آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۲

چکیده

متن

عبید الله مهدى به سال 296 ه. ق در آفریقا قیام کرد و به طریق اسماعیلیه به امامت‏خود دعوت نمود و دولت فاطمى را بنیان نهاد، پس از وى اعقابش مصر را دار الخلافه قرار داده تا هفت پشت‏بدون انشعاب سلطنت و امامت اسماعیلیه را بر عهده داشتند. پس از هشتمین خلیفه فاطمى مستنصر بالله سعد بن على (427-487ه.ق) دو فرزند وى «نزار» و «مستعلى‏» بر سر خلافت و امامت منازعه کردند و پس از کشمکش بسیار وجنگهاى خونین «مستعلى‏» غالب شد و برادر خود «نزار» را دستگیر نموده، زندانى ساخت تا مرد. در اثر این کشمکش و بزرگترین نفاق و شقاق داخلى، نهضت اسماعیلیه از هم گسیخت و پیروان فاطمیان به دو دسته تقسیم شدند: نزاریه و مستعلیه. (1)
درباره‏ى انگیزه جدایى این دو برادر مى‏گویند: اندکى پیش از مرگ «مستنصر» پسر امیر الجیوش «بدر الجمالى‏» یعنى «افضل‏» به جاى پدر مقام وزارت یافت.بدر با تزویج دختر خود به «مستعلى‏» بر آن بود که وى را که انعطاف پذیرتر از نزار بود به جانشینى پدر برگزیند وقتى مستعلى به مسند امامت مى‏نشست، همچنان متکى بر افضل باقى مى‏ماند و لذا اوضاع به استوارى و فرخندگى سابق دوام مى‏یافت. افضل این نقشه را به انجام رسانید و نزار هنگامى که شنید «مستنصر» در بستر مرگ «مستعلى‏» را به جانشینى برگزیده است فورى به اسکندریه فرار کرد که مرکز قواى شورشیانى بود که بدر آنها را سرکوب ساخته بود (2) و از افتگین ترک و اعراب هواخواه خود کمک طلبید و مردم اسکندریه با وى بیعت کردند و او را «مصطفى لدین الله‏» نامیدند و با مردم خطبه خواند و «افضل‏» را لعن کرد و نیز مورد پشتیبانى قاضى اسکندریه قرار گرفت. (3) اما به هر حال شکست‏خورده و دستگیر گردید و هنگامى که وى را به قاهره برگرداندند و محبوس ساختند، شورش در واقع به پایان رسید، گویى اصلا واقعه‏اى رخ نداده است گرچه بعدها مدعیان نزارى پیدا شدند; اما آنان را با نزاریان محلى و بیگانه ارتباط و وابستگى نبود و هیچ یک از پسران و نوه‏هاى وى حتى در نقش یک رئیس پوشالى و ساختگى در جنبش نزارى ظاهر نشدند. (4)
فرقه اسماعیلیه پس از امامت مستعلى از هم پاشیده شد. اسماعیلیان مشرق از به رسمیت‏شناختن خلیفه جدید سرباز زدند و هواخواهى خود را از نزار و فرزند او اعلام داشتند و ارتباط خویش را با سازمان ضعیف فاطمیان در قاهره قطع کردند. در سال 525 پس از قتل الامر پسر و جانشین مستعلى به دست طرفداران نزار، بقیه اسماعیلیان از قبول خلیفه جدید که در قاهره بر مسند خلافت نشست، امتناع ورزیدند و بر این عقیده شدند که پسر شیرخوار آمر به نام «طیب‏» که گم شده بود امام غایب و منتظر است و پس از وى دیگر امامى نخواهد بود. (5)
در سال 567 یعنى در همان هنگام که «العاضد» آخرین خلیفه فاطمى (555-567ه.ق) در بستر مرگ افتاده بود سردار کرد«صلاح الدین ایوبى‏» که در آن زمان فرمانرواى واقعى مصر محسوب مى‏شد، اجازه داد که خطبه به نام خلفاى عباسى بخوانند و کتابهاى اسماعیلیان جمع آورى و سوزانیده شد و بدین ترتیب مصر پس از بیش از دو قرن باز به دست اهل تسنن افتاد. (6)
اما در سرزمینهاى دیگر فرقه اسماعیلیه در دو شاخه عمده که هنگام مرگ مستنصر به آن تقسیم شده بودند، زنده ماند: یکى مستعلویان که هنوز هم بیشتر آنان در یمن و هند باقى هستند و در هند به نام «بهره‏» یا «بحره‏» معروف مى‏باشند. عقاید اسماعیلى را بدان صورت که در نزد آنان رایج است‏به علت آن‏که بر شیوه سنن و عقاید کیش اسماعیلى دوران فاطمى است‏«دعوت قدیم‏» مى‏نامند. پس از شکست دعوت قدیم به «دعوت جدیدى‏» احتیاج شد که مؤسس آن شخصى به نام حسن صباح بود.. (7)
حسن صباح و دعوت جدید
در زمان خلافت مستنصر فاطمى از جمله کسانى که به آیین اسماعیلى درآمد مردى به نام «حسن صباح‏» از مردم «رى » بود. حسن در بین سالهاى 430 و 440ه. ق در یک خانواده شیعى اثنى عشرى شهر رى که از نسل خاندان شاهى اعراب یمن بودند، پا به دنیا گذاشت. پدرش «صباح‏» از یمن به کوفه و از آنجا به قم و رى آمد و حسن در رى ولادت یافت.مورخان نام و نسب حسن را چنین نوشته‏اند: حسن بن على بن محمد بن جعفر بن الحسین بن محمد الصباح الحمیرى، وى بنابر قولى نخست‏بر مذهب اثنى عشرى بود. (8) لیکن به دعوت صاحب النقض، مجبر و مجبر زاده و همکار تاج الملک مستوفى بود. (9)
از روایات مختلف بر مى‏آید که او از شهر شیعه نشین قم بود و تکاپوى دانش، او را به «رى‏» که چندان از زادگاهش دور نبود، کشاند و در آنجا به تحصیل علم پرداخت تا هم بتواند به حرفه‏ى دبیرى وارد شود و هم به معلومات وسیعترى دسترسى پیدا کند.
حسن در شرح حال خود مى‏نویسد: «از ایام صبى و زمان هفت‏سالگى جویان و پویان دانش بودم و مذهب آبادى خویش اثنا عشرى داشتم در رى شخصى امیرضراب نام دیدم، بر عقیده خلفاى مصر، احیانا فایده‏اى فرمودى و پیش از او ناصر خسرو و جت‏خراسان (10) اگرچه خیرى میسر نشد و در عهد سلطان محمود، ابو على سیمجور و جماعتى انبوه، آن راه گرفته بودند و نصیر بن احمد سامانى و جماعتى بزرگان حضرت بخارا، این عقیدت قبول کرده بودند. گفتم: مرا هرگز در مسلمانى شک و شبهه نبوده است، در آن که خدایى هست‏حتى، قائم، قادر، سمیع، بصیر، و پیغمبرى و امامى و حلال وحرامى و بهشت و دوزخى، و امر و نهى و پنداشتم که دین اعتقاد این است که عوام دارند، خصوصا شیعه، و هرگز گمان نبردم که حق در خارج مسلمانى بباید طلبید ومذهب اسماعیلیان فلسفه است و حاکم مصر متفلسف است. امیر ضراب، مردى نیکو اخلاق بود. نخست که بامن مطارحه مى‏کرد گفت: اسماعیلیان چنین وچنان گویند. گفتم:اى امیر! سخن ایشان مگوى که خارج دایره‏اند و مخالف عقیدت است وما را درمفاوضات با یکدیگر مناظره و مباحثه مى‏رفت و او عقیدت مرا جرح و کسر مى‏کرد و من مسلم نمى‏داشتم، اما در دلم آن سخنان مؤثر بودى. سپس «حسن صباح‏» تحت تاثیر افکار همان شخص قرار مى‏گیرد و مذهب خود را تغییر مى‏دهد وجزء فرقه اسماعیلیه مى‏گردد و در پایان مى‏گوید: در رمضان سال 464 عبد الملک عطاش که در آن هنگام داعى عراق بود به «رى‏» آمد مرا بپسندید و نیابت دعوت به من فرمود وگفت: ترا به حضرت خلیفه باید شد». (11)
داعى عبد الملک رئیس دعوت فاطمى، «حسن صباح‏» را وارد تشکیلات خود ساخت و او را تشویق نمود که به مصر سفر کند بلکه با داعى مؤید ملاقات نماید و در برگرداندن نظم به مصر که دولت فاطمیان را آشفته ساخته، کمک کند.
حسن در سال 469 از راه غیر مستقیم عزم مصر کرد، نخست‏به اصفهان و از آنجا به آذربایجان و شام رفت و در سال 471 به مصر رسید و نزدیک به یک سال و نیم در آنجا بماند و در زمره کسانى درآمد که طرفدار خلافت «نزار» بودند که به نص اول مى‏بایست جانشین پدر باشد.
و مى‏گوید: در مدت اقامت در مصر هرچند نزدیک مستنصر نرسیدم، اما وى بر حال من واقف بود و به کرات ستایش من کرده بود و امیر الجیوش امیر لشکر او که مسلط بود وحاکم مطلق، صهر پسر کوچکتر مستعلى بود که مستنصر او را به نص دوم ولى عهد کرده بودو من بر قاعده اصول مذهب خویش دعوت به «نزار» مى‏کردم بدین جهت امیرالجیوش با من بد بود و به قصد من میان بست...». (12)
حسن چون در مصر طرفدار «نزار» بود، بدر الجمالى اورا به زندان افکند و سپس ازمصر تبعید نمود (13) حسن با نومیدى در سال 473 به ایران برگشت و به یک سلسله مسافرت پرداخت; به یزد، کرمان، خوزستان و عراق عجم (اراک فعلى) سفر کرد، تمام این نقاط در مغرب ایران، و از مراکز معتبر دولت‏سلجوقى بودند و در طى سالهاى پس از 473 در جستجوى مرکزى برآمد تا ستاد جنبش نزارى را در آنجا برپا سازد. در این هنگام حسن بر «قلعه الموت‏» که به معنى آشیان عقاب است در نزدیکى رودبار قزوین دست‏یافت و دعوت خود را به نام «مستنصر» بعد از مرگ او در سال 487 به نام «نزار»که در مصر جانشین فاطمیان نشده بود، آغاز کرد، از این رو دعوت اسماعیلیه تحت رهبرى حسن صباح از خلافت فاطمى مستقل گردید. (14)
به گفته حمدالله مستوفى: نزار بن مستنصر کودکى از فرزندان خود را به او داد، حسن صباح آن کودک را به ایران آورد و پرورش داد. (15)
حسن، داعیانى براى ارشاد و دعوت محافظان الموت مى‏فرستاد از قرار معلوم حسین قاینى کسى است که عملا، امر دعوت محافظان الموت را بر عهده داشت، هنگامى که افراد پادگان قبول دعوت کردند حسن شخصا رهسپار آنجا شد، لیکن چون عامل نظام‏الملک ابومسلم رازى حکمران «رى‏» سخت در طلبش مبالغت مى‏کرد از بیراهه خود را به قزوین رسانید و جمعى که با او بودند به تفاریق به «الموت‏» فرستاد تا آن که خود او نیز به طور ناشناس به الموت آمد نام آن قلعه در اول «اله اموت‏» یعنى آشیانه عقاب و از عجایب حالات به حساب جمل، عدد الموت به تاریخ عرب سال صعود او بر قلعه است.(483). (16)
در آن وقت در قلعه الموت از طرف سلطان سلجوقى مردى علوى حکومت مى‏کرد که مهدى نام داشت که شیعه‏اى زیدى و میانه رو بود، حسن صباح او را گفت: چون بر این قلعه مرا ملکى نیست در اینجا طاعت کردن را جایز نمى‏بینم اگر مصلحت مى‏بینى چندان زمین که در گاوپوستى آید اندرین قلعه به من بفروش تا بر ملک خود طاعت کنم وخداى را بزه کار نباشم; مهدى آن مقدار زمین بدو فروخت او پوست را به دوال کشید و گفت: تمامت قلعه مراست مهدى علوى را مجال منع نبود.(17) همرزمان مسلح خویش را وارد دژ ساخت و سرانجام با حیله دژ الموت را مسخر خود ساخت و همین که بر الموت مستقر شد به پرهیزگارى و صلابت نام‏آور گشت. گویند: وى اززمان ورودش به قلعه الموت تا 35 سال بعد هرگز از آن قلعه به زیر نیامد و همانجا به تقریر و تحریر امور مشغول بود، از آن روز که به قلعه الموت وارد شد تا هنگامى که از دنیا رفت، دو نوبت‏بیشتر از خانه‏اش بیرون نیامد و دو نوبت هم به پشت‏بام خانه رفت. در ابتدا کار حسن دو جنبه داشت: یکى مردم را به کیش اسماعیلى درآورد و دیگر قلاع بیشترى تسخیر کند. وى به هر دو کار توفیق یافت و قلاعى را از حدود خراسان تا شام تسخیر کرد.
حسن در الموت خود را «شیخ الجبل‏» یا پیر کوهستان خواند وى مامورینى را که «فدایى‏» خوانده مى‏شدند، از قلعه به اطراف مى‏فرستاد و یکى از داعیان خود را به نام «حسین قاینى‏» به «قهستان‏» فرستاد و او در آنجا نیز مانند حسن به استخلاص بعضى از نواحى مبادرت کرد و قلاعى در آن نواحى به دست آورد. بدین ترتیب اساس دولت اسماعیلیان نزارى در ایران گذاشته شد و آن دولت از سال 483 تا 654ه. ق باقى و برپا بود.
فعالیت نو اسماعیلیان آن‏چنان شدید بود که در مدت کوتاهى به زور یا به حیله، بسیارى از دژها و قلاع استوار و شهرکهاى مستحکم نقاط کوهستانى ایران را به تصرف خود درآوردند. گذشته از الموت این دژها عبارت بودند از: میمون دز، لمبسر، دیره، استوناوند، وشم کوه و غیره در کوههاى البرز و گردکوه در نزدیکى دامغان و طبس و تون و ترشیز و زوزن و خور وغیره در قهستان و شاه دزدخان لنجان نزدیک اصفهان و کلات تتبور و چند دژ دیگر در کوهستان فارس و کلات و ناظر در خوزستان، اداره هر یک از این قلعه‏ها با یک نفر حاکم بود که او را محتشم مى‏خواندند. (17)
از فهرست‏بالا نیک پیداست که دولت اسماعیلیه نزارى واجد سرزمین یک پارچه نبوده است و متصرفات اصلى آن در نواحى کوهستانى البرز و کوهستان (قهستان) قرار داشته است.
بنابر آنچه رشیدالدین فضل الله آورده است، حسن در پایان عمر بیمار شد، اما بیمارى خود را ظاهر نمى‏کرد، ضرورى‏ترین اقدامى که وى به آن دست زد،کارهایى بود که جنبه دفاعى داشت مثل کندن چاه و قنات و آوردن آب به مزارع و باغهاى الموت، استوار ساختن دژها و تهیه تدارکات و حراست آن در برابر قواى سلجوقى. با وجود این، در همان حال در چهار دیوارى سراى خویش به گسترش نهضت و شورش نزارى در سراسر قلمرو سلجوقیان کمک مى‏کرد یک بار به هنگام ضرورت، زن و دخترانش را به قلعه‏اى دور افتاده فرستاد و مقرر داشت که در آنجا با دیگر زنان دوک ریسند و مزد آن به کفاف مایحتاج خود رسانند(گویند «از آن گاه باز بر خلاف عامه مسلمانان‏» محتشمان اسماعیلى در حال جنگ زن پیش خود نداشتندى)دو پسر داشت که هر دو را یکى پس از دیگرى به سیاست رسانید:یکى را به جرم جنایتى که بعدا معلوم شد، اتهام باطلى بوده است و دیگرى به جرم نوشیدن شراب.
حمد الله مستوفى علت قتل آن دو را، نوشیدن شراب و ارتکاب به زنا نوشته است. (18) و به گفته رشید الدین فضل الله و جوینى، حسن صباح قتل پسران خود را بر این حمل مى‏کرد که بعد از وفات کسى را خیال نیفتد که او دعوت براى ایشان کرده است ومقصود آن داشته است. (19)
صلابت وى تا بدانجا بود که: «شخصى بر قلعه ناى زده بود، او را بیرون کردند و دیگر بار به قلعه راه ندادند» و «وقتى جماعتى از پیروان او، انساب وى نوشتند و بر او عرض کردند، او آن را در شراب شست و بدان رضا نداد و گفت: من بنده‏ى خاص امام باشم دوست‏تر از آن دارم که فرزند ناخلف امام باشم‏». (20)
حسن صباح بنیاد کار خود را بر زهد و ورع و امر به معروف و نهى از منکر نهاده بودو در مدت سى‏و پنج‏سال که در الموت ساکن بود هیچ‏کس در ملک او آشکارا شراب نخورد و او را دو پسر بود، که ایشان را به شراب خوردن و زنا کردن منسوب کردند، هر دو را در زیر چوب بکشت. (21)
او در قلعه الموت تا وقت مرگ، در سردابى که معتکف و متوطن بود به مطالعه کتب و تقریر سخن دعوت و تدبیر امور مملکت مشغول و در زهد و ورع و تقوى به غایت‏بود. (22)
ابن اثیر او را با فراست، توانا، عالم به علوم هندسه و حساب و نجوم و علوم دیگر، توصیف کرده است. (23) و نیز نوشته‏اند: حسن همان‏طور که مرد عمل بود، نویسنده و متفکر نیز بود. مؤلفان اهل سنت دو قطعه از آثار او را براى ما حفظ کرده‏اند: یکى نامه‏ى خود او است و دیگر خلاصه‏اى از رساله کلامى. (24)
استفاده از ترور
اسماعیلیان به خصوص نزاریان از ترور در شرایط خاصى استفاده مى‏کردند ولى آنها بعدها استفاده از آن را به صورت منظم و مرتب درآوردند. بدیهى است که آنها فقط متشبث‏به ترور یا تهدید نمى‏شدند و یا حتى درخصوص دشمنان سرسختشان از آن استفاده نمى‏کردند، لیکن آنان از این وسیله گاهگاهى سود مى‏جستند، تا آنجا که هر نوع ترور را به آنها نسبت مى‏دادند و تعدادى از شخصیتهاى سنى تمهیدات لازم را در مقابله با آن انجام مى‏دادند، حتى در زیر لباسشان جوشن مى‏پوشیدند، چنین مى‏نماید که اسماعیلیان این نوع مبارزه را به صورت نوعى خدمت ویژه جنگى در امر جهاد یاد مى‏گرفتند، آنها که آمادگى اجراى قتلها را داشتند «فدایى‏» نامیده مى‏شدند و از امتیاز خاصى هم برخوردار بودند (البته آنها اگر در حین عمل کشته مى‏شدند طبق سنت اسلامى شهید به شمار مى‏رفتند). (25)
اسماعیلیان شاید نخستین کسانى باشند که به طور اصولى و ممتد و طبق نقشه به عنوان یک حربه سیاسى به ایجاد وحشت (ترور) دست زدند. یک شاعر اسماعیلى گوید: «اى برادران چون زمان پیروزى فرا رسد و اقبال از دو جهان به یارى ما شتابد، آنگاه یک رزمنده پیاده کافى است که پادشاهى را با صد هزار به وحشت افکند». (26)
فداییان، گروه خاصى از اسماعیلیان بودند که جان خود را وقف ترور و کشتن دشمنان خود کرده بودند، آدمکشى آنها تنها یک عمل دینى و خداپرستانه نبود، این کار داراى مراسم و شعایرى بود که جنبه‏ى تقدس آمیز داشت. نکته‏ى عجیب این است که فداییان در تمام قتل‏هایى که مرتکب مى‏شدند، چه در ایران و چه در شام، همیشه خنجر یا کارد به کار مى‏بردند و هرگز از زهر و تیر استفاده نمى‏کردند. اغلب اوقات فدایى دستگیر مى‏شد و در واقع کوششى براى فرار نمى‏کرد، حتى زنده ماندن مامور مایه‏ى سرشکسکى و شرمندگى خود و خانواده‏اش مى‏گردید. مکرر از مادرى مثال آورده مى‏شود که فکر مى‏کند پسرش در هنگام ماموریت کشته شده است; زیرا شنیده است که همه‏ى فداییان کشته شده‏اند از این لحاظ شادمانى مى‏کند و خویشتنن را مى‏آراید اما هنگامى که پسرش زنده باز مى‏گردد شیون به پا مى‏کند. (27)
گویند: وقتى یکى از فداییان مى‏پذیرفت که در این راه کشته شود، رئیس آنها خنجرى را که متبرک و مقدس بود به وى مى‏داد. (28)
فداییان اسماعیلى
در منابع تاریخى همه جا سخن از «فداییان‏» است که به فرمان پیر اول یا شیوخ جبل سرزمین مختلف در لباس بازرگانان، درویشان و خدمتکاران بودند تا به موقع خنجر خود را در قلب دشمن فرو کنند ازجمله هندوشاه نخجوانى که در اواخر قرن هفتم مى‏زیسته، از حضور فداییان اسماعیلى در اطراف امیران بزرگ و حکام و اشراف به لباس شاطر، رکابدار، فراش، دربان خبر مى‏دهد ومى‏نویسد:«در عهد سلطان برکیارق کار ملاحده قوت گرفت و قلعه‏هاى حصینى در خراسان و قومس و عراق و شام و دیلم به دست آوردند و خوف ایشان در دل مردم افتاد و بسیار کس از اکابر در باطن مذهب ایشان گرفتند و مقدم ایشان «حسن صباح‏» بود که اصلش از مرو است‏به مصر رفت و از دعات مغرب آن مذهب بگرفت و خلقى انبوه را به این بهانه که به اهل بیت دعوت مى‏کنم، استغوا کرد و با ایشان گفت: ازارقه که قومى از خوارج‏اند با آن که بر باطل‏اند جان خود را براى نصرت مذهب خویش مى‏بازند، شما خلق را به اهل بیت پیغمبر خویش دعوت مى‏کنید حق محض بى‏هیچ شبهه با شماست. اگر جان عزیز در این راه ببازند آخرت باقى و نعیم سرمد یابید و کدام دولت‏به از این تواند بود و امثال این سخنان چندان بگفت که ایشان را بر کشته شدن دلیر کرد و از ایشان چند کس در پیش سلطان ملکشاه خویشتن را بکشتند و سلطان به غایت‏بترسید و کار ایشان ترقى کرد و آوازه به همه اقطار عالم برفت و خوف و هراس از ایشان بر خلق مستولى گردید و در کشتن مردم طریقهاى پوشیده اختراع کردند مثلا کودکى را فرستادندى پیش کسى که خواستندى کشت و او را بیاموختندى تا خود را بر آن کس بستى و خدمت و ملازمت کردى تا از نزدیکان شدى و به فراشى یا وکیل درى یا رکابدارى یا عمل دیگر موسوم گشتى و با فرزندان و اهل آن خانه تربیت‏یافتى و پیش این شخص به مثابه‏ى فرزند بودى و آن بیچاره نمى‏دانست که او قاتل اوست وچون از این شخص چیزى صادر مى‏شد که بر مذاق مراد ایشان نبود کسى را پیش آن کودک مى‏فرستادند تا آن شخص را بکشد. اگر خلاص یافتى پیش ایشان بازگشتى و اگر کشته شدى به دوزخ رفتى.
گویند: باطنیان از اتابک سعد شیرازى برنجیدند به او نوشتند که کشتن تو پیش ما آسانتر از آب خوردن است و اگر باور ندارى از رکابدار بپرس تا با تو بگوید و کس به رکابدار فرستادند که حال خویش به اتابک بگوى و رکابدار از کودکى خدمت اتابک مى‏کرد و دست پرورده‏ى او بود، و اتابک بر او اعتقاد تمام داشت، از او آن حال پرسید، گفت: «راست مى‏گویند و من از ایشانم و اگر در باب اتابک حکمى فرمایند، نتوانم که به جاى نیاورم‏» اتابک سعد را نزدیک بود زهره آب شود به باطنیان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدایا و ظرف بسیار فرستاد وگفت: «نفس من از این رکابدار بسیار متنفر شده است. چنان‏که در جبلت آدمى باشد با آن که از جانب شما ایمنم، اما التماس مى‏کنم که او را پیش خود خوانید. ایشان ملتمس او را قبول کردند و گفتند او را پیش ما فرست. اما به حقیقت‏بدان که ما را نزدیک تو دیگر کسان هستند مقرب‏تر از رکابدار و با تو گستاخ‏تر از او، مفارقت او تو را چه سود دارد. اتابک رکابدار را دلدارى کرد وصلتى نیکو فرمود و پیش ایشان فرستاد.
صاحب «تجارب السلف‏» در ادامه سخنانش مى‏افزاید: گویند: شاه ارمن و خلاط ملک اشرف قصد قلعه‏اى از قلاع ایشان کرد، دو روز در پاى قلعه بنشست و حصار داد روز سیم بامداد برخاست پیش بالش خود کاردى دید در زمین نشانده و رقعه‏اى افتاده در آن رقعه نظر کرد نوشته بودند که امشب کارد به زمین فرو بردیم تا تو آگاه شوى که اگر یک شب دیگر مقام کنى کارد به سینه‏ى تو فرو بریم تا یقین بدانى، ملک اشرف از آن مقام کوچ کرد و با ایشان صداقت آغاز نهاد...». (29)
ابن اثیر مى‏گوید: در اول ماه محرم سال 510 ه. ق یکى از فداییان به «احمدیل بن وهسوذان‏» حاکم آذربایجان حمله کرد و زخمى با کارد به او زد; اما احمدیل او را از پاى در آورد. بى‏درنگ یک فدایى اسماعیلى دیگر به سوى احمدیل حمله برد که محافظان، او را نیز بکشتند با این وضع سومین نفر از فداییان پیش دوید و چنان کاردى به احمدیل زد که در دم کشته شد و حاضران از دلیرى نفر سوم به سختى دچار شگفتى شدند، چون با این‏که دیده بود لحظاتى قبل چه طور دو دوست اوپیش چشمش کشته شدند، باز در انجام وظیفه سستى به خود راه نداده بود. (30)
باز مى‏گوید: در سال 515 یک فدایى با کارد به کمال سمیرمى وزیر سلطان محمود سلجوقى حمله برد و ضرباتى زد ولى مؤثر واقع نشد، ضارب به سوى دجله گریخت، غلامان وزیر او را دنبال کردند، در این وقت که دور وزیر خالى مانده بود، فدایى دیگرى از فرصت استفاده کرد و با کارد ضربه‏اى به پهلوى او زد، و از مرکبش به زیر کشید و بر زمین انداخت و چند زخم دیگر بر او زد، محافظان وزیر که به دنبال ضارب اولى رفته بودند، چون برگشتند، دو نفر فدایى دیگر به آنان حمله‏ور شدند و آنان از ترس فرار کردند، هنگامى دوباره بازگشتندکه دیدند وزیر را مثل گوسفند سر بریده‏اند. (31)
باز طبق نقل ابن اثیر: خبر دادند که اسماعیلیان با کفشدوزى که در خیابان ایلیاست‏سروکار دارند. کفشدوز را خواستند و به او وعده دادند که اگر اقرار کند پاداش خواهد یافت ولى اوبه هیچ وجه اقرار نکرد، تهدیدش کردند که اگر اقرار نکند کشته خواهد شد هرکارى کردند اقرار نکرد تا این که دست و پا و آلت رجولیت او را بریدند و سنگبارانش کردند تا مرد. (32)
مؤلف «دولت اسماعیلیه‏» مى‏گوید: از جان گذشتگى دلیرانه‏ى مردانى که با چنان عده‏اى قلیل خود را وقف چنین کارهاى بزرگ مى‏کردند به منزله خودکشى بود; زیرا کسانى که موردحمله آنان قرار مى‏گرفتند، معمولا مسلح بودند و محافظان مسلح داشتند و در واقع چنین تهورى نشانه شدت اعتقادات آنان به فرقه خود است و این چنین چیزى به ندرت دیده شده است، شکى نیست که فداییان را تا حدى با تحریکات شخصى و اجتماعى آماده مى‏ساختند. (33)
با این که اغلب حکام و دولتمردان در زیر لباس خود زره مى‏پوشیدند باز از زخم مرگبار خنجر فداییان جان به در نمى‏بردند، نخستین و بزرگترین ترور اسماعیلیان، کشتن خواجه نظام الملک وزیر مقتدر و مشهور ملکشاه سلجوقى بود که گفتند: او نجارى را کشت و ما او را به ازاى(خون) او کشتیم. (34)
شکى نیست که از نقطه نظر اسماعیلیان روش آدمکشى نه تنها روشى قهرمانانه بلکه کاملا عادلانه و انسانى بود، هدف نزاریان از اتخاذ این خط مشى به صراحت تحصیل قدرت حاضر به هر طریق که باشد، بود بى آن‏که به دیگر امیدها و خواسته‏هاى مذهبى و انسانى اعتنا کنند. نزاریان در پى آن نبودند که به ملایمت مردم را به کیش خود بخوانند. گرچه سیاست اعمال خشونت و ایجاد اختناق و آدمکشى باعث‏بقا و پیشرفت آنها شده بود ولى همین عامل نیز در درازمدت باعث ریشه کن شدن آنها گردید، افکار عمومى مردم در میان ترورها و قتل عامها بر ضد اسماعیلیان بود، آدمکشى آنان چنان توده مردم را ناراحت و خشمگین ساخته بود، چون هلاکوخان به ایران حمله کرد وآنها را قلع و قمع نمود باعث‏سرور و خوشحالى مردم شد. چنان‏که صاحب «تجارب السلف‏» مى‏نویسد:
«و چون رایات پادشاه جهانگیر هلاکو خان به ایران زمین آمد حق تعالى بر دست لشکر او ماده‏ى شر را منقطع گردانید تا تمامت قلاع ایشان را خراب کردند و همه را بکشتند و خورشاه را به خدمت قاآن مى‏فرستادند در راه بمرد، و نصیر الحق و الدین الطوسى‏رحمه الله این تاریخ (را) نظم کرده است‏بر این گونه:
سال عرب چو ششصد و پنجاه و چار شد
یک شنبه غره مه ذى القعده بامداد
خورشاه پادشاه اسماعیلیان ز تخت
برخاست پیش تخت هلاکو بایستاد (35)
به خاطر همین ترورها و آدمکشى‏ها بود که به آنها اسامى گوناگونى داده شده بود نظیر «باطنیه‏» (مردان باطن)، ملاحده(کفار) و در سوریه «حشاشیه‏»(استعمال کنندگان حشیش) صلیبیون از نام اخیر واژه Assassin را ساختند، این اسم کاملا به اسماعیلیان نزارى اطلاق شد و بعدها به صورت یک اسم عمومى به کسانى گفته شد که مرتکب قتلهاى عمومى مى‏گشتند و عقیده بر این بودکه فداییان که براى قتل افراد گسیل مى‏شدند با استعمال حشیش عقل خود را از کف مى‏دادند. (36)
حمد الله مستوفى با دقت در سراسر جریان حوادث اسماعیلیان ایران به این نتیجه رسیده بود که اسماعیلیان وظیفه خود مى‏دانستند که با تمام امکانات موجود به آزار و اذیت همه مسلمانان بپردازند و لذا معتقد بودند هرچه از مسلمانان بیشتر و ظالمانه‏تر بکشند بهتر است و اگر از ائمه و رؤساى آنان به قتل آوردند رجحان بیشترى دارد. (37)
از گزارشات مربوط به آدمکشى‏هاى نزاریان چنین استفاده مى‏شود که معمولا این قتلها جنبه دفاعى و تدافعى داشته است. عموما اسماعیلیان دو دسته را براى به قتل رساندن برمى‏گزیدند: نخست امراى لشکر را، گاهى هم پادشاهانى را که علیه آنها دست‏به اقداماتى زده بودند به قتل مى‏رساندند، ظاهرا دو تن خلیفه‏اى را که کشتند، دشمنى خارجى با آنها نداشتند ولى این هر دو خارج از بغداد بودند و علاوه بر آن، شاخص و فرد برجسته‏ى روزگار خویش به شمار مى‏آمدند و لذا قتل آنها باعث‏بلند آوازه گشتن اسماعیلیان و رعب و هراس مردم از آنان مى‏شد، حتى در این مورد هم، چنان که جوینى در علت قتل راشد آورده است قتل وى براى آن بوده که به انتقام خون پدرش لشکر به الموت برد و در این صورت قتل او نیز جنبه دفاعى داشته است. (38)
دومین گروهى که نزاریان به قتل رساندند، کسانى بودند که در شهرها و محلات با تعلیمات یا امتیازات آنها مخالف یا علیه آنها تبلیغ مى‏کردند و آنان فقها، قضات و مفتیان بودند چه بسیار مى‏شنویم که اسماعیلیان قاضى یا مفتى شهر را کشتند با آن‏که در این زمان عده‏اى از دوازده امامیان قدرت و نفوذ فراوان داشتند، به ندرت از آنها کشته شدند حلب در این مورد مستثناست اما شاید این امر تصادفى نباشد; زیرا از همه چیز گذشته تمام فرق مختلف شیعه، در این ایام خود حالت تدافعى داشتند (و آنها که مورد نفرت و خشم اسماعیلیان قرار مى‏گرفتند، بیشتر سنى مذهب بودند). (39)
از این نکته نیز نباید غافل شدکه بسیارى از قتلها و آدمکشى‏ها که در آن زمان اتفاق مى‏افتاد و به اسماعیلیان نسبت داده مى‏شد، در حقیقت از طرف آنها نبوده است‏بلکه دولتیان و عوامل اصلى عمال ستم بودند که بدین‏وسیله دشمنان خود را از بین مى‏بردند و براى این که شناخته نشوند نسبت آن را به اسماعیلیان مى‏دادند و مایه حیرت و افروختن خشم مردم بر علیه اسماعیلیان مى‏شدند و این مطلب در تاریخ شواهد زیادى دارد. (40)
بزرگترین و مهمترین ترورى که در آن عصر به اسماعیلیان نسبت داده شد، ترور خواجه نظام الملک وزیر مقتدر ملکشاه سلجوقى بود که حتى گویند خود اسماعیلیان مدعى بودند که این کار را به انتقام قتل نجارى کرده‏اند (41) مردى که لباس صوفیان برتن داشت‏به بهانه‏ى تقدیم عرض حال، در چادر سلطان نظام الملک را به قتل رسانید، تصور مى‏شد که این مرد اسماعیلى بوده است اگر چه بیشتر مورخان مى‏پندارند که در این کار، اسماعیلیان با دشمنان دربارى نظام الملک تبانى کرده بودند. درباره‏ى قتل نظام الملک به دست طاهر ارانى و احتمال این که صرفااز جانب اسماعیلیه بوده و در آن تبانى وجود نداشته است رجوع کنید به م. ث. هوتسا (قتل نظام الملک » در ژورنال، تاریخ هند، سرى 3و2(1924) صفحه 147. وى دوباره اظهار مى‏دارد که قتل نظام الملک مستقیما سبب قتل سلطان ملکشاه شده است. (42)
پى‏نوشت‏ها:
1. رشید الدین فضل الله، جامع التواریخ، بخش اسماعیلیه; جوینى، تاریخ جهانگشاى: 3/179.
2. فرقه اسماعیلیه، ص 83، ترجمه: فریدون بدره‏اى.
3. ابن اثیر، الکامل:8/173، حوادث سنه 487.
4. فرقه اسماعیلیه، ص 83.
5. مشکور، تاریخ شیعه و فرقه‏هاى اسلام تا قرن چهارم، ص 223.
6. همان مدرک.
7. فداییان اسماعیلى، لویس برنارد، ترجمه: فریدون بدره‏اى ص 49-55;طائفة الاسماعیلیه، ص‏61.
8. لغت‏نامه دهخدا، شماره مسلسل:48، شماره حرف «ح‏»: 5،ص 596.
9. النقض، ص 91.
10.حجت‏یکى از مراتب دعوت فاطمى بود.
11.جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97، به کوشش دانش پژوه و محمد مدرسى زنجانى، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب; جوینى، تاریخ جهانگشاى:3/189.
12. جامع التواریخ; تاریخ جهانگشاى جوینى: 3/189.
13.همان دو مدرک.
14. رشیدى جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97-137; فداییان اسماعیلى 57 94; عباس حمدانى، دولت فاطمیان، ص 67-21.
15. تاریخ گزیده، ص 518.
16.حمد الله مستوفى، تاریخ گزیده، ص 518; تاریخ جهانگشاى جوینى: 3/193.
17. تاریخ گزیده، ص 518.
18. رشیدى، جامع التواریخ، قسمت اسماعلیلیان، ص 97 به بعد; براون، تاریخ ادبیات ایران از فردوسى تا سعدى، ترجمه مجتبایى، ص 296، چاپ سازمانهاى کتابهاى جیبى; پطروشفسکى، اسلام در ایران، ص 316.
19. تاریخ گزیده، ص 521.
20. جامع التواریخ، ص 124; تاریخ جهانگشاى:3/210.
21. مارشال ک.سى. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ص 66.
22. تاریخ جهانگشاى:3/210.
23. جامع التواریخ، ص 133; تاریخ گزیده، ص 521.
24. ابن اثیر، الکامل: 8/317، حوادث سنه 518.
25. فداییان اسماعیلى، ص 923; فرقه اسماعیلیه، ص 103 ترجمه بدره‏اى.
26. هاجسن، دولت اسماعیلیه، ص 282.
27. برنارد لویس، فداییان اسماعیلى، ص 186.
28. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
29. فداییان اسماعیلى، ص 183.
30. هندوشاه، تجارب السلف، ص 2889، به اهتمام عباس اقبال.
31. ابن اثیر،. الکامل: 8/274.
32. الکامل: 8/305.
33. الکامل: 8/320.
34. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
35. الکامل: 8/208.
36. تجارب السلف، ص 90-289.
37. دولت اسماعیلیان، ص 285.
38. تاریخ گزیده، چاپ امیر کبیر، ص 524.
39. جهانگشاى جوینى:3/221.
40. فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدره‏اى، ص 1478.
41. الکامل: 8/196; راوندى، راحة الصدور، به اهتمام اقبال، ص 488-158.
42. الکامل:8/202.
43. مارشال ک.س. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدره‏اى، ص 98.

تبلیغات