آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۲

چکیده

متن

در شماره‏ى قبل، متن وصیتنامه‏ى مجعول عباسیان را که در خانه محمد بن على در سرزمین شراة، تنظیم شده از منابع مختلف تاریخى، کلامى آوردیم و آن را مورد مناقشه و نقد قرار دادیم و در پایان به سند رسوا و بر باد رفته‏ى آن، اشاره کردیم و اینک ادامه‏ى مطالب را پى مى‏گیریم:
حکومت رعب و وحشت
عباسیان بر اساس آن وصیتنامه و بر پایه‏ى سلسله جعلیاتى، مردمان ساده لوح را فریفتند وناآگاهانى ازمردم عراق و ایران را با خود همسو کردند. مبلغان عباسى در پوشش دعوت به رضا از آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم مردمان ستمدیده و رنج کشیده و محروم خراسان و برخى نقاط دیگر را که به دنبال چاره مى‏گشتند و براى دگرگونى اوضاع مى‏اندیشیدند و در پى زندگى بهترى بودند و براى یافتن حاکمان به راستى مسلمان، لحظه شمارى مى‏کردند، فریب داده و آنان تحت تبلیغات ریایى داعیان عباسى به خلافت فرزندان عباس گردن نهادند و حکومت ایشان را پذیرفتند ومطیع و فرمانبردارشان شدند. اما سوکمندانه! عباسیان حمام خون راه انداختند و حتى بسیارى از مبلغان و داعیان خود را با تهمت‏هاى واهى و با سوء ظن، کشتند و بساط یک سلطنت‏خودکامه را گستردند و پایه‏ى کاخ ظلم را، جمجمه‏هاى محرومان و شکنجه شده‏ها، قرار دادند و قصرها را با خون پاکان و بیگناهان آغشته و رنگین کردند و حکومتى به وجود آوردند که مردم از همان آغاز پدید آمدنش، بر امویان رحمت فرستادند!! آنان علویان و فاطمیان را با انواع حبس، شکنجه و قتل، تار و مار کردند به طورى که در حکومت امویان سیه دل، از دست امثال ابن زیاد وحجاج و قسرى وچندین خون آشام دیگر آن اندازه خشونت ندیده بودند.
عباسیان به راستى، صفحات تاریخ مسلمانان را با کارهاى وحشیانه و عملکردهاى ددمنشانه‏ى خود، سیاه کردند و در راس همه‏ى آن‏ها، آشفتگى فرهنگى به وجود آوردند و جعل وصیت‏نامه‏ى مزبور یکى از آنها مى‏تواند باشد.
از این وصیت نامچه، مولودى زاده شد به نام کیسانیه‏ى مرحله‏ى دوم با ویژگى‏هاى خاص خود که گردانندگان نظام سلطنتى عباسیان، هر زندیق و هتاک حقیقى و یا موهوم را به مذهب کیسانیه نسبت دادند، و هر یاوه‏گو و شخص جاه طلب را با انگیزه هوا پرستى و یا با دریافت دستمزد مادى که دشمنان اهل بیت مى‏پرداختند، امام این مسلک و کیش به اصطلاح شیعى قلمداد کردند و حرمت تشیع ضایع گردید و عقاید حقه شیعه زیر سؤال رفت وچه فساد فکرى وخرافه‏ى عقیدتى که به جماعت‏شیعه نسبت ندادند و چه شیادان و بوالهوسانى که پرچمدار این جریان نگشتند؟!
سلاطین عباسى حکومت فشار و اختناق خود رابه وصیت‏نامه‏ى یاد شده مستند کردند و بندهاى مختلف آن را براى توجیه سیاست ماکیاولى خود مستمسک ساختند و آن را منشور حکومت‏شوم و نامیمون خود قرار دادند و کارگزاران دولت، بر خلاف مشى ترسیم شده در آن، حرکت کردند و خشونت را به حد اعلى رساندند.
عبد الله بن على که امیدوار بود که پس از برادرش خلیفه شود و چنان ادعایى هم کرد، مردم شام را از دم تیغ گذرانید و دستور داد فرشى بر روى نعش‏هاى نیم جان آنان گستردند و آن‏گاه طعام خواست و بر روى همان فرش که ناله‏هاى آن بخت‏برگشته‏ها از زیر آن، به گوش مى‏رسید، طعام خورد. (1)
و ابو جعفر منصور به ابن هبیرة و کسان او امان داد و در آن باره قسم‏ها و سوگندهاى غلیظ خورد ولى بى تعهدى کرد و همه‏ى آنان را بکشت. (2)
وصیت‏نامه‏اى دیگر
در بررسى رخدادها وگزارشهاى تاریخى درباره‏ى عباسى‏ها به وصیتنامه‏اى دیگر بر مى‏خوریم سیاهتر از اولى و آن وصیت نامه‏ى ابراهیم امام است‏به ابو مسلم خراسانى همان خدمتگزار نگون بخت عباسیان!
ابراهیم آن‏گاه که ابو مسلم را فرمانده گروه تبلیغى خود کرد به وى چنین سفارش نمود:اى عبد الرحمان!(ابو مسلم) تو مردى از اهل‏بیت ما هستى، این وصیت را گوش دار و بنگر که یمنى‏ها را گرامى بدارى و در میان آنان باشى که پیروزى جز با ایشان حاصل نشود و بنگر ربیعه را نیز به ایشان ملحق کن اما مضر، دشمن نزدیکند، مجالشان مده و به هر کس از ایشان گمان بد بردى، او را بکش و هر که را متهم دانستى او را از میان بردار.
او در پاسخ ابومسلم که پرسید: اگر به کسى بد دل و بدگمان شدیم مى‏توانیم او را زندانى کنیم و از شما کسب تکلیف نماییم؟ گفت: نه، فقط شمشیر! هرگز از دشمن، چشم برندار.اى ابو مسلم! تا مى‏توانى در خراسان عرب زبان باقى مگذار و همه را بکش و حتى پسر بچه‏اى که قد و بالایش به پنج وجب برسد و متهمش بدارى او را از دم تیغ بگذران و به قتلش برسان. (3)
و بکوش که با این شیخ [یعنى، سلیمان بن کثیر] مخالفت نکنى.
ابن اثیر مى‏نویسد: ابو العباس سفاح پس از قتل ابو سلمه خلال وزیر آل محمد، ابو جعفر منصور را به همراهى عبید الله بن حسن اعرج و سلیمان بن کثیر به سوى ابو مسلم خراسانى گسیل داشت. سلیمان به عبید الله که از علویان بود، گفت: امیدوارم این نهضت‏به نفع خاندان شما یعنى علویان خاتمه یابد; در آن صورت اگر خواستید ما را فرا بخوانید.
عبید الله پنداشت که آن، توطئه‏اى است از سوى ابو مسلم و بر جانش ترسید و ماجرا را به گوش ابومسلم رساند. ابومسلم، سلیمان را احضار کرد و به او گفت: یاد دارى ابراهیم امام به من گفت: هر که را متهم دانستى بکش. سلیمان گفت: آرى شنیدم: ابو مسلم گفت: اینک من تو را متهم مى‏شناسم. سلیمان گفت: به خدا سوگند چنین نیست. ابو مسلم گفت: قسم مخور تو قصد خیانت‏به ابراهیم امام را در سر مى‏پرورانى و دستور داد گردن او را زدند. (4)
کنگره‏ى ابواء
از مسلمات تاریخ است که بنى عباس، خود را در جرگه‏ى علویان جا داده و در نهضت‏هایى که براى رضا از آل محمدصلى الله علیه و آله و سلم به وجود مى‏آمد خود را داخل مى‏کردند وجیره خوار ایشان بوده و در سایه‏شان مى‏زیستند. هرگز به ذهن اولاد عباس نمى‏رسید که در صورت حصول پیروزى، نوبت‏به ایشان رسد. یکى از شواهد این امر، کنگره‏ى ابواء است.
مى‏نویسند: عبد الله بن حسن مثنى، پسرش محمد را کاندیداى خلافت و امامت‏براى مسلمانان کرده بود و مى‏پنداشت که او در میان هاشمیان از همه فاضلتر و لایقتر است و علم و فقاهت و زهد و تقوایش از همه بیشتر است. (5) این چنین باور او را وا مى‏داشت که به میان مردم رود و زمینه را براى پسرش فراهم کند و بر این هدف، کنگره‏ها، سمینارها و نشست‏هایى به وجود مى‏آمد که مهمترین آنها، نشستى است که در ابواء (محلى میان مکه و مدینه) تشکیل شده است.
بسیارى از مورخان مانند طبرى، مسعودى، ابن ابى الحدید و ابو الفرج اصفهانى مذاکرات آن نشست‏سیاسى را آورده‏اند وما روایت اصفهانى را که جامع‏ترین و مفصل‏ترین گزارش است در اینجا مى‏آوریم:
عده‏اى ازبنى هاشم در ابواء گرد آمدند و در میان ایشان ابراهیم بن محمد بن على (ابراهیم امام) و ابوجعفر منصور و صالح بن على و عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و دیگران دیده مى‏شدند. صالح بن على گفت: امروز چشم مردم به شما دوخته است و خداوند شما را در اینجا جمع کرده، پس مردى از میان خود برگزینید و با او بیعت کنید تا فتح و پیروزى نهایى پیش آید.
عبد الله بن حسن به پا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: شما مى‏دانید که پسر من محمد همان مهدى (موعود) است، با او بیعت کنید.
ابو جعفر منصور گفت: چرا معطلید! شما مى‏دانید که مردم، امروز دوستدار ومطیع این جوانند(یعنى: محمد بن عبد الله‏بن حسن). در آن هنگام، همه‏ى حاضران یکجا سخن او را تصدیق کردند و همگى به عنوان بیعت دست در دست محمد گذاشتند.
عیسى بن عبد الله گفت: فرستاده‏ى عبد الله بن حسن (پدر محمد) نزد پدر من آمد و فت‏بیا که همه‏ى ما بر محمد بن عبد الله اتفاق نظر پیدا کرده‏ایم و کسى دیگر نزد جعفر بن محمد علیمها السلام فرستاد. عبد الله بن حسن آمدن امام جعفر صادق علیه السلام را خوش نداشت و مى‏گفت: اگر او بیاید برنامه را به‏هم مى‏زند. عیسى گفت: پدرم مرا فرستاد تا ببینم کار به کجا مى‏انجامد. به هر حال امام جعفر علیه السلام آمد و عبد الله بن حسن او را در کنار خود جا داد و صحبت‏شروع شد و امام صادق علیه السلام آب سرد بر آتش گرم آنان ریخت و فرمود: چنان نکنید که زمان آن هنوز فرا نرسیده است اگر چه تو (عبد الله) مى‏پندارى که پسرت محمد، مهدى است لیکن چنان نیست نه او مهدى است و نه زمان چنان حرکتى فرا رسیده است. صداها بالا رفت و حرف‏هاى‏تندى به میان آمد. عبد الله گفت: تو به پسر من رشک مى‏برى. امام صادق علیه السلام فرمود: والله چنین نیست و در حالى که به ابو العباس، اشاره مى‏کرد دست‏بر شانه‏ى او زد و گفت: این و برادران و فرزندان ایشان‏اند که صاحب حکومت‏شوند و سپس دست‏بر شانه‏ى عبد الله بن حسن گذاشت و گفت: به خدا! این حکومت‏به تو و فرزندان تو نمى‏رسد و دو پسر تو کشته شوند.امام صادق علیه السلام این سخن بگفت و همراه عبد العزیز بن عمران زهرى (6) حرکت کرد. امام خطاب به او گفت: آیا آن صاحب عباى زرد را دیدى؟ یعنى: ابو جعفر او گفت آرى. امام فرمود: به خدا سوگند مى‏بینم که او دو پسر عبد الله بن حسن را مى‏کشد.
عبد العزیز پرسید: راستى او محمد را مى‏کشد؟ امام فرمود: آرى.
عبدالعزیز گفت: من در دل خویش گفتم: به پروردگار کعبه قسم که او به پسر عبدالله حسد مى‏برد! ولى به خدا نمردم با دو چشم خود دیدم که ابو جعفر منصور دو پسر عبد الله: محمد و ابراهیم را به قتل رسانید. و امام صادق علیه السلام قبلا هر وقت نگاهش بر محمد مى‏افتاد اشک در چشمانش حلقه مى‏زد و مى‏فرمود: جانم به قربانش، مردم او را مهدى مى‏پندارند ولى او کشته مى‏شود و نام او در کتاب على در ردیف خلفاى این امت نیامده است! (7)
از این ماجراى تاریخى چنین مى‏فهمیم که: اولاد عباس براى دستیابى به خلافت، در پشت پرده تلاشهایى داشته‏اند و جهت دستیابى به آن، میان بنى فاطمه و طالبیان و علویان تفرقه ایجاد مى‏کرده‏اند و به نظر مى‏رسد که داستان مذکور ازجمله‏ى پیشگویى‏هایى باشد که توسط ایشان ساخته شده است و گرنه چنان‏که در تاریخ قیام زید بن على بن الحسین‏علیهم السلام مطرح است و ائمه ما هماره از او یاد خیر کرده و کارش را ستوده‏اند; در خصوص فرزندان عبد الله هم که به دست منصور عباسى شهید شدند، امامان ما یاد نیکو کرده و بر مظلومیت آنان اشک ریخته‏اند و بسیارى از آنچه در برخى کتب تاریخى به شکل قصه آمده است، نمى‏تواند قرین صحت‏باشد.
مورخان مى‏نویسند: سبب این که منصور عباسى، محمد بن عبد الله را رقیب خود مى‏دانست و همواره از ناحیه‏ى او نگران بود و او را تحت تعقیب داشت و سرانجام به قتل رسانید، آن بود که منصور بیعت محمد را بر گردن داشت و به گفته‏ى اصفهانى، او دوبار با محمد دست‏بیعت داده بود. (8)
ابو الفرج اصفهانى، کنگره‏ى ابواء و پى‏آمدهاى آن را که یک واقعه‏ى مهم تاریخى است از چهارده راوى جز راوى نخستین که روایتش را آوردیم با متن‏هاى قریب به یکدیگر و با الفاظ مختلف نقل کرده است. (9) و از برخى گزارشهاى تاریخى بر مى‏آید که آن کنگره در سال 126 هجرى و پس از گذشت‏بیست و نه سال از وصیت‏نامه‏ى ادعایى ابو هاشم به محمد بن على بن عبد الله بن عباس انعقاد یافته است و لذا در این چنین نشست مهم، خود محمد بن على حضور ندارد که زنده نبوده است لیکن فرزندان او: ابراهیم، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و صالح بن على، حاضر بوده‏اند.
یعقوب بن عربى مى‏گوید: شنیدم ابو جعفر منصور به روزگار بنى امیه در میان جمعى از برادران و عموزادگان خویش که محمد بن عبد الله بن حسن هم در میان ایشان بود گفت: در بین آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم، داناتر به دین خدا و شایسته‏تر به ولایت امر از محمد بن عبد الله وجود ندارد و خود منصور با او بیعت کرد و او مى‏دانست که دل من با اوست و با وى خروج مى‏کنم و به همین سبب وقتى، محمد را به قتل رسانید چند دهسال مرا به حبس انداخت. (10)
مسعودى مى‏نویسد: به سال 126 هجرى، عبد الله بن معاویة بن عبد الله بن جعفر طیار، بر مروان بن محمد خروج کرد و برخى بلاد فارس را به تصرف خود در آورد و در آنها دولتى کوچک ایجاد کرد و از جمله‏ى اشخاصى که بدو پیوستند ابو جعفر منصور و عمویش عبد الله‏بن على و عیسى بن على بوده‏اند.
عبد الله‏بن معاویه، ابو جعفر منصور را به حکومت ایذج منصوب کرد (11) و پس از آن که عبد الله بن معاویه مغلوب فرمانده اموى شد و سپاهیانش پراکنده گشتند و عده‏اى به اسارت درآمدند در میان اسیران، عبد الله بن على عموى منصور دیده مى‏شد. (12)
ابن اثیر مى‏نویسد: ابو جعفر منصور پس از آن که محمد بن عبد الله دست‏به قیام زد و بر ضد حاکم عباسى شورید نامه‏اى به وى نوشته و طى آن، به او امان داد و تطمیع و تهدیدش کرد. محمد در پاسخ منصور نوشت: من شایسته‏ترم که به تو امان دهم همان امانى را که به من عرضه داشتى; زیرا خلافت‏حق ما مى‏باشد و شما به واسطه‏ى ما، مدعى آن شدید و به یارى ما شیعه، به آن دست‏یافتید. مگر نه آن است که على بن ابى طالب علیه السلام پدر و جدماست و او وصى و امام بود، چطور ولایت ارث شما شد در حالى که بچه‏هاى او هنوز در قید حیاتند؟ من به تو امان مى‏دهم و وفا هم مى‏کنم; زیرا امانى که تو به من داده‏اى از همان نوعى است که قبلا به مردانى جز من دادى به کدام یک وفا کردى؟!
امانى که به ابن هبیرة دادى و یا امانى که به عمویت عبدالله و یا امانى که به ابو مسلم خراسانى دادى؟! (13)
این بود چند حادثه تاریخى مؤید آن که منصور و دیگر صاحب‏منصبان عباسى همگى در سایه‏ى علویان و سادات حسنى وحسینى مى‏زیستند و احیانا با کارگزارى براى ایشان به نوایى مى‏رسیدند و در اخذ بیعت‏براى انقلابیون طالبى و فاطمى پیشقدم مى‏شدند لیکن روزگار بازى‏هاى مختلف و حوادث رنگارنگ دارد و گزارشهاى تاریخى از دسیسه‏ها و زمینه‏چینى‏هاى مرموز و شیطانى آل عباس براى تصدى حکومت، حکایت مى‏کند و ما به اندکى از بسیار اشاره کردیم.
پیشگویى‏ها
از جمله‏ى آن توطئه‏ها، دسیسه‏ها و زمینه‏سازى‏ها، تنبئات و غیبگوییهایى است که فصل‏هایى از وصیت نامه‏ى یاد شده، آن را در بردارد. برابر آن پیشگویى‏ها، این، عباسیانند که سلطنت امویان را سرنگون خواهند کرد و خلیفگان رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم و پادشاهان عالم اسلام و امیران مسلمانان و مؤمنان در آینده‏ى نزدیک فرزندان عباس خواهند بود! و دولت وحکومت آل عباس بدون تردید تحقق خواهد یافت این پیشگویى‏ها به سرعت در میان مردم پخش مى‏شد و دهان به دهان نقل مى‏گردید.
در واقع، عباسیان از اوضاع و احوال اجتماعى آگاهى کافى داشتند و با توده‏هاى مردم در ارتباط تنگاتنگ بودند و از جریاناتى که در جامعه آن روز پدید مى‏آمد کاملا خبر داشتند. آنان مى‏دیدند که حکومت در دوره‏ى مروانیان بازیچه‏ى فرزندان عبد شمس شده و ظلم و فساد و آدمکشى همه جا را فرا گرفته است. عباسیان مى‏دانستند که مردم در شرایط دشوارى زندگى مى‏کنند; زیرا به جاى امن و آرامش، ترس و حشت‏حکمفرما بود. آنان مى‏دیدند که مردم به دنبال چیزى هستند که اوضاع را دگرگون کند و در جستجوى راهى‏اند که امیدها را شکوفا نماید و نشر آن پیشگویى‏ها و پخش آن اخبار فرج، پایان دادن به وضع موجود را نوید مى‏داد و دلهاى پارسیان را امیدوار مى‏کرد و به آنها روح صبر و استقامت مى‏دمید به ویژه آن که آن همه مژده و بشارت، رنگ دینى داشت و از عقیده و ایمان نشات مى‏یافت.
پیشگویى‏هاى جعلى عباسیان که احیانا به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و یا على بن ابى طالب علیه السلام نسبت داده مى‏شد، نقل مجالس و نقل محافل آن روز شده و مجلس به مجلس مى‏گشت و على‏رغم سازمان اطلاعات و ضداطلاعات حکومت اموى که بر دهان مردم قفل زده بودند آن پیشگویى‏ها بر سر زبان‏ها افتاده بود و براى مردم جا انداخته بودند که دولت‏بنى عباس به طور قطع به وجود خواهد آمد و قضا و قدر الهى عباسیان را براى ازاله‏ى جور اموى، ذخیره کرده است و در آینده‏ى نزدیک حاکمان ستمگر اموى به دست عباسى‏ها هلاک خواهند شد. (14) و سرانجام، فجر امید و خورشید عدالت، از میان خاندان عباسى طلوع خواهد کرد.
در یکى از این پیشگویى‏ها به پیغمبر اکرم‏صلى الله علیه و آله و سلم نسبت دادند که گویا آن حضرت خطاب به عمویش عباس فرمود که خلافت‏به فرزندان تو خواهد رسید. (15)
یک پیشگویى برجسته
یکى از آن پیشگویى‏ها که بسیارى از تاریخ نگاران و نویسندگان اسلامى ناباورانه ویا از روى اعتقاد، آن را نقل کرده و به صحت و سقم آن کارى نداشته‏اند، آن است که مى‏نویسند:
«روزى على بن ابى طالب علیه السلام در نماز ظهر عبد الله‏بن عباس را غایب دید و سراغ او را گرفت. گفتند: براى او فرزندى زاده شده است. على علیه السلام فرمود: پس براى تبریک‏گویى به خانه ابن عباس برویم. به خانه‏ى وى رفتند، على علیه السلام فرمود: خداوند را سپاس و قدم مولود تازه، مبارک باد نام او را چه نهاده‏اى؟
ابن عباس گفت: روا نیست که در نامگذارى بر شما جلو بیفتیم. امیر مؤمنان از او خواست تا طفل را بیاورد. امام علیه السلام کودک را در بغل گرفت و کام او را برداشت و برایش دعا کرد و به پدرش ابن عباس برگردانید و فرمود: خذ ابا الاملاک‏»; بگیراى پدر پادشاهان! من نام او را على نهادم و کنیه‏ى خود را نیز به او دادم.
این، یکى از پیشگویى‏هاى داستان‏گونه‏اى است که مورخان و سخنرانان آن را همانند معجزه‏اى از على علیه السلام نقل کرده‏اند بى آن که متوجه باشند که اصل آن قصه دروغ است وجاعل آن موفق نبوده است و دروغگویان همیشه کم‏حافظه‏اند; زیرا مورخان متفق القولند که على بن عبد الله بن عباس، همین قهرمان داستان، در آن شبى به دنیا آمد که امیر مؤمنان سحرگاه آن روز مورد سوء قصد قرار گرفت و زخمى شد.پس آن کدام نماز ظهرى است که على علیه السلام ابن عباس را حاضر نیافته و سراغ او را گرفته است؟ ظهر روزى است که هنوز على بن عبد الله به دنیا نیامده است و یا ظهر روزى است که امیر مؤمنان در بستر مرگ افتاده است و در اثر زخم شمشیر زهر آکین پسر مرادى ازحال مى‏رفت و دوباره به حال مى‏آمد؟! وانگهى به گفته‏ى مورخان، ابن عباس به هنگام شهادت على امیر مؤمنان‏علیه السلام اصلا در کوفه نبوده است‏یا بر آن روایت که او تا شهادت حضرت على علیه السلام والى بصره بوده و همچنان در آن شهر سکونت داشته است و یا بر روایتى دیگر که او بیت المال را اختلاس کرده و به حجاز گریخته بود. پس بنابر هر دو روایت، ابن عباس در هنگامه‏ى شهادت امیر مؤمنان على علیه السلام در کوفه نبوده است (16) پس قصه‏ى مزبور نمى‏تواند داراى واقعیت تاریخى باشد.
پیشگویى شگفت دیگر
مى‏نویسند: على بن عبد الله بن عباس بر سلیمان بن عبد الملک وارد شد و دو نوه‏اش ابو العباس و ابوجعفر هم با وى بودند. سلیمان او را، در کنار خود روى تخت، جاى داد و از نیاز و حاجتش پرسید.
على بن عبد الله گفت: سى‏هزار درهم بدهکار هستم. سلیمان دستور داد آن را بپردازند; آن‏گاه على، نوه‏هایش را به سلیمان سفارش کرده و سپاسگویان بیرون رفت و مى‏گفت: صله رحم کردى و احسان و نیکى نمودى. سلیمان به هنگام خروج على بن عبد الله گفت: این پیرمرد در آخر عمرش خرفت‏شده و قاطى کرده است او مى‏پندارد که خلافت‏به فرزندان او مى‏رسد. على، سخن سلیمان را شنید و برگشت و گفت: آرى چنین چیزى رخ خواهد داد و این دو پسرم به سلطنت‏خواهند رسید. (17)
ابن ابى الحدید پس از نقل این روایت تاریخى مى‏نویسد: ابو العباس مبرد گفت: این روایت اشتباه و غلط است; زیرا در آن زمان، هشام خلیفه بود نه سلیمان پس متناسب آن است که او بر هشام وارد شود; زیرا محمد بن على مى‏کوشید که از بنى حارث بن کعب زن اختیار کند و سلیمان بن عبدالملک به او اجازه نمى‏داد. وقتى خلافت‏به عمر بن عبدالعزیز رسید، محمد به وى گفت: مى‏خواهم با دختر دایى‏ام از بنى حارث، ازدوج کنم اجازه مى‏فرمایید؟ عمر گفت: خداوند به تو رحم کناد با هر که مى‏خواهى ازدواج کن. پس محمد بن على با دختر دایى‏اش ازدواج کرد و از او ابو العباس سفاح زاده شد و عمر بن عبدالعزیز پس از سلیمان به خلافت رسیده است و شایسته نیست ابو العباس سفاح بر خلیفه بار یابد مگر زمانى که بزرگ شده باشد وچنین وضعى جز در زمان هشام بن عبدالملک، ممکن نیست. (18)
ابوالعباس سفاح به سال 104 هجرى به دنیا آمده و در آن زمان از هلاکت‏سلیمان بن عبدالملک، پنج‏سال مى‏گذشته است. پس سخن مبرد در کامل کاملا منطقى و معقول است.
نکته دیگر در توضیح جعلى بودن این پیشگویى آن است که اگر چنان زعمى درست‏بوده باشد که على بن عبد الله نوه‏هاى خود را پادشاه مى‏انگاشت چرا آنان را به خلیفه اموى سفارش مى‏کند؟ آیا معقولتر آن نبود که دیگران را به آن فرزندانش سفارش کند که به پندار او به این زودى قدرت به دست آنان خواهد افتاد؟!
پیشگویى سوم
مى‏نویسند: ولید بن عبد الملک دستور داد على بن عبد الله بن عباس را چندین تازیانه زدند و او را بر شترى رو به طرف دم حیوان، سوار کردند و در شهر گرداندند و پیشاپیش کسى ندا مى‏داد این على بن عبد الله دروغگو است. شخصى در همان حال از على پرسید: دروغى که به شما نسبت مى‏دهند چیست؟در پاسخ گفت: به آنان گزارش شده که من مى‏گویم خلافت‏به فرزندان من انتقال خواهد یافت و به خدا سوگند! چنین خواهد شد و خلافت‏به ایشان خواهد رسید تا آن‏که برده‏هاى ریز چشم و روى پهن آنان که صورتهایشان مانند سپرهاى چکش خورده است، به ملک و سلطنت رسند. (19)
نقد و بررسى
در تاریخ آمده است که ولید بن عبد الملک دوبار على بن عبد الله را مورد ضرب قرار داده و به وى تازیانه زده است. اول بار به سبب ازدواج او با دختر عبدالرحمان بن جعفر و یا عبید الله بن جعفر بوده که او زن عبدالملک مروان بوده است. روزى عبدالملک سیبى را گاز زد و به سوى همسرش انداخت، آن زن کارد خواست. عبد الملک پرسید: کارد براى چه مى‏خواهى؟ زن گفت مى‏خواهم جایى که را که بو مى‏دهد ببرم. [که حاکى از آن است که دهان عبدالملک بو مى‏داد] این رفتار، عبدالملک را خوش نیامد و آن زن را طلاق داد وبعدا على بن عبد الله با او ازدواج کرد و عبدالملک وى را سرزنش نمود و درباره‏اش حرفها زد وگفت: تمام نمازهاى او ریا و ظاهر سازى است. ولید، این سخن از پدرش شنید و در دل خویش نگاه داشت (20) وقتى به خلافت رسید به على گفت: مى‏خواهى با مادران فرزندان ازدواج کنى و شان ایشان پایین آورى! على گفت: با او از این شهر بیرون مى‏روم و من پسر عموى او هستم. (21)
ولید بارى دگر، على را تازیانه زده و سبب آن بوده که او برادرش سلیط بن عبد الله را که از کنیزى زاده شده بود کشت و نعش او را در بستانى زیر خاک کرد. مادر سلیط، شکایت نزد ولید بن عبدالملک برد او فرمان داد على را تازیانه زنند. (22)
هیچ مورخى، مورد سومى براى تازیانه خوردن على توسط خلیفه‏ى اموى ولید بن عبدالملک ذکر نکرده است تا پیشگویى مزبور، علت آن باشد. پس آن از اصل ساختگى و دروغ مى‏باشد. علاوه آن‏که یعقوبى در جریان سلیط سخن از تازیانه خوردن به میان نیاورده است.
این پیشگویى‏ها از مهمترین اسبابى بود که انقلابیون را به میدان‏هاى جنگ کشیده و بسیارى از آنان در معرکه‏هاى کشتار، جان باختند لیکن میوه را عباسیان چیدند!
پیشگویى چهارم
حمید بن قحطبه مى‏گوید: پدرم حدیث کرد که در ایام بنى امیه وارد مسجد کوفه شدم و بر تن، پوستینى کلفت داشتم. درحلقه‏اى نشستم که شیخى براى مردم صبحت مى‏کرد. او از روزگار بنى امیه سخن مى‏گفت و از جامه‏ى سیاه یاد کرد و این که چه کسانى آن را بر اندام پوشند. او در ادامه‏ى سخنش گفت: چنین و چنان مى‏شود و مردى خروج مى‏کند به نام قحطبه، گویا او همین اعرابى باشد اوبه سوى من اشاره کرد و گفت: اگر بخواهم مى‏گویم او خودش است. قحطبه گوید: من از ترس به ناحیه‏اى رفتم و بر جانم بیمناک شدم. وقتى آن شیخ خواست‏برود به وى نزدیک شدم و حرف زدم. او گفت: اگر بخواهم مى‏گویم تو همان کس مى‏باشى. از مردم پرسیدم آن شیخ کیست؟ گفتند: او جابر بن یزید جعفى است. (23)
چگونگى بهره‏بردارى
مى‏نویسند: قحطبة بن شبیب به حکم ابراهیم امام با اختیارات تامه فرمانده سپاه عباسیان شد و گام در بلاد فارس و ماوراء النهر گذاشت. او در ماه ذى‏القعده سال 130 هجرى رو به سوى جرجان نهاد و ضمن یک سخنرانى گفت:اى مردم! مى‏دانید که براى جنگ با چه اشخاصى باید آماده شوید؟! با تفاله‏هاى آن کسانى که خانه‏ى خدا را آتش زدند.
قحطبه با فرمانده سپاه اموى به نام نباته رویا روى شد. سپاه شام بسیار زیاد بودند و مردم خراسان تا آن سپاه را دیدند هراسان شدند و در آن باره سخن گفتند. قحطبه خطاب به ایشان گفت:اى مردم خراسان! این سرزمین از آن پدران شما بود و تا دادگر و خوشرفتار بودند بر دشمنانشان پیروز مى‏شدند و آن‏گاه که ستم پیشه ساختند و رفتارشان را عوض کردند، خداوند بر ایشان غضب فرمود و سلطنت از ست‏بدادند و خوار و زبون‏ترین امت‏بر آنان مسلط شده و برشهرها، چیره گشتند. و ایشان هم تا زمانى که به عدل و داد رفتار مى‏کردند و مظلومان را مددکار بودند، ماندند و چون تغییر روش داده و جور و ستم پیشه ساختند، و نیکوکاران وپارسایان عترت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را ترساندند، خداوند شما را بر ایشان سلطه بخشید تا انتقام بگیرید و ابراهیم امام به من قول داده است که شما بر ایشان غلبه خواهید یافت و سرانجام، پیروزى از آن شما خواهد بود!
دو سپاه اموى و عباسى در ذی الحجه‏ى همان سال درگیر شدند. قحطبه گفت: ابراهیم امام به من خبر داده است که شما در این ماه و در این روز بر شامیان غلبه مى‏یابید و سرانجام، قحطبه، نباته را کشت و سپاه شامیان تار و مار گردید و او سر نباته را براى ابو مسلم خراسانى فرستاد. (24)
ابن اثیر در جایى دیگرمى‏نویسد: قحطبه از فرات گذشت و با ابن هبیره فرمانده سپاه اموى که در کنار فرات لشکر آراسته و در فلوجه بالا واقع در سه فرسنگى کوفه، آماده‏ى کارزار بود روبه‏رو شد. قحطبه گفت: امام به من گفته است در این جا وقعه‏اى رخ خواهد داد که فتح وپیروزى از آن ما خواهد بود.
یعقوبى دو روایت تاریخى را یکى کرده، مى‏نویسد: قحطبه وارد عراق شد وبا سپاه یزیدبن هبیرة برخورد و به طرف زاب راه افتاد. دو سپاه در شب هفتم محرم سال یکصد و سى و دو هجرى ساعتها جنگیدند و در پایان، ابن هبیره شکست‏خورد و تا شهر واسط عقب نشست و آن جا را دژ خویش قرار داد.
قحطبه سخنرانى کرد و ضمن آن گفت: شما مى‏دانید که امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس به من خبر داده است که من سپاه نباته را ملاقات کرده و آنان را هزیمت‏خواهم داد و جنگنده‏هایشان را خواهم کشت.همه‏ى این جریانات را پیش از آن که رخ دهد به شما اعلام کردم و شما دیدید که همه آنها راست در آمد و همانا امام به من خبر داده است که من از فرات نمى‏گذرم ولى شمامى‏گذرید از سپاه ما جز من کسى تلف نمى‏شود به خدا قسم او راست گفت و دروغ نبافت پس اگر مرا از دست دادید امیر بر شما حمید بن قحطبه است و اگر او نبود حسب بن قحطبه. (25)
ادامه دارد
پى‏نوشت‏ها:
1. ابن عبد ربه اندلسى، عقد الفرید:5/227، دار الکتب العلمیه، بیروت; ر.ک: شرح ابن ابى الحدید:7/139.
2. ابن قتیبه دینورى، الامامة و السیاسة:2/158-152، قاهره.
3. همان کتاب، ص 137; و نیز ر.ک: ابن اثیر، الکامل:5/348; در نقل ابن اثیر چنین آمده: «فاتهم ربیعة فی امرهم‏»: ربیعه را در کارشان متهم بدان.
4. الکامل:5/438-436.و اگر در وصیت‏نامه ابراهیم امام به ابو مسلم خراسانى، دقت کنیم تشابه زیادى در برخى فقرات آن با وصیت‏نامه ادعایى منسوب به ابو هاشم پسر محمد حنفیه، مى‏یابیم و همین شاهد دیگرى است‏بر جعلى بودن و وحدت منشا جعل و تنظیم آن دو وصیت‏نامه. چنان که از فراز تاریخى مزبور بر مى‏آیدکه ابو مسلم خراسانى از اول قصد خدمت‏به اولاد عباس داشته و با آل على نظر مساعد نداشته است وحتى لقب «امین آل محمد» براى او، فریبکارى دیگرى بوده است از آل عباس براى اغفال مردم و دوستداران اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم. چنان که شاعران چاپلوس دربار عباسیان به صراحت تمام، فرزندان عباس را وارث محمد صلى الله علیه و آله و سلم دانستند نه فاطمه زهرا و على مرتضى و اولاد آنان را!
5. ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، ص 233، افست اسماعیلیان، تهران.
6. در روایت دیگر نام این شخص عبد الله بن جعفر بن مسور، آمده است و چون واقعه، یکى است، نشان از آشفتگى نقل دارد. ر.ک: مقاتل الطالبیین، صص‏254255.
7. همان، صص 207-206. و به نظر ما مراد از کتاب على، همان وصیت‏نامه منسوب به ابو هاشم است.
8.همان کتاب، ص 209. 9.همان، صص‏257-253.
10. همان، ص‏253.
11. ابن عنبه، احمد بن على بن حسین، عمدة الطالب، ص 22، بمبئى، هند.
12.ر.ک: انصارى،مذاهب ابتدعتها السیاسة، ص 155، اعلمى، بیروت.
13. الکامل: 5/348-346.
14. شرح ابن ابى الحدید:7/138.
15. الکامل: 5/408.
16. عقد الفرید:5/107-102; شرح ابن ابى الحدید:7/148و 50و 49; همان: 20/334; تاریخ یعقوبى:2/121، ترجمه دکتر آیتى، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
17.شرح ابن ابى الحدید:7/147.
18. همان، صص‏147148.
19. همان، ص 146.
20. الکامل فی التاریخ:5/257.
21. ر.ک:مذاهب ابتدعتها السیاسة، ص 164.
22. الکامل:5/257و256 و کشنده‏ى سلیط در تاریخ متفاوت ذکر شده.برخى خود على و برخى دیگر عمر الدن غلام او را نام برده‏اند و این قصه نیز شدیدا آشفته است. و نیز ر.ک: تاریخ الیعقوبى: 2/290. دار صادر، بیروت.
23.تاریخ یعقوبى:2/344-343.
24. الکامل: 5/388-387.
25. همان، ص 403; تاریخ یعقوبى:2/344.

تبلیغات