نقد شیئیت معدوم معتزله از دیدگاه مولوی (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
توغّل مولانا به امور کشفی و مباحث ذوقی و جذبههای شور انگیز عرفانی مانع از آن نشد تا در مقولههای کلامی وارد نگشته و بعضاً خود را در موضع «لم و لا نسلّم»های جدلی متکلّمان قرار نداده باشد. هر چند مولانا خود را متعهّد نمیداند تا همچون متکلّمان رسمی باب مجادله را گشوده و حافظ وضع یا ناقض وضعی گردد، و نیز از کسانی که به علم کلام اشتغال داشتهاند با عنوانهایی مثل «مفلسف» و «باحث» تعبیر کرده است:
از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او
(مثنوی6/2223)
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
(مثنوی2/2924)
مع هذا، هرگاه آثار منظوم و منثور مولانا از دیدگاه کلامی نیز مورد ارزیابی قرار گیرد، در مییابیم که عارف رومی در این مقوله نیز با توانمندی و اقتدار و تسلّط چشمگیری وارد شده و موضعگیریها و نقد و قدحها نموده است، که خود نشانگر آشنایی کامل او به مقالات متکلّمان و مباحث کلامی است. شاید، به ندرت بتوان از امّهات مسایل کلامی یا فروع آن چیزی را یافت که مولانا به تصریح و یا تلویح آن را طرح نکرده باشد.
از مسایل کلامی که گویندهی مثنوی طرح میکند و با طعن و تعریضی آن را نقد و ردّ میکند، مسالهی شیئیّت معدوم در اعتقاد معتزله است.
معتزله در مسئله وجود و حدوث پدیدههای امکانی در تعلّق علم ازلی خداوند به آنها، معتقد شدند که موجودات، قبل از آن که هستی یابند و موجود گردند، در حال عدم دارای جواهر و اعراض بودهاند. خواجه نصیرالدین طوسی (م672) در کتاب تلخیص المحصّل مینویسد: «یقولون بأنّ الذوات فی العدم جواهر و أعراض»1 (معتزله میگویند: ذوات در عدم دارای جواهر و اعراض بودهاند).
معتزله وقتی فرضیهی شییء بودن معدوم را طرح کردند، دو نوع نگرش به معدومات داشتند: معدومی که عدم صرف و محض بطلان و نیستی بوده و پدید آمدنش محال است و به اصطلاح ممتنع الوجود است. دیگر، معدومی که امکان هستی یافتن دارد و از اتّصاف به وجود ابا نداشته و به اصطلاح ممکن الوجود است این پدیدهی امکانی را در حال عدم و زمانی که هنوز متّصف به وجود نشده و ایجاد نگشته است و فقط یک ماهیّت صرف بدون وجود است، آن را مناط علم ازلی خداوند دانستهاند؛ یعنی در واقع پنداشتند که علم ازلی نسبت به حوادث و پدیدههای امکانی، قبل از تلبّس به وجود، باید به یک شییء تعلّق داشته باشد نه به عدم صرف و لا شییء محض، و از آن پدیدهها به شیئیت معدوم تعبیر کردند. صدر الحکماء والمتألهین (م1050) در اسفار اربعه مینویسد: «مذهب المعتزلة القائلین بانّ المعدوم شیء و انّ المعدومات فی حال عدمها منفکّة عن الوجود... انّه مناط علم الله تعالی بالحوادث فی الأزل».2
بنیاد فرضیهی معتزله بر آن امر بنا نهاده شد که پنداشتند ماهیّت میتواند به خودی خود و بدون اتّصاف به وجود موجود باشد. حکیم طوسی مینویسد: «زعموا انّه یجوز خلّو تلک الماهیة عن صفة الوجود».3
در واقع ، معتزله برای ماهیّات دو نحوه تقرّر و حیثیت وجودی قایل شدند، بخشی از آنها که متلبّس به وجود شده و اتّصاف وجودی یافته است، همان ماهیّات موجود و اشیای مادّی و محسوس جهان هستند، یعنی ماهیاتی که مترتّب آثار هستند، مانند آتش که میسوزاند، و بخشی دیگر از ماهیّات را آنها دانستند که هنوز اتصاف وجودی نیافته و بدون
_______________________________
1. تلخیص المحصّل، خواجه نصیر الدین طوسی، ص 76.
2. اسفار اربعه، صدر الدین شیرازی:6/182.
3. تلخیص المحصّل، ص 76.
________________________________________
وجود و عاری از آن هستند. از این دو نوع ماهیّت که شییء معدوم نیز یکی از مصادیق آنها است تعبیر به ثبوت کردند.
ظاهراً، علت این که معتزله به این گونه تعبیرها روی آوردند، آن بود که میخواستند به وجهی نظریهی پارادوکسی خود را توجیه کنند به طوری که گرفتار تناقض نگردند؛ یعنی معتزله در تبیین نظر خود به گونهای که دچار این تناقض نشوند که موجودی نه متّصف به وجود و نه متّصف به عدم باشد و در عین حال شیئیت نیز داشته باشد؛ واژگان جدیدی جعل کردند به نام «ثبوت» و «نفی». با تعریفی که از این واژگان ارایه دادند،« ثبوت» را به گونهای پنداشتند که از وجود عامتر باشد و آن ممکن الوجودهای معدومی است که بدون صفت وجود در خارج دارای تقرّر و ثبات است و یکی از مصداقهای آن شییء معدوم است؛ و «نفی» را ممتنع الوجودی دانستند که در خارج بطلان محض و سلب مطلق و نیستی صرف بوده و آن را اخصّ از عدم پنداشته و یکی از مصادیق عدم میدانستهاند و آن را مقابل ثبوت قرار دادهاند . بنابر این، از طرز تلقّی معتزله از واژگان مذکور فهمیده میشود که آنها قایل بودند همانطور که ثبوت دو مصداق دارد، یکی ماهیّت متّصف به وجود و دیگری ماهیّت عاری از آن، عدم نیز دارای دو مصداق است، یکی نیستی محض و ممتنع الوجود است و از آن به «نفی» تعبیر آوردند و دیگری خود عدم و معدومات!!
ملاّ هادی سبزواری در کتاب منظومه آورده است:
و جعل المعتزلی الثبوت عمّ
من الوجود و من النفی العدم4
(و متکلم معتزلی ثبوت را از وجود عامتر و عدم را از نفی عامتر قرار داده است).
مولانا و مسالهی شیئیت معدوم
گویندهی مثنوی مساله شییء بودن معدوم را به گونهای طرح کرده است که شخص معتقد به آن را مستلزم طعن دانسته است؛ وقتی از قایل به آن تعبیر به «کور» مینماید در واقع، در عین حال که اصل مسالهی مذکور را نفی میکند، با توجه به موطن ظهور این فرضیه که محصول ادراک ناقص و فهم قلیل از هستی است، به بداهتِ بطلان آن اشاره کرده است.
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شییء
(مثنوی6/808)
_______________________________
4. شرح منظومه، ملاّ هادی سبزواری، ص 39.________________________________________
همچنین، در دیوان کبیر ضمن طرح مسالهی مذکور، از فضاهای کلامی عبور کرده و به لایتناهای عرفانی روی نموده است وبدون آن که در بارهی نفی و یا قبول آن سخنی گفته باشد، آن مساله را به عنوان اصلی مفروض گرفته و شییء معدوم را سالکی میداند که به حقیقت حق راه یافته است و از خودیّت خویش تهی گشته و از انانیّت نفس رسته و به بقای بعد از فنا واصل شده است:
آن معتزلی پرسد معدوم نه شییء است؟
بیخود بر من شییء بود و با خود لا شییء
(دیوان7/35724)
چنان که ذکر شد، طبق نظریه معتزله باید دو گونه عدم فرض کرد؛ عدمی که هرگز هستی نخواهد یافت و آن ممتنع الوجود بالذات و در اصطلاح آنان «نفی» است و عدمی که در انتظار پدید آمدن، پشت پردهی هستی توقف کرده و هنوز حادث نشده است . هر چند مولانا در مسئله مذکور بر معتزله رد و طعنهایی روا داشته است، لکن وقتی به حوزهی کاربرد عدم در تعابیر وی نظری افکنده شود، معلوم میگردد در پارهای از مفاهیم عدم، بین دیدگاه او و طرز تلقّی معتزله تشابهی وجود دارد، امّا از آنجا که به کار بردن عدم با معانی متعدّد در افواه رجال و ارباب نحل رواج داشته است برای این تشابه وجهی نمیماند، به ویژه آنکه کلام مولانا در ردّ نظریهی معتزله ظهور و تصریح دارد. در این جا مناسب است کاربردهای عدم از نظر مولوی طرح شود و طرز تلقّیهای او از واژهی مذکور بیان گردد.
عدم از دیدگاه مولوی
طرز تلقّی مولانا از عدم و شیوهی استعمالی که در کاربرد اصطلاح عدم به کار گرفته متفاوت میباشد، به تبع آن مفهوم عدم در کلام وی معانی متفاوتی یافته است؛ مجموع آن کاربردها در پنج وجه زیر خلاصه گردیده است:
1. در آنجا که خداوند را مبدع موجودات میداند، چون ابداع به معنی پدید آوردن مخلوق، بدون مادّه و مدّت است، به «عدم» مطلق نظر داشته و از آن به فرع بیاصل و سند تعبیر مینماید:
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که بر آرد فرع بیاصل و سند
(مثنوی5/1025)
2. در آنجا که «عدم» به عنوان کارگاهی برای ایجاد پدیدههای امکانی فرض شده و یا معدومات را حقایقی امکانی دانسته است که در اجابت از امر «کن» معلّق زنان عازم وجود شده و به صورت کاروانهایی، پیوسته از «عدم» به سوی هستی روانه گشتهاند و این آمدن، خود «بلی» گفتن و «لبیک» آنهاست و این حقایق حتی مشهود ارواح پاک نیز میباشد، مراد او از «عدم» در این قسم «عدم» مضاف است؛ یعنی معدومی را شامل میشود که ممتنع الوجود نبوده بلکه امکان هستی یافتن دارد:
(مثنوی2/762)
(مثنوی2/690)
(مثنوی1/1449)
(مثنوی1/1889)
(مثنوی1/2111)
(مثنوی1/1448)
(مثنوی2/178)
3. دیگر مفهوم عرفانی آن است و آن حاصل غلبهی تجلّیات الهی در باطن سالک است که در آن حال در حق فانی گشته و صبغهی الهی یافته و پس از وصول به مقام فنای فیالله، به بقای بعد از فنا وارد گردیده است.
4. مفهوم دیگرعدم، مربوط به عالم روحانیّات و مجرّدات محضه است که فراسوی عالم مادّی و جهان حسّ میباشد، و آن آغاز جلوهگاه مستقیم مشیّت الهی است:
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه دور پهنای عدم
عرصهای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
(مثنوی1/4 3093)
5.مولانا، توسّعاً مفهوم عدم را بر معدومهای اشاعره اطلاق میکند. توضیح آن که اشاعره در مباحث مربوط به معاد جسمانی به «ایجاد بعد الفناء» قایل شده و از آن به اعادهی معدوم تعبیر آوردهاند.
مولوی برای تبیین آن از شواهد عینی و مستمر جاری در جهان بهره جسته و با بیان تمثیلها که عمدتاً شیوهی استدلال او در تعلیم و تفهیم مطالب است، وقوع بازگشت معدوم را در عالم حسّی امری بدیهی نشان میدهد. چنان که هر ذرّهای که معدوم شده با فرمان حق ایجاد میگردد، و هنگام شب، مشاعر آدمی در دریای شگرف عدم محو گشته در وقت صبح، دوباره هستی مییابد.در پاییز، زمین همه چیز را در خود فرو میبرد و به کام نیستی و فنا میکشاند، هنگام بهار آن چه را فرو خورده است باز پس میدهد. اگر آدمی با فراست بنگرد، میتواند این امر را با شهود وجدانی در خود نیز مشاهده نماید:
بنابر این ، عدمهای توصیف شدهی فوقالذکر و معدومهای مورد نظر مولوی بر خلاف نظر معتزله با فرض شیئیت داشتن تناسب و سازگاری ندارد، و امر عدمی اعمّ از این که معدوم مطلق باش یا عدم مضاف و غیره، میتواند مناط علم ازلی قرار گیرد و مشیّت الهی به آن تعلّق یابد و خلق گردد و این امر در حیطهی قدرت ذات باری تعالی میباشد و لذا فرض جعل شیئیّت و وضع ثبوت برای اعدام امری باطل و واضح الفساد است.
گفتنی است اندیشهی مولانا در ابطال نظریهی مذکور با بینش فرهیختگان عالم تشیّع در یک سمت و سوی قرار دارد، چنان که جمهور متکلّمان شیعی نیز در ابطال آن نظریه اتّفاق دارند.
خواجه نصیر الدین طوسی باطل بودن فرض مذکور را امری بدیهی دانسته و قایلان به آن را اهل مکابره خوانده است، یعنی کسانی که با عقل خویش به نزاع برخاسته و خلاف عقل صریح خود حکم میکنند. وی اظهار نموده که: چون شیئیت برابر و مساوی وجود است پس نمیتوان نام شییء بر چیزی نهاد جز آن که هستی یافته باشد و لذا مخالفان این ضابطه را که قایلان به شیئیت معدوم باشند به مکابره توصیف کرده است:«یساوق الشیئیة فلا تتحقق بدونه و المنازع یکابر مقتضی عقله».5
صدر المتألهین شیرازی نیز، اصل مذکور را باطل و واضح الفساد دانسته است، زیرا قبول آن مستلزم تعقّل چیزی است که موجود نباشد لکن در جایی ثبوت داشته باشد: «فانّ ثبوت المعدوم مجرداً عن الوجود أمر واضح الفساد».6
از حکمای معاصر، مرحوم علاّمه طباطبایی، اصل مذکور را در کتاب نهایة الحکمه مورد نقد و بررسی قرار داده است وادّعای قایلان به آن را خلاف عقل صریح خوانده و آن را باطل دانسته است: «هذه دعاوٍ یدفعها صریح العقل».7
_______________________________
5. تجرید الاعتقاد، خواجه نصیر الدین طوسی، ص 107.
6. اسفار اربعه:6/182.
7. نهایة الحکمه، سیّد محمد حسین طباطبایی، ص 16.
از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او
(مثنوی6/2223)
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
(مثنوی2/2924)
مع هذا، هرگاه آثار منظوم و منثور مولانا از دیدگاه کلامی نیز مورد ارزیابی قرار گیرد، در مییابیم که عارف رومی در این مقوله نیز با توانمندی و اقتدار و تسلّط چشمگیری وارد شده و موضعگیریها و نقد و قدحها نموده است، که خود نشانگر آشنایی کامل او به مقالات متکلّمان و مباحث کلامی است. شاید، به ندرت بتوان از امّهات مسایل کلامی یا فروع آن چیزی را یافت که مولانا به تصریح و یا تلویح آن را طرح نکرده باشد.
از مسایل کلامی که گویندهی مثنوی طرح میکند و با طعن و تعریضی آن را نقد و ردّ میکند، مسالهی شیئیّت معدوم در اعتقاد معتزله است.
معتزله در مسئله وجود و حدوث پدیدههای امکانی در تعلّق علم ازلی خداوند به آنها، معتقد شدند که موجودات، قبل از آن که هستی یابند و موجود گردند، در حال عدم دارای جواهر و اعراض بودهاند. خواجه نصیرالدین طوسی (م672) در کتاب تلخیص المحصّل مینویسد: «یقولون بأنّ الذوات فی العدم جواهر و أعراض»1 (معتزله میگویند: ذوات در عدم دارای جواهر و اعراض بودهاند).
معتزله وقتی فرضیهی شییء بودن معدوم را طرح کردند، دو نوع نگرش به معدومات داشتند: معدومی که عدم صرف و محض بطلان و نیستی بوده و پدید آمدنش محال است و به اصطلاح ممتنع الوجود است. دیگر، معدومی که امکان هستی یافتن دارد و از اتّصاف به وجود ابا نداشته و به اصطلاح ممکن الوجود است این پدیدهی امکانی را در حال عدم و زمانی که هنوز متّصف به وجود نشده و ایجاد نگشته است و فقط یک ماهیّت صرف بدون وجود است، آن را مناط علم ازلی خداوند دانستهاند؛ یعنی در واقع پنداشتند که علم ازلی نسبت به حوادث و پدیدههای امکانی، قبل از تلبّس به وجود، باید به یک شییء تعلّق داشته باشد نه به عدم صرف و لا شییء محض، و از آن پدیدهها به شیئیت معدوم تعبیر کردند. صدر الحکماء والمتألهین (م1050) در اسفار اربعه مینویسد: «مذهب المعتزلة القائلین بانّ المعدوم شیء و انّ المعدومات فی حال عدمها منفکّة عن الوجود... انّه مناط علم الله تعالی بالحوادث فی الأزل».2
بنیاد فرضیهی معتزله بر آن امر بنا نهاده شد که پنداشتند ماهیّت میتواند به خودی خود و بدون اتّصاف به وجود موجود باشد. حکیم طوسی مینویسد: «زعموا انّه یجوز خلّو تلک الماهیة عن صفة الوجود».3
در واقع ، معتزله برای ماهیّات دو نحوه تقرّر و حیثیت وجودی قایل شدند، بخشی از آنها که متلبّس به وجود شده و اتّصاف وجودی یافته است، همان ماهیّات موجود و اشیای مادّی و محسوس جهان هستند، یعنی ماهیاتی که مترتّب آثار هستند، مانند آتش که میسوزاند، و بخشی دیگر از ماهیّات را آنها دانستند که هنوز اتصاف وجودی نیافته و بدون
_______________________________
1. تلخیص المحصّل، خواجه نصیر الدین طوسی، ص 76.
2. اسفار اربعه، صدر الدین شیرازی:6/182.
3. تلخیص المحصّل، ص 76.
________________________________________
وجود و عاری از آن هستند. از این دو نوع ماهیّت که شییء معدوم نیز یکی از مصادیق آنها است تعبیر به ثبوت کردند.
ظاهراً، علت این که معتزله به این گونه تعبیرها روی آوردند، آن بود که میخواستند به وجهی نظریهی پارادوکسی خود را توجیه کنند به طوری که گرفتار تناقض نگردند؛ یعنی معتزله در تبیین نظر خود به گونهای که دچار این تناقض نشوند که موجودی نه متّصف به وجود و نه متّصف به عدم باشد و در عین حال شیئیت نیز داشته باشد؛ واژگان جدیدی جعل کردند به نام «ثبوت» و «نفی». با تعریفی که از این واژگان ارایه دادند،« ثبوت» را به گونهای پنداشتند که از وجود عامتر باشد و آن ممکن الوجودهای معدومی است که بدون صفت وجود در خارج دارای تقرّر و ثبات است و یکی از مصداقهای آن شییء معدوم است؛ و «نفی» را ممتنع الوجودی دانستند که در خارج بطلان محض و سلب مطلق و نیستی صرف بوده و آن را اخصّ از عدم پنداشته و یکی از مصادیق عدم میدانستهاند و آن را مقابل ثبوت قرار دادهاند . بنابر این، از طرز تلقّی معتزله از واژگان مذکور فهمیده میشود که آنها قایل بودند همانطور که ثبوت دو مصداق دارد، یکی ماهیّت متّصف به وجود و دیگری ماهیّت عاری از آن، عدم نیز دارای دو مصداق است، یکی نیستی محض و ممتنع الوجود است و از آن به «نفی» تعبیر آوردند و دیگری خود عدم و معدومات!!
ملاّ هادی سبزواری در کتاب منظومه آورده است:
و جعل المعتزلی الثبوت عمّ
من الوجود و من النفی العدم4
(و متکلم معتزلی ثبوت را از وجود عامتر و عدم را از نفی عامتر قرار داده است).
مولانا و مسالهی شیئیت معدوم
گویندهی مثنوی مساله شییء بودن معدوم را به گونهای طرح کرده است که شخص معتقد به آن را مستلزم طعن دانسته است؛ وقتی از قایل به آن تعبیر به «کور» مینماید در واقع، در عین حال که اصل مسالهی مذکور را نفی میکند، با توجه به موطن ظهور این فرضیه که محصول ادراک ناقص و فهم قلیل از هستی است، به بداهتِ بطلان آن اشاره کرده است.
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شییء
(مثنوی6/808)
_______________________________
4. شرح منظومه، ملاّ هادی سبزواری، ص 39.________________________________________
همچنین، در دیوان کبیر ضمن طرح مسالهی مذکور، از فضاهای کلامی عبور کرده و به لایتناهای عرفانی روی نموده است وبدون آن که در بارهی نفی و یا قبول آن سخنی گفته باشد، آن مساله را به عنوان اصلی مفروض گرفته و شییء معدوم را سالکی میداند که به حقیقت حق راه یافته است و از خودیّت خویش تهی گشته و از انانیّت نفس رسته و به بقای بعد از فنا واصل شده است:
آن معتزلی پرسد معدوم نه شییء است؟
بیخود بر من شییء بود و با خود لا شییء
(دیوان7/35724)
چنان که ذکر شد، طبق نظریه معتزله باید دو گونه عدم فرض کرد؛ عدمی که هرگز هستی نخواهد یافت و آن ممتنع الوجود بالذات و در اصطلاح آنان «نفی» است و عدمی که در انتظار پدید آمدن، پشت پردهی هستی توقف کرده و هنوز حادث نشده است . هر چند مولانا در مسئله مذکور بر معتزله رد و طعنهایی روا داشته است، لکن وقتی به حوزهی کاربرد عدم در تعابیر وی نظری افکنده شود، معلوم میگردد در پارهای از مفاهیم عدم، بین دیدگاه او و طرز تلقّی معتزله تشابهی وجود دارد، امّا از آنجا که به کار بردن عدم با معانی متعدّد در افواه رجال و ارباب نحل رواج داشته است برای این تشابه وجهی نمیماند، به ویژه آنکه کلام مولانا در ردّ نظریهی معتزله ظهور و تصریح دارد. در این جا مناسب است کاربردهای عدم از نظر مولوی طرح شود و طرز تلقّیهای او از واژهی مذکور بیان گردد.
عدم از دیدگاه مولوی
طرز تلقّی مولانا از عدم و شیوهی استعمالی که در کاربرد اصطلاح عدم به کار گرفته متفاوت میباشد، به تبع آن مفهوم عدم در کلام وی معانی متفاوتی یافته است؛ مجموع آن کاربردها در پنج وجه زیر خلاصه گردیده است:
1. در آنجا که خداوند را مبدع موجودات میداند، چون ابداع به معنی پدید آوردن مخلوق، بدون مادّه و مدّت است، به «عدم» مطلق نظر داشته و از آن به فرع بیاصل و سند تعبیر مینماید:
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که بر آرد فرع بیاصل و سند
(مثنوی5/1025)
2. در آنجا که «عدم» به عنوان کارگاهی برای ایجاد پدیدههای امکانی فرض شده و یا معدومات را حقایقی امکانی دانسته است که در اجابت از امر «کن» معلّق زنان عازم وجود شده و به صورت کاروانهایی، پیوسته از «عدم» به سوی هستی روانه گشتهاند و این آمدن، خود «بلی» گفتن و «لبیک» آنهاست و این حقایق حتی مشهود ارواح پاک نیز میباشد، مراد او از «عدم» در این قسم «عدم» مضاف است؛ یعنی معدومی را شامل میشود که ممتنع الوجود نبوده بلکه امکان هستی یافتن دارد:
(مثنوی2/762)
(مثنوی2/690)
(مثنوی1/1449)
(مثنوی1/1889)
(مثنوی1/2111)
(مثنوی1/1448)
(مثنوی2/178)
3. دیگر مفهوم عرفانی آن است و آن حاصل غلبهی تجلّیات الهی در باطن سالک است که در آن حال در حق فانی گشته و صبغهی الهی یافته و پس از وصول به مقام فنای فیالله، به بقای بعد از فنا وارد گردیده است.
4. مفهوم دیگرعدم، مربوط به عالم روحانیّات و مجرّدات محضه است که فراسوی عالم مادّی و جهان حسّ میباشد، و آن آغاز جلوهگاه مستقیم مشیّت الهی است:
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه دور پهنای عدم
عرصهای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
(مثنوی1/4 3093)
5.مولانا، توسّعاً مفهوم عدم را بر معدومهای اشاعره اطلاق میکند. توضیح آن که اشاعره در مباحث مربوط به معاد جسمانی به «ایجاد بعد الفناء» قایل شده و از آن به اعادهی معدوم تعبیر آوردهاند.
مولوی برای تبیین آن از شواهد عینی و مستمر جاری در جهان بهره جسته و با بیان تمثیلها که عمدتاً شیوهی استدلال او در تعلیم و تفهیم مطالب است، وقوع بازگشت معدوم را در عالم حسّی امری بدیهی نشان میدهد. چنان که هر ذرّهای که معدوم شده با فرمان حق ایجاد میگردد، و هنگام شب، مشاعر آدمی در دریای شگرف عدم محو گشته در وقت صبح، دوباره هستی مییابد.در پاییز، زمین همه چیز را در خود فرو میبرد و به کام نیستی و فنا میکشاند، هنگام بهار آن چه را فرو خورده است باز پس میدهد. اگر آدمی با فراست بنگرد، میتواند این امر را با شهود وجدانی در خود نیز مشاهده نماید:
بنابر این ، عدمهای توصیف شدهی فوقالذکر و معدومهای مورد نظر مولوی بر خلاف نظر معتزله با فرض شیئیت داشتن تناسب و سازگاری ندارد، و امر عدمی اعمّ از این که معدوم مطلق باش یا عدم مضاف و غیره، میتواند مناط علم ازلی قرار گیرد و مشیّت الهی به آن تعلّق یابد و خلق گردد و این امر در حیطهی قدرت ذات باری تعالی میباشد و لذا فرض جعل شیئیّت و وضع ثبوت برای اعدام امری باطل و واضح الفساد است.
گفتنی است اندیشهی مولانا در ابطال نظریهی مذکور با بینش فرهیختگان عالم تشیّع در یک سمت و سوی قرار دارد، چنان که جمهور متکلّمان شیعی نیز در ابطال آن نظریه اتّفاق دارند.
خواجه نصیر الدین طوسی باطل بودن فرض مذکور را امری بدیهی دانسته و قایلان به آن را اهل مکابره خوانده است، یعنی کسانی که با عقل خویش به نزاع برخاسته و خلاف عقل صریح خود حکم میکنند. وی اظهار نموده که: چون شیئیت برابر و مساوی وجود است پس نمیتوان نام شییء بر چیزی نهاد جز آن که هستی یافته باشد و لذا مخالفان این ضابطه را که قایلان به شیئیت معدوم باشند به مکابره توصیف کرده است:«یساوق الشیئیة فلا تتحقق بدونه و المنازع یکابر مقتضی عقله».5
صدر المتألهین شیرازی نیز، اصل مذکور را باطل و واضح الفساد دانسته است، زیرا قبول آن مستلزم تعقّل چیزی است که موجود نباشد لکن در جایی ثبوت داشته باشد: «فانّ ثبوت المعدوم مجرداً عن الوجود أمر واضح الفساد».6
از حکمای معاصر، مرحوم علاّمه طباطبایی، اصل مذکور را در کتاب نهایة الحکمه مورد نقد و بررسی قرار داده است وادّعای قایلان به آن را خلاف عقل صریح خوانده و آن را باطل دانسته است: «هذه دعاوٍ یدفعها صریح العقل».7
_______________________________
5. تجرید الاعتقاد، خواجه نصیر الدین طوسی، ص 107.
6. اسفار اربعه:6/182.
7. نهایة الحکمه، سیّد محمد حسین طباطبایی، ص 16.