آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۲

چکیده

متن

در دوره‏ى ستر، امامان اسماعیلیه کاملا در خفا مى‏زیستند و خود را به شکل تجار در آورده در شهر «سلمیه‏» به تجارت مى‏پرداختند تا نسبت‏به عمال خلیفه جلب توجه ننمایند و هیچ یک از اسماعیلیان از نام و محل امامان خود آگاه نبودند، در عین حال ایشان دعات خود را به اطراف بلاد اسلام مى‏فرستادند و مردم را به ظهور نزدیک «مهدى قایم‏» از اولاد اسماعیل دعوت مى‏کردند; چون قرامطه در بحرین خروج کردند و خواستند امام خود را بشناسند ولى به دیدار او توفیق نیافتند بدین جهت پیشوایان آنها در باره‏ى امام به شک افتادند و به جنگ او برخاستند و خود را از اطاعت امام اسماعیلى خارج ساختند و دعوت به خویشتن نمودند سپس به «سلمیه‏» در شام هجوم آورده، عده‏اى را در آنجا به قتل رساندند و مال فراوان به غارت بردند. در آن هنگام، عبد الله المهدى امام اسماعیلیه بود که از ترس قرامطه از سلمیه به «رمله‏» در فلسطین گریخت(289ه) قرامطه از فرار او آگاه شده وى را تا «رمله‏» تعقیب کردند و قصد کشتن او را داشتند. وى در سال 291ه ناچار به فسطاط مصر گریخت و در آنجا چند هفته بماند و امامت و دعوت خویش را اعلام نمود. خلفاى عباسى که تا این زمان از نام امام اسماعیلیه آگاهى نداشتند پس از این جریان از وجود مهدى آگاه گشتند وبه فرمانروایان خود دستور دادند در هرکجا که امام را یافته او را دستگیر کرده به دولت عباسى تسلیم نمایند.
مهدى در مصر، نزدیک بود که به دست عمال خلیفه گرفتار شود ولى به دست‏یکى از مبلغان اسماعیلى نجات یافت; چون مهدى، عمال عباسى را در دنبال خویش دید به مغرب گریخت و در رمضان 296ه به شهر «سجلماسه‏» در آمد، بنى اغلب «اغالبه‏» خداوندان قیروان که پایتخت افریقیه (تونس) بود او را گرفتند و با خانواده و همراهانش به زندان افکندند. خبر گرفتارى او به ابو عبد الله شیعى که پیشواى داعیان اسماعیلى در مغرب بود برسید; (1) ابو عبد الله که قبیله‏ى کنامه را به کیش اسماعیلى آورده بود به نجات مهدى شتافت، مردان آن قبایل لشکریان بنى اغلب را شکست داده و مهدى را از زندان آزاد کردند و در میان قبیله کنامه ندا در دادند: «هذا امامکم، هذا امام الحق هذا هو المهدی‏» یعنى این امام شماست، این امام حق است و این همان مهدى است.
از این زمان اسماعیلیه از دوره‏ى ستر به دوره‏ى ظهور وارد شد. گویند چون ابو عبدالله شیعى که سابقا امام را در سلمیه دیده بود به خدمت مهدى رسید او را آن شخص که قبلا دیده بود، نیافت درباره‏ى او به شک افتاد این مطلب را با برادرش ابوالعباس و بعضى از سران قبیله‏ى کنامه در میان گذاشت. اگر عبیدالله المهدى به کشتن او مبادرت نمى‏کرد، شورش بزرگ رخ مى‏داد ولى تصمیم سریع مهدى کار را تمام کرد و خود را از خطر بزرگ نجات داد و این سوء خطام و حق ناشناسى مخدوم نیز خاتمه احوال او نظیر خاتمه احوال ابو مسلم خراسانى گردید. (2)
مهدى در سال 298ه ابو عبدالله و برادرش را به قتل رساند و یک تشییع جنازه عمومى براى آنها به راه انداخت و بدین ترتیب از خدمات آنها قدردانى کرد ولى بى وفایى بعدى آنها را نیز محکوم ساخت. (3) این امر باعث‏بدگمانى مخالفان اسماعیلیه درباره‏ى نسب عبیدالله المهدى گردید. (4) تا آنجا که حتى بعضى او را فرزند مردى یهودى دانستند که در سلمیه آهنگرى داشت و چون مرد و زنش بیوه گشت، او را یکى از بزرگان علوى آن شهر به زنى گرفت و عبیدالله را که پسر زنش بود بپرورد چون بزرگ شد به خویشتن نسب علوى داد و مردم را به سوى خویش خواند.
همچنین گفته‏اند که عبیدالله مهدى از نسل عبدالله بن میمون قداح بود. گویند روزى یکى از دعات اسماعیلى از المعز فاطمى از نسبت وى به قداح پرسید; پاسخ داد:«هو قادح زناد الفکر» یعنى او چوب آتشگیرانه‏ى فکر بود، و چیزى بر این سخن نیفزود. (5)
طبق منابع اسماعیلى، عبیدالله مهدى بعد از چهل روز از سجلماسه به افریقیه آمد و دولت‏بنى رستم را که در تاهرت حکومت داشتند بر انداخت و در رقاده مسکن گزید، سپس لشکرى به سرکوبى قرامطه فرستاد و ابو سعید پیشواى ایشان را بکشت و به جاى او برادرش ابوطاهر را گذارد. در سال 301 لشکرى براى فتح مصر فرستاد و بر اسکندریه و فیوم مسلط گشت پس آنگاه به تونس آمد و در جزیرة الخلفاء در کنار دریا نزدیکى قرطاجنه قدیم در سال 303 به ساختن شهرى آغاز کرد و در سال 305 از آن فراغت‏یافت و آن را «مهدیه‏» نام نهاد و در سال 308 بدانجا هجرت نمود و سلسله فاطمیان را که بعدها به مصر انتقال یافتند، در آنجا تاسیس کرد. از مهدیه به سیسیل و ایتالیا لشکر کشید و شهرها و جزایرى را در آن نواحى تسخیر کرد، در 63 سالگى به سال 322 در مهدیه درگذشت و او را در همان‏جا دفن کردند. (6)
نسب فاطمیان
اصالت نسب عبیدالله المهدى و فاطمیان مصر که خود را از فرزندان اسماعیل دانسته و نسب خود را به فاطمه دخت رسول خدا مى‏رسانیدند، مورد گفتگوى علماى تاریخ قرار گرفته و بسیارى از ایشان در نسب آنان تردید کرده‏اند.
خواجه علاء الدین عطا ملک جوینى در تاریخ جهانگشاى آورده است که:«اسماعیلیان او را مهدى آخر زمان مى‏دانند و اهل سنت و جماعت مغربیان او را از نسل عبد الله بن سالم بصرى مى‏شمارند و عراقیان او را از نسل عبدالله بن میمون قداح مى‏دانند و او داعى اسماعیل بن جعفر صادق بود». (7)
«دخویه‏» درکتاب یادى از قرامطه بحرین و فاطمیان دلایل بسیارى بر رد ادعاى آنان آورده‏است: یکى از آن دلایل آن است که خلفاى عباسى بغداد و اموى قرطبه در دو مورد یک بار در سال 402 و بار دیگر در 444 نسب این سلسله را به فاطمیان انکار کردند. از این گذشته عضد الدوله دیلمى با وجود تمایلات شدیدى که به تشیع داشت در سال 370ه تحقیقاتى در اصل و نسب آنان به عمل آورد و نسبت‏به ایشان سخت‏بدگمان شد و دستور داد تمام کتب و نوشته‏هاى آنان را بسوزانند; از طرفى دیگر در کتابهاى مقدس دروز صریحا آمده است که عبدالله میمون جد خلفاى فاطمى بوده است. (8)
بعضى عبیدالله المهدى را ابو محمد سعید بن الحسین بن عبدالله بن القداح نوشته و برخى او را همان سعید بن حسین بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعیل دانسته‏اند. گروهى معتقدند که میمون و فرزند او امامان مستودع بودند و سعید بن الحسین نیز امام مستودع بود، ودیعه‏ى امامت را به پسر خوانده‏اش القائم رسانید. چون امامان حقیقى در سلمیه محصور بودند و از بیم خلیفه معتضد عباسى (279-289) در تقیه مى‏زیستند از این جهت‏حسین که امام مستودع بود ودیعه امامت را به فرزند و حجت‏خود سعید سپرد تا آن امانت را به صاحب واقعى آن «القائم‏» برساند. گویند سعید بن الحسین بن عبد الله بن میمون قداح حجت امام مستور بود که حسین بن احمد باشد تا آن ودیعه را پس از وفات او به پسرش «القائم‏» برساند.
اسماعیلیه عبیدالله المهدى را همان سعید بن الحسین دانسته و نسبش را چنین ذکر کرده‏اند: عبیدالله المهدى بن حسین بن احمد بن عبد الله بن محمد بن اسماعیل.
از مجموع این گفته‏ها مى‏توان نتیجه گرفت که عبیدالله المهدى همان امام مستودع سعید الخیر بن حسین بن عبدالله بن میمون قداح است و وى مانند جدش عبدالله بن میمون قداح حجت امامان مستور بود که او را به امامت مستودع تعیین کردند، براى این‏که امامت را که در نزد او ودیعه بود به جانشین خود ابو القاسم بن حسین بن احمد بن عبد الله بن محمد بن اسماعیل که ملقب به قائم بود برساند. اگر کسى قایل به فرق بین امام مستودع و مستقر باشد مشکل نسب عبیدالله المهدى و خلفاى فاطمى را بدین صورت حل کند و بگوید که: فاطمیین علوى نسب بودند و جد ایشان محمد بن اسماعیل بود اما عبیدالله المهدى اگر چه از خاندان علوى و فرزندان فاطمه نبود ولى امام مستودع به شمار مى‏رفت و وظیفه داشت که ودیعه‏ى امامت را به ابوالقاسم بن حسین ملقب به قائم که جدخلفاى فاطمى است، برساند. (9)
نخستین خلیفه‏ى فاطمى (297-322) مهدى بالله نام داشت. وى ابو محمد عبید الله بن احمد بن اسماعیل ثالث‏بن احمد بن اسماعیل ثانى بن محمد بن اسماعیل اعرج بن جعفر الصادق‏علیه السلام بود. نسب ایشان به صورت دیگر نیز نقل شده است و در آن اختلاف بسیار است اما آنچه مسلم است این است که ایشان علوى و اسماعیلى هستند و اتصال ایشان به على‏علیه السلام صحیح است و صورت نسبى که در بالا ارایه گردید همانا مورد اعتماد و اتکاست و مشایخ نسابین نیز همان را با خط خود نوشته‏اند. مهدى مذکور در عصر خویش از رجال بنى هاشم به شمار مى‏رفت او در سال 360ه در بغداد به قولى در «سلمیه‏» (10) به دنیا آمد. سپس در لباس بازرگانان وارد مصر شد و در مغرب امر خود را آشکار ساخت و خلق بسیارى وى را پیروى نمودند تا آن‏که رفته رفته نیرومند شد، سپس به سرزمین قیروان رفته شهرى در آنجا بنا کرد و آن را «مهدیه‏» نام نهاد و همانجا اقامت گزید و بلاد مغرب و افریقا و همه‏ى آن نواحى را تصرف کرد، سپس اسکندریه را تصاحب نمود و خراج آنجا و قسمتى از صعید را دریافت کرد، آنگاه در سال 322 درگذشت. پس از مهدى، خلفاى فاطمى یکى پس از دیگرى خلافت را به عهده گرفتند تا آن‏که نوبت‏به عاضد، ابو محمد عبدالله بن امیر یوسف بن الحافظ لدین الله آخرین خلیفه‏ى ایشان رسید. (11)
خلفاى عباسى چون خود را از جانب فاطمیان مصر در خطر دیدند، سعى کردند خلافت آنها را از هم بپاشند به همین جهت در سال 402 ه خلافت عباسى اعلامیه‏اى به امضاى علماى بزرگ شیعه در قدح نسب فاطمیین مصر در بغداد منتشر ساخت. (12)
ناگفته نماند که از زمان مهدى تا حاکم هیچ نوع مسئله‏اى در نسب فاطمى آنها وجود نداشت و آنها به طور کلى به عنوان فاطمى پذیرفته شده بودند ولى حال که خلیفه‏ى عباسى که مرزهاى خود را از سوى فاطمیان در خطر مى‏دید، وضع اقتصادى و مادى خود را فرو پاشیده یافت‏یک عده از فقها ازجمله ابو عبد الله بن النعمان و سید مرتضى علم الهدى و برادرش سید رضى را در بغداد گرد آورد و سندى به امضاى آنها رسانید که ذریه‏ى علوى فاطمیان را رد مى‏کرد و تایید مى‏نمود که فاطمیان از نسل سعید بن غضبان الدیصانى از طریق عبدالله بن میمون القداح، داعى سه امام نخستین پس از اسماعیل، هستند.
ابن خلدون در تفسیر این اعلامیه مى‏نویسد: از اخبار بى‏اساس که بیشتر مورخان و ثقات آنها را یاد کرده‏اند این است که مى‏گویند: عبیدیان، خلفاى شیعه در قیروان و قاهره از خاندان نبوت نیستند و نسبت آنان را به اسماعیل فرزند امام جعفر صادق علیه السلام انکار مى‏کنند و در نسب او طعن مى‏زنند و آنها در این باره به اخبارى اعتماد مى‏کنند که به منظور تقرب جستن به برخى از خلفاى ناتوان و زبون بنى عباس تلفیق شده است، اخبارى که به قصد ناسزاگویى از دشمنان خلفا و ساختن دشنامهاى گوناگون به آنان فراهم آمده است... ولى از درک شواهد واقعه‏ها و دلایل احوالى که مخالف راى آنان است و دعوى ایشان را رد مى‏کند غفلت مى‏ورزند، ... و ایشان بر نیمى از ممالک بنى عباس غالب شدند و نزدیک بود به موطنشان (بغداد) هم داخل شوند و اکمیت‏بنى عباس را از میان ببرند چنان‏که تبلیغ و دعوت آنان را در بغداد و عراق عرب امیر بساسیرى (13) از موالى دیلم، که بر خلفاى بنى عباس غلبه یافته بودند، آشکار کرد و در نتیجه‏ى مشاجره‏اى که میان او و امراى ایران در گرفته بود مدت یکسال بر منابر به نام عبیدیان (فاطمیان) خطبه مى‏خواند وهمچنان عرصه بر بنى عباس تنگ گردیده و دولت آنان مورد تهدید قرار گرفته بود و هم ملوک بنى امیه در آن سوى دریا، نداى جنگیدن با عباسیان و منقرض ساختن ایشان را در داده بودند و چگونه ممکن است همه‏ى این موفقیت‏ها براى کسى روى دهد که در نسب و خاندان متهم به ادعاى کاذب باشد و در نسبت دادن ولایت‏به خویش دروغ بگوید؟».
ابن خلدون در ادامه‏ى سخنانش مى‏گوید: حال و سرانجام کار قرمطى را که در انتساب خود مدعى کاذب بود مى‏توان آیینه‏ى عبرت دانست و دید که چگونه تبلیغ و دعوت او متلاشى گردید و اتباعش پراکنده شدند وخبث و مکر ایشان به سرعت آشکار گردید و پایانى ناسازگار یافتند و طعم بدفرجامى خویش را چشیدند و اگر کار عبیدیان هم مانند آنان بود هرچند مدتى هم مى‏گذشت‏به همین عاقبت دچار مى‏شدند.
دولت عبیدیان قریب 270 سال متوالى دوام یافت و آنان مقام و عبادتگاه ابراهیم علیه السلام و موطن و مدفن رسول خدا و موقف حاجیان و مهبط ملائکه را تصرف کردند، سپس فرمانروایى آنان منقرض شد در حالى‏که شیعیان وپیروان ایشان در همه‏ى معتقدات خود همچنان باقى و پایدار بودند وبه کاملترین وجهى از آنان اطاعت مى‏کردند و محبت آنان را از دل نمى‏زدودند وبه نسب ایشان به امام اسماعیل بن جعفر صادق علیه السلام اعتقاد خالصانه داشتند، شیعیان آنها... اگر در نسب ائمه خویش شک مى‏داشتند در راه پیروزى آنها خود را در مهلکه‏ها نمى‏انداختند...و آن قوم در معرض بدگمانى دولتها قرار داشتند و زیر نظر ومراقبت‏ستمکاران بودند و به سبب بسیارى پیروان و پراکنده شدن دعات ایشان در نقاط دور، و خروجهاى مکرر آنان یکى پس از دیگرى رجال نامور آنها به اختفا، پناه برده بودند و همانند گذشته شناخته نمى‏شدند، چنان‏که گفته‏ى شاعر درباره‏ى آنان صدق مى‏کرد.
فلو تسال الایام ما اسمی ما درت
و این مکانی ما عرفن مکانیا
«اگر از روزگار نام مرا بپرسى، نمى‏داند و اگر مکان مرا بپرسى جایگاه مرا نخواهد شناخت‏».
حتى امام محمد بن اسماعیل، جدعبدالله مهدى، به کلمه‏ى «مکتوم‏» نامیده شده بود و شیعیان از این‏رو وى را بدین نام مى‏خواندند که همه هم‏راى شده بودند از بیم ست‏یافتن دشمنان بر وى باید در نهان به سر برد.
ابن خلدون مى‏افزاید: و پیروان بنى عباس هنگام ظهور عبیدیان این امر را براى طعنه زدن بر نسب آنان دستاویزى قرار دادند و از راه القاى این راى بر خلفاى عاجز خویش، به آنان تقرب مى‏جستند و هم فرمانروایان و امیران دولت آنان که عهده‏دار جنگ با مخالفان بودند آن را مایه‏ى دلخوشى خویش مى‏شمردند تابدین وسیله از جان و قدرت خویش دفاع کنند و ناتوانى زیان‏بخش خود را از مقاومت و پافشارى در برابر حملات هواخواهان عبیدیان جبران سازند; چه بربرهاى کتامیان که از شیعیان و مبلغان آنان بودند در شام و مصر و حجاز بر بنى عباس غلبه یافته بودند و این امر به جایى کشید که حتى قضات بغداد عدم انتساب آنان را به خاندان پیامبر تصدیق کردند و گروهى از مشاهیر روزگار مانند: شریف رضى، و برادرش مرتضى و ابن البطحاوى (14) و دانشمندانى چون ابو حامد اسفراینى و قدروى و صیمرى و ابن اکفانى و ابیوردى و ابوعبدالله ابن نعمان فقیه شیعه و دیگر معاریف امت در بغداد در روز معینى براى شهادت حاضر شدند و بدین امر گواهى دادند.
و این واقعه به سال 402 در روزگار خلافت القادر روى داده و شهادت آنان در این باره مبتنى بر سماع بوده است; زیرا موضوع مزبور در میان مردم بغداد شهرت و شیوع داشته است.
از نظر ابن خلدون: بیشتر کسانى که نسب عبیدیان را مورد عیبجویى و نکوهش قرار مى‏دادند شیعیان یا پیروان بنى عباس بودند و عالمان اخبار بنابر مسموعات خویش همان گفته‏ها را به عین نقل، و بر حسب محفوظات خود آنها را روایت کردند در صورتى که حقیقت جز این‏است ; چنان‏که بهترین گواه و آشکارترین دلیل بر صحت نسب آنان را در نامه‏ى معتضد مى‏توان یافت که درباره‏ى عبیدالله به ابن الاغلب در قیروان و ابن مدرار در سجلماسه نوشته است; زیرا معتضد از هر کس به نسب خاندان نبوت آگاه‏تر و نزدیک‏تر است‏». (15)
چنان‏که مى‏بینیم ابن خلدون دوام دولت فاطمى و بسط قدرت آن را دلیل درستى ادعاى آنان مى‏داند و مى‏گوید که خداوند دروغگو را مدد نمى‏کند، چیزى که مورد تایید غزالى نیز بوده; زیرا زیادى پیروان و دوام دولت را نشانه‏ى درستى و برحقى مى‏دانسته است. (16)
رشید الدین فضل الله صاحب «جامع التواریخ‏» در ذکر تاریخ عبیدالله مهدى، پس از ذکر روایات مختلف گوید: «و این همه روایات و اقوال زعم اهل سنت و جماعت است در انتساب مهدى، غالب ظن آن است که این همه مواضعه‏ى عباسیان است و نصب ایشان است از بهر آن‏که ما را بر ترتیب این بینتى واضح است‏به آن‏که مى‏دانیم که ایشان قصد منصب عباسیان مى‏کردند و عباسیان قصد استیصال ایشان، و چون با ایشان چیزى به دست نداشتند، چاره‏اى نداشتند مگر آن‏که در نسب ایشان طعن کنند تا مسلمانان در مجالس و محافل و انجمنها بازگویند و بر زبانها مقدوح و ملوم و مذموم باشند، بر چشمهاى مردم خوار و ذلیل گردند و رغبت‏به دعوت ایشان نکنند... و دلیل بر کذب دعوى و اشهاد بر صحت این معنى سخن رضى موسوى است رحمة الله علیه که نقیب النقباء عراق بود از قبل خلفا و مقدم و سرور سادات و علم انساب نیکو مى‏دانست.» رشید الدین پس از نقل چند بیت از اشعار مرحوم سید رضى، مى‏گوید: «و جماعتى به مقیاس این قیاس و قرار این استقرا و شواهد این دلیل گفته‏اند که طعن در انتساب مهدى و قدح اولاد او محض افتراى خلفاى آل عباس است‏». (17)
اما همین رضى موسوى که اشعارى در مدح خلیفه فاطمى سروده به نقل مقریزى از ابن اثیر از ترس جان محضرى را که القادر بالله در تکذیب علوى بودن فاطمیان ساخته بود، تصدیق کرد. توضیح آن‏که القادر بالله بیست و پنجمین خلیفه‏ى عباسى (381-422) محضرى ساخت «متضمن قدح علویان مصر، که در دعوى نسب به على علیه السلام کاذبند و اصل ایشان از دیصانیان و قداحیان مجوسند» متن این محضر (استشهاد) را جوینى و ابوالفداء و مقریزى و ابن تغرى بردى نقل کرده‏اند. (18)
جمعى از علما یا بدان جهت که دوستدار آل عباس بودند و یا از ترس، آن را تصدیق کردند. از علویان: سیدمرتضى، سید رضى، ابن الارزاق موسوى، و محمد بن محمد بن ابى یعلى. از فقیهان: ابو حامد اسفراینى، ابومحمد الکشفلى، ابوالحسن قدورى، ابو عبدالله صیمرى، ابو عبدالله بیضاوى و چند نفر دیگر و از قاضیان: ابن الاکفانى، ابو القاسم جزرى و ابوالعباس شیورى. (19)
کاملا پیداست که بنى عباس فقها و بزرگان شیعه را براى چنین شهادتى مجبور کرده‏اند و آنان از روى تقیه بدین امر گواهى داده‏اند و در باطن به این امر موافق نبوده‏اند لذا برخى از امضا کنندگان امضاى خود را پس گرفتند و به علوى بودن آنها تصریح نمودند از جمله شریف رضى موسوى در اشعار خود ضمن بیان عظمت و اهمیت دولت فاطمیان اشاره به سیادت آنها کرده، مى‏گوید:
ما مقامی على الهوان و عندی
مقول قاطع و انف حمی
واباء محلق بی عن الضی
م کما زاغ طائر وحشی
احمل الضیم فی بلاد الاعادی
و بمصر الخلیفة العلوی
من ابوه ابی و مولاه مولا
ی اذا ضامنی البعید القصى
لف عرقی بعرقه سید النا
س جمیعا محمد و علی
ان‏ذلی بذلک الجو عز
و اوامی بذلک الربع ری (20)
«من که داراى زبانى برنده‏ام و از قبول ستم ننگ دارم هرگز با خوارى در جایى به سر نمى‏برم. اباء و حمیت، مرا همچون مرغان بلند پرواز از ستمکشى دور مى‏سازد، در دیار دشمن به من ستم روا مى‏شود حال آن‏که در مصر خلیفه‏اى علوى وجود دارد. در آن هنگام که بیگانگان حق مرا پایمال مى‏کنند کسى خلیفه است که پدرش پدر من و خویشانش خویشان من‏اند. سرور همه‏ى مردم یعنى محمدصلى الله علیه و آله و سلم وعلى علیه السلام ریشه مرا با ریشه او به هم پیوسته است; در آن محیط، خوارى من عزت و در آن سرزمین، تشنه‏کامى من همچون سیرآبى است‏».
هندوشاه درباره‏ى خلفاى فاطمى مى‏نویسد: «اول خلفاى این دولت مهدى ابو محمد عبیدالله بن احمد بن اسماعیل الثالث‏بن اسماعیل الثانی بن محمد بن اسماعیل الاول بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب و در نسب ایشان اختلاف بسیار است و بر صورت دیگر روایت کرده‏اند، اما حق آن است که ایشان علویان اسماعیلى‏اند وصورت این نسب که ذکر کرده‏ایم آن است که علماى علم انساب بر این اعتماد دارند و مهدى مذکور در زمان خود از بزرگان بنى‏هاشم به شمار مى‏آمد. (21)
ولى عجیب است که مؤلف کتاب «نقض‏» مرحوم نصیر الدین ابو الرشید عبد الجلیل قزوینى درباره‏ى نسب فاطمیین مصر، مى‏نویسد: «که این جماعت نه از اولاد على و فاطمه‏اند و نسب ایشان بدین دعوى که مى‏کنند باطل است و از اولاد میمون قداح‏اند». (22)
محدث ارموى به این جمله تعلیقه زده و مى‏گوید:
ابن الاثیر در کامل التواریخ محضر درست کردن و استشهاد نامه ترتیب دادن را به «قادر خلیفه عباسى‏» نسبت داده است، در هر صورت علماى نسابه و دانشمندان صاحبنظر و محقق در نسب و تاریخ بر آنند که نسب فاطمیان مصر صحیح است و ایشان علوى و فاطمى هستند و قیام خلیفه عباسى کائنا من کان به استشهاد نامه و محضر درست کردن به فرض این‏که نسب ایشان مخدوش است مبنى بر کذب و مقدمات بى اساس و پرونده سازى است و نزد ارباب فن و علماى انساب درست نیست وکافى است در این باب قول نسابه شهیر ابن عنبه. نص عبارت او در کتاب الفصول الفخریه (23) این است: «و در نسب خلفاى مصر خلاف بسیار است و عباسیان ایشان را نفى کردند و محضرها نوشتند در این باب و بدان منضم کردند آنچه به ایشان نسبت مى‏کنند از الحاد و سوء اعتقاد و بسیار از علما در تصانیف خود نفى ایشان کردند و آنچه گفتند در باب ایشان از طعن راست نمى‏آید از بهر آن‏که مبنى است‏بر آن‏که « اول خلفاى ایشان مهدى عبیدالله پسر محمد بن اسماعیل است لصلبه و زمان او احتمال آن نداد» بلکه مبالغه کردند در آن‏که اسماعیل بن الصادق را عقب نیست و این محض دروغ است و سید رضى الدین موسوى با جلالت قدر تصحیح نسب ایشان در شعر خود کرد. و در محضرى که عباسیان نوشتند به نفى ایشان ننوشت و در آن با او بحث‏بسیار رفت و ابن الاثیر جذرى صاحب تاریخ کامل میل تمام دارد به صحت نسب ایشان و دور نمى‏گوید بلکه صحت نسب ایشان نزدیک است وبعضى نسابان جزم به صحت آن کردند. والله اعلم‏» (24) .قاضى نور الله شوشترى در «مجالس المؤمنین‏» از این موضوع سخن به میان آورده و این نسبت را صرف تهمت دانسته و گفته است:«در ذکر بنى فاطمه‏علیها السلام که در دیار مغرب و مصر خلیفه شدند و ایشان را اسماعیلیه و عبیدیه نیز گویند در زمان دولت‏بنى عباس 274 سال پادشاهى کردند عدد ایشان چهارده‏تن‏اند، ابتداى ملکشان از فرزندان اسماعیل بن الامام جعفر الصادق بودند و اسماعیل، فرزند بزرگتر امام جعفر علیه السلام بود و اکثر مردم را گمان آن بود که بعد از پدر، امام او خواهد بود». قاضى سپس در ادامه‏ى سخنانش مى‏گوید:«در تاریخ روضة الصفا آورده که عباسیه در نسب مهدى طعن کرده محضرى نوشتند و خواستند که امر فرمایند که تا خطبا آن را بر منابر بخوانند وزیر مقتدر گفت که اگر شما چنین کنید علویان نیز نسبت‏به عباسیان زبان قدح دراز کرده در آن باب محضرى نویسند و امر کنند تا بر رؤس منابر ولایت مغرب بخوانند و هیچ یک ازاین دو طایفه شما را در میان امت قدر و قیمت نماند. و در تاریخ ابن کثیر شامى مسطور است که آن محضر نوشته شد و سایر سادات و اشراف و قضات و علماى دار الخلافه مهر بر آن نهادند و از جمله ایشان ابو الفرج جوزى...». (25)
علامه متتبع محمد قزوینى در حواشى تاریخ جهانگشاى جوینى در اثناى ذکر دلایل بر این‏که فاطمیان مصر از نسل امام جعفر صادق علیه السلام بوده‏اند و این‏که برخى از صاحب غرضان آنان را از اولاد عبد الله بن میمون قداح مى‏دانند دروغ فاحش و کذب صریح و بهتان صرف و افتراى محض است، مى‏نویسد:
«بر شخص منصف بى غرض که تا اندازه‏اى به تواریخ آن عهد انسى داشته باشد، جنبه‏ى مغرضانه این حکایات به هیچ‏وجه پوشیده نیست و اغلب آنها به نظر به کلى ساختگى و افترا و تهمت صرف مى‏آید و منشا آن افترا و تهمت لابد یکى بغض ذاتى متعصبین اهل سنت‏با شیعه بوده و دیگرى تحریک و تحریض خلفاى بنى عباس; زیرا که خلفاى مزبور در مقابل قدرت روز افزون رقباى مقتدر خود یعنى خلفاى فاطمیین که نیمه مملکت آنان را از دست ایشان به در برده و در نیمه باقى نیز ایشان را متزلزل مى‏داشتند از راه کمال عجز و ناتوانى براى تشفى قلب خود چاره‏اى جز توسل بدین‏گونه وسایل عاجزانه یعنى نشر اکاذیب و مفتریات در حق دشمنان قوى‏دست‏خود و قدح در انساب و مذاهب و اعمال و افعال ایشان و اعوان وانصار ایشان نداشته‏اند ولى از قدیم گفته‏اند که: سلاح عجزه دشنام و تهمت است‏». (26)
خلفاى فاطمى نیز شکى در انتساب خود به رسول خدا نداشتند، چنان‏که منصور سومین خلیفه فاطمى (334-341) هنگام مرگ پدرش قائم (322-334) خطبه‏اى ایراد کرد و در آن پدر خود و جد خود را که عبید الله مهدى باشد فرزند رسول خدا خواند: «یا ابتاه یا جداه یا ابنی رسول الله‏» (27) پس بنابر آنچه گذشت معلوم شد، طعن در نسب فاطمیان مصر از طرف قادر بالله عباسى جنبه‏ى سیاسى داشته و از پرونده سازیهاى زشت و زننده‏ى عباسیان بوده است و هیچ‏گونه شکى در نسب آنان نیست و نوع علماى آن زمان که تحت نفوذ سیاسى و سلطه‏ى بنى عباس مى‏زیسته‏اند حقیقت امر را در نیافته‏اند ویا جرات بر بیان واقع نداشته‏اند. و مسلما اکراه و اجبار هم در کار بوده است. چنان که ابن کثیر در تاریخ خود آن محضر را تکذیب نموده و تصریح کرده است که در مرتبه‏ى اول که اکابر وعلما به استدعاى خلیفه قادر بالله عباسى خط و مهر بر آن محضر مى‏نهادند سید رضى الدین موسوى نیز با اکراه و الحاح خط بر آن محضر نهاد و چون از مجلس خلیفه بیرون رفت جهت اشعار به بطلان آن محضر واظهار آن‏که آنچه در آنجا نوشته شده از روى اکراه بوده قطعه شعرى گفت که دلالت‏بر صحت نسب خلفاى اسماعیلیه داشت و یک بیت آن این است:
الیس الذل فی بلد الاعادی
وبمصر الخلیفة العلوی
خلیفه عباسى چون آن قطعه را شنید برآشفت و شریف طاهر پدر سید رضى الدین و برادر او سید مرتضى علم الهدى را طلبید و با ایشان گله آغاز کرد ایشان چون به سید رضى در آن باب سخن گفتند گفت: من آن قطعه را نگفته‏ام. خلیفه گفت: اگر او آن قطعه را نگفته باید قطعه دیگر مشتمل بر قدح نسب اسماعیلیه بگوید و در این باره مکرر کس نزد سید رضى الدین فرستادند و او قبول نکرد و چون سید رضى و خاندان او در عراق صاحب شوکت و فضل بودند و خلیفه قدرت بر اهانت ایشان نداشته به ناچار به آن راضى شد که سید رضى سوگند بخورد که آن قطعه را او نگفته است آن‏گاه ابو حامد اسفراینى و قاضى ابوبکر باقلانى را که از علماى اهل سنت‏بودند به خانه‏ى او فرستاد تا او را سوگند دادند و الله اعلم بحقیقة الحال. (28)
گویند سید رضى این اشعار را در دیوان خود نیاورد. ولیکن اشعار وى به گوش القادر بالله رسید و او در مجلسى ابو احمد موسوى پدر سید رضى را به خاطر آن‏که پسرش دشمنان او را ستوده است‏به شدت ملامت کرد. ابو حامد اظهار بى اطلاعى کرد، سپس از فرزند خویش در این باره توضیح خواست. سید رضى گفتن اشعار را انکار کرد پدرش گفت: حال که چنین است نامه‏اى به خلیفه بنویس و پس از اعتذار گواهى بده که نسب خلفاى مصر نادرست است رضى گفت: من چنین کارى نمى‏کنم; زیرا از خلیفه‏ى مصر و داعیان او بیم دارم. پدرش گفت: شگفتا! تو از کسى که میان تو و او ششصد فرسنگ فاصله است‏بیم دارى و از خلیفه‏اى که میان تو و او بیش از صد ذراع نیست نمى‏ترسى؟! البته اینکه سید رضى از عذرخواهى خوددارى کرد ونیز در طعن خلفاى مصر چیزى ننوشت، دلیل قوى بر صحت نسب آنان مى‏باشد، این عمل باعث‏شد که از برخى از مشاغل خود برکنار گردد. (29)
البته علت اصلى این محضر سازیها، چنان‏که رشید الدین فضل الله به فراست دریافته، آن بود که بسط قدرت فاطمى و تشکیلات منظم آن که هدف عمده‏ى آن باطل ساختن خلافت عباسیان و نشان دادن جنایات و فجایع خلفاى عباسى بود، بنیان روحانیت و معنویت آنها را متزلزل ساخته بود، خلفاى عباسى براى جبران این شکست در صدد چاره برآمدند. (30)
پى‏نوشت‏ها:
1.ابو عبدالله الحسین بن احمد بن محمد زکریا معروف به ابو عبد الله شیعى صوفى محتسب و ملقب به «صاحب البذر»; اصل وى از کوفه یا رامهرمز یا صفاء یمن بوده است. وى مؤسس دولت فاطمیین در مغرب بود مانند ابو مسلم خراسانى که مؤسس دولت‏بنى عباس در مشرق بود. شرح احوال او مشهورتر از آن است که در اینجا احتیاج به بسط مقال باشد، وى یکى از نوادر رجال روزگار بود و عجیب‏تر این‏که او را تنها بدون مال و رجال در حدود سال 280 براى نشر دعوت از یمن به مغرب فرستادند وى در آنجا فقط در سایه زیرکى و دهاو کفایت و عزم وتدبیر خود در ظرف اندک مدتى یعنى قریب 16 سال از حدود سال مذکور الى ظهور مهدى در سال 296 تاسیس مملکتى چنان با عظمت در شمال آفریقا نمود و چندین سلسله سلاطین آن دیار مانند بنى الاغلب تونسى و بنى مدرار سجلماسه و بنى رستم تاهرت را منقرض ساخت لکن عاقبت الامر با همان شمشیرى که خود به دست مهدى داده بود، خودش و برادرش به قتل رسید.رجوع شود به البیان المغرب فی اخبار المغرب،تالیف ابن عذارى مراکشى:1/118، 123، 132و 165; التنبیه والاشراف مسعودى، ص 334; دستور المنجمین، ص 335; خطط مقریزى:2/160; اتعاظ الحنفاء، ص 27و31; سیاستنامه نظام الملک، ص 193; ابن اثیر:8/12112; مقدمه ابن خلدون، ص 13.
2. تاریخ جهانگشاى جوینى ج‏3، حواشى و اضافات علامه قزوینى، ص 350.
3. دولت فاطمیان، نوشته عباس حمدانى، ترجمه آژند، ص 169.
4. عجیب آن‏است که ابو عبد الله شیعى قبل از آن لحظه مهدى را هیچ ندیده بوده و فقط غایبانه و از راه کمال عقیده و تدین و اخلاص به نام او دعوت مى‏کرده و شمشیر مى‏زده.(ابن عذارى:1/122).
5. کامل حسین، دکتر محمد، طائفة الاسماعیلیة، طبع قاهره، ص 828-824
6. مصطفى غالب، اعلام الاسماعیلیة، طبع بیروت،1964، ص 358-348.
7.تاریخ جهانگشاى جوینى:3/159; تاریخ گزیده، ص 508.
8. دکتر مشکور، تاریخ شیعه، ص 213.
9.حسن ابراهیم حسن و طه احمد شرف، عبید الله المهدى، ص 177-169، طبع مصر، بنا به نقل دکتر مشکور، ص 214.
10.شهرکى از توابع حماء و حمص در کنار بیابان، یاقوت: معجم البلدان.
11. ابن طقطقى، تاریخ فخرى، ترجمه، محمد وحید گلپایگانى، ص 359360، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360.
12. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ:7/263، چاپ بیروت.
13.بساسیرى نسبت‏به «بسا» یا «فسا» است. رجوع شود به «راحة الصدور»، ص 97، چاپ لیدن.
14. در برخى چاپها «الطحاوى‏» است.
15. ابن خلدون، مقدمه از صفحه 21 به بعد، چاپ المثنى بغداد، ترجمه مقدمه ابن خلدون، محمد پروین گنابادى:1/3640، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
16. فضایح الباطنیه، ص 62.
17. رشید الدین، جامع التواریخ، بخش اسماعیلیان، ص 25 به کوشش محمد تقى دانش‏پژوه و محمد مدرسى زنجانى، بنگاه ترجمه و نشر.
18. تاریخ جهانگشاى:3/174تا 177; ابوالفداء:3/142143; اتعاظ 2223; النجوم الزاهرة:2/113.
19. مقریزى، اتعاظ الحنفاء، ص 4044.
20. ترجمه تاریخ فخرى، ص 358; تجارب السلف، ص 201; ابن اثیر، الکامل: 6/125 124.
21. تجارب السلف، ص 201، و عین همین مطلب را ابن طقطقى در تاریخ فخرى، ص 359 نیز ذکر کرده است.
22. قزوینى، نقض، ص‏316، چاپ انجمن آثار ملى، 23. الفصول الفخریة، ص 143و 144.
24. تعلیقات نقض:2/1065، تعلیقه 131 زیر عنوان: صحت نسب فاطمیان مصر.
25. مجالس المؤمنین:2/294و 295.
26. تاریخ جهانگشاى:3/327 326. 27. مقاله آقاى محقق در مجله یغما، ص 276.
28. بنا به نقل مجالس المؤمنین:2/297298.
29. فریدون بدره‏اى، مقدمه کتاب فرقه اسماعیلیه، مارشاک ک.س. ها. جسن، ص 21.
30. تفصیل بیشتر را مى‏توانید در کتاب «عمدة الطالب فی انساب آل ابی طالب‏» و کامل ابن اثیر مطالعه نمایید.

تبلیغات