کیسانیه، افسانه یا حقیقت؟!(5) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در شمارهى قبل، متن وصیتنامهى مجعول عباسیان را که در خانه محمد بن على در سرزمین شراة، تنظیم شده از منابع مختلف تاریخى، کلامى آوردیم و آن را مورد مناقشه و نقد قرار دادیم و در پایان به سند رسوا و بر باد رفتهى آن، اشاره کردیم و اینک ادامهى مطالب را پى مىگیریم:
حکومت رعب و وحشت
عباسیان بر اساس آن وصیتنامه و بر پایهى سلسله جعلیاتى، مردمان ساده لوح را فریفتند وناآگاهانى ازمردم عراق و ایران را با خود همسو کردند. مبلغان عباسى در پوشش دعوت به رضا از آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم مردمان ستمدیده و رنج کشیده و محروم خراسان و برخى نقاط دیگر را که به دنبال چاره مىگشتند و براى دگرگونى اوضاع مىاندیشیدند و در پى زندگى بهترى بودند و براى یافتن حاکمان به راستى مسلمان، لحظه شمارى مىکردند، فریب داده و آنان تحت تبلیغات ریایى داعیان عباسى به خلافت فرزندان عباس گردن نهادند و حکومت ایشان را پذیرفتند ومطیع و فرمانبردارشان شدند. اما سوکمندانه! عباسیان حمام خون راه انداختند و حتى بسیارى از مبلغان و داعیان خود را با تهمتهاى واهى و با سوء ظن، کشتند و بساط یک سلطنتخودکامه را گستردند و پایهى کاخ ظلم را، جمجمههاى محرومان و شکنجه شدهها، قرار دادند و قصرها را با خون پاکان و بیگناهان آغشته و رنگین کردند و حکومتى به وجود آوردند که مردم از همان آغاز پدید آمدنش، بر امویان رحمت فرستادند!! آنان علویان و فاطمیان را با انواع حبس، شکنجه و قتل، تار و مار کردند به طورى که در حکومت امویان سیه دل، از دست امثال ابن زیاد وحجاج و قسرى وچندین خون آشام دیگر آن اندازه خشونت ندیده بودند.
عباسیان به راستى، صفحات تاریخ مسلمانان را با کارهاى وحشیانه و عملکردهاى ددمنشانهى خود، سیاه کردند و در راس همهى آنها، آشفتگى فرهنگى به وجود آوردند و جعل وصیتنامهى مزبور یکى از آنها مىتواند باشد.
از این وصیت نامچه، مولودى زاده شد به نام کیسانیهى مرحلهى دوم با ویژگىهاى خاص خود که گردانندگان نظام سلطنتى عباسیان، هر زندیق و هتاک حقیقى و یا موهوم را به مذهب کیسانیه نسبت دادند، و هر یاوهگو و شخص جاه طلب را با انگیزه هوا پرستى و یا با دریافت دستمزد مادى که دشمنان اهل بیت مىپرداختند، امام این مسلک و کیش به اصطلاح شیعى قلمداد کردند و حرمت تشیع ضایع گردید و عقاید حقه شیعه زیر سؤال رفت وچه فساد فکرى وخرافهى عقیدتى که به جماعتشیعه نسبت ندادند و چه شیادان و بوالهوسانى که پرچمدار این جریان نگشتند؟!
سلاطین عباسى حکومت فشار و اختناق خود رابه وصیتنامهى یاد شده مستند کردند و بندهاى مختلف آن را براى توجیه سیاست ماکیاولى خود مستمسک ساختند و آن را منشور حکومتشوم و نامیمون خود قرار دادند و کارگزاران دولت، بر خلاف مشى ترسیم شده در آن، حرکت کردند و خشونت را به حد اعلى رساندند.
عبد الله بن على که امیدوار بود که پس از برادرش خلیفه شود و چنان ادعایى هم کرد، مردم شام را از دم تیغ گذرانید و دستور داد فرشى بر روى نعشهاى نیم جان آنان گستردند و آنگاه طعام خواست و بر روى همان فرش که نالههاى آن بختبرگشتهها از زیر آن، به گوش مىرسید، طعام خورد. (1)
و ابو جعفر منصور به ابن هبیرة و کسان او امان داد و در آن باره قسمها و سوگندهاى غلیظ خورد ولى بى تعهدى کرد و همهى آنان را بکشت. (2)
وصیتنامهاى دیگر
در بررسى رخدادها وگزارشهاى تاریخى دربارهى عباسىها به وصیتنامهاى دیگر بر مىخوریم سیاهتر از اولى و آن وصیت نامهى ابراهیم امام استبه ابو مسلم خراسانى همان خدمتگزار نگون بخت عباسیان!
ابراهیم آنگاه که ابو مسلم را فرمانده گروه تبلیغى خود کرد به وى چنین سفارش نمود:اى عبد الرحمان!(ابو مسلم) تو مردى از اهلبیت ما هستى، این وصیت را گوش دار و بنگر که یمنىها را گرامى بدارى و در میان آنان باشى که پیروزى جز با ایشان حاصل نشود و بنگر ربیعه را نیز به ایشان ملحق کن اما مضر، دشمن نزدیکند، مجالشان مده و به هر کس از ایشان گمان بد بردى، او را بکش و هر که را متهم دانستى او را از میان بردار.
او در پاسخ ابومسلم که پرسید: اگر به کسى بد دل و بدگمان شدیم مىتوانیم او را زندانى کنیم و از شما کسب تکلیف نماییم؟ گفت: نه، فقط شمشیر! هرگز از دشمن، چشم برندار.اى ابو مسلم! تا مىتوانى در خراسان عرب زبان باقى مگذار و همه را بکش و حتى پسر بچهاى که قد و بالایش به پنج وجب برسد و متهمش بدارى او را از دم تیغ بگذران و به قتلش برسان. (3)
و بکوش که با این شیخ [یعنى، سلیمان بن کثیر] مخالفت نکنى.
ابن اثیر مىنویسد: ابو العباس سفاح پس از قتل ابو سلمه خلال وزیر آل محمد، ابو جعفر منصور را به همراهى عبید الله بن حسن اعرج و سلیمان بن کثیر به سوى ابو مسلم خراسانى گسیل داشت. سلیمان به عبید الله که از علویان بود، گفت: امیدوارم این نهضتبه نفع خاندان شما یعنى علویان خاتمه یابد; در آن صورت اگر خواستید ما را فرا بخوانید.
عبید الله پنداشت که آن، توطئهاى است از سوى ابو مسلم و بر جانش ترسید و ماجرا را به گوش ابومسلم رساند. ابومسلم، سلیمان را احضار کرد و به او گفت: یاد دارى ابراهیم امام به من گفت: هر که را متهم دانستى بکش. سلیمان گفت: آرى شنیدم: ابو مسلم گفت: اینک من تو را متهم مىشناسم. سلیمان گفت: به خدا سوگند چنین نیست. ابو مسلم گفت: قسم مخور تو قصد خیانتبه ابراهیم امام را در سر مىپرورانى و دستور داد گردن او را زدند. (4)
کنگرهى ابواء
از مسلمات تاریخ است که بنى عباس، خود را در جرگهى علویان جا داده و در نهضتهایى که براى رضا از آل محمدصلى الله علیه و آله و سلم به وجود مىآمد خود را داخل مىکردند وجیره خوار ایشان بوده و در سایهشان مىزیستند. هرگز به ذهن اولاد عباس نمىرسید که در صورت حصول پیروزى، نوبتبه ایشان رسد. یکى از شواهد این امر، کنگرهى ابواء است.
مىنویسند: عبد الله بن حسن مثنى، پسرش محمد را کاندیداى خلافت و امامتبراى مسلمانان کرده بود و مىپنداشت که او در میان هاشمیان از همه فاضلتر و لایقتر است و علم و فقاهت و زهد و تقوایش از همه بیشتر است. (5) این چنین باور او را وا مىداشت که به میان مردم رود و زمینه را براى پسرش فراهم کند و بر این هدف، کنگرهها، سمینارها و نشستهایى به وجود مىآمد که مهمترین آنها، نشستى است که در ابواء (محلى میان مکه و مدینه) تشکیل شده است.
بسیارى از مورخان مانند طبرى، مسعودى، ابن ابى الحدید و ابو الفرج اصفهانى مذاکرات آن نشستسیاسى را آوردهاند وما روایت اصفهانى را که جامعترین و مفصلترین گزارش است در اینجا مىآوریم:
عدهاى ازبنى هاشم در ابواء گرد آمدند و در میان ایشان ابراهیم بن محمد بن على (ابراهیم امام) و ابوجعفر منصور و صالح بن على و عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و دیگران دیده مىشدند. صالح بن على گفت: امروز چشم مردم به شما دوخته است و خداوند شما را در اینجا جمع کرده، پس مردى از میان خود برگزینید و با او بیعت کنید تا فتح و پیروزى نهایى پیش آید.
عبد الله بن حسن به پا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: شما مىدانید که پسر من محمد همان مهدى (موعود) است، با او بیعت کنید.
ابو جعفر منصور گفت: چرا معطلید! شما مىدانید که مردم، امروز دوستدار ومطیع این جوانند(یعنى: محمد بن عبد اللهبن حسن). در آن هنگام، همهى حاضران یکجا سخن او را تصدیق کردند و همگى به عنوان بیعت دست در دست محمد گذاشتند.
عیسى بن عبد الله گفت: فرستادهى عبد الله بن حسن (پدر محمد) نزد پدر من آمد و فتبیا که همهى ما بر محمد بن عبد الله اتفاق نظر پیدا کردهایم و کسى دیگر نزد جعفر بن محمد علیمها السلام فرستاد. عبد الله بن حسن آمدن امام جعفر صادق علیه السلام را خوش نداشت و مىگفت: اگر او بیاید برنامه را بههم مىزند. عیسى گفت: پدرم مرا فرستاد تا ببینم کار به کجا مىانجامد. به هر حال امام جعفر علیه السلام آمد و عبد الله بن حسن او را در کنار خود جا داد و صحبتشروع شد و امام صادق علیه السلام آب سرد بر آتش گرم آنان ریخت و فرمود: چنان نکنید که زمان آن هنوز فرا نرسیده است اگر چه تو (عبد الله) مىپندارى که پسرت محمد، مهدى است لیکن چنان نیست نه او مهدى است و نه زمان چنان حرکتى فرا رسیده است. صداها بالا رفت و حرفهاىتندى به میان آمد. عبد الله گفت: تو به پسر من رشک مىبرى. امام صادق علیه السلام فرمود: والله چنین نیست و در حالى که به ابو العباس، اشاره مىکرد دستبر شانهى او زد و گفت: این و برادران و فرزندان ایشاناند که صاحب حکومتشوند و سپس دستبر شانهى عبد الله بن حسن گذاشت و گفت: به خدا! این حکومتبه تو و فرزندان تو نمىرسد و دو پسر تو کشته شوند.امام صادق علیه السلام این سخن بگفت و همراه عبد العزیز بن عمران زهرى (6) حرکت کرد. امام خطاب به او گفت: آیا آن صاحب عباى زرد را دیدى؟ یعنى: ابو جعفر او گفت آرى. امام فرمود: به خدا سوگند مىبینم که او دو پسر عبد الله بن حسن را مىکشد.
عبد العزیز پرسید: راستى او محمد را مىکشد؟ امام فرمود: آرى.
عبدالعزیز گفت: من در دل خویش گفتم: به پروردگار کعبه قسم که او به پسر عبدالله حسد مىبرد! ولى به خدا نمردم با دو چشم خود دیدم که ابو جعفر منصور دو پسر عبد الله: محمد و ابراهیم را به قتل رسانید. و امام صادق علیه السلام قبلا هر وقت نگاهش بر محمد مىافتاد اشک در چشمانش حلقه مىزد و مىفرمود: جانم به قربانش، مردم او را مهدى مىپندارند ولى او کشته مىشود و نام او در کتاب على در ردیف خلفاى این امت نیامده است! (7)
از این ماجراى تاریخى چنین مىفهمیم که: اولاد عباس براى دستیابى به خلافت، در پشت پرده تلاشهایى داشتهاند و جهت دستیابى به آن، میان بنى فاطمه و طالبیان و علویان تفرقه ایجاد مىکردهاند و به نظر مىرسد که داستان مذکور ازجملهى پیشگویىهایى باشد که توسط ایشان ساخته شده است و گرنه چنانکه در تاریخ قیام زید بن على بن الحسینعلیهم السلام مطرح است و ائمه ما هماره از او یاد خیر کرده و کارش را ستودهاند; در خصوص فرزندان عبد الله هم که به دست منصور عباسى شهید شدند، امامان ما یاد نیکو کرده و بر مظلومیت آنان اشک ریختهاند و بسیارى از آنچه در برخى کتب تاریخى به شکل قصه آمده است، نمىتواند قرین صحتباشد.
مورخان مىنویسند: سبب این که منصور عباسى، محمد بن عبد الله را رقیب خود مىدانست و همواره از ناحیهى او نگران بود و او را تحت تعقیب داشت و سرانجام به قتل رسانید، آن بود که منصور بیعت محمد را بر گردن داشت و به گفتهى اصفهانى، او دوبار با محمد دستبیعت داده بود. (8)
ابو الفرج اصفهانى، کنگرهى ابواء و پىآمدهاى آن را که یک واقعهى مهم تاریخى است از چهارده راوى جز راوى نخستین که روایتش را آوردیم با متنهاى قریب به یکدیگر و با الفاظ مختلف نقل کرده است. (9) و از برخى گزارشهاى تاریخى بر مىآید که آن کنگره در سال 126 هجرى و پس از گذشتبیست و نه سال از وصیتنامهى ادعایى ابو هاشم به محمد بن على بن عبد الله بن عباس انعقاد یافته است و لذا در این چنین نشست مهم، خود محمد بن على حضور ندارد که زنده نبوده است لیکن فرزندان او: ابراهیم، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و صالح بن على، حاضر بودهاند.
یعقوب بن عربى مىگوید: شنیدم ابو جعفر منصور به روزگار بنى امیه در میان جمعى از برادران و عموزادگان خویش که محمد بن عبد الله بن حسن هم در میان ایشان بود گفت: در بین آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم، داناتر به دین خدا و شایستهتر به ولایت امر از محمد بن عبد الله وجود ندارد و خود منصور با او بیعت کرد و او مىدانست که دل من با اوست و با وى خروج مىکنم و به همین سبب وقتى، محمد را به قتل رسانید چند دهسال مرا به حبس انداخت. (10)
مسعودى مىنویسد: به سال 126 هجرى، عبد الله بن معاویة بن عبد الله بن جعفر طیار، بر مروان بن محمد خروج کرد و برخى بلاد فارس را به تصرف خود در آورد و در آنها دولتى کوچک ایجاد کرد و از جملهى اشخاصى که بدو پیوستند ابو جعفر منصور و عمویش عبد اللهبن على و عیسى بن على بودهاند.
عبد اللهبن معاویه، ابو جعفر منصور را به حکومت ایذج منصوب کرد (11) و پس از آن که عبد الله بن معاویه مغلوب فرمانده اموى شد و سپاهیانش پراکنده گشتند و عدهاى به اسارت درآمدند در میان اسیران، عبد الله بن على عموى منصور دیده مىشد. (12)
ابن اثیر مىنویسد: ابو جعفر منصور پس از آن که محمد بن عبد الله دستبه قیام زد و بر ضد حاکم عباسى شورید نامهاى به وى نوشته و طى آن، به او امان داد و تطمیع و تهدیدش کرد. محمد در پاسخ منصور نوشت: من شایستهترم که به تو امان دهم همان امانى را که به من عرضه داشتى; زیرا خلافتحق ما مىباشد و شما به واسطهى ما، مدعى آن شدید و به یارى ما شیعه، به آن دستیافتید. مگر نه آن است که على بن ابى طالب علیه السلام پدر و جدماست و او وصى و امام بود، چطور ولایت ارث شما شد در حالى که بچههاى او هنوز در قید حیاتند؟ من به تو امان مىدهم و وفا هم مىکنم; زیرا امانى که تو به من دادهاى از همان نوعى است که قبلا به مردانى جز من دادى به کدام یک وفا کردى؟!
امانى که به ابن هبیرة دادى و یا امانى که به عمویت عبدالله و یا امانى که به ابو مسلم خراسانى دادى؟! (13)
این بود چند حادثه تاریخى مؤید آن که منصور و دیگر صاحبمنصبان عباسى همگى در سایهى علویان و سادات حسنى وحسینى مىزیستند و احیانا با کارگزارى براى ایشان به نوایى مىرسیدند و در اخذ بیعتبراى انقلابیون طالبى و فاطمى پیشقدم مىشدند لیکن روزگار بازىهاى مختلف و حوادث رنگارنگ دارد و گزارشهاى تاریخى از دسیسهها و زمینهچینىهاى مرموز و شیطانى آل عباس براى تصدى حکومت، حکایت مىکند و ما به اندکى از بسیار اشاره کردیم.
پیشگویىها
از جملهى آن توطئهها، دسیسهها و زمینهسازىها، تنبئات و غیبگوییهایى است که فصلهایى از وصیت نامهى یاد شده، آن را در بردارد. برابر آن پیشگویىها، این، عباسیانند که سلطنت امویان را سرنگون خواهند کرد و خلیفگان رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم و پادشاهان عالم اسلام و امیران مسلمانان و مؤمنان در آیندهى نزدیک فرزندان عباس خواهند بود! و دولت وحکومت آل عباس بدون تردید تحقق خواهد یافت این پیشگویىها به سرعت در میان مردم پخش مىشد و دهان به دهان نقل مىگردید.
در واقع، عباسیان از اوضاع و احوال اجتماعى آگاهى کافى داشتند و با تودههاى مردم در ارتباط تنگاتنگ بودند و از جریاناتى که در جامعه آن روز پدید مىآمد کاملا خبر داشتند. آنان مىدیدند که حکومت در دورهى مروانیان بازیچهى فرزندان عبد شمس شده و ظلم و فساد و آدمکشى همه جا را فرا گرفته است. عباسیان مىدانستند که مردم در شرایط دشوارى زندگى مىکنند; زیرا به جاى امن و آرامش، ترس و حشتحکمفرما بود. آنان مىدیدند که مردم به دنبال چیزى هستند که اوضاع را دگرگون کند و در جستجوى راهىاند که امیدها را شکوفا نماید و نشر آن پیشگویىها و پخش آن اخبار فرج، پایان دادن به وضع موجود را نوید مىداد و دلهاى پارسیان را امیدوار مىکرد و به آنها روح صبر و استقامت مىدمید به ویژه آن که آن همه مژده و بشارت، رنگ دینى داشت و از عقیده و ایمان نشات مىیافت.
پیشگویىهاى جعلى عباسیان که احیانا به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و یا على بن ابى طالب علیه السلام نسبت داده مىشد، نقل مجالس و نقل محافل آن روز شده و مجلس به مجلس مىگشت و علىرغم سازمان اطلاعات و ضداطلاعات حکومت اموى که بر دهان مردم قفل زده بودند آن پیشگویىها بر سر زبانها افتاده بود و براى مردم جا انداخته بودند که دولتبنى عباس به طور قطع به وجود خواهد آمد و قضا و قدر الهى عباسیان را براى ازالهى جور اموى، ذخیره کرده است و در آیندهى نزدیک حاکمان ستمگر اموى به دست عباسىها هلاک خواهند شد. (14) و سرانجام، فجر امید و خورشید عدالت، از میان خاندان عباسى طلوع خواهد کرد.
در یکى از این پیشگویىها به پیغمبر اکرمصلى الله علیه و آله و سلم نسبت دادند که گویا آن حضرت خطاب به عمویش عباس فرمود که خلافتبه فرزندان تو خواهد رسید. (15)
یک پیشگویى برجسته
یکى از آن پیشگویىها که بسیارى از تاریخ نگاران و نویسندگان اسلامى ناباورانه ویا از روى اعتقاد، آن را نقل کرده و به صحت و سقم آن کارى نداشتهاند، آن است که مىنویسند:
«روزى على بن ابى طالب علیه السلام در نماز ظهر عبد اللهبن عباس را غایب دید و سراغ او را گرفت. گفتند: براى او فرزندى زاده شده است. على علیه السلام فرمود: پس براى تبریکگویى به خانه ابن عباس برویم. به خانهى وى رفتند، على علیه السلام فرمود: خداوند را سپاس و قدم مولود تازه، مبارک باد نام او را چه نهادهاى؟
ابن عباس گفت: روا نیست که در نامگذارى بر شما جلو بیفتیم. امیر مؤمنان از او خواست تا طفل را بیاورد. امام علیه السلام کودک را در بغل گرفت و کام او را برداشت و برایش دعا کرد و به پدرش ابن عباس برگردانید و فرمود: خذ ابا الاملاک»; بگیراى پدر پادشاهان! من نام او را على نهادم و کنیهى خود را نیز به او دادم.
این، یکى از پیشگویىهاى داستانگونهاى است که مورخان و سخنرانان آن را همانند معجزهاى از على علیه السلام نقل کردهاند بى آن که متوجه باشند که اصل آن قصه دروغ است وجاعل آن موفق نبوده است و دروغگویان همیشه کمحافظهاند; زیرا مورخان متفق القولند که على بن عبد الله بن عباس، همین قهرمان داستان، در آن شبى به دنیا آمد که امیر مؤمنان سحرگاه آن روز مورد سوء قصد قرار گرفت و زخمى شد.پس آن کدام نماز ظهرى است که على علیه السلام ابن عباس را حاضر نیافته و سراغ او را گرفته است؟ ظهر روزى است که هنوز على بن عبد الله به دنیا نیامده است و یا ظهر روزى است که امیر مؤمنان در بستر مرگ افتاده است و در اثر زخم شمشیر زهر آکین پسر مرادى ازحال مىرفت و دوباره به حال مىآمد؟! وانگهى به گفتهى مورخان، ابن عباس به هنگام شهادت على امیر مؤمنانعلیه السلام اصلا در کوفه نبوده استیا بر آن روایت که او تا شهادت حضرت على علیه السلام والى بصره بوده و همچنان در آن شهر سکونت داشته است و یا بر روایتى دیگر که او بیت المال را اختلاس کرده و به حجاز گریخته بود. پس بنابر هر دو روایت، ابن عباس در هنگامهى شهادت امیر مؤمنان على علیه السلام در کوفه نبوده است (16) پس قصهى مزبور نمىتواند داراى واقعیت تاریخى باشد.
پیشگویى شگفت دیگر
مىنویسند: على بن عبد الله بن عباس بر سلیمان بن عبد الملک وارد شد و دو نوهاش ابو العباس و ابوجعفر هم با وى بودند. سلیمان او را، در کنار خود روى تخت، جاى داد و از نیاز و حاجتش پرسید.
على بن عبد الله گفت: سىهزار درهم بدهکار هستم. سلیمان دستور داد آن را بپردازند; آنگاه على، نوههایش را به سلیمان سفارش کرده و سپاسگویان بیرون رفت و مىگفت: صله رحم کردى و احسان و نیکى نمودى. سلیمان به هنگام خروج على بن عبد الله گفت: این پیرمرد در آخر عمرش خرفتشده و قاطى کرده است او مىپندارد که خلافتبه فرزندان او مىرسد. على، سخن سلیمان را شنید و برگشت و گفت: آرى چنین چیزى رخ خواهد داد و این دو پسرم به سلطنتخواهند رسید. (17)
ابن ابى الحدید پس از نقل این روایت تاریخى مىنویسد: ابو العباس مبرد گفت: این روایت اشتباه و غلط است; زیرا در آن زمان، هشام خلیفه بود نه سلیمان پس متناسب آن است که او بر هشام وارد شود; زیرا محمد بن على مىکوشید که از بنى حارث بن کعب زن اختیار کند و سلیمان بن عبدالملک به او اجازه نمىداد. وقتى خلافتبه عمر بن عبدالعزیز رسید، محمد به وى گفت: مىخواهم با دختر دایىام از بنى حارث، ازدوج کنم اجازه مىفرمایید؟ عمر گفت: خداوند به تو رحم کناد با هر که مىخواهى ازدواج کن. پس محمد بن على با دختر دایىاش ازدواج کرد و از او ابو العباس سفاح زاده شد و عمر بن عبدالعزیز پس از سلیمان به خلافت رسیده است و شایسته نیست ابو العباس سفاح بر خلیفه بار یابد مگر زمانى که بزرگ شده باشد وچنین وضعى جز در زمان هشام بن عبدالملک، ممکن نیست. (18)
ابوالعباس سفاح به سال 104 هجرى به دنیا آمده و در آن زمان از هلاکتسلیمان بن عبدالملک، پنجسال مىگذشته است. پس سخن مبرد در کامل کاملا منطقى و معقول است.
نکته دیگر در توضیح جعلى بودن این پیشگویى آن است که اگر چنان زعمى درستبوده باشد که على بن عبد الله نوههاى خود را پادشاه مىانگاشت چرا آنان را به خلیفه اموى سفارش مىکند؟ آیا معقولتر آن نبود که دیگران را به آن فرزندانش سفارش کند که به پندار او به این زودى قدرت به دست آنان خواهد افتاد؟!
پیشگویى سوم
مىنویسند: ولید بن عبد الملک دستور داد على بن عبد الله بن عباس را چندین تازیانه زدند و او را بر شترى رو به طرف دم حیوان، سوار کردند و در شهر گرداندند و پیشاپیش کسى ندا مىداد این على بن عبد الله دروغگو است. شخصى در همان حال از على پرسید: دروغى که به شما نسبت مىدهند چیست؟در پاسخ گفت: به آنان گزارش شده که من مىگویم خلافتبه فرزندان من انتقال خواهد یافت و به خدا سوگند! چنین خواهد شد و خلافتبه ایشان خواهد رسید تا آنکه بردههاى ریز چشم و روى پهن آنان که صورتهایشان مانند سپرهاى چکش خورده است، به ملک و سلطنت رسند. (19)
نقد و بررسى
در تاریخ آمده است که ولید بن عبد الملک دوبار على بن عبد الله را مورد ضرب قرار داده و به وى تازیانه زده است. اول بار به سبب ازدواج او با دختر عبدالرحمان بن جعفر و یا عبید الله بن جعفر بوده که او زن عبدالملک مروان بوده است. روزى عبدالملک سیبى را گاز زد و به سوى همسرش انداخت، آن زن کارد خواست. عبد الملک پرسید: کارد براى چه مىخواهى؟ زن گفت مىخواهم جایى که را که بو مىدهد ببرم. [که حاکى از آن است که دهان عبدالملک بو مىداد] این رفتار، عبدالملک را خوش نیامد و آن زن را طلاق داد وبعدا على بن عبد الله با او ازدواج کرد و عبدالملک وى را سرزنش نمود و دربارهاش حرفها زد وگفت: تمام نمازهاى او ریا و ظاهر سازى است. ولید، این سخن از پدرش شنید و در دل خویش نگاه داشت (20) وقتى به خلافت رسید به على گفت: مىخواهى با مادران فرزندان ازدواج کنى و شان ایشان پایین آورى! على گفت: با او از این شهر بیرون مىروم و من پسر عموى او هستم. (21)
ولید بارى دگر، على را تازیانه زده و سبب آن بوده که او برادرش سلیط بن عبد الله را که از کنیزى زاده شده بود کشت و نعش او را در بستانى زیر خاک کرد. مادر سلیط، شکایت نزد ولید بن عبدالملک برد او فرمان داد على را تازیانه زنند. (22)
هیچ مورخى، مورد سومى براى تازیانه خوردن على توسط خلیفهى اموى ولید بن عبدالملک ذکر نکرده است تا پیشگویى مزبور، علت آن باشد. پس آن از اصل ساختگى و دروغ مىباشد. علاوه آنکه یعقوبى در جریان سلیط سخن از تازیانه خوردن به میان نیاورده است.
این پیشگویىها از مهمترین اسبابى بود که انقلابیون را به میدانهاى جنگ کشیده و بسیارى از آنان در معرکههاى کشتار، جان باختند لیکن میوه را عباسیان چیدند!
پیشگویى چهارم
حمید بن قحطبه مىگوید: پدرم حدیث کرد که در ایام بنى امیه وارد مسجد کوفه شدم و بر تن، پوستینى کلفت داشتم. درحلقهاى نشستم که شیخى براى مردم صبحت مىکرد. او از روزگار بنى امیه سخن مىگفت و از جامهى سیاه یاد کرد و این که چه کسانى آن را بر اندام پوشند. او در ادامهى سخنش گفت: چنین و چنان مىشود و مردى خروج مىکند به نام قحطبه، گویا او همین اعرابى باشد اوبه سوى من اشاره کرد و گفت: اگر بخواهم مىگویم او خودش است. قحطبه گوید: من از ترس به ناحیهاى رفتم و بر جانم بیمناک شدم. وقتى آن شیخ خواستبرود به وى نزدیک شدم و حرف زدم. او گفت: اگر بخواهم مىگویم تو همان کس مىباشى. از مردم پرسیدم آن شیخ کیست؟ گفتند: او جابر بن یزید جعفى است. (23)
چگونگى بهرهبردارى
مىنویسند: قحطبة بن شبیب به حکم ابراهیم امام با اختیارات تامه فرمانده سپاه عباسیان شد و گام در بلاد فارس و ماوراء النهر گذاشت. او در ماه ذىالقعده سال 130 هجرى رو به سوى جرجان نهاد و ضمن یک سخنرانى گفت:اى مردم! مىدانید که براى جنگ با چه اشخاصى باید آماده شوید؟! با تفالههاى آن کسانى که خانهى خدا را آتش زدند.
قحطبه با فرمانده سپاه اموى به نام نباته رویا روى شد. سپاه شام بسیار زیاد بودند و مردم خراسان تا آن سپاه را دیدند هراسان شدند و در آن باره سخن گفتند. قحطبه خطاب به ایشان گفت:اى مردم خراسان! این سرزمین از آن پدران شما بود و تا دادگر و خوشرفتار بودند بر دشمنانشان پیروز مىشدند و آنگاه که ستم پیشه ساختند و رفتارشان را عوض کردند، خداوند بر ایشان غضب فرمود و سلطنت از ستبدادند و خوار و زبونترین امتبر آنان مسلط شده و برشهرها، چیره گشتند. و ایشان هم تا زمانى که به عدل و داد رفتار مىکردند و مظلومان را مددکار بودند، ماندند و چون تغییر روش داده و جور و ستم پیشه ساختند، و نیکوکاران وپارسایان عترت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را ترساندند، خداوند شما را بر ایشان سلطه بخشید تا انتقام بگیرید و ابراهیم امام به من قول داده است که شما بر ایشان غلبه خواهید یافت و سرانجام، پیروزى از آن شما خواهد بود!
دو سپاه اموى و عباسى در ذی الحجهى همان سال درگیر شدند. قحطبه گفت: ابراهیم امام به من خبر داده است که شما در این ماه و در این روز بر شامیان غلبه مىیابید و سرانجام، قحطبه، نباته را کشت و سپاه شامیان تار و مار گردید و او سر نباته را براى ابو مسلم خراسانى فرستاد. (24)
ابن اثیر در جایى دیگرمىنویسد: قحطبه از فرات گذشت و با ابن هبیره فرمانده سپاه اموى که در کنار فرات لشکر آراسته و در فلوجه بالا واقع در سه فرسنگى کوفه، آمادهى کارزار بود روبهرو شد. قحطبه گفت: امام به من گفته است در این جا وقعهاى رخ خواهد داد که فتح وپیروزى از آن ما خواهد بود.
یعقوبى دو روایت تاریخى را یکى کرده، مىنویسد: قحطبه وارد عراق شد وبا سپاه یزیدبن هبیرة برخورد و به طرف زاب راه افتاد. دو سپاه در شب هفتم محرم سال یکصد و سى و دو هجرى ساعتها جنگیدند و در پایان، ابن هبیره شکستخورد و تا شهر واسط عقب نشست و آن جا را دژ خویش قرار داد.
قحطبه سخنرانى کرد و ضمن آن گفت: شما مىدانید که امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس به من خبر داده است که من سپاه نباته را ملاقات کرده و آنان را هزیمتخواهم داد و جنگندههایشان را خواهم کشت.همهى این جریانات را پیش از آن که رخ دهد به شما اعلام کردم و شما دیدید که همه آنها راست در آمد و همانا امام به من خبر داده است که من از فرات نمىگذرم ولى شمامىگذرید از سپاه ما جز من کسى تلف نمىشود به خدا قسم او راست گفت و دروغ نبافت پس اگر مرا از دست دادید امیر بر شما حمید بن قحطبه است و اگر او نبود حسب بن قحطبه. (25)
ادامه دارد
پىنوشتها:
1. ابن عبد ربه اندلسى، عقد الفرید:5/227، دار الکتب العلمیه، بیروت; ر.ک: شرح ابن ابى الحدید:7/139.
2. ابن قتیبه دینورى، الامامة و السیاسة:2/158-152، قاهره.
3. همان کتاب، ص 137; و نیز ر.ک: ابن اثیر، الکامل:5/348; در نقل ابن اثیر چنین آمده: «فاتهم ربیعة فی امرهم»: ربیعه را در کارشان متهم بدان.
4. الکامل:5/438-436.و اگر در وصیتنامه ابراهیم امام به ابو مسلم خراسانى، دقت کنیم تشابه زیادى در برخى فقرات آن با وصیتنامه ادعایى منسوب به ابو هاشم پسر محمد حنفیه، مىیابیم و همین شاهد دیگرى استبر جعلى بودن و وحدت منشا جعل و تنظیم آن دو وصیتنامه. چنان که از فراز تاریخى مزبور بر مىآیدکه ابو مسلم خراسانى از اول قصد خدمتبه اولاد عباس داشته و با آل على نظر مساعد نداشته است وحتى لقب «امین آل محمد» براى او، فریبکارى دیگرى بوده است از آل عباس براى اغفال مردم و دوستداران اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم. چنان که شاعران چاپلوس دربار عباسیان به صراحت تمام، فرزندان عباس را وارث محمد صلى الله علیه و آله و سلم دانستند نه فاطمه زهرا و على مرتضى و اولاد آنان را!
5. ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، ص 233، افست اسماعیلیان، تهران.
6. در روایت دیگر نام این شخص عبد الله بن جعفر بن مسور، آمده است و چون واقعه، یکى است، نشان از آشفتگى نقل دارد. ر.ک: مقاتل الطالبیین، صص254255.
7. همان، صص 207-206. و به نظر ما مراد از کتاب على، همان وصیتنامه منسوب به ابو هاشم است.
8.همان کتاب، ص 209. 9.همان، صص257-253.
10. همان، ص253.
11. ابن عنبه، احمد بن على بن حسین، عمدة الطالب، ص 22، بمبئى، هند.
12.ر.ک: انصارى،مذاهب ابتدعتها السیاسة، ص 155، اعلمى، بیروت.
13. الکامل: 5/348-346.
14. شرح ابن ابى الحدید:7/138.
15. الکامل: 5/408.
16. عقد الفرید:5/107-102; شرح ابن ابى الحدید:7/148و 50و 49; همان: 20/334; تاریخ یعقوبى:2/121، ترجمه دکتر آیتى، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
17.شرح ابن ابى الحدید:7/147.
18. همان، صص147148.
19. همان، ص 146.
20. الکامل فی التاریخ:5/257.
21. ر.ک:مذاهب ابتدعتها السیاسة، ص 164.
22. الکامل:5/257و256 و کشندهى سلیط در تاریخ متفاوت ذکر شده.برخى خود على و برخى دیگر عمر الدن غلام او را نام بردهاند و این قصه نیز شدیدا آشفته است. و نیز ر.ک: تاریخ الیعقوبى: 2/290. دار صادر، بیروت.
23.تاریخ یعقوبى:2/344-343.
24. الکامل: 5/388-387.
25. همان، ص 403; تاریخ یعقوبى:2/344.
حکومت رعب و وحشت
عباسیان بر اساس آن وصیتنامه و بر پایهى سلسله جعلیاتى، مردمان ساده لوح را فریفتند وناآگاهانى ازمردم عراق و ایران را با خود همسو کردند. مبلغان عباسى در پوشش دعوت به رضا از آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم مردمان ستمدیده و رنج کشیده و محروم خراسان و برخى نقاط دیگر را که به دنبال چاره مىگشتند و براى دگرگونى اوضاع مىاندیشیدند و در پى زندگى بهترى بودند و براى یافتن حاکمان به راستى مسلمان، لحظه شمارى مىکردند، فریب داده و آنان تحت تبلیغات ریایى داعیان عباسى به خلافت فرزندان عباس گردن نهادند و حکومت ایشان را پذیرفتند ومطیع و فرمانبردارشان شدند. اما سوکمندانه! عباسیان حمام خون راه انداختند و حتى بسیارى از مبلغان و داعیان خود را با تهمتهاى واهى و با سوء ظن، کشتند و بساط یک سلطنتخودکامه را گستردند و پایهى کاخ ظلم را، جمجمههاى محرومان و شکنجه شدهها، قرار دادند و قصرها را با خون پاکان و بیگناهان آغشته و رنگین کردند و حکومتى به وجود آوردند که مردم از همان آغاز پدید آمدنش، بر امویان رحمت فرستادند!! آنان علویان و فاطمیان را با انواع حبس، شکنجه و قتل، تار و مار کردند به طورى که در حکومت امویان سیه دل، از دست امثال ابن زیاد وحجاج و قسرى وچندین خون آشام دیگر آن اندازه خشونت ندیده بودند.
عباسیان به راستى، صفحات تاریخ مسلمانان را با کارهاى وحشیانه و عملکردهاى ددمنشانهى خود، سیاه کردند و در راس همهى آنها، آشفتگى فرهنگى به وجود آوردند و جعل وصیتنامهى مزبور یکى از آنها مىتواند باشد.
از این وصیت نامچه، مولودى زاده شد به نام کیسانیهى مرحلهى دوم با ویژگىهاى خاص خود که گردانندگان نظام سلطنتى عباسیان، هر زندیق و هتاک حقیقى و یا موهوم را به مذهب کیسانیه نسبت دادند، و هر یاوهگو و شخص جاه طلب را با انگیزه هوا پرستى و یا با دریافت دستمزد مادى که دشمنان اهل بیت مىپرداختند، امام این مسلک و کیش به اصطلاح شیعى قلمداد کردند و حرمت تشیع ضایع گردید و عقاید حقه شیعه زیر سؤال رفت وچه فساد فکرى وخرافهى عقیدتى که به جماعتشیعه نسبت ندادند و چه شیادان و بوالهوسانى که پرچمدار این جریان نگشتند؟!
سلاطین عباسى حکومت فشار و اختناق خود رابه وصیتنامهى یاد شده مستند کردند و بندهاى مختلف آن را براى توجیه سیاست ماکیاولى خود مستمسک ساختند و آن را منشور حکومتشوم و نامیمون خود قرار دادند و کارگزاران دولت، بر خلاف مشى ترسیم شده در آن، حرکت کردند و خشونت را به حد اعلى رساندند.
عبد الله بن على که امیدوار بود که پس از برادرش خلیفه شود و چنان ادعایى هم کرد، مردم شام را از دم تیغ گذرانید و دستور داد فرشى بر روى نعشهاى نیم جان آنان گستردند و آنگاه طعام خواست و بر روى همان فرش که نالههاى آن بختبرگشتهها از زیر آن، به گوش مىرسید، طعام خورد. (1)
و ابو جعفر منصور به ابن هبیرة و کسان او امان داد و در آن باره قسمها و سوگندهاى غلیظ خورد ولى بى تعهدى کرد و همهى آنان را بکشت. (2)
وصیتنامهاى دیگر
در بررسى رخدادها وگزارشهاى تاریخى دربارهى عباسىها به وصیتنامهاى دیگر بر مىخوریم سیاهتر از اولى و آن وصیت نامهى ابراهیم امام استبه ابو مسلم خراسانى همان خدمتگزار نگون بخت عباسیان!
ابراهیم آنگاه که ابو مسلم را فرمانده گروه تبلیغى خود کرد به وى چنین سفارش نمود:اى عبد الرحمان!(ابو مسلم) تو مردى از اهلبیت ما هستى، این وصیت را گوش دار و بنگر که یمنىها را گرامى بدارى و در میان آنان باشى که پیروزى جز با ایشان حاصل نشود و بنگر ربیعه را نیز به ایشان ملحق کن اما مضر، دشمن نزدیکند، مجالشان مده و به هر کس از ایشان گمان بد بردى، او را بکش و هر که را متهم دانستى او را از میان بردار.
او در پاسخ ابومسلم که پرسید: اگر به کسى بد دل و بدگمان شدیم مىتوانیم او را زندانى کنیم و از شما کسب تکلیف نماییم؟ گفت: نه، فقط شمشیر! هرگز از دشمن، چشم برندار.اى ابو مسلم! تا مىتوانى در خراسان عرب زبان باقى مگذار و همه را بکش و حتى پسر بچهاى که قد و بالایش به پنج وجب برسد و متهمش بدارى او را از دم تیغ بگذران و به قتلش برسان. (3)
و بکوش که با این شیخ [یعنى، سلیمان بن کثیر] مخالفت نکنى.
ابن اثیر مىنویسد: ابو العباس سفاح پس از قتل ابو سلمه خلال وزیر آل محمد، ابو جعفر منصور را به همراهى عبید الله بن حسن اعرج و سلیمان بن کثیر به سوى ابو مسلم خراسانى گسیل داشت. سلیمان به عبید الله که از علویان بود، گفت: امیدوارم این نهضتبه نفع خاندان شما یعنى علویان خاتمه یابد; در آن صورت اگر خواستید ما را فرا بخوانید.
عبید الله پنداشت که آن، توطئهاى است از سوى ابو مسلم و بر جانش ترسید و ماجرا را به گوش ابومسلم رساند. ابومسلم، سلیمان را احضار کرد و به او گفت: یاد دارى ابراهیم امام به من گفت: هر که را متهم دانستى بکش. سلیمان گفت: آرى شنیدم: ابو مسلم گفت: اینک من تو را متهم مىشناسم. سلیمان گفت: به خدا سوگند چنین نیست. ابو مسلم گفت: قسم مخور تو قصد خیانتبه ابراهیم امام را در سر مىپرورانى و دستور داد گردن او را زدند. (4)
کنگرهى ابواء
از مسلمات تاریخ است که بنى عباس، خود را در جرگهى علویان جا داده و در نهضتهایى که براى رضا از آل محمدصلى الله علیه و آله و سلم به وجود مىآمد خود را داخل مىکردند وجیره خوار ایشان بوده و در سایهشان مىزیستند. هرگز به ذهن اولاد عباس نمىرسید که در صورت حصول پیروزى، نوبتبه ایشان رسد. یکى از شواهد این امر، کنگرهى ابواء است.
مىنویسند: عبد الله بن حسن مثنى، پسرش محمد را کاندیداى خلافت و امامتبراى مسلمانان کرده بود و مىپنداشت که او در میان هاشمیان از همه فاضلتر و لایقتر است و علم و فقاهت و زهد و تقوایش از همه بیشتر است. (5) این چنین باور او را وا مىداشت که به میان مردم رود و زمینه را براى پسرش فراهم کند و بر این هدف، کنگرهها، سمینارها و نشستهایى به وجود مىآمد که مهمترین آنها، نشستى است که در ابواء (محلى میان مکه و مدینه) تشکیل شده است.
بسیارى از مورخان مانند طبرى، مسعودى، ابن ابى الحدید و ابو الفرج اصفهانى مذاکرات آن نشستسیاسى را آوردهاند وما روایت اصفهانى را که جامعترین و مفصلترین گزارش است در اینجا مىآوریم:
عدهاى ازبنى هاشم در ابواء گرد آمدند و در میان ایشان ابراهیم بن محمد بن على (ابراهیم امام) و ابوجعفر منصور و صالح بن على و عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و دیگران دیده مىشدند. صالح بن على گفت: امروز چشم مردم به شما دوخته است و خداوند شما را در اینجا جمع کرده، پس مردى از میان خود برگزینید و با او بیعت کنید تا فتح و پیروزى نهایى پیش آید.
عبد الله بن حسن به پا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: شما مىدانید که پسر من محمد همان مهدى (موعود) است، با او بیعت کنید.
ابو جعفر منصور گفت: چرا معطلید! شما مىدانید که مردم، امروز دوستدار ومطیع این جوانند(یعنى: محمد بن عبد اللهبن حسن). در آن هنگام، همهى حاضران یکجا سخن او را تصدیق کردند و همگى به عنوان بیعت دست در دست محمد گذاشتند.
عیسى بن عبد الله گفت: فرستادهى عبد الله بن حسن (پدر محمد) نزد پدر من آمد و فتبیا که همهى ما بر محمد بن عبد الله اتفاق نظر پیدا کردهایم و کسى دیگر نزد جعفر بن محمد علیمها السلام فرستاد. عبد الله بن حسن آمدن امام جعفر صادق علیه السلام را خوش نداشت و مىگفت: اگر او بیاید برنامه را بههم مىزند. عیسى گفت: پدرم مرا فرستاد تا ببینم کار به کجا مىانجامد. به هر حال امام جعفر علیه السلام آمد و عبد الله بن حسن او را در کنار خود جا داد و صحبتشروع شد و امام صادق علیه السلام آب سرد بر آتش گرم آنان ریخت و فرمود: چنان نکنید که زمان آن هنوز فرا نرسیده است اگر چه تو (عبد الله) مىپندارى که پسرت محمد، مهدى است لیکن چنان نیست نه او مهدى است و نه زمان چنان حرکتى فرا رسیده است. صداها بالا رفت و حرفهاىتندى به میان آمد. عبد الله گفت: تو به پسر من رشک مىبرى. امام صادق علیه السلام فرمود: والله چنین نیست و در حالى که به ابو العباس، اشاره مىکرد دستبر شانهى او زد و گفت: این و برادران و فرزندان ایشاناند که صاحب حکومتشوند و سپس دستبر شانهى عبد الله بن حسن گذاشت و گفت: به خدا! این حکومتبه تو و فرزندان تو نمىرسد و دو پسر تو کشته شوند.امام صادق علیه السلام این سخن بگفت و همراه عبد العزیز بن عمران زهرى (6) حرکت کرد. امام خطاب به او گفت: آیا آن صاحب عباى زرد را دیدى؟ یعنى: ابو جعفر او گفت آرى. امام فرمود: به خدا سوگند مىبینم که او دو پسر عبد الله بن حسن را مىکشد.
عبد العزیز پرسید: راستى او محمد را مىکشد؟ امام فرمود: آرى.
عبدالعزیز گفت: من در دل خویش گفتم: به پروردگار کعبه قسم که او به پسر عبدالله حسد مىبرد! ولى به خدا نمردم با دو چشم خود دیدم که ابو جعفر منصور دو پسر عبد الله: محمد و ابراهیم را به قتل رسانید. و امام صادق علیه السلام قبلا هر وقت نگاهش بر محمد مىافتاد اشک در چشمانش حلقه مىزد و مىفرمود: جانم به قربانش، مردم او را مهدى مىپندارند ولى او کشته مىشود و نام او در کتاب على در ردیف خلفاى این امت نیامده است! (7)
از این ماجراى تاریخى چنین مىفهمیم که: اولاد عباس براى دستیابى به خلافت، در پشت پرده تلاشهایى داشتهاند و جهت دستیابى به آن، میان بنى فاطمه و طالبیان و علویان تفرقه ایجاد مىکردهاند و به نظر مىرسد که داستان مذکور ازجملهى پیشگویىهایى باشد که توسط ایشان ساخته شده است و گرنه چنانکه در تاریخ قیام زید بن على بن الحسینعلیهم السلام مطرح است و ائمه ما هماره از او یاد خیر کرده و کارش را ستودهاند; در خصوص فرزندان عبد الله هم که به دست منصور عباسى شهید شدند، امامان ما یاد نیکو کرده و بر مظلومیت آنان اشک ریختهاند و بسیارى از آنچه در برخى کتب تاریخى به شکل قصه آمده است، نمىتواند قرین صحتباشد.
مورخان مىنویسند: سبب این که منصور عباسى، محمد بن عبد الله را رقیب خود مىدانست و همواره از ناحیهى او نگران بود و او را تحت تعقیب داشت و سرانجام به قتل رسانید، آن بود که منصور بیعت محمد را بر گردن داشت و به گفتهى اصفهانى، او دوبار با محمد دستبیعت داده بود. (8)
ابو الفرج اصفهانى، کنگرهى ابواء و پىآمدهاى آن را که یک واقعهى مهم تاریخى است از چهارده راوى جز راوى نخستین که روایتش را آوردیم با متنهاى قریب به یکدیگر و با الفاظ مختلف نقل کرده است. (9) و از برخى گزارشهاى تاریخى بر مىآید که آن کنگره در سال 126 هجرى و پس از گذشتبیست و نه سال از وصیتنامهى ادعایى ابو هاشم به محمد بن على بن عبد الله بن عباس انعقاد یافته است و لذا در این چنین نشست مهم، خود محمد بن على حضور ندارد که زنده نبوده است لیکن فرزندان او: ابراهیم، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و صالح بن على، حاضر بودهاند.
یعقوب بن عربى مىگوید: شنیدم ابو جعفر منصور به روزگار بنى امیه در میان جمعى از برادران و عموزادگان خویش که محمد بن عبد الله بن حسن هم در میان ایشان بود گفت: در بین آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم، داناتر به دین خدا و شایستهتر به ولایت امر از محمد بن عبد الله وجود ندارد و خود منصور با او بیعت کرد و او مىدانست که دل من با اوست و با وى خروج مىکنم و به همین سبب وقتى، محمد را به قتل رسانید چند دهسال مرا به حبس انداخت. (10)
مسعودى مىنویسد: به سال 126 هجرى، عبد الله بن معاویة بن عبد الله بن جعفر طیار، بر مروان بن محمد خروج کرد و برخى بلاد فارس را به تصرف خود در آورد و در آنها دولتى کوچک ایجاد کرد و از جملهى اشخاصى که بدو پیوستند ابو جعفر منصور و عمویش عبد اللهبن على و عیسى بن على بودهاند.
عبد اللهبن معاویه، ابو جعفر منصور را به حکومت ایذج منصوب کرد (11) و پس از آن که عبد الله بن معاویه مغلوب فرمانده اموى شد و سپاهیانش پراکنده گشتند و عدهاى به اسارت درآمدند در میان اسیران، عبد الله بن على عموى منصور دیده مىشد. (12)
ابن اثیر مىنویسد: ابو جعفر منصور پس از آن که محمد بن عبد الله دستبه قیام زد و بر ضد حاکم عباسى شورید نامهاى به وى نوشته و طى آن، به او امان داد و تطمیع و تهدیدش کرد. محمد در پاسخ منصور نوشت: من شایستهترم که به تو امان دهم همان امانى را که به من عرضه داشتى; زیرا خلافتحق ما مىباشد و شما به واسطهى ما، مدعى آن شدید و به یارى ما شیعه، به آن دستیافتید. مگر نه آن است که على بن ابى طالب علیه السلام پدر و جدماست و او وصى و امام بود، چطور ولایت ارث شما شد در حالى که بچههاى او هنوز در قید حیاتند؟ من به تو امان مىدهم و وفا هم مىکنم; زیرا امانى که تو به من دادهاى از همان نوعى است که قبلا به مردانى جز من دادى به کدام یک وفا کردى؟!
امانى که به ابن هبیرة دادى و یا امانى که به عمویت عبدالله و یا امانى که به ابو مسلم خراسانى دادى؟! (13)
این بود چند حادثه تاریخى مؤید آن که منصور و دیگر صاحبمنصبان عباسى همگى در سایهى علویان و سادات حسنى وحسینى مىزیستند و احیانا با کارگزارى براى ایشان به نوایى مىرسیدند و در اخذ بیعتبراى انقلابیون طالبى و فاطمى پیشقدم مىشدند لیکن روزگار بازىهاى مختلف و حوادث رنگارنگ دارد و گزارشهاى تاریخى از دسیسهها و زمینهچینىهاى مرموز و شیطانى آل عباس براى تصدى حکومت، حکایت مىکند و ما به اندکى از بسیار اشاره کردیم.
پیشگویىها
از جملهى آن توطئهها، دسیسهها و زمینهسازىها، تنبئات و غیبگوییهایى است که فصلهایى از وصیت نامهى یاد شده، آن را در بردارد. برابر آن پیشگویىها، این، عباسیانند که سلطنت امویان را سرنگون خواهند کرد و خلیفگان رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم و پادشاهان عالم اسلام و امیران مسلمانان و مؤمنان در آیندهى نزدیک فرزندان عباس خواهند بود! و دولت وحکومت آل عباس بدون تردید تحقق خواهد یافت این پیشگویىها به سرعت در میان مردم پخش مىشد و دهان به دهان نقل مىگردید.
در واقع، عباسیان از اوضاع و احوال اجتماعى آگاهى کافى داشتند و با تودههاى مردم در ارتباط تنگاتنگ بودند و از جریاناتى که در جامعه آن روز پدید مىآمد کاملا خبر داشتند. آنان مىدیدند که حکومت در دورهى مروانیان بازیچهى فرزندان عبد شمس شده و ظلم و فساد و آدمکشى همه جا را فرا گرفته است. عباسیان مىدانستند که مردم در شرایط دشوارى زندگى مىکنند; زیرا به جاى امن و آرامش، ترس و حشتحکمفرما بود. آنان مىدیدند که مردم به دنبال چیزى هستند که اوضاع را دگرگون کند و در جستجوى راهىاند که امیدها را شکوفا نماید و نشر آن پیشگویىها و پخش آن اخبار فرج، پایان دادن به وضع موجود را نوید مىداد و دلهاى پارسیان را امیدوار مىکرد و به آنها روح صبر و استقامت مىدمید به ویژه آن که آن همه مژده و بشارت، رنگ دینى داشت و از عقیده و ایمان نشات مىیافت.
پیشگویىهاى جعلى عباسیان که احیانا به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و یا على بن ابى طالب علیه السلام نسبت داده مىشد، نقل مجالس و نقل محافل آن روز شده و مجلس به مجلس مىگشت و علىرغم سازمان اطلاعات و ضداطلاعات حکومت اموى که بر دهان مردم قفل زده بودند آن پیشگویىها بر سر زبانها افتاده بود و براى مردم جا انداخته بودند که دولتبنى عباس به طور قطع به وجود خواهد آمد و قضا و قدر الهى عباسیان را براى ازالهى جور اموى، ذخیره کرده است و در آیندهى نزدیک حاکمان ستمگر اموى به دست عباسىها هلاک خواهند شد. (14) و سرانجام، فجر امید و خورشید عدالت، از میان خاندان عباسى طلوع خواهد کرد.
در یکى از این پیشگویىها به پیغمبر اکرمصلى الله علیه و آله و سلم نسبت دادند که گویا آن حضرت خطاب به عمویش عباس فرمود که خلافتبه فرزندان تو خواهد رسید. (15)
یک پیشگویى برجسته
یکى از آن پیشگویىها که بسیارى از تاریخ نگاران و نویسندگان اسلامى ناباورانه ویا از روى اعتقاد، آن را نقل کرده و به صحت و سقم آن کارى نداشتهاند، آن است که مىنویسند:
«روزى على بن ابى طالب علیه السلام در نماز ظهر عبد اللهبن عباس را غایب دید و سراغ او را گرفت. گفتند: براى او فرزندى زاده شده است. على علیه السلام فرمود: پس براى تبریکگویى به خانه ابن عباس برویم. به خانهى وى رفتند، على علیه السلام فرمود: خداوند را سپاس و قدم مولود تازه، مبارک باد نام او را چه نهادهاى؟
ابن عباس گفت: روا نیست که در نامگذارى بر شما جلو بیفتیم. امیر مؤمنان از او خواست تا طفل را بیاورد. امام علیه السلام کودک را در بغل گرفت و کام او را برداشت و برایش دعا کرد و به پدرش ابن عباس برگردانید و فرمود: خذ ابا الاملاک»; بگیراى پدر پادشاهان! من نام او را على نهادم و کنیهى خود را نیز به او دادم.
این، یکى از پیشگویىهاى داستانگونهاى است که مورخان و سخنرانان آن را همانند معجزهاى از على علیه السلام نقل کردهاند بى آن که متوجه باشند که اصل آن قصه دروغ است وجاعل آن موفق نبوده است و دروغگویان همیشه کمحافظهاند; زیرا مورخان متفق القولند که على بن عبد الله بن عباس، همین قهرمان داستان، در آن شبى به دنیا آمد که امیر مؤمنان سحرگاه آن روز مورد سوء قصد قرار گرفت و زخمى شد.پس آن کدام نماز ظهرى است که على علیه السلام ابن عباس را حاضر نیافته و سراغ او را گرفته است؟ ظهر روزى است که هنوز على بن عبد الله به دنیا نیامده است و یا ظهر روزى است که امیر مؤمنان در بستر مرگ افتاده است و در اثر زخم شمشیر زهر آکین پسر مرادى ازحال مىرفت و دوباره به حال مىآمد؟! وانگهى به گفتهى مورخان، ابن عباس به هنگام شهادت على امیر مؤمنانعلیه السلام اصلا در کوفه نبوده استیا بر آن روایت که او تا شهادت حضرت على علیه السلام والى بصره بوده و همچنان در آن شهر سکونت داشته است و یا بر روایتى دیگر که او بیت المال را اختلاس کرده و به حجاز گریخته بود. پس بنابر هر دو روایت، ابن عباس در هنگامهى شهادت امیر مؤمنان على علیه السلام در کوفه نبوده است (16) پس قصهى مزبور نمىتواند داراى واقعیت تاریخى باشد.
پیشگویى شگفت دیگر
مىنویسند: على بن عبد الله بن عباس بر سلیمان بن عبد الملک وارد شد و دو نوهاش ابو العباس و ابوجعفر هم با وى بودند. سلیمان او را، در کنار خود روى تخت، جاى داد و از نیاز و حاجتش پرسید.
على بن عبد الله گفت: سىهزار درهم بدهکار هستم. سلیمان دستور داد آن را بپردازند; آنگاه على، نوههایش را به سلیمان سفارش کرده و سپاسگویان بیرون رفت و مىگفت: صله رحم کردى و احسان و نیکى نمودى. سلیمان به هنگام خروج على بن عبد الله گفت: این پیرمرد در آخر عمرش خرفتشده و قاطى کرده است او مىپندارد که خلافتبه فرزندان او مىرسد. على، سخن سلیمان را شنید و برگشت و گفت: آرى چنین چیزى رخ خواهد داد و این دو پسرم به سلطنتخواهند رسید. (17)
ابن ابى الحدید پس از نقل این روایت تاریخى مىنویسد: ابو العباس مبرد گفت: این روایت اشتباه و غلط است; زیرا در آن زمان، هشام خلیفه بود نه سلیمان پس متناسب آن است که او بر هشام وارد شود; زیرا محمد بن على مىکوشید که از بنى حارث بن کعب زن اختیار کند و سلیمان بن عبدالملک به او اجازه نمىداد. وقتى خلافتبه عمر بن عبدالعزیز رسید، محمد به وى گفت: مىخواهم با دختر دایىام از بنى حارث، ازدوج کنم اجازه مىفرمایید؟ عمر گفت: خداوند به تو رحم کناد با هر که مىخواهى ازدواج کن. پس محمد بن على با دختر دایىاش ازدواج کرد و از او ابو العباس سفاح زاده شد و عمر بن عبدالعزیز پس از سلیمان به خلافت رسیده است و شایسته نیست ابو العباس سفاح بر خلیفه بار یابد مگر زمانى که بزرگ شده باشد وچنین وضعى جز در زمان هشام بن عبدالملک، ممکن نیست. (18)
ابوالعباس سفاح به سال 104 هجرى به دنیا آمده و در آن زمان از هلاکتسلیمان بن عبدالملک، پنجسال مىگذشته است. پس سخن مبرد در کامل کاملا منطقى و معقول است.
نکته دیگر در توضیح جعلى بودن این پیشگویى آن است که اگر چنان زعمى درستبوده باشد که على بن عبد الله نوههاى خود را پادشاه مىانگاشت چرا آنان را به خلیفه اموى سفارش مىکند؟ آیا معقولتر آن نبود که دیگران را به آن فرزندانش سفارش کند که به پندار او به این زودى قدرت به دست آنان خواهد افتاد؟!
پیشگویى سوم
مىنویسند: ولید بن عبد الملک دستور داد على بن عبد الله بن عباس را چندین تازیانه زدند و او را بر شترى رو به طرف دم حیوان، سوار کردند و در شهر گرداندند و پیشاپیش کسى ندا مىداد این على بن عبد الله دروغگو است. شخصى در همان حال از على پرسید: دروغى که به شما نسبت مىدهند چیست؟در پاسخ گفت: به آنان گزارش شده که من مىگویم خلافتبه فرزندان من انتقال خواهد یافت و به خدا سوگند! چنین خواهد شد و خلافتبه ایشان خواهد رسید تا آنکه بردههاى ریز چشم و روى پهن آنان که صورتهایشان مانند سپرهاى چکش خورده است، به ملک و سلطنت رسند. (19)
نقد و بررسى
در تاریخ آمده است که ولید بن عبد الملک دوبار على بن عبد الله را مورد ضرب قرار داده و به وى تازیانه زده است. اول بار به سبب ازدواج او با دختر عبدالرحمان بن جعفر و یا عبید الله بن جعفر بوده که او زن عبدالملک مروان بوده است. روزى عبدالملک سیبى را گاز زد و به سوى همسرش انداخت، آن زن کارد خواست. عبد الملک پرسید: کارد براى چه مىخواهى؟ زن گفت مىخواهم جایى که را که بو مىدهد ببرم. [که حاکى از آن است که دهان عبدالملک بو مىداد] این رفتار، عبدالملک را خوش نیامد و آن زن را طلاق داد وبعدا على بن عبد الله با او ازدواج کرد و عبدالملک وى را سرزنش نمود و دربارهاش حرفها زد وگفت: تمام نمازهاى او ریا و ظاهر سازى است. ولید، این سخن از پدرش شنید و در دل خویش نگاه داشت (20) وقتى به خلافت رسید به على گفت: مىخواهى با مادران فرزندان ازدواج کنى و شان ایشان پایین آورى! على گفت: با او از این شهر بیرون مىروم و من پسر عموى او هستم. (21)
ولید بارى دگر، على را تازیانه زده و سبب آن بوده که او برادرش سلیط بن عبد الله را که از کنیزى زاده شده بود کشت و نعش او را در بستانى زیر خاک کرد. مادر سلیط، شکایت نزد ولید بن عبدالملک برد او فرمان داد على را تازیانه زنند. (22)
هیچ مورخى، مورد سومى براى تازیانه خوردن على توسط خلیفهى اموى ولید بن عبدالملک ذکر نکرده است تا پیشگویى مزبور، علت آن باشد. پس آن از اصل ساختگى و دروغ مىباشد. علاوه آنکه یعقوبى در جریان سلیط سخن از تازیانه خوردن به میان نیاورده است.
این پیشگویىها از مهمترین اسبابى بود که انقلابیون را به میدانهاى جنگ کشیده و بسیارى از آنان در معرکههاى کشتار، جان باختند لیکن میوه را عباسیان چیدند!
پیشگویى چهارم
حمید بن قحطبه مىگوید: پدرم حدیث کرد که در ایام بنى امیه وارد مسجد کوفه شدم و بر تن، پوستینى کلفت داشتم. درحلقهاى نشستم که شیخى براى مردم صبحت مىکرد. او از روزگار بنى امیه سخن مىگفت و از جامهى سیاه یاد کرد و این که چه کسانى آن را بر اندام پوشند. او در ادامهى سخنش گفت: چنین و چنان مىشود و مردى خروج مىکند به نام قحطبه، گویا او همین اعرابى باشد اوبه سوى من اشاره کرد و گفت: اگر بخواهم مىگویم او خودش است. قحطبه گوید: من از ترس به ناحیهاى رفتم و بر جانم بیمناک شدم. وقتى آن شیخ خواستبرود به وى نزدیک شدم و حرف زدم. او گفت: اگر بخواهم مىگویم تو همان کس مىباشى. از مردم پرسیدم آن شیخ کیست؟ گفتند: او جابر بن یزید جعفى است. (23)
چگونگى بهرهبردارى
مىنویسند: قحطبة بن شبیب به حکم ابراهیم امام با اختیارات تامه فرمانده سپاه عباسیان شد و گام در بلاد فارس و ماوراء النهر گذاشت. او در ماه ذىالقعده سال 130 هجرى رو به سوى جرجان نهاد و ضمن یک سخنرانى گفت:اى مردم! مىدانید که براى جنگ با چه اشخاصى باید آماده شوید؟! با تفالههاى آن کسانى که خانهى خدا را آتش زدند.
قحطبه با فرمانده سپاه اموى به نام نباته رویا روى شد. سپاه شام بسیار زیاد بودند و مردم خراسان تا آن سپاه را دیدند هراسان شدند و در آن باره سخن گفتند. قحطبه خطاب به ایشان گفت:اى مردم خراسان! این سرزمین از آن پدران شما بود و تا دادگر و خوشرفتار بودند بر دشمنانشان پیروز مىشدند و آنگاه که ستم پیشه ساختند و رفتارشان را عوض کردند، خداوند بر ایشان غضب فرمود و سلطنت از ستبدادند و خوار و زبونترین امتبر آنان مسلط شده و برشهرها، چیره گشتند. و ایشان هم تا زمانى که به عدل و داد رفتار مىکردند و مظلومان را مددکار بودند، ماندند و چون تغییر روش داده و جور و ستم پیشه ساختند، و نیکوکاران وپارسایان عترت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را ترساندند، خداوند شما را بر ایشان سلطه بخشید تا انتقام بگیرید و ابراهیم امام به من قول داده است که شما بر ایشان غلبه خواهید یافت و سرانجام، پیروزى از آن شما خواهد بود!
دو سپاه اموى و عباسى در ذی الحجهى همان سال درگیر شدند. قحطبه گفت: ابراهیم امام به من خبر داده است که شما در این ماه و در این روز بر شامیان غلبه مىیابید و سرانجام، قحطبه، نباته را کشت و سپاه شامیان تار و مار گردید و او سر نباته را براى ابو مسلم خراسانى فرستاد. (24)
ابن اثیر در جایى دیگرمىنویسد: قحطبه از فرات گذشت و با ابن هبیره فرمانده سپاه اموى که در کنار فرات لشکر آراسته و در فلوجه بالا واقع در سه فرسنگى کوفه، آمادهى کارزار بود روبهرو شد. قحطبه گفت: امام به من گفته است در این جا وقعهاى رخ خواهد داد که فتح وپیروزى از آن ما خواهد بود.
یعقوبى دو روایت تاریخى را یکى کرده، مىنویسد: قحطبه وارد عراق شد وبا سپاه یزیدبن هبیرة برخورد و به طرف زاب راه افتاد. دو سپاه در شب هفتم محرم سال یکصد و سى و دو هجرى ساعتها جنگیدند و در پایان، ابن هبیره شکستخورد و تا شهر واسط عقب نشست و آن جا را دژ خویش قرار داد.
قحطبه سخنرانى کرد و ضمن آن گفت: شما مىدانید که امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس به من خبر داده است که من سپاه نباته را ملاقات کرده و آنان را هزیمتخواهم داد و جنگندههایشان را خواهم کشت.همهى این جریانات را پیش از آن که رخ دهد به شما اعلام کردم و شما دیدید که همه آنها راست در آمد و همانا امام به من خبر داده است که من از فرات نمىگذرم ولى شمامىگذرید از سپاه ما جز من کسى تلف نمىشود به خدا قسم او راست گفت و دروغ نبافت پس اگر مرا از دست دادید امیر بر شما حمید بن قحطبه است و اگر او نبود حسب بن قحطبه. (25)
ادامه دارد
پىنوشتها:
1. ابن عبد ربه اندلسى، عقد الفرید:5/227، دار الکتب العلمیه، بیروت; ر.ک: شرح ابن ابى الحدید:7/139.
2. ابن قتیبه دینورى، الامامة و السیاسة:2/158-152، قاهره.
3. همان کتاب، ص 137; و نیز ر.ک: ابن اثیر، الکامل:5/348; در نقل ابن اثیر چنین آمده: «فاتهم ربیعة فی امرهم»: ربیعه را در کارشان متهم بدان.
4. الکامل:5/438-436.و اگر در وصیتنامه ابراهیم امام به ابو مسلم خراسانى، دقت کنیم تشابه زیادى در برخى فقرات آن با وصیتنامه ادعایى منسوب به ابو هاشم پسر محمد حنفیه، مىیابیم و همین شاهد دیگرى استبر جعلى بودن و وحدت منشا جعل و تنظیم آن دو وصیتنامه. چنان که از فراز تاریخى مزبور بر مىآیدکه ابو مسلم خراسانى از اول قصد خدمتبه اولاد عباس داشته و با آل على نظر مساعد نداشته است وحتى لقب «امین آل محمد» براى او، فریبکارى دیگرى بوده است از آل عباس براى اغفال مردم و دوستداران اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم. چنان که شاعران چاپلوس دربار عباسیان به صراحت تمام، فرزندان عباس را وارث محمد صلى الله علیه و آله و سلم دانستند نه فاطمه زهرا و على مرتضى و اولاد آنان را!
5. ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، ص 233، افست اسماعیلیان، تهران.
6. در روایت دیگر نام این شخص عبد الله بن جعفر بن مسور، آمده است و چون واقعه، یکى است، نشان از آشفتگى نقل دارد. ر.ک: مقاتل الطالبیین، صص254255.
7. همان، صص 207-206. و به نظر ما مراد از کتاب على، همان وصیتنامه منسوب به ابو هاشم است.
8.همان کتاب، ص 209. 9.همان، صص257-253.
10. همان، ص253.
11. ابن عنبه، احمد بن على بن حسین، عمدة الطالب، ص 22، بمبئى، هند.
12.ر.ک: انصارى،مذاهب ابتدعتها السیاسة، ص 155، اعلمى، بیروت.
13. الکامل: 5/348-346.
14. شرح ابن ابى الحدید:7/138.
15. الکامل: 5/408.
16. عقد الفرید:5/107-102; شرح ابن ابى الحدید:7/148و 50و 49; همان: 20/334; تاریخ یعقوبى:2/121، ترجمه دکتر آیتى، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
17.شرح ابن ابى الحدید:7/147.
18. همان، صص147148.
19. همان، ص 146.
20. الکامل فی التاریخ:5/257.
21. ر.ک:مذاهب ابتدعتها السیاسة، ص 164.
22. الکامل:5/257و256 و کشندهى سلیط در تاریخ متفاوت ذکر شده.برخى خود على و برخى دیگر عمر الدن غلام او را نام بردهاند و این قصه نیز شدیدا آشفته است. و نیز ر.ک: تاریخ الیعقوبى: 2/290. دار صادر، بیروت.
23.تاریخ یعقوبى:2/344-343.
24. الکامل: 5/388-387.
25. همان، ص 403; تاریخ یعقوبى:2/344.