شعر در خدمت عقیده و ایمان (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
گفتیم که: ادیب، رمز خلقت آدمى را دستیابى به قلّه «کمال وتعالى» دانسته ونخستین زاد وتوشه این راه را نیز «معرفت وایمان به ذات بارى» مىشناسد.چنان که، باز از نظر او، ایمان ومعرفت داراى مراتبى بوده وطى این مراتب، خود محصول سیر آفاقى وانفسى است.
در مقاله ءپیشین، بربال شعر ادیب، به سیر در آفاق پرداختیم واینک نوبت سیر انفسى است:
ب سیر أنفُسى
نشانه هاى صنع حق،تنها ویژه آفاق طبیعت وپهنه خاک وافلاک نیست؛ بلکه در بسیط وجود آدمى نیز صد جلوه لطف وقهر او آشکار ومحسوس است. تکمیل گر سیر آفاقى در بحر وبرّ وارض وسما، تأمّل در شگفتیهاى جسم وروح خود آدمى است که سیر انفسى اش خوانند. فسوسا که آدمیان در این کتاب عمیق کمتر مىنگرند!
از این پرده بیرون یکى حضرتى است
نشانهاى صنع وى اندر تنم
مشو برزن وبام وروزن نگر
یکى بى نشان است پرده درون
زبیننده (2) بجهان یکى برق را
مرا وتو را اندر آن بار نیست...
پدید است و، خود جاى انکار نیست(1)
فروزنده خورشید روشن نگر
زجلوه نشانهاى صورت برون
به آتش بزن پرده زرق (3)را(4)
_______________________________
1 دیوان ادیب پیشاورى، طبع وتصحیح على عبد الرسولى، ص14.
2 بیننده: چشم. فردوسى گوید:
به بینندگان، آفریننده را
نبینى، مرنجان دو بیننده را .
3 زرق: روى وریا.
4 قیصر نامه، ص450.
________________________________________
وجود آدمى، نه تنها همچون طبیعت زیبا جلوگاه صنع الهى است، بلکه به جدّ باید گفت که دست حق هرچه هنر بوده بر صفحه وجود این مخلوق شگفت ریخته است. بى جهت نیست که خداى جهان، در خلقت آدمى وتنها در خلقت آدمى آن هم پس از نفخ روح، خویشتن را به وصف «احسن الخالقین» (نیکوترین آفرینندگان) ستوده است. یعنى که انسان (این مظهر اسم جامعِ الله) به اعتبار «روح من الله»ى که در کالبد خویش دارد نیکوترین آفریدگان است.
بود گرچه گیتى ز اطوار صنع
در آن خامه هر نقش زیبا که بود
هر آنچه هنر مانى صنع داشت
چنان نقشت آن خامه بر پرده راند
ولى در رخ توست اسرار صنع
در این نامه بنمود و، زیبا نمود
به ارژنگت(1) اندر، همه بر نگاشت
که هرنقش از این نقش در پرده ماند!(2)
نتیجه بگیریم:همان گونه که اختران آسمان وموجودات زمین، خود صانع خویش نبوده وبه دلیل «فناى مرکّب وبقاى سنّت ترکیب»(3)، بیرون از ذات خود، که عین فقر ونیاز است، خالقى حکیم وتوانا دارند؛ من وتو نیز، که عالمى بس بزرگتر از جهان طبیعت در نهاد خویش نهفته داریم، صانع خویشتن نیستیم ودر عین بهره ورى از انبوه ظرافتها وصناعتهاى شگفت وجودى، از ایجاد وابقاى آنها عاجزیم؛ چرا که پر روشن است اگر من وتو، خود خویشتن را بدین شکل وشمایل پدید آورده بودیم مسلّماً براى خود سیمایى زیباتر، قامتى افراشته تر،قدرتى بیشتر، وجسمى ورزیده تر از همگُنان برمى گزیدیم وهر لحظه نیز به اقتضاى ذوق وسلائق نفسانىِ زودگذر، آن گونه که مىخواستیم در آن تغییر مىدادیم وخاصه، خود را از رنج بیمارى وآفت پیرى ومرگ نگه مىداشتیم... ولى مىبینى که چنین نیست و... دیگر موجودات هستى نیز، اگر نیک بنگرى همه بر همین گونهاند.
بنابر این، به حکم خرد، مرا وتو را نیز همچون گیتى وآنچه در آن است صانعى باشد خدا نام که زنده وزندگى بخش ومُرید ومختار وقادر وحکیم است.که اگر جز این بود از مرده اى بىاختیار یا عاجزى کر وکور، آفرینش این همه عظمتها ولطافتها وظرافتهاى شگرف، چگونه وکجا ممکن بود؟!پس به جرئت باید گفت که:
_______________________________
1 ارژنگ: کتاب مشهور مانى که داراى تصاویر بسیار زیبا بوده است.
2 قیصر نامه، ادیب پیشاورى، ص538.
3 صورت ترکیب، فانى باشد وناپایدار معنى ترکیب دائم هست در جلوه گرى (دیوان،ص126).________________________________________
نیستم من صانع خود، صانعى باید مرا
آنکه بخشد جان زنده، زنده باشد بى گمان
نیست افعالش چو افعال طبیعت زاضطرار
ناتوانا، چون توانایى تواند دادنت؟!
روشن است این پیش دانا، گر تو او را بنگرى
وآنکه سُتوار است کارش،تاش(1) نادان نشمرى
کو توانایى دهدمر بنده را وقادرى
کاین سخن در پیش دانا هیچ نبود باورى(2)
نخستین زاد راه کمال (معرفت وایمان به خداى متعال)ونیز نحوهءرهیابى به این معرفت وایمان (تفکر آفاقى وانفسى) را شناختیم.اینک نوبت آن است که با پرتو گیرى از شعر ادیب، با دوّمین زاد راه کمال ولازمه ضرورى آن نیز آشنا شویم.
2 دوّمین زاد راه کمال: پیروى از انبیا ورسولان علیهم السلام
در بحثهاى گذشته دیدیم که با درک فقر ذاتى، چشم دل آدمى، محو کانون فیض بخشى مىشود که هرچه هست، از او، وداده ولطف بى دریغ اوست. اینک خاطر نشان مىسازیم:
توجه به مبدأ فیّاض هستى یعنى خداوندگار جهان، واینکه همه لطافتها وظرافتهاى موجود، جلوه صنع اوست؛
ونیز توجه به فقر وجهل ونقص ذاتى بشر، وضعف عقلِ جُزوىِ او (که از احتجاب در پس ابرهاى تیره «وهم» و«هوس» نیز ایمن نیست) در حلّ معمّاهاى بزرگ هستى ویافتن پاسخى روشن واستوار براى سوءالات اساسى یى که بى آن، هستى پوچ وزندگى بازیچه مىنماید؛ لزوم استمداد بشر از چراغ تابناک وحى در تاریکناى حیات فردى وجمعى خویش، وضرورت پیروى از انبیا ورسولان علیهم السلام را که هادیان بشر به سرمنزل فلاح وکمالند نیک معلوم مىدارد.
به دیگر تعبیر: از آنجا که من وتو بر فراز سر خدایى داریم که خالق آگاه همه چیز است؛ ودر عمق وجودمان نیز گوهرى تابناک، گوهر تجلّى صفات، داریم که کمالمان در گرو استخراج آن است؛ وبالأخره از آنجا که عقل واندیشه با آنکه در اصل معرفت مستقل است در شناختِ کاملِآدابِ راهِ کمال وتشخیصِ موانع بسیار آن، بى مدد وحى، زار وناتوان است؛ از این روى، آفریدگار حکیم ولطیف وخبیر هستى مسند پیغمبرى گسترده وپیام آورانى پاک وآگاه را به سوى بشر گسیل داشته است تا درسى را که درخور استعداد بى پایان آدمى، در نیل به قلّه کمال بى انتهاى اوست، یادش دهند وبدین سان آموزگار وى به سر منزل فوز وفلاح گردند.
_______________________________
1 تاش: مبادا او را.
2 دیوان، ص 126 127.
________________________________________
پس به حکم خرد سزد که ما نیز به رهنمودشان دل دهیم وآنچه را که از فرایض وسنن وکارهاى نیک گفتهاند به جان پذیرا باشیم، که فرمود:«اُولئِکَ الّذِینَ هَدَى اللهُ فَبِهُدیهُمُ اقْتَدِه».(1)
پاک وَخشوران(2) زسوى اوت پیغام آورند
بهُداهم إقتده فرمود یزدان در نُبى(3)
آنچه گفتند از فرایض، وز سنن، وز کار به
پاک یزدان گفت:اللهُ یُحبُّ المُتّقین
عقل اندر معرفت هرچند باشد مستقل
لیک گردد ناتوان وزار در آداب راه
تا بیاموزندت آن درسى که او را در خورى
کوش تا در سیرت وسانشان به خوارى ننگرى
در پذیر این جمله را و، باش در فرمانبرى
هست ناپرهیزگارى مایه هر مُدبرى
کو بود نیکو مجاهد صائب اندر رهبرى؛
زین سبب گسترد یزدان مسند پیغمبرى(4)
براى آنکه نیاز انسان به نبى ونقش خطیر انبیا در تحقّق سیر استکمالى وى نیک معلوم شود، دفتر بحث پیرامون جان وتن ونسبت میان آن دو، ونیز آن گوهر تابانى که در عمق جان آدمى نهفته است، را بر مىگشاییم وعناصر این بحث را، که در اشعار ادیب پراکنده است، یکجا در قالب بحثى جامع ومستقل مىریزیم:
الف: تن وجان، ونسبت میان آن دو
چنانچه آدمى از روزن چشم جان بین، نگاهى ژرف به آفاق وجود خویش افکند، در این سیر انفسى نیک در خواهد یافت که خالق گیتى در نهاد او، دو جهان عِلوى وسِفلى (فَرازین وفُرودین، بالا وپست)گنجانده است که چونان رشته هاى یک ریسمان در هم تنیده وبرهم تافتهاند.یکى: جهان«جسم وتن»یا کالبد خاکى که سرشته از آب وگل، وبسته وپیوسته طبیعت مادّى است ودیگرى: عالَمِ «روح وجان» که به لحاظ انس والفت با ساحت قدس، بخش عِلوى وجهانِ فرازینِ وجود آدمى محسوب مىشود. وجود آدمى نمونه اى است جامع از همه ظرافتها ولطافتهاى به کار رفته در هستى؛ اقیانوس ژرف وبیکرانى رامانَد که در اعماق آن لوءلوءى تابناک نهفته است.وشگفتا که آدمیزاده، هم دریایى بیکرانه است، هم غوّاصى بحر پیما،وهم مرواریدى یکتا نهفته در دل دریا!
راستى، حقیقت وجود آدمى، که وى را از سطح چهارپایان فراتر برده ودر صدر افلاکیان
_______________________________
1 سورهءانعام، آیه 90.
2 وخشور: پیامبر.
3 نُبى: قرآن مجید.
4 دیوان ادیب پیشاورى، ص 126127.________________________________________
مىنشاند، چیست؟وجوهر هستى او کدام است؟
نخستین منظرى که در سیر انفسى به چشم مىآید، ساحتِ جسم وتن وشگفتیهاى حیرتانگیز خط وخال وچشم وابرو است.اندکى که عمیق مىشویم به پهنه روح وجان مىرسیم که عرصه تبدّل احوال گوناگون وتلخ وشیرین آدمى است؛ تو گویى پرده اى است که هردم نغمه اى تازه از آن بر مىخیزد! جسم وتن از سنخ عالَمِ دنیا وطبیعت مادّى است که آن را با همهءبزرگى در قیاس با دیگر عوالم هستى اَنزل واظلمِ عوالم خواندهاند. روح، امّا، نفخه ونفحه اى است الهى که نشان از عالَمِ بالا ورنگ وبوى از ساحت قدس دارد.
تن از تیره گل زاد و، رخشنده جان
از آن است جان تو بگشاده بال
تنت زیر خاکى چو موشان شده
زروشن جهانى که آن تار نیست(1)
که یابد به فرّخ سُروش(2) اتصال
رمان از فروغ سُروشان شده (3)
امّا حقیقت وجود آدمى، که علت غایى ورمز اصلى از خلقت او نیز همان است، باز چیزى فراتر از این دو است.جوهر وجود آدمى، که جسم وروح درحکمِ اَعراضِ آنند، همان گوهر تابناکى است که چونان جواهرى نهفته در دل کوه یا مرواریدى فتاده در قلب اقیانوس، در عمق دریاى وجود آدمى نهفته است.
این گوهر چیست؟این گوهر، گوهر «تجلّى» است؛تجلّى صفات جلال وجمال الهى در آینه وجود آدمى. وبه دیگر تعبیر: آن روح پاک وجان مصفّایى که از هوسهاى شیطانى وخوهاى حیوانى پیراسته وبه زیور علم وعمل وصدق واخلاص وتقوى آراسته است.
خویشتن را کن تماشا اى که از رخسار تو
جلوه حسن ازل را تو فروزان آیتى
گر تو خواهى سیر هستى یکسره، در خود نگر
لاجرم هر بحر را باشد کنار ومعبرى
عرش وکرسى مىنگویم، روح قدسى نیز هم
اى دلت چون عرش ربّانى عَلَى الْعَرشِ اسْتوى (4)
برده وام اختر، فروغ از گنبد نیلوفرى!
اى لبت رنگین وخط مشگین وزلفت عنبرى!
که تو هم دریا وهم غوّاص وهم یکتا دُرى
تو یکى دریاى ناپیدا کنار ومعبرى...
مر تو را اعراض وارند و، تو همچون جوهرى
باز خوان! کاین اِستوا را در خورىّ واَزدَرى (5)
_______________________________
1 دیوان، ص14.
2 سروش: فرشته، وحى.
3 قیصر نامه، ص439.
4 اشاره به آیه 5 سورهءطه:«الرّحمن على العرش استوى» واحادیثى نظیر:«قلب الموءمن عرش الرحمن» و«أنا عند قلوب منکسرة». 5 دیوان، ص126. ازدر به معنى سزاوار است. ________________________________________
از این گوهر، در شعر ادیب با تعابیر گوناگونى یاد شده است:معدن نور(دیوان، ص87)؛ روح مجرّد(همان، ص228)؛ وآینه، یعنى سنگى گداخته از کانِ وجود آدمى که سطح ظاهر آن، به خاکستر دانش وحسن عمل، از زنگار تعلّق به دنیا وما فیها پاک وپرداخت شده وهمچون جامى جهان بین، حقایق هستى را در خویش منعکس مىسازد.
درنحوه نسبت حقیقى میان جسم وجان جان مصفّا بایستى به دقت بیاندیشیم تا طریق دستیابى به گوهر مزبور را نیک بشناسیم. ادیب در این زمینه از تمثیلهاى گوناگونى بهره جسته است. در یکى از تماثیل، مَثَلِ جسم وجان مَثَلِ سنگ وخاک، وگنج وگوهر نهفته در دل آن است؛ که اولى سنگ وخاک به اصطلاح ارزش آلى دارد ودیگرى گنج وگوهر مکنون در آن ارزش اصالى. به بیانى روشن تر: ارزش خاک ومعدن، بدان است که کند وکاوِ آن، جوینده را به گوهر نهفته در آن رهنمون مىسازد. در این تمثیل بر دونکته عنایتى خاص رفته است:
اوّلاً: تن را، در قیاس با روح، ارزش ذاتى واصالى نیست وصرفاً در حکم صدف یا سنگ وخاکى است که گوهر جان را در سینه دارد(گوهرى که اگر در دل این کوه جاى نداشت، کوه را خود بهاى چندانى نبود) واز همین روى، تن را، صرفاًبراى خود تن، ارج نهادن وبدتر از آن، از ذکر وفکر گوهر نهفته در آن غافل شدن وباخوشخوارى وتن پرورى از پرستارى جان روى گرداندن وحتى از بهر راحت تن به رنج وشکنج جان پرداختن وروح قدسى را تخته بندِ تابوت تن خواستن، نشان کمال حماقت وسبکسرى است. خوشخوارگانِ معده انبار، به صورت آدمى، ودر معنى، ستورانند:
فرومایگى چون سرشت تن است
سبکسارتر از پرستار تن
به خوشخوارى آنکو چرانید لب
فرو مایه جز مرد خوشخوار نیست
به گیتى درون یک سبکسار نیست
به هنجار، جز گاو وخروار نیست!(1)
جان سخن آن است که زیستن،از بهر خوردن نیست، بلکه خوردن بهر زیستن است؛ اوّلى خصلت چارپایان است ودوّمى آیین آدمیان.
هر آنکس که شد چیره اش بر مَنِش(2)
ستورى است در پیکر آدمى
خورش مرد را از پى زندگى است
بپرداز زآبادى کاخ وتیم(1)
همه آرزوى تن بد کنش
چو مردم گیا(3) دور از مردمى
_______________________________
1 دیوان، ص14.
2 منش: طبیعت نفسانى.
3 مردم گیاه: گیاهى است شبیه آدمى که در چین روید وسرازیر ونگونسار است. مردمى نیز به معناى انسانیت است.________________________________________
نه خود زندگى بهر چرّندگى است
به آبادى خویش، اى دل سلیم...(2)
ثانیاً، به جاى خوشخوارى وتن آسایى وشکمبارگى وافراط در خواب وخوراک وپوشاک، که غایتش در جازدن بلکه تنزّل به مقام چارپایان است، بایستى به پاخاست،دامن همّت به کمر زد وبا کلنگ ریاضت به استخراج آن گوهر تابناک از عمق وجود پرداخت.
هیچ نیرزیدى این سرشته تن از گل
معدن نور است زیر سنگ طبیعت
گر بتوانى که با کُلَند(3)ریاضت
خاره بکاوى به کوشش وفکنى دور
گوهر روشن، صفاتِ جلّ تعالى است
گر نسرشتى ز نور دروى معدن
سنگ نه، کوه عظیم چون کُهِ قارن
بفکنى این کُه، به سانِ مردِ کُه افکن
هم به کف آرى گُزیده گوهر روشن
شو متحلّى(4) بدان صفات ومزیّن(5)
نسبت جان وتن، وگوهر گرانبهایى را که در عمق وجود آدمى نهفته است، دیدیم. ادیب این بحث را مقدمه تبیین نقش خطیر انبیا در هدایت انسان قرار داده است:
ب: نقش خطیر انبیا در هدایت بشر به اوج کمال
دیدیم که وجود آدمى از دو بخش عِلوى وسِفلى تشکیل شده است: جسم خاکى وجان سماوى. جسم خاکى، به اقتضاى طبع مادى وحیوانى خویش، میل به رکود وفرود دارد وروح را نیز بسته خاک ومغاک مىخواهد. امّا روح را ذاتاً اُنس با عالم بالاست وشوق پرواز تا قرب حق در سر.تن، جان را زنجیرىِ زندانِ طبیعت مىخواهد وجان نیز تن را بُراقِ رام وتیز پاى معراج خویش در افلاک مىطلبد. سیر روح در آفاق عالم قدس، در گرو آزادى از اسارت در چنگال جسم خاکى، وبلکه سلطه بر آن است واین سلطه نیز جز با دل کندن از بستگى به آب ودانه دنیا، توجه به رمز آفرینش آدمى وتأمّل در مبدأ ومعادِ سیرِ لایتناهى او وبالأخره جز با ریاضت دادن به تن جهت همراه سازى آن با روح، در سیر صعودى آن به اوج تعالى، تحقّق نمىپذیرد .
آنچه مایه مىخواهد وموءونه مىبرد آن هم چه مایه وموءونه اى وآنچه که همّت مىطلبد ورنج
_______________________________
1 تیم: کاروانسرا، محلّتجارت.
2 قیصرنامه، ص146.
3 کلند: کلنگ.
4 متحلّى: آراسته.
5 دیوان،ص87.________________________________________
وشکنج بسیار در پى دارد آن هم چه همّت ورنج وشکنجى دل کندن از دنیا وبرخاستن از خاک است وپرکشیدن به سوى افلاک.ورنه عمرى دراز را بر خاک چسبیدن، درگِل ولاى دنیا پرستى لولیدن، واز حقایق عِلوى دور وغافل ماندن که، هنرى نیست؛نفس بهیمى وغوغاى روزمرگى نیز همین را مىطلبد... وفسوسا که ما خاکیان نوعاً چنینیم ! اسیر وگرفتارِ زِهدان خاک؛ گویاى دنیا ولالِ آخرت!
تو اى کرده خو با چه وچون وچند
تو از این مَشیمه (1) نیایى برون
نیایدت باور، وگر صد بشیر(2)
ندانى تو خود لذت شیر چیست؟
تو اى مرغ اندر قفس زیسته
از آنى به کنج قفس مانده شاد
که بر شاخ گلبن نشسته نئى
غزل بر رخ گل سروده نئى
وگرنه از آن عیش یاد آمدیت
عجب بسته ماندى به زندان وبند؟!
جنین وار باشى گرفتار خون
بگوید برون آى وبگسار (3)شیر
مر این شیر را مایه ودایه کیست؟ (4)
چکامه وغزل در قفس ریسته... (5)
نیارى ز آزاده مرغان به یاد،
بدان شاخ ازاین شاخ جسته نئى
غزلهاى جنست شنوده نئى
نفس در قفس همچو باد آمدیت(6)
از این روست که انبیا ورسولان سلام وصلوات الهى بر آنان واوصیاشان باد یکى پس از دیگرى مىآیند وآن همه رنجهاى گران را در طریق ابلاغ پیام حق به خلق، بر خویش مىخرند تا این گونه انسانهاى خفته وخو کرده به زندان را از خارج این خاکدانِ تیره صدا زنند وبا وى از فضاى باز بیرون، از دشت وکوهساران، از درختان وچشمه ساران، از آسمان صاف وروشن وآبى، از آزادى ورهایى... واز پرواز تا اوج آسمان سخن گویند... تا آنان، تاریکى ودلمردگىِ این قفسِ از شش جهت بسته را به یاد آرند وبا چنگالهاى خویش در ودیوار آن را بکاوند وروزنه اى به بیرون گشایند وآنگاه... تا قلب آسمانها پرواز کنند.
از برون سو انبیامان مىدهند آوازها
مرغکا! اندر قفس شادان وآرامیده اى
هین بسُنب(1) از مِخلَب(2) ومنقار، دیوار قفس
این همه رنجى که بر تن مىنهندت انبیا
بر گرایید اى به گلخن(3) اندرون بنشستگان
زیر این گنبد همه تاریکى ونیش است ورنج
کاى به چَه درماندگان چون زُهره پرّید اوج بر!
ذوق باغ ومیل بستان رفته از یادت مگر؟!
_______________________________
1 مشیمه: بچه دان، رَحِم.
2 بشیر: بشارت دهنده؛ مقصود پیامبرانند.
3 بگسار: بیاشام.
4 قیصر نامه، ص307.
5 از ریستن، به معنى گریستن ونوحه کردن.
6 قیصرنامه، ص557. ________________________________________
پنجره ىْ تن بشکن وبگشاى جان را بال وپر!
شد طریق پنجره بشکستن، اى زیبا پسر!
تا شکفته گلستان اندر بُوَدتان مستقر
روشنىّ ونوش وشادى بایدت؟ شو ز آستر(4)
رسالت خطیر انبیا واولیا علیهم السلام از یکسو، نجات آدمى از گرداب مادّیت، شکستن دَور باطلِ «خوردن براى زیستن وزیستن براى خوردن»! یا «تولید براى مصرف ومصرف براى تولید»! وقطع زنجیرهاى اسارت روح درچنگ نفس امّاره است؛ واز دیگر سو، ارشاد بشر به مقام ومنزلت والایى که در هستى دارد وقلبش عرش یار وفرش دلدار است. وه! که چه سخت وتوانفرساست زحمات انبیا واولیاى الهى در احیاى ارواح مرده وقلوب افسرده، وچه پربهاست تلاش بى شایبه آنان در هدایت بشر خواب زده به سر منزل فلاح وکمال راستین!
تا نبودم آگه از دنیا چریدم چون ستور
اندرین لغزنده طاس افتاده اى چون مور از آنک
مى نکردندى چنین فریاد وویله انبیا
از چه برسنگ سبکساران (5) شکیبیده است نوح
مى بدادى شان چو حلوا، چرب وشیرین پند نوح
از براى پور آزر (9) آتشى افروختند
گفت ابراهیم، من در آذر سوزان خوشم
دید زخم امتحان، پس نوحه وزارى نکرد
چون شدم آگه از او زو مانده ام اندر عبر
مى کشد آزت هماره سوى راه پر خطر...
گر نبودى این شب تاریک دنیا را سحر
سالهاى بس درازا؟ خوانده باشى در سُوَر (6)
قوم چون تِنّینِ (7) زهر آگین گشودندى زَفَر (8)
که نتانستى ز تفّش(10) مرغ پرّیدن زبر
من در آذریونم(11) و،بینندش آذریان (12) شرر!
رحم رحمانى گرفتش لاجرم چون گل به بر (13)
اشعار فوق از دیوان بود، در قیصر نامه نیز در باب رسالت انبیا ابیات نغز بسیار دارد. چنانکه
_______________________________
1 بسنب: سوراخ کن.
2 مخلب: چنگال طیور.
3 گلخن: آتشخانه حمام که در آن چوب خشک مىریختند وآتش مىزدند.
4 دیوان، ص62. زآستر، مخفف از آن سوتر است.
5 سبکساران: سبکسران، بى مغزان.
6 سور: سوره ها(ى قرآن مجید).
7 تنّین: اژدها.
8 زفر: دهان.
9 اشاره به حضرت ابراهیم علیه السّلام .
10 تف: حرارت آتش.
11 آذریون: نوعى از شقایق.
12 آذریان: اصحاب آتش، آتش افروزان.
13 دیوان، ص60. ________________________________________
با الهام از کلام بلند پیشواى هفتمین شیعه امام کاظم علیه السّلام خطاب به هشام بن الحکم که فرمود: «یا هشام! إنّلله على الناس حجّتین:حجّةً ظاهرة وحجّة باطنة.فأمّا الظاهرة فالرّسل والأنبیاء والأئمّة علیهم السلام ،وأمّا الباطنة فالعقول»، (1) گوید:
دو چیز است مر مرد را رهنمون
زبیرون، یکى مرد روشن روان
بگویدت کاینجا نخواهى تو ماند
رَسَنهاى این خیمه چار میخ(2)
برهنه شود جان خیمه نشین
نه هرجان بدان سان فروزان بود
تو جهدى نما تا فروزان روى
ز خوهاىِ بد جانت فَرخَو(3) کند
ودیگر خرد کو نکو رهبر است
یکى از درون و، یکى از برون
که از فرّ یزدان گشاید زبان
همى بایدت لاشه زآنسوى راند
زبالا گسسته شود تا به بیخ
چو دست کلیم الله از آستین
بسا جان کزین خیمه سوزان بود
نه از آتشِ آز سوزان روى
به گوشت دَراىِ رَوارَو (4) زند...
تو را از درون پاک پیغمبر است...(5)
افکار حکیمانه ومعارف الهى در اشعار ادیب، به آنچه گفتیم خلاصه نمىشود. او در مسائل گوناگون اعتقادى (از توحید بارى تعالى تا اهوال سخت رستاخیز، واز رمز بعثت انبیا تا مدح ومنقبت امامان پاک وشرح مقامات عالى تشریعى وتکوینى آنان، خاصّه مولاى متقیان على علیه السّلام وآخرین فرزند معصومش حضرت ولى عصر عجّل الله تعالى فرجه ) ونیز اخلاقى (همچون نکوهش حرص وآز وخشم، وستایش علم وتقوى) داد سخن داده وآنچه را که با عمرى مطالعه علمى وتجربه عملى در این راه به دست آورده، از منشور شعر خویش باز تابانده است.
به علت ضیق مجال، دفتر بحث در باب آن حکیم فرزانه را در همین جا مىبندیم وطالبان تفصیل بیشتر در این زمینه را به کتاب «آینه دار طلعت یار؛ سیرى در زندگانى وافکار ادیب پیشاورى» (6) ارجاع مىدهیم.
_______________________________
1 اصول کافى، کتاب العقل والجهل.
2 خیمه چها رمیخ، مقصود جسم آدمى است که همچون خیمه اى به عناصر اربعه(آب وخاک وباد وآتش) چار میخ شده است.
3 فرخو: پیراستن باغ از علفهاى هرزه.
4 درا، زنگ کاروان، وروارو نیز به معنى مکرّر وپیاپى است.
5 قیصر نامه، ص8 577.
6 از همین قلم، چاپ ونشر بنیاد مستضعفان، تهران 1373.
در مقاله ءپیشین، بربال شعر ادیب، به سیر در آفاق پرداختیم واینک نوبت سیر انفسى است:
ب سیر أنفُسى
نشانه هاى صنع حق،تنها ویژه آفاق طبیعت وپهنه خاک وافلاک نیست؛ بلکه در بسیط وجود آدمى نیز صد جلوه لطف وقهر او آشکار ومحسوس است. تکمیل گر سیر آفاقى در بحر وبرّ وارض وسما، تأمّل در شگفتیهاى جسم وروح خود آدمى است که سیر انفسى اش خوانند. فسوسا که آدمیان در این کتاب عمیق کمتر مىنگرند!
از این پرده بیرون یکى حضرتى است
نشانهاى صنع وى اندر تنم
مشو برزن وبام وروزن نگر
یکى بى نشان است پرده درون
زبیننده (2) بجهان یکى برق را
مرا وتو را اندر آن بار نیست...
پدید است و، خود جاى انکار نیست(1)
فروزنده خورشید روشن نگر
زجلوه نشانهاى صورت برون
به آتش بزن پرده زرق (3)را(4)
_______________________________
1 دیوان ادیب پیشاورى، طبع وتصحیح على عبد الرسولى، ص14.
2 بیننده: چشم. فردوسى گوید:
به بینندگان، آفریننده را
نبینى، مرنجان دو بیننده را .
3 زرق: روى وریا.
4 قیصر نامه، ص450.
________________________________________
وجود آدمى، نه تنها همچون طبیعت زیبا جلوگاه صنع الهى است، بلکه به جدّ باید گفت که دست حق هرچه هنر بوده بر صفحه وجود این مخلوق شگفت ریخته است. بى جهت نیست که خداى جهان، در خلقت آدمى وتنها در خلقت آدمى آن هم پس از نفخ روح، خویشتن را به وصف «احسن الخالقین» (نیکوترین آفرینندگان) ستوده است. یعنى که انسان (این مظهر اسم جامعِ الله) به اعتبار «روح من الله»ى که در کالبد خویش دارد نیکوترین آفریدگان است.
بود گرچه گیتى ز اطوار صنع
در آن خامه هر نقش زیبا که بود
هر آنچه هنر مانى صنع داشت
چنان نقشت آن خامه بر پرده راند
ولى در رخ توست اسرار صنع
در این نامه بنمود و، زیبا نمود
به ارژنگت(1) اندر، همه بر نگاشت
که هرنقش از این نقش در پرده ماند!(2)
نتیجه بگیریم:همان گونه که اختران آسمان وموجودات زمین، خود صانع خویش نبوده وبه دلیل «فناى مرکّب وبقاى سنّت ترکیب»(3)، بیرون از ذات خود، که عین فقر ونیاز است، خالقى حکیم وتوانا دارند؛ من وتو نیز، که عالمى بس بزرگتر از جهان طبیعت در نهاد خویش نهفته داریم، صانع خویشتن نیستیم ودر عین بهره ورى از انبوه ظرافتها وصناعتهاى شگفت وجودى، از ایجاد وابقاى آنها عاجزیم؛ چرا که پر روشن است اگر من وتو، خود خویشتن را بدین شکل وشمایل پدید آورده بودیم مسلّماً براى خود سیمایى زیباتر، قامتى افراشته تر،قدرتى بیشتر، وجسمى ورزیده تر از همگُنان برمى گزیدیم وهر لحظه نیز به اقتضاى ذوق وسلائق نفسانىِ زودگذر، آن گونه که مىخواستیم در آن تغییر مىدادیم وخاصه، خود را از رنج بیمارى وآفت پیرى ومرگ نگه مىداشتیم... ولى مىبینى که چنین نیست و... دیگر موجودات هستى نیز، اگر نیک بنگرى همه بر همین گونهاند.
بنابر این، به حکم خرد، مرا وتو را نیز همچون گیتى وآنچه در آن است صانعى باشد خدا نام که زنده وزندگى بخش ومُرید ومختار وقادر وحکیم است.که اگر جز این بود از مرده اى بىاختیار یا عاجزى کر وکور، آفرینش این همه عظمتها ولطافتها وظرافتهاى شگرف، چگونه وکجا ممکن بود؟!پس به جرئت باید گفت که:
_______________________________
1 ارژنگ: کتاب مشهور مانى که داراى تصاویر بسیار زیبا بوده است.
2 قیصر نامه، ادیب پیشاورى، ص538.
3 صورت ترکیب، فانى باشد وناپایدار معنى ترکیب دائم هست در جلوه گرى (دیوان،ص126).________________________________________
نیستم من صانع خود، صانعى باید مرا
آنکه بخشد جان زنده، زنده باشد بى گمان
نیست افعالش چو افعال طبیعت زاضطرار
ناتوانا، چون توانایى تواند دادنت؟!
روشن است این پیش دانا، گر تو او را بنگرى
وآنکه سُتوار است کارش،تاش(1) نادان نشمرى
کو توانایى دهدمر بنده را وقادرى
کاین سخن در پیش دانا هیچ نبود باورى(2)
نخستین زاد راه کمال (معرفت وایمان به خداى متعال)ونیز نحوهءرهیابى به این معرفت وایمان (تفکر آفاقى وانفسى) را شناختیم.اینک نوبت آن است که با پرتو گیرى از شعر ادیب، با دوّمین زاد راه کمال ولازمه ضرورى آن نیز آشنا شویم.
2 دوّمین زاد راه کمال: پیروى از انبیا ورسولان علیهم السلام
در بحثهاى گذشته دیدیم که با درک فقر ذاتى، چشم دل آدمى، محو کانون فیض بخشى مىشود که هرچه هست، از او، وداده ولطف بى دریغ اوست. اینک خاطر نشان مىسازیم:
توجه به مبدأ فیّاض هستى یعنى خداوندگار جهان، واینکه همه لطافتها وظرافتهاى موجود، جلوه صنع اوست؛
ونیز توجه به فقر وجهل ونقص ذاتى بشر، وضعف عقلِ جُزوىِ او (که از احتجاب در پس ابرهاى تیره «وهم» و«هوس» نیز ایمن نیست) در حلّ معمّاهاى بزرگ هستى ویافتن پاسخى روشن واستوار براى سوءالات اساسى یى که بى آن، هستى پوچ وزندگى بازیچه مىنماید؛ لزوم استمداد بشر از چراغ تابناک وحى در تاریکناى حیات فردى وجمعى خویش، وضرورت پیروى از انبیا ورسولان علیهم السلام را که هادیان بشر به سرمنزل فلاح وکمالند نیک معلوم مىدارد.
به دیگر تعبیر: از آنجا که من وتو بر فراز سر خدایى داریم که خالق آگاه همه چیز است؛ ودر عمق وجودمان نیز گوهرى تابناک، گوهر تجلّى صفات، داریم که کمالمان در گرو استخراج آن است؛ وبالأخره از آنجا که عقل واندیشه با آنکه در اصل معرفت مستقل است در شناختِ کاملِآدابِ راهِ کمال وتشخیصِ موانع بسیار آن، بى مدد وحى، زار وناتوان است؛ از این روى، آفریدگار حکیم ولطیف وخبیر هستى مسند پیغمبرى گسترده وپیام آورانى پاک وآگاه را به سوى بشر گسیل داشته است تا درسى را که درخور استعداد بى پایان آدمى، در نیل به قلّه کمال بى انتهاى اوست، یادش دهند وبدین سان آموزگار وى به سر منزل فوز وفلاح گردند.
_______________________________
1 تاش: مبادا او را.
2 دیوان، ص 126 127.
________________________________________
پس به حکم خرد سزد که ما نیز به رهنمودشان دل دهیم وآنچه را که از فرایض وسنن وکارهاى نیک گفتهاند به جان پذیرا باشیم، که فرمود:«اُولئِکَ الّذِینَ هَدَى اللهُ فَبِهُدیهُمُ اقْتَدِه».(1)
پاک وَخشوران(2) زسوى اوت پیغام آورند
بهُداهم إقتده فرمود یزدان در نُبى(3)
آنچه گفتند از فرایض، وز سنن، وز کار به
پاک یزدان گفت:اللهُ یُحبُّ المُتّقین
عقل اندر معرفت هرچند باشد مستقل
لیک گردد ناتوان وزار در آداب راه
تا بیاموزندت آن درسى که او را در خورى
کوش تا در سیرت وسانشان به خوارى ننگرى
در پذیر این جمله را و، باش در فرمانبرى
هست ناپرهیزگارى مایه هر مُدبرى
کو بود نیکو مجاهد صائب اندر رهبرى؛
زین سبب گسترد یزدان مسند پیغمبرى(4)
براى آنکه نیاز انسان به نبى ونقش خطیر انبیا در تحقّق سیر استکمالى وى نیک معلوم شود، دفتر بحث پیرامون جان وتن ونسبت میان آن دو، ونیز آن گوهر تابانى که در عمق جان آدمى نهفته است، را بر مىگشاییم وعناصر این بحث را، که در اشعار ادیب پراکنده است، یکجا در قالب بحثى جامع ومستقل مىریزیم:
الف: تن وجان، ونسبت میان آن دو
چنانچه آدمى از روزن چشم جان بین، نگاهى ژرف به آفاق وجود خویش افکند، در این سیر انفسى نیک در خواهد یافت که خالق گیتى در نهاد او، دو جهان عِلوى وسِفلى (فَرازین وفُرودین، بالا وپست)گنجانده است که چونان رشته هاى یک ریسمان در هم تنیده وبرهم تافتهاند.یکى: جهان«جسم وتن»یا کالبد خاکى که سرشته از آب وگل، وبسته وپیوسته طبیعت مادّى است ودیگرى: عالَمِ «روح وجان» که به لحاظ انس والفت با ساحت قدس، بخش عِلوى وجهانِ فرازینِ وجود آدمى محسوب مىشود. وجود آدمى نمونه اى است جامع از همه ظرافتها ولطافتهاى به کار رفته در هستى؛ اقیانوس ژرف وبیکرانى رامانَد که در اعماق آن لوءلوءى تابناک نهفته است.وشگفتا که آدمیزاده، هم دریایى بیکرانه است، هم غوّاصى بحر پیما،وهم مرواریدى یکتا نهفته در دل دریا!
راستى، حقیقت وجود آدمى، که وى را از سطح چهارپایان فراتر برده ودر صدر افلاکیان
_______________________________
1 سورهءانعام، آیه 90.
2 وخشور: پیامبر.
3 نُبى: قرآن مجید.
4 دیوان ادیب پیشاورى، ص 126127.________________________________________
مىنشاند، چیست؟وجوهر هستى او کدام است؟
نخستین منظرى که در سیر انفسى به چشم مىآید، ساحتِ جسم وتن وشگفتیهاى حیرتانگیز خط وخال وچشم وابرو است.اندکى که عمیق مىشویم به پهنه روح وجان مىرسیم که عرصه تبدّل احوال گوناگون وتلخ وشیرین آدمى است؛ تو گویى پرده اى است که هردم نغمه اى تازه از آن بر مىخیزد! جسم وتن از سنخ عالَمِ دنیا وطبیعت مادّى است که آن را با همهءبزرگى در قیاس با دیگر عوالم هستى اَنزل واظلمِ عوالم خواندهاند. روح، امّا، نفخه ونفحه اى است الهى که نشان از عالَمِ بالا ورنگ وبوى از ساحت قدس دارد.
تن از تیره گل زاد و، رخشنده جان
از آن است جان تو بگشاده بال
تنت زیر خاکى چو موشان شده
زروشن جهانى که آن تار نیست(1)
که یابد به فرّخ سُروش(2) اتصال
رمان از فروغ سُروشان شده (3)
امّا حقیقت وجود آدمى، که علت غایى ورمز اصلى از خلقت او نیز همان است، باز چیزى فراتر از این دو است.جوهر وجود آدمى، که جسم وروح درحکمِ اَعراضِ آنند، همان گوهر تابناکى است که چونان جواهرى نهفته در دل کوه یا مرواریدى فتاده در قلب اقیانوس، در عمق دریاى وجود آدمى نهفته است.
این گوهر چیست؟این گوهر، گوهر «تجلّى» است؛تجلّى صفات جلال وجمال الهى در آینه وجود آدمى. وبه دیگر تعبیر: آن روح پاک وجان مصفّایى که از هوسهاى شیطانى وخوهاى حیوانى پیراسته وبه زیور علم وعمل وصدق واخلاص وتقوى آراسته است.
خویشتن را کن تماشا اى که از رخسار تو
جلوه حسن ازل را تو فروزان آیتى
گر تو خواهى سیر هستى یکسره، در خود نگر
لاجرم هر بحر را باشد کنار ومعبرى
عرش وکرسى مىنگویم، روح قدسى نیز هم
اى دلت چون عرش ربّانى عَلَى الْعَرشِ اسْتوى (4)
برده وام اختر، فروغ از گنبد نیلوفرى!
اى لبت رنگین وخط مشگین وزلفت عنبرى!
که تو هم دریا وهم غوّاص وهم یکتا دُرى
تو یکى دریاى ناپیدا کنار ومعبرى...
مر تو را اعراض وارند و، تو همچون جوهرى
باز خوان! کاین اِستوا را در خورىّ واَزدَرى (5)
_______________________________
1 دیوان، ص14.
2 سروش: فرشته، وحى.
3 قیصر نامه، ص439.
4 اشاره به آیه 5 سورهءطه:«الرّحمن على العرش استوى» واحادیثى نظیر:«قلب الموءمن عرش الرحمن» و«أنا عند قلوب منکسرة». 5 دیوان، ص126. ازدر به معنى سزاوار است. ________________________________________
از این گوهر، در شعر ادیب با تعابیر گوناگونى یاد شده است:معدن نور(دیوان، ص87)؛ روح مجرّد(همان، ص228)؛ وآینه، یعنى سنگى گداخته از کانِ وجود آدمى که سطح ظاهر آن، به خاکستر دانش وحسن عمل، از زنگار تعلّق به دنیا وما فیها پاک وپرداخت شده وهمچون جامى جهان بین، حقایق هستى را در خویش منعکس مىسازد.
درنحوه نسبت حقیقى میان جسم وجان جان مصفّا بایستى به دقت بیاندیشیم تا طریق دستیابى به گوهر مزبور را نیک بشناسیم. ادیب در این زمینه از تمثیلهاى گوناگونى بهره جسته است. در یکى از تماثیل، مَثَلِ جسم وجان مَثَلِ سنگ وخاک، وگنج وگوهر نهفته در دل آن است؛ که اولى سنگ وخاک به اصطلاح ارزش آلى دارد ودیگرى گنج وگوهر مکنون در آن ارزش اصالى. به بیانى روشن تر: ارزش خاک ومعدن، بدان است که کند وکاوِ آن، جوینده را به گوهر نهفته در آن رهنمون مىسازد. در این تمثیل بر دونکته عنایتى خاص رفته است:
اوّلاً: تن را، در قیاس با روح، ارزش ذاتى واصالى نیست وصرفاً در حکم صدف یا سنگ وخاکى است که گوهر جان را در سینه دارد(گوهرى که اگر در دل این کوه جاى نداشت، کوه را خود بهاى چندانى نبود) واز همین روى، تن را، صرفاًبراى خود تن، ارج نهادن وبدتر از آن، از ذکر وفکر گوهر نهفته در آن غافل شدن وباخوشخوارى وتن پرورى از پرستارى جان روى گرداندن وحتى از بهر راحت تن به رنج وشکنج جان پرداختن وروح قدسى را تخته بندِ تابوت تن خواستن، نشان کمال حماقت وسبکسرى است. خوشخوارگانِ معده انبار، به صورت آدمى، ودر معنى، ستورانند:
فرومایگى چون سرشت تن است
سبکسارتر از پرستار تن
به خوشخوارى آنکو چرانید لب
فرو مایه جز مرد خوشخوار نیست
به گیتى درون یک سبکسار نیست
به هنجار، جز گاو وخروار نیست!(1)
جان سخن آن است که زیستن،از بهر خوردن نیست، بلکه خوردن بهر زیستن است؛ اوّلى خصلت چارپایان است ودوّمى آیین آدمیان.
هر آنکس که شد چیره اش بر مَنِش(2)
ستورى است در پیکر آدمى
خورش مرد را از پى زندگى است
بپرداز زآبادى کاخ وتیم(1)
همه آرزوى تن بد کنش
چو مردم گیا(3) دور از مردمى
_______________________________
1 دیوان، ص14.
2 منش: طبیعت نفسانى.
3 مردم گیاه: گیاهى است شبیه آدمى که در چین روید وسرازیر ونگونسار است. مردمى نیز به معناى انسانیت است.________________________________________
نه خود زندگى بهر چرّندگى است
به آبادى خویش، اى دل سلیم...(2)
ثانیاً، به جاى خوشخوارى وتن آسایى وشکمبارگى وافراط در خواب وخوراک وپوشاک، که غایتش در جازدن بلکه تنزّل به مقام چارپایان است، بایستى به پاخاست،دامن همّت به کمر زد وبا کلنگ ریاضت به استخراج آن گوهر تابناک از عمق وجود پرداخت.
هیچ نیرزیدى این سرشته تن از گل
معدن نور است زیر سنگ طبیعت
گر بتوانى که با کُلَند(3)ریاضت
خاره بکاوى به کوشش وفکنى دور
گوهر روشن، صفاتِ جلّ تعالى است
گر نسرشتى ز نور دروى معدن
سنگ نه، کوه عظیم چون کُهِ قارن
بفکنى این کُه، به سانِ مردِ کُه افکن
هم به کف آرى گُزیده گوهر روشن
شو متحلّى(4) بدان صفات ومزیّن(5)
نسبت جان وتن، وگوهر گرانبهایى را که در عمق وجود آدمى نهفته است، دیدیم. ادیب این بحث را مقدمه تبیین نقش خطیر انبیا در هدایت انسان قرار داده است:
ب: نقش خطیر انبیا در هدایت بشر به اوج کمال
دیدیم که وجود آدمى از دو بخش عِلوى وسِفلى تشکیل شده است: جسم خاکى وجان سماوى. جسم خاکى، به اقتضاى طبع مادى وحیوانى خویش، میل به رکود وفرود دارد وروح را نیز بسته خاک ومغاک مىخواهد. امّا روح را ذاتاً اُنس با عالم بالاست وشوق پرواز تا قرب حق در سر.تن، جان را زنجیرىِ زندانِ طبیعت مىخواهد وجان نیز تن را بُراقِ رام وتیز پاى معراج خویش در افلاک مىطلبد. سیر روح در آفاق عالم قدس، در گرو آزادى از اسارت در چنگال جسم خاکى، وبلکه سلطه بر آن است واین سلطه نیز جز با دل کندن از بستگى به آب ودانه دنیا، توجه به رمز آفرینش آدمى وتأمّل در مبدأ ومعادِ سیرِ لایتناهى او وبالأخره جز با ریاضت دادن به تن جهت همراه سازى آن با روح، در سیر صعودى آن به اوج تعالى، تحقّق نمىپذیرد .
آنچه مایه مىخواهد وموءونه مىبرد آن هم چه مایه وموءونه اى وآنچه که همّت مىطلبد ورنج
_______________________________
1 تیم: کاروانسرا، محلّتجارت.
2 قیصرنامه، ص146.
3 کلند: کلنگ.
4 متحلّى: آراسته.
5 دیوان،ص87.________________________________________
وشکنج بسیار در پى دارد آن هم چه همّت ورنج وشکنجى دل کندن از دنیا وبرخاستن از خاک است وپرکشیدن به سوى افلاک.ورنه عمرى دراز را بر خاک چسبیدن، درگِل ولاى دنیا پرستى لولیدن، واز حقایق عِلوى دور وغافل ماندن که، هنرى نیست؛نفس بهیمى وغوغاى روزمرگى نیز همین را مىطلبد... وفسوسا که ما خاکیان نوعاً چنینیم ! اسیر وگرفتارِ زِهدان خاک؛ گویاى دنیا ولالِ آخرت!
تو اى کرده خو با چه وچون وچند
تو از این مَشیمه (1) نیایى برون
نیایدت باور، وگر صد بشیر(2)
ندانى تو خود لذت شیر چیست؟
تو اى مرغ اندر قفس زیسته
از آنى به کنج قفس مانده شاد
که بر شاخ گلبن نشسته نئى
غزل بر رخ گل سروده نئى
وگرنه از آن عیش یاد آمدیت
عجب بسته ماندى به زندان وبند؟!
جنین وار باشى گرفتار خون
بگوید برون آى وبگسار (3)شیر
مر این شیر را مایه ودایه کیست؟ (4)
چکامه وغزل در قفس ریسته... (5)
نیارى ز آزاده مرغان به یاد،
بدان شاخ ازاین شاخ جسته نئى
غزلهاى جنست شنوده نئى
نفس در قفس همچو باد آمدیت(6)
از این روست که انبیا ورسولان سلام وصلوات الهى بر آنان واوصیاشان باد یکى پس از دیگرى مىآیند وآن همه رنجهاى گران را در طریق ابلاغ پیام حق به خلق، بر خویش مىخرند تا این گونه انسانهاى خفته وخو کرده به زندان را از خارج این خاکدانِ تیره صدا زنند وبا وى از فضاى باز بیرون، از دشت وکوهساران، از درختان وچشمه ساران، از آسمان صاف وروشن وآبى، از آزادى ورهایى... واز پرواز تا اوج آسمان سخن گویند... تا آنان، تاریکى ودلمردگىِ این قفسِ از شش جهت بسته را به یاد آرند وبا چنگالهاى خویش در ودیوار آن را بکاوند وروزنه اى به بیرون گشایند وآنگاه... تا قلب آسمانها پرواز کنند.
از برون سو انبیامان مىدهند آوازها
مرغکا! اندر قفس شادان وآرامیده اى
هین بسُنب(1) از مِخلَب(2) ومنقار، دیوار قفس
این همه رنجى که بر تن مىنهندت انبیا
بر گرایید اى به گلخن(3) اندرون بنشستگان
زیر این گنبد همه تاریکى ونیش است ورنج
کاى به چَه درماندگان چون زُهره پرّید اوج بر!
ذوق باغ ومیل بستان رفته از یادت مگر؟!
_______________________________
1 مشیمه: بچه دان، رَحِم.
2 بشیر: بشارت دهنده؛ مقصود پیامبرانند.
3 بگسار: بیاشام.
4 قیصر نامه، ص307.
5 از ریستن، به معنى گریستن ونوحه کردن.
6 قیصرنامه، ص557. ________________________________________
پنجره ىْ تن بشکن وبگشاى جان را بال وپر!
شد طریق پنجره بشکستن، اى زیبا پسر!
تا شکفته گلستان اندر بُوَدتان مستقر
روشنىّ ونوش وشادى بایدت؟ شو ز آستر(4)
رسالت خطیر انبیا واولیا علیهم السلام از یکسو، نجات آدمى از گرداب مادّیت، شکستن دَور باطلِ «خوردن براى زیستن وزیستن براى خوردن»! یا «تولید براى مصرف ومصرف براى تولید»! وقطع زنجیرهاى اسارت روح درچنگ نفس امّاره است؛ واز دیگر سو، ارشاد بشر به مقام ومنزلت والایى که در هستى دارد وقلبش عرش یار وفرش دلدار است. وه! که چه سخت وتوانفرساست زحمات انبیا واولیاى الهى در احیاى ارواح مرده وقلوب افسرده، وچه پربهاست تلاش بى شایبه آنان در هدایت بشر خواب زده به سر منزل فلاح وکمال راستین!
تا نبودم آگه از دنیا چریدم چون ستور
اندرین لغزنده طاس افتاده اى چون مور از آنک
مى نکردندى چنین فریاد وویله انبیا
از چه برسنگ سبکساران (5) شکیبیده است نوح
مى بدادى شان چو حلوا، چرب وشیرین پند نوح
از براى پور آزر (9) آتشى افروختند
گفت ابراهیم، من در آذر سوزان خوشم
دید زخم امتحان، پس نوحه وزارى نکرد
چون شدم آگه از او زو مانده ام اندر عبر
مى کشد آزت هماره سوى راه پر خطر...
گر نبودى این شب تاریک دنیا را سحر
سالهاى بس درازا؟ خوانده باشى در سُوَر (6)
قوم چون تِنّینِ (7) زهر آگین گشودندى زَفَر (8)
که نتانستى ز تفّش(10) مرغ پرّیدن زبر
من در آذریونم(11) و،بینندش آذریان (12) شرر!
رحم رحمانى گرفتش لاجرم چون گل به بر (13)
اشعار فوق از دیوان بود، در قیصر نامه نیز در باب رسالت انبیا ابیات نغز بسیار دارد. چنانکه
_______________________________
1 بسنب: سوراخ کن.
2 مخلب: چنگال طیور.
3 گلخن: آتشخانه حمام که در آن چوب خشک مىریختند وآتش مىزدند.
4 دیوان، ص62. زآستر، مخفف از آن سوتر است.
5 سبکساران: سبکسران، بى مغزان.
6 سور: سوره ها(ى قرآن مجید).
7 تنّین: اژدها.
8 زفر: دهان.
9 اشاره به حضرت ابراهیم علیه السّلام .
10 تف: حرارت آتش.
11 آذریون: نوعى از شقایق.
12 آذریان: اصحاب آتش، آتش افروزان.
13 دیوان، ص60. ________________________________________
با الهام از کلام بلند پیشواى هفتمین شیعه امام کاظم علیه السّلام خطاب به هشام بن الحکم که فرمود: «یا هشام! إنّلله على الناس حجّتین:حجّةً ظاهرة وحجّة باطنة.فأمّا الظاهرة فالرّسل والأنبیاء والأئمّة علیهم السلام ،وأمّا الباطنة فالعقول»، (1) گوید:
دو چیز است مر مرد را رهنمون
زبیرون، یکى مرد روشن روان
بگویدت کاینجا نخواهى تو ماند
رَسَنهاى این خیمه چار میخ(2)
برهنه شود جان خیمه نشین
نه هرجان بدان سان فروزان بود
تو جهدى نما تا فروزان روى
ز خوهاىِ بد جانت فَرخَو(3) کند
ودیگر خرد کو نکو رهبر است
یکى از درون و، یکى از برون
که از فرّ یزدان گشاید زبان
همى بایدت لاشه زآنسوى راند
زبالا گسسته شود تا به بیخ
چو دست کلیم الله از آستین
بسا جان کزین خیمه سوزان بود
نه از آتشِ آز سوزان روى
به گوشت دَراىِ رَوارَو (4) زند...
تو را از درون پاک پیغمبر است...(5)
افکار حکیمانه ومعارف الهى در اشعار ادیب، به آنچه گفتیم خلاصه نمىشود. او در مسائل گوناگون اعتقادى (از توحید بارى تعالى تا اهوال سخت رستاخیز، واز رمز بعثت انبیا تا مدح ومنقبت امامان پاک وشرح مقامات عالى تشریعى وتکوینى آنان، خاصّه مولاى متقیان على علیه السّلام وآخرین فرزند معصومش حضرت ولى عصر عجّل الله تعالى فرجه ) ونیز اخلاقى (همچون نکوهش حرص وآز وخشم، وستایش علم وتقوى) داد سخن داده وآنچه را که با عمرى مطالعه علمى وتجربه عملى در این راه به دست آورده، از منشور شعر خویش باز تابانده است.
به علت ضیق مجال، دفتر بحث در باب آن حکیم فرزانه را در همین جا مىبندیم وطالبان تفصیل بیشتر در این زمینه را به کتاب «آینه دار طلعت یار؛ سیرى در زندگانى وافکار ادیب پیشاورى» (6) ارجاع مىدهیم.
_______________________________
1 اصول کافى، کتاب العقل والجهل.
2 خیمه چها رمیخ، مقصود جسم آدمى است که همچون خیمه اى به عناصر اربعه(آب وخاک وباد وآتش) چار میخ شده است.
3 فرخو: پیراستن باغ از علفهاى هرزه.
4 درا، زنگ کاروان، وروارو نیز به معنى مکرّر وپیاپى است.
5 قیصر نامه، ص8 577.
6 از همین قلم، چاپ ونشر بنیاد مستضعفان، تهران 1373.