زندگینامه خودنوشت علامه سید محسن امین عاملى قدس سره
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
شرح حال نگاران و مؤلفان در رجال را رسم بر آن بوده که ضمن نقل زندگینامه و تالیفات دیگران، شرح زندگى و کتابهاى خود را نیز مىآوردند . علامه حلى در خلاصه، شیخ طوسى در فهرست، ابن شهرآشوب در معالمالعلماء، شیخ حر عاملى در امل الامل و شیخ عباس قمى در فوائدالرضویه هر یک از خود نیز سخنى به میان آوردهاند .
علامه بزرگوار سید محسن امین عاملى شقرایى، نیز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، کتاب شریف اعیانالشیعه درج کرده است; وى در مقدمه ترجمه حال خود مىنویسد:
«در این زندگینامه اکثر اتفاقات زندگى خود را بازگو کردهام - گرچه برخى از آنها چندان مهم نیست - به این امید که تذکار و عبرتى باشد و نیز خود را در شمار اهل علم قلمداد کردم; باشد تا از برکاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ایشان محسوب کند» .
و نیز مىنویسد: «شرح حال خود را زودتر براى چاپ آماده کردم چون بیم آن مىرفت که اجل مهلت درج آن را در جاى خود ندهد» .
ظاهرا - چنانکه در حاشیه کتاب آمده - قبل از آنکه کتاب را به زیور طبع بیاراید خود را به لباس رحمتحق آراسته و بدرود حیات گفته است رضوان الله تعالى علیه .
باشد تا سیره این مشعلان هدایت و بلاغ فراراهمان قرار گیرد و تجربه این راست قامتان ستبر رهتوشه حرکتمان .
در این مقاله بعضى از عناوین به اقتضاى تلخیص، تغییر کرده و حاشیهها از مترجم است .
نسب
من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سید عبدالکریم، که نسبم با چند واسطه به زید شهید فرزند امام زین العابدینعلیه السلام منتهى مىشود، در قریه «شقراء» از توابع جبلعامل در سال 1284 متولد شدم; اکنون که مشغول تحریر این کلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم مىگذرد، با اینکه به مرحله «رب انی وهن العظم منى و اشتعل الراس شیبا» (1) رسیدهام، ضعف و انواع بیماریها تنم را، که پىدرپى با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، مىآزارد و علائم مرگ یکى پس از دیگرى خود را نشان مىدهد . معالوصف بحمدالله عزم، همت و جدیتبه همان میزانى که در دوران جوانى بوده باقى است و با اینکه از تواناییم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقیتبر مطالعه، تصنیف و تالیف، شبانهروز همچون گذشته ادامه دارد و به کار دیگرى، جز آنچه ضرورت اقتضا کند، نمىپردازم . نمىدانم مرگ حتمى کى فرا مىرسد ولى گویا در چند قدمى من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقیتبراى اتمام و چاپ این کتاب اعیانالشیعه را خواهانم .
مکرر از بزرگان فامیل شنیدهام که اصل ما از «حله» بوده، یکى از اجدادم بنابر درخواست اهالى جبل عامل به این منطقه عزیمت مىکند تا مرجع دینى مردم باشد . خاندان ما معروف به «قشاقش» یا «قشاقیس» بوده، دقیقا روشن نیست از چه رو چنین نسبتى داشته است اما اکنون به واسطه انتسابى که به سید محمد امین فرزند سید ابوالحسن موسى و پدر جد ما سید على امین دارد به «آل امین» معروف است .
پدرم سید عبدالکریم فرزند سید على مردى پاک سرشت، پرهیزکار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسیار از خوف خدا مىگریست . مادرم فرزند عالم صالح، شیخ محمدحسین فلحهمیسى، از زنان دانشمند، صالح، پاک نهاد و باتدبیر بود که بر اوراد و ادعیه مواظبت داشت . جد مادریم شیخ محمدحسین فلحه از خاندان «رزق» عالمى فاضل و متقى و شاعرى وارسته بود که در مدرسه «جبع» تحصیل کرده سپس به نجف عزیمت نمود و در همانجا از دنیا رفت .
دوران کودکى
یگانه فرزند خانواده بودم . بیش از هفتبهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآنى که در روستا بود برد . وقتى قدم به مکتبخانه نهادم، چنانکه طبیعت کودکان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم . از طرفى دیگر آن روزها بر فضاى مکتبخانهها نحوهاى قساوت و بیرحمى حاکم بود . چوبه فلک (2) بر دیوار بالاى سر معلم آویخته شده بود، دو عصاى کوچک و بزرگ در کنار معلم بود، بچهها در کنار او نشسته بودند . آنگاه که بر کسى خشم مىگرفتبه تناسب دور و نزدیک بودن از یکى از عصاها استفاده مىکرد و هر گاه بر همه غضب مىکرد، با عصاى بلند بر پاهایشان مىنواخت . کودکان را نیز گویا جز صبر و تسلیم چارهاى نبود، زیرا بیم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذیرایى شوند . اولیاى دانش آموزان نیز به تصور اینکه اعمال این روش به مصلحت کودک است، اعتراضى نداشتند بلکه چه بسا به معلم مىگفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!
آن روز نزد معلم ماندم . ولى روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمىخواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق مىورزیدند . از این رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نیز نزد بعضى از بستگان خوش خط در مدت کوتاهى آموختم . در کودکى اشتیاق چندانى به بازى در خود نمىدیدم، شنا و اسب سوارى و رزمآورى را، چنانکه در آن محیط معمول بود، فراگرفتم .
به هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولى نمىتوان گفتبهرههاى اخلاقى و دینى امروز با آن روز برابر است .
آموزش صرف و نحو
پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنویسى پرداختم . نخست متن اجرومیه را حفظ کردم و چنانکه معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذارى کردم . در این کتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبیرى مؤدبانه مىگوید: علامت جر الله کسر هاء است اما در غیر لفظ جلاله گفته مىشد: علامت جر آن کسر آخر است . (3) در این کتاب در شمار نواصب «کى» و «لام کى» را ذکر مىکند . (4) با اینکه وقتى بر «کى» لام داخل شود نقش اصلى در نصب را «کى» بر عهده دارد و لام، جاره است . و نیز جزو حروف جازمه «لم» و «لما» و «الم» و «الما» را آورده که اشتباه است (5) .
بعضى اوقات به آموختن خوشنویسى مىپرداختم . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درسهاى گذشته کرده بودم که بتنهایى این کار را انجام مىدادم . خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتى از آن مادر و خواهرانم به سر مىبردند و در بخش دیگر من بتنهایى درسهاى روز گذشته را با صداى بلند تکرار مىکردم .
بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثالهاى زیاد آنها، وقتى به نواصب دهگانه و جوازم هیجده گانه رسیدم، از اعراب امثله زیاد و طولانى آنها خسته شدم . از اینرو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آنها قناعت کردم .
روزى تنها نسخه اجرومیه را از دست دادم که برایم ناگوار بود، ناگوارتر از مصیبت صاحب مغنى که مغنى او در سفر حجبه دریا افتاد; چون وى دو باره از حفظ نوشت اما من نمىتوانستم . اکنون درستبه یاد ندارم که بعد چه کردم .
مرحله بعد شروع کتاب قطر الندى و بل الصدى از ابن هشام در نحو، و شرح تصریف از تفتازانى بود . این دو کتاب را به همراه دو تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسر عمویم سید محمدحسین که مردى فاضل و خوشاخلاق بود مىخواندیم . روش درسى چنین بود که بعد از آنکه مؤدب در حضور استاد مىنشستیم یکى از شاگردان متن کتاب را مىخواند و سایرین دقت مىکردند تا اشتباههاى وى را تذکر دهند . سپس استاد آن بخش را توضیح مىداد . بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که عبارت را خوانده بود درس را تقریر مىکرد و دیگر شاگردان با دقت نقل وى را دنبال مىکردند . روز بعد شاگرد دیگرى در حضور استاد عبارت را مىخواند و در جلسه مباحثه بحث مىکرد .
یکى از دوستان پدرم بزاز بود . مسافرتى در پیش داشت . از او خواستم دیوان شعرى از بیروت برایم تهیه کند . او نیز دیوان «ابوفراس حمدانى» را برایم خرید . آن را خواندم و بسیارى از اشعارش را حفظ کردم و هماکنون نیز حفظ هستم . اغلب اشعار آن برایم روشن بود ولى چون در سن کودکى بودم و از طرفى اولین دیوان شعرى بود که مىخواندم یا بخشى از آن را نمىفهمیدم یا بخوبى متوجه نمىشدم .
مدتى کوتاه نزد استاد و پسر عمویم ماندم ولى بهره چندانى عایدم نشد; چون در شرایطى نبودم که بدانم چگونه باید درس خواند، راهنما نیز نداشتم گرچه پسر عمویم مردى فاضل بود .
حدود سال 1297 جناب سید جواد مرتضى از عراق به روستاى خود - عیثا الزط - آمد . با گروهى از طلاب کتاب قطر الندى را خدمت ایشان مىخواندیم . در طفولیت چنین بودم که در مطالعه از مطالب چیزى نمىفهمیدم و در درس نیز فکرم پریشان بود . مدت کوتاهى بدین منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازى بودند، به خود مىگفتم تو تا اینجا آمدهاى تا بهرهاى ببرى نه همچون کودکان به بازى بپردازى . پس کمر همتبسته عزم را جزم کردم . شب که کتاب را باز کردم در مقابل، چراغى بود که طلبهها دور آن حلقه زده مطالعه مىکردند . وقتى به عبارت نگاه کردم باز برایم نامفهوم بود، اما ناگهان نورى بر من تابید که مسرور و متنبه شدم . گویا تازه دریافتم که چگونه باید مطالعه کرد و چگونه فهمید . از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همتبا تمام توان مشغول فراگیرى علم، از طریق مطالعه، مذاکره، تالیف و تدریس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بیان، فقه و اصول در مدارس جبلعامل و نجف هستم و هیچگاه خسته نشدهام، از معاشرت با کسى که بهره علمى از او نمىبردم خوددارى ورزیدم و بر رنج دوران صبور بودم .
دوستى لایق
خداوند بر من منت نهاده با دوستى زیرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم . جناب شیخ محمد دبوق، که از من بزرگتر بود، سخت از غیبت کردن و شنیدن آن پرهیز داشت; هرگاه کسى مىخواست غیبت کند، به گونهاى بایسته و بدون اینکه صریحا او را نهى کند، موضوع صحبت را عوض مىکرد و هر صحبتى که پیش مىآمد شعر یا حکایتى را به عنوان استشهاد مطرح مىکرد . ما دو نفر نزد سید جواد مرتضى درس مىخواندیم، وقتى مسالهاى طرح مىشد تا شاگرد خوب نمىفهمید از آن نمىگذشت . گاه استاد مسالهاى را دو سه بار تکرار مىکرد تا دوستم بفهمد و من از این تکرار رنج مىبردم ولى چیزى نمىگفتم .
هنگام مباحثه دو زانو روبهروى من مىنشست، بدون اینکه به جایى تکیه کند، به راست و چپ متمایل شود و یا به جاى دیگر توجه کند . وقتى او را چنین مىدیدم شرمنده شده مانند وى مىنشستم گاه هم طبیعت کودکانه بر من مسلط مىشد و تغییر حالت مىدادم، دوباره یادم مىآمد و به حالت نخستبر مىگشتم . در هر صورت، همراه دوست گرامیم شیخ محمد دبوق، شرح قطر الندى، علم صرف و نیز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم» و «بئس» را با دقتخواندیم .
پس از اتمام شرح قطر الندى به ادامه شرح ابن ناظم بر الفیه پرداختیم در این میان به شرح شیخ رضى بر کافیه ابن حاجب نیز با تمام دقت مراجعه مىکردیم; این شرح از مهمترین کتابهاى نحو و حاوى فلسفه علم نحو و لغت عربى با شیوهاى بدیع است . نیز کتابهاى مشهور دیگر مثل شرح خیامى را مرور مىکردیم، کتاب تصریح تالیف خالد ازهرى را نتوانستیم تهیه کنیم . یکى از بستگان نسخهاى خطى و حجیم از این کتاب داشت که قسمتهایى از آن از بین رفته بود; با اینکه ارزشى نداشت اما چون گوهرى کمیاب از عاریه دادن آن به ما دریغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاریه کردیم . البته بعدها نسخهاى چاپى یافتیم که بسیار خوشحال شدیم . آنچه را گفتم براى این بود که معلوم شود در راه کسب دانش چه رنجهایى را متحمل مىشدیم .
روزهاى پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عیثا» به زادگاه خود «شقراء» مىرفتیم و عصر جمعه بر مىگشتیم . روزى به علت آمدن باران نتوانستیم به عیثا بازگردیم، آن روز مادرم براى پیدا کردن شرح الفیه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه باز نمانم و بالاخره آن را پیدا کرده آورد . همراه با شرح الفیه ابنناظم، شرح جاربردى بر کافیه ابن حاجب را نیز که مربوط به تصریف است مىخواندیم . وقتى در شرح الفیه به بحث «نعم و بئس» رسیدیم، دوستم جناب شیخ محمد دبوق به همراه دوستخود پیاده و در لباس دراویش براى زیارت عتبات، عازم عراق شد . در این فاصله شرح الفیه را تمام و مغنىاللبیب را شروع کردیم . به یاد دارم وقتى به کلمه «اجل» رسیدیم عبارت «و قید المالقی» (6) - منسوب به مالقه از شهرهاى اندلس - را قیدا لما لقی (به صیغه ماضى) مىخواندم!
حدود سال 1300 ه بود که در شهرى دیگر علم بیان و منطق را از کتاب مطول و حاشیه ملاعبدالله زنجانى بر تهذیب سعدالدین تفتازانى شروع کردیم، استادمان روش عجیبى داشت، و بىتوجه به عبارات و محتویات کتاب، مطالبى مىگفت که نمىفهمیدیم، در مباحثه هم متوجه مىشدیم که چیزى از درس به یاد نداریم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشى مطالبى دستگیرمان مىشد که آن را مباحثه مىکردیم . به خاطر حسن ظنى که به استاد داشتیم بر این گمان بودیم که او مطالب بلندى را عنوان مىکند ولى ما قابلیت درک آن را نداریم . به او مىگفتیم فراتر از تفسیر عبارت کتاب چیزى را نمىخواهیم، مىگفت: دست و بال مرا ببندید، مرا به بند بکشید من جز این بلد نیستم و راست مىگفت، حقا روش او شگفتآور بود .
شیخ موسى شراره و فعالیتهاى اصلاحى او (7)
چون دیدیم از درس این استاد نمىتوانیم استفاده کنیم، به روستاى بنت جبیل رفتیم . در این روستا بودم که شیخ موسى شراره از عراق به آنجا آمد . وى برخلاف معمول بدون اطلاع قبلى و بدون هیچگونه تشریفات، ساده و بىآلایش سوار بر استرى کرایهاى وارد شده در منزل شیخ محمدحسین مروه فرود آمد، تنها خویشاوندان وى براى استقبال آمده بودند . وقتى مردم حرفهاى وى را شنیدند و کارهاى او را مشاهده کردند پى به عظمت او برده مقام بلندى براى او قائل شدند .
شیخ موسىرحمه الله سعى بلیغى در فعالیتهاى اصلاحى - دینى داشت; مدرسهاى تاسیس کرد که در آن علوم عربى، اعم از نحو، صرف، بیان، منطق، اصول و فقه، تدریس مىشد; عدهاى از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده مىکردند و هم براى دیگران مفید بودند . عزاى حضرت سیدالشهدا را احیا کرد و براى سوگوارى، مجالسى همچون مجالس عراق ترتیب داد، براى شعر عاملى و اجراى آن در مجالس سوگوارى روشى ابداع کرد . در مجالسى که بدین منظور ترتیب مىیافت موعظه مىکرد و روایاتى از نهجالبلاغه مىخواند . گاه نیز از من مىخواست که به جاى او سخنرانى کنم . یکبار به من مىفرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حیا و حجبى که دارى . ایشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشى که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغیب کرد .
از جمله مجالسى که ترتیب داده بود چهار مجلس بود که یکى از آنها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار مىشد و دو مجلس دیگر صبح جمعهها پشتسر هم بود . مجلسى هم عصر جمعه تشکیل مىشد . در مجلس اولى موعظه مىکرد، طلبهها مذاکراتى علمى داشتند، نهجالبلاغه خوانده مىشد و از طلبهها پرسش مىکرد، افرادى را که پاسخ مىدادند تشویق و آنها که از پاسخ دادن عاجز مىماندند سرزنش مىکرد . گاه نیز از من مىخواست که به جاى او سؤال کنم . مجالس سوگوارى که او ترتیب مىداد گرچه خالى از اشکال نبود ولى آغاز اصلاح مجالس سوگوارى دیگر بهشمار مىرفت . من در تالیف لواعج الاشجان و المجالس السنیة به این نکته پىبردم که بخشى از آنچه مرثیهخوانها در عراق مىخوانند دروغ است و بخشى دیگر مشوب به زوایدى بىاساس; مثل اینکه مىگویند: وقتى امیرالمؤمنینعلیه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبیب بن عمرو به حضرت گفت:
«ان البرد لایزلزل الجبل الاصم و لفحة الهجیر لاتجفف البحر الخضم و اللیثیضری اذا خدش و الصل یقوی اذا ارتعش» : سرما کوه استوار را متزلزل نمىسازد و وزش باد گرم دریاى وسیع را نمىخشکاند و شیر چون زخمى شود درندهتر مىگردد و مار آنگاه که بلرزد قویتر مىشود .
این گفتار پرنقش و نگار را هیچ مورخ و محدثى نقل نکرده بلکه ساختگى است ولى مرثیهخوانها در عراق، آن را مىخوانند و در کتاب سفینه شیخ موسى شراره نیز آمده است! از تغییراتى که شیخ موسى شراره به وجود آورد این بود که تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزاى حسینى رسم کرد . و چون لواعج الاشجان ما تالیف شد، مقتل را از روى آن مىخواندند و مرثیهخوانها از المجالس السنیة استفاده مىکردند . از این رو نقلیات از عیوب و اکاذیب پیراسته گردید .
در بنت جبیل، درس را خدمتسید نجیب فضلالله حسنى عیناثى ادامه دادیم، مطول و حاشیه ملاعبدالله را نزد وى تمام کردیم، شرح شمسیه را نیز با تمام دقتخواندیم . در این میان به شرح مطالع در منطق، نیز مراجعه مىکردیم . سپس معالم را شروع کردیم . ضمنا به حاشیه سلطان و شیروانى و غیره هم مراجعه مىکردیم . تصمیم گرفتیم که شرائع را بخوانیم، یکى دو جلسه حضور بعضى رفتیم که از عهده تدریس بر نمىآمد، ناچار او را رها کرده دیگرى را نیز نیافتیم . وقتى مطول مىخواندم حاشیهاى بر آن نوشتم و نیز حاشیهاى بر معالم، و کتابى در نحو، تدوین کردم .
پدرم که در عراق بود پسرعموها از وى خواسته بودند مرا به نجف بفرستد . وقتى بازگشت، از جمله کسانى که به دیدن او آمدند شیخ موسى شراره بود . پدرم ضمن صحبتخواسته پسر عموهایم را بازگفت . هنوز صحبت او تمام نشده بود که شیخ موسى گفت: پسر عموهایش بالاتر از او نیستند .
سرانجام شیخ موسى شراره در سال 1304 ق به مرض سل مزمن درگذشت . طلبهها متفرق شده هر کس به وطن خویش بازگشت . معمولا در جبلعامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و یا حتى در زمان حیات او پایان مىپذیرد . تصمیم گرفتم بقیه معالم را نزد بعضى از علما که از عراق آمده بودند تمام کرده کتابى دیگر را شروع کنم ولى آنها کفایت لازم را نداشتند . پس چون ماندن خود را در آنجا بیهوده دیدم، از طرفى مایل به معاشرت با عوام نیز نبودم، با کنارهگیرى، مشغول تدریس و مطالعه شدم . میل داشتم براى ادامه تحصیل به عراق بروم ولى میسر نبود .
آمدن سید مهدى حکیم به بنت جیبل
پس از رحلتشیخ موسى شراره، عدهاى سرشناس به تشویق گروهى از اهل فضل با فرستادن تلگرافهاى متعدد از شیخ محمدحسین کاظمى (8) ، که مشهورترین عالم عرب در عراق بود، خواستند یکى از این دو نفر، سید اسماعیل صدر یا سیدمهدى حکیم، را به بنتجبیل اعزام کند بالاخره سید مهدى حکیم پذیرفت . مردم به استقبال وى رفتند، ما نیز چون تشنهاى که به آب زلال رسیده باشد بسیار مشعوف بودیم . طلبههاى مدرسه شیخ موسى جمع شدند، من خانهاى در بنتجبیل اجاره کرده با خانواده به آنجا رفتیم . درسها کم و بیش شروع شد ولى همت ایشان بیشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه مىشد و کمتر به تدریس اشتغال داشتند . به هر حال هر مصلحى در این عالم راى خاص خود را دارد و همان را اعمال مىکند . وى پس از چندى عدهاى از افراد سرشناس را جمع کرده به آنها گفت:
من براى امر به معروف و نهى از منکر به اینجا آمدهام، و این مساله تحقق نمىیابد جز اینکه از مردم بىنیاز باشم . پس ضرورى است افرادى جمع شده مزرعهاى را براى من تهیه کنند تا به وسیله آن امرار معاش کنم . این جلسه پس از صحبتهاى زیاد بدون نتیجه پایان پذیرفت و افراد متفرق شدند . سید حکیم نیز وعظ و ارشاد و مسافرتهاى تبلیغى را بر ماندن در آنجا و تدریس ترجیح داده از آنجا رفت . باز طلبهها متفرق شدند; من نیز چون بقیه به وطنم برگشتم و این مساله بر پدرم بسیار گران آمد . چهار سال به تعلیم و مطالعه گذشت، در سال 1308 شیخ حسین مغنیه به من گفت: با عدهاى تصمیم داریم براى ادامه تحصیل به عراق برویم تو هم با ما بیا . به پیشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شدیم در حالى که حتى یک درهم نداشتم! با عنایت الهى از فروش بعضى حبوبات و . . . مقدارى پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کردیم و بالاخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسیدیم . خانهاى را در محله «حویش» اجاره کرده، درس و تدریس را شروع نمودیم . در همسایگى ما فقیه عارف و اخلاقى مشهور، ملاحسینقلى همدانى (9) زندگى مىکرد دو روز در درس اخلاق وى شرکت کردم ولى رها کرده به فقه و اصول پرداختم . بعدها پشیمان بودم که چرا تا آخرین روز حیات وى در درس او شرکت نکردم، در نجف بودیم که ایشان رحلت کرد . بیشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند .
روش تدریس در نجف اشرف
تدریس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدریس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسیر مىکرد و نظر خاص یا اعتراضى اگر داشتبیان مىکرد طلبههایى که مىتوانستند، نظر او را رد مىکردند و . . . .
ابتدا کتابهایى در صرف و نحو را مىخواندند . سپس بیان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده مىشد . برخى نیز به علم کلام مىپرداختند . بعضى هم طبیعیات و الهیات مىخواندند .
مرحله دوم تدریس خارج بود یعنى خارج از کتاب; براى نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بیان مىشد . مسائل علم اصول یکى پس از دیگرى طرح شده اقوال علما و ادله آنها بیان و بررسى مىشد، سپس یکى از اقوال، انتخاب و مبرهن مىگشت . طلبهها مناقشه مىکردند و استاد آنان را مجاب مىساخت . و نیز در فقه، فرعى عنوان مىشد، اقوال و ادله و اجماع بررسى و نظر صائب مشخص مىگشت .
علماى مشهور عراق در زمان اقامت من در نجف
از عجم: حضرات آقایان شیخ ملا کاظم خراسانى، شیخ آقارضا همدانى، شیخ عبدالله مازندرانى، سید کاظم یزدى، میرزا حبیبالله رشتى، میرزا حسین فرزند میرزا خلیل تهرانىقدس سرهم و از اتراک: آقایان شیخ حسن مامقانى و ملامحمد شرابیانى - قدس سرهما - همه این افراد از مدرسین بودند . البته افراد دیگرى نیز بودند همطراز ایشان که شمارش همه آنها مشکل است . از علماى عرب آقایان: شیخ محمد طه نجف نجفى، که گرچه اصلشان از تبریز بوده اما خاندانشان عرب شدهاند; وى رئیس مدرسین عرب بود . و شیخ على رفیش، مدرس، و سید محمدتقى طباطبائى آل بحرالعلوم، مدرس، و شیخ عباس فرزند شیخ على، و شیخ عباس فرزند شیخ حسن، که هر دو از احفاد شیخ جعفر صاحب کشف الغطاء بودند، و سید حسین قزوینى و شیخ محمود الذهبقدس سرهم و علماى دیگرى که یا در ردیف ایشان بودند یا بالاتر .
این بزرگواران در نجف حضور داشتند، اما در سامرا رئیس کل، جناب میرزا سید محمدحسن شیرازى بود و در کربلا شیخ زینالعابدین مازندرانى . و در کاظمیه شیخ محمدتقى نواده شیخ اسدالله شوشترى و شیخ محمد فرزند حاج کاظم و سید مهدى حیدرى و سید اسماعیل صدر و سید حسن صدر و شیخ مهدى خالصى و . . . .
قحطى در عراق
بیش از سه سال در عراق قحطى پدید آمد، عائله من به هفت نفر رسیده بود . همزمان در جبلعامل نیز قحطى آمده بود . از این رو در سال، فقط پنج لیره عثمانى براى ما مىآمد . این پنج لیره مشکلى را از ما هفت نفر حل نمىکرد . ممر دیگرى هم نبود، عادت هم نداشتیم نزد کسى حاجتببریم . سال اول بعضى از اثاثیه را، که تا حدودى مىشد بدون آن زندگى کرد، فروختیم و میانهروى را مراعات کردیم . آن سال گذشت . قحطى همچنان ادامه داشت ولى چون گذشته بىاعتنا به آنچه پیش آمده و با عفت نفس، ملازم درس و بحثبودیم . سال بعد بعضى از کتابها را که نیاز چندانى به آن نداشتیم، فروختیم . سال سوم نیز زیورآلات عیال را ولى سال چهارم نه اثاثى بود که بفروشیم و نه کتاب و نه زیورآلات، قحط و غلا هم ادامه داشت . لیکن براى ما هیچ چیز عوض نشده بود; بى اعتنا مواظب درس و مطالعه خود بودیم . گویا اصلا مسالهاى اتفاق نیفتاده بود . اما خدا مىدانست که چه وضعى داشتیم، از اینرو خدا ما را رها نکرد و مثل همیشه بر ما تفضل کرد . عصرى بود مشغول مطالعه بودم، کسى در زد، دیدم شیخ عبداللطیف شبلى عاملى است، نامهاى به من داد از شیخ محمد سلامه عاملى، مفاد نامه این بود: شخصى به نام حاج حسین مقداد ده لیره عثمانى یا بیشتر به من داده که به شما بدهم .
من شخصى به این نام را نمىشناختم و سابقه نداشتشیخ محمد سلامه، با این همه رفت و آمدى که پیش ما داشت، چنین کارى انجام دهد . دانستم که این وسعت رزق از عنایات خداوند تبارک و تعالى است .
تالیف کتاب کشف الغامض
وقتى بحث میراث شرح لمعه را مىخواندم دیدم فروعات زیادى دارد . بر آن شدم که از مسائل و حساب فرائض آن یادداشتهایى بردارم . این یادداشتها دستمایهاى شد تا کتابى مبسوط و مستدل به نام کشفالغامض فی احکام الفرائض در دو جلد تدوین کنم . بعدها آن را تلخیص کرده فروعات را بدون ذکر دلیل آوردم و به نام سفینةالخائض فی بحرالفرائض ارائه دادم . سپس به صورت منظوم در آورده به نام جناح الناهض الى تعلم الفرائض چاپ کردم .
در موقع تالیف کشفالغامض در خانهاى محقر زندگى مىکردیم . یکى از دو اتاق این خانه در اختیار پسر عمویم سید حسن با خانواده بود و در اتاق دیگرى من با همسر و فرزندانم به سر مىبردیم . از این رو ناچار حجرهاى در مدرسه قطب گرفته با تلاشى شبانهروزى ابتدا دو جلد آن کتاب را نوشتم . سپس از پسرعمویم، فرزند صاحب مفتاحالکرامه بخش میراث مفتاح الکرامه را گرفته استنساخ کردم .
زیارت امام حسین علیه السلام
بحمدالله تا مدتى که در نجف بودم، که تقریبا ده سال و نیم طول کشید . زیارت امام حسینعلیه السلام در ایامى مانند عاشورا، عید فطر و قربان، عرفه و اربعین ترک نمىشد . همیشه قبل از مسافرت به بازار مىرفتم و از کسانى که طلب داشتند حلالیت مىطلبیدم . پیاده زیارت کردن را دوست مىداشتم، عدهاى هم به دنبال من مىآمدند .
تدبیر در معاش
ایامى که در نجف بودیم همچون اغنیا زندگى و چون فقرا خرج مىکردیم و این نبود جز به خاطر حسن تدبیرى که در معاش داشتیم; از بازار اجناس را به قرض نمىخریدیم بلکه اگر پول نداشتیم قرض مىکردیم و جنس خوب و ارزان تهیه مىکردیم . هر میوهاى را در فصل خود مىخریدیم تا ارزان باشد .
مشکلات فرهنگى دمشق
اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم . در آنجا مشکلات عدیدهاى بود که ناچار مىبایستبه اصلاح آن مىپرداختم:
1) جهل و بىسوادى به طور فراگیر حاکم بود .
2) تشعب و حزب گرایى موجب افتراق بین مسلمانها شده بود .
3) مجالس سوگوارى و سخنرانیها به گونه غیرصحیحى اداره مىشد . و در حرم زینب صغرى (10) (ام کلثوم) در روستاى راویه قمهزنى و امور خلاف دیگرى رواج داشت که مبارزه با آن مشکل بود; بخصوص که رنگ مذهبى هم به خود گرفته بود .
تصمیم گرفتم این سه مشکل را مرتفع سازم . نخست کوشیدم تا علوم عربى را شخصا به کسانى که آمادگى دارند بیاموزم . که بحمدالله موفق شدم افراد لایقى را تربیت کنم . همزمان شبها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهى را از تبصره علامه حلى براى مردم بیان مىکردم . تصمیم گرفتم دبستانى پسرانه را راهاندازى کنم . ابتدا خانهاى خالى تهیه دیده ملاى مکتبىها را به آنجا منتقل کردیم و بتدریج علوم جدید را وارد مدرسه کردیم . و نیز منزلى را براى راهاندازى دبستانى دخترانه اجاره کردیم .
در سال 1320 قبل از تشرف به حجبه پیشنهاد فردى خیر با گروهى از تجار صحبت کردم تا به اتفاق آنها خانهاى را که قبلا مورد نظر بود جهت مدرسه خریدارى کنیم . سرانجام با تلاشى پىگیر موفق شدیم و پس از مدتى توانستیم با کمک افراد خیر خانه بهترى را تهیه کرده دانش آموزان را به آنجا منتقل سازیم . این مدرسه هم اکنون، که هفتم شوال 1370 است، از نظر یفیتساختمانى، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقى و شؤون اسلامى، بالا بودن میزان قبولى در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، یکى از بهترین مدرسههاى دمشق به شمار مىآید . کتابهاى مختلفى نیز براى کلاسها تنظیم و چاپ شده که حاوى مسائل مختلف و متنوع عقاید، احکام، تفسیر و اخلاقیات است . این کتابها که به فارسى نیز ترجمه شده در مدارس دیگر نیز مورد استفاده قرار مىگیرد . براى تامین هزینههاى جارى مدرسه گروهى از اهل خیر موقوفاتى به آن اختصاص دادند . مدرسه دخترانه با کمبود فضا رو بهرو شده بود که به وسیله فردى خیر خانهاى خریدارى و موقوفاتى براى آن قرار داده شد .
این اولین مشکلى بود که خداوند ما را در رفع آن توفیق بخشید . اما مشکل دوم که تحزب و فرقه گرایى بود، چون شناختى براى مقابله با آن نداشتم و از طرفى نتیجهاى بر آن نمىدیدم خود را درگیر با آن نساختم .
مشکل سوم اصلاح کیفى سوگوارى حضرت سید الشهداعلیه السلام بود، که در آن کاستیهایى دیده مىشد:
1) وجود نقلیات کذب و کارهاى ناصواب در بین ذاکران اهل بیتعلیهم السلام . شخصى جریان جنگ جمل را نقل مىکرد ضمن صحبتهاى خود گفت: «نام آن شتر عسکربن مردویه بود» پیش خود گفتم ممکن استشتر نامى داشته باشد اما هیچگاه نشنیدم شترى را با نام پدر نیز بخوانند! از وى پرسیدم، گفت: این نکته در بحارالانوار است . وقتى به بحار مراجعه کردم، دیدم در آنجا آمده است: «و کان اسم الجمل عسکرا» ، سپس مطلب جدیدى شروع کرده مىگوید: ابن مردویه . . . .
با استناد به منابع معتبر کتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن کتاب اصدق الاخبار فی قصة الاخذ بالثار و الدر النضید فی مراثی السبط الشهید و النعی تالیف محمد بن نصار را چاپ و رایجساختم . و چون دیدم که آموزش ذاکران جز با تالیف کتابى میسر نیست، کتاب المجالس السنیة فی مناقب و مصائب النبی و العترة النبویة را در پنج قسمت تالیف کردم; چهار قسمتاول در باره امامحسینعلیه السلام و جلد پنجم مخصوص پیامبر، حضرت زهرا و سایر ائمهعلیهم السلام است .
قمهزنى
از جمله امورى که در بر پایى سوگوارى رخنه کرده بود قمهزنى، و مانند آن بود . این امور به نص شرع و حکم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ایذاى نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هیچ فایده دینى و دنیوى بر آن مترتب نیست . گذشته از آن ضررى دینى را نیز به دنبال دارد و آن اینکه چهرهاى وحشى و مسخره از شیعه اهل بیت ارائه مىدهد . انجام این کارها موجب وهن شیعه و مذهب تشیع شده ناخوشایند خدا و رسول و اهل بیتخواهد بود .
من هیچگاه در این مراسم شرکت نکردم و همواره نهى مىکردم تا برچیده شد . در این باره کتاب التنزیه را نوشتم که به فارسى نیز ترجمه شد . از این رو بعضى در مقابل ما با ایجاد جار و جنجال و تحریک اوباش و گروهکهاى منسوب به دین بشدت ایستادند، اما تلاششان ناکام ماند و به نتیجهاى نرسیدند . در بین مردم شایع ساختند که فلانى اقامه عزا را تحریم کرده و ناگوارتر آنکه به ما نسبتخروج از دین را دادند و در این زمینه بعضى از روحانى نمایان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتى که به آنها گفته شد: فلانى همان شخصى است که ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازى کرد، شایع ساختند که این در اول کارش بود ولى پس از مدتى از اسلام خارج شد! این گروه در مقابل ما موضع گرفتند; مجلسى را همچون مسجد ضرار ترتیب داده به شخصى پولى دادند تا علیه ما در آن مجلس شعر بخواند، دیگرى خانه خود را رهن داده در آمد آن را در این راه مصرف مىکرد!
در سال 1321 به همراه خانواده از دمشق به قصد حج عازم مکه مکرمه شدیم . سر راه به مصر رفته به زیارت راسالحسینعلیه السلام مشرف شدیم . سپس قبر منسوب به حضرت زینب را زیارت کردیم (در حرف «ز» از اعیان الشیعه گفتهایم که صاحب این قبر کیست (11) .) بعد از آن به زیارت قبر محمد بن ابىبکر و امام شافعى رفتیم لیکن توفیق زیارت قبر حضرت نفیسه و نیز قبر مالکاشتر را به علت آنکه در خارج قاهره است، نیافتیم .
جنگ جهانى اول
جنگ جهانى اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه یافت . در این مدت من در جبل عامل بودم . به ذهنم رسید که چون بعضى از پسرها به سن سربازى رسیدهاند خوب استبچهها و خانواده را به دمشق منتقل کنم . ابتدا همه آنچه را داشتیم به قیمت ارزان فروختیم و کوچ کردیم، ولى بعد دیدیم گویا اگر در شقراء مىماندیم از خطر دورتر بودیم، از این رو برگشتیم .
گاه با مشکلاتى رو بهرو مىشدیم، به جایى رسید که هیچ چیز براى خوردن نداشتیم، قحطى شدیدى پیش آمد به فضل الهى توانستیم چند راس حیوان تهیه کرده به کشاورزى بپردازیم . بدین جهت وضعمان بهتر شد .
در زمان جنگ، بیمارى وبا در جبلعامل شایع شد تا آنجا که یک روز در روستاى کوچک شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارک رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان کوتاهى مىکردند، حتى برادر از ترس سرایتبیمارى، حاضر نمىشد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلکه مردهها را بدون غسل دفن مىکردند . از طرف دیگر ژاندارمها براى سرباز گیرى خانه به خانه مىگشتند و این موضوع، وضع را بدتر کرد، زیرا مردم از ترس آنها در خانهها مخفى شده در را مىبستند و براى تشییع و تجهیز مردگان حاضر نمىشدند .
در این میان اهل علم را براى سربازى فرا خواندند . هیچ کس از این قانون جز ائمه جماعات مستثنى نبود . قانون عثمانى چنین بود که منتخبین براى امامت مىبایستیا مدرک شرعى داشته باشند و یا از طرف حکومتبرگه معافیت، و شیعیان هیچیک را نداشتند . این مساله نیز به فضل الهى به آسانى حل شد و از استانبول تلگرافى رسید که ائمه جماعات شیعه نیز از معافیتسربازى برخوردارند .
مسافرت به عراق و ایران
در سال 1352 ق جهت تجدید میثاق با ائمه اطهارعلیهم السلام از جبلعامل عازم عراق شدم و از آنجا براى اولین بار براى زیارت مشهد مقدس به ایران رفتم . این مسافرت به عراق و ایران، نزدیک به یازده ماه طول کشید، براى من بسیار بابرکت و مسرتبخش بود . طى این مدت از مطالعه و نوشتن باز نماندم و از کتابهاى موجود در کتابخانههاى شخصى و عمومى استفادهها بردم و نیز موفق شدم کتاب ریاض العلماء و کتابهاى خطى نفیس دیگرى را خریدارى یا استنساخ کنم . خدا را بر آنچه در این مسافرت عایدم شد سپاسگزارم .
موضعگیرىهاى سیاسى
1) در برابر قانون «طوائف» فرانسویها
فرانسویها قانونى به نام قانون طوائف صادر کردند، قانونى که نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صریح شرع مقدس اسلام . بسیارى از علماى دمشق علیه صدور این قانون اعتراض کردند تا جایى که اجراى آن متوقف شد و فرانسویها اعلامیهاى صادر کردند که این قانون نسبتبه مسلمانان سنى مذهب ملغى است . من نامهاى سرگشاده به نماینده عالى دولت فرانسه در بیروت به عربى و فرانسوى نوشتم . این نامه، که روزنامهها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسویها متقاعد شدند .
2) تعیین منصب رئیس العلما از ناحیه فرانسویها
فرانسویها مىخواستند منصبى به نام رئیس علما براى شیعیان لبنان ترتیب بدهند . آنها من را به عنوان کسى که شایستگى این مقام را دارد در نظر گرفته بودند . از اینرو نامهاى بلند بالا به من نوشتند به گمان اینکه با کمال افتخار خواهم پذیرفت . من به فرستاده آنها که حامل نامه بود گفتم: به رفیقتبگو من کوچکترین تمایلى به احراز این مقام نشان نخواهم داد، و نیز گفتم:
ایها السائل عنهم و عنی
لست من قیس و لاقیس منی
[برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه]
این مطالب به فرانسویها رسیده بود . آنها منشى اوقاف و امور دینى را فرستادند تا به من بقبولاند، وى مرا ترغیب مىکرد که بعدها متولى امور اوقات و غیره خواهى شد . دو نفر از سران قوم نیز براى دعوت از من به دمشق آمدند، آنها مىگفتند: این مساله احتیاج به مقدارى فداکارى دارد! گفتم براى مرد مشکل نیست که در راه مصلحت عامه مردم از خون خویش بگذرد ولى هرگز کرامت انسانى خویش را قربانى نمىکند!
3) با حکومتسوریه
حکومتسوریه در زمان استقلال، دستورى صادر کرد . طى این دستور مسلمانان سنى مذهب حق داشتند در انتخابات نمایندگان مجلس تعداد معینى از کرسىها را احراز کنند . براى سایر ملیتها و اقلیتهاى مذهبى نیز هر کدام سهم مشخصى پیشبینى شده بود . بر اساس این قانون مسلمانان شیعه جزو اقلیتها به حساب مىآمدند . از اینرو نامهاى براى حکومت وقت نوشتم و در آن گوشزد کردم که شیعه مسلمانان را یک ملیتبیشتر نمىداند و نمىخواهد از برادران اهل سنتخود جدا باشد . این سخن به ذوق وطن دوستان خوش آمد و حکومت اعلام کرد که مسلمانان یک ملیتبیشتر نیستند، فرقى بین سنى و شیعه آنها نیست و این تعداد از کرسىهاى مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شیعه و سنى است .
نماز باران
از جمله عنایات ربانى و الطاف الهى که شامل حال ما شد این بود که پس از بازگشتبه زادگاهمان در لبنان، در جبلعامل قحطى و خشکسالى پیش آمده بود، براى انجام نماز باران سه روز روزه گرفتیم . و روز جمعهاى از شقراء پاى پیاده با کمال خضوع و با دلى شکسته، ذکر گویان راهى بیابان شدیم . پیرمردان و اطفال نیز ما را همراهى مىکردند مردم از قراى مجاور نیز آمده بودند . پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خواندیم . من ضمن خطبهاى مردم را به توبه دعوت کردم . تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بودیم، چون دعا در آخرین ساعات روز جمعه مستجاب مىشود . سپس افطار کرده نماز مغرب و عشا را به جا آوردیم، هوا بسیار گرم بود و ابرى در آسمان دیده نمىشد . اما هنوز مراجعت نکرده بودیم که ابرهایى سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهى برخوردار شدند . چند سال بعد نیز همین وضع پیش آمد و به همین کیفیت نماز باران را در همانجا برگزار کردیم و بحمدالله مردم از باران کافى بهرهمند شدند .
اساتید
در جبل عامل: 1) سید محمدحسین، پسر عمویم که بخشى از شرح قطر الندى در نحو، و شرح سعد در تصریف را نزد وى خواندم; 2) سید جواد مرتضى، نزد وى شرح قطر الندى و شرح الفیه ابن ناظم و بخشى از مغنى را خواندم; 3) سید نجیبالدین فضلالله العاملى العیناثى، در بنتجبیل نزد وى مطول و حاشیه ملاعبدالله و شرح شمسیه و معالم را تا آخر استصحاب فرا گرفتم .
و در نجف اشرف: 4) سید على پسرعمویم سید محمود، که شرح لمعه را نزد وى خواندم; 5) سید احمد کربلایى; 6) شیخ محمدباقر نجمآبادى، نزد این دو بزرگوار قوانین و شرحلمعه و رسائل را خواندم; 7) شیخ ملا فتحالله، معروف به شیخ الشریعه اصفهانى که بخش اعظم رسائل را از حضور وى بهره بردم .
اما در خارج: 8) ملا کاظم خراسانى، صاحب کفایةالاصول و حاشیه بر رسائل و . . . ; دوره خارج اصول را نزد وى خواندم; 9) شیخ آقا رضا همدانى، صاحب مصباح الفقیه و حاشیه بر رسائل و . . . خارج فقه از کتاب مصباحالفقیه تا زکات را نزد وى خواندم; 10) شیخ محمد طه نجف، که خارج فقه را از وى فرا گرفتم .
تالیفات
گفته مىشود اگر تالیفات مرحوم مجلسى را بر عمر وى تقسیم کنند سهم هر روز او جزوهاى خواهد شد . این سخن را اغراق آمیز دانستهاند با اینکه وى هم دستیار داشت و هم ثروت، که ما این دو را نداشتیم . گاه مىشد که براى مقابله و تصحیح مطبعى کتابى که چاپ مىکردیم، کسى نبود کمک کند و بتنهایى مقابله و تصحیح مىکردم که وقت زیادى را اشغال مىکرد . لیکن ما تا توانستیم عزلت گزیده از مردم دور بودیم . البته نظارت بر امور اجتماعى و فصل خصومت و تدبیر امور معاش و مسائل دیگر نیز بود .
ما تالیفات فراوانى داریم که بعضى از آنها مکرر چاپ شده و برخى به زبانهاى دیگر ترجمه شده است . بیشتر آنها متجاوز از پانصد صفحه است تنها اعیانالشیعة بالغ بر صد جلد خواهد شد . اگر آثار مطبوع و غیرمطبوع و استنساخ شده من بر عمرم تقسیم شود سهم هر روز کمتر از جزوهاى نخواهد بود با اینکه معینى جز خداوند متعال نداشتم .
پىنوشت:
1) سوره مریم (19) : 4 .
2) فلک یا فلکه، چوبى دراز بر ستبرى ساعه و بر میان آن دوالى [تسمه] که دو تن سر آن چوب بگیرند و پاى مجرم بر آن دوال نهاده . . . سومى با ترکه بر کف پاها زند، لغت نامه دهخدا .
3) این نکته در متن اجرومیه و شرح آن، که از ازهرى است، و نیز حاشیه بر شرح که از ابى النجا استیافت نشد جز آنکه در شرح، ذیل اعراب بسمله آمده است: «و لفظ الجلالة مجرور لانه مضاف الیه و الجار المضاف» شرح اجرومیه، ص 2 .
4) اجرومیه عمریطى، نحو منظوم، چاپ هند، ص 207 .
5) شرح اجرومیه، ص 49 .
6) مغنى اللبیب ، چاپ رحلى، ص 8 .
7) براى اطلاع از شرح حال او رک: معارف الرجال، ج 3، ص 56 .
8) در باره شیخ محمد حسین کاظمى (1230 - 1308) رک: نقباء البشر ج 2، ص 665 .
9) در باره شخصیت آخوند ملاحسینقلى همدانى - قدس الله نفسه الزکیه - رک : نقباء البشر، ج 2، ص 675 ; فوائد الرضویة ، ج 1، ص 148; معارف الرجال ، ج 1، ص 270 .
10) نظر مرحوم امین این است که حضرت زینب کبرىعلیها السلام در مدینه مدفون است . از این رو معتقد است که قبرى که در حومه دمشق در راویه واقع است، متعلق به زینب صغرى (ام کلثوم) است . ولى این نظر، مورد قبول همه محققان نیست: رک: شام سرزمین خاطرهها، مهدى پیشوایى، چاپ سازمان حج و زیارت .
11) به اعتقاد مرحوم امین، صاحب این قبر زینب بنتیحیى المستوج از نوادگان على علیه السلام است .
علامه بزرگوار سید محسن امین عاملى شقرایى، نیز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، کتاب شریف اعیانالشیعه درج کرده است; وى در مقدمه ترجمه حال خود مىنویسد:
«در این زندگینامه اکثر اتفاقات زندگى خود را بازگو کردهام - گرچه برخى از آنها چندان مهم نیست - به این امید که تذکار و عبرتى باشد و نیز خود را در شمار اهل علم قلمداد کردم; باشد تا از برکاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ایشان محسوب کند» .
و نیز مىنویسد: «شرح حال خود را زودتر براى چاپ آماده کردم چون بیم آن مىرفت که اجل مهلت درج آن را در جاى خود ندهد» .
ظاهرا - چنانکه در حاشیه کتاب آمده - قبل از آنکه کتاب را به زیور طبع بیاراید خود را به لباس رحمتحق آراسته و بدرود حیات گفته است رضوان الله تعالى علیه .
باشد تا سیره این مشعلان هدایت و بلاغ فراراهمان قرار گیرد و تجربه این راست قامتان ستبر رهتوشه حرکتمان .
در این مقاله بعضى از عناوین به اقتضاى تلخیص، تغییر کرده و حاشیهها از مترجم است .
نسب
من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سید عبدالکریم، که نسبم با چند واسطه به زید شهید فرزند امام زین العابدینعلیه السلام منتهى مىشود، در قریه «شقراء» از توابع جبلعامل در سال 1284 متولد شدم; اکنون که مشغول تحریر این کلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم مىگذرد، با اینکه به مرحله «رب انی وهن العظم منى و اشتعل الراس شیبا» (1) رسیدهام، ضعف و انواع بیماریها تنم را، که پىدرپى با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، مىآزارد و علائم مرگ یکى پس از دیگرى خود را نشان مىدهد . معالوصف بحمدالله عزم، همت و جدیتبه همان میزانى که در دوران جوانى بوده باقى است و با اینکه از تواناییم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقیتبر مطالعه، تصنیف و تالیف، شبانهروز همچون گذشته ادامه دارد و به کار دیگرى، جز آنچه ضرورت اقتضا کند، نمىپردازم . نمىدانم مرگ حتمى کى فرا مىرسد ولى گویا در چند قدمى من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقیتبراى اتمام و چاپ این کتاب اعیانالشیعه را خواهانم .
مکرر از بزرگان فامیل شنیدهام که اصل ما از «حله» بوده، یکى از اجدادم بنابر درخواست اهالى جبل عامل به این منطقه عزیمت مىکند تا مرجع دینى مردم باشد . خاندان ما معروف به «قشاقش» یا «قشاقیس» بوده، دقیقا روشن نیست از چه رو چنین نسبتى داشته است اما اکنون به واسطه انتسابى که به سید محمد امین فرزند سید ابوالحسن موسى و پدر جد ما سید على امین دارد به «آل امین» معروف است .
پدرم سید عبدالکریم فرزند سید على مردى پاک سرشت، پرهیزکار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسیار از خوف خدا مىگریست . مادرم فرزند عالم صالح، شیخ محمدحسین فلحهمیسى، از زنان دانشمند، صالح، پاک نهاد و باتدبیر بود که بر اوراد و ادعیه مواظبت داشت . جد مادریم شیخ محمدحسین فلحه از خاندان «رزق» عالمى فاضل و متقى و شاعرى وارسته بود که در مدرسه «جبع» تحصیل کرده سپس به نجف عزیمت نمود و در همانجا از دنیا رفت .
دوران کودکى
یگانه فرزند خانواده بودم . بیش از هفتبهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآنى که در روستا بود برد . وقتى قدم به مکتبخانه نهادم، چنانکه طبیعت کودکان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم . از طرفى دیگر آن روزها بر فضاى مکتبخانهها نحوهاى قساوت و بیرحمى حاکم بود . چوبه فلک (2) بر دیوار بالاى سر معلم آویخته شده بود، دو عصاى کوچک و بزرگ در کنار معلم بود، بچهها در کنار او نشسته بودند . آنگاه که بر کسى خشم مىگرفتبه تناسب دور و نزدیک بودن از یکى از عصاها استفاده مىکرد و هر گاه بر همه غضب مىکرد، با عصاى بلند بر پاهایشان مىنواخت . کودکان را نیز گویا جز صبر و تسلیم چارهاى نبود، زیرا بیم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذیرایى شوند . اولیاى دانش آموزان نیز به تصور اینکه اعمال این روش به مصلحت کودک است، اعتراضى نداشتند بلکه چه بسا به معلم مىگفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!
آن روز نزد معلم ماندم . ولى روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمىخواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق مىورزیدند . از این رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نیز نزد بعضى از بستگان خوش خط در مدت کوتاهى آموختم . در کودکى اشتیاق چندانى به بازى در خود نمىدیدم، شنا و اسب سوارى و رزمآورى را، چنانکه در آن محیط معمول بود، فراگرفتم .
به هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولى نمىتوان گفتبهرههاى اخلاقى و دینى امروز با آن روز برابر است .
آموزش صرف و نحو
پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنویسى پرداختم . نخست متن اجرومیه را حفظ کردم و چنانکه معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذارى کردم . در این کتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبیرى مؤدبانه مىگوید: علامت جر الله کسر هاء است اما در غیر لفظ جلاله گفته مىشد: علامت جر آن کسر آخر است . (3) در این کتاب در شمار نواصب «کى» و «لام کى» را ذکر مىکند . (4) با اینکه وقتى بر «کى» لام داخل شود نقش اصلى در نصب را «کى» بر عهده دارد و لام، جاره است . و نیز جزو حروف جازمه «لم» و «لما» و «الم» و «الما» را آورده که اشتباه است (5) .
بعضى اوقات به آموختن خوشنویسى مىپرداختم . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درسهاى گذشته کرده بودم که بتنهایى این کار را انجام مىدادم . خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتى از آن مادر و خواهرانم به سر مىبردند و در بخش دیگر من بتنهایى درسهاى روز گذشته را با صداى بلند تکرار مىکردم .
بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثالهاى زیاد آنها، وقتى به نواصب دهگانه و جوازم هیجده گانه رسیدم، از اعراب امثله زیاد و طولانى آنها خسته شدم . از اینرو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آنها قناعت کردم .
روزى تنها نسخه اجرومیه را از دست دادم که برایم ناگوار بود، ناگوارتر از مصیبت صاحب مغنى که مغنى او در سفر حجبه دریا افتاد; چون وى دو باره از حفظ نوشت اما من نمىتوانستم . اکنون درستبه یاد ندارم که بعد چه کردم .
مرحله بعد شروع کتاب قطر الندى و بل الصدى از ابن هشام در نحو، و شرح تصریف از تفتازانى بود . این دو کتاب را به همراه دو تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسر عمویم سید محمدحسین که مردى فاضل و خوشاخلاق بود مىخواندیم . روش درسى چنین بود که بعد از آنکه مؤدب در حضور استاد مىنشستیم یکى از شاگردان متن کتاب را مىخواند و سایرین دقت مىکردند تا اشتباههاى وى را تذکر دهند . سپس استاد آن بخش را توضیح مىداد . بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که عبارت را خوانده بود درس را تقریر مىکرد و دیگر شاگردان با دقت نقل وى را دنبال مىکردند . روز بعد شاگرد دیگرى در حضور استاد عبارت را مىخواند و در جلسه مباحثه بحث مىکرد .
یکى از دوستان پدرم بزاز بود . مسافرتى در پیش داشت . از او خواستم دیوان شعرى از بیروت برایم تهیه کند . او نیز دیوان «ابوفراس حمدانى» را برایم خرید . آن را خواندم و بسیارى از اشعارش را حفظ کردم و هماکنون نیز حفظ هستم . اغلب اشعار آن برایم روشن بود ولى چون در سن کودکى بودم و از طرفى اولین دیوان شعرى بود که مىخواندم یا بخشى از آن را نمىفهمیدم یا بخوبى متوجه نمىشدم .
مدتى کوتاه نزد استاد و پسر عمویم ماندم ولى بهره چندانى عایدم نشد; چون در شرایطى نبودم که بدانم چگونه باید درس خواند، راهنما نیز نداشتم گرچه پسر عمویم مردى فاضل بود .
حدود سال 1297 جناب سید جواد مرتضى از عراق به روستاى خود - عیثا الزط - آمد . با گروهى از طلاب کتاب قطر الندى را خدمت ایشان مىخواندیم . در طفولیت چنین بودم که در مطالعه از مطالب چیزى نمىفهمیدم و در درس نیز فکرم پریشان بود . مدت کوتاهى بدین منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازى بودند، به خود مىگفتم تو تا اینجا آمدهاى تا بهرهاى ببرى نه همچون کودکان به بازى بپردازى . پس کمر همتبسته عزم را جزم کردم . شب که کتاب را باز کردم در مقابل، چراغى بود که طلبهها دور آن حلقه زده مطالعه مىکردند . وقتى به عبارت نگاه کردم باز برایم نامفهوم بود، اما ناگهان نورى بر من تابید که مسرور و متنبه شدم . گویا تازه دریافتم که چگونه باید مطالعه کرد و چگونه فهمید . از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همتبا تمام توان مشغول فراگیرى علم، از طریق مطالعه، مذاکره، تالیف و تدریس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بیان، فقه و اصول در مدارس جبلعامل و نجف هستم و هیچگاه خسته نشدهام، از معاشرت با کسى که بهره علمى از او نمىبردم خوددارى ورزیدم و بر رنج دوران صبور بودم .
دوستى لایق
خداوند بر من منت نهاده با دوستى زیرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم . جناب شیخ محمد دبوق، که از من بزرگتر بود، سخت از غیبت کردن و شنیدن آن پرهیز داشت; هرگاه کسى مىخواست غیبت کند، به گونهاى بایسته و بدون اینکه صریحا او را نهى کند، موضوع صحبت را عوض مىکرد و هر صحبتى که پیش مىآمد شعر یا حکایتى را به عنوان استشهاد مطرح مىکرد . ما دو نفر نزد سید جواد مرتضى درس مىخواندیم، وقتى مسالهاى طرح مىشد تا شاگرد خوب نمىفهمید از آن نمىگذشت . گاه استاد مسالهاى را دو سه بار تکرار مىکرد تا دوستم بفهمد و من از این تکرار رنج مىبردم ولى چیزى نمىگفتم .
هنگام مباحثه دو زانو روبهروى من مىنشست، بدون اینکه به جایى تکیه کند، به راست و چپ متمایل شود و یا به جاى دیگر توجه کند . وقتى او را چنین مىدیدم شرمنده شده مانند وى مىنشستم گاه هم طبیعت کودکانه بر من مسلط مىشد و تغییر حالت مىدادم، دوباره یادم مىآمد و به حالت نخستبر مىگشتم . در هر صورت، همراه دوست گرامیم شیخ محمد دبوق، شرح قطر الندى، علم صرف و نیز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم» و «بئس» را با دقتخواندیم .
پس از اتمام شرح قطر الندى به ادامه شرح ابن ناظم بر الفیه پرداختیم در این میان به شرح شیخ رضى بر کافیه ابن حاجب نیز با تمام دقت مراجعه مىکردیم; این شرح از مهمترین کتابهاى نحو و حاوى فلسفه علم نحو و لغت عربى با شیوهاى بدیع است . نیز کتابهاى مشهور دیگر مثل شرح خیامى را مرور مىکردیم، کتاب تصریح تالیف خالد ازهرى را نتوانستیم تهیه کنیم . یکى از بستگان نسخهاى خطى و حجیم از این کتاب داشت که قسمتهایى از آن از بین رفته بود; با اینکه ارزشى نداشت اما چون گوهرى کمیاب از عاریه دادن آن به ما دریغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاریه کردیم . البته بعدها نسخهاى چاپى یافتیم که بسیار خوشحال شدیم . آنچه را گفتم براى این بود که معلوم شود در راه کسب دانش چه رنجهایى را متحمل مىشدیم .
روزهاى پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عیثا» به زادگاه خود «شقراء» مىرفتیم و عصر جمعه بر مىگشتیم . روزى به علت آمدن باران نتوانستیم به عیثا بازگردیم، آن روز مادرم براى پیدا کردن شرح الفیه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه باز نمانم و بالاخره آن را پیدا کرده آورد . همراه با شرح الفیه ابنناظم، شرح جاربردى بر کافیه ابن حاجب را نیز که مربوط به تصریف است مىخواندیم . وقتى در شرح الفیه به بحث «نعم و بئس» رسیدیم، دوستم جناب شیخ محمد دبوق به همراه دوستخود پیاده و در لباس دراویش براى زیارت عتبات، عازم عراق شد . در این فاصله شرح الفیه را تمام و مغنىاللبیب را شروع کردیم . به یاد دارم وقتى به کلمه «اجل» رسیدیم عبارت «و قید المالقی» (6) - منسوب به مالقه از شهرهاى اندلس - را قیدا لما لقی (به صیغه ماضى) مىخواندم!
حدود سال 1300 ه بود که در شهرى دیگر علم بیان و منطق را از کتاب مطول و حاشیه ملاعبدالله زنجانى بر تهذیب سعدالدین تفتازانى شروع کردیم، استادمان روش عجیبى داشت، و بىتوجه به عبارات و محتویات کتاب، مطالبى مىگفت که نمىفهمیدیم، در مباحثه هم متوجه مىشدیم که چیزى از درس به یاد نداریم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشى مطالبى دستگیرمان مىشد که آن را مباحثه مىکردیم . به خاطر حسن ظنى که به استاد داشتیم بر این گمان بودیم که او مطالب بلندى را عنوان مىکند ولى ما قابلیت درک آن را نداریم . به او مىگفتیم فراتر از تفسیر عبارت کتاب چیزى را نمىخواهیم، مىگفت: دست و بال مرا ببندید، مرا به بند بکشید من جز این بلد نیستم و راست مىگفت، حقا روش او شگفتآور بود .
شیخ موسى شراره و فعالیتهاى اصلاحى او (7)
چون دیدیم از درس این استاد نمىتوانیم استفاده کنیم، به روستاى بنت جبیل رفتیم . در این روستا بودم که شیخ موسى شراره از عراق به آنجا آمد . وى برخلاف معمول بدون اطلاع قبلى و بدون هیچگونه تشریفات، ساده و بىآلایش سوار بر استرى کرایهاى وارد شده در منزل شیخ محمدحسین مروه فرود آمد، تنها خویشاوندان وى براى استقبال آمده بودند . وقتى مردم حرفهاى وى را شنیدند و کارهاى او را مشاهده کردند پى به عظمت او برده مقام بلندى براى او قائل شدند .
شیخ موسىرحمه الله سعى بلیغى در فعالیتهاى اصلاحى - دینى داشت; مدرسهاى تاسیس کرد که در آن علوم عربى، اعم از نحو، صرف، بیان، منطق، اصول و فقه، تدریس مىشد; عدهاى از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده مىکردند و هم براى دیگران مفید بودند . عزاى حضرت سیدالشهدا را احیا کرد و براى سوگوارى، مجالسى همچون مجالس عراق ترتیب داد، براى شعر عاملى و اجراى آن در مجالس سوگوارى روشى ابداع کرد . در مجالسى که بدین منظور ترتیب مىیافت موعظه مىکرد و روایاتى از نهجالبلاغه مىخواند . گاه نیز از من مىخواست که به جاى او سخنرانى کنم . یکبار به من مىفرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حیا و حجبى که دارى . ایشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشى که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغیب کرد .
از جمله مجالسى که ترتیب داده بود چهار مجلس بود که یکى از آنها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار مىشد و دو مجلس دیگر صبح جمعهها پشتسر هم بود . مجلسى هم عصر جمعه تشکیل مىشد . در مجلس اولى موعظه مىکرد، طلبهها مذاکراتى علمى داشتند، نهجالبلاغه خوانده مىشد و از طلبهها پرسش مىکرد، افرادى را که پاسخ مىدادند تشویق و آنها که از پاسخ دادن عاجز مىماندند سرزنش مىکرد . گاه نیز از من مىخواست که به جاى او سؤال کنم . مجالس سوگوارى که او ترتیب مىداد گرچه خالى از اشکال نبود ولى آغاز اصلاح مجالس سوگوارى دیگر بهشمار مىرفت . من در تالیف لواعج الاشجان و المجالس السنیة به این نکته پىبردم که بخشى از آنچه مرثیهخوانها در عراق مىخوانند دروغ است و بخشى دیگر مشوب به زوایدى بىاساس; مثل اینکه مىگویند: وقتى امیرالمؤمنینعلیه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبیب بن عمرو به حضرت گفت:
«ان البرد لایزلزل الجبل الاصم و لفحة الهجیر لاتجفف البحر الخضم و اللیثیضری اذا خدش و الصل یقوی اذا ارتعش» : سرما کوه استوار را متزلزل نمىسازد و وزش باد گرم دریاى وسیع را نمىخشکاند و شیر چون زخمى شود درندهتر مىگردد و مار آنگاه که بلرزد قویتر مىشود .
این گفتار پرنقش و نگار را هیچ مورخ و محدثى نقل نکرده بلکه ساختگى است ولى مرثیهخوانها در عراق، آن را مىخوانند و در کتاب سفینه شیخ موسى شراره نیز آمده است! از تغییراتى که شیخ موسى شراره به وجود آورد این بود که تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزاى حسینى رسم کرد . و چون لواعج الاشجان ما تالیف شد، مقتل را از روى آن مىخواندند و مرثیهخوانها از المجالس السنیة استفاده مىکردند . از این رو نقلیات از عیوب و اکاذیب پیراسته گردید .
در بنت جبیل، درس را خدمتسید نجیب فضلالله حسنى عیناثى ادامه دادیم، مطول و حاشیه ملاعبدالله را نزد وى تمام کردیم، شرح شمسیه را نیز با تمام دقتخواندیم . در این میان به شرح مطالع در منطق، نیز مراجعه مىکردیم . سپس معالم را شروع کردیم . ضمنا به حاشیه سلطان و شیروانى و غیره هم مراجعه مىکردیم . تصمیم گرفتیم که شرائع را بخوانیم، یکى دو جلسه حضور بعضى رفتیم که از عهده تدریس بر نمىآمد، ناچار او را رها کرده دیگرى را نیز نیافتیم . وقتى مطول مىخواندم حاشیهاى بر آن نوشتم و نیز حاشیهاى بر معالم، و کتابى در نحو، تدوین کردم .
پدرم که در عراق بود پسرعموها از وى خواسته بودند مرا به نجف بفرستد . وقتى بازگشت، از جمله کسانى که به دیدن او آمدند شیخ موسى شراره بود . پدرم ضمن صحبتخواسته پسر عموهایم را بازگفت . هنوز صحبت او تمام نشده بود که شیخ موسى گفت: پسر عموهایش بالاتر از او نیستند .
سرانجام شیخ موسى شراره در سال 1304 ق به مرض سل مزمن درگذشت . طلبهها متفرق شده هر کس به وطن خویش بازگشت . معمولا در جبلعامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و یا حتى در زمان حیات او پایان مىپذیرد . تصمیم گرفتم بقیه معالم را نزد بعضى از علما که از عراق آمده بودند تمام کرده کتابى دیگر را شروع کنم ولى آنها کفایت لازم را نداشتند . پس چون ماندن خود را در آنجا بیهوده دیدم، از طرفى مایل به معاشرت با عوام نیز نبودم، با کنارهگیرى، مشغول تدریس و مطالعه شدم . میل داشتم براى ادامه تحصیل به عراق بروم ولى میسر نبود .
آمدن سید مهدى حکیم به بنت جیبل
پس از رحلتشیخ موسى شراره، عدهاى سرشناس به تشویق گروهى از اهل فضل با فرستادن تلگرافهاى متعدد از شیخ محمدحسین کاظمى (8) ، که مشهورترین عالم عرب در عراق بود، خواستند یکى از این دو نفر، سید اسماعیل صدر یا سیدمهدى حکیم، را به بنتجبیل اعزام کند بالاخره سید مهدى حکیم پذیرفت . مردم به استقبال وى رفتند، ما نیز چون تشنهاى که به آب زلال رسیده باشد بسیار مشعوف بودیم . طلبههاى مدرسه شیخ موسى جمع شدند، من خانهاى در بنتجبیل اجاره کرده با خانواده به آنجا رفتیم . درسها کم و بیش شروع شد ولى همت ایشان بیشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه مىشد و کمتر به تدریس اشتغال داشتند . به هر حال هر مصلحى در این عالم راى خاص خود را دارد و همان را اعمال مىکند . وى پس از چندى عدهاى از افراد سرشناس را جمع کرده به آنها گفت:
من براى امر به معروف و نهى از منکر به اینجا آمدهام، و این مساله تحقق نمىیابد جز اینکه از مردم بىنیاز باشم . پس ضرورى است افرادى جمع شده مزرعهاى را براى من تهیه کنند تا به وسیله آن امرار معاش کنم . این جلسه پس از صحبتهاى زیاد بدون نتیجه پایان پذیرفت و افراد متفرق شدند . سید حکیم نیز وعظ و ارشاد و مسافرتهاى تبلیغى را بر ماندن در آنجا و تدریس ترجیح داده از آنجا رفت . باز طلبهها متفرق شدند; من نیز چون بقیه به وطنم برگشتم و این مساله بر پدرم بسیار گران آمد . چهار سال به تعلیم و مطالعه گذشت، در سال 1308 شیخ حسین مغنیه به من گفت: با عدهاى تصمیم داریم براى ادامه تحصیل به عراق برویم تو هم با ما بیا . به پیشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شدیم در حالى که حتى یک درهم نداشتم! با عنایت الهى از فروش بعضى حبوبات و . . . مقدارى پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کردیم و بالاخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسیدیم . خانهاى را در محله «حویش» اجاره کرده، درس و تدریس را شروع نمودیم . در همسایگى ما فقیه عارف و اخلاقى مشهور، ملاحسینقلى همدانى (9) زندگى مىکرد دو روز در درس اخلاق وى شرکت کردم ولى رها کرده به فقه و اصول پرداختم . بعدها پشیمان بودم که چرا تا آخرین روز حیات وى در درس او شرکت نکردم، در نجف بودیم که ایشان رحلت کرد . بیشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند .
روش تدریس در نجف اشرف
تدریس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدریس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسیر مىکرد و نظر خاص یا اعتراضى اگر داشتبیان مىکرد طلبههایى که مىتوانستند، نظر او را رد مىکردند و . . . .
ابتدا کتابهایى در صرف و نحو را مىخواندند . سپس بیان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده مىشد . برخى نیز به علم کلام مىپرداختند . بعضى هم طبیعیات و الهیات مىخواندند .
مرحله دوم تدریس خارج بود یعنى خارج از کتاب; براى نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بیان مىشد . مسائل علم اصول یکى پس از دیگرى طرح شده اقوال علما و ادله آنها بیان و بررسى مىشد، سپس یکى از اقوال، انتخاب و مبرهن مىگشت . طلبهها مناقشه مىکردند و استاد آنان را مجاب مىساخت . و نیز در فقه، فرعى عنوان مىشد، اقوال و ادله و اجماع بررسى و نظر صائب مشخص مىگشت .
علماى مشهور عراق در زمان اقامت من در نجف
از عجم: حضرات آقایان شیخ ملا کاظم خراسانى، شیخ آقارضا همدانى، شیخ عبدالله مازندرانى، سید کاظم یزدى، میرزا حبیبالله رشتى، میرزا حسین فرزند میرزا خلیل تهرانىقدس سرهم و از اتراک: آقایان شیخ حسن مامقانى و ملامحمد شرابیانى - قدس سرهما - همه این افراد از مدرسین بودند . البته افراد دیگرى نیز بودند همطراز ایشان که شمارش همه آنها مشکل است . از علماى عرب آقایان: شیخ محمد طه نجف نجفى، که گرچه اصلشان از تبریز بوده اما خاندانشان عرب شدهاند; وى رئیس مدرسین عرب بود . و شیخ على رفیش، مدرس، و سید محمدتقى طباطبائى آل بحرالعلوم، مدرس، و شیخ عباس فرزند شیخ على، و شیخ عباس فرزند شیخ حسن، که هر دو از احفاد شیخ جعفر صاحب کشف الغطاء بودند، و سید حسین قزوینى و شیخ محمود الذهبقدس سرهم و علماى دیگرى که یا در ردیف ایشان بودند یا بالاتر .
این بزرگواران در نجف حضور داشتند، اما در سامرا رئیس کل، جناب میرزا سید محمدحسن شیرازى بود و در کربلا شیخ زینالعابدین مازندرانى . و در کاظمیه شیخ محمدتقى نواده شیخ اسدالله شوشترى و شیخ محمد فرزند حاج کاظم و سید مهدى حیدرى و سید اسماعیل صدر و سید حسن صدر و شیخ مهدى خالصى و . . . .
قحطى در عراق
بیش از سه سال در عراق قحطى پدید آمد، عائله من به هفت نفر رسیده بود . همزمان در جبلعامل نیز قحطى آمده بود . از این رو در سال، فقط پنج لیره عثمانى براى ما مىآمد . این پنج لیره مشکلى را از ما هفت نفر حل نمىکرد . ممر دیگرى هم نبود، عادت هم نداشتیم نزد کسى حاجتببریم . سال اول بعضى از اثاثیه را، که تا حدودى مىشد بدون آن زندگى کرد، فروختیم و میانهروى را مراعات کردیم . آن سال گذشت . قحطى همچنان ادامه داشت ولى چون گذشته بىاعتنا به آنچه پیش آمده و با عفت نفس، ملازم درس و بحثبودیم . سال بعد بعضى از کتابها را که نیاز چندانى به آن نداشتیم، فروختیم . سال سوم نیز زیورآلات عیال را ولى سال چهارم نه اثاثى بود که بفروشیم و نه کتاب و نه زیورآلات، قحط و غلا هم ادامه داشت . لیکن براى ما هیچ چیز عوض نشده بود; بى اعتنا مواظب درس و مطالعه خود بودیم . گویا اصلا مسالهاى اتفاق نیفتاده بود . اما خدا مىدانست که چه وضعى داشتیم، از اینرو خدا ما را رها نکرد و مثل همیشه بر ما تفضل کرد . عصرى بود مشغول مطالعه بودم، کسى در زد، دیدم شیخ عبداللطیف شبلى عاملى است، نامهاى به من داد از شیخ محمد سلامه عاملى، مفاد نامه این بود: شخصى به نام حاج حسین مقداد ده لیره عثمانى یا بیشتر به من داده که به شما بدهم .
من شخصى به این نام را نمىشناختم و سابقه نداشتشیخ محمد سلامه، با این همه رفت و آمدى که پیش ما داشت، چنین کارى انجام دهد . دانستم که این وسعت رزق از عنایات خداوند تبارک و تعالى است .
تالیف کتاب کشف الغامض
وقتى بحث میراث شرح لمعه را مىخواندم دیدم فروعات زیادى دارد . بر آن شدم که از مسائل و حساب فرائض آن یادداشتهایى بردارم . این یادداشتها دستمایهاى شد تا کتابى مبسوط و مستدل به نام کشفالغامض فی احکام الفرائض در دو جلد تدوین کنم . بعدها آن را تلخیص کرده فروعات را بدون ذکر دلیل آوردم و به نام سفینةالخائض فی بحرالفرائض ارائه دادم . سپس به صورت منظوم در آورده به نام جناح الناهض الى تعلم الفرائض چاپ کردم .
در موقع تالیف کشفالغامض در خانهاى محقر زندگى مىکردیم . یکى از دو اتاق این خانه در اختیار پسر عمویم سید حسن با خانواده بود و در اتاق دیگرى من با همسر و فرزندانم به سر مىبردیم . از این رو ناچار حجرهاى در مدرسه قطب گرفته با تلاشى شبانهروزى ابتدا دو جلد آن کتاب را نوشتم . سپس از پسرعمویم، فرزند صاحب مفتاحالکرامه بخش میراث مفتاح الکرامه را گرفته استنساخ کردم .
زیارت امام حسین علیه السلام
بحمدالله تا مدتى که در نجف بودم، که تقریبا ده سال و نیم طول کشید . زیارت امام حسینعلیه السلام در ایامى مانند عاشورا، عید فطر و قربان، عرفه و اربعین ترک نمىشد . همیشه قبل از مسافرت به بازار مىرفتم و از کسانى که طلب داشتند حلالیت مىطلبیدم . پیاده زیارت کردن را دوست مىداشتم، عدهاى هم به دنبال من مىآمدند .
تدبیر در معاش
ایامى که در نجف بودیم همچون اغنیا زندگى و چون فقرا خرج مىکردیم و این نبود جز به خاطر حسن تدبیرى که در معاش داشتیم; از بازار اجناس را به قرض نمىخریدیم بلکه اگر پول نداشتیم قرض مىکردیم و جنس خوب و ارزان تهیه مىکردیم . هر میوهاى را در فصل خود مىخریدیم تا ارزان باشد .
مشکلات فرهنگى دمشق
اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم . در آنجا مشکلات عدیدهاى بود که ناچار مىبایستبه اصلاح آن مىپرداختم:
1) جهل و بىسوادى به طور فراگیر حاکم بود .
2) تشعب و حزب گرایى موجب افتراق بین مسلمانها شده بود .
3) مجالس سوگوارى و سخنرانیها به گونه غیرصحیحى اداره مىشد . و در حرم زینب صغرى (10) (ام کلثوم) در روستاى راویه قمهزنى و امور خلاف دیگرى رواج داشت که مبارزه با آن مشکل بود; بخصوص که رنگ مذهبى هم به خود گرفته بود .
تصمیم گرفتم این سه مشکل را مرتفع سازم . نخست کوشیدم تا علوم عربى را شخصا به کسانى که آمادگى دارند بیاموزم . که بحمدالله موفق شدم افراد لایقى را تربیت کنم . همزمان شبها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهى را از تبصره علامه حلى براى مردم بیان مىکردم . تصمیم گرفتم دبستانى پسرانه را راهاندازى کنم . ابتدا خانهاى خالى تهیه دیده ملاى مکتبىها را به آنجا منتقل کردیم و بتدریج علوم جدید را وارد مدرسه کردیم . و نیز منزلى را براى راهاندازى دبستانى دخترانه اجاره کردیم .
در سال 1320 قبل از تشرف به حجبه پیشنهاد فردى خیر با گروهى از تجار صحبت کردم تا به اتفاق آنها خانهاى را که قبلا مورد نظر بود جهت مدرسه خریدارى کنیم . سرانجام با تلاشى پىگیر موفق شدیم و پس از مدتى توانستیم با کمک افراد خیر خانه بهترى را تهیه کرده دانش آموزان را به آنجا منتقل سازیم . این مدرسه هم اکنون، که هفتم شوال 1370 است، از نظر یفیتساختمانى، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقى و شؤون اسلامى، بالا بودن میزان قبولى در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، یکى از بهترین مدرسههاى دمشق به شمار مىآید . کتابهاى مختلفى نیز براى کلاسها تنظیم و چاپ شده که حاوى مسائل مختلف و متنوع عقاید، احکام، تفسیر و اخلاقیات است . این کتابها که به فارسى نیز ترجمه شده در مدارس دیگر نیز مورد استفاده قرار مىگیرد . براى تامین هزینههاى جارى مدرسه گروهى از اهل خیر موقوفاتى به آن اختصاص دادند . مدرسه دخترانه با کمبود فضا رو بهرو شده بود که به وسیله فردى خیر خانهاى خریدارى و موقوفاتى براى آن قرار داده شد .
این اولین مشکلى بود که خداوند ما را در رفع آن توفیق بخشید . اما مشکل دوم که تحزب و فرقه گرایى بود، چون شناختى براى مقابله با آن نداشتم و از طرفى نتیجهاى بر آن نمىدیدم خود را درگیر با آن نساختم .
مشکل سوم اصلاح کیفى سوگوارى حضرت سید الشهداعلیه السلام بود، که در آن کاستیهایى دیده مىشد:
1) وجود نقلیات کذب و کارهاى ناصواب در بین ذاکران اهل بیتعلیهم السلام . شخصى جریان جنگ جمل را نقل مىکرد ضمن صحبتهاى خود گفت: «نام آن شتر عسکربن مردویه بود» پیش خود گفتم ممکن استشتر نامى داشته باشد اما هیچگاه نشنیدم شترى را با نام پدر نیز بخوانند! از وى پرسیدم، گفت: این نکته در بحارالانوار است . وقتى به بحار مراجعه کردم، دیدم در آنجا آمده است: «و کان اسم الجمل عسکرا» ، سپس مطلب جدیدى شروع کرده مىگوید: ابن مردویه . . . .
با استناد به منابع معتبر کتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن کتاب اصدق الاخبار فی قصة الاخذ بالثار و الدر النضید فی مراثی السبط الشهید و النعی تالیف محمد بن نصار را چاپ و رایجساختم . و چون دیدم که آموزش ذاکران جز با تالیف کتابى میسر نیست، کتاب المجالس السنیة فی مناقب و مصائب النبی و العترة النبویة را در پنج قسمت تالیف کردم; چهار قسمتاول در باره امامحسینعلیه السلام و جلد پنجم مخصوص پیامبر، حضرت زهرا و سایر ائمهعلیهم السلام است .
قمهزنى
از جمله امورى که در بر پایى سوگوارى رخنه کرده بود قمهزنى، و مانند آن بود . این امور به نص شرع و حکم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ایذاى نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هیچ فایده دینى و دنیوى بر آن مترتب نیست . گذشته از آن ضررى دینى را نیز به دنبال دارد و آن اینکه چهرهاى وحشى و مسخره از شیعه اهل بیت ارائه مىدهد . انجام این کارها موجب وهن شیعه و مذهب تشیع شده ناخوشایند خدا و رسول و اهل بیتخواهد بود .
من هیچگاه در این مراسم شرکت نکردم و همواره نهى مىکردم تا برچیده شد . در این باره کتاب التنزیه را نوشتم که به فارسى نیز ترجمه شد . از این رو بعضى در مقابل ما با ایجاد جار و جنجال و تحریک اوباش و گروهکهاى منسوب به دین بشدت ایستادند، اما تلاششان ناکام ماند و به نتیجهاى نرسیدند . در بین مردم شایع ساختند که فلانى اقامه عزا را تحریم کرده و ناگوارتر آنکه به ما نسبتخروج از دین را دادند و در این زمینه بعضى از روحانى نمایان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتى که به آنها گفته شد: فلانى همان شخصى است که ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازى کرد، شایع ساختند که این در اول کارش بود ولى پس از مدتى از اسلام خارج شد! این گروه در مقابل ما موضع گرفتند; مجلسى را همچون مسجد ضرار ترتیب داده به شخصى پولى دادند تا علیه ما در آن مجلس شعر بخواند، دیگرى خانه خود را رهن داده در آمد آن را در این راه مصرف مىکرد!
در سال 1321 به همراه خانواده از دمشق به قصد حج عازم مکه مکرمه شدیم . سر راه به مصر رفته به زیارت راسالحسینعلیه السلام مشرف شدیم . سپس قبر منسوب به حضرت زینب را زیارت کردیم (در حرف «ز» از اعیان الشیعه گفتهایم که صاحب این قبر کیست (11) .) بعد از آن به زیارت قبر محمد بن ابىبکر و امام شافعى رفتیم لیکن توفیق زیارت قبر حضرت نفیسه و نیز قبر مالکاشتر را به علت آنکه در خارج قاهره است، نیافتیم .
جنگ جهانى اول
جنگ جهانى اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه یافت . در این مدت من در جبل عامل بودم . به ذهنم رسید که چون بعضى از پسرها به سن سربازى رسیدهاند خوب استبچهها و خانواده را به دمشق منتقل کنم . ابتدا همه آنچه را داشتیم به قیمت ارزان فروختیم و کوچ کردیم، ولى بعد دیدیم گویا اگر در شقراء مىماندیم از خطر دورتر بودیم، از این رو برگشتیم .
گاه با مشکلاتى رو بهرو مىشدیم، به جایى رسید که هیچ چیز براى خوردن نداشتیم، قحطى شدیدى پیش آمد به فضل الهى توانستیم چند راس حیوان تهیه کرده به کشاورزى بپردازیم . بدین جهت وضعمان بهتر شد .
در زمان جنگ، بیمارى وبا در جبلعامل شایع شد تا آنجا که یک روز در روستاى کوچک شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارک رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان کوتاهى مىکردند، حتى برادر از ترس سرایتبیمارى، حاضر نمىشد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلکه مردهها را بدون غسل دفن مىکردند . از طرف دیگر ژاندارمها براى سرباز گیرى خانه به خانه مىگشتند و این موضوع، وضع را بدتر کرد، زیرا مردم از ترس آنها در خانهها مخفى شده در را مىبستند و براى تشییع و تجهیز مردگان حاضر نمىشدند .
در این میان اهل علم را براى سربازى فرا خواندند . هیچ کس از این قانون جز ائمه جماعات مستثنى نبود . قانون عثمانى چنین بود که منتخبین براى امامت مىبایستیا مدرک شرعى داشته باشند و یا از طرف حکومتبرگه معافیت، و شیعیان هیچیک را نداشتند . این مساله نیز به فضل الهى به آسانى حل شد و از استانبول تلگرافى رسید که ائمه جماعات شیعه نیز از معافیتسربازى برخوردارند .
مسافرت به عراق و ایران
در سال 1352 ق جهت تجدید میثاق با ائمه اطهارعلیهم السلام از جبلعامل عازم عراق شدم و از آنجا براى اولین بار براى زیارت مشهد مقدس به ایران رفتم . این مسافرت به عراق و ایران، نزدیک به یازده ماه طول کشید، براى من بسیار بابرکت و مسرتبخش بود . طى این مدت از مطالعه و نوشتن باز نماندم و از کتابهاى موجود در کتابخانههاى شخصى و عمومى استفادهها بردم و نیز موفق شدم کتاب ریاض العلماء و کتابهاى خطى نفیس دیگرى را خریدارى یا استنساخ کنم . خدا را بر آنچه در این مسافرت عایدم شد سپاسگزارم .
موضعگیرىهاى سیاسى
1) در برابر قانون «طوائف» فرانسویها
فرانسویها قانونى به نام قانون طوائف صادر کردند، قانونى که نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صریح شرع مقدس اسلام . بسیارى از علماى دمشق علیه صدور این قانون اعتراض کردند تا جایى که اجراى آن متوقف شد و فرانسویها اعلامیهاى صادر کردند که این قانون نسبتبه مسلمانان سنى مذهب ملغى است . من نامهاى سرگشاده به نماینده عالى دولت فرانسه در بیروت به عربى و فرانسوى نوشتم . این نامه، که روزنامهها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسویها متقاعد شدند .
2) تعیین منصب رئیس العلما از ناحیه فرانسویها
فرانسویها مىخواستند منصبى به نام رئیس علما براى شیعیان لبنان ترتیب بدهند . آنها من را به عنوان کسى که شایستگى این مقام را دارد در نظر گرفته بودند . از اینرو نامهاى بلند بالا به من نوشتند به گمان اینکه با کمال افتخار خواهم پذیرفت . من به فرستاده آنها که حامل نامه بود گفتم: به رفیقتبگو من کوچکترین تمایلى به احراز این مقام نشان نخواهم داد، و نیز گفتم:
ایها السائل عنهم و عنی
لست من قیس و لاقیس منی
[برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه]
این مطالب به فرانسویها رسیده بود . آنها منشى اوقاف و امور دینى را فرستادند تا به من بقبولاند، وى مرا ترغیب مىکرد که بعدها متولى امور اوقات و غیره خواهى شد . دو نفر از سران قوم نیز براى دعوت از من به دمشق آمدند، آنها مىگفتند: این مساله احتیاج به مقدارى فداکارى دارد! گفتم براى مرد مشکل نیست که در راه مصلحت عامه مردم از خون خویش بگذرد ولى هرگز کرامت انسانى خویش را قربانى نمىکند!
3) با حکومتسوریه
حکومتسوریه در زمان استقلال، دستورى صادر کرد . طى این دستور مسلمانان سنى مذهب حق داشتند در انتخابات نمایندگان مجلس تعداد معینى از کرسىها را احراز کنند . براى سایر ملیتها و اقلیتهاى مذهبى نیز هر کدام سهم مشخصى پیشبینى شده بود . بر اساس این قانون مسلمانان شیعه جزو اقلیتها به حساب مىآمدند . از اینرو نامهاى براى حکومت وقت نوشتم و در آن گوشزد کردم که شیعه مسلمانان را یک ملیتبیشتر نمىداند و نمىخواهد از برادران اهل سنتخود جدا باشد . این سخن به ذوق وطن دوستان خوش آمد و حکومت اعلام کرد که مسلمانان یک ملیتبیشتر نیستند، فرقى بین سنى و شیعه آنها نیست و این تعداد از کرسىهاى مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شیعه و سنى است .
نماز باران
از جمله عنایات ربانى و الطاف الهى که شامل حال ما شد این بود که پس از بازگشتبه زادگاهمان در لبنان، در جبلعامل قحطى و خشکسالى پیش آمده بود، براى انجام نماز باران سه روز روزه گرفتیم . و روز جمعهاى از شقراء پاى پیاده با کمال خضوع و با دلى شکسته، ذکر گویان راهى بیابان شدیم . پیرمردان و اطفال نیز ما را همراهى مىکردند مردم از قراى مجاور نیز آمده بودند . پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خواندیم . من ضمن خطبهاى مردم را به توبه دعوت کردم . تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بودیم، چون دعا در آخرین ساعات روز جمعه مستجاب مىشود . سپس افطار کرده نماز مغرب و عشا را به جا آوردیم، هوا بسیار گرم بود و ابرى در آسمان دیده نمىشد . اما هنوز مراجعت نکرده بودیم که ابرهایى سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهى برخوردار شدند . چند سال بعد نیز همین وضع پیش آمد و به همین کیفیت نماز باران را در همانجا برگزار کردیم و بحمدالله مردم از باران کافى بهرهمند شدند .
اساتید
در جبل عامل: 1) سید محمدحسین، پسر عمویم که بخشى از شرح قطر الندى در نحو، و شرح سعد در تصریف را نزد وى خواندم; 2) سید جواد مرتضى، نزد وى شرح قطر الندى و شرح الفیه ابن ناظم و بخشى از مغنى را خواندم; 3) سید نجیبالدین فضلالله العاملى العیناثى، در بنتجبیل نزد وى مطول و حاشیه ملاعبدالله و شرح شمسیه و معالم را تا آخر استصحاب فرا گرفتم .
و در نجف اشرف: 4) سید على پسرعمویم سید محمود، که شرح لمعه را نزد وى خواندم; 5) سید احمد کربلایى; 6) شیخ محمدباقر نجمآبادى، نزد این دو بزرگوار قوانین و شرحلمعه و رسائل را خواندم; 7) شیخ ملا فتحالله، معروف به شیخ الشریعه اصفهانى که بخش اعظم رسائل را از حضور وى بهره بردم .
اما در خارج: 8) ملا کاظم خراسانى، صاحب کفایةالاصول و حاشیه بر رسائل و . . . ; دوره خارج اصول را نزد وى خواندم; 9) شیخ آقا رضا همدانى، صاحب مصباح الفقیه و حاشیه بر رسائل و . . . خارج فقه از کتاب مصباحالفقیه تا زکات را نزد وى خواندم; 10) شیخ محمد طه نجف، که خارج فقه را از وى فرا گرفتم .
تالیفات
گفته مىشود اگر تالیفات مرحوم مجلسى را بر عمر وى تقسیم کنند سهم هر روز او جزوهاى خواهد شد . این سخن را اغراق آمیز دانستهاند با اینکه وى هم دستیار داشت و هم ثروت، که ما این دو را نداشتیم . گاه مىشد که براى مقابله و تصحیح مطبعى کتابى که چاپ مىکردیم، کسى نبود کمک کند و بتنهایى مقابله و تصحیح مىکردم که وقت زیادى را اشغال مىکرد . لیکن ما تا توانستیم عزلت گزیده از مردم دور بودیم . البته نظارت بر امور اجتماعى و فصل خصومت و تدبیر امور معاش و مسائل دیگر نیز بود .
ما تالیفات فراوانى داریم که بعضى از آنها مکرر چاپ شده و برخى به زبانهاى دیگر ترجمه شده است . بیشتر آنها متجاوز از پانصد صفحه است تنها اعیانالشیعة بالغ بر صد جلد خواهد شد . اگر آثار مطبوع و غیرمطبوع و استنساخ شده من بر عمرم تقسیم شود سهم هر روز کمتر از جزوهاى نخواهد بود با اینکه معینى جز خداوند متعال نداشتم .
پىنوشت:
1) سوره مریم (19) : 4 .
2) فلک یا فلکه، چوبى دراز بر ستبرى ساعه و بر میان آن دوالى [تسمه] که دو تن سر آن چوب بگیرند و پاى مجرم بر آن دوال نهاده . . . سومى با ترکه بر کف پاها زند، لغت نامه دهخدا .
3) این نکته در متن اجرومیه و شرح آن، که از ازهرى است، و نیز حاشیه بر شرح که از ابى النجا استیافت نشد جز آنکه در شرح، ذیل اعراب بسمله آمده است: «و لفظ الجلالة مجرور لانه مضاف الیه و الجار المضاف» شرح اجرومیه، ص 2 .
4) اجرومیه عمریطى، نحو منظوم، چاپ هند، ص 207 .
5) شرح اجرومیه، ص 49 .
6) مغنى اللبیب ، چاپ رحلى، ص 8 .
7) براى اطلاع از شرح حال او رک: معارف الرجال، ج 3، ص 56 .
8) در باره شیخ محمد حسین کاظمى (1230 - 1308) رک: نقباء البشر ج 2، ص 665 .
9) در باره شخصیت آخوند ملاحسینقلى همدانى - قدس الله نفسه الزکیه - رک : نقباء البشر، ج 2، ص 675 ; فوائد الرضویة ، ج 1، ص 148; معارف الرجال ، ج 1، ص 270 .
10) نظر مرحوم امین این است که حضرت زینب کبرىعلیها السلام در مدینه مدفون است . از این رو معتقد است که قبرى که در حومه دمشق در راویه واقع است، متعلق به زینب صغرى (ام کلثوم) است . ولى این نظر، مورد قبول همه محققان نیست: رک: شام سرزمین خاطرهها، مهدى پیشوایى، چاپ سازمان حج و زیارت .
11) به اعتقاد مرحوم امین، صاحب این قبر زینب بنتیحیى المستوج از نوادگان على علیه السلام است .