سخنى دربارة بوبر و تفکر او (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
متن
مارتین بوبر عمر طولانى خود (1878 تا 1965) را در مقطعى از تاریخ جهان سپرى کرد که دستخوش شدیدترین تحولات و تغییرات بود. در این مقطعِ تاریخ، جنگهاى ویرانگر و تحولات بزرگى در تفکر و فنآورى رخ داد که باعث وحشت و در عین حال امکانات فراوانى شد. در این دوره، مارتین بوبر نقش برجستهاى داشت. وى بهتدریج به یک شخصیت اروپایى بدل شد، آنچنانکه مىتوان او را حتى یک شخصیت جهانى نامید؛ زیرا اندیشهها و تأثیرات او به طرزى چشمگیر در بسیارى از قلمروهاى گوناگون فکر و عمل نفوذ کرده است. دربارة شهرت پردامنة او، براى نمونه، مىتوان متذکر شد که دبیر کل سازمان ملل متحد، «داگ هامرشولد»[1]، تا اندکى قبل از آنکه در یک سانحة هوایى فوت کند، مشتاق بود که متن کتاب معروف من و تو بوبر را از آلمانى به سوئدى برگرداند. (اسمیت[2]، 1967: 1)
مارتین بوبر، یکى از چهرههاى روشنگر دینى است که تفکر او تأثیر بسیارى بر قلمرو وسیعى از موضوعات، از روانشناسى تا انتقاد ادبى و از علوم سیاسى تا علوم تربیتى، داشته است. جى. اچ. الدهام[3] دربارة کتاب من و تو بوبر مىگوید:
من تردید دارم که درقرن حاضر، کتابى انتشار یافته باشد که پیام آن، چنین نتایج بزرگى براى زندگى ما داشته باشد.
بوبر یک متفکر یهودى برجسته است؛ اما تأثیر تعلیمات او، از سطح جامعة یهود فراتر مىرود. هر متکلم یا فیلسوف دین مسیحى از او متأثر است و نه تنها متکلّمان و فلاسفه بلکه محققان، مربیان و نویسندگان، شاعران و هنرمندان، روانشناسان و جامعهشناسان، پزشکان، رواندرمانگران و کارگران نیز تحت تأثیر افکار او قرار گرفتهاند. اندک افرادی بودهاند که چنین تأثیر عمیقى بر تفکر دوران خود داشته باشند. وى یکى از افرادى است که زندگى و تعلیم او آنچنان به هم آمیخته است که هر یک به صدق دیگرى گواهى مىدهد. (← بوبر، 1974: 11)
مارتین بوبر در هشتم فوریة 1878 در وین ــ پایتخت اتریش ــ متولد شد. وقتى سه ساله بود، مادر و پدرش از هم جدا شدند. وى تا سن چهاردهسالگى در خانة پدربزرگش که محققى برجسته بود، پرورش یافت. در آنجا تحت تعلیم و تربیت کاملاً یهودى به روش سنتى قرار گرفت و با مذهب حسیدیم[4] که یکى از عوامل شکلدهندة زندگى و تفکر او است، آشنا شد.
از سال 1896 تا سال 1900، به مطالعة فلسفه و تاریخ هنر در دانشگاههاى وین، لیپزیگ، برلین و زوریخ پرداخت. رسالة دکتراى او (وین، 1904)، دربارة تفکر دو عارف بزرگ، نیکلاى اهل کوزا[5] و یاکوب بومه[6] بود؛ اما نظریة نیهیلیسم نیچه و انتقاد وى از فرهنگ مدرن در آن زمان تأثیر فراوانى بر بوبر گذاشت و باعث توجه او به صهیونیسم و بازگشت به ریشهها و فرهنگ اصیل شد. (سی[7]، 1974: 359)
بوبرنخست در جنبش صهیونیستى، مخصوصاً در جنبههاى فرهنگى و دینى آن، فعال بود؛ و در سال 1901، بهسمت ویراستارى ماهنامة جهان[8] منصوب شد. اگر چه وى صهیونیست بود، با سیاستهاى رسمى حزبى و سپس با سیاستهاى رسمى دولتى مخالف بود. بوبر، اندکی بعد نشان داد که صهیونیسم او با صهیونیسم صرفاً سیاسى که با نام تئودر هرتزل[9] تداعى مىشد، اختلاف اساسى دارد. صهیونیسم او، فرهنگى ومعنوى بود. ماهنامة دربارة یهود[10] که بوبر آن را تأسیس و از سال 1916 تا 1924 اداره کرد، بیانگر اصلى این اندیشه بود. «وى در آن ماهنامه، از قضیة همکارى و اشتراک یهود ـ عرب براى ایجاد یک جامعة دوملیتى در فلسطین دفاع مىکرد». از سال 1926 تا سال 1930، همراه با متکلم کاتولیک جوزف ویتیگ[11] و پزشک و رواندرمانگر پروتستان ویکتور ون ویزساکر[12] مجلة مخلوق[13] را ــ که به مسائل اجتماعى و تعلیم و تربیت دینى اختصاص داشت ــ منتشر مىکرد. (ویسچوگرود[14]، 1967: 409)
کمى بعد از جنگ جهانى اول، با فرانز روزنزویگ[15] آشنا شد و با او در انجام یکسلسله از کارهاى ادبى و تربیتى ثمربخش تشریک مساعى کرد؛ کارهایى که نشانه و تأثیر خود را برنسل آلمانى یهودى باقى گذاشت. مهمترین این آثار، ترجمة کتاب مقدس از عبرى به آلمانى بود.
از سال 1924 تا 1933، بوبر استاد فلسفة دین و اخلاق یهودى در دانشگاه
فرانکفورت بود. در سال 1938، براى سمت استادى فلسفة اجتماعى در دانشگاه عبرى به فلسطین عزیمت کرد و اگرچه صهیونیستهاى سیاسى بههیچوجه از صهیونیسم فرهنگى و دینى بوبر خوششان نمىآمد و لذا با آن از در مخالفت درمىآمدند، بوبر در فلسطین دیدگاهى عرضه کرد که باعث اختلاف و تضاد شدیدترى میان صهیونیسم فرهنگى او و صهیونیسم سیاسى حاکم شد. وى همراه با جودا ال. مگنس[16] و ارنست سیمون[17] و دیگران، از برنامة تفاهم میان یهود و اعراب براساس یک جامعة دوملیتى حمایت مىکرد.
در سال 1951، بههنگام بازنشستگى در سن 73 سالگى، از ایالات متحده دیدن
کرد. در آنجا در دانشگاهها و سمینارهاى بسیارى سخنرانى کرد و بر بخشهاى وسیعى از جامعة روشنفکرى امریکا تأثیر عمیقى بهجا گذاشت. (بوبر، 1974: 13ـ12)
بوبر در 13 ژوئن 1965 درگذشت. در تشییع جنازة وى در شهر بیتالمقدس،
حادثهاى غیرمنتظره رخ داد. نمایندة تشکیلات دانشجویان عرب، تاج گلى بر مزار بوبر قرار داد و او را شخصى دانست که در حد امکان براى ایجاد صلح میان دو ملت اسرائیل و فلسطین کوشید. (سی، 1974: 360)
مارتین بوبر را مىتوان یکى از بنیانگذاران فلسفة همسخنى دانست. فلسفة
همسخنى، نوعى تفکر است که مؤسسان آن ــ ازجمله مارتین بوبر ــ آن را تفکر جدید نامیدهاند. پس بهتر است این تفکر جدید را در قیاس با تفکرى که نسبت به آن قدیم نامیده مىشود، بررسى کنیم و ببینیم چه سنت یا سنتهاى فکرى درمقابل تفکر همسخنى قرار مىگیرد.
آن سنتى که درمقابل فلسفة همسخنى و مورد انتقاد آن است، در مرتبة نخست
مذهب اصالت معنى (ایدهآلیسم) است. فلسفة همسخنى برخلاف مذهب اصالت
معنى که به فلسفة «فاعل شناساى کلى»[18] یا «خودآگاهى کلى»[19] معروف است، نه از فاعل شناساى کلى، بلکه از منِ واقعى آغاز مىکند. فلسفة همسخنى از این رو که از فاعل شناساى کلى احتراز و به من واقعى بشرى توجه مىکند، به همان جریان فکرى «مکتبِ اصالتِ استعلاى جدید»[20]، بهخصوص فلسفة هیدگر و سارتر، تعلق دارد.
امّا آنچه در مرتبة دوم درمقابل فلسفة همسخنى قرار دارد، خود مکتب اصالت
استعلاى جدید است. در فلسفة همسخنى، از این مکتب بهعنوان نظریهاى که جهان را محصول سوبجکتیویته مىداند، انتقاد میشود. در این تفکر جدید،
فلسفة معاصر، رجوعى است به «من» بهعنوان مبناى جهان به طورى که حتى تجربة خداوند مستلزم رجوع به «من»ى است که واجد آن تجربه است. در تفکر همسخنى، هر موجودى به خودش راجع است و در واقعیت خودش مورد
توجه است. در این تفکر جدید، مفهوم اساسى مفهوم «تقویم»[21] نیست بلکه مفهوم «نسبت متقابل»[22] است و همین مفهوم است که اساس واقعیت محض را فراهم مىسازد؛ زیرا نسبت متقابل، تنها حالت ارتباط با موجودات است که به واقعیت اجازه مىدهد آنچه هست باشد. (تنیسن[23]، 1984: 57)
این مطلب مخصوصاً در فلسفة همسخنى مارتین بوبر روشن است؛ زیرا بوبر «من» را در نسبتِ «من ـ آن»[24] که آن را درمقابل نسبت «من ـ تو»[25] قرار مىدهد، بهعنوان یک فاعل شناسا تصوّر مىکند که جهان محصول آن است.
تفکر مارتین بوبر بهطور کلى از سه مرحله تشکیل شده است: مرحلة نخست، دورة تفکر عرفانى است؛ مرحلة دوم، دورة تفکر اگزیستانسیالیستى است؛ مرحلة سوم، دورة تفکر همسخنى است.
وى تفکر خود را از تمایلات عرفانى خود در کتاب دانیل و کتاب بحثهایى درباب یهودیت آغاز کرد و به تفکر همسخنى در کتاب من و تو و آثار بعدى گسترش داد. تفکر وى در آغاز قالب عرفانى داشت و درواقع در بعضى از آثار نخستین وى، متون کلاسیک عرفان غرب و شرق عرضه و تفسیر مىشد؛ اما دیدگاه وى بهتدریج از عرفان به فلسفة اگزیستانسیالیسم منتقل شد. در کتاب دانیل که به سال 1913 منتشر شد، نظریهاى مطرح میشود که بهطور کامل با فلسفة اگزیستانسیالیسم متناسب است. در آنجا بوبر مىگوید که انسانها با محیط خود، دوگونه نسبت دارند: «یکى نسبت نظامبخشى[26] و دیگرى نسبت تحققبخشى[27]. نسبت نظامبخشى، همان رویکرد عینى است که به محیط اطراف نظام مىبخشد تا آن را بشناسد و از آن استفاده کند؛ نسبت تحققبخشى، آن رویکرد خلاّقى است که در آن شخص از طریق مشارکت در اشیا، امکانات موجود در آنها را تحقق مىبخشد، در حالى که از طریق واقعیت کامل خود، واقعیت کامل جهان را تجربه مىکند. (بوبر، 1974: 11)
کتاب بحثهایى در باب یهودیت، گامى دیگر در توسعة فکر بوبر است. در بعضى از آن بحثها، هنوز عنصر عرفانى آشکار است؛ اما بوبر بعدها مفهوم وحدت عرفانى میان انسان و خداوند را کنار گذاشت و بهجاى آن مفهوم «مواجهه»[28] میان آن دو را پذیرفت، مفهومى که ضمن اینکه وجود مستقل آن دو را حفظ مىکند به ایجاد نسبت میان آن دو قائل مىشود. این نظریه، مبناى تفکرى شد که با قوت شعرى و فلسفى در اثر مشهور وى یعنى کتاب من و تو بیان شد. (سی، 1974: 360)
در این کتاب، بوبر با توجه به اختلاف میان دو رویکرد نظامبخشى و تحققبخشى، به تمایز میان دو نسبت اساسى که انسان مىتواند با جهان داشته باشد، قائل مىشود: یکى نسبتى است که در واژة مبنایى «من ـ تو» بیان مىشود و دیگرى نسبتى است که در واژة مبنایى «من ـ آن» بیان مىشود. واژة مبنایى «من ـ تو»، به نسبتى اشاره دارد که متضمن رودررویى و مواجهه است و واژة مبنایى «من ـ آن» به نسبتى اشاره دارد که متضمن صورتى از بهرهمندى، تسلط و کنترل است. اختلاف میان این دو نسبت، به ماهیت موضوعى که انسان با آن نسبت برقرار مىکند، مربوط نمىشود. چنین نیست که هرگونه نسبت میان اشخاص، نسبت «من ـ تو» باشد و هرگونه نسبت میان انسان با حیوانات یا اشیا، نسبت «من ـ آن» باشد، بلکه اختلاف میان آن دو نسبت به خود نسبت مربوط مىشود.
نسبت «من ـ تو» نسبتى است که در آن بىواسطگى، تقابل و حضور وجود دارد. آن نسبت ممکن است میان انسان با انسان باشد یا میان انسان با یک درخت، یک گربه، یک قطعه سنگ مرمر و یا یک اثر هنرى؛ و از طریق همة آنها ممکن است میان انسان با خداوند رخ دهد. برعکس، نسبت «من ـ آن» همان نسبت فاعلشناسا ـ متعلق شناسایى (سوژه ـ ابژه) است که شخص در آن اشخاص دیگر و اشیا را شناسایی میکند و از آنها کمک میگیرد، بیآنکه به آنها اجازه دهد ازحیث یگانگى خود و براى خود وجود داشته باشند. (بوبر، 1965: 817)
بوبر پس از تمیز نسبت «من ـ تو» از نسبت «من ـ آن» و بیان ویژگىهاى آن دو اظهار مىکند که رویکرد انسان نسبت به جهان برحسب اینکه با کدامیک از این دو واژه سخن بگوید، متفاوت خواهد بود. واژة مبنایى «من ـ آن»، جهان تجربه را بنا مىکند، امّا واژة مبنایى «من ـ تو» جهان نسبت را. در جهان «من ـ آن»، نفس، جهان را بهمنزلة متعلقى (ابژهاى) تلقى مىکند که باید بر آن تسلط یابد و از آن استفاده کند. لذا در جهان تجربه یا جهان «من ـ آن»، نسبتی «میان» شخص و جهان برقرار نمىشود؛ زیرا جهان در تجربه شرکت نمىکند، بلکه صرفاً خود را درمعرض تجربه قرار مىدهد، و کسى که تجربه مىکند نیز در جهان شرکت نمىکند، زیرا تجربه در درون اوست نه «میان» او و جهان. اما در جهان «من ـ تو» یا جهان نسبت، «من» با جهان بهمنزلة «تو» مواجه مىشود و «میان» انسان و جهان نسبت برقرار مىشود:
کسى که مىگوید «تو»، چیزى بهمنزلة ابژة خود ندارد بلکه در یک نسبت وارد مىشود. (بوبر، 1970: 63)
بدین ترتیب، در کتاب من و تو که بهسال 1924 انتشار یافت، رهیافت اگزیستانسى به رهیافت همسخنى مبدل شده بود؛ رهیافتى که بر تمامی آثار بعدى بوبر سایه انداخت. مسئلة همسخنى در فلسفة بوبر، مسئلهاى اساسى است که هیچ مسئلهاى بر آن مقدم نیست و از آنجا که این همسخنى «میان» انسان با خداوند، با انسانها و با سایر موجودات رخ مىدهد، وجودشناسى بوبر را وجودشناسى «میان»[29] نامیدهاند.
«میان»، مفهومى است که راه را براى فهم مقصود بوبر هموار مىسازد. قلمرو
«میان»، همان قلمرو نسبت «من ـ تو» است که در مقابل قلمرو نسبت «من ـ آن» یا قلمرو سوبجکتیویته قرار دارد. قلمرو «میان»، میان «من و تو» قرار دارد، در حالى که قلمرو سوبجکتیویته در «من» قرار دارد. از نظر بوبر، قلمرو سوبجکتیویته یا قلمرو «من ـ آن»، قلمرو فاعل شناسنده (سوژه) و جهانى است که تحت سلطة او است. ویژگىهاى اساسى نسبت «من ـ آن»، مؤید این مطلب است.
نخستین ویژگى نسبت «من ـ آن» این است که در این نسبت، جهان از دیدگاه «من» بهنظم درآورده مىشود و همة موجودات بهسوى «من» به عنوان مرکز ثقل جهان جهت یافتهاند. «من» با کثرتى از اشیا احاطه شده است و «من» جهان اطراف خود را درک مىکند.
ویژگى دوم نسبت «من ـ آن» این است که در این نسبت، «من» فعال و متعیِّن است و «آن» منفعل و متعیَّن؛ زیرا در این نسبت، «من» است که به «آن» تعین مىدهد؛ اما من بهواسطة طرحى که از جهان مىریزد، «آن» را متعین میسازد و سلطة خود را برآن اعمال مىکند. بنابراین، طرح «من» از جهان، واسطة میان «من» و «آن» است و این سومین ویژگى نسبت «من ـ آن» است؛ یعنى نسبت «من ـ آن»، نسبتی باواسطه است.
در مقابل باواسطهبودن نسبت «من ـ آن»، مهمترین ویژگى نسبت «من ـ تو»، بىواسطهبودن آن است. بىواسطهبودن، مفهومی سلبى است و آنچه سلب و نفى مىشود، وسایط است. امّا واسطه در اینجا دو معنى دارد: نخست بهمعنى وسیلة رسیدن به یک غایت است، امّا «تو» هیچگاه وسیلهاى براى رسیدن به یک غایت نیست؛ دوم بهمعنى نظامى مفهومى است که موجودات را در قالب مفاهیمى خاص قرار مىدهد و آنها را در نظامى از مقولاتِ بههمپیوسته منظم مىسازد. واسطه به معنى دوم جامعتر است و معناى اول را هم دربر مىگیرد؛ زیرا وسیلة رسیدن به یک غایت نیز در طرحى مفهومى جاى داده مىشود.
اما نسبت «من ـ تو» بىواسطه است؛ زیرا در آن نسبت، هیچ طرح مفهومى میان «من و تو» واسطه نمىشود. بوبر مىگوید: نسبت با «تو» بىواسطه است، میان «من» و «تو» هیچ مفهوم یا تصورى واسطه نمىشود، میان «من» و «تو» هیچ غایت یا هدفى واسطه نمىشود، هر واسطهاى یک مانع است، فقط در جایى که همة موانع برطرف شود مواجهه رخ مىدهد.
دوّمین ویژگى نسبت «من ـ تو» این است که این نسبت متقابل است؛ یعنى برخلاف نسبت «من ـ آن» که در آن «من» فعال و «آن» منفعل است، در این نسبت «من» و «تو» هر دو فعالاند. در نسبت «من ـ آن» ــ همانطور که عنوان شد ــ «من» متعیِّن و «آن» متعیَّن است و بنابراین «آن» وابسته به «من» است؛ اما در نسبت «من ـ تو» چنین نیست. بوبر مىگوید:
اگر نسبت «من ـ تو» را نوعى وابستگى بدانیم، یکى از طرفین نسبت و درنتیجه خود نسبت را بىتحقق ساختهایم. (تنیسن، 1984: 261ـ259، 277ـ269)
با توجه به ویژگىهاى این دو نسبت مىتوان فهمید که نسبت واقعى و حقیقى، نسبت «من ـ تو» است. زیرا فقط در نسبت «من ـ تو» است که «میان» طرفین نسبت، نسبت برقرار مىشود؛ امّا در نسبت «من ـ آن»، هیچ نسبتی «میان» طرفین نسبت برقرار نمىشود بلکه آنچه رخ مىدهد، در یکى از طرفین نسبت یعنى در «من» رخ مىدهد. در نسبت «من ـ آن»، نه «من» در «آن» شرکت مىکند و نه «آن» در «من»؛ بلکه «من» فقط برحسب طرحها و اندیشههاى قبلى خود «آن» را تفسیر مىکند و به جهان نظم مىبخشد. بنابراین، قلمرو نسبت «من ـ تو»، قلمرو «میان» ولى قلمرو نسبت «من ـ آن»، قلمرو سوبجکتیویته است.
همین تأکید بر واقعیت وجودشناختى قلمرو «میان» است که بوبر را از
اگزیستانسیالیستهایى همچون کىیر کگارد و سارتر متمایز و او را نمایندة
برجستة اگزیستانسیالیستهایى چون گابریل مارسل، کارل یاسپرس و فرانز روزنزوویگ ساخته است.
از نظر کىیرکگارد، نسبت میان انسان و انسان، امرى ثانوى و غیرذاتى است. این نسبت، مانعى در راه «فرد منفرد» شدن و داشتن نسبتى مطلق با امر مطلق است. بوبر، در تأکید برفرد منفرد بودن و شخصبودن و احتراز از غرقشدن در جمعیت، با کییر کگارد موافق است. وى مىگوید:
انسان فقط بهعنوان فرد منفرد مىتواند با خداوند رابطه داشته باشد؛... فقط انسانى که فرد واحد شده است، شخص واقعى قادر است در زندگى داراى نسبتى کامل با شخص دیگر باشد.
اما بوبر برخلاف کىیر کگارد، نسبت را به نسبت شخص با خود و با خدا محدود نمىسازد و در مقابل این حکم کىیر کگارد که «هر انسانى باید از داشتن رابطه با دیگران اجتناب کند و باید فقط با خداوند و با خودش سخن بگوید»، تأکید مىکند که نسبت اساسى انسان، نسبتی سهوجهى است که در آن انسان با خداوند، با انسانها و با جهان نسبت برقرار مىکند. نسبت واقعى با خداوند ممکن نیست حاصل شود، مگر اینکه نسبتهای واقعی با جهان و با انسان وجود داشته باشد.
هر چند همة اگزیستانسیالیستهاى قرن بیستم، برخلاف کىیر کگارد، اینتر سوبجکتیویته را براى انسان ضرورى مىدانند، حتى در اینجا هم باید میان
متفکرانى مانند هیدگر و سارتر ــ که از نظر آنها اینترسوبجکتیویته صرفاً بُعدى از وجود انسان است ــ و متفکرانى ازقبیل بوبر، گابریل مارسل، کارل یاسپرس و فرانز روزنزوویگ ــ که نسبتهاى میان انسان و انسان را براى انسان، محورى و اصلى مىدانند ــ تمایز قائل شد. این متفکران، نسبتهاى میان انسان و انسان را نه بهعنوان بُعدى از وجود انسان بلکه بهعنوان واقعیتى وجودى مىبینند که انسان در آن بهوجود مىآید و با آن کامل مىشود و خود را اصیل مىسازد. (فردمن[30]، 1991: 173)
از نظر بوبر، «من» در نسبت «من ـ آن» غیر از «من» در نسبت «من ـ تو» است. بوبر «منِ» نسبت «من ـ تو» را «شخص»[31] و «منِ» نسبت «من ـ آن» را «فرد»[32] مىداند. در نسبت«من ـ تو» است که شخص در شخصیت اصیل خود ــ آنچه کىیر کگارد فرد منفرد[33] مىنامد ــ ظاهر مىشود. انسان ازطریق نسبتِ با «تو»، «من» مىشود. آن واقعیت نخستینى که در آن انسان به وجود واقعى خود نائل مىشود، قلمرو «میان» انسان و «دیگرى» است.
اگزیستانس بشرى اصیل، در نسبت «من ـ تو» است. اگزیستانس بشرى عبارت است از نسبت مستقیم، متقابل و حاضر دو شخص که هر یک با کل وجودش به درون نسبت با دیگرى وارد مىشود؛ یا حتى عبارت است از نسبت یک شخص با واقعیتى غیربشرى که در مقابل اوست. اما اگزیستانس واقعى در این جهان، ذاتاً آسیبپذیر است؛ زیرا جهان به گونهاى است که انسان نمىتواند بهطور دائم در نسبت من ــ تو باقى بماند. انسان براى بقا ناچار است اشیا را بشناسد و از آنها استفاده کند و حتى در مورد انسانها نیز ناچار به چنین کارى است، یعنى ناگزیر است همنوعان خود را از بشربودن و شخصبودن تهى سازد. بنابراین، نسبت «من ـ آن» امرى ناگزیر است؛ اما این نسبت باید فرع نسبت «من ـ تو» باقى بماند. بوبر مىگوید:
انسان نمىتواند بدون «آن» زندگى کند؛ اما کسى که فقط با «آن» زندگى مىکند، انسان نیست... هر زندگى واقعى عبارت از مواجهه است. (بوبر، 1970: 85)
بوبر در بخش سوم کتاب من و تو، به موضوع خداوند یا «تو» سرمدى مىپردازد و دربارة نسبت انسان با «تو» سرمدى سخن مىگوید. نسبت «من ـ تو» یا همسخنى، نه تنها انسان را به درون قلمرو «میان» انسان و انسان بلکه همچنین او را به درون قلمرو «میان» انسان و خداوند وارد مىسازد؛ زیرا خداوند همان «تو» سرمدى است که همة نسبتها در او به یکدیگر مىرسند. هر «تو»، جزئى اشارهاى است بهسوى «تو» سرمدى. واژة مبنایى «من ـ تو»، از طریق هر «تو» جزئى، «تو» سرمدى را مورد خطاب قرار مىدهد. انسان در همسخنى، به خویشتن خویش مىرسد و از خود تعالى مىیابد. واردشدن به درون نسبت است که انسان را واقعاً انسان مىسازد؛ در عین حال، از همین طریق است که انسان به حقیقت مطلق تقرب پیدا مىکند و واجد معناى مطلقى مىشود که برطبیعت مقید او غلبه دارد. (همان، ص 123)
از نظر بوبر، میان دین و فلسفه، تقابلى وجود ندارد بلکه تقابل واقعى میان فلسفهاى است که مطلق را در کلیات مىفهمد و لذا واقعیت را به امرى انتزاعى و صورتبندىشده مبدل مىسازد و فلسفهاى که پیوند میان امر مطلق و امر جزئى را درنظر دارد و بنابراین انسان را بهسوى واقعیت زندگى انضمامى هدایت مىکند یعنى بهسوى بىواسطگى مواجهة واقعى با موجوداتى که با او روبهرو مىشوند. شناخت دینى عبارت از شناخت امر مطلق بهعنوان موضوع تأمل و تفکر نیست، بلکه عبارت از مواجهة متقابل خالص در تمامیت زندگى میان یک اگزیستانس فعّال و اگزیستانس فعّال دیگر است و ایمان عبارت از ورود به درون این تقابل است. (فردمن، 1991: 123)
مذهب اصالت بشر اعتقادى*
من از والاحضرت شاهزاده برنهارت و اعضاى کمیتة جایزه صمیمانه تشکر
مىکنم؛ نه صرفاً به دلیل این افتخار بزرگى که نصیب من شده است، بلکه به این علّت که این جایزة مخصوص با نام اراسموس پیوند خورده است. زیرا اگر لازم باشد نظریة اساسى خود را با مفهومى مشخص سازم، آن مفهوم فقط همان مفهومى است که با آن اراسموس را معرفى مىکنیم، یعنى مفهوم مذهب اصالت بشر اعتقادى؛ در عین حال در اینجا بیان تمایزى ذاتى و اساسى اجتنابناپذیر است.
مذهب اصالت بشر اعتقادىِ اراسموس، حاکى از پیوند دو اصل است که در زندگى انسان یکى پس از دیگرى حاکم است بیآنکه با یکدیگر تقابلى داشته باشند: انسانیت طبیعى که در آن انسان احساس راحتى مىکند و فقط به گشودگى و پرورش نیاز دارد؛ و ایمان که در آن انسان با جداساختن خود از بشر، بهسوى خداوند، تعالى پیدا مىکند. براىِ این مذهبِ اصالت بشر، این دو، دو قلمرو جدا در زندگى شخص بشرى هستند که هیچ یک دیگرى را محدود نمىسازد؛ و به هر یک از آن دو، اوقاتى خاص و قلمروهایى خاص از زندگى تعلق دارد.
اما نظریهاى که در زمان ما مىتواند بهعنوان مذهب اصالت بشر اعتقادى معرفى شود ــ نظریهاى که خود را وقف آن ساختهام ــ به گونة دیگرى است. در اینجا انسانیت و ایمان دو قلمرو جدا از هم نیستند که هر یک از آنها تابع قوانین خاص خود باشند: آنها در یکدیگر نفوذ و با یکدیگر همکارى مىکنند؛ و در واقع آنچنان به یکدیگر مربوطند که مىتوان گفت انسانیت ما مبناى ایمان ما است و ایمان ما مبناى انسانیت ما.
برای روشنترساختن این رابطه، شایسته است اختلاف مهمى را درنظر داشت؛
و آن اختلافِ میان تفکر رنسانس ــ که اراسموس به آن منسوب است ــ و تفکر دوران خود ما است. آن اختلاف عبارت است از مسئلة طرق گوناگون ملاحظة انسانیت، یعنى آنچه به انسان اختصاص دارد، آنچه انسان را بهطور قطع از تمامی بقیة طبیعت جدا مىسازد؛ انسانیت در محصلترین مفهوم آن، که برما واجب است آن را تشخیص دهیم، بزرگ شماریم و ترویج دهیم.
در دورة رنسانس و نیز قبل از آن در دورة باستان، اغلب کوشش مىشد بشر را به کمک عالىترین مفهوم تعریف کنند؛ اما نه در دورة اول و نه در دورة دوم، مفهومى دقیق از انسان ارائه نشد. فقط در دورة ما است که تفکر بشرى بر آن شده که ماهیتِ انسانیت را با حداکثر وضوح و دقتى که براى بشر ممکن است، بشناسد. تا آنجا که من مىتوانم بفهمم، دو پاسخ اساسى ذاتاً متفاوت به پرسش جدید انسان دربارة خود ــ و از آنجا همچنین دربارة انسانیت که او تمیز و ترویج داده ــ داده شده است:
یکى پاسخى است که جریان پرقدرت فلسفة آلمان از هگل تا هیدگر عرضه
کرده است. این پاسخ، انسان را موجودى (being) مىداند که در آن، وجود (Being)، به آگاهى از خود نایل مىشود. لذا آنچه در اینجا وظیفة افضل انسان دانسته مىشود، Reflexion یعنى تأمل دربارة خود است که از طریق آن، اگر بتوان گفت، انسان همچنین تأملِ وجود (Being) دربارة خود را بهانجام مىرساند. بدیهى است که وقتى انسانى که انسانیت را بدینگونه مىفهمد، انسان مؤمنى باشد، اصالتِ بشر او و ایمان او نمىتوانند در یکدیگر نفوذ کنند، بلکه دو قلمرو جدا از هم باقى خواهند ماند، زیرا تأمل دربارة وجود بهعنوان چیزى که در انسان به خودآگاهى نایل مىشود، درست به معنى صورى کردن وجود است و وجودِ صورىشده اساساً از هر محتوایى تهى است. یقیناً این وجود تهى، مفهوم اساسىِ هر مابعدالطبیعهاى است؛ اما در زندگى شخص بشرى، در حیاتى که هر یک از ما در فاصلة تولد تا مرگ طى مىکنیم، مورد مواجهه واقع نمىشود. برعکس، مقصودِ ایمان، خدا است و خداوند براى شخص بشرى در هر لحظة زندگى او که به خدا ایمان دارد، یا به بیان صحیحتر، به خداوند اطمینان و اعتماد دارد، حاضر است. من مىگویم خداوند حاضر است و مقصودم از این سخن این نیست که «خداوند هست» (امرى که او را از زندگى به مابعدالطبیعه منتقل مىسازد)؛ بلکه مقصودم این است که «خداوند آنجا است». بنابراین، در زندگى انسان جدید، از آن نوعى که اکنون از آن سخن گفتم، آن دو قلمرو بهطور مسالمتآمیز، یکى پس از دیگرى وجود ندارد، آن طور که در زندگى انسان اراسموسى وجود دارد: این انسانِ جدید در بُن وجود خود مىداند که آن دو قلمرو در واقعیت یکدیگر را نفى مىکنند و از این خاک دیگر یک اصالت بشر اعتقادى خالص نمىتواند رشد کند؛ اما آنجا که به پرسش انسان دربارة
خود و دربارة انسانیت که او را از تمامی مخلوقات زمینى دیگر جدا میسازد و او را در پیش آنها ممتاز مىکند، پاسخى اساساً متفاوت داده مىشود، مسئله کاملاً به گونهاى دیگر است.
در این پاسخ دوم، آنچه محورى و اساسى است، نسبت شخص بشرى با خود نیست و در نتیجه آنچه اساسى است، این نیست که او در تأمل خود، وجود را که به خودآگاهى رسیده است، آشکار سازد؛ بلکه آنچه اساسى است، نسبت انسان با تمامی موجوداتِ داراى وجود است. آنچه در اینجا به عنوان انسانیت، بهعنوان امتیاز اصلى انسان بر سایر موجودات زنده دانسته مىشود، عبارت است از استعداد ذاتى انسان براى ایجاد تماس مستقیم با هر چیزى که با جسم یا با روح خود با آن مواجه مىشود و آن را با زبان و قلب خود و یا حتى فقط با قلب خود مورد خطاب قرار مىدهد؛ استعدادى که برخلاف حیوانات تحت اجبار نیازها و خواستههاى او پدید نیامده بلکه حاصلِ سرشارى وجود (existence) خود او است. انسان، برخلاف حیوان، مىتواند آنچه را که در طریق زندگى با او مواجه مىشود، صرفنظر از علایق خود، بهعنوان موجودى که فىنفسه وجود دارد، درک کند. او مىتواند با «دیگرى» که بهنحو مستقل موجود است، به درون نسبت وارد شود؛ او مىتواند با شناخت «دیگرى» بهعنوان یک کل و اعتراف به «دیگرى» بهعنوان یک کل، گاهى خودش بهعنوان یک کل به درون نسبت با آن وارد شود. او بهعنوان یک کل به درون وضعیتهاى مشترک وارد مىشود، بیآنکه در آنها نابود گردد؛ زیرا او از هر وضعیت، اگزیستانس خاص ارتقایافته را دریافت مىکند بدون آنکه آن اگزیستانس براى او به موضوع صرف مشاهده تبدیل شود.
در این پاسخِ جدیدِ دوران ما به پرسش مربوط به «انسانیت»، انسانیت بهعنوان
استعداد فطرى انسان براى ورود به درون مواجهه با سایر موجوداتِ داراى وجود، ظاهر مىشود؛ اما از آنجا که انسان تنها مخلوقى است که این استعداد را دارد، بهیقین میتوان گفت که در تاریخ جهان، مواجهة یکى با دیگرى براى اولین بار
با انسان ممکن شده است. این امرى اتفاقى نیست بلکه دارای اهمیتی اساسى است که در تاریخ فلسفة جدید، متفکران دینى به این نظریة جدید گرایش داشتهاند، بدین ترتیب که در نیمة دوم قرن هجدهم، یاکوبى[34] و در نیمة اول قرن نوزدهم کىیرکگارد[35] (البته کىیرکگارد، وضعیت مواجهه را به نسبت میان انـسان وخداوند محدود مىسازد) یا متفکرانى مـانند فـویربــاخ[36] ــ مـعاصـر کىیرکگارد که کوشیداساس ایمانى جدید را فراهم سازد، که فاقد هرگونه عنصر متعالى است ــ چنین گرایشی داشتهاند. همان گونه که کىیرکگارد فقط مواجهة میان انسان فردى و خداوند را ذاتى و اساسى مىداند، فویرباخ فقط مواجهة یک انسان با انسان دیگر را ذاتى و اساسى مىداند. فقط در زمان ما است که بصیرت مربوط به ایجاد نسبت میان «من» و «تو» بهعنوان نسبتى که دربرگیرندة همة نسبتهاى دیگر است، در شرف وضوح و روشنى است. بنابراین، تشخیص اینکه انسانیت حقیقى و تجربة ایمان در خاک واحدِ مواجهه ریشه دارند، براى مذهب اصالت بشر اعتقادى در دوران ما دارای اهمیتی اساسى است. درواقع، تجربة بنیادى ایمان را مىتوان بهعنوان بالاترین درجة شدت واقعیت مواجهه درنظر گرفت، آنچه که بیشک زندگى دینى را درمیان دریاى عربى بهعنوان مرز شرقى و اقیانوس آرام بهعنوان مرز غربى حفظ مىکند؛ اما همچنین آشکار است که درواقع خیلى فراتر از آن مرزها، در کل نژاد بشرى، در آغاز، تجربة شخصى ایمان، یعنى مواجههاى با امرى توصیفناپذیر و غیرقابل بیان، قرار دارد، که ایمان هر بار در آن مواجهه تقویت و تجدید میشود و قوىتر و جدیدتر ظاهر مىشود. میتوان از این منظر به مذهب اصالت بشر اعتقادى جدید نظر کرد که انسانیت و ایمان را چنان به یکدیگر پیوند مىدهد که آن دو صرفاً یکى پس از دیگرى قرار ندارند، بلکه آن دو در یکدیگر نفوذ مىکنند.
اما در اینجا ممکن است اعتراض شود که چرا من صفت «جدید»[37] را به کار مىبرم، درحالىکه در دوران ما چنین مذهب اصالت بشر اعتقادى بسیار نادر است و درواقع روشن خواهد شد که امروز بیش از هر زمان دیگر نوعى انسان مسلط است که ترجیح مىدهد موجوداتى را که در طریق زندگى با آنها مواجه مىشود، مشاهده و از آنها استفاده کند نه اینکه نفس و عمل خود را متوجه آنها سازد؛ اما دقیقاً در همین زمان، تعلیم و تربیتى نیرومند بهسوى مذهب اصالت بشر اعتقادى جدید و خالصى ظهور کرده است. مقصود من، بحران نژاد بشرى است؛ بحرانى که نژاد بشرى را به انقراض و انهدام تهدید مىکند. مقصود من فناورى است که بىراهبر شده است، سلطة نامحدود ابزار که دیگر ناچار نیست به هیچ هدف و غایتى پاسخگو باشد. مقصود من، بردگى اختیارى انسان درخدمت اتم است. با توسعة نسلها، انسانها هر چه بیشتر از آنچه رخ داده است، آگاه مىشوند؛ آگاهى روزافزون آنها، شناخت آنها از بحران، باعث احضار تنها نیروى مخالفى مىشود که مىتواند در ارتقای مجدد اهداف، اهداف بزرگ روشن، بر وسایل متمرد و سرکش توفیق یابد. همین نیروى مخالف است که من آن را مذهب اصالت بشر اعتقادى جدید مىنامم.
من از سرزمین اراسموس به پیروان مذهب اصالت بشر اعتقادى در سراسر جهان درود مىفرستم؛ هم به کسانى که ازقبل فعّال بودهاند و هم به کسانى که درحال آمادهشدن هستند.
مذهب اصالت بشر عبرى*
کنراد بورداک[38] در مقالة خود در باب مذهب اصالت انسان، موضوع خود را با نقلقولى از کتاب Convivio دانته توضیح مىدهد: «بزرگترین میلى که طبیعت از آغاز در درون هر موجودى قرار داده، میل به بازگشت به منشأی خود است». بنابراین، بورداک معتقد است که هدف مذهب اصالت انسان عبارت است از بازگشت به منشأی انسان، نه از طریق تفکر نظرى بلکه از طریق تغییر هیئت انضمامى کل زندگى درونى.
انگیزة جنبش صهیونیست نیز انگیزة بازگشت به منشأی طبیعت ما از طریق تغییر هیئت انضمامى زندگى ما بود. نه بورداک و نه جنبش صهیونیست، هیچ کدام مقصودشان از بازگشت، تجدید صور قدیمى زندگى نیست. بازگشت در این مفاد بهمعنى تأسیس مجدد آن مبناى اساسى است که ما مىخواهیم به کمک موادى که به یک جهان انسانى اساساً متفاوت تعلق دارد، تحت مجموعة شرایط وجود معاصر خود بهعنوان یک قوم، با ارجاع به وظایفى که وضعیت حاضر بر ما تحمیل مىکند و مطابق با امکاناتى که اینجا و اکنون به ما داده شده است، به آن بازگردیم. با ملاحظة این نکات، بهخوبى مىتوان از شباهت میان مذهب اصالت انسان اروپایى و مذهب اصالت انسان عبرى سخن گفت؛ اما باید بهدنبال هدفى عالىتر از هدف مذهب اصالت بشر اروپایى بود. براى ما تغییر شکل انضمامى زندگى درونى کافى نیست. ما نباید براى چیزى جز تغییر شکل انضمامى زندگى خود بهعنوان یک کل بکوشیم. فرایند تغییر شکل زندگى درونى باید در تغییر شکل زندگى بیرونى، تغییر شکل زندگى فرد و نیز زندگى جامعه، ظهور پیدا کند و آن تأثیر باید متقابل باشد: تغییر در نظم و ترتیب بیرونى زندگى ما باید در زندگى درونى منعکس شود و آن را بارها تجدید کند. در نظریة صهیونیست، تاکنون اهمیت این تأثیر متقابل آنچنان که باید تشخیص داده نشده است. غالباً به نیروى تغییر شکل بیرونى بیش از اندازة واقعى بها داده شده است. البته نمىتوان این بهادادن بیش از اندازه را با قرار دادن آن صرفاً درمقابل ایمان به قدرت روح، بىاثر و باطل ساخت. فقط کسى که در عین حال خود را هم به روح و هم به زمین مىسپارد، با سرمدیت همپیمان است.
تفکر صهیونیستى در صورتهاى رایج آن از درک این اصل عاجز است که تغییر شکل زندگى ما باید از بازگشت به منشأی طبیعت ما ناشى شود. درست است که هر صهیونیست متفکر تشخیص مىدهد که شخصیت ما به طرق بسیار منحرف شده و در انتظار زندگى جدیدى در سرزمین خودمان است، در انتظار پیوند با خاک و با کار که بار دیگر ما را در راه مستقیم قرار دهد و ما را کل سازد، اما آنچه که بسیارى از آن غافلاند، این است که نیروهایى که براثر این تجدید پیوند با خاک آزاد مىشوند، براى ایجاد یک تغییر شکل حقیقى و کامل کافى نیستند. عاملى دیگر، عاملى معنوى، یعنى همان بازگشت به منشأ، باید عامل مادى را همراهى کند؛ اما این عامل را با هیچ نیروى معنوى نمىتوان به دست آورد مگر با روح نخستین اسرائیل، روحى که ما را آن گونه که هستیم، ساخت و ما باید دائماً براى تعیین میزانى که شخصیت ما در مواجهه با سرنوشت ثابتقدم مانده است، به آن توجه کنیم. آن روح ازبین نرفته است. هنوز راه بهسوى آن گشوده است. هنوز براى ما ممکن است که با آن مواجه شویم. آن کتاب هنوز در مقابل ما قرار دارد و مانند روز نخست با ما سخن مىگوید؛ اما ما نباید آنچه را آن کتاب باید یا نباید به ما بگوید، به آن دیکته کنیم. اگر ما آن را وادار کنیم که خود را به این محدود سازد که درمورد دستاوردهاى ادبى بزرگ ما، تاریخ باشکوه ما و غرور ملى ما به ما بیاموزد، فقط موفق شدهایم آن را ساکت سازیم؛ زیرا آنچه آن کتاب باید به ما بگوید، این نیست. آنچه آن باید به ما بگوید و آنچه هیچ سخن دیگرى جز آن در جهان نمىتواند به ما بیاموزد، این است که حق و باطل وجود دارد و اینکه زندگى بشرى نمىتواند ادامه یابد یا با معنى باشد مگر اینکه به نفع حق و درمقابل باطل تصمیم بگیرد؛ اینکه درست و نادرست وجود دارد و نجات انسان بستگى دارد به انتخاب آنچه درست است و ترک آنچه نادرست است؛ و اینکه آنچه باعث نابودى اگزیستانس ما مىشود، این است که زندگى خود را به ساحتهایی تقسیم کنیم که در آنجا میان حق و باطل، درست و نادرست تشخیص و تمییز وجود دارد و ساحتهایى که در آن چنین تشخیص و تمییزى وجود ندارد، به طورى که مثلاً ما در زندگى خصوصى احساس مىکنیم که باید راستگو باشیم، اما به خودمان اجازه مىدهیم که در زندگى عمومى دروغ بگوییم، یا اینکه در نسبتهاى انسان با انسان درست عمل مىکنیم، اما در نسبتهاى ملى نه تنها خود را مجاز مىدانیم بلکه لازم مىدانیم که نادرست عمل کنیم. آن مذهب اصالت انسان که این کتاب از آن سخن مىگوید، همان گونه که همواره سخن گفته، عبارت است از وحدت زندگى بشرى در یک جهت الهى که درست را از نادرست و حق را از باطل جدا مىسازد، به همان اطلاقى که کلمات خالق، نور را از ظلمات جدا مىسازد. درست است که ما نمىتوانیم در عدالت کامل زندگى کنیم و برای حفظ جامعة انسانى غالباً ناچاریم در تصمیمهاى مربوط به جامعه، خطا را بپذیریم؛ اما آنچه مهم است، این است که در هر لحظة تصمیم ما از مسئولیت خویش آگاه باشیم، و وجدان خود را فرا خوانیم تا دقیقاً تعیین کند که به چه میزان لازم است جامعه را حفظ کرد و درست به همان اندازه و نه بیشتر خطاى در تصمیم را بپذیریم؛ اینکه ما اقتضائات ارادة به قدرت را بهعنوان اقتضائات زندگى تفسیر نکنیم؛... اینکه وقتى دربارة زندگى عمومى تصمیم مىگیریم، وجدان خود را با توجیه آسوده نسازیم، یا اجازه ندهیم که دیگران وجدان ما را آسوده سازند، بلکه با ترس و لرز با سرنوشت درافتیم تا مبادا سرنوشت گناهى بیشتر از آنچه ناچار به پذیرش آن هستیم، برما تحمیل کند. این است مذهب اصالت انسان کتاب مقدس.
انسانهاى کتاب مقدس مانند ما گناهکارند؛ اما گناهى وجود دارد که آنها مرتکب آن نمىشوند و آن گناه، گناه اصلى ما است: آنها جرأت نمىکنند خداوند را به مکانى مرزبندىشده محدود سازند. آنها این گستاخى را ندارند که فرامین خداوند را محدود سازند و به او بگویند: «تا اینجا شما حکومت مىکنید! ماوراى این مرزها، حکومت علم یا جامعه یا دولت آغاز مىشود». وقتى آنها را به پیروى از قدرت دیگرى مجبور کنند، هیچیک از آنها هرگز متحمل بارى که بر آنها تحمیل مىگردد، نمىشوند. کسى که در مذهب اصالت انسان کتاب مقدس عبرى پرورش یافته، بههنگام شدیدترین مسئولیت، تا آنجا که لازم است پیش مىرود و نه یک قدم بیشتر. او درمقابل گزافهگویى میهنپرستانه مقاومت مىکند، درمقابل حکومت دمکراسى کاذب مقاومت مىکند، حکومتى که نقطة مقابل خدمت حقیقى به مردم است. او فریب اصالت خود ملى جدید را نمىخورد که برطبق آن هر چیزى که براى یک قوم مفید است، حقیقت و درست است. او مىداند که دربارة درست و نادرست، و حق و باطل تصمیمی اولیه گرفته شده است و اینکه آن تصمیم در پیشِِ روىِ آن قوم قرار دارد. او مىداند که در تحلیل نهایى، تنها چیزى که قوم او را کمک مىکند، حقیقت و راستى درپرتو آن تصمیم اولیه است. این است معناى بازگشت به منشأهاى وجود ما در زبان معاصر. به امید آنکه زبان فردا به گونهاى دیگر باشد. آن زبان، زبان تحقق محصل حقیقت و درستى خواهد بود، هم در جنبههاى درونى ساختار زندگى کاملاً اجتماعى ما و هم در جنبههاى بیرونى آن.
من مذهب اصالت انسان عبرى را درمقابل ملىگرایى یهودى قرار مىدهم که براى اسرائیل هیچ وظیفهاى جز وظیفة حفظ و تصدیق خود قائل نیست. اما هیچ ملتى در جهان این را بهعنوان تنها وظیفة خود ندارد؛ زیرا درست همان طور که اگر فردى بخواهد صرفاً خود را حفظ و تصدیق کند به یک اگزیستانس بىمعنى و غیرموجه رهنمون مىشود، ملتى هم که هدف دیگرى جز حفظ و تصدیق خود نداشته باشد، محکوم به انقراض است.
کتابنامه
Buber, Martin. 1965. Between Man and Man. Trans. by Ronald. G. Smith. New York: Macmillan Company.
ــــــــــــــــــ . 1967. A Believing Humanism. Trans. by Maurice Friedman. London, New Jersey: Humanities Press International.
ــــــــــــــــــــــــ . 1970. I and Thou. Trans. by Walter Kaufmann. New York: Charles Scribner’s Sons.
ـــــــــــــــــــــــــ . 1974. The Writings of Martin Buber. Sel, Ed and Int by Will Herberge. New York: New American Library.
Friedman. Maurice. 1991. The Worlds of Existantialism. Atlantic Highlands: Humanities Press International, Inc.
ــــــــــــــــــــــــ . "Martin Buber", Thinkers of the Twentieth Century, ed. By Ronald Turners, Chicago and London: St. James Press.
Si, A. E. 1974. "Martin Buber", The New Encyclopedia Britanica Macropaedia, William Benton, Vol. 3. The University of Chicago.
Smith, Ronald Gregore. 1967. Martin Buber. Verginia, Richmond: John Knok Press.
Theunissen, Michael. 1984. The Other. Trans. by Christopher Macann. England, Cambridge, Massachusetts, and London: The MIT Press.
Wyschogrod, Michael. 1967. "Martin Buber", The Encyclopedia of Philosophy, Paul Edward, Vol. l, New York: The Macmillan Company and the Press.
[1]. Dag Hammerskjold
[2]. Smith, Ronald Gregore
[3]. J. H. Oldham
1. Hassidism: این واژه از واژة عبری Hasid به معنای «زاهد» مشتق شده است. هسیدیسم یک جنبش عرفانی یهودی است که در قرن هجدهم در هلند پدید آمد و در نیمةنخست قرن نوزدهم به اوج خود رسید. این مکتب به موسیقی، ادبیات و فلسفة جامعة یهود شکل و صورت بخشید. تأکید این مکتب بر ارتباط دائم با خداوند است.
2. (Nicolas of Cusa؛ 1401ـ1464) عارف آلمانی که افکار او متأثر از آلبرت کبیر، آکویناس، بوناونتورا و اکهارت بود.
3. (Jokob Bohme؛ 1575ـ1624) حکیم و عارف آلمانی که بر تفکر دینی بعد از خود تأثیر بسیاری گذاشت.
[7]. Si, A. E.
[8]. Die Wett
[9]. Theodor Herzl
[10]. Der jude
[11]. Joseph Wittig
[12]. Viktor Vonweizesacker
[13]. Die Kreatur
[14]. Wyschogrod, Michael
[15]. Franz Rosenzweig
[16]. Judah. L. Magnes
[17]. Ernest Simon
[18]. universal subject
[19]. Consciousness in general
[20]. Modern transcendentalism
[21]. Constitution
[22]. Mutual relation
[23]. Theunissen, Michael
[24]. I - It
[25]. I - Thou
[26]. orientation
[27]. realization
[28]. encounter
[29]. Ontology of Between
[30]. Friedman, Maurice
[31]. Person
[32]. Individual
[33]. Single one
*. بوبر، 1967: 122ـ117.
[34]. Jacobi
[35]. Kierkegaard
[36]. Feuerbach
[37]. Modern
*. بوبر، 1974: 299ـ293.
[38]. Konrad Burdach
مارتین بوبر، یکى از چهرههاى روشنگر دینى است که تفکر او تأثیر بسیارى بر قلمرو وسیعى از موضوعات، از روانشناسى تا انتقاد ادبى و از علوم سیاسى تا علوم تربیتى، داشته است. جى. اچ. الدهام[3] دربارة کتاب من و تو بوبر مىگوید:
من تردید دارم که درقرن حاضر، کتابى انتشار یافته باشد که پیام آن، چنین نتایج بزرگى براى زندگى ما داشته باشد.
بوبر یک متفکر یهودى برجسته است؛ اما تأثیر تعلیمات او، از سطح جامعة یهود فراتر مىرود. هر متکلم یا فیلسوف دین مسیحى از او متأثر است و نه تنها متکلّمان و فلاسفه بلکه محققان، مربیان و نویسندگان، شاعران و هنرمندان، روانشناسان و جامعهشناسان، پزشکان، رواندرمانگران و کارگران نیز تحت تأثیر افکار او قرار گرفتهاند. اندک افرادی بودهاند که چنین تأثیر عمیقى بر تفکر دوران خود داشته باشند. وى یکى از افرادى است که زندگى و تعلیم او آنچنان به هم آمیخته است که هر یک به صدق دیگرى گواهى مىدهد. (← بوبر، 1974: 11)
مارتین بوبر در هشتم فوریة 1878 در وین ــ پایتخت اتریش ــ متولد شد. وقتى سه ساله بود، مادر و پدرش از هم جدا شدند. وى تا سن چهاردهسالگى در خانة پدربزرگش که محققى برجسته بود، پرورش یافت. در آنجا تحت تعلیم و تربیت کاملاً یهودى به روش سنتى قرار گرفت و با مذهب حسیدیم[4] که یکى از عوامل شکلدهندة زندگى و تفکر او است، آشنا شد.
از سال 1896 تا سال 1900، به مطالعة فلسفه و تاریخ هنر در دانشگاههاى وین، لیپزیگ، برلین و زوریخ پرداخت. رسالة دکتراى او (وین، 1904)، دربارة تفکر دو عارف بزرگ، نیکلاى اهل کوزا[5] و یاکوب بومه[6] بود؛ اما نظریة نیهیلیسم نیچه و انتقاد وى از فرهنگ مدرن در آن زمان تأثیر فراوانى بر بوبر گذاشت و باعث توجه او به صهیونیسم و بازگشت به ریشهها و فرهنگ اصیل شد. (سی[7]، 1974: 359)
بوبرنخست در جنبش صهیونیستى، مخصوصاً در جنبههاى فرهنگى و دینى آن، فعال بود؛ و در سال 1901، بهسمت ویراستارى ماهنامة جهان[8] منصوب شد. اگر چه وى صهیونیست بود، با سیاستهاى رسمى حزبى و سپس با سیاستهاى رسمى دولتى مخالف بود. بوبر، اندکی بعد نشان داد که صهیونیسم او با صهیونیسم صرفاً سیاسى که با نام تئودر هرتزل[9] تداعى مىشد، اختلاف اساسى دارد. صهیونیسم او، فرهنگى ومعنوى بود. ماهنامة دربارة یهود[10] که بوبر آن را تأسیس و از سال 1916 تا 1924 اداره کرد، بیانگر اصلى این اندیشه بود. «وى در آن ماهنامه، از قضیة همکارى و اشتراک یهود ـ عرب براى ایجاد یک جامعة دوملیتى در فلسطین دفاع مىکرد». از سال 1926 تا سال 1930، همراه با متکلم کاتولیک جوزف ویتیگ[11] و پزشک و رواندرمانگر پروتستان ویکتور ون ویزساکر[12] مجلة مخلوق[13] را ــ که به مسائل اجتماعى و تعلیم و تربیت دینى اختصاص داشت ــ منتشر مىکرد. (ویسچوگرود[14]، 1967: 409)
کمى بعد از جنگ جهانى اول، با فرانز روزنزویگ[15] آشنا شد و با او در انجام یکسلسله از کارهاى ادبى و تربیتى ثمربخش تشریک مساعى کرد؛ کارهایى که نشانه و تأثیر خود را برنسل آلمانى یهودى باقى گذاشت. مهمترین این آثار، ترجمة کتاب مقدس از عبرى به آلمانى بود.
از سال 1924 تا 1933، بوبر استاد فلسفة دین و اخلاق یهودى در دانشگاه
فرانکفورت بود. در سال 1938، براى سمت استادى فلسفة اجتماعى در دانشگاه عبرى به فلسطین عزیمت کرد و اگرچه صهیونیستهاى سیاسى بههیچوجه از صهیونیسم فرهنگى و دینى بوبر خوششان نمىآمد و لذا با آن از در مخالفت درمىآمدند، بوبر در فلسطین دیدگاهى عرضه کرد که باعث اختلاف و تضاد شدیدترى میان صهیونیسم فرهنگى او و صهیونیسم سیاسى حاکم شد. وى همراه با جودا ال. مگنس[16] و ارنست سیمون[17] و دیگران، از برنامة تفاهم میان یهود و اعراب براساس یک جامعة دوملیتى حمایت مىکرد.
در سال 1951، بههنگام بازنشستگى در سن 73 سالگى، از ایالات متحده دیدن
کرد. در آنجا در دانشگاهها و سمینارهاى بسیارى سخنرانى کرد و بر بخشهاى وسیعى از جامعة روشنفکرى امریکا تأثیر عمیقى بهجا گذاشت. (بوبر، 1974: 13ـ12)
بوبر در 13 ژوئن 1965 درگذشت. در تشییع جنازة وى در شهر بیتالمقدس،
حادثهاى غیرمنتظره رخ داد. نمایندة تشکیلات دانشجویان عرب، تاج گلى بر مزار بوبر قرار داد و او را شخصى دانست که در حد امکان براى ایجاد صلح میان دو ملت اسرائیل و فلسطین کوشید. (سی، 1974: 360)
مارتین بوبر را مىتوان یکى از بنیانگذاران فلسفة همسخنى دانست. فلسفة
همسخنى، نوعى تفکر است که مؤسسان آن ــ ازجمله مارتین بوبر ــ آن را تفکر جدید نامیدهاند. پس بهتر است این تفکر جدید را در قیاس با تفکرى که نسبت به آن قدیم نامیده مىشود، بررسى کنیم و ببینیم چه سنت یا سنتهاى فکرى درمقابل تفکر همسخنى قرار مىگیرد.
آن سنتى که درمقابل فلسفة همسخنى و مورد انتقاد آن است، در مرتبة نخست
مذهب اصالت معنى (ایدهآلیسم) است. فلسفة همسخنى برخلاف مذهب اصالت
معنى که به فلسفة «فاعل شناساى کلى»[18] یا «خودآگاهى کلى»[19] معروف است، نه از فاعل شناساى کلى، بلکه از منِ واقعى آغاز مىکند. فلسفة همسخنى از این رو که از فاعل شناساى کلى احتراز و به من واقعى بشرى توجه مىکند، به همان جریان فکرى «مکتبِ اصالتِ استعلاى جدید»[20]، بهخصوص فلسفة هیدگر و سارتر، تعلق دارد.
امّا آنچه در مرتبة دوم درمقابل فلسفة همسخنى قرار دارد، خود مکتب اصالت
استعلاى جدید است. در فلسفة همسخنى، از این مکتب بهعنوان نظریهاى که جهان را محصول سوبجکتیویته مىداند، انتقاد میشود. در این تفکر جدید،
فلسفة معاصر، رجوعى است به «من» بهعنوان مبناى جهان به طورى که حتى تجربة خداوند مستلزم رجوع به «من»ى است که واجد آن تجربه است. در تفکر همسخنى، هر موجودى به خودش راجع است و در واقعیت خودش مورد
توجه است. در این تفکر جدید، مفهوم اساسى مفهوم «تقویم»[21] نیست بلکه مفهوم «نسبت متقابل»[22] است و همین مفهوم است که اساس واقعیت محض را فراهم مىسازد؛ زیرا نسبت متقابل، تنها حالت ارتباط با موجودات است که به واقعیت اجازه مىدهد آنچه هست باشد. (تنیسن[23]، 1984: 57)
این مطلب مخصوصاً در فلسفة همسخنى مارتین بوبر روشن است؛ زیرا بوبر «من» را در نسبتِ «من ـ آن»[24] که آن را درمقابل نسبت «من ـ تو»[25] قرار مىدهد، بهعنوان یک فاعل شناسا تصوّر مىکند که جهان محصول آن است.
تفکر مارتین بوبر بهطور کلى از سه مرحله تشکیل شده است: مرحلة نخست، دورة تفکر عرفانى است؛ مرحلة دوم، دورة تفکر اگزیستانسیالیستى است؛ مرحلة سوم، دورة تفکر همسخنى است.
وى تفکر خود را از تمایلات عرفانى خود در کتاب دانیل و کتاب بحثهایى درباب یهودیت آغاز کرد و به تفکر همسخنى در کتاب من و تو و آثار بعدى گسترش داد. تفکر وى در آغاز قالب عرفانى داشت و درواقع در بعضى از آثار نخستین وى، متون کلاسیک عرفان غرب و شرق عرضه و تفسیر مىشد؛ اما دیدگاه وى بهتدریج از عرفان به فلسفة اگزیستانسیالیسم منتقل شد. در کتاب دانیل که به سال 1913 منتشر شد، نظریهاى مطرح میشود که بهطور کامل با فلسفة اگزیستانسیالیسم متناسب است. در آنجا بوبر مىگوید که انسانها با محیط خود، دوگونه نسبت دارند: «یکى نسبت نظامبخشى[26] و دیگرى نسبت تحققبخشى[27]. نسبت نظامبخشى، همان رویکرد عینى است که به محیط اطراف نظام مىبخشد تا آن را بشناسد و از آن استفاده کند؛ نسبت تحققبخشى، آن رویکرد خلاّقى است که در آن شخص از طریق مشارکت در اشیا، امکانات موجود در آنها را تحقق مىبخشد، در حالى که از طریق واقعیت کامل خود، واقعیت کامل جهان را تجربه مىکند. (بوبر، 1974: 11)
کتاب بحثهایى در باب یهودیت، گامى دیگر در توسعة فکر بوبر است. در بعضى از آن بحثها، هنوز عنصر عرفانى آشکار است؛ اما بوبر بعدها مفهوم وحدت عرفانى میان انسان و خداوند را کنار گذاشت و بهجاى آن مفهوم «مواجهه»[28] میان آن دو را پذیرفت، مفهومى که ضمن اینکه وجود مستقل آن دو را حفظ مىکند به ایجاد نسبت میان آن دو قائل مىشود. این نظریه، مبناى تفکرى شد که با قوت شعرى و فلسفى در اثر مشهور وى یعنى کتاب من و تو بیان شد. (سی، 1974: 360)
در این کتاب، بوبر با توجه به اختلاف میان دو رویکرد نظامبخشى و تحققبخشى، به تمایز میان دو نسبت اساسى که انسان مىتواند با جهان داشته باشد، قائل مىشود: یکى نسبتى است که در واژة مبنایى «من ـ تو» بیان مىشود و دیگرى نسبتى است که در واژة مبنایى «من ـ آن» بیان مىشود. واژة مبنایى «من ـ تو»، به نسبتى اشاره دارد که متضمن رودررویى و مواجهه است و واژة مبنایى «من ـ آن» به نسبتى اشاره دارد که متضمن صورتى از بهرهمندى، تسلط و کنترل است. اختلاف میان این دو نسبت، به ماهیت موضوعى که انسان با آن نسبت برقرار مىکند، مربوط نمىشود. چنین نیست که هرگونه نسبت میان اشخاص، نسبت «من ـ تو» باشد و هرگونه نسبت میان انسان با حیوانات یا اشیا، نسبت «من ـ آن» باشد، بلکه اختلاف میان آن دو نسبت به خود نسبت مربوط مىشود.
نسبت «من ـ تو» نسبتى است که در آن بىواسطگى، تقابل و حضور وجود دارد. آن نسبت ممکن است میان انسان با انسان باشد یا میان انسان با یک درخت، یک گربه، یک قطعه سنگ مرمر و یا یک اثر هنرى؛ و از طریق همة آنها ممکن است میان انسان با خداوند رخ دهد. برعکس، نسبت «من ـ آن» همان نسبت فاعلشناسا ـ متعلق شناسایى (سوژه ـ ابژه) است که شخص در آن اشخاص دیگر و اشیا را شناسایی میکند و از آنها کمک میگیرد، بیآنکه به آنها اجازه دهد ازحیث یگانگى خود و براى خود وجود داشته باشند. (بوبر، 1965: 817)
بوبر پس از تمیز نسبت «من ـ تو» از نسبت «من ـ آن» و بیان ویژگىهاى آن دو اظهار مىکند که رویکرد انسان نسبت به جهان برحسب اینکه با کدامیک از این دو واژه سخن بگوید، متفاوت خواهد بود. واژة مبنایى «من ـ آن»، جهان تجربه را بنا مىکند، امّا واژة مبنایى «من ـ تو» جهان نسبت را. در جهان «من ـ آن»، نفس، جهان را بهمنزلة متعلقى (ابژهاى) تلقى مىکند که باید بر آن تسلط یابد و از آن استفاده کند. لذا در جهان تجربه یا جهان «من ـ آن»، نسبتی «میان» شخص و جهان برقرار نمىشود؛ زیرا جهان در تجربه شرکت نمىکند، بلکه صرفاً خود را درمعرض تجربه قرار مىدهد، و کسى که تجربه مىکند نیز در جهان شرکت نمىکند، زیرا تجربه در درون اوست نه «میان» او و جهان. اما در جهان «من ـ تو» یا جهان نسبت، «من» با جهان بهمنزلة «تو» مواجه مىشود و «میان» انسان و جهان نسبت برقرار مىشود:
کسى که مىگوید «تو»، چیزى بهمنزلة ابژة خود ندارد بلکه در یک نسبت وارد مىشود. (بوبر، 1970: 63)
بدین ترتیب، در کتاب من و تو که بهسال 1924 انتشار یافت، رهیافت اگزیستانسى به رهیافت همسخنى مبدل شده بود؛ رهیافتى که بر تمامی آثار بعدى بوبر سایه انداخت. مسئلة همسخنى در فلسفة بوبر، مسئلهاى اساسى است که هیچ مسئلهاى بر آن مقدم نیست و از آنجا که این همسخنى «میان» انسان با خداوند، با انسانها و با سایر موجودات رخ مىدهد، وجودشناسى بوبر را وجودشناسى «میان»[29] نامیدهاند.
«میان»، مفهومى است که راه را براى فهم مقصود بوبر هموار مىسازد. قلمرو
«میان»، همان قلمرو نسبت «من ـ تو» است که در مقابل قلمرو نسبت «من ـ آن» یا قلمرو سوبجکتیویته قرار دارد. قلمرو «میان»، میان «من و تو» قرار دارد، در حالى که قلمرو سوبجکتیویته در «من» قرار دارد. از نظر بوبر، قلمرو سوبجکتیویته یا قلمرو «من ـ آن»، قلمرو فاعل شناسنده (سوژه) و جهانى است که تحت سلطة او است. ویژگىهاى اساسى نسبت «من ـ آن»، مؤید این مطلب است.
نخستین ویژگى نسبت «من ـ آن» این است که در این نسبت، جهان از دیدگاه «من» بهنظم درآورده مىشود و همة موجودات بهسوى «من» به عنوان مرکز ثقل جهان جهت یافتهاند. «من» با کثرتى از اشیا احاطه شده است و «من» جهان اطراف خود را درک مىکند.
ویژگى دوم نسبت «من ـ آن» این است که در این نسبت، «من» فعال و متعیِّن است و «آن» منفعل و متعیَّن؛ زیرا در این نسبت، «من» است که به «آن» تعین مىدهد؛ اما من بهواسطة طرحى که از جهان مىریزد، «آن» را متعین میسازد و سلطة خود را برآن اعمال مىکند. بنابراین، طرح «من» از جهان، واسطة میان «من» و «آن» است و این سومین ویژگى نسبت «من ـ آن» است؛ یعنى نسبت «من ـ آن»، نسبتی باواسطه است.
در مقابل باواسطهبودن نسبت «من ـ آن»، مهمترین ویژگى نسبت «من ـ تو»، بىواسطهبودن آن است. بىواسطهبودن، مفهومی سلبى است و آنچه سلب و نفى مىشود، وسایط است. امّا واسطه در اینجا دو معنى دارد: نخست بهمعنى وسیلة رسیدن به یک غایت است، امّا «تو» هیچگاه وسیلهاى براى رسیدن به یک غایت نیست؛ دوم بهمعنى نظامى مفهومى است که موجودات را در قالب مفاهیمى خاص قرار مىدهد و آنها را در نظامى از مقولاتِ بههمپیوسته منظم مىسازد. واسطه به معنى دوم جامعتر است و معناى اول را هم دربر مىگیرد؛ زیرا وسیلة رسیدن به یک غایت نیز در طرحى مفهومى جاى داده مىشود.
اما نسبت «من ـ تو» بىواسطه است؛ زیرا در آن نسبت، هیچ طرح مفهومى میان «من و تو» واسطه نمىشود. بوبر مىگوید: نسبت با «تو» بىواسطه است، میان «من» و «تو» هیچ مفهوم یا تصورى واسطه نمىشود، میان «من» و «تو» هیچ غایت یا هدفى واسطه نمىشود، هر واسطهاى یک مانع است، فقط در جایى که همة موانع برطرف شود مواجهه رخ مىدهد.
دوّمین ویژگى نسبت «من ـ تو» این است که این نسبت متقابل است؛ یعنى برخلاف نسبت «من ـ آن» که در آن «من» فعال و «آن» منفعل است، در این نسبت «من» و «تو» هر دو فعالاند. در نسبت «من ـ آن» ــ همانطور که عنوان شد ــ «من» متعیِّن و «آن» متعیَّن است و بنابراین «آن» وابسته به «من» است؛ اما در نسبت «من ـ تو» چنین نیست. بوبر مىگوید:
اگر نسبت «من ـ تو» را نوعى وابستگى بدانیم، یکى از طرفین نسبت و درنتیجه خود نسبت را بىتحقق ساختهایم. (تنیسن، 1984: 261ـ259، 277ـ269)
با توجه به ویژگىهاى این دو نسبت مىتوان فهمید که نسبت واقعى و حقیقى، نسبت «من ـ تو» است. زیرا فقط در نسبت «من ـ تو» است که «میان» طرفین نسبت، نسبت برقرار مىشود؛ امّا در نسبت «من ـ آن»، هیچ نسبتی «میان» طرفین نسبت برقرار نمىشود بلکه آنچه رخ مىدهد، در یکى از طرفین نسبت یعنى در «من» رخ مىدهد. در نسبت «من ـ آن»، نه «من» در «آن» شرکت مىکند و نه «آن» در «من»؛ بلکه «من» فقط برحسب طرحها و اندیشههاى قبلى خود «آن» را تفسیر مىکند و به جهان نظم مىبخشد. بنابراین، قلمرو نسبت «من ـ تو»، قلمرو «میان» ولى قلمرو نسبت «من ـ آن»، قلمرو سوبجکتیویته است.
همین تأکید بر واقعیت وجودشناختى قلمرو «میان» است که بوبر را از
اگزیستانسیالیستهایى همچون کىیر کگارد و سارتر متمایز و او را نمایندة
برجستة اگزیستانسیالیستهایى چون گابریل مارسل، کارل یاسپرس و فرانز روزنزوویگ ساخته است.
از نظر کىیرکگارد، نسبت میان انسان و انسان، امرى ثانوى و غیرذاتى است. این نسبت، مانعى در راه «فرد منفرد» شدن و داشتن نسبتى مطلق با امر مطلق است. بوبر، در تأکید برفرد منفرد بودن و شخصبودن و احتراز از غرقشدن در جمعیت، با کییر کگارد موافق است. وى مىگوید:
انسان فقط بهعنوان فرد منفرد مىتواند با خداوند رابطه داشته باشد؛... فقط انسانى که فرد واحد شده است، شخص واقعى قادر است در زندگى داراى نسبتى کامل با شخص دیگر باشد.
اما بوبر برخلاف کىیر کگارد، نسبت را به نسبت شخص با خود و با خدا محدود نمىسازد و در مقابل این حکم کىیر کگارد که «هر انسانى باید از داشتن رابطه با دیگران اجتناب کند و باید فقط با خداوند و با خودش سخن بگوید»، تأکید مىکند که نسبت اساسى انسان، نسبتی سهوجهى است که در آن انسان با خداوند، با انسانها و با جهان نسبت برقرار مىکند. نسبت واقعى با خداوند ممکن نیست حاصل شود، مگر اینکه نسبتهای واقعی با جهان و با انسان وجود داشته باشد.
هر چند همة اگزیستانسیالیستهاى قرن بیستم، برخلاف کىیر کگارد، اینتر سوبجکتیویته را براى انسان ضرورى مىدانند، حتى در اینجا هم باید میان
متفکرانى مانند هیدگر و سارتر ــ که از نظر آنها اینترسوبجکتیویته صرفاً بُعدى از وجود انسان است ــ و متفکرانى ازقبیل بوبر، گابریل مارسل، کارل یاسپرس و فرانز روزنزوویگ ــ که نسبتهاى میان انسان و انسان را براى انسان، محورى و اصلى مىدانند ــ تمایز قائل شد. این متفکران، نسبتهاى میان انسان و انسان را نه بهعنوان بُعدى از وجود انسان بلکه بهعنوان واقعیتى وجودى مىبینند که انسان در آن بهوجود مىآید و با آن کامل مىشود و خود را اصیل مىسازد. (فردمن[30]، 1991: 173)
از نظر بوبر، «من» در نسبت «من ـ آن» غیر از «من» در نسبت «من ـ تو» است. بوبر «منِ» نسبت «من ـ تو» را «شخص»[31] و «منِ» نسبت «من ـ آن» را «فرد»[32] مىداند. در نسبت«من ـ تو» است که شخص در شخصیت اصیل خود ــ آنچه کىیر کگارد فرد منفرد[33] مىنامد ــ ظاهر مىشود. انسان ازطریق نسبتِ با «تو»، «من» مىشود. آن واقعیت نخستینى که در آن انسان به وجود واقعى خود نائل مىشود، قلمرو «میان» انسان و «دیگرى» است.
اگزیستانس بشرى اصیل، در نسبت «من ـ تو» است. اگزیستانس بشرى عبارت است از نسبت مستقیم، متقابل و حاضر دو شخص که هر یک با کل وجودش به درون نسبت با دیگرى وارد مىشود؛ یا حتى عبارت است از نسبت یک شخص با واقعیتى غیربشرى که در مقابل اوست. اما اگزیستانس واقعى در این جهان، ذاتاً آسیبپذیر است؛ زیرا جهان به گونهاى است که انسان نمىتواند بهطور دائم در نسبت من ــ تو باقى بماند. انسان براى بقا ناچار است اشیا را بشناسد و از آنها استفاده کند و حتى در مورد انسانها نیز ناچار به چنین کارى است، یعنى ناگزیر است همنوعان خود را از بشربودن و شخصبودن تهى سازد. بنابراین، نسبت «من ـ آن» امرى ناگزیر است؛ اما این نسبت باید فرع نسبت «من ـ تو» باقى بماند. بوبر مىگوید:
انسان نمىتواند بدون «آن» زندگى کند؛ اما کسى که فقط با «آن» زندگى مىکند، انسان نیست... هر زندگى واقعى عبارت از مواجهه است. (بوبر، 1970: 85)
بوبر در بخش سوم کتاب من و تو، به موضوع خداوند یا «تو» سرمدى مىپردازد و دربارة نسبت انسان با «تو» سرمدى سخن مىگوید. نسبت «من ـ تو» یا همسخنى، نه تنها انسان را به درون قلمرو «میان» انسان و انسان بلکه همچنین او را به درون قلمرو «میان» انسان و خداوند وارد مىسازد؛ زیرا خداوند همان «تو» سرمدى است که همة نسبتها در او به یکدیگر مىرسند. هر «تو»، جزئى اشارهاى است بهسوى «تو» سرمدى. واژة مبنایى «من ـ تو»، از طریق هر «تو» جزئى، «تو» سرمدى را مورد خطاب قرار مىدهد. انسان در همسخنى، به خویشتن خویش مىرسد و از خود تعالى مىیابد. واردشدن به درون نسبت است که انسان را واقعاً انسان مىسازد؛ در عین حال، از همین طریق است که انسان به حقیقت مطلق تقرب پیدا مىکند و واجد معناى مطلقى مىشود که برطبیعت مقید او غلبه دارد. (همان، ص 123)
از نظر بوبر، میان دین و فلسفه، تقابلى وجود ندارد بلکه تقابل واقعى میان فلسفهاى است که مطلق را در کلیات مىفهمد و لذا واقعیت را به امرى انتزاعى و صورتبندىشده مبدل مىسازد و فلسفهاى که پیوند میان امر مطلق و امر جزئى را درنظر دارد و بنابراین انسان را بهسوى واقعیت زندگى انضمامى هدایت مىکند یعنى بهسوى بىواسطگى مواجهة واقعى با موجوداتى که با او روبهرو مىشوند. شناخت دینى عبارت از شناخت امر مطلق بهعنوان موضوع تأمل و تفکر نیست، بلکه عبارت از مواجهة متقابل خالص در تمامیت زندگى میان یک اگزیستانس فعّال و اگزیستانس فعّال دیگر است و ایمان عبارت از ورود به درون این تقابل است. (فردمن، 1991: 123)
مذهب اصالت بشر اعتقادى*
من از والاحضرت شاهزاده برنهارت و اعضاى کمیتة جایزه صمیمانه تشکر
مىکنم؛ نه صرفاً به دلیل این افتخار بزرگى که نصیب من شده است، بلکه به این علّت که این جایزة مخصوص با نام اراسموس پیوند خورده است. زیرا اگر لازم باشد نظریة اساسى خود را با مفهومى مشخص سازم، آن مفهوم فقط همان مفهومى است که با آن اراسموس را معرفى مىکنیم، یعنى مفهوم مذهب اصالت بشر اعتقادى؛ در عین حال در اینجا بیان تمایزى ذاتى و اساسى اجتنابناپذیر است.
مذهب اصالت بشر اعتقادىِ اراسموس، حاکى از پیوند دو اصل است که در زندگى انسان یکى پس از دیگرى حاکم است بیآنکه با یکدیگر تقابلى داشته باشند: انسانیت طبیعى که در آن انسان احساس راحتى مىکند و فقط به گشودگى و پرورش نیاز دارد؛ و ایمان که در آن انسان با جداساختن خود از بشر، بهسوى خداوند، تعالى پیدا مىکند. براىِ این مذهبِ اصالت بشر، این دو، دو قلمرو جدا در زندگى شخص بشرى هستند که هیچ یک دیگرى را محدود نمىسازد؛ و به هر یک از آن دو، اوقاتى خاص و قلمروهایى خاص از زندگى تعلق دارد.
اما نظریهاى که در زمان ما مىتواند بهعنوان مذهب اصالت بشر اعتقادى معرفى شود ــ نظریهاى که خود را وقف آن ساختهام ــ به گونة دیگرى است. در اینجا انسانیت و ایمان دو قلمرو جدا از هم نیستند که هر یک از آنها تابع قوانین خاص خود باشند: آنها در یکدیگر نفوذ و با یکدیگر همکارى مىکنند؛ و در واقع آنچنان به یکدیگر مربوطند که مىتوان گفت انسانیت ما مبناى ایمان ما است و ایمان ما مبناى انسانیت ما.
برای روشنترساختن این رابطه، شایسته است اختلاف مهمى را درنظر داشت؛
و آن اختلافِ میان تفکر رنسانس ــ که اراسموس به آن منسوب است ــ و تفکر دوران خود ما است. آن اختلاف عبارت است از مسئلة طرق گوناگون ملاحظة انسانیت، یعنى آنچه به انسان اختصاص دارد، آنچه انسان را بهطور قطع از تمامی بقیة طبیعت جدا مىسازد؛ انسانیت در محصلترین مفهوم آن، که برما واجب است آن را تشخیص دهیم، بزرگ شماریم و ترویج دهیم.
در دورة رنسانس و نیز قبل از آن در دورة باستان، اغلب کوشش مىشد بشر را به کمک عالىترین مفهوم تعریف کنند؛ اما نه در دورة اول و نه در دورة دوم، مفهومى دقیق از انسان ارائه نشد. فقط در دورة ما است که تفکر بشرى بر آن شده که ماهیتِ انسانیت را با حداکثر وضوح و دقتى که براى بشر ممکن است، بشناسد. تا آنجا که من مىتوانم بفهمم، دو پاسخ اساسى ذاتاً متفاوت به پرسش جدید انسان دربارة خود ــ و از آنجا همچنین دربارة انسانیت که او تمیز و ترویج داده ــ داده شده است:
یکى پاسخى است که جریان پرقدرت فلسفة آلمان از هگل تا هیدگر عرضه
کرده است. این پاسخ، انسان را موجودى (being) مىداند که در آن، وجود (Being)، به آگاهى از خود نایل مىشود. لذا آنچه در اینجا وظیفة افضل انسان دانسته مىشود، Reflexion یعنى تأمل دربارة خود است که از طریق آن، اگر بتوان گفت، انسان همچنین تأملِ وجود (Being) دربارة خود را بهانجام مىرساند. بدیهى است که وقتى انسانى که انسانیت را بدینگونه مىفهمد، انسان مؤمنى باشد، اصالتِ بشر او و ایمان او نمىتوانند در یکدیگر نفوذ کنند، بلکه دو قلمرو جدا از هم باقى خواهند ماند، زیرا تأمل دربارة وجود بهعنوان چیزى که در انسان به خودآگاهى نایل مىشود، درست به معنى صورى کردن وجود است و وجودِ صورىشده اساساً از هر محتوایى تهى است. یقیناً این وجود تهى، مفهوم اساسىِ هر مابعدالطبیعهاى است؛ اما در زندگى شخص بشرى، در حیاتى که هر یک از ما در فاصلة تولد تا مرگ طى مىکنیم، مورد مواجهه واقع نمىشود. برعکس، مقصودِ ایمان، خدا است و خداوند براى شخص بشرى در هر لحظة زندگى او که به خدا ایمان دارد، یا به بیان صحیحتر، به خداوند اطمینان و اعتماد دارد، حاضر است. من مىگویم خداوند حاضر است و مقصودم از این سخن این نیست که «خداوند هست» (امرى که او را از زندگى به مابعدالطبیعه منتقل مىسازد)؛ بلکه مقصودم این است که «خداوند آنجا است». بنابراین، در زندگى انسان جدید، از آن نوعى که اکنون از آن سخن گفتم، آن دو قلمرو بهطور مسالمتآمیز، یکى پس از دیگرى وجود ندارد، آن طور که در زندگى انسان اراسموسى وجود دارد: این انسانِ جدید در بُن وجود خود مىداند که آن دو قلمرو در واقعیت یکدیگر را نفى مىکنند و از این خاک دیگر یک اصالت بشر اعتقادى خالص نمىتواند رشد کند؛ اما آنجا که به پرسش انسان دربارة
خود و دربارة انسانیت که او را از تمامی مخلوقات زمینى دیگر جدا میسازد و او را در پیش آنها ممتاز مىکند، پاسخى اساساً متفاوت داده مىشود، مسئله کاملاً به گونهاى دیگر است.
در این پاسخ دوم، آنچه محورى و اساسى است، نسبت شخص بشرى با خود نیست و در نتیجه آنچه اساسى است، این نیست که او در تأمل خود، وجود را که به خودآگاهى رسیده است، آشکار سازد؛ بلکه آنچه اساسى است، نسبت انسان با تمامی موجوداتِ داراى وجود است. آنچه در اینجا به عنوان انسانیت، بهعنوان امتیاز اصلى انسان بر سایر موجودات زنده دانسته مىشود، عبارت است از استعداد ذاتى انسان براى ایجاد تماس مستقیم با هر چیزى که با جسم یا با روح خود با آن مواجه مىشود و آن را با زبان و قلب خود و یا حتى فقط با قلب خود مورد خطاب قرار مىدهد؛ استعدادى که برخلاف حیوانات تحت اجبار نیازها و خواستههاى او پدید نیامده بلکه حاصلِ سرشارى وجود (existence) خود او است. انسان، برخلاف حیوان، مىتواند آنچه را که در طریق زندگى با او مواجه مىشود، صرفنظر از علایق خود، بهعنوان موجودى که فىنفسه وجود دارد، درک کند. او مىتواند با «دیگرى» که بهنحو مستقل موجود است، به درون نسبت وارد شود؛ او مىتواند با شناخت «دیگرى» بهعنوان یک کل و اعتراف به «دیگرى» بهعنوان یک کل، گاهى خودش بهعنوان یک کل به درون نسبت با آن وارد شود. او بهعنوان یک کل به درون وضعیتهاى مشترک وارد مىشود، بیآنکه در آنها نابود گردد؛ زیرا او از هر وضعیت، اگزیستانس خاص ارتقایافته را دریافت مىکند بدون آنکه آن اگزیستانس براى او به موضوع صرف مشاهده تبدیل شود.
در این پاسخِ جدیدِ دوران ما به پرسش مربوط به «انسانیت»، انسانیت بهعنوان
استعداد فطرى انسان براى ورود به درون مواجهه با سایر موجوداتِ داراى وجود، ظاهر مىشود؛ اما از آنجا که انسان تنها مخلوقى است که این استعداد را دارد، بهیقین میتوان گفت که در تاریخ جهان، مواجهة یکى با دیگرى براى اولین بار
با انسان ممکن شده است. این امرى اتفاقى نیست بلکه دارای اهمیتی اساسى است که در تاریخ فلسفة جدید، متفکران دینى به این نظریة جدید گرایش داشتهاند، بدین ترتیب که در نیمة دوم قرن هجدهم، یاکوبى[34] و در نیمة اول قرن نوزدهم کىیرکگارد[35] (البته کىیرکگارد، وضعیت مواجهه را به نسبت میان انـسان وخداوند محدود مىسازد) یا متفکرانى مـانند فـویربــاخ[36] ــ مـعاصـر کىیرکگارد که کوشیداساس ایمانى جدید را فراهم سازد، که فاقد هرگونه عنصر متعالى است ــ چنین گرایشی داشتهاند. همان گونه که کىیرکگارد فقط مواجهة میان انسان فردى و خداوند را ذاتى و اساسى مىداند، فویرباخ فقط مواجهة یک انسان با انسان دیگر را ذاتى و اساسى مىداند. فقط در زمان ما است که بصیرت مربوط به ایجاد نسبت میان «من» و «تو» بهعنوان نسبتى که دربرگیرندة همة نسبتهاى دیگر است، در شرف وضوح و روشنى است. بنابراین، تشخیص اینکه انسانیت حقیقى و تجربة ایمان در خاک واحدِ مواجهه ریشه دارند، براى مذهب اصالت بشر اعتقادى در دوران ما دارای اهمیتی اساسى است. درواقع، تجربة بنیادى ایمان را مىتوان بهعنوان بالاترین درجة شدت واقعیت مواجهه درنظر گرفت، آنچه که بیشک زندگى دینى را درمیان دریاى عربى بهعنوان مرز شرقى و اقیانوس آرام بهعنوان مرز غربى حفظ مىکند؛ اما همچنین آشکار است که درواقع خیلى فراتر از آن مرزها، در کل نژاد بشرى، در آغاز، تجربة شخصى ایمان، یعنى مواجههاى با امرى توصیفناپذیر و غیرقابل بیان، قرار دارد، که ایمان هر بار در آن مواجهه تقویت و تجدید میشود و قوىتر و جدیدتر ظاهر مىشود. میتوان از این منظر به مذهب اصالت بشر اعتقادى جدید نظر کرد که انسانیت و ایمان را چنان به یکدیگر پیوند مىدهد که آن دو صرفاً یکى پس از دیگرى قرار ندارند، بلکه آن دو در یکدیگر نفوذ مىکنند.
اما در اینجا ممکن است اعتراض شود که چرا من صفت «جدید»[37] را به کار مىبرم، درحالىکه در دوران ما چنین مذهب اصالت بشر اعتقادى بسیار نادر است و درواقع روشن خواهد شد که امروز بیش از هر زمان دیگر نوعى انسان مسلط است که ترجیح مىدهد موجوداتى را که در طریق زندگى با آنها مواجه مىشود، مشاهده و از آنها استفاده کند نه اینکه نفس و عمل خود را متوجه آنها سازد؛ اما دقیقاً در همین زمان، تعلیم و تربیتى نیرومند بهسوى مذهب اصالت بشر اعتقادى جدید و خالصى ظهور کرده است. مقصود من، بحران نژاد بشرى است؛ بحرانى که نژاد بشرى را به انقراض و انهدام تهدید مىکند. مقصود من فناورى است که بىراهبر شده است، سلطة نامحدود ابزار که دیگر ناچار نیست به هیچ هدف و غایتى پاسخگو باشد. مقصود من، بردگى اختیارى انسان درخدمت اتم است. با توسعة نسلها، انسانها هر چه بیشتر از آنچه رخ داده است، آگاه مىشوند؛ آگاهى روزافزون آنها، شناخت آنها از بحران، باعث احضار تنها نیروى مخالفى مىشود که مىتواند در ارتقای مجدد اهداف، اهداف بزرگ روشن، بر وسایل متمرد و سرکش توفیق یابد. همین نیروى مخالف است که من آن را مذهب اصالت بشر اعتقادى جدید مىنامم.
من از سرزمین اراسموس به پیروان مذهب اصالت بشر اعتقادى در سراسر جهان درود مىفرستم؛ هم به کسانى که ازقبل فعّال بودهاند و هم به کسانى که درحال آمادهشدن هستند.
مذهب اصالت بشر عبرى*
کنراد بورداک[38] در مقالة خود در باب مذهب اصالت انسان، موضوع خود را با نقلقولى از کتاب Convivio دانته توضیح مىدهد: «بزرگترین میلى که طبیعت از آغاز در درون هر موجودى قرار داده، میل به بازگشت به منشأی خود است». بنابراین، بورداک معتقد است که هدف مذهب اصالت انسان عبارت است از بازگشت به منشأی انسان، نه از طریق تفکر نظرى بلکه از طریق تغییر هیئت انضمامى کل زندگى درونى.
انگیزة جنبش صهیونیست نیز انگیزة بازگشت به منشأی طبیعت ما از طریق تغییر هیئت انضمامى زندگى ما بود. نه بورداک و نه جنبش صهیونیست، هیچ کدام مقصودشان از بازگشت، تجدید صور قدیمى زندگى نیست. بازگشت در این مفاد بهمعنى تأسیس مجدد آن مبناى اساسى است که ما مىخواهیم به کمک موادى که به یک جهان انسانى اساساً متفاوت تعلق دارد، تحت مجموعة شرایط وجود معاصر خود بهعنوان یک قوم، با ارجاع به وظایفى که وضعیت حاضر بر ما تحمیل مىکند و مطابق با امکاناتى که اینجا و اکنون به ما داده شده است، به آن بازگردیم. با ملاحظة این نکات، بهخوبى مىتوان از شباهت میان مذهب اصالت انسان اروپایى و مذهب اصالت انسان عبرى سخن گفت؛ اما باید بهدنبال هدفى عالىتر از هدف مذهب اصالت بشر اروپایى بود. براى ما تغییر شکل انضمامى زندگى درونى کافى نیست. ما نباید براى چیزى جز تغییر شکل انضمامى زندگى خود بهعنوان یک کل بکوشیم. فرایند تغییر شکل زندگى درونى باید در تغییر شکل زندگى بیرونى، تغییر شکل زندگى فرد و نیز زندگى جامعه، ظهور پیدا کند و آن تأثیر باید متقابل باشد: تغییر در نظم و ترتیب بیرونى زندگى ما باید در زندگى درونى منعکس شود و آن را بارها تجدید کند. در نظریة صهیونیست، تاکنون اهمیت این تأثیر متقابل آنچنان که باید تشخیص داده نشده است. غالباً به نیروى تغییر شکل بیرونى بیش از اندازة واقعى بها داده شده است. البته نمىتوان این بهادادن بیش از اندازه را با قرار دادن آن صرفاً درمقابل ایمان به قدرت روح، بىاثر و باطل ساخت. فقط کسى که در عین حال خود را هم به روح و هم به زمین مىسپارد، با سرمدیت همپیمان است.
تفکر صهیونیستى در صورتهاى رایج آن از درک این اصل عاجز است که تغییر شکل زندگى ما باید از بازگشت به منشأی طبیعت ما ناشى شود. درست است که هر صهیونیست متفکر تشخیص مىدهد که شخصیت ما به طرق بسیار منحرف شده و در انتظار زندگى جدیدى در سرزمین خودمان است، در انتظار پیوند با خاک و با کار که بار دیگر ما را در راه مستقیم قرار دهد و ما را کل سازد، اما آنچه که بسیارى از آن غافلاند، این است که نیروهایى که براثر این تجدید پیوند با خاک آزاد مىشوند، براى ایجاد یک تغییر شکل حقیقى و کامل کافى نیستند. عاملى دیگر، عاملى معنوى، یعنى همان بازگشت به منشأ، باید عامل مادى را همراهى کند؛ اما این عامل را با هیچ نیروى معنوى نمىتوان به دست آورد مگر با روح نخستین اسرائیل، روحى که ما را آن گونه که هستیم، ساخت و ما باید دائماً براى تعیین میزانى که شخصیت ما در مواجهه با سرنوشت ثابتقدم مانده است، به آن توجه کنیم. آن روح ازبین نرفته است. هنوز راه بهسوى آن گشوده است. هنوز براى ما ممکن است که با آن مواجه شویم. آن کتاب هنوز در مقابل ما قرار دارد و مانند روز نخست با ما سخن مىگوید؛ اما ما نباید آنچه را آن کتاب باید یا نباید به ما بگوید، به آن دیکته کنیم. اگر ما آن را وادار کنیم که خود را به این محدود سازد که درمورد دستاوردهاى ادبى بزرگ ما، تاریخ باشکوه ما و غرور ملى ما به ما بیاموزد، فقط موفق شدهایم آن را ساکت سازیم؛ زیرا آنچه آن کتاب باید به ما بگوید، این نیست. آنچه آن باید به ما بگوید و آنچه هیچ سخن دیگرى جز آن در جهان نمىتواند به ما بیاموزد، این است که حق و باطل وجود دارد و اینکه زندگى بشرى نمىتواند ادامه یابد یا با معنى باشد مگر اینکه به نفع حق و درمقابل باطل تصمیم بگیرد؛ اینکه درست و نادرست وجود دارد و نجات انسان بستگى دارد به انتخاب آنچه درست است و ترک آنچه نادرست است؛ و اینکه آنچه باعث نابودى اگزیستانس ما مىشود، این است که زندگى خود را به ساحتهایی تقسیم کنیم که در آنجا میان حق و باطل، درست و نادرست تشخیص و تمییز وجود دارد و ساحتهایى که در آن چنین تشخیص و تمییزى وجود ندارد، به طورى که مثلاً ما در زندگى خصوصى احساس مىکنیم که باید راستگو باشیم، اما به خودمان اجازه مىدهیم که در زندگى عمومى دروغ بگوییم، یا اینکه در نسبتهاى انسان با انسان درست عمل مىکنیم، اما در نسبتهاى ملى نه تنها خود را مجاز مىدانیم بلکه لازم مىدانیم که نادرست عمل کنیم. آن مذهب اصالت انسان که این کتاب از آن سخن مىگوید، همان گونه که همواره سخن گفته، عبارت است از وحدت زندگى بشرى در یک جهت الهى که درست را از نادرست و حق را از باطل جدا مىسازد، به همان اطلاقى که کلمات خالق، نور را از ظلمات جدا مىسازد. درست است که ما نمىتوانیم در عدالت کامل زندگى کنیم و برای حفظ جامعة انسانى غالباً ناچاریم در تصمیمهاى مربوط به جامعه، خطا را بپذیریم؛ اما آنچه مهم است، این است که در هر لحظة تصمیم ما از مسئولیت خویش آگاه باشیم، و وجدان خود را فرا خوانیم تا دقیقاً تعیین کند که به چه میزان لازم است جامعه را حفظ کرد و درست به همان اندازه و نه بیشتر خطاى در تصمیم را بپذیریم؛ اینکه ما اقتضائات ارادة به قدرت را بهعنوان اقتضائات زندگى تفسیر نکنیم؛... اینکه وقتى دربارة زندگى عمومى تصمیم مىگیریم، وجدان خود را با توجیه آسوده نسازیم، یا اجازه ندهیم که دیگران وجدان ما را آسوده سازند، بلکه با ترس و لرز با سرنوشت درافتیم تا مبادا سرنوشت گناهى بیشتر از آنچه ناچار به پذیرش آن هستیم، برما تحمیل کند. این است مذهب اصالت انسان کتاب مقدس.
انسانهاى کتاب مقدس مانند ما گناهکارند؛ اما گناهى وجود دارد که آنها مرتکب آن نمىشوند و آن گناه، گناه اصلى ما است: آنها جرأت نمىکنند خداوند را به مکانى مرزبندىشده محدود سازند. آنها این گستاخى را ندارند که فرامین خداوند را محدود سازند و به او بگویند: «تا اینجا شما حکومت مىکنید! ماوراى این مرزها، حکومت علم یا جامعه یا دولت آغاز مىشود». وقتى آنها را به پیروى از قدرت دیگرى مجبور کنند، هیچیک از آنها هرگز متحمل بارى که بر آنها تحمیل مىگردد، نمىشوند. کسى که در مذهب اصالت انسان کتاب مقدس عبرى پرورش یافته، بههنگام شدیدترین مسئولیت، تا آنجا که لازم است پیش مىرود و نه یک قدم بیشتر. او درمقابل گزافهگویى میهنپرستانه مقاومت مىکند، درمقابل حکومت دمکراسى کاذب مقاومت مىکند، حکومتى که نقطة مقابل خدمت حقیقى به مردم است. او فریب اصالت خود ملى جدید را نمىخورد که برطبق آن هر چیزى که براى یک قوم مفید است، حقیقت و درست است. او مىداند که دربارة درست و نادرست، و حق و باطل تصمیمی اولیه گرفته شده است و اینکه آن تصمیم در پیشِِ روىِ آن قوم قرار دارد. او مىداند که در تحلیل نهایى، تنها چیزى که قوم او را کمک مىکند، حقیقت و راستى درپرتو آن تصمیم اولیه است. این است معناى بازگشت به منشأهاى وجود ما در زبان معاصر. به امید آنکه زبان فردا به گونهاى دیگر باشد. آن زبان، زبان تحقق محصل حقیقت و درستى خواهد بود، هم در جنبههاى درونى ساختار زندگى کاملاً اجتماعى ما و هم در جنبههاى بیرونى آن.
من مذهب اصالت انسان عبرى را درمقابل ملىگرایى یهودى قرار مىدهم که براى اسرائیل هیچ وظیفهاى جز وظیفة حفظ و تصدیق خود قائل نیست. اما هیچ ملتى در جهان این را بهعنوان تنها وظیفة خود ندارد؛ زیرا درست همان طور که اگر فردى بخواهد صرفاً خود را حفظ و تصدیق کند به یک اگزیستانس بىمعنى و غیرموجه رهنمون مىشود، ملتى هم که هدف دیگرى جز حفظ و تصدیق خود نداشته باشد، محکوم به انقراض است.
کتابنامه
Buber, Martin. 1965. Between Man and Man. Trans. by Ronald. G. Smith. New York: Macmillan Company.
ــــــــــــــــــ . 1967. A Believing Humanism. Trans. by Maurice Friedman. London, New Jersey: Humanities Press International.
ــــــــــــــــــــــــ . 1970. I and Thou. Trans. by Walter Kaufmann. New York: Charles Scribner’s Sons.
ـــــــــــــــــــــــــ . 1974. The Writings of Martin Buber. Sel, Ed and Int by Will Herberge. New York: New American Library.
Friedman. Maurice. 1991. The Worlds of Existantialism. Atlantic Highlands: Humanities Press International, Inc.
ــــــــــــــــــــــــ . "Martin Buber", Thinkers of the Twentieth Century, ed. By Ronald Turners, Chicago and London: St. James Press.
Si, A. E. 1974. "Martin Buber", The New Encyclopedia Britanica Macropaedia, William Benton, Vol. 3. The University of Chicago.
Smith, Ronald Gregore. 1967. Martin Buber. Verginia, Richmond: John Knok Press.
Theunissen, Michael. 1984. The Other. Trans. by Christopher Macann. England, Cambridge, Massachusetts, and London: The MIT Press.
Wyschogrod, Michael. 1967. "Martin Buber", The Encyclopedia of Philosophy, Paul Edward, Vol. l, New York: The Macmillan Company and the Press.
[1]. Dag Hammerskjold
[2]. Smith, Ronald Gregore
[3]. J. H. Oldham
1. Hassidism: این واژه از واژة عبری Hasid به معنای «زاهد» مشتق شده است. هسیدیسم یک جنبش عرفانی یهودی است که در قرن هجدهم در هلند پدید آمد و در نیمةنخست قرن نوزدهم به اوج خود رسید. این مکتب به موسیقی، ادبیات و فلسفة جامعة یهود شکل و صورت بخشید. تأکید این مکتب بر ارتباط دائم با خداوند است.
2. (Nicolas of Cusa؛ 1401ـ1464) عارف آلمانی که افکار او متأثر از آلبرت کبیر، آکویناس، بوناونتورا و اکهارت بود.
3. (Jokob Bohme؛ 1575ـ1624) حکیم و عارف آلمانی که بر تفکر دینی بعد از خود تأثیر بسیاری گذاشت.
[7]. Si, A. E.
[8]. Die Wett
[9]. Theodor Herzl
[10]. Der jude
[11]. Joseph Wittig
[12]. Viktor Vonweizesacker
[13]. Die Kreatur
[14]. Wyschogrod, Michael
[15]. Franz Rosenzweig
[16]. Judah. L. Magnes
[17]. Ernest Simon
[18]. universal subject
[19]. Consciousness in general
[20]. Modern transcendentalism
[21]. Constitution
[22]. Mutual relation
[23]. Theunissen, Michael
[24]. I - It
[25]. I - Thou
[26]. orientation
[27]. realization
[28]. encounter
[29]. Ontology of Between
[30]. Friedman, Maurice
[31]. Person
[32]. Individual
[33]. Single one
*. بوبر، 1967: 122ـ117.
[34]. Jacobi
[35]. Kierkegaard
[36]. Feuerbach
[37]. Modern
*. بوبر، 1974: 299ـ293.
[38]. Konrad Burdach