نگاهی به چند اثر در زمینة اومانیسم (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
متن
1. کمدى الهى (اثر دانته آلیگیرى)
در نیمة راه زندگى، دانته خود را در جنگلى تاریک سرگردان مىیابد؛ «زیرا راه
راست را گم کرده است». در جستوجوى راه نجات، نگران و اندیشناک به اطراف خویش مىنگرد و ناگهان در بالاى تپهاى پیش روى خود، نخستین انوار خورشید را مىبیند که نتوانسته است به جنگل تاریک رخنه کند. شب جمعة مقدس سال 1300میلادى ــ یعنى یک روز پیش از شب عید رستاخیز مسیح (ع) ــ است. فصل بهار و طلوع آفتاب و عید پاک، دانته را امیدوار و مصمّم به حرکت مىکند و او بهقصد خروج از جنگل، مشتاقانه بهسوى تپه بهراه مىافتد. ناگهان سه حیوان درنده راه را بر او مىبندند و وادارش مىکنند راه بازگشت به درون جنگل را درپیش گیرد. در این هنگام، نـیرویى غیبى در هیئت «ویـرژیل» ــ شـاعر بــزرگ لاتـیـنى ــ فرامىرسد. ویرژیل پیشنهاد مىکند که در این راه راهنماى او باشد؛ و بدینترتیب، سفرى از دوزخ به برزخ و از برزخ به بهشت آغاز مىشود.
این سفر یا درواقع سیر و سلوک روحى، جوهرة پیدایش و تولد کتاب کمدى
الهى است؛ اثرى تأثیرگذار که در اخلاف خویش آن چنان که باید مؤثر افتاد و دستمایة کارهاى ایشان شد.
محققان در تاریخ اندیشه، دانته را اومانیست و کمدى الهى را اثرى اومانیستى
ننامیدهاند؛ اما آنچه که دانته در این اثر دستمایة خود قرارداده، آن چیزى
است که یک ربع قرن بعد از آن، اولین اومانیستها چون «بوکاچیو» سرلوحة کار
خود قرار دادند.
دانته، فرزند زمانة خویش بود. او در سال 1265 در شهر فلورانس بهدنیا آمد.
قرنى که او در آن زیست، مصادف با اواخر قرون وسطى بود. دانشگاههاى
جدید و متعدد در نقاط مختلف اروپا تأسیس و آثار یونانى و اسلامى به
زبان لاتینى ترجمه شده بود، جنگهاى دویستسالة صلیبى روبه اتمام بود و
زادگاه او ــ سرزمین ایتالیا ــ در تشتت و دستهبندى غرق بود (دانته در کمدى الهى از این تشتتِ منجر به فساد و هرج و مرج شکایت مىکند). شهر فلورانس ــ محل تولد دانته ــ نیز شاهد درگیرى بین دو خانوادة گیبلینها و گوئلفها بود و جنگ معروف مونتاپرتى[1] که در کمدى الهى بارها بدان اشاره مىشود، موجب خونریزىهاى بسیار و نهایتاً موجب برترى خاندان گوئلفها شد. (اضافه
کنیم که دانته از خاندان گوئلفها بود).
دانته در این دوران ناآرام و ملتهب، کودکى و جوانى خود را طى کرد. دربارة تحصیلات او همینقدر مىدانیم که در دانشگاه بولونیا(1) تحصیل کرد؛ که در آن
عصر، شهرت بسیار داشت. در مدرسة فرقة «برادران کهتر»(2) در شهر سنتاکروچه نیز تحصیل کرد؛ ولى قسمت عمدة رشد فکرى و فلسفى خود را مدیون برونتو لاتینى(3) است.
درحدود سىسالگى به سیاست روى آورد و در فاصلة سالهاى 1296 تا
1297 به عضویت «شوراى صدنفرة» فلورانس درآمد و چند سال بعد، یعنى در
سال 1301، بهسمت رئیس دیوان عالى منصوب شد. در همین سمت بود که
حداقل ده نطق آتشین و تند علیه پاپ بونیفاتسیوى هشتم(4) ایراد کرد و همین
موضوع بعدها برایش موجب مصائبى شد. دانته در سال 1301 مجبور شد
فلورانس را ترک کند و تاهنگام مرگش در سال 1321 نتوانست به زادگاهش بازگردد. او در طول 56 سال زندگى خود، جمعاً هشت اثر به رشتة تحریر درآورد:
1. Vita Nuova (زندگانى نو) به زبان ایتالیایى، شامل اشعار تغزلى و
عاشقانة وى در وصف بئاتریس و دیگر افرادى که با آنها ارتباط داشت.
2. Convivio (ضیافت) به زبان ایتالیایى؛ اثرى فلسفى که به سیاق رسالة
مهمانى افلاطون نوشته شده است. این اثر ناقص است و تنها چهار فصل را شامل میشود.
3. De Monarchia (در سلطنت) به زبان لاتینى که در آن، فکر حکومت واحد جهانى با یک پادشاه (همچون امپراتوران روم) و یک راهنماى معنوى (همچون پاپ) را تبلیغ مىکند.
4. Le Rime (نواها)؛ دیوان اشعارى دربارة یک زن که به قول او دلش از
سنگ بوده است.
5. Epistolae (رسالههایى در باب سیاست).
6. Eclogae.
7. Questio de Aqua et terra (رسالهاى دربارة آب و زمین).
8. La Divina Commedia (کمدى الهى).(5)
کمدى الهى، اثرى است منظوم در سه قسمت. داستان سفرى است خیالى از
دوزخ به برزخ و از برزخ به بهشت. سفر کننده خود دانته است که در معیت ویرژیل(6) و با هدایت بئاتریس(7) به این کار اقدام مىکند. اما چرا ویرژیل؟
ویرژیل در قرون وسطى، شخصیتى محبوب بود. ویژگى وى آن بود که
شعر لاتین را به سرحد کمال رساند، به طورى که آثار او بهعنوان متون درسى
تدریس و تحصیل مىشد. مهمتر آنکه وى با پیشگویى ظهور و تولد مسیح (ع) در داستان انئید، سخت مورد توجه مسیحیان بود. دانته ازطریق برونتو لاتینى با
ویرژیل (و نیز ارسطو و سنکا(8)) آشنا شدهبود. دانته درواقع بزرگترین شاعر لاتین را بهراهنمایى خود انتخاب کرده است. ساختار کمدى الهى، روح و حال و هواى مسیحى دارد. عدد سه در آن نقش محورى دارد (سه، نمودار تثلیث است). به همین دلیل کتاب نیز داراى سه بخش است: دوزخ، برزخ و بهشت. هر بخش از سى و سه سرود تشکیل شده، که مطابق است با سى و سه سال عمر مسیح (ع) در کرة ارض. فضا و جغرافیاى ترسیمشده در آن مبتنى بر هیئت بطلمیوسى است که دستگاه رسمى کلیسا بدان معتقد بود؛ اما ویژگى منحصر به فرد آن، ورود اساطیر رومى و یونانى در داخل این مجموعه است. استشهادى که در این اثر به بزرگان و شخصیتها و اساطیر رومى و یونانى مىشود، بىنظیر است و از گسترش و رواج گرایشى خبر مىدهد که با ظهور اومانیستها به اوج رسید.
محققان و کسانى که در تاریخ اندیشه مطالعه و تحقیق مىکنند، معمولاً از دانته با عنوان اومانیست یاد نکردهاند؛ امّا از سوى دیگر، محققانى چون اریش اویرباخ(9) و یاکوب بورکهارت(10)، از دانته باعنوان نخستین اومانیست[2] یاد کردهاند. دلیل مدعاى ایشان آن است که دانته گسست در الهیات قرون وسطى را سبب شده است. در الهیات قرون وسطى، انسان نمایندة خداوند و خلیفة او بر روى زمین است؛ اما دانته، با تألیف کمدى الهى، این تصویر را تغییر داد و انسان را از هر جهت مستقل ساخت. یاکوب بورکهارت تأکید مىکند که «در کمدى الهى، روح آدمى گام استوارى بهسوى آگاهى از زندگى رازآلود خود برمىدارد.» (بورکهارت، 1376: 308). مطالعة کتاب نیز مؤید این معنا است. به این عبارات دانته توجه کنیم:
(خطاب به ویرژیل)، اى شاعر! از تو تقاضا دارم براى نجات من از این رنج و رنجى بدتر از آن، راهنماییام کنى. (دوزخ، سرود اول)
و نیز:
برخاستم و دیدگان خود را که خستگى از آنها بهدر رفته بود، به اطراف
دوختم. خیره نگریستم تا مگر دریابم در کجا هستم. بهحقیقت، خویشتن را درکنارة درهاى یافتم که غرقاب رنج است و جمله شکوههاى بىپایان روى بدان دارند. (دوزخ، سرود چهارم)
شما که در اشتیاق شنیدن، سوار بر زورقى کوچک به دنبال من روانه شدهاید،
هماکنون به دیدار سرزمینهاى خویش بازگردید و دست از این دریانوردى بدارید، مبادا که در این راه مرا گم کنید و سرگردان مانید. (بهشت، سرود چهارم).
اگر که نظم جهان آفرینش را همان صورتى بود که در این چرخهاى گردان
مىبینم، از آنچه در اینجا بر من عرضه مىشود، کاملاً قانع توانستم شد. (بهشت، سرود بیست و هشتم)
و اینک من در این قلمرو دومین نغمه را ساز خواهم کرد که در آن روح آدمى
تصفیه مىشود و شایستگى صعود به آسمان را پیدا مىکند. (برزخ، سرود اول)
شکى بر شما روى آورده که به حیرتتان افکنده است؛ اما فروغى که از مزموز
ساطع است، حقاً این غبار را از ضمیر شما تواند زدود. (برزخ، سرود بیست و
هشتم)
کمدى الهى، مملو از چنین شیوة بیان و عبارات نمادین است. جملات
بهصورت متکلم وحده و از زبان ویرژیل، بئاتریس و یا خود دانته بیان مىشود. زمانى نیز که دیگران رشتة کلام را بهدست مىگیرند، باز هم جملات مستقیم و در قالب متکلم وحده بیان مىشود. از سوی دیگر، خداوند، فرشتگان و شیطان مورد اشاره قرار مىگیرند؛ اما نه به صورت مستقیم. آنها در خدمت بازیگران انسانى این سفر هستند. در این سفر، خداوند با انسان سخن نمىگوید، بل انسان است که خداوند را مخاطب خود (آن هم به زبانى غیرمستقیم) قرارمىدهد. انسانها ــ تأکید مىکنیم انسانها ــ هستند که پرده از صنع الهى برمىدارند. دانته معمولاً خداوند را بهنحو مستقیم خطاب قرارنمىدهد.(11)
از زبان ویرژیل مىگوید:
صلاح تو را چنین مىبینم و در این تشخیص مىدهم که به دنبال من آیى، و من راهنماى تو خواهم بود، و تو را از آن مکان سرمدى خواهم گذراند... زیرا آن امپراتورى که در اعلى علیین حکومت مىکند، مرا که به آیین او عاصى بودهام، اجازت آن نمىدهد که کسى را به شهرش راهنمون آیم. وى در همه جاى دیگر فرمانروا است، ولى در آنجا سلطنت دارد. آنجا شهر او و مقر اورنگ پرجلال او است. چه خوشبخت است آن کس که وى شایستة زیستن در چنین مکانش مىکند! (دوزخ، سرود اول)
و از زبان بئاتریس نیز مىگوید:
من که تو را مىفرستم، بئاتریس هستم. از جایى مىآیم که مایلم بدان بازگردم و فقط عشق که مرا به سخن واداشته، از آنجا دورم کردهاست. هنگامى که پیش روى خداوندگار خود بازگشته باشم، غالباً تو را در پیشگاهش خواهم ستود. (دوزخ، سرود دوم)
همانطور که ملاحظه مىشود، خداوند بسیار کم بهصورت مستقیم و اغلب به زبان من ـ تو خطاب میشود.
از سوى دیگر، نباید از تأثیر توماس قدیس و اگوستین بر اندیشة دانته غفلت
کرد(12). هرچه باشد، او در این سنت پرورده شده و جهانبینى او برپایة
افکار این دو شکل گرفته است. به همین لحاظ است که بورکهارت مىگوید:
این شاعر فلورانسى، یک پاى در قرون وسطى و یک پاى در دوران مدرن دارد. (بورکهارت، 1979: 228)
در هرحال، زبان دانته در کمدى الهى زبان کشف است: کشف اسرار زمین و
آسمان، کشف اسرار الهى. در این سفر، او سنت یونانى و رومى و مسیحى را براى کشف حقایق به کار مىگیرد و در همین حال کسانى را به کمک مىطلبد که دستگاه رسمى مسیحیت آنها را تأیید نمىکند. همین دو ویژگى جستوجو و کشف، و استفاده از شخصیتهاى رومى و یونانى براى کشف حقایق است که مىتوانست مادة لازم براى اومانیستها را فراهم آورد.
نکتة قابل تأمل دیگر در این زمینه، استفاده از شخصیت رومى دیگرى بهنام
مارکوس پرسیوس کاتون است. دانته، پاسدار دوزخ را با نام مارکوس پرسیوس
کاتون اختیار مىکند. کاتون از بزرگان روم در قرن اول قبل از میلاد بود و او به
هوادارى پمپئوس علیه سزار وارد جنگ شد، زیرا معتقد بود که پیروزى سزار
مساوى است با استقرار دیکتاتورى و حکومت مطلقه در روم. هنگامى که سزار
پیروز شد، کاتون خود را کشت تا شاهد ازدسترفتن آزادى روم نباشد.
پیرمردى یکه و تنها را در کنار خویش یافتم که دیدارش بیش از آن حد که پسرى را در پیش روى پدر بایسته است، خضوع در دل مىآورد. (برزخ، سرود اول)
اینکه کاتون بهعلت آزادى سرزمین روم دست به خودکشى زد تا شاهد ازدسترفتن آن نباشد، رومى که رنسانسیان عظمتش را مىجستند، مىتواند از تأثیر عمیق دانته بر اومانیستها خبر دهد.
مطلب مهم دیگرى که مىتواند از تأثیر دانته بر اخلاف خود و بهخصوص اومانیستها حکایت کند، سرودن کمدى الهى به زبان ایتالیایى است(13). در قرن سیزدهم، شاعران و نویسندگان، کلام منظوم و منثور خود را به زبان لاتینى ادا مىکردند و مىنوشتند. زبان لاتینى نیز زبان عامة مردم نبود بلکه زبان نخبگان و اهل علم بود. دانته با سرودن کمدى الهى به زبان ایتالیایى درواقع شعر و ادبیات نخبهگرا و حاوى مطالب نغز را به میان مردم برد. بهعلاوه، داستانىبودن این اثر و طرز گفتار و شیوة نقل حوادث و وقایع، وقتى که در وصف جزئیات و ریزهکاریهاى این سه سفر به کار برده مىشود، مىتواند مؤید رواج این سبک ادبى در سالهاى بعد باشد (بهیاد داشته باشیم که بوکاچیو کتاب دکامرون را سى سال بعد از تصنیف کمدى الهى نوشت).
خود دانته حکایت مىکند که روزى زنى را دید که وى را به زن دیگر همراهش نشان مىدهد و مىگوید: «این همان کسى است که به دوزخ رفته و برگشته است» و آن دیگرى با تعجب به او نگریسته و گفته است: «ببین؛ هنوز هم در سر و رویش اثر دودههاى جهنم پیدا است». دانته مىگوید: «وقتى این حرف را شنیدم، دانستم که بدانچه مىخواستهام، رسیدهام؛ یعنى توانستهام با به کاربردن زبان مردم بهجاى زبان لاتینى، آنچه را که براى عامه قابل درک نبود، دردسترس همه قرار دهم». این تأثیر را با شعار اومانیستها مقایسه کنید که بر پایدیا تأکید مىکردند و مىدانیم که دو رکن اساسى پایدیا نیز شعر و خطابه بود و این دو عنصر نیز به منتهاى درجه در کمدى الهى بهچشم مىخورد.
از تأثیرات مهم دیگر کمدى الهى آن است که دانته، شخصیتها و قهرمانان و اساطیر یونانى و رومى را ــ که مسیحى نبودند و ازنظر هگل ایمان مشرک بهحساب مىآمدند ــ وارد زبان و ادبیات غیرلاتینى کرد. بىشک رواج کتابى چون کمدى الهى، گوشهاى غیر اهل فلسفه را با نامهاى یونانى و رومى آشنا کرده بود و میتوانست عظمت دوران روم و یونان باستان را درخاطرهها زنده کند.
پینوشتها
1. دانشگاه بولونیا از مهمترین دانشگاههاى ایتالیا در قرن سیزدهم میلادى بود. ویژگى این دانشگاه در آن دوران، جنبة غیرمذهبى و مشرب ضدروحانیت مسیحى بود.
2. Frati Minori؛ فرقة فرانسیسکن که طرفدار فقر و ریاضت بودند و خود را «فقیران حقیر خداوند» مىنامیدند. مؤسـس فرقه درواقع کسى نیست جز سنت فرانچسکو اسیزى که در سال 1182م. متولد شد و در سال 1226م. درگذشت.
3. Brunetto Latini؛ دانشمند و سیاستمدار فلورانسى (1294ـ1125) که چندین سال سفیر فلورانس در دربار کشورهاى مختلف بود. او چند کتاب تألیف کردهاست که مشهورترین آنها Tsaretto (گنجینه) نام دارد. این کتاب درواقع نوعى دایرةالمعارف علوم آن دوران بهشمار مىرود. دانته از طریق متون لاتینى وى با ارسطو، ویرژیل و سنکا آشنا شد. نکتة جالب توجه آن است که در سرود پانزدهم کتاب دوزخ، دانته وى را در میان اهل لواط جاى مىدهد. او از این استاد، به گفتة خودش، آموخت که «چگونه آدمى مىتواند نام خویش را جاودانه سازد».
4. Bonifazio VIII. دانته در سرود نوزدهم دوزخ، دربارة او چنین مىگوید: «شگفتا! این تویى که بدین زودى بدینجا آمدهاى؟ پس کتاب تقدیر چندین سال دروغ گفته بود؟».
5. آخرین شهرى که در دوران تبعید ناخواستة بیستساله در آن رحل اقامت افکند، شهر راونا (Ravenna) بود. دانته در این شهر تا سال 1321، میهمان «کان گرانده دلااسکالا» بود و این همان کسى است که کمدى الهى به وى تقدیم شدهاست. گروهى از دانتهشناسان معتقدند که وى کمدى الهى را در فاصلة سالهاى 1314 تا 1321 سروده است.
6. نام اصلى لاتینى او پوبلیوس و رگیلیوس مارو (19 ـ 70 ق.م.) بود؛ شاعر بزرگ رومى که با تألیف کتاب انئید، بیشترین تأثیر را بر اخلاف خود گذاشت. داستان انئید دربارة آینیاس است؛ شاهزادة ترویایى که پس از جنگ تروا و سقوط این شهر، پدر را بر دوش گرفت و به کارتاژ رفت. وی و اعقابش، پس از بازگشت به ایتالیا، شهر روم را بنیان نهادند.
ویرژیل بیشترین تأثیر را در سنت رومى برجاى گذاشته است، به دو دلیل: 1. او شاعر مردم روم و سخنگوى آمال و آرزوهاى ایشان بود؛ 2. او شعر را به حد کمال رساند و به همین دلیل آثار او جزو کتابهاى درسى شد.
ویرژیل به یک دلیل مورد توجه و احترام مسیحیان نیز است؛ و آن اینکه در کتاب انئید، تولد مسیح (ع) را پیشگویى مىکند. دانته در سرودة هفتم دوزخ، او را «بزرگوارى که همه چیز را مىداند» خطاب کرده است.
7. بئاتریس، عشق افسانهاى دوران کودکى دانته بود. بئاتریس، دختر مردى بهنام پرتینارى بود که با خانوادة دانته خویشاوندى خانوادگى داشتند. نخستین برخورد دانته با بئاتریس هنگامى است که دانته نهساله و بئاتریس هشتساله است. دانته در نوزدهسالگى نخستین اشعار عاشقانة خود را براى این دختر سرود. کتاب زندگانى نو درحقیقت نغمههاى عاشقانهاى است که قسمتى از آن براى بئاتریس سروده شده است. بئاتریس با مرد دیگرى ازدواج کرد و در سن 24 سالگى، در سال 1290، درگذشت.
در کمدى الهى، بئاتریس مظهر حقیقت و طهارت و نمایندة رحمت الهى است. بسیارى از مفسران، او را نماد حقیقت آسمانى دانستهاند. مصرع «من بئاتریس هستم که تو را روانه مىکنم» در ادبیات مغرب زمین، معادل مفهوم «از غیب برون آید و کارى بکند» است. دانته در سرود دوم دوزخ، چنین از وى یاد مىکند: «اى بانوى پاکدامن که تنها تو مىتوانى نوع بشر را فراتر از جملة آفریدگان زیر این فلکى نهى، که کوچکترین حلقة همة آسمانها است».
8. کولیوس آنایوس سنکا (65 م ـ 3 ق م)؛ فیلسوف و نمایشنامهنویس رومى، متولد اسپانیا. وى مربى نرون بود که با روىکارآمدن پوپایاسابینا (رفیقه و سپس زن نرون که اعمال زشت نرون را متأثر از او مىدانند. ـ نرون بعدها وى را کشت)، مجبور به استعفا شد و تکلیف شد که رگهاى خود را ببرد و خویشتن را بکشد. سنکا از رواقیون بود و رسایلى در تأیید این فرقه نوشت. تراژدىهاى نهگانهاش ــ به خصوص مدئا، فورا، آگاممنون، اوریپ و توتستس ــ در دورة رنسانس تأثیرگذار بود.
9. E. Auerbach (1957ـ1892)؛ عالم فقهاللغه زبانهاى رومى اهل آلمان. وى در کتاب Mimesis: Literary Language and its Public in Late Latin Antiquity and Middle Ages, translated by Willard R. Trask, Princeton, NJ ,19 the بحثى دربارة دانته آوردهاست.
10. J. Burckhardt (1898 ـ 1818)، مورخ تاریخ فرهنگ.
11. شاید تنها استثنا در اینباره سرود یازدهم برزخ باشد که در آن خداوند بهصورت مستقیم خطاب قرار مىگیرد.
12. محققى بهنام گوئنلیس برگر مىگوید: «اگوستین به این حقیقت اشاره کرده بود که آدمى توانایى شناخت خداوند را هم در خود و هم در طبیعت دارد. دانته این مفهوم را گرفت و بسط داد.». بنگرید به:
Koenig sberger, Dorothy. Renaissance Man and Greative 14. Burckhardt,J. The Harvester Press, 1979, P.228. Thinking, civilization of the Renaissance in Italy, P.306.
13. بهیاد داشته باشیم که بوکاچیو نخستین کسى بود که کمدى الهى را شرح و تفسیر کرد. درضمن، جمعى چهل نفرى از ادیبان و محققان بهاتفاق پسران دانته نیز بر این کتاب حاشیه نوشتهاند.
کتابشناسى
* در نوشتن مقالة حاضر، این ترجمه از کمدى الهى مبنا قرار گرفته است:
دانته آلیگیرى، کمدى الهى، ترجمة شجاعالدین شفا، امیرکبیر، 3 ج، چ 5، 1357.
علاوه بر استناد به متن ترجمه، از پاورقىها و مقدمههاى مترجم بر این کتاب نیز استفاده شده است.
* کتاب زیر نیز راهنماى ما در دسترسى به عقاید کسانى بوده است که دانته را نخستین اومانیست (proto-humanist) نامیدهاند:
Davies, Tony, Humanism, London: Routledge, 1997.
2. دکامرون[3]، اثر جیووانى بوکاچیـو
مورخان و محققان، دکامرون را از مهمترین و تأثیرگذارترین متون اومانیستى
قبل از رنسانس دانستهاند. این اثر قرن چهاردهمى، بهواسطة ساختار و محتواى
خود، ادیبان و روشنفکران را تحت تأثیر قرارداد.
جیووانى بوکاچیو[4] بین ماههاى ژوئن و ژولاى 1313م. در فلورانس یا کرتالدو[5] متولد شد. پدرش تاجرى اهل توسکانى و مادرش احتمالاً فرانسوى بود. بوکاچیو حوالى 1328م. به سفارش و اصرار پدر براى کسب و تجارت به ناپل رفت و در آنجا به تحصیل حقوق نیز پرداخت. در شهر ناپل، در بانکى مشغول کار شد و پس از ورشکستهشدن بانک، به فلورانس بازگشت. بههنگام شیوع طاعون در فلورانس بود (در مقدمة دکامرون به این طاعون اشاره مىشود.) که بوکاچیو در ناپل با دوستان پترارک آشنا شد و ازطریق همین دوستان بود که با آثار و سپس شخص وى مرتبط شد و باز در همین شهر ناپل بود که فیامتا[6] شد.
بوکاچیو در سال 1350م. براى نخستین بار با پترارک دیدار کرد و درواقع پس از آن بود که از ادبیات و شعر و شاعرى دست کشید و به تحقیقات اومانیستى روی آورد. بوکاچیو، پس از آشنایى با پترارک، هیچ اثرى به زبان ایتالیایى ننوشت جز نوشتهاى با عنوان Corbacciaکه طنزى است دربارة یک زن که به او بىوفایى کرده بود. این کتاب بین سالهاى 1354م. و 1355م. نوشته شد. بوکاچیو، بعد از آشنایى و مجالست با پترارک، تألیف کتاب معروف دیگرش دربارة تبارشناسى خدایان را آغاز کرد. این کتاب ازلحاظ ساختار متعلق به قرون وسطا است، اما روحى اومانیستى دارد؛ و همین موضوع مؤید این معنا است که بوکاچیو با نمادین و تمثیلىساختن اسطورههاى باستان، از میزان تنش و درگیرى بین فرهنگ مسیحى و فرهنگ رومى و یونانى کاست.
وجه افتراق بوکاچیو از پترارک، عنایت و توجه بوکاچیو به دانته است. او کتابى با عنوان حیات دانته نوشت که در آن خلاصهاى نیز از کمدى الهى آورده است. بعدها، در اواخر عمر، سال 1373م. تفسیر و قرائت عمومى کمدى الهى را در کلیساى سنت استفانو دى بادیا، فلورانس آغاز کرد (متن بازبینىشدهای از این
تفسیر موجود است)؛ اما بیمارى وى مانع ادامة این کار شد. بوکاچیو در سال
بعد، جولاى 1374، چشم از جهان فروبست.
محقق و منتقد قرن نوزدهمى، فرانچسکو دسانکتیس[7]، تأثیر دانته بر بوکاچیو را تا آنجا مىداند که دکامرون را «کمدى انسانى» دربرابر کمدى الهى مىداند.
نویسندة دکامرون سعى دارد همان قلمرویى را که دانته براى حیات معنوى و
روحانى بنا نهاده است، براى حیات انسانى بنا نهد و آن را قابل درک و فهم سازد؛ و همین، نقطة اشتراک عمدة دکامرون با کمدى الهى و همسویى بوکاچیو با دانته است.
بوکاچیو در فلورانس توانست حلقهاى تشکیل دهد که هستة اصلى نخستین
اومانیستها بهشمار مىرود. یکى از اعضاى این حلقه، لونزیو پیلاتو[8] بود که به همت بوکاچیو، نامزد تدریس ادبیات یونانى در دانشگاه قدیمى فلورانس[9] شد. پیلاتو، اودیسه و ایلیاد هومر را به زبان لاتینى ترجمه و درواقع مطالعات یونانى
اومانیستها را پىریزى کرد؛ همچنین، به تشویق بوکاچیو، آثار وارو،
مارسیل، سنکا، آپولیوس، اوید و بیش از همه تاسیت را به زبان لاتینى ترجمه کرد. بعدها، در سال 1396م.، نخستین کرسى زبان یونانى به همت مانوئل
کریسولورس[10] در دانشگاه فلورانس تأسیس شد.
نکتة قابل توجه دیگر، رابطة بوکاچیو با زنان است. مورخان از رابطة
بوکاچیو با زنان خبر مىدهند و این موضوع در آثار منظوم و منثور وى پیدا است. نوع رابطة عشقى نیز که در دکامرون ترسیم مىشود، معمولاً با عناصر غریزى و جنسى همراه است. البته این علاقه و گرایش به زنان، بعد از آشنایى با پترارک، اندک شد و همین موضوع مىتواند پاسخی باشد برای این سؤال که چرا کسى که داستانها و اشعار عشقى دربارة زنان مىنوشت، به تلخى کتاب I Corbaccio را نوشت و زنى را هجو کرد. از پترارک نقل مىشود که چگونه راهبى بهنام پیترو پترونه[11] در سال 1362م. ، در بستر مرگ، از راهب دیگرى بهنام جیواچینوکیانى[12] مىخواهد بوکاچیو را به ترک مطالعات این جهانى و ناسوتى تشویق کند. گویا این تشویق در بوکاچیو مؤثر واقع مىشود، آنچنانکه تصمیم میگیرد آثارش را بسوزاند؛ اما پترارک مانع از این کار مىشود.
بوکاچیو ثروتمند نبود؛ و هر چند که به چند مأموریت سیاسى نیز فرستاده
شد، تحقیقات خود را در وضعیتى نه چندان مطلوب ادامه مىداد
و در نهایت در سال 1363م. بهعلت فقر مجبور شد به روستاى کرتالدو برود و
در آنجا اقامت کند. او بیشتر درآمد خود را از راه نسخهبردارى و استنساخ آثار خود و یا دیگران تحصیل مىکرد.
شاهکار بوکاچیو، دکامرون است؛ اما آثار منظوم وى از دیگر آثارش دست کمى ندارد. او از استاد و دوست خویش پترارک آموخته بود که شاعر، «معلم فلسفه و قهرمان فرهنگ است». اشعار غنایى او به زبان ایتالیایى و سبک شعرى وی، منبع الهام اخلافش بوده است. او وزن[13] (شعر سانتازى مرکب از 11 سیلاب) را به اوج رسانید و آن را در ادبیات ایتالیایى رواج داد.
بوکاچیو دکامرون را حوالى سالهاى 1348 ـ 1353 م. تألیف کرده است.
کتاب از صد داستان تشکیل شده است که در ده روز[14] نقل مىشود. ده نفر که براى حفظ جان خود از خطر طاعون فلورانس به منزلى در حومة این شهر گریختهاند، تصمیم مىگیرند براى گذراندن ایام به شعر و موسیقى و داستانپردازى بپردازند. از این ده نفر، هفت نفر زن هستند به اسامى پامپینه، فیامت، فیلون، امیلى، لورت، نیفیل و الیز. سه مرد به نامهاى پانیفیل، فیلسترات و دىیونه نیز ایشان را همراهى مىکنند. در طى این ده روز، داستانهایى با موضوعات گوناگون مطرح مىشود و ساختار کتاب بر داستانهاى کوتاه مبتنی است. موضوع این داستانهاى کوتاه، عشق، شهوت، درایت، لئامت و... یعنی هر آن چیزى است که در انسانها مىتوان مشاهده کرد. قهرمانهاى داستانها ممکن است از هر قشرى باشند: شاهزاده، بازرگان، بانکدار، طبیب، عالم، رعیت، ارباب و بالأخره راهب و راهبه و کشیش. مطالعة دقیق دکامرون، حکایت از آن دارد که این کتاب ازجهت صورت و قالب قرون وسطایى است، اما روح موضوعات آن به یک معنا جدید است. در کتاب دکامرون، درگیرى بشر با سرنوشت خویش و راه فائقآمدن بر آن برای نخستین بار نشان داده شده است. آدمى باید زندگى را آن چنان که هست، بپذیرد و بالاتر از آن باید نتایج اعمال خویش را ـ بهرغم انتظار و خواست خود و تراژیکبودن آنها ـ قبول کند. بدینترتیب است که بوکاچیو از یک سو بر قدرت آدمى و از سوى دیگر بر محدودیتهاى گریزناپذیر و محتوم او تأکید مىورزد، بىآنکه «رحمت الهى» را دخیل بداند. همین جا است که بوکاچیو از استاد خود دانته فاصله مىگیرد. توضیح آنکه در کمدى الهى نیز آدمى دروازههاى بهشت، برزخ و دوزخ را فتح مىکند، پیش مىرود و صنع الهى را کشف مىکند. کمدى الهى بدیع است؛ زیرا انسان براى نخستین بار پاى در مکانهایى مىگذارد که قلمرو خداوند است و پیش از آن هیچ انسانى جرأت چنین کارى را نداشت. دانته چنین مىکند و در این راه مدد و لطف الهى را نیز طلب مىکند. اما بوکاچیو این پیوند را هم قطع مىکند؛ او نه به جستوجوى اقلیم الهى، که درپی آدمیان زمینى برمىخیزد، دربارة رفتار و سلوک ایشان تفحص مىکند و آن را به تصویر مىکشد، بىآنکه به رحمت الهى متوسل شود. بر این مبنا است که آدمى مىتواند بیاموزد، اراده کند و قابلیتهاى خود را به منصة ظهور برساند.
دکامرون را اثرى رئالیستى و ناتورالیستى دانستهاند. بوکاچیو در این کتاب،
فهرستى از رفتارهاى زشت و ناپسند آدمى ارائه میدهد. روابط نامشروع جنسى،
شهوترانى، مالپرستى، لئامت و خسّت، دزدى، تهمتزنى، طمعکارى، حماقت
و قماربازى، از زمره رفتارهاى زشتى است که داستانهایى دربارة آنها در دکامرون نقل مىشود. شیوة ترسیم این نوشتنها نیز بىپروا و گاه قبیح است. استدلال بوکاچیو در این باره چنین است:
برخى از شما خانمهاى عزیز ممکن است بر من خورده بگیرید که در بعضى از حکایات خود مطالبى را که خواندن یا شنیدن آن براى یک بانوى عفیف و شریف برازنده نیست صاف و پوستکنده معروض داشتهام. اگر درست تعمق کنید و از یک نویسندة بزرگ و مجرب سؤال کنید پروراندن مطالب مزبور در لباسى غیراز آنچه من پروردهام میسّر نیست. مگر نمىبینید یک نفر نقاش مذهبى شمایل آدم و حوا را چگونه لخت و عریان مجسم مىکند؟ مگر براى نمایاندن حقیقت راه دیگرى جز این موجود است؟ تصویر عیسى را در حالى که با تن برهنه به صلیب کشیده شده و در هر پایش یکى دو تا میخ کوبیدهاند ملاحظه نکردهاید؟ (بوکاچیو، 1338: ج 2، ص 116).
این همان نگرشى است که در میان رماننویسان و هنرمندان جدید ـ و متعلق به دورة رنسانس و مدرنیته ـ حاکم است. اساس، زندگى و حیات انسانها است و هنرمند و داستاننویس با تمسک به این معنا برآن مىشود که بهزعم خود شیوة زندگى بهترى فراروى او بگشاید، هرچند که این شیوهها با قالبهاى مذهبى و سنتى نیز سازگار نباشد. نکتة بدیع دکامرون ازجهت ساختار نیز در همین مطلب نهفته است. براى نخستین بار، داستانپردازى با شیوهاى غیرمعمول و غیرسنتى زشتىها را بهصورت صریح بهتصویر مىکشد تا «حقیقت را بنمایاند»[15].
بوکاچیو در بهتصویرکشیدن این زشتىها، همة اقشار جامعة زمان خود ـ حتی صاحبان دین و مدعیان اخلاق ـ را هدف قرارمىدهد. راهبها، راهبهها و کشیشان، هدف حملات سخت نویسندة دکامرون قرار مىگیرند. از صد داستان
دکامرون، بیش از 16 داستان دربارة روابط جنسى نامشروع و اوصاف مذموم
اخلاقى کشیشان و راهبها و راهبهها است. بیشترین موارد نیز به روزهاى اول و
سوم متعلق است[16].
در همة این داستانها نیز محور اصلى، مسائل جنسى مبتلابه روحانیان مسیحى است. در اینکه بوکاچیو با طرح این موضوع سعى کرده است اقتدار و حاکمیت مادى و معنوى اربابان کلیسا را زیر سؤال برد، هیچ شکى نیست. او با تألیف این کتاب، افکار عمومى قرن چهاردهم را بهتصویر مىکشد[17] و خبر از مخالفتهایى مىدهد که علیه کلیسا و مأموران و کارگزاران مذهبى آغاز شده بود.
اما در کنار این موضوع تاریخى، نکتهاى قابل توجه نیز هست و آن نگرش
اومانیستى و ناتورالیستى بوکاچیو است. بوکاچیوى اومانیست و ناتورالیست همه
چیز را براى انسان مىخواهد و منع آن چیزى را که «طبیعى»[18] است، روا نمىداند. بر این اساس، مطابق دیدگاه بوکاچیو، در امور اخلاقى باید از طبیعت پیروی کرد و در این راستا، امور غریزى که امرى طبیعى است، باید ارضا شود و بنابراین در این وادى، رهبانیت مسیحى خلاف طبیعت است و به کار نمىآید. با این وصف، بوکاچیو در این زمینه با دانته و پترارک اختلاف دارد. آن دو پدیدة «عشق» را امرى روحانى و متعالى مىدانستند؛ اما در قاموس بوکاچیو، «عشق» با خواستههاى زمینى و جسمانى، پیوندی نزدیک و تنگاتنگ دارد. قریب به سى داستان در دکامرون به عشق زمینى مربوط است که تقریباً در همة آنها، مسائل جنسى غریزى و وصال عاشق و معشوق به گونهاى متفاوت مطرح مىشود.
مطلب درخور تأمل دیگر، نگرش زنگرایانة[19] بوکاچیو است. اکثر محققان بر گرایشهای فمینیستى صاحب دکامرون صحه گذاشتهاند. شاهد مدّعا آن است که از ده راوى داستانها، هفت تن زن هستند و در آنها، زنان نقش محورى دارند؛ براى رسیدن به خواستهاى خود و ارضاى خواهشهاى نفسانى خویش تلاش مىکنند و پا به پاى مردان پیش مىروند. بهیاد داشته باشیم که طبق آراى آباى کلیسا، زن موجودى غیرقابل اعتماد بود و براى اطفاى غریزة جنسى خلق شده بود؛ اما در دکامرون با زنانى مواجه مىشویم که تیزهوشاند، جستوجوگر و باارادهاند، حاضرجواباند، حیلهگرند، طمعکارند، وفادارند، و امیال غریزى خود را اطفا مىکنند.
همة این نکات در قرن چهاردهم بدیع مىنمود. پیش از بوکاچیو نیز ترسیم
رفتارهاى جنسى و دیگر صفات رذیلة آدمى معمول بود؛ اما بداعت کار بوکاچیو
در دکامرون آن است که این کار را به پشتوانة نگرش و تفکر جدیدى انجام
مىدهد؛ تفکرى که در آن انسان معیار و مبدأی همه چیز قرار مىگیرد و همه چیز بهخاطر او است. اومانیسمى که با بوکاچیو بنا نهاده مىشود، اصل را بر انسانمحورى و لذتجویى قرار مىدهد و همه چیز را براى انسان و تأمین خواستههاى او مىخواهد. این انسان، سرنوشت خویش را خود رقم مىزند و طبیعت را بهعنوان راهنما درخدمت مىگیرد.
کتابنامه
ـ بوکاچیو، ژان. 1338. دکامرون، حاوى یکصد حکایت فرحانگیز. ترجمة حبیب
شنوقى. چاپ کیهان.*
Boccaccio, Giovanni. 1866. Decameron. translated by John Payne .
ـ بورکهارت، یاکوب. 1376. فرهنگ رنسانس در ایتالیا. ترجمة محمدحسن لطفى. طرح نو.
Reference Guide to World Literature, edited by Lesley Henderson, St. James Press, 1995.
Philosophy & Humanism, edited by E. P. Mahoney, 1976.
Encyclopedia of Britanica, 1995.
در تدوین زندگىنامة بوکاچیو، از نسخة الکترونیکى دایرةالمعارف بریتانیکا استفاده شده است.
Chastel, Andre. 1963. The Age of Humanism.
3. در ستایش دیوانگى، اثر اراسموس دوتردامى
مورخان رنسانس، در ستایش دیوانگى را از مهمترین آثار این دوران برشمردهاند.
این کتاب از اولین آثارى است که بعد از قرون وسطى، دستگاه مذهبى حاکم را با زبان طنز بهباد نقد گرفته است. شهرت کتاب بهحدى بود که طى قرن شانزدهم، اصل لاتینى و ترجمههاى آن به زبانهاى مختلف اروپایى بیش از صدبار تجدید چاپ شد و در قرون شانزده و هفده از پرفروشترین کتابهاى اروپایى بود.
عنوان لاتینى کتاب Moriae Encamium و عنوان ترجمة انگلیسى آن The Praise of Folly است. این اثر در سال 1322 شمسى در تهران باعنوان مدح دیوانگى و با ترجمة محمدعلى مسعود انصارى منتشر شد. ترجمة دیگرى از آن با عنوان در ستایش دیوانگى را دکتر حسن صفارى در سال 1376 انجام داد که در انتشارات فرزان روز منتشر شد، که مبناى کار ما در این گفتار است.
در ستایش دیوانگى را دسیدریوس اراسموس ـ اهل روتردام هلند ـ نوشته است. مورخان او را از بزرگترین شخصیتهاى دورة رنسانس مىدانند. پیش از بررسی کتاب در ستایش دیوانگى، لازم است دربارة شخصیت اراسموس اندکى توضیح داده شود. او متولد 27 یا 28 اکتبر یکى از سالهاى آخر دهة 70 ـ 1460 میلادى است. وفات وى نیز در 12 ژوئیة 1536 در شهر بال سویس اتفاق افتاده است. اراسموس مردى کثیرالسفر بود که بهواسطة همین سفرها نیز دوستان زیادى پیدا کرد. بعد از اتمام تحصیلات در زمینة علوم مذهبى و حکمت الهى از پاریس، به پشتوانة مقررى دائمى که شاهزاده خانمى بهنام مارکیز دوناسو[20] برایش مقرر کرده بود و کمکهایى که لرد ویلیام ماونت جوى[21] به او مىکرد، سفر در اروپا را آغاز کرد. وى به کشورهاى انگلستان، ایتالیا، هلند، فرانسه و سویس سفرها کرد و دوستانى چون سرتامس مور[22]، پاپ لئون دهم (همان ژان دمدیچى از خانوادة معروف مدیچى) و هانرى هشتم ـ شاه انگلستان ـ پیدا کرد. با سلاطین، پاپها و علما درمکاتبه بود و طى همین سفرها، آثار بسیارى را نیز تألیف کرد. مورخان، آثار وى را به دو دسته تقسیم مىکنند: آثار مربوط به الهیات، آثار آموزشى و موردى.
الف ـ آثار مربوط به الهیات:
- Enchiridion Militis Christiani (1503)
راهنماى سرباز مسیحى که مستقلترین بیانیة اراسموس دربارة زندگى پارسایانه، الهیات و کلیساى مسیحى است.
- Annotationes in Novum Testamentum (1516)
- Paraphrase in Novum Testamentum (1517)
ترجمه و شرح اراسموس از کتاب مقدس که بعد از وولگات (ترجمة کتاب
مقدس به زبان لاتین در قرن چهارم میلادى) انجام شد و تحول عظیمى را در کتاب مقدسشناسى ایجاد کرد.
- Ratio Verae Theologiae (1519)
در این اثر، آموزش الهیات برمبناى آموزش زبانها بررسى شده است.
-Hlyperaspistes Diatribae Adversus Servum Arbitrium Martini Lutheri (1526)
ب ـ آثار آموزشى و موردى:
- Adagia (1500)
ضربالمثلها، مجموعهاى از ضربالمثلهاى یونانى و لاتین با تفسیر آنها.
- Moriae Encomium (1511)
در ستایش دیوانگى
- Institutio Principis Christiani (1516)
تعلیم و تربیت یک شاهزادة مسیحى
- Querela Pacis (1517)
شکایت صلح
- Colloquia (1522 - 33)
مباحثات و مناظرات؛ که بهواسطة این کتاب، اراسموس را از طرف سوربن
ملحد و کافر اعلام کردند.
- Ciceronianus (1528)
- De Pueris Instituendis (1529)
این اثر که در ایتالیا نوشته شد، از ایمان قوى اراسموس به امر آموزش حکایت مىکند.
- Antibarbarum Liber (1492)
اولین اثر اراسموس که در جوانى نوشته شده و دفاعى پرشور از آموزش و
مطالعة آثار کلاسیک است.
- De Ratione Studii (1512)
روش مطالعه، که نقطه عطفى در فقهاللغة اومانیستى بهشمار مىرود.
- De Copia Verborum ac Rerum (1512)
مبانى کلاسیک غنى، که روش دستیابى به سبک بلاغى غنى در آن بیان شده است.
- De Conscribendis Epistolis
موضوع این کتاب، نامهنگارى به زبان لاتین است.
اراسموس رسائل دیگرى هم دارد که در مجموعة آثار وى چاپ شدهاست.
***
با مرورى دربارة آثار اراسموس، این سؤال مطرح میشود که میراث وى چه بود.
مورخان این سؤال را چنین پاسخ دادهاند:
1. اراسموس از روشهاى لغتشناسى (که اومانیستهاى ایتالیایى پیشقراول
آن بودند) بهکار گرفت.
2. وى زمینة مطالعات انتقادى ـ تاریخى بهخصوص دربارة کتاب مقدس
و نظریات آباى کلیسا را پى ریخت.
3. نوشتههاى او در امر تعلیم و تربیت و آموزش و تأکید وی بر آموزش متون
کلاسیک سبب شد نظام آموزشى جدیدى بهجاى نظام آموزشى اسکولاستیک پىریزى شود.
4. با انتقاد از دستگاه روحانیت مسیحى و مدح عصر باستان، زمینهساز نهضت
اصلاحگرى شد.
5. موضع مستقل وى درقبال آراى لوتر و دستگاه کاتولیک، نشان مىداد
که اراسموس بیش از آنکه نگران سختکیشى و تعصب باشد، نگران آزادى است.
اما دربارة در ستایش دیوانگى:
نقل است که اراسموس طى سفرى از ایتالیا به انگلستان در سال 1508 میلادى، به تألیف این کتاب تصمیم گرفت. او مطالب کتاب را در ذهن خود مرور کرد و در منزل سرتامس مور، آن را بهرشتة تحریر درآورد. کتابی طنزآلود که حتى وجه تسمیة آن نیز از مایة طنز عادى نیست؛ چه، اراسموس خطاب به تامس مور مىگوید:
باید بگویم که قبل از هرچیز، نام خانوادگى تو موجب این الهام شد؛ زیرا همان قدر که تو از دیوانگى بهدور هستى، کلمة مور با لغت یونانى موریا به مفهوم دیوانگى نزدیک است. (ص 18)
کتاب به تامس مور تقدیم شده و اسبابى فراهم آورده است تا تخیل و ذوق اومانیستى اراسموس برانگیخته شود. عنوان کتاب، ستایش از دیوانگى است؛ راوى ماجرا نیز کسى نیست جز خود دیوانگى. بنابر ادعاى نویسنده، هدف آن است که زندگى نو و بهترى به مردم عرضه شود:
نیّت من رهنمود بود نه هجو؛ یارى بود، نه آزردن. مىخواستم راه بهترشدن را به مردم نشان دهم نه اینکه راه بر ایشان ببندم. (مککونیکا، 1374: 133)
و بدین ترتیب است که دیوانگى، یعنى همان روایتگر اصلى داستان، سخن آغاز مىکند و در همان آغاز، پیشکسوتان خویش را مشخص مىکند:
حقیقت آن است که در من هوسى بهوجود آمده است که امروز با شما قدرى فلسفهبافى کنم؛ البته نه مانند این فضلفروشانى که در دوران ما مغز کودکان را از مهملات خستهکننده پر مىسازند... بلکه به تقلید از آن استادان قدیم که براى اجتناب از القاب پرطمطراق دانشمند و فیلسوف، نام سوفسطایى بر خود گذاشتهاند. (ص 26)
این پیشکسوتان نه افلاطون و ارسطو که سوفسطاییان مطرود فلسفة اسکولاستیک هستند؛ آنان که شعارشان «انسان، معیار همه چیز است» بود. بنابراین، بازیگران این داستان، سوفسطاییان هستند.
منشأ و «مکان تولد» دیوانگى نیز «جزایر نعمت و فراوانى بوده است که در آن
همه چیز بىتخمپاشیدن و دروکردن بهعمل مىآید. در این جزایر، کار و پیرى و
بیمارىها به کلى ناشناس هستند؛ در باغها و مزارع آن نه علفهاى هرزه وجود
دارد، نه بوتة خار... به عکس، از هرسو که نظر بیندازید، گلهاى سرخ و بنفشه و
سنبل و قرنفل و مرزنگوش ... چشم و بینى را نوازش مىدهند.» (ص 31).
دیوانگى، وامدار ما است؛ زیرا لذت را پیشة خود ساخته است. اومانیستهاى
ایتالیا پیشتر گفته بودند که مىتوان و باید بهدنبال ارضای تمایلات و کسب لذت
بود. لورنزو والا ـ الهامبخش اراسموس ـ خوشى را غایت فعالیتهاى آدمى
مىدانست و مىگفت فضیلت چیزى نیست مگر حسابگرى دربارة خوشىها
و سودمندى؛ و اراسموس نیز از زبان دیوانگى مىگفت:
واقعاً زندگى چیست؟ اگر لذات رااز آن حذف کنید، آیا ارزشى براى زندگى باقى مىماند؟ (ص 35)
طبق گفتة رواقیون، عقل آن است که در همه چیز نیروى ادراک و تمیز را راهنماى خود سازیم و بهعکس، دیوانگى این است که در کارها از امیال و هوسها پیروى کنیم. لیکن براى آنکه زندگى آدمیان کاملاً از اندوه و تیرگى خاطر آکنده نباشد، ژوپیتر به ایشان خیلى بیشتر میل و هوس عطا کرده است تا ادراک و تمیز. (ص 42)
اراسموس، طبیعتگرایى[23] را نیز ـ بهتبع اومانیستهاى ایتالیا ـ توصیه مىکند:
همانطور که موردتوجهترین هنرها و مشاغل آنهایى هستند که با دیوانگى قرابت بیشترى دارند، خوشبختترین مردمان نیز کسانى هستند که ارتباط خود را با علم و دانش قطع مىکنند و تنها از راهنمایى طبیعت، که هیچ وقت به راه خطا نمىرود، برخوردار مىشوند؛ ولى آنجا که کسى بخواهد از حدود امکانات بشرى تجاوز کند، طبیعت راهنماى او نمىشود، زیرا طبیعت زرق و برق مصنوعى را دوست ندارد. (ص 65).
حیوانى بدبختتر از آدمى وجود ندارد؛ زیرا عموم حیوانات دیگر خویشتن را درحدود امکانات طبیعى خود محدود مىسازند، حال آنکه آدمى مىخواهد همواره از حدود شرایط و امکانات طبیعى خود تجاوز کند. (ص 67)
سپس تشریح اوصاف کسانى آغاز مىشود که مدعىاند دیوانه نیستند و صاحب عقلاند: تاجران، شاهزادگان، علماى حقوق، پزشکان، فیلسوفان و پاپها و کاردینالها. در این نوشته، تندترین حملات علیه دستگاه رسمى مسیحیت است:
از آنجا که کلیساى مسیحى درمیان خون بنا نهاده شد و با خونریزى تقویت یافت و توسعة آن نیز با ریختن خون انجام شد، اینان [پاپها و کاردینالها] نیز با خون و آهن و آتش بر آن حکومت مىکنند، چنانکه گویى عیسى مسیح ناظر اعمال ایشان نیست. (ص 131)
مدتها است که سلطان روحانى مسیحیان، یعنى پاپ و کاردینالها و اسقفهاى او، زندگى و رفتار پادشاهان و شهزادگان را تقلید مىکنند و نه فقط در این راه توفیق یافتهاند، بلکه از آنان پیشى گرفتهاند. (ص 126)
یعنى از نگاه اراسموس، دستگاه کلیسا بهجاى پارسایى و زهدمنشى، به اشرافیّت و زرق و برق شاهان روى آورده است.
نویسندة کتاب، «براى استحکام گفتههاى خویش» و «براى اینکه ستایشهاى
خود را بر بنیان محکمى استوار کند»، به کتب مقدس نیز تأسى مىجوید و از کتاب جامعة سلیمان نقل مىکند که «تعداد دیوانگان بىنهایت است» (ص138).
ارمیاى نبى موضوع را صریحتر بیان مىکند: همة آدمیان درنتیجة عقل و تدبیر خاص خویش دیوانه شدهاند. وى عقل را خاص بارىتعالى مىداند و دیوانگى را به آدمیان وامىگذارد. (ص 138)
سلیمان که پادشاه بزرگى بود، هنگامى که فرموده است «من دیوانهترین همة مردم هستم»، از انتساب صفت دیوانه به شخص خود شرم نداشته است؛ و پولس قدیس ـ استاد بزرگ همة حکماى جهان ـ لقب دیوانه را براى خود با میل و منت مىپذیرد: من بهعنوان دیوانه سخن مىگویم، زیرا در این راه من از همة مردم پیشترم. (ص 141)
مطالعة در ستایش دیوانگى، آدمى را با یک سؤال اساسى مواجه مىکند: قصد و غرض اراسموس از تحریر این رساله چه بود؟ آیا مىخواست بلاغت و غناى سبک خویش را به رخ دیگران بکشد؟ آیا مىخواست معارف و اطلاعات خویش از فرهنگ رومى و یونانى را یادآور شود؟ واقعیت آن است که مایة طنز نهفته در کتاب و سخنگفتن از زبان دیوانگى و از دیوانگى روایتکردن، این گمان را در ذهن تداعى مىکند که اراسموس قصد تألیف اثرى جدى درسر نداشت؛ و شاید هرگز فکر نمىکرد که این اثر هزلگونه به این شهرت برسد و منشأی الهام براى ادیبانى چون رابله[24] و لابرویر[25] شود و بر مونتنى[26] شکاک نیز تأثیر بگذارد. اما وى در نامهاى خطاب به یکى از دوستانش بهنام مارتین دورپ، مىنویسد:
در کتاب راهنماى سرباز مسیحى[27] ، من بهسادگى طرح زندگى مسیحى را ریختم. در کتاب تعلیم و تربیت یک شاهزادة مسیحى[28] به تشریح مسائلى پرداختم که در پرورش شهریاران باید مدّنظر داشت. در Panegyricus خطابهاى که در بزرگداشت بازگشت فیلیپ بورگونى از اسپانیا نوشت، اگرچه در پوشش شهریار، بهگونهاى غیرمستقیم همان مطلبى را دنبال مىکنم که در اثر قبلى خود آشکارا پیش کشیده بودم. دیوانگى نیز با سبکى شوخ به موضوعى مىپردازد که در راهنماى سرباز مسیحى مىبینیم. نیت من رهنمود بود، نه هجو. مىخواستم راه بهترشدن را به مردم نشان دهم نه اینکه راه بر ایشان ببندم. (همان، ص 133ـ132)
و اراسموس در این مهم موفق شد؛ زیرا در ستایش دیوانگى، در زمان حیات نویسنده چهل بار تجدید چاپ شد، به چندین زبان ترجمه و در دست بسیارى از افراد دیده شد. زبان و سبک غیرمتعارف کتاب این امکان را فراهم ساخت که اومانیسم احیاگرانة موردنظر اراسموس رواج یابد و اثرى ماندگار یابد.
4. کوه جادو، اثر توماس مان
توماس مان را بزرگترین رماننویس قرن بیستم آلمان دانستهاند. این ویژگى
بیشتر بهعلت قلم تواناى او و بهکارگیرى ادبیات آلمانى بوده است. اما کوه جادو و مسائل مطرح در آن، بههمراه دیگر آثار وى، حکایت از آن دارد که ما با مردى مواجه هستیم که با تاریخ اندیشهها و آرا در اروپا آشنا است. این مرد، گذشتة اروپا ـ از یونان و روم تا عهد هیتلر ـ را خوب مىشناسد، صاحب موضع و مرام است و هنر طرح این موضع و مرام را نیز دارد. مطالب و نقلقولهایى که در کوه جادو هست و در اینجا ارائه میشود، مؤید این معنا است.
ویژگى عمدة اندیشة مان و مطلبى که ما را با او پیوند مىدهد، طرح موضوع
«اومانیسم» است. تقریباً همة کسانى که مدرنیته را پذیرفتهاند و عصر روشنگرى را پشتسر خود دارند، بر اومانیستبودن خود تأکید کردهاند. کسى مانند توماس مان که در قرن بیستم زندگى مىکرد و مدرنیسم و روشنگرى را در تاریخ خود داشت، احساس مىکند که بازهم باید به ریشهها رجوع کند و صد البته که اومانیسم یکى از این ریشهها بود. وى حتى بعد از کوه جادو (1924)، که مضامین اومانیستى در آن فراوان است، مجموعه داستانهاى یوسف (1933) را تألیف کرد؛ که در این داستانها یک روایت انجیلى براساس تحلیلى اومانیستى عرضه میشود. سؤال مهم آن است که چه ضرورتى ایجاب مىکند توماس مانِ متعلق قرن بیستم به قرن پانزده و شانزده بازگردد و به خوانندة اروپایى ـ بهویژهآلمانى ـ از زبان یک ایتالیایى[29] حدیث اومانیسم را بازگوید. بىشک مطالعة کتاب کوه جادو میتواند این موضوع را تاحدى روشن کند.
توماس مان در ششم ژوئن 1875 در شهر لوبک آلمان متولد شد. بعد از
مرگ پدر در سال 1819 به مونیخ رفت و تا 1933 در این شهر ماند. بعد از کار در دفتر بیمه و ویراستارى در یک مجلة طنز، به حرفة نویسندگى پرداخت.
مجموعهداستانهاى نخستینش در سال 1898 چاپ شد. مطالعة این مجموعه
نشان از تأثیر شوپنهاور، نیچه و واگنر بر او داشت. در سال 1905، رمان
Buddenbrooks را به نیت نوشتن تجربیات و واقعیات موسیقى واگنر آغاز کرد؛ اما حریف سوزناک بورژوازى از کار درآمد.
در سال 1905، با «کایتا پرینگشایم»[30] ازدواج کرد که حاصل این ازدواج، شش فرزند بود. در سال 1912، مرگ در ونیز را با موضوع عشق و مرگ نوشت. در
1918، رسالة سیاسى تأملات یک مرد غیرسیاسى را منتشر ساخت و در آن
حکومت و دولت اقتدارگرا را دربرابر دموکراسى و گرایش غیرعقلانى در سیاست را دربرابر عقلانیتگرایى مطرح ساخت.
توماس مان در دهة 1930 با نوشتن مقالاتى، ضمن همنوایى با اصول
سوسیالیستى و کمونیستى، با سیاستهاى نازىها به مخالفت پرداخت. در 1936،
از شهروندى آلمان محروم شد. گفتنى است که از 1933 به سوئیس مهاجرت کرد و تا سال 1936 در این کشور ماند؛ سپس به امریکا رفت و تا 1952 در امریکا ماند؛ در 1952 به سوئیس بازگشت و در 12 آگوست 1955 در نزدیکى شهر زوریخ سوئیس درگذشت.
علاوه بر کتابهایى که در متن بدانها اشاره شد، بهویژه باید از مجموعهداستانهاى یوسف (یوسف و برادرانش، یوسف جوان، یوسف در مصر، یوسف دوراندیش)، دکتر فاستوس (1943) و مقالات سالهاى آخر عمرش «گوته» (1949)، «چخوف» (1954)، «شیلر» (1955) یاد کرد.
اما دربارة کوه جادو
توماس مان این کتاب را در سال 1924 بهرشتة تحریر درآورده است. الهامبخش آن نیز اقامت همسرش در یک آسایشگاه در منطقة داووس سوئیس بود. این اثر، مشهورترین کتاب توماس مان است؛ بهطورى که جایزة نوبل سال 1929 در رشتة ادبیات را براى او بهارمغان آورد. این کتاب تقریباً به همة زبانهاى زندة دنیا و ازجمله به فارسى ترجمه شده که منبع مقالة حاضر است. مشخصات کتابشناختى این ترجمه چنین است:
مان، توماس. 1368. کوه جادو. ترجمة دکتر حسن نکوروح. 2 ج. انتشارات نگاه. 903 صفحه.
کوه جادو داستان جوانى ساده از اهالى هامبورگ بهنام «هانس کاستورپ» است که بهواسطة بیمارى، چارهای ندارد جز آنکه راهى کوهستانى در منطقة داووس پلاتس در ایالتگراوبوندن سوئیس شود. در این کوهستان، آسایشگاهى بر بالاى کوه بنا نهاده شد که میزبان بیماران مختلف از اکناف عالم است. حشر و نشر کاستورپ با این بیماران درواقع حکایت کوه جادو است. هانس کاستورپ جوان در این حکایت به «ماجراجویىهاى اخلاقى، فکرى و عاطفى» دست مىزند و در این راه با کسانى آشنا مىشود که در رأس آنها ستمبرینى اومانیست قرار دارد. توماس مان، ستمبرینى را «زبان نویسنده» در رمان مىخواند؛ ولى در همانجا اختیاراتش را به جملة «هرگز ولى خود او نیست» (مقدمه، ص 23) محدود مىکند. سخنان ستمبرینى، افکارى را دربر میگیرد که توماس مان در همان زمان در مقالات سیاسىاش، بهخصوص در کتاب نظریات یک غیرسیاسى، مطرح مىساخت. مطابق این دیدگاه، هانس کاستورپ نمایندة نسل جوان آلمان است. شخصیت مهم دیگر، فردى به نام نافتا است که تعلیمات یسوعى دیده و نقطة مقابل ستمبرینى اومانیست است. شخصیت سوم، زنى است از قزاقستان، کلاودیا شوشا نام که کاستورپ جوان دل به او مىبندد و به وصال نیز نمىرسد. آنچه در این گفتار موضوع سخن ما است، عقاید ستمبرینى اومانیست است که بر اومانیستبودن خود تأکید میکند و براشاعة عقاید خود و تعلیم آنها به شاگرد جوانش، هانس کاستورپ اصرار دارد و با نافتاى یسوعى بحث میکند.
لودوویکو ستمبرینى اهل ایتالیا است؛ یعنى زادگاه اومانیسم. وی خود را به هانس کاستورپ چنین معرفى مىکند: «من یک اومانیست هستم، هوموهومانوس[31]» (ج 1، ص 99). پدربزرگش نیز اومانیست معرفى مىشود که میهنپرستى ایتالیایى بوده و روزگار تبعید را در اسپانیا سپرى کرده است. پدر نیز هرچند مانند پدربزرگ مبارز راه آزادى نبود، «عالمى خاموش و ظریف و اومانیستى پشت میزنشین بود» (ج1، ص 217). در اینجا بلافاصله اولین توصیف مستقیم از اومانیسم آغاز مىشود:
ولى مگر اومانیسم چیست؟ بهجز عشق به انسان چیز دیگرى نیست، پس سیاست نیز هست؛ نیز شورش برضد همة آنچه دون شأن اندیشة انسانى است و ننگ آن بهشمار آید. پارهاى افراط در پرداختن به صورت را عیب آن دانستهاند؛ ولى تنها به احترام مقام آدمى است که چنین عنایتى به صورت زیبا مىکند ـ در تضادى آشکار با قرون وسطا، که نه تنها در دشمنى با بشریت و در
خرافات غرقه شده بود، بلکه همچنین در بىشکلى تحقیرآمیز ـ و از همان آغاز بهخاطر انسان و در راه علایق زمینىاش، با آزادى اندیشه و نشاط زندگى پیکار کرده، آسمان را ارزانى گنجشکان خوانده. پرومته! نخستین اومانیست اوست (ج 1، ص 217).
نزد من هرگز میلى به ریاضت نخواهید یافت. من جسم را قبول مىکنم، ستایش مىکنم و دوست دارم، همچنان که صورت، زیبایى، آزادى، شادى و لذت را قبول مىکنم، ستایش مىکنم و دوست دارم، همچنانکه از «دنیا» و علایق دنیوى دربرابر دنیاگریزى احساساتى دفاع مىکنم، و از کلاسیسم دربرابر رمانتیسم. فکر مىکنم موضعم مشخص باشد؛ ولى یک اصل و نیرو وجود دارد که برترین عشق و ستایش من به آن تعلق دارد و این نیرو، این اصل روح است، باهمة نفرتم از اینکه شبحى از اشباح شبانه را بهنام روح دربرابر بدن بگذارند. در درون تضاد جسم و روح، جسم آن اصل پلید و شیطانى است، چون جسم طبیعت نیز است و طبیعت اسرارآمیز و پلید. «شما اومانیست هستید!»؛ البته که هستم، چون دوستدار انسانم، همچنان که پرومته نیز بود، دوستدار انسانیت و شأن آن و این شأن در روح و اندیشة آدمى نهفته است. (ج 1، ص 325ـ324).
و وقتى این تعلیمات مؤثر واقع مىشود، از زبان هانس کاستورپِ شاگرد نیز مىشنویم:
مگر موضوع علم پزشکى چیست؟ ... موضوعش بالأخره انسان است؛ و موضوع حقوق، قانونگذارى و قضا؟ آن هم موضوعش انسان است؛ و علم زبان که اغلب اوقات اشتغال به شغل تعلیم و تربیت هم با آن ارتباط دارد؟ و علوم الهى، پاسدارى روحى و شبانى روحانى؟ موضوع همه انسان است. همة اینها تنها و تنها تجلیات گوناگون یک موضوع مهم است. موضوع اصلى، موضوع انسان، اینها همه اشتغالات اومانیستى هستند. (ج 1، ص 337)
ستمبرینى ضمن بیان پیوند اومانیسم و ادبیات، بر سخن دانته مهر تأیید مىزند و مىگوید:
ادبیات چیزى نیست مگر اتحاد اومانیسم و سیاست؛ اتحادى طبیعى. آخر اومانیسم خود سیاست است و سیاست همان اومانیسم... کلمه شرف انسان است، و تنها این است که به زندگى، ارزشى درخور انسان مىبخشد. نه تنها
اومانیسم، اصولاً انسانیت، شأن انسانى، احترام به انسان و احترام انسان به نفس
خویشتن، این همه را با کلمه و ادبیات پیوندى جدایىناپذیر است. (ج 1، ص
218)
در جلد دوم کتاب، شخصیت دیگر یعنى نافتا وارد صحنه مىشود. لئو نافتا
متولد اوکراین، فرزند یک یهودى متدین بود. پدر وى با این اعتقاد که ذبح حیوانات حرفة پیشوایان دینى است، قصابى مىکرد. وی تحت تأثیر پدر روحانى
اونتر پرتینگر، راه به سوى مدرسة شبانهروزى یسوعیان باز مىکند. در آنجا به
مسیحیت کاتولیک مىگرود و تحصیل الهیات را نیز آغاز مىکند. بیمارى سبب
مىشود که نتواند کار تحصیل و تدریس را ادامه دهد و به توصیة پزشکان به کار
کشاورزى در هواى سالم مىپردازد و در نهایت سر از آسایشگاه داووس درمىآورد؛ و بیمارى سبب مىشود که در مرتبة شاگرد شماس[32] باقى بماند و به درجة کشیشى نرسد.
توماس مان، مناظرات ستمبرینى و نافتا ـ با حضور هانس کاستورپ ـ را صحنة منازعة دیدگاه اومانیستى و اسکولاستیک قرار داده است:
نافتا: مدرسىهاى بزرگ قرن دوازده و سیزده در این نظر متفق بودند که
آنچه براى علوم الهى غلط است، نمىتواند در فلسفه صحیح خوانده
شود. اگر شما بخواهید، از علوم الهى هم مىتوانیم بگذریم؛ ولى
اومانیسمى که نداند آنچه براى فلسفه غلط است نمىتواند در علوم طبیعى هم صحیح باشد، دیگر اومانیسم نیست. استدلال دیوان مقدس برضد گالیله چنین بود که سخنان او ازلحاظ فلسفى پوچ و بیهوده است. استدلالى کوبندهتر از این وجود ندارد.
ستمبرینى: عجب! عجب! دلایل گالیلة بزرگ و بیچارة ما منطق استوارترى از خود نشان داده است. بیایید جدىتر حرف بزنیم... به این سؤال من پاسخ دهید: شما به حقیقت اعتقاد دارید؟ حقیقت علمى که تلاش در راه نیل به آن، سرلوحة هر اخلاقى است و پیروزىهایش بر مرجعیت، تاریخچة افتخارات اندیشة انسانى را تشکیل مىدهد؟
نافتا: چنین پیروزى وجود ندارد، چون مرجعیت خود انسان است، علاقهاش، شأنش، رستگاریش، و میان این و حقیقت نمىتواند نزاعى باشد. اینها هردو یکى هستند. حقیقت آن چیزى است که به صلاح انسان باشد. طبیعت در او جمع شده؛ در همة طبیعت تنها او خلق شده و کلّ طبیعت براى او است. او معیار همه چیز است، و رستگاریش محک حقیقت. معرفتى نظرى که از رابطة عملى با اندیشة رستگارى انسان تهى باشد، چندان بىاهمیت است که باید از هر حقیقتى برى خوانده و غیرمجاز تلقى شود. قرون مسیحى در بىاهمیتبودن دانش طبیعى براى انسان کاملاً اتفاق نظر داشتند... .
لاکتانسیوس... اول از هرچیزى مىپرسید چه رحمتى بهدست خواهد آورد از اینکه سرچشمة نیل کجاست و از آنچه طبیعیون دربارة آسمان سرهم مىبافند. پاسخش را شما به او بدهید! اگر فلسفة افلاطونى را بر هر فلسفة دیگرى ترجیح مىدادند، براى آن بود که اصل را نه بر معرفت طبیعت بلکه بر معرفت خداوند مىگذاشت. مىتوانم به شما اطمینان بدهم که انسانیت در حال بازگشت به این دیدگاه است. و بالأخره درخواهید یافت وظیفة دانش حقیقى آن نیست که درپى معرفتهاى ناصواب باشد، بلکه باید آنچه را که زیانآور است یا تنها بدون اهمیتى معنوى است، اساساً ازمیان بردارد.
... این حرف بچگانهاى است که کلیسا از تاریکى دربرابر نور دفاع مىکرد. منتها کلیسا تلاش «بدون قید و شرط» را در جستوجوى معرفت اشیاء ـ یعنى تلاشى بدون درنظرگرفتن معنویت و بدون هدف نیل به رستگارى را ـ بهحق جرم مىدانست؛ بر عکس، آنچه انسان را به تاریکى رهنمون شده است و همیشه خواهد شد، دانش طبیعى «بدون قید و شرط» و ضدفلسفه است.
ستمبرینى: آنچه شما تعلیم مىدهید، پراگماتیسمى است که اگر بخواهیم به فسادآفرینىاش پى ببریم، کافى است از دیدگاه سیاسى به آن بنگریم. خوب، راست و عادلانه آن چیزى است که به صلاح دولت باشد. مصلحت، شأن و قدرت آن محک همة ارزشهاى اخلاقى است. به این ترتیب، راه براى هر جنایتى باز است؛ و حقیقت انسانى، عدالت فردى و دموکراسى را باید گذاشت در کوزه، آبشان را خورد.
نافتا: اجازه بدهید کمى منطق بهکار ببریم. یا ما بطلمیوس و اسکولاستیک را بهحق مىدانیم و مىپذیریم که دنیا در زمان و مکان متناهى است که در این صورت، هستى تجلیگاه وجود خدایى است، تضاد خدا و دنیا برجاست و انسان وجودى دوگانه دارد، مشکل روح او از تضاد میان حس و ماورای حس پدید مىآید، و اجتماع و هرچه به آن مربوط مىشود، به فاصلة زیادى در مرتبة دوم اهمیت قرارمىگیرد و تنها فردیت است که از نظر من اعتبارى منطقى دارد؛ یا آنکه حقیقت علماى هیئت رنسانس شما را مىپذیریم، که در آن صورت گیتى لایتناهى است، جهان ماورای حسى وجود ندارد و دوئالیسمى هم در کار نیست، دنیاى دیگر به این دنیا پیوسته، تضاد خدا و طبیعت ازبین رفته، و از آنجا که وجود فرد انسانى دیگر میدان نبرد دو اصل متضاد نیست بلکه هماهنگ و یگانه است، تضاد درون انسان تنها و تنها در چهارچوب علایق فردى و جمعى رخ مىنماید و بنابراین خواست دولت بهصورت قانون اخلاقى درمىآید، که بسیار هم با طرز فکر کافرانه تناسب دارد. یکى از این دو را باید پذیرفت.
ستمبرینى: اعتراض دارم. این ادعا را که دولت جدید بردگى شیطان را براى فرد به ارمغان آورده است، رد مىکنم... مىخواهید ما را وادار کنید میان دولت پروس و ارتجاع گوتیک، یکى را انتخاب کنیم؟! دموکراسى، معنى دیگرى ندارد جز اصلاح فردگرایانة هرگونه خودکامگى دولتى. حقیقت و عدالت دو ستارهاى هستند که بر تارک اخلاق فردى مىدرخشند، و درصورت درگیرشدن با منافع دولت، حتى بهصورت نیروهایى ضددولت ظاهر مىشوند... دستاوردهاى رنسانس و روشنگرى، (آقاى عزیز!) ارزشهاى فردى، حقوق انسانى و آزادى نام دارند.
نافتا:... اینکه رنسانس همة آن چیزهایى را به جهان ارمغان داده است که لیبرالیسم، فردگرایى و اومانیسم بورژوایى مىنامند، چیزى نبود که کسى نداند؛ ولى... دورة آرمانهاى شما دیگر مدتها است بهسر آمده است، این آرمانها دیگر مردهاند، دستکم درحال جانکندن هستند...
... گمان مىکنم ما هنوز هم بخشى از راه را مىتوانیم با هم طى کنیم، با قبول اینکه دولت در اصل از یک قرارداد اجتماعى منشأ گرفته، قراردادى به علت وجود گناه، براى جلوگیرى از ظلم و این را به عنوان آغاز قدرت دولت مىنگریم.
ستمبرینى : قرارداد اجتماعى ـ عصر روشنگرى، این دیگر خود روسو است. فکر نمىکردم...
نافتا: خواهش مىکنم. راه ما از همینجا جدا مىشود؛ از این واقعیت
که هر سلطه و قدرتى در آغاز از آن مردم بوده است، و اینان حق قانونگذارى و همة قدرت خود را به دولت و حاکم تفویض کردهاند. مکتب شما قبل از هرچیز حق قیام مردم را برضد پادشاه نتیجه گرفت. ما برعکس... که شاید هم کمتر از شما انقلابى نباشیم، از آغاز، در وهلة اول، تقدم کلیسا را بر دولت دنیوى نتیجه مىگیریم؛ چون دولت، حتى اگر داغ بىخدایى را هم بر پیشانى نداشت، بازهم تنها اشارهاى به همین واقعیت تاریخى، که از ارادة مردم و نه، مانند کلیسا، از مشیت الهى سرچشمه گرفته است، کافى بود که اگر هم نه بهعنوان ساخته و پرداختة شر، دستکم بهعنوان نتیجة عدم کفایت و دستاورد اجبارى گناهکارانه جلوه کند... عقیدة شما را دربارة دولت ملى [نیز] مىدانم چیست. «عشق و وطن و عطش بىپایان، نام بالاترین احساسها است». این سخن ویرژیل است. شما اندکى فردگرایى به آن مىافزایید که مىشود دموکراسى؛ ولى این، در نظر اصولى شما دربارة دولت تغییری نمىدهد. و اینکه پول، روح آن است، گویا براى شما اهمیتى ندارد؟ یا آن را رد مىکنید؟ دوران باستان، کاپیتالیستى بوده، چون هوادار دولت بوده است، قرون وسطاى مسیحى، پیوند ناگسستنى دولت دنیوى را با کاپیتالیسم بهخوبى شناخت. «پول سلطنت خواهد کرد». این پیشگویى از قرن یازدهم است. شما منکر آن هستید که این دقیقاً مصداق یافته و دنیا وارد مرحلة شیطانى شده است؟ ... از دورة گرگور کبیر ـ بنیانگذار خدا دولت ـ کلیسا وظیفة خود مىدانست که بشریت را به زیر رهبرى خداوند بازگرداند. پاپ براى شخص خود خواهان حکومت نبود؛ بلکه به نام و به نمایندگى خداوند و دیکتاتوریش، وسیله و راهى بود بهسوى رستگارى، حکومتى براى گذار از دولت کافران بهسوى امپراتورى آسمانى،...
پدران کلیسا، «مال من» و «مال تو» را عباراتى مفسدهانگیز مىدانستند و مالکیت شخصى را غصب و دزدى مىخواندند. آنان مالکیت کالا را رد مىکردند؛ چرا که طبق حقوق طبیعى خدایى، زمین متعلق به همة انسانها و میوههایش براى مصرف همگان است. ... توماس اکوینى هرنوع داد و ستد، تجارت محض، خرید و فروش توأم با سود ـ سودى که از تغییر و تکمیل کالاى اقتصادى بهدست نیامده باشد ـ را به دیدة تحقیر مىنگریست.
ستمبرینى: ... شما قبلاً کوشیدید فردگرایى را براى ما روشن سازید، فردگرایى مسیحى که بر دوگانگى و جدایى خداوند جهان بنیان دارد؛ و برتریش را بر هرگونه اخلاق سیاسى ثابت کنید. چند دقیقه بعد رفتید سراغ سوسیالیسم تا رسیدید به دیکتاتورى و ارعاب. اینها چه طور باهم جور درمىآیند؟
نافتا: اضداد را مىتوان باهم جور کرد. ناجور تنها آن چیزى است که بینابینى و میان حال است. فردگرایى شما تنها یک چیز نیمبند است، یک میانگین؛ به اخلاق دولتخواهانة شما کمى از مسیحیت مىافزاید، کمى هم حقوق فردى، اندکى هم بهاصطلاح آزادى... ولى برعکس، آن فردگرایى که از مقام کیهانى و نجومى روح انسانى سرچشمه مىگیرد ـ اندیویدوآلیسمى نه اجتماعى بلکه دینى که انسانیت را نه بهعنوان تضاد من و اجتماع، بلکه من و خدا، جسم و روح مىشناسد ـ یک چنین فردگرایى، فردگرایى حقیقى با شدیدترین وابستگى اجتماعى بهخوبى سازگار است.
ستمبرینى: این البته پاسخى است، گرچه چندان هم راضىام نمىکند، ولى به هرحال پاسخى است. پس نگاه کنیم به نتایجى که از آن بهدست مىآید. کمونیسم مسیحى شما بههمراه صنایع، تکنیک را هم نفى مىکند، ماشین را هم، و پیشرفت را هم. (ج 2، ص 524ـ513)
ادامة بحث طرفین این گفتوگو دربارة علایق جسمانى و رفاه و آسایش دنیوى است. نافتا، بورژوازى و اومانیسم را به علایق جسمانى و تنآسایى متهم مىکند. وى از دختران پادشاهان و پرستارانى سخن مىگوید که زخمهاى بدبوى جذامیان را مىبوسیدهاند و با آگاهى کامل بیمارى برص مىگرفتند و زخمهایى را که از آن در تنشان پدیدار مىشد، «گل سرخ» خود مىنامیدند؛ آبى را که با آن تن چرکین زخمها را مىشستند، مىخوردند و مىگفتند چیزى به این خوشمزگى هرگز نچشیدهاند. و ستمبرینى در پاسخ، آن را جنون کریهى مىدانست که در چنین برداشتى از انساندوستى خودنمایى مىکند و سپس از اشکال پیشرفتة پرستارى انساندوستانه و از سرکوب پیروزمندانة بیمارى سخن گفت و بهداشت و اصلاحات اجتماعى توأم با خدمات بهداشتى را با آن اعمال وحشتآور مقایسه کرد (ج 2، ص 579).
دامنة بحث به مسائل حقوقى نیز کشیده مىشود.
نافتا مىگوید:
این آقاى ستمبرینى بهعنوان یک خیالپرداز، تاریخ تکامل حقوق
قرون وسطا را در این لحظه بهخوبى بهیاد نداشت؛ که این، درواقع نشاندهندة سیر پیشرفت عقلگرایى بود، به این معنى که بهسبب پارهاى تردیدهاى خردمندمآبانه، رفتهرفته خدا را از امور حقوقى بیرون گذاشته بودند. دادگاه الهى منحل شده بود؛ چون دیده بودند که هرکس قدرتمندتر باشد، پیروز مىشود، حتى اگر حق با او نباشد. افرادى از قماش آقاى ستمبرینى، شکاکان و خردهگیران، متوجه این موضوع شده بودند و به کوشش آنان، دادگاه تفتیش عقاید جاى محاکم بدوى پیشین را گرفت؛ دادگاهى که دیگر به مداخلة خداوند به سود حقیقت اطمینانی نداشت و درعوض سعى داشت با اعتراف متهم، به حقیقت دست یابد. بدون اعتراف، هیچ محکومیتى امکان نداشت. (ج 2، ص 589)
توماس مان پس از این سخنان و ادامة بحث، نتیجهگیرى خود را دربارة شخصیتهاى داستان چنین جمعبندى مىکند:
ستمبرینى مىآموخت «آزادى، قانون انساندوستى است» که بهمعنى مقیدساختن آزادى بود؛ همانگونه که نافتا حقیقت را مقید مىساخت، مقید نسبت به انسان... ستمبرینى از «روح مطلق» وحشت داشت و روح را تمام و کمال در خدمت ترقى و دموکراسى مىدانست ـ با ترسى که از بىقیدى دینى نافتا داشت که خدا، تقدس و گناه، نابغه و بیمار، همه را با هم مىآمیخت، نه معیارى مىشناخت، نه قضاوت عقلانى و نه خواست و ارادهاى. (ج 2، ص 599)
نافتا به هانس کاستورپ مىگوید: «ستمبرینى اومانیست، فراماسون است» (ج 2، ص 647) و مىافزاید:
آدام وایسهاویث[33]، انجمن مخفى اومانیستىاش را کاملاً به تقلید از فرقة یسوعى سازمان داده بود. او خودش «بنّا» بود و نامورترین اعضاى لژ آن زمان همگى از منورین بودهاند. این به نیمة دوم قرن هجدهم مربوط میشود؛ زمانى که ستمبرینى از آن براى شما بهعنوان دوران انحطاط دارودستهاش یاد خواهد کرد. (ج 2، ص 650)
و سپس دربارة فراماسونرى در قرن هجدهم و یسوعیان ماسون، اطلاعاتى به هانس کاستورپ جوان مىدهد و مدعى مىشود:
لژ توسط آدمهایى نظیر ستمبرینى از همة این عناصر [تطهیر، تزکیه، تعالى و ...] پاک شده، جنبههاى اومانیستى به خود گرفته و مدرن شده است؛ از همة این انحرافات به راه سودمند، به عقل و پیشرفت، نبرد با امیران و کشیشان و خلاصه به آرمان سعادت انسانها بازگشته است و در آنجا دوباره از طبیعت، خوبى، اندازه و تعادل و میهن صحبت مىشود. (ج 2، ص 655)
نافتا حتى براى آنکه ستمبرینى را عصبانى کند، به ویرژیل ـ شاعر بزرگ لاتینى ـ حمله مىکند و او را مداح چاپلوس دربارة قیصرى، ادیب شهرنشین و خطیب پرطمطراق تهى از کمترین شرارة آفرینش که اصولاً شاعر نیست، عنوان مىکند (ج 2، ص 633) و مىافزاید:
آیا سنت اومانیستى کلاسیک مدیترانه متعلق به بشریت است و بنابراین تا ابد با انسان خواهد بود ـ یا آنکه حداکثر تنها یک شیوة فکرى و بنابراین وابسته به دورهاى خاص، یعنى دورة لیبرالیسم بورژوایى، بودهاست و با آن هم خواهد مرد؟ (ج 2، ص 665)
اما هانس کاستورپ که شاهد بحثهاى نافتا و ستمبرینى بود، آموخته بود که اومانیسم «ادبیاتى» را موجب شدهاست «که انسان را به جنبش آورده، ادبیاتى که روح انسانیت است، همان که سرچشمة درک انسانیت است و تضعیف و نابودى معیارها و معتقدات احمقانه را سبب شد، با ایجاد ظرافت و حساسیت اخلاقى ـ به دور از هرگونه تعصبى ـ شک، عدالت و تسامح را مىآموزد» (ج 2، ص 669).
اما این مناظرات در رمان کوه جادو عاقبت خوشى نمىیابد. در سفرى به مقصد مونشتاین که یک ساعت و نیم با آسایشگاه فاصله دارد، باز هم بحثى بین این دو درمىگیرد. در جریان این سفر، نافتا براى هانس کاستورپ از آزادى سخن مىگوید. وى آزادى را گمراهى و شور و شوق فیختهوار را غیرقابل تحمل مىداند و آزادى را بیشتر مفهومى رمانتیک معرفى مىکند تا روشنگرانه؛ چراکه درآمیختگى اجتنابناپذیر غرایز جمعى با احساسات فردى، از ویژگىهاى آن است. آزادىخواهى فردگرایانه، پرستش ملیت را در رمانتیسم تاریخى پدید آورد. اندیویدوآلیسم، از یک اعتقاد رمانتیک قرون وسطایى تغذیه مىکند، ایمان به اهمیت بىپایان و کیهانى فرد انسانى. از سوى دیگر، فردگرایى از آن نوع اومانیسم آزادىخواهانه است که گرایشى به هرج و مرج دارد و نمىتواند فرد عزیزش را قربانى اجتماع ببیند (ج 2، ص 878). این سخنان، خشم ستمبرینى را برمیانگیزد و آن را مبهمگویى و رسوایى مىنامد. جواب نافتا بسیار تند بود:
... دورة اومانیسم دیگر بهسر آمده است. این را اطمینان داشته باشید. کارش به آخر رسیده، همین امروز هم دیگر فقط لاشة پوسیدهاى از آن بهجا مانده است، کالبدى بىروح، یک خلأی فکرى... این درس را در حقانیت خودم به شما مىدهم. دنبالهاش را بر ورق دیگرى خواهید یافت. خبرتان خواهم کرد. (ج 2، ص 881)
بدین ترتیب بود که نافتاى یسوعى، ستمبرینى اومانیست را به یک دوئل دعوت مىکند، این دو بهرغم منع همراهان، دوئل کردند. ستمبرینى هفتتیرش را بهسمت بالا نشانه رفت و به هوا شلیک کرد و نافتا نیز با «ترسو»خطابکردن ستمبرینى، هفتتیر را در سر خود شلیک کرد و به زندگى خویش پایان داد.
پىنوشت
[*] در کوه جادو، رقیب ستمبرینى اومانیست، نافتاى یسوعى است. چرا توماس
مان، یک یسوعى را بهعنوان رقیب انتخاب مىکند؟ تاریخ فرقة یسوعى نشان
مىدهد که بنیانگذاران این فرقه گرایشهاى ضدرفرمیستى داشتهاند. فرقة
یسوعى، حاصل تلاش ایگناتیوس اهل لاىاولا[34] است. وى سربازى اسپانیایى بود که در دوران نقاهت (بهعلت زخمىشدن در جنگ)، مکاشفهاى روحانى را تجربه و بعد از دورهاى طولانى عزلت و عبادت، کتابى با عنوان مراقبة روحانى[35] تألیف کرد. در 15 اگوست سال 1534، شش مرد جوان که قبلاً در دانشگاه پاریس با ایگناتیوس آشنا شده و به پیروى از کتاب مراقبة روحانى عزلت اختیار کرده بودند، به او ملحق شدند. آنان متعهد شدند که فقر و سادگى پیشه و درضمن بیتالمقدس را زیارت کنند. این نذر آخر، یعنى زیارت بیتالمقدس، مقدور نشد (بهعلت جنگ با امپراتورى عثمانى) و لذا نذر کردند که هرکار مرتبط با پاپ را به خواستة شخص پاپ انجام دهند. در سال 1539، ایگناتیوس خطوط کلى تشکیلات یسوعیان را تدوین کرد که پاپ پل سوم آنها را در 27 سپتامبر 1540 تأیید کرد.
یسوعیان، چندین نوآورى داشتند که ازجملة آنها مىتوان به توقف روزههاى اجبارى رایج، نپوشیدن لباس یکدست، و تجدیدنظر در قرائت سرودهاى دستهجمعى مربوط به مراسم عبادى کلیسا اشاره کرد. در تشکیلات یسوعى، زنان جایى نداشتند، مراتب اعضا دقیق و مشخص بود و تأکید عمده بر فضیلت اطاعت، بهخصوص اطاعت از پاپ، بود. تأکید بر انعطافپذیرى، ویژگى دیگر یسوعیان بوده است و هست، که همین جنبه به ایشان اجازه داده است در اکناف عالم و در مشاغل مختلف فعال باشند.
یسوعیان نخستین، واعظ و مبلّغ تربیت مىکردند تا خود را وقف کودکان بىسرپرست، بیماران، زندانیان و سربازان و... کنند. آنان وظیفة بحثانگیز «اعترافشنوى» را درمیان خانوادههاى اروپایى برعهده داشتند.
ایگناتیوس با اعزام چهارنفر بهسمت شرق، فعالیتهاى خارجى فرقه را آغاز کرد. در زمان مرگ وى، یعنى در سال 1558، حدود هزار یسوعى در اروپا، امریکا و آسیا مشغول فعالیت بودند. در سال 1626، تعداد آنها به 15544 نفر رسید و در سال 1749، جمعاً 22589 یسوعى فعالیت مىکردند.
از دیگر تأکیدات اصلى و عمدة یسوعیان، امر به تعلیم و تربیت بوده، و درواقع در این فرقة کاتولیک، بیش از فرق دیگر، به این مهم تأکید شده است. شاهد این امر نیز تربیت دانشمندان و عالمان یسوعى بسیارى است که در چهارصد سال اخیر نام ایشان را در صفحات تاریخ مشاهده کردهایم.
حال، به سؤال خود بازمىگردیم که چرا توماس مان یک یسوعى را دربرابر یک اومانیست قرار مىدهد. یسوعیان ضدرفرم بودند، و درعین حال عصر جدید و مدرنیته را مىشناختند، مسیحیت را مطابق با مقتضیات روز مىخواستند، بر اهمیت و نقش اصلى آموزش و تعلیم و تربیت تأکید میکردند و بر نقش محورى مذهب کاتولیک نیز صحه مىگذاشتند. درواقع، بهنظر مىرسد که توماس مان با این انتخاب خود مىخواهد نشان دهد که دستگاه کاتولیک، هرچند که میخواهد خود را با نیازهاى جدید تطبیق دهد و بهاصطلاح تفسیر جدیدى از دین کاتولیک عرضه کند، همچنان ابتر است. مطابق تفسیر رفرمیستى و اصلاحگرایانه از مسیحیت، میان خدا و انسان به واسطه احتیاجى نیست و دستگاه روحانیت کلیسا زاید است؛ بشر است که خود بهتنهایى و بدون نیاز به واسطهاى، با خداوند ارتباط برقرار مىکند؛ و این درحالى بود که در تشکیلات یسوعى بر حفظ سلسلهمراتب روحانى کلیسا تأکید شدهاست؛ بنابراین، هرچند که کاتولیکها و یسوعیان میخواهند مسیحیت را با شرایط جدید تطبیق دهند، از یک نکته غافلاند و آن، اصالت انسان است، حتى بههنگام ارتباط با خداوند. گویا بهنظر توماس مان، تلاشهاى یسوعیان براى تطبیق با شرایط جدید ناکارآمد است. در شرایط جدید و روزگار مدرنیته، تأکید بر شأن و عظمت و بىهمتایى انسان است؛ اوست که سرنوشت خود را رقم مىزند و هرآنچه مىخواهد، انجام مىدهد. آیا فرقهاى همچون یسوعیان ـ که ادعاى بهروزکردن مسیحیت را دارند ـ مىتوانند از این نکته غافل باشند؟
گویا تطبیق با عصر جدید و پذیرفتن آن بدون پذیرش اومانیسم ـ حداقل بهزعم توماس مان ـ مقدور و میسر نیست.
[1]. Montaperti
[2]. Proto humanist
[3]. De Cameron
[4]. Giovanni Boccaccio
[5]. Certalda
[6]. Fiammetta
[7]. F. De Sanctis
[8]. Leonzio Pilato
[9]. Studio
[10]. M. Chrysoloras
[11]. Pietro Petrone
[12]. Gioacchino Ciani
[13]. Attave rima
1. دکامرون بهمعنای «دهروز» است.
1. نکتة ظریف اینجا است که هنرمند و داستاننویس مدرن حتى این ادعا را ندارد و قصد «نمایاندن حقیقت» را نمىکند و تنها به ذکر احوالات آدمى مىپردازد و از ذکر برخى قبایح نیز نمىهراسد.
2. تنها در یک داستان ـ داستان مناعت طبع مستمندان ـ که از داستانهاى روز اول است، بوکاچیو دربارة صفت خوب کشیشان ـ یعنى بخشندگى ـ صحبت مىکند.
3. بوکاچیو دکامرون را گردآورى کرده است؛ به این معنى که داستانها و حکایات رایج و منقول را جمعآورى و در هیئتی جدید عرضه کرده است. عمدة این داستانها جزو ادبیات عامرى مردم ایتالیا و اروپا بودهاست.
[18]. Natural
[19]. Feminism
*. در این ترجمه، پنج داستان روز چهارم وجود ندارد؛ و بهعبارت دیگر، این نسخه شامل ترجمة 95 داستان است. بهعلاوه، ترتیب داستانها متفاوتاز ترتیب داستانهاى ترجمة انگلیسى است.
[20]. Marquise de Nassaw
[21]. Lord W. Mountjoy
[22]. Sir Thomas More
[23]. Naturalism
[24]. Rabelais
[25]. La Bruyere
[26]. Montaigne
[27]. Enchiridion
[28]. Institutio
1. «ستمبرینى»، یکى از قهرمانان اصلى کوه جادو، ایتالیایى است و ایتالیا نیز مهد اومانیسم.
[30]. Katja Pringsheim
[31]. Homo Humanus
1. در کلیساى کاتولیک به وردست کشیش «شمّاس» مىگویند.
[33]. A. Weishaupt
[34]. Ignatius of Loyola
[35]. Spiritual Exercises
در نیمة راه زندگى، دانته خود را در جنگلى تاریک سرگردان مىیابد؛ «زیرا راه
راست را گم کرده است». در جستوجوى راه نجات، نگران و اندیشناک به اطراف خویش مىنگرد و ناگهان در بالاى تپهاى پیش روى خود، نخستین انوار خورشید را مىبیند که نتوانسته است به جنگل تاریک رخنه کند. شب جمعة مقدس سال 1300میلادى ــ یعنى یک روز پیش از شب عید رستاخیز مسیح (ع) ــ است. فصل بهار و طلوع آفتاب و عید پاک، دانته را امیدوار و مصمّم به حرکت مىکند و او بهقصد خروج از جنگل، مشتاقانه بهسوى تپه بهراه مىافتد. ناگهان سه حیوان درنده راه را بر او مىبندند و وادارش مىکنند راه بازگشت به درون جنگل را درپیش گیرد. در این هنگام، نـیرویى غیبى در هیئت «ویـرژیل» ــ شـاعر بــزرگ لاتـیـنى ــ فرامىرسد. ویرژیل پیشنهاد مىکند که در این راه راهنماى او باشد؛ و بدینترتیب، سفرى از دوزخ به برزخ و از برزخ به بهشت آغاز مىشود.
این سفر یا درواقع سیر و سلوک روحى، جوهرة پیدایش و تولد کتاب کمدى
الهى است؛ اثرى تأثیرگذار که در اخلاف خویش آن چنان که باید مؤثر افتاد و دستمایة کارهاى ایشان شد.
محققان در تاریخ اندیشه، دانته را اومانیست و کمدى الهى را اثرى اومانیستى
ننامیدهاند؛ اما آنچه که دانته در این اثر دستمایة خود قرارداده، آن چیزى
است که یک ربع قرن بعد از آن، اولین اومانیستها چون «بوکاچیو» سرلوحة کار
خود قرار دادند.
دانته، فرزند زمانة خویش بود. او در سال 1265 در شهر فلورانس بهدنیا آمد.
قرنى که او در آن زیست، مصادف با اواخر قرون وسطى بود. دانشگاههاى
جدید و متعدد در نقاط مختلف اروپا تأسیس و آثار یونانى و اسلامى به
زبان لاتینى ترجمه شده بود، جنگهاى دویستسالة صلیبى روبه اتمام بود و
زادگاه او ــ سرزمین ایتالیا ــ در تشتت و دستهبندى غرق بود (دانته در کمدى الهى از این تشتتِ منجر به فساد و هرج و مرج شکایت مىکند). شهر فلورانس ــ محل تولد دانته ــ نیز شاهد درگیرى بین دو خانوادة گیبلینها و گوئلفها بود و جنگ معروف مونتاپرتى[1] که در کمدى الهى بارها بدان اشاره مىشود، موجب خونریزىهاى بسیار و نهایتاً موجب برترى خاندان گوئلفها شد. (اضافه
کنیم که دانته از خاندان گوئلفها بود).
دانته در این دوران ناآرام و ملتهب، کودکى و جوانى خود را طى کرد. دربارة تحصیلات او همینقدر مىدانیم که در دانشگاه بولونیا(1) تحصیل کرد؛ که در آن
عصر، شهرت بسیار داشت. در مدرسة فرقة «برادران کهتر»(2) در شهر سنتاکروچه نیز تحصیل کرد؛ ولى قسمت عمدة رشد فکرى و فلسفى خود را مدیون برونتو لاتینى(3) است.
درحدود سىسالگى به سیاست روى آورد و در فاصلة سالهاى 1296 تا
1297 به عضویت «شوراى صدنفرة» فلورانس درآمد و چند سال بعد، یعنى در
سال 1301، بهسمت رئیس دیوان عالى منصوب شد. در همین سمت بود که
حداقل ده نطق آتشین و تند علیه پاپ بونیفاتسیوى هشتم(4) ایراد کرد و همین
موضوع بعدها برایش موجب مصائبى شد. دانته در سال 1301 مجبور شد
فلورانس را ترک کند و تاهنگام مرگش در سال 1321 نتوانست به زادگاهش بازگردد. او در طول 56 سال زندگى خود، جمعاً هشت اثر به رشتة تحریر درآورد:
1. Vita Nuova (زندگانى نو) به زبان ایتالیایى، شامل اشعار تغزلى و
عاشقانة وى در وصف بئاتریس و دیگر افرادى که با آنها ارتباط داشت.
2. Convivio (ضیافت) به زبان ایتالیایى؛ اثرى فلسفى که به سیاق رسالة
مهمانى افلاطون نوشته شده است. این اثر ناقص است و تنها چهار فصل را شامل میشود.
3. De Monarchia (در سلطنت) به زبان لاتینى که در آن، فکر حکومت واحد جهانى با یک پادشاه (همچون امپراتوران روم) و یک راهنماى معنوى (همچون پاپ) را تبلیغ مىکند.
4. Le Rime (نواها)؛ دیوان اشعارى دربارة یک زن که به قول او دلش از
سنگ بوده است.
5. Epistolae (رسالههایى در باب سیاست).
6. Eclogae.
7. Questio de Aqua et terra (رسالهاى دربارة آب و زمین).
8. La Divina Commedia (کمدى الهى).(5)
کمدى الهى، اثرى است منظوم در سه قسمت. داستان سفرى است خیالى از
دوزخ به برزخ و از برزخ به بهشت. سفر کننده خود دانته است که در معیت ویرژیل(6) و با هدایت بئاتریس(7) به این کار اقدام مىکند. اما چرا ویرژیل؟
ویرژیل در قرون وسطى، شخصیتى محبوب بود. ویژگى وى آن بود که
شعر لاتین را به سرحد کمال رساند، به طورى که آثار او بهعنوان متون درسى
تدریس و تحصیل مىشد. مهمتر آنکه وى با پیشگویى ظهور و تولد مسیح (ع) در داستان انئید، سخت مورد توجه مسیحیان بود. دانته ازطریق برونتو لاتینى با
ویرژیل (و نیز ارسطو و سنکا(8)) آشنا شدهبود. دانته درواقع بزرگترین شاعر لاتین را بهراهنمایى خود انتخاب کرده است. ساختار کمدى الهى، روح و حال و هواى مسیحى دارد. عدد سه در آن نقش محورى دارد (سه، نمودار تثلیث است). به همین دلیل کتاب نیز داراى سه بخش است: دوزخ، برزخ و بهشت. هر بخش از سى و سه سرود تشکیل شده، که مطابق است با سى و سه سال عمر مسیح (ع) در کرة ارض. فضا و جغرافیاى ترسیمشده در آن مبتنى بر هیئت بطلمیوسى است که دستگاه رسمى کلیسا بدان معتقد بود؛ اما ویژگى منحصر به فرد آن، ورود اساطیر رومى و یونانى در داخل این مجموعه است. استشهادى که در این اثر به بزرگان و شخصیتها و اساطیر رومى و یونانى مىشود، بىنظیر است و از گسترش و رواج گرایشى خبر مىدهد که با ظهور اومانیستها به اوج رسید.
محققان و کسانى که در تاریخ اندیشه مطالعه و تحقیق مىکنند، معمولاً از دانته با عنوان اومانیست یاد نکردهاند؛ امّا از سوى دیگر، محققانى چون اریش اویرباخ(9) و یاکوب بورکهارت(10)، از دانته باعنوان نخستین اومانیست[2] یاد کردهاند. دلیل مدعاى ایشان آن است که دانته گسست در الهیات قرون وسطى را سبب شده است. در الهیات قرون وسطى، انسان نمایندة خداوند و خلیفة او بر روى زمین است؛ اما دانته، با تألیف کمدى الهى، این تصویر را تغییر داد و انسان را از هر جهت مستقل ساخت. یاکوب بورکهارت تأکید مىکند که «در کمدى الهى، روح آدمى گام استوارى بهسوى آگاهى از زندگى رازآلود خود برمىدارد.» (بورکهارت، 1376: 308). مطالعة کتاب نیز مؤید این معنا است. به این عبارات دانته توجه کنیم:
(خطاب به ویرژیل)، اى شاعر! از تو تقاضا دارم براى نجات من از این رنج و رنجى بدتر از آن، راهنماییام کنى. (دوزخ، سرود اول)
و نیز:
برخاستم و دیدگان خود را که خستگى از آنها بهدر رفته بود، به اطراف
دوختم. خیره نگریستم تا مگر دریابم در کجا هستم. بهحقیقت، خویشتن را درکنارة درهاى یافتم که غرقاب رنج است و جمله شکوههاى بىپایان روى بدان دارند. (دوزخ، سرود چهارم)
شما که در اشتیاق شنیدن، سوار بر زورقى کوچک به دنبال من روانه شدهاید،
هماکنون به دیدار سرزمینهاى خویش بازگردید و دست از این دریانوردى بدارید، مبادا که در این راه مرا گم کنید و سرگردان مانید. (بهشت، سرود چهارم).
اگر که نظم جهان آفرینش را همان صورتى بود که در این چرخهاى گردان
مىبینم، از آنچه در اینجا بر من عرضه مىشود، کاملاً قانع توانستم شد. (بهشت، سرود بیست و هشتم)
و اینک من در این قلمرو دومین نغمه را ساز خواهم کرد که در آن روح آدمى
تصفیه مىشود و شایستگى صعود به آسمان را پیدا مىکند. (برزخ، سرود اول)
شکى بر شما روى آورده که به حیرتتان افکنده است؛ اما فروغى که از مزموز
ساطع است، حقاً این غبار را از ضمیر شما تواند زدود. (برزخ، سرود بیست و
هشتم)
کمدى الهى، مملو از چنین شیوة بیان و عبارات نمادین است. جملات
بهصورت متکلم وحده و از زبان ویرژیل، بئاتریس و یا خود دانته بیان مىشود. زمانى نیز که دیگران رشتة کلام را بهدست مىگیرند، باز هم جملات مستقیم و در قالب متکلم وحده بیان مىشود. از سوی دیگر، خداوند، فرشتگان و شیطان مورد اشاره قرار مىگیرند؛ اما نه به صورت مستقیم. آنها در خدمت بازیگران انسانى این سفر هستند. در این سفر، خداوند با انسان سخن نمىگوید، بل انسان است که خداوند را مخاطب خود (آن هم به زبانى غیرمستقیم) قرارمىدهد. انسانها ــ تأکید مىکنیم انسانها ــ هستند که پرده از صنع الهى برمىدارند. دانته معمولاً خداوند را بهنحو مستقیم خطاب قرارنمىدهد.(11)
از زبان ویرژیل مىگوید:
صلاح تو را چنین مىبینم و در این تشخیص مىدهم که به دنبال من آیى، و من راهنماى تو خواهم بود، و تو را از آن مکان سرمدى خواهم گذراند... زیرا آن امپراتورى که در اعلى علیین حکومت مىکند، مرا که به آیین او عاصى بودهام، اجازت آن نمىدهد که کسى را به شهرش راهنمون آیم. وى در همه جاى دیگر فرمانروا است، ولى در آنجا سلطنت دارد. آنجا شهر او و مقر اورنگ پرجلال او است. چه خوشبخت است آن کس که وى شایستة زیستن در چنین مکانش مىکند! (دوزخ، سرود اول)
و از زبان بئاتریس نیز مىگوید:
من که تو را مىفرستم، بئاتریس هستم. از جایى مىآیم که مایلم بدان بازگردم و فقط عشق که مرا به سخن واداشته، از آنجا دورم کردهاست. هنگامى که پیش روى خداوندگار خود بازگشته باشم، غالباً تو را در پیشگاهش خواهم ستود. (دوزخ، سرود دوم)
همانطور که ملاحظه مىشود، خداوند بسیار کم بهصورت مستقیم و اغلب به زبان من ـ تو خطاب میشود.
از سوى دیگر، نباید از تأثیر توماس قدیس و اگوستین بر اندیشة دانته غفلت
کرد(12). هرچه باشد، او در این سنت پرورده شده و جهانبینى او برپایة
افکار این دو شکل گرفته است. به همین لحاظ است که بورکهارت مىگوید:
این شاعر فلورانسى، یک پاى در قرون وسطى و یک پاى در دوران مدرن دارد. (بورکهارت، 1979: 228)
در هرحال، زبان دانته در کمدى الهى زبان کشف است: کشف اسرار زمین و
آسمان، کشف اسرار الهى. در این سفر، او سنت یونانى و رومى و مسیحى را براى کشف حقایق به کار مىگیرد و در همین حال کسانى را به کمک مىطلبد که دستگاه رسمى مسیحیت آنها را تأیید نمىکند. همین دو ویژگى جستوجو و کشف، و استفاده از شخصیتهاى رومى و یونانى براى کشف حقایق است که مىتوانست مادة لازم براى اومانیستها را فراهم آورد.
نکتة قابل تأمل دیگر در این زمینه، استفاده از شخصیت رومى دیگرى بهنام
مارکوس پرسیوس کاتون است. دانته، پاسدار دوزخ را با نام مارکوس پرسیوس
کاتون اختیار مىکند. کاتون از بزرگان روم در قرن اول قبل از میلاد بود و او به
هوادارى پمپئوس علیه سزار وارد جنگ شد، زیرا معتقد بود که پیروزى سزار
مساوى است با استقرار دیکتاتورى و حکومت مطلقه در روم. هنگامى که سزار
پیروز شد، کاتون خود را کشت تا شاهد ازدسترفتن آزادى روم نباشد.
پیرمردى یکه و تنها را در کنار خویش یافتم که دیدارش بیش از آن حد که پسرى را در پیش روى پدر بایسته است، خضوع در دل مىآورد. (برزخ، سرود اول)
اینکه کاتون بهعلت آزادى سرزمین روم دست به خودکشى زد تا شاهد ازدسترفتن آن نباشد، رومى که رنسانسیان عظمتش را مىجستند، مىتواند از تأثیر عمیق دانته بر اومانیستها خبر دهد.
مطلب مهم دیگرى که مىتواند از تأثیر دانته بر اخلاف خود و بهخصوص اومانیستها حکایت کند، سرودن کمدى الهى به زبان ایتالیایى است(13). در قرن سیزدهم، شاعران و نویسندگان، کلام منظوم و منثور خود را به زبان لاتینى ادا مىکردند و مىنوشتند. زبان لاتینى نیز زبان عامة مردم نبود بلکه زبان نخبگان و اهل علم بود. دانته با سرودن کمدى الهى به زبان ایتالیایى درواقع شعر و ادبیات نخبهگرا و حاوى مطالب نغز را به میان مردم برد. بهعلاوه، داستانىبودن این اثر و طرز گفتار و شیوة نقل حوادث و وقایع، وقتى که در وصف جزئیات و ریزهکاریهاى این سه سفر به کار برده مىشود، مىتواند مؤید رواج این سبک ادبى در سالهاى بعد باشد (بهیاد داشته باشیم که بوکاچیو کتاب دکامرون را سى سال بعد از تصنیف کمدى الهى نوشت).
خود دانته حکایت مىکند که روزى زنى را دید که وى را به زن دیگر همراهش نشان مىدهد و مىگوید: «این همان کسى است که به دوزخ رفته و برگشته است» و آن دیگرى با تعجب به او نگریسته و گفته است: «ببین؛ هنوز هم در سر و رویش اثر دودههاى جهنم پیدا است». دانته مىگوید: «وقتى این حرف را شنیدم، دانستم که بدانچه مىخواستهام، رسیدهام؛ یعنى توانستهام با به کاربردن زبان مردم بهجاى زبان لاتینى، آنچه را که براى عامه قابل درک نبود، دردسترس همه قرار دهم». این تأثیر را با شعار اومانیستها مقایسه کنید که بر پایدیا تأکید مىکردند و مىدانیم که دو رکن اساسى پایدیا نیز شعر و خطابه بود و این دو عنصر نیز به منتهاى درجه در کمدى الهى بهچشم مىخورد.
از تأثیرات مهم دیگر کمدى الهى آن است که دانته، شخصیتها و قهرمانان و اساطیر یونانى و رومى را ــ که مسیحى نبودند و ازنظر هگل ایمان مشرک بهحساب مىآمدند ــ وارد زبان و ادبیات غیرلاتینى کرد. بىشک رواج کتابى چون کمدى الهى، گوشهاى غیر اهل فلسفه را با نامهاى یونانى و رومى آشنا کرده بود و میتوانست عظمت دوران روم و یونان باستان را درخاطرهها زنده کند.
پینوشتها
1. دانشگاه بولونیا از مهمترین دانشگاههاى ایتالیا در قرن سیزدهم میلادى بود. ویژگى این دانشگاه در آن دوران، جنبة غیرمذهبى و مشرب ضدروحانیت مسیحى بود.
2. Frati Minori؛ فرقة فرانسیسکن که طرفدار فقر و ریاضت بودند و خود را «فقیران حقیر خداوند» مىنامیدند. مؤسـس فرقه درواقع کسى نیست جز سنت فرانچسکو اسیزى که در سال 1182م. متولد شد و در سال 1226م. درگذشت.
3. Brunetto Latini؛ دانشمند و سیاستمدار فلورانسى (1294ـ1125) که چندین سال سفیر فلورانس در دربار کشورهاى مختلف بود. او چند کتاب تألیف کردهاست که مشهورترین آنها Tsaretto (گنجینه) نام دارد. این کتاب درواقع نوعى دایرةالمعارف علوم آن دوران بهشمار مىرود. دانته از طریق متون لاتینى وى با ارسطو، ویرژیل و سنکا آشنا شد. نکتة جالب توجه آن است که در سرود پانزدهم کتاب دوزخ، دانته وى را در میان اهل لواط جاى مىدهد. او از این استاد، به گفتة خودش، آموخت که «چگونه آدمى مىتواند نام خویش را جاودانه سازد».
4. Bonifazio VIII. دانته در سرود نوزدهم دوزخ، دربارة او چنین مىگوید: «شگفتا! این تویى که بدین زودى بدینجا آمدهاى؟ پس کتاب تقدیر چندین سال دروغ گفته بود؟».
5. آخرین شهرى که در دوران تبعید ناخواستة بیستساله در آن رحل اقامت افکند، شهر راونا (Ravenna) بود. دانته در این شهر تا سال 1321، میهمان «کان گرانده دلااسکالا» بود و این همان کسى است که کمدى الهى به وى تقدیم شدهاست. گروهى از دانتهشناسان معتقدند که وى کمدى الهى را در فاصلة سالهاى 1314 تا 1321 سروده است.
6. نام اصلى لاتینى او پوبلیوس و رگیلیوس مارو (19 ـ 70 ق.م.) بود؛ شاعر بزرگ رومى که با تألیف کتاب انئید، بیشترین تأثیر را بر اخلاف خود گذاشت. داستان انئید دربارة آینیاس است؛ شاهزادة ترویایى که پس از جنگ تروا و سقوط این شهر، پدر را بر دوش گرفت و به کارتاژ رفت. وی و اعقابش، پس از بازگشت به ایتالیا، شهر روم را بنیان نهادند.
ویرژیل بیشترین تأثیر را در سنت رومى برجاى گذاشته است، به دو دلیل: 1. او شاعر مردم روم و سخنگوى آمال و آرزوهاى ایشان بود؛ 2. او شعر را به حد کمال رساند و به همین دلیل آثار او جزو کتابهاى درسى شد.
ویرژیل به یک دلیل مورد توجه و احترام مسیحیان نیز است؛ و آن اینکه در کتاب انئید، تولد مسیح (ع) را پیشگویى مىکند. دانته در سرودة هفتم دوزخ، او را «بزرگوارى که همه چیز را مىداند» خطاب کرده است.
7. بئاتریس، عشق افسانهاى دوران کودکى دانته بود. بئاتریس، دختر مردى بهنام پرتینارى بود که با خانوادة دانته خویشاوندى خانوادگى داشتند. نخستین برخورد دانته با بئاتریس هنگامى است که دانته نهساله و بئاتریس هشتساله است. دانته در نوزدهسالگى نخستین اشعار عاشقانة خود را براى این دختر سرود. کتاب زندگانى نو درحقیقت نغمههاى عاشقانهاى است که قسمتى از آن براى بئاتریس سروده شده است. بئاتریس با مرد دیگرى ازدواج کرد و در سن 24 سالگى، در سال 1290، درگذشت.
در کمدى الهى، بئاتریس مظهر حقیقت و طهارت و نمایندة رحمت الهى است. بسیارى از مفسران، او را نماد حقیقت آسمانى دانستهاند. مصرع «من بئاتریس هستم که تو را روانه مىکنم» در ادبیات مغرب زمین، معادل مفهوم «از غیب برون آید و کارى بکند» است. دانته در سرود دوم دوزخ، چنین از وى یاد مىکند: «اى بانوى پاکدامن که تنها تو مىتوانى نوع بشر را فراتر از جملة آفریدگان زیر این فلکى نهى، که کوچکترین حلقة همة آسمانها است».
8. کولیوس آنایوس سنکا (65 م ـ 3 ق م)؛ فیلسوف و نمایشنامهنویس رومى، متولد اسپانیا. وى مربى نرون بود که با روىکارآمدن پوپایاسابینا (رفیقه و سپس زن نرون که اعمال زشت نرون را متأثر از او مىدانند. ـ نرون بعدها وى را کشت)، مجبور به استعفا شد و تکلیف شد که رگهاى خود را ببرد و خویشتن را بکشد. سنکا از رواقیون بود و رسایلى در تأیید این فرقه نوشت. تراژدىهاى نهگانهاش ــ به خصوص مدئا، فورا، آگاممنون، اوریپ و توتستس ــ در دورة رنسانس تأثیرگذار بود.
9. E. Auerbach (1957ـ1892)؛ عالم فقهاللغه زبانهاى رومى اهل آلمان. وى در کتاب Mimesis: Literary Language and its Public in Late Latin Antiquity and Middle Ages, translated by Willard R. Trask, Princeton, NJ ,19 the بحثى دربارة دانته آوردهاست.
10. J. Burckhardt (1898 ـ 1818)، مورخ تاریخ فرهنگ.
11. شاید تنها استثنا در اینباره سرود یازدهم برزخ باشد که در آن خداوند بهصورت مستقیم خطاب قرار مىگیرد.
12. محققى بهنام گوئنلیس برگر مىگوید: «اگوستین به این حقیقت اشاره کرده بود که آدمى توانایى شناخت خداوند را هم در خود و هم در طبیعت دارد. دانته این مفهوم را گرفت و بسط داد.». بنگرید به:
Koenig sberger, Dorothy. Renaissance Man and Greative 14. Burckhardt,J. The Harvester Press, 1979, P.228. Thinking, civilization of the Renaissance in Italy, P.306.
13. بهیاد داشته باشیم که بوکاچیو نخستین کسى بود که کمدى الهى را شرح و تفسیر کرد. درضمن، جمعى چهل نفرى از ادیبان و محققان بهاتفاق پسران دانته نیز بر این کتاب حاشیه نوشتهاند.
کتابشناسى
* در نوشتن مقالة حاضر، این ترجمه از کمدى الهى مبنا قرار گرفته است:
دانته آلیگیرى، کمدى الهى، ترجمة شجاعالدین شفا، امیرکبیر، 3 ج، چ 5، 1357.
علاوه بر استناد به متن ترجمه، از پاورقىها و مقدمههاى مترجم بر این کتاب نیز استفاده شده است.
* کتاب زیر نیز راهنماى ما در دسترسى به عقاید کسانى بوده است که دانته را نخستین اومانیست (proto-humanist) نامیدهاند:
Davies, Tony, Humanism, London: Routledge, 1997.
2. دکامرون[3]، اثر جیووانى بوکاچیـو
مورخان و محققان، دکامرون را از مهمترین و تأثیرگذارترین متون اومانیستى
قبل از رنسانس دانستهاند. این اثر قرن چهاردهمى، بهواسطة ساختار و محتواى
خود، ادیبان و روشنفکران را تحت تأثیر قرارداد.
جیووانى بوکاچیو[4] بین ماههاى ژوئن و ژولاى 1313م. در فلورانس یا کرتالدو[5] متولد شد. پدرش تاجرى اهل توسکانى و مادرش احتمالاً فرانسوى بود. بوکاچیو حوالى 1328م. به سفارش و اصرار پدر براى کسب و تجارت به ناپل رفت و در آنجا به تحصیل حقوق نیز پرداخت. در شهر ناپل، در بانکى مشغول کار شد و پس از ورشکستهشدن بانک، به فلورانس بازگشت. بههنگام شیوع طاعون در فلورانس بود (در مقدمة دکامرون به این طاعون اشاره مىشود.) که بوکاچیو در ناپل با دوستان پترارک آشنا شد و ازطریق همین دوستان بود که با آثار و سپس شخص وى مرتبط شد و باز در همین شهر ناپل بود که فیامتا[6] شد.
بوکاچیو در سال 1350م. براى نخستین بار با پترارک دیدار کرد و درواقع پس از آن بود که از ادبیات و شعر و شاعرى دست کشید و به تحقیقات اومانیستى روی آورد. بوکاچیو، پس از آشنایى با پترارک، هیچ اثرى به زبان ایتالیایى ننوشت جز نوشتهاى با عنوان Corbacciaکه طنزى است دربارة یک زن که به او بىوفایى کرده بود. این کتاب بین سالهاى 1354م. و 1355م. نوشته شد. بوکاچیو، بعد از آشنایى و مجالست با پترارک، تألیف کتاب معروف دیگرش دربارة تبارشناسى خدایان را آغاز کرد. این کتاب ازلحاظ ساختار متعلق به قرون وسطا است، اما روحى اومانیستى دارد؛ و همین موضوع مؤید این معنا است که بوکاچیو با نمادین و تمثیلىساختن اسطورههاى باستان، از میزان تنش و درگیرى بین فرهنگ مسیحى و فرهنگ رومى و یونانى کاست.
وجه افتراق بوکاچیو از پترارک، عنایت و توجه بوکاچیو به دانته است. او کتابى با عنوان حیات دانته نوشت که در آن خلاصهاى نیز از کمدى الهى آورده است. بعدها، در اواخر عمر، سال 1373م. تفسیر و قرائت عمومى کمدى الهى را در کلیساى سنت استفانو دى بادیا، فلورانس آغاز کرد (متن بازبینىشدهای از این
تفسیر موجود است)؛ اما بیمارى وى مانع ادامة این کار شد. بوکاچیو در سال
بعد، جولاى 1374، چشم از جهان فروبست.
محقق و منتقد قرن نوزدهمى، فرانچسکو دسانکتیس[7]، تأثیر دانته بر بوکاچیو را تا آنجا مىداند که دکامرون را «کمدى انسانى» دربرابر کمدى الهى مىداند.
نویسندة دکامرون سعى دارد همان قلمرویى را که دانته براى حیات معنوى و
روحانى بنا نهاده است، براى حیات انسانى بنا نهد و آن را قابل درک و فهم سازد؛ و همین، نقطة اشتراک عمدة دکامرون با کمدى الهى و همسویى بوکاچیو با دانته است.
بوکاچیو در فلورانس توانست حلقهاى تشکیل دهد که هستة اصلى نخستین
اومانیستها بهشمار مىرود. یکى از اعضاى این حلقه، لونزیو پیلاتو[8] بود که به همت بوکاچیو، نامزد تدریس ادبیات یونانى در دانشگاه قدیمى فلورانس[9] شد. پیلاتو، اودیسه و ایلیاد هومر را به زبان لاتینى ترجمه و درواقع مطالعات یونانى
اومانیستها را پىریزى کرد؛ همچنین، به تشویق بوکاچیو، آثار وارو،
مارسیل، سنکا، آپولیوس، اوید و بیش از همه تاسیت را به زبان لاتینى ترجمه کرد. بعدها، در سال 1396م.، نخستین کرسى زبان یونانى به همت مانوئل
کریسولورس[10] در دانشگاه فلورانس تأسیس شد.
نکتة قابل توجه دیگر، رابطة بوکاچیو با زنان است. مورخان از رابطة
بوکاچیو با زنان خبر مىدهند و این موضوع در آثار منظوم و منثور وى پیدا است. نوع رابطة عشقى نیز که در دکامرون ترسیم مىشود، معمولاً با عناصر غریزى و جنسى همراه است. البته این علاقه و گرایش به زنان، بعد از آشنایى با پترارک، اندک شد و همین موضوع مىتواند پاسخی باشد برای این سؤال که چرا کسى که داستانها و اشعار عشقى دربارة زنان مىنوشت، به تلخى کتاب I Corbaccio را نوشت و زنى را هجو کرد. از پترارک نقل مىشود که چگونه راهبى بهنام پیترو پترونه[11] در سال 1362م. ، در بستر مرگ، از راهب دیگرى بهنام جیواچینوکیانى[12] مىخواهد بوکاچیو را به ترک مطالعات این جهانى و ناسوتى تشویق کند. گویا این تشویق در بوکاچیو مؤثر واقع مىشود، آنچنانکه تصمیم میگیرد آثارش را بسوزاند؛ اما پترارک مانع از این کار مىشود.
بوکاچیو ثروتمند نبود؛ و هر چند که به چند مأموریت سیاسى نیز فرستاده
شد، تحقیقات خود را در وضعیتى نه چندان مطلوب ادامه مىداد
و در نهایت در سال 1363م. بهعلت فقر مجبور شد به روستاى کرتالدو برود و
در آنجا اقامت کند. او بیشتر درآمد خود را از راه نسخهبردارى و استنساخ آثار خود و یا دیگران تحصیل مىکرد.
شاهکار بوکاچیو، دکامرون است؛ اما آثار منظوم وى از دیگر آثارش دست کمى ندارد. او از استاد و دوست خویش پترارک آموخته بود که شاعر، «معلم فلسفه و قهرمان فرهنگ است». اشعار غنایى او به زبان ایتالیایى و سبک شعرى وی، منبع الهام اخلافش بوده است. او وزن[13] (شعر سانتازى مرکب از 11 سیلاب) را به اوج رسانید و آن را در ادبیات ایتالیایى رواج داد.
بوکاچیو دکامرون را حوالى سالهاى 1348 ـ 1353 م. تألیف کرده است.
کتاب از صد داستان تشکیل شده است که در ده روز[14] نقل مىشود. ده نفر که براى حفظ جان خود از خطر طاعون فلورانس به منزلى در حومة این شهر گریختهاند، تصمیم مىگیرند براى گذراندن ایام به شعر و موسیقى و داستانپردازى بپردازند. از این ده نفر، هفت نفر زن هستند به اسامى پامپینه، فیامت، فیلون، امیلى، لورت، نیفیل و الیز. سه مرد به نامهاى پانیفیل، فیلسترات و دىیونه نیز ایشان را همراهى مىکنند. در طى این ده روز، داستانهایى با موضوعات گوناگون مطرح مىشود و ساختار کتاب بر داستانهاى کوتاه مبتنی است. موضوع این داستانهاى کوتاه، عشق، شهوت، درایت، لئامت و... یعنی هر آن چیزى است که در انسانها مىتوان مشاهده کرد. قهرمانهاى داستانها ممکن است از هر قشرى باشند: شاهزاده، بازرگان، بانکدار، طبیب، عالم، رعیت، ارباب و بالأخره راهب و راهبه و کشیش. مطالعة دقیق دکامرون، حکایت از آن دارد که این کتاب ازجهت صورت و قالب قرون وسطایى است، اما روح موضوعات آن به یک معنا جدید است. در کتاب دکامرون، درگیرى بشر با سرنوشت خویش و راه فائقآمدن بر آن برای نخستین بار نشان داده شده است. آدمى باید زندگى را آن چنان که هست، بپذیرد و بالاتر از آن باید نتایج اعمال خویش را ـ بهرغم انتظار و خواست خود و تراژیکبودن آنها ـ قبول کند. بدینترتیب است که بوکاچیو از یک سو بر قدرت آدمى و از سوى دیگر بر محدودیتهاى گریزناپذیر و محتوم او تأکید مىورزد، بىآنکه «رحمت الهى» را دخیل بداند. همین جا است که بوکاچیو از استاد خود دانته فاصله مىگیرد. توضیح آنکه در کمدى الهى نیز آدمى دروازههاى بهشت، برزخ و دوزخ را فتح مىکند، پیش مىرود و صنع الهى را کشف مىکند. کمدى الهى بدیع است؛ زیرا انسان براى نخستین بار پاى در مکانهایى مىگذارد که قلمرو خداوند است و پیش از آن هیچ انسانى جرأت چنین کارى را نداشت. دانته چنین مىکند و در این راه مدد و لطف الهى را نیز طلب مىکند. اما بوکاچیو این پیوند را هم قطع مىکند؛ او نه به جستوجوى اقلیم الهى، که درپی آدمیان زمینى برمىخیزد، دربارة رفتار و سلوک ایشان تفحص مىکند و آن را به تصویر مىکشد، بىآنکه به رحمت الهى متوسل شود. بر این مبنا است که آدمى مىتواند بیاموزد، اراده کند و قابلیتهاى خود را به منصة ظهور برساند.
دکامرون را اثرى رئالیستى و ناتورالیستى دانستهاند. بوکاچیو در این کتاب،
فهرستى از رفتارهاى زشت و ناپسند آدمى ارائه میدهد. روابط نامشروع جنسى،
شهوترانى، مالپرستى، لئامت و خسّت، دزدى، تهمتزنى، طمعکارى، حماقت
و قماربازى، از زمره رفتارهاى زشتى است که داستانهایى دربارة آنها در دکامرون نقل مىشود. شیوة ترسیم این نوشتنها نیز بىپروا و گاه قبیح است. استدلال بوکاچیو در این باره چنین است:
برخى از شما خانمهاى عزیز ممکن است بر من خورده بگیرید که در بعضى از حکایات خود مطالبى را که خواندن یا شنیدن آن براى یک بانوى عفیف و شریف برازنده نیست صاف و پوستکنده معروض داشتهام. اگر درست تعمق کنید و از یک نویسندة بزرگ و مجرب سؤال کنید پروراندن مطالب مزبور در لباسى غیراز آنچه من پروردهام میسّر نیست. مگر نمىبینید یک نفر نقاش مذهبى شمایل آدم و حوا را چگونه لخت و عریان مجسم مىکند؟ مگر براى نمایاندن حقیقت راه دیگرى جز این موجود است؟ تصویر عیسى را در حالى که با تن برهنه به صلیب کشیده شده و در هر پایش یکى دو تا میخ کوبیدهاند ملاحظه نکردهاید؟ (بوکاچیو، 1338: ج 2، ص 116).
این همان نگرشى است که در میان رماننویسان و هنرمندان جدید ـ و متعلق به دورة رنسانس و مدرنیته ـ حاکم است. اساس، زندگى و حیات انسانها است و هنرمند و داستاننویس با تمسک به این معنا برآن مىشود که بهزعم خود شیوة زندگى بهترى فراروى او بگشاید، هرچند که این شیوهها با قالبهاى مذهبى و سنتى نیز سازگار نباشد. نکتة بدیع دکامرون ازجهت ساختار نیز در همین مطلب نهفته است. براى نخستین بار، داستانپردازى با شیوهاى غیرمعمول و غیرسنتى زشتىها را بهصورت صریح بهتصویر مىکشد تا «حقیقت را بنمایاند»[15].
بوکاچیو در بهتصویرکشیدن این زشتىها، همة اقشار جامعة زمان خود ـ حتی صاحبان دین و مدعیان اخلاق ـ را هدف قرارمىدهد. راهبها، راهبهها و کشیشان، هدف حملات سخت نویسندة دکامرون قرار مىگیرند. از صد داستان
دکامرون، بیش از 16 داستان دربارة روابط جنسى نامشروع و اوصاف مذموم
اخلاقى کشیشان و راهبها و راهبهها است. بیشترین موارد نیز به روزهاى اول و
سوم متعلق است[16].
در همة این داستانها نیز محور اصلى، مسائل جنسى مبتلابه روحانیان مسیحى است. در اینکه بوکاچیو با طرح این موضوع سعى کرده است اقتدار و حاکمیت مادى و معنوى اربابان کلیسا را زیر سؤال برد، هیچ شکى نیست. او با تألیف این کتاب، افکار عمومى قرن چهاردهم را بهتصویر مىکشد[17] و خبر از مخالفتهایى مىدهد که علیه کلیسا و مأموران و کارگزاران مذهبى آغاز شده بود.
اما در کنار این موضوع تاریخى، نکتهاى قابل توجه نیز هست و آن نگرش
اومانیستى و ناتورالیستى بوکاچیو است. بوکاچیوى اومانیست و ناتورالیست همه
چیز را براى انسان مىخواهد و منع آن چیزى را که «طبیعى»[18] است، روا نمىداند. بر این اساس، مطابق دیدگاه بوکاچیو، در امور اخلاقى باید از طبیعت پیروی کرد و در این راستا، امور غریزى که امرى طبیعى است، باید ارضا شود و بنابراین در این وادى، رهبانیت مسیحى خلاف طبیعت است و به کار نمىآید. با این وصف، بوکاچیو در این زمینه با دانته و پترارک اختلاف دارد. آن دو پدیدة «عشق» را امرى روحانى و متعالى مىدانستند؛ اما در قاموس بوکاچیو، «عشق» با خواستههاى زمینى و جسمانى، پیوندی نزدیک و تنگاتنگ دارد. قریب به سى داستان در دکامرون به عشق زمینى مربوط است که تقریباً در همة آنها، مسائل جنسى غریزى و وصال عاشق و معشوق به گونهاى متفاوت مطرح مىشود.
مطلب درخور تأمل دیگر، نگرش زنگرایانة[19] بوکاچیو است. اکثر محققان بر گرایشهای فمینیستى صاحب دکامرون صحه گذاشتهاند. شاهد مدّعا آن است که از ده راوى داستانها، هفت تن زن هستند و در آنها، زنان نقش محورى دارند؛ براى رسیدن به خواستهاى خود و ارضاى خواهشهاى نفسانى خویش تلاش مىکنند و پا به پاى مردان پیش مىروند. بهیاد داشته باشیم که طبق آراى آباى کلیسا، زن موجودى غیرقابل اعتماد بود و براى اطفاى غریزة جنسى خلق شده بود؛ اما در دکامرون با زنانى مواجه مىشویم که تیزهوشاند، جستوجوگر و باارادهاند، حاضرجواباند، حیلهگرند، طمعکارند، وفادارند، و امیال غریزى خود را اطفا مىکنند.
همة این نکات در قرن چهاردهم بدیع مىنمود. پیش از بوکاچیو نیز ترسیم
رفتارهاى جنسى و دیگر صفات رذیلة آدمى معمول بود؛ اما بداعت کار بوکاچیو
در دکامرون آن است که این کار را به پشتوانة نگرش و تفکر جدیدى انجام
مىدهد؛ تفکرى که در آن انسان معیار و مبدأی همه چیز قرار مىگیرد و همه چیز بهخاطر او است. اومانیسمى که با بوکاچیو بنا نهاده مىشود، اصل را بر انسانمحورى و لذتجویى قرار مىدهد و همه چیز را براى انسان و تأمین خواستههاى او مىخواهد. این انسان، سرنوشت خویش را خود رقم مىزند و طبیعت را بهعنوان راهنما درخدمت مىگیرد.
کتابنامه
ـ بوکاچیو، ژان. 1338. دکامرون، حاوى یکصد حکایت فرحانگیز. ترجمة حبیب
شنوقى. چاپ کیهان.*
Boccaccio, Giovanni. 1866. Decameron. translated by John Payne .
ـ بورکهارت، یاکوب. 1376. فرهنگ رنسانس در ایتالیا. ترجمة محمدحسن لطفى. طرح نو.
Reference Guide to World Literature, edited by Lesley Henderson, St. James Press, 1995.
Philosophy & Humanism, edited by E. P. Mahoney, 1976.
Encyclopedia of Britanica, 1995.
در تدوین زندگىنامة بوکاچیو، از نسخة الکترونیکى دایرةالمعارف بریتانیکا استفاده شده است.
Chastel, Andre. 1963. The Age of Humanism.
3. در ستایش دیوانگى، اثر اراسموس دوتردامى
مورخان رنسانس، در ستایش دیوانگى را از مهمترین آثار این دوران برشمردهاند.
این کتاب از اولین آثارى است که بعد از قرون وسطى، دستگاه مذهبى حاکم را با زبان طنز بهباد نقد گرفته است. شهرت کتاب بهحدى بود که طى قرن شانزدهم، اصل لاتینى و ترجمههاى آن به زبانهاى مختلف اروپایى بیش از صدبار تجدید چاپ شد و در قرون شانزده و هفده از پرفروشترین کتابهاى اروپایى بود.
عنوان لاتینى کتاب Moriae Encamium و عنوان ترجمة انگلیسى آن The Praise of Folly است. این اثر در سال 1322 شمسى در تهران باعنوان مدح دیوانگى و با ترجمة محمدعلى مسعود انصارى منتشر شد. ترجمة دیگرى از آن با عنوان در ستایش دیوانگى را دکتر حسن صفارى در سال 1376 انجام داد که در انتشارات فرزان روز منتشر شد، که مبناى کار ما در این گفتار است.
در ستایش دیوانگى را دسیدریوس اراسموس ـ اهل روتردام هلند ـ نوشته است. مورخان او را از بزرگترین شخصیتهاى دورة رنسانس مىدانند. پیش از بررسی کتاب در ستایش دیوانگى، لازم است دربارة شخصیت اراسموس اندکى توضیح داده شود. او متولد 27 یا 28 اکتبر یکى از سالهاى آخر دهة 70 ـ 1460 میلادى است. وفات وى نیز در 12 ژوئیة 1536 در شهر بال سویس اتفاق افتاده است. اراسموس مردى کثیرالسفر بود که بهواسطة همین سفرها نیز دوستان زیادى پیدا کرد. بعد از اتمام تحصیلات در زمینة علوم مذهبى و حکمت الهى از پاریس، به پشتوانة مقررى دائمى که شاهزاده خانمى بهنام مارکیز دوناسو[20] برایش مقرر کرده بود و کمکهایى که لرد ویلیام ماونت جوى[21] به او مىکرد، سفر در اروپا را آغاز کرد. وى به کشورهاى انگلستان، ایتالیا، هلند، فرانسه و سویس سفرها کرد و دوستانى چون سرتامس مور[22]، پاپ لئون دهم (همان ژان دمدیچى از خانوادة معروف مدیچى) و هانرى هشتم ـ شاه انگلستان ـ پیدا کرد. با سلاطین، پاپها و علما درمکاتبه بود و طى همین سفرها، آثار بسیارى را نیز تألیف کرد. مورخان، آثار وى را به دو دسته تقسیم مىکنند: آثار مربوط به الهیات، آثار آموزشى و موردى.
الف ـ آثار مربوط به الهیات:
- Enchiridion Militis Christiani (1503)
راهنماى سرباز مسیحى که مستقلترین بیانیة اراسموس دربارة زندگى پارسایانه، الهیات و کلیساى مسیحى است.
- Annotationes in Novum Testamentum (1516)
- Paraphrase in Novum Testamentum (1517)
ترجمه و شرح اراسموس از کتاب مقدس که بعد از وولگات (ترجمة کتاب
مقدس به زبان لاتین در قرن چهارم میلادى) انجام شد و تحول عظیمى را در کتاب مقدسشناسى ایجاد کرد.
- Ratio Verae Theologiae (1519)
در این اثر، آموزش الهیات برمبناى آموزش زبانها بررسى شده است.
-Hlyperaspistes Diatribae Adversus Servum Arbitrium Martini Lutheri (1526)
ب ـ آثار آموزشى و موردى:
- Adagia (1500)
ضربالمثلها، مجموعهاى از ضربالمثلهاى یونانى و لاتین با تفسیر آنها.
- Moriae Encomium (1511)
در ستایش دیوانگى
- Institutio Principis Christiani (1516)
تعلیم و تربیت یک شاهزادة مسیحى
- Querela Pacis (1517)
شکایت صلح
- Colloquia (1522 - 33)
مباحثات و مناظرات؛ که بهواسطة این کتاب، اراسموس را از طرف سوربن
ملحد و کافر اعلام کردند.
- Ciceronianus (1528)
- De Pueris Instituendis (1529)
این اثر که در ایتالیا نوشته شد، از ایمان قوى اراسموس به امر آموزش حکایت مىکند.
- Antibarbarum Liber (1492)
اولین اثر اراسموس که در جوانى نوشته شده و دفاعى پرشور از آموزش و
مطالعة آثار کلاسیک است.
- De Ratione Studii (1512)
روش مطالعه، که نقطه عطفى در فقهاللغة اومانیستى بهشمار مىرود.
- De Copia Verborum ac Rerum (1512)
مبانى کلاسیک غنى، که روش دستیابى به سبک بلاغى غنى در آن بیان شده است.
- De Conscribendis Epistolis
موضوع این کتاب، نامهنگارى به زبان لاتین است.
اراسموس رسائل دیگرى هم دارد که در مجموعة آثار وى چاپ شدهاست.
***
با مرورى دربارة آثار اراسموس، این سؤال مطرح میشود که میراث وى چه بود.
مورخان این سؤال را چنین پاسخ دادهاند:
1. اراسموس از روشهاى لغتشناسى (که اومانیستهاى ایتالیایى پیشقراول
آن بودند) بهکار گرفت.
2. وى زمینة مطالعات انتقادى ـ تاریخى بهخصوص دربارة کتاب مقدس
و نظریات آباى کلیسا را پى ریخت.
3. نوشتههاى او در امر تعلیم و تربیت و آموزش و تأکید وی بر آموزش متون
کلاسیک سبب شد نظام آموزشى جدیدى بهجاى نظام آموزشى اسکولاستیک پىریزى شود.
4. با انتقاد از دستگاه روحانیت مسیحى و مدح عصر باستان، زمینهساز نهضت
اصلاحگرى شد.
5. موضع مستقل وى درقبال آراى لوتر و دستگاه کاتولیک، نشان مىداد
که اراسموس بیش از آنکه نگران سختکیشى و تعصب باشد، نگران آزادى است.
اما دربارة در ستایش دیوانگى:
نقل است که اراسموس طى سفرى از ایتالیا به انگلستان در سال 1508 میلادى، به تألیف این کتاب تصمیم گرفت. او مطالب کتاب را در ذهن خود مرور کرد و در منزل سرتامس مور، آن را بهرشتة تحریر درآورد. کتابی طنزآلود که حتى وجه تسمیة آن نیز از مایة طنز عادى نیست؛ چه، اراسموس خطاب به تامس مور مىگوید:
باید بگویم که قبل از هرچیز، نام خانوادگى تو موجب این الهام شد؛ زیرا همان قدر که تو از دیوانگى بهدور هستى، کلمة مور با لغت یونانى موریا به مفهوم دیوانگى نزدیک است. (ص 18)
کتاب به تامس مور تقدیم شده و اسبابى فراهم آورده است تا تخیل و ذوق اومانیستى اراسموس برانگیخته شود. عنوان کتاب، ستایش از دیوانگى است؛ راوى ماجرا نیز کسى نیست جز خود دیوانگى. بنابر ادعاى نویسنده، هدف آن است که زندگى نو و بهترى به مردم عرضه شود:
نیّت من رهنمود بود نه هجو؛ یارى بود، نه آزردن. مىخواستم راه بهترشدن را به مردم نشان دهم نه اینکه راه بر ایشان ببندم. (مککونیکا، 1374: 133)
و بدین ترتیب است که دیوانگى، یعنى همان روایتگر اصلى داستان، سخن آغاز مىکند و در همان آغاز، پیشکسوتان خویش را مشخص مىکند:
حقیقت آن است که در من هوسى بهوجود آمده است که امروز با شما قدرى فلسفهبافى کنم؛ البته نه مانند این فضلفروشانى که در دوران ما مغز کودکان را از مهملات خستهکننده پر مىسازند... بلکه به تقلید از آن استادان قدیم که براى اجتناب از القاب پرطمطراق دانشمند و فیلسوف، نام سوفسطایى بر خود گذاشتهاند. (ص 26)
این پیشکسوتان نه افلاطون و ارسطو که سوفسطاییان مطرود فلسفة اسکولاستیک هستند؛ آنان که شعارشان «انسان، معیار همه چیز است» بود. بنابراین، بازیگران این داستان، سوفسطاییان هستند.
منشأ و «مکان تولد» دیوانگى نیز «جزایر نعمت و فراوانى بوده است که در آن
همه چیز بىتخمپاشیدن و دروکردن بهعمل مىآید. در این جزایر، کار و پیرى و
بیمارىها به کلى ناشناس هستند؛ در باغها و مزارع آن نه علفهاى هرزه وجود
دارد، نه بوتة خار... به عکس، از هرسو که نظر بیندازید، گلهاى سرخ و بنفشه و
سنبل و قرنفل و مرزنگوش ... چشم و بینى را نوازش مىدهند.» (ص 31).
دیوانگى، وامدار ما است؛ زیرا لذت را پیشة خود ساخته است. اومانیستهاى
ایتالیا پیشتر گفته بودند که مىتوان و باید بهدنبال ارضای تمایلات و کسب لذت
بود. لورنزو والا ـ الهامبخش اراسموس ـ خوشى را غایت فعالیتهاى آدمى
مىدانست و مىگفت فضیلت چیزى نیست مگر حسابگرى دربارة خوشىها
و سودمندى؛ و اراسموس نیز از زبان دیوانگى مىگفت:
واقعاً زندگى چیست؟ اگر لذات رااز آن حذف کنید، آیا ارزشى براى زندگى باقى مىماند؟ (ص 35)
طبق گفتة رواقیون، عقل آن است که در همه چیز نیروى ادراک و تمیز را راهنماى خود سازیم و بهعکس، دیوانگى این است که در کارها از امیال و هوسها پیروى کنیم. لیکن براى آنکه زندگى آدمیان کاملاً از اندوه و تیرگى خاطر آکنده نباشد، ژوپیتر به ایشان خیلى بیشتر میل و هوس عطا کرده است تا ادراک و تمیز. (ص 42)
اراسموس، طبیعتگرایى[23] را نیز ـ بهتبع اومانیستهاى ایتالیا ـ توصیه مىکند:
همانطور که موردتوجهترین هنرها و مشاغل آنهایى هستند که با دیوانگى قرابت بیشترى دارند، خوشبختترین مردمان نیز کسانى هستند که ارتباط خود را با علم و دانش قطع مىکنند و تنها از راهنمایى طبیعت، که هیچ وقت به راه خطا نمىرود، برخوردار مىشوند؛ ولى آنجا که کسى بخواهد از حدود امکانات بشرى تجاوز کند، طبیعت راهنماى او نمىشود، زیرا طبیعت زرق و برق مصنوعى را دوست ندارد. (ص 65).
حیوانى بدبختتر از آدمى وجود ندارد؛ زیرا عموم حیوانات دیگر خویشتن را درحدود امکانات طبیعى خود محدود مىسازند، حال آنکه آدمى مىخواهد همواره از حدود شرایط و امکانات طبیعى خود تجاوز کند. (ص 67)
سپس تشریح اوصاف کسانى آغاز مىشود که مدعىاند دیوانه نیستند و صاحب عقلاند: تاجران، شاهزادگان، علماى حقوق، پزشکان، فیلسوفان و پاپها و کاردینالها. در این نوشته، تندترین حملات علیه دستگاه رسمى مسیحیت است:
از آنجا که کلیساى مسیحى درمیان خون بنا نهاده شد و با خونریزى تقویت یافت و توسعة آن نیز با ریختن خون انجام شد، اینان [پاپها و کاردینالها] نیز با خون و آهن و آتش بر آن حکومت مىکنند، چنانکه گویى عیسى مسیح ناظر اعمال ایشان نیست. (ص 131)
مدتها است که سلطان روحانى مسیحیان، یعنى پاپ و کاردینالها و اسقفهاى او، زندگى و رفتار پادشاهان و شهزادگان را تقلید مىکنند و نه فقط در این راه توفیق یافتهاند، بلکه از آنان پیشى گرفتهاند. (ص 126)
یعنى از نگاه اراسموس، دستگاه کلیسا بهجاى پارسایى و زهدمنشى، به اشرافیّت و زرق و برق شاهان روى آورده است.
نویسندة کتاب، «براى استحکام گفتههاى خویش» و «براى اینکه ستایشهاى
خود را بر بنیان محکمى استوار کند»، به کتب مقدس نیز تأسى مىجوید و از کتاب جامعة سلیمان نقل مىکند که «تعداد دیوانگان بىنهایت است» (ص138).
ارمیاى نبى موضوع را صریحتر بیان مىکند: همة آدمیان درنتیجة عقل و تدبیر خاص خویش دیوانه شدهاند. وى عقل را خاص بارىتعالى مىداند و دیوانگى را به آدمیان وامىگذارد. (ص 138)
سلیمان که پادشاه بزرگى بود، هنگامى که فرموده است «من دیوانهترین همة مردم هستم»، از انتساب صفت دیوانه به شخص خود شرم نداشته است؛ و پولس قدیس ـ استاد بزرگ همة حکماى جهان ـ لقب دیوانه را براى خود با میل و منت مىپذیرد: من بهعنوان دیوانه سخن مىگویم، زیرا در این راه من از همة مردم پیشترم. (ص 141)
مطالعة در ستایش دیوانگى، آدمى را با یک سؤال اساسى مواجه مىکند: قصد و غرض اراسموس از تحریر این رساله چه بود؟ آیا مىخواست بلاغت و غناى سبک خویش را به رخ دیگران بکشد؟ آیا مىخواست معارف و اطلاعات خویش از فرهنگ رومى و یونانى را یادآور شود؟ واقعیت آن است که مایة طنز نهفته در کتاب و سخنگفتن از زبان دیوانگى و از دیوانگى روایتکردن، این گمان را در ذهن تداعى مىکند که اراسموس قصد تألیف اثرى جدى درسر نداشت؛ و شاید هرگز فکر نمىکرد که این اثر هزلگونه به این شهرت برسد و منشأی الهام براى ادیبانى چون رابله[24] و لابرویر[25] شود و بر مونتنى[26] شکاک نیز تأثیر بگذارد. اما وى در نامهاى خطاب به یکى از دوستانش بهنام مارتین دورپ، مىنویسد:
در کتاب راهنماى سرباز مسیحى[27] ، من بهسادگى طرح زندگى مسیحى را ریختم. در کتاب تعلیم و تربیت یک شاهزادة مسیحى[28] به تشریح مسائلى پرداختم که در پرورش شهریاران باید مدّنظر داشت. در Panegyricus خطابهاى که در بزرگداشت بازگشت فیلیپ بورگونى از اسپانیا نوشت، اگرچه در پوشش شهریار، بهگونهاى غیرمستقیم همان مطلبى را دنبال مىکنم که در اثر قبلى خود آشکارا پیش کشیده بودم. دیوانگى نیز با سبکى شوخ به موضوعى مىپردازد که در راهنماى سرباز مسیحى مىبینیم. نیت من رهنمود بود، نه هجو. مىخواستم راه بهترشدن را به مردم نشان دهم نه اینکه راه بر ایشان ببندم. (همان، ص 133ـ132)
و اراسموس در این مهم موفق شد؛ زیرا در ستایش دیوانگى، در زمان حیات نویسنده چهل بار تجدید چاپ شد، به چندین زبان ترجمه و در دست بسیارى از افراد دیده شد. زبان و سبک غیرمتعارف کتاب این امکان را فراهم ساخت که اومانیسم احیاگرانة موردنظر اراسموس رواج یابد و اثرى ماندگار یابد.
4. کوه جادو، اثر توماس مان
توماس مان را بزرگترین رماننویس قرن بیستم آلمان دانستهاند. این ویژگى
بیشتر بهعلت قلم تواناى او و بهکارگیرى ادبیات آلمانى بوده است. اما کوه جادو و مسائل مطرح در آن، بههمراه دیگر آثار وى، حکایت از آن دارد که ما با مردى مواجه هستیم که با تاریخ اندیشهها و آرا در اروپا آشنا است. این مرد، گذشتة اروپا ـ از یونان و روم تا عهد هیتلر ـ را خوب مىشناسد، صاحب موضع و مرام است و هنر طرح این موضع و مرام را نیز دارد. مطالب و نقلقولهایى که در کوه جادو هست و در اینجا ارائه میشود، مؤید این معنا است.
ویژگى عمدة اندیشة مان و مطلبى که ما را با او پیوند مىدهد، طرح موضوع
«اومانیسم» است. تقریباً همة کسانى که مدرنیته را پذیرفتهاند و عصر روشنگرى را پشتسر خود دارند، بر اومانیستبودن خود تأکید کردهاند. کسى مانند توماس مان که در قرن بیستم زندگى مىکرد و مدرنیسم و روشنگرى را در تاریخ خود داشت، احساس مىکند که بازهم باید به ریشهها رجوع کند و صد البته که اومانیسم یکى از این ریشهها بود. وى حتى بعد از کوه جادو (1924)، که مضامین اومانیستى در آن فراوان است، مجموعه داستانهاى یوسف (1933) را تألیف کرد؛ که در این داستانها یک روایت انجیلى براساس تحلیلى اومانیستى عرضه میشود. سؤال مهم آن است که چه ضرورتى ایجاب مىکند توماس مانِ متعلق قرن بیستم به قرن پانزده و شانزده بازگردد و به خوانندة اروپایى ـ بهویژهآلمانى ـ از زبان یک ایتالیایى[29] حدیث اومانیسم را بازگوید. بىشک مطالعة کتاب کوه جادو میتواند این موضوع را تاحدى روشن کند.
توماس مان در ششم ژوئن 1875 در شهر لوبک آلمان متولد شد. بعد از
مرگ پدر در سال 1819 به مونیخ رفت و تا 1933 در این شهر ماند. بعد از کار در دفتر بیمه و ویراستارى در یک مجلة طنز، به حرفة نویسندگى پرداخت.
مجموعهداستانهاى نخستینش در سال 1898 چاپ شد. مطالعة این مجموعه
نشان از تأثیر شوپنهاور، نیچه و واگنر بر او داشت. در سال 1905، رمان
Buddenbrooks را به نیت نوشتن تجربیات و واقعیات موسیقى واگنر آغاز کرد؛ اما حریف سوزناک بورژوازى از کار درآمد.
در سال 1905، با «کایتا پرینگشایم»[30] ازدواج کرد که حاصل این ازدواج، شش فرزند بود. در سال 1912، مرگ در ونیز را با موضوع عشق و مرگ نوشت. در
1918، رسالة سیاسى تأملات یک مرد غیرسیاسى را منتشر ساخت و در آن
حکومت و دولت اقتدارگرا را دربرابر دموکراسى و گرایش غیرعقلانى در سیاست را دربرابر عقلانیتگرایى مطرح ساخت.
توماس مان در دهة 1930 با نوشتن مقالاتى، ضمن همنوایى با اصول
سوسیالیستى و کمونیستى، با سیاستهاى نازىها به مخالفت پرداخت. در 1936،
از شهروندى آلمان محروم شد. گفتنى است که از 1933 به سوئیس مهاجرت کرد و تا سال 1936 در این کشور ماند؛ سپس به امریکا رفت و تا 1952 در امریکا ماند؛ در 1952 به سوئیس بازگشت و در 12 آگوست 1955 در نزدیکى شهر زوریخ سوئیس درگذشت.
علاوه بر کتابهایى که در متن بدانها اشاره شد، بهویژه باید از مجموعهداستانهاى یوسف (یوسف و برادرانش، یوسف جوان، یوسف در مصر، یوسف دوراندیش)، دکتر فاستوس (1943) و مقالات سالهاى آخر عمرش «گوته» (1949)، «چخوف» (1954)، «شیلر» (1955) یاد کرد.
اما دربارة کوه جادو
توماس مان این کتاب را در سال 1924 بهرشتة تحریر درآورده است. الهامبخش آن نیز اقامت همسرش در یک آسایشگاه در منطقة داووس سوئیس بود. این اثر، مشهورترین کتاب توماس مان است؛ بهطورى که جایزة نوبل سال 1929 در رشتة ادبیات را براى او بهارمغان آورد. این کتاب تقریباً به همة زبانهاى زندة دنیا و ازجمله به فارسى ترجمه شده که منبع مقالة حاضر است. مشخصات کتابشناختى این ترجمه چنین است:
مان، توماس. 1368. کوه جادو. ترجمة دکتر حسن نکوروح. 2 ج. انتشارات نگاه. 903 صفحه.
کوه جادو داستان جوانى ساده از اهالى هامبورگ بهنام «هانس کاستورپ» است که بهواسطة بیمارى، چارهای ندارد جز آنکه راهى کوهستانى در منطقة داووس پلاتس در ایالتگراوبوندن سوئیس شود. در این کوهستان، آسایشگاهى بر بالاى کوه بنا نهاده شد که میزبان بیماران مختلف از اکناف عالم است. حشر و نشر کاستورپ با این بیماران درواقع حکایت کوه جادو است. هانس کاستورپ جوان در این حکایت به «ماجراجویىهاى اخلاقى، فکرى و عاطفى» دست مىزند و در این راه با کسانى آشنا مىشود که در رأس آنها ستمبرینى اومانیست قرار دارد. توماس مان، ستمبرینى را «زبان نویسنده» در رمان مىخواند؛ ولى در همانجا اختیاراتش را به جملة «هرگز ولى خود او نیست» (مقدمه، ص 23) محدود مىکند. سخنان ستمبرینى، افکارى را دربر میگیرد که توماس مان در همان زمان در مقالات سیاسىاش، بهخصوص در کتاب نظریات یک غیرسیاسى، مطرح مىساخت. مطابق این دیدگاه، هانس کاستورپ نمایندة نسل جوان آلمان است. شخصیت مهم دیگر، فردى به نام نافتا است که تعلیمات یسوعى دیده و نقطة مقابل ستمبرینى اومانیست است. شخصیت سوم، زنى است از قزاقستان، کلاودیا شوشا نام که کاستورپ جوان دل به او مىبندد و به وصال نیز نمىرسد. آنچه در این گفتار موضوع سخن ما است، عقاید ستمبرینى اومانیست است که بر اومانیستبودن خود تأکید میکند و براشاعة عقاید خود و تعلیم آنها به شاگرد جوانش، هانس کاستورپ اصرار دارد و با نافتاى یسوعى بحث میکند.
لودوویکو ستمبرینى اهل ایتالیا است؛ یعنى زادگاه اومانیسم. وی خود را به هانس کاستورپ چنین معرفى مىکند: «من یک اومانیست هستم، هوموهومانوس[31]» (ج 1، ص 99). پدربزرگش نیز اومانیست معرفى مىشود که میهنپرستى ایتالیایى بوده و روزگار تبعید را در اسپانیا سپرى کرده است. پدر نیز هرچند مانند پدربزرگ مبارز راه آزادى نبود، «عالمى خاموش و ظریف و اومانیستى پشت میزنشین بود» (ج1، ص 217). در اینجا بلافاصله اولین توصیف مستقیم از اومانیسم آغاز مىشود:
ولى مگر اومانیسم چیست؟ بهجز عشق به انسان چیز دیگرى نیست، پس سیاست نیز هست؛ نیز شورش برضد همة آنچه دون شأن اندیشة انسانى است و ننگ آن بهشمار آید. پارهاى افراط در پرداختن به صورت را عیب آن دانستهاند؛ ولى تنها به احترام مقام آدمى است که چنین عنایتى به صورت زیبا مىکند ـ در تضادى آشکار با قرون وسطا، که نه تنها در دشمنى با بشریت و در
خرافات غرقه شده بود، بلکه همچنین در بىشکلى تحقیرآمیز ـ و از همان آغاز بهخاطر انسان و در راه علایق زمینىاش، با آزادى اندیشه و نشاط زندگى پیکار کرده، آسمان را ارزانى گنجشکان خوانده. پرومته! نخستین اومانیست اوست (ج 1، ص 217).
نزد من هرگز میلى به ریاضت نخواهید یافت. من جسم را قبول مىکنم، ستایش مىکنم و دوست دارم، همچنان که صورت، زیبایى، آزادى، شادى و لذت را قبول مىکنم، ستایش مىکنم و دوست دارم، همچنانکه از «دنیا» و علایق دنیوى دربرابر دنیاگریزى احساساتى دفاع مىکنم، و از کلاسیسم دربرابر رمانتیسم. فکر مىکنم موضعم مشخص باشد؛ ولى یک اصل و نیرو وجود دارد که برترین عشق و ستایش من به آن تعلق دارد و این نیرو، این اصل روح است، باهمة نفرتم از اینکه شبحى از اشباح شبانه را بهنام روح دربرابر بدن بگذارند. در درون تضاد جسم و روح، جسم آن اصل پلید و شیطانى است، چون جسم طبیعت نیز است و طبیعت اسرارآمیز و پلید. «شما اومانیست هستید!»؛ البته که هستم، چون دوستدار انسانم، همچنان که پرومته نیز بود، دوستدار انسانیت و شأن آن و این شأن در روح و اندیشة آدمى نهفته است. (ج 1، ص 325ـ324).
و وقتى این تعلیمات مؤثر واقع مىشود، از زبان هانس کاستورپِ شاگرد نیز مىشنویم:
مگر موضوع علم پزشکى چیست؟ ... موضوعش بالأخره انسان است؛ و موضوع حقوق، قانونگذارى و قضا؟ آن هم موضوعش انسان است؛ و علم زبان که اغلب اوقات اشتغال به شغل تعلیم و تربیت هم با آن ارتباط دارد؟ و علوم الهى، پاسدارى روحى و شبانى روحانى؟ موضوع همه انسان است. همة اینها تنها و تنها تجلیات گوناگون یک موضوع مهم است. موضوع اصلى، موضوع انسان، اینها همه اشتغالات اومانیستى هستند. (ج 1، ص 337)
ستمبرینى ضمن بیان پیوند اومانیسم و ادبیات، بر سخن دانته مهر تأیید مىزند و مىگوید:
ادبیات چیزى نیست مگر اتحاد اومانیسم و سیاست؛ اتحادى طبیعى. آخر اومانیسم خود سیاست است و سیاست همان اومانیسم... کلمه شرف انسان است، و تنها این است که به زندگى، ارزشى درخور انسان مىبخشد. نه تنها
اومانیسم، اصولاً انسانیت، شأن انسانى، احترام به انسان و احترام انسان به نفس
خویشتن، این همه را با کلمه و ادبیات پیوندى جدایىناپذیر است. (ج 1، ص
218)
در جلد دوم کتاب، شخصیت دیگر یعنى نافتا وارد صحنه مىشود. لئو نافتا
متولد اوکراین، فرزند یک یهودى متدین بود. پدر وى با این اعتقاد که ذبح حیوانات حرفة پیشوایان دینى است، قصابى مىکرد. وی تحت تأثیر پدر روحانى
اونتر پرتینگر، راه به سوى مدرسة شبانهروزى یسوعیان باز مىکند. در آنجا به
مسیحیت کاتولیک مىگرود و تحصیل الهیات را نیز آغاز مىکند. بیمارى سبب
مىشود که نتواند کار تحصیل و تدریس را ادامه دهد و به توصیة پزشکان به کار
کشاورزى در هواى سالم مىپردازد و در نهایت سر از آسایشگاه داووس درمىآورد؛ و بیمارى سبب مىشود که در مرتبة شاگرد شماس[32] باقى بماند و به درجة کشیشى نرسد.
توماس مان، مناظرات ستمبرینى و نافتا ـ با حضور هانس کاستورپ ـ را صحنة منازعة دیدگاه اومانیستى و اسکولاستیک قرار داده است:
نافتا: مدرسىهاى بزرگ قرن دوازده و سیزده در این نظر متفق بودند که
آنچه براى علوم الهى غلط است، نمىتواند در فلسفه صحیح خوانده
شود. اگر شما بخواهید، از علوم الهى هم مىتوانیم بگذریم؛ ولى
اومانیسمى که نداند آنچه براى فلسفه غلط است نمىتواند در علوم طبیعى هم صحیح باشد، دیگر اومانیسم نیست. استدلال دیوان مقدس برضد گالیله چنین بود که سخنان او ازلحاظ فلسفى پوچ و بیهوده است. استدلالى کوبندهتر از این وجود ندارد.
ستمبرینى: عجب! عجب! دلایل گالیلة بزرگ و بیچارة ما منطق استوارترى از خود نشان داده است. بیایید جدىتر حرف بزنیم... به این سؤال من پاسخ دهید: شما به حقیقت اعتقاد دارید؟ حقیقت علمى که تلاش در راه نیل به آن، سرلوحة هر اخلاقى است و پیروزىهایش بر مرجعیت، تاریخچة افتخارات اندیشة انسانى را تشکیل مىدهد؟
نافتا: چنین پیروزى وجود ندارد، چون مرجعیت خود انسان است، علاقهاش، شأنش، رستگاریش، و میان این و حقیقت نمىتواند نزاعى باشد. اینها هردو یکى هستند. حقیقت آن چیزى است که به صلاح انسان باشد. طبیعت در او جمع شده؛ در همة طبیعت تنها او خلق شده و کلّ طبیعت براى او است. او معیار همه چیز است، و رستگاریش محک حقیقت. معرفتى نظرى که از رابطة عملى با اندیشة رستگارى انسان تهى باشد، چندان بىاهمیت است که باید از هر حقیقتى برى خوانده و غیرمجاز تلقى شود. قرون مسیحى در بىاهمیتبودن دانش طبیعى براى انسان کاملاً اتفاق نظر داشتند... .
لاکتانسیوس... اول از هرچیزى مىپرسید چه رحمتى بهدست خواهد آورد از اینکه سرچشمة نیل کجاست و از آنچه طبیعیون دربارة آسمان سرهم مىبافند. پاسخش را شما به او بدهید! اگر فلسفة افلاطونى را بر هر فلسفة دیگرى ترجیح مىدادند، براى آن بود که اصل را نه بر معرفت طبیعت بلکه بر معرفت خداوند مىگذاشت. مىتوانم به شما اطمینان بدهم که انسانیت در حال بازگشت به این دیدگاه است. و بالأخره درخواهید یافت وظیفة دانش حقیقى آن نیست که درپى معرفتهاى ناصواب باشد، بلکه باید آنچه را که زیانآور است یا تنها بدون اهمیتى معنوى است، اساساً ازمیان بردارد.
... این حرف بچگانهاى است که کلیسا از تاریکى دربرابر نور دفاع مىکرد. منتها کلیسا تلاش «بدون قید و شرط» را در جستوجوى معرفت اشیاء ـ یعنى تلاشى بدون درنظرگرفتن معنویت و بدون هدف نیل به رستگارى را ـ بهحق جرم مىدانست؛ بر عکس، آنچه انسان را به تاریکى رهنمون شده است و همیشه خواهد شد، دانش طبیعى «بدون قید و شرط» و ضدفلسفه است.
ستمبرینى: آنچه شما تعلیم مىدهید، پراگماتیسمى است که اگر بخواهیم به فسادآفرینىاش پى ببریم، کافى است از دیدگاه سیاسى به آن بنگریم. خوب، راست و عادلانه آن چیزى است که به صلاح دولت باشد. مصلحت، شأن و قدرت آن محک همة ارزشهاى اخلاقى است. به این ترتیب، راه براى هر جنایتى باز است؛ و حقیقت انسانى، عدالت فردى و دموکراسى را باید گذاشت در کوزه، آبشان را خورد.
نافتا: اجازه بدهید کمى منطق بهکار ببریم. یا ما بطلمیوس و اسکولاستیک را بهحق مىدانیم و مىپذیریم که دنیا در زمان و مکان متناهى است که در این صورت، هستى تجلیگاه وجود خدایى است، تضاد خدا و دنیا برجاست و انسان وجودى دوگانه دارد، مشکل روح او از تضاد میان حس و ماورای حس پدید مىآید، و اجتماع و هرچه به آن مربوط مىشود، به فاصلة زیادى در مرتبة دوم اهمیت قرارمىگیرد و تنها فردیت است که از نظر من اعتبارى منطقى دارد؛ یا آنکه حقیقت علماى هیئت رنسانس شما را مىپذیریم، که در آن صورت گیتى لایتناهى است، جهان ماورای حسى وجود ندارد و دوئالیسمى هم در کار نیست، دنیاى دیگر به این دنیا پیوسته، تضاد خدا و طبیعت ازبین رفته، و از آنجا که وجود فرد انسانى دیگر میدان نبرد دو اصل متضاد نیست بلکه هماهنگ و یگانه است، تضاد درون انسان تنها و تنها در چهارچوب علایق فردى و جمعى رخ مىنماید و بنابراین خواست دولت بهصورت قانون اخلاقى درمىآید، که بسیار هم با طرز فکر کافرانه تناسب دارد. یکى از این دو را باید پذیرفت.
ستمبرینى: اعتراض دارم. این ادعا را که دولت جدید بردگى شیطان را براى فرد به ارمغان آورده است، رد مىکنم... مىخواهید ما را وادار کنید میان دولت پروس و ارتجاع گوتیک، یکى را انتخاب کنیم؟! دموکراسى، معنى دیگرى ندارد جز اصلاح فردگرایانة هرگونه خودکامگى دولتى. حقیقت و عدالت دو ستارهاى هستند که بر تارک اخلاق فردى مىدرخشند، و درصورت درگیرشدن با منافع دولت، حتى بهصورت نیروهایى ضددولت ظاهر مىشوند... دستاوردهاى رنسانس و روشنگرى، (آقاى عزیز!) ارزشهاى فردى، حقوق انسانى و آزادى نام دارند.
نافتا:... اینکه رنسانس همة آن چیزهایى را به جهان ارمغان داده است که لیبرالیسم، فردگرایى و اومانیسم بورژوایى مىنامند، چیزى نبود که کسى نداند؛ ولى... دورة آرمانهاى شما دیگر مدتها است بهسر آمده است، این آرمانها دیگر مردهاند، دستکم درحال جانکندن هستند...
... گمان مىکنم ما هنوز هم بخشى از راه را مىتوانیم با هم طى کنیم، با قبول اینکه دولت در اصل از یک قرارداد اجتماعى منشأ گرفته، قراردادى به علت وجود گناه، براى جلوگیرى از ظلم و این را به عنوان آغاز قدرت دولت مىنگریم.
ستمبرینى : قرارداد اجتماعى ـ عصر روشنگرى، این دیگر خود روسو است. فکر نمىکردم...
نافتا: خواهش مىکنم. راه ما از همینجا جدا مىشود؛ از این واقعیت
که هر سلطه و قدرتى در آغاز از آن مردم بوده است، و اینان حق قانونگذارى و همة قدرت خود را به دولت و حاکم تفویض کردهاند. مکتب شما قبل از هرچیز حق قیام مردم را برضد پادشاه نتیجه گرفت. ما برعکس... که شاید هم کمتر از شما انقلابى نباشیم، از آغاز، در وهلة اول، تقدم کلیسا را بر دولت دنیوى نتیجه مىگیریم؛ چون دولت، حتى اگر داغ بىخدایى را هم بر پیشانى نداشت، بازهم تنها اشارهاى به همین واقعیت تاریخى، که از ارادة مردم و نه، مانند کلیسا، از مشیت الهى سرچشمه گرفته است، کافى بود که اگر هم نه بهعنوان ساخته و پرداختة شر، دستکم بهعنوان نتیجة عدم کفایت و دستاورد اجبارى گناهکارانه جلوه کند... عقیدة شما را دربارة دولت ملى [نیز] مىدانم چیست. «عشق و وطن و عطش بىپایان، نام بالاترین احساسها است». این سخن ویرژیل است. شما اندکى فردگرایى به آن مىافزایید که مىشود دموکراسى؛ ولى این، در نظر اصولى شما دربارة دولت تغییری نمىدهد. و اینکه پول، روح آن است، گویا براى شما اهمیتى ندارد؟ یا آن را رد مىکنید؟ دوران باستان، کاپیتالیستى بوده، چون هوادار دولت بوده است، قرون وسطاى مسیحى، پیوند ناگسستنى دولت دنیوى را با کاپیتالیسم بهخوبى شناخت. «پول سلطنت خواهد کرد». این پیشگویى از قرن یازدهم است. شما منکر آن هستید که این دقیقاً مصداق یافته و دنیا وارد مرحلة شیطانى شده است؟ ... از دورة گرگور کبیر ـ بنیانگذار خدا دولت ـ کلیسا وظیفة خود مىدانست که بشریت را به زیر رهبرى خداوند بازگرداند. پاپ براى شخص خود خواهان حکومت نبود؛ بلکه به نام و به نمایندگى خداوند و دیکتاتوریش، وسیله و راهى بود بهسوى رستگارى، حکومتى براى گذار از دولت کافران بهسوى امپراتورى آسمانى،...
پدران کلیسا، «مال من» و «مال تو» را عباراتى مفسدهانگیز مىدانستند و مالکیت شخصى را غصب و دزدى مىخواندند. آنان مالکیت کالا را رد مىکردند؛ چرا که طبق حقوق طبیعى خدایى، زمین متعلق به همة انسانها و میوههایش براى مصرف همگان است. ... توماس اکوینى هرنوع داد و ستد، تجارت محض، خرید و فروش توأم با سود ـ سودى که از تغییر و تکمیل کالاى اقتصادى بهدست نیامده باشد ـ را به دیدة تحقیر مىنگریست.
ستمبرینى: ... شما قبلاً کوشیدید فردگرایى را براى ما روشن سازید، فردگرایى مسیحى که بر دوگانگى و جدایى خداوند جهان بنیان دارد؛ و برتریش را بر هرگونه اخلاق سیاسى ثابت کنید. چند دقیقه بعد رفتید سراغ سوسیالیسم تا رسیدید به دیکتاتورى و ارعاب. اینها چه طور باهم جور درمىآیند؟
نافتا: اضداد را مىتوان باهم جور کرد. ناجور تنها آن چیزى است که بینابینى و میان حال است. فردگرایى شما تنها یک چیز نیمبند است، یک میانگین؛ به اخلاق دولتخواهانة شما کمى از مسیحیت مىافزاید، کمى هم حقوق فردى، اندکى هم بهاصطلاح آزادى... ولى برعکس، آن فردگرایى که از مقام کیهانى و نجومى روح انسانى سرچشمه مىگیرد ـ اندیویدوآلیسمى نه اجتماعى بلکه دینى که انسانیت را نه بهعنوان تضاد من و اجتماع، بلکه من و خدا، جسم و روح مىشناسد ـ یک چنین فردگرایى، فردگرایى حقیقى با شدیدترین وابستگى اجتماعى بهخوبى سازگار است.
ستمبرینى: این البته پاسخى است، گرچه چندان هم راضىام نمىکند، ولى به هرحال پاسخى است. پس نگاه کنیم به نتایجى که از آن بهدست مىآید. کمونیسم مسیحى شما بههمراه صنایع، تکنیک را هم نفى مىکند، ماشین را هم، و پیشرفت را هم. (ج 2، ص 524ـ513)
ادامة بحث طرفین این گفتوگو دربارة علایق جسمانى و رفاه و آسایش دنیوى است. نافتا، بورژوازى و اومانیسم را به علایق جسمانى و تنآسایى متهم مىکند. وى از دختران پادشاهان و پرستارانى سخن مىگوید که زخمهاى بدبوى جذامیان را مىبوسیدهاند و با آگاهى کامل بیمارى برص مىگرفتند و زخمهایى را که از آن در تنشان پدیدار مىشد، «گل سرخ» خود مىنامیدند؛ آبى را که با آن تن چرکین زخمها را مىشستند، مىخوردند و مىگفتند چیزى به این خوشمزگى هرگز نچشیدهاند. و ستمبرینى در پاسخ، آن را جنون کریهى مىدانست که در چنین برداشتى از انساندوستى خودنمایى مىکند و سپس از اشکال پیشرفتة پرستارى انساندوستانه و از سرکوب پیروزمندانة بیمارى سخن گفت و بهداشت و اصلاحات اجتماعى توأم با خدمات بهداشتى را با آن اعمال وحشتآور مقایسه کرد (ج 2، ص 579).
دامنة بحث به مسائل حقوقى نیز کشیده مىشود.
نافتا مىگوید:
این آقاى ستمبرینى بهعنوان یک خیالپرداز، تاریخ تکامل حقوق
قرون وسطا را در این لحظه بهخوبى بهیاد نداشت؛ که این، درواقع نشاندهندة سیر پیشرفت عقلگرایى بود، به این معنى که بهسبب پارهاى تردیدهاى خردمندمآبانه، رفتهرفته خدا را از امور حقوقى بیرون گذاشته بودند. دادگاه الهى منحل شده بود؛ چون دیده بودند که هرکس قدرتمندتر باشد، پیروز مىشود، حتى اگر حق با او نباشد. افرادى از قماش آقاى ستمبرینى، شکاکان و خردهگیران، متوجه این موضوع شده بودند و به کوشش آنان، دادگاه تفتیش عقاید جاى محاکم بدوى پیشین را گرفت؛ دادگاهى که دیگر به مداخلة خداوند به سود حقیقت اطمینانی نداشت و درعوض سعى داشت با اعتراف متهم، به حقیقت دست یابد. بدون اعتراف، هیچ محکومیتى امکان نداشت. (ج 2، ص 589)
توماس مان پس از این سخنان و ادامة بحث، نتیجهگیرى خود را دربارة شخصیتهاى داستان چنین جمعبندى مىکند:
ستمبرینى مىآموخت «آزادى، قانون انساندوستى است» که بهمعنى مقیدساختن آزادى بود؛ همانگونه که نافتا حقیقت را مقید مىساخت، مقید نسبت به انسان... ستمبرینى از «روح مطلق» وحشت داشت و روح را تمام و کمال در خدمت ترقى و دموکراسى مىدانست ـ با ترسى که از بىقیدى دینى نافتا داشت که خدا، تقدس و گناه، نابغه و بیمار، همه را با هم مىآمیخت، نه معیارى مىشناخت، نه قضاوت عقلانى و نه خواست و ارادهاى. (ج 2، ص 599)
نافتا به هانس کاستورپ مىگوید: «ستمبرینى اومانیست، فراماسون است» (ج 2، ص 647) و مىافزاید:
آدام وایسهاویث[33]، انجمن مخفى اومانیستىاش را کاملاً به تقلید از فرقة یسوعى سازمان داده بود. او خودش «بنّا» بود و نامورترین اعضاى لژ آن زمان همگى از منورین بودهاند. این به نیمة دوم قرن هجدهم مربوط میشود؛ زمانى که ستمبرینى از آن براى شما بهعنوان دوران انحطاط دارودستهاش یاد خواهد کرد. (ج 2، ص 650)
و سپس دربارة فراماسونرى در قرن هجدهم و یسوعیان ماسون، اطلاعاتى به هانس کاستورپ جوان مىدهد و مدعى مىشود:
لژ توسط آدمهایى نظیر ستمبرینى از همة این عناصر [تطهیر، تزکیه، تعالى و ...] پاک شده، جنبههاى اومانیستى به خود گرفته و مدرن شده است؛ از همة این انحرافات به راه سودمند، به عقل و پیشرفت، نبرد با امیران و کشیشان و خلاصه به آرمان سعادت انسانها بازگشته است و در آنجا دوباره از طبیعت، خوبى، اندازه و تعادل و میهن صحبت مىشود. (ج 2، ص 655)
نافتا حتى براى آنکه ستمبرینى را عصبانى کند، به ویرژیل ـ شاعر بزرگ لاتینى ـ حمله مىکند و او را مداح چاپلوس دربارة قیصرى، ادیب شهرنشین و خطیب پرطمطراق تهى از کمترین شرارة آفرینش که اصولاً شاعر نیست، عنوان مىکند (ج 2، ص 633) و مىافزاید:
آیا سنت اومانیستى کلاسیک مدیترانه متعلق به بشریت است و بنابراین تا ابد با انسان خواهد بود ـ یا آنکه حداکثر تنها یک شیوة فکرى و بنابراین وابسته به دورهاى خاص، یعنى دورة لیبرالیسم بورژوایى، بودهاست و با آن هم خواهد مرد؟ (ج 2، ص 665)
اما هانس کاستورپ که شاهد بحثهاى نافتا و ستمبرینى بود، آموخته بود که اومانیسم «ادبیاتى» را موجب شدهاست «که انسان را به جنبش آورده، ادبیاتى که روح انسانیت است، همان که سرچشمة درک انسانیت است و تضعیف و نابودى معیارها و معتقدات احمقانه را سبب شد، با ایجاد ظرافت و حساسیت اخلاقى ـ به دور از هرگونه تعصبى ـ شک، عدالت و تسامح را مىآموزد» (ج 2، ص 669).
اما این مناظرات در رمان کوه جادو عاقبت خوشى نمىیابد. در سفرى به مقصد مونشتاین که یک ساعت و نیم با آسایشگاه فاصله دارد، باز هم بحثى بین این دو درمىگیرد. در جریان این سفر، نافتا براى هانس کاستورپ از آزادى سخن مىگوید. وى آزادى را گمراهى و شور و شوق فیختهوار را غیرقابل تحمل مىداند و آزادى را بیشتر مفهومى رمانتیک معرفى مىکند تا روشنگرانه؛ چراکه درآمیختگى اجتنابناپذیر غرایز جمعى با احساسات فردى، از ویژگىهاى آن است. آزادىخواهى فردگرایانه، پرستش ملیت را در رمانتیسم تاریخى پدید آورد. اندیویدوآلیسم، از یک اعتقاد رمانتیک قرون وسطایى تغذیه مىکند، ایمان به اهمیت بىپایان و کیهانى فرد انسانى. از سوى دیگر، فردگرایى از آن نوع اومانیسم آزادىخواهانه است که گرایشى به هرج و مرج دارد و نمىتواند فرد عزیزش را قربانى اجتماع ببیند (ج 2، ص 878). این سخنان، خشم ستمبرینى را برمیانگیزد و آن را مبهمگویى و رسوایى مىنامد. جواب نافتا بسیار تند بود:
... دورة اومانیسم دیگر بهسر آمده است. این را اطمینان داشته باشید. کارش به آخر رسیده، همین امروز هم دیگر فقط لاشة پوسیدهاى از آن بهجا مانده است، کالبدى بىروح، یک خلأی فکرى... این درس را در حقانیت خودم به شما مىدهم. دنبالهاش را بر ورق دیگرى خواهید یافت. خبرتان خواهم کرد. (ج 2، ص 881)
بدین ترتیب بود که نافتاى یسوعى، ستمبرینى اومانیست را به یک دوئل دعوت مىکند، این دو بهرغم منع همراهان، دوئل کردند. ستمبرینى هفتتیرش را بهسمت بالا نشانه رفت و به هوا شلیک کرد و نافتا نیز با «ترسو»خطابکردن ستمبرینى، هفتتیر را در سر خود شلیک کرد و به زندگى خویش پایان داد.
پىنوشت
[*] در کوه جادو، رقیب ستمبرینى اومانیست، نافتاى یسوعى است. چرا توماس
مان، یک یسوعى را بهعنوان رقیب انتخاب مىکند؟ تاریخ فرقة یسوعى نشان
مىدهد که بنیانگذاران این فرقه گرایشهاى ضدرفرمیستى داشتهاند. فرقة
یسوعى، حاصل تلاش ایگناتیوس اهل لاىاولا[34] است. وى سربازى اسپانیایى بود که در دوران نقاهت (بهعلت زخمىشدن در جنگ)، مکاشفهاى روحانى را تجربه و بعد از دورهاى طولانى عزلت و عبادت، کتابى با عنوان مراقبة روحانى[35] تألیف کرد. در 15 اگوست سال 1534، شش مرد جوان که قبلاً در دانشگاه پاریس با ایگناتیوس آشنا شده و به پیروى از کتاب مراقبة روحانى عزلت اختیار کرده بودند، به او ملحق شدند. آنان متعهد شدند که فقر و سادگى پیشه و درضمن بیتالمقدس را زیارت کنند. این نذر آخر، یعنى زیارت بیتالمقدس، مقدور نشد (بهعلت جنگ با امپراتورى عثمانى) و لذا نذر کردند که هرکار مرتبط با پاپ را به خواستة شخص پاپ انجام دهند. در سال 1539، ایگناتیوس خطوط کلى تشکیلات یسوعیان را تدوین کرد که پاپ پل سوم آنها را در 27 سپتامبر 1540 تأیید کرد.
یسوعیان، چندین نوآورى داشتند که ازجملة آنها مىتوان به توقف روزههاى اجبارى رایج، نپوشیدن لباس یکدست، و تجدیدنظر در قرائت سرودهاى دستهجمعى مربوط به مراسم عبادى کلیسا اشاره کرد. در تشکیلات یسوعى، زنان جایى نداشتند، مراتب اعضا دقیق و مشخص بود و تأکید عمده بر فضیلت اطاعت، بهخصوص اطاعت از پاپ، بود. تأکید بر انعطافپذیرى، ویژگى دیگر یسوعیان بوده است و هست، که همین جنبه به ایشان اجازه داده است در اکناف عالم و در مشاغل مختلف فعال باشند.
یسوعیان نخستین، واعظ و مبلّغ تربیت مىکردند تا خود را وقف کودکان بىسرپرست، بیماران، زندانیان و سربازان و... کنند. آنان وظیفة بحثانگیز «اعترافشنوى» را درمیان خانوادههاى اروپایى برعهده داشتند.
ایگناتیوس با اعزام چهارنفر بهسمت شرق، فعالیتهاى خارجى فرقه را آغاز کرد. در زمان مرگ وى، یعنى در سال 1558، حدود هزار یسوعى در اروپا، امریکا و آسیا مشغول فعالیت بودند. در سال 1626، تعداد آنها به 15544 نفر رسید و در سال 1749، جمعاً 22589 یسوعى فعالیت مىکردند.
از دیگر تأکیدات اصلى و عمدة یسوعیان، امر به تعلیم و تربیت بوده، و درواقع در این فرقة کاتولیک، بیش از فرق دیگر، به این مهم تأکید شده است. شاهد این امر نیز تربیت دانشمندان و عالمان یسوعى بسیارى است که در چهارصد سال اخیر نام ایشان را در صفحات تاریخ مشاهده کردهایم.
حال، به سؤال خود بازمىگردیم که چرا توماس مان یک یسوعى را دربرابر یک اومانیست قرار مىدهد. یسوعیان ضدرفرم بودند، و درعین حال عصر جدید و مدرنیته را مىشناختند، مسیحیت را مطابق با مقتضیات روز مىخواستند، بر اهمیت و نقش اصلى آموزش و تعلیم و تربیت تأکید میکردند و بر نقش محورى مذهب کاتولیک نیز صحه مىگذاشتند. درواقع، بهنظر مىرسد که توماس مان با این انتخاب خود مىخواهد نشان دهد که دستگاه کاتولیک، هرچند که میخواهد خود را با نیازهاى جدید تطبیق دهد و بهاصطلاح تفسیر جدیدى از دین کاتولیک عرضه کند، همچنان ابتر است. مطابق تفسیر رفرمیستى و اصلاحگرایانه از مسیحیت، میان خدا و انسان به واسطه احتیاجى نیست و دستگاه روحانیت کلیسا زاید است؛ بشر است که خود بهتنهایى و بدون نیاز به واسطهاى، با خداوند ارتباط برقرار مىکند؛ و این درحالى بود که در تشکیلات یسوعى بر حفظ سلسلهمراتب روحانى کلیسا تأکید شدهاست؛ بنابراین، هرچند که کاتولیکها و یسوعیان میخواهند مسیحیت را با شرایط جدید تطبیق دهند، از یک نکته غافلاند و آن، اصالت انسان است، حتى بههنگام ارتباط با خداوند. گویا بهنظر توماس مان، تلاشهاى یسوعیان براى تطبیق با شرایط جدید ناکارآمد است. در شرایط جدید و روزگار مدرنیته، تأکید بر شأن و عظمت و بىهمتایى انسان است؛ اوست که سرنوشت خود را رقم مىزند و هرآنچه مىخواهد، انجام مىدهد. آیا فرقهاى همچون یسوعیان ـ که ادعاى بهروزکردن مسیحیت را دارند ـ مىتوانند از این نکته غافل باشند؟
گویا تطبیق با عصر جدید و پذیرفتن آن بدون پذیرش اومانیسم ـ حداقل بهزعم توماس مان ـ مقدور و میسر نیست.
[1]. Montaperti
[2]. Proto humanist
[3]. De Cameron
[4]. Giovanni Boccaccio
[5]. Certalda
[6]. Fiammetta
[7]. F. De Sanctis
[8]. Leonzio Pilato
[9]. Studio
[10]. M. Chrysoloras
[11]. Pietro Petrone
[12]. Gioacchino Ciani
[13]. Attave rima
1. دکامرون بهمعنای «دهروز» است.
1. نکتة ظریف اینجا است که هنرمند و داستاننویس مدرن حتى این ادعا را ندارد و قصد «نمایاندن حقیقت» را نمىکند و تنها به ذکر احوالات آدمى مىپردازد و از ذکر برخى قبایح نیز نمىهراسد.
2. تنها در یک داستان ـ داستان مناعت طبع مستمندان ـ که از داستانهاى روز اول است، بوکاچیو دربارة صفت خوب کشیشان ـ یعنى بخشندگى ـ صحبت مىکند.
3. بوکاچیو دکامرون را گردآورى کرده است؛ به این معنى که داستانها و حکایات رایج و منقول را جمعآورى و در هیئتی جدید عرضه کرده است. عمدة این داستانها جزو ادبیات عامرى مردم ایتالیا و اروپا بودهاست.
[18]. Natural
[19]. Feminism
*. در این ترجمه، پنج داستان روز چهارم وجود ندارد؛ و بهعبارت دیگر، این نسخه شامل ترجمة 95 داستان است. بهعلاوه، ترتیب داستانها متفاوتاز ترتیب داستانهاى ترجمة انگلیسى است.
[20]. Marquise de Nassaw
[21]. Lord W. Mountjoy
[22]. Sir Thomas More
[23]. Naturalism
[24]. Rabelais
[25]. La Bruyere
[26]. Montaigne
[27]. Enchiridion
[28]. Institutio
1. «ستمبرینى»، یکى از قهرمانان اصلى کوه جادو، ایتالیایى است و ایتالیا نیز مهد اومانیسم.
[30]. Katja Pringsheim
[31]. Homo Humanus
1. در کلیساى کاتولیک به وردست کشیش «شمّاس» مىگویند.
[33]. A. Weishaupt
[34]. Ignatius of Loyola
[35]. Spiritual Exercises