌نوشتند. جالب این است که حتّی پیش از انقلاب، کتابی درسی برای دبیرستان‌ها نوشته بودند به نام «حکومتِ اسلامی»، که بعد از انقلاب هم مدتی تدریس می‌شد.
در ایام امتحانات، با هم گاهی به «فرحزاد» و «دَرَکه» می‌رفتیم. در آن‌سال‌ها، اطراف تهران سگ بسیار داشت و وقتی در زیر درختی در بیابان می‌نشستیم، دسته دسته، سگ‌های ولگرد، دوروبرمان می‌پلکیدند.
این غزل محصول یکی از همین روزهاست که گفته‌ام:
«هوای سینه چو پاییز، سرد و طوفانی است
دلم گرفته تر از روزهای بارانی است»
تا آن‌جا که گفته‌ام:
«صفای پاک شما نازم ای سگان و ددان که هرچه می‌کِشم از های وهوی انسانی است» دکتر گلزاده، این غزل را بسیار دوست می‌داشت.
یک روز، از ایام دوره لیسانس؛ به هنگام حج، نزد من آمد و گفت: عازم مدینه هستم، تا بعد برای انجام مناسک حجّ، به‌مکّه بروم؛ کاری نداری؟ پیامی برای رسول‌خد نداری؟
عرض کردم: مَنِ روسیاه که هستم که لایق باشم به ساحتِ رسول اللّه(ص) پیام بدهم.
فرمودند: ایشان رحمة للعالمین است؛ منظورم این است که چیزی از آن حضرت نمی‌خواهی؟
گفتم: برای خودم یا برای مردم؟
فرمود: البتّه اگر از ایشان برای مردم چیزی بخواهیم، بهتر است. روشن‌تر هم پاسخ خواهند فرمود.
گفتم: به فرض چیزی خواستیم یا پرسیدیم، جواب ایشان را چگونه دریابیم؟
فرمود: من در خدمتِ یک قرآنِ جیبی هستم. روبه‌روی مرقد مطهّر ایشان که رسیدم، سؤال خود را عنوان می‌کنیم؛ برای پاسخ ایشان قرآن را باز می‌کنیم، اول سطر، هرچه آمد، همان را پاسخ و پیام ایشان خواهیم دانست.
گفتم: شما که همه چیز را خودتان بلدید، خودتان بگویید از ایشان چه بخواهیم؟
سرانجام قرار شد بپرسیم که امروز، پیام ایشان برای جامعه اسلامی و اُمَّتِ خودشان در ایران، چیست؟
هنگامی که برای زیارت ایشان که از حج باز گشته بود، به‌خانه او رفتم، نخستین سخنی که گفت، این بود که آیا نمی‌خواهی بدانی، پیامبر چه پیامی دادند؟
با اشتیاق گفتم: چه پیامی دادند؟
فرمود: رفتم و روبه‌روی مرقد مطهّر ایستادم و قرآن کوچکی را که در خدمتِ آن بودم، در دست گرفتم و پیام را عرض کردم و صلوات فرستادم و قرآن را گشودم. درست اولین جمله اولین صفحه سمت راست، این آیه بود:
«وقال الرّسولُ یا ربّ اِنَّ قومی اتّخذوا هذا القرآن مهجوراً؛ پیامبر می‌گوید: امت من این قرآن را وانهاده‌اند».
همین امر، انگیزه تألیف چند کتاب از سوی ایشان در زمینه قرآن شد و بنده هم، فکر نگارش داستان پیامبران در ذهنم به وجود آمد، امّا، دو سه سال بعد دکتر گلزاده غفوری به پاریس رفت و من به‌وسیله ساواک دستگیر شدم و چهار سال در زندان بودم و سپس خیزش‌های پیش از انقلاب و آن‌گاه انقلاب پیش آمد و دیگر تا امروز، متأسّفانه ایشان را ندیده‌ام.

تبلیغات