شعر در خدمت عقیده و ایمان(9)/حکیم ابوالقاسم فروسی / تابش آفتاب قرآن و نهج البلاغه بر آفاق شاهنامه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
خصوصیت دیگر فردوسى و شاهنامه وى، مرگ آگاهى، معاد اندیشى و عبرتگیرى وى از حوادث روزگار است، که این امر را نیز بایستى از جلوههاى بارز تابش قرآن و احادیث پیشوایان معصوم علیهم السلام بر ذهن و دل استاد طوس، و بازتاب آن از روزن شاهنامه، شمرد.
قرآن ِ مدل، جابهجا گوشزد مىکند که در سرگذشت اقوام پیشین، به چشم «عبرت» بنگرید «وَ لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَة لاُولى الاگلْباب» (یوسف:111) و افسوس مىخورد که چرا برخى انسانها از فرجام عبرت انگیز پیشینیان «حکمت» نمىاندوزند؟! «وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الاگنْباءِ ما فِیهِ مُزْدَجَر* حِکْمَة بالِغَة فَما تُغْنِ النُذُر» (قمر:54). شاهنامه نیز، به تأسّى از این بینش، فریاد بر مىدارد:
جهان سر بسر عبرت و حکمت است
چرا زو همه بهر من غفلت است؟!(1)
عبرت، اسم مصدر از باب «اعتبار» بوده و در معنى ، میوه درخت آن است. ماده (ع. ب .ر) مشتقات گوناگونى دارد و لغت نویسان مشتقات این ماده را همراه با معانى آنها آوردهاند. توجه به این مشتقات (=عبور، مِعبَر، عابر، عَبْرُ الکتاب، تعبیر الدّراهم، تعبیر الرّوءیا)(2) و دقّت در معانى آنها، مفهوم عبرت و اعتبار را روشن مىسازد.
از این لغات، که با عبرت و اعتبار همریشهاند، درمىیابیم که: اعتبار، به معنى مرور بر حوادث و رخدادهاى تاریخى، سبک سنگین کردن وقایع، و دقت در کُنهِ ذات و علل پیدایش و تأمّل در حدّ تأثیر و
_______________________________
1.شاهنامه فردوسى، بر اساس چاپ مسکو، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، تهران 1374، ج3، ص 105.
2. «عبور» به معنى گذشتن و رفتن از جانبى به جانب دیگر، و «عابر» همان رهنورد است. «عَبْرُالکتاب» به مفهوم آرام و بیصدا کتاب خواندن و در مطاوى آن اندیشیدن، و «مِعْبَر» پُلى است که بر روى آب مىزنند یا کشتیى که در دریا مىافکنند. «عُبْر» به ابر تیزرو و نیز عقاب و کیفر (عاقبت امر) گویند و «عَبْر یا تَعبیرُالدّراهم»، سبک سنگین کردن سکههاى پول براى تعیین دقیق وزن و جنس آنهاست. وبالأخره «تعبیرُ الرُّءْیا » به معنى پرده بردارى از باطن روءیا، وخبر دادن از حقایقى است که آنچه درخواب آمده بهواقع نمادِ رمزىِ آنهاست.(ر.ک: مقائیس اللغة، القاموس المحیط، تاج المصادر، مختار الصحاح، لسان العرب، المصباح المنیر، و دیگرمعاجم اصیل و کهن در ذیل ماده «عبر)».________________________________________
تأثر آنها ، براى کشف ریشهها و درک اصول حاکم بر آن حوادث است. اعتبار، نگریستن به حوادث امّا گذشتن از سطح ظاهر و غور در علل واسبابِ (دور و نزدیک، مستقیم وغیر مستقیم، و مرئى و نامرئىِ) آنهاست.
بر این اساس، اعتبار، چیزى جز همان تفکّر عمیق و نافذ (به مفهوم سیر از ظاهر به باطن اشیا و پدیدهها، و رسوخ در کُنه آنها) نبوده و بىجهت نیست که قرآن کریم، عبرت بینى و عبرت گیرى از طبیعت و تاریخ را، ویژگى بارز صاحبان فکر و بصیرت شمرده است:«اِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَة لاُولی الاگبْصارِ» (آل عمران:13، و نیز ر.ک: حشر: 2و یوسف: 111).
صحنههاى طبیعت و تاریخ، البته در تیررس نگاه همگان بوده و (به تعبیر امام کاظم علیه السلام ) در هر پدیده نیز عبرتى نهفته است.(1) امّا فقط صاحبان بینشاند که چشم تیزبینشان تنها «بر سطح حوادث نمىلغزد» بلکه همچون غوّاصى چیره دست «از سطح به اعماق مىرود» و دستهاى پشت پرده طبیعت و تاریخ و سنتهاى جارى در آن را مىکاود و مىیابد. تو گویى، اینان بر نهرِ جارىِ «حوادث» پلى از نظر زدهاند و چونان عابرى که از راهى مىگذرد یا کشتیى که امواج دریا را مىشکافد و پیش مىرود «عرض وطول وعمق» حوادث را با «گام اندیشه» طى مىکنند.آرى صاحبان بینش از آنچه مىبینند هرگز بهسادگى نمىگذرند بلکه حوادث گوناگون را، دانه به دانه، همچون نقّاد زر بر ترازوى نقد و تحقیق نهاده و با «محک اندیشه» به «سنجش عیار» آنها مىپردازند. از همین روست که این گونه کسان، و تنها این گونه کسان، بر پرده حوادث آنچه را که از چشم دیگران مخفى است مىبینند وبه اصول و سُننى که جهان، مَجلى و بستر جریان آنهاست پى مىبرند و این امر که خود حاصل نوعى بصیرت است شعور وآگاهیهاى تازه مىآورد:«من اعتبر أبصر و من أبصر فهم و من فهم علم».(2)
فسوسا که غالب آدمیان، چشمشان تنها بر سطح حوادث مىلغزد و از ا ین همه صحنههاى عبرتزا و شگفت بهرهاى نمىبرند: «ما أکثر العبر و أقلّالإعتبار».(3)
***
در کتاب شریف الهى (قرآن) و نیز در تعالیم پیشوایان دینى سلام الله علیهم اجمعین بر غور و تأمّل در احوال و آثار پیشینیان، و دقّت در رموز انحطاط و پیشرفت آنان براى عبرتگیرى از سرنوشت ایشان، تأکید بسیار رفته است. اسلام پیروان خویش را کراراً به تفکر (در آثار صنع و قدرت حق) فراخوانده و غور در تاریخ را نیز از مصادیق آشکار این تفکر شمرده است. اهتمام بدین امر در اسلام، تا آنجاست که تأمّل در احوال گذشتگان براى رهیابى به حقایق غیبى، کافى دانسته شده است: «کفى بما سلف تفکّراً».(4)
_______________________________
1.« ما من شیء تراه عینک إلاّ و فیه موعظة» ؛ بحار الأنوار: 71/324.
2.از سخنان امیر موءمنانعلیه السلام ؛ نهج البلاغه صبحى صالح، حکمت208، ص506. از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز روایت شده که فرمود: «رحم الله امرءاً تفکر و اعتبر واعتبر فأبصر...» (مدینة البلاغة، حاج شیخ موسى زنجانى، 2/46، به نقل از ارشاد مفید). 3.نهج البلاغه، همان، حکمت 297، ص 528.
4.وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، کتاب جهاد النفس، باب 4، حدیث 18.________________________________________
بخشى عظیم از قرآن به شرح جهاد انبیا با عوامل تباهى و ستم، و نیز بیان رمز پیروزىِ پیروانِ اندک امّا موءمن و مصمم آنان بر انبوه دشمنان مقتدر خویش، اختصاص دارد، و همچنین، حکایتگر فرجام سوء کسانى است که چون پیامبران با چراغ روشنگر وحى به سراغشان آمدند کبر و غرور ورزیده و از پذیرش حق سرباز زدند و در نتیجه ، آتش خشم حق، صاعقه وار، بر خرمن وجودشان فرود آمد و عبرت روزگارشان ساخت. اشارات مکرّر قرآن بدین نکات، از آن روست که منکران دست از لجاج و انکار حقایق بردارند (1) و موءمنان نیز به پیروزى خویش دلگرم و امیدوار باشند.(2)
از دیدگاه قرآن، تاریخ جلوهگاه قدرت مطلقه الهى، و مظهر و مَجلاى اراده و سنن جاوید اوست، به گونهاى که هرکس در احوال وآثار پیشینیان غور کند بدان سنن راه خواهد یافت:«قَدْخَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَن فَسِیرُوا فِی الاگرْضِ فَآنْظُرُوا کَیْفَکانَعاقِبَةُ الْمُکَذِّبین» (آل عمران:137 و نیز غافر: 82 85). از همین روى مکرّر به پیامبر فرمان مىدهد که داستانِ اُممِ پیشین را بر منکران و مُجرمان بازگوى، تا در آن بیندیشند و از آن عبرت گیرند: «فَآقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُون» (اعراف:176).
گذشته از قرآن، در کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز همه جا دعوت به عبرت و اعتبار شده است:حضرتش غافلترین فرد را کسى مىدانست که از تبدّل احوال روزگار پند نگیرد.(3) تفکّر لحظهاى را از عبادت شبى برتر مىشمرد، و تفکّر وى چنان بود که بر خانههاى مخروب و ویران گذر مىکرد و از بانیان و ساکنان آن که اینک در خانه تنگ گور خفته بودند سراغ مىگرفت.(4) عبرت گرفتن از گردش روزگار را مقامى رفیع مىشمرد که جز صافى دلانِ صاحب بصیرت را توفیق دستیابى بدان نیست.(5)
جانشینان راستین رسول صلى الله علیه و آله و سلم نیز که امامان معصوم علیهم السلام اند در این زمینه به راه قرآن و پیامبر گرامى اسلام رفتهاند و در این میان، بهویژه نهج البلاغه مولا علیه السلام سراسر «نامه عبرت وفکرت » است . خُطَب وکلمات مولا، پر است از یادآورى اخبار گذشتگان و آنچه از مصائب دهر و بلیّات روزگار بر آنان گذشته است، و سختیها و بدبختیهایى که چشیدهاند، و دشواریهایى که در جمع مال و کسب جاه کشیدهاند ولى
_______________________________
1.«و َلَقَدْبَعَثنا فی کُلِّ اُمَّةٍ رَسُولاً اگنِ آعْبُدُوا الله وَآجتَنِبُوا الطّاغُوت فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى الله وَمِنْهُمْ مَنْ حَقّت عَلَیْهِ الضَّلالَة فَسِیرُوا فِی الاگرْضِ فَآنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُکَذِّبینَ» (نحل:36، ونیز انعام:1110).
«اِنَّ کَثِیراً مِنَ النّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَکافِرُون* اگوَ لَمْ یَسِیرُوا فِی الاگرْضِفَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کانُوا اگشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ اگثارُوا الاگرْضَ وَ عَمَرُوها اگکْثَرَ مِمّا عَمَرُوها وَجاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ فَما کانَ اللهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَ لکِنْ کانُوا اگنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ» (روم:8 9، و نیز ر.ک: نمل:67 69 و فاطر: 42و 44).
2. «یا اگیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اِنْ تَنْصُرُوا اللهَ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ اگقْدامَکُمْ* وَالَّذِینَ کَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَاگضَلَّ اگعْمالهُمْ* ذلِکَ بِاگنَّهُمْ کَرِهُوا ما اگنْزَلَ اللهُ فَاگحْبَطَ اگعْمالَهُمْ *اگفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الاگرْضِفَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمّر اللهُ عَلَیْهِمْ وَ لِلْکافِرینَ اگمْثالها * ذلِکَ بِاگنَّ اللهَ مَولى الَّذِینَ آمَنُوا وَ اگنَّ الْکافِرینَ لا مَولى لَهُمْ...» (سوره محمّدصلى الله علیه و آله و سلم: آیات 137، ونیز ر.ک: یوسف: 108 111).
3. أغفل الناس من لم یتّعظ بتغیّر الدنیا من حال إلى حال (معانى الأخبار، شیخ صدوق، ص 195).
4.بحار الأنوار: 71/ 325 324.
5.مصباح الشریعة،، صص 2023.________________________________________
در لحظه مرگ هیچیک به کارشان نیامده است... مولاى متقیان على علیه السلام این گونه اشارات را دستمایه تذکار حقایقى مىکند که آدمى در زندگى غالباً آنها را نادیده مىگیرد، از آنها مىگریزد، و بر خلاف آنها عمل مىکند؛ غافل از آن که نجات و تباهى جاوید وى را همان حقایق رقم مىزند:
أو لیس لکم فی آثار الأوّلین مُزدَجَر، وفی آبائکم الماضین تبصرة و مُعتَبَر إن کنتم تعقلون؟! أو لم تروا إلى الماضین منکم لا یرجعون، وإلى الخلف الباقین لا یَبْقَون؟!... ألا فاذکروا هاذم اللذات و منغّص الشهوات...واستعینوا الله على أداء واجب حقّه....(1)
این همه تأکید بر غور در احوال و آثار رفتگان، از آنروست که به تعبیر مولاعلیه السلام : هر کس از گذشته عبرت گیرد پاسِ فرصتهاى حال و آینده را خواهد داشت: «وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِما مَضى حَفِظْتَ ما بَقِی»(2)، و در غیر این صورت، خود عبرت آیندگان خواهد شد: «واتّعظوا بمن کان قبلکم، قبل أن یتّعظ بکم من بعدکم».(3)
***
بابى که قرآن مجید در لزوم عبرت گیرى از تاریخ گشود و بزرگان این دین نیز با تذکارها و توصیههاى مکرّر خویش بر آن مُهر تأکید زدند، سبب شد که اندیشمندان مسلمان با چشم عبرت بین به تاریخ بنگرند و از سرگذشت پیشینیان، گذشته از «انبان تجربه»، «کرسى وعظ» و «زنگ بیدارباش» بسازند. از قصیده مشهور خاقانى (هان اى دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان!) که بگذریم، ابوالفضل بیهقى تاریخنگار شهیر عصر غزنوى با تلنگرهاى محکمى که در جاىْ جاىِ تاریخ گرانسنگش به ذهن و دل خواننده مىزند، همین رسم قرآنى را به کار گرفته است. حتى عناوینى که بسیارى از نویسندگان مسلمان بر آثار
_______________________________
1. یعنى آیا در آثار بجا مانده از پیشینیان و نیز در پدران شما که از جهان رفتهاند چنانچه بنگرید و بیندیشید مایههاى بینایى و عبرت و پرهیز نیست؟! آیا نمىبینید که رفتگانتان باز نمىگردند و فرزندانتان جاودان نمىزیند؟! آیا نمىبینید که اهل دنیا، در طول شب و روز حالات گوناگون دارند و احوال دگرگون مىیابند؟ یکى مردهاى است که بر وى مویه مىکنند؛ دیگرى مصیبت زدهاى است که در مجلس عزا به وى تسلیت مىگویند؛ سومى گرفتار انواع بلیّات است؛ چهارمى به عیادت مریض رفته است؛ پنجمى مُشرِف به موت است وقالب تهى مىکند؛ششمى در پى دنیا بوده، و مرگ نیز در پى اوست؛ و هفتمى شخص غافلى است که مرگ از وى غافل نیست! آینده نیز به گذشته خواهد پیوست.
هان! پس زمانى که شتابان به سوى اعمال ناشایست خیزبرمىدارید، مرگ را که بر هم زننده لذّات و ویرانگر شهوات و پاره کننده رشته آمال و آرزوهاست به یاد آورید و از خداى متعال، براى اداى حقوق واجبه وى، وشکر نعمت بیشمارش، یارى طلبید...(نهج البلاغه، همان، خطبه 99، صص 145 144. ونیز ر.ک: خطبه 83 ص 110 و خ 111 ص 164 و خ 132 ص 190 و خ 188 ص 279 278 و خ قاصعه صص 290291 و 296298 و خ 221 صص 340 338 و رساله 31 وصیت امام علیه السلام به فرزندش صص 392394 و نیز صفحات 492 و 538، و بسیارى صفحات دیگر).
2.همان، ص 423.
3.همان، ص 76.________________________________________
تاریخى یا شِبهِتاریخى خویش نهادند حاکى از همین نوع نگاه و بینش بود: بینشى که در بررسى «لُبّ» و «لَباب» تاریخ، به دنبال «تذکره» و «تجربه» و «عبرت» و «نصیحت» است و اوراق تاریخ را «مرآة» و آینه حقایق مىخواهد.(1)
شاهنامه نیز در حوزه تأثیر همین فرهنگ چشم بر جهان گشوده و سُراینده دانشور آن، با ابیات عبرت انگیزش در فراز و فرود داستانها، بر همین نمط مشى کرده است.
استاد طوس، بهراستى حکیمى عبرت بین، مرگ آگاه و معاد اندیش است:
کنون اى خردمند روشن روان
که اویست بر نیک و بد رهنماى
همى بگذرد بر تو ایام تو
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
چو دانى که ایدر(3) نمانى دراز
همان آز را زیر خاک آورى
تو را زین جهان شادمانى بس است
تو رنجىّ و، آسان دگر کس خورد
بر او نیز شادى سرآید همى
ز روز گذر کردن اندیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
بجز نام یزدان مگردان زبان
وزویست گردون گردان به جاى
سرایى جز این باشد آرام تو(2)
ز بهر بزرگى پسندیده اند
از او بهره زهر است و تریاک نیست
به تارَک چرا بر نهى تاج آز
سرش را سر اندر مَغاک(4) آورى
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
سوى گور و تابوت تو ننگرد!
سرش زیر گرد اندر آید همى
پرستیدن دادگر پیشه کن
ره رستگارى همین است و بس
از روزن شاهنامه که بنگریم، استاد را مىبینیم که بر قلّهاى رفیع از فکر و ذکر و نظر ایستاده، دوربین تاریخ در دست گرفته، و ناظر «سنت استوار و فراگیر هستى» یعنى آمد و رفت مستمرّ آدمیان، و
_______________________________
1.نظیر تجارب الاُمم و تعاقب الهمم نوشته ابو على مسکویه (که موءلف حکیم آن سعى کرده است تاریخ را به منزله درس عبرتى تلقى کند وحوادث را به دیده اعتبار و انتقاد بنگرد).تجارب السلف(هندوشاه نخجوانى)، تجارب الملوک (ترجمه فارسى بابرنامه)، العبر و دیوان المبتدء والخبر (ابن خلدون)، روضة أولى الألباب فی تواریخ الأکابر والأنساب (بناکتى)، لبّ التواریخ (سیفى قزوینى)، لباب الألباب (محمد عرفى)، مرآة الجنان وعبرة الیَقظان (یافعى)، مرآة الزمان (سبط ابن جوزى)، مرآة الأدوار(مصلح الدین لارى)، مرآة القاسان (عبد الرحیم ضرّابى کاشانى)، نصیحة الملوک(غزالى) و نیز: تذکرة الشعراء (سمرقندى)، تذکرة الأولیاء (محرابى)، تذکره نصر آبادى، تذکرهآتشکده (آذر بیگدلى)، تذکره شوشتر(سیدعبدالله شوشترى)، تذکره حزین لاهیجى، تذکرة الملوک، تذکره آل داود و....
2.شاهنامه، همان: 4/208 (آغاز داستان رستم و خاقان چین).
3.ایدر: اینجا.
4.مغاک: گودال.________________________________________
زوال تدریجى یا دفعى قدرتها و مکنتهاست. شاهنامه، از سرتا به بُن، نَفَسِ گرمِ حکیمى را با خود، و در خود، دارد که از مَنْظرِ تاریخ، شاهان و شاهکان بسیارى را دیده و نگریسته است که نخست، چون غنچهاى شکفته و باز شدهاند و سپس، چونان گلى که سُموم خزان دیده باشد، پژمرده و پرپر گشتهاند و در اوج شکوه و ناز و نعمت، ناگهان منزل به دیگران سپرده و رخت به سراى خاموشان بردهاند. حکیم طوس، همچون دیدهبانى دقیق بر فراز کوهسار، این همه را به دقت مىبیند و به شیوایى گزارش مىدهد و جاىْ جاىْ نیز هشدار مىدهد که: هان اى مردمان! ازحرص و آز بکاهید و عمر به غفلت مگذرانید که نوبت شمایان نیز، دیر یا زود، فرا خواهد رسید.
ایا دانشى مرد بسیار هوش
که تخت و کُلَه چون تو بسیار دید
چه جویى از این تیره خاک نژند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
الا اى خریدار مغز سخن
کجا چون من و چون تو بسیار دید
اگر شهریارى و، گر پیشکار
چه با رنج باشى، چه با تاج و تخت
اگر ز آهنى، چرخ بگدازدت
چون سرو دل آراى گردد به خم
همان چهره ارغوان، زعفران
اگر شهریارى، اگر زیردست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن خردمند کند آوران
کجا آن گزیده نیاکان ما
همه خاک دارند بالین و خشت
همه چادر آزمندى مپوش
چنین داستان چند خواهى شنید...
که هم بازگردانَدَت مستمند(1)
سرانجام خاک است بالین تو!(2)
دلت بر گسل زین سراى کهن!
نخواهد همى با کسى آرمید
تو ناپایدارى و او پایدار
ببایدت بستن به فرجام رخت
چو گشتى کهن نیز ننوازدت
خروشان شود نرگسان دژم
سبک مردم شاد گردد گران
بجز خاک تیره نیابى نشست
کجا آن سواران پیروز بخت
کجا آن سرافراز و جنگى سران
کجا آن دلیران و پاکان ما
خُنُک آن که جز تخم نیکى نکِشت(3)
جام شاهنامه، از تذکار مرگ و اشارت به بیقرارى و ناپایدارى نعمتها و مکنتهاى جهان آکنده و سرشار است. از دیدگاه شاهنامه، مرگ این مظهر قهر حق فرجام محتوم همه آدمیان است؛ و این شیر تیز چنگال زمانى که حمله آوَرَد، شاه و گدا، پیر و برنا، و جاهل و دانا نمىشناسد و همگان را شکار مىکند. هژبر جهانسوز و اژدهاى تیز چنک را نیز توان رستن از دام قضاى الهى نیست:
_______________________________
1.همان: 3/202(آغاز رفتن گیو در پى کیخسرو).
2.همان: 2/3536 (قتل نوذر به دست افراسیاب).
3. همان: 7/185 186(پایان پادشاهى اردشیر).________________________________________
اگر باره آهنینى به پاى/سپهرت بساید، نمانى به جاى.سپهر بلند ار کشد زین تو/سرانجام خشت است بالین تو.هژبر جهانسوز و نر اژدها/ز دام قضا هم نیابد رها.ز مادر همه مرگ را زادهایم/به ناکام گردن بدو دادهایم/ کس از گردش آسمان نگذرد/ و گر بر زمین پیل را بِشْکَرَد. نه دانا گذر یابد از چنک مرگ/ نه جنگ آوران زیر خفتان و تَرگ/ اگر شاه باشى و گر زردهشت/نهالى ز خاک است و بالین ز خشت.(1)
آرى، جام شاهنامه از یاد مرگ، سرشار است؛ امّا هرگز نباید فردوسى را به اعتبار مرگ آگاهى و مرگ اندیشى، آن سان که برخى شاهنامه پژوهان معاصر توهّم کردهاند، دچار «یأس فلسفى»! و شاهنامهاش را «پیشتاز ادبیات پوچى» (به معنى نیهیلیستى آن)! شمرد.(2) حکیم موحّد و معادْ باورى چون استاد طوس را از رده نیست انگارانِ خود بنیادى چون آلبرکامو یا بودلر شمردن و مشمول حکمى واحد ساختن، کارى سخت نابجاست.
از منظر نگاه فردوسى (و اصولاً در بینش اسلامى، بلکه شرقى) چنین نیست که چون به واقعیت این جهان فانى و ناپایدار پى بردیم، قطع امید کنیم و بیندیشیم حال که چنین است پس باید هرچه زودتر از این جهان رخت بست و در صورت امکان با انتحار و خودکشى به صحنه خندهآور آن خاتمه داد. بدبینى فردوسى، «درام» نومیدى ویأس روح ناتوانى نیست که در خفقان بند هستى محصور مىماند و هیچ روزنه امیدى نمىبیند و آرامش خویش را در انهدام کامل خود مىبیند.(3) بدبینى فردوسى، نه «یأس» صادق
_______________________________
1.همان، به ترتیب: 1/56 و 102 و 112، و 4/16و 209 و 2/241 و 5/379. برا ى مشاهده حجم وسیع این گونه ابیات ، مطالعه فصل یازدهم کتاب ارزشمند «جاذبههاى فکرى فردوسى» تألیف دکتر احمد رنجبر مفید و مغتنم است.
2. از رنگ گل تا رنج خار؛ شکل شناسى قصههاى شاهنامه، قدمعلى سرّامى، همان، ص 605 و 607.
از دیگر اشتباهات فاحش مدرک مذکور، «پیامبر خدا»شمردن مزدک ! (همان، ص 528) و اسطوره پنداشتن ماجراهایى چون داستان هابیل و قابیل و نیز یوسف علیه السلام است!(ص 71).
3.«پوچى» و «عبث» (ابسوردیته و نیهیلیسم) میوه تلخ و شومى است که از درخت «اومانیسم» (=اصالت بشر 9 سلطنت مطلقه نفس امّاره نوعى بشر) سرمىزند.
وقتى که «جهان غیب» انکار گردید و به طرق گوناگون مورد بى اعتنایى قرار گرفت یا توجیه مادى گشت؛ وقتى که هستى، محدود به بخشِ صرفاً محسوس آن (عالَمِ شهادت) شمرده شد؛ وقتى که نفس امّاره و طبع بهیمى بشر، سلطان کاینات تلقى شده و همه چیز در خدمت شکم و شهوت و غرایز پست حیوانى درآمد؛ وقتى که علم، دیگر نه در پى کشف حقیقت و راز وجود، بلکه صرفاً وسیلهاى جهت کسب و افزایش قدرت گردید، آن هم قدرت مادّى براى سلطه بر طبیعت خاکى و بلع حریصانه آن (سخن مشهور بیکن)؛ و وقتى که مرگ پایان همه چیز انگاشته شد؛ طبعاً در چنین فضایى این سوءال عمیق وجدّى مطرح مىشود که: خوب، آخرش چه؟! بر فرض که چند صباحى، رفاه و راحت و تمتّعى حاصل گشت و شکم و شهوت آدمى (با هزار زحمت) به مراد خود رسید، بعد از آن مرگ (این هاذِمِ لذّات) خواهد آمد و طومار همه چیز را درهم خواهد پیچید. پس چه ارج و ارزشى دارد این حیات زودگذر و عیش آسیب پذیرِ چند روزه؟!که در قیاس با «ابدیت»، حتى لحظهاى هم نیست بلکه کالعدم است!________________________________________
هدایت است ونه «تنگناى بیزارى)» spleen( بودلر و نه فرضیه «بیهودگى محض)» absurde( کامو(1)؛
_______________________________
تازه، این براى کسانى است که در طول زندگى نوعاً خوش بوده و «وجه غالبِ» زندگیشان را عیش و رفاه و لذت تشکیل مىدهد (فى المثل، ارثى از پدر برایشان مانده است و، کار پردرآمدى دارند و، همسر سازگارى و، باغ و ویلاى دلگشایى و ... ). و الاّ آنها که زندگیشان نوعاً از لذت و رفاه خالى بوده و عمرشان عملاً به «دویدنها و عرق ریختنهاى مدام و کم حاصل یا بیحاصل...» مىگذرد، حسابشان یکسره پاکاست. بگذریم که آن زندگیهاى بهظاهر آسوده نیز، خالى از دهها گونه رنج و درد (از رنج زادن گرفته تا درد پیرى وغم یاران و...) نیست.
زندگى چیست؟ خون دل خوردن
اوّلش رنج و آخرش مردن!
چنین است که اندیشمندان «اومانیست» عصر ما همچون آلبرکامو و کافکا و اوژن یونسکو، به اَشکال مختلف ، سخن از پوچى حیات و دلهره بشر مىرانند، و خاصّه آلبرکامو با رمان «طاعون» و طرح مجدّد افسانه یونانى «سیزیف»، هرگونه تلاش متعهدانه و آرمانخواهانه را بیوجه و بى معنى دانسته و جدّیترین و منطقیترین کار را در زندگى «خودکشى» مىشمرد و آمار انتحار نیز در اروپا و امریکا حتى در میان اقشار مرفّه سیر تصاعدى طى مىکند. طبیعى هم هست : در کویرى خشک و عبوس و خالى از هرگونه هدف و غایت معقول (جهان منهاى خدا) انسان به چه چیز دل خوش تواند کرد؟ به دور بسته تولید براى مصرف و مصرف براى تولیدش؟! به دویدنهاى مکرّر و بى حاصلش؟! به نوشِ زودگذر و نیشآگینش؟!
امّا آیا انسانى نیز که در پرتو تعالیم وحى، جهان را به گونه دیگرى مىبیند، کشتى زندگیش به گرداب پوچى و دیوار محال (ابسوردیته) برخورد مىکند و سرش به سنگ نیهیلیسم (نیست انگارى) مىخورد؟! پیداست که نه! انسان خداباورى چون استاد طوس، که عمیقاً با فرهنگ شیعى آشناست، تاریخ را (با همه نشیب و فرازها و تلخى و شیرینیهایش) در مجموعْ طرحى حسابشده بر پایه اراده خداوند مهربان و حکیم مىداند که طومار آن بتدریج باز مىشود و سرنوشتِ خوشِ محتوم خویش را باز مىیابد، ومرگ را نه پایان همه چیز، بلکه اوّل عشق و آغاز دفتر مىشناسد، و رنجها و سختیهاى زندگى را (به شرط ایمان و اخلاص در عمل) عین خیر و لطف و مرحمت حق دیده و مایه تطهیر جان آدمى از آلودگیها و آبدیده شدن جوهر وجود او، و بالنتیجه بالا رفتن مقام معنوى و نیل به ساحت قرب الهى و بهشت جاوید حق تلقى مىکند و مىکوشد که آن را پلّکانِ کمالِ بى انتهاى خویش سازد. بر اساس همین بینش متعالى بود که دختر رشید امیر موءمنان علیمها السلام به رغم آن همه مصائب سخت که در سفر کربلا و کوفه و شام دید در کاخ ابن زیاد زبان به شکر حق گشود و نغمه «ما رأیت إلاّ جمیلاً» سرداد و سالار شهیدان حسین بن علىعلیمها السلام نیز، خفته در بستر خون، فرمود: الهى رضاً بقضائک ، صبراً على بلائک، تسلیماً لأمرک، لا معبود سواک...! فرزندان فکرى این دو بزرگوار کجا، و امثال آلبرکامو و بودلر کجا؟! «هذا عَذب فرات وهذا ملح اُجاج» !
جالب این است که خود آقاى سرّامى نیز ، که شاهنامه را «پیشتاز ادبیات پوچى» و فردوسى را گرفتار «یأس فلسفى» خواندهاند، در صفحه 609 کتاب خویش اعتراف دارند که: «فردوسى درمواردمتعدد به مخاطب اثر خویش پیشنهاد مىکند راه نیکى و نیکوکارى پیش گیرد و کار خود را به خدا واگذارد ومطمئن باشد که خوبى او بى پاداش نخواهد ماند»!
1.براى آشنایى با نیهیلیسم وادبیات پوچى در غرب ومبانى فکرى و فلسفى آن، ر.ک:فلسفه پوچى (ده مقاله فلسفى و ادبى)، آلبرکامو، ترجمه محمد تقى غیاثى، انتشارات پیام، تهران1356؛ تعهد کامو (مقالههایى از آلبرکامو در زمینههاى ادبى واجتماعى)، گزیده و ترجمه مصطفى رحیمى، انتشارات آگاه، تهران 1362؛آسیا در برابر بلکه از آنجا که در بینش اسلامىِ فردوسى، مرگ صرفاً نردبان انتقال آدمى از جهان فانى پست به جهان باقى و برتر بوده و آنان که در طول عمر توشه نیکى اندوختهاند در آن جهان جاى در بهشت جاودان دارند، مرگ اندیشى استاد طوس، عینِ هدفدارى و هدفمندى است. فسانه و باد بودن گیتى نیز از آن نظر است که دنیا اصل و اساس قرار گرفته و چسبیدن به آن مایه اعراض از اُخرى و عُقبى گردد. و گرنه از زاویهاى دیگر، جهانْ جلوهگاه جلال و جمال حق، و کشتزار آخرت است، و لذا شایسته ء صد تمجید و تحسین:
برآن آفرین، کافرین آفرید
هم آرام ازویست و هم کام ازوى
سپهر و زمان و زمین کرده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
جز او را مخوان کردگار جهان
مکان و زمان و زمین آفرید
هم انجام ازویست و فرجام ازوى
کم و بیش گیتى بر آورده است
سراسر به هستى یزدان گواست
شناسنده آشکار و نهان(1)
آرى، استاد طوس به تأسى از مولاى خویش امیر موءمنان على علیه السلام با یاد مرگ اُنس دارد و خواننده را نیز، در فراز و فرود داستانها، همه جا به فکر مرگ و آمادگى براى طى کردن راهى که پس از این جهان پیش پاى آدمى گشوده مىشود، مىخواند. باشد که دلى بیدار شود، و دستى به نیکى بر آید...
چنین است کردار چرخ بلند
چو شادان نشیند کسى با کلاه
چرا مهر باید همى بر جهان
چه جویى همى زین سراى سپنج
بریزى به خاک ار همه آهنى
تو تا زندهاى سوى نیکى گراى
سرانجام با خاک باشیم جفت
بیا تا همه دست نیکى بریم
اگر تخت یابى اگر تاج و گنج
سرانجام جاى تو خاک است و خشت
به دستى کلاه و به دیگر کمند
به خمّ کمندش رباید ز گاه
چوباید خرامید با همرهان؟(2)
کز آغاز رنج است و فرجام رنج
اگر دین پرستى، ور آهِرمَنى
مگر کام یابى به دیگر سراى(3)
دو رخ را به چادر بباید نهفت
جهانِ جهان را به بد نسپریم(4)
و گر چند پوینده باشى به رنج
جز از تخم نیکى نباید کشت(5)
_______________________________
غرب، داریوش شایگان ، موءسسه انتشارات امیر کبیر، تهران 1356،فصل ششم، صص 123129؛ ادیان و مکتبهاى فلسفى هند، داریوش شایگان ، موءسسه انتشارات امیر کبیر، تهران 1362، 1/910؛ سرمایه تاراج رفته، مهندس محمدعلى سادات، انتشارات هدى، تهران، بى تا، ص 98109.
1. شاهنامه، همان: 7/193(پس از مرگ اردشیر).
2.همان:2/245(پس از قتل سهراب).
3.همان: 6/ 333738(پس از قتل رستم).
4.همان: 7/192 (پس از مرگ اردشیر).
5.همان: 9/237.________________________________________
بدینگونه، مىبینیم که، نگاه استاد طوس به مرگ، نگاهى عمیق بوده و باید گفت که دقیقاً مُلهَم از بینش اسلامى است. فردوسى، به رغم ظاهر بینان، مرگ را «آخر خط» و «پایان همه چیز» نمىداند و در چشم او مرگ هرچند مظهر قهر الهى است در عین حال چون نیک بنگرى جز نشانى از لطف او نیست. دلیل روشن این امر آن است که اوّلاً، هیچ پیر کهنسالى در چنبرِ ضعف دیده و دست و پا و گوش به «ماندن» راضى نیست و هرچه مىگذرد، مرگ را جز مخلصى از آن همه رنج و شکنج نمىشناسد.
که گیتى نماند همى بر کسى
چه جویى همى زین سراى سپنج
چو مانَد ، به تن رنج ماند بسى
که آغازْ رنج است وفرجامْ رنج
در ثانى، مرگ، در دقیق نظر، جز گذر از جهان فانى و محدود (دنیا) به نشئه باقى و ابدى (آخرت) نیست و آنان که در این سراى سپنج، همه تخم نیکى کِشته و بذر راستى افشاندهاند، از مرگ چه باک دارند؟ مگر نه اینکه با آن، گذشته از نام نیک در دنیا، بهشت جاودان مىیابند و رضایت رحمان؟! مرگ، نزد مردان حقّ، مَخلَصى است از این خاکدان که هر نوشش آلوده صد نیش است، و پروازى بدان جهان که نیکان را تا جاودان همه عیشِ بى تشویش ونوشِ بى نیش است.
بر پایه همین تلقّى حکیمانه از مرگ است که در چشم استاد طوس، مرگ (حتى آنجا که چونان تندبادى از کویر، ترنجِ نارسیدهاى چون «سهراب» را بر خاک هلاکت مىافکند و بانگ مویه و پرخاشِ بسیار کسان را بر مىانگیزد) در تحلیل نهایى، چیزى جز «عدل و داد» نیست! استاد طوس، داستان «پر آب چشمِ» سهراب را که با آن «قوّت صورت و مضمون»، بیشترین خواننده را در طول تاریخ داشته است بهترین فرصت براى طرح این معنى شمردهاست.(1)
سهراب فرزند رستم قهرمانى شجاع، مغرور و بى هماورد است که در اوج نشاط و جوانى، آن هم به دست پدر خویش، در خاک و خون مىغلطد. در داستان سوزناک رزم او با پدر، مىبینیم که دست تقدیر، همه راهها ، تلاشها و تمهیداتى را که مىتوانست به نجات سهراب انجامد (نجاتى که تنها، در گرو شناخت پدر توسط فرزند بود!) بى اثر و خنثى مىسازد و آن گُردِبیهمال را که حتى، در لحظاتى، پشت جهان پهلوان را نیز به خاک آورد راست به کام مرگ مىکشد: «العبد یدبّر و الله یقدّر» و «تقدیرى یضحک بتدبیرک».به قول خواجوى کرمانى:
گفتم از قیدش به دانایى برون آیم و لى
آنچنان تدبیر کردم ، وینچنین تقدیر بود!(2)
_______________________________
1.آقاى دکتر اصغر دادبه، پیرامون تحلیل فردوسى ازمرگ در مقدمه داستان رستم و سهراب، بحث ممتّعى در کیهان فرهنگى (سال 3، ش 6، شهریور 1365، صص 5052) دارند که مطالعه آن سودمند است.
2.سهراب، حاصل ازدواج رستم و تهمینه (دختر شاه سمنگان) بود که دور از چشم پدر، به سرعت بالیده و بزرگ شده بود. پدرش، رستم، احتمال نمىداد که فرزندش از تهمینه، اگر هم پسر باشد، بدین زودى ببالد________________________________________
اینچنین است که هیولاى مرگ، در هالهاى از راز و رُعب، چنگ و دندان مىنماید و از آنجا که برهم زننده لذّات و ویرانگر بناى حیات است و در این راه پیر و برنا نیز نمىشناسد، در نگاهِ بَدْوى جلوهاى از ظلم و بیداد یافته و پرخاشِ سطحى نگران را برمىانگیزد.امّا، حکیم طوس، از مسئله تحلیلى دیگر دارد. او با تذکار نکاتى چون:
1. دنیا، جاى رفتن و به اصطلاح «دارِ مَمَرّ» است نه جاى درنگ و «دارِ مَقَرّ»؛
2. آنان که در سراى سپنج، دل از نور ایمان آکنده و پرستش یزدان پیشه کردهاند،از این رفتن نه تنها زیان نخواهند کرد ، که جایگاه بهترى نیز که همان جوار رحمت حق است خواهند یافت؛
بحق نتیجه مىگیرد که مرگ ، بر خلاف پندار سطحى نگران:
چنان دان که داد است ، بیداد نیست
چو داد آمدش، جاى فریاد نیست
وبه مخاطب آگاه شاهنامه نیز خاطرنشان مىسازد: لب از هرگونه اعتراض فروبند و توشه آخرت را آماده ساز!
سخن را با ذکر مقدمه داستان رستم و سهراب به پایان مىبریم:
کنون رزم سهراب و رستم شنو
یکى داستان است پر آب چشم
اگر تند بادى برآید ز کنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟
دگرها شنیدستى ، این هم شنو
دل نازک از رستم آید به خشم
به خاک افکند نارسیده ترنج
هنرمند دانیمش ار بىهنر ؟
_______________________________
وبَرومند شود و پاى در میدان رزم با جنگاوران یکه تاز ایرانى نهد و پشتشان را به خاک رساند. ازینروى به رغم همه قرائن، در طول جنگى دراز و تن بتن فرزند خویش را نشناخت جز آن زمان که دشنه را بر پهلوى وى کاشت! مادرش، تهمینه ، برادر خویش و دایى سهراب (ژنده رزم) را همراه وى به جنگ با ایرانیان گسیل داشت تا رستم را به فرزند نشان دهد، و شگفتا که ژنده رزم نیز در تصادفى نامیمون، ناشناخته ، به دست رستم به قتل رسید!
از آن سوى، تیر اصرار سهراب نیز، که از هجیر (سردار اسیر ایرانى در سپاه افراسیاب) خواهان معرّفى رستم بود، بر سنگ نشست . چه، هجیر، با احتمال قتل رستم به دست سهراب، مصلحت سیاسى ایران را در این معرفّى نمىدید. چنانکه خود رستم هم که به رزم با فرزند خویش برآمد، روى همین مصلحت، آن رازِ سر بهمُهر را نگشود و حتى رستم بودن خویش را که سهراب اندکى بو برده بود انکار کرد! هومان و بارمان تورانى نیز، که از سوى افراسیاب با سهراب همراه شده بودند تا به سنگ وى شیشه عمر رستم را بشکنند، عذرشان پیشاپیش خواسته بود! چه، اساساً مأمور بودند که مانع شناسایى پدر وفرزند (و در نتیجه، پیوستن سهراب به سپاه ایران) شوند، و لذا با انکارشان که این پهلوان ، رستم نیست آخرین فروغ امید سهراب به شناخت پدر را خاموش ساختند. بدین ترتیب با قضاى الهى، نه تنها سعى دوست در نجات سهراب باطل بود، بلکه گویى همگان (از دوست تا دشمن) دست در دست یکدیگر نهاده بودند تا هرچه زودتر، آن سروِ مغرور را از پاى دراندازند و پدر را به داغ فرزند بنشانند!________________________________________
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟!
از این راز جان تو آگاه نیست
همه تا درِ آز رفته فراز
به رفتن، مگر بهتر آیدش جاى
اگر آتشى گاهِ افروختن
بسوزد چو در سوزش آید درست
دَمِ مرگ چون آتش هولناک
جوان را چه باید به گیتى طرب
در این جاى رفتن، نه جاى درنگ
چنان دان که داد است و بیداد نیست
جوانى و پیرى به نزدیک مرگ
دل از نور ایمان گر آکندهاى
پرستش بر اندیشه کن با نیاز
بر این کارِ یزدان تو را راز نیست
به گیتى در آن کوش چون بگذرى
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟!
بدین پرده اندر تو را راه نیست
به کس بر نشد این در راز باز
چو آرام یابد به دیگر سراى ...
بسوزد، عجب نیست از سوختن
چو شاخ نو از بیخ کهنه بِرُست
ندارد ز بُرنا و فرتوت باک
که بى مرگ راهست پیرى سبب
بر اسب قضا گر کشد مرگ تنگ
چو داد آمدش جاى فریاد نیست
یکى دان چو اندر بُدَن نیست برگ
تورا خامُشى به، که تو بندهاى
همان کار روز پسین را بساز
اگر جانْت با دیو انباز نیست
سرانجام اسلام با خود برى(1)
_______________________________
1.همان: 2/169 170. مصرع«سرانجام اسلام با خود برى» در برخى از نسخههاى شاهنامه (که مصححان شاهنامه چاپ مسکو نیز همان را در متن آوردهاند )چنین آمده است: «سرانجام نیکى بر خود برى». ولى ما ضبط سه نسخه خطى کهن (نسخه لنینگراد مورخ 733 ق و نسخه اوّل و دوم آکادمى علوم شوروى مورخ 849 و حدود 850) را برگزیدهایم که نسخههاى چاپى ترنرماکان و ژول موهل و فوللرس و بروخیم نیز همان را در متن آوردهاند. تعبیر «سرانجام اسلام با خود برى»، مىتواند برگرفته از آیاتى چون آیه 132 بقره (وصیت حضرت ابراهیم علیه السلام به فرزندان خویش: «اِنَّ اللهَ اصْطَفى لَکُمُ الدِّین فَلا تَمُوتنّ اِلاّوَاگنْتُمْ مُسْلِمُون)» و 102 آل عمران (سفارش اکید قرآن به موءمنان: «یا اگیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ اِلاّ وَ اگنْتُمْ مُسْلِمُونَ)» و دیگر آیات باشد که اسلام را کلید دروازه سعادت جاوید شمردهاند.
ضمناً، چنانچه نسخه بدل «نیکى» هم درست باشد، باز (به گواه ابیات دیباچه شاهنامه که بررسى آن در مقاله آتى خواهد آمد و نیز دیگر قسمتهاى شاهنامه) مقصود فردوسى. از نیکى، چیزى جز همان عمل به دستورات خداوند متعال بر مبناى اسلام و تشیّع نیست.
قرآن ِ مدل، جابهجا گوشزد مىکند که در سرگذشت اقوام پیشین، به چشم «عبرت» بنگرید «وَ لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَة لاُولى الاگلْباب» (یوسف:111) و افسوس مىخورد که چرا برخى انسانها از فرجام عبرت انگیز پیشینیان «حکمت» نمىاندوزند؟! «وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الاگنْباءِ ما فِیهِ مُزْدَجَر* حِکْمَة بالِغَة فَما تُغْنِ النُذُر» (قمر:54). شاهنامه نیز، به تأسّى از این بینش، فریاد بر مىدارد:
جهان سر بسر عبرت و حکمت است
چرا زو همه بهر من غفلت است؟!(1)
عبرت، اسم مصدر از باب «اعتبار» بوده و در معنى ، میوه درخت آن است. ماده (ع. ب .ر) مشتقات گوناگونى دارد و لغت نویسان مشتقات این ماده را همراه با معانى آنها آوردهاند. توجه به این مشتقات (=عبور، مِعبَر، عابر، عَبْرُ الکتاب، تعبیر الدّراهم، تعبیر الرّوءیا)(2) و دقّت در معانى آنها، مفهوم عبرت و اعتبار را روشن مىسازد.
از این لغات، که با عبرت و اعتبار همریشهاند، درمىیابیم که: اعتبار، به معنى مرور بر حوادث و رخدادهاى تاریخى، سبک سنگین کردن وقایع، و دقت در کُنهِ ذات و علل پیدایش و تأمّل در حدّ تأثیر و
_______________________________
1.شاهنامه فردوسى، بر اساس چاپ مسکو، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، تهران 1374، ج3، ص 105.
2. «عبور» به معنى گذشتن و رفتن از جانبى به جانب دیگر، و «عابر» همان رهنورد است. «عَبْرُالکتاب» به مفهوم آرام و بیصدا کتاب خواندن و در مطاوى آن اندیشیدن، و «مِعْبَر» پُلى است که بر روى آب مىزنند یا کشتیى که در دریا مىافکنند. «عُبْر» به ابر تیزرو و نیز عقاب و کیفر (عاقبت امر) گویند و «عَبْر یا تَعبیرُالدّراهم»، سبک سنگین کردن سکههاى پول براى تعیین دقیق وزن و جنس آنهاست. وبالأخره «تعبیرُ الرُّءْیا » به معنى پرده بردارى از باطن روءیا، وخبر دادن از حقایقى است که آنچه درخواب آمده بهواقع نمادِ رمزىِ آنهاست.(ر.ک: مقائیس اللغة، القاموس المحیط، تاج المصادر، مختار الصحاح، لسان العرب، المصباح المنیر، و دیگرمعاجم اصیل و کهن در ذیل ماده «عبر)».________________________________________
تأثر آنها ، براى کشف ریشهها و درک اصول حاکم بر آن حوادث است. اعتبار، نگریستن به حوادث امّا گذشتن از سطح ظاهر و غور در علل واسبابِ (دور و نزدیک، مستقیم وغیر مستقیم، و مرئى و نامرئىِ) آنهاست.
بر این اساس، اعتبار، چیزى جز همان تفکّر عمیق و نافذ (به مفهوم سیر از ظاهر به باطن اشیا و پدیدهها، و رسوخ در کُنه آنها) نبوده و بىجهت نیست که قرآن کریم، عبرت بینى و عبرت گیرى از طبیعت و تاریخ را، ویژگى بارز صاحبان فکر و بصیرت شمرده است:«اِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَة لاُولی الاگبْصارِ» (آل عمران:13، و نیز ر.ک: حشر: 2و یوسف: 111).
صحنههاى طبیعت و تاریخ، البته در تیررس نگاه همگان بوده و (به تعبیر امام کاظم علیه السلام ) در هر پدیده نیز عبرتى نهفته است.(1) امّا فقط صاحبان بینشاند که چشم تیزبینشان تنها «بر سطح حوادث نمىلغزد» بلکه همچون غوّاصى چیره دست «از سطح به اعماق مىرود» و دستهاى پشت پرده طبیعت و تاریخ و سنتهاى جارى در آن را مىکاود و مىیابد. تو گویى، اینان بر نهرِ جارىِ «حوادث» پلى از نظر زدهاند و چونان عابرى که از راهى مىگذرد یا کشتیى که امواج دریا را مىشکافد و پیش مىرود «عرض وطول وعمق» حوادث را با «گام اندیشه» طى مىکنند.آرى صاحبان بینش از آنچه مىبینند هرگز بهسادگى نمىگذرند بلکه حوادث گوناگون را، دانه به دانه، همچون نقّاد زر بر ترازوى نقد و تحقیق نهاده و با «محک اندیشه» به «سنجش عیار» آنها مىپردازند. از همین روست که این گونه کسان، و تنها این گونه کسان، بر پرده حوادث آنچه را که از چشم دیگران مخفى است مىبینند وبه اصول و سُننى که جهان، مَجلى و بستر جریان آنهاست پى مىبرند و این امر که خود حاصل نوعى بصیرت است شعور وآگاهیهاى تازه مىآورد:«من اعتبر أبصر و من أبصر فهم و من فهم علم».(2)
فسوسا که غالب آدمیان، چشمشان تنها بر سطح حوادث مىلغزد و از ا ین همه صحنههاى عبرتزا و شگفت بهرهاى نمىبرند: «ما أکثر العبر و أقلّالإعتبار».(3)
***
در کتاب شریف الهى (قرآن) و نیز در تعالیم پیشوایان دینى سلام الله علیهم اجمعین بر غور و تأمّل در احوال و آثار پیشینیان، و دقّت در رموز انحطاط و پیشرفت آنان براى عبرتگیرى از سرنوشت ایشان، تأکید بسیار رفته است. اسلام پیروان خویش را کراراً به تفکر (در آثار صنع و قدرت حق) فراخوانده و غور در تاریخ را نیز از مصادیق آشکار این تفکر شمرده است. اهتمام بدین امر در اسلام، تا آنجاست که تأمّل در احوال گذشتگان براى رهیابى به حقایق غیبى، کافى دانسته شده است: «کفى بما سلف تفکّراً».(4)
_______________________________
1.« ما من شیء تراه عینک إلاّ و فیه موعظة» ؛ بحار الأنوار: 71/324.
2.از سخنان امیر موءمنانعلیه السلام ؛ نهج البلاغه صبحى صالح، حکمت208، ص506. از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز روایت شده که فرمود: «رحم الله امرءاً تفکر و اعتبر واعتبر فأبصر...» (مدینة البلاغة، حاج شیخ موسى زنجانى، 2/46، به نقل از ارشاد مفید). 3.نهج البلاغه، همان، حکمت 297، ص 528.
4.وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، کتاب جهاد النفس، باب 4، حدیث 18.________________________________________
بخشى عظیم از قرآن به شرح جهاد انبیا با عوامل تباهى و ستم، و نیز بیان رمز پیروزىِ پیروانِ اندک امّا موءمن و مصمم آنان بر انبوه دشمنان مقتدر خویش، اختصاص دارد، و همچنین، حکایتگر فرجام سوء کسانى است که چون پیامبران با چراغ روشنگر وحى به سراغشان آمدند کبر و غرور ورزیده و از پذیرش حق سرباز زدند و در نتیجه ، آتش خشم حق، صاعقه وار، بر خرمن وجودشان فرود آمد و عبرت روزگارشان ساخت. اشارات مکرّر قرآن بدین نکات، از آن روست که منکران دست از لجاج و انکار حقایق بردارند (1) و موءمنان نیز به پیروزى خویش دلگرم و امیدوار باشند.(2)
از دیدگاه قرآن، تاریخ جلوهگاه قدرت مطلقه الهى، و مظهر و مَجلاى اراده و سنن جاوید اوست، به گونهاى که هرکس در احوال وآثار پیشینیان غور کند بدان سنن راه خواهد یافت:«قَدْخَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَن فَسِیرُوا فِی الاگرْضِ فَآنْظُرُوا کَیْفَکانَعاقِبَةُ الْمُکَذِّبین» (آل عمران:137 و نیز غافر: 82 85). از همین روى مکرّر به پیامبر فرمان مىدهد که داستانِ اُممِ پیشین را بر منکران و مُجرمان بازگوى، تا در آن بیندیشند و از آن عبرت گیرند: «فَآقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُون» (اعراف:176).
گذشته از قرآن، در کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز همه جا دعوت به عبرت و اعتبار شده است:حضرتش غافلترین فرد را کسى مىدانست که از تبدّل احوال روزگار پند نگیرد.(3) تفکّر لحظهاى را از عبادت شبى برتر مىشمرد، و تفکّر وى چنان بود که بر خانههاى مخروب و ویران گذر مىکرد و از بانیان و ساکنان آن که اینک در خانه تنگ گور خفته بودند سراغ مىگرفت.(4) عبرت گرفتن از گردش روزگار را مقامى رفیع مىشمرد که جز صافى دلانِ صاحب بصیرت را توفیق دستیابى بدان نیست.(5)
جانشینان راستین رسول صلى الله علیه و آله و سلم نیز که امامان معصوم علیهم السلام اند در این زمینه به راه قرآن و پیامبر گرامى اسلام رفتهاند و در این میان، بهویژه نهج البلاغه مولا علیه السلام سراسر «نامه عبرت وفکرت » است . خُطَب وکلمات مولا، پر است از یادآورى اخبار گذشتگان و آنچه از مصائب دهر و بلیّات روزگار بر آنان گذشته است، و سختیها و بدبختیهایى که چشیدهاند، و دشواریهایى که در جمع مال و کسب جاه کشیدهاند ولى
_______________________________
1.«و َلَقَدْبَعَثنا فی کُلِّ اُمَّةٍ رَسُولاً اگنِ آعْبُدُوا الله وَآجتَنِبُوا الطّاغُوت فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى الله وَمِنْهُمْ مَنْ حَقّت عَلَیْهِ الضَّلالَة فَسِیرُوا فِی الاگرْضِ فَآنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُکَذِّبینَ» (نحل:36، ونیز انعام:1110).
«اِنَّ کَثِیراً مِنَ النّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَکافِرُون* اگوَ لَمْ یَسِیرُوا فِی الاگرْضِفَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کانُوا اگشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ اگثارُوا الاگرْضَ وَ عَمَرُوها اگکْثَرَ مِمّا عَمَرُوها وَجاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ فَما کانَ اللهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَ لکِنْ کانُوا اگنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ» (روم:8 9، و نیز ر.ک: نمل:67 69 و فاطر: 42و 44).
2. «یا اگیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اِنْ تَنْصُرُوا اللهَ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ اگقْدامَکُمْ* وَالَّذِینَ کَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَاگضَلَّ اگعْمالهُمْ* ذلِکَ بِاگنَّهُمْ کَرِهُوا ما اگنْزَلَ اللهُ فَاگحْبَطَ اگعْمالَهُمْ *اگفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الاگرْضِفَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمّر اللهُ عَلَیْهِمْ وَ لِلْکافِرینَ اگمْثالها * ذلِکَ بِاگنَّ اللهَ مَولى الَّذِینَ آمَنُوا وَ اگنَّ الْکافِرینَ لا مَولى لَهُمْ...» (سوره محمّدصلى الله علیه و آله و سلم: آیات 137، ونیز ر.ک: یوسف: 108 111).
3. أغفل الناس من لم یتّعظ بتغیّر الدنیا من حال إلى حال (معانى الأخبار، شیخ صدوق، ص 195).
4.بحار الأنوار: 71/ 325 324.
5.مصباح الشریعة،، صص 2023.________________________________________
در لحظه مرگ هیچیک به کارشان نیامده است... مولاى متقیان على علیه السلام این گونه اشارات را دستمایه تذکار حقایقى مىکند که آدمى در زندگى غالباً آنها را نادیده مىگیرد، از آنها مىگریزد، و بر خلاف آنها عمل مىکند؛ غافل از آن که نجات و تباهى جاوید وى را همان حقایق رقم مىزند:
أو لیس لکم فی آثار الأوّلین مُزدَجَر، وفی آبائکم الماضین تبصرة و مُعتَبَر إن کنتم تعقلون؟! أو لم تروا إلى الماضین منکم لا یرجعون، وإلى الخلف الباقین لا یَبْقَون؟!... ألا فاذکروا هاذم اللذات و منغّص الشهوات...واستعینوا الله على أداء واجب حقّه....(1)
این همه تأکید بر غور در احوال و آثار رفتگان، از آنروست که به تعبیر مولاعلیه السلام : هر کس از گذشته عبرت گیرد پاسِ فرصتهاى حال و آینده را خواهد داشت: «وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِما مَضى حَفِظْتَ ما بَقِی»(2)، و در غیر این صورت، خود عبرت آیندگان خواهد شد: «واتّعظوا بمن کان قبلکم، قبل أن یتّعظ بکم من بعدکم».(3)
***
بابى که قرآن مجید در لزوم عبرت گیرى از تاریخ گشود و بزرگان این دین نیز با تذکارها و توصیههاى مکرّر خویش بر آن مُهر تأکید زدند، سبب شد که اندیشمندان مسلمان با چشم عبرت بین به تاریخ بنگرند و از سرگذشت پیشینیان، گذشته از «انبان تجربه»، «کرسى وعظ» و «زنگ بیدارباش» بسازند. از قصیده مشهور خاقانى (هان اى دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان!) که بگذریم، ابوالفضل بیهقى تاریخنگار شهیر عصر غزنوى با تلنگرهاى محکمى که در جاىْ جاىِ تاریخ گرانسنگش به ذهن و دل خواننده مىزند، همین رسم قرآنى را به کار گرفته است. حتى عناوینى که بسیارى از نویسندگان مسلمان بر آثار
_______________________________
1. یعنى آیا در آثار بجا مانده از پیشینیان و نیز در پدران شما که از جهان رفتهاند چنانچه بنگرید و بیندیشید مایههاى بینایى و عبرت و پرهیز نیست؟! آیا نمىبینید که رفتگانتان باز نمىگردند و فرزندانتان جاودان نمىزیند؟! آیا نمىبینید که اهل دنیا، در طول شب و روز حالات گوناگون دارند و احوال دگرگون مىیابند؟ یکى مردهاى است که بر وى مویه مىکنند؛ دیگرى مصیبت زدهاى است که در مجلس عزا به وى تسلیت مىگویند؛ سومى گرفتار انواع بلیّات است؛ چهارمى به عیادت مریض رفته است؛ پنجمى مُشرِف به موت است وقالب تهى مىکند؛ششمى در پى دنیا بوده، و مرگ نیز در پى اوست؛ و هفتمى شخص غافلى است که مرگ از وى غافل نیست! آینده نیز به گذشته خواهد پیوست.
هان! پس زمانى که شتابان به سوى اعمال ناشایست خیزبرمىدارید، مرگ را که بر هم زننده لذّات و ویرانگر شهوات و پاره کننده رشته آمال و آرزوهاست به یاد آورید و از خداى متعال، براى اداى حقوق واجبه وى، وشکر نعمت بیشمارش، یارى طلبید...(نهج البلاغه، همان، خطبه 99، صص 145 144. ونیز ر.ک: خطبه 83 ص 110 و خ 111 ص 164 و خ 132 ص 190 و خ 188 ص 279 278 و خ قاصعه صص 290291 و 296298 و خ 221 صص 340 338 و رساله 31 وصیت امام علیه السلام به فرزندش صص 392394 و نیز صفحات 492 و 538، و بسیارى صفحات دیگر).
2.همان، ص 423.
3.همان، ص 76.________________________________________
تاریخى یا شِبهِتاریخى خویش نهادند حاکى از همین نوع نگاه و بینش بود: بینشى که در بررسى «لُبّ» و «لَباب» تاریخ، به دنبال «تذکره» و «تجربه» و «عبرت» و «نصیحت» است و اوراق تاریخ را «مرآة» و آینه حقایق مىخواهد.(1)
شاهنامه نیز در حوزه تأثیر همین فرهنگ چشم بر جهان گشوده و سُراینده دانشور آن، با ابیات عبرت انگیزش در فراز و فرود داستانها، بر همین نمط مشى کرده است.
استاد طوس، بهراستى حکیمى عبرت بین، مرگ آگاه و معاد اندیش است:
کنون اى خردمند روشن روان
که اویست بر نیک و بد رهنماى
همى بگذرد بر تو ایام تو
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست
چو دانى که ایدر(3) نمانى دراز
همان آز را زیر خاک آورى
تو را زین جهان شادمانى بس است
تو رنجىّ و، آسان دگر کس خورد
بر او نیز شادى سرآید همى
ز روز گذر کردن اندیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
بجز نام یزدان مگردان زبان
وزویست گردون گردان به جاى
سرایى جز این باشد آرام تو(2)
ز بهر بزرگى پسندیده اند
از او بهره زهر است و تریاک نیست
به تارَک چرا بر نهى تاج آز
سرش را سر اندر مَغاک(4) آورى
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
سوى گور و تابوت تو ننگرد!
سرش زیر گرد اندر آید همى
پرستیدن دادگر پیشه کن
ره رستگارى همین است و بس
از روزن شاهنامه که بنگریم، استاد را مىبینیم که بر قلّهاى رفیع از فکر و ذکر و نظر ایستاده، دوربین تاریخ در دست گرفته، و ناظر «سنت استوار و فراگیر هستى» یعنى آمد و رفت مستمرّ آدمیان، و
_______________________________
1.نظیر تجارب الاُمم و تعاقب الهمم نوشته ابو على مسکویه (که موءلف حکیم آن سعى کرده است تاریخ را به منزله درس عبرتى تلقى کند وحوادث را به دیده اعتبار و انتقاد بنگرد).تجارب السلف(هندوشاه نخجوانى)، تجارب الملوک (ترجمه فارسى بابرنامه)، العبر و دیوان المبتدء والخبر (ابن خلدون)، روضة أولى الألباب فی تواریخ الأکابر والأنساب (بناکتى)، لبّ التواریخ (سیفى قزوینى)، لباب الألباب (محمد عرفى)، مرآة الجنان وعبرة الیَقظان (یافعى)، مرآة الزمان (سبط ابن جوزى)، مرآة الأدوار(مصلح الدین لارى)، مرآة القاسان (عبد الرحیم ضرّابى کاشانى)، نصیحة الملوک(غزالى) و نیز: تذکرة الشعراء (سمرقندى)، تذکرة الأولیاء (محرابى)، تذکره نصر آبادى، تذکرهآتشکده (آذر بیگدلى)، تذکره شوشتر(سیدعبدالله شوشترى)، تذکره حزین لاهیجى، تذکرة الملوک، تذکره آل داود و....
2.شاهنامه، همان: 4/208 (آغاز داستان رستم و خاقان چین).
3.ایدر: اینجا.
4.مغاک: گودال.________________________________________
زوال تدریجى یا دفعى قدرتها و مکنتهاست. شاهنامه، از سرتا به بُن، نَفَسِ گرمِ حکیمى را با خود، و در خود، دارد که از مَنْظرِ تاریخ، شاهان و شاهکان بسیارى را دیده و نگریسته است که نخست، چون غنچهاى شکفته و باز شدهاند و سپس، چونان گلى که سُموم خزان دیده باشد، پژمرده و پرپر گشتهاند و در اوج شکوه و ناز و نعمت، ناگهان منزل به دیگران سپرده و رخت به سراى خاموشان بردهاند. حکیم طوس، همچون دیدهبانى دقیق بر فراز کوهسار، این همه را به دقت مىبیند و به شیوایى گزارش مىدهد و جاىْ جاىْ نیز هشدار مىدهد که: هان اى مردمان! ازحرص و آز بکاهید و عمر به غفلت مگذرانید که نوبت شمایان نیز، دیر یا زود، فرا خواهد رسید.
ایا دانشى مرد بسیار هوش
که تخت و کُلَه چون تو بسیار دید
چه جویى از این تیره خاک نژند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
الا اى خریدار مغز سخن
کجا چون من و چون تو بسیار دید
اگر شهریارى و، گر پیشکار
چه با رنج باشى، چه با تاج و تخت
اگر ز آهنى، چرخ بگدازدت
چون سرو دل آراى گردد به خم
همان چهره ارغوان، زعفران
اگر شهریارى، اگر زیردست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن خردمند کند آوران
کجا آن گزیده نیاکان ما
همه خاک دارند بالین و خشت
همه چادر آزمندى مپوش
چنین داستان چند خواهى شنید...
که هم بازگردانَدَت مستمند(1)
سرانجام خاک است بالین تو!(2)
دلت بر گسل زین سراى کهن!
نخواهد همى با کسى آرمید
تو ناپایدارى و او پایدار
ببایدت بستن به فرجام رخت
چو گشتى کهن نیز ننوازدت
خروشان شود نرگسان دژم
سبک مردم شاد گردد گران
بجز خاک تیره نیابى نشست
کجا آن سواران پیروز بخت
کجا آن سرافراز و جنگى سران
کجا آن دلیران و پاکان ما
خُنُک آن که جز تخم نیکى نکِشت(3)
جام شاهنامه، از تذکار مرگ و اشارت به بیقرارى و ناپایدارى نعمتها و مکنتهاى جهان آکنده و سرشار است. از دیدگاه شاهنامه، مرگ این مظهر قهر حق فرجام محتوم همه آدمیان است؛ و این شیر تیز چنگال زمانى که حمله آوَرَد، شاه و گدا، پیر و برنا، و جاهل و دانا نمىشناسد و همگان را شکار مىکند. هژبر جهانسوز و اژدهاى تیز چنک را نیز توان رستن از دام قضاى الهى نیست:
_______________________________
1.همان: 3/202(آغاز رفتن گیو در پى کیخسرو).
2.همان: 2/3536 (قتل نوذر به دست افراسیاب).
3. همان: 7/185 186(پایان پادشاهى اردشیر).________________________________________
اگر باره آهنینى به پاى/سپهرت بساید، نمانى به جاى.سپهر بلند ار کشد زین تو/سرانجام خشت است بالین تو.هژبر جهانسوز و نر اژدها/ز دام قضا هم نیابد رها.ز مادر همه مرگ را زادهایم/به ناکام گردن بدو دادهایم/ کس از گردش آسمان نگذرد/ و گر بر زمین پیل را بِشْکَرَد. نه دانا گذر یابد از چنک مرگ/ نه جنگ آوران زیر خفتان و تَرگ/ اگر شاه باشى و گر زردهشت/نهالى ز خاک است و بالین ز خشت.(1)
آرى، جام شاهنامه از یاد مرگ، سرشار است؛ امّا هرگز نباید فردوسى را به اعتبار مرگ آگاهى و مرگ اندیشى، آن سان که برخى شاهنامه پژوهان معاصر توهّم کردهاند، دچار «یأس فلسفى»! و شاهنامهاش را «پیشتاز ادبیات پوچى» (به معنى نیهیلیستى آن)! شمرد.(2) حکیم موحّد و معادْ باورى چون استاد طوس را از رده نیست انگارانِ خود بنیادى چون آلبرکامو یا بودلر شمردن و مشمول حکمى واحد ساختن، کارى سخت نابجاست.
از منظر نگاه فردوسى (و اصولاً در بینش اسلامى، بلکه شرقى) چنین نیست که چون به واقعیت این جهان فانى و ناپایدار پى بردیم، قطع امید کنیم و بیندیشیم حال که چنین است پس باید هرچه زودتر از این جهان رخت بست و در صورت امکان با انتحار و خودکشى به صحنه خندهآور آن خاتمه داد. بدبینى فردوسى، «درام» نومیدى ویأس روح ناتوانى نیست که در خفقان بند هستى محصور مىماند و هیچ روزنه امیدى نمىبیند و آرامش خویش را در انهدام کامل خود مىبیند.(3) بدبینى فردوسى، نه «یأس» صادق
_______________________________
1.همان، به ترتیب: 1/56 و 102 و 112، و 4/16و 209 و 2/241 و 5/379. برا ى مشاهده حجم وسیع این گونه ابیات ، مطالعه فصل یازدهم کتاب ارزشمند «جاذبههاى فکرى فردوسى» تألیف دکتر احمد رنجبر مفید و مغتنم است.
2. از رنگ گل تا رنج خار؛ شکل شناسى قصههاى شاهنامه، قدمعلى سرّامى، همان، ص 605 و 607.
از دیگر اشتباهات فاحش مدرک مذکور، «پیامبر خدا»شمردن مزدک ! (همان، ص 528) و اسطوره پنداشتن ماجراهایى چون داستان هابیل و قابیل و نیز یوسف علیه السلام است!(ص 71).
3.«پوچى» و «عبث» (ابسوردیته و نیهیلیسم) میوه تلخ و شومى است که از درخت «اومانیسم» (=اصالت بشر 9 سلطنت مطلقه نفس امّاره نوعى بشر) سرمىزند.
وقتى که «جهان غیب» انکار گردید و به طرق گوناگون مورد بى اعتنایى قرار گرفت یا توجیه مادى گشت؛ وقتى که هستى، محدود به بخشِ صرفاً محسوس آن (عالَمِ شهادت) شمرده شد؛ وقتى که نفس امّاره و طبع بهیمى بشر، سلطان کاینات تلقى شده و همه چیز در خدمت شکم و شهوت و غرایز پست حیوانى درآمد؛ وقتى که علم، دیگر نه در پى کشف حقیقت و راز وجود، بلکه صرفاً وسیلهاى جهت کسب و افزایش قدرت گردید، آن هم قدرت مادّى براى سلطه بر طبیعت خاکى و بلع حریصانه آن (سخن مشهور بیکن)؛ و وقتى که مرگ پایان همه چیز انگاشته شد؛ طبعاً در چنین فضایى این سوءال عمیق وجدّى مطرح مىشود که: خوب، آخرش چه؟! بر فرض که چند صباحى، رفاه و راحت و تمتّعى حاصل گشت و شکم و شهوت آدمى (با هزار زحمت) به مراد خود رسید، بعد از آن مرگ (این هاذِمِ لذّات) خواهد آمد و طومار همه چیز را درهم خواهد پیچید. پس چه ارج و ارزشى دارد این حیات زودگذر و عیش آسیب پذیرِ چند روزه؟!که در قیاس با «ابدیت»، حتى لحظهاى هم نیست بلکه کالعدم است!________________________________________
هدایت است ونه «تنگناى بیزارى)» spleen( بودلر و نه فرضیه «بیهودگى محض)» absurde( کامو(1)؛
_______________________________
تازه، این براى کسانى است که در طول زندگى نوعاً خوش بوده و «وجه غالبِ» زندگیشان را عیش و رفاه و لذت تشکیل مىدهد (فى المثل، ارثى از پدر برایشان مانده است و، کار پردرآمدى دارند و، همسر سازگارى و، باغ و ویلاى دلگشایى و ... ). و الاّ آنها که زندگیشان نوعاً از لذت و رفاه خالى بوده و عمرشان عملاً به «دویدنها و عرق ریختنهاى مدام و کم حاصل یا بیحاصل...» مىگذرد، حسابشان یکسره پاکاست. بگذریم که آن زندگیهاى بهظاهر آسوده نیز، خالى از دهها گونه رنج و درد (از رنج زادن گرفته تا درد پیرى وغم یاران و...) نیست.
زندگى چیست؟ خون دل خوردن
اوّلش رنج و آخرش مردن!
چنین است که اندیشمندان «اومانیست» عصر ما همچون آلبرکامو و کافکا و اوژن یونسکو، به اَشکال مختلف ، سخن از پوچى حیات و دلهره بشر مىرانند، و خاصّه آلبرکامو با رمان «طاعون» و طرح مجدّد افسانه یونانى «سیزیف»، هرگونه تلاش متعهدانه و آرمانخواهانه را بیوجه و بى معنى دانسته و جدّیترین و منطقیترین کار را در زندگى «خودکشى» مىشمرد و آمار انتحار نیز در اروپا و امریکا حتى در میان اقشار مرفّه سیر تصاعدى طى مىکند. طبیعى هم هست : در کویرى خشک و عبوس و خالى از هرگونه هدف و غایت معقول (جهان منهاى خدا) انسان به چه چیز دل خوش تواند کرد؟ به دور بسته تولید براى مصرف و مصرف براى تولیدش؟! به دویدنهاى مکرّر و بى حاصلش؟! به نوشِ زودگذر و نیشآگینش؟!
امّا آیا انسانى نیز که در پرتو تعالیم وحى، جهان را به گونه دیگرى مىبیند، کشتى زندگیش به گرداب پوچى و دیوار محال (ابسوردیته) برخورد مىکند و سرش به سنگ نیهیلیسم (نیست انگارى) مىخورد؟! پیداست که نه! انسان خداباورى چون استاد طوس، که عمیقاً با فرهنگ شیعى آشناست، تاریخ را (با همه نشیب و فرازها و تلخى و شیرینیهایش) در مجموعْ طرحى حسابشده بر پایه اراده خداوند مهربان و حکیم مىداند که طومار آن بتدریج باز مىشود و سرنوشتِ خوشِ محتوم خویش را باز مىیابد، ومرگ را نه پایان همه چیز، بلکه اوّل عشق و آغاز دفتر مىشناسد، و رنجها و سختیهاى زندگى را (به شرط ایمان و اخلاص در عمل) عین خیر و لطف و مرحمت حق دیده و مایه تطهیر جان آدمى از آلودگیها و آبدیده شدن جوهر وجود او، و بالنتیجه بالا رفتن مقام معنوى و نیل به ساحت قرب الهى و بهشت جاوید حق تلقى مىکند و مىکوشد که آن را پلّکانِ کمالِ بى انتهاى خویش سازد. بر اساس همین بینش متعالى بود که دختر رشید امیر موءمنان علیمها السلام به رغم آن همه مصائب سخت که در سفر کربلا و کوفه و شام دید در کاخ ابن زیاد زبان به شکر حق گشود و نغمه «ما رأیت إلاّ جمیلاً» سرداد و سالار شهیدان حسین بن علىعلیمها السلام نیز، خفته در بستر خون، فرمود: الهى رضاً بقضائک ، صبراً على بلائک، تسلیماً لأمرک، لا معبود سواک...! فرزندان فکرى این دو بزرگوار کجا، و امثال آلبرکامو و بودلر کجا؟! «هذا عَذب فرات وهذا ملح اُجاج» !
جالب این است که خود آقاى سرّامى نیز ، که شاهنامه را «پیشتاز ادبیات پوچى» و فردوسى را گرفتار «یأس فلسفى» خواندهاند، در صفحه 609 کتاب خویش اعتراف دارند که: «فردوسى درمواردمتعدد به مخاطب اثر خویش پیشنهاد مىکند راه نیکى و نیکوکارى پیش گیرد و کار خود را به خدا واگذارد ومطمئن باشد که خوبى او بى پاداش نخواهد ماند»!
1.براى آشنایى با نیهیلیسم وادبیات پوچى در غرب ومبانى فکرى و فلسفى آن، ر.ک:فلسفه پوچى (ده مقاله فلسفى و ادبى)، آلبرکامو، ترجمه محمد تقى غیاثى، انتشارات پیام، تهران1356؛ تعهد کامو (مقالههایى از آلبرکامو در زمینههاى ادبى واجتماعى)، گزیده و ترجمه مصطفى رحیمى، انتشارات آگاه، تهران 1362؛آسیا در برابر بلکه از آنجا که در بینش اسلامىِ فردوسى، مرگ صرفاً نردبان انتقال آدمى از جهان فانى پست به جهان باقى و برتر بوده و آنان که در طول عمر توشه نیکى اندوختهاند در آن جهان جاى در بهشت جاودان دارند، مرگ اندیشى استاد طوس، عینِ هدفدارى و هدفمندى است. فسانه و باد بودن گیتى نیز از آن نظر است که دنیا اصل و اساس قرار گرفته و چسبیدن به آن مایه اعراض از اُخرى و عُقبى گردد. و گرنه از زاویهاى دیگر، جهانْ جلوهگاه جلال و جمال حق، و کشتزار آخرت است، و لذا شایسته ء صد تمجید و تحسین:
برآن آفرین، کافرین آفرید
هم آرام ازویست و هم کام ازوى
سپهر و زمان و زمین کرده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
جز او را مخوان کردگار جهان
مکان و زمان و زمین آفرید
هم انجام ازویست و فرجام ازوى
کم و بیش گیتى بر آورده است
سراسر به هستى یزدان گواست
شناسنده آشکار و نهان(1)
آرى، استاد طوس به تأسى از مولاى خویش امیر موءمنان على علیه السلام با یاد مرگ اُنس دارد و خواننده را نیز، در فراز و فرود داستانها، همه جا به فکر مرگ و آمادگى براى طى کردن راهى که پس از این جهان پیش پاى آدمى گشوده مىشود، مىخواند. باشد که دلى بیدار شود، و دستى به نیکى بر آید...
چنین است کردار چرخ بلند
چو شادان نشیند کسى با کلاه
چرا مهر باید همى بر جهان
چه جویى همى زین سراى سپنج
بریزى به خاک ار همه آهنى
تو تا زندهاى سوى نیکى گراى
سرانجام با خاک باشیم جفت
بیا تا همه دست نیکى بریم
اگر تخت یابى اگر تاج و گنج
سرانجام جاى تو خاک است و خشت
به دستى کلاه و به دیگر کمند
به خمّ کمندش رباید ز گاه
چوباید خرامید با همرهان؟(2)
کز آغاز رنج است و فرجام رنج
اگر دین پرستى، ور آهِرمَنى
مگر کام یابى به دیگر سراى(3)
دو رخ را به چادر بباید نهفت
جهانِ جهان را به بد نسپریم(4)
و گر چند پوینده باشى به رنج
جز از تخم نیکى نباید کشت(5)
_______________________________
غرب، داریوش شایگان ، موءسسه انتشارات امیر کبیر، تهران 1356،فصل ششم، صص 123129؛ ادیان و مکتبهاى فلسفى هند، داریوش شایگان ، موءسسه انتشارات امیر کبیر، تهران 1362، 1/910؛ سرمایه تاراج رفته، مهندس محمدعلى سادات، انتشارات هدى، تهران، بى تا، ص 98109.
1. شاهنامه، همان: 7/193(پس از مرگ اردشیر).
2.همان:2/245(پس از قتل سهراب).
3.همان: 6/ 333738(پس از قتل رستم).
4.همان: 7/192 (پس از مرگ اردشیر).
5.همان: 9/237.________________________________________
بدینگونه، مىبینیم که، نگاه استاد طوس به مرگ، نگاهى عمیق بوده و باید گفت که دقیقاً مُلهَم از بینش اسلامى است. فردوسى، به رغم ظاهر بینان، مرگ را «آخر خط» و «پایان همه چیز» نمىداند و در چشم او مرگ هرچند مظهر قهر الهى است در عین حال چون نیک بنگرى جز نشانى از لطف او نیست. دلیل روشن این امر آن است که اوّلاً، هیچ پیر کهنسالى در چنبرِ ضعف دیده و دست و پا و گوش به «ماندن» راضى نیست و هرچه مىگذرد، مرگ را جز مخلصى از آن همه رنج و شکنج نمىشناسد.
که گیتى نماند همى بر کسى
چه جویى همى زین سراى سپنج
چو مانَد ، به تن رنج ماند بسى
که آغازْ رنج است وفرجامْ رنج
در ثانى، مرگ، در دقیق نظر، جز گذر از جهان فانى و محدود (دنیا) به نشئه باقى و ابدى (آخرت) نیست و آنان که در این سراى سپنج، همه تخم نیکى کِشته و بذر راستى افشاندهاند، از مرگ چه باک دارند؟ مگر نه اینکه با آن، گذشته از نام نیک در دنیا، بهشت جاودان مىیابند و رضایت رحمان؟! مرگ، نزد مردان حقّ، مَخلَصى است از این خاکدان که هر نوشش آلوده صد نیش است، و پروازى بدان جهان که نیکان را تا جاودان همه عیشِ بى تشویش ونوشِ بى نیش است.
بر پایه همین تلقّى حکیمانه از مرگ است که در چشم استاد طوس، مرگ (حتى آنجا که چونان تندبادى از کویر، ترنجِ نارسیدهاى چون «سهراب» را بر خاک هلاکت مىافکند و بانگ مویه و پرخاشِ بسیار کسان را بر مىانگیزد) در تحلیل نهایى، چیزى جز «عدل و داد» نیست! استاد طوس، داستان «پر آب چشمِ» سهراب را که با آن «قوّت صورت و مضمون»، بیشترین خواننده را در طول تاریخ داشته است بهترین فرصت براى طرح این معنى شمردهاست.(1)
سهراب فرزند رستم قهرمانى شجاع، مغرور و بى هماورد است که در اوج نشاط و جوانى، آن هم به دست پدر خویش، در خاک و خون مىغلطد. در داستان سوزناک رزم او با پدر، مىبینیم که دست تقدیر، همه راهها ، تلاشها و تمهیداتى را که مىتوانست به نجات سهراب انجامد (نجاتى که تنها، در گرو شناخت پدر توسط فرزند بود!) بى اثر و خنثى مىسازد و آن گُردِبیهمال را که حتى، در لحظاتى، پشت جهان پهلوان را نیز به خاک آورد راست به کام مرگ مىکشد: «العبد یدبّر و الله یقدّر» و «تقدیرى یضحک بتدبیرک».به قول خواجوى کرمانى:
گفتم از قیدش به دانایى برون آیم و لى
آنچنان تدبیر کردم ، وینچنین تقدیر بود!(2)
_______________________________
1.آقاى دکتر اصغر دادبه، پیرامون تحلیل فردوسى ازمرگ در مقدمه داستان رستم و سهراب، بحث ممتّعى در کیهان فرهنگى (سال 3، ش 6، شهریور 1365، صص 5052) دارند که مطالعه آن سودمند است.
2.سهراب، حاصل ازدواج رستم و تهمینه (دختر شاه سمنگان) بود که دور از چشم پدر، به سرعت بالیده و بزرگ شده بود. پدرش، رستم، احتمال نمىداد که فرزندش از تهمینه، اگر هم پسر باشد، بدین زودى ببالد________________________________________
اینچنین است که هیولاى مرگ، در هالهاى از راز و رُعب، چنگ و دندان مىنماید و از آنجا که برهم زننده لذّات و ویرانگر بناى حیات است و در این راه پیر و برنا نیز نمىشناسد، در نگاهِ بَدْوى جلوهاى از ظلم و بیداد یافته و پرخاشِ سطحى نگران را برمىانگیزد.امّا، حکیم طوس، از مسئله تحلیلى دیگر دارد. او با تذکار نکاتى چون:
1. دنیا، جاى رفتن و به اصطلاح «دارِ مَمَرّ» است نه جاى درنگ و «دارِ مَقَرّ»؛
2. آنان که در سراى سپنج، دل از نور ایمان آکنده و پرستش یزدان پیشه کردهاند،از این رفتن نه تنها زیان نخواهند کرد ، که جایگاه بهترى نیز که همان جوار رحمت حق است خواهند یافت؛
بحق نتیجه مىگیرد که مرگ ، بر خلاف پندار سطحى نگران:
چنان دان که داد است ، بیداد نیست
چو داد آمدش، جاى فریاد نیست
وبه مخاطب آگاه شاهنامه نیز خاطرنشان مىسازد: لب از هرگونه اعتراض فروبند و توشه آخرت را آماده ساز!
سخن را با ذکر مقدمه داستان رستم و سهراب به پایان مىبریم:
کنون رزم سهراب و رستم شنو
یکى داستان است پر آب چشم
اگر تند بادى برآید ز کنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟
دگرها شنیدستى ، این هم شنو
دل نازک از رستم آید به خشم
به خاک افکند نارسیده ترنج
هنرمند دانیمش ار بىهنر ؟
_______________________________
وبَرومند شود و پاى در میدان رزم با جنگاوران یکه تاز ایرانى نهد و پشتشان را به خاک رساند. ازینروى به رغم همه قرائن، در طول جنگى دراز و تن بتن فرزند خویش را نشناخت جز آن زمان که دشنه را بر پهلوى وى کاشت! مادرش، تهمینه ، برادر خویش و دایى سهراب (ژنده رزم) را همراه وى به جنگ با ایرانیان گسیل داشت تا رستم را به فرزند نشان دهد، و شگفتا که ژنده رزم نیز در تصادفى نامیمون، ناشناخته ، به دست رستم به قتل رسید!
از آن سوى، تیر اصرار سهراب نیز، که از هجیر (سردار اسیر ایرانى در سپاه افراسیاب) خواهان معرّفى رستم بود، بر سنگ نشست . چه، هجیر، با احتمال قتل رستم به دست سهراب، مصلحت سیاسى ایران را در این معرفّى نمىدید. چنانکه خود رستم هم که به رزم با فرزند خویش برآمد، روى همین مصلحت، آن رازِ سر بهمُهر را نگشود و حتى رستم بودن خویش را که سهراب اندکى بو برده بود انکار کرد! هومان و بارمان تورانى نیز، که از سوى افراسیاب با سهراب همراه شده بودند تا به سنگ وى شیشه عمر رستم را بشکنند، عذرشان پیشاپیش خواسته بود! چه، اساساً مأمور بودند که مانع شناسایى پدر وفرزند (و در نتیجه، پیوستن سهراب به سپاه ایران) شوند، و لذا با انکارشان که این پهلوان ، رستم نیست آخرین فروغ امید سهراب به شناخت پدر را خاموش ساختند. بدین ترتیب با قضاى الهى، نه تنها سعى دوست در نجات سهراب باطل بود، بلکه گویى همگان (از دوست تا دشمن) دست در دست یکدیگر نهاده بودند تا هرچه زودتر، آن سروِ مغرور را از پاى دراندازند و پدر را به داغ فرزند بنشانند!________________________________________
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟!
از این راز جان تو آگاه نیست
همه تا درِ آز رفته فراز
به رفتن، مگر بهتر آیدش جاى
اگر آتشى گاهِ افروختن
بسوزد چو در سوزش آید درست
دَمِ مرگ چون آتش هولناک
جوان را چه باید به گیتى طرب
در این جاى رفتن، نه جاى درنگ
چنان دان که داد است و بیداد نیست
جوانى و پیرى به نزدیک مرگ
دل از نور ایمان گر آکندهاى
پرستش بر اندیشه کن با نیاز
بر این کارِ یزدان تو را راز نیست
به گیتى در آن کوش چون بگذرى
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟!
بدین پرده اندر تو را راه نیست
به کس بر نشد این در راز باز
چو آرام یابد به دیگر سراى ...
بسوزد، عجب نیست از سوختن
چو شاخ نو از بیخ کهنه بِرُست
ندارد ز بُرنا و فرتوت باک
که بى مرگ راهست پیرى سبب
بر اسب قضا گر کشد مرگ تنگ
چو داد آمدش جاى فریاد نیست
یکى دان چو اندر بُدَن نیست برگ
تورا خامُشى به، که تو بندهاى
همان کار روز پسین را بساز
اگر جانْت با دیو انباز نیست
سرانجام اسلام با خود برى(1)
_______________________________
1.همان: 2/169 170. مصرع«سرانجام اسلام با خود برى» در برخى از نسخههاى شاهنامه (که مصححان شاهنامه چاپ مسکو نیز همان را در متن آوردهاند )چنین آمده است: «سرانجام نیکى بر خود برى». ولى ما ضبط سه نسخه خطى کهن (نسخه لنینگراد مورخ 733 ق و نسخه اوّل و دوم آکادمى علوم شوروى مورخ 849 و حدود 850) را برگزیدهایم که نسخههاى چاپى ترنرماکان و ژول موهل و فوللرس و بروخیم نیز همان را در متن آوردهاند. تعبیر «سرانجام اسلام با خود برى»، مىتواند برگرفته از آیاتى چون آیه 132 بقره (وصیت حضرت ابراهیم علیه السلام به فرزندان خویش: «اِنَّ اللهَ اصْطَفى لَکُمُ الدِّین فَلا تَمُوتنّ اِلاّوَاگنْتُمْ مُسْلِمُون)» و 102 آل عمران (سفارش اکید قرآن به موءمنان: «یا اگیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ اِلاّ وَ اگنْتُمْ مُسْلِمُونَ)» و دیگر آیات باشد که اسلام را کلید دروازه سعادت جاوید شمردهاند.
ضمناً، چنانچه نسخه بدل «نیکى» هم درست باشد، باز (به گواه ابیات دیباچه شاهنامه که بررسى آن در مقاله آتى خواهد آمد و نیز دیگر قسمتهاى شاهنامه) مقصود فردوسى. از نیکى، چیزى جز همان عمل به دستورات خداوند متعال بر مبناى اسلام و تشیّع نیست.