حق و تکلیف در نهج البلاغه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در شمارهى قبل به مناسبتسال پربرکت امام على علیه السلام بحثى داشتیم درباره براهین وجود شناختى و جهان شناختى در نهج البلاغه، ارتباط این بحث، با سلسله مقالات حق و باطل معلوم بود. خداوند، حق مطلق است. بر وجود حق مطلق، براهینى اقامه کردهاند. مىخواستیم ببینیم در زمینهى براهین وجود حق مطلق، از نهج البلاغه چه استفادههایى مىشود؟ اکنون در آغاز سال جدید، مىپردازیم به بحث دربارهى حق و تکلیف از دیدگاه نهج البلاغه تا بدرقهاى باشد از این سال پر برکت و با میمنت.
اگر کسى اعتقادى به حق و باطل نداشته باشد، اعتقادى به حق و تکلیف هم ندارد. حق و باطل، از مقولهى مسایل عقل نظرى و حق و تکلیف، از مقولهى مسایل عقل عملى است. مسایل عقل نظرى زیر بنا و شالودهى مسایل عقل عملى است. مسایل عقل نظرى بر محور «است» و «نیست» ومسایل عقل عملى بر محور «باید» و «نباید» مىچرخد. «است» و «نیست» هم به «هست» و «نیست» برمىگردد. تا چیزهایى نباشد و ذهن، تصورى برایش فراهم نشود و میان آنها به مقایسه و سنجش نپردازد، حکم به «است» برایش حاصل نمىشود و اما «نیست» عدم حکم است و به هر حال، تابع «است» مىباشد. (1) طبعا بحثحق و تکلیف، متفرع استبر بحثحق و باطل. تقابل حق و باطل، تقابل وجود و عدم یا تقابل بود و نبود و به عبارت دیگر، تقابل نقیضین است که نه با هم جمع و نه با هم رفع مىشوند. ولى حق و تکلیف، آنگونه که حق و باطل، از هم گریزانند، از هم گریزان نیستند و با یکدیگر تعارض ندارند. هر کجا حقى باشد، در مقابل آن، تکلیفى و هر کجا تکلیفى باشد، در مقابل آن، حقى است. اگر چنین نباشد، جعل حق یا تکلیف بیهوده است. اگر در نظام خانواده، شوهر مکلف است که به زن نفقه بدهد و به قانون: «عاشروهن بالمعروف» (2) با او حسن معاشرت داشته باشد، زن نیز حق نفقه وحسن معاشرت دارد. نه این حق، بدون آن تکلیف و نه این تکلیف، بدون آن حق، معنى و مصداقى پیدا مىکند، هر کدام بدون دیگرى، لغو و عبث و بیهوده است.
جالب این است که نوع افرادى که حقى پیدا مىکنند، تکلیفى هم دارند. اگر زن، حق نفقه و حسن معاشرت دارد، مکلف به تمکین است و اگر مرد، مکلف به انفاق و حسن معاشرت است، بر زن، حق تمکین دارد.
اگر زن فقط مکلف به تمکین و شوهر فقط محق باشد، عبث و لغو و بیهوده است; چنان که اگر مرد، فقط مکلف به انفاق وحسن معاشرت باشد وحق تمکین برایش اعتبار نشود، باز هم عبث و بیهوده است. نظام عدل و انصاف، اقتضا دارد که در اینگونه موارد، علاوه بر این که در برابر هر حقى، تکلیفى و در برابر هر تکلیفى، حقى است، هر مکلفى به اندازهى تکلیفش، محق و به اندازهى حقش، مکلف باشد.
البته چنین نیست که هر کس یا هر چیز محق باشد، مکلف هم باشد. کودکان تا به سن بلوغ نرسیدهاند داراى حقند، نه تکلیف. مگر اینکه بگوییم: بالقوه، مکلفند. بلکه براى مکلف بودن، بلوغ تنها کافى نیست. دیوانگان حقوقى دارند، ولى مکلف نیستند. اشخاص سفیه و آنهایى که رشد فکرى ندارند، برخى از تکالیف را ندارند; ولى در عین حال حقوقى دارند که باید ادا شود.
پس معلوم مىشود حق داشتن، ملازم با تکلیف داشتن نیست; مردگان حقوقى دارند.حق آنهاست که اگر مسلمان باشند، آنها را غسل دهند و کفن کنند و برایشان نماز گزارند و در قبرستان مسلمین به خاک سپارند و وصى به وصایاى آنها عمل کند و پسر بزرگتر، نماز و روزهى آنها را قضا نماید و زوجه، عدهى وفات، نگاه دارد; ولى تکلیفى ندارند. حیوانات هم حقوقى دارند; ولى تکلیفى ندارند. بلکه نباتات وجمادات هم بدون این که مکلف باشند، محقند.
وراث میت، حق ارث دارند. آنها حق دارند که پس از اداى دین و انجام وصایاى شرعى مورث، اموالش را تقسیم کنند. پسر بزرگتر که مکلف به قضاى نماز و روزهى پدر است، حق حبوه (3) دارد. اینجا حق و تکلیف باهمند; ولى در سایر موارد ارث، چنین نیست.
اصالتحق یا تکلیف در زمینهى حق و تکلیف، مسایل متعددى مطرح است که خلاصهى آنها بدین قرار است:
1. حق و تکلیف از مسایل عقل عملى و حق و باطل در حوزهى عقل نظرى است.
2. رابطهى حق و تکلیف با رابطهى حق و باطل فرق دارد.
3. حق، باطل را دفع مىکند، ولى حق ، تکلیف را دفع نمىکند، بلکه حق و تکلیف بر محور حق مىچرخند.
4. در برابر هر حقى، تکلیفى و در برابر هر تکلیفى، حقى است.
5. لازم نیست هر محقى مکلف باشد.
6. آیا اصالت را باید به حق داد یا تکلیف؟
نگارنده در جاهاى دیگر (4) دربارهى پنج مسالهى اول، توضیحاتى داده و در اینجا قصد تکرار آنها را ندارد. آنچه در اینجا مورد نظر است، مسالهى اخیر است. طرح این مساله از ناحیهى طرفداران سکولاریسم است. آنها ادعا مىکنند که ادیان آسمانى همواره سعى کردهاند بار تکلیف را بر دوش انسانها بگذارند، بدون اینکه به آنها حقى بدهند یا براى آنها حقى قایل باشند. حتى مىگویند: «رسالة الحقوق» امام سجاد علیه السلام هم در حقیقت «رسالة التکلیف» است.
قرآن هم در مواردى اندک به بیان حقوق پرداخته، اما از تکالیف، بسیار سخن گفته است. به عقیدهى آنها، انسان مدرن حقگرا و تکلیفگریز است; حال آنکه انسان سنتى تکلیفگرا وحقگریز بوده است. ادیان الهى هم با سیره و روش انسان سنتى هماهنگى داشتهاند، نه با سیره و روش انسان مدرن و مترقى امروز.
این سخنان پر زرق و برق و عوام فریب، براى بشریت کنونى ضایعات بسیار دارد. بشرى که فقط خود را محق و ذىحق بداند و براى خود، تکلیف و مسئولیتى قایل نباشد، براى سایر افراد همنوع خود بسیار مضر و خطرناک است. حیوانات درنده خود را محق مىدانند که حیوانات ضعیف را بدرند و بخورند و شکم خود را سیر کنند، ولى در برابر آنها تکلیفى براى خود قایل نیستند و از کشتن آنها بار مسئولیتى بر دوش خود احساس نمىکنند. نظیر حقى که همهى حیوانات براى خود از طبیعت قایلند و براى استفاده از مواهب طبیعى هیچگونه محدودیتى براى خود قایل نیستند. انسان نیز در استفاده از حیوانات و نباتات و آب و خاک و هوا و معادن و کرات آسمانى، خود را ذىحق مىداند و البته همینطور است. انسان حق استخدام دارد. مانعى نیست که مخلوقات دیگر را به خدمتخویش گمارد، بلکه حق دارد از خدمات افراد همنوع خود نیز استفاده کند; ولى آیا هیچگونه تکلیف و مسئولیتى ندارد؟ اگر بگوییم: حیوانات تکلیف و مسئولیتى ندارند، خطرى متوجه نظام حکیمانهى طبیعت و خلقت نمىشود. تنازع بقایى که به طور محدود، بر حیوانات حاکم است، به بقاى نظام، بلکه به بقاى خود حیوانات ضررى نزده است.هر حیوانى به اندازهى لزوم، نیروى دفاع و مخفىکارى و گریز از خطر دارد و هیچ حیوانى بیشتر از سیر کردن شکم و رفع نیاز اولیهى خود، حرص و آز ندارد. با سیر کردن شکم آرام مىگیرد و با یافتن پناهگاهى به خواب خوش فرو مىرود و با یافتن جفتخویش به تولید نسل مىپردازد; ولى آیا انسان هم چنین است؟ آیا اگر انسان شکم خود را سیر کند و غریزهى بقاى نسل را ارضا نماید و براى خواب واستراحت، سرپناهى بیابد، آرام مىگیرد؟
آن شنیدستم که در صحراى غور بار سالارى بیفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور اگر انسان هم به همان حدى که حیوانات، قانعند، قانع بود و حرص و آز و طول امل و پیروى هواى نفس، گریبانگیرش نبود، هیچگونه نیازى به تکلیف و مسئولیت نداشت.
به همین جهت است که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
«ان اخوف ما اخاف علیکم اثنان: اتباع الهوى وطول الامل، فاما اتباع الهوى فیصد عن الحق و اما طول الامل فینسى الاخرة» . (5) «ترسناکترین چیزى که بر شما بیم دارم، دو چیز است: پیروى هواى نفس و درازى آرزو. اما پیروى هواى نفس، آدمى را از حق، باز مىدارد و اما درازى آرزو، آخرت را به فراموشى مىسپارد» .
تنها فرق انسان وحیوان در بخردى وبىخردى نیست. هر چند اینکه بخرد است، نابخردى مىکند و آنکه بىخرد است، در چارچوب غرایز نفسانى خود، حساب و کتابى دارد و به خود و همنوع خود ضرر نمىزند. ولى این انسان، هنگامى که نابخردى مىکند، هم به خود ضرر مىزند و هم به همنوع خود. سوداگران و تولید کنندگان موادمخدر، نه سعادت و سلامتخود را ارج مىنهند، نه سعادت و سلامت همنوعان خود را. اما آیا حیوانات هم چنین خسارت بزرگى به خود و همنوعان خود، وارد مىکنند؟ !
فرق مهم انسان وحیوان، در همان دو چیزى است که امیرالمؤمنین علیه السلام به عنوان مخوفترین دامهاى خطر براى انسانها مطرح کرده است: پیروى هواى نفس و درازى آرزو.
حیوانات در دام چنین خطرهایى گرفتار نیستند و هرگز گرفتار نمىشوند. آنها نه مغلوب هواى نفسند و نه اسیر آرزوها. بنابراین، هرگز از حد و مرز غریزى و طبیعى خود خارج نمىشوند و حقوق همنوعان خود را زیر پا نمىگذارند و به همان حد متوسطى که نیاز دارند، راضى و قانعند.
بیچاره خر، ار چه بىتمیز است چون بار کشد همى عزیز است گاوان و خران بار بردار به ز آدمیان مردم آزار گروهى از سپاهیان کوفه مىخواستند به خوارج ملحق شوند; ولى از امیرالمؤمنین علیه السلام بیمناک بودند.
حضرت، یکى از یاران خود را فرستاد، تا معلوم کند که آنها در چه حالند؟ او ماموریتخود را انجام داد و بازگشت و گزارش داد که رفتهاند.
حضرت آنها را نفرین کرد و اعلام داشت که هرگاه نیزهها به سوى ایشان راستشود و شمشیرها بر کاسهى سرهایشان فرود آید، از کردار زشتخود، پشیمان مىشوند. آنها اسیر اغواى شیطان شدند و از لشکر مسلمانان، گریختند و به دشمن پیوستند; ولى شیطان هم که خود سردمدار تکلیف گریزان استسرانجام از آنها بیزارى مىجوید و از آنها فاصله مىگیرد.
سپس فرمود:
«فحسبهم بخروجهم من الهدى وارتکاسهم فی الضلال والعمى وصدهم عن الحق وجماحهم فی التیه» . (6) «آنان را همین بس که از راه هدایتبیرون و در کورى و گمراهى، سرنگون و از حق، روى گردان شدند و در وادى ضلالت، به سرکشى پرداختند» .
معادن دین و کوههاى استوار زمین
حضرتش برخى از انسانها را به عنوان معادن دین و اوتاد زمین معرفى کرده است.
چه کسى مىتواند چراغ تاریکیها و کشاف تیرگیها و کلید مبهمات و دفع کنندهى شبهات و اشکالات و دلیل و راهنماى بیابانها باشد؟ اوصاف او در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام به شرح زیر مطرح شده است:
«قد الزم نفسه العدل فکان اول عدله نفى الهوى عن نفسه، یصف الحق ویعمل به» . (7) «نفس خود را به عدالت، ملزم ساخته و نخستین نشانهى عدالتش این است که هوا و هوس را از نفس خود، طرد کرده است. حق را مىستاید و بدان عمل مىکند» .
آرى همینهایند که گویا گوهر گرانمایهى دینند و همچون کوهى ستبر و استوار، زمین و اهل آن را از انحراف و انحطاط و لغزش، حفظ مىکنند.
دانشمند دروغین
آن که در پى قرائتهاى بىپایه و بى مایه از دین است، تا کتاب خدا را به راى خود تفسیر و تحریف کند وحق را آن گونه که دل خواه اوست، تغییر دهد، همان است که مولا در وصف او فرموده است:
«و آخر قد تسمى عالما و لیس به» .
دیگرى کسى است که نام عالم بر خود نهد و عالم نیست.
درباره این دانشمند قلابى مىفرماید:
«قد حمل الکتاب على آرائه وعطف الحق على اهوائه» . (8) «کتاب خدا را بر طبق آراى خویش تفسیر کند وحق را بر هواهاى نفسانى خود منعطف سازد» .
او که به صورت، انسان و به قلب و باطن، حیوان است (9) ; ولى حیوان بى حد و مرز، همان است که حضرت دربارهاش مىفرماید:
«لا یعرف باب الهدى فیتبعه ولا بابالعمى فیصد عنه، فذلک میت الاحیاء» . (10) «نه راه رستگارى و هدایت را مىشناسد، تا در آن، راه رود و نه باب کورى وگمراهى را، تا از آن، باز گردد. او مردهاى در میان زندگان است» .
حیوانات، در عین اینکه حیوانند، ولى افسار گسیخته نیستند. عالم آنها، عالم محدودى است که از آن فراتر نمىروند. تکامل آنها هم محدود است و به همین جهت، تکالیف آنها از چارچوب غرایز آنها خارج نیست.
استدلال و استنتاج
از مطالبى که از نهج البلاغه نقل شد، به دست آمد که بزرگترین بدبختى انسان، صد از حق است. عامل بازدارندهى از حق و عدل، هواهاى نفسانى است. وظیفهى انسان است که باب کورى و ضلالت را صد کند و پیرو راه سعادت و هدایتباشد.
منظور حضرت از حق، در جملاتى که نقل شد، چیست؟ آیا منظور همان حقى است که در برابر باطل است، یا منظور، حقى است که در بسیارى از موارد، همراه و ملازم تکلیف است؟
به نظر مىرسد که منظور، دومى است; چرا که معلوم نیست پیروان هواى نفس به مرحلهاى از انحطاط رسیده باشند که در اعماق دل، حقیقت را انکار کنند و اعتقاد به باطل را جایگزین آن سازند. هر چند ممکن است عاقبت آنها چنین باشد. چنان که قرآن مىفرماید:
«ثم کان عاقبة الذین اساؤوا السواى ان کذبوا بآیات الله وکانوا بها یستهزؤون» . (11) «عاقبت کسانى که کردار زشت پیشه کردهاند، این است که آیات خدا را تکذیب واستهزا کنند» .
ولى قدر مسلم این است که پیروى هواهاى نفسانى موجب ضایع شدن حقوق و به دنبال آن، پایمال شدن تکالیف مىشود.
این نکته را از جملهى «قد الزم نفسه العدل» نیز که حضرت، آن را نخستین گام به سوى طرد هواى نفس و ستایش حق و عمل به آن، شناخته، مىتوان استفاده کرد.
از اینجا استفاده مىشود که اصالتبا حق است، نه با تکلیف. از دیدگاه حضرت چنانکه از جملهى «یصف الحقویعمل به» استفاده مىشود اصل، عمل به حق است. اگر حقى نبود یا اگر حقى بود، ولى عمل به آن، لازم نبود، تکلیفى هم نبود.
انسان موجودى است کمال طلب، کمال طلبى او در ابعاد مختلف مادى و معنوى حد و مرزى نمىشناسد. اگر او را کمال طلب، نیافریده بودند، این همه به او حقوق نمىدادند. کمال جویى حیوانات، محدود است. به همین جهت، حقوق آنها هم محدود است. ارتباط حق و کمالجویى ارتباطى محکم و ناگسستنى است. هر چه کمال طلبى افزونتر مىشود، بر کمیت و کیفیتحقوق افزودهتر مىشود. کمالجویى انسان بىنهایت است. هر گامى که به سوى کمال برمىدارد، به خاطر حقى است که بر او داده شده و خود مقدمه گام بعدى و حقى دیگر است. اگر در قرآن کریم، مسالهى تکریم بنى آدم و برترى آنها بر موجوداتى بسیار و محمول بودن در خشکى و دریا مطرح نمىشد (12) و به آنها هشدار داده نشده بود که مىتوانند با قدرت و مکنت، اقطار زمین و آسمان را تحت نفوذ و سیطرهى خود در آورند (13) ، سخن از حقوق بیکران آنها گفتن بیهوده بود. اگر حقوقى داشت در حد جمادات و نباتات یا حداکثر حیوانات بود.
پس لازمهى تکامل و پویندگى، داشتن حقوق است و لازمهى داشتن حقوق، تکلیف و مسئولیت است.
بنابراین، اصالتبا حق است، نه با تکلیف. حق، اصلى و تکلیف، تبعى است. به همین جهت است که حضرت، از ضایع شدن حقوق که مقدمهى ضایع شدن تکلیف است، بیمناک است و بیشترین خطر را از ناحیهى ضایع شدن حقوق، احساس مىکند.
نباید دین خدا و رهبران الهى را متهم کرد که پیامشان بر مذاق انسان مدرن، ناخوشایند است. اگر چنین است، چرا اکثریت قاطع انسانهاى مدرن، روى به سوى دین دارند؟ چرا انسان مدرن، مدرنیته را مانع دیندارى نمىشناسد؟ آهنگ تکریم و تفضیل بنى آدم را قرآن سرداده استیا مکاتب الحادى و مادى؟ خدا به مردم گفته است: حق شماست که اقطار آسمانها و زمین را تحت نفوذ و سیطرهى خود درآورید یا بتهاى مصنوع و ایدئولوژىهاى مسموم؟ اگر خداوند این همه به انسان، مقام و منصب نمىداد و به او اعلام نمىکرد که: «خلق لکم ما فى الارض جمیعا» (14) یک کلمه دربارهى تکالیفش سخن نمىگفت و عالم او را هم با نظامى مانند نظام عالم حیوانات و جمادات، تدبیر و تنظیم و اداره مىکرد، تا همچون نباتات بروید و بپژمرد یا همچون حیوانات، زاده شود و بمیرد، ولى نوعش با تعاقب و تسلسل افراد، محفوظ بماند. در این صورت، نه نیازى به دین بود و نه نیازى به طرح مسالهى حق و تکلیف و نه ضرورتى براى مهار کردن بىبند و بارىها و افسار گسیختگىها و جلوگیرى از تجاوز به حقوق این و آن.
انسان کنونى زمزمههاى شوم الحاد را بسیار مىشنود و مظاهر ضد خدا و دین را بسیار مىبیند و وسایل هوا و هوس را تا چشمش کار مىکند، برایش فراهم کردهاند، تا خدا و آخرت را از یادش ببرند و از او عنصرى ملحد و منکر بسازند; ولى در عین حال، دل به سوى دین و رو به سوى خدا دارد و مىکوشد که موانع را خنثى کند، چرا؟
دلیل آن، روشن است. انسانها با خدا و پیامبران، رابطهاى کهن دارند. سخن انبیا بر دلشان مىنشیند و سخن ملحدان، از گوشهایشان تجاوز نمىکند. این ارتباط، ناگسستنى است. اگر بشریت، احساس کرده بود که قصد انبیا توهین و خوار و فرومایه کردن است، دل به آنها نمىداد و اگر چند صباحى دل مىداد، سرانجام پیشانیش به سنگ مىخورد و باز مىگشت.
آرى هدف انبیا تکریم و تفضیل انسانها بوده و در این راه، چیزى کم نگذاشته و حقى از انسان ضایع نکردهاند، تکالیف به خاطر حفظ حقوق بود. اگر تکالیفى نبود، همهى حقوق، ضایع و پایمال مىشد. براى حفظ حقوق، باید تکالیف را ارج نهاد.
پىنوشتها:
1.مرحوم علامه طباطبایى مىگوید: «مفهوم... «است» ... فعل خارجى نفس است که با واقعیتخارجى خود در ذهن، میان دو مفهوم ذهنى... موجود مىباشد و چون نسبت میان موضوع ومحمول است، وجودش همان وجود آنهاست. از یکسو از اقعیتخارج حکایت مىکند و از یکسو خودش در ذهن یک واقعیت مستقل دارد که مىتوان خودش را محکى عنه قرار داد. از این جهت، ذهن به آسانى مىتواند از این پدیده که فعل خودش مىباشد، مفهومگیرى نموده و او را ... با یک صورت ادراکى حکایت نماید و مفهوم «نیست» به واسطهى یک اشتباه و خطاى اضطرارى که دامنگیر ذهن مىشود، از حکم ایجابى «است» گرفته مىشود. او نیز مانند حکم ایجابى ماهیت نیست، ولى از ماهیت گرفته شده» . (اصول فلسفه و روش رئالیسم: 2/57و 58) .
آنچه در متن آمده، با بیان ایشان منافات ندارد. بیان ایشان ناظر به این است که ادراک وجود و عدم یا تصور هستى و نیستى از کجا پدید آمده و بیان متن ناظر به این است که تا واقعیتها یا حداقل واقعیتى چون «من انسانى» محقق نشود، نوبتبه است و نیست و باید و نباید نمىرسد.
2.نساء/19.
3. محقق حلى مىفرماید: لباس تن و انگشترى و شمشیر و قرآن میتبه پسر بزرگتر داده مىشود و بر اوست که نماز و روزهى پدر را قضا کند. مشروط به اینکه سفیه و فاسد الراى نباشد و میت داراى مال دیگرى باشد (نگاه کنید به شرایع الاسلام، کتاب ارث، مقصد 1، مساله 3) .
4. رجوع شود به مقاله حق و تکلیف از کتاب «تاملات کلامى» و مقالهى حق و تکلیف از دیدگاه امیرالمؤمنین علیه السلام که در اندیشه نامهى آن بزرگوار به چاپ خواهد رسید.
5. نهج البلاغه، خطبه 42.
6.همان، خطبهى 181.
7.همان، خطبهى 87.
8. همان.
9. همان.
10. فالصورة صورة انسان والقلب قلب حیوان (از همان خطبه) .
11. روم/10.
12. «و لقد کرمنا بنى آدم وحملناهم فی البر والبحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» (اسراء/70) .
13. «یا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السماوات و الارض فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان» (الرحمن/33) .
14. بقره/29.
اگر کسى اعتقادى به حق و باطل نداشته باشد، اعتقادى به حق و تکلیف هم ندارد. حق و باطل، از مقولهى مسایل عقل نظرى و حق و تکلیف، از مقولهى مسایل عقل عملى است. مسایل عقل نظرى زیر بنا و شالودهى مسایل عقل عملى است. مسایل عقل نظرى بر محور «است» و «نیست» ومسایل عقل عملى بر محور «باید» و «نباید» مىچرخد. «است» و «نیست» هم به «هست» و «نیست» برمىگردد. تا چیزهایى نباشد و ذهن، تصورى برایش فراهم نشود و میان آنها به مقایسه و سنجش نپردازد، حکم به «است» برایش حاصل نمىشود و اما «نیست» عدم حکم است و به هر حال، تابع «است» مىباشد. (1) طبعا بحثحق و تکلیف، متفرع استبر بحثحق و باطل. تقابل حق و باطل، تقابل وجود و عدم یا تقابل بود و نبود و به عبارت دیگر، تقابل نقیضین است که نه با هم جمع و نه با هم رفع مىشوند. ولى حق و تکلیف، آنگونه که حق و باطل، از هم گریزانند، از هم گریزان نیستند و با یکدیگر تعارض ندارند. هر کجا حقى باشد، در مقابل آن، تکلیفى و هر کجا تکلیفى باشد، در مقابل آن، حقى است. اگر چنین نباشد، جعل حق یا تکلیف بیهوده است. اگر در نظام خانواده، شوهر مکلف است که به زن نفقه بدهد و به قانون: «عاشروهن بالمعروف» (2) با او حسن معاشرت داشته باشد، زن نیز حق نفقه وحسن معاشرت دارد. نه این حق، بدون آن تکلیف و نه این تکلیف، بدون آن حق، معنى و مصداقى پیدا مىکند، هر کدام بدون دیگرى، لغو و عبث و بیهوده است.
جالب این است که نوع افرادى که حقى پیدا مىکنند، تکلیفى هم دارند. اگر زن، حق نفقه و حسن معاشرت دارد، مکلف به تمکین است و اگر مرد، مکلف به انفاق و حسن معاشرت است، بر زن، حق تمکین دارد.
اگر زن فقط مکلف به تمکین و شوهر فقط محق باشد، عبث و لغو و بیهوده است; چنان که اگر مرد، فقط مکلف به انفاق وحسن معاشرت باشد وحق تمکین برایش اعتبار نشود، باز هم عبث و بیهوده است. نظام عدل و انصاف، اقتضا دارد که در اینگونه موارد، علاوه بر این که در برابر هر حقى، تکلیفى و در برابر هر تکلیفى، حقى است، هر مکلفى به اندازهى تکلیفش، محق و به اندازهى حقش، مکلف باشد.
البته چنین نیست که هر کس یا هر چیز محق باشد، مکلف هم باشد. کودکان تا به سن بلوغ نرسیدهاند داراى حقند، نه تکلیف. مگر اینکه بگوییم: بالقوه، مکلفند. بلکه براى مکلف بودن، بلوغ تنها کافى نیست. دیوانگان حقوقى دارند، ولى مکلف نیستند. اشخاص سفیه و آنهایى که رشد فکرى ندارند، برخى از تکالیف را ندارند; ولى در عین حال حقوقى دارند که باید ادا شود.
پس معلوم مىشود حق داشتن، ملازم با تکلیف داشتن نیست; مردگان حقوقى دارند.حق آنهاست که اگر مسلمان باشند، آنها را غسل دهند و کفن کنند و برایشان نماز گزارند و در قبرستان مسلمین به خاک سپارند و وصى به وصایاى آنها عمل کند و پسر بزرگتر، نماز و روزهى آنها را قضا نماید و زوجه، عدهى وفات، نگاه دارد; ولى تکلیفى ندارند. حیوانات هم حقوقى دارند; ولى تکلیفى ندارند. بلکه نباتات وجمادات هم بدون این که مکلف باشند، محقند.
وراث میت، حق ارث دارند. آنها حق دارند که پس از اداى دین و انجام وصایاى شرعى مورث، اموالش را تقسیم کنند. پسر بزرگتر که مکلف به قضاى نماز و روزهى پدر است، حق حبوه (3) دارد. اینجا حق و تکلیف باهمند; ولى در سایر موارد ارث، چنین نیست.
اصالتحق یا تکلیف در زمینهى حق و تکلیف، مسایل متعددى مطرح است که خلاصهى آنها بدین قرار است:
1. حق و تکلیف از مسایل عقل عملى و حق و باطل در حوزهى عقل نظرى است.
2. رابطهى حق و تکلیف با رابطهى حق و باطل فرق دارد.
3. حق، باطل را دفع مىکند، ولى حق ، تکلیف را دفع نمىکند، بلکه حق و تکلیف بر محور حق مىچرخند.
4. در برابر هر حقى، تکلیفى و در برابر هر تکلیفى، حقى است.
5. لازم نیست هر محقى مکلف باشد.
6. آیا اصالت را باید به حق داد یا تکلیف؟
نگارنده در جاهاى دیگر (4) دربارهى پنج مسالهى اول، توضیحاتى داده و در اینجا قصد تکرار آنها را ندارد. آنچه در اینجا مورد نظر است، مسالهى اخیر است. طرح این مساله از ناحیهى طرفداران سکولاریسم است. آنها ادعا مىکنند که ادیان آسمانى همواره سعى کردهاند بار تکلیف را بر دوش انسانها بگذارند، بدون اینکه به آنها حقى بدهند یا براى آنها حقى قایل باشند. حتى مىگویند: «رسالة الحقوق» امام سجاد علیه السلام هم در حقیقت «رسالة التکلیف» است.
قرآن هم در مواردى اندک به بیان حقوق پرداخته، اما از تکالیف، بسیار سخن گفته است. به عقیدهى آنها، انسان مدرن حقگرا و تکلیفگریز است; حال آنکه انسان سنتى تکلیفگرا وحقگریز بوده است. ادیان الهى هم با سیره و روش انسان سنتى هماهنگى داشتهاند، نه با سیره و روش انسان مدرن و مترقى امروز.
این سخنان پر زرق و برق و عوام فریب، براى بشریت کنونى ضایعات بسیار دارد. بشرى که فقط خود را محق و ذىحق بداند و براى خود، تکلیف و مسئولیتى قایل نباشد، براى سایر افراد همنوع خود بسیار مضر و خطرناک است. حیوانات درنده خود را محق مىدانند که حیوانات ضعیف را بدرند و بخورند و شکم خود را سیر کنند، ولى در برابر آنها تکلیفى براى خود قایل نیستند و از کشتن آنها بار مسئولیتى بر دوش خود احساس نمىکنند. نظیر حقى که همهى حیوانات براى خود از طبیعت قایلند و براى استفاده از مواهب طبیعى هیچگونه محدودیتى براى خود قایل نیستند. انسان نیز در استفاده از حیوانات و نباتات و آب و خاک و هوا و معادن و کرات آسمانى، خود را ذىحق مىداند و البته همینطور است. انسان حق استخدام دارد. مانعى نیست که مخلوقات دیگر را به خدمتخویش گمارد، بلکه حق دارد از خدمات افراد همنوع خود نیز استفاده کند; ولى آیا هیچگونه تکلیف و مسئولیتى ندارد؟ اگر بگوییم: حیوانات تکلیف و مسئولیتى ندارند، خطرى متوجه نظام حکیمانهى طبیعت و خلقت نمىشود. تنازع بقایى که به طور محدود، بر حیوانات حاکم است، به بقاى نظام، بلکه به بقاى خود حیوانات ضررى نزده است.هر حیوانى به اندازهى لزوم، نیروى دفاع و مخفىکارى و گریز از خطر دارد و هیچ حیوانى بیشتر از سیر کردن شکم و رفع نیاز اولیهى خود، حرص و آز ندارد. با سیر کردن شکم آرام مىگیرد و با یافتن پناهگاهى به خواب خوش فرو مىرود و با یافتن جفتخویش به تولید نسل مىپردازد; ولى آیا انسان هم چنین است؟ آیا اگر انسان شکم خود را سیر کند و غریزهى بقاى نسل را ارضا نماید و براى خواب واستراحت، سرپناهى بیابد، آرام مىگیرد؟
آن شنیدستم که در صحراى غور بار سالارى بیفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور اگر انسان هم به همان حدى که حیوانات، قانعند، قانع بود و حرص و آز و طول امل و پیروى هواى نفس، گریبانگیرش نبود، هیچگونه نیازى به تکلیف و مسئولیت نداشت.
به همین جهت است که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
«ان اخوف ما اخاف علیکم اثنان: اتباع الهوى وطول الامل، فاما اتباع الهوى فیصد عن الحق و اما طول الامل فینسى الاخرة» . (5) «ترسناکترین چیزى که بر شما بیم دارم، دو چیز است: پیروى هواى نفس و درازى آرزو. اما پیروى هواى نفس، آدمى را از حق، باز مىدارد و اما درازى آرزو، آخرت را به فراموشى مىسپارد» .
تنها فرق انسان وحیوان در بخردى وبىخردى نیست. هر چند اینکه بخرد است، نابخردى مىکند و آنکه بىخرد است، در چارچوب غرایز نفسانى خود، حساب و کتابى دارد و به خود و همنوع خود ضرر نمىزند. ولى این انسان، هنگامى که نابخردى مىکند، هم به خود ضرر مىزند و هم به همنوع خود. سوداگران و تولید کنندگان موادمخدر، نه سعادت و سلامتخود را ارج مىنهند، نه سعادت و سلامت همنوعان خود را. اما آیا حیوانات هم چنین خسارت بزرگى به خود و همنوعان خود، وارد مىکنند؟ !
فرق مهم انسان وحیوان، در همان دو چیزى است که امیرالمؤمنین علیه السلام به عنوان مخوفترین دامهاى خطر براى انسانها مطرح کرده است: پیروى هواى نفس و درازى آرزو.
حیوانات در دام چنین خطرهایى گرفتار نیستند و هرگز گرفتار نمىشوند. آنها نه مغلوب هواى نفسند و نه اسیر آرزوها. بنابراین، هرگز از حد و مرز غریزى و طبیعى خود خارج نمىشوند و حقوق همنوعان خود را زیر پا نمىگذارند و به همان حد متوسطى که نیاز دارند، راضى و قانعند.
بیچاره خر، ار چه بىتمیز است چون بار کشد همى عزیز است گاوان و خران بار بردار به ز آدمیان مردم آزار گروهى از سپاهیان کوفه مىخواستند به خوارج ملحق شوند; ولى از امیرالمؤمنین علیه السلام بیمناک بودند.
حضرت، یکى از یاران خود را فرستاد، تا معلوم کند که آنها در چه حالند؟ او ماموریتخود را انجام داد و بازگشت و گزارش داد که رفتهاند.
حضرت آنها را نفرین کرد و اعلام داشت که هرگاه نیزهها به سوى ایشان راستشود و شمشیرها بر کاسهى سرهایشان فرود آید، از کردار زشتخود، پشیمان مىشوند. آنها اسیر اغواى شیطان شدند و از لشکر مسلمانان، گریختند و به دشمن پیوستند; ولى شیطان هم که خود سردمدار تکلیف گریزان استسرانجام از آنها بیزارى مىجوید و از آنها فاصله مىگیرد.
سپس فرمود:
«فحسبهم بخروجهم من الهدى وارتکاسهم فی الضلال والعمى وصدهم عن الحق وجماحهم فی التیه» . (6) «آنان را همین بس که از راه هدایتبیرون و در کورى و گمراهى، سرنگون و از حق، روى گردان شدند و در وادى ضلالت، به سرکشى پرداختند» .
معادن دین و کوههاى استوار زمین
حضرتش برخى از انسانها را به عنوان معادن دین و اوتاد زمین معرفى کرده است.
چه کسى مىتواند چراغ تاریکیها و کشاف تیرگیها و کلید مبهمات و دفع کنندهى شبهات و اشکالات و دلیل و راهنماى بیابانها باشد؟ اوصاف او در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام به شرح زیر مطرح شده است:
«قد الزم نفسه العدل فکان اول عدله نفى الهوى عن نفسه، یصف الحق ویعمل به» . (7) «نفس خود را به عدالت، ملزم ساخته و نخستین نشانهى عدالتش این است که هوا و هوس را از نفس خود، طرد کرده است. حق را مىستاید و بدان عمل مىکند» .
آرى همینهایند که گویا گوهر گرانمایهى دینند و همچون کوهى ستبر و استوار، زمین و اهل آن را از انحراف و انحطاط و لغزش، حفظ مىکنند.
دانشمند دروغین
آن که در پى قرائتهاى بىپایه و بى مایه از دین است، تا کتاب خدا را به راى خود تفسیر و تحریف کند وحق را آن گونه که دل خواه اوست، تغییر دهد، همان است که مولا در وصف او فرموده است:
«و آخر قد تسمى عالما و لیس به» .
دیگرى کسى است که نام عالم بر خود نهد و عالم نیست.
درباره این دانشمند قلابى مىفرماید:
«قد حمل الکتاب على آرائه وعطف الحق على اهوائه» . (8) «کتاب خدا را بر طبق آراى خویش تفسیر کند وحق را بر هواهاى نفسانى خود منعطف سازد» .
او که به صورت، انسان و به قلب و باطن، حیوان است (9) ; ولى حیوان بى حد و مرز، همان است که حضرت دربارهاش مىفرماید:
«لا یعرف باب الهدى فیتبعه ولا بابالعمى فیصد عنه، فذلک میت الاحیاء» . (10) «نه راه رستگارى و هدایت را مىشناسد، تا در آن، راه رود و نه باب کورى وگمراهى را، تا از آن، باز گردد. او مردهاى در میان زندگان است» .
حیوانات، در عین اینکه حیوانند، ولى افسار گسیخته نیستند. عالم آنها، عالم محدودى است که از آن فراتر نمىروند. تکامل آنها هم محدود است و به همین جهت، تکالیف آنها از چارچوب غرایز آنها خارج نیست.
استدلال و استنتاج
از مطالبى که از نهج البلاغه نقل شد، به دست آمد که بزرگترین بدبختى انسان، صد از حق است. عامل بازدارندهى از حق و عدل، هواهاى نفسانى است. وظیفهى انسان است که باب کورى و ضلالت را صد کند و پیرو راه سعادت و هدایتباشد.
منظور حضرت از حق، در جملاتى که نقل شد، چیست؟ آیا منظور همان حقى است که در برابر باطل است، یا منظور، حقى است که در بسیارى از موارد، همراه و ملازم تکلیف است؟
به نظر مىرسد که منظور، دومى است; چرا که معلوم نیست پیروان هواى نفس به مرحلهاى از انحطاط رسیده باشند که در اعماق دل، حقیقت را انکار کنند و اعتقاد به باطل را جایگزین آن سازند. هر چند ممکن است عاقبت آنها چنین باشد. چنان که قرآن مىفرماید:
«ثم کان عاقبة الذین اساؤوا السواى ان کذبوا بآیات الله وکانوا بها یستهزؤون» . (11) «عاقبت کسانى که کردار زشت پیشه کردهاند، این است که آیات خدا را تکذیب واستهزا کنند» .
ولى قدر مسلم این است که پیروى هواهاى نفسانى موجب ضایع شدن حقوق و به دنبال آن، پایمال شدن تکالیف مىشود.
این نکته را از جملهى «قد الزم نفسه العدل» نیز که حضرت، آن را نخستین گام به سوى طرد هواى نفس و ستایش حق و عمل به آن، شناخته، مىتوان استفاده کرد.
از اینجا استفاده مىشود که اصالتبا حق است، نه با تکلیف. از دیدگاه حضرت چنانکه از جملهى «یصف الحقویعمل به» استفاده مىشود اصل، عمل به حق است. اگر حقى نبود یا اگر حقى بود، ولى عمل به آن، لازم نبود، تکلیفى هم نبود.
انسان موجودى است کمال طلب، کمال طلبى او در ابعاد مختلف مادى و معنوى حد و مرزى نمىشناسد. اگر او را کمال طلب، نیافریده بودند، این همه به او حقوق نمىدادند. کمال جویى حیوانات، محدود است. به همین جهت، حقوق آنها هم محدود است. ارتباط حق و کمالجویى ارتباطى محکم و ناگسستنى است. هر چه کمال طلبى افزونتر مىشود، بر کمیت و کیفیتحقوق افزودهتر مىشود. کمالجویى انسان بىنهایت است. هر گامى که به سوى کمال برمىدارد، به خاطر حقى است که بر او داده شده و خود مقدمه گام بعدى و حقى دیگر است. اگر در قرآن کریم، مسالهى تکریم بنى آدم و برترى آنها بر موجوداتى بسیار و محمول بودن در خشکى و دریا مطرح نمىشد (12) و به آنها هشدار داده نشده بود که مىتوانند با قدرت و مکنت، اقطار زمین و آسمان را تحت نفوذ و سیطرهى خود در آورند (13) ، سخن از حقوق بیکران آنها گفتن بیهوده بود. اگر حقوقى داشت در حد جمادات و نباتات یا حداکثر حیوانات بود.
پس لازمهى تکامل و پویندگى، داشتن حقوق است و لازمهى داشتن حقوق، تکلیف و مسئولیت است.
بنابراین، اصالتبا حق است، نه با تکلیف. حق، اصلى و تکلیف، تبعى است. به همین جهت است که حضرت، از ضایع شدن حقوق که مقدمهى ضایع شدن تکلیف است، بیمناک است و بیشترین خطر را از ناحیهى ضایع شدن حقوق، احساس مىکند.
نباید دین خدا و رهبران الهى را متهم کرد که پیامشان بر مذاق انسان مدرن، ناخوشایند است. اگر چنین است، چرا اکثریت قاطع انسانهاى مدرن، روى به سوى دین دارند؟ چرا انسان مدرن، مدرنیته را مانع دیندارى نمىشناسد؟ آهنگ تکریم و تفضیل بنى آدم را قرآن سرداده استیا مکاتب الحادى و مادى؟ خدا به مردم گفته است: حق شماست که اقطار آسمانها و زمین را تحت نفوذ و سیطرهى خود درآورید یا بتهاى مصنوع و ایدئولوژىهاى مسموم؟ اگر خداوند این همه به انسان، مقام و منصب نمىداد و به او اعلام نمىکرد که: «خلق لکم ما فى الارض جمیعا» (14) یک کلمه دربارهى تکالیفش سخن نمىگفت و عالم او را هم با نظامى مانند نظام عالم حیوانات و جمادات، تدبیر و تنظیم و اداره مىکرد، تا همچون نباتات بروید و بپژمرد یا همچون حیوانات، زاده شود و بمیرد، ولى نوعش با تعاقب و تسلسل افراد، محفوظ بماند. در این صورت، نه نیازى به دین بود و نه نیازى به طرح مسالهى حق و تکلیف و نه ضرورتى براى مهار کردن بىبند و بارىها و افسار گسیختگىها و جلوگیرى از تجاوز به حقوق این و آن.
انسان کنونى زمزمههاى شوم الحاد را بسیار مىشنود و مظاهر ضد خدا و دین را بسیار مىبیند و وسایل هوا و هوس را تا چشمش کار مىکند، برایش فراهم کردهاند، تا خدا و آخرت را از یادش ببرند و از او عنصرى ملحد و منکر بسازند; ولى در عین حال، دل به سوى دین و رو به سوى خدا دارد و مىکوشد که موانع را خنثى کند، چرا؟
دلیل آن، روشن است. انسانها با خدا و پیامبران، رابطهاى کهن دارند. سخن انبیا بر دلشان مىنشیند و سخن ملحدان، از گوشهایشان تجاوز نمىکند. این ارتباط، ناگسستنى است. اگر بشریت، احساس کرده بود که قصد انبیا توهین و خوار و فرومایه کردن است، دل به آنها نمىداد و اگر چند صباحى دل مىداد، سرانجام پیشانیش به سنگ مىخورد و باز مىگشت.
آرى هدف انبیا تکریم و تفضیل انسانها بوده و در این راه، چیزى کم نگذاشته و حقى از انسان ضایع نکردهاند، تکالیف به خاطر حفظ حقوق بود. اگر تکالیفى نبود، همهى حقوق، ضایع و پایمال مىشد. براى حفظ حقوق، باید تکالیف را ارج نهاد.
پىنوشتها:
1.مرحوم علامه طباطبایى مىگوید: «مفهوم... «است» ... فعل خارجى نفس است که با واقعیتخارجى خود در ذهن، میان دو مفهوم ذهنى... موجود مىباشد و چون نسبت میان موضوع ومحمول است، وجودش همان وجود آنهاست. از یکسو از اقعیتخارج حکایت مىکند و از یکسو خودش در ذهن یک واقعیت مستقل دارد که مىتوان خودش را محکى عنه قرار داد. از این جهت، ذهن به آسانى مىتواند از این پدیده که فعل خودش مىباشد، مفهومگیرى نموده و او را ... با یک صورت ادراکى حکایت نماید و مفهوم «نیست» به واسطهى یک اشتباه و خطاى اضطرارى که دامنگیر ذهن مىشود، از حکم ایجابى «است» گرفته مىشود. او نیز مانند حکم ایجابى ماهیت نیست، ولى از ماهیت گرفته شده» . (اصول فلسفه و روش رئالیسم: 2/57و 58) .
آنچه در متن آمده، با بیان ایشان منافات ندارد. بیان ایشان ناظر به این است که ادراک وجود و عدم یا تصور هستى و نیستى از کجا پدید آمده و بیان متن ناظر به این است که تا واقعیتها یا حداقل واقعیتى چون «من انسانى» محقق نشود، نوبتبه است و نیست و باید و نباید نمىرسد.
2.نساء/19.
3. محقق حلى مىفرماید: لباس تن و انگشترى و شمشیر و قرآن میتبه پسر بزرگتر داده مىشود و بر اوست که نماز و روزهى پدر را قضا کند. مشروط به اینکه سفیه و فاسد الراى نباشد و میت داراى مال دیگرى باشد (نگاه کنید به شرایع الاسلام، کتاب ارث، مقصد 1، مساله 3) .
4. رجوع شود به مقاله حق و تکلیف از کتاب «تاملات کلامى» و مقالهى حق و تکلیف از دیدگاه امیرالمؤمنین علیه السلام که در اندیشه نامهى آن بزرگوار به چاپ خواهد رسید.
5. نهج البلاغه، خطبه 42.
6.همان، خطبهى 181.
7.همان، خطبهى 87.
8. همان.
9. همان.
10. فالصورة صورة انسان والقلب قلب حیوان (از همان خطبه) .
11. روم/10.
12. «و لقد کرمنا بنى آدم وحملناهم فی البر والبحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» (اسراء/70) .
13. «یا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السماوات و الارض فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان» (الرحمن/33) .
14. بقره/29.