مشترکات اندیشه مولانا و ملا صدرا
آرشیو
چکیده
متن
قسمت دوم
اشاره
در قسمت اول مقاله«مشترکات اندیشه مولانا و ملاصدرا»چند موضوع مورد بررسى قرار گرفت که عبارت بودند از:1-وجود رابط و رابطى 2-شعور هستى و هستى شاعر 3-خیر و شر.
در این شماره به بررسى مسأله عشق از دیدگاه این دو بزگوار مىپردازیم.
4-عشق ازدیدگاه مولانا و ملا صدرا عشق و ادراک
مسأله عشق یکى از مسائل بسیار مهم و وسیع در حکمت متعالیه و عرفان اسلامى است.عنوان ادراک که در این فصل به دنبال عشق آمده است، به جهت تلازم موجود بین آن دو مىباشد؛زیرا هر عاشقى نسبت به معشوق خود درکى دارد، چه درک غریزى و فطرى و چه ارادى و تحقیقى.
عشق:از نظر عرفان و فلسفه، میل و کشش و علاقه شدید به سوى خیر برین است که ملازم با ادراک مىباشد، ولو ادراک اجمالى.از این رو، عشق مورد بحث در فلسفه و عرفان اسلامى، عشق صعودى است نه نزولى؛یعنى عشق به برتریها و فضائل که در خیر برین موجود است.حال اگر گفته شود که عشق معشوق به عاشق چگونه توجیه مىشود؟زیرا معشوق برتر از عاشق بوده، ولى در عین حال او نیز به عاشق خود علاقه دارد.آیا مىشود گفت که عشق معشوق به عاشق عشق نزولى است یا خیر؟
جواب این است که عشق در موجودات عالم مادى، نباتى، حیوانى، انسانى و ملکى یک طرفه است؛یعنى همیشه از پائین به بالا بوده و هر موجودى عاشق مراتب بالاتر از مرحله کمال نوعى خود است.اما همین عشق وقتى در رابطه با خیر و کمال مطلق یعنى حضرت حق مطرح مىگردد، دو طرفه مىشود که همه عاشق او و او عاشق همه است.ولى عشق او به همه، در واقع عشق به ذات خویش است نه عشق ما سوى اللّه؛چون همه مخلوقات، تجلى اسما و صفات حضرت بارى تعالى است.لذا عشق به مخلوقات، همان عشق به ذات ربوبى که در اسم الخالق تجلى کرده است مىباشد. به قول مولاى رومى:
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندرو تابان صفات ذوالجلال
جناب صدرالمتألهین نیز مىفرماید:
«الهیونى که قائل به سریان عشق در جمیع موجودات هستند، ثابت کردهاند که هر چیزى عشق و شوقى به ذات خود یا آنچه که موجب کمال ذاتش مىشود دارد، نه به آنچه که ما دون خود یا ناقص از خود است.خلاصه اینکه هر کس در سلک عرفاى الهى سیر کند، باید سلسله عشق را بدین ترتیب مرتب کند که عشق از سوى موجودات سافل به سمت موجودات عالى باشد که حائز مرحله اتمّ و اکمل وجودند، تا اینکه این عشق به عشق حضرت واجب الوجود منتهى گردد، به طورى که همه اشیا عاشق و مشتاق به آن باشند.» 1
بنابراین، هر موجودى نسبت به خدا عشق و ادراک دارد.
«بدانکه خداوند سبحان براى هر یک از موجودات عقلیه و نفسیه و حسیه و طبیعیه، کمالى مقرر داشته است.عشق و شوق به آن کمال و حرکت بدان سو جهت اتمام آن در ذات هر موجودى نهفته است.پس عشق مجرد از شوق، مخصوص مفارقات عقلیه است که از هر جهت بهفعلیت رسیدهاند و براى غیر آنها[مفارقات]یعنى موجودات دیگرى که از نقص و فقدان کمال به دور نبوده و از بغضى جهات بالقوه هستند، عشق و شوق ارادى یا طبیعى که مخصوص به عالم خودشاه هست نیز وجود دارد که هر کدام بنا به تفاوت درجات و مراتب خود از آن برخوردارند.
پس هیچ موجودى از محبت الهى و عشق و عنایت ربانى بىنصیب نیست؛چه اگر موجودى یک لحظه از این محبت الهى خالى باشد، هلاک گشته و از بین مىرود.پس هر موجودى عاشق کمال وجود و نافى نقص و عدم بوده و به ناچار عاشق کمال لایق خویش و مشتاق نیل بدو است. از این رو عشق در هر حال براى هر چیز حاصل است؛چه در حال وجود کمال خود و چه در حال فقدان آن کمال.» 2
وى در خصوص عشق هر مجود دانى به موجود عالى که داراى کمالات برتر است، مىگوید: «پس در این هنگام، وقت تمامیّت جسم به طبیعت اوست به ناچار به تمامیت خودش که همان طبیعت اوست، عشق مىورزد.و چون تمامیت طبیعت به نفس مدبره طبیعت است، پس لاجرم به آن عشق مىورزد.و از طرفى چون همه نفس به عقل وابسته است، لذا نفس نیز به عقل عشق مىورزد و عقل هم به حضرت واجب الوجود عشق مىورزد که تمامیّت هر چیزى به اوست.» 3
وقتى عشق در هر چیزى سریان و جریان داشت و مایه حیات و حرکت گشت، بنابراین اشعار به وجود این عشق، یک امر حتمى خواهد بود که جناب صدرا مىفرماید:
«و تو مىدانى که اثبات عشق در چیزى بدون حیات و شعور آن چیز صرفا یک امر اسمى است نه حقیقى.و ما قبلا وجود حیات و شعور را در همه موجودات ثابت کردیم.مسأله عمده در این باب، اثبات همین مطلب است که نه براى شیخ الرئیس[بو على]تحقق یافته و نه براى احدى از فلاسفه بعد از او تا زمان ما؛مگر براى عدهاى از اهل کشف و شهود از صوفیه که براى آنها به نوعى آشکار گشته و آنان در پرتو مکاشفه و تتبع در انوار قرآن و سنت، بدین نکته رسیدهاند که همه اشیاء زنده و گویا و ذاکر حضرت حق و تسبیح گوى او بوده و خدا را سجده مىکنند که قرآن کریم مىفرماید:
و هیچ چیزى نیست، مگر اینکه تسبیح گوى خدا بوده ولى مردم تسبیح آنان را نمىفهمند.
و ما بحمداللّه به کمک برهان و ایمان شناختیم که این گونه فهم و شناخت به فضل و احسان خدا مخصوص ماست.» 4
از نظر ملاى رومى همه اشیاى عالم درک دارند، ولى اجازه ابراز آن را در همه وقت و براى هرکسى پیدا نمىکنند؛اما در طول تاریخ به کرّات این حقیقت براى مردم آشکار شده است که آب و باد و خاک و زمین و آسمان و همه موجودات، اعم از جماد و نبات و حیوان، داراى قوه مدرکه بوده و ذى شعورند.
مولوى مىگوید:اگر باد شعور نداشته باشد، چگونه قوم عاد را از سایر اقوام تشخیص مىدهد؟ اگر آب را از شعور بىبهره باشد، چطور قوم موسى را از قوم فرعون تشخیص داده و به موسویان کارى نداشته، ولى فرعونیان را غرق مىکند؟
باد را بى چشم اگر بینش نداد
فرق چون مىکرد اندر قوم عاد؟
چون همى دانست مؤمن از عدو؟
چون همى دانست مى را از کدو؟
آتش نمرود را گر چشم نیست،
با خلیلش چون تجسم کرد نیست
گر نبودى نیل را آن نور و دید
از چه قبطى را ز سبطى مىگزید؟
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد؟
این زمین را گر نبودى چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان؟
گر نبودى چشم دل حنّانه را
چون بدیدى هجر آن فرزانه را؟
اى خرد برکش تو پرّ و بالها
سوره برخوان:زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کى ز نادیده گواهیها دهد
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها 5
طاعت سنگ و عصا ظاهر شود
وز جمادات دگر مخبر شود
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه نى اتفاقى ضایعیم
همچو آب نیل دانى وقت غرق
کومیان هر دو امت کرد فرق
چون قمر که امر بشنید و شتافت
پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت (6)
همچنین مولوى مطالب ملاصدرا را در ضمن بیان قصههاى متفاوت مثنوى عنوان کرده است. از جمله آن قصهها، جریان مریض شدن مجنون و حجامت وى است.مجنون مىگوید:چون وجود من از عشق لیلى پر است، لذا اگر تیغ بر من بزنید، به وجود لیلى صدمه مىرسد، بدین جهت از خونگیرى امتناع مىکند.
مولوى در این قصه به سریان عشق در همه موجودات اشاره کرده و مىگوید:اگر انسان نان یا گوشت حیوانات دیگر را مىخورد و آن جذب بدن وى مىشود، به دلیل وجود اشتیاق و میل آب و نان و گوشت به خیر برین-که همان کمال انسانىاست- مىباشد.یعنى هر کدام از این موجودات، عاشق کمال برتراند.از این رو جذب وجود انسان مىشوند.
جسم مجنون را ز رنج دورئى
اندر آمد علت رنجورئى
خون به جوش آمد ز شعله اشتیاق
تا که پیدا شد در آن مجنون خناق
پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رنگ زنش
رگ زدن باید براى دفع خون
رگ زنى آمد بدانجا ذوفنون
بازویش بست و گرفت آن نیش او
بانگ برزد بر وى آن معشوق خو
مزد خود بستان و ترکِ فَصد کن
گر بمیرم، گو:برو جسم کهن
گفت آخر ت و چه مىترسى ازین؟
چون نمىترسى تو از شیر عرین
شیر و خرس و یوز و هر گرگ و دَده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده
مىنیایدشان ز تو بوى بشر
زانبهى عشق وجد اندر جگر
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق، او تهیست
گر رگ عشقى نبودى کلب را
کى بجستى کلب، کهفِ قلب را
هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
تو نبردى بوىِ دل از جنس خویش
کى برى تو بوى دل از گرگ و میش
گر نبودى عشق هستى کى بدى
کى زدى نان بر تو و کى تو شدى (7)
همچنین در جاى دیگر از کتاب شریف مثنوى مىگوید:
عشق بحرى، آسمان بر وى کفى
چون زلیخا در هواى یوسفى
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودى عشق، بفسردى جهان
کى جمادى محو گشتى در نبات؟
کى فداى روح گشتى نامیات؟
روح کى گشتى فداى آن دَمى
کز نسیمش حامله شد مریمى؟
هر یکى بر جا ترنجیدى چو یخ
کى بدى پران و جویان چون ملخ؟
ذرّه ذرّه عاشقانِ آن کمال
مىشتابد در علو، همچون نهال
سَبّح للّه هست اشتابشان
تنقیه تن مىکنند از بهر جان (8)
مولوى در جاى دیگر همه حرکات موجودات را به علت جاذبه عشق مىداند.حتى خواص هر چیزى در گرو وجود عشق است.اگر از آسمان باران مىبارد و از زمین گل مىروید، اگر شب و روز در پى همند، اگر بادهاى بهارى نفس زندگى بر نباتات مىدمند و...همه در پرتو عشق است که به مشیت الهى در همه ذرات هستى نهاده شده است:
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان یکدگر
جمله اجزاى جهان زآن حکم پیش
جفت جفت عاشقان جفت خویش
هست هر جزوى ز عالم جفت خواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توم چون آهن و آهن ربا
آسمان مَرد و زمین زن در خِرَد
هرچه آن انداخت، این مىپرورد
چون نماند گرمیش، بفرستد او
چون نماند ترّى و لَم بدهد او
برج خاکى، خاک ارضى را مدد
برج آبى، ترّیش اندر دمد
برج بادى، ابر سوى او برد
تا بخارات وَخِم را برکشد
هست سرگردان فلک اندر زمین
همچون مردان گِرد مکسب بهر زین
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونک کار هوشمندان مىکنند
گرنه از هم این دو دلبر مىمزند
پس چرا چون جفت در هم مىخزند؟
بىزمین کى گل بروید و ارغوان؟
پس چه زاید زآب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کارِ همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوى به جزوى هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدى زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد دشمنند
لیک هر دو یک حقیقت مىتنند
هر یکى خواهان دگر را همچو خویش
از پى تکمیل فعل و کار خویش (9)
عشق و ابتهاج
چون حضرت بارى تعالى وجود و علم و ادراک محض است، لذا عشق محض نیز هست.منتهى عشق بارى به خارج از ذات نبوده، بلکه عشق به ذات است.از این رو بعضىها قائل به احساس لذت حضرت حق شدهاند.با این بیان که چون خداوند سبحان جمال مطلق و علم مطلق و ادراک مطلق است، پس خدا جمال خود را ادراک مىکند و نتیجه علم به جمال و ادراک آن، احساس لذت به قدر جمال و درک آن است.
ملاصدرا در خصوص عشق ذات به ذات مىگوید: «اما حضرت واجب فقط عاشق ذات خویش بوده، ولى هم معشوق به ذات خویش و هم بر ما سواى ذات خود است[یعنى عاشق بودنش یک طرفى، ولى معشوق بودنش دو طرفى است.]اما ذوات عقلیه، همه عاشق حضرت واجبند نه عاشق خود.اگر عاشق بر خود نیز باشند، از آن جهت است که ذوات آنها آثار حضرت واجب تعالى است. پس عشق آنها به ذواتشان مستهلک در عشقشان به حق تعالى است؛همانگونه که نور وجودشان مضمحل و مستهلک در نور احدیت است.
پس در حقیقت، آنجا عشقى است واحد متصل ذو مراتب که برخى از آنها بر برخى دیگر محیط بوده و خداوند از وراى همه بر همه احاطه دارد.» (10)
ملاصدرا در ادامه مطلب خویش، دامنه عشق به ذات را به همه اشیاء سرایت داده و مىگوید: «او فقط به ذات خود مبتهج و مسرور است، نه به غیر آن.زیرا غیرى وجود ندارد.او نه بدیلى دارد و نه شریکى.و تنها او عزیز قهار است[و فقط اوست که قاهر و ما فوق همه بندگان و محیط بر همه آنهاست.]پس در عشق به ذات، عشق به همه اشیاء منطوى است؛همانطور که در علم به ذات خود، علم به همه اشیاء نیز هست.» (11)
مولوى نیز همه عشقها را به سوى خدا دانسته و مىگوید:عشق با همه انواع و اقسامش، چه حقیقى و چه مجازى، نوعى جاذبه الهى است که انسانها را به مبدأ عشق، یعنى به سوى حضرت احدیت رهنمون مىگردد.منتهى بعضى بعضىها به علل گوناگون این ادراک را ندارند و خود را در مراحل اولیه عشق که بعضا عشق ظاهرى است، میخکوب مىکنند و از عظمت مراحل بالاتر آن محروم مىمانند:
عاشقى گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است (12)
گفت:معشوقم تو بودستى نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان (13)
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجازش تا حقیقت مىرود (14)
نى که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهى با دمن
روى در اطلال کرده ظاهرا
او کرا مىگوید آن مدحت که را
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کى باشم چو گبر؟
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر شود (15)
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشاکى جداست (16)
وا رهى از تنگى و از ننگ و نام عشق اندر عشق بینى والسلام (17)
ملاى رومى مىگوید:عشق عاشق به خود، و به عبارت دیگر، خودخواهى عاشق دلیل بر خداخواهى اوست.زیرا عشق خدا در تار و پود او سرایت کرده و او مظهر تجلى اسما و صفات معشوق است.پس اگر خود را مىخواهد، به دلیل خداخواهى اوست.وى براى بیان این مطلب، به نقل قصهاى مىپردازد که در آن، معشوق از عاشق سؤال مىکند که آیا خودت را بیشتر دوست دارى یا مرا؟عاشق در جواب مىگوید:من به قدرى فانى از خود و باقى به تو هستم که اگر بگویم خودم را دوست دارم، در واقع گفتهام تو را دوست مىدارم:
گفت معشوقب به عاشق زامتحان
در صبوحى کاى فلان ابن فلان
مر مرا تو دوستتر دارى عجب
یا که خود را بازگو اى بوالکرب؟
گفت من در تو چنان فانى شدم
که پُرم من از تو از سر تا قدم
بر من از هستى من، جز نام نیست
در وجودم جز تو اى خوش کام نیست
زان سبب فانى شدم من این چنین
همچو سِرکه در تو بحر انگبین
همچو سنگى کو شود کل لعل ناب
پُر شود او از صفاتِ آفتاب
وصف آن سنگى نماند اندر او
پُر شود از وصفِ خود او پشت و رو
ور که خور را دوست دارد او به جان
دوستى خویش باشد بىگمان
خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه یا او دوست دارد آفتاب
اندر این دو دوستى، خودفرق نیست
هر دو جانب جز ضیاء شرق نیست (18)
مولوى این مطلب را در جاى جاى مثنوى به بهانههاى گوناگون بیان کرده است.او مىگوید: همه حرکات عاشق مال معشوق است، ولى عاشق پردهاى بر روى این حقیقت شده است؛زیرا اگر معشوق نباشد، عاشق از خود چیزى ندارد.پس در واقع علت همه حرکات عاشق معشوق است:
نى حدیث راهِ پر خون مىکند
قصههاى عشق مجنون مىکند (19)
جمله معشوق است و عاشق پردهاى
زنده معشوق است و عاشق مردهاى
چون نباشد عشق را پرواى او
او چو مرغى ماند بىپر، واى او (20)
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کاو به نسبت هست هم این و هم آن (21)
هر چه گوید مرد عاشق بوى عشق
از دهانش مىجهد در کوى عشق (22)
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهاى
چون برون شد جان، چرایش هشتهاى؟
صورتش برجاست، این سیرى ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست (23)
عشق کلى و سریان عشق
از نظر ملاصدرا عشق در هر موجودى به میزان سعه وجودى آن، سریان و جریان دارد.موجوداتى که از مراتب وجودى قویترى برخوردارند، از درجه عشق شدیدترى نیز بهرهمند هستند.از این رو، موجود بىعشق پیدا نمىشود.به عبارت دیگر، عشق در نظر جناب صدرا، معادل با وجود است؛ یعنى هر آنچه از وجود بهرهاى دارد، به همان مقدار عاشق نیز هست.صدرا از این عشق، به عشق حافظ تعبیر کرده و مىگوید:حافظ هر چیزى در مدار وجودى آن، عشق آن است؛یعنى عشق، علت وجود هر موجودى است.وى در کتاب شریف اسفار، فصل خاصى تحت همین عنوان باز کرده و مىگوید:
«این فصل در بیان طریق دیگر در سریان معنى عشق درهمه اشیا است.بدانکه قدماى فلاسفه، وجه دیگرى به طریق لمّى در این خصوص ذکر کرده و گفتهاند:یقینا همه هویات و موجودات، وجود و کمالاتشان از ذات خود نبوده، بلکه از علل فیاضه خویش ات.و چون معلولات، مقصود آن علل فیاضه نبوده و آنها نسبت به معلولات خویش التفاتى ندارند، پس در حکمت الهیه و عنایت ربّانیه و حسن تدبیر و نظام برتر، واجب است که در هر موجودى عشقى نسبت به آن علل فیاضه وجود داشته باشد تا آن عشق، حافظ کمالات حاصله باشد و این عشق در هر یک از موجودات باید به طور لزوم و انفکاک ناپذیر باشد.» (24)
وى آنگاه فرمایش قدماى فلاسفه را تکمیل کرده و مىگوید:
«پس از آنچه گفته شد، دانسته مىشود که عشق حافظ بر هر معلولى، همان عشق او به علت اوست که عبارت از انتساب و ارتباط او به سوى علت خویش است که هویت معلول به این وجود انتسابى او حفظ شده و باقى مانده و ذاتش تکمیل و تتمیم مىگردد.و این است معناى قول آنها (عرفا و حکما)که اگر عشق به موجود عالى و برتر نبود، موجود سافل و دانى محو مىشد.
و از آنچه تقریر کردیم، دانسته شد که عشق در همه موجودات سارى است...پس عشق و شوق، سبب وجود موجودات بر کمالات ممکنه و سبب دوام آنهاست که اگر عشق و شوق نبود، حدوث هیچ حادثى ممکن نمىگشت.» (25)
مولوى نیز همانند ملاصدرا زمین و آسمان و همه موجودات ارضى و سماوى را همانند انسان سرگشته و عاشق حضرت ربوبى دانسته که جهت نیل به معشوق خود، در ناله و حرکتاند.
همچو سنگ آسیاب در اضطرار
روز و شب نالان و گردان بىقرار
مولوى گردش و حرکت مدام اشیاء عالم را دلیل بر اشتیاق آن، جهت رسیدن به حضرت معشوق دانسته و مىگوید:
این آسمان گر نیستى سرگشته وعاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدى گفتى بسستم چند چند
عالَم چو سُرنایى و او در هر شکافش مىدمد
هرنالهاى دارد یقین، زان رو لب چون قندقند
مىبین که چون در مىدمد، در هر گلى و هر دلى
حاجت دهد، عشقى دهد، کافغان برآرد از گزند
دل راز حق گر بر کنى، بر کى نهى آخر بگو؟
بىجان کسى که دل ازو یک لحظه برتانست کند (26)
از نظر مولوى عشق در همه موجودات سریان و جریان دارد.وى عالم را همچو سرنایى مىداند که مدام از عالم بالا به او دمیده مىشود که قصه فراق ناى در اول مثنوى، بیانگر این مطلب است:
دمدمه این ناى از دمهاى اوست
هاى و هوى روح از هیهاى اوست
بنابراین، عشق الهى در تار و پود ذرات هستى نفوذ دارد که:
سوداى تو در جوى جان، چون آب حیوان مىرود
آب حیوة از عشق تو، در جوى جویان مىرود
عالم پر از حمد و ثنا، از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر مىپرد، چون ذکر مرغان مىرود
برذکر ایشان جان دهم، جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن، در لطف جانان مىرود
هر مرغ جان چون فاخته، در عشق طوقى ساخته
چون من قفص پرداخته، سوى سلیمان مىرود
از جان هر سبحانیى، هر دم یکى روحانیى
مست و خراب فانیى، تا عرش رحمان مىرود
مه از پى چوگان تو، خود را چو گویى ساخته
خورشید هم جان باخته، چون گوى غلطان مىرود
این دل بسى بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو در بافته، بیرون ایوان مىرود (27)
مولوى نشاط و سرور عالم را به جهت عشق آن، به خداى سبحان مىداند.از دیدگاه وى، عالم سرمست باده عشق الهى است.این حقیقت در جاى جاى آثار وى و بیش از هر چیز در نیایشهاى مولانا به چشم مىخورد که در اینجا به ذکر اندکى از آن اکتفا مىکنیم:
ملک توست تختها، باغ و سرا و رختها
رقص کند درختها، چونکه رسد شمال تو
مطبخ توست آسمان، مطبخیانت اختران
آتش و آب ملک تو، خلق همه عیال تو
عشق کمینه نام تو، چرخ کمینه بام تو
رونق آفتابها، از مه بىزوال تو
خشک لبند عالمى از لمع سراب تو
لطف سراب این بود، تا چه بود زلال تو؟
اى ز خیالهاى تو گشته خیال عاشقان
خیل خیال این بود، تا چه بود مجال تو؟ (28)
اى هوس عشقِ تو، کرده جهان را زبون
خیره عشقت چو من، این فلک سرنگون
مىدر و مىدوز تو، مىبر و مىسوز تو
خون کن و مىشوى تو، خون دلم را به خون (29)
اصطلاح عشق حافظ که در عبارات ملاصدرا آمده است، در بعض اشعار مولوى از آن به عشق پاسبان و عشق باغبان یاد شده است.مانند شعر زیر که مىگوید:
غلام پاسبانم که یارم پاسبانستى
به چُستى و به شبخیزى چو ماه اخترانستى
غلام باغبانانم که یارم باغبانستى
به ترى و به رعنایى چو شاخ ارغوانستى
نباشد عاشقى عیبى و گر عیب است تا باشد
که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستى
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستى
کلاه پاسبانانه، قباى پاسبانانه
ولیک از هاى هاى او، دو عالم در امانستى
به دست دیدبان او، یکى آیینه شش سو
که حال شش جهت یک یک، در آیینه بیانستى
چو من دزدى بُدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکى شکلى، که بیرون از گمانستى
زهر سویى که گردیدم، نشانه تیر او دیدم
زهر شش سو برون رفتم، که آن ره بىنشانستى
چو زان شش پرده تارى، برون رفتم به عیارى
ز نور پاسبان دیدم، که او شاه جهانستى
چو باغ حسن شه دیدم، حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستى و هم شه باغ جانستى
ازو گر سنگبار آیى، تو شیشه عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت، ز سنگ امتحانستى
ز شاهان پاسبانى خود، ظریف و طرفه مىآید
چنان خود خلق را کرده که نشناسى که آنستى
لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آنست
سخن در حرف آورده، که آن دونتر زبانستى
به گل اندود خورشیدى، میان خاک ناهیدى
درون دلق جمشیدى، که گنج خاکدانستى
ز یک خندش مصور شد، بهشت از هشت ور بیش است
به چشم ابلهان گویى ز جنت ارمغانستى
چه عذر آرند آن روزى که عذرا گردد از پرده؟
چه خون گریند آن صبحى که خورشیدش عیانسیت؟ (30)
عشق و حرکت
ملاصدرا علت اصلى حرکت را در غایت آن مىداند؛غایتى که معشوق و محبوب موجود متحرک است که اگر این عشق و علاقه نبود، حرکتى هم حاصل نمىشد.وى در کتاب اسفار عشق و محبت را به چند قسمت تقسیم کرده و مىگوید:افعال صادره جهت رسیدن به غایات آن به جهت عشقى است که در متحرک وجود دارد. خلاصه کلام وى چنین است:
«بدانکه عشق اقسامى داشته و محبت شعبات گوناگونى دارد.معشوق و محبوب به جهت زیادى انواع و اشخاص آن، خارج از حدّ شمارش است:
-از جمله انواع محبت، محبت نفوس حیوانیه به نکاح و سفاد است که حکمت آن بقاء نسل و حفظ نوع است.
-از آن جمله محبت رؤسا به ریاستهاى خود و حرص در طلب آن است که حکمت آن طلب، علوّ نفس بر سایر قواى خویش است.
-و از این قبیل است محبت تجّار و متمولین در کسب مال و حرص در جمع آن.
-همچنین است محبت علما و حکما در استخراج علوم و تدوین کتب و نشر آن و بحث در مطالب غامض و کشف اسرار علم و تعلیم و تعلم مسائل علوم.
-و از آن جمله است محبت صنعتگران در اظهار صنایع خود و حرص آنها در تکمیل و تقسیم حرفههاى خود و شوق آنها در نیکوتر ساختن صنعت خود...
و روشن است که همه این کارهاى صادره از نفس نباتیه، اتفاقا یا جزافا صادر نشده، بلکه همه براى قصد و غایتى است که ملائم و موافق طبع آن مىباشد.پس همه اینها عاشق آن غایات خودند.
و بدانکه نفوس هر قدر اشرف و اعلى باشد، محبوب آنها نیز لطیفتر و باصفاتر و زیباتر خواهد بود.» (31)
مولوى نیز حرکت موجودات را دلیل بر وجود نیروى عشق در ذات آنها مىداند.عشق موجودات به کمال برین، موجب حرکت آنها به سوى کمال و خیر برتر شده است.وى در یک تمثیل، مرگ را کمال هر موجودى دانسته از این رو حرکت همه موجودات را به سوى کمال مىداند که هر قدر ارادىتر باشد، کمالش نیز بیشتر خواهد بود. مولوى این مطلب را در ضمن بیان قصه آن عاققى که او را تهدید به مرگ کرده بودند، چنین بازگو مىکند:
گفت من مستسقیم آبم کِشد
گرچه مىدانم که هم آبم کُشد
هیچ مستسقى بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
من به هر جائى که بینم آب جو
رشکم آید بودمى من جاى او
چون زمین و چون جنین خون خوارهام
تا که عاشق گشتهام این کارهام
از جمادى مردم و نامى شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانى و آدم شدم
پس چه ترسم کى ز مردن کم شدم؟
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
«کل شىء هالک الا وجهه»
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید، آن شوم
پس عدم گردد عدم، چون ارغنون
گویدم«انا الیه راجعون»
مرگ دان آن کاتفاق امّت است
کآب حیوانى نهان در ظلمت است (32)
مولوى مرگ هر موجودى را انتقال از مرحلهاى به مرحله بالاتر دانسته و آن را دلیل و گواه صادقى بر روز رستخیز مىداند.وى شکوفه شدن دانه و انسان شدن نطفه و امثال آن را دلیل بر عدم رضایت فطرى هر موجودى از حالت سکون، و اشتیاق آن به تعالى مىداند که به واسطه حرکت قابل حصول است:
این بهار نوز بعد برگ ریز
هست برهان وجود رستخیز
در بهار آن سرّها پیدا شود
هر چه خوردست این زمین، رسوا شود
بردمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
سرّ بیخ هر درختى و خورش
جملگى پیدا شود آن بر سرش
هر غمى کز وى تو دل آزردهاى
از خمار مَى بود کآن خوردهاى
لیک کى دانى که آن رنج خمار
از کدامین مَى برآمد آشکار؟
این خمار اشکوفه آن دانه است
آن شناسد کآگه و فرزانه است
شاخ واشکوفه نماند دانه را
نطفه کى ماند تن مردانه را؟
نیست مانند هیولا با اثر
دانه کى ماننده آمد با شجر؟
نطفه از نان است کى باشد چونان؟
مردم از نطفه است، کى باشد چنان؟
جنّى از نار است کى ماند به نار؟
از بخار است ابر و نبود چون بخار
ازدم جبریل، عیسى شد پدید
کى به صورت همچو او بد یا ندید؟
آدم از خاک است کى ماند به خاک؟
هیچ انگورى نمىماند به تاک (33)
ملاى رومى در شروع دفتر اول مثنوى نه تنها حرکت بلکه خواص هر چیزى را در پرتو عشق آن مىداند.او ناله نى، نواى بلبل، زندگى آدمى، حرکت کوه و زمین و...همه را به جهت عشق ذاتى و فطرى آنان معرفى کرده و در نهایت مىگوید همه اینها در سایه جاذبه معشوق بوده و عاشق روپوشى بر فعالیت معشوق است.
بشنو از نى چون حکایت مىکند
و از جدائیها شکایت مىکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسى کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
آتش است این بانک ناى و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نى فتاد
جوشش عشق است کاندر مى فتاد
نى حدیث راه پر خون مىکند
قصههاى عشق مجنون مىکند
دو دهان داریم گویا همچو نى
یک دهان پنهانست در لبهاى وى
یک دهان نالان شده سوى شما
هاى و هوئى در فکنده در سما
لیک داند هر که او را منظر است
کاین فغان این سرى هم زان سر است
دمدمه این ناى از دمهاى او است
هاى و هوى روح از هیهاى اوست
شاد باش اسى عشق خوش سوداى ما
اى طبیب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جانِ طور آمد عاشقا
طور مست و«خَرَّ موسى صاعقا»
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت،
نشنوى زان پس ز بلبل سرگذشت
نشنوى زان پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهاى
زنده معشوق است و عاشق مردهاى (34)
عاشقان در سیلِ تند افتادهاند
بر قضاى عشق دل بنهادهاند
همچو سنگِ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بىقرار
گردشش بر جوى جویان شاهدست
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمىبینى تو جو را در کمین
گردش دولاب گردِ وى ببین
چون قرارى نیست گردون را ازو
اى دل اختروار آرامى مجو
گر نمىبینى تو تدویر قَدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
بادِ سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش، موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه، دو گاو خراس
گرد مىگردند و مىدارند پاس
اختران هم خانه خانه مىدوند
مرکب هر سَعد و نحسى مىشوند
ماه گردون چون درین گردیدنست
گاه تاریک و زمانى روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چونکه کلیات پیش او چو گوست
سُخره و سجده کن چوگان اوست (35)
همچنین در جاى دیگر در خصوص عشق زمین و آسمانها و موجودات ارضى و سماوى مىگوید:
ذَرّ ذرّه عاشقان آن کمال
مىشتابد در علو همچون نهال
سَبَّح للّه هست اشتابشان
تنقیه تن مىکننند از بهر جان (36)
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست (37)
در کلیات شمس تبریزى مىگوید:
حرکت در بارش از آنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیى
جنبش جان کى کند صورت گرمابهاى
صف شکنى کى کند اسب گدا غازیى؟
مىزن و مىخور چو شیر تا به شهادت رسى
تا بزنى گردنِ کافر ابخازیى (38)
انگورم و در زیر لگد مىگردم
هر سوى که عشق مىکشد مىگردم
گفتى که به گرد من چرا مىگردى؟
گرد تو نیم به گرد خود مىکردم (39)
هر ذره که بر بالا، مى نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند، وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند، خوش دست برافشاند
وان را که بترساند، دندان دعا کوبد
مستست از آن باده، با قامت خم داده
این چرخ برین بالا، ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد، در باغ الست آمد
کانگور وجودم را، در جهد و عنا کوبد
گر عشق نه مستستى، یا باده پرستستى
در باغ چرا آید؟انگور چرا کوبد؟
این عشق چو بارانست، ما برگ و کیا اى جان
باشد که دمى باران، بر برگ و کیا کوبد (40)
عاشق به سوى عاشق زنجیر همى درد
دیوانه همى گردد تدبیر همى درّد
تقصیر کجا گنجد در گرم روى عاشق
کز آتش عشق او تقصیر همى درّد
تا حال جوان چه بود، کان آتش بىعلت
دراعه تقوى را بر پیر همى درّد
صد پرده در پردهگر باشد در چشمى
ابروى کمان شکلش، از تیر همى درد
مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش، تأخیر همى درد
این عالم چون قیرست پاى همه بگرفته
چون آتش عشق آید، این قیر همى درد (41)
عشق حقیقى و عشق مجازى
مسأله عشق حقیقى و مجازى یکى از مسائل پر جار و جنجال عرفان و ادبیات و فلسفه است.کسى که سیرى در دواوین شعرا و کتب عرفانى داشته باشد، با عبارات فراوانى که در توصیف عشق مجازى وارد شده است، روبرو مىگردد.از این رو، همیشه و همه جا نمىشود رخ و زلف و چشم و امثال ذلک را توجیه عرفانى و ماوراءالطبیعى کرد.از طرفى، همه اصطلاحات مذکور، در همه جا براى عشق مجازى وارد نشده، بلکه در موارد زیادى هر کدام از این اصطلاحات رمز و علامتى براى حقایق الهى است که:
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الاّ بود
ملاصدرا و ملاى رومى، هر دو عشق مجازى را به عنوان چاشنى و جرقه عشق حقیقى ممدوح مىدانند.از نظر این دو بزرگوار، درک زیبایى ظاهرى، مانند:جمال زیبا، رنگ و قد و بیان زیبا، همه باعث مىشوند تا آدمى به شناخت زیبایى بیشتر پى ببرد.از این رو گفته شده است:«المجاز قنطرة الحقیقة»(مجاز پلى است جهت عبور به حقیقت)اما مشغول شدن به مجاز و غفلت از حقیقت، صحیح نبوده و موجب خسران و بدبختى مىشود.زیرا زیباییهاى ظاهرى همه نمودى از زیباییهاى حقیقى است.
ملاصدرا در کتاب شریف اسفار، فصلى را به این موضوع اختصاص داده و در آنجا نظریات گوناگون را مطرح نموده و در نهایت نظر خویش را بیان داشته که خلاصه آن چنین است:
«آراء حکما در مسأله عشق مجازى و ماهیت آن، مختلف است.بعضىها آن را مذمت کرده و از رذایل شمردهاند، و بعض دیگر آن را فضیلت نفسانى دانسته و مدح کرده و به ذکر محاسن اهل آن و شرف و غایت آن پرداختهاند.عدهاى دیگر، به ماهیت و اسباب و علل و غایت آن واقف نگشته و چیزى نگفتهاند، و گروهى عشق را مرض نفسانى دانسته و بعض دیگر گفتهاند که یک نوع جنون الهى است.
ما اکثر مردمى که داراى فرهنگ تعلیم و تربیت و علوم و صنایع لطیفه و آداب و ریاضیاتاند، مانند اهل فارس و عراق و شام و روم، و هر قومى را که داراى علوم دقیقه و صنایع لطیفه و آداب حسنهاند، خالى از این عشق ندیدیم، و احدى را که قلب لطیف و طبع دقیق و ذهن صاف و نفس رحیمه دارد، از این عشق در اوقات عمر خویش خالى نیافتیم.ولى سائر نفوس غلیظ و سفت و خشک، مانند بعضى از کردها و عربهاى بادیه نشین و ترکها و زنگیها را خالى از این یافتیم، که از محبت بین زن و مرد فقط در حدّ توالد و تناسل و لذت حیوانى استفاده مىکنند.
و اما غایت در عشق موجود در ظرفاء و صاحبان طبع لطیف، تأدیب و تهذیب و تکمیل نفوس ناقصه آنها است.به ناچار ارتکاز این عشق نفسانى در نفوس لطیفه و قلوب رقیقه غیر قاسیه و غیر خشک، خالى از فائده و حکمت و غایت صحیح نیست.
در هر حال، وجود این نوع عشق[عشق مجازى]در انسان از جمله فضایل و نیکىها شمرده مىشود، نه از رذاغئل و چه بسا که این عشق باعث مىشود که آدمى از همه هموم دنیائى فارغ شود و تنها یک همّ داشته باشد که همان اشتیاق به دیدن جمال دلدار انسانى خویش است.جمالى که آثار جمال و جلال الهى بیش از هر چیز در آن هویدا است که خداوند بدان چنین اشاره مىکند: [ما انسان را در نیکوترین حال آفریدیم، پس او را به آفرینش دیگرى خلق کردیم، پس آفرین بر بهترین و نیکوترین آفرینندگان]و بدین جهت این عشق نفسانى براى شخص انسان اگر مبدأ افراط در شهوت حیوانى نگردد، بلکه صرفا استحسان شمائل معشوق و ترکیب نیکو و اعتدال مزاج و حسن اخلاق و تناسب حرکات و افعال او باشد، از فضائل شمرده شده و موجب رقّت قلب و پاکى ذهن و تنبیه بر ادراک امور شریفه مىشود. از این رو، مشایخ بزرگ مریدان خود را در ابتداى امر، به عشق توصیه مىکردند؛به طورى که گفته شده است(عشق عفیف بهترین سبب براى تلطیف نفس و تنویر قلب است)و در اخبار و احادیث آمده است[خدا جمیل است و جمال را دوست دارد]همچنین گفته شده است«هر کس عاشق شود و عفت پیشه کرده و عشقش را پنهان کند و بمیرد، شهید مرده است.» (42)
با توجه به مجموعه مطالب ملاصدرا در خصوص عشق، آنچه به دست مىآید این است که عشق مجازى از آن جهت که در طبیعت آدمى نهفته است و خداوند آن را بالفطره در ذات انسان قرار داده است، بدون حکمت نبوده و از این رو بدون فایده نیز نخواهد بود.
علت دیگر براى ممدوح بودن این عشق در نظر جناب صدرا، نقش سازنده آن براى سالکین مبتدى است.از آنجا که عوام الناس، محسوسات را بهتر از معقولات درک کرده و انسشان به محسوسات بیشتر از معقولات است، لذا عشق مجازى به عنوان یک پدیده محسوس جهت تمرین دادن انسانهاى مبتدى و آشنا ساختن آنان با زیبائیهاى موجود، مىتواند براى مدتى سازنده واقع گردد.اما این حرف، بدین معنى نیست که هر سالکى باید از عشق مجازى شروع کند؛بلکه افراد لطیف الطبع و زنده دل، معمولا نیازى به این ندارند و لو اینکه قدرت درک آنان در امور مجازى هم بیشتر از درک عوام است ولى توغّل در زیبائیهاى حقیقى و معنوى آنان را بىنیاز از توجه به عشق مجازى کرده است.از این رو، ما در عصر حاضر جوانان بسیار زیادى را دیدیم که در اوج جوانى و فعالیت قواى شهوانى، به جهت ارتباط با ملکوت اعلى خود را از دنیا و زخارف آن دور کرده و ذکر و فکر و عملشان همه در راه تعالى و نور بوده است؛به طورى که ره صد ساله را صد روزه طى کرده و به قول یکى از بزرگان عصر حاضر:حقایق و معنویت و تعالى از چشمشان هویدا بود.
بدین جهت جناب صدرا مىگوید:
«این عشق و لو اینکه به نحوى از فضائل شمرده مىشود، لکن اینگونه فضائل به طور اطلاق و همیشه و براى همه کس پسندیده و شریف نیست؛ بلکه سزاوار است که اینگونه محبت در اواسط سلوک عرفانى و در حال ترقیق نفس و جهت تنبیه و بیدارى از خواب غفلت مورد استفاده قرار گیرد. ولى وقتى نفس آدمى به واسطه علوم الهى کمال یافت و به جهت عقل بالفعل شدن به علوم کلیّه احاطه پیدا کرد و به عالم قدس متصل گشت، در این صورت دیگر سزاوار نیست که خود را با عشق ورزیدن به چهرههاى زیبا مشغول سازد؛زیرا دیگر مقام چنین شخصى بالاتر از این مرحله است. بدین جهت گفتهاند که:مجاز پلى براى عبور به سوى حقیقت است.پس هنگامى که عبور از پل به چیزى که از او عبور شده است، قبیح بوده و از رذائل شمرده مىشود.
بعید نیست که اختلاف موجود در مدح و ذم عشق، یا به همین جهت است[رجوع دوباره به مجاز]و یا به جهت شباهت عشق عفیف نفسانى که منشأ آن، لطافت نفس و نیکو شمردن تناسب اعضا و اعتدال مزاج و حسن شکلها و ترکیب نیکو است به شهوت حیوانى که منشأ آن قوه شهویه است.» (43)
با توجه به گفتار جناب ملاصدرا، عشق به سه دسته تقسیم مىشود:
1-عشق الهى که همان حبّ به خدا و سعى فراوان جهت درک اسماء و صفات اوست.
2-عشق مجازى که دو قسم است:الف:عشق نفسانى ب:عشق حیوانى.
مبدأ عشق حیوانى، همان قوه شهویه است در همه حیوانات موجود بوده و موجب بقاء نسل حیوانى است.
مبدأ عشق نفسانى، علاقه به شکل و شمائل و تناسب اعضاء و جوارح معشوق است که با علاقه حیوانى و شهوانى فرق مىکند.در این علاقه، چه بسا معشوق آدمى، یک گل یا یک موجود جمادى و نباتى یا حیوانى و انسانى باشد؛زیرا نحوه خلقت و تناسب اعضاء و زیبائى حاصله از ادراک این تناسب وجودت آفرینش، انسان را به چیزى علاقهمند مىکند.در این مرحله ممکن است مردى عاشق مردى یا زنى عاشق زنى بشود.
حتى گاهى انسانها، عاشق بعضى از حیوانات یا نباتات مىگردند و چه بسیار ملاحظه شده است که عدهاى دهها کبوتر، بلبل و حیوانات دیگر را در خانه خود نگهداشته و روزانه ساعتها از عمر خود را با آنها سپرى مىکنند.عدهاى دیگر، دهها نوع گل و گیاه در گلخانه خود پرورش داده و اکثر ایام عمر را با آنها سپرى مىسازند.این نوع عشق، همان عشق نفسانى است که از درک زیبائى موجود در آنها حاصل مىشود.بنابراین، اگر در بعضى از اشعار گروهى از شعرا، سخن از زیبا پسر، غلام و عباراتى از این قبیل رفته است، یا اگر بعضى از سلاطین پسران خوشرو در قصر خود نگه مىداشتند، نباید همه این امور را همیشه به همجنسبازى و میل شهوانى حیوانى حمل کرد، بلکه معمولا عشق به اینها، عشق نفسانى بوده است نه حیوانى.
خلاصه اینکه، آنچه قطعا مذموم است، عشق حیوانى غیر مشروع است و آنچه در ابتداى امر جایز و چه بسا ممدوح نیز باشد، عشق نفسانى است که پس از مدتى سیر و سلوک و تعالى روح او نیز مذموم مىگردد، و آنچه همیشه ممدوح و مقدس است عشق الهى است.
جناب صدرا در این خصوص مىفرماید:
«عشق انسانى به حقیقى و مجازى تقسیم مىشود؛عشق حقیقى همان محبت به اللّه و صفات و افعال او از آن جهت که صفات و افعال اوست مىباشد.و عشق مجازى، به عشق نفسانى و حیوانى تقسیم مىگردد.مبدأ عشق نفسانى، همشکل شدن نفس عاشق و معشوق در جوهره ذات است که اکثرا شمائل معشوق موجب اعجاب عاشق مىگردد؛زیرا این شمائل آثار صادره از نفس اوست و مبدأ عشق حیوانى، همان شهوت بدنیه و طلب لذت حیوانى است که اکثر اعجاب عاشق به رنگ و اعضاء جوارح بدنى معشوق است. عشق نفسانى، از مقتضیات لطافت نفس است و عشق حیوانى، از مقتضیات نفس امّاره است که معمولا به همراه فسق و فجور است.» (44)
مولوى در دو کتاب«مثنوى معنوى»و«کلیات شمس تبریزى»در خصوص عشق مجازى و عشق حقیقى صحبت کرده است.وى اشعار زیادى را که بیانگر حالات و خواص و غایت عشق مجازى و عشق حقیقى است، در آثار خود به کار برده است. از نظر مولوى، عشق حیوانى به خودى خود بد نبوده، بلکه خداوند از روى حکمت بالغه خویش آن را به وجود آورده است و انسانها وظیفه دارند که در حدّ معقول و مشروع از آن استفاده کنند. افراط در به کار گیرى و تفریط در سرکوب کردن یا از بین بردن آن، خلاف حکمت آفرینش است.
وى مىگوید:عشق شهوانى موجب بروز ارزشهاى واقعى بوده و ظهور این ارزشها در گرو سلامت آن است.از این رو، به کسانى که جهت فرار از انحرافات حاصله از سوى استفاده این قوه، خود را آخته و خصى مىکنند، مىگوید:
بر مکن پر را و دل برکن از او
زانکه شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوت ار نبود، نباشد انتسال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود، چه حاجت خیل تو؟
هین مکن خود را خصى، رهبان مشو
زانکه عفت هست شهوت را گرو
بىهوا نهى از هوا ممکن نبود
هم غزا بر مردگان نتوان نمود
پس«کلوا»از بهر دام شهوتست
بعد از آن«لا تسرفوا»زان عفت است
چونکه نبود رنج صبرى مر تو را
شرط نبود پس فرو ناید جزا (45)
از نظر مولوى، آنچه ناروا و ممنوع است، استفاده ناصحیح از قوه شهوانیه مىباشد، نه اصل قوه شهوت.وى در رابطه عشق مجازى و عشق حقیقى همانند ملاصدرا گاهى عشق مجازى را مقدمه عشق حقیقى دانسته و مىگوید:عشق مجازى چون شمشیر چوبین است که والدین به دست اولاد صغیر خود مىدهند تا با آن تمرین جنگ و فنون جنگى کرده تا بدین وسیله آمادگى لازم را جهت انجام جنگ واقعى در مواقع لزوم به دست آورند.پس شمشیر چوبین به دست گرفتن در دوران خاصى لازم است، ولى انسان نمىتواند همیشه شمشیر چوبین به کمر ببندد.
این از عنایتها شمر کز کوى عشق آمد ضرر
عشق مجازى را گذر بر عشق حقست انتها
غازى به دست پور خود شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا مىکرد بر یوسف قفا
بگریخت او یوسف پى اش زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسى زینها کند تقلیب عشق کبریا
مطلوب را طالب کند مغلوب را فاتح کند
اى بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا (46)
از نظر مولوى عشق مجازى گاهى مىتواند وسیلهاى براى رسیدن به عشق حقیقى باشد.از آنجا که عشق مجازى معمولا ملموس بوده و با محسوسات سروکار دارد و آدمى به محسوسات مأنوستر از معقولات بوده و مادیات را بهتر از معنویات درک مىکند.و از طرفى، انسان داراى قوه تجرید است به طورى که مىتواند حالات و حقایق را از هم جدا سازد؛لذا وقتى به عشق مجازى رو مىآورد و آن را درک مىکند، بعد از مدتى حقیقت عشق را از معشوق و معقول را از محسوس تجرید کرده و مستقلا بدان توجه مىکند.یعنى وقتى زیبائیهاى معشوق خود را مىبیند و بدان علاقهمند مىشود، بعدا مىتواند بدون معشوق نیز آن زیبائیها را تعقل کرده و درک کند، و لو اینکه معشوق حاضر نباشد.ادراک زیبائى معشوق در غیاب وى، ادراک تجریدى و معقول است و از این مرحله به بعد، عاشق مىتواند زیبائى را دوست داشته باشد، بدون اینکه آن را در وجود شخص زیبائى لحاظ کند که به این زیبائیها، زیبائیهاى مجرد گفته مىشود.در این مرحله، عاشق مىتواند از زیبائى نیز بالاتر رفته و به مبدأ آن که همان خالق زیبائى باشد، توجه نموده و عاشق آن گردد:
این همه آوازهها از شه بود
گرچه از حلقوم عبداللّه بود
ملاى رومى این مطلب را در ضمن بیان قصههاى متفاوت ابراز داشته است؛از آن جمله قصه لیلى و مجنون است که مجنون مىگوید:
زیبائى لیلى، زیبایى خدایى است.صورت معشوق مانند کوزه و زیبائى او مانند مى درون کوزه است. اهل ظاهر فقط کوزه را مىبینند، ولى اهل باطن درون کوزه را مىنگرند.نه تنها باطن کوزه، بلکه باطن باطن آن را که همان زیبا آفرین و مبدأ و منبع همه زیبائیهاست، مشهود مىکنند:
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلى نیست چندان هست سهل
بهتر از وى صد هزاران دلربا
هست همچون ماه در شهر این کیا
نازنینتر زو هزاران حوروش
هست بگزین زان همه یک یار خوش
وارهان خود را و ما را نیز هم
از چنین سوداى زشت متهم
گفت صورت کوزه است و حُسن مَى
مى خدایم مىدهد از طرف وى
مر شما را سرکه داد از کوزهاش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
از یکى کوزه دهد زهر و عسل
هر یکى را دست حق عزّوجل
کوزه مىبینى و لیکن آن شراب
روى ننماید به چشم ناصواب
گونه گونه شربت و کوزه یکى
تا نماند در مى غیبت شکى
باده از غیبست و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وى بس نهان
بس نهان از دیده نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
یا الهى سُکِّرَت ابصارنا
فاعفُ عنّا اثقلت اوزارها (47)
مولانا جلال الدین در قصه دیگرى در مسأله تجرید معنى از صورت مىگوید:عشق صورتهاى گوناگونى مىسازد، ولى وقتى ملاقات با صورت حاصل مىشود، آدمى پى مىبرد که صورت جوابگوى نیاز درونى وى نبوده، بلکه آنچه عاشق را به دنبال خود مىکشیده، جاذبه مصوّر(صورت ساز)بوده است.در واقع، صورت مجلى و حکایتگر از صورتگر است که(جمله معشوق است و عاشق پردهاى)و آدمى حقیقتا عاشق صوتگر است، نه صورت؛لکن صورت وسیله ارتباط مىگردد.
گفت معشوقم تو بودستى نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
آدمى وقتى به این مرحله برسد، پردههاى طبیعت و صورت کنار زده شده و حسن، بىپرده و بىصورت نشان داده مىشود.اینجاست که انسان متوجه مىشود که همه زیبائیها، شمّهاى از زیبائى آن زیباى مطلق است و(یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد).
مولوى این مطلب را در ضمن قصه مادر جوان مرده و بت و بتپرست، چنین بیان مىکند:
همچو ترسا که شمارد با کشیش
جُرم یک ساله ز هر گونه بدیش
تا بیامرزد کشیشش آن گناه
عفو او را عفو داند از اله
نیست آگه آن کشیش از جرم و داد
لیک بر جادوست عشق و اعتقاد
دوستى در وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ما روت است خود
صورتى پیدا کند بر یاد او
جذب صورت آردت در گفت و گو
راز جوئى پیش صورت صد هزار
آنچنانکه یار گوید پیش یار
نى بدانجا صورتى، نه هیکلى
زاده از وى صد الست و صد بلى
آنچنانکه ما در دل بردهاى
پیش گور بچه نو مردهاى
رازها گوید به جدّ و اجتهاد
مىنماید زنده او را آن جماد
حىّ و قائم داند او آنخاک را
چشم و گوشى داند او خاشاک را
پیش او هر ذرّه آن خاک گور
گوش دارد، هوش دارد، وقت شور
مستمع داند به جد آن خاک را
خوش نگر این عشق ساحرناک را
آنچنان بر خاک گور تازه او
دم به دم خوش مىنهد با اشک رو
که به وقت زندگى هرگز چنان
روى ننهاده است بر پور جوان
از عزا چون بگذرد یک چند روز
کم شود آن آتش و آن عشق و سوز
بعد از آن زان گور هم خواب آیدش
از جمادى هم، جمادى زایدش
ز آنکه عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حى جان افزاى دار
عشق صورتها بسازد در فراق
تا مصور سرکشد وقت تلاق
که منم آن اصل اصل هوش و مست
بر صور عکسى ز حسن ما بُدست
پردهها را این زمان برداشتیم
حسن را بىواسطه بفراشتیم
زانکه بس با عکس من دریافتى
قوت تجرید ذاتم یافتى
چون از این سو جذبه من شد روان
او کشش را مىنبیند در میان
مغفرت مىخواند از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطف خدا
چون ز سنگى چشمهاى جارى شود سنگ اندر چشمه متوارى شود
کس نخواند بعد از آن آن را حَجَر
زانکه جارى شد از آن سنگ و گهر
کاسها دان این صور را و اندرو
آنچه حق ریزد، بدان گیرد علو (48)
وى در قصه یوسف و زلیخا نیز مسأله زیبایى مقید و زیبایى مطلق را مطرح کرده و مىگوید:
زنان مصر به علت ضعف عقل و تقوا و انس به محسوسات و غفلت از معنویات فقط توانستند زیبایى ظاهرى حضرت یوسف(علیه السلام)را درک کرده و به ظاهر وى دلبند گردند؛غافل از اینکه اگر یوسف زیباست، یوسف آفرین زیباتر از اوست.از این رو، زلیخا تا زمانى که به معنویت یوسف و بالاتر از آن به خالق او پى نبرده بود، خود باخته جمال یوسف بود، ولى وقتى چشم دل وى باز شد و به حقایق پشت پرده پى برد، دیگر زیبایى یوسف براى او نمودى نداشت:
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا مىکرد بر یوسف تفا
بگریخت او یوسف پىاش زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من
گفتا بسى زینها کند، تقلیب عشق کبریا (49)
بدین سبب مولوى عشق حقیقى را کنترل کننده عشق مجازى که معمولا در معرض وسوسههاى شیطانى است مىداند:
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کى وسواس را بسته است کس
عاشقى شو شاهد خوبى بجو
صید مرغابى همى کن جوبجو
غیر این معقولها معقولها
یا بى اندر عشق با فرّ و بها
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب شماست
عشر امثالت دهد تا هفتصد
چون ببازى عقل در عشق صمد
آن زنان چون عقلها در باختند
بر روان عشق یوسف تاختند
عقلشان یکدم ستد ساقى عمر
سیر گشتند از خرد باقى عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
اى کم از زن شو فداى آن جمال (50)
در کلیات شمس تبریزى مىگوید:
ورتو بند شهوتى، دعوى عشاقى مکن
در ببند اندر خلا و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید اى تو ساده دل؟
عیسى و خر در یکى آخُر کجا دارند پوز؟! (51)
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زانست خلل که طبع بد کردار است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهى
از شهوت تا به عشق ره بسیار است (52)
یار عشق است و هرکس در جهان یارى گزید
کز الست این عشق بى ما و شما آمده است (53)
عشق شیرینى جانست و همه چاشنى است
چاشنى و مزه را صورت و رنگى نبود
عشق شاخى است ز دریا که درآید در دل
جاى دریا و گهر سینه تنگى نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگى نبود (54)
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولى این نشانیست از کبریائى (55)
مولانا در غزلى دیگر، هرآنچه را جز عشق حقیقى(که همان عشق به بارى تعالى است) باشد، مانع تعالى مىداند؛یعنى هر چه رنگ صورت پذیرد، عشق حقیقى آن را نپذیرد:
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکر خا
تا از لب تو بوى لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافى و یکتا
مى دانک حَدَث باشد جز نور قدیمى
بر مزبله پر حدث آنگاه تماشا
آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز
رست از حدثى و شود او چاشنى افزا
زان دست مسیح آمد داروى جهانى
کو دست نگه داشت زهر کاسه سکبا
از نعمت فرعون چو موسى کف و لب شست
دریاى کرم داد مر او را ید بیضا
خواهى که ز مع ده و لب هر خام گریزى
پر گوهر و رو تلخ همى باش چو دریا (56)
با توجه به اشعار فوق، معلوم مىشود که عشق به لذایذ جنسى و شهوى که ملاصدرا از آن به عشق حیوانى تعبیر کرد، همه با عشق پاک و حقیقى منافات دارد.لذا نمىتوان عرفاى نامى از قبیل مولانا و ملاصدرا و امثالهما را که در آثارشان از عشق سخن گفتهاند، به عشق مجازى متهم نمود. ما در اینجا به ذکر چند نمونه از اشعار مولوى که در اوصاف عشق بیان شده است، اکتفا مىکنیم تا با توجه به آن معلوم گردد که منظور از عشق ممدوح چه عشقى است.البته آنچه ذکر مىشود، اندکى از بسیار است که اگر همه اشعار مربوط به این موضوع در آثار مولوى جمع آورى شود، خود کتاب مستقلى مىگردد:
جز صورتِ عشق حق هر چیز که من دیدیم
نیمیش دروغ آمد، نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بىمثلى، صد گونه مثل دارد (57)
به من نگر که به جز من به هر که در نگرى
یقین شود که ز عشق خداى بىخبرى
بدان رخى بنگر کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتى ببرى
تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر
جمال روى پدر در نگر اگر پسرى
بدانکه پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر نماید به صورت بشرى (58)
عشق یزدان پس حصارى محکم است
رخت جان اندر حصارى مىکشم (59)
به بد و نیک زمانه نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه که سمایى است سمایى
چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد چکنم طال بقایى (60)
اى عشق که هستى به یقین معشوقم
تو خالق مطلقى و من مخلوقم
بر کورى منکران که بد خواهانند
بالا ببرم بلند تا عیوقم (61)
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جوینده عشق بىعدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است، رد خواهد بود (62)
اى جان جهان، جان جهان باقى نیست
جز عشق قدیم، شاهد و ساقى نیست
بر کعبه نیستى طوافى دارد
عاشق چو ز کعبه است، آفاقى نیست (63)
بیا این عشق بىصورت چه صورتهاى خوش دارى
که من رنگم در آن رنگى که نى سرخ است و نى زردى
چو در صورت درآیى تو چه خوب و جان فزایى تو
چه صورت را بیندازى همان عشقى همان فردى
بهار دل نه از ترى خزان دل نه از خشکى
نه تابستانش از گرمى زمستانش نه از سردى
مبارک آن دمى کایى مرا گویى ز یکتایى
من آن تو تو آن من چرا غمگین و پر دردى
فلک گردان به درگاهت ز عشق فرقت ماهت
همى گردد فلک ترسان کزو ناگاه برگردى (64)
یادداشتها
(1)-اسفار، ج 7، صص 7-156.
(2)-همان، صص 50-148.
(3)-همان، ص 157.
(4)-همان، ص 153.
(5)-مثنوى، دفتر 4، ابیات 2412 تا 2422
(6)-همان مدرک، ابیات 2872 تا 2831.
(7)-مثنوى، کلاله خاور، دفتر 5، ص 312.
(8)-مثنوى نیکلسون، دفتر 6، ص 245.
(9)-همان، دفتر 3، ص 252 و 251.
(10)-اسفار، ج 7، ص 151.
(11)-همان، ص 157.
(12 و 13)-دفتر اول، ص 4.
(14)-همان، ص 26.
(15)-دفتر سوم، ص 158.
(16)-دفتر چهارم، ص 228.
(17)-دفتر چهارم، ص 254.
(18)-مثنوى، دفتر 5، ص 313، تصحیح رمضانى.
(19)-دفتر اول، ص 2.
(20)-هما، ص 3.
(21)-همان، ص 36.
(22)-همان، ص 56.
(23)-دفتر دوم، ص 90.
(24)-اسفار، ج 7، ص 158.
(25)-همان، ص 160.
(26)-کلیات شمس تبریزى، تصحیح فروزانفر، چاپ امیرکبیر، غزل شماره 533، ص 237.
(27)-همان، غزل 535، ص 238.
(28)-همان، غزل 2150، ص 806.
(29)-همان، غزل 2067، ص 775.
(30)-قصیده 2519، ص 936.
(31)-اسفار، ج 7، ص 165 و 164.
(32)-مثنوى کلاله خاور، دفتر 3، ص 200 و 199.
(33)-مثنوى نیکلسون، دفتر 5، ابیات 3970 تا 3982.
(34)-مثنوى، دفتر اول، ص 2 و 1.
(35)-همان، دفتر 6، ابیات 921 تا 910.
(36)-مثنوى نیکلسون، دفتر 5، ص 245.
(37)-همان، دفتر 6، ص 271.
(38)-کلیات شمس تبریزى، غزل 3013، ص 1114.
(39)-همان، رباعى 1155، 1417.
(40)-همان مدرک، غزل 624، ص 266.
(41)-همان، غزل 627، ص 267.
(42)-اسفار، ج 7، صص 4-171.
(43)-همان، ص 175.
(44)-همان، ج 7، ص 174.
(45)-مثنوى کلاله خاور، دفتر 5، ص 278.
(46)-کلیات شمس تبریزى، غزل 27، ص 60.
(47)-همان مدرک، دفتر 5، ص 334.
(48)-همان مدرک.
(49)-کلیات شمس تبریزى، غزل 27، ص 60.
(50)-مثنوى کلاله خاور، دفتر 5، ص 333.
(51)-کلیات شمس، غزل 196، ص 472.
(52)-همان، رباعى، 175، ص 1327.
(53)-همان، غزل 366، ص 179.
(54)-همان غزل 798، ص 327.
(55)-همان، غزل 3336، ص 1236.
(56)-همان مدرک، غزل 96، ص 84.
(57)-همان مدرک، غزل 600، ص 259.
(58)-همان مدرک، غزل 3072، ص 1137.
(59)-همان مدرک، غزل غزل 1663، ص 629.
(60)-همان مدرک، غزل 2817، ص 1042.
(61)-همان مدرک، رباعى 1164، ص 1418.
(62)-همان مدرک، رباعى 764، ص 1340.
(63)-همان مدرک، رباعى 183، ص 1327.
(64)-همان مدرک، غزل 3371، ص 1255.