نزاریه و مستعلیه (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
عبید الله مهدى به سال 296 ه. ق در آفریقا قیام کرد و به طریق اسماعیلیه به امامتخود دعوت نمود و دولت فاطمى را بنیان نهاد، پس از وى اعقابش مصر را دار الخلافه قرار داده تا هفت پشتبدون انشعاب سلطنت و امامت اسماعیلیه را بر عهده داشتند. پس از هشتمین خلیفه فاطمى مستنصر بالله سعد بن على (427-487ه.ق) دو فرزند وى «نزار» و «مستعلى» بر سر خلافت و امامت منازعه کردند و پس از کشمکش بسیار وجنگهاى خونین «مستعلى» غالب شد و برادر خود «نزار» را دستگیر نموده، زندانى ساخت تا مرد. در اثر این کشمکش و بزرگترین نفاق و شقاق داخلى، نهضت اسماعیلیه از هم گسیخت و پیروان فاطمیان به دو دسته تقسیم شدند: نزاریه و مستعلیه. (1)
دربارهى انگیزه جدایى این دو برادر مىگویند: اندکى پیش از مرگ «مستنصر» پسر امیر الجیوش «بدر الجمالى» یعنى «افضل» به جاى پدر مقام وزارت یافت.بدر با تزویج دختر خود به «مستعلى» بر آن بود که وى را که انعطاف پذیرتر از نزار بود به جانشینى پدر برگزیند وقتى مستعلى به مسند امامت مىنشست، همچنان متکى بر افضل باقى مىماند و لذا اوضاع به استوارى و فرخندگى سابق دوام مىیافت. افضل این نقشه را به انجام رسانید و نزار هنگامى که شنید «مستنصر» در بستر مرگ «مستعلى» را به جانشینى برگزیده است فورى به اسکندریه فرار کرد که مرکز قواى شورشیانى بود که بدر آنها را سرکوب ساخته بود (2) و از افتگین ترک و اعراب هواخواه خود کمک طلبید و مردم اسکندریه با وى بیعت کردند و او را «مصطفى لدین الله» نامیدند و با مردم خطبه خواند و «افضل» را لعن کرد و نیز مورد پشتیبانى قاضى اسکندریه قرار گرفت. (3) اما به هر حال شکستخورده و دستگیر گردید و هنگامى که وى را به قاهره برگرداندند و محبوس ساختند، شورش در واقع به پایان رسید، گویى اصلا واقعهاى رخ نداده است گرچه بعدها مدعیان نزارى پیدا شدند; اما آنان را با نزاریان محلى و بیگانه ارتباط و وابستگى نبود و هیچ یک از پسران و نوههاى وى حتى در نقش یک رئیس پوشالى و ساختگى در جنبش نزارى ظاهر نشدند. (4)
فرقه اسماعیلیه پس از امامت مستعلى از هم پاشیده شد. اسماعیلیان مشرق از به رسمیتشناختن خلیفه جدید سرباز زدند و هواخواهى خود را از نزار و فرزند او اعلام داشتند و ارتباط خویش را با سازمان ضعیف فاطمیان در قاهره قطع کردند. در سال 525 پس از قتل الامر پسر و جانشین مستعلى به دست طرفداران نزار، بقیه اسماعیلیان از قبول خلیفه جدید که در قاهره بر مسند خلافت نشست، امتناع ورزیدند و بر این عقیده شدند که پسر شیرخوار آمر به نام «طیب» که گم شده بود امام غایب و منتظر است و پس از وى دیگر امامى نخواهد بود. (5)
در سال 567 یعنى در همان هنگام که «العاضد» آخرین خلیفه فاطمى (555-567ه.ق) در بستر مرگ افتاده بود سردار کرد«صلاح الدین ایوبى» که در آن زمان فرمانرواى واقعى مصر محسوب مىشد، اجازه داد که خطبه به نام خلفاى عباسى بخوانند و کتابهاى اسماعیلیان جمع آورى و سوزانیده شد و بدین ترتیب مصر پس از بیش از دو قرن باز به دست اهل تسنن افتاد. (6)
اما در سرزمینهاى دیگر فرقه اسماعیلیه در دو شاخه عمده که هنگام مرگ مستنصر به آن تقسیم شده بودند، زنده ماند: یکى مستعلویان که هنوز هم بیشتر آنان در یمن و هند باقى هستند و در هند به نام «بهره» یا «بحره» معروف مىباشند. عقاید اسماعیلى را بدان صورت که در نزد آنان رایج استبه علت آنکه بر شیوه سنن و عقاید کیش اسماعیلى دوران فاطمى است«دعوت قدیم» مىنامند. پس از شکست دعوت قدیم به «دعوت جدیدى» احتیاج شد که مؤسس آن شخصى به نام حسن صباح بود.. (7)
حسن صباح و دعوت جدید
در زمان خلافت مستنصر فاطمى از جمله کسانى که به آیین اسماعیلى درآمد مردى به نام «حسن صباح» از مردم «رى » بود. حسن در بین سالهاى 430 و 440ه. ق در یک خانواده شیعى اثنى عشرى شهر رى که از نسل خاندان شاهى اعراب یمن بودند، پا به دنیا گذاشت. پدرش «صباح» از یمن به کوفه و از آنجا به قم و رى آمد و حسن در رى ولادت یافت.مورخان نام و نسب حسن را چنین نوشتهاند: حسن بن على بن محمد بن جعفر بن الحسین بن محمد الصباح الحمیرى، وى بنابر قولى نخستبر مذهب اثنى عشرى بود. (8) لیکن به دعوت صاحب النقض، مجبر و مجبر زاده و همکار تاج الملک مستوفى بود. (9)
از روایات مختلف بر مىآید که او از شهر شیعه نشین قم بود و تکاپوى دانش، او را به «رى» که چندان از زادگاهش دور نبود، کشاند و در آنجا به تحصیل علم پرداخت تا هم بتواند به حرفهى دبیرى وارد شود و هم به معلومات وسیعترى دسترسى پیدا کند.
حسن در شرح حال خود مىنویسد: «از ایام صبى و زمان هفتسالگى جویان و پویان دانش بودم و مذهب آبادى خویش اثنا عشرى داشتم در رى شخصى امیرضراب نام دیدم، بر عقیده خلفاى مصر، احیانا فایدهاى فرمودى و پیش از او ناصر خسرو و جتخراسان (10) اگرچه خیرى میسر نشد و در عهد سلطان محمود، ابو على سیمجور و جماعتى انبوه، آن راه گرفته بودند و نصیر بن احمد سامانى و جماعتى بزرگان حضرت بخارا، این عقیدت قبول کرده بودند. گفتم: مرا هرگز در مسلمانى شک و شبهه نبوده است، در آن که خدایى هستحتى، قائم، قادر، سمیع، بصیر، و پیغمبرى و امامى و حلال وحرامى و بهشت و دوزخى، و امر و نهى و پنداشتم که دین اعتقاد این است که عوام دارند، خصوصا شیعه، و هرگز گمان نبردم که حق در خارج مسلمانى بباید طلبید ومذهب اسماعیلیان فلسفه است و حاکم مصر متفلسف است. امیر ضراب، مردى نیکو اخلاق بود. نخست که بامن مطارحه مىکرد گفت: اسماعیلیان چنین وچنان گویند. گفتم:اى امیر! سخن ایشان مگوى که خارج دایرهاند و مخالف عقیدت است وما را درمفاوضات با یکدیگر مناظره و مباحثه مىرفت و او عقیدت مرا جرح و کسر مىکرد و من مسلم نمىداشتم، اما در دلم آن سخنان مؤثر بودى. سپس «حسن صباح» تحت تاثیر افکار همان شخص قرار مىگیرد و مذهب خود را تغییر مىدهد وجزء فرقه اسماعیلیه مىگردد و در پایان مىگوید: در رمضان سال 464 عبد الملک عطاش که در آن هنگام داعى عراق بود به «رى» آمد مرا بپسندید و نیابت دعوت به من فرمود وگفت: ترا به حضرت خلیفه باید شد». (11)
داعى عبد الملک رئیس دعوت فاطمى، «حسن صباح» را وارد تشکیلات خود ساخت و او را تشویق نمود که به مصر سفر کند بلکه با داعى مؤید ملاقات نماید و در برگرداندن نظم به مصر که دولت فاطمیان را آشفته ساخته، کمک کند.
حسن در سال 469 از راه غیر مستقیم عزم مصر کرد، نخستبه اصفهان و از آنجا به آذربایجان و شام رفت و در سال 471 به مصر رسید و نزدیک به یک سال و نیم در آنجا بماند و در زمره کسانى درآمد که طرفدار خلافت «نزار» بودند که به نص اول مىبایست جانشین پدر باشد.
و مىگوید: در مدت اقامت در مصر هرچند نزدیک مستنصر نرسیدم، اما وى بر حال من واقف بود و به کرات ستایش من کرده بود و امیر الجیوش امیر لشکر او که مسلط بود وحاکم مطلق، صهر پسر کوچکتر مستعلى بود که مستنصر او را به نص دوم ولى عهد کرده بودو من بر قاعده اصول مذهب خویش دعوت به «نزار» مىکردم بدین جهت امیرالجیوش با من بد بود و به قصد من میان بست...». (12)
حسن چون در مصر طرفدار «نزار» بود، بدر الجمالى اورا به زندان افکند و سپس ازمصر تبعید نمود (13) حسن با نومیدى در سال 473 به ایران برگشت و به یک سلسله مسافرت پرداخت; به یزد، کرمان، خوزستان و عراق عجم (اراک فعلى) سفر کرد، تمام این نقاط در مغرب ایران، و از مراکز معتبر دولتسلجوقى بودند و در طى سالهاى پس از 473 در جستجوى مرکزى برآمد تا ستاد جنبش نزارى را در آنجا برپا سازد. در این هنگام حسن بر «قلعه الموت» که به معنى آشیان عقاب است در نزدیکى رودبار قزوین دستیافت و دعوت خود را به نام «مستنصر» بعد از مرگ او در سال 487 به نام «نزار»که در مصر جانشین فاطمیان نشده بود، آغاز کرد، از این رو دعوت اسماعیلیه تحت رهبرى حسن صباح از خلافت فاطمى مستقل گردید. (14)
به گفته حمدالله مستوفى: نزار بن مستنصر کودکى از فرزندان خود را به او داد، حسن صباح آن کودک را به ایران آورد و پرورش داد. (15)
حسن، داعیانى براى ارشاد و دعوت محافظان الموت مىفرستاد از قرار معلوم حسین قاینى کسى است که عملا، امر دعوت محافظان الموت را بر عهده داشت، هنگامى که افراد پادگان قبول دعوت کردند حسن شخصا رهسپار آنجا شد، لیکن چون عامل نظامالملک ابومسلم رازى حکمران «رى» سخت در طلبش مبالغت مىکرد از بیراهه خود را به قزوین رسانید و جمعى که با او بودند به تفاریق به «الموت» فرستاد تا آن که خود او نیز به طور ناشناس به الموت آمد نام آن قلعه در اول «اله اموت» یعنى آشیانه عقاب و از عجایب حالات به حساب جمل، عدد الموت به تاریخ عرب سال صعود او بر قلعه است.(483). (16)
در آن وقت در قلعه الموت از طرف سلطان سلجوقى مردى علوى حکومت مىکرد که مهدى نام داشت که شیعهاى زیدى و میانه رو بود، حسن صباح او را گفت: چون بر این قلعه مرا ملکى نیست در اینجا طاعت کردن را جایز نمىبینم اگر مصلحت مىبینى چندان زمین که در گاوپوستى آید اندرین قلعه به من بفروش تا بر ملک خود طاعت کنم وخداى را بزه کار نباشم; مهدى آن مقدار زمین بدو فروخت او پوست را به دوال کشید و گفت: تمامت قلعه مراست مهدى علوى را مجال منع نبود.(17) همرزمان مسلح خویش را وارد دژ ساخت و سرانجام با حیله دژ الموت را مسخر خود ساخت و همین که بر الموت مستقر شد به پرهیزگارى و صلابت نامآور گشت. گویند: وى اززمان ورودش به قلعه الموت تا 35 سال بعد هرگز از آن قلعه به زیر نیامد و همانجا به تقریر و تحریر امور مشغول بود، از آن روز که به قلعه الموت وارد شد تا هنگامى که از دنیا رفت، دو نوبتبیشتر از خانهاش بیرون نیامد و دو نوبت هم به پشتبام خانه رفت. در ابتدا کار حسن دو جنبه داشت: یکى مردم را به کیش اسماعیلى درآورد و دیگر قلاع بیشترى تسخیر کند. وى به هر دو کار توفیق یافت و قلاعى را از حدود خراسان تا شام تسخیر کرد.
حسن در الموت خود را «شیخ الجبل» یا پیر کوهستان خواند وى مامورینى را که «فدایى» خوانده مىشدند، از قلعه به اطراف مىفرستاد و یکى از داعیان خود را به نام «حسین قاینى» به «قهستان» فرستاد و او در آنجا نیز مانند حسن به استخلاص بعضى از نواحى مبادرت کرد و قلاعى در آن نواحى به دست آورد. بدین ترتیب اساس دولت اسماعیلیان نزارى در ایران گذاشته شد و آن دولت از سال 483 تا 654ه. ق باقى و برپا بود.
فعالیت نو اسماعیلیان آنچنان شدید بود که در مدت کوتاهى به زور یا به حیله، بسیارى از دژها و قلاع استوار و شهرکهاى مستحکم نقاط کوهستانى ایران را به تصرف خود درآوردند. گذشته از الموت این دژها عبارت بودند از: میمون دز، لمبسر، دیره، استوناوند، وشم کوه و غیره در کوههاى البرز و گردکوه در نزدیکى دامغان و طبس و تون و ترشیز و زوزن و خور وغیره در قهستان و شاه دزدخان لنجان نزدیک اصفهان و کلات تتبور و چند دژ دیگر در کوهستان فارس و کلات و ناظر در خوزستان، اداره هر یک از این قلعهها با یک نفر حاکم بود که او را محتشم مىخواندند. (17)
از فهرستبالا نیک پیداست که دولت اسماعیلیه نزارى واجد سرزمین یک پارچه نبوده است و متصرفات اصلى آن در نواحى کوهستانى البرز و کوهستان (قهستان) قرار داشته است.
بنابر آنچه رشیدالدین فضل الله آورده است، حسن در پایان عمر بیمار شد، اما بیمارى خود را ظاهر نمىکرد، ضرورىترین اقدامى که وى به آن دست زد،کارهایى بود که جنبه دفاعى داشت مثل کندن چاه و قنات و آوردن آب به مزارع و باغهاى الموت، استوار ساختن دژها و تهیه تدارکات و حراست آن در برابر قواى سلجوقى. با وجود این، در همان حال در چهار دیوارى سراى خویش به گسترش نهضت و شورش نزارى در سراسر قلمرو سلجوقیان کمک مىکرد یک بار به هنگام ضرورت، زن و دخترانش را به قلعهاى دور افتاده فرستاد و مقرر داشت که در آنجا با دیگر زنان دوک ریسند و مزد آن به کفاف مایحتاج خود رسانند(گویند «از آن گاه باز بر خلاف عامه مسلمانان» محتشمان اسماعیلى در حال جنگ زن پیش خود نداشتندى)دو پسر داشت که هر دو را یکى پس از دیگرى به سیاست رسانید:یکى را به جرم جنایتى که بعدا معلوم شد، اتهام باطلى بوده است و دیگرى به جرم نوشیدن شراب.
حمد الله مستوفى علت قتل آن دو را، نوشیدن شراب و ارتکاب به زنا نوشته است. (18) و به گفته رشید الدین فضل الله و جوینى، حسن صباح قتل پسران خود را بر این حمل مىکرد که بعد از وفات کسى را خیال نیفتد که او دعوت براى ایشان کرده است ومقصود آن داشته است. (19)
صلابت وى تا بدانجا بود که: «شخصى بر قلعه ناى زده بود، او را بیرون کردند و دیگر بار به قلعه راه ندادند» و «وقتى جماعتى از پیروان او، انساب وى نوشتند و بر او عرض کردند، او آن را در شراب شست و بدان رضا نداد و گفت: من بندهى خاص امام باشم دوستتر از آن دارم که فرزند ناخلف امام باشم». (20)
حسن صباح بنیاد کار خود را بر زهد و ورع و امر به معروف و نهى از منکر نهاده بودو در مدت سىو پنجسال که در الموت ساکن بود هیچکس در ملک او آشکارا شراب نخورد و او را دو پسر بود، که ایشان را به شراب خوردن و زنا کردن منسوب کردند، هر دو را در زیر چوب بکشت. (21)
او در قلعه الموت تا وقت مرگ، در سردابى که معتکف و متوطن بود به مطالعه کتب و تقریر سخن دعوت و تدبیر امور مملکت مشغول و در زهد و ورع و تقوى به غایتبود. (22)
ابن اثیر او را با فراست، توانا، عالم به علوم هندسه و حساب و نجوم و علوم دیگر، توصیف کرده است. (23) و نیز نوشتهاند: حسن همانطور که مرد عمل بود، نویسنده و متفکر نیز بود. مؤلفان اهل سنت دو قطعه از آثار او را براى ما حفظ کردهاند: یکى نامهى خود او است و دیگر خلاصهاى از رساله کلامى. (24)
استفاده از ترور
اسماعیلیان به خصوص نزاریان از ترور در شرایط خاصى استفاده مىکردند ولى آنها بعدها استفاده از آن را به صورت منظم و مرتب درآوردند. بدیهى است که آنها فقط متشبثبه ترور یا تهدید نمىشدند و یا حتى درخصوص دشمنان سرسختشان از آن استفاده نمىکردند، لیکن آنان از این وسیله گاهگاهى سود مىجستند، تا آنجا که هر نوع ترور را به آنها نسبت مىدادند و تعدادى از شخصیتهاى سنى تمهیدات لازم را در مقابله با آن انجام مىدادند، حتى در زیر لباسشان جوشن مىپوشیدند، چنین مىنماید که اسماعیلیان این نوع مبارزه را به صورت نوعى خدمت ویژه جنگى در امر جهاد یاد مىگرفتند، آنها که آمادگى اجراى قتلها را داشتند «فدایى» نامیده مىشدند و از امتیاز خاصى هم برخوردار بودند (البته آنها اگر در حین عمل کشته مىشدند طبق سنت اسلامى شهید به شمار مىرفتند). (25)
اسماعیلیان شاید نخستین کسانى باشند که به طور اصولى و ممتد و طبق نقشه به عنوان یک حربه سیاسى به ایجاد وحشت (ترور) دست زدند. یک شاعر اسماعیلى گوید: «اى برادران چون زمان پیروزى فرا رسد و اقبال از دو جهان به یارى ما شتابد، آنگاه یک رزمنده پیاده کافى است که پادشاهى را با صد هزار به وحشت افکند». (26)
فداییان، گروه خاصى از اسماعیلیان بودند که جان خود را وقف ترور و کشتن دشمنان خود کرده بودند، آدمکشى آنها تنها یک عمل دینى و خداپرستانه نبود، این کار داراى مراسم و شعایرى بود که جنبهى تقدس آمیز داشت. نکتهى عجیب این است که فداییان در تمام قتلهایى که مرتکب مىشدند، چه در ایران و چه در شام، همیشه خنجر یا کارد به کار مىبردند و هرگز از زهر و تیر استفاده نمىکردند. اغلب اوقات فدایى دستگیر مىشد و در واقع کوششى براى فرار نمىکرد، حتى زنده ماندن مامور مایهى سرشکسکى و شرمندگى خود و خانوادهاش مىگردید. مکرر از مادرى مثال آورده مىشود که فکر مىکند پسرش در هنگام ماموریت کشته شده است; زیرا شنیده است که همهى فداییان کشته شدهاند از این لحاظ شادمانى مىکند و خویشتنن را مىآراید اما هنگامى که پسرش زنده باز مىگردد شیون به پا مىکند. (27)
گویند: وقتى یکى از فداییان مىپذیرفت که در این راه کشته شود، رئیس آنها خنجرى را که متبرک و مقدس بود به وى مىداد. (28)
فداییان اسماعیلى
در منابع تاریخى همه جا سخن از «فداییان» است که به فرمان پیر اول یا شیوخ جبل سرزمین مختلف در لباس بازرگانان، درویشان و خدمتکاران بودند تا به موقع خنجر خود را در قلب دشمن فرو کنند ازجمله هندوشاه نخجوانى که در اواخر قرن هفتم مىزیسته، از حضور فداییان اسماعیلى در اطراف امیران بزرگ و حکام و اشراف به لباس شاطر، رکابدار، فراش، دربان خبر مىدهد ومىنویسد:«در عهد سلطان برکیارق کار ملاحده قوت گرفت و قلعههاى حصینى در خراسان و قومس و عراق و شام و دیلم به دست آوردند و خوف ایشان در دل مردم افتاد و بسیار کس از اکابر در باطن مذهب ایشان گرفتند و مقدم ایشان «حسن صباح» بود که اصلش از مرو استبه مصر رفت و از دعات مغرب آن مذهب بگرفت و خلقى انبوه را به این بهانه که به اهل بیت دعوت مىکنم، استغوا کرد و با ایشان گفت: ازارقه که قومى از خوارجاند با آن که بر باطلاند جان خود را براى نصرت مذهب خویش مىبازند، شما خلق را به اهل بیت پیغمبر خویش دعوت مىکنید حق محض بىهیچ شبهه با شماست. اگر جان عزیز در این راه ببازند آخرت باقى و نعیم سرمد یابید و کدام دولتبه از این تواند بود و امثال این سخنان چندان بگفت که ایشان را بر کشته شدن دلیر کرد و از ایشان چند کس در پیش سلطان ملکشاه خویشتن را بکشتند و سلطان به غایتبترسید و کار ایشان ترقى کرد و آوازه به همه اقطار عالم برفت و خوف و هراس از ایشان بر خلق مستولى گردید و در کشتن مردم طریقهاى پوشیده اختراع کردند مثلا کودکى را فرستادندى پیش کسى که خواستندى کشت و او را بیاموختندى تا خود را بر آن کس بستى و خدمت و ملازمت کردى تا از نزدیکان شدى و به فراشى یا وکیل درى یا رکابدارى یا عمل دیگر موسوم گشتى و با فرزندان و اهل آن خانه تربیتیافتى و پیش این شخص به مثابهى فرزند بودى و آن بیچاره نمىدانست که او قاتل اوست وچون از این شخص چیزى صادر مىشد که بر مذاق مراد ایشان نبود کسى را پیش آن کودک مىفرستادند تا آن شخص را بکشد. اگر خلاص یافتى پیش ایشان بازگشتى و اگر کشته شدى به دوزخ رفتى.
گویند: باطنیان از اتابک سعد شیرازى برنجیدند به او نوشتند که کشتن تو پیش ما آسانتر از آب خوردن است و اگر باور ندارى از رکابدار بپرس تا با تو بگوید و کس به رکابدار فرستادند که حال خویش به اتابک بگوى و رکابدار از کودکى خدمت اتابک مىکرد و دست پروردهى او بود، و اتابک بر او اعتقاد تمام داشت، از او آن حال پرسید، گفت: «راست مىگویند و من از ایشانم و اگر در باب اتابک حکمى فرمایند، نتوانم که به جاى نیاورم» اتابک سعد را نزدیک بود زهره آب شود به باطنیان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدایا و ظرف بسیار فرستاد وگفت: «نفس من از این رکابدار بسیار متنفر شده است. چنانکه در جبلت آدمى باشد با آن که از جانب شما ایمنم، اما التماس مىکنم که او را پیش خود خوانید. ایشان ملتمس او را قبول کردند و گفتند او را پیش ما فرست. اما به حقیقتبدان که ما را نزدیک تو دیگر کسان هستند مقربتر از رکابدار و با تو گستاختر از او، مفارقت او تو را چه سود دارد. اتابک رکابدار را دلدارى کرد وصلتى نیکو فرمود و پیش ایشان فرستاد.
صاحب «تجارب السلف» در ادامه سخنانش مىافزاید: گویند: شاه ارمن و خلاط ملک اشرف قصد قلعهاى از قلاع ایشان کرد، دو روز در پاى قلعه بنشست و حصار داد روز سیم بامداد برخاست پیش بالش خود کاردى دید در زمین نشانده و رقعهاى افتاده در آن رقعه نظر کرد نوشته بودند که امشب کارد به زمین فرو بردیم تا تو آگاه شوى که اگر یک شب دیگر مقام کنى کارد به سینهى تو فرو بریم تا یقین بدانى، ملک اشرف از آن مقام کوچ کرد و با ایشان صداقت آغاز نهاد...». (29)
ابن اثیر مىگوید: در اول ماه محرم سال 510 ه. ق یکى از فداییان به «احمدیل بن وهسوذان» حاکم آذربایجان حمله کرد و زخمى با کارد به او زد; اما احمدیل او را از پاى در آورد. بىدرنگ یک فدایى اسماعیلى دیگر به سوى احمدیل حمله برد که محافظان، او را نیز بکشتند با این وضع سومین نفر از فداییان پیش دوید و چنان کاردى به احمدیل زد که در دم کشته شد و حاضران از دلیرى نفر سوم به سختى دچار شگفتى شدند، چون با اینکه دیده بود لحظاتى قبل چه طور دو دوست اوپیش چشمش کشته شدند، باز در انجام وظیفه سستى به خود راه نداده بود. (30)
باز مىگوید: در سال 515 یک فدایى با کارد به کمال سمیرمى وزیر سلطان محمود سلجوقى حمله برد و ضرباتى زد ولى مؤثر واقع نشد، ضارب به سوى دجله گریخت، غلامان وزیر او را دنبال کردند، در این وقت که دور وزیر خالى مانده بود، فدایى دیگرى از فرصت استفاده کرد و با کارد ضربهاى به پهلوى او زد، و از مرکبش به زیر کشید و بر زمین انداخت و چند زخم دیگر بر او زد، محافظان وزیر که به دنبال ضارب اولى رفته بودند، چون برگشتند، دو نفر فدایى دیگر به آنان حملهور شدند و آنان از ترس فرار کردند، هنگامى دوباره بازگشتندکه دیدند وزیر را مثل گوسفند سر بریدهاند. (31)
باز طبق نقل ابن اثیر: خبر دادند که اسماعیلیان با کفشدوزى که در خیابان ایلیاستسروکار دارند. کفشدوز را خواستند و به او وعده دادند که اگر اقرار کند پاداش خواهد یافت ولى اوبه هیچ وجه اقرار نکرد، تهدیدش کردند که اگر اقرار نکند کشته خواهد شد هرکارى کردند اقرار نکرد تا این که دست و پا و آلت رجولیت او را بریدند و سنگبارانش کردند تا مرد. (32)
مؤلف «دولت اسماعیلیه» مىگوید: از جان گذشتگى دلیرانهى مردانى که با چنان عدهاى قلیل خود را وقف چنین کارهاى بزرگ مىکردند به منزله خودکشى بود; زیرا کسانى که موردحمله آنان قرار مىگرفتند، معمولا مسلح بودند و محافظان مسلح داشتند و در واقع چنین تهورى نشانه شدت اعتقادات آنان به فرقه خود است و این چنین چیزى به ندرت دیده شده است، شکى نیست که فداییان را تا حدى با تحریکات شخصى و اجتماعى آماده مىساختند. (33)
با این که اغلب حکام و دولتمردان در زیر لباس خود زره مىپوشیدند باز از زخم مرگبار خنجر فداییان جان به در نمىبردند، نخستین و بزرگترین ترور اسماعیلیان، کشتن خواجه نظام الملک وزیر مقتدر و مشهور ملکشاه سلجوقى بود که گفتند: او نجارى را کشت و ما او را به ازاى(خون) او کشتیم. (34)
شکى نیست که از نقطه نظر اسماعیلیان روش آدمکشى نه تنها روشى قهرمانانه بلکه کاملا عادلانه و انسانى بود، هدف نزاریان از اتخاذ این خط مشى به صراحت تحصیل قدرت حاضر به هر طریق که باشد، بود بى آنکه به دیگر امیدها و خواستههاى مذهبى و انسانى اعتنا کنند. نزاریان در پى آن نبودند که به ملایمت مردم را به کیش خود بخوانند. گرچه سیاست اعمال خشونت و ایجاد اختناق و آدمکشى باعثبقا و پیشرفت آنها شده بود ولى همین عامل نیز در درازمدت باعث ریشه کن شدن آنها گردید، افکار عمومى مردم در میان ترورها و قتل عامها بر ضد اسماعیلیان بود، آدمکشى آنان چنان توده مردم را ناراحت و خشمگین ساخته بود، چون هلاکوخان به ایران حمله کرد وآنها را قلع و قمع نمود باعثسرور و خوشحالى مردم شد. چنانکه صاحب «تجارب السلف» مىنویسد:
«و چون رایات پادشاه جهانگیر هلاکو خان به ایران زمین آمد حق تعالى بر دست لشکر او مادهى شر را منقطع گردانید تا تمامت قلاع ایشان را خراب کردند و همه را بکشتند و خورشاه را به خدمت قاآن مىفرستادند در راه بمرد، و نصیر الحق و الدین الطوسىرحمه الله این تاریخ (را) نظم کرده استبر این گونه:
سال عرب چو ششصد و پنجاه و چار شد
یک شنبه غره مه ذى القعده بامداد
خورشاه پادشاه اسماعیلیان ز تخت
برخاست پیش تخت هلاکو بایستاد (35)
به خاطر همین ترورها و آدمکشىها بود که به آنها اسامى گوناگونى داده شده بود نظیر «باطنیه» (مردان باطن)، ملاحده(کفار) و در سوریه «حشاشیه»(استعمال کنندگان حشیش) صلیبیون از نام اخیر واژه Assassin را ساختند، این اسم کاملا به اسماعیلیان نزارى اطلاق شد و بعدها به صورت یک اسم عمومى به کسانى گفته شد که مرتکب قتلهاى عمومى مىگشتند و عقیده بر این بودکه فداییان که براى قتل افراد گسیل مىشدند با استعمال حشیش عقل خود را از کف مىدادند. (36)
حمد الله مستوفى با دقت در سراسر جریان حوادث اسماعیلیان ایران به این نتیجه رسیده بود که اسماعیلیان وظیفه خود مىدانستند که با تمام امکانات موجود به آزار و اذیت همه مسلمانان بپردازند و لذا معتقد بودند هرچه از مسلمانان بیشتر و ظالمانهتر بکشند بهتر است و اگر از ائمه و رؤساى آنان به قتل آوردند رجحان بیشترى دارد. (37)
از گزارشات مربوط به آدمکشىهاى نزاریان چنین استفاده مىشود که معمولا این قتلها جنبه دفاعى و تدافعى داشته است. عموما اسماعیلیان دو دسته را براى به قتل رساندن برمىگزیدند: نخست امراى لشکر را، گاهى هم پادشاهانى را که علیه آنها دستبه اقداماتى زده بودند به قتل مىرساندند، ظاهرا دو تن خلیفهاى را که کشتند، دشمنى خارجى با آنها نداشتند ولى این هر دو خارج از بغداد بودند و علاوه بر آن، شاخص و فرد برجستهى روزگار خویش به شمار مىآمدند و لذا قتل آنها باعثبلند آوازه گشتن اسماعیلیان و رعب و هراس مردم از آنان مىشد، حتى در این مورد هم، چنان که جوینى در علت قتل راشد آورده است قتل وى براى آن بوده که به انتقام خون پدرش لشکر به الموت برد و در این صورت قتل او نیز جنبه دفاعى داشته است. (38)
دومین گروهى که نزاریان به قتل رساندند، کسانى بودند که در شهرها و محلات با تعلیمات یا امتیازات آنها مخالف یا علیه آنها تبلیغ مىکردند و آنان فقها، قضات و مفتیان بودند چه بسیار مىشنویم که اسماعیلیان قاضى یا مفتى شهر را کشتند با آنکه در این زمان عدهاى از دوازده امامیان قدرت و نفوذ فراوان داشتند، به ندرت از آنها کشته شدند حلب در این مورد مستثناست اما شاید این امر تصادفى نباشد; زیرا از همه چیز گذشته تمام فرق مختلف شیعه، در این ایام خود حالت تدافعى داشتند (و آنها که مورد نفرت و خشم اسماعیلیان قرار مىگرفتند، بیشتر سنى مذهب بودند). (39)
از این نکته نیز نباید غافل شدکه بسیارى از قتلها و آدمکشىها که در آن زمان اتفاق مىافتاد و به اسماعیلیان نسبت داده مىشد، در حقیقت از طرف آنها نبوده استبلکه دولتیان و عوامل اصلى عمال ستم بودند که بدینوسیله دشمنان خود را از بین مىبردند و براى این که شناخته نشوند نسبت آن را به اسماعیلیان مىدادند و مایه حیرت و افروختن خشم مردم بر علیه اسماعیلیان مىشدند و این مطلب در تاریخ شواهد زیادى دارد. (40)
بزرگترین و مهمترین ترورى که در آن عصر به اسماعیلیان نسبت داده شد، ترور خواجه نظام الملک وزیر مقتدر ملکشاه سلجوقى بود که حتى گویند خود اسماعیلیان مدعى بودند که این کار را به انتقام قتل نجارى کردهاند (41) مردى که لباس صوفیان برتن داشتبه بهانهى تقدیم عرض حال، در چادر سلطان نظام الملک را به قتل رسانید، تصور مىشد که این مرد اسماعیلى بوده است اگر چه بیشتر مورخان مىپندارند که در این کار، اسماعیلیان با دشمنان دربارى نظام الملک تبانى کرده بودند. دربارهى قتل نظام الملک به دست طاهر ارانى و احتمال این که صرفااز جانب اسماعیلیه بوده و در آن تبانى وجود نداشته است رجوع کنید به م. ث. هوتسا (قتل نظام الملک » در ژورنال، تاریخ هند، سرى 3و2(1924) صفحه 147. وى دوباره اظهار مىدارد که قتل نظام الملک مستقیما سبب قتل سلطان ملکشاه شده است. (42)
پىنوشتها:
1. رشید الدین فضل الله، جامع التواریخ، بخش اسماعیلیه; جوینى، تاریخ جهانگشاى: 3/179.
2. فرقه اسماعیلیه، ص 83، ترجمه: فریدون بدرهاى.
3. ابن اثیر، الکامل:8/173، حوادث سنه 487.
4. فرقه اسماعیلیه، ص 83.
5. مشکور، تاریخ شیعه و فرقههاى اسلام تا قرن چهارم، ص 223.
6. همان مدرک.
7. فداییان اسماعیلى، لویس برنارد، ترجمه: فریدون بدرهاى ص 49-55;طائفة الاسماعیلیه، ص61.
8. لغتنامه دهخدا، شماره مسلسل:48، شماره حرف «ح»: 5،ص 596.
9. النقض، ص 91.
10.حجتیکى از مراتب دعوت فاطمى بود.
11.جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97، به کوشش دانش پژوه و محمد مدرسى زنجانى، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب; جوینى، تاریخ جهانگشاى:3/189.
12. جامع التواریخ; تاریخ جهانگشاى جوینى: 3/189.
13.همان دو مدرک.
14. رشیدى جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97-137; فداییان اسماعیلى 57 94; عباس حمدانى، دولت فاطمیان، ص 67-21.
15. تاریخ گزیده، ص 518.
16.حمد الله مستوفى، تاریخ گزیده، ص 518; تاریخ جهانگشاى جوینى: 3/193.
17. تاریخ گزیده، ص 518.
18. رشیدى، جامع التواریخ، قسمت اسماعلیلیان، ص 97 به بعد; براون، تاریخ ادبیات ایران از فردوسى تا سعدى، ترجمه مجتبایى، ص 296، چاپ سازمانهاى کتابهاى جیبى; پطروشفسکى، اسلام در ایران، ص 316.
19. تاریخ گزیده، ص 521.
20. جامع التواریخ، ص 124; تاریخ جهانگشاى:3/210.
21. مارشال ک.سى. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ص 66.
22. تاریخ جهانگشاى:3/210.
23. جامع التواریخ، ص 133; تاریخ گزیده، ص 521.
24. ابن اثیر، الکامل: 8/317، حوادث سنه 518.
25. فداییان اسماعیلى، ص 923; فرقه اسماعیلیه، ص 103 ترجمه بدرهاى.
26. هاجسن، دولت اسماعیلیه، ص 282.
27. برنارد لویس، فداییان اسماعیلى، ص 186.
28. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
29. فداییان اسماعیلى، ص 183.
30. هندوشاه، تجارب السلف، ص 2889، به اهتمام عباس اقبال.
31. ابن اثیر،. الکامل: 8/274.
32. الکامل: 8/305.
33. الکامل: 8/320.
34. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
35. الکامل: 8/208.
36. تجارب السلف، ص 90-289.
37. دولت اسماعیلیان، ص 285.
38. تاریخ گزیده، چاپ امیر کبیر، ص 524.
39. جهانگشاى جوینى:3/221.
40. فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدرهاى، ص 1478.
41. الکامل: 8/196; راوندى، راحة الصدور، به اهتمام اقبال، ص 488-158.
42. الکامل:8/202.
43. مارشال ک.س. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدرهاى، ص 98.
دربارهى انگیزه جدایى این دو برادر مىگویند: اندکى پیش از مرگ «مستنصر» پسر امیر الجیوش «بدر الجمالى» یعنى «افضل» به جاى پدر مقام وزارت یافت.بدر با تزویج دختر خود به «مستعلى» بر آن بود که وى را که انعطاف پذیرتر از نزار بود به جانشینى پدر برگزیند وقتى مستعلى به مسند امامت مىنشست، همچنان متکى بر افضل باقى مىماند و لذا اوضاع به استوارى و فرخندگى سابق دوام مىیافت. افضل این نقشه را به انجام رسانید و نزار هنگامى که شنید «مستنصر» در بستر مرگ «مستعلى» را به جانشینى برگزیده است فورى به اسکندریه فرار کرد که مرکز قواى شورشیانى بود که بدر آنها را سرکوب ساخته بود (2) و از افتگین ترک و اعراب هواخواه خود کمک طلبید و مردم اسکندریه با وى بیعت کردند و او را «مصطفى لدین الله» نامیدند و با مردم خطبه خواند و «افضل» را لعن کرد و نیز مورد پشتیبانى قاضى اسکندریه قرار گرفت. (3) اما به هر حال شکستخورده و دستگیر گردید و هنگامى که وى را به قاهره برگرداندند و محبوس ساختند، شورش در واقع به پایان رسید، گویى اصلا واقعهاى رخ نداده است گرچه بعدها مدعیان نزارى پیدا شدند; اما آنان را با نزاریان محلى و بیگانه ارتباط و وابستگى نبود و هیچ یک از پسران و نوههاى وى حتى در نقش یک رئیس پوشالى و ساختگى در جنبش نزارى ظاهر نشدند. (4)
فرقه اسماعیلیه پس از امامت مستعلى از هم پاشیده شد. اسماعیلیان مشرق از به رسمیتشناختن خلیفه جدید سرباز زدند و هواخواهى خود را از نزار و فرزند او اعلام داشتند و ارتباط خویش را با سازمان ضعیف فاطمیان در قاهره قطع کردند. در سال 525 پس از قتل الامر پسر و جانشین مستعلى به دست طرفداران نزار، بقیه اسماعیلیان از قبول خلیفه جدید که در قاهره بر مسند خلافت نشست، امتناع ورزیدند و بر این عقیده شدند که پسر شیرخوار آمر به نام «طیب» که گم شده بود امام غایب و منتظر است و پس از وى دیگر امامى نخواهد بود. (5)
در سال 567 یعنى در همان هنگام که «العاضد» آخرین خلیفه فاطمى (555-567ه.ق) در بستر مرگ افتاده بود سردار کرد«صلاح الدین ایوبى» که در آن زمان فرمانرواى واقعى مصر محسوب مىشد، اجازه داد که خطبه به نام خلفاى عباسى بخوانند و کتابهاى اسماعیلیان جمع آورى و سوزانیده شد و بدین ترتیب مصر پس از بیش از دو قرن باز به دست اهل تسنن افتاد. (6)
اما در سرزمینهاى دیگر فرقه اسماعیلیه در دو شاخه عمده که هنگام مرگ مستنصر به آن تقسیم شده بودند، زنده ماند: یکى مستعلویان که هنوز هم بیشتر آنان در یمن و هند باقى هستند و در هند به نام «بهره» یا «بحره» معروف مىباشند. عقاید اسماعیلى را بدان صورت که در نزد آنان رایج استبه علت آنکه بر شیوه سنن و عقاید کیش اسماعیلى دوران فاطمى است«دعوت قدیم» مىنامند. پس از شکست دعوت قدیم به «دعوت جدیدى» احتیاج شد که مؤسس آن شخصى به نام حسن صباح بود.. (7)
حسن صباح و دعوت جدید
در زمان خلافت مستنصر فاطمى از جمله کسانى که به آیین اسماعیلى درآمد مردى به نام «حسن صباح» از مردم «رى » بود. حسن در بین سالهاى 430 و 440ه. ق در یک خانواده شیعى اثنى عشرى شهر رى که از نسل خاندان شاهى اعراب یمن بودند، پا به دنیا گذاشت. پدرش «صباح» از یمن به کوفه و از آنجا به قم و رى آمد و حسن در رى ولادت یافت.مورخان نام و نسب حسن را چنین نوشتهاند: حسن بن على بن محمد بن جعفر بن الحسین بن محمد الصباح الحمیرى، وى بنابر قولى نخستبر مذهب اثنى عشرى بود. (8) لیکن به دعوت صاحب النقض، مجبر و مجبر زاده و همکار تاج الملک مستوفى بود. (9)
از روایات مختلف بر مىآید که او از شهر شیعه نشین قم بود و تکاپوى دانش، او را به «رى» که چندان از زادگاهش دور نبود، کشاند و در آنجا به تحصیل علم پرداخت تا هم بتواند به حرفهى دبیرى وارد شود و هم به معلومات وسیعترى دسترسى پیدا کند.
حسن در شرح حال خود مىنویسد: «از ایام صبى و زمان هفتسالگى جویان و پویان دانش بودم و مذهب آبادى خویش اثنا عشرى داشتم در رى شخصى امیرضراب نام دیدم، بر عقیده خلفاى مصر، احیانا فایدهاى فرمودى و پیش از او ناصر خسرو و جتخراسان (10) اگرچه خیرى میسر نشد و در عهد سلطان محمود، ابو على سیمجور و جماعتى انبوه، آن راه گرفته بودند و نصیر بن احمد سامانى و جماعتى بزرگان حضرت بخارا، این عقیدت قبول کرده بودند. گفتم: مرا هرگز در مسلمانى شک و شبهه نبوده است، در آن که خدایى هستحتى، قائم، قادر، سمیع، بصیر، و پیغمبرى و امامى و حلال وحرامى و بهشت و دوزخى، و امر و نهى و پنداشتم که دین اعتقاد این است که عوام دارند، خصوصا شیعه، و هرگز گمان نبردم که حق در خارج مسلمانى بباید طلبید ومذهب اسماعیلیان فلسفه است و حاکم مصر متفلسف است. امیر ضراب، مردى نیکو اخلاق بود. نخست که بامن مطارحه مىکرد گفت: اسماعیلیان چنین وچنان گویند. گفتم:اى امیر! سخن ایشان مگوى که خارج دایرهاند و مخالف عقیدت است وما را درمفاوضات با یکدیگر مناظره و مباحثه مىرفت و او عقیدت مرا جرح و کسر مىکرد و من مسلم نمىداشتم، اما در دلم آن سخنان مؤثر بودى. سپس «حسن صباح» تحت تاثیر افکار همان شخص قرار مىگیرد و مذهب خود را تغییر مىدهد وجزء فرقه اسماعیلیه مىگردد و در پایان مىگوید: در رمضان سال 464 عبد الملک عطاش که در آن هنگام داعى عراق بود به «رى» آمد مرا بپسندید و نیابت دعوت به من فرمود وگفت: ترا به حضرت خلیفه باید شد». (11)
داعى عبد الملک رئیس دعوت فاطمى، «حسن صباح» را وارد تشکیلات خود ساخت و او را تشویق نمود که به مصر سفر کند بلکه با داعى مؤید ملاقات نماید و در برگرداندن نظم به مصر که دولت فاطمیان را آشفته ساخته، کمک کند.
حسن در سال 469 از راه غیر مستقیم عزم مصر کرد، نخستبه اصفهان و از آنجا به آذربایجان و شام رفت و در سال 471 به مصر رسید و نزدیک به یک سال و نیم در آنجا بماند و در زمره کسانى درآمد که طرفدار خلافت «نزار» بودند که به نص اول مىبایست جانشین پدر باشد.
و مىگوید: در مدت اقامت در مصر هرچند نزدیک مستنصر نرسیدم، اما وى بر حال من واقف بود و به کرات ستایش من کرده بود و امیر الجیوش امیر لشکر او که مسلط بود وحاکم مطلق، صهر پسر کوچکتر مستعلى بود که مستنصر او را به نص دوم ولى عهد کرده بودو من بر قاعده اصول مذهب خویش دعوت به «نزار» مىکردم بدین جهت امیرالجیوش با من بد بود و به قصد من میان بست...». (12)
حسن چون در مصر طرفدار «نزار» بود، بدر الجمالى اورا به زندان افکند و سپس ازمصر تبعید نمود (13) حسن با نومیدى در سال 473 به ایران برگشت و به یک سلسله مسافرت پرداخت; به یزد، کرمان، خوزستان و عراق عجم (اراک فعلى) سفر کرد، تمام این نقاط در مغرب ایران، و از مراکز معتبر دولتسلجوقى بودند و در طى سالهاى پس از 473 در جستجوى مرکزى برآمد تا ستاد جنبش نزارى را در آنجا برپا سازد. در این هنگام حسن بر «قلعه الموت» که به معنى آشیان عقاب است در نزدیکى رودبار قزوین دستیافت و دعوت خود را به نام «مستنصر» بعد از مرگ او در سال 487 به نام «نزار»که در مصر جانشین فاطمیان نشده بود، آغاز کرد، از این رو دعوت اسماعیلیه تحت رهبرى حسن صباح از خلافت فاطمى مستقل گردید. (14)
به گفته حمدالله مستوفى: نزار بن مستنصر کودکى از فرزندان خود را به او داد، حسن صباح آن کودک را به ایران آورد و پرورش داد. (15)
حسن، داعیانى براى ارشاد و دعوت محافظان الموت مىفرستاد از قرار معلوم حسین قاینى کسى است که عملا، امر دعوت محافظان الموت را بر عهده داشت، هنگامى که افراد پادگان قبول دعوت کردند حسن شخصا رهسپار آنجا شد، لیکن چون عامل نظامالملک ابومسلم رازى حکمران «رى» سخت در طلبش مبالغت مىکرد از بیراهه خود را به قزوین رسانید و جمعى که با او بودند به تفاریق به «الموت» فرستاد تا آن که خود او نیز به طور ناشناس به الموت آمد نام آن قلعه در اول «اله اموت» یعنى آشیانه عقاب و از عجایب حالات به حساب جمل، عدد الموت به تاریخ عرب سال صعود او بر قلعه است.(483). (16)
در آن وقت در قلعه الموت از طرف سلطان سلجوقى مردى علوى حکومت مىکرد که مهدى نام داشت که شیعهاى زیدى و میانه رو بود، حسن صباح او را گفت: چون بر این قلعه مرا ملکى نیست در اینجا طاعت کردن را جایز نمىبینم اگر مصلحت مىبینى چندان زمین که در گاوپوستى آید اندرین قلعه به من بفروش تا بر ملک خود طاعت کنم وخداى را بزه کار نباشم; مهدى آن مقدار زمین بدو فروخت او پوست را به دوال کشید و گفت: تمامت قلعه مراست مهدى علوى را مجال منع نبود.(17) همرزمان مسلح خویش را وارد دژ ساخت و سرانجام با حیله دژ الموت را مسخر خود ساخت و همین که بر الموت مستقر شد به پرهیزگارى و صلابت نامآور گشت. گویند: وى اززمان ورودش به قلعه الموت تا 35 سال بعد هرگز از آن قلعه به زیر نیامد و همانجا به تقریر و تحریر امور مشغول بود، از آن روز که به قلعه الموت وارد شد تا هنگامى که از دنیا رفت، دو نوبتبیشتر از خانهاش بیرون نیامد و دو نوبت هم به پشتبام خانه رفت. در ابتدا کار حسن دو جنبه داشت: یکى مردم را به کیش اسماعیلى درآورد و دیگر قلاع بیشترى تسخیر کند. وى به هر دو کار توفیق یافت و قلاعى را از حدود خراسان تا شام تسخیر کرد.
حسن در الموت خود را «شیخ الجبل» یا پیر کوهستان خواند وى مامورینى را که «فدایى» خوانده مىشدند، از قلعه به اطراف مىفرستاد و یکى از داعیان خود را به نام «حسین قاینى» به «قهستان» فرستاد و او در آنجا نیز مانند حسن به استخلاص بعضى از نواحى مبادرت کرد و قلاعى در آن نواحى به دست آورد. بدین ترتیب اساس دولت اسماعیلیان نزارى در ایران گذاشته شد و آن دولت از سال 483 تا 654ه. ق باقى و برپا بود.
فعالیت نو اسماعیلیان آنچنان شدید بود که در مدت کوتاهى به زور یا به حیله، بسیارى از دژها و قلاع استوار و شهرکهاى مستحکم نقاط کوهستانى ایران را به تصرف خود درآوردند. گذشته از الموت این دژها عبارت بودند از: میمون دز، لمبسر، دیره، استوناوند، وشم کوه و غیره در کوههاى البرز و گردکوه در نزدیکى دامغان و طبس و تون و ترشیز و زوزن و خور وغیره در قهستان و شاه دزدخان لنجان نزدیک اصفهان و کلات تتبور و چند دژ دیگر در کوهستان فارس و کلات و ناظر در خوزستان، اداره هر یک از این قلعهها با یک نفر حاکم بود که او را محتشم مىخواندند. (17)
از فهرستبالا نیک پیداست که دولت اسماعیلیه نزارى واجد سرزمین یک پارچه نبوده است و متصرفات اصلى آن در نواحى کوهستانى البرز و کوهستان (قهستان) قرار داشته است.
بنابر آنچه رشیدالدین فضل الله آورده است، حسن در پایان عمر بیمار شد، اما بیمارى خود را ظاهر نمىکرد، ضرورىترین اقدامى که وى به آن دست زد،کارهایى بود که جنبه دفاعى داشت مثل کندن چاه و قنات و آوردن آب به مزارع و باغهاى الموت، استوار ساختن دژها و تهیه تدارکات و حراست آن در برابر قواى سلجوقى. با وجود این، در همان حال در چهار دیوارى سراى خویش به گسترش نهضت و شورش نزارى در سراسر قلمرو سلجوقیان کمک مىکرد یک بار به هنگام ضرورت، زن و دخترانش را به قلعهاى دور افتاده فرستاد و مقرر داشت که در آنجا با دیگر زنان دوک ریسند و مزد آن به کفاف مایحتاج خود رسانند(گویند «از آن گاه باز بر خلاف عامه مسلمانان» محتشمان اسماعیلى در حال جنگ زن پیش خود نداشتندى)دو پسر داشت که هر دو را یکى پس از دیگرى به سیاست رسانید:یکى را به جرم جنایتى که بعدا معلوم شد، اتهام باطلى بوده است و دیگرى به جرم نوشیدن شراب.
حمد الله مستوفى علت قتل آن دو را، نوشیدن شراب و ارتکاب به زنا نوشته است. (18) و به گفته رشید الدین فضل الله و جوینى، حسن صباح قتل پسران خود را بر این حمل مىکرد که بعد از وفات کسى را خیال نیفتد که او دعوت براى ایشان کرده است ومقصود آن داشته است. (19)
صلابت وى تا بدانجا بود که: «شخصى بر قلعه ناى زده بود، او را بیرون کردند و دیگر بار به قلعه راه ندادند» و «وقتى جماعتى از پیروان او، انساب وى نوشتند و بر او عرض کردند، او آن را در شراب شست و بدان رضا نداد و گفت: من بندهى خاص امام باشم دوستتر از آن دارم که فرزند ناخلف امام باشم». (20)
حسن صباح بنیاد کار خود را بر زهد و ورع و امر به معروف و نهى از منکر نهاده بودو در مدت سىو پنجسال که در الموت ساکن بود هیچکس در ملک او آشکارا شراب نخورد و او را دو پسر بود، که ایشان را به شراب خوردن و زنا کردن منسوب کردند، هر دو را در زیر چوب بکشت. (21)
او در قلعه الموت تا وقت مرگ، در سردابى که معتکف و متوطن بود به مطالعه کتب و تقریر سخن دعوت و تدبیر امور مملکت مشغول و در زهد و ورع و تقوى به غایتبود. (22)
ابن اثیر او را با فراست، توانا، عالم به علوم هندسه و حساب و نجوم و علوم دیگر، توصیف کرده است. (23) و نیز نوشتهاند: حسن همانطور که مرد عمل بود، نویسنده و متفکر نیز بود. مؤلفان اهل سنت دو قطعه از آثار او را براى ما حفظ کردهاند: یکى نامهى خود او است و دیگر خلاصهاى از رساله کلامى. (24)
استفاده از ترور
اسماعیلیان به خصوص نزاریان از ترور در شرایط خاصى استفاده مىکردند ولى آنها بعدها استفاده از آن را به صورت منظم و مرتب درآوردند. بدیهى است که آنها فقط متشبثبه ترور یا تهدید نمىشدند و یا حتى درخصوص دشمنان سرسختشان از آن استفاده نمىکردند، لیکن آنان از این وسیله گاهگاهى سود مىجستند، تا آنجا که هر نوع ترور را به آنها نسبت مىدادند و تعدادى از شخصیتهاى سنى تمهیدات لازم را در مقابله با آن انجام مىدادند، حتى در زیر لباسشان جوشن مىپوشیدند، چنین مىنماید که اسماعیلیان این نوع مبارزه را به صورت نوعى خدمت ویژه جنگى در امر جهاد یاد مىگرفتند، آنها که آمادگى اجراى قتلها را داشتند «فدایى» نامیده مىشدند و از امتیاز خاصى هم برخوردار بودند (البته آنها اگر در حین عمل کشته مىشدند طبق سنت اسلامى شهید به شمار مىرفتند). (25)
اسماعیلیان شاید نخستین کسانى باشند که به طور اصولى و ممتد و طبق نقشه به عنوان یک حربه سیاسى به ایجاد وحشت (ترور) دست زدند. یک شاعر اسماعیلى گوید: «اى برادران چون زمان پیروزى فرا رسد و اقبال از دو جهان به یارى ما شتابد، آنگاه یک رزمنده پیاده کافى است که پادشاهى را با صد هزار به وحشت افکند». (26)
فداییان، گروه خاصى از اسماعیلیان بودند که جان خود را وقف ترور و کشتن دشمنان خود کرده بودند، آدمکشى آنها تنها یک عمل دینى و خداپرستانه نبود، این کار داراى مراسم و شعایرى بود که جنبهى تقدس آمیز داشت. نکتهى عجیب این است که فداییان در تمام قتلهایى که مرتکب مىشدند، چه در ایران و چه در شام، همیشه خنجر یا کارد به کار مىبردند و هرگز از زهر و تیر استفاده نمىکردند. اغلب اوقات فدایى دستگیر مىشد و در واقع کوششى براى فرار نمىکرد، حتى زنده ماندن مامور مایهى سرشکسکى و شرمندگى خود و خانوادهاش مىگردید. مکرر از مادرى مثال آورده مىشود که فکر مىکند پسرش در هنگام ماموریت کشته شده است; زیرا شنیده است که همهى فداییان کشته شدهاند از این لحاظ شادمانى مىکند و خویشتنن را مىآراید اما هنگامى که پسرش زنده باز مىگردد شیون به پا مىکند. (27)
گویند: وقتى یکى از فداییان مىپذیرفت که در این راه کشته شود، رئیس آنها خنجرى را که متبرک و مقدس بود به وى مىداد. (28)
فداییان اسماعیلى
در منابع تاریخى همه جا سخن از «فداییان» است که به فرمان پیر اول یا شیوخ جبل سرزمین مختلف در لباس بازرگانان، درویشان و خدمتکاران بودند تا به موقع خنجر خود را در قلب دشمن فرو کنند ازجمله هندوشاه نخجوانى که در اواخر قرن هفتم مىزیسته، از حضور فداییان اسماعیلى در اطراف امیران بزرگ و حکام و اشراف به لباس شاطر، رکابدار، فراش، دربان خبر مىدهد ومىنویسد:«در عهد سلطان برکیارق کار ملاحده قوت گرفت و قلعههاى حصینى در خراسان و قومس و عراق و شام و دیلم به دست آوردند و خوف ایشان در دل مردم افتاد و بسیار کس از اکابر در باطن مذهب ایشان گرفتند و مقدم ایشان «حسن صباح» بود که اصلش از مرو استبه مصر رفت و از دعات مغرب آن مذهب بگرفت و خلقى انبوه را به این بهانه که به اهل بیت دعوت مىکنم، استغوا کرد و با ایشان گفت: ازارقه که قومى از خوارجاند با آن که بر باطلاند جان خود را براى نصرت مذهب خویش مىبازند، شما خلق را به اهل بیت پیغمبر خویش دعوت مىکنید حق محض بىهیچ شبهه با شماست. اگر جان عزیز در این راه ببازند آخرت باقى و نعیم سرمد یابید و کدام دولتبه از این تواند بود و امثال این سخنان چندان بگفت که ایشان را بر کشته شدن دلیر کرد و از ایشان چند کس در پیش سلطان ملکشاه خویشتن را بکشتند و سلطان به غایتبترسید و کار ایشان ترقى کرد و آوازه به همه اقطار عالم برفت و خوف و هراس از ایشان بر خلق مستولى گردید و در کشتن مردم طریقهاى پوشیده اختراع کردند مثلا کودکى را فرستادندى پیش کسى که خواستندى کشت و او را بیاموختندى تا خود را بر آن کس بستى و خدمت و ملازمت کردى تا از نزدیکان شدى و به فراشى یا وکیل درى یا رکابدارى یا عمل دیگر موسوم گشتى و با فرزندان و اهل آن خانه تربیتیافتى و پیش این شخص به مثابهى فرزند بودى و آن بیچاره نمىدانست که او قاتل اوست وچون از این شخص چیزى صادر مىشد که بر مذاق مراد ایشان نبود کسى را پیش آن کودک مىفرستادند تا آن شخص را بکشد. اگر خلاص یافتى پیش ایشان بازگشتى و اگر کشته شدى به دوزخ رفتى.
گویند: باطنیان از اتابک سعد شیرازى برنجیدند به او نوشتند که کشتن تو پیش ما آسانتر از آب خوردن است و اگر باور ندارى از رکابدار بپرس تا با تو بگوید و کس به رکابدار فرستادند که حال خویش به اتابک بگوى و رکابدار از کودکى خدمت اتابک مىکرد و دست پروردهى او بود، و اتابک بر او اعتقاد تمام داشت، از او آن حال پرسید، گفت: «راست مىگویند و من از ایشانم و اگر در باب اتابک حکمى فرمایند، نتوانم که به جاى نیاورم» اتابک سعد را نزدیک بود زهره آب شود به باطنیان نامه نوشت و عذرها خواست و اموال و هدایا و ظرف بسیار فرستاد وگفت: «نفس من از این رکابدار بسیار متنفر شده است. چنانکه در جبلت آدمى باشد با آن که از جانب شما ایمنم، اما التماس مىکنم که او را پیش خود خوانید. ایشان ملتمس او را قبول کردند و گفتند او را پیش ما فرست. اما به حقیقتبدان که ما را نزدیک تو دیگر کسان هستند مقربتر از رکابدار و با تو گستاختر از او، مفارقت او تو را چه سود دارد. اتابک رکابدار را دلدارى کرد وصلتى نیکو فرمود و پیش ایشان فرستاد.
صاحب «تجارب السلف» در ادامه سخنانش مىافزاید: گویند: شاه ارمن و خلاط ملک اشرف قصد قلعهاى از قلاع ایشان کرد، دو روز در پاى قلعه بنشست و حصار داد روز سیم بامداد برخاست پیش بالش خود کاردى دید در زمین نشانده و رقعهاى افتاده در آن رقعه نظر کرد نوشته بودند که امشب کارد به زمین فرو بردیم تا تو آگاه شوى که اگر یک شب دیگر مقام کنى کارد به سینهى تو فرو بریم تا یقین بدانى، ملک اشرف از آن مقام کوچ کرد و با ایشان صداقت آغاز نهاد...». (29)
ابن اثیر مىگوید: در اول ماه محرم سال 510 ه. ق یکى از فداییان به «احمدیل بن وهسوذان» حاکم آذربایجان حمله کرد و زخمى با کارد به او زد; اما احمدیل او را از پاى در آورد. بىدرنگ یک فدایى اسماعیلى دیگر به سوى احمدیل حمله برد که محافظان، او را نیز بکشتند با این وضع سومین نفر از فداییان پیش دوید و چنان کاردى به احمدیل زد که در دم کشته شد و حاضران از دلیرى نفر سوم به سختى دچار شگفتى شدند، چون با اینکه دیده بود لحظاتى قبل چه طور دو دوست اوپیش چشمش کشته شدند، باز در انجام وظیفه سستى به خود راه نداده بود. (30)
باز مىگوید: در سال 515 یک فدایى با کارد به کمال سمیرمى وزیر سلطان محمود سلجوقى حمله برد و ضرباتى زد ولى مؤثر واقع نشد، ضارب به سوى دجله گریخت، غلامان وزیر او را دنبال کردند، در این وقت که دور وزیر خالى مانده بود، فدایى دیگرى از فرصت استفاده کرد و با کارد ضربهاى به پهلوى او زد، و از مرکبش به زیر کشید و بر زمین انداخت و چند زخم دیگر بر او زد، محافظان وزیر که به دنبال ضارب اولى رفته بودند، چون برگشتند، دو نفر فدایى دیگر به آنان حملهور شدند و آنان از ترس فرار کردند، هنگامى دوباره بازگشتندکه دیدند وزیر را مثل گوسفند سر بریدهاند. (31)
باز طبق نقل ابن اثیر: خبر دادند که اسماعیلیان با کفشدوزى که در خیابان ایلیاستسروکار دارند. کفشدوز را خواستند و به او وعده دادند که اگر اقرار کند پاداش خواهد یافت ولى اوبه هیچ وجه اقرار نکرد، تهدیدش کردند که اگر اقرار نکند کشته خواهد شد هرکارى کردند اقرار نکرد تا این که دست و پا و آلت رجولیت او را بریدند و سنگبارانش کردند تا مرد. (32)
مؤلف «دولت اسماعیلیه» مىگوید: از جان گذشتگى دلیرانهى مردانى که با چنان عدهاى قلیل خود را وقف چنین کارهاى بزرگ مىکردند به منزله خودکشى بود; زیرا کسانى که موردحمله آنان قرار مىگرفتند، معمولا مسلح بودند و محافظان مسلح داشتند و در واقع چنین تهورى نشانه شدت اعتقادات آنان به فرقه خود است و این چنین چیزى به ندرت دیده شده است، شکى نیست که فداییان را تا حدى با تحریکات شخصى و اجتماعى آماده مىساختند. (33)
با این که اغلب حکام و دولتمردان در زیر لباس خود زره مىپوشیدند باز از زخم مرگبار خنجر فداییان جان به در نمىبردند، نخستین و بزرگترین ترور اسماعیلیان، کشتن خواجه نظام الملک وزیر مقتدر و مشهور ملکشاه سلجوقى بود که گفتند: او نجارى را کشت و ما او را به ازاى(خون) او کشتیم. (34)
شکى نیست که از نقطه نظر اسماعیلیان روش آدمکشى نه تنها روشى قهرمانانه بلکه کاملا عادلانه و انسانى بود، هدف نزاریان از اتخاذ این خط مشى به صراحت تحصیل قدرت حاضر به هر طریق که باشد، بود بى آنکه به دیگر امیدها و خواستههاى مذهبى و انسانى اعتنا کنند. نزاریان در پى آن نبودند که به ملایمت مردم را به کیش خود بخوانند. گرچه سیاست اعمال خشونت و ایجاد اختناق و آدمکشى باعثبقا و پیشرفت آنها شده بود ولى همین عامل نیز در درازمدت باعث ریشه کن شدن آنها گردید، افکار عمومى مردم در میان ترورها و قتل عامها بر ضد اسماعیلیان بود، آدمکشى آنان چنان توده مردم را ناراحت و خشمگین ساخته بود، چون هلاکوخان به ایران حمله کرد وآنها را قلع و قمع نمود باعثسرور و خوشحالى مردم شد. چنانکه صاحب «تجارب السلف» مىنویسد:
«و چون رایات پادشاه جهانگیر هلاکو خان به ایران زمین آمد حق تعالى بر دست لشکر او مادهى شر را منقطع گردانید تا تمامت قلاع ایشان را خراب کردند و همه را بکشتند و خورشاه را به خدمت قاآن مىفرستادند در راه بمرد، و نصیر الحق و الدین الطوسىرحمه الله این تاریخ (را) نظم کرده استبر این گونه:
سال عرب چو ششصد و پنجاه و چار شد
یک شنبه غره مه ذى القعده بامداد
خورشاه پادشاه اسماعیلیان ز تخت
برخاست پیش تخت هلاکو بایستاد (35)
به خاطر همین ترورها و آدمکشىها بود که به آنها اسامى گوناگونى داده شده بود نظیر «باطنیه» (مردان باطن)، ملاحده(کفار) و در سوریه «حشاشیه»(استعمال کنندگان حشیش) صلیبیون از نام اخیر واژه Assassin را ساختند، این اسم کاملا به اسماعیلیان نزارى اطلاق شد و بعدها به صورت یک اسم عمومى به کسانى گفته شد که مرتکب قتلهاى عمومى مىگشتند و عقیده بر این بودکه فداییان که براى قتل افراد گسیل مىشدند با استعمال حشیش عقل خود را از کف مىدادند. (36)
حمد الله مستوفى با دقت در سراسر جریان حوادث اسماعیلیان ایران به این نتیجه رسیده بود که اسماعیلیان وظیفه خود مىدانستند که با تمام امکانات موجود به آزار و اذیت همه مسلمانان بپردازند و لذا معتقد بودند هرچه از مسلمانان بیشتر و ظالمانهتر بکشند بهتر است و اگر از ائمه و رؤساى آنان به قتل آوردند رجحان بیشترى دارد. (37)
از گزارشات مربوط به آدمکشىهاى نزاریان چنین استفاده مىشود که معمولا این قتلها جنبه دفاعى و تدافعى داشته است. عموما اسماعیلیان دو دسته را براى به قتل رساندن برمىگزیدند: نخست امراى لشکر را، گاهى هم پادشاهانى را که علیه آنها دستبه اقداماتى زده بودند به قتل مىرساندند، ظاهرا دو تن خلیفهاى را که کشتند، دشمنى خارجى با آنها نداشتند ولى این هر دو خارج از بغداد بودند و علاوه بر آن، شاخص و فرد برجستهى روزگار خویش به شمار مىآمدند و لذا قتل آنها باعثبلند آوازه گشتن اسماعیلیان و رعب و هراس مردم از آنان مىشد، حتى در این مورد هم، چنان که جوینى در علت قتل راشد آورده است قتل وى براى آن بوده که به انتقام خون پدرش لشکر به الموت برد و در این صورت قتل او نیز جنبه دفاعى داشته است. (38)
دومین گروهى که نزاریان به قتل رساندند، کسانى بودند که در شهرها و محلات با تعلیمات یا امتیازات آنها مخالف یا علیه آنها تبلیغ مىکردند و آنان فقها، قضات و مفتیان بودند چه بسیار مىشنویم که اسماعیلیان قاضى یا مفتى شهر را کشتند با آنکه در این زمان عدهاى از دوازده امامیان قدرت و نفوذ فراوان داشتند، به ندرت از آنها کشته شدند حلب در این مورد مستثناست اما شاید این امر تصادفى نباشد; زیرا از همه چیز گذشته تمام فرق مختلف شیعه، در این ایام خود حالت تدافعى داشتند (و آنها که مورد نفرت و خشم اسماعیلیان قرار مىگرفتند، بیشتر سنى مذهب بودند). (39)
از این نکته نیز نباید غافل شدکه بسیارى از قتلها و آدمکشىها که در آن زمان اتفاق مىافتاد و به اسماعیلیان نسبت داده مىشد، در حقیقت از طرف آنها نبوده استبلکه دولتیان و عوامل اصلى عمال ستم بودند که بدینوسیله دشمنان خود را از بین مىبردند و براى این که شناخته نشوند نسبت آن را به اسماعیلیان مىدادند و مایه حیرت و افروختن خشم مردم بر علیه اسماعیلیان مىشدند و این مطلب در تاریخ شواهد زیادى دارد. (40)
بزرگترین و مهمترین ترورى که در آن عصر به اسماعیلیان نسبت داده شد، ترور خواجه نظام الملک وزیر مقتدر ملکشاه سلجوقى بود که حتى گویند خود اسماعیلیان مدعى بودند که این کار را به انتقام قتل نجارى کردهاند (41) مردى که لباس صوفیان برتن داشتبه بهانهى تقدیم عرض حال، در چادر سلطان نظام الملک را به قتل رسانید، تصور مىشد که این مرد اسماعیلى بوده است اگر چه بیشتر مورخان مىپندارند که در این کار، اسماعیلیان با دشمنان دربارى نظام الملک تبانى کرده بودند. دربارهى قتل نظام الملک به دست طاهر ارانى و احتمال این که صرفااز جانب اسماعیلیه بوده و در آن تبانى وجود نداشته است رجوع کنید به م. ث. هوتسا (قتل نظام الملک » در ژورنال، تاریخ هند، سرى 3و2(1924) صفحه 147. وى دوباره اظهار مىدارد که قتل نظام الملک مستقیما سبب قتل سلطان ملکشاه شده است. (42)
پىنوشتها:
1. رشید الدین فضل الله، جامع التواریخ، بخش اسماعیلیه; جوینى، تاریخ جهانگشاى: 3/179.
2. فرقه اسماعیلیه، ص 83، ترجمه: فریدون بدرهاى.
3. ابن اثیر، الکامل:8/173، حوادث سنه 487.
4. فرقه اسماعیلیه، ص 83.
5. مشکور، تاریخ شیعه و فرقههاى اسلام تا قرن چهارم، ص 223.
6. همان مدرک.
7. فداییان اسماعیلى، لویس برنارد، ترجمه: فریدون بدرهاى ص 49-55;طائفة الاسماعیلیه، ص61.
8. لغتنامه دهخدا، شماره مسلسل:48، شماره حرف «ح»: 5،ص 596.
9. النقض، ص 91.
10.حجتیکى از مراتب دعوت فاطمى بود.
11.جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97، به کوشش دانش پژوه و محمد مدرسى زنجانى، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب; جوینى، تاریخ جهانگشاى:3/189.
12. جامع التواریخ; تاریخ جهانگشاى جوینى: 3/189.
13.همان دو مدرک.
14. رشیدى جامع التواریخ، قسمت اسماعیلیان، ص 97-137; فداییان اسماعیلى 57 94; عباس حمدانى، دولت فاطمیان، ص 67-21.
15. تاریخ گزیده، ص 518.
16.حمد الله مستوفى، تاریخ گزیده، ص 518; تاریخ جهانگشاى جوینى: 3/193.
17. تاریخ گزیده، ص 518.
18. رشیدى، جامع التواریخ، قسمت اسماعلیلیان، ص 97 به بعد; براون، تاریخ ادبیات ایران از فردوسى تا سعدى، ترجمه مجتبایى، ص 296، چاپ سازمانهاى کتابهاى جیبى; پطروشفسکى، اسلام در ایران، ص 316.
19. تاریخ گزیده، ص 521.
20. جامع التواریخ، ص 124; تاریخ جهانگشاى:3/210.
21. مارشال ک.سى. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ص 66.
22. تاریخ جهانگشاى:3/210.
23. جامع التواریخ، ص 133; تاریخ گزیده، ص 521.
24. ابن اثیر، الکامل: 8/317، حوادث سنه 518.
25. فداییان اسماعیلى، ص 923; فرقه اسماعیلیه، ص 103 ترجمه بدرهاى.
26. هاجسن، دولت اسماعیلیه، ص 282.
27. برنارد لویس، فداییان اسماعیلى، ص 186.
28. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
29. فداییان اسماعیلى، ص 183.
30. هندوشاه، تجارب السلف، ص 2889، به اهتمام عباس اقبال.
31. ابن اثیر،. الکامل: 8/274.
32. الکامل: 8/305.
33. الکامل: 8/320.
34. فرقه اسماعیلیه، ص 108.
35. الکامل: 8/208.
36. تجارب السلف، ص 90-289.
37. دولت اسماعیلیان، ص 285.
38. تاریخ گزیده، چاپ امیر کبیر، ص 524.
39. جهانگشاى جوینى:3/221.
40. فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدرهاى، ص 1478.
41. الکامل: 8/196; راوندى، راحة الصدور، به اهتمام اقبال، ص 488-158.
42. الکامل:8/202.
43. مارشال ک.س. هاجسن، فرقه اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدرهاى، ص 98.