آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰

چکیده

متن

شرح حال نگاران و مؤلفان در رجال را رسم بر آن بوده که ضمن نقل زندگینامه و تالیفات دیگران، شرح زندگى و کتابهاى خود را نیز مى‏آوردند . علامه حلى در خلاصه، شیخ طوسى در فهرست، ابن شهرآشوب در معالم‏العلماء، شیخ حر عاملى در امل الامل و شیخ عباس قمى در فوائدالرضویه هر یک از خود نیز سخنى به میان آورده‏اند .
علامه بزرگوار سید محسن امین عاملى شقرایى، نیز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، کتاب شریف اعیان‏الشیعه درج کرده است; وى در مقدمه ترجمه حال خود مى‏نویسد:
«در این زندگینامه اکثر اتفاقات زندگى خود را بازگو کرده‏ام - گرچه برخى از آنها چندان مهم نیست - به این امید که تذکار و عبرتى باشد و نیز خود را در شمار اهل علم قلمداد کردم; باشد تا از برکاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ایشان محسوب کند» .
و نیز مى‏نویسد: «شرح حال خود را زودتر براى چاپ آماده کردم چون بیم آن مى‏رفت که اجل مهلت درج آن را در جاى خود ندهد» .
ظاهرا - چنانکه در حاشیه کتاب آمده - قبل از آنکه کتاب را به زیور طبع بیاراید خود را به لباس رحمت‏حق آراسته و بدرود حیات گفته است رضوان الله تعالى علیه .
باشد تا سیره این مشعلان هدایت و بلاغ فراراهمان قرار گیرد و تجربه این راست قامتان ستبر ره‏توشه حرکتمان .
در این مقاله بعضى از عناوین به اقتضاى تلخیص، تغییر کرده و حاشیه‏ها از مترجم است .
نسب
من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سید عبدالکریم، که نسبم با چند واسطه به زید شهید فرزند امام زین العابدین‏علیه السلام منتهى مى‏شود، در قریه «شقراء» از توابع جبل‏عامل در سال 1284 متولد شدم; اکنون که مشغول تحریر این کلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم مى‏گذرد، با اینکه به مرحله «رب انی وهن العظم منى و اشتعل الراس شیبا» (1) رسیده‏ام، ضعف و انواع بیماریها تنم را، که پى‏درپى با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، مى‏آزارد و علائم مرگ یکى پس از دیگرى خود را نشان مى‏دهد . مع‏الوصف بحمدالله عزم، همت و جدیت‏به همان میزانى که در دوران جوانى بوده باقى است و با اینکه از تواناییم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقیت‏بر مطالعه، تصنیف و تالیف، شبانه‏روز همچون گذشته ادامه دارد و به کار دیگرى، جز آنچه ضرورت اقتضا کند، نمى‏پردازم . نمى‏دانم مرگ حتمى کى فرا مى‏رسد ولى گویا در چند قدمى من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقیت‏براى اتمام و چاپ این کتاب اعیان‏الشیعه را خواهانم .
مکرر از بزرگان فامیل شنیده‏ام که اصل ما از «حله‏» بوده، یکى از اجدادم بنابر درخواست اهالى جبل عامل به این منطقه عزیمت مى‏کند تا مرجع دینى مردم باشد . خاندان ما معروف به «قشاقش‏» یا «قشاقیس‏» بوده، دقیقا روشن نیست از چه رو چنین نسبتى داشته است اما اکنون به واسطه انتسابى که به سید محمد امین فرزند سید ابوالحسن موسى و پدر جد ما سید على امین دارد به «آل امین‏» معروف است .
پدرم سید عبدالکریم فرزند سید على مردى پاک سرشت، پرهیزکار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسیار از خوف خدا مى‏گریست . مادرم فرزند عالم صالح، شیخ محمدحسین فلحه‏میسى، از زنان دانشمند، صالح، پاک نهاد و باتدبیر بود که بر اوراد و ادعیه مواظبت داشت . جد مادریم شیخ محمدحسین فلحه از خاندان «رزق‏» عالمى فاضل و متقى و شاعرى وارسته بود که در مدرسه «جبع‏» تحصیل کرده سپس به نجف عزیمت نمود و در همانجا از دنیا رفت .
دوران کودکى
یگانه فرزند خانواده بودم . بیش از هفت‏بهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآنى که در روستا بود برد . وقتى قدم به مکتب‏خانه نهادم، چنانکه طبیعت کودکان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم . از طرفى دیگر آن روزها بر فضاى مکتب‏خانه‏ها نحوه‏اى قساوت و بیرحمى حاکم بود . چوبه فلک (2) بر دیوار بالاى سر معلم آویخته شده بود، دو عصاى کوچک و بزرگ در کنار معلم بود، بچه‏ها در کنار او نشسته بودند . آنگاه که بر کسى خشم مى‏گرفت‏به تناسب دور و نزدیک بودن از یکى از عصاها استفاده مى‏کرد و هر گاه بر همه غضب مى‏کرد، با عصاى بلند بر پاهایشان مى‏نواخت . کودکان را نیز گویا جز صبر و تسلیم چاره‏اى نبود، زیرا بیم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذیرایى شوند . اولیاى دانش آموزان نیز به تصور اینکه اعمال این روش به مصلحت کودک است، اعتراضى نداشتند بلکه چه بسا به معلم مى‏گفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!
آن روز نزد معلم ماندم . ولى روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمى‏خواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق مى‏ورزیدند . از این رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نیز نزد بعضى از بستگان خوش خط در مدت کوتاهى آموختم . در کودکى اشتیاق چندانى به بازى در خود نمى‏دیدم، شنا و اسب سوارى و رزم‏آورى را، چنانکه در آن محیط معمول بود، فراگرفتم .
به هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولى نمى‏توان گفت‏بهره‏هاى اخلاقى و دینى امروز با آن روز برابر است .
آموزش صرف و نحو
پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنویسى پرداختم . نخست متن اجرومیه را حفظ کردم و چنانکه معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذارى کردم . در این کتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبیرى مؤدبانه مى‏گوید: علامت جر الله کسر هاء است اما در غیر لفظ جلاله گفته مى‏شد: علامت جر آن کسر آخر است . (3) در این کتاب در شمار نواصب «کى‏» و «لام کى‏» را ذکر مى‏کند . (4) با اینکه وقتى بر «کى‏» لام داخل شود نقش اصلى در نصب را «کى‏» بر عهده دارد و لام، جاره است . و نیز جزو حروف جازمه «لم‏» و «لما» و «الم‏» و «الما» را آورده که اشتباه است (5) .
بعضى اوقات به آموختن خوشنویسى مى‏پرداختم . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درسهاى گذشته کرده بودم که بتنهایى این کار را انجام مى‏دادم . خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتى از آن مادر و خواهرانم به سر مى‏بردند و در بخش دیگر من بتنهایى درسهاى روز گذشته را با صداى بلند تکرار مى‏کردم .
بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثالهاى زیاد آنها، وقتى به نواصب دهگانه و جوازم هیجده گانه رسیدم، از اعراب امثله زیاد و طولانى آنها خسته شدم . از این‏رو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آنها قناعت کردم .
روزى تنها نسخه اجرومیه را از دست دادم که برایم ناگوار بود، ناگوارتر از مصیبت صاحب مغنى که مغنى او در سفر حج‏به دریا افتاد; چون وى دو باره از حفظ نوشت اما من نمى‏توانستم . اکنون درست‏به یاد ندارم که بعد چه کردم .
مرحله بعد شروع کتاب قطر الندى و بل الصدى از ابن هشام در نحو، و شرح تصریف از تفتازانى بود . این دو کتاب را به همراه دو تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسر عمویم سید محمدحسین که مردى فاضل و خوش‏اخلاق بود مى‏خواندیم . روش درسى چنین بود که بعد از آنکه مؤدب در حضور استاد مى‏نشستیم یکى از شاگردان متن کتاب را مى‏خواند و سایرین دقت مى‏کردند تا اشتباههاى وى را تذکر دهند . سپس استاد آن بخش را توضیح مى‏داد . بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که عبارت را خوانده بود درس را تقریر مى‏کرد و دیگر شاگردان با دقت نقل وى را دنبال مى‏کردند . روز بعد شاگرد دیگرى در حضور استاد عبارت را مى‏خواند و در جلسه مباحثه بحث مى‏کرد .
یکى از دوستان پدرم بزاز بود . مسافرتى در پیش داشت . از او خواستم دیوان شعرى از بیروت برایم تهیه کند . او نیز دیوان «ابوفراس حمدانى‏» را برایم خرید . آن را خواندم و بسیارى از اشعارش را حفظ کردم و هم‏اکنون نیز حفظ هستم . اغلب اشعار آن برایم روشن بود ولى چون در سن کودکى بودم و از طرفى اولین دیوان شعرى بود که مى‏خواندم یا بخشى از آن را نمى‏فهمیدم یا بخوبى متوجه نمى‏شدم .
مدتى کوتاه نزد استاد و پسر عمویم ماندم ولى بهره چندانى عایدم نشد; چون در شرایطى نبودم که بدانم چگونه باید درس خواند، راهنما نیز نداشتم گرچه پسر عمویم مردى فاضل بود .
حدود سال 1297 جناب سید جواد مرتضى از عراق به روستاى خود - عیثا الزط - آمد . با گروهى از طلاب کتاب قطر الندى را خدمت ایشان مى‏خواندیم . در طفولیت چنین بودم که در مطالعه از مطالب چیزى نمى‏فهمیدم و در درس نیز فکرم پریشان بود . مدت کوتاهى بدین منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازى بودند، به خود مى‏گفتم تو تا اینجا آمده‏اى تا بهره‏اى ببرى نه همچون کودکان به بازى بپردازى . پس کمر همت‏بسته عزم را جزم کردم . شب که کتاب را باز کردم در مقابل، چراغى بود که طلبه‏ها دور آن حلقه زده مطالعه مى‏کردند . وقتى به عبارت نگاه کردم باز برایم نامفهوم بود، اما ناگهان نورى بر من تابید که مسرور و متنبه شدم . گویا تازه دریافتم که چگونه باید مطالعه کرد و چگونه فهمید . از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همت‏با تمام توان مشغول فراگیرى علم، از طریق مطالعه، مذاکره، تالیف و تدریس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بیان، فقه و اصول در مدارس جبل‏عامل و نجف هستم و هیچگاه خسته نشده‏ام، از معاشرت با کسى که بهره علمى از او نمى‏بردم خوددارى ورزیدم و بر رنج دوران صبور بودم .
دوستى لایق
خداوند بر من منت نهاده با دوستى زیرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم . جناب شیخ محمد دبوق، که از من بزرگتر بود، سخت از غیبت کردن و شنیدن آن پرهیز داشت; هرگاه کسى مى‏خواست غیبت کند، به گونه‏اى بایسته و بدون اینکه صریحا او را نهى کند، موضوع صحبت را عوض مى‏کرد و هر صحبتى که پیش مى‏آمد شعر یا حکایتى را به عنوان استشهاد مطرح مى‏کرد . ما دو نفر نزد سید جواد مرتضى درس مى‏خواندیم، وقتى مساله‏اى طرح مى‏شد تا شاگرد خوب نمى‏فهمید از آن نمى‏گذشت . گاه استاد مساله‏اى را دو سه بار تکرار مى‏کرد تا دوستم بفهمد و من از این تکرار رنج مى‏بردم ولى چیزى نمى‏گفتم .
هنگام مباحثه دو زانو روبه‏روى من مى‏نشست، بدون اینکه به جایى تکیه کند، به راست و چپ متمایل شود و یا به جاى دیگر توجه کند . وقتى او را چنین مى‏دیدم شرمنده شده مانند وى مى‏نشستم گاه هم طبیعت کودکانه بر من مسلط مى‏شد و تغییر حالت مى‏دادم، دوباره یادم مى‏آمد و به حالت نخست‏بر مى‏گشتم . در هر صورت، همراه دوست گرامیم شیخ محمد دبوق، شرح قطر الندى، علم صرف و نیز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم‏» و «بئس‏» را با دقت‏خواندیم .
پس از اتمام شرح قطر الندى به ادامه شرح ابن ناظم بر الفیه پرداختیم در این میان به شرح شیخ رضى بر کافیه ابن حاجب نیز با تمام دقت مراجعه مى‏کردیم; این شرح از مهمترین کتابهاى نحو و حاوى فلسفه علم نحو و لغت عربى با شیوه‏اى بدیع است . نیز کتابهاى مشهور دیگر مثل شرح خیامى را مرور مى‏کردیم، کتاب تصریح تالیف خالد ازهرى را نتوانستیم تهیه کنیم . یکى از بستگان نسخه‏اى خطى و حجیم از این کتاب داشت که قسمتهایى از آن از بین رفته بود; با اینکه ارزشى نداشت اما چون گوهرى کمیاب از عاریه دادن آن به ما دریغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاریه کردیم . البته بعدها نسخه‏اى چاپى یافتیم که بسیار خوشحال شدیم . آنچه را گفتم براى این بود که معلوم شود در راه کسب دانش چه رنجهایى را متحمل مى‏شدیم .
روزهاى پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عیثا» به زادگاه خود «شقراء» مى‏رفتیم و عصر جمعه بر مى‏گشتیم . روزى به علت آمدن باران نتوانستیم به عیثا بازگردیم، آن روز مادرم براى پیدا کردن شرح الفیه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه باز نمانم و بالاخره آن را پیدا کرده آورد . همراه با شرح الفیه ابن‏ناظم، شرح جاربردى بر کافیه ابن حاجب را نیز که مربوط به تصریف است مى‏خواندیم . وقتى در شرح الفیه به بحث «نعم و بئس‏» رسیدیم، دوستم جناب شیخ محمد دبوق به همراه دوست‏خود پیاده و در لباس دراویش براى زیارت عتبات، عازم عراق شد . در این فاصله شرح الفیه را تمام و مغنى‏اللبیب را شروع کردیم . به یاد دارم وقتى به کلمه «اجل‏» رسیدیم عبارت «و قید المالقی‏» (6) - منسوب به مالقه از شهرهاى اندلس - را قیدا لما لقی (به صیغه ماضى) مى‏خواندم!
حدود سال 1300 ه بود که در شهرى دیگر علم بیان و منطق را از کتاب مطول و حاشیه ملاعبدالله زنجانى بر تهذیب سعدالدین تفتازانى شروع کردیم، استادمان روش عجیبى داشت، و بى‏توجه به عبارات و محتویات کتاب، مطالبى مى‏گفت که نمى‏فهمیدیم، در مباحثه هم متوجه مى‏شدیم که چیزى از درس به یاد نداریم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشى مطالبى دستگیرمان مى‏شد که آن را مباحثه مى‏کردیم . به خاطر حسن ظنى که به استاد داشتیم بر این گمان بودیم که او مطالب بلندى را عنوان مى‏کند ولى ما قابلیت درک آن را نداریم . به او مى‏گفتیم فراتر از تفسیر عبارت کتاب چیزى را نمى‏خواهیم، مى‏گفت: دست و بال مرا ببندید، مرا به بند بکشید من جز این بلد نیستم و راست مى‏گفت، حقا روش او شگفت‏آور بود .
شیخ موسى شراره و فعالیتهاى اصلاحى او (7)
چون دیدیم از درس این استاد نمى‏توانیم استفاده کنیم، به روستاى بنت جبیل رفتیم . در این روستا بودم که شیخ موسى شراره از عراق به آنجا آمد . وى برخلاف معمول بدون اطلاع قبلى و بدون هیچگونه تشریفات، ساده و بى‏آلایش سوار بر استرى کرایه‏اى وارد شده در منزل شیخ محمدحسین مروه فرود آمد، تنها خویشاوندان وى براى استقبال آمده بودند . وقتى مردم حرفهاى وى را شنیدند و کارهاى او را مشاهده کردند پى به عظمت او برده مقام بلندى براى او قائل شدند .
شیخ موسى‏رحمه الله سعى بلیغى در فعالیتهاى اصلاحى - دینى داشت; مدرسه‏اى تاسیس کرد که در آن علوم عربى، اعم از نحو، صرف، بیان، منطق، اصول و فقه، تدریس مى‏شد; عده‏اى از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده مى‏کردند و هم براى دیگران مفید بودند . عزاى حضرت سیدالشهدا را احیا کرد و براى سوگوارى، مجالسى همچون مجالس عراق ترتیب داد، براى شعر عاملى و اجراى آن در مجالس سوگوارى روشى ابداع کرد . در مجالسى که بدین منظور ترتیب مى‏یافت موعظه مى‏کرد و روایاتى از نهج‏البلاغه مى‏خواند . گاه نیز از من مى‏خواست که به جاى او سخنرانى کنم . یکبار به من مى‏فرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حیا و حجبى که دارى . ایشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشى که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغیب کرد .
از جمله مجالسى که ترتیب داده بود چهار مجلس بود که یکى از آنها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار مى‏شد و دو مجلس دیگر صبح جمعه‏ها پشت‏سر هم بود . مجلسى هم عصر جمعه تشکیل مى‏شد . در مجلس اولى موعظه مى‏کرد، طلبه‏ها مذاکراتى علمى داشتند، نهج‏البلاغه خوانده مى‏شد و از طلبه‏ها پرسش مى‏کرد، افرادى را که پاسخ مى‏دادند تشویق و آنها که از پاسخ دادن عاجز مى‏ماندند سرزنش مى‏کرد . گاه نیز از من مى‏خواست که به جاى او سؤال کنم . مجالس سوگوارى که او ترتیب مى‏داد گرچه خالى از اشکال نبود ولى آغاز اصلاح مجالس سوگوارى دیگر به‏شمار مى‏رفت . من در تالیف لواعج الاشجان و المجالس السنیة به این نکته پى‏بردم که بخشى از آنچه مرثیه‏خوانها در عراق مى‏خوانند دروغ است و بخشى دیگر مشوب به زوایدى بى‏اساس; مثل اینکه مى‏گویند: وقتى امیرالمؤمنین‏علیه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبیب بن عمرو به حضرت گفت:
«ان البرد لایزلزل الجبل الاصم و لفحة الهجیر لاتجفف البحر الخضم و اللیث‏یضری اذا خدش و الصل یقوی اذا ارتعش‏» : سرما کوه استوار را متزلزل نمى‏سازد و وزش باد گرم دریاى وسیع را نمى‏خشکاند و شیر چون زخمى شود درنده‏تر مى‏گردد و مار آنگاه که بلرزد قویتر مى‏شود .
این گفتار پرنقش و نگار را هیچ مورخ و محدثى نقل نکرده بلکه ساختگى است ولى مرثیه‏خوانها در عراق، آن را مى‏خوانند و در کتاب سفینه شیخ موسى شراره نیز آمده است! از تغییراتى که شیخ موسى شراره به وجود آورد این بود که تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزاى حسینى رسم کرد . و چون لواعج الاشجان ما تالیف شد، مقتل را از روى آن مى‏خواندند و مرثیه‏خوانها از المجالس السنیة استفاده مى‏کردند . از این رو نقلیات از عیوب و اکاذیب پیراسته گردید .
در بنت جبیل، درس را خدمت‏سید نجیب فضل‏الله حسنى عیناثى ادامه دادیم، مطول و حاشیه ملاعبدالله را نزد وى تمام کردیم، شرح شمسیه را نیز با تمام دقت‏خواندیم . در این میان به شرح مطالع در منطق، نیز مراجعه مى‏کردیم . سپس معالم را شروع کردیم . ضمنا به حاشیه سلطان و شیروانى و غیره هم مراجعه مى‏کردیم . تصمیم گرفتیم که شرائع را بخوانیم، یکى دو جلسه حضور بعضى رفتیم که از عهده تدریس بر نمى‏آمد، ناچار او را رها کرده دیگرى را نیز نیافتیم . وقتى مطول مى‏خواندم حاشیه‏اى بر آن نوشتم و نیز حاشیه‏اى بر معالم، و کتابى در نحو، تدوین کردم .
پدرم که در عراق بود پسرعموها از وى خواسته بودند مرا به نجف بفرستد . وقتى بازگشت، از جمله کسانى که به دیدن او آمدند شیخ موسى شراره بود . پدرم ضمن صحبت‏خواسته پسر عموهایم را بازگفت . هنوز صحبت او تمام نشده بود که شیخ موسى گفت: پسر عموهایش بالاتر از او نیستند .
سرانجام شیخ موسى شراره در سال 1304 ق به مرض سل مزمن درگذشت . طلبه‏ها متفرق شده هر کس به وطن خویش بازگشت . معمولا در جبل‏عامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و یا حتى در زمان حیات او پایان مى‏پذیرد . تصمیم گرفتم بقیه معالم را نزد بعضى از علما که از عراق آمده بودند تمام کرده کتابى دیگر را شروع کنم ولى آنها کفایت لازم را نداشتند . پس چون ماندن خود را در آنجا بیهوده دیدم، از طرفى مایل به معاشرت با عوام نیز نبودم، با کناره‏گیرى، مشغول تدریس و مطالعه شدم . میل داشتم براى ادامه تحصیل به عراق بروم ولى میسر نبود .
آمدن سید مهدى حکیم به بنت جیبل
پس از رحلت‏شیخ موسى شراره، عده‏اى سرشناس به تشویق گروهى از اهل فضل با فرستادن تلگرافهاى متعدد از شیخ محمدحسین کاظمى (8) ، که مشهورترین عالم عرب در عراق بود، خواستند یکى از این دو نفر، سید اسماعیل صدر یا سیدمهدى حکیم، را به بنت‏جبیل اعزام کند بالاخره سید مهدى حکیم پذیرفت . مردم به استقبال وى رفتند، ما نیز چون تشنه‏اى که به آب زلال رسیده باشد بسیار مشعوف بودیم . طلبه‏هاى مدرسه شیخ موسى جمع شدند، من خانه‏اى در بنت‏جبیل اجاره کرده با خانواده به آنجا رفتیم . درسها کم و بیش شروع شد ولى همت ایشان بیشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه مى‏شد و کمتر به تدریس اشتغال داشتند . به هر حال هر مصلحى در این عالم راى خاص خود را دارد و همان را اعمال مى‏کند . وى پس از چندى عده‏اى از افراد سرشناس را جمع کرده به آنها گفت:
من براى امر به معروف و نهى از منکر به اینجا آمده‏ام، و این مساله تحقق نمى‏یابد جز اینکه از مردم بى‏نیاز باشم . پس ضرورى است افرادى جمع شده مزرعه‏اى را براى من تهیه کنند تا به وسیله آن امرار معاش کنم . این جلسه پس از صحبتهاى زیاد بدون نتیجه پایان پذیرفت و افراد متفرق شدند . سید حکیم نیز وعظ و ارشاد و مسافرتهاى تبلیغى را بر ماندن در آنجا و تدریس ترجیح داده از آنجا رفت . باز طلبه‏ها متفرق شدند; من نیز چون بقیه به وطنم برگشتم و این مساله بر پدرم بسیار گران آمد . چهار سال به تعلیم و مطالعه گذشت، در سال 1308 شیخ حسین مغنیه به من گفت: با عده‏اى تصمیم داریم براى ادامه تحصیل به عراق برویم تو هم با ما بیا . به پیشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شدیم در حالى که حتى یک درهم نداشتم! با عنایت الهى از فروش بعضى حبوبات و . . . مقدارى پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کردیم و بالاخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسیدیم . خانه‏اى را در محله «حویش‏» اجاره کرده، درس و تدریس را شروع نمودیم . در همسایگى ما فقیه عارف و اخلاقى مشهور، ملاحسینقلى همدانى (9) زندگى مى‏کرد دو روز در درس اخلاق وى شرکت کردم ولى رها کرده به فقه و اصول پرداختم . بعدها پشیمان بودم که چرا تا آخرین روز حیات وى در درس او شرکت نکردم، در نجف بودیم که ایشان رحلت کرد . بیشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند .
روش تدریس در نجف اشرف
تدریس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدریس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسیر مى‏کرد و نظر خاص یا اعتراضى اگر داشت‏بیان مى‏کرد طلبه‏هایى که مى‏توانستند، نظر او را رد مى‏کردند و . . . .
ابتدا کتابهایى در صرف و نحو را مى‏خواندند . سپس بیان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده مى‏شد . برخى نیز به علم کلام مى‏پرداختند . بعضى هم طبیعیات و الهیات مى‏خواندند .
مرحله دوم تدریس خارج بود یعنى خارج از کتاب; براى نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بیان مى‏شد . مسائل علم اصول یکى پس از دیگرى طرح شده اقوال علما و ادله آنها بیان و بررسى مى‏شد، سپس یکى از اقوال، انتخاب و مبرهن مى‏گشت . طلبه‏ها مناقشه مى‏کردند و استاد آنان را مجاب مى‏ساخت . و نیز در فقه، فرعى عنوان مى‏شد، اقوال و ادله و اجماع بررسى و نظر صائب مشخص مى‏گشت .
علماى مشهور عراق در زمان اقامت من در نجف
از عجم: حضرات آقایان شیخ ملا کاظم خراسانى، شیخ آقارضا همدانى، شیخ عبدالله مازندرانى، سید کاظم یزدى، میرزا حبیب‏الله رشتى، میرزا حسین فرزند میرزا خلیل تهرانى‏قدس سرهم و از اتراک: آقایان شیخ حسن مامقانى و ملامحمد شرابیانى - قدس سرهما - همه این افراد از مدرسین بودند . البته افراد دیگرى نیز بودند همطراز ایشان که شمارش همه آنها مشکل است . از علماى عرب آقایان: شیخ محمد طه نجف نجفى، که گرچه اصلشان از تبریز بوده اما خاندانشان عرب شده‏اند; وى رئیس مدرسین عرب بود . و شیخ على رفیش، مدرس، و سید محمدتقى طباطبائى آل بحرالعلوم، مدرس، و شیخ عباس فرزند شیخ على، و شیخ عباس فرزند شیخ حسن، که هر دو از احفاد شیخ جعفر صاحب کشف الغطاء بودند، و سید حسین قزوینى و شیخ محمود الذهب‏قدس سرهم و علماى دیگرى که یا در ردیف ایشان بودند یا بالاتر .
این بزرگواران در نجف حضور داشتند، اما در سامرا رئیس کل، جناب میرزا سید محمدحسن شیرازى بود و در کربلا شیخ زین‏العابدین مازندرانى . و در کاظمیه شیخ محمدتقى نواده شیخ اسدالله شوشترى و شیخ محمد فرزند حاج کاظم و سید مهدى حیدرى و سید اسماعیل صدر و سید حسن صدر و شیخ مهدى خالصى و . . . .
قحطى در عراق
بیش از سه سال در عراق قحطى پدید آمد، عائله من به هفت نفر رسیده بود . همزمان در جبل‏عامل نیز قحطى آمده بود . از این رو در سال، فقط پنج لیره عثمانى براى ما مى‏آمد . این پنج لیره مشکلى را از ما هفت نفر حل نمى‏کرد . ممر دیگرى هم نبود، عادت هم نداشتیم نزد کسى حاجت‏ببریم . سال اول بعضى از اثاثیه را، که تا حدودى مى‏شد بدون آن زندگى کرد، فروختیم و میانه‏روى را مراعات کردیم . آن سال گذشت . قحطى همچنان ادامه داشت ولى چون گذشته بى‏اعتنا به آنچه پیش آمده و با عفت نفس، ملازم درس و بحث‏بودیم . سال بعد بعضى از کتابها را که نیاز چندانى به آن نداشتیم، فروختیم . سال سوم نیز زیورآلات عیال را ولى سال چهارم نه اثاثى بود که بفروشیم و نه کتاب و نه زیورآلات، قحط و غلا هم ادامه داشت . لیکن براى ما هیچ چیز عوض نشده بود; بى اعتنا مواظب درس و مطالعه خود بودیم . گویا اصلا مساله‏اى اتفاق نیفتاده بود . اما خدا مى‏دانست که چه وضعى داشتیم، از این‏رو خدا ما را رها نکرد و مثل همیشه بر ما تفضل کرد . عصرى بود مشغول مطالعه بودم، کسى در زد، دیدم شیخ عبداللطیف شبلى عاملى است، نامه‏اى به من داد از شیخ محمد سلامه عاملى، مفاد نامه این بود: شخصى به نام حاج حسین مقداد ده لیره عثمانى یا بیشتر به من داده که به شما بدهم .
من شخصى به این نام را نمى‏شناختم و سابقه نداشت‏شیخ محمد سلامه، با این همه رفت و آمدى که پیش ما داشت، چنین کارى انجام دهد . دانستم که این وسعت رزق از عنایات خداوند تبارک و تعالى است .
تالیف کتاب کشف الغامض
وقتى بحث میراث شرح لمعه را مى‏خواندم دیدم فروعات زیادى دارد . بر آن شدم که از مسائل و حساب فرائض آن یادداشتهایى بردارم . این یادداشتها دستمایه‏اى شد تا کتابى مبسوط و مستدل به نام کشف‏الغامض فی احکام الفرائض در دو جلد تدوین کنم . بعدها آن را تلخیص کرده فروعات را بدون ذکر دلیل آوردم و به نام سفینة‏الخائض فی بحرالفرائض ارائه دادم . سپس به صورت منظوم در آورده به نام جناح الناهض الى تعلم الفرائض چاپ کردم .
در موقع تالیف کشف‏الغامض در خانه‏اى محقر زندگى مى‏کردیم . یکى از دو اتاق این خانه در اختیار پسر عمویم سید حسن با خانواده بود و در اتاق دیگرى من با همسر و فرزندانم به سر مى‏بردیم . از این رو ناچار حجره‏اى در مدرسه قطب گرفته با تلاشى شبانه‏روزى ابتدا دو جلد آن کتاب را نوشتم . سپس از پسرعمویم، فرزند صاحب مفتاح‏الکرامه بخش میراث مفتاح الکرامه را گرفته استنساخ کردم .
زیارت امام حسین علیه السلام
بحمدالله تا مدتى که در نجف بودم، که تقریبا ده سال و نیم طول کشید . زیارت امام حسین‏علیه السلام در ایامى مانند عاشورا، عید فطر و قربان، عرفه و اربعین ترک نمى‏شد . همیشه قبل از مسافرت به بازار مى‏رفتم و از کسانى که طلب داشتند حلالیت مى‏طلبیدم . پیاده زیارت کردن را دوست مى‏داشتم، عده‏اى هم به دنبال من مى‏آمدند .
تدبیر در معاش
ایامى که در نجف بودیم همچون اغنیا زندگى و چون فقرا خرج مى‏کردیم و این نبود جز به خاطر حسن تدبیرى که در معاش داشتیم; از بازار اجناس را به قرض نمى‏خریدیم بلکه اگر پول نداشتیم قرض مى‏کردیم و جنس خوب و ارزان تهیه مى‏کردیم . هر میوه‏اى را در فصل خود مى‏خریدیم تا ارزان باشد .
مشکلات فرهنگى دمشق
اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم . در آنجا مشکلات عدیده‏اى بود که ناچار مى‏بایست‏به اصلاح آن مى‏پرداختم:
1) جهل و بى‏سوادى به طور فراگیر حاکم بود .
2) تشعب و حزب گرایى موجب افتراق بین مسلمانها شده بود .
3) مجالس سوگوارى و سخنرانیها به گونه غیرصحیحى اداره مى‏شد . و در حرم زینب صغرى (10) (ام کلثوم) در روستاى راویه قمه‏زنى و امور خلاف دیگرى رواج داشت که مبارزه با آن مشکل بود; بخصوص که رنگ مذهبى هم به خود گرفته بود .
تصمیم گرفتم این سه مشکل را مرتفع سازم . نخست کوشیدم تا علوم عربى را شخصا به کسانى که آمادگى دارند بیاموزم . که بحمدالله موفق شدم افراد لایقى را تربیت کنم . همزمان شبها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهى را از تبصره علامه حلى براى مردم بیان مى‏کردم . تصمیم گرفتم دبستانى پسرانه را راه‏اندازى کنم . ابتدا خانه‏اى خالى تهیه دیده ملاى مکتبى‏ها را به آنجا منتقل کردیم و بتدریج علوم جدید را وارد مدرسه کردیم . و نیز منزلى را براى راه‏اندازى دبستانى دخترانه اجاره کردیم .
در سال 1320 قبل از تشرف به حج‏به پیشنهاد فردى خیر با گروهى از تجار صحبت کردم تا به اتفاق آنها خانه‏اى را که قبلا مورد نظر بود جهت مدرسه خریدارى کنیم . سرانجام با تلاشى پى‏گیر موفق شدیم و پس از مدتى توانستیم با کمک افراد خیر خانه بهترى را تهیه کرده دانش آموزان را به آنجا منتقل سازیم . این مدرسه هم اکنون، که هفتم شوال 1370 است، از نظر یفیت‏ساختمانى، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقى و شؤون اسلامى، بالا بودن میزان قبولى در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، یکى از بهترین مدرسه‏هاى دمشق به شمار مى‏آید . کتابهاى مختلفى نیز براى کلاسها تنظیم و چاپ شده که حاوى مسائل مختلف و متنوع عقاید، احکام، تفسیر و اخلاقیات است . این کتابها که به فارسى نیز ترجمه شده در مدارس دیگر نیز مورد استفاده قرار مى‏گیرد . براى تامین هزینه‏هاى جارى مدرسه گروهى از اهل خیر موقوفاتى به آن اختصاص دادند . مدرسه دخترانه با کمبود فضا رو به‏رو شده بود که به وسیله فردى خیر خانه‏اى خریدارى و موقوفاتى براى آن قرار داده شد .
این اولین مشکلى بود که خداوند ما را در رفع آن توفیق بخشید . اما مشکل دوم که تحزب و فرقه گرایى بود، چون شناختى براى مقابله با آن نداشتم و از طرفى نتیجه‏اى بر آن نمى‏دیدم خود را درگیر با آن نساختم .
مشکل سوم اصلاح کیفى سوگوارى حضرت سید الشهداعلیه السلام بود، که در آن کاستیهایى دیده مى‏شد:
1) وجود نقلیات کذب و کارهاى ناصواب در بین ذاکران اهل بیت‏علیهم السلام . شخصى جریان جنگ جمل را نقل مى‏کرد ضمن صحبتهاى خود گفت: «نام آن شتر عسکربن مردویه بود» پیش خود گفتم ممکن است‏شتر نامى داشته باشد اما هیچگاه نشنیدم شترى را با نام پدر نیز بخوانند! از وى پرسیدم، گفت: این نکته در بحارالانوار است . وقتى به بحار مراجعه کردم، دیدم در آنجا آمده است: «و کان اسم الجمل عسکرا» ، سپس مطلب جدیدى شروع کرده مى‏گوید: ابن مردویه . . . .
با استناد به منابع معتبر کتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن کتاب اصدق الاخبار فی قصة الاخذ بالثار و الدر النضید فی مراثی السبط الشهید و النعی تالیف محمد بن نصار را چاپ و رایج‏ساختم . و چون دیدم که آموزش ذاکران جز با تالیف کتابى میسر نیست، کتاب المجالس السنیة فی مناقب و مصائب النبی و العترة النبویة را در پنج قسمت تالیف کردم; چهار قسمت‏اول در باره امام‏حسین‏علیه السلام و جلد پنجم مخصوص پیامبر، حضرت زهرا و سایر ائمه‏علیهم السلام است .
قمه‏زنى
از جمله امورى که در بر پایى سوگوارى رخنه کرده بود قمه‏زنى، و مانند آن بود . این امور به نص شرع و حکم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ایذاى نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هیچ فایده دینى و دنیوى بر آن مترتب نیست . گذشته از آن ضررى دینى را نیز به دنبال دارد و آن اینکه چهره‏اى وحشى و مسخره از شیعه اهل بیت ارائه مى‏دهد . انجام این کارها موجب وهن شیعه و مذهب تشیع شده ناخوشایند خدا و رسول و اهل بیت‏خواهد بود .
من هیچگاه در این مراسم شرکت نکردم و همواره نهى مى‏کردم تا برچیده شد . در این باره کتاب التنزیه را نوشتم که به فارسى نیز ترجمه شد . از این رو بعضى در مقابل ما با ایجاد جار و جنجال و تحریک اوباش و گروهکهاى منسوب به دین بشدت ایستادند، اما تلاششان ناکام ماند و به نتیجه‏اى نرسیدند . در بین مردم شایع ساختند که فلانى اقامه عزا را تحریم کرده و ناگوارتر آنکه به ما نسبت‏خروج از دین را دادند و در این زمینه بعضى از روحانى نمایان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتى که به آنها گفته شد: فلانى همان شخصى است که ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازى کرد، شایع ساختند که این در اول کارش بود ولى پس از مدتى از اسلام خارج شد! این گروه در مقابل ما موضع گرفتند; مجلسى را همچون مسجد ضرار ترتیب داده به شخصى پولى دادند تا علیه ما در آن مجلس شعر بخواند، دیگرى خانه خود را رهن داده در آمد آن را در این راه مصرف مى‏کرد!
در سال 1321 به همراه خانواده از دمشق به قصد حج عازم مکه مکرمه شدیم . سر راه به مصر رفته به زیارت راس‏الحسین‏علیه السلام مشرف شدیم . سپس قبر منسوب به حضرت زینب را زیارت کردیم (در حرف «ز» از اعیان الشیعه گفته‏ایم که صاحب این قبر کیست (11) .) بعد از آن به زیارت قبر محمد بن ابى‏بکر و امام شافعى رفتیم لیکن توفیق زیارت قبر حضرت نفیسه و نیز قبر مالک‏اشتر را به علت آنکه در خارج قاهره است، نیافتیم .
جنگ جهانى اول
جنگ جهانى اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه یافت . در این مدت من در جبل عامل بودم . به ذهنم رسید که چون بعضى از پسرها به سن سربازى رسیده‏اند خوب است‏بچه‏ها و خانواده را به دمشق منتقل کنم . ابتدا همه آنچه را داشتیم به قیمت ارزان فروختیم و کوچ کردیم، ولى بعد دیدیم گویا اگر در شقراء مى‏ماندیم از خطر دورتر بودیم، از این رو برگشتیم .
گاه با مشکلاتى رو به‏رو مى‏شدیم، به جایى رسید که هیچ چیز براى خوردن نداشتیم، قحطى شدیدى پیش آمد به فضل الهى توانستیم چند راس حیوان تهیه کرده به کشاورزى بپردازیم . بدین جهت وضعمان بهتر شد .
در زمان جنگ، بیمارى وبا در جبل‏عامل شایع شد تا آنجا که یک روز در روستاى کوچک شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارک رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان کوتاهى مى‏کردند، حتى برادر از ترس سرایت‏بیمارى، حاضر نمى‏شد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلکه مرده‏ها را بدون غسل دفن مى‏کردند . از طرف دیگر ژاندارمها براى سرباز گیرى خانه به خانه مى‏گشتند و این موضوع، وضع را بدتر کرد، زیرا مردم از ترس آنها در خانه‏ها مخفى شده در را مى‏بستند و براى تشییع و تجهیز مردگان حاضر نمى‏شدند .
در این میان اهل علم را براى سربازى فرا خواندند . هیچ کس از این قانون جز ائمه جماعات مستثنى نبود . قانون عثمانى چنین بود که منتخبین براى امامت مى‏بایست‏یا مدرک شرعى داشته باشند و یا از طرف حکومت‏برگه معافیت، و شیعیان هیچیک را نداشتند . این مساله نیز به فضل الهى به آسانى حل شد و از استانبول تلگرافى رسید که ائمه جماعات شیعه نیز از معافیت‏سربازى برخوردارند .
مسافرت به عراق و ایران
در سال 1352 ق جهت تجدید میثاق با ائمه اطهارعلیهم السلام از جبل‏عامل عازم عراق شدم و از آنجا براى اولین بار براى زیارت مشهد مقدس به ایران رفتم . این مسافرت به عراق و ایران، نزدیک به یازده ماه طول کشید، براى من بسیار بابرکت و مسرت‏بخش بود . طى این مدت از مطالعه و نوشتن باز نماندم و از کتابهاى موجود در کتابخانه‏هاى شخصى و عمومى استفاده‏ها بردم و نیز موفق شدم کتاب ریاض العلماء و کتابهاى خطى نفیس دیگرى را خریدارى یا استنساخ کنم . خدا را بر آنچه در این مسافرت عایدم شد سپاسگزارم .
موضعگیرى‏هاى سیاسى
1) در برابر قانون «طوائف‏» فرانسویها
فرانسویها قانونى به نام قانون طوائف صادر کردند، قانونى که نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صریح شرع مقدس اسلام . بسیارى از علماى دمشق علیه صدور این قانون اعتراض کردند تا جایى که اجراى آن متوقف شد و فرانسویها اعلامیه‏اى صادر کردند که این قانون نسبت‏به مسلمانان سنى مذهب ملغى است . من نامه‏اى سرگشاده به نماینده عالى دولت فرانسه در بیروت به عربى و فرانسوى نوشتم . این نامه، که روزنامه‏ها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسویها متقاعد شدند .
2) تعیین منصب رئیس العلما از ناحیه فرانسویها
فرانسویها مى‏خواستند منصبى به نام رئیس علما براى شیعیان لبنان ترتیب بدهند . آنها من را به عنوان کسى که شایستگى این مقام را دارد در نظر گرفته بودند . از این‏رو نامه‏اى بلند بالا به من نوشتند به گمان اینکه با کمال افتخار خواهم پذیرفت . من به فرستاده آنها که حامل نامه بود گفتم: به رفیقت‏بگو من کوچکترین تمایلى به احراز این مقام نشان نخواهم داد، و نیز گفتم:
ایها السائل عنهم و عنی
لست من قیس و لاقیس منی
[برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه]
این مطالب به فرانسویها رسیده بود . آنها منشى اوقاف و امور دینى را فرستادند تا به من بقبولاند، وى مرا ترغیب مى‏کرد که بعدها متولى امور اوقات و غیره خواهى شد . دو نفر از سران قوم نیز براى دعوت از من به دمشق آمدند، آنها مى‏گفتند: این مساله احتیاج به مقدارى فداکارى دارد! گفتم براى مرد مشکل نیست که در راه مصلحت عامه مردم از خون خویش بگذرد ولى هرگز کرامت انسانى خویش را قربانى نمى‏کند!
3) با حکومت‏سوریه
حکومت‏سوریه در زمان استقلال، دستورى صادر کرد . طى این دستور مسلمانان سنى مذهب حق داشتند در انتخابات نمایندگان مجلس تعداد معینى از کرسى‏ها را احراز کنند . براى سایر ملیتها و اقلیتهاى مذهبى نیز هر کدام سهم مشخصى پیش‏بینى شده بود . بر اساس این قانون مسلمانان شیعه جزو اقلیتها به حساب مى‏آمدند . از این‏رو نامه‏اى براى حکومت وقت نوشتم و در آن گوشزد کردم که شیعه مسلمانان را یک ملیت‏بیشتر نمى‏داند و نمى‏خواهد از برادران اهل سنت‏خود جدا باشد . این سخن به ذوق وطن دوستان خوش آمد و حکومت اعلام کرد که مسلمانان یک ملیت‏بیشتر نیستند، فرقى بین سنى و شیعه آنها نیست و این تعداد از کرسى‏هاى مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شیعه و سنى است .
نماز باران
از جمله عنایات ربانى و الطاف الهى که شامل حال ما شد این بود که پس از بازگشت‏به زادگاهمان در لبنان، در جبل‏عامل قحطى و خشکسالى پیش آمده بود، براى انجام نماز باران سه روز روزه گرفتیم . و روز جمعه‏اى از شقراء پاى پیاده با کمال خضوع و با دلى شکسته، ذکر گویان راهى بیابان شدیم . پیرمردان و اطفال نیز ما را همراهى مى‏کردند مردم از قراى مجاور نیز آمده بودند . پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خواندیم . من ضمن خطبه‏اى مردم را به توبه دعوت کردم . تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بودیم، چون دعا در آخرین ساعات روز جمعه مستجاب مى‏شود . سپس افطار کرده نماز مغرب و عشا را به جا آوردیم، هوا بسیار گرم بود و ابرى در آسمان دیده نمى‏شد . اما هنوز مراجعت نکرده بودیم که ابرهایى سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهى برخوردار شدند . چند سال بعد نیز همین وضع پیش آمد و به همین کیفیت نماز باران را در همانجا برگزار کردیم و بحمدالله مردم از باران کافى بهره‏مند شدند .
اساتید
در جبل عامل: 1) سید محمدحسین، پسر عمویم که بخشى از شرح قطر الندى در نحو، و شرح سعد در تصریف را نزد وى خواندم; 2) سید جواد مرتضى، نزد وى شرح قطر الندى و شرح الفیه ابن ناظم و بخشى از مغنى را خواندم; 3) سید نجیب‏الدین فضل‏الله العاملى العیناثى، در بنت‏جبیل نزد وى مطول و حاشیه ملاعبدالله و شرح شمسیه و معالم را تا آخر استصحاب فرا گرفتم .
و در نجف اشرف: 4) سید على پسرعمویم سید محمود، که شرح لمعه را نزد وى خواندم; 5) سید احمد کربلایى; 6) شیخ محمدباقر نجم‏آبادى، نزد این دو بزرگوار قوانین و شرح‏لمعه و رسائل را خواندم; 7) شیخ ملا فتح‏الله، معروف به شیخ الشریعه اصفهانى که بخش اعظم رسائل را از حضور وى بهره بردم .
اما در خارج: 8) ملا کاظم خراسانى، صاحب کفایة‏الاصول و حاشیه بر رسائل و . . . ; دوره خارج اصول را نزد وى خواندم; 9) شیخ آقا رضا همدانى، صاحب مصباح الفقیه و حاشیه بر رسائل و . . . خارج فقه از کتاب مصباح‏الفقیه تا زکات را نزد وى خواندم; 10) شیخ محمد طه نجف، که خارج فقه را از وى فرا گرفتم .
تالیفات
گفته مى‏شود اگر تالیفات مرحوم مجلسى را بر عمر وى تقسیم کنند سهم هر روز او جزوه‏اى خواهد شد . این سخن را اغراق آمیز دانسته‏اند با اینکه وى هم دستیار داشت و هم ثروت، که ما این دو را نداشتیم . گاه مى‏شد که براى مقابله و تصحیح مطبعى کتابى که چاپ مى‏کردیم، کسى نبود کمک کند و بتنهایى مقابله و تصحیح مى‏کردم که وقت زیادى را اشغال مى‏کرد . لیکن ما تا توانستیم عزلت گزیده از مردم دور بودیم . البته نظارت بر امور اجتماعى و فصل خصومت و تدبیر امور معاش و مسائل دیگر نیز بود .
ما تالیفات فراوانى داریم که بعضى از آنها مکرر چاپ شده و برخى به زبانهاى دیگر ترجمه شده است . بیشتر آنها متجاوز از پانصد صفحه است تنها اعیان‏الشیعة بالغ بر صد جلد خواهد شد . اگر آثار مطبوع و غیرمطبوع و استنساخ شده من بر عمرم تقسیم شود سهم هر روز کمتر از جزوه‏اى نخواهد بود با اینکه معینى جز خداوند متعال نداشتم .
پى‏نوشت:
1) سوره مریم (19) : 4 .
2) فلک یا فلکه، چوبى دراز بر ستبرى ساعه و بر میان آن دوالى [تسمه] که دو تن سر آن چوب بگیرند و پاى مجرم بر آن دوال نهاده . . . سومى با ترکه بر کف پاها زند، لغت نامه دهخدا .
3) این نکته در متن اجرومیه و شرح آن، که از ازهرى است، و نیز حاشیه بر شرح که از ابى النجا است‏یافت نشد جز آنکه در شرح، ذیل اعراب بسمله آمده است: «و لفظ الجلالة مجرور لانه مضاف الیه و الجار المضاف‏» شرح اجرومیه، ص 2 .
4) اجرومیه عمریطى، نحو منظوم، چاپ هند، ص 207 .
5) شرح اجرومیه، ص 49 .
6) مغنى اللبیب ، چاپ رحلى، ص 8 .
7) براى اطلاع از شرح حال او رک: معارف الرجال، ج 3، ص 56 .
8) در باره شیخ محمد حسین کاظمى (1230 - 1308) رک: نقباء البشر ج 2، ص 665 .
9) در باره شخصیت آخوند ملاحسینقلى همدانى - قدس الله نفسه الزکیه - رک : نقباء البشر، ج 2، ص 675 ; فوائد الرضویة ، ج 1، ص 148; معارف الرجال ، ج 1، ص 270 .
10) نظر مرحوم امین این است که حضرت زینب کبرى‏علیها السلام در مدینه مدفون است . از این رو معتقد است که قبرى که در حومه دمشق در راویه واقع است، متعلق به زینب صغرى (ام کلثوم) است . ولى این نظر، مورد قبول همه محققان نیست: رک: شام سرزمین خاطره‏ها، مهدى پیشوایى، چاپ سازمان حج و زیارت .
11) به اعتقاد مرحوم امین، صاحب این قبر زینب بنت‏یحیى المستوج از نوادگان على علیه السلام است .

تبلیغات