حق محض و امحاى باطل (2) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
اکنون سخن در بارهى امحاى باطل است. دانستیم که خدا حق است. خواه به معناى حق محض و خواه به معناى حق مستقل. بنابر اول، در برابر او حق محضى نیست و بنابر دوم، در برابر او حق مستقلى نیست. مقتضاى توحید، همین است.
در اینجا معناى باطل هم به دست مىآید. آنچه حق محض یا حق مستقل نیست، به اعتبار ذاتش باطل و به اعتبار وجودش چه وجود غیر محض و چه وجود وابسته حق است.
باطل به هر معنایى که باشد داراى سه بعد است:
1. عقیده باطل که از لوازم نقص ادراک است.
2. عمل و سنتباطل که هم از لوازم نقص ادراک و هم از لوازم نقص عواطف و احساسات است.
3. شخص یا شیىء باطل که بطلان آن از لوازم نقص در وجود امکانى است; چرا که وجود عارى از نقص، منحصر در وجود وجوبى است و سایر وجودات بر حسب قرب و بعد از مبدء، گرفتار نقایص و فقدانند.
در منطق قرآن، خداوند نه تنها حقمحض و حق مستقل است، بلکه او مبدء و منشا و فاعل حق نیز هست و آنچه از او صادر مىشود، جز حق نیست. چنانکه مىفرماید:
«الحق من ربک فلا تکونن من الممترین». (1)
«حق از جانب پروردگار توست و تو از شک کنندگان نباش».
باطل از آن جهت که باطل است، مستند به خداوند نیست. هر چند که باطل از لوازم هستى امکانى و وجودات غیر وجوبى است.
هر یک از موارد سهگانه فوق، از جهتى حق و از جهتى باطل است. آنچه حق است، همان جهت وجودى آنها و آنچه باطل است، همان جهت عدمى آنهاست. جهات عدمى یا جهات نقصان، به تبع و به پیوست جهات وجودى حظى و بهرهاى از وجود مىیابند. اینها سایهها و اظلالى هستند که به خودى خود، هیچ و پوچ و به تبع شاخصها و اجرام، چیزى هستند و تحقق مىیابند و البته تعبیر به وجود تبعى در صورتى درست است که باطلها و شرها خود موجود باشند. چنانکه در دیدگاه منسوب به ارسطو، شر وخیر هر دو از امور وجودیند.
و مطابق این نظر، ناگزیریم که بگوییم: خیرات، موجود بالاصاله و شرور موجود بالتبعند. منتهى باید براى توجیه باطلها و شرور، تنها خیر محض و خیر اکثر را قابل تحقق بدانیم و خیر اقل، و خیر و شر مساوى و شر محض را طرد نماییم.
این نظریه هر چند ممکن استبه خودى خود و فىنفسه قابل قبول باشد، ولى هنگامى که بر جهانبینى حقه قرآنى عرضه مىشود، ممهور به مهر بطلان مىگردد. دلیل آن، همان آیه 60 سوره آل عمران است که حق را از ناحیهى پروردگار مىداند، نه باطل را. مفهوم مخالف آیه این است که غیر حق از جانب پروردگار نیست. در این صورت، یا باید غیر حق از اعدام ملکات باشد که به خودى خود سببى و علتى نخواهد و یا باید از امور موجود و منسوب به خالقى دیگر باشد که خالق شرور و باطلهاست. قطعا دیدگاه توحیدى قرآن، با احتمال دوم سازش ندارد. چرا که وجود خالقى دیگر در عرض خداوند، نه تنها به برهان عقلى که به ادلهى نقلى هم محال است و به همین دلیل، طرح منسوب به ارسطو قابل قبول نیست.
بدین ترتیب باید اذعان کرد که باطلها و شرور، موجود بالعرض و خیرات، موجود بالذاتند. چیزى که بالعرض متصف به وجود مىشود، تکیهگاهش چیزى است که بالذات متصف به وجود است. موجود بالعرض، علاوه بر حیثیت تعلیلیه، حیثیت تقییدیه و واسطه در عروض مىخواهد; حال آنکه موجود بالذات، نیازى به حیثیت تقییدیه و واسطه در عروض ندارد. هر چند اگر واجب بالذات نباشد، مستغنى از واسطه در ثبوت یا حیثیت تعلیلیه نیست.
مفهوم کورى، در ذات خود، باطل و عدم و بلکه از اعدام ملکات است و چنان که مىدانیم اعدام ملکات، به تبع موجودات بالذات و در سایه و در دامن آنها حظوظى از وجود پیدا مىکنند. درست است که کورى، امر عدمى است; ولى کور، از اعدام نیست. بلکه موجودى است متصف به فقدان بصر و نقصان دستگاه باصره و البته وجود شخص متصف به فقدان بصر، از جانب خداست و همین است که حق است; ولى فقدان بصر و نقص دستگاه باصره، از لوازم آن وجود است و فعل خدا نیست.
قرآن و نفى باطل از فعل خداوند
در زمینه نفى باطل از فعل خداوند و اینکه باطل، بالذات استناد به خداوند متعال ندارد، در قرآن کریم آیات متعددى داریم که مطالعه و تدبر در باره آنها لازم و مفید است:
1.«و ما خلقنا السماء و الارض باطلا ذلک ظن الذین کفروا فویل للذین کفروا من النار». (2)
«ما آسمان و زمین را به باطل نیافریدهایم. این، گمان کافران است. واى بر کافران از آتش دوزخ!».
مطابق این آیه، مخلوق خداوند از حیث اینکه مخلوق اوست، باطل نیست. نظام آفرینش زمین و آسمان، حق است نه باطل، خیر است نه شر، صلاح است نه فساد.
2.«انزل من السماء ماء فسالت اودیة بقدرها فاحتمل السیل زبدا رابیا و مما توقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله کذلک یضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض کذلک یضرب الله الامثال». (3)
«خداوند از آسمان آبى نازل کرد و رودخانهها و وادیها به اندازه ظرفیتخود جریان و سیلان یافتسپس سیل بر روى خود کفى حمل کرد و از آنچه در آتش بر آن، حرارت مىدهند تا تحصیل زیور یا کالایى کنند، نیز کفى مانند آن فراهم مىآید.خداوند حق و باطل را اینگونه مثل مىزند. اما کف، رو به زوال مىرود و اما آنچه براى مردم نافع است، در زمین درنگ مىکند. خداوند، مثلها را اینگونه مىزند».
مطابق این آیه، باطل خواه در اعتقادات و خواه در سنن و آداب و خواه در نظام آفرینش به سان کفى است که بر آب یا بر فلزات مذاب، فراهم مىشود. باطل رفتنى وحق ماندنى است. همانطورى که آب، هر چندکه مىخشکد، ولى معدوم نمىشود. بلکه یا در اعماق زمین فرو مىرود یا تبخیر مىشود و منشا ابر و باران و صدها خیر و برکت دیگر مىگردد.
فلزاتى که در دستگاههاى ذوب فراهم مىشوند و به صورت وسایل زینتى زنان و احیانا مردان زن صفتیا به صورت ابزار زندگى مورد استفاده قرار مىگیرند، مىمانند، ولى کفهاى روى آنها رفتنى است.
آنچه برا ى زندگى مردم در این جهان مفید است، آب و فلزات است که ماندنى است و آنچه براى مردم مضر یا بىفایده است، کف است که جافى و رفتنى و فنا پذیر است.
مردم باید بدانند که آنچه ماندنى است و در عین ماندن مفید است، حق و آنچه رفتنى است و بر ماندنش چیزى جز ضرر و زیان، مترتب نیست، باطل است و بنابراین، جانبدارى و دفاع از حق، دفاع از امور مفید به حال بشریت و جانبدارى و دفاع از باطل، دفاع از امور مضر به حال انسانیت است.
تازه آن مقدارى که دولتباطل، جولان دارد، به طفیل حق است و اگر حق نبود، باطل هم نبود، اگر درست نبود، دروغ بى معنى بود.
تا نباشد راست کى باشد دروغ
آن دروغ از راست مىگیرد فروغ
3. «وما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین لو اردنا ان نتخذ لهوا لاتخذناه من لدنا ان کنا فاعلین». (4)
«ما آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست را به بازى نیافریدهایم. اگر مىخواستیم براى خود سرگرمى بگیریم، از جانب خود مىگرفتیم; اگر اهل سرگرمى و لهو بودیم».
در این دو آیه، از دو واژه لهو و لعب، استفاده شده وحجتى قوى و محکم، بر اثبات معاد و به تبع آن، اثبات نبوت، آمده است. چرا که اگر دعوت حقه انبیا نباشد، مردم به سوى اعتقاد به معاد که با لهو و لعب و باطل ناسازگار و خود از مظاهر حق وجلوهگاه حقیقت و محو و امحاى باطل است، سوق داده نمىشوند. در عرصهى قیامت است که نیک و بد از هم جدا مىشوند و صحیح و سقیم از یکدیگر ممتاز مىگردند و به طور کامل، باطل از چهرهى حق زدوده مىشود.
اینها همه مبتنى بر این است که نظام آفرینش نظام لهو و لعب نباشد.
اگر نظام، نظام لعب باشد، هدف عقلانى ندارد و به دور از حکمت است. همچون بازى کودکان و نوجوانان که کارهایى است منظم یا نامنظم و معلل به اغراض خیالى و سودها و زیانهاى بىهدف که مىسازند و خراب مىکنند و به هیچ فایدهى عقلانى نمىرسند. این نظر واقع بینانه قرآنى درست نقطه مقابل رباعى زیر است که از رباعیات منسوب به خیام است:
جامى است که دهر آفرین مىزندش
صد بوسهى مهر بر جبین مىزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
مىسازد و باز بر زمین مىزندش
نسبت میان لهو و لعب، عموم و خصوص مطلق است.هر لعبى لهو است; ولى هر لهوى لعب نیست. لهو سرگرمى است، اعم از اینکه لعب و بازى باشد یا نباشد. به همین جهت است که در آیه نخست، مىگوید: خلقت آسمانها و زمین و اشیاى ما بین آنها از سنخ بازى کودکان و غیر کودکان نیست. بلکه کارى استحکیمانه و داراى هدف. سپس در آیه بعد، از ساحتخود نفى اتخاذ لهو مىکند. چرا که لهو شایسته ذات او نیست. لهو شایسته موجودى است که در ذات خود نقصان و کمبودى داشته باشد و بخواهد از طریق لهو، رفع نقصان یا حاجتى کند. پس لهو، مؤثر در لاهى و لاهى متاثر از لهو است و طبیعى است که باید مؤثر و متاثر، دو چیز باشند، نه یکى. اگر خداوند لاهى باشد، باید از غیر خود متاثر باشد و غیر او باید مؤثر در او باشد. بدیهى است که غیر او هر چه هست، معلول و اثر اوست، نه علت او و نه کفو و قرین و همتاى او. بنابراین، هیچ چیزى که بتواند او را لاهى کند، در نظام آفرینش تحقق ندارد. وانگهى او جهت نقص هم ندارد و بدین لحاظ هم متاثر از غیر نیست. اعم از اینکه غیر، معلول او باشد یا نباشد.
با این بیان، لهو براى خدا محال است. مخلوقات نه بازیچه اویند و نه وسیله سرگرمى او. به همین جهت است که براى او در مرتبه فعل، وسیله سرگرمى و بازیچهاى نیست. در غیر مرتبه فعل هم چیزى و کسى نیست که وسیله سرگرمى او باشد.
بدین ترتیب، در آیه نخست، نفى لعب از فعل خداوند شد. چرا که نه ذات او نقصان دارد و نه اثر در مؤثر و فعل در فاعل و معلول در علت، مؤثر واقع مىشود. لازمهى این بیان نه تنها نفى معناى اخص لهو که همان لعب استبلکه نفى معناى اعم آن نیز هست. پس در مرتبه فعل او، لهو و لعب نیست.
باقى مىماند اینکه در مرتبه ذات او لهو باشد. این معنى را در آیهى بعد نفى کرده است. چرا که اگر در مرتبه ذات او لهو باشد، لازم است که ذات او مرکب از دو چیز باشد: یکى احتیاج و نقصان در مرتبه ذات و دیگر چیزى که خود در مرتبه ذات باشد و آن نقص را برطرف و آن حاجت را برآورده سازد.
قرآن، این معناى ممتنع را با کلمه «لو» بیان کرده و نشان داده است که وجود وسیلهاى براى سرگرمى در مرتبه ذات نیز محال است.در پایان نیز با جملهى «ان کنا فاعلین» آن را تاکید کرده است.
باطل به اذن خداست نه فعل خدا
از توضیحات گذشته معلوم شد که اگر باطل و شر و فساد، از امور وجودى بودند، هر چند وجود آنها به تبع نظام حق باشد، منسوب به خدایند; حال آنکه از آیات نفى بطلان و نفى لهو و لعب، استفاده مىشود که باطل و لهو و لعبى در فعل خداوند نیست.
بنابر این، شر و باطل و فساد از امور عدمیند و موجود بالذات نیستند. بلکه اگر وجودى به آنها نسبت داده شود، بالعرض است نه بالذات و به واسطه در عروض است نه واسطه در ثبوت.
این مطلب، به سان مطلب مربوط به ماهیات است که بنابر قاعده اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، آنکه موجود بالذات است، وجود است که حیثیت تقییدیه وواسطه در عروض ندارد و آنکه موجود بالعرض است و به واسطه وجود وحیثیت تقییدیه، متصف به موجودیت مىشود، ماهیت است و به همین جهت است که در فلسفه الهى ماهیت را فعل خدا نمىدانند. بلکه فعل او همان وجود است. هرچند خداوند، وجود محض و غیر او وجود غیر محض است.
پس ماهیت را باید اثر یا واژهاى مشابه آن بنامیم و از اسناد آن، به خداوند پرهیز کنیم و توجه داشته باشیم که اگر اسنادى در کار باشد، اسناد بالعرض و مع الواسطه است، نه بالذات و بلا واسطه.
اعدام ملکات نیز این چنینند. آب مخلوق خداست. ولى کف روى آب موجود بالعرضى است که لازمهى تحقق وجود آب است و البته همین تحقق بالعرض آن نیز به اذن پروردگار است. وجود آب، فعل خدا و حق است و کف، لازمهى وجود آب و باطل است و منسوب به خدا نیست. هر چند به اذن اوست.
آنچه بر روى فلزات مذاب جمع مىشود، موجود بالعرض است نه بالذات و آنچه موجود بالذات است، همان فلزات است. مواد کدر و بىفایده که بر روى فلز جمع مىشوند، از لوازم وجود فلزات مذابند. اینها، باطل و به اذن خدایند، نه به فعل خدا.
پس وجود بالعرض باطل و شر، وجودى است کف مانند و سراب که به فعل خدا نیست. در قرآن، اینگونه امور اسناد به خدا ندارند و به عنوان اینکه از جانب او و مخلوق او باشند، معرفى نشدهاند. اگر فاعلى به اینگونه افعال روى آورد چه به جد و چه به لهو و لعب و هزل فاعلى ناقص است و به همین جهت است که باطل به طور عام، یعنى به جد و هزل و لهو و لعب از او مسلوب است. ولى بدون اذن او هم هیچ چیز تحقق ندارد. اعم از تحقق بالذات و تحقق بالعرض.
اگر تیغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
فعل هر فاعلى و اثر هر مؤثرى و علیت و سببیت هر علت و سببى باید به اذن او باشد. اعم از اینکه خیر باشد یا شر، حق باشد یا باطل، عدل باشد یا ظلم، سعد باشد یا نحس.
در این باره آیات متعددى از قرآن، گویا و ناطق است و ما به چند نمونه از آنها اشاره مىکنیم:
1. «من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه». (5)
«چه کسى نزد او بدون اذن او شفاعت مىکند؟».
2. «و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه و الذی خبث لا یخرج الا نکدا». (6)
«سرزمین پاک، گیاهش به اذن پروردگارش خارج مىشود و از آنکه پلید است، جز گیاه اندک و کمثمر خارج نگردد».
3. «انی اخلق لکم من الطین کهیئة الطیر فانفخ فیه فیکون طیرا باذن الله و ابرى الاکمه و الابرص و احی الموتى باذن الله». (7)
«(عیسى به بنى اسرائیل مىگوید:) من از گل، مانند شکل مرغ مىسازم و در آن مىدمم و به اذن خداوند مرغ مىشود و کور مادرزاد و پیس را شفا مىدهم و مردگان را به اذن خدا زنده مىکنم».
4. «و ما اصابکم یوم التقى الجمعان فباذن الله و لیعلم المؤمنین». (8)
«آنچه در روز برخورد دو گروه (متخاصم) به شما رسید، به اذن خداوند بودو براى اینکه معلوم شود مؤمن ثابت قدم کیست؟».
5. «ان یکن منکم مائة صابرة یغلبوا مائتین و ان یکن منکم الف یغلبوا الفین باذن الله». (9)
«اگر از شما صد نفر شکیبا باشند، دویست نفر و اگر هزار نفر باشند، دو هزار نفر را به اذن خداوند، مغلوب مىکنند».
6. «ما کان لنفس ان تؤمن الا باذن الله». (10)
«براى هیچکس نیست که ایمان بیاورد، مگر به اذن خداوند».
7. «و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله کتابا مؤجلا». (11)
«و نیستبراى هیچکس که بمیرد، مگر به اذن خداوند که مکتوبى استبه مدت معین».
8. «و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه». (12)
«و برخى از افراد جن، در خدمتسلیمان به اذن پروردگارش کار مىکردند».
9. «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله». (13)
«برخى از بندگان ستم کننده به خویشتن و برخى میانه رو و برخى پیشى گیرندهى به خیراتند، به اذن خداوند».
10. «انما النجوى من الشیطان لیحزن الذین آمنوا و لیس بضارهم شیئا الا باذن الله». (14)
«جز این نیست که نجوا از شیطان است تا مؤمنان را غمگین کنند و جز به اذن خدا به آنها ضرر نمىزند».
11. «ما اصاب من مصیبة الا باذن الله». (15)
«هر مصیبتى اصابت کند، فقط به اذن خداست».
12.«ما قطعتم من لینة او ترکتموها على اصولها فباذن الله». (16)
«آنچه از درختهاى خرما را قطع کردید یا بر سر پا گذاشتید، به اذن خدا بود».
13.«فیتعلمون منهما ما یفرقون به بینالمرءو زوجه وما هم بضارین به من احد الا باذن الله...». (17)
«پس یهودیان از آن دو فرشته چیزهایى از سحر مىآموختند که به وسیلهى آنها میان شوهر و زن جدایى مىانداختند و به وسیلهى آن، جز به اذن خداوند به هیچکس ضرر و زیانى وارد نمىکردند».
این بود آیاتى از قرآن کریم که به عنوان مشت، نمونهى خروار آورده شد، تا معلوم شود که در نظام توحیدى اسلام، هر اثرى یا منسوب به خداستیا اگر در خور منسوب بودن به خدا نیست، به اذن اوست.
دیدیم که در این آیات، شفاعتشافعان و روییدن گیاهان زمین و معجزه عیسى و به همان ملاک، معجزهى سایر انبیا و جراحت و شهادت و شکست ظاهرى مجاهدان راه خدا و پیروزى یاران قلیل حق بر یاران کثیر باطل و ایمان و موت نفوس و عمل جنیان در محضر سلیمان و ظلم و میانهروى و سبقت نفوس به سوى خیرات و ضرر شیطان به اهل ایمان و رسیدن مصیبتها و بریدن و ابقاى درختان خرما و تاثیر عمل سحر در جدایى انداختن میان زنها و شوهرها همه به اذن خداوند است و چنین نیست که تاثیر علتهاى نیک و بد و آثار خیر و شرى که بر آنها مترتب مىشود، خارج از اذن و فرمان او باشد. حتى مقدراتى که در شبهاى قدر، توسط روح و فرشتگان نازل مىشود، به اذن اوست. چنانکه فرمود:
«تنزل الملائکة والروح فیها باذن ربهم من کل امر». (18)
«فرود آیند فرشتگان و روح در شب قدر، به اذن پروردگارشان با هر کارى که تقدیر خداوند در امور است».
اگر در زمین شورهزار و در ظهر تابستان، سراب به جاى آب دیده مىشود و آدم تشنهکام را به دنبال آب سرگردان مىسازد، از همان نمونههاست که به اذن خداوند باطلى در سایه حق نمود کرده و انسان تشنهاى را با نمود خود حیران و دربدر ساخته است. هرچند وجود زمین و نور خورشید و آب که همه حقند از جانب خدا و منسوب به اوست; ولى نمود سراب که نتیجهاش حیرت آدم تشنه کام است، فعل خدا نیست. (19)
اینها موجود بالذات نیستند، بلکه موجود بالعرضند و خلاصه اینکه شر و بطلان آنها یا از امور عدمى یا از امور نسبى است و امور عدمى یا نسبى مخلوق بالذات نیستند و لازم است که به پیروى از قرآن، بگوییم: به اذن پروردگارند.
حق ماندنى و باطل رفتنى است
نکته مهم در جهانبینى قرآنى این است که دولتحق، دولتى پایدار و دولتباطل، دولتى ناپایدار است و جالب اینکه ناپایدارى دولتباطل، بدین لحاظ است که شکست و زوال و اندماغ آن به دست تواناى حق است. آرى حق، آمدنى و باطل، رفتنى است.
«و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا». (20)
«بگو: حق آمد و باطل محو گردید. به طور حتم، باطل، محو شدنى است».
از آنجا که در آیه قبل از این آیه، تعلیم داده است که انسان از خدا بخواهد که او را صادقانه وارد کارها کند و صادقانه خارج نماید و از سوى خود برایش سلطان و یاورى قرار دهد، در این آیه امیدوار مىکند که آنچه ماندنى و پیروز است، صدق و توکل از مصادیق حق و آنچه شکست پذیر است، کذب و عدم توکل از مصادیق باطل است.
در آیه دیگر فرمود:
«بل نقذف بالحق على الباطل فاذا هو زاهق و لکم الویل مما تصفون». (21)
«بلکه ما حق را بر سر باطل مىکوبیم، تا آن را هلاک سازد. از این رو است که باطل، ناگهان محو و نابود مىشود و واى بر شما از توصیفتان!».
از این آیه شریفه، چند نکته استفاده مىشود:
1. اضراب و اعراض از مطلب پیش است که نفى لهو و لعب کرد و در اینجا مطلبى بالاتر مطرح مىکند، و آن اینکه علاوه بر آن که نظام، نظام باطل و لهو و لعب نیست و باطلها از امور عدمى و نسبى و به اذن پروردگارند، در خود نظام، خصیصهى دفع و طرد و قذف و بمباران باطل به وسیله حق، به ودیعت گذارده شده و عمل بمباران و قذف باطل به وسیلهى حق، فعل خداست و این، برتر وبالاتر از این است که به اذن او باشد.
2. کلمه «نقذف» که به صورت فعل مضارع آمده، استمرار را مىرساند و دلالتبر این دارد که باطل را در زیر ضربات مهلک حق قرار دادن، سنت جاریه و همیشگى خداوند است.
3. کلمه «یدمغه» نیز که به صورت فعل مضارع است، دلالت دارد بر این که همیشه پیروزى از آن حق و شکست از آن باطل است.
هرچند که باطل، مدت مدیدى مهلتیابد و دوام کند و آن چنان اقتدار یابد که بخواهد به خیال خود حق را از بین ببرد، سرانجام گرفتار مىشود و به دست تواناى حق، نابود مىگردد.
به همین جهت است که حق در همه ابعاد اعتقادى و عملى و تکوینى و تشریعى هرگز از زمین ریشه کن نمىشود. هر چند که به ظاهر، ضعیف و مخالفانش زیاد شوند.
4. کلمه «اذا» که دلالتبر مفاجات و وقوع امر ناگهانى دارد، بیانگر این معنى است که زوال باطل به طور ناگهانى صورت مىگیرد. یعنى همان وقتى که امیدى به پیروزى حق و شکستباطل نمانده، حق به طور ناگهانى بر سر باطل مىکوبد و پیروز مىشود و قلب شکسته اهل حق، شاد و مسرور مىگردد.
اطلاق آیه
آیا مقصود از قذف باطل به وسیلهى حق، حق و باطل خاص یا حق و باطل به طور مطلق است؟ آیا تنها بطلان در عقاید است که به وسیلهى حق کوبیده و به طور ناگهانى زایل مىشود یا بطلان در آداب و سنن یا در خلقت؟
در اینجا آیه ظهور در اطلاق دارد، نه تنها عقیده حق بر سر عقیده باطل مىخورد که بر سر سنتهاى باطله نیز و نه تنها اینها بلکه بطلان در خلقت هم رفتنى و محو شدنى است.
کثرت و نسبیت در ادیان
در اینجا با توجه به آنچه در نوشتار قبل درباره «دین حق» مطرح کردیم و با توجه به اینکه حق باید همواره بر سر باطل بکوبد و ناگهان محو و نابودش کند، معلوم مىشود که همواره دین حق و صراط مستقیم یکى است و محال است که همه ادیان، به طور مطلق یا به طور نسبى حق باشند. این که گفته مىشود: «در این جهان نه نژاد خالص داریم، نه زبان خالص و نه دین خالص» (22) درست نیست و اصولا قیاس دین به زبان و نژاد، قیاس معالفارق است. ممکن است زبان و نژاد خالص در این دنیا نباشد که نیست ولى اینکه هیچ دین خالصى در این دنیا نیست، درست نیست. اگر همه ادیان ناخالصند، هیچ دینى نمىتواند مدعى باشد که حق محض است، بلکه همه ادیان آمیزهاى از حق وباطلند و بنابراین، به جاى اینکه دین حق بر سر دین باطل بکوبد، باید هر دینى خودش بر سر خودش بکوبد. یعنى جزئى که حق استباید بر سر جزء باطل فرود آید و محو و نابودش کند و در این صورت، پس از مبارزاتى پىگیر و مستمر، سرانجام از هر دینى عصاره و مغزى که همان حق استباقى مىماند و قشر یا تفالهى آن، که براى مردم غیر نافع است، محو و نابود مىشود و حبابهاى آن که همچون حبابهاى روى آب از باطل انباشته شده، مىترکد و جافى مىشود. آیا آنچه از هر دینى به عنوان عصاره و مغز و به عنوان جلوهاى از حق باقى مىماند، با بقیه در تضاد و شقاق استیا در هماهنگى و وفاق؟ اگر در تضاد و شقاق باشد، مبارزه ادامه پیدا مىکند یا در هماهنگى و وفاق؟ اگر در تضاد و شقاق باشد، مبارزه ادامه پیدا مىکند، آن هم نه مبارزه پیگیر میان حق و باطل، بلکه میان دو یا چند حق و بنابر این، هرگز در نظام آفرینش صلح و وفاق و سازش نخواهد بود و اگر آنچه از هر کدام باقى مىماند، با دیگرى در هماهنگى و وفاق است که باید بگوییم: حق یکى است. گیرم در هر یک از ادیان جلوهاى از جلوههاى آن تحقق یافته و هیچ دینى نمىتواند مدعى شود که حق محض و از تمام جلوههاى آن برخوردار است و صد البته که چنین منطقى با منطق قرآن سازگار نیست. چرا که قرآن محتواى دینى خود را حق محض مىداند و محتواى دینى سایر کتب که محرفه هستند نه باطل محض مىداند و نه حق محض و به همین جهت است که مىگوید:
«قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا». (23)
«بگواى اهل کتاب، شتاب گیرید به سوى کلمهاى که میان ما و شما مساوى است که جز خداى یکتا را نپرستیم و به او شرک نورزیم».
متاسفانه امروز شمشیر تیز نسبیت را نه تنها بر سر همه ادیان و از جمله اسلام فرود مىآورند، بلکه گردن مذاهب اسلامى نیز از تیزى این شمشیر بىبهره نیست و به همین جهت است که در نوشتارى چنین مىخوانیم:«نه تشیع اسلام، خالص و حق محض است و نه تسنن(گرچه پیروان این دو طریقه هر کدام در حق خود چنان رایى دارند) نه اشعریتحق مطلق است نه اعتزالیت، نه فقه مالکى نه فقه جعفرى، نه تفسیر فخر رازى نه تفسیر طباطبایى، نه زیدیه و نه وهابیه، نه همه مسلمانان در خداشناسى و پرستششان عارى و برى از شرکند و نه همه مسیحیان، درک دینیشان شرک آلود است. دنیا را هویتهاى ناخالص پر کردهاند وچنان نیست که یک سو حق صریح خالص نشسته باشد و سوى دیگر حق غلیظ ناخالص. وقتى بدین امر اذعان کنیم، هضم کثرت براى ما آسانتر و مطبوعتر مىشود». (24)
متاسفانه در مطالب بالا همه چیز به هم درآمیخته، هم مذاهب رنگ نسبیتبه خود گرفته و هم تفاسیر و هم مکاتب فقهى. دنیا پر از باطل است. حق صریح هیچ جا پیدا نمىشود. باطل صریح هم نداریم. ولى اگر بگوییم: حق محض نداریم، قطعا با جهانبینى قرآن به مخالفتبرخاستهایم. مجبوریم که کثرت را هر چند قابل جذب دستگاه هاضمه فکرى و اعتقادى وفطرى مانباشد، هضم کنیم؟ اگر غذایى براى انسان قابل هضم نباشد و دستگاه گوارش او تحملش را نداشته باشد و همچون شرنگ تلخ، مهلک باشد، باید به هر قیمتى هست، جذب و هضم شود. قبول کثرت، به معناى به هم ریختن نظام اعتقادى قرآن و ویران کردن آن حصن حصینى است که هرکس داخل آن گردد، از فساد و انحراف و انحطاط و عذاب وجدان و عذاب دوزخ، مصون و محفوظ مىماند. طرفداران پلورالیزم خواهان نجات بشریت نیستند. بلکه با حق و حقیقت مطلق در عناد و ستیزند.
امروز نغمه نسبیت و آمیخته بودن حق و باطل، از لا به لاى بسیارى از نوشتهها به گوش مىخورد. اینها معنایى جز آب به آسیاب باطل ریختن و حق را از درجه اعتبار انداختن ندارد. به این نوشتار بیندیشیم:
«شما مىگویید: مبناى گذشته ما حق است و ما حق را از دست نمىدهیم. بنده مىگویم: کدام حق؟ لابد مىگویید: اسلام. بنده سؤال مىکنم: کدام اسلام؟ اسلام بوعلى سینا یا اسلام غزالى؟ اسلام صلاح الدین ایوبى یا اسلام ابن عربى؟ اسلام اخوان الصفا یا اسلام سربداران ؟ اسلام اهل حدیثیا اسلام کسانى که براى عقل هم اعتبار قائلند؟ اسلامى که همه چیز آن در فقه خلاصه شده استیا اسلامى که فقه را پوستهى دین مىداند و حقیقت دین را وراى این پوسته مىداند؟ اسلام عرفان؟ کدام حق؟ مىبینید که تلقىهاى مختلفى ازحق وجود دارد... حق یعنى برداشتهاى ما از دین که حالا بخواهیم چون پدران ما برداشتخاصى از دین داشتهاند و بر اساس آن، یک تمدنى ساختند، ما سفت و سختبچسبیم که باید گذشته را براى حق حفظ کنیم. من معتقدم، مىشود در برداشتها از اسلام هم بازنگرى کرد; درعین حال حق را نگه داشت و آن بازنگرى که ما داریم متفاوت باشد با آنچه که پدران ما از اسلام داشتند».
جواب همه این سؤالات شک آفرین در یک جمله نهفته است. اسلام حق، اسلام حضرت محمد بن عبد الله صلى الله علیه و آله و سلم و اسلام قرآن و اسلام اهل بیت علیهم السلام است. ما همه باید در پى این اسلام باشیم. این اسلام، مطلق است. آمیزهاى از حق و باطل و صحیح و سقیم نیست. اسلام بوعلى و غزالى و صلاحالدین و ابن عربى و اخوان الصفا و سربداران و اهل حدیث و عقلى مذهبان و اسلامى که در فقه خلاصه شده و اسلامى که فقه را پوسته دین مىداند و دین را وراى این پوسته مىشناسد و احیانا اسلام عرفان، اسلام محض وحقیقت ناب وحق خالص نیست. آن برداشتهایى از دین که به واسطه پیش فرضها و گرایشها و آراى التقاطى حاصل مىشود، حق نیست. ادراکات ما و برداشتهاى ما از دین آنگاه حق است که مطابق با واقع باشد و واقع دین را در همه ابعاد اعتقادى وعملى و نظرى، آنگونه که هست، به ما نشان دهد.هرجا در ادراکات ما باطلى رخ نماید، به دین مربوط نیست، بلکه به نقص ادراکات ما مربوط است و این هم به خاطر گرایشهاى غلط و التقاطات و عدم تدبر و تفکر صحیح و تفسیر به راى است واگر انسان خود را از اینگونه امور محفوظ بدارد، چه دلیلى دارد که واقعیت اسلام را نشناسد و چرا به ادراکى نایل نشود که حق محض و حقیقت ناب باشد؟
پیدایش اینگونه افکار در میان مسلمانان، مایهى امیدوارى غربیها و دشمنان اسلام شده و به همین جهت است که مجله اکونومیست مىنویسد:
«باید پذیرفت که هر انسان، داراى حق تصمیمگیرى مستقلى است و باید اجازه بهرهگیرى از این حق را داشته باشد و هرکس دین خودش را بنا کند. براى تحقق چنین امرى زمان لازم است. هیچ تحول بزرگى یک شبه به وجود نیامده است. لکن هم اکنون تعدادى از مسلمانان آیندهنگر در کشورهاى اصولگرا شروع به بحث در این باره کردهاند تا روندهاى تفکر اسلام را تبیین نمایند....
خلاصه اینکه اسلام براى ورود به جهان دموکراسى نیاز به رفورماسیون (اصلاحات) دارد». (25)
در اینکه هر کسى حق تصمیمگیرى مستقل دارد وباید به او اجازه بهرهگیرى از این حق داده شود جاى تامل است. مگر ممکن است که هر کسى در اتخاذ هرگونه تصمیمى آزاد باشد؟ آیا انسان حق دارد خودش را بکشد؟ آیا حق دارد با اتخاذ یک تصمیم به حقوق فردى و اجتماعى دیگران، تجاوز کند؟ آیا حق دارد در تصمیمات خود جانبدارى از ظلم و باطل و استبداد کند؟
وانگهى اینکه هر کسى حق دارد دین خودش را بنا کند، یعنى چه؟ آیا بناى دین به دست انسان استیا به دستخدا؟ اگر این مطلب درستباشد، باید به عدد افراد دین داشته باشیم و در این صورت، کثرت ادیان قابل جذب همه هاضمهها خواهد شد. اصولا دین جمعى و امت دینى هم لازم نیست. بلکه هر فردى براى دین خود ساخته خود یک امت است و در این صورت میلیاردها امتخواهیم داشت و هیچکس هم نمىتواند دین دیگران را متهم به باطل کند. هیچکس و هیچ چیز حق صریح و هیچکس باطل محض نیست و اصولا دنیا را هویتهاى ناخالص پرکرده است.
اینگونه حق و حقیقت را به بازى گرفتن و اطلاق حق را زیر سؤال بردن و از اعتبار و اهمیت آن کاستن، جز به سود استکبار نیست. نتیجهى این کار، میدان دادن به مکاتب باطل و ادیان تحریف شده است. آمیخته شدن حق و باطل، عرصه را بر اهل حق تنگ مىکند و به طرفداران باطل میدان مىدهد.
هستند کسانى که شعار رفورماسیون اسلامى را جدى گرفتهاند. اینها باورشان شده که باید اسلام را اصلاح کرد; چرا که اسلام منطبق بر وضعیت جهان نیست.
اینجا یک سؤال جدى مطرح است. آیا جهان دموکراسى باید خود را بر اسلام منطبق کند و مسلمان شود یا اسلام باید بر جهان دموکراسى منطبق شود و دموکراتیزه گردد؟
اینگونه افکار، افراط در تجددگرایى است و به قول شهید بزرگوار مرحوم استاد مطهرى، «تجددگرایى افراطى که هم در شیعه وجود داشته و دارد و هم در سنى و در حقیقت، عبارت است از آراستن اسلام به آنچه از اسلام نیست و پیراستن آن، از آنچه از اسلام هست، به منظور رنگ زمان زدن و باب طبع زمان کردن، آفتبزرگى براى نهضت است و وظیفه رهبرى نهضت است که جلو آن را بگیرد». (26)
در این صورت دیگر اسلام به عنوان مکتبى که جامع سعادت دنیا و آخرت مردم باشد و در ذات خود کامل و بى عیب شناخته شود و هر عیبى که باشد به مسلمانى ما باز گردد، نه به اسلام، مطرح نیست. هر روز به مقتضاى زمان، اسلام باید آراسته به مقتضیات روز و پیراسته از مقتضیات کهن گردد و در این صورت، با گذشتن چند قرن از عمر اسلام آن چنان مسخ و واژگونه مىشود که اگر به صاحب اصلیش عرضه شود، هرگز آن را نخواهد شناخت. باز هم آن متفکر شهید مىفرماید:
«برخى دیگر که به مسایل روز توجه دارند و دربارهى آینده مىاندیشند، متاسفانه سخاوتمندانه از اسلام مایه مىگذارند. سلیقه روز را معیار قرار مىدهند و به نام اجتهاد آزاد به جاى آنکه اسلام را معیار حق و باطل زمان قرار دهند، سلیقه و روح حاکم بر زمان را معیار اسلام قرار مىدهند». (27)
یکى از نمونههاى تهى کردن اسلام از محتوا و سخاوتمندانه مایه گذاشتن از آن، در نوشتار زیر جلب توجه مىکند:
«شریعت مطهر اسلام، طریقه الفت و مؤانست استبراى کل جنس انسان.تفسیر آن به طور دیگر خیانت است نسبتبه جنس انسان... در این عصر به جهتحفظ امن و انتشار آن، مذهب اسلام مستغنى از رجوع به امر دفاع و جهاد و غزاست... بعد از این، رسم دفاع و جهاد را در همین امور دنیوى باید معمول داشت. مثلا در تحصیل خیر عام بالاتفاق باید کوشید. طغیان سیل را به اجماع باید دفع کرد». (28)
مدلول این گفتار این است که اگر دشمن اسلام و مسلمین به مال و جان و ناموس آنها تجاوز کند و به دین و مقدسات دینى آنها اهانت کند، نباید به فکر دفاع و مبارزه بیفتند و باید سر تسلیم و خوارى فرود آورند.
یکى از نویسندگانى که به پیروى از برخى از فلاسفهى غربى به دین عقلانى و طبیعى معتقد است، نه دین وحیانى و غیر طبیعى، دین و علم را در تضاد مىبیند و راه نجات را ترک دیانت و پیوستن به راسیونالیسم مىشناسد. او عزادارى اهل بیت و حجاب زنان و دقت در حلال و حرام و اصل انتظار را از خرافات مىپندارد و علماى حقه اسلامى را مورد اهانت و انتقاد قرار مىدهد. (29)
حقیقت این است که اگر اسلام را به عنوان مکتبى که در تمام ابعاد اعتقادى و اخلاقى و عملى حق است، مطرح کنیم، به هیچوجه نیاز به رفورم و آرایش و پیرایش ندارد و این ماییم که باید به رفورم و آرایش خود پردازیم، تا هرچه بیشتر و بهتر به اسلام نزدیک شویم. اینجاست که مبارزه حق و باطل، به طور جدى قابل دوام و استمرار است و محو و نابودى ناگهانى باطل به وسیلهى حق، تحقق پذیر است و باطل در همه ابعاد، به شکست و زوال منتهى مىشود.
و اگر این طور فکر کنیم که همه ادیان و مکاتب، به طور نسبى برخوردار از حقیقتند و هیچ دین و مکتبى نیست که آمیزهاى از حق و باطل نباشد، نه مبارزه حق و باطل، عملى خواهد بود و نه عمر باطل سپرى خواهد شد.
مطابق این بینش، هرگز طرفداران باطل نباید از آیندهى خود بیمناک و هراسناک باشند، بلکه امید آنها به بقاى کیش و آیین خود به همان اندازه محکم است که امید اهل حق. هرچند که اهل حق نیز جداى از اهل باطل نیستند و هیچ گروهى را بر هیچ گروهى و هیچ مکتبى را بر هیچ مکتبى امتیاز نیست. نه دولتباطل، زوال پذیر است و نه دولتحق، تحقق پذیر. بلکه دولتها از جهتى حقند و از جهتى باطل و باید دوشادوش هم استمرار پیدا کنند.
تجدد طلبى و به اصطلاح آزاد اندیشى، موجب بىمبالاتى و تساهل در اندیشهى دینى مىشود. متاسفانه برخى از جریانات فکرى در جامعهى ما گرفتار آن هستند و توجه نمىکنند که کثرتگرایى یا پلورالیزم تفاوتى میان حق و باطل نمىبیند و سرانجام آن، چیزى جز جمع نقیضین و انکار قضیه «اول الاوائل» یا «ابده البدیهیات» نیست.
اینها فکر مىکنند براى رسیدن به همزیستى مسالمتآمیز میان پیروان ادیان، باید پلورالیزم را اعتبار بخشید و حق را از اعتبار انداخت و قانون: «الحقمن ربک» را زیر پا گذاشت و مبارزه حق و باطل را غیر جدى گرفت. در حالى که اسلام، حتشرایطى همزیستى با پیروان برخى از ادیان را مىپذیرد و از داشتن ارتباط با کافرانى که با مسلمانان سر جنگ و دشمنى ندارند، نهى نمىکند.30 پس تکثر گرایى به معنایى که ذکر شد، براى اسلام قابل قبول است. ولى تکثر گرایى به معنایى که همه ادیان، آمیزهاى از حق و باطل باشند وحق مطلقى نداریم، مورد قبول نیست.
پلورالیزم، همه ادیان و مکاتب را مرکب از حق و باطل مىداند. از دیدگاه این مکتب، همه هرچه بگویند، درست مىگویند. هم آنکه مىگوید: خدا هست، درست مىگوید و هم آنکه مىگوید: خدا نیست و این، جز جمع نقیضین نیست.
از نظر پلورالیزم، همواره بخشى از یک دین با بخشى از دین دیگر در تعارض است. در ادیان تعارض وجود دارد و باید کثرت را هضم کرد و به تساهل و سعه صدر، برخورد نمود.
سؤال این است که اگر هر دینى آمیزهاى از حق و باطل است، چگونه مىتوان به ایمان مطلق رسید. چگونه مىتوان اسلام را دین جامع و کامل دانست؟ تکلیف مسئله خاتمیت چه مىشود؟ مفهوم جهاد و مبارزه و دفاع و امر به معروف و نهى از منکر چیست؟ آیا با برداشت پلورالیستى مىتوان اسلام را دین جهانى و جاودانى دانست؟ معناى آیهى: «لیظهره على الدین کله» (30) چیست؟
آیا مىتوان بر اساس پلورالیزم به عصمت عامه و خاصه، معتقد بود؟ آیا مىتوان میان دین وحیانى و غیر وحیانى فرقى قایل شد؟ تکلیف ضرورت دین چه مىشود؟ و اصولا آیا مىتوان مردم را به کافر و مؤمن یا فاسق و عادل تقسیم کرد یا اینکه باید بگوییم:«آنچه در اینجا راهزنى مىکند، عناوین کافر و مؤمن است که عناوینى صرفا فقهى دنیوى است (و نظایرش در همه شرایع و مسالک وجود دارد) و ما را از دیدن باطن امور، غافل و عاجز مىدارد». (31)
پىنوشتها:
1.آل عمران/60.
2. ص/27.
3.رعد/17.
4.انبیاء/16و17.
5. بقره/255.
6.اعراف/58.
7. آل عمران/49.
8. آل عمران/166.
9. انفال/66.
10. یونس/100.
11.آل عمران/145.
12. سبا/12.
13. فاطر/32.
14. مجادله/10.
15. تغابن/11.
16.حشر/5.
17. بقره/102.
18.قدر/4.
19. نور/39.
20.اسراء/81.
21. انبیاء/18.
22. مجله کیان، شماره 36، ص12.
23. آل عمران/64.
24.کیان، شماره 36، ص12.
25. نقل از روزنامه جمهورى اسلامى، شماره 5250-5/5/76.
26.نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخیر، ص104.
27.همان مدرک، ص103.
28و29. روزنامه جمهورى اسلامى، شماره 5250-5/5/76 به نقل از سیر تفکر معاصر، کتاب پنجم، ص 53، 56.
30. ممتحنه/8.
31.توبه/33 ; فتح/28; صف/9.
32. مجله کیان، شماره 36، ص12.
در اینجا معناى باطل هم به دست مىآید. آنچه حق محض یا حق مستقل نیست، به اعتبار ذاتش باطل و به اعتبار وجودش چه وجود غیر محض و چه وجود وابسته حق است.
باطل به هر معنایى که باشد داراى سه بعد است:
1. عقیده باطل که از لوازم نقص ادراک است.
2. عمل و سنتباطل که هم از لوازم نقص ادراک و هم از لوازم نقص عواطف و احساسات است.
3. شخص یا شیىء باطل که بطلان آن از لوازم نقص در وجود امکانى است; چرا که وجود عارى از نقص، منحصر در وجود وجوبى است و سایر وجودات بر حسب قرب و بعد از مبدء، گرفتار نقایص و فقدانند.
در منطق قرآن، خداوند نه تنها حقمحض و حق مستقل است، بلکه او مبدء و منشا و فاعل حق نیز هست و آنچه از او صادر مىشود، جز حق نیست. چنانکه مىفرماید:
«الحق من ربک فلا تکونن من الممترین». (1)
«حق از جانب پروردگار توست و تو از شک کنندگان نباش».
باطل از آن جهت که باطل است، مستند به خداوند نیست. هر چند که باطل از لوازم هستى امکانى و وجودات غیر وجوبى است.
هر یک از موارد سهگانه فوق، از جهتى حق و از جهتى باطل است. آنچه حق است، همان جهت وجودى آنها و آنچه باطل است، همان جهت عدمى آنهاست. جهات عدمى یا جهات نقصان، به تبع و به پیوست جهات وجودى حظى و بهرهاى از وجود مىیابند. اینها سایهها و اظلالى هستند که به خودى خود، هیچ و پوچ و به تبع شاخصها و اجرام، چیزى هستند و تحقق مىیابند و البته تعبیر به وجود تبعى در صورتى درست است که باطلها و شرها خود موجود باشند. چنانکه در دیدگاه منسوب به ارسطو، شر وخیر هر دو از امور وجودیند.
و مطابق این نظر، ناگزیریم که بگوییم: خیرات، موجود بالاصاله و شرور موجود بالتبعند. منتهى باید براى توجیه باطلها و شرور، تنها خیر محض و خیر اکثر را قابل تحقق بدانیم و خیر اقل، و خیر و شر مساوى و شر محض را طرد نماییم.
این نظریه هر چند ممکن استبه خودى خود و فىنفسه قابل قبول باشد، ولى هنگامى که بر جهانبینى حقه قرآنى عرضه مىشود، ممهور به مهر بطلان مىگردد. دلیل آن، همان آیه 60 سوره آل عمران است که حق را از ناحیهى پروردگار مىداند، نه باطل را. مفهوم مخالف آیه این است که غیر حق از جانب پروردگار نیست. در این صورت، یا باید غیر حق از اعدام ملکات باشد که به خودى خود سببى و علتى نخواهد و یا باید از امور موجود و منسوب به خالقى دیگر باشد که خالق شرور و باطلهاست. قطعا دیدگاه توحیدى قرآن، با احتمال دوم سازش ندارد. چرا که وجود خالقى دیگر در عرض خداوند، نه تنها به برهان عقلى که به ادلهى نقلى هم محال است و به همین دلیل، طرح منسوب به ارسطو قابل قبول نیست.
بدین ترتیب باید اذعان کرد که باطلها و شرور، موجود بالعرض و خیرات، موجود بالذاتند. چیزى که بالعرض متصف به وجود مىشود، تکیهگاهش چیزى است که بالذات متصف به وجود است. موجود بالعرض، علاوه بر حیثیت تعلیلیه، حیثیت تقییدیه و واسطه در عروض مىخواهد; حال آنکه موجود بالذات، نیازى به حیثیت تقییدیه و واسطه در عروض ندارد. هر چند اگر واجب بالذات نباشد، مستغنى از واسطه در ثبوت یا حیثیت تعلیلیه نیست.
مفهوم کورى، در ذات خود، باطل و عدم و بلکه از اعدام ملکات است و چنان که مىدانیم اعدام ملکات، به تبع موجودات بالذات و در سایه و در دامن آنها حظوظى از وجود پیدا مىکنند. درست است که کورى، امر عدمى است; ولى کور، از اعدام نیست. بلکه موجودى است متصف به فقدان بصر و نقصان دستگاه باصره و البته وجود شخص متصف به فقدان بصر، از جانب خداست و همین است که حق است; ولى فقدان بصر و نقص دستگاه باصره، از لوازم آن وجود است و فعل خدا نیست.
قرآن و نفى باطل از فعل خداوند
در زمینه نفى باطل از فعل خداوند و اینکه باطل، بالذات استناد به خداوند متعال ندارد، در قرآن کریم آیات متعددى داریم که مطالعه و تدبر در باره آنها لازم و مفید است:
1.«و ما خلقنا السماء و الارض باطلا ذلک ظن الذین کفروا فویل للذین کفروا من النار». (2)
«ما آسمان و زمین را به باطل نیافریدهایم. این، گمان کافران است. واى بر کافران از آتش دوزخ!».
مطابق این آیه، مخلوق خداوند از حیث اینکه مخلوق اوست، باطل نیست. نظام آفرینش زمین و آسمان، حق است نه باطل، خیر است نه شر، صلاح است نه فساد.
2.«انزل من السماء ماء فسالت اودیة بقدرها فاحتمل السیل زبدا رابیا و مما توقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله کذلک یضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض کذلک یضرب الله الامثال». (3)
«خداوند از آسمان آبى نازل کرد و رودخانهها و وادیها به اندازه ظرفیتخود جریان و سیلان یافتسپس سیل بر روى خود کفى حمل کرد و از آنچه در آتش بر آن، حرارت مىدهند تا تحصیل زیور یا کالایى کنند، نیز کفى مانند آن فراهم مىآید.خداوند حق و باطل را اینگونه مثل مىزند. اما کف، رو به زوال مىرود و اما آنچه براى مردم نافع است، در زمین درنگ مىکند. خداوند، مثلها را اینگونه مىزند».
مطابق این آیه، باطل خواه در اعتقادات و خواه در سنن و آداب و خواه در نظام آفرینش به سان کفى است که بر آب یا بر فلزات مذاب، فراهم مىشود. باطل رفتنى وحق ماندنى است. همانطورى که آب، هر چندکه مىخشکد، ولى معدوم نمىشود. بلکه یا در اعماق زمین فرو مىرود یا تبخیر مىشود و منشا ابر و باران و صدها خیر و برکت دیگر مىگردد.
فلزاتى که در دستگاههاى ذوب فراهم مىشوند و به صورت وسایل زینتى زنان و احیانا مردان زن صفتیا به صورت ابزار زندگى مورد استفاده قرار مىگیرند، مىمانند، ولى کفهاى روى آنها رفتنى است.
آنچه برا ى زندگى مردم در این جهان مفید است، آب و فلزات است که ماندنى است و آنچه براى مردم مضر یا بىفایده است، کف است که جافى و رفتنى و فنا پذیر است.
مردم باید بدانند که آنچه ماندنى است و در عین ماندن مفید است، حق و آنچه رفتنى است و بر ماندنش چیزى جز ضرر و زیان، مترتب نیست، باطل است و بنابراین، جانبدارى و دفاع از حق، دفاع از امور مفید به حال بشریت و جانبدارى و دفاع از باطل، دفاع از امور مضر به حال انسانیت است.
تازه آن مقدارى که دولتباطل، جولان دارد، به طفیل حق است و اگر حق نبود، باطل هم نبود، اگر درست نبود، دروغ بى معنى بود.
تا نباشد راست کى باشد دروغ
آن دروغ از راست مىگیرد فروغ
3. «وما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین لو اردنا ان نتخذ لهوا لاتخذناه من لدنا ان کنا فاعلین». (4)
«ما آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست را به بازى نیافریدهایم. اگر مىخواستیم براى خود سرگرمى بگیریم، از جانب خود مىگرفتیم; اگر اهل سرگرمى و لهو بودیم».
در این دو آیه، از دو واژه لهو و لعب، استفاده شده وحجتى قوى و محکم، بر اثبات معاد و به تبع آن، اثبات نبوت، آمده است. چرا که اگر دعوت حقه انبیا نباشد، مردم به سوى اعتقاد به معاد که با لهو و لعب و باطل ناسازگار و خود از مظاهر حق وجلوهگاه حقیقت و محو و امحاى باطل است، سوق داده نمىشوند. در عرصهى قیامت است که نیک و بد از هم جدا مىشوند و صحیح و سقیم از یکدیگر ممتاز مىگردند و به طور کامل، باطل از چهرهى حق زدوده مىشود.
اینها همه مبتنى بر این است که نظام آفرینش نظام لهو و لعب نباشد.
اگر نظام، نظام لعب باشد، هدف عقلانى ندارد و به دور از حکمت است. همچون بازى کودکان و نوجوانان که کارهایى است منظم یا نامنظم و معلل به اغراض خیالى و سودها و زیانهاى بىهدف که مىسازند و خراب مىکنند و به هیچ فایدهى عقلانى نمىرسند. این نظر واقع بینانه قرآنى درست نقطه مقابل رباعى زیر است که از رباعیات منسوب به خیام است:
جامى است که دهر آفرین مىزندش
صد بوسهى مهر بر جبین مىزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
مىسازد و باز بر زمین مىزندش
نسبت میان لهو و لعب، عموم و خصوص مطلق است.هر لعبى لهو است; ولى هر لهوى لعب نیست. لهو سرگرمى است، اعم از اینکه لعب و بازى باشد یا نباشد. به همین جهت است که در آیه نخست، مىگوید: خلقت آسمانها و زمین و اشیاى ما بین آنها از سنخ بازى کودکان و غیر کودکان نیست. بلکه کارى استحکیمانه و داراى هدف. سپس در آیه بعد، از ساحتخود نفى اتخاذ لهو مىکند. چرا که لهو شایسته ذات او نیست. لهو شایسته موجودى است که در ذات خود نقصان و کمبودى داشته باشد و بخواهد از طریق لهو، رفع نقصان یا حاجتى کند. پس لهو، مؤثر در لاهى و لاهى متاثر از لهو است و طبیعى است که باید مؤثر و متاثر، دو چیز باشند، نه یکى. اگر خداوند لاهى باشد، باید از غیر خود متاثر باشد و غیر او باید مؤثر در او باشد. بدیهى است که غیر او هر چه هست، معلول و اثر اوست، نه علت او و نه کفو و قرین و همتاى او. بنابراین، هیچ چیزى که بتواند او را لاهى کند، در نظام آفرینش تحقق ندارد. وانگهى او جهت نقص هم ندارد و بدین لحاظ هم متاثر از غیر نیست. اعم از اینکه غیر، معلول او باشد یا نباشد.
با این بیان، لهو براى خدا محال است. مخلوقات نه بازیچه اویند و نه وسیله سرگرمى او. به همین جهت است که براى او در مرتبه فعل، وسیله سرگرمى و بازیچهاى نیست. در غیر مرتبه فعل هم چیزى و کسى نیست که وسیله سرگرمى او باشد.
بدین ترتیب، در آیه نخست، نفى لعب از فعل خداوند شد. چرا که نه ذات او نقصان دارد و نه اثر در مؤثر و فعل در فاعل و معلول در علت، مؤثر واقع مىشود. لازمهى این بیان نه تنها نفى معناى اخص لهو که همان لعب استبلکه نفى معناى اعم آن نیز هست. پس در مرتبه فعل او، لهو و لعب نیست.
باقى مىماند اینکه در مرتبه ذات او لهو باشد. این معنى را در آیهى بعد نفى کرده است. چرا که اگر در مرتبه ذات او لهو باشد، لازم است که ذات او مرکب از دو چیز باشد: یکى احتیاج و نقصان در مرتبه ذات و دیگر چیزى که خود در مرتبه ذات باشد و آن نقص را برطرف و آن حاجت را برآورده سازد.
قرآن، این معناى ممتنع را با کلمه «لو» بیان کرده و نشان داده است که وجود وسیلهاى براى سرگرمى در مرتبه ذات نیز محال است.در پایان نیز با جملهى «ان کنا فاعلین» آن را تاکید کرده است.
باطل به اذن خداست نه فعل خدا
از توضیحات گذشته معلوم شد که اگر باطل و شر و فساد، از امور وجودى بودند، هر چند وجود آنها به تبع نظام حق باشد، منسوب به خدایند; حال آنکه از آیات نفى بطلان و نفى لهو و لعب، استفاده مىشود که باطل و لهو و لعبى در فعل خداوند نیست.
بنابر این، شر و باطل و فساد از امور عدمیند و موجود بالذات نیستند. بلکه اگر وجودى به آنها نسبت داده شود، بالعرض است نه بالذات و به واسطه در عروض است نه واسطه در ثبوت.
این مطلب، به سان مطلب مربوط به ماهیات است که بنابر قاعده اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، آنکه موجود بالذات است، وجود است که حیثیت تقییدیه وواسطه در عروض ندارد و آنکه موجود بالعرض است و به واسطه وجود وحیثیت تقییدیه، متصف به موجودیت مىشود، ماهیت است و به همین جهت است که در فلسفه الهى ماهیت را فعل خدا نمىدانند. بلکه فعل او همان وجود است. هرچند خداوند، وجود محض و غیر او وجود غیر محض است.
پس ماهیت را باید اثر یا واژهاى مشابه آن بنامیم و از اسناد آن، به خداوند پرهیز کنیم و توجه داشته باشیم که اگر اسنادى در کار باشد، اسناد بالعرض و مع الواسطه است، نه بالذات و بلا واسطه.
اعدام ملکات نیز این چنینند. آب مخلوق خداست. ولى کف روى آب موجود بالعرضى است که لازمهى تحقق وجود آب است و البته همین تحقق بالعرض آن نیز به اذن پروردگار است. وجود آب، فعل خدا و حق است و کف، لازمهى وجود آب و باطل است و منسوب به خدا نیست. هر چند به اذن اوست.
آنچه بر روى فلزات مذاب جمع مىشود، موجود بالعرض است نه بالذات و آنچه موجود بالذات است، همان فلزات است. مواد کدر و بىفایده که بر روى فلز جمع مىشوند، از لوازم وجود فلزات مذابند. اینها، باطل و به اذن خدایند، نه به فعل خدا.
پس وجود بالعرض باطل و شر، وجودى است کف مانند و سراب که به فعل خدا نیست. در قرآن، اینگونه امور اسناد به خدا ندارند و به عنوان اینکه از جانب او و مخلوق او باشند، معرفى نشدهاند. اگر فاعلى به اینگونه افعال روى آورد چه به جد و چه به لهو و لعب و هزل فاعلى ناقص است و به همین جهت است که باطل به طور عام، یعنى به جد و هزل و لهو و لعب از او مسلوب است. ولى بدون اذن او هم هیچ چیز تحقق ندارد. اعم از تحقق بالذات و تحقق بالعرض.
اگر تیغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
فعل هر فاعلى و اثر هر مؤثرى و علیت و سببیت هر علت و سببى باید به اذن او باشد. اعم از اینکه خیر باشد یا شر، حق باشد یا باطل، عدل باشد یا ظلم، سعد باشد یا نحس.
در این باره آیات متعددى از قرآن، گویا و ناطق است و ما به چند نمونه از آنها اشاره مىکنیم:
1. «من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه». (5)
«چه کسى نزد او بدون اذن او شفاعت مىکند؟».
2. «و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه و الذی خبث لا یخرج الا نکدا». (6)
«سرزمین پاک، گیاهش به اذن پروردگارش خارج مىشود و از آنکه پلید است، جز گیاه اندک و کمثمر خارج نگردد».
3. «انی اخلق لکم من الطین کهیئة الطیر فانفخ فیه فیکون طیرا باذن الله و ابرى الاکمه و الابرص و احی الموتى باذن الله». (7)
«(عیسى به بنى اسرائیل مىگوید:) من از گل، مانند شکل مرغ مىسازم و در آن مىدمم و به اذن خداوند مرغ مىشود و کور مادرزاد و پیس را شفا مىدهم و مردگان را به اذن خدا زنده مىکنم».
4. «و ما اصابکم یوم التقى الجمعان فباذن الله و لیعلم المؤمنین». (8)
«آنچه در روز برخورد دو گروه (متخاصم) به شما رسید، به اذن خداوند بودو براى اینکه معلوم شود مؤمن ثابت قدم کیست؟».
5. «ان یکن منکم مائة صابرة یغلبوا مائتین و ان یکن منکم الف یغلبوا الفین باذن الله». (9)
«اگر از شما صد نفر شکیبا باشند، دویست نفر و اگر هزار نفر باشند، دو هزار نفر را به اذن خداوند، مغلوب مىکنند».
6. «ما کان لنفس ان تؤمن الا باذن الله». (10)
«براى هیچکس نیست که ایمان بیاورد، مگر به اذن خداوند».
7. «و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله کتابا مؤجلا». (11)
«و نیستبراى هیچکس که بمیرد، مگر به اذن خداوند که مکتوبى استبه مدت معین».
8. «و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه». (12)
«و برخى از افراد جن، در خدمتسلیمان به اذن پروردگارش کار مىکردند».
9. «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله». (13)
«برخى از بندگان ستم کننده به خویشتن و برخى میانه رو و برخى پیشى گیرندهى به خیراتند، به اذن خداوند».
10. «انما النجوى من الشیطان لیحزن الذین آمنوا و لیس بضارهم شیئا الا باذن الله». (14)
«جز این نیست که نجوا از شیطان است تا مؤمنان را غمگین کنند و جز به اذن خدا به آنها ضرر نمىزند».
11. «ما اصاب من مصیبة الا باذن الله». (15)
«هر مصیبتى اصابت کند، فقط به اذن خداست».
12.«ما قطعتم من لینة او ترکتموها على اصولها فباذن الله». (16)
«آنچه از درختهاى خرما را قطع کردید یا بر سر پا گذاشتید، به اذن خدا بود».
13.«فیتعلمون منهما ما یفرقون به بینالمرءو زوجه وما هم بضارین به من احد الا باذن الله...». (17)
«پس یهودیان از آن دو فرشته چیزهایى از سحر مىآموختند که به وسیلهى آنها میان شوهر و زن جدایى مىانداختند و به وسیلهى آن، جز به اذن خداوند به هیچکس ضرر و زیانى وارد نمىکردند».
این بود آیاتى از قرآن کریم که به عنوان مشت، نمونهى خروار آورده شد، تا معلوم شود که در نظام توحیدى اسلام، هر اثرى یا منسوب به خداستیا اگر در خور منسوب بودن به خدا نیست، به اذن اوست.
دیدیم که در این آیات، شفاعتشافعان و روییدن گیاهان زمین و معجزه عیسى و به همان ملاک، معجزهى سایر انبیا و جراحت و شهادت و شکست ظاهرى مجاهدان راه خدا و پیروزى یاران قلیل حق بر یاران کثیر باطل و ایمان و موت نفوس و عمل جنیان در محضر سلیمان و ظلم و میانهروى و سبقت نفوس به سوى خیرات و ضرر شیطان به اهل ایمان و رسیدن مصیبتها و بریدن و ابقاى درختان خرما و تاثیر عمل سحر در جدایى انداختن میان زنها و شوهرها همه به اذن خداوند است و چنین نیست که تاثیر علتهاى نیک و بد و آثار خیر و شرى که بر آنها مترتب مىشود، خارج از اذن و فرمان او باشد. حتى مقدراتى که در شبهاى قدر، توسط روح و فرشتگان نازل مىشود، به اذن اوست. چنانکه فرمود:
«تنزل الملائکة والروح فیها باذن ربهم من کل امر». (18)
«فرود آیند فرشتگان و روح در شب قدر، به اذن پروردگارشان با هر کارى که تقدیر خداوند در امور است».
اگر در زمین شورهزار و در ظهر تابستان، سراب به جاى آب دیده مىشود و آدم تشنهکام را به دنبال آب سرگردان مىسازد، از همان نمونههاست که به اذن خداوند باطلى در سایه حق نمود کرده و انسان تشنهاى را با نمود خود حیران و دربدر ساخته است. هرچند وجود زمین و نور خورشید و آب که همه حقند از جانب خدا و منسوب به اوست; ولى نمود سراب که نتیجهاش حیرت آدم تشنه کام است، فعل خدا نیست. (19)
اینها موجود بالذات نیستند، بلکه موجود بالعرضند و خلاصه اینکه شر و بطلان آنها یا از امور عدمى یا از امور نسبى است و امور عدمى یا نسبى مخلوق بالذات نیستند و لازم است که به پیروى از قرآن، بگوییم: به اذن پروردگارند.
حق ماندنى و باطل رفتنى است
نکته مهم در جهانبینى قرآنى این است که دولتحق، دولتى پایدار و دولتباطل، دولتى ناپایدار است و جالب اینکه ناپایدارى دولتباطل، بدین لحاظ است که شکست و زوال و اندماغ آن به دست تواناى حق است. آرى حق، آمدنى و باطل، رفتنى است.
«و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا». (20)
«بگو: حق آمد و باطل محو گردید. به طور حتم، باطل، محو شدنى است».
از آنجا که در آیه قبل از این آیه، تعلیم داده است که انسان از خدا بخواهد که او را صادقانه وارد کارها کند و صادقانه خارج نماید و از سوى خود برایش سلطان و یاورى قرار دهد، در این آیه امیدوار مىکند که آنچه ماندنى و پیروز است، صدق و توکل از مصادیق حق و آنچه شکست پذیر است، کذب و عدم توکل از مصادیق باطل است.
در آیه دیگر فرمود:
«بل نقذف بالحق على الباطل فاذا هو زاهق و لکم الویل مما تصفون». (21)
«بلکه ما حق را بر سر باطل مىکوبیم، تا آن را هلاک سازد. از این رو است که باطل، ناگهان محو و نابود مىشود و واى بر شما از توصیفتان!».
از این آیه شریفه، چند نکته استفاده مىشود:
1. اضراب و اعراض از مطلب پیش است که نفى لهو و لعب کرد و در اینجا مطلبى بالاتر مطرح مىکند، و آن اینکه علاوه بر آن که نظام، نظام باطل و لهو و لعب نیست و باطلها از امور عدمى و نسبى و به اذن پروردگارند، در خود نظام، خصیصهى دفع و طرد و قذف و بمباران باطل به وسیله حق، به ودیعت گذارده شده و عمل بمباران و قذف باطل به وسیلهى حق، فعل خداست و این، برتر وبالاتر از این است که به اذن او باشد.
2. کلمه «نقذف» که به صورت فعل مضارع آمده، استمرار را مىرساند و دلالتبر این دارد که باطل را در زیر ضربات مهلک حق قرار دادن، سنت جاریه و همیشگى خداوند است.
3. کلمه «یدمغه» نیز که به صورت فعل مضارع است، دلالت دارد بر این که همیشه پیروزى از آن حق و شکست از آن باطل است.
هرچند که باطل، مدت مدیدى مهلتیابد و دوام کند و آن چنان اقتدار یابد که بخواهد به خیال خود حق را از بین ببرد، سرانجام گرفتار مىشود و به دست تواناى حق، نابود مىگردد.
به همین جهت است که حق در همه ابعاد اعتقادى و عملى و تکوینى و تشریعى هرگز از زمین ریشه کن نمىشود. هر چند که به ظاهر، ضعیف و مخالفانش زیاد شوند.
4. کلمه «اذا» که دلالتبر مفاجات و وقوع امر ناگهانى دارد، بیانگر این معنى است که زوال باطل به طور ناگهانى صورت مىگیرد. یعنى همان وقتى که امیدى به پیروزى حق و شکستباطل نمانده، حق به طور ناگهانى بر سر باطل مىکوبد و پیروز مىشود و قلب شکسته اهل حق، شاد و مسرور مىگردد.
اطلاق آیه
آیا مقصود از قذف باطل به وسیلهى حق، حق و باطل خاص یا حق و باطل به طور مطلق است؟ آیا تنها بطلان در عقاید است که به وسیلهى حق کوبیده و به طور ناگهانى زایل مىشود یا بطلان در آداب و سنن یا در خلقت؟
در اینجا آیه ظهور در اطلاق دارد، نه تنها عقیده حق بر سر عقیده باطل مىخورد که بر سر سنتهاى باطله نیز و نه تنها اینها بلکه بطلان در خلقت هم رفتنى و محو شدنى است.
کثرت و نسبیت در ادیان
در اینجا با توجه به آنچه در نوشتار قبل درباره «دین حق» مطرح کردیم و با توجه به اینکه حق باید همواره بر سر باطل بکوبد و ناگهان محو و نابودش کند، معلوم مىشود که همواره دین حق و صراط مستقیم یکى است و محال است که همه ادیان، به طور مطلق یا به طور نسبى حق باشند. این که گفته مىشود: «در این جهان نه نژاد خالص داریم، نه زبان خالص و نه دین خالص» (22) درست نیست و اصولا قیاس دین به زبان و نژاد، قیاس معالفارق است. ممکن است زبان و نژاد خالص در این دنیا نباشد که نیست ولى اینکه هیچ دین خالصى در این دنیا نیست، درست نیست. اگر همه ادیان ناخالصند، هیچ دینى نمىتواند مدعى باشد که حق محض است، بلکه همه ادیان آمیزهاى از حق وباطلند و بنابراین، به جاى اینکه دین حق بر سر دین باطل بکوبد، باید هر دینى خودش بر سر خودش بکوبد. یعنى جزئى که حق استباید بر سر جزء باطل فرود آید و محو و نابودش کند و در این صورت، پس از مبارزاتى پىگیر و مستمر، سرانجام از هر دینى عصاره و مغزى که همان حق استباقى مىماند و قشر یا تفالهى آن، که براى مردم غیر نافع است، محو و نابود مىشود و حبابهاى آن که همچون حبابهاى روى آب از باطل انباشته شده، مىترکد و جافى مىشود. آیا آنچه از هر دینى به عنوان عصاره و مغز و به عنوان جلوهاى از حق باقى مىماند، با بقیه در تضاد و شقاق استیا در هماهنگى و وفاق؟ اگر در تضاد و شقاق باشد، مبارزه ادامه پیدا مىکند یا در هماهنگى و وفاق؟ اگر در تضاد و شقاق باشد، مبارزه ادامه پیدا مىکند، آن هم نه مبارزه پیگیر میان حق و باطل، بلکه میان دو یا چند حق و بنابر این، هرگز در نظام آفرینش صلح و وفاق و سازش نخواهد بود و اگر آنچه از هر کدام باقى مىماند، با دیگرى در هماهنگى و وفاق است که باید بگوییم: حق یکى است. گیرم در هر یک از ادیان جلوهاى از جلوههاى آن تحقق یافته و هیچ دینى نمىتواند مدعى شود که حق محض و از تمام جلوههاى آن برخوردار است و صد البته که چنین منطقى با منطق قرآن سازگار نیست. چرا که قرآن محتواى دینى خود را حق محض مىداند و محتواى دینى سایر کتب که محرفه هستند نه باطل محض مىداند و نه حق محض و به همین جهت است که مىگوید:
«قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا». (23)
«بگواى اهل کتاب، شتاب گیرید به سوى کلمهاى که میان ما و شما مساوى است که جز خداى یکتا را نپرستیم و به او شرک نورزیم».
متاسفانه امروز شمشیر تیز نسبیت را نه تنها بر سر همه ادیان و از جمله اسلام فرود مىآورند، بلکه گردن مذاهب اسلامى نیز از تیزى این شمشیر بىبهره نیست و به همین جهت است که در نوشتارى چنین مىخوانیم:«نه تشیع اسلام، خالص و حق محض است و نه تسنن(گرچه پیروان این دو طریقه هر کدام در حق خود چنان رایى دارند) نه اشعریتحق مطلق است نه اعتزالیت، نه فقه مالکى نه فقه جعفرى، نه تفسیر فخر رازى نه تفسیر طباطبایى، نه زیدیه و نه وهابیه، نه همه مسلمانان در خداشناسى و پرستششان عارى و برى از شرکند و نه همه مسیحیان، درک دینیشان شرک آلود است. دنیا را هویتهاى ناخالص پر کردهاند وچنان نیست که یک سو حق صریح خالص نشسته باشد و سوى دیگر حق غلیظ ناخالص. وقتى بدین امر اذعان کنیم، هضم کثرت براى ما آسانتر و مطبوعتر مىشود». (24)
متاسفانه در مطالب بالا همه چیز به هم درآمیخته، هم مذاهب رنگ نسبیتبه خود گرفته و هم تفاسیر و هم مکاتب فقهى. دنیا پر از باطل است. حق صریح هیچ جا پیدا نمىشود. باطل صریح هم نداریم. ولى اگر بگوییم: حق محض نداریم، قطعا با جهانبینى قرآن به مخالفتبرخاستهایم. مجبوریم که کثرت را هر چند قابل جذب دستگاه هاضمه فکرى و اعتقادى وفطرى مانباشد، هضم کنیم؟ اگر غذایى براى انسان قابل هضم نباشد و دستگاه گوارش او تحملش را نداشته باشد و همچون شرنگ تلخ، مهلک باشد، باید به هر قیمتى هست، جذب و هضم شود. قبول کثرت، به معناى به هم ریختن نظام اعتقادى قرآن و ویران کردن آن حصن حصینى است که هرکس داخل آن گردد، از فساد و انحراف و انحطاط و عذاب وجدان و عذاب دوزخ، مصون و محفوظ مىماند. طرفداران پلورالیزم خواهان نجات بشریت نیستند. بلکه با حق و حقیقت مطلق در عناد و ستیزند.
امروز نغمه نسبیت و آمیخته بودن حق و باطل، از لا به لاى بسیارى از نوشتهها به گوش مىخورد. اینها معنایى جز آب به آسیاب باطل ریختن و حق را از درجه اعتبار انداختن ندارد. به این نوشتار بیندیشیم:
«شما مىگویید: مبناى گذشته ما حق است و ما حق را از دست نمىدهیم. بنده مىگویم: کدام حق؟ لابد مىگویید: اسلام. بنده سؤال مىکنم: کدام اسلام؟ اسلام بوعلى سینا یا اسلام غزالى؟ اسلام صلاح الدین ایوبى یا اسلام ابن عربى؟ اسلام اخوان الصفا یا اسلام سربداران ؟ اسلام اهل حدیثیا اسلام کسانى که براى عقل هم اعتبار قائلند؟ اسلامى که همه چیز آن در فقه خلاصه شده استیا اسلامى که فقه را پوستهى دین مىداند و حقیقت دین را وراى این پوسته مىداند؟ اسلام عرفان؟ کدام حق؟ مىبینید که تلقىهاى مختلفى ازحق وجود دارد... حق یعنى برداشتهاى ما از دین که حالا بخواهیم چون پدران ما برداشتخاصى از دین داشتهاند و بر اساس آن، یک تمدنى ساختند، ما سفت و سختبچسبیم که باید گذشته را براى حق حفظ کنیم. من معتقدم، مىشود در برداشتها از اسلام هم بازنگرى کرد; درعین حال حق را نگه داشت و آن بازنگرى که ما داریم متفاوت باشد با آنچه که پدران ما از اسلام داشتند».
جواب همه این سؤالات شک آفرین در یک جمله نهفته است. اسلام حق، اسلام حضرت محمد بن عبد الله صلى الله علیه و آله و سلم و اسلام قرآن و اسلام اهل بیت علیهم السلام است. ما همه باید در پى این اسلام باشیم. این اسلام، مطلق است. آمیزهاى از حق و باطل و صحیح و سقیم نیست. اسلام بوعلى و غزالى و صلاحالدین و ابن عربى و اخوان الصفا و سربداران و اهل حدیث و عقلى مذهبان و اسلامى که در فقه خلاصه شده و اسلامى که فقه را پوسته دین مىداند و دین را وراى این پوسته مىشناسد و احیانا اسلام عرفان، اسلام محض وحقیقت ناب وحق خالص نیست. آن برداشتهایى از دین که به واسطه پیش فرضها و گرایشها و آراى التقاطى حاصل مىشود، حق نیست. ادراکات ما و برداشتهاى ما از دین آنگاه حق است که مطابق با واقع باشد و واقع دین را در همه ابعاد اعتقادى وعملى و نظرى، آنگونه که هست، به ما نشان دهد.هرجا در ادراکات ما باطلى رخ نماید، به دین مربوط نیست، بلکه به نقص ادراکات ما مربوط است و این هم به خاطر گرایشهاى غلط و التقاطات و عدم تدبر و تفکر صحیح و تفسیر به راى است واگر انسان خود را از اینگونه امور محفوظ بدارد، چه دلیلى دارد که واقعیت اسلام را نشناسد و چرا به ادراکى نایل نشود که حق محض و حقیقت ناب باشد؟
پیدایش اینگونه افکار در میان مسلمانان، مایهى امیدوارى غربیها و دشمنان اسلام شده و به همین جهت است که مجله اکونومیست مىنویسد:
«باید پذیرفت که هر انسان، داراى حق تصمیمگیرى مستقلى است و باید اجازه بهرهگیرى از این حق را داشته باشد و هرکس دین خودش را بنا کند. براى تحقق چنین امرى زمان لازم است. هیچ تحول بزرگى یک شبه به وجود نیامده است. لکن هم اکنون تعدادى از مسلمانان آیندهنگر در کشورهاى اصولگرا شروع به بحث در این باره کردهاند تا روندهاى تفکر اسلام را تبیین نمایند....
خلاصه اینکه اسلام براى ورود به جهان دموکراسى نیاز به رفورماسیون (اصلاحات) دارد». (25)
در اینکه هر کسى حق تصمیمگیرى مستقل دارد وباید به او اجازه بهرهگیرى از این حق داده شود جاى تامل است. مگر ممکن است که هر کسى در اتخاذ هرگونه تصمیمى آزاد باشد؟ آیا انسان حق دارد خودش را بکشد؟ آیا حق دارد با اتخاذ یک تصمیم به حقوق فردى و اجتماعى دیگران، تجاوز کند؟ آیا حق دارد در تصمیمات خود جانبدارى از ظلم و باطل و استبداد کند؟
وانگهى اینکه هر کسى حق دارد دین خودش را بنا کند، یعنى چه؟ آیا بناى دین به دست انسان استیا به دستخدا؟ اگر این مطلب درستباشد، باید به عدد افراد دین داشته باشیم و در این صورت، کثرت ادیان قابل جذب همه هاضمهها خواهد شد. اصولا دین جمعى و امت دینى هم لازم نیست. بلکه هر فردى براى دین خود ساخته خود یک امت است و در این صورت میلیاردها امتخواهیم داشت و هیچکس هم نمىتواند دین دیگران را متهم به باطل کند. هیچکس و هیچ چیز حق صریح و هیچکس باطل محض نیست و اصولا دنیا را هویتهاى ناخالص پرکرده است.
اینگونه حق و حقیقت را به بازى گرفتن و اطلاق حق را زیر سؤال بردن و از اعتبار و اهمیت آن کاستن، جز به سود استکبار نیست. نتیجهى این کار، میدان دادن به مکاتب باطل و ادیان تحریف شده است. آمیخته شدن حق و باطل، عرصه را بر اهل حق تنگ مىکند و به طرفداران باطل میدان مىدهد.
هستند کسانى که شعار رفورماسیون اسلامى را جدى گرفتهاند. اینها باورشان شده که باید اسلام را اصلاح کرد; چرا که اسلام منطبق بر وضعیت جهان نیست.
اینجا یک سؤال جدى مطرح است. آیا جهان دموکراسى باید خود را بر اسلام منطبق کند و مسلمان شود یا اسلام باید بر جهان دموکراسى منطبق شود و دموکراتیزه گردد؟
اینگونه افکار، افراط در تجددگرایى است و به قول شهید بزرگوار مرحوم استاد مطهرى، «تجددگرایى افراطى که هم در شیعه وجود داشته و دارد و هم در سنى و در حقیقت، عبارت است از آراستن اسلام به آنچه از اسلام نیست و پیراستن آن، از آنچه از اسلام هست، به منظور رنگ زمان زدن و باب طبع زمان کردن، آفتبزرگى براى نهضت است و وظیفه رهبرى نهضت است که جلو آن را بگیرد». (26)
در این صورت دیگر اسلام به عنوان مکتبى که جامع سعادت دنیا و آخرت مردم باشد و در ذات خود کامل و بى عیب شناخته شود و هر عیبى که باشد به مسلمانى ما باز گردد، نه به اسلام، مطرح نیست. هر روز به مقتضاى زمان، اسلام باید آراسته به مقتضیات روز و پیراسته از مقتضیات کهن گردد و در این صورت، با گذشتن چند قرن از عمر اسلام آن چنان مسخ و واژگونه مىشود که اگر به صاحب اصلیش عرضه شود، هرگز آن را نخواهد شناخت. باز هم آن متفکر شهید مىفرماید:
«برخى دیگر که به مسایل روز توجه دارند و دربارهى آینده مىاندیشند، متاسفانه سخاوتمندانه از اسلام مایه مىگذارند. سلیقه روز را معیار قرار مىدهند و به نام اجتهاد آزاد به جاى آنکه اسلام را معیار حق و باطل زمان قرار دهند، سلیقه و روح حاکم بر زمان را معیار اسلام قرار مىدهند». (27)
یکى از نمونههاى تهى کردن اسلام از محتوا و سخاوتمندانه مایه گذاشتن از آن، در نوشتار زیر جلب توجه مىکند:
«شریعت مطهر اسلام، طریقه الفت و مؤانست استبراى کل جنس انسان.تفسیر آن به طور دیگر خیانت است نسبتبه جنس انسان... در این عصر به جهتحفظ امن و انتشار آن، مذهب اسلام مستغنى از رجوع به امر دفاع و جهاد و غزاست... بعد از این، رسم دفاع و جهاد را در همین امور دنیوى باید معمول داشت. مثلا در تحصیل خیر عام بالاتفاق باید کوشید. طغیان سیل را به اجماع باید دفع کرد». (28)
مدلول این گفتار این است که اگر دشمن اسلام و مسلمین به مال و جان و ناموس آنها تجاوز کند و به دین و مقدسات دینى آنها اهانت کند، نباید به فکر دفاع و مبارزه بیفتند و باید سر تسلیم و خوارى فرود آورند.
یکى از نویسندگانى که به پیروى از برخى از فلاسفهى غربى به دین عقلانى و طبیعى معتقد است، نه دین وحیانى و غیر طبیعى، دین و علم را در تضاد مىبیند و راه نجات را ترک دیانت و پیوستن به راسیونالیسم مىشناسد. او عزادارى اهل بیت و حجاب زنان و دقت در حلال و حرام و اصل انتظار را از خرافات مىپندارد و علماى حقه اسلامى را مورد اهانت و انتقاد قرار مىدهد. (29)
حقیقت این است که اگر اسلام را به عنوان مکتبى که در تمام ابعاد اعتقادى و اخلاقى و عملى حق است، مطرح کنیم، به هیچوجه نیاز به رفورم و آرایش و پیرایش ندارد و این ماییم که باید به رفورم و آرایش خود پردازیم، تا هرچه بیشتر و بهتر به اسلام نزدیک شویم. اینجاست که مبارزه حق و باطل، به طور جدى قابل دوام و استمرار است و محو و نابودى ناگهانى باطل به وسیلهى حق، تحقق پذیر است و باطل در همه ابعاد، به شکست و زوال منتهى مىشود.
و اگر این طور فکر کنیم که همه ادیان و مکاتب، به طور نسبى برخوردار از حقیقتند و هیچ دین و مکتبى نیست که آمیزهاى از حق و باطل نباشد، نه مبارزه حق و باطل، عملى خواهد بود و نه عمر باطل سپرى خواهد شد.
مطابق این بینش، هرگز طرفداران باطل نباید از آیندهى خود بیمناک و هراسناک باشند، بلکه امید آنها به بقاى کیش و آیین خود به همان اندازه محکم است که امید اهل حق. هرچند که اهل حق نیز جداى از اهل باطل نیستند و هیچ گروهى را بر هیچ گروهى و هیچ مکتبى را بر هیچ مکتبى امتیاز نیست. نه دولتباطل، زوال پذیر است و نه دولتحق، تحقق پذیر. بلکه دولتها از جهتى حقند و از جهتى باطل و باید دوشادوش هم استمرار پیدا کنند.
تجدد طلبى و به اصطلاح آزاد اندیشى، موجب بىمبالاتى و تساهل در اندیشهى دینى مىشود. متاسفانه برخى از جریانات فکرى در جامعهى ما گرفتار آن هستند و توجه نمىکنند که کثرتگرایى یا پلورالیزم تفاوتى میان حق و باطل نمىبیند و سرانجام آن، چیزى جز جمع نقیضین و انکار قضیه «اول الاوائل» یا «ابده البدیهیات» نیست.
اینها فکر مىکنند براى رسیدن به همزیستى مسالمتآمیز میان پیروان ادیان، باید پلورالیزم را اعتبار بخشید و حق را از اعتبار انداخت و قانون: «الحقمن ربک» را زیر پا گذاشت و مبارزه حق و باطل را غیر جدى گرفت. در حالى که اسلام، حتشرایطى همزیستى با پیروان برخى از ادیان را مىپذیرد و از داشتن ارتباط با کافرانى که با مسلمانان سر جنگ و دشمنى ندارند، نهى نمىکند.30 پس تکثر گرایى به معنایى که ذکر شد، براى اسلام قابل قبول است. ولى تکثر گرایى به معنایى که همه ادیان، آمیزهاى از حق و باطل باشند وحق مطلقى نداریم، مورد قبول نیست.
پلورالیزم، همه ادیان و مکاتب را مرکب از حق و باطل مىداند. از دیدگاه این مکتب، همه هرچه بگویند، درست مىگویند. هم آنکه مىگوید: خدا هست، درست مىگوید و هم آنکه مىگوید: خدا نیست و این، جز جمع نقیضین نیست.
از نظر پلورالیزم، همواره بخشى از یک دین با بخشى از دین دیگر در تعارض است. در ادیان تعارض وجود دارد و باید کثرت را هضم کرد و به تساهل و سعه صدر، برخورد نمود.
سؤال این است که اگر هر دینى آمیزهاى از حق و باطل است، چگونه مىتوان به ایمان مطلق رسید. چگونه مىتوان اسلام را دین جامع و کامل دانست؟ تکلیف مسئله خاتمیت چه مىشود؟ مفهوم جهاد و مبارزه و دفاع و امر به معروف و نهى از منکر چیست؟ آیا با برداشت پلورالیستى مىتوان اسلام را دین جهانى و جاودانى دانست؟ معناى آیهى: «لیظهره على الدین کله» (30) چیست؟
آیا مىتوان بر اساس پلورالیزم به عصمت عامه و خاصه، معتقد بود؟ آیا مىتوان میان دین وحیانى و غیر وحیانى فرقى قایل شد؟ تکلیف ضرورت دین چه مىشود؟ و اصولا آیا مىتوان مردم را به کافر و مؤمن یا فاسق و عادل تقسیم کرد یا اینکه باید بگوییم:«آنچه در اینجا راهزنى مىکند، عناوین کافر و مؤمن است که عناوینى صرفا فقهى دنیوى است (و نظایرش در همه شرایع و مسالک وجود دارد) و ما را از دیدن باطن امور، غافل و عاجز مىدارد». (31)
پىنوشتها:
1.آل عمران/60.
2. ص/27.
3.رعد/17.
4.انبیاء/16و17.
5. بقره/255.
6.اعراف/58.
7. آل عمران/49.
8. آل عمران/166.
9. انفال/66.
10. یونس/100.
11.آل عمران/145.
12. سبا/12.
13. فاطر/32.
14. مجادله/10.
15. تغابن/11.
16.حشر/5.
17. بقره/102.
18.قدر/4.
19. نور/39.
20.اسراء/81.
21. انبیاء/18.
22. مجله کیان، شماره 36، ص12.
23. آل عمران/64.
24.کیان، شماره 36، ص12.
25. نقل از روزنامه جمهورى اسلامى، شماره 5250-5/5/76.
26.نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخیر، ص104.
27.همان مدرک، ص103.
28و29. روزنامه جمهورى اسلامى، شماره 5250-5/5/76 به نقل از سیر تفکر معاصر، کتاب پنجم، ص 53، 56.
30. ممتحنه/8.
31.توبه/33 ; فتح/28; صف/9.
32. مجله کیان، شماره 36، ص12.