عالم خیال از نظر احمد غزالی
آرشیو
چکیده
متن
در شعر فارسی
1.درآمد
اشعار فارسی را از لحاظ معنی به دو دسته میتوان تقسیم کرد، یکی اشعار صوفیانه و دیگری اشعار غیرصوفیانه.تمییز این دو دسته از یکدیگر همیشه کار سهلی نیست.در بسیاری از موارد به دلیل مشاهده مضامین عرفانی در اشعار و آگاهی ما نسبت به آراء و عقاید مشرب شاعر و دورهای که وی در آن میزیسته است، این تشخیص به سهولت انجام میگیرد.مثلا اشعار فریدالدّین عطّار و فخرالدّین عراقی و مولانا جلالالدّین را میتوان به آسانی در دسته اوّل قرار داد، و اشعار فردوسی و فرخی و سلمان سعد را در دسته دوم.ولیکن در مورد اشعار بسیاری دیگر از شعرا این کار به آسانی میسّر نیست.بهطور کلّی شناخت اشعار فارسی از این دیدگاه و قراردادن هر یک در یکی از این دو دسته موضوعی است درخور تحقیق خاصّ که ما در اینجا متعرّض آن نخواهیم شد.آنچه مورد نظرماست تحقیق درباره ماهیّت این دو دسته از اشعار است.میخواهیم ببینیم که اشعار صوفیانه به چه دلیل معنوی و صوفیانه تشخیص داده میشود.به عبارت دیگر، معنای خاصّی که صوفیّه برای الفاظ و مضامین شعری قائل میشوند چیست.البته این موضوع تحقیق وسیعی است که در یک مقاله نمیتوان بدان اهتمام ورزید.در این مقاله ما بحث خود را فقط به یک دسته خاص از الفاظ محدود خواهیم کرد.
الفاظی که ما در اینجا درباره معانی صوفیانه یا عرفانی آنها بحث خواهیم کرد جزو نخستین الفاظی است که در شعر صوفیانه زبان فارسی به کار رفته است.این دسته از الفاظ اسامیی است که به اعضاء بدن معشوق، بخصوص صورت او، اطلاق میشده است و ظهور آنها در شعر صوفیانه همزمان با آغاز پیوند شعر فارسی با تصوّف بوده است.تا جایی که ما اطّلاع داریم، شعر فارسی با تصوّف آغاز نشده است، بلکه در مرحلهای از مراحل تکوین آن این پیوند حاصل شده است.زمان این پیوند در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم هجری بوده است.صوفیّه در این عصر برای بیان احوال و مواجید و آراء و عقاید خود به شعر فارسی متوسّل شدهاند و بر اثر آن دو کار انجام دادهاند، یکی اینکه برای الفاظ و مضامین رایج معانی خاصّ عرفانی قائل شدهاند و یکی دیگر اینکه سمبلها و مضامین جدیدی ابداع کردهاند.
الفاظی که اسامی اعضاء بدن معشوق، بخصوص صورت او، بوده است جزو الفاظی بوده است که شعرا قبلا از آنها استفاده میکردهاند و صوفیان در روی آوردن به شعر همانها را عینا اقتباس کرده و معانی خاصّی برای آنها در نظر گرفتهاند.
در مورد آغاز گرایش صوفیّه به اشعار عاشقانه وصفی زبان فارسی و بخصوص معانیی که ابتدا برای الفاظی چون زلف و چشم و ابرو و خدّوخال معشوق در نظر گرفتهاند، نگارنده در جای دیگر به تفصیل سخن گفته است. 1 در این مرحله آغازین، معانیی که صوفیّه برای الفاظ مذکور در نظر میگرفتند کاملا روشن نبود و بهطور کلّی یک نظام نسبتا روشن و منسجم فلسفی-عرفانی خاصّ از برای آنها وضع نشده بود.نخستین کسی که سعی کرد این الفاظ را در یک نظام فلسفی-عرفانی تعریف کند خواجه احمد غزالی(در حدود 453 تا 520)بود.در اینجا ما سعی خواهیم کرد این نظام مابعدالطّبیعی را شرح دهیم و معانی الفاظی را که به اعضاء صورت معشوق اشاره میکرده است حتّیالمقدور معلوم نماییم.اما قبل از آن لازم است سوابق تاریخی این بحث را یک بار دیگر به اختصار ذکر کنیم.
2.چهره معنوی ولی نامشخص معشوق
اسامی اعضاء پیکر معشوق، از قبیل زلف و چشم و ابرو و خدّوخال، همراه با پیدایش نخستین اشعار زبان فارسی در شعر این زبان پیدا شده است.این اشعار ظاهرا به همان معانی ظاهری اشاره میکرده است:یعنی مراد شاعر از زلف و چشم و ابرو و قدّ و قامت یار، همین اعضاء محسوس بوده، و منظور از یار و معشوق نیز معشوق انسانی بوده است.ولیکن این الفاظ از اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم معنای دیگری پیدا کرده است.این معنای جدید معنای ملکوتی و مابعدالطّبیعی بوده است که صوفیّه برای الفاظ مزبور قائل شدهاند.احتمالا در مراحل اوّلیّه، صوفیّه همان ابیاتی را که شعرا معمولا سروده بودهاند در نظر گرفته و معشوق الهی خود را به جای معشوق انسانی که مراد شاعر بوده است نهاده، و این اعضا را نیز صفاتی از این معشوق الهی در نظر گرفتهاند.پس از آن صوفیّه خود به سرودن اشعاری پرداختهاند که نظیر همان اشعار شعرای غیرصوفی بوده، با این تفاوت که نظر ایشان به معشوق انسانی نبوده، بلکه اشاره ایشان به معشوق الهی بوده و از الفاظ زلف و قدّ و خدّو خال و چشم و ابرو و غمزه و خنده و ناز و کرشمه او حقایق ملکوتی و معانیی غیبی اراده کردهاند.
ورود این قبیل اشعار با این معانی مابعدالطّبیعی از راه سماع و در مجالس سماع صوفیّه بوده است.صوفیان ایرانی، بخصوص در خراسان، در اواخر قرن چهارم گویا منحصرا از آیات قرآن یا اشعار عربی در مجالس سماع استفاده میکردند.ولی از اوائل قرن پنجم قوّالان با اجازه مشایخ شروع به خواندن ابیات فارسی کردهاند و این ابیات اشعار عاشقانهای بوده است که در وصف شاهد الهی سروده شده بوده است و در آنها به زلف و خدّو خال و سایر اعضاء بدن این شاهد اشاره میشده است.
نخستین نویسندهای که درباره استفاده این قبیل اشعار در مجالس سماع بحث کرده است علیبن عثمان هجویری صاحب کتاب کشفالمحجوب است.هجویری در این کتاب استفاده از اشعار عاشقانهای را که در وصف صورت معشوق سروده شده بوده است صریحا تحریم کرده است.هجویری این قبیل اشعار وصفی را غیردینی و نامقدّس (profane)میپنداشت و لذا آنها را تحریم کرد.ولی نظر هجویری از جانب همه فرقههای صوفیّه مورد قبول واقع نشد و رأی او را یک فقیه و صوفی دیگر، یعنی ابوحامد امام محمد غزالی، در کمتر از نیمقرن بعد در کتابهای احیاء علومالدّین و کیمیایسعادت ردّ کرد.ابوحامد برخلاف هجویری معتقد بود که این الفاظ غیردینی و غیرمعنوی نیستند، بلکه میتوانند معنوی و دینی تلقّی شوند.آثار این دو نویسنده بزرگ که یکی متعلّق به نیمه اول قرن پنجم و دیگر متعلّق به اواخر همان قرن بود نشان میدهد که در فاصله حدود نیم قرن تحوّلی در معنای این الفاظ پدید آمد.
تحوّلی که در معانی الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّوخال و غیره در تصوّف ایران پدید آمد اوّلا و بالذّات مربوط به حوزه ادب فارسی و شعر عاشقانه این زبان نبود، بلکه مربوط به خود تصوّف بود.هجویری و ابوحامد هر دو صوفی بودند نه ادیب و شاعر، و بحث ایشان نیز بحث ادبی نبود، بلکه بحثی صوفیانه یا فلسفی(به معنای عامّ لفظ)بود.این تحوّل معنایی را میتوان عرفانی شدن یا دینی شدن الفاظ مزبور نامید.از نظر هجویری که خود یکی از نظریّه- پردازان بزرگ تصوّف بود این الفاظ نامقدّس و غیردینی بود، ولی در نزد ابوحامد، نظریّهپرداز دیگر تصوّف، همین الفاظ بعد عرفانی و دینی داشت.این دو نظر حاکی از نظر تنها دو شخص یا دو نویسنده نیست، بلکه نشاندهنده تحوّلی است در تاریخ تصوّف در خراسان.در واقع هجویری و ابوحامد هر یک زبان حال روزگار خویش بودند.موضع هجویری نمایانگر تردیدی است که در اوائل قرن پنجم در مورد معنوی بودن یا غیرمعنوی بودن این الفاظ در تصوّف وجود دارد.پارهای از صوفیّه به این الفاظ از دید معنوی نگاه میکردند، و پارهای دیگر، مانند هجویری، آنها را کاملا غیردینی و غیرعرفانی میانگاشتند. 2 مواضع ابوحامد نیز چه بسا نمایانگر وضع عموم صوفیّه یا لااقلّ اکثر ایشان در اواخر قرن پنجم بود.قاطعیّتی که در کلام ابوحامد هست نشان میدهد که در عصر او کفّه ترازو به نفع مدافعان معنوی بودن این الفاظ سنگینی کرده، یعنی رأی مخالفان، از جمله هجویری، تقریبا با شکست کامل روبرو شده است.آراء معاصران ابوحامد در این خصوص، و همچنین اخلاف وی، و بهطور کلّی وضعی که در تصوّف در قبال این الفاظ پیش آمد این مطلب را ثابت میکند.
یکی از علائم شکست هجویری و موضع او در قبال معنی الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّو خال اشعاری فارسی است که در قرن پنجم سروده شده و در آنها این الفاظ با معانی عرفانی به کار رفته است.دوبیتیها و رباعیها و ترانههایی در آثار پارهای از نویسندگان صوفیّه در نیمهدوّم قرن پنجم و نیمه اوّل قرن ششم دیده میشود که ظاهر توسط خود صوفیّه سروده شده و نویسندگان مزبور نیز آنها را به عنوان اشعار عرفانی و صوفیانه تلقّی کردهاند.این مطلب که تا حدودی جنبه ادبی دارد خود میتواند موضوع تحقیق جداگانهای قرار گیرد.در اینجا ما فقط به ذکر شواهدی چند اشاره میکنیم.ابوحامد خود یکی از کسانی است که نمونهای از این اشعار را نقل کرده است. 3 از این مهمتر، آثار دو نویسنده دیگر از مشایخ تصوّف است که متعلّق به اواخر قرن پنجم و اوائل قرن ششماند.یکی از این دو نویسنده احمد غزالی است و دیگری عینالقضاة همدانی.خواجه احمد و عینالقضاء ابیات متعدّدی را در آثار فارسی خود نقل کردهاند که در آنها به اسامی اعضاء بدن معشوق اشاره شده و همه آنها از دیدگاه تصوّف در نظر گرفته شده و ظاهرا سراینده آنها نیز صوفیّه بودهاند. 4 میبدی نیز نمونههایی از این اشعار را در تفسیر کشفالاسرار نقل کرده است. 5 از همه اینها مهمتر اشعار اولین شاعر بزرگ تصوّف یعنی سنایی است که با آنها فصل جدیدی در ادبیات صوفیانه فارسی آغاز شده است.به هر تقدیر، وجود این ابیات صوفیانه نشان میدهد که الفاظ مزبور در طول قرن پنجم سیر معنوی شدن را بهطور کامل طی کرده و الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّوخال و قد و قامت به عنوان الفاظ معنوی و رمزی وارد ادبیّات فارسی شده است.
هجویری و ابوحامد، چنانکه ملاحظه کردیم، مسأله الفاظ زلف و چشم و ابرو و غیره را بیشتر از لحاظ شرعی و فقهی مورد بررسی قرار دادند تا از لحاظ عرفانی و فلسفی.البتّه باید اذعان کرد که سخنان ابوحامد تا حدوددی هم جنبههای نظری و روانشناسی داشته و الحق وی نظریّات ارزندهای را از لحاظ علمالجمال(استتیک)در خلال بحث خود مطرح کرده است.
ولی به هر حال بحث او جنبه عرفانی و مابعدالطّبیعی محض ندارد.وی اگر چه الفاظ مزبور را رمزی میانگارد، و آنها را اشاره به معانی مابعدالطّبیعی میداند، و آنها را صرفا اعضاء بدن معشوق انسانی تلقّی نمیکند و معتقد است که عشق در این اشعار میتواند عشق صوفیانه باشد، ولی نکته اینجاست که در این عشق معشوق از لحاظ معنوی چهره مشخصی ندارد.در این عشق الهی البته معشوق نیز معشوق الهی است، ولی هیچ کوششی از طرف ابوحامد برای مشخّص کردن این معشوق در ساحت مابعدالطّبیعه به عمل نیامده است.این وظیفه را مشایخ دیگری که از لحاظ عرفانی دید عمیقتر و فلسفیتری داشتند به عهده گرفتند.در واقع با توجه به اینکه این مسأله در نیمه دوّم قرن پنجم در تصوّف ایران، بخصوص در خراسان، به صورت یک مسأله مهم و حادّ، مطرح بود، طبیعی بود که تفکّر فلسفی ایرانی نیز به سهم خود قدم پیش گذارد و مسأله را از صورت فقهی خارج کند و یک بعد کاملا فلسفی و عرفانی به آن ببخشد و وضوح بیشتری به چهره معشوق در ساحت الهی بدهد.این مهمّ را احمد غزالی و سپس عینالقضاة همدانی به عهده گرفتند.در اینجا ما به آراء احمد غزالی که اوّلین و مهمترین و عمیقترین و اصیلترین بحثی است که در این باره در تاریخ تصوّف در ایران ابراز شده است میپردازیم.قبل از هر چیز لازم است مقام و اهمّیّت کتاب احمد غزالی، سوانح، را تا حدودی شرح دهیم.
3-سوانح:اوّلین اثر مابعدالطّبیعی در تصوّف شعر فارسی
گفتیم که هجویری و ابوحامد مسأله الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّوخال معشوق را بیشتر از لحاظ فقهی مورد بررسی قرار دادند.ولی باید اضافه کنیم که این بحث در حقیقت یک بحث فقهی، به معنای عام و شایع این لفظ، نبود.این دو نویسنده هر دو صوفی بودند، نه فقیه، و کتابهای ایشان نیز کتابهای فقهی و رسالههای عملیّه نبود.کشفالمحجوب و احیاء علومالدّین و کیمیای سعادت کتابهایی است در تصوّف و هر سه آنها، بخصوص کشفالمحجوب، در ردیف کتابهای دیگر صوفیّه از جمله قوتالقلوب ابوطالب مکّی واللّمع ابونصر سرّاج و التعرّف ابوبکر کلاباذی به شمار میآید.ولی همه این کتابها یک وجه مشترک دارند و آن تأکیدی است که در آنها به مسائل عملی و اخلاقی شده است.البته مسائل تصوّف نظری نیز در این آثار مطرح شده است، ولی اساسا این کتابها را نمیتوان صرفا بیانکننده تصوّف نظری دانست.
بحث سماع نیز، که در ضمن آن مسأله الفاظ اندام معشوق مطرح شده است، تا حدودی جنبه نظری و مابعدالطّبیعی دارد، ولی بیشتر جنبه اخلاقی و عملی در آن رعایت شده است.ولی وقتی ما به کتاب سوانح احمد غزالی رجوع کنیم، با پدیدهای کاملا جدید روبرو میشویم.
سوانح احمد غزالی(و همچنین تا حدودی تمهیدات عینالقضاة)با همه کتابهایی که سابقا در تصوّف نوشته شده است فرق دارد.سوانح برای تعلیم آداب تصوّف به مبتدیان یا متوسّطان نوشته نشده است.مسائل این کتاب اساسا مسائل عملی تصوّف و اخلاقی نیست.این کتاب بیان مبانی عرفانی و تصوّف نظری محض است.در سوانح نه مسائل تاریخی تصوّف مطرح شده است، نه به سرگذشت مشایخ سلف اشاره شده، و نه دستورات اخلاقی داده شده و نه حتیّ اصطلاحات صوفیّه تعریف شده است.حتّی مسائل نظری کتابهای صوفیّه، از قبیل بحث درباره توحید و علم و معرفت و صفات و افعال الهی و غیره در این کتاب دیده نمیشود، و اگر اشاراتی به این مسائل شده باشد به گونهای دیگر است.اساسا این کتاب متعلّق به یک ساحت دیگر است و مطالب آن اصالتا ناظر به احوال و اوقات روح عاشق و صفات معشوق است.موضوع این اثر، که یک اثر مابعدالطّبیعی محض است، عشق است.اما عشق در این کتاب به عنوان یک پدیدار روانشناسی درنظر گرفته نشده است.عشق در سوانح یک حقیقت وجودی است، و بلکه بالاترین حقایق است.مسائل کتاب نیز در اطراف همین حقیقت مطرح میشود و بر روی هم یک نظام عرفانی را که میتوان«مابعدالطّبیعه عشق»نامید تشکیل میدهد.البتّه مسائلی که در این اثر مطرح شده است کاملا بیسابقه نیست.پارهای از آراء غزالی را که در سوانح بیان شده است، جستهگریخته میتوان در سخنان مشایخ پیشین مشاهده کرد.ولی نکته اینجاست که مصنّف این مطالب را به گونهای سیستماتیک و برای بیان یک نظام خاصّ مطرح کرده است.این نظام خاصّ مکتبی است که شالوده تصوّف شعر فارسی را تشکیل میدهد.ادبیّات فارسی، بخصوص شعر، در اواخر قرن پنجم تحوّلی را که تدریجا آغاز شده بود به مرحله کمال رسانید و در اوائل قرن ششم دو شخصیت مهم که از اساطین تصوّف زبان فارسی هستند ظهور کردند، یکی سنایی و دیگری احمد غزالی.سنایی در حوزه ادبی میوه رسیده این درخت را چید و ادبیّات منظوم صوفیانه را پایهگذاری کرد.ولی این ادبیّات از لحاظ مابعدالطّبیعی محتاج به تبیین بود.و کسی که این وظیفه را به نحوی شایسته انجام داد احمد غزالی بود.البتّه این فلسفه فلسفه مشّایی و اصولا زاییده عقل استدلالی نبود.فلسفه شعر نمیتوانست صرفا زاییده چنین عقلی باشد.سوانح فلسفهای است که از یک تجربه عرفانی و از ذوق و شهود و از ساحت معنوی شعر زاییده شده است.
نویسنده از ساحتی با ما سخن میگوید که در آن فلسفه عین شعر است و شعر عین فلسفه.
قدمی که احمد غزالی با خلق اثر فلسفی و شاعرانه خود برداشت نه تنها در تاریخ تصوّف و ادبیّات صوفیانه زبان فارسی بیسابقه بود، بلکه بعد از او نیز هیچکس نتوانست به مرتبهای که او رسیده بود برسد.این اثر کلاسیک و بدیع در دورهای از تاریخ فرهنگ اسلامی تصنیف شد.که دوره خلاّقّیت فکری و فلسفی و عرفانی بود.در قرون بعد، از قرن هفتم به بعد، که دوره تقلید بود، نویسندگانی چند آثاری را به تقلید از احمد غزالی تألیف کردند.مهمترین اثری که به تقلید از سوانح نوشته شد لمعات فخرالدّین عراقی بود.کتاب دیگری نیز به نام لوایح در قرن هفتم نوشته شده که اشتباها به عینالقضاة همدانی نسبت داده شده و آن هم تقلید آگاهانه دیگری است از سوانح غزالی.ولی نه لمعات و نه لوایح و نه هیچ اثر دیگری نتوانست به پایه سوانح برسد.
متأسّفانه کتاب سوانح با همه اهمّیّتی که در تاریخ تصوّف و ادبیّات فارسی داشته است همواره مورد غفلت قرار گرفته و حقّ آن ادا نشده است.از اینرو هم به خود این کتاب ظلم شده است و هم بهطور کلّی به تاریخ ادبیّات فارسی که بخش عظیمی از آن را ادبیّات صوفیانه تشکیل میدهد.این اثر با همه حجم کار و اختصاری که دارد حاوی اساسیترین مسائلی است که در ادبیّات صوفیانه زبان فارسی مطرح شده و هر یک از مباحث آن خود کلیدی است برای گشودن رمزی از رموزی که در ورای الفاظ شعر صوفیانه فارسی نهفته است.یکی از این مباحث مطلبی است که غزالی درباره معانی الفاظ زلف و خدّوخال و قدّ و قامت و چشم و ابروی معشوق بیان کرده است.این مسأله را خواجه احمد مانند سایر مسائل کتاب از دیدگاه تصوّف نظری و به منزله یک بحث مابعدالطّبیعی مطرح کرده و در ضمن آن یکی از مهمترین مسائل فلسفی-عرفانی یعنی بحث عالم خیال را اجمالا شرح داده است.این موضوع را من در جای دیگر نیز یپش کشیده و تا حدودی توضیح دادهام. 6 ولی در اینجا لازم است که بار دیگر آن را به تفصیل بیشتر شرح دهیم و اهمیت آن را از لحاظ تاریخی گوشزد کنیم و جایگاه آن را در تحوّل معنوی شعر صوفیانه فارسی نشان دهیم.
مطالبی که احمد غزالی درباره صور عالم خیال گفته است بسیار موجز است و به هیچوجه تفصیلی که فلاسفه به مسائل خود میدهند در بحث او دیده نمیشود.برای اینکه ما بتوانیم چنین تفصیلی را به آراء غزالی بدهیم و آن را با عقاید فلاسفه مقایسه کنیم بهتر است ابتدا آراء فلاسفه را در این باب اجمالا شرح دهیم.بهترین کسی که میتواند در این باب به ما کمک کند شیخ اشراق شهابالدّین سهروردی(متوفّی 587 ه-ق)است.سهروردی یکی از حکمایی است که بحث عالم خیال را تا حدودی به تفصیل شرح داده است.البتّه قبل از سهروردی شیخالرّئیس ابوعلیسینا(متوفّی 428 ه-ق)نیز مطالبی درباره خواب و تجربه انسان از عالم غیب بیان کرده که نه تنها سهروردی بلکه تقریبا همه متفکّران پس از خود را تحتتأثیر قرار داده است.لذا ما در ارائه یک بحث فلسفی درباره عالم خیال هم به سخنان ابن سینا و هم سهروردی استناد خواهیم کرد.
4.خواب و خیال از نظر حکما
همانطور که اشاره شد، سهروردی نخستین حکیمی است که بحث عالم خیال را به تفصیل در آثار خود مطرح کرده است و جایگاه عالم خیال یا مثال و صور خیالی و نحوه رسیدن به این عالم را شرح داده است.ولی قبل از سهروردی، صوفیّه نیز در این باره تا حدودی داد سخن دادهاند و چنانکه خواهیم دید احمد غزالی یکی از همین نویسندگان صوفی است.حتی ابن سینا نیز در آثار خود بخصوص کتاب اشارات و تنبیهات وارد این مبحث شده و درباره چگونگی ورود به این عالم داد سخن داده است.مطالبی که شیخالرّئیس در نمط دهم اشارات درباره خواب بیان کرده است، یکی از روشنترین و عمیقترین مباحثی است که در این باره پیش کشیده شده است.این مبحث در کتاب اشارات بهطور قطع و یقین مأخذ و منبع اصلی شیخ اشراق بوده و به احتمال زیاد احمد غزالی نیز در بحث خود درباره خواب از ابن سینا متأثّر بوده است.
موضوع سه نمط آخر از اشارات یعنی نمطهای هشتم و نهم و دهم، چنانکه میدانیم، تصوّف است و ابن سینا سعی کرده است در این نمطهای سهگانه علوم صوفیّه را به طور خلاصه و از روی دلائل عقلی بیان نماید.در نمط دهم شیخ خوارق عادات را شرح داده و سعی کرده است ثابت کند که غذا نخوردن صوفیّه در مدّت طولانی و انجام دادن کارهای خارقالعاده و پیشگویی و خبر دادن از غیب و بالأخره تصرّف مشایخ در حوادث طبیعی همه بر طبق مجاری طبیعت است و میتوان با دلائل عقلی آنها را تبیین کرد.مسألهای که در اینجا به بحث ما مربوط میشود پیشگویی کردن و خبر دادن از عالم غیب است.ابن سینا این کار را کاملا طبیعی میداند، و مینویسد که نفس انسان میتواند از امور غیبی اطلاع پیدا کند، و این بخصوص در هنگام خواب دست میدهد.از اینجاست که وی وارد بحث خواب و فعّالیّت قوّه تخیّل در هنگام خواب میشود و مقدّماتی را بیان میکند که غزالی و سهروردی بعدها برای طرح عالم خیال از آن استفاده میکنند.پیش از این که نظر ابن سینا را در این باره اجمالا بیان کنیم لازم است مقدّمتا توضیحی درباره لفظ خیال و معنای آن در حکمت و عرفان اسلامی بدهیم.
امروز الفاظ«خیال»و«خیالی»به چیزهایی اطلاق میشود که در عالم خارج و نفس- الأمر ما بازائی ندارد.به عبارت دیگر، موجود خیالی موجودی است زاییده وهم و پندار آدمی و به اصطلاح«غیرواقعی»است.این معنی البتّه در جای خود غلط نیست، ولی منظور از صور خیالی و عالم خیال چه در نزد حکما و چه در نزد صوفیّه، از جمله احمد غزالی، چیزی زاییده پندار آدمی نیست و نباید آن را غیرواقعی پنداشت.برعکس، عالم خیال از نظر حکما و عرفا عالمی است واقعی و حقیقی.حتّی باید گفت که واقعیّت و حقیقت این عالم به مراتب بیش از واقعیّت و حقیقت عالمی است که ما آن را عالم محسوس مینامیم.عالمی که ما معمولا عالم واقع میخوانیم عالمی است که ما از طریق حواسّ ظاهری خود ادراک میکنیم.این عالم عالم جسمانی و مادّی است که به آن عالم شهادت یا عالم ملک میگویند.اما عوالم موجود از نظر حکما و عرفای اسلامی به این عالم منحصر نمیشود.عالم مادّی و محسوس در حقیقت یکی از عوالم وجود و نازلترین و پستترین آنهاست.در ورای این عالم و عوالم دیگری هست که حقیقت آنها نه تنها کمتر از عالم مادّی و محسوس نیست، بلکه به مراتب بیش از آن است.
یکی از این عوالم برتر عالم خیال است که جایگاه آن را بعدا روشن خواهیم نمود، و یکی دیگر عالم عقل است.بنابراین، عالم خیال یک عالم موهوم و غیرواقعی نیست.البته اگر ما لفظ واقعیّت را فقط به محسوسات اطلاق کنیم، در آن صورت عالم خیال غیرواقعی است، یعنی عالمی است که ورای واقعیّت به معنای عالم مادّی و محسوس است.ولی اگر واقعیت را به معنای وجود حقیقی و نفسالأمری داشتن معنی کنیم، در آن صورت عالم خیال کاملا واقعی است.
عالم خیال دقیقا کجاست؟برای پاسخ گفتن به این سؤال باید اقسام عوالم را از نظر حکما و عرفا اجمالا شرح دهیم.یکی از تقسیمات مهم و اساسی عوالم موجود، تقسیم سهگانهای است که حکما و عرفا، از جمله ابن سینا و احمد غزالی و سهروردی، بدان معتقدند.بنابراین تقسیمبندی، عوالم موجود به سه عالم ملک و ملکوت و جبروت تقسیم میشوند.عالم ملک همان عالمی است که ما به وسیله حواس پنجگانه ظاهری خود ادراک میکنیم و از اینرو به آن عالم محسوس نیز میگویند.نامهای دیگری نیز به این عالم داده شده است، از آن جمله عالم شهادت و عالم اجسام.این عالم مادّی محض است.
نقطه مقابل عالم مادّی عالمی است که مجرّد محض است، یعنی هم از مادّه مجرّد است و هم از عوارض آن.همچنانکه عالم ملک یا شهادت متعلّق حواسّ واقع میشود، این عالم مجرّد به وسیله عقل ادراک میشود و لذا به آن عالم عقل یا عالم معقول میگویند.به این عالم عالم جبروت یا گاهی ملکوت اعلی هم گفته میشود.
و اما در میان دو عالم مادّی محض و مجرّد محض، یعنی عالم محسوس و عالم معقول، عالم دیگری است که نه مادّی محض است و نه مجرّد محض.این عالم از یکسو شبیه به عالم محسوس و مادی است و از سوی دیگر شبیه به عالم معقول و مجرّد.چیزهایی که در این عالم میانی یا وسط یا واسط است نه مادّی محض است و نه مجرّد محض.آنچه در عالم عقل است، همانطور که گفته شد، نه مادّی است و نه دارای عوارض مادّه از قبیل مقدار و شکل.ولی عالم میانی، اگر چه از مادّه مجرّد است، از نظر حکای اشراقی و عرفا در آن مقدار و شکل هست.
به این عالم عالم نفس و گاهی ملکوت کوچک نیز میگویند.عالم مثال یا خیال در همین عالم است و صور خیالی را سالک در این مرتبه ادراک میکند. 7 حال ببینیم ابن سینا درباره چگونگی این ادراک چه میگوید.
خلاصه نظر ابن سینا در این باره این است که در ورای عالم جسمانی، عالم عقلی و نفوس اجرام سماوی است.آنچه در این عوالم هست نسبتی دارد با موجوداتی که در عالم محسوس مشاهده میشود، بدین شرح که آنچه در عالم محسوس است صورتهایی جزئی است، ولی همین صور جزئی بر وجه کلّی در عالم عقلی منقوشاند.علاوه براین، در عالم نفسانی نیز نقش این صور وجود دارد، ولی نه بهطور کلّی بلکه به طور جزئی.پس کلّیه صور جزئی در عالم محسوس در دو عالم عقلی و نفسانی نیز وجود دارد، در عالم عقلی بهطور کلّی و در عالم نفسانی بهطور جزئی. 8
سؤالی که ابن سینا در اینجا سعی میکند بدان پاسخ گوید این است که چگونه میتوان به نقوشی که در عالم عقلی و نفسانی هست علم پیدا کرد.پاسخی که وی به این سؤال میدهد این است که نفس آدمی در صورت احراز دو شرط میتواند به نقوشی که در عالم عقلی و نفسانی هست واقف شود، یکی از این دو شرط داشتن استعداد است و دیگری برطرف کردن مانع یا زوال حائل.برای توضیح این مطلب، شیخ به تحلیل قوای درّاکه نفس و عمل آنها میپردازد.
نفس آدمی از نظر ابن سینا و سایر حکما دارای قوایی ظاهری است و باطنی.قوای ظاهری نفس عبارتند از بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی و پساوایی، و قوای باطنی آن عبارتند از حسّ مشترک و خزانه آن خیال(یا مصوّره)و قوّه وهم و خزانه آن حافظه یا ذاکره و قوّه تخیّل یا متخیّله کار قوای پنجگانه ظاهری معلوم و روشن است.و امّا قوای باطنی.
حسّ مشترک قوّهای است که همه صور محسوسات در آن جمع میشوند و نوعی وحدت پیدا میکنند.حسّ مشترک صوری را که از حواسّ میستاند به قوّه دیگری میسپارد که قوّه خیال نام دارد.پس خیال خزانهدار حسّ مشترک است.وهم قوّهای است در همه حیوانات که حکم میکند بر معانی جزئی.نگهدارنده و حافظ این معانی حافظه یا ذاکره است.و بالأخره متخیّله قوّهای است که صورتها و معانی را با هم ترکیب میکند و باز از هم جدا میسازد و چیزهایی را استنباط میکند و اندیشههای عجیب ابداع میکند.اگر چه حسّ مشترک اساسا صور خود را از حواسّ ظاهری میستاند، گاهی نیز تحت شرایطی صوری را از قوّه تخیّل میگیرد.این در حالی است که شخص به بیماری یا عوارض روانی مبتلا شده باشد.صوری که بدین نحو در حسّ مشترک نقش میبندد با اشیاء محسوس خارجی تناسبی ندارد، چه این صور از درون نفس سرچشمه گرفته است.پس گاهی حسّ مشترک«از صوری که در مرکز تخیّل و توهّم جریان دارند مرتسم میشود» 9 ابن سینا حس مشترک و تخیّل را به دو آینه تشبیه میکند که در برابر هم قرار گرفتهاند و گاه صوری از روی این بر آن منعکس میشود و گاه صوری از روی آن بر این.
تا اینجا ملاحظه کردیم که حسّ مشترک از دو طریق صور خود را اخذ میکند:یکی از راه بیرونی یعنی حواسّ، و دیگری از راه درونی یعنی تخیّل و توهّم، در اینجا ابن سینا به نکته دیگری اشاره میکند و آن این است که گاهی ممکن است حالتی پیش بیاید که حسّ مشترک را از دریافت صور درونی باز دارد.به عبارت دیگر، ممکن است موانعی پیش بیاید که حسّ مشترک نتواند صوری را از تخیّل و توهّم بستاند.این موانع دو قسم است:بیرونی و درونی.
مانع بیرونی مانع حسّی است.اگر حسّ مشترک به امور حسّی مشغول شود، از دریافت صور درونی باز میماند.مانع دیگر مانع درونی است.حسّ مشترک ممکن است آمادگی دریافت صور را از درون داشته باشد، ولی قوای درونی به دلائلی نتوانند صورتی به حسّ مشترک بدهند.این در حالتی پیش میآید که عقل یا توهمّ قوّه تخیّل را به خود مشغول سازند و اجازه ندهند که این قوّه در حسّ مشترک تأثیر گذارد.به عبارت دیگر، مانع بیرونی زمانی است که آینه حسّ مشترک به قوه تخیّل پشت کرده باشد و روی در محسوسات آورده باشد، و مانع درونی زمانی است که آینه تخیّل به حسّ مشترک پشت کرده باشد و روی در قوای دیگر نفس آورده باشد.
چطوری میشود که این موانع از سر راه برداشته میشود و حسّ مشترک قادر میشود صوری را از متخیّله بستاند؟به عبارت دیگر، آیا حالتی هست که در آن مانع بیرونی و همچنین درونی از سر راه برداشته شود؟پاسخ این سؤال البتّه مثبت است و خواب یکی از این حالتهاست.در هنگام خواب حواسّ ظاهری از فعّالیّت باز میمانند، و لذا مانع بیرونی بهطور طبیعی از میان برداشته میشود.علاوه بر این، غالبا در حالت خواب مانع درونی نیز از سر راه برداشته میشود، چه نفس در حالت خواب به حکم طبیعت به هضم و جذب غذا میپردازد و به عقل متوجّه نمیشود.از اینجاست که در حالت خواب صور متخیّله در لوح حسّ مشترک نقش میبندد.
تا اینجا مطالبی که ابن سینا بیان کرد مربوط به خوابهای معمولی و اضغاث احلام بود.از اینجا به بعد وی وارد مباحثی میشود که جنبه عرفانی دارد.توجّه نفس به صور محسوس، خواه از طریق حواسّ وارد آن شده باشد و خواه از خزانه خیال و به توسّط تخیّل، ناشی از ضعف نفس است.هر گاه نفس بر اثر مجاهده و ریاضت قوی شود، از حالت انفعالی خارج میشود و کمتر به شواغل حسّی میپردازد، و در عوض به سوی عوالم برتر کشیده میشود.
در این حالت نفس میتواند نقوشی را از عالم قدس بگیرد و از طریق تخیّل به حسّ مشترک برساند.وانگهی، این حالت فقط در خواب دست نمیدهد.نفس ممکن است حتی در بیداری هم بتواند به عالم قدس صعود کند.آثار و نقوشی که بدین نحو در حالت خواب یا بیداری برای نفس حاصل میشود گاه ضعیف است و گاه قوی.هر گاه ضعیف باشد قوّه خیال و ذاکره را تحتتأثیر قرار نمیدهد، ولی اگر قوی باشد قوّه تخیّل را به حرکت درمیآورد و حتی ممکن است در حافظه نیز مرتسم شود.آثاری که قوی است و در ذاکره محفوظ میماند، اگر در بیداری پدید آید وحی و الهام نامیده میشود و اگر در خواب پدید آید رؤیای صادقه.وحی و الهام و این قبیل رؤیاها به تأویل و تعبیر احتیاجی ندارند.اما اگر خود آن واردی غیبی از میان برود و فقط اثر آن در ذاکره بماند در این صورت باید وحی و الهام را تأویل و رؤیا را تعبیر کرد. 10
درباره تعبیر رؤیا ما بعدا توضیح خواهیم داد.در اینجا قبل از اینکه به سخنان خود درباره نظر ابن سینا خاتمه دهیم، لازم است اشارهای به ماهیّت این واردات غیبی از نظر ابن سینا بکنیم.
توضیحات ابن سینا درباره خواب و بهطور کلّی کیفیّت ارتسام نقوش خیالی در حسّ مشترک و همچنین ارتباط نفس و قوای آن با عالم برتر، یعنی عالم عقلی و نفسانی، تا حدودی مفصّل است، ولی متأسفانه بیان او درباره آن عوالم و تجربیات انسان از آنها بسیار مجمل است.تقریبا تمامی آنچه وی درباره واردات غیبی در اشارات میگوید در این خلاصه میشود که«گاهی غیب به صورت گمان قوی آشکار شود، و گاهی شبیه خطابی است از یک جن یا آوایی از موجودی غایب و نادیده، و گاهی با مشاهده ظاهری چیزی مستقیما دیده میشود تا جایی که صورت غیب را بهطور مشهود مشاهده میکند.» 11 البتّه، بوعلی در رسائل رمزی خود، قصّه حیّبن یقظان و رسالة الطّیر از تجربه سالک در عوالم برتر بیشتر سخن گفته و از مشاهده زمین و اقلیم و کوه و بیایان و شهرهای دیگری غیر از زمین دنیا و کوهها و بیابانها و شهرها و موجودات عالم دنیا یاده کرده است که شرح آنها از موضوع بحث ما بیرون است.
شیخ اشراق نیز با توجّه به همین مطالب و بیشتر از روی تجربیّات شخصی خود شرح این عوالم را در آثار خود بخصوص رسالههای فارسی به صورت رمزی بیان کرده و در حکمةالاشراق نیز به صورتی فلسفی آن را تبیین کرده است.برای اینکه تصویر روشنی از آنچه عارف یا حکیم در هنگام صعود از عالم محسوس به عالم بالاتر تجربه میکند ارائه دهیم و بعدا بتوانیم آنها را با آراء احمد غزالی مقایسه کنیم و وجوه تمایز عقاید غزالی را مشخّص نماییم، خلاصهای از نظریّات شیخ اشراق را در اینجا نقل میکنیم.
5.عالم مثال از نظر سهروردی
همانطور که قبلا گفته شد، حکما و عرفای اسلامی به سه عالم حسّ و نفس و عقل، یا ملک و ملکوت و جبروت قائلند.شیخ اشراق نیز این تقسیم را در پارهای از آثار خود پذیرفته است.
اما در حکمة الاشراق وی تقسیم دیگری از عوالم کرده است.بنابراین تقسیمبندی، عوالم موجود، که سهروردی میگوید شخصا از روی تجربه عرفانی به آنها پیبرده است، عبارتند از:(1)انوار قاهره، (2)انوار مدّبره، (3)برزخیان، و(4)صور معلّقه ظلمانیّه و مستنیره.این اسامی، چنانکه ملاحظه میشود، همه مربوط به حکم نوریّه شیخ اشراق است.شرح این عوالم و تعریف اصطلاحات شیخ از حوصله این مقام بیرون است.در اینجا همین قدر به اجمال اشاره میشود که انوار قاهره و مدبّره مطابق است با عالم عقل، و برزخیان با عالم حسّ، و صور معلّقه با عالم نفس.بنابر شرح قطب الدّین شیرازی 12 ، انوار قاهره عالم انوار مجرّده عقلّیه است که هیچ تعلّقی به اجسام ندارند، یعنی مجرّد محضاند.انوار مدبّره انوار اسفهبدیّه فلکّیه انسانیّه است و مراد از انوار اسپهبدی نفوس ناطقه انسانی است.عالم سوّم که برزخیان نامیده شده است عالم حسّ است و عالم معلّقه عالمی است که عالم مثال نامیده میشود.همین عالم مثال است که در حین خواب یا بیداری مورد تجربه نفس واقع میشود و صور آن در متخیّله نقش میبندد و از طریق آن در حسّ مشترک مرتسم میشود.
عالم مثال عالم صور معلّقه است و این صور صور موجودات عالم حسّ است که به نحوی دیگر در آنجا وجود دارند.به عبارت دیگر، آنچه در این عالم هست صورتهای مثالی موجودات عالم جسمانی و محسوس است-از کواکب و افلاک گرفته تا مرکبات و معدنیّات و گیاهان و حیوانات و انسان.این صور در عالم اجسام و در مکان نیستند.این صور وجود دارند، ولی در عالمی خاصّ که ورای عالم محسوس است.وجود آنها وجود مثالی است، و چون در محلّ و مکان نیستند، به آنها صور معلّقه میگویند.
صور معلّقه، همانطور که اشاره شد، بر دونوعند:ظلمانی و مستنبر.هر یک از این دو نوع به یک دسته از مردم تعلّق میگیرد:صور ظلمانی به اشقیا و تیرهبختان، و صور مستنیر به سعادتمندان و نیکبختان.صور ظلمانی اگر چه در عالم محسوس و اعیان خارجی نیستند، گاهی در این عالم در مظاهری ظاهر میشوند، از قبیل اجنّه و شیاطین.امّا صور معلّقه مستنیر که خاصّ نیکبختان است در عالمی است که سهروردی به آن«عالم اشباح مجرّد»میگوید.
در این عالم صور مختلف در مظاهر گوناگون ظاهر میشود.سهروردی و همچنین شارح حکمةالاشراق، قطب الدّین شیرازی، درباره این مظاهر تا حدودی به تفصیل سخن گفتهاند.
این عالم خود عالمی است عظیم و نامتناهی و عجایبی هم که در این عالم هست نامتناهی است.هر موجودی که در عالم عنصری یا عالم محسوس میبینیم ممکن است مثالی داشته باشد در این عالم.مثلا همانگونه که در عالم محسوس زمین و آسمان و کوه و دریا و شهر و باغ است، در آن عالم نیز هست.شهرهایی که در عالم مثال هست اصلا قابل شمارش نیست.
ولی دو شهر عظیم در آن هست یکی به نام جابلقا و دیگری به نام جابلسا(یا جابرسا)که هر یک از آنها هزار دروازه دارد.علاوه بر صور محسوس به حسّ باصره، صور دیگری از نوع مدرکات حواس دیگر از جمله بویایی و شنوایی هم در آنجا هست.بنابراین، کسانی که به عالم مثال راه یافتهاند گاهی بوهای خوش ادراک میکنند و گاهی آوازهای خوشایند و گاهی آوازهای سهمگین. 13
اختلافی که در صور معلّقه در تجربههای نیکبختان وجود دارد معلول استعداد ایشان است.به عبارت دیگر، این صور به حسب استعداد شخص در مظاهر خاصّی ظاهر میشود.
مثلا سالکانی که سهروردی ایشان را«نفوس متوسّطان»میخواند اشباح معلّقه مستنیره را در مظاهر افلاک و طبقاتی از فرشتگان مشاهده میکنند.عدهای دیگر که سهروردی ایشان را «نفوس مقدّسین از متألّهین»میخواند از این مقام بالاتر رفته به جایگاهی میرسند که حتی بالاترین از عالم فرشتگان است. 14 از این گذشته، این نیکبختان در این عوالم همیشه حالت انفعالی ندارند.بعضی از ایشان که اهل تجرید خوانده شدهاند به مقامی میرسند که خود میتوانند صور معلّقه را ایجاد کنند.به عبارت دیگر، قوّه خیال در ایشان قوّهای است فعّال و آفریننده.این مقام را سهروردی مقام«کن» 15 مینامد.
و از برای خداوندان تجرید(اخوان التّجرید)مقام خاصّی است که در آن مقام قادرند بر ایجاد مثل قائم بذات، و این مثل را به هر صورتی که اراده کنند ایجاد مینمایند.و این مقامی است که بدان مقام«کن»میگویند.و هر کس که این مقام را ببیند به وجود عالم دیگری غیر از عالم برازخ یقین حاصل میکند، عالمی که در آن مثل معلّقه و فرشتگان مدبّرهاند. 16
چنانکه ملاحظه میشود، در مقام«کن»یعنی در مقامی که نفس به فعّالیّت رسیده و قادر به ایجاد صور شده است شخص به یقین میرسد.تا قبل از آن، اگر چه سالک به عالم مثال یا اشباح مجرّد راه یافته و صور آن را ادراک کرده است، ولی علم او یقینی نشده است.بنابراین، تجربه شخص از عالم اشباح مجرّد یکسان نیست.اشخاص به حسب استعداد و به حسب طهارت باطنی و کوشش و مجاهدتی که کردهاند به درجهای و مقامی از مقامات نائل میشوند و صوری را مشاهده میکنند.و سرانجام چون به مقام تجرید برسند حتی قادر میشوند که خود این صور را بیافرینند.
چگونه نفس میتواند از بند محسوسات خلاص شود و به عالم اشباح مجرّد یا عالم مثال صعود کند؟پاسخی که سهروردی به این سؤال میدهد همان پاسخی است که ابن سینا داده بود.اگر ما بخواهیم نفس را با این عالم آشنا سازیم و کاری کنیم که صور معلّقه در متخیّله و از آنجا در حسّ مشترک نقش بندد، باید دو مانع بیرونی و درونی را از سراه برداریم.
بدانکه نفس ناطقه از جوهر ملکوتی است و او را قوّتهای تن و مشاغل از عالم خود باز داشته است.و هر گه که نفس قوی گردد به فضائل روحانی و سلطان قوای بدنی ضعیف شود به سبب کمخوردن و کمخفتن، باشد که نفس خلاص یابد و به عالم قدس پیوندد، که ایشان عالم اندبه لوازم حرکات خود.و از ایشان در خواب و بیداری، همچون آینهای که در مقابل چیزی آید که بر وی نقشها بود، آن نقش در آینه حاصل شود.و باشد که نفس مشاهده امر عقلی کند، و محاکات آن متخیّله بکند و منعکس شود به عالم حسّ، همچنان که از حسّ منعکس میشود به معدن تخیّل، و به اعتبار آن محاکات مشاهده صورت عجیب کند که با وی سخن میگوید.و یا کلمههایی شنود منظوم، ولکن شخص نبیند. 17
چنانکه ملاحظه میشود، پس از اینکه نفس از قید عالم محسوسات رها شد، میتواند با عوالم بالاتر ارتباط پیدا کند.این ارتباط هم در خواب ممکن است پیدا شود و هم در بیداری.
از آنجا که در خواب حواسّ ظاهری تعطیل شده است، امکان حصول این صور در خواب بیشتر از بیداری است.به همین جهت سهروردی، و همچنین عرفای دیگر، اهمّیّت خاصی از برای خواب قائل شدهاند.شیخ در مورد خوابهای راست و تجربه عرفانی انسان در این حالت مینویسد:
خواب عبارت است از انحباس روح از ظاهر در باطن.و هر که در ملکوت فکری دائم کند، و از لذّت حسّی و از مطاعم پرهیز کند الاّ به قدر حاجت و به شب نماز کند، و بر بیدار داشتن شب مواظبت نماید، و وحی الهی بسیار خواند و تلطیف سرّ کند به افکار لطیف، و نفس را در بعضی اوقات تطریب نماید و با ملأ اعلی مناجات کند و تملّق کند، انواری بر او اندازند همچو برق خاطف، و متتابع شود چنانکه در غیروقت ریاضت نیز آیند.و باشد که صورتهای خوب نیز بیند.و باشد که نفس را خطفهای عظیم افتد به عالم غیب.و در حسّ مشترک روشنایی افتد روشنتر از آفتاب. 18
در مورد صورتهایی که خواب بیننده مشاهده میکند، سهروردی در حکمةالاشراق توضیح بیشتری میدهد و مینویسد:
آنچه انبیاء و اولیاء و مردان خدا از امور غیبی مشاهده میکنند...گاه مثلا صور معلّقه است و جمیع آنچه که در خوابها میبینند از قبیل کوهها و دریاها و زمینها و آوازهای عظیم و اشخاص که همه مثل قائم بذاتند، و همچنین بوها و غیره. 19
این صور اگر چه در خواب بیشتر حاصل میشود، ولی همانطور که اشاره شد، فقط در این حالت پدید نمیآید.مردان خدا حتی در بیداری نیز میتوانند چنین تجربههایی از عالم مثال داشته باشند.وانگهی، نفس ایشان در برابر این صور همواره منفعل نیست.اگر نفس به مقامات بالاتر عروج کند قادر خواهد بود که صور معلّقه را خود ایجاد نماید.بنابراین کسانی هستند که قوّه متخیّله ایشان از حالت انفعالی خارج شده و به حالت فعّال رسیده است و لذا «هر چه ایشان آرزو کند همهشان حاصل شود». 20 این عدّه که صاحب قدرت ایجادی و آفرینندگی هستند همان نیکبختاناند که سهروردی در وصف ایشان مینویسد:
و نیکبختان که از متوسّطین و زاهدان متنزّه چون[از قید محسوسات و شهوات] خلاصی یابند و به عالم مثل معلّقه که مظهر آنها بعضی از برازخ علویّه است راه یابند، و بتوانند خودشان آن صور مثالی را ایجاد کنند، در آن صورت هر چه از غذاها و صورتها و سماع پاک و خلاصه هر چه از این قبیل آرزو کنند بر ایشان حاضر میشود. 21
بدینترتیب، نیکبختانی که از صور معلّقه بهرهمند میشوند دو دستهاند:یک دسته ناقص و یک دسته متوسّط.ناقصان ظاهرا قدرت ایجاد صور را ندارد، بلکه فقط در حالاتی خاصّ میتوانند صور خیالی را در عالم مثال تجربه کنند.در حالی که متوسّطان و زاهدان میتوانند خودشان نیز آن صور را ایجاد کنند.اما یک دسته دیگر نیز هستند که مقامشان از این دو بالاتر است و آنها نیکبختان کاملند که سهروردی ایشان را«اخوان التّجرید»مینامد.این برادران تجرید نه تنها قادر به ایجاد صور مثالی هستند، بلکه قادرند از آن عالم فراتر روند و به عالم عقل مجرّد و جبروت و سرانجام به بالاترین مرتبه یعنی مرتبه نورالانوار صعود کنند.
و برادران تجرید مقام خاصّی دارند که در آن مقام قادرند مثل معلّقه را به گونهای پایدار به هر صورتی که آرزو کنند بیافرینند، و این مقام را مقام«کن»مینامند.و هر کس که این مقام را ببیند به عالمی دیگر که غیر از عالم برازخ(جسمانی)است و در آن مثل معلّقه و ملائکه مدبّره هستند یقین پیدا کند...و چون ایشان به طبقات بالا صعود کنند، دیگر از آن باز نمیگردند، بلکه همچنان از طبقهای به طبقه دیگر از صورتهای ملیح صعود کنند و هر چه صعود ایشان کاملتر شود مشاهده ایشان از صورتها پاکتر و خوشایندتر میشود، و پس از آن به عالم نور و سرانجام به نورالانوار میرسند. 22
بحث عالم مثال یا عالم خیال در ما بعد الطّبیعه ابن سینا و سهروردی را ما به همینجا خاتمه میدهیم.همانطور که قبلا اشاره شد، شرحی که ما از نظریّات این دو فیلسوف ارائه دادیم مستقیما به بحث اصلی ما که شرح معانی اعضاء بدن معشوق در شعر عرفانی زبان فارسی است مربوط نمیشود.اما از آنجا که آن معانی مربوط به عالمی است که غزالی آن را عالم خیال مینامد و ما برای ارائه یکدوری نمای(پرسپکتیو)فلسفی و طرح ما بعد الطّبیعه شعر فارسی، آراء بوعلی و سهروردی را مقدّمتا و بهطور خلاصه مطرح کردیم تا با استفاده از آن بتوانیم جایگاه این عالم را از لحاظ فلسفی بشناسیم و عقاید احمد غزالی را درباره صور خیالی با صور معلّقه مقایسه کنیم و همچنین کیفیّت شناخت این صور را با توجّه به سخنان ابن سینا و سهروردی شرح دهیم و وجوه تمایز آراء غزالی را در این باب مشخّص نماییم.امّا پیش از اینکه به شرح آراء غزالی درباره عالم خیال و صور خیالی که مظاهر آنها زلف و خدّو خال و چشم و ابروی معشوق است بپردازیم، لازم است نکتهای را درباره اهمّیّت این بحث در تاریخ فلسفه و تصوّف اسلامی، بخصوص با توجّه به آراء احمد غزالی و مکتب او تذکّر دهیم.
6.جلوه دیگر بحث عالم خیال در تصوّف ایرانی
بحث معانی اعضاء بدن معشوق در تصوّف احمد غزالی، چنانکه قبلا اشاره شد، بحثی است مربوط به عالم خیال.صوری چون زلف و خدّوخال و چشم و ابروی معشوق مظاهر معانیی ما بعد الطّبیعی است که به عالمی ورای عالم محسوس تعلّق دارند.این عالم را احمد غزالی به نامهایی چون پرده خیال یا عالم خیال یا پرده بیرونی دل یا لوح محفوظ میخواند و مرادش از آن کم و بیش همان عالمی است که عرفا عالم ملکوت و ابن سینا عالم نفسانی و سهروردی عالم وسیط یا عالم مثال یا صور معلّقه میخواند.این عالم را در بخش پیش اجمالا شرح دادیم و نظر ابن سینا و بخصوص سهروردی را در این باره توضیح دادیم، تا در پرتو آن بتوانیم نظر احمد غزالی را بهتر مشخّص نماییم.بحث عالم خیال از نظر احمد غزالی در حقیقت ما را با یک جلوه دیگر از این بحث در تفکّر فلسفی-عرفانی متفکّران ایرانی در دوره اسلامی آشنا خواهد ساخت، و چنانکه که ملاحظه خواهیم کرد، همین جلوه است که در ادبیّات فارسی، بخصوص شعر عرفانی و صوفیانه، تأثیر گذاشته است.
محقّقان تاریخ فلسفه و حکمت اسلامی تاکنون بیشتر(و گاهی«منحصرا»به جلوه فلسفی بحث عالم خیال توجّه کردهاند و به جلوه دیگر این بحث در تصوّف عنایتی مبذول نداشتهاند.البته، پارهای از محقّقان، بخصوص محقّق و متفکّر معاصر فرانسوی، هانری کربن، به جنبههای گوناگون این بحث توجّه کرده و حتّی سعی کرده است تا سابقه آن را به تفکّر ایرانی پیش از اسلام باز گرداند. 23 این مطلب البته از یافتههای کربن نیست.خود سهروردی در پارهای از آثار خود، از جمله حکمةالاشراق 24 ، به دینی که نسبت به حکمای قدیم ایرانی(حکمای خسروانی)داشته است تصریح کرده است.ولی نکتهای که کربن و دیگران بدان توجه نکردهاند این است که این مسأله در یک نظام دیگر مابعدالطّبیعی در ایران دوره اسلامی مطرح شده است.این نظام همان مابعدالطّبیعهای است که اساس تصوّف شعر فارسی را تشکیل میدهد.کربن با همه کوششی که برای شناخت و معرّفی فلسفه یا حکمت ایرانی، چه پیش از اسلام و چه در دوره اسلامی، مبذول داشت، از یک جلوه مهمّ این فلسفه غافل ماند و آن جلوهای است که در ادبیّات صوفیّه بخصوص شعر و غزل عاشقانه فارسی داشته است. 25 خصوصیّت بارز این جلوه از مابعدالطّبیعه ایرانی وجود همان عالمی است که شیخ اشراق عالم وسیط یا عالم مثال میخواند.این بحث البتّه به شیخ اشراق اختصاص نداشته است، چه طرح این بحث را در آثار حکمای پیشین از قبیل فارابی و ابن سینا 26 ، و بخصوص در آثار صوفیّه که به هیچوجه تحتتأثیر شیخ اشراق نبودهاند میتوان مشاهده کرد.نظر ما در اینجا به بحثی است که صوفیّه در این باره پیش کشیدهاند و دو نمونه بارز از این دسته از مشایخ صوفیّه احمد غزالی و عینالقضاة همدانیاند که سعی کردهاند این جلوه خاصّ از مابعدالطبیعه ایرانی را در دوره اسلامی تشریح کنند.اگر چه نمیتوان منکر تأثیر آراء ابن سینا در غزالی و عینالقضاة و مشایخ خلف شد، ولی نکته اینجاست که این مشایخ در این بحث از ابن سینا فراتر رفتهاند.وانگهی، احمد غزالی و عینالقضاة وارث یک سنّت عرفانی خاصّ بودند که ابن سینا و حکمای دیگر خود تحتتأثیر آن بودند.به هر تقدیر، بحث تأثیر افکار شیخ اشراق و همچنین عارف بزرگ اسلامی ابن عربی در افکار احمد غزالی و عینالقضاة منتفی است، چه غزالی و قاضی پیش از شیخ اشراق و ابن عربی میزیستهاند.
آنچه محتاج به اثبات و بیان است این است که سنّت فکری احمد غزالی و عینالقضاة حتی بعد از شیخ اشراق و ابن عربی، و مستقلّ از آراء خاصّ ایشان، همچنان در ایران تداوم یافته است.اثبات این معنی را با توجه به مسائل مختلف میتوان دنبال کرد و ما سعی خواهیم کرد این کار را در خصوص یک مسأله خاص، یعنی مسأله صور خیالی اعضاء بدن معشوق انجام دهیم.در اینجا ما ابتدا نظر احمد غزالی را در این خصوص مورد بحث قرار خواهیم داد و نشان خواهیم داد که چگونه الفاظی چون زلف و خدّوخال و چشم و ابروی معشوق در ادبیات صوفیانه فارسی وارد یک ساخت معنوی شده و معانی مابعدالطّبیعی خاصّ پیدا کردهاند.
7.فرق اساسی بحث عالم خیال در تصوّف احمد غزالی و حکمت اشراق
اگر چه بحث عالم خیال در تصوّف احمد غزالی و حکمت اشراق شباهتهای فراوانی با هم دارند، از جهاتی نیز با هم فرق دارند.یکی از این فرقها مربوط به زبان و تعبیرات این دو است.احمد غزالی یک صوفی محض است، و شیخ اشراق یک حکیم صوفی.سهروردی پیش از آنکه یک صوفی باشد یک فیلسوف و حکیم است.همین امر باعث شده است که بهطور کلی تعبیرات و اصطلاحات و حتّی نحوه بیان او با احمد غزالی فرق داشته باشد.
اختلافی که در زبان و تعبیرات احمد غزالی و سهروردی دیده میشود در اصل ناشی از اختلافی است که در دیگاه و مبنای فلسفی این دو وجود دارد.این اختلاف به یک اصل اساسی برمیگردد و آن نامی است که هر یک از این دو به حقیقت مطلق یا حقیقةالحقایق میدهند.سهروردی حقیقةالحقایق را نورالانوار میخواند و کلّ نظام خود را بر اساس اشراقات این نور تبیین میکند.ولی احمد غزالی اساسا حقیقةالحقایق را ورای اسم میداند و لذا او را در این مرتبه به هیچ اسمی نمیخواند. 27 اما از آنجا که در هر نظام مابعدالطّبیعی، خواه فلسفی باشد و خواه عرفانی، ناگزیر باید اسمی به این حقیقت داد، غزالی اسم یکی از صفات را به آن حقیقت بینام میدهد، و آن عشق است. 28 بنابراین، تصوّف احمد غزالی دارای مابعدالطّبیعهای است بر اساس عشق.
دو نام نور و عشق در سراسر نظام مابعدالطّبیعه شیخ اشراق و نظام غزالی تأثیر میگذارد، از جمله در بحث ایشان درباره عالم خیال.بحث عالم مثال در حکمت اشراق، چنانکه دیدیم، مانند سایر مباحث سهروردی، اگر چه جنبه قوی عرفانی داشت، ولی باز بحثی بود فلسفی و تا حدودی شبیه به بحث ابن سینا.ولی در تصوّف احمد غزالی چنین چیزی دیده نمیشود.
بهطور کلی تصوّف غزالی یک تصوّف ناب است، از اینرو حتی اطلاق عنوان مابعدالطّبیعه بدان از روی مسامحه است.عالم خیال نیز در این مابعدالطّبیعه اصولا فاقد جنبههای فلسفهای است که در حکمت اشراق مشاهده میشود.در عالم مثال سهروردی، مثلا سخن از اقلیم هشتم و زمینی ملکوتی و کوه و گل و گیاه و درخت و شهر و باغ و آب و آسمان و موجودات آسمانی بود، یعنی مثالهای همان موجوداتی که در مافیالطّبیعه مشاهده میشود.
در حالی که در عالم خیال احمد غزالی سخن از زلف و خالوخدّ و چشم و ابرو و غمزه و خنده معشوق است.البته، این صور نیز صور مثالی است، یعنی زلف و خالوخدّ و چشم و ابرو نیز از عالم محسوسات گرفته شده است.ولی دید شیخ اشراق و غزالی به عالم محسوسات و طبیعت بکلی با هم فرق دارد.سهروردی با همه اختلافنظری که با فلاسفه مشّایی دارد، باز وقتی به طبیعت نگاه میکند، نگاه او نگاه یک فیلسوف است و سعی میکند همه چیز را در آن تبیین کند.ولی احمد غزالی اصلا توجّهی به طبیعت و عالم محسوس ندارد.در تصوّف او بحث مافیالطّبیعه اصلا جایی ندارد.البته گاهی گوشه چشمی به این عالم میاندازد، ولی تنها چیزی که وی در آن میبیند عاشق و معشوق است و عشق آنها، که همه سایههایی است از معانی مابعدالطّبیعی، به عبارت دیگر، وی فقط وقتی به عالم محسوس رجوع میکند که میخواهد تمثیلی بیابد تا معانی مابعدالطّبیعه خود را تبیین نماید.این خصوصیّت فقط از آن احمد غزالی نیست، بلکه میتوان آن را خصویّت تصوّف شعر فارسی دانست.به عبارت دیگر، ادبیات و شعر صوفیانه زبان فارسی دارای فلسفهای است، ولی در این فلسفه بحث مافیالطّبیعه اصالتا مطرح نیست.این فلسفه دقیقا از جایی آغاز میشود که عالم محسوس به نهایت میرسد، یعنی بدایت این فلسفه بحث درباره عالم خیال است.همین عالم است که شعر از آن برمیخیزد، شعری که با فلسفه پیوندی ناگسستنی دارد.و در همین عالم است که شاعر عاشق میشود، یا عاشق شاعر میشود، و صوری را مشاهده میکند که نماینده پیکر معشوق است.از اینجاست که زبانی که شاعر یا عاشق در این ساحت اختیار میکند تا تجربه خود را از این عالم و صور آن بیان کند جز زبان عشق نمیتواند باشد.
در شرحی که از آراء شیخالرئیس و سهروردی درباره خیال و عالم مثال دادیم سعی کردیم به سه سؤال پاسخ دهیم، یکی اینکه انسان چگونه به این عالم راه مییابد، دیگر اینکه عالم خیال یا مثال کجاست، و بالأخره صوری که در آن مشاهده میشود چگونه صوری است.در شرح آراء احمد غزالی نیز کم و بیش به همین پرسشها پاسخ خواهیم داد.اولین پرسش این است که چگونه انسان از عالم محسوس بیرون میرود؟
8.از عالم حسّ به عالم خیال
سیر از عالم محسوس به عالم خیال را میتوان به دو گونه در نظر گرفت، یا با دو تعبیر بیان کرد.یکی از این تعبیرات همان است که ما در بالا ذکر کردیم:«چگونه انسان از عالم محسوس بیرون میرود؟»این تعبیر با نظام فلسفی سهروردی که اولا عوالم موجودات را از حیث بحث وجود(ontologu)مطرح میکند و ثانیا از برای عالم مثال وجود مستقل و قائم بذات قائل است و به اصطلاح عالم مثال را خیال منفصل میداند بیشتر تناسب دارد.تعبیر دیگری که از این سؤال میتوان کرد این است که:«چگونه انسان از عالم محسوس به درون میرود؟»این نحوه بیان با نظامهای عرفانیی تناسب دارد که بحث عوالم را از حیث معرفت مطرح میکنند.تصوّف احمد غزالی نمونه بارز همین نظامهای عرفانی است.البته، اختلاف این دو سؤال فقط در نحوه تعبیر است، والاّ مسأله در اصل یکی است.احمد غزالی در سوانح سخن از عوالم جبروت و ملکوت یا حتی عوالم عقلانی و نفسانی به میان نمیآورد.عوالم او عوالم درونی است که به آنها عالم جان و عالم دل میگوید و اولین مرحله از مراحل عالم دل عالم خیال است.
چگونه انسان میتواند از عالم بیرونی که عالم محسوس است خلاص شود و به درون برود؟پاسخ این سؤال را ما قبلا از زبان ابن سینا و شیخ اشراق شنیدهایم.سالک اگر نفس خود را تزکیه کند و قوای باطنی را تقویت کند و روی آینه حسّ مشترک را از حواس بگرداند و به طرف قوّه تخیّل متوجّه کند، میتواند با صوری که در عالم ملکوت یا مثال است آشنا شود.از آنجا که در خواب حواسّ انسان بهطور طبیعی تعطیل میشوند، شرایط نامناسبی برای ارتباط با عالم مثال یا خیال بهوجود میآید.بهطور کلی، عموم صوفیّه درباره خواب همین عقیده را دارند. 29 البته، همانطور که ابن سینا و شیخ اشراق اظهار کردهاند، خواب تنها راهی نیست که سالک را به عالم قدس یا عالم مثال میرساند.در بیداری نیز سالک تحت شرایطی میتواند تجربیّاتی از این عالم داشته باشد. 30 اینگونه تجربیّات چه در خواب دست دهد و چه در بیداری اصطلاحا واقعه خوانده میشود.احمد غزالی بدون اینکه منکر وقوع این واقعهها در بیداری شود، بحث عالم خیال را در سوانح همراه با بحث خواب مطرح کرده است(فصل 31). 31 ولی مطلبی که غزالی در سوانح درباره خواب گفته است بسیار مجمل است.خوشبختانه این مسأله را وی در یکی از نامههای خود به تفصیل مورد بحث قرار داده است.ولی در این نامه سخنی از صور خیالی اعضاء پیکر معشوق به میان نیامده است.
مطالب این نامه و اصطلاحات آن شبیه به مطالب ابن سینا در اشارات است و لذا با تعبیرات و اصطلاحات سوانح فرق دارد.به هر تقدیر، توضیحات غزالی در نامه مزبور مقدّمهای است مفید برای آشنایی با نظر او درباره خواب بهطور کلی.
نامهای که مورد نظر ماست در حقیقت پاسخی است که غزالی به نامه یکی از مریدان خود نوشته است. 32 این مرید خوابی دیده و در خواب صورت شیخ را مشاهده کرده است، و در نامه خود خدا را شکر کرده و سپس معنی خواب خود را از شیخ سؤال کرده است.اصل نامه این مرید در دست نیست، ولی غزالی در پاسخ خود به این معنی اشاره کرده مینویسد:
شکر کرده بودی که اکنون خشنودم که در خوابت میبینم.این بیت به تبرّک یادگیر:
در خواب من از خیال تو خشنودم
آه ارنه عنایت خیالت بودی 33
در این بیت غزالی به نکته مهمّی اشاره کرده است و آن ارتباط خواب و خیال است. 34
این ارتباط را وی در طول نامه خود روشن میسازد.مسألهای که خواجه احمد اساسا میخواهد مطرح کند مسأله تعبیر خواب است.این مسأله را وی در همان ابتدا پس از نقل بیت مزبور چنین مطرح میکند:
هر چه آدمی در خواب بیند دو قسم بود:قسمتی را از این عالم کسوتی تواند بود که معبّر بداند که چیست، و قسمتی را هیچ کسوت ممکن نبود.و قسمتی دیگر بود در میان هر دو طرف که کسوتی دارد ولیکن معبّرش حقیقت آن نداند، چون«الم»و«حم»و«طسم»مثلا کسوت ملکی دارد ولیکن حقیقت ملکوتیش مکشوف نیست، به خلاف اینکه وتلک الامثال نضربها للنّاس و ما یعقلها الاّ العالمون. 35
در این جملات نویسنده به چند نکته مهم اشاره کرده است.اولا خوابی که او مقسم قرار داده است خواب اضغاث نیست، بلکه خوابی است با حقیقت ملکوتی.ثانیا ظهور حقیقت در خواب یا در لباس موجودات عالم ملک است یا مجرّد از آن.به عبارت دیگر، حقیقتی که در خواب ظاهر میشود یا به صورت یکی از موجودات عالم محسوس است یا بکلّی مجرّد است.بنابراین، آنچه در خواب دیده میشود همیشه صورت مثالی و خیالی ندارد، بلکه گاهی خواب بیننده معانیی را میبیند که ورای صورت است.چنانکه بعدا خواهیم دید، عالم خیال به مرتبهای اطلاق میشود که حقایق به کسوت موجودات عالم محسوس ظاهر میشود.نکته سوّم این است که آنچه مورد تعبیر قرار میگیرد قسم اوّل است، یعنی چیزهایی است که به کسوت این عالم ظاهر میشود.به عبارت دیگر، تعبیر مربوط به صور عالم خیال است و کار معبّر این است که از صورت ملکی به حقیقت ملکوتی خواب برود و آن را کشف کند.خوابی که حقیقت ملکوتی را بهطور عریان نمایش میدهد احتیاجی به تعبیر ندارد.چهارمین نکته این است که خوابهایی که در لباس موجودات عالم ملک ظاهر میشود همگی قابل تعبیر نیستند.معبّر میتواند از بعضی از این صورتها عبور کند و به حقیقت برسد، و از بعضی دیگر نمیتواند.غزالی برای روشن ساختن این مطلب مثالهایی میآورد.این مثالها همه از قرآن است، و نفس این مثالها خود به نکته مهم دیگری اشاره میکند.مراد از کسوت در اینجا صورتهای محسوس به حسّ بینایی نیست.لفظ کسوت به معنای عام به کار رفته و صور مسموع را نیز در بر میگیرد.کلمات صورت مسموع حقایق ملکوتی است.حروف مقطّعه قرآن اگر چه در کسوت ملکی(در لباس حروف)است، معانی آنها معلوم نیست و لذا معبّر نمیتواند آنها را تعبیر کند.این حروف، به عبارت دیگر، از متشابهات است.معبّر فقط آیات محکم را میتواند تعبیر کند.مثال این نوع آیات آیهای است که غزالی خود نقل کرده است.
این نکات را ما بعضا در طول بحث بیشتر توضیح خواهیم داد.
پس از این تقسیم، بحثی روانشناسی در این نامه مطرح شده و در ضمن آن قوای پنجگانه ظاهری(لامسه، شامّه، باصره، سامعه، و ذائقه)و قوای باطنی شرح داده شده است.از قوای باطنی در اینجا ابتدا از چهار قوّه یاد شده است.نخستین آنها حسّ مشترک است که به واسطه آن انسان مدرکات پنج حسّ ظاهر را جمع تواند کرد.ادراک نفس از طریق حسّ مشترک زمانی دست میدهد که مدرکات حاضر باشد.هر گاه این مدرکات غایب باشد، نفس به واسطه قوّه دیگری ادراک میکند و آن قوّه خیال است.کار قوّه خیال این است که محسوسات را حفظ کند تا در غیاب آنها بتواند آنها را ادراک کند.در حالی که حسّ مشترک و خیال صور را ادراک میکنند، دو قّوه دیگر در باطن هست که معانی را ادراک میکنند.یکی از این دو قّوه معانی را قبول میکند و یکی دیگر آنها را در خود حفظ میکند.
تا اینجا انسان و حیوانات دیگر با هم برابرند.حیوانات نیز این پنج حس ظاهر و چهار حسّ باطن را دارند.اما انسان علاوه بر اینها قوّه(یا قوای)دیگری دارد که میتواند معانی را مجرّد از علائق جسمانی ادراک کند.مثلا او از شنیدن لفظ«قلم»معنی قلم را ادراک میکند.«و اگر گویی که این قلم که ادراک کردن خوزی است یا خواری یا بحری، گوید قلم ادراک کردم نه خوزی و نه خواری و نه بحری». 36
پس از این مقدّمات، خواجه احمد وارد مقصود اصلی خویش میشود و چگونگی ادراک معانی مجرّد را شرح میدهد.غزالی از همین مثال قلم استفاده میکند و مینویسد:
حقایق منزّه از علایق اجسام ادراک بر دو طریق توان کرد:یکی آنکه قلم به دیده ظاهر ببینی تا خیال صورتش را یاد گیرد...و معنی قلم در دماغ حفظ گردد.پس حقیقت انسانیّت حقیقت قلمیّت بیعلایق عوارض و اوصاف خارج از ذات قلمیّت ادراک کند.
یک طریق در ادراک قلمیّت این است. 37
مطلبی را که غزالی در اینجا بیان کرده است از طریق تمثیلی که ابن سینا آورده است میتوان شرح داد.ابن سینا حسّ مشترک و متخیّله را به دو آینه تشبیه کرده که گاهی صورت این در آن میافتد و گاه صورت آن در این.وقتی نفس دربند محسوسات است صور محسوس از آینه حس مشترک بر آینه تخیّل نقش میافتد.در اینجا نیز غزالی همین مطلب را متذکّر میشود و میگوید دیده ظاهر صورت قلم را به حسّ مشترک میدهد و خیال آن صورت را از آینه حسّ مشترک میگیرد.البته پس از آن عقل معنای قلمیّت را جدا از عوارض و اوصاف جسمانی از خیال اخذ میکند.این مرحله از ادراک مختصّ انسان است و حیوانات چون قوّه عاقله ندارند نمیتوانند معانی معقو را دریابند.در اینجا باید گفت که گر چه قدرت نفس ناطقه یا قوّه عقل در همه افراد انسان یکسان نیست، مع هذا ادراک عقلی از برای انسان امری غیرعادی نیست.چیزی که در میان افراد آدمی نادر است، شناخت دیگری است از معانی که طریق دوّم در ادراک قلمیّت است.
برای اینکه طریق دوّم در ادراک معانی روشن شود، باز میتوان به تمثیل ابن سینا رجوع کرد.همانگونه که ملاحظه کردیم، آینه متخیّله در همه حال نقوش خیالی را از حسّ مشترک نمیگیرد.برعکس، گاهی ممکن است که حسّ مشترک از متخیّله متأثّر شود، یعنی به جای اینکه آینه تخیّل از محسوسات متأثّر شود، نقوشی را از مخزن خود یعنی قوّه خیال یا عالم دیگر بگیرد.این حالت، همانطور که گفته شد، گاهی در خواب پیش میآید، و اگر صوری که در متخیّله نقش میبندد صور حقایقی از عالم مثال یا عوالم برتر باشد تجربه مزبور یک واقعه است.احمد غزالی نیز همین حالت را به عنوان طریق دوّم در ادراک مطرح کرده است و عالمی را که تخیّل از آن نقش میپذیرد لوح محفوظ میخواند.بنابراین، از نظر غزالی موجودات یک معنای معقول دارند که عقل از طریق خیال و خیال از طریق حسّ مشترک و حسّ مشترک از طریق حواسّ ظاهری آن را میشناسد، و یک معنای دیگر هم دارند که در لوح محفوظ است و از آن لوح بر متخیّله نقش میبندد و عقل آن را میشناسد.
لوح محفوظ چیست و چه حقایقی در آن ثبت است؟خواجه احمد در پاسخ به این سؤال میگوید هر چه در عالم ملک یا شهادت هست وجودی هم در لوح محفوظ دارد.در حقیقت همه موجودات عالم ملک در اصل در لوح محفوظ وجود داشتهاند و دارند.آنچه در لوح محفوظ است حقیقت موجودات این عالم است.این حقیقت فاقد جسم و عوارض جسمانی است.
مثلا قلم در عالم محسوس شئ خاصّی است با مادّهای بخصوص.همچنین انسان در این عالم شخصی است با گوشت و پوست و رگ و خون.ولی در لوح محفوظ نه مادّهای هست و نه گوشتی و نه پوستی.
در لوح[محفوظ]قلم بود، ولیکن جسم قلم آنجا نبود.و انسان بود.ولیکن گوشت و پوست و رگ و خون در لوح نبود.و همچنین همه چیزی در لوح محفوظ است به صورت.و اهل معرفت صورت آن بدیده و بدانستهاند. 38
غزالی برای روشن شدن این مطلب مثالی ذکر میکند.در این مثال لوح محفوظ به ذهن نویسنده تشبیه شده است و عالم محسوس به صفحه کاغذ.هر چه نویسنده بر روی کاغذ بنویسد، قبلا در ذهن او وجود داشته است.
جوانمردا، هر چه بر این کاغذ مینویسم، هر کلمه و هر حرفی، در دماغ من لابد موجود است-که هر صورت که در دماغ نبود بر کاغذ چون مصوّر توانم کرد؟ولیکن آن صورت که در دماغ است به چیز ننوشته است.همچنین یقین دان که هر چه در لوح محفوظ نبود وجودش صورت نبندد در خود البته. 39
با مطالعه این لوح است که اهل معرفت میتوانند حقیقت اشیاء را بشناسند.این شناخت البته حقیقیتر از شناخت نوع اوّل است.در شناخت نوع اوّل، انسان از صورت محسوس اشیاء پی به معنی آنها میبرد.آن صورت محسوس خود نسخهای است از حقیقتی که در لوح محفوظ ثبت است.ولی وقتی انسان به مطالعه لوح محفوظ پرداخت مستقیما با آن حقیقت آشنا میشود.پس در این نوع ادراک که گاهی در خواب پیدا میشود، انسان میتواند حقیقت را بهتر از بیداری بشناسد.سؤالی که باید هماکنون بدان پاسخ گوییم این است که این لوح در کجاست و انسان کجا باید آن را بجوید.پاسخ این سؤال در بادی امر بسیار روشن است.
«او را از خود وا توانی یافت.» 40 انسان باید حقایق همه موجودات را در درون خود بجوید.
ولی این سؤال ابعاد دیگری هم دارد.باید دید لوح محفوظ چه نسبتی با عالم خیال و بهطور کلی عوام مابعد الطّبیعه در عرفان احمد غزالی دارد.
9.جایگاه عالم خیال در عوالم درونی
برای اینکه ما جایگاه لوح محفوظ را معلوم کنیم، باید نسبت آن را با عوالم دیگر بسنجیم و برای این منظور ناگزیر باید نظر احمد غزالی را در مورد عوالم مختلف شرح دهیم.همانطور که قبلا گفته شد.عرفا و حکما معمولا عوالم وجود را به سه عالم ملک و ملکوت و جبروت یا حسّ و نفس و عقل تقسیم میکنند.سهروردی نیز کموبیش همین تقسیم را کرده است، و حتی تقسیم چهارگانه او را از عوالم نوری(عالم انوار قاهره، عالم انوار مدبّره، عالم برازخ، و عالم صور معلّقه)را میتوان به این سه عالم مؤوّل کرد.احمد غزالی نیز این تقسیم را میپذیرد.اما در سوانح تقسیم دیگری از عوالم میکند که تا حدودی با این تقسیم فرق دارد.در این تقسیم وی اولا عالم حسّ یا عالم ملک را کنار میگذارد.بحث وی درباره عوالم عشق، یک بحث جامع فلسفی نیست.او با عالم مادّی و با مافی الطّبیعه کاری ندارد.آنچه در تصوّف او موردنظر است عوالم ماوراء الطّبیعه یعنی عوالمی است که ورای عالم ملک و حواسّ است.و باز از آنجا که بحث وی یک بحث فلسفی نیست، عوالم ماوراء الطّبیعه را از حیث بحث وجود (ontology)مطرح نمیکند.بحث وی صرفا یک بحث عرفانی است، و لذا عوالم مختلف را از حیث معرفت و شناسایی در نظر میگیرد، و از همین حیث به تقسیم آنها مبادرت میورزد.
البته فلاسفه و حکما نیز وقتی عوالم ملک و ملکوت و جبروت را عالم حسّ و نفس و عقل میخوانند همین حیثیت را لحاظ میکنند.ولی احمد غزالی، همانطور که قبلا گفته شد، اصطلاحات دیگری به کار میبرد.وی اولا عوالم را به دو دسته تقسیم میکند:یکی عالم بیرونی که همان عالم محسوس یا ملک است، و دیگری عوالم درونی.با عالم بیرونی، همانطور که گفته، اصلا کاری ندارد.بحث او بر سر عوالم درونی است و این عوالم را مراتب دل و جان میداند.
تقسیم عوالم باطنی به حسب مراتب دل و جان یکی از تقسیمات رایج صوفیّه است، گر چه اقوال ایشان در این خصوص مختلف است.بعضی از مشایخ دل را به معنی مطلق باطن دانستهاند، یعنی عوالم را بهطور کلی به دو دسته تقسیم کردهاند، یکی عالم ظاهر و دیگر عالم باطن، و نام باطن را دل یا قلب گذاشتهاند.یکی از این مشایخ حکیم ترمذی، صوفی و عارف قرن سوّ هجری، است که در رسالهای که در شرح مراتب دل نوشته است مینویسد:«اسم دل اسمی است جامع که همه مقامات باطن را دربر میگیرد». 41 پس از آن، ترمذی مقامات دل را به چهار مقام تقسیم کرده و آنها را صدر یا سینه، قلب، فؤاد، و لبّ نامیده است.بنابراین، لفظ دل یا قلب به دو معنی استعمال شده است، یکی معنی عامّ و دیگری معنی خاصّ.دل به معنی اعمّ مشتمل بر همه مراتب و مقامات باطنی است.امام محمّد غزالی نیز این معنی عام را برای دل پذیرفته، چنانکه مثلا در کیمیای سعادت مینویسد:
بدان که تو را که آفریدهاند از دو چیز آفریدهاند:یکی این کالبد ظاهر است که آن را تن گویند، و وی را به چشم ظاهر بتوان دید، و دیگر معنی باطن که آن را نفس گویند و جان گویند و دل گویند، و آن را به بصیرت باطن بتوان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید.و حقیقت تو آن معنی باطن است...و ما آن را نام دل خواهیم نهادن.و چون حدیث دل کنیم، بدانکه این حقیقت را میخواهیم که گاهگاه آن را روح گویند و گاهگاه آن را نفس گویند. 42
بنابراین، ابوحامد نیز لفظ دل را به معنای مطلق باطن دانسته است.در جای دیگر وی حقیقت این دل را با روح یا جان دانسته و باز در جای دیگر آن را شهریار تن خوانده است که وزیر او عقل است و لشکریان او نفس و قوای ظاهری و باطنی آن.
اما مشایخ دیگر معنای دیگری از دل در نظر گرفتهاند.در نزد این مشایخ دل به معنای خاصّی استعمال شده و از آن صرفا به عنوان یکی از مراتب یا عوالم درونی یاد کردهاند، و در ورای آن عوالم دیگری چون روح و سرّ را در نظر گرفتهاند.احمد غزالی جزو این دسته از مشایخ است.وی در رساله التّجرید عوالم باطنی را به سه عالم دل و روح و سرّ تقسیم کرده است و در شرح این عوالم، از تمثیلهایی استفاده کرده است.مثلا دل را به جعبه و روح را به صدف و سرّ را به درّ، یا دل را به خانه و روح را به قفس و سرّ را به مرغ تشبیه نموده مینویسد:
دل و روح و سرّ درّی است در صدف در جعبه، یا به منزله مرغی است در قفس در خانه.
جعبه و خانه به منزله دل است، صدف و قفس به منزله روح، و درّ و مرغ به منزله سرّ.اگر به خانه راه نیابی به قفس نخواهی رسید، و چون به قفس نرسی به مرغ دست نخواهی یافت.و همچنین اگر به دل نرسی به روح نخواهی رسید.و چون به قفس برسی به عالم روح رسیدهای، و چون به مرغ برسی به عالم اسرار رسیدهای. 43
رساله التجرید یک رساله عرفانی-کلامی است و سخن غزالی در آنجا بر سر ایمان و مراتب آن است و دل و روح و سرّ را سه مرتبه از مراتب ایمان دانسته است. 44 اما در سوانح سخن غزالی درباره عشق است و این عوالم مراحلی است که عاشق برای رسیدن به معشوق و سرانجام به عشق باید طی کند.البته در سوانح نیز همین مراتب را میتوان ملاحظه کرد، الاّ اینکه غزالی در اینجا سرّ را عشق خوانده است.همانطور که در تجرید سرّ را به درّی تشبیه کرده بود در صدف، در اینجا نیز عشق را درّی میداند در صدف روح.از تمثیل مرغ نیز غزالی در سوانح استفاده کرده و عشق را مرغی خوانده است که از آشیان ازلی خود پرواز کرده و به سرای این عالم آمده است.ولی تمثیلی که غزالی بیشتر به کار میبرد همان تمثیل درّ و صدف است.البته جای اینکه صدف را در جعبه قرار دهد، آن را به قعر دریا که مکان اصلی اوست میبرد.علت اینکه غزالی عشق را به منزله درّ و روح یا جان را به منزله صدف میداند، این است که میخواهد خصویّت پوشیدگی آن را با این تمثیل نشان دهد.این نکته را وی بارها تذکر داده است، از جمله در این مصراع که چندبار در سوانح تکرار شده است.
عشق پوشیده است هرگز کس ندیدستش عیان(فصول 3، 53.77).
عشق سرّی است پوشیده که هیچکس آن را نمیتواند بشناسد.حتی صدف روح را هم نمیتوان شناخت.
عقول را دیده بربستهاند از ادراک ماهیّت و حقیقت روح.و روح صدف عشق است.پس چون بر صدف علم را راه نیست، به گوهر مکنون که در آن صدف است چگونه راه بود؟ (فصل 77)
علت اینکه غزالی صدف روح یا جان را در قعر دریا میگذارد همین است.قعر دریا را نمیتوان دید و شناخت.باید غوّاصی کرد و آن را یافت.اگر نه عشق را میتوان شناخت و نه روح را، پس چه چیزی را میتوان شناخت؟به عبارت دیگر، علم به چه چیز تعلّق میگیرد؟ مرتبه علم کجاست؟برای پاسخ به این سؤال باید به سطح دریا آمد.
همانطور که گفته شد، دریایی که صدف روح را در قعر خود پنهان کرده است دریای دل است.این دریا خود عوالم و مرتب بیشماری دارد که شناختن همه آنها آسان نیست.
«عالمهای درون را بدین آسانی در نتوان یافت، و آنچنان آسان نیست، که آنجا استار و حجب و خز این و عجایب است»(فصل 30).این عوالم همه در قعر دریاست، و برای رسیدن به آنها سالک عاشق باید عملا در آن غوّاصی کند.به عبارت دیگر، دل دریایی است که وجود عاشق را در خود غرق میکند.در مقامی که عاشق در دریای دل غوطهور شده است، ثنویّت عالم و معلوم که لازمه علم است از میان برداشته میشود.بنابراین، دست علم نه تنها به دامن درّ و صدف نمیرسد.بلکه تا زمانی که در درون دریا غوطهور است به عجایب دل نمیتواند علم پیدا کند.البّته، در دریا اگر چه علم نیست، وجدان یا بافت هست.این همان معنایی است که در این خبر بدان اشاره شده است که«العجز عن درک الادراک ادراک».یافت هست، ولی نسبت به آن علمی نیست.پس در درون دریا یافت هست، «امّا از یافت خبر نیست»(فصل 29).در اینجا باز سؤال قبلی خود را تکرار میکنیم:اگر درّ و صدف و درون دریا هر سه از دسترس علم بیرون است، پس حدّ علم کجاست؟
در پاسخ به این سؤال غزالی میگوید که ما باید در سطح دریا به دنبال علم بگردیم نه در درون دریا.به عبارت دیگر، مرتبه علم مرتبهای است که عاشق هنوز در دریا غوطهور نشده، بلکه در ساحل دریا ایستاده است.لازمه علم داشتن دویی عالم و معلول است.در درون دریا عالم در معلوم غوطهور شده و با آن یکی شده است.در بیرون دریاست که او هنوز خودی خود را به عنوان عالم حفظ کرده است.به عبارت دیگر، تا زمانی که عاشق در ساحل ایستاده و به سطح دریا مینگرد، چیزی از هستی او باقی مانده، و همین است که میتواند از معلوم خبر دهد.
خلاصه، عوالم درون از نظر احمد غزالی عبارتند از حقیقت عشق، جان، و دل.آن حقیقت که سرّی است مکتوم قابل شناخت نیست.جان را هم نمیتوان شناخت.باقی میماند دل.اما دل نیز از یک لحاظ غیرقابل شناخت است، و آن از لحاظ باطن و درون آن است.تنها چیزی که قابل شناخت است بیرون دل یا به تعبیر غزالی«پرده بیرونی»آن است.همین مرتبه است که غزالی آن را عالم خیال میداند.مرتبه خیال، به عبارت دیگر، مرتبه علم است؛مرتبهای است که عاشق به پرده بیرونی دل نگاه میکند و صوری را در آن میبیند.حال ببینیم این صور چیست و عاشق چگونه آنها را میشناسد؟
10.صور خیال
گفتیم که غزالی برای شرح مقصود خود از تمثیلهایی استفاده میکند.یکی از این تمثیلهای مهم تمثیل درّ و صدف و دریاست.تمثیل دیگری که غزالی از آن استفاده میکند تمثیل راکب و مرکوب است.عشق در این تمثیل سوارکار است و روح مرکب او.این تمثیل در واقع نخستین تمثیلی است که نویسنده برای آمدن عشق به سرای وجود به کار میبرد.عشق از عدم 45 به وجود میآید، و همزمان با آن روح نیز به وجود میآید و عشق بر آن سوار میشود.در حقیقت ورود عشق به عالم وجود همراه جان یا روح است.از اینجاست که مینویسد:«روح چون از عدم به وجود آمد، بر سر حدّ وجود عشق منتظر مرکب روح بود»(فصل 1).روح مرکب اختصاصی عشق است آنچه بر این مرکب سوار میشود حقیقت عشق است.«حقیقت عشق جز بر مرکب جان سوار نیاید»(فصل 37).در این مرتبه، همانطور که قبلا گفته شد، عشق را نمیتوان شناخت.
پس از اینکه عشق بر مرکب روح سوار شد و به عالم وجود آمد در سرای دل فرود میآید.
روح ابتدا مرکب ذات و حقیقت عشق بود.این سرا که سرای دل است محلّ صفات او میشود.البته همانگونه که ذات عشق ورای علم بود، صفات او را نیز نمیتوان براستی شناخت.«دل محل صفات اوست، و او خود(در ذات خود)به حجب عزّ خود متعزّز است.کس ذات و صفات او چه داند؟»(فصل 37).با استفاده از تمثیل درّ و صدف و دریا، باید گفت که نه درّ قابل شناخت است نه صدف و نه باطن دریا.البته، در دریا، وقتی عاشق در آن غوطهور است، یافت هست، ولی از یافت خبر نیست، یعنی علم نیست.مرتبه علم مرتبهای است که عاشق هنوز خود را به دریا نیفکنده است-در ساحل ایستاده و به دریا نگاه میکند.در این مقام عاشق چه میبیند؟
سرّ عشق اگر چه در درون جان نهفته است، اما اگر خانه دل صفا یابد و دیوارهای آن همچون آینه شفّاف شود، نور آن حقیقت از درون به بیرون میتابد و بر آینه دل منعکس میشود.پس«چون خانه(دل)خالی یابد و آینه صافی باشد، صورت پیدا و ثابت گردد در هوای صفای روح»(فصل 2).صورتی که بدین نحو بر آینه صافی دل میتابد نکتهای است که عاشق میبیند و بدان علم حاصل میکند.«یک نکته از نکت او(یا نکهت او)روی به دیده علم نماید، که از روی لوح دل بیش از این ممکن نیست که از او بیانی یا نشانی تواند داد» (فصل 37).این نکته طلسم علم عاشق به عشق است و باید آن را گشود.
همانطور که گفته شد، احمد غزالی مرتبه علم را مرتبه خیال مینامد.به عبارت دیگر، پرده بیرونی دل، یا لوح دل، که آینه صفات عشق است، عالم خیال است.پس عالم دل خود به دو عالم تقسیم میشود:یکی عالم بیرونی آن و دیگری عالم درونی آن.در کنه عالم درونی عین عشق یا حقیقت آن نهفته است، ولی در عالم بیرونی صورتی ظاهر میشود.این صورت وقتی به کمال ظهور برسد، پیکر معشوق است.پس«کمالش(یعنی کمال ظهور صورتی که در هوای صفای روح پیدا شده و بر آینه دل تابیده است)آن بود که اگر دیده اشراف روح خواهد که خود را بیند، پیکر معشوق یا نامش یا صفتش با آن بیند»(فصل 2).بنابراین، عاشق اگر آینه دل خود را پاک کرده باشد، موفّق خواهد شد که در نهایت پیکر معشوق را ببیند.این پیکر معشوق صورت خیالی است، یعنی صورتی است که بر لوح دل پیدا شده و عاشق آن را مشاهده میکند.اما این مرحله کمال همواره دست نمیدهد.مراحل نازلتری هم هست که عاشق در ساحل دریا شعاعهایی را از صفت عشق(از پیکر معشوق)مشاهده میکند.این شعاعها گاه متعیّن به تعیّناتی است و گاه نه:«در عالم خیال تا(عشق)روی خود را(در صورت معشوقی)فرا نماید، گاه بود که نشانی دارد علی التعیّن و گاه بود که ندارد»(فصل 37).
سؤالی که در اینجا پیش میآید این است که این تعیّنات چیست، و اصولا غزالی در این عبارت اخیر چه میخواهد بگوید؟برای اینکه این سؤال را پاسخ دهیم، باید معلوم یا معشوق را موقّتا رها کنیم و نظری به وضع عالم یا عاشق در این حالت بیفکنیم.
گفتیم علّت اینکه عاشق میتواند در ساحل دریا علم داشته باشد این است که او خود را به دریا نیفکنده و غرقه نشده است.هر گاه عاشق در دریا غوطهور شود، او مرتبه علم را پشتسر میگذارد و به یافت میرسد.به عبارت دیگر، در دریا عاشق روی در وصال دارد و وصال حالی است که او از هستی خود فنا شده است.پس مرتبه علم مرتبه فراق است.علت علم داشتن او این است که هنوز چیزی از هستی او باقی مانده است.در حقیقت آنچه از هستی او باقی مانده همان چیزی است که از پرتو آن عاشق به علم میرسد.به عبارت دیگر، عاشق هنوز بخشی از هستی خود را با خود دارد و با همین بخش میتواند از معشوق خبر یابد.این مرتبه در حقیقت اوّلین مرحله از مراحل عشق است.در مراحل بعدی عاشق این بخش از هستی خود را در دریا غرق میکند.
تا بدایت عشق بود در فراق قوت از خیال بود.و آن مطالعه دیده علم است صورتی را که در درون(یعنی در پرده بیرونی دل)مثبت شده است.اما چون کار به کمال رسد و آن صورت در درون پرده دل شود، نیز علم از او قوت نتواند خورد.زیرا که مدرک خیال همان محلّ خیال است.تا او(یعنی صورت خیالی معشوق)تمام جای(یعنی سراسر هستی عاشق را)نگرفته است، از او(یعنی عاشق)چیزی فارغ است که از او(یعنی از معشوق)خبری باز دهد با ظاهر علم تا(عاشق)خبری یابد.اما چون(عشق)ولایت (وجود عاشق را)تمام فرو گرفت، از او(یعنی از عاشق)چیزی بر سر نیست تا از او (یعنی از معشوق)خبر یابد»(فصل 29).
بدینترتیب، لازمه علم داشتن وجود داشتن است.این علم صورت خیالی است.همان طور که در شرح نظر سهروردی درباره عالم مثال ملاحظه کردیم، صور معلّقه نه در مکان است و نه در محل.به عبارت دیگر، صور معلّقه در عالم ملک یا عالم محسوس(در مکان)نیست.
وانگهی، صور معلّقه اگر چه از مادّه مجرّد بود، ولی دارای مقدار و کیف و وضع و اعراض دیگر بود.این اعراض در عالم مادّی حالّ در مادّه جسمانی است.امّا در عالم مثال، این اعراض در صقع دیگری وجود دارد، نه در ماّده.از اینرو صور معلّقه در محل نیست.عالم مثال از نظر سهروردی عالم مستقلّ است قائم به خود.به عبارت دیگر، عالم مثال یا خیال سهروردی خیال منفصل است.احمد غزالی هم مانند سهروردی عالم خیال را ورای مکان میداند، اما برخلاف سهروردی آن را منفصل و قائم به خود نمیداند.این عالم عالم خیال متصّل است، یعنی پیوسته در متخیّله عاشق ظهور مییابد.بنابراین صور خیالی که در پرده بیرونی دل میتابد در مکان نیست و در عالم جسمانی نیز حالّ نیست، ولی محلّ دارد و محلّ آن جز دل عاشق نیست.پس محلّ صورت خیالی معشوق همان مدرک 46 خیال است، و این مدرک همان بخش از وجود عاشق است که هنوز فنا نشده است.وقتی این بخش از وجود عاشق نیز از میان رفت، دیگر محلّی برای خیال باقی نمیماند.
11.خواب و خیال
چنانکه ملاحظه کردیم، احمد غزالی مرتبه علم را مرتبه خیال میخواند و پرده بیرونی دل را عالم خیال.در نامهای که قبلا از آن سخن گفتیم، ملاحظه کردیم که یکی از راههای رسیدن به این مرتبه خواب بود.در سوانح نیز، همانطور که قبلا اشاره شد، همزمان با بحث خیال و علم، مسأله خواب را پیش میکشد.در اینجا غزالی سعی میکند در یک فصل کوتاه به دو نکته مهم در مورد خواب اشاره کند.در این دو نکته بیان میکند که:(1)چطور میشود که عاشق صورت معشوق را در خواب میبیند، (2)صورتی که در خواب دیده میشود فقط جنبه ظاهری و صوری دارد، و خواب دیدن مرحله آگاهی و علم است.تحلیل این دو نکته روشن خواهد کرد که آنچه در خواب دیده میشود صورت خیالی معشوق است و عاشق در خواب به عالم خیال راه مییابد.
چطور میشود که عاشق معشوق را در خواب میبیند؟پاسخی که احمد غزالی به این سؤال میدهد بسیار مجمل است و قبل از اینکه آن را نقل کنیم لازم است توضیحاتی درباره امکان ارتباط انسان با عالم خیال در خواب، با توجّه به آراء ابوحامد محمّد غزالی، بدهیم.
همانطور که قبلا گفته شد، ابن سینا معتقد بود که برای اینکه قوّه متخیّله بتواند با عالم غیب آشنا شود باید از بند محسوسات رهایی یابد و بر قدرت آن بیفزاید.به عبارت دیگر، تا زمانی که حسّ مشترک صور محسوس را از طریق حواسّ دریافت میکند و قوّه متخیّله را تحتتأثیر قرار میدهد، حصول صور غیبی میسّر نیست.یکی از حالتهایی که متخیّله از بند محسوسات خلاص میشود خواب است.این مطلب را برادر احمد غزالی، یعنی ابوحامد، در کیمیای سعادت شرح داده است.همانطور که گفته شد، ابوحامد لفظ دل را به معنای عام به کار میبرد که شامل همه عوالم درونی از جمله عالم خیال میشود.برای اینکه انسان بتواند با عالم دل آشنا شود، باید از بند حواس رهایی پیدا کند.و این حالت در خواب پیدا میشود.
چون دریچه حواس بسته شد، روزن دیگری که نفس به عالم دارد گشوده میشود و از آن طریق علم به صورتهای خیالی حاصل میشود.پس«چون راه حواس بسته شود، آن در درونی گشاده گردد و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد 47 ».این مطلب را در جای دیگر نیز به تعبیری دیگر بیان میکند و مینویسد:
مل دل چون آینه است، و مثل لوح محفوظ چون آیینهای است که صورت جمله موجودات در وی است.چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بدارند، همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید، چون صافی شود و از محسوسات فارغ گردد و با وی مناسبت گیرد.تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود، و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است از مطالعت ملکوت پیدا آمدن گیرد. 48 بنابراین، برای اینکه لوح دل آینه لوح محفوظ شود و صور خیالی در آن بتابد، دل باید صاف شود و از محسوسات فارغ.فراغت یافتن از محسوسات هم در هنگام خواب دست میدهد.البته، همانطور که قبلا اشاره شد، خواب تنها حالتی نیست که نفس میتواند از بند محسوسات رهایی یابد و به مطالعه ملکوت بپردازد.پس از مرگ نیز نفس از قید تن و حواسّ رهایی مییابد.اما در طول زندگی و در بیداری نیز این حالت ممکن است دست دهد.
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بیخواب و بیمرگ گشاده نگردد، که این چنین نیست.بلکه اگر در بیداری خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بد و بایست این جهان بیرون کند، و به جای خالی نشیند و چشم فراز کند و حواس را معطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد، بدان که الله الله بر دوام گوید به دل نه به زبان، تا چنان شود که از خویش بیخبر شود و از همه عالم و از هیچ چیز خبر ندارد، مگر از خدای تعالی.چون چنین باشد، اگر چه بیدار بود، روزن دلگشاده شود و آنچه در خواب ببینند دیگران، وی در بیداری بیند، و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو بر وی پدیدار آید، و پیغامبران را دیدن گیرد و از ایشان فایدهها گیرد و مددها یابد، و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند. 49
در اینجا ما سخنان ابوحامد را تا حدودی به تفصیل نقل کردیم، زیرا این عقاید اختصاص به وی ندارد.مشایخ دیگر صوفیّه نیز بر همین عقیده بودهاند، بخصوص احمد غزالی که در بسیاری از مسائل با برادرش همرأی بوده است.او نیز معتقد است که انسان چه در بیداری و چه در خواب قادر است با عالم ملکوت آشنا شود، مشروط بر اینکه از اخلاق بد و امور دنیوی خلاصی یابد و حواسّ را تعطیل کند.ناگفته نماند که مزیّت خواب بر بیداری، برای عدهای، این است که تعطیل حواس از روی طبیعت دست میدهد.البتّه، خواجه احمد در سوانح تعبیر تعطیل حواس را به کار نمیبرد.وی برای افاده همان معنایی که برادرش در عبارت فوق بیان کرده، تعبیر دیگری به کار میبرد و مینویسد:
اگر در خواب بیند، سبب آن است که او روی در خود دارد.همه تن دیده گشته و همه دیده روی گشته است و در معشوق آورده، یا در صورت او که بر هستی او نقش افتاده است (فصل 31).
مراد خواجه از«تن»در اینجا نفس یا قوای ظاهری و باطنی است.و مراد او از«دیده» چشمدل است که همان قوّه متخیّله است که تطهیر شده است.بنابراین، کار این وجود بیرونی این است که صورتی از معشوق در آن نقش افتد و عاشق آن را مطالعه کند.پس«این وجود بیرونی نظّارگی است»(فصل 30).در ورای این ظاهر، و این وجود بیرونی، عوالم دیگری است که عاشق نمیتواند به آنها علم پیدا کند.علم منحصر به این مرتبه از وجود است.پس در خواب، عاشق در وجود بیرونی خود صورت معشوق را میبیند و از این راه به معشوق علم پیدا میکند.
چون در خواب بیند آن بود که از روی دل چیزی دیده بود و آگاهی فرا علم دهد تا خبر از درون حجب بیرون آرد(فصل 31).
سؤالی که در اینجا باید به آن پاسخ داد این است که این صورتی که از معشوق در روی دل میافتد، و عاشق آن را میبیند چیست؟به عبارت دیگر، در عالم خیال عاشق چه چیزی را میبیند؟این در حقیقت سؤال اصلی ماست.
به این سؤال قبلا تا حدودی پاسخ داده شده است.در نامهای که غزالی به مرید خود نوشته است اشاراتی به آنچه در خواب دیده میشود نموده است.سالک در خواب با حقایقی که در لوح محفوظ ثبت است آشنا میشود.در لوح محفوظ حقیقت همه موجودات ثبت است و آنچه ما در عالم محسوس میبینیم هر یک نسخهای است از آنچه در لوح است.در هنگام خواب این حقایق از روی لوح محفوظ بر آینه دل میتابد و سالک آن را مشاهده میکند.البته گاهی این حقایق به صورت موجودات عالم محسوس ظاهر میشود و گاهی نه.در سوانح نیز غزالی اشاره کرد که آنچه در عالم خیال نقش میافتد نکتهای است از صفات عشق که از درون حجب به بیرون(یعنی در لوح دل)میآید و عاشق آن را به صورت معشوق میبیند.
بنابراین، آنچه در عالم خیال دیده میشود در سوانح به زبان تصوّف عاشقانه بیان شده است و صوری که در لوح دل یعنی در عالم خیال مشاهده میشود صوری است مربوط به عشق یا، به عبارت دیگر، مربوط به پیکر معشوق.بنابراین، سؤالی که در بالا مطرح کردیم تا این حد به آن پاسخ داده شده است.ولی این پاسخ در این حدّ مجمل است.غزالی سعی میکند در سوانح از این حدّ فراتر رود و خصوصیات صوری که در این عالم ظاهر میشود بیشتر توضیح دهد و معنای پارهای از آنها را هم از لحاظ«عشقشناسی»و هم از لحاظ روانشناسی یا «جانشناسی»عاشق شرح دهد.این توضیحات را وی تحت عنوان«فراست عشق»بیان میکند.
12.فراست عشق
در تحلیلی که از نامه احمد غزالی درباره خواب کردیم گفتیم که غزالی معتقد است که آنچه در خواب دیده میشود حقایقی است ملکوتی که یا به گونهای مجرّد کشف میشود یا در صورت موجودات محسوس.به عبارت دیگر، حقایق ملکوتی گاه به همان گونه که در حجاب غیب بوده است مطالعه میشود و گاه در کسوت موجودات عالم شهادت.این معنی را وی بهطور خلاصه چنین بیان کرده است.
آن حقایق[یعنی حقایق ملکوتی که در خواب مشاهده میشود]دارای اقسام است: بعضی را در این عالم[یعنی عالم محسوس یا عالم شهادت]مثال نبود، و هو اکثر، و بعضی را بود. 50
مطلبی را که احمد غزالی در اینجا در نهایت اختصار بیان کرده است، یکی از شاگردان مکتب وی به نام عزّ الدین محمود کاشانی 51 به نحوی دقیق و مبسوط شرح داده است.و خواب اوّل یا واقعه اول را کشف مجرّد و خواب دوّم یا واقعه دوّم را کشف مخیّل خوانده است.
کاشانی در تعریف کشف مجرّد مینویسد:
و آنچنان بود که کسی به دیده روح مجرّد از خیال صورت حالی که هنوز در حجاب غیب بود در خواب یا در واقعه مطالعه کند و بعد از آن همچنان که دیده باشد برمّتها در عالم شهادت واقع شود...و این قسم را کشف مجرّد از بهر آن خواندیم که قوّت متخیّله در آن هیچ تصرّف ننموده باشد و آن را لباسی خیالی نپوشانیده.و این معنی اگر به طریق مشاهده ادراک افتد مدرک آن بصیرت روح بود.و اگر به اسماع هواتف و القای سمع معلوم شود واسطه ادراک آن سمع روح بود. 52
و در تعریف نوع دوّم که کشف مخیّل خوانده شده است مینویسد:
و آنچنان بود که روح انسانی در خواب یا در واقعه بعضی از مغیّبات دریابد و نفس به جهت تشبّث و تعلّق بدو، با وی در آن ادراک مشارکت و مداخلت نماید و به قوّت متخیّله آن را از خزانه خیال کسوت صورتی مناسب از محسوسات در پوشاند و در آن کسوتش مشاهده کند. 53
چنانکه ملاحظه میشود، کاشانی کشف مجرّد را یا معانیی میداند که توسّط دیده باطنی مشاهده میشود یا معانیی که به واسطه گوش باطنی شنیده میشود.احمد غزالی نیز به این دو نوع کشف مجرّد قائل است، و مثالی که در نامه خود ذکر کرده است معانی مسموع است، یعنی حروف مقطّعه قرآن.در مورد کشف مخیّل نیز وی به این دو نوع ادراک قائل میشود، و مثالی که برای کشف مخیّل میزند صوری است که با عالم شهادت مناسبت دارد، یعنی آیات محکمات است.
مطلب دیگری که در اینجا باید یادآور شد این است که غزالی معتقد است که تعبیر خواب فقط در مورد کشف مخیّل صدق میکند.کشف مجرّد، چه از نوع مشاهدات باشد و چه از نوع مسموعات، قابل تعبیر نیست.علّت این امر این است که تعبیر کردن رفتن از صورت به معنی است.در کشفی که در آن صورت نباشد، تعبیر کردن معنایی ندارد.عزّالدّین نیز این معنی را توضیح میدهد و مینویسد:«معبّر یا شیخ در تعبیر و تفسیر آن نوم یا واقعه(که در کسوت صورتی مناسب از محسوسات است)به وجه مناسب از صورت خیالی عبور کند و حقیقت آن را که مدرک روح بود دریابد و بیان کند» 54
مطالبی که گفته شد بر اساس سخنان احمد غزالی در نامه او بود.وی در سوانح نیز به این دو نوع واقعه قائل شده، ولی تعبیرات و اصطلاحات او در اینجا کمی فرق میکند.
در عالم خیال تا[عشق]روی خود را[به عاشق]فرا نماید، گاه بود که نشانی دارد علیالتّعیّن و گاه بود که ندارد(فصل 37).
چنانکه ملاحظه میشود، سالک در اینجا عاشق است و مرحله کشف و واقعه و خواب او عالم خیال نامیده شده است.معنایی هم که در این واقعه کشف میشود نشان عشق خوانده شده است.همانطور که کشف یا مخیّل بود یا مجرّد، در عالم خیال نیز گاه عشق نشانی دارد علیالتّعیمن و گاه ندارد.پس آنچه در عالم خیال مشاهده میشود(و در اینجا سخنی از شنیدن نیست)به دو دسته تقسیم میشود، یک دسته معانیی است که«نشانی دارد علیالتّعیّن»یعنی حقایقی است ملکوتی در کسوت موجودات عالم شهادت، و دسته دیگر حقایقی است بدون تعیّن.آنچه در اینجا مورد نظر ماست معانی دسته اول است یعنی حقایقی که«نشانی دارد علیالتّعیّن».
سؤالی که در اینجا میخواهیم بدان پاسخ گوییم این است که آن موجوداتی که حقایق ملکوتی در خواب به کسوت آنها در میآیند چیست؟به تعبیر دیگر(تعبیری که متناسب با زبان سوانح است)نشانهایی که در عالم خیال پدیدار میشود چیست؟به این سؤال غزالی هم در نامه خود پاسخ داده است و هم در سوانح.ابتدا پاسخ او را در نامهاش مورد تحلیل قرار میدهیم.
اصولا نامه غزالی اگر چه یک نامه عرفانی و صوفیانه است با سوانح، که آن هم یک رساله عرفانی و صوفیانه است، یک فرق اساسی دارد.فرق اساسی این دو در این است که نامه مزبور عرفانی است، ولی این عرفان جنبه کلامی و فلسفی(یا حکمی)دارد، در حالی که سوانح تصوّفی را مطرح کرده است که کاملا جنبه شاعرانه و عاشقانه دارد.این مطالب را در مثالهایی که غزالی، در پاسخ به سؤال فوق، از برای موجودات عالم ملک ذکر میکند به خوبی میتوان مشاهده کرد.همانطور که دیدیم، کلمات و آیات قرآنی یک دسته از این مثالها بود.
غزالی به مثالهای دیگری نیز اشاره میکند و این مثالها یادآور مثالهای سهروردی در مورد موجودات عالم مثال بود.همانطور که دیدیم، سهروردی به عنوان یک فیلسوف به طبیعت نگاه میکند و عالم مثال خود را نیز از گونه همین موجودات پر میکند.در اقلیم هشتم شهرها و کوهها و صحراها و دریاها و حیوانات و گیاهان از همه نوع یافت میشود.غزالی البته با این تفصیل درباره موجودات عالم خیال سخن نمیگوید 55 ، ولی آنچه اجمالا بیان میکند این است که صورت هر موجودی از موجودات جهان محسوس ممکن است در عالم خیال ظاهر شود.اینکه دقیقا چه صورتی ظاهر میشود بستگی به شخص بیننده و وضع روحی او دارد.
در توضیح این مطلب، غزالی میافزاید که«در عالم خیال فرشتهای است که ملک الرّؤیا خوانند». 56 این فرشته را غزالی در جای دیگر فرشته دنیا نیز خوانده است.کار این فرشته این است که نگاه میکند به وضع روحی شخص، و سپس متناسب با آن موجوداتی را از عالم محسوس انتخاب میکند و حقایق را به صورت آنها ظاهر میسازد.پس ملک الرّؤیاست که «او را(یعنی خواب بیننده را)از متاع البیت کسوتی سازد».این کسوت کسوتی است دنیوی، و چون متناسب با وضع روحی شخص انتخاب شده است دقیقا وضع روحی او را بیان میکند
از اینجاست که معبّر میتواند با تعبیر رؤیا به روانشناسی خواب بیننده پیببرد، و اگر خواب بیننده سالکی باشد، و معبّر شیخ او، شیخ میتواند وضع روحی سالک را دقیقا بشناسد و او را هدایت کند.
کسوت از آنجا تواند بود که(ملک الرّؤیا)در دماغ(خواب بیننده)یابد.در دماغ کفشگر چیزی دیگر بود و در دماغ جولاه و حلاّج و بقّال و عالم چیزی دیگر.پس فرشته در متاعالبیت نگرد و در خور معنی کسوتی طلبد، زیرا که هر روحی را قالبی دیگر باید.
ارواح سگ و خوک و گرگ و روباه و آدمی را قوالب مختلف باید.همچنین هر معنی را کسوتی دیگر باید و هر لبّی را قشری دیگر و هر روحی را قالبی دیگر و هر درّی را صدفی دیگر.پس چون آدمی از خواب درآید آن کسوت که در خیال یابد پیش معبّری ببرد تا با او بگوید که هر کسوتی بر کدام معنی دلالت کند. 57
از آنجا که فرشته رؤیا در متاعالبیت نگرد و کسوتی متناسب با شخص انتخاب میکند، سؤالی که پیش میآید این است که هر گاه این شخص عاشق باشد، فرشته رؤیا چه کسوتی از برای او انتخاب میکند.بدیهی است که این کسوت متناسب با متاعالبیت عاشق است، و عاشق از این حیث که عاشق است متاعی در خانه دماغ خود جز معشوق ندارد.پس کسی که به ما فیالطّبیعه چشم دارد، در خواب حقایق را به صور موجودات طبیعی، مانند کوه و صحرا و دریا و گیاهان و گلها میبیند، و کسی که به مطالعه افلاک و موجودات آسمانی عنایت دارد، حقایق را در لباس افلاک میبیند، و هکذا.ولی عاشق، از آنجا که چیزی جز معشوق در سر ندارد، آنچه میبیند یا یکر معشوق است، یا عضوی از اعضاء او.البته، این اعضاء نیز کسوتهای ملکی است، ولی با موجودات دیگر فرق دارد.به عبارت دیگر، نشانهایی که علیالتّعیّن در عالم خیال برای عاشق پیدا میشود نشانهایی است که هر یک مثالی در عالم محسوس دارد، ولی این نشانها مربوط به کوه و دشت و شهر و صحرا و دریا و آسمان نیست، بلکه فقط مربوط به معشوق است.غزالی این نشانها را بدین شرح برمیشمارد.
گاه نشان به زلف و گاه به خدّ بود، و گاه به خال و گاه به قد و گاه به دیده و گاه به ابرو و گاه به غمزه و گاه به خنده معشوق و گاه به عتاب(فصل 38).
این جمله کوتاه بسیار پرمعنی است.در حقیقت، بخش عظیمی از مابعدالطّبیعه شعر و بخصوص غزل صوفیانه فارسی در همین عبارت کوتاه بیان شده است.آنچه ما تاکنون گفتهایم در حقیقت مقدّمهای بوده است در توضیح همین جمله کوتاه که به ظاهر هیچ معضلی و مشکلی ندارد و تکتک کلمات آن برای هرکس مفهوم است، ولی معنای آن را به سادگی نمیتوان درک کرد.این صور که همه مربوط به عالم محسوس است، متعلّق قوّه باصره یا بصیرت باطن است.عاشق در عالم خیال حقایقی را در کسوت زلف و خدّوخال و قدّ و چشم و ابروی معشوق میبیند.ولی معنی این صور یا این نشانها چیست و عاشق به راستی چه نوع تجربهای دارد؟به این سؤال نه ما میتوانیم پاسخ دهیم، و نه خود غزالی کوششی در این راه مبذول داشته است.البته، غزالی اجمالا اشاراتی کرده است که تا حدودی نسبت بعضی از این نشانها را با وضع روحی عاشق و به اصطلاح روانشناسی عاشق بیان میکند.
همانطور که گفته شد، کسوتی که فرشته خواب از برای حقایق ملکوتی انتخاب میکند متناسب با وضع روحی سالک است.به عبارت دیگر، از روی هر صورتی که سالک در خواب میبیند میتوان به مقام معنوی او پیبرد.این مقامات کموبیش همان عوالمی است که غزالی به آنها اشاره کرده است.چنانکه قبلا ذکر شد، غزالی به دو عالم جان و دل قائل بود، و از برای دل نیز ظاهری قائل بود و باطنی.گاهی وی ظاهر دل را سینه میخواند. 58 وضع روحی سالک بستگی به این دارد که او در مرتبه سینه است یا دل یا جان.اگر سالک در مرتبه سینه باشد، صور خاصّی را میبیند، و اگر در مرتبه دل باشد، صور دیگری را میبیند و اگر در مرتبه جان باشد، باز صوری دیگر را.این صور هر یک پاسخگوی همان مرتبه و مقامی است که سالک در آن است.غزالی در اینجا از تعبیر قوت و قوت خوردن استفاده میکند و میگوید گاه حقایق قوت جان سالک است و گاه قوت دل او و گاه قوت سینه او.قوت جان پاکترین و مجرّدترین حقایق است.از نظر غزالی بهشتی که در این حدیث بدان اشاره شده است همین حقایق است که قوت جان سالک میشود:«انّ للّه جنة لیس فیها حور و لا قصور و لا لبن و لا عسل».قصور و شیر و عسل همه کسوتهای عالم ملک است که در بهشت جان نیست.اما آنچه قوت دل میشود حقایقی است که در کسوت عالم ملک است، ولی این کسوت قابل تعبیر نیست.مثال این قوت حروف مقطّعه قرآن، مانند«المص»است.اما قوت سینه حقایقی است که به کسوت شناخته شده موجودات عالم ملک ظاهر میشود و این کسوت که آیات بیّنات است همان صوری است که در عالم خیال پدیدار میشود.بنابراین، عالم خیال که ظاهر و پرده بیرونی دل است قوت سینه است و این قوت قوت علم است، چنانکه در این آیه بدان اشاره شده است:فی صدور الذّین اوتوا العلم. 59
تعبیر قوت خوردن را غزالی در سوانح نیز به کار برده است.نشانهایی چون زلف و خدّ وخال و قدّ و دیده و ابرو و غمزه و خنده و عتاب معشوق که در عالم خیال ظاهر میشود، اگر چه همه مربوط به سینه یا پرده بیرونی دل، یا لوح دل، یعنی عالم خیال است، ولی مع هذا هر یک نماینده طلبی خاصّ از جانب عاشق است.طلب عاشق ممکن است از جان او برخاسته باشد و ممکن است از دل او.پس گاه جایگاه طلب عاشق جان است و گاه دل.هر گاه این«طلب گاه»جان عاشق باشد، نشانی خاص بر لوح دل ظاهر میشود و هر گاه دل باشد نشانی دیگر.البته، طلبی که از جان عاشق برخاسته باشد پاکتر و بیعیبتر است از طلبی که از دل برخاسته باشد.اگر طلب از جان برخاسته باشد، نشان عشق برچشم معشوق است.
غزالی در اینجا فقط به چشم و ابروی معشوق اشاره کرده و توضیحاتی داده است که خالی از اشکال نیست.
این معانی هر یک از طلبگاه عاشق نشانی دارد، آن را که نشان عشق بر دیده معشوق بود قوتش از نظر معشوق بود و از علتها دورتر بود، که دیده در ثمین دل و جان است.
عشق که نشان به دیده معشوق کند در عالم خیال، دلیل طلب جان و دل او بود و از علل جسمانی دور بود.و اگر به ابرو بود طلب بود از جان او، اما طلایه هیبت ایستاده بود در پیش آن طلب، زیرا که ابرو نصیب دیده آمد(فصل 38).
چنانکه ملاحظه میشود، نشانها و صوری که در عالم خیال ظاهر میشود نه تنها مبیّن معانی عشق است و از طریق آنها میتوان به رموز عشق پیبرد، بلکه به کمک آنها میتوان با روانشناسی عاشق نیز آشنایی پیدا کرد.این روانشناسی علمالنّفس به معنای فلسفی آن نیست، بلکه در حقیقت دلشناسی و جانشناسی است.در این دل و جانشناسی میتوان به مراحل کمال عاشق پیبرد.اگر طلب عاشق طلبی باشد که از جان و دل او برخاسته باشد، صورتی که فرشته خواب انتخاب میکند از کسوتهای جسمانی مبرّاست.و اگر طلب از سینه برخاسته باشد، صورتی است آمیخته با علّت و عیب.پس این صورتها نه تنها کلید رمز معانی عشق است، بلکه علائم روانشناسی و دلشناسی عاشق نیز هست.در اینجاست که غزالی برای بیان این خصوصیّت از تعبیر بدیعی استفاده میکند و این شناخت را«فراست عشق» میخواند.
یکی از خصوصیّات مهم کتاب سوانح این است که نویسنده در آن اصطلاحات رایج صوفیّه را آگاهانه به معانی خاصی به کار میبرد.سوانح بهطور کلی کتابی است که با همه کتابهای مشایخ و نویسندگان پیشین در تصوّف فرق دارد.در این کتاب، همانطور که قبلا اشاره شد، احمد غزالی مطالب عرفانی و صوفیانه را صرفا به زبان عاشقانه و شاعرانه بیان کرده، و چنانکه خود در ابتدای کتاب گفته است موضوع آن عشق است و مسائل آن«حقایق عشق و احوال و اغراض عشق».نویسنده در حقیقت خواسته است تا یک نظام عرفانی، یک مکتب خاص در تصوّف، را بنا نهد.در این نظام عرفانی و مابعدالطّبیعی از این حیث که یک نظام صوفیانه است از اصطلاحات رایج صوفیّه از قبیل فنا و بقا، محو و اثبات، تلوین و تمکین، وقت و نفس، قرب و بعد، ملامت و جفا و بلا، و حتی اصطلاحات و مفاهیم کلامی از قبیل جبر و اختیار و تشبیه و تنزیه استفاده شده است.ولی نکته اینجاست که این اصطلاحات در قالب یک نظام خاص به کار رفته و لذا هاله معنایی دیگری پیدا کردهاند.یکی از این الفاظ اصطلاحی که صوفیّه نیز آن را به کار بردهاند لفظ«فراست»است.فراست در لغت به معنی قیافهشناسی است و فراستشناس کسی است که از دیدن قیافه و رنگ و شکل از اعضاء ظاهری بدن اشخاص پی به حالات درونی و خلق و خوی ایشان میبرد.صوفیّه نیز معمولا فراست را نوری دانستهاند الهی که بر دل مؤمن میتابد و از پرتو آن میتواند از صورت ظاهری به معنای باطن پیبرد. 60 بنابراین فراست تا حدودی شبیه به تعبیر است.همانطور که معبّر از مطالعه صورت یا کسوت ملکی پی به معنی میبرد، فراستشناس نیز به سبب تفرّس از آثار صورت امور غیبی را کشف میکند. 61 احمد غزالی این اصطلاح را مانند سایر اصطلاحات صوفیّه به معنای خاصّ خود به کار میبرد.البته این معنی با معنای متداول این لفظ چه در لغت و چه در اصطلاح صوفیّه قرابت دارد.از نظر غزالی نیز فراست علمی است که انسان به مدد آن از صورت ظاهر به معنی و حالت درونی یا روانشناسی شخص پیمیبرد.امّا این صورت و این معنی و این روانشناسی نزد او چیزی کاملا متفاوت است.صورتی که در این علم فراست مطالعه میشود صورت محسوس نیست، بلکه صورت مثالی است، صورتی است که متعلّق به علم ملکوت است نه ملک.به عبارت دیگر ظاهر در اینجا خود بخشی از باطن(دل)است.
معنی و حالت درونی نیز کیفیّات نفسانی نیست، بلکه حقیقتی است غیبی که در باطن و درون دل است.این معنی خود مرتبهای است از مراتب عشق یا نکتهای است از نکات عشق، متناسب با طلب عاشق، که در صورتی خاص ظاهر میشود.بنابراین، با مطالعه این صورت که در پرده بیرونی دل ظاهر شده است، فراستشناس، یا معبّر(شیخ)میتواند به آن معنی و همچنین به طلب عاشق پیببرد و علّتها(بیماریهای)معنوی و روحانی او را تشخیص دهد.
پس همانطور که قیافهشناس با دیدن چشم و ابرو و سایر اعضاء صورت شخص به حالات درونی او پیمیبرد، در فراست عشق نیز وقتی عاشق زلف یا خدّوخال یا قدّ یا چشم یا ابروی معشوق را در عالم خیال میبیند، فراستشناس از روی این نشانها به طلب عاشق و مرتبه عشق او پیمیبرد.این معنی است که غزالی در این عبارت کوتاه و بینظیر بیان کرده است.
هر یک از این نشانها در راه فراست عشق از عاشق طلب روحانی یا جسمانی یا علّتی یا عیبی بیان کند، زیرا که عشق را در هر پرده از پردههای درون نشانی است و این معانی نشان اوست در پرده خیال.پس نشان او مرتبه عشق بیان کند(فصل 38).
در اینجا ملاحظه میشود که غزالی اولا از برای دل مراتب مختلف قائل است و ثانیا معتقد است که عشق در هر یک از این مراتب، یا در هر پرده از پردههای درون، دارای نشانی است.
نازلترین این مراتب مرتبه ظاهری است که لوح دل یا پرده خیال نامیده میشود.این مرتبه مرتبه علم است و عاشق هنوز هستی خود را حفظ کرده است، و به همین دلیل هم صور خیالی یا نشانهایی چون زلف و قدّ و خالوخدّ و چشم و ابرو در آن ظاهر میشود.به عبارت دیگر، عاشق اگر چه از عالم محسوس فراتر رفته و دل او محل صفات عشق شده و اعضاء پیکر معشوق را در آن میبیند، ولی باز به وصال نرسیده است.خیال مرتبه فراق است نه وصال.
سؤالی که در اینجا پیش میآید این است که هر گاه عاشق قدم پیش گذارد و خود را در دریای دل غرق کند و از پرده بیرونی که پرده خیال است، به پردههای درون راه یابد، آیا اثری از آن نشانها که در پرده خیال دیده بود باقی میماند یا نه؟به عبارت دیگر، زلف و خدّوخال و چشم و ابرو نشانهایی است مربوط به عالم خیال، و شاعر عاشق نیز در همین مرتبه است که به این اعضاء اشاره میکند؛آیا در ورای این عالم نیز سخنی از هیچ یک از اعضاء پیکر معشوق میتوان گفت یا نه؟پاسخ به این سؤال ما را به یک بحث عمیق دیگر، و یکی از اسرار تصوف ایرانی میبرد.این بحث را ما تحت عنوان«موی شدن در زلف معشوق»دنبال خواهیم کرد.
13.موی شدن در زلف معشوق
چنانکه از عنوان فوق پیداست، پاسخ غزالی به سؤالی که در بالا مطرح کردیم مثبت است.از نظر او وقتی عاشق از پرده خیال که پرده ظاهری و بیرونی دل است به پردههای درونی میرود، و از نشانهای ظاهری و متعیّن عشق، زلف و خدّوخال و چشم و ابرو فراتر میرود، به مقامی میرسد که در آن مقام باز سخن از زلف معشوق به میان میآید.ولی زلف معشوق در این مقام نقش دیگری دارد که با نقش آن در عالم خیال کاملا فرق دارد.این مطلب را غزالی در فصلی جداگانه بیان کرده و در ضمن این بحث به معانی مهم و پیچیدهای در نظام مابعدالطّبیعه خود اشاره کرده است.
بحث اصلی غزالی در فصل مذکور(فصل 19)درباره وقت است.وقت از نظر احمد غزالی حالی است که از غیب بر دل عاشق فرود میآید و حال او را از او میستاند و او را منقاد و تسلیم خود میگرداند.این حالات عبارتند از قبض و بسط، اندوه و شادی، ردّ و قبول و نظایر آنها.عاشق تا زمانی که قائم به خودی خود بود، اسیر وقت است، و هر یک از این احوال که بر او وارد شود، «او را به رنگ خود بکند و حکم و ارادت وقت را بود».در این مقام، عاشق فرزند وقت یا ابن الوقت است.
اما عاشق، در سیر خود به طرف عشق، میتواند از این مقام فراتر رود.چون از این مقام فراتر رفت، و از خودی خود گذشت و قائم به خودی معشوق شد، احکام وقت، یعنی حالاتی چون قبض و بسط و اندوه و شادی و ردّ و قبول و فراق و وصال دیگر دامن او را نمیگیرد.
«اینجا او خداوند وقت بود.و چون به آسمان دنیا نزول کند بر وقت درآید، نه وقت بر او درآید».به عبارت دیگر، عاشق در مقامی که قائم به خودی معشوق شده است، ابوالوقت است نه ابن الوقت.در مقام ابوالوقتی این عاشق نیست که اسیر وقت است، بلکه وقت در تصرّف اوست، و هر حالی را که اراده کند برای خود به وجود میآورد.
در بیان این سیر از مقام ابن الوقتی به ابوالقتی، غزالی از نظرّیات و تعبیرات یکی از مشایخ بزرگ قرن پنجم به نام ابوالحسن بستی استفاده میکند.بستی در تصوّف نظام مابعدالطّبیعی بر اساس شرح کلمه لا اله الاّ اللّه بنا نهاده است.این نظام را نگارنده در جای دیگر شرح داده است. 62 در اینجا همینقدر اشاره میکنم که از نظر بستی هر یک از کلمات لا اله الاّ اللّه مرحلهای است از مراحل سیر معنوی سالک.سالک در سیر خود از لابهاله و سپس به الاّ و سرانجام به عین اللّه عروج میکند.هر یک از این مراتب عالمی است در عوالم معنوی.تا زمانی که وی در لااله است، وی هنوز در بند اله است، یعنی قائم به خودی خود است.چون از این مرتبه گذشت، در کنه الاّ پنهان میشود.این«اختفا در کنه الاّ»را صوفیّه موی شدن در زلف معشوق میخوانند.
تعبیر«موی شدن در زلف معشوق»تعبیری است کاملا عرفانی و صوفیانه.این تعبیر در اشعار غیرصوفیانه زبان فارسی دیده نشده است، ولی در پارهای از ابیات باقی مانده از قرن پنجم به کار رفته و عینالقضاة همدانی بعضی از آنها را نقل کرده است. 63 ظاهرا نخستین کسی که این تعبیر را در تصوّف به کار برده است یکی از عقلای مجانین نیمه دوم قرن چهارم و اوائل قرن پنجم به نام شیخ محمّد معشوق طوسی است که معاصر فردوسی و ابوسعید ابوالخیر بوده است. 64 فریدالدّین عطّار در منطقالطّیر در ضمن شرح وادی فقر حکایتی را درباره معشوق طوسی نقل کرده است که در آن شیخ به یکی از مریدان خود راز«موی شدن در زلف بار»و مراحل آن را فاش ساخته است.امّا قبل از اینکه عطّار به نقل حکایت معشوق طوسی بپردازد، اوصاف وادی فقر و وضع سالک را در آن شرح میدهد. 65 سخنان عطّار در این خصوص دقیقا با تعالیم احمد غزالی مطابق دارد.وادی فقر مرحلهای است که سالک عاشق از خودی خود گذشته است.در این وادی، سالک از مرتبه هیال و علم گذشته و به فراموشی و بیهوشی رسیده است.به عبارت دیگر، همه نقوش و صور خیال که در سطح دریا بود محو شده است، چه سالک خود را در دریای دل غرق کرده است.این صور را عطّار سایههایی میخواند که در پرتو آفتاب حق همه زائل شدهاند.این صور خیال، به تعبیر دیگر، نقوش اعیان موجودات ملک و ملکوت است که بر اثر جنبش دریا همه محو میشوند.همینکه سالک در دریای دل غوطهور شد، در اوّلین قدم، خود را گم میبیند و از«خیال عقل»بیرون میرود.
عین وادی فراموشی بود
لنگی 66 و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایه جاوید تو
گم شده بینی زیک خورشید تو
بحر کلی چون به جنبش کرد رای
نقشها بر بحرکی ماند به جای
هر دو عالم نقش آن دریاست پس
هرک گوید نیست، این سوداست بس
هرک در دریای دل گُم بوده شد
دایما گم بوده آسوده شد
دل درین دریای پرآسودگی
می نیابد هیچ جز گُمبودگی
گز ازین گمبودگی بازش دهند
صنع بین گردد شبی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
نبود او و او بود چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این 67
بدینترتیب، همینکه سالک در دریای دل غوطهور شد و از پرده خیال یا به قول عطّار از «خیال عقل»گذشت، خود را گم میکند.او دیگر به خودی خود قائم نیست، بلکه به خودی معشوق قیام کرده است.«نبود او و او بود».«اوی»اوّل«اویی»سالک است و«اوی»دوّم «اویی»معشوق.البتّه عاشق هنوز به کلّی فانی نشده است.او خودی خود را درباخته است و از خود فانی گشته است، ولی در عوض هویّتی جدید پیدا کرده و در معشوق بقا یافته است.
راز این هویّت جدید را عطّار از زبان محمّد معشوق طوسی چنین وصف میکند:
یک شبی معشوق طوس آن بحر راز
با مریدی گفت:دایم در گداز!
تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار
هرک چون مویی شود در کوی او
بیشک او مویی شود در موی او
گر تو هستی راه بین و دیدهور
موی در موی این چنین بین درنگر 68
آنچه عطار در وصف وادی فقر و کشف راز«موی شدن در زلف یار»گفته است، چنانکه ملاحظه میشود، تفسیری است از آنچه غزالی درباره فنا و بقا و«اختفا در کنه الاّ»یا«موی شدن در زلف معشوق»گفته است.هیچ بعید نیست که عطّار در این مورد به مطالبی که احمد غزالی در سوانح گفته است نظر داشته است.غزالی در انتهای این مبحث یک رباعی را، بدون ذکر نام قائل، نقل میکند که در واقع لبّ مطالبی است که عطّار از زبان معشوق طوسی بیان کرده است.
از بس که کشیدهام ز زل تو ستم
مویی گشتم از آن دو زلفین بخم
زینپس چه عجب اگر بوم با تو به هم
در زلف تو یک موی چه افزون و چه کم
این رباعی تنها اشاره غزالی به نکته عمیقی است که عطّار شرح داده است.در اینجا زلف معشوق در دو مقام لحاظ شده است، یکی در مقام فنا و دیگر در مقام بقا.در مصراع اول زلف معشوق وسیلهای است که عاشق را از خودی خود میستاند.در این مقام عاشق هنوز قائم به خودی خود است.هنوز در بیرون دریاست و میتواند صور خیال را به دیده دل ببیند.اما در مصراع دوّم، زلفین معشوق متعلّق علم نیست.عاشق خودی خود را درباخته و در میان زلف یار جای گرفته و به خودی مشعوق قائم شده است.به عبارت دیگر، او از زلف یار جدا نیست تا بتواند آن را در پرده خیال ببیند، بلکه با آن یکی شده است.پس زلفین یار در مصراع دوم اشاره به زلف معشوق در مرتبه خیال نیست.این تنها موردی است که احمد غزالی به یکی از اعضاء معشوق در بیرون از عالم خیال اشاره کرده است.
14.خاتمه
اسامی اعضاء صورت معشوق در ضمن اشعاری که در مجالس سماع خوانده میشده است در قرن پنجم وارد حوزه تصوّف شد.ابتدا بعضی از صوفیّه، مانند هجویری، با این بدعت به مخالفت برخاستند و آن را تحریم کردند.ولی بعضی دیگر مانند ابوحامد محمّد غزالی این اشعار را حلال دانستند، چه معتقد بودند که این الفاظ به معانی عرفانی و دینی اشاره میکرده است.
ابوحامد با وجود اینکه معانی این الفاظ را به مرتبهای معنوی و باطنی نسبت داد، هیچ کوششی از برای تبیین فلسفی این معانی بهطور منظّم مبذول نداشت.این کوشش توسّط خواجه احمد غزالی به نحوی کامل و شایسته به عمل آمد.
احمد غزالی مسأله معانی اسامی اعضاء بدن معشوق را در شعر عاشقانه فارسی وارد مرحله جدیدی کرد و بدین نحو تحوّل عظیمی در مابعدالطّبیعه شعر فارسی پدید آورد.الفاظی که شعرای فارسی معمولا به معنای ظاهری و ملکی به کار میبردند، تا زمان احمد غزالی وارد یک حوزه معنایی دیگری شده بود.ولی این حوزه معنایی به صورت منظم و سیستماتیک عرضه نشده بود.احمد غزالی نخستین بار به این معانی مابعدالطّبیعی نظام فلسفی و عرفانی خاصّی بخشید.
نظام مابعدالطّبیعی احمد غزالی بر اساس یک مفهوم اصلی بود که عشق نام داشت.این حقیقت در مراتب نزول به عالم روح یا جان و دل و سپس سینه فرود میآید.سالک در پرتو همین عشق راه ترقّی طی میکند و از این مراتب یکی پس از دیگری میگذرد.اولین مرتبهای که سالک یا عاشق پس از ترک عالم محسوس بدان قدم میگذارد عالم خیال است که در آن نشان عشق را به صورت معشوق در پرده بیرونی دل مشاهده میکند.عاشق در این پرده گام چشم معشوق را میبیند و گاه ابروی او را و گاه زلف و گاه قد و گاه اعضاء دیگر را.در بیان این تجربه، عاشق شاعری است که ابیاتی را در وصف معشوق میسراید و این ابیات چیزی جز صورت ملفوظ و مسموع تجربه معنوی او نیست؛این تجربه ممکن است در خواب یا در بیداری(مثلا در مجلس سماع)به عاشق دهد.در سماع عاشق در تجربهای سهیم میشود که شاعر در هنگام سرودن شعر داشته است و این تجربه است که او را به وجد در میآورد.
بنابراین، تجربه اصیل یک عاشق از این نشانها، در واقع ادراکی است از حقایقی در ورای عالم محسوس و حکم این مدرکات نیز با حکم مدرکات حسّی فرق دارد.در عالم محسوسات مدرک مبصرات دیگر است و مدرک مسموعات دیگر.ولی در عالم خیال، که اوّلین مرتبه از مراتب دل است، شاهد حقیقت به لباسی در میآید که گاه چشم جان آن را میبیند و گاه گوش جان آن را میشنود.در اینجاست که شنوایی و بینایی یکی میشود و تجربه عاشق از شعر به یک تجربه شهودی و وجودی مبدّل میشود.در حالی که الفاظ قوت سمع میشود و نشانها قوت دیده، عاشق حقیقت معانی را به ذوق در مییابد.
نظر احمد غزالی درباره عالم خیال و معانی اسامی اعضاء معشوق نظری است عمیق و فلسفی و عرفانی که خود اساس مابعدالطّبیعه تصوّف عاشقانه را در شعر فارسی تشکیل میدهد.آراء خواجه احمد در این باب کاملا بدیع و جدید بود، و تا جایی که ما میدانیم هیچ کس پیش از او درصدد تبیین این معانی در یک نظام مابعدالطّبیعی و الهی بر نیامده بود.پس از احمد غزالی مسأله حرام بودن سماع این قبیل اشعار در تصوّف ایران به دست فراموشی سپرده شد، و نظریّهپردازان دیگر در میان صوفیّه هر یک سعی کردند تا درباره این معانی از لحاظ عرفانی و مابعدالطّبیعی بحث کنند.و در تمام این مدّت شعر صوفیانه زبان فارسی روزبهروز از لحاظ تنوّع تصویرهایی که درباره این اعضاء بود غنیتر میشد.دو تن از نویسندگان بزرگ اوائل قرن پنجم که بعد از احمد غزالی به این کار دست زدند عبارت بودند از عینالقضاة همدانی و سنایی غزنوی.
کوشش نویسندگان و شعرا در ارائه این قبیل تبیینهای عرفانی و مابعدالطّبیعی از برای اسامی اعضاء معشوق در شعر فارسی در قرنهای بعد نیز ادامه پیدا کرد، و مشایخ و نویسندگان از قرن هفتم به بعد به تدریج این اسامی را مانند الفاظ اصطلاحی صوفیّه تلقّی کردند و کوشیدند تا آنها را به عنوان اصطلاح تعریف کنند.از میان این نویسندگان و مشایخ میتوان از شیخ محمود شبستری(متوفّی 720 ه ق)سراینده گلشنراز و حسین الفتی تبریزی نویسنده رشفالالحاظ فی کشف الالفاظ نام برد. 69 از اواخر قرن هفتم و اوائل قرن هشتم تحوّل دیگری در مورد معانی این الفاظ در تصوّف پیدا شد، و آن تأثیر مکتب ابن عربی در تصوّف ایران بود.این موضوعات هر یک مبحثی است جداگانه که نگارنده امیدوار است به لطف حقّ در مقالات دیگر آنها را به تفصیل مورد تحلیل و بررسی قرار دهد.
یادداشتها
(1).رجوع کنید به مقاله نگارنده تحت عنوان«شعر حرام، شعر حلال»، در نشر دانش، سال ششم، شماره 5، مرداد و شهریور 1365، ص 6 تا 61.
(2).چه بسا قشیری نیز که در مورد این الفاظ در کتاب خود مطلقا سکوت کرده است، جزو همین دسته از مشایخ بوده است.
(3).«و باشد که از زلف سلسه اشکال حضرت الهیّت فهم کنند، چنانکه شاعر گوید:
گفتم بشمارم سر یک حلقه زلفت
تا بو که به تفصیل سر جمله برآرم
خندید به من بر، سر زلفینک مشکین
یک پیچ بپیچید و غلط کرد شمارم.»
کیمیای سعادت، ج 1، ص 484؛همچنین رجوع کنید به همان صفحه و صفحه بعد.
(4).رک:به فهرست اشعار سوانح، به تصحیح نصرالله پورجوادی، تهران، 1360، ص 157 به بعد.و همچنین به تمهیدات و نامههای عینالقضاة همدانی و فهرست اشعار آثار عینالقضاة در احوال و آثار عینالقضاة، تألیف رحیم فرمنش، تهران:1338، ص 214 تا 283 و 290 تا 314.فرمنش در ضمن اشعار سنایی و احمد غزالی و دیگران که در آثار عینالقضاة نقل شده است، یک رباعی از ابوالحسن خرقانی و یک بیت از ابوسعید ابوالخیر را نیز نقل کرده که در خور کمال توجّه و مطالعه است.
از ابوالحسن خرقانی(متوفّی 425):
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
زان چندان بارنامه، کاندر سر اوست
فرمانده روزگاه فرمانبر اوست
و از ابوسعید ابوالخیر:
زلف سیه است مشک را کان گشتی
از بس که بگفتی صنما آن گشتی
(همان، ص 312)
(5).رک:فهرست تفسیر کشفالاسرار وعدّةالابرار، به کوشش محمدجواد شریعت، تهران، 1363، ص 629 به بعد.
(6).نصر اللّه پورجوادی، سلطان طریقت، تهران، 1358، ص-3-162.
(7).در صورت سؤالی که ما درباره جایگاه عالم خیال مطرح کردیم از لفظ«جا»استفاده نمودیم.ولی اساسا این سؤال بدینصورت نباید مطرح شود.جا و مکان مربوط به چیزهایی است که در عالم محسوس و مادّی است.عالم خیال که ورای عالم محسوس و مادّی است نمیتواند در جایی یا در مکانی باشد.این عالم در حقیقت ورای هر چیزی است که میتواند در جایی باشد.سهروردی برای اینکه این معنی را بیان کند از تعبیر خاصی استفاده میکند و میگوید این عالم در«ناکجاآباد»است.بنابراین، جای عالم خیال یا مثال در«ناکجا»است(رک.مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق، به تصحیح سیدحسین نصر، چاپ دوم، تهران، 1355، «رساله آواز پر جبرئیل»، ص 211).
(8).رک.ابن سینا، اشارات و تنبیهات، ترجمه دکتر حسن ملکشاهی، تهران، 1363، ص 468.
(9).همان، ص 472.
(10).اشارات، ص 482، و نیز رک.قصّه حیّبن یقظان با ترجمه و شرح فارسی، به اهتمام هانری کربن، تهران، 1954 ص 8-27.
(11).اشارات، ص 484.
(12).قطب الدین شیرازی، شرح حکمةالاشراق، چاپ سنگی، تهران، 1315، ص 515.
(13).حکمةالاشراق، ص 240 و 242.
(14).همان، ص 5-234.
(15).نام این مقام مأخوذ است از آیه شریفه انّما اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون(یس، 82)و آیات کموبیش مشابه آن(انعام، 73؛نحل، 40؛مریم، 35؛غافر، 68).
(16).حکمةالاشراق، ص 3-242.این مقام را میتوان با مقامی که صوفیّه صاحب آن را«ابو الوقت»میخوانند مقایسه کرد(رک.به همین مقاله، ص 45).توضیح آنکه، صوفیّه، از جمله احمد غزالی، معتقدند که سالک ابتدا فرزند وقت یا ابن الوقت است، و در این مقام اسیر وقت و احکام آن است.ولی هر گاه از این مقام فراتر رود، خداوند وقت میشود و اوست که به وقت حکم میکند.البته میان این دو فرقی هست و آن این است که در دو مقام ابن الوقتی و ابو الوقتی سخن بر سر احوال است(مانند قبض و بسط، غم و شادی، و غیره)در حالی که در مقام«کن»بنابر قول سهروردی سخن بر سر صور معلّقه است و ایجاد آنها.
(17).هیاکل النور، ص 107.
(18).«پرتونامه»، ص 80.
(19).حکمةالاشراق، ص 240.
(20).«پرتونامه»، ص 73.
(21).حکمةالاشراق، ص 230.
(22).حکمةالاشراق، ص 3-242.
(23).کربن برای اثبات این نظر کتابی کامل تحت عنوان ارض ملکوت تألیف کرده و در آن آراء مختلف ایرانیان را از پیش از اسلام تا عصر حاضر جمع کرده است.این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده است(ارض ملکوت، ترجمه ضیاء الدین دهشیری، تهران، 1358).
(24).مثلا رک.حکمةالاشراق، ص 11.
(25).در-ی که نگارنه بر ترجمه کتاب ارض ملکوت نوشته است(نشر دانش، سال 1، شماره 3، فروردین و اردیبهشت 1360، ص 3)به بیتوجّهی کربن به این جلوه اشاره کرده است.در اینجا نگارنده به هیچوجه قصد ندارد که کوشش کربن را در راهی که پیش گرفته بود کوچک بشمارد.کربن نخستین کسی است که توجّه جهانیان را به یک فصل مهم در تاریخ فلسفه جهانی جلب کرد و آن فصلی بود که حکمای ایرانی اندیشیدهاند.بسیاری از آثار کربن دقیقا برای توضیح همین فصل نوشته شده است.وی در کتابی که درباره عالم خیال در عرفان ابن عربی نوشته است نظر خود را تصریح میکند و مینویسد که تصوّری که معمولا از فلسفه اسلامی یا فلسفههای شرقی رایج بوده است ناقص است، چه این فلسفه بسیار پیچیدهتر از آن است که این تصوّر نمایش میدهد.در این تصوّر، فلسفه اسلامی یا فلسفههای شرقی«معمولا مشتمل بوده است بر فلسفههای عربی، هندی، چینی و ژاپنی.ولی هم اکنون برما واجب شده است...که فلسفه ایرانی را نیز بر این فهرست بیفزاییم.ایران قدیم دارای دینی آسمانی و نبوی بوده است، یعنی دین حضرت زردشت...ایران اسلامی دارای فلسفه و معنویتی است که یک صفت ممیّزه دارد و آن این است که عناصری را که در فلسفههای دیگر جذب نشده است در خود جمع کرده است».
خصوصیّت اصلی این فلسفه که توانسته است از پرتو آن این عناصر مختلف را در خود جمع کند تصویر جامعی است که از عالم خیال ارائه داده است.تا اینجا سخن کربن صحیح است، ولی در تشریح این فلسفه، کربن جلوه خاصّ این مابعد الطّبیعه ایرانی را در شعر و ادبیّات صوفیه دنبال نکرده است.البّته گاهی اشاراتی در آثار او به این جلوه دیده میشود، ولی هیچگونه بحث سیستماتیک درباره آن مطرح نمیکند.این جلوه اصولا در ذهن کربن بسیار مبهم است.این ابهام مثلا در اظهارنظری که وی درباره فخر الدین عراقی کرده و لمعات را مستقیما نتیجه تعالیم صدر الدّین قونیوی و ابن عربی پنداشته است(همان، ص 69)یا حتّی حافظ را تحتتأثیر ابن عربی انگاشته است(همان، ص 101)میتوان ملاحظه کرد.این قبیل اظهارنظرها نشان میدهد که کربن متوجّه نشده است که عراقی، هر چند که شاگرد قونیوی بود، لمعات را بر«سنن سوانح»نوشت و مذهب عشق نزد حافظ و به طور کلی اکثر شعرای فارسی زبان در مسیر قکری و عرفانی دیگری بود غیر از سنّت ابن عربی یا حتی شیخ اشراق.
(26).برای اطلاع از آراء ابن سینا در این باره رجوع کنید به نمط دهم اشارات و همچنین به رسالة الطّیر و قصّه حیّبن یقظان، و برای اطلاع از آراء فارابی رجوع کنید به اندیشههای اهل مدینه فاضله، ترجمه سیدجعفر سجّادی، تهران، 1354، ص 8-246.
(27).رک.سلطان طریقت، ص 9-88.
(28).در مورد اطلاق اسم عشق به خداوند تعالی، صوفیّه، بنابر قول ابو الحسن دیلمی، بر دو دستهاند:عدّهای آن را جایز میدانستند و عدّهای جایز نمیدانستند.از جمله مشایخ بزرگی که اطلاق عشق را بر اللّه جایز میدانستند با یزید بسطامی و ابو القاسم جنید و حسین بن منصور حلاّج بودند(ابو الحسن دیلمی، کتاب عطفالالف المألوف علی اللاّم المعطوف، به تصحیح ج.ک.واده، قاهره، 1962، ص 5).ابن سینا نیز، با وجود اینکه فلسفه خود را بر اساس مفهوم وجود بنا مینهد، با مشایخ فوق موافق است.چنانکه در انتهای فصل اول«رسالة العشق»مینویسد:«همانطوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست، همانطور امتیازی هم میان صفاتش نیست.و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست، پس عشق صریح وجود و ذات اوست.»رسائل ابن سینا، ترجمه ضیاء الدّین دری، «رساله عشق».ص 4-103).برای اطلاع بیشتر در این باره رجوع کنید به مقاله
(29).رجوع کنید به مقدّمه جلال همانی بر مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عزّ الدّین محمود کاشانی، تهران، 1335، ص 6-91، و همچنین به رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، تألیف تقیپور نامداریان، تهران، 1364، ص 196 تا 204.
(30).اشارات، ص 481 و حکمةالاشراق، ص 241 و«الواح عمادی»(مجموعه اثار فارسی شیخ اشراق)، ص 178.
(31).ارجاعاتی که به سوانح داده میشود به متن مصحّح این جانب است(بنیاد فرهنگ ایران، تهران، 1360).در تمام موارد به شمارههای فصل ارجاع داده شده است.
(32).احتمالا این مرید عین القضاة همدانی بوده است.این نامه را من در ضمن مکاتبات خواجه احمد غزالی با عین القضاة همدانی(تهران، 1356، ص 44 به بعد، نامه نهم)تصحیح و چاپ کردهام.احمد مجاهد به دلائلی قسمتی از این نامه را از احمد غزالی نمیداند(رک.مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، تهران، 1358، ص 481).این قسمتها در وسط نامه است و نویسنده در آن به شرح قوای ظاهری و باطنی پرداخته است.دلائل آقای مجاهد از نظر من قانعکننده نیست.به هر حال، خواه نظر آقای مجاهد درست باشد یا نه، خللی در بحث ما ایجاد نمیکند، چه آنچه در این نامه بیشتر مورد توجه ماست همان قسمتهایی است که آقای مجاهد نیز از احمد غزالی دانسته است.وانگهی، مطالب دیگر این برنامه نیز نمیتواند با آراء غزالی مغایر باشد.
(33).مکاتبات، ص 45.
(34).نکته دیگری که در اینجا بدان اشاره شده است این است که حقایق ملکوتی در خواب به کسوت ملکی ظاهر شده، و این کسوت در اینجا صورت شیخ است.
(35).همان، ص 6-45؛آیه شریفه نقل از سوره عنکبوت، آیه 43.
(36).همان، ص 50
(37).همانجا.
(38).همان، ص 1-50.
(39).همان، ص 51.
(40).همانجا.
(41).ابو عبد اللّه محمدبن علی الحکیم التّرمذی، بیان الفرق بین الصّدر و القلب و الفؤاد و اللّب، تحقیق نقولاهیر، قاهره، 1958 م، ص 3.
(42).کیمیای سعادت، ج 1، ص 15.
(43).احمد غزالی، التّجرید فی کلمة التّوحید، قاهره، (؟)1962، ص 66.
(44).رک.سلطان طریقت، ص 197 به بعد.
(45).مراد از عدم در اینجا عدممطلق نیست.عدم در تصوّف احمد غزالی به معنای کمون و بطون است و وجود به معنای بروز و ظهور.
(46).لفظ مدرک(به کسر«را»، به معنی ادراک کننده)را من اشتباها در متن سوانح(ص 26)مدرک ضبط کردهام که غلط است و در اینجا آن را تصحیح میکنم.
(47).کیمیای سعادت، ج 1، ص 28.
(48).همان، ص 9-28.
(49).همان، ص 30-29.
(50).مکاتبات، ص 51.
(51).عزّ الدین محمود کاشانی از طریق شهاب الدین عمر سهروردی صاحب عوارف المعارف و او از طریق عموی خود شیخ ابو النّجیب سهروردی به طریقه احمد غزالی میپیوندد.مطالب کتاب کاشانی، مصباح الهدایه، و همچنین عوارف المعارف کموبیش مطابق تعالیم مکتب احمد غزالی است.
(52).مصباح الهدایه، ص 172.
(53).همان، ص 4-173.
(54).همانجا.
(55).مگر در رسالة الطّیر یا داستان مرغان، به تصحیح نگارنده، تهران، 1355.
(56).مکاتبات، ص 52.
(57).همانجا.
(58).همانجا.
(59).همانجا؛بخشی از آیه 49، از سوره عنکبوت.
(60).از برای تعریفهایی که مشایخ صوفیّه از فراست کردهاند و داستانهای صوفیّه در این باره رجوع کنید به ترجمه رساله قشیریّه، به تصحیح بدیع الزّمان فروزانفر، تهران، 1345، باب 35، از صفحه 366 تا 388.مفصّلترین بحثی که تاکنون درباره نظر صوفیّه در خصوص فراست به فارسی دیدهام باب چهارم از قسم سوم کتاب مجمع البحرین شمس الدّین ابراهیم ابرقوئی(به اهتمام نجیب مایل هروی، تهران، 1364، ص 121 به بعد)است.
(61).مصباح الهدایه، ص 79.
(62).رک.زندگی و آثار شیخ ابو الحسن بستی، نصر اللّه پورجوادی، تهران، 1364.
(63).مثلا رجوع کنید به نامهها، ج 1، ص 129.
(64).رک.اسرار التّوحید، تألیف محمّدبن منوّر، به تصحیح ذبیح اللّه صفا، تهران، 1348، ص 6-65، و نامههای عین القضات همدانی، ج 1، ص 3-62.
(65).فرید الدّین عطار، منطق الطّیر به تصحیح صادق گوهرین، تهران، چاپ سوّم، 1356، ص 219 تا 220.
(66).کذا در متن، ولی به نظر میرسد که این کلمه تحریف لفظ«گنگی»باشد
(67).مصراع آخر را در اشعار فوق میتوان دو نوع تفسیر کرد:هم به عنوان پاسخ مصراع اول(یعنی تصوّر اینکه چگونه سالک«نبود او واو بود»از قدرت عقل بیرون است و تصورش محال)و هم به عنوان بیان حال سالک که از مرتبه خیال گذشته و خود را در دریا گم کرده است.
(68).منطق الطّیر، ص 220.
(69).در مورد این کتاب رک.نصر اللّه پورجوادی، «معانی اصطلاحات عرفانی در ادبیّات فارسی»، نشر دانش، سال چهارم، شماره 1، آذر و دی 62، ص 37 تا 42.
1.درآمد
اشعار فارسی را از لحاظ معنی به دو دسته میتوان تقسیم کرد، یکی اشعار صوفیانه و دیگری اشعار غیرصوفیانه.تمییز این دو دسته از یکدیگر همیشه کار سهلی نیست.در بسیاری از موارد به دلیل مشاهده مضامین عرفانی در اشعار و آگاهی ما نسبت به آراء و عقاید مشرب شاعر و دورهای که وی در آن میزیسته است، این تشخیص به سهولت انجام میگیرد.مثلا اشعار فریدالدّین عطّار و فخرالدّین عراقی و مولانا جلالالدّین را میتوان به آسانی در دسته اوّل قرار داد، و اشعار فردوسی و فرخی و سلمان سعد را در دسته دوم.ولیکن در مورد اشعار بسیاری دیگر از شعرا این کار به آسانی میسّر نیست.بهطور کلّی شناخت اشعار فارسی از این دیدگاه و قراردادن هر یک در یکی از این دو دسته موضوعی است درخور تحقیق خاصّ که ما در اینجا متعرّض آن نخواهیم شد.آنچه مورد نظرماست تحقیق درباره ماهیّت این دو دسته از اشعار است.میخواهیم ببینیم که اشعار صوفیانه به چه دلیل معنوی و صوفیانه تشخیص داده میشود.به عبارت دیگر، معنای خاصّی که صوفیّه برای الفاظ و مضامین شعری قائل میشوند چیست.البته این موضوع تحقیق وسیعی است که در یک مقاله نمیتوان بدان اهتمام ورزید.در این مقاله ما بحث خود را فقط به یک دسته خاص از الفاظ محدود خواهیم کرد.
الفاظی که ما در اینجا درباره معانی صوفیانه یا عرفانی آنها بحث خواهیم کرد جزو نخستین الفاظی است که در شعر صوفیانه زبان فارسی به کار رفته است.این دسته از الفاظ اسامیی است که به اعضاء بدن معشوق، بخصوص صورت او، اطلاق میشده است و ظهور آنها در شعر صوفیانه همزمان با آغاز پیوند شعر فارسی با تصوّف بوده است.تا جایی که ما اطّلاع داریم، شعر فارسی با تصوّف آغاز نشده است، بلکه در مرحلهای از مراحل تکوین آن این پیوند حاصل شده است.زمان این پیوند در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم هجری بوده است.صوفیّه در این عصر برای بیان احوال و مواجید و آراء و عقاید خود به شعر فارسی متوسّل شدهاند و بر اثر آن دو کار انجام دادهاند، یکی اینکه برای الفاظ و مضامین رایج معانی خاصّ عرفانی قائل شدهاند و یکی دیگر اینکه سمبلها و مضامین جدیدی ابداع کردهاند.
الفاظی که اسامی اعضاء بدن معشوق، بخصوص صورت او، بوده است جزو الفاظی بوده است که شعرا قبلا از آنها استفاده میکردهاند و صوفیان در روی آوردن به شعر همانها را عینا اقتباس کرده و معانی خاصّی برای آنها در نظر گرفتهاند.
در مورد آغاز گرایش صوفیّه به اشعار عاشقانه وصفی زبان فارسی و بخصوص معانیی که ابتدا برای الفاظی چون زلف و چشم و ابرو و خدّوخال معشوق در نظر گرفتهاند، نگارنده در جای دیگر به تفصیل سخن گفته است. 1 در این مرحله آغازین، معانیی که صوفیّه برای الفاظ مذکور در نظر میگرفتند کاملا روشن نبود و بهطور کلّی یک نظام نسبتا روشن و منسجم فلسفی-عرفانی خاصّ از برای آنها وضع نشده بود.نخستین کسی که سعی کرد این الفاظ را در یک نظام فلسفی-عرفانی تعریف کند خواجه احمد غزالی(در حدود 453 تا 520)بود.در اینجا ما سعی خواهیم کرد این نظام مابعدالطّبیعی را شرح دهیم و معانی الفاظی را که به اعضاء صورت معشوق اشاره میکرده است حتّیالمقدور معلوم نماییم.اما قبل از آن لازم است سوابق تاریخی این بحث را یک بار دیگر به اختصار ذکر کنیم.
2.چهره معنوی ولی نامشخص معشوق
اسامی اعضاء پیکر معشوق، از قبیل زلف و چشم و ابرو و خدّوخال، همراه با پیدایش نخستین اشعار زبان فارسی در شعر این زبان پیدا شده است.این اشعار ظاهرا به همان معانی ظاهری اشاره میکرده است:یعنی مراد شاعر از زلف و چشم و ابرو و قدّ و قامت یار، همین اعضاء محسوس بوده، و منظور از یار و معشوق نیز معشوق انسانی بوده است.ولیکن این الفاظ از اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم معنای دیگری پیدا کرده است.این معنای جدید معنای ملکوتی و مابعدالطّبیعی بوده است که صوفیّه برای الفاظ مزبور قائل شدهاند.احتمالا در مراحل اوّلیّه، صوفیّه همان ابیاتی را که شعرا معمولا سروده بودهاند در نظر گرفته و معشوق الهی خود را به جای معشوق انسانی که مراد شاعر بوده است نهاده، و این اعضا را نیز صفاتی از این معشوق الهی در نظر گرفتهاند.پس از آن صوفیّه خود به سرودن اشعاری پرداختهاند که نظیر همان اشعار شعرای غیرصوفی بوده، با این تفاوت که نظر ایشان به معشوق انسانی نبوده، بلکه اشاره ایشان به معشوق الهی بوده و از الفاظ زلف و قدّ و خدّو خال و چشم و ابرو و غمزه و خنده و ناز و کرشمه او حقایق ملکوتی و معانیی غیبی اراده کردهاند.
ورود این قبیل اشعار با این معانی مابعدالطّبیعی از راه سماع و در مجالس سماع صوفیّه بوده است.صوفیان ایرانی، بخصوص در خراسان، در اواخر قرن چهارم گویا منحصرا از آیات قرآن یا اشعار عربی در مجالس سماع استفاده میکردند.ولی از اوائل قرن پنجم قوّالان با اجازه مشایخ شروع به خواندن ابیات فارسی کردهاند و این ابیات اشعار عاشقانهای بوده است که در وصف شاهد الهی سروده شده بوده است و در آنها به زلف و خدّو خال و سایر اعضاء بدن این شاهد اشاره میشده است.
نخستین نویسندهای که درباره استفاده این قبیل اشعار در مجالس سماع بحث کرده است علیبن عثمان هجویری صاحب کتاب کشفالمحجوب است.هجویری در این کتاب استفاده از اشعار عاشقانهای را که در وصف صورت معشوق سروده شده بوده است صریحا تحریم کرده است.هجویری این قبیل اشعار وصفی را غیردینی و نامقدّس (profane)میپنداشت و لذا آنها را تحریم کرد.ولی نظر هجویری از جانب همه فرقههای صوفیّه مورد قبول واقع نشد و رأی او را یک فقیه و صوفی دیگر، یعنی ابوحامد امام محمد غزالی، در کمتر از نیمقرن بعد در کتابهای احیاء علومالدّین و کیمیایسعادت ردّ کرد.ابوحامد برخلاف هجویری معتقد بود که این الفاظ غیردینی و غیرمعنوی نیستند، بلکه میتوانند معنوی و دینی تلقّی شوند.آثار این دو نویسنده بزرگ که یکی متعلّق به نیمه اول قرن پنجم و دیگر متعلّق به اواخر همان قرن بود نشان میدهد که در فاصله حدود نیم قرن تحوّلی در معنای این الفاظ پدید آمد.
تحوّلی که در معانی الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّوخال و غیره در تصوّف ایران پدید آمد اوّلا و بالذّات مربوط به حوزه ادب فارسی و شعر عاشقانه این زبان نبود، بلکه مربوط به خود تصوّف بود.هجویری و ابوحامد هر دو صوفی بودند نه ادیب و شاعر، و بحث ایشان نیز بحث ادبی نبود، بلکه بحثی صوفیانه یا فلسفی(به معنای عامّ لفظ)بود.این تحوّل معنایی را میتوان عرفانی شدن یا دینی شدن الفاظ مزبور نامید.از نظر هجویری که خود یکی از نظریّه- پردازان بزرگ تصوّف بود این الفاظ نامقدّس و غیردینی بود، ولی در نزد ابوحامد، نظریّهپرداز دیگر تصوّف، همین الفاظ بعد عرفانی و دینی داشت.این دو نظر حاکی از نظر تنها دو شخص یا دو نویسنده نیست، بلکه نشاندهنده تحوّلی است در تاریخ تصوّف در خراسان.در واقع هجویری و ابوحامد هر یک زبان حال روزگار خویش بودند.موضع هجویری نمایانگر تردیدی است که در اوائل قرن پنجم در مورد معنوی بودن یا غیرمعنوی بودن این الفاظ در تصوّف وجود دارد.پارهای از صوفیّه به این الفاظ از دید معنوی نگاه میکردند، و پارهای دیگر، مانند هجویری، آنها را کاملا غیردینی و غیرعرفانی میانگاشتند. 2 مواضع ابوحامد نیز چه بسا نمایانگر وضع عموم صوفیّه یا لااقلّ اکثر ایشان در اواخر قرن پنجم بود.قاطعیّتی که در کلام ابوحامد هست نشان میدهد که در عصر او کفّه ترازو به نفع مدافعان معنوی بودن این الفاظ سنگینی کرده، یعنی رأی مخالفان، از جمله هجویری، تقریبا با شکست کامل روبرو شده است.آراء معاصران ابوحامد در این خصوص، و همچنین اخلاف وی، و بهطور کلّی وضعی که در تصوّف در قبال این الفاظ پیش آمد این مطلب را ثابت میکند.
یکی از علائم شکست هجویری و موضع او در قبال معنی الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّو خال اشعاری فارسی است که در قرن پنجم سروده شده و در آنها این الفاظ با معانی عرفانی به کار رفته است.دوبیتیها و رباعیها و ترانههایی در آثار پارهای از نویسندگان صوفیّه در نیمهدوّم قرن پنجم و نیمه اوّل قرن ششم دیده میشود که ظاهر توسط خود صوفیّه سروده شده و نویسندگان مزبور نیز آنها را به عنوان اشعار عرفانی و صوفیانه تلقّی کردهاند.این مطلب که تا حدودی جنبه ادبی دارد خود میتواند موضوع تحقیق جداگانهای قرار گیرد.در اینجا ما فقط به ذکر شواهدی چند اشاره میکنیم.ابوحامد خود یکی از کسانی است که نمونهای از این اشعار را نقل کرده است. 3 از این مهمتر، آثار دو نویسنده دیگر از مشایخ تصوّف است که متعلّق به اواخر قرن پنجم و اوائل قرن ششماند.یکی از این دو نویسنده احمد غزالی است و دیگری عینالقضاة همدانی.خواجه احمد و عینالقضاء ابیات متعدّدی را در آثار فارسی خود نقل کردهاند که در آنها به اسامی اعضاء بدن معشوق اشاره شده و همه آنها از دیدگاه تصوّف در نظر گرفته شده و ظاهرا سراینده آنها نیز صوفیّه بودهاند. 4 میبدی نیز نمونههایی از این اشعار را در تفسیر کشفالاسرار نقل کرده است. 5 از همه اینها مهمتر اشعار اولین شاعر بزرگ تصوّف یعنی سنایی است که با آنها فصل جدیدی در ادبیات صوفیانه فارسی آغاز شده است.به هر تقدیر، وجود این ابیات صوفیانه نشان میدهد که الفاظ مزبور در طول قرن پنجم سیر معنوی شدن را بهطور کامل طی کرده و الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّوخال و قد و قامت به عنوان الفاظ معنوی و رمزی وارد ادبیّات فارسی شده است.
هجویری و ابوحامد، چنانکه ملاحظه کردیم، مسأله الفاظ زلف و چشم و ابرو و غیره را بیشتر از لحاظ شرعی و فقهی مورد بررسی قرار دادند تا از لحاظ عرفانی و فلسفی.البتّه باید اذعان کرد که سخنان ابوحامد تا حدوددی هم جنبههای نظری و روانشناسی داشته و الحق وی نظریّات ارزندهای را از لحاظ علمالجمال(استتیک)در خلال بحث خود مطرح کرده است.
ولی به هر حال بحث او جنبه عرفانی و مابعدالطّبیعی محض ندارد.وی اگر چه الفاظ مزبور را رمزی میانگارد، و آنها را اشاره به معانی مابعدالطّبیعی میداند، و آنها را صرفا اعضاء بدن معشوق انسانی تلقّی نمیکند و معتقد است که عشق در این اشعار میتواند عشق صوفیانه باشد، ولی نکته اینجاست که در این عشق معشوق از لحاظ معنوی چهره مشخصی ندارد.در این عشق الهی البته معشوق نیز معشوق الهی است، ولی هیچ کوششی از طرف ابوحامد برای مشخّص کردن این معشوق در ساحت مابعدالطّبیعه به عمل نیامده است.این وظیفه را مشایخ دیگری که از لحاظ عرفانی دید عمیقتر و فلسفیتری داشتند به عهده گرفتند.در واقع با توجه به اینکه این مسأله در نیمه دوّم قرن پنجم در تصوّف ایران، بخصوص در خراسان، به صورت یک مسأله مهم و حادّ، مطرح بود، طبیعی بود که تفکّر فلسفی ایرانی نیز به سهم خود قدم پیش گذارد و مسأله را از صورت فقهی خارج کند و یک بعد کاملا فلسفی و عرفانی به آن ببخشد و وضوح بیشتری به چهره معشوق در ساحت الهی بدهد.این مهمّ را احمد غزالی و سپس عینالقضاة همدانی به عهده گرفتند.در اینجا ما به آراء احمد غزالی که اوّلین و مهمترین و عمیقترین و اصیلترین بحثی است که در این باره در تاریخ تصوّف در ایران ابراز شده است میپردازیم.قبل از هر چیز لازم است مقام و اهمّیّت کتاب احمد غزالی، سوانح، را تا حدودی شرح دهیم.
3-سوانح:اوّلین اثر مابعدالطّبیعی در تصوّف شعر فارسی
گفتیم که هجویری و ابوحامد مسأله الفاظ زلف و چشم و ابرو و خدّوخال معشوق را بیشتر از لحاظ فقهی مورد بررسی قرار دادند.ولی باید اضافه کنیم که این بحث در حقیقت یک بحث فقهی، به معنای عام و شایع این لفظ، نبود.این دو نویسنده هر دو صوفی بودند، نه فقیه، و کتابهای ایشان نیز کتابهای فقهی و رسالههای عملیّه نبود.کشفالمحجوب و احیاء علومالدّین و کیمیای سعادت کتابهایی است در تصوّف و هر سه آنها، بخصوص کشفالمحجوب، در ردیف کتابهای دیگر صوفیّه از جمله قوتالقلوب ابوطالب مکّی واللّمع ابونصر سرّاج و التعرّف ابوبکر کلاباذی به شمار میآید.ولی همه این کتابها یک وجه مشترک دارند و آن تأکیدی است که در آنها به مسائل عملی و اخلاقی شده است.البته مسائل تصوّف نظری نیز در این آثار مطرح شده است، ولی اساسا این کتابها را نمیتوان صرفا بیانکننده تصوّف نظری دانست.
بحث سماع نیز، که در ضمن آن مسأله الفاظ اندام معشوق مطرح شده است، تا حدودی جنبه نظری و مابعدالطّبیعی دارد، ولی بیشتر جنبه اخلاقی و عملی در آن رعایت شده است.ولی وقتی ما به کتاب سوانح احمد غزالی رجوع کنیم، با پدیدهای کاملا جدید روبرو میشویم.
سوانح احمد غزالی(و همچنین تا حدودی تمهیدات عینالقضاة)با همه کتابهایی که سابقا در تصوّف نوشته شده است فرق دارد.سوانح برای تعلیم آداب تصوّف به مبتدیان یا متوسّطان نوشته نشده است.مسائل این کتاب اساسا مسائل عملی تصوّف و اخلاقی نیست.این کتاب بیان مبانی عرفانی و تصوّف نظری محض است.در سوانح نه مسائل تاریخی تصوّف مطرح شده است، نه به سرگذشت مشایخ سلف اشاره شده، و نه دستورات اخلاقی داده شده و نه حتیّ اصطلاحات صوفیّه تعریف شده است.حتّی مسائل نظری کتابهای صوفیّه، از قبیل بحث درباره توحید و علم و معرفت و صفات و افعال الهی و غیره در این کتاب دیده نمیشود، و اگر اشاراتی به این مسائل شده باشد به گونهای دیگر است.اساسا این کتاب متعلّق به یک ساحت دیگر است و مطالب آن اصالتا ناظر به احوال و اوقات روح عاشق و صفات معشوق است.موضوع این اثر، که یک اثر مابعدالطّبیعی محض است، عشق است.اما عشق در این کتاب به عنوان یک پدیدار روانشناسی درنظر گرفته نشده است.عشق در سوانح یک حقیقت وجودی است، و بلکه بالاترین حقایق است.مسائل کتاب نیز در اطراف همین حقیقت مطرح میشود و بر روی هم یک نظام عرفانی را که میتوان«مابعدالطّبیعه عشق»نامید تشکیل میدهد.البتّه مسائلی که در این اثر مطرح شده است کاملا بیسابقه نیست.پارهای از آراء غزالی را که در سوانح بیان شده است، جستهگریخته میتوان در سخنان مشایخ پیشین مشاهده کرد.ولی نکته اینجاست که مصنّف این مطالب را به گونهای سیستماتیک و برای بیان یک نظام خاصّ مطرح کرده است.این نظام خاصّ مکتبی است که شالوده تصوّف شعر فارسی را تشکیل میدهد.ادبیّات فارسی، بخصوص شعر، در اواخر قرن پنجم تحوّلی را که تدریجا آغاز شده بود به مرحله کمال رسانید و در اوائل قرن ششم دو شخصیت مهم که از اساطین تصوّف زبان فارسی هستند ظهور کردند، یکی سنایی و دیگری احمد غزالی.سنایی در حوزه ادبی میوه رسیده این درخت را چید و ادبیّات منظوم صوفیانه را پایهگذاری کرد.ولی این ادبیّات از لحاظ مابعدالطّبیعی محتاج به تبیین بود.و کسی که این وظیفه را به نحوی شایسته انجام داد احمد غزالی بود.البتّه این فلسفه فلسفه مشّایی و اصولا زاییده عقل استدلالی نبود.فلسفه شعر نمیتوانست صرفا زاییده چنین عقلی باشد.سوانح فلسفهای است که از یک تجربه عرفانی و از ذوق و شهود و از ساحت معنوی شعر زاییده شده است.
نویسنده از ساحتی با ما سخن میگوید که در آن فلسفه عین شعر است و شعر عین فلسفه.
قدمی که احمد غزالی با خلق اثر فلسفی و شاعرانه خود برداشت نه تنها در تاریخ تصوّف و ادبیّات صوفیانه زبان فارسی بیسابقه بود، بلکه بعد از او نیز هیچکس نتوانست به مرتبهای که او رسیده بود برسد.این اثر کلاسیک و بدیع در دورهای از تاریخ فرهنگ اسلامی تصنیف شد.که دوره خلاّقّیت فکری و فلسفی و عرفانی بود.در قرون بعد، از قرن هفتم به بعد، که دوره تقلید بود، نویسندگانی چند آثاری را به تقلید از احمد غزالی تألیف کردند.مهمترین اثری که به تقلید از سوانح نوشته شد لمعات فخرالدّین عراقی بود.کتاب دیگری نیز به نام لوایح در قرن هفتم نوشته شده که اشتباها به عینالقضاة همدانی نسبت داده شده و آن هم تقلید آگاهانه دیگری است از سوانح غزالی.ولی نه لمعات و نه لوایح و نه هیچ اثر دیگری نتوانست به پایه سوانح برسد.
متأسّفانه کتاب سوانح با همه اهمّیّتی که در تاریخ تصوّف و ادبیّات فارسی داشته است همواره مورد غفلت قرار گرفته و حقّ آن ادا نشده است.از اینرو هم به خود این کتاب ظلم شده است و هم بهطور کلّی به تاریخ ادبیّات فارسی که بخش عظیمی از آن را ادبیّات صوفیانه تشکیل میدهد.این اثر با همه حجم کار و اختصاری که دارد حاوی اساسیترین مسائلی است که در ادبیّات صوفیانه زبان فارسی مطرح شده و هر یک از مباحث آن خود کلیدی است برای گشودن رمزی از رموزی که در ورای الفاظ شعر صوفیانه فارسی نهفته است.یکی از این مباحث مطلبی است که غزالی درباره معانی الفاظ زلف و خدّوخال و قدّ و قامت و چشم و ابروی معشوق بیان کرده است.این مسأله را خواجه احمد مانند سایر مسائل کتاب از دیدگاه تصوّف نظری و به منزله یک بحث مابعدالطّبیعی مطرح کرده و در ضمن آن یکی از مهمترین مسائل فلسفی-عرفانی یعنی بحث عالم خیال را اجمالا شرح داده است.این موضوع را من در جای دیگر نیز یپش کشیده و تا حدودی توضیح دادهام. 6 ولی در اینجا لازم است که بار دیگر آن را به تفصیل بیشتر شرح دهیم و اهمیت آن را از لحاظ تاریخی گوشزد کنیم و جایگاه آن را در تحوّل معنوی شعر صوفیانه فارسی نشان دهیم.
مطالبی که احمد غزالی درباره صور عالم خیال گفته است بسیار موجز است و به هیچوجه تفصیلی که فلاسفه به مسائل خود میدهند در بحث او دیده نمیشود.برای اینکه ما بتوانیم چنین تفصیلی را به آراء غزالی بدهیم و آن را با عقاید فلاسفه مقایسه کنیم بهتر است ابتدا آراء فلاسفه را در این باب اجمالا شرح دهیم.بهترین کسی که میتواند در این باب به ما کمک کند شیخ اشراق شهابالدّین سهروردی(متوفّی 587 ه-ق)است.سهروردی یکی از حکمایی است که بحث عالم خیال را تا حدودی به تفصیل شرح داده است.البتّه قبل از سهروردی شیخالرّئیس ابوعلیسینا(متوفّی 428 ه-ق)نیز مطالبی درباره خواب و تجربه انسان از عالم غیب بیان کرده که نه تنها سهروردی بلکه تقریبا همه متفکّران پس از خود را تحتتأثیر قرار داده است.لذا ما در ارائه یک بحث فلسفی درباره عالم خیال هم به سخنان ابن سینا و هم سهروردی استناد خواهیم کرد.
4.خواب و خیال از نظر حکما
همانطور که اشاره شد، سهروردی نخستین حکیمی است که بحث عالم خیال را به تفصیل در آثار خود مطرح کرده است و جایگاه عالم خیال یا مثال و صور خیالی و نحوه رسیدن به این عالم را شرح داده است.ولی قبل از سهروردی، صوفیّه نیز در این باره تا حدودی داد سخن دادهاند و چنانکه خواهیم دید احمد غزالی یکی از همین نویسندگان صوفی است.حتی ابن سینا نیز در آثار خود بخصوص کتاب اشارات و تنبیهات وارد این مبحث شده و درباره چگونگی ورود به این عالم داد سخن داده است.مطالبی که شیخالرّئیس در نمط دهم اشارات درباره خواب بیان کرده است، یکی از روشنترین و عمیقترین مباحثی است که در این باره پیش کشیده شده است.این مبحث در کتاب اشارات بهطور قطع و یقین مأخذ و منبع اصلی شیخ اشراق بوده و به احتمال زیاد احمد غزالی نیز در بحث خود درباره خواب از ابن سینا متأثّر بوده است.
موضوع سه نمط آخر از اشارات یعنی نمطهای هشتم و نهم و دهم، چنانکه میدانیم، تصوّف است و ابن سینا سعی کرده است در این نمطهای سهگانه علوم صوفیّه را به طور خلاصه و از روی دلائل عقلی بیان نماید.در نمط دهم شیخ خوارق عادات را شرح داده و سعی کرده است ثابت کند که غذا نخوردن صوفیّه در مدّت طولانی و انجام دادن کارهای خارقالعاده و پیشگویی و خبر دادن از غیب و بالأخره تصرّف مشایخ در حوادث طبیعی همه بر طبق مجاری طبیعت است و میتوان با دلائل عقلی آنها را تبیین کرد.مسألهای که در اینجا به بحث ما مربوط میشود پیشگویی کردن و خبر دادن از عالم غیب است.ابن سینا این کار را کاملا طبیعی میداند، و مینویسد که نفس انسان میتواند از امور غیبی اطلاع پیدا کند، و این بخصوص در هنگام خواب دست میدهد.از اینجاست که وی وارد بحث خواب و فعّالیّت قوّه تخیّل در هنگام خواب میشود و مقدّماتی را بیان میکند که غزالی و سهروردی بعدها برای طرح عالم خیال از آن استفاده میکنند.پیش از این که نظر ابن سینا را در این باره اجمالا بیان کنیم لازم است مقدّمتا توضیحی درباره لفظ خیال و معنای آن در حکمت و عرفان اسلامی بدهیم.
امروز الفاظ«خیال»و«خیالی»به چیزهایی اطلاق میشود که در عالم خارج و نفس- الأمر ما بازائی ندارد.به عبارت دیگر، موجود خیالی موجودی است زاییده وهم و پندار آدمی و به اصطلاح«غیرواقعی»است.این معنی البتّه در جای خود غلط نیست، ولی منظور از صور خیالی و عالم خیال چه در نزد حکما و چه در نزد صوفیّه، از جمله احمد غزالی، چیزی زاییده پندار آدمی نیست و نباید آن را غیرواقعی پنداشت.برعکس، عالم خیال از نظر حکما و عرفا عالمی است واقعی و حقیقی.حتّی باید گفت که واقعیّت و حقیقت این عالم به مراتب بیش از واقعیّت و حقیقت عالمی است که ما آن را عالم محسوس مینامیم.عالمی که ما معمولا عالم واقع میخوانیم عالمی است که ما از طریق حواسّ ظاهری خود ادراک میکنیم.این عالم عالم جسمانی و مادّی است که به آن عالم شهادت یا عالم ملک میگویند.اما عوالم موجود از نظر حکما و عرفای اسلامی به این عالم منحصر نمیشود.عالم مادّی و محسوس در حقیقت یکی از عوالم وجود و نازلترین و پستترین آنهاست.در ورای این عالم و عوالم دیگری هست که حقیقت آنها نه تنها کمتر از عالم مادّی و محسوس نیست، بلکه به مراتب بیش از آن است.
یکی از این عوالم برتر عالم خیال است که جایگاه آن را بعدا روشن خواهیم نمود، و یکی دیگر عالم عقل است.بنابراین، عالم خیال یک عالم موهوم و غیرواقعی نیست.البته اگر ما لفظ واقعیّت را فقط به محسوسات اطلاق کنیم، در آن صورت عالم خیال غیرواقعی است، یعنی عالمی است که ورای واقعیّت به معنای عالم مادّی و محسوس است.ولی اگر واقعیت را به معنای وجود حقیقی و نفسالأمری داشتن معنی کنیم، در آن صورت عالم خیال کاملا واقعی است.
عالم خیال دقیقا کجاست؟برای پاسخ گفتن به این سؤال باید اقسام عوالم را از نظر حکما و عرفا اجمالا شرح دهیم.یکی از تقسیمات مهم و اساسی عوالم موجود، تقسیم سهگانهای است که حکما و عرفا، از جمله ابن سینا و احمد غزالی و سهروردی، بدان معتقدند.بنابراین تقسیمبندی، عوالم موجود به سه عالم ملک و ملکوت و جبروت تقسیم میشوند.عالم ملک همان عالمی است که ما به وسیله حواس پنجگانه ظاهری خود ادراک میکنیم و از اینرو به آن عالم محسوس نیز میگویند.نامهای دیگری نیز به این عالم داده شده است، از آن جمله عالم شهادت و عالم اجسام.این عالم مادّی محض است.
نقطه مقابل عالم مادّی عالمی است که مجرّد محض است، یعنی هم از مادّه مجرّد است و هم از عوارض آن.همچنانکه عالم ملک یا شهادت متعلّق حواسّ واقع میشود، این عالم مجرّد به وسیله عقل ادراک میشود و لذا به آن عالم عقل یا عالم معقول میگویند.به این عالم عالم جبروت یا گاهی ملکوت اعلی هم گفته میشود.
و اما در میان دو عالم مادّی محض و مجرّد محض، یعنی عالم محسوس و عالم معقول، عالم دیگری است که نه مادّی محض است و نه مجرّد محض.این عالم از یکسو شبیه به عالم محسوس و مادی است و از سوی دیگر شبیه به عالم معقول و مجرّد.چیزهایی که در این عالم میانی یا وسط یا واسط است نه مادّی محض است و نه مجرّد محض.آنچه در عالم عقل است، همانطور که گفته شد، نه مادّی است و نه دارای عوارض مادّه از قبیل مقدار و شکل.ولی عالم میانی، اگر چه از مادّه مجرّد است، از نظر حکای اشراقی و عرفا در آن مقدار و شکل هست.
به این عالم عالم نفس و گاهی ملکوت کوچک نیز میگویند.عالم مثال یا خیال در همین عالم است و صور خیالی را سالک در این مرتبه ادراک میکند. 7 حال ببینیم ابن سینا درباره چگونگی این ادراک چه میگوید.
خلاصه نظر ابن سینا در این باره این است که در ورای عالم جسمانی، عالم عقلی و نفوس اجرام سماوی است.آنچه در این عوالم هست نسبتی دارد با موجوداتی که در عالم محسوس مشاهده میشود، بدین شرح که آنچه در عالم محسوس است صورتهایی جزئی است، ولی همین صور جزئی بر وجه کلّی در عالم عقلی منقوشاند.علاوه براین، در عالم نفسانی نیز نقش این صور وجود دارد، ولی نه بهطور کلّی بلکه به طور جزئی.پس کلّیه صور جزئی در عالم محسوس در دو عالم عقلی و نفسانی نیز وجود دارد، در عالم عقلی بهطور کلّی و در عالم نفسانی بهطور جزئی. 8
سؤالی که ابن سینا در اینجا سعی میکند بدان پاسخ گوید این است که چگونه میتوان به نقوشی که در عالم عقلی و نفسانی هست علم پیدا کرد.پاسخی که وی به این سؤال میدهد این است که نفس آدمی در صورت احراز دو شرط میتواند به نقوشی که در عالم عقلی و نفسانی هست واقف شود، یکی از این دو شرط داشتن استعداد است و دیگری برطرف کردن مانع یا زوال حائل.برای توضیح این مطلب، شیخ به تحلیل قوای درّاکه نفس و عمل آنها میپردازد.
نفس آدمی از نظر ابن سینا و سایر حکما دارای قوایی ظاهری است و باطنی.قوای ظاهری نفس عبارتند از بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی و پساوایی، و قوای باطنی آن عبارتند از حسّ مشترک و خزانه آن خیال(یا مصوّره)و قوّه وهم و خزانه آن حافظه یا ذاکره و قوّه تخیّل یا متخیّله کار قوای پنجگانه ظاهری معلوم و روشن است.و امّا قوای باطنی.
حسّ مشترک قوّهای است که همه صور محسوسات در آن جمع میشوند و نوعی وحدت پیدا میکنند.حسّ مشترک صوری را که از حواسّ میستاند به قوّه دیگری میسپارد که قوّه خیال نام دارد.پس خیال خزانهدار حسّ مشترک است.وهم قوّهای است در همه حیوانات که حکم میکند بر معانی جزئی.نگهدارنده و حافظ این معانی حافظه یا ذاکره است.و بالأخره متخیّله قوّهای است که صورتها و معانی را با هم ترکیب میکند و باز از هم جدا میسازد و چیزهایی را استنباط میکند و اندیشههای عجیب ابداع میکند.اگر چه حسّ مشترک اساسا صور خود را از حواسّ ظاهری میستاند، گاهی نیز تحت شرایطی صوری را از قوّه تخیّل میگیرد.این در حالی است که شخص به بیماری یا عوارض روانی مبتلا شده باشد.صوری که بدین نحو در حسّ مشترک نقش میبندد با اشیاء محسوس خارجی تناسبی ندارد، چه این صور از درون نفس سرچشمه گرفته است.پس گاهی حسّ مشترک«از صوری که در مرکز تخیّل و توهّم جریان دارند مرتسم میشود» 9 ابن سینا حس مشترک و تخیّل را به دو آینه تشبیه میکند که در برابر هم قرار گرفتهاند و گاه صوری از روی این بر آن منعکس میشود و گاه صوری از روی آن بر این.
تا اینجا ملاحظه کردیم که حسّ مشترک از دو طریق صور خود را اخذ میکند:یکی از راه بیرونی یعنی حواسّ، و دیگری از راه درونی یعنی تخیّل و توهّم، در اینجا ابن سینا به نکته دیگری اشاره میکند و آن این است که گاهی ممکن است حالتی پیش بیاید که حسّ مشترک را از دریافت صور درونی باز دارد.به عبارت دیگر، ممکن است موانعی پیش بیاید که حسّ مشترک نتواند صوری را از تخیّل و توهّم بستاند.این موانع دو قسم است:بیرونی و درونی.
مانع بیرونی مانع حسّی است.اگر حسّ مشترک به امور حسّی مشغول شود، از دریافت صور درونی باز میماند.مانع دیگر مانع درونی است.حسّ مشترک ممکن است آمادگی دریافت صور را از درون داشته باشد، ولی قوای درونی به دلائلی نتوانند صورتی به حسّ مشترک بدهند.این در حالتی پیش میآید که عقل یا توهمّ قوّه تخیّل را به خود مشغول سازند و اجازه ندهند که این قوّه در حسّ مشترک تأثیر گذارد.به عبارت دیگر، مانع بیرونی زمانی است که آینه حسّ مشترک به قوه تخیّل پشت کرده باشد و روی در محسوسات آورده باشد، و مانع درونی زمانی است که آینه تخیّل به حسّ مشترک پشت کرده باشد و روی در قوای دیگر نفس آورده باشد.
چطوری میشود که این موانع از سر راه برداشته میشود و حسّ مشترک قادر میشود صوری را از متخیّله بستاند؟به عبارت دیگر، آیا حالتی هست که در آن مانع بیرونی و همچنین درونی از سر راه برداشته شود؟پاسخ این سؤال البتّه مثبت است و خواب یکی از این حالتهاست.در هنگام خواب حواسّ ظاهری از فعّالیّت باز میمانند، و لذا مانع بیرونی بهطور طبیعی از میان برداشته میشود.علاوه بر این، غالبا در حالت خواب مانع درونی نیز از سر راه برداشته میشود، چه نفس در حالت خواب به حکم طبیعت به هضم و جذب غذا میپردازد و به عقل متوجّه نمیشود.از اینجاست که در حالت خواب صور متخیّله در لوح حسّ مشترک نقش میبندد.
تا اینجا مطالبی که ابن سینا بیان کرد مربوط به خوابهای معمولی و اضغاث احلام بود.از اینجا به بعد وی وارد مباحثی میشود که جنبه عرفانی دارد.توجّه نفس به صور محسوس، خواه از طریق حواسّ وارد آن شده باشد و خواه از خزانه خیال و به توسّط تخیّل، ناشی از ضعف نفس است.هر گاه نفس بر اثر مجاهده و ریاضت قوی شود، از حالت انفعالی خارج میشود و کمتر به شواغل حسّی میپردازد، و در عوض به سوی عوالم برتر کشیده میشود.
در این حالت نفس میتواند نقوشی را از عالم قدس بگیرد و از طریق تخیّل به حسّ مشترک برساند.وانگهی، این حالت فقط در خواب دست نمیدهد.نفس ممکن است حتی در بیداری هم بتواند به عالم قدس صعود کند.آثار و نقوشی که بدین نحو در حالت خواب یا بیداری برای نفس حاصل میشود گاه ضعیف است و گاه قوی.هر گاه ضعیف باشد قوّه خیال و ذاکره را تحتتأثیر قرار نمیدهد، ولی اگر قوی باشد قوّه تخیّل را به حرکت درمیآورد و حتی ممکن است در حافظه نیز مرتسم شود.آثاری که قوی است و در ذاکره محفوظ میماند، اگر در بیداری پدید آید وحی و الهام نامیده میشود و اگر در خواب پدید آید رؤیای صادقه.وحی و الهام و این قبیل رؤیاها به تأویل و تعبیر احتیاجی ندارند.اما اگر خود آن واردی غیبی از میان برود و فقط اثر آن در ذاکره بماند در این صورت باید وحی و الهام را تأویل و رؤیا را تعبیر کرد. 10
درباره تعبیر رؤیا ما بعدا توضیح خواهیم داد.در اینجا قبل از اینکه به سخنان خود درباره نظر ابن سینا خاتمه دهیم، لازم است اشارهای به ماهیّت این واردات غیبی از نظر ابن سینا بکنیم.
توضیحات ابن سینا درباره خواب و بهطور کلّی کیفیّت ارتسام نقوش خیالی در حسّ مشترک و همچنین ارتباط نفس و قوای آن با عالم برتر، یعنی عالم عقلی و نفسانی، تا حدودی مفصّل است، ولی متأسفانه بیان او درباره آن عوالم و تجربیات انسان از آنها بسیار مجمل است.تقریبا تمامی آنچه وی درباره واردات غیبی در اشارات میگوید در این خلاصه میشود که«گاهی غیب به صورت گمان قوی آشکار شود، و گاهی شبیه خطابی است از یک جن یا آوایی از موجودی غایب و نادیده، و گاهی با مشاهده ظاهری چیزی مستقیما دیده میشود تا جایی که صورت غیب را بهطور مشهود مشاهده میکند.» 11 البتّه، بوعلی در رسائل رمزی خود، قصّه حیّبن یقظان و رسالة الطّیر از تجربه سالک در عوالم برتر بیشتر سخن گفته و از مشاهده زمین و اقلیم و کوه و بیایان و شهرهای دیگری غیر از زمین دنیا و کوهها و بیابانها و شهرها و موجودات عالم دنیا یاده کرده است که شرح آنها از موضوع بحث ما بیرون است.
شیخ اشراق نیز با توجّه به همین مطالب و بیشتر از روی تجربیّات شخصی خود شرح این عوالم را در آثار خود بخصوص رسالههای فارسی به صورت رمزی بیان کرده و در حکمةالاشراق نیز به صورتی فلسفی آن را تبیین کرده است.برای اینکه تصویر روشنی از آنچه عارف یا حکیم در هنگام صعود از عالم محسوس به عالم بالاتر تجربه میکند ارائه دهیم و بعدا بتوانیم آنها را با آراء احمد غزالی مقایسه کنیم و وجوه تمایز عقاید غزالی را مشخّص نماییم، خلاصهای از نظریّات شیخ اشراق را در اینجا نقل میکنیم.
5.عالم مثال از نظر سهروردی
همانطور که قبلا گفته شد، حکما و عرفای اسلامی به سه عالم حسّ و نفس و عقل، یا ملک و ملکوت و جبروت قائلند.شیخ اشراق نیز این تقسیم را در پارهای از آثار خود پذیرفته است.
اما در حکمة الاشراق وی تقسیم دیگری از عوالم کرده است.بنابراین تقسیمبندی، عوالم موجود، که سهروردی میگوید شخصا از روی تجربه عرفانی به آنها پیبرده است، عبارتند از:(1)انوار قاهره، (2)انوار مدّبره، (3)برزخیان، و(4)صور معلّقه ظلمانیّه و مستنیره.این اسامی، چنانکه ملاحظه میشود، همه مربوط به حکم نوریّه شیخ اشراق است.شرح این عوالم و تعریف اصطلاحات شیخ از حوصله این مقام بیرون است.در اینجا همین قدر به اجمال اشاره میشود که انوار قاهره و مدبّره مطابق است با عالم عقل، و برزخیان با عالم حسّ، و صور معلّقه با عالم نفس.بنابر شرح قطب الدّین شیرازی 12 ، انوار قاهره عالم انوار مجرّده عقلّیه است که هیچ تعلّقی به اجسام ندارند، یعنی مجرّد محضاند.انوار مدبّره انوار اسفهبدیّه فلکّیه انسانیّه است و مراد از انوار اسپهبدی نفوس ناطقه انسانی است.عالم سوّم که برزخیان نامیده شده است عالم حسّ است و عالم معلّقه عالمی است که عالم مثال نامیده میشود.همین عالم مثال است که در حین خواب یا بیداری مورد تجربه نفس واقع میشود و صور آن در متخیّله نقش میبندد و از طریق آن در حسّ مشترک مرتسم میشود.
عالم مثال عالم صور معلّقه است و این صور صور موجودات عالم حسّ است که به نحوی دیگر در آنجا وجود دارند.به عبارت دیگر، آنچه در این عالم هست صورتهای مثالی موجودات عالم جسمانی و محسوس است-از کواکب و افلاک گرفته تا مرکبات و معدنیّات و گیاهان و حیوانات و انسان.این صور در عالم اجسام و در مکان نیستند.این صور وجود دارند، ولی در عالمی خاصّ که ورای عالم محسوس است.وجود آنها وجود مثالی است، و چون در محلّ و مکان نیستند، به آنها صور معلّقه میگویند.
صور معلّقه، همانطور که اشاره شد، بر دونوعند:ظلمانی و مستنبر.هر یک از این دو نوع به یک دسته از مردم تعلّق میگیرد:صور ظلمانی به اشقیا و تیرهبختان، و صور مستنیر به سعادتمندان و نیکبختان.صور ظلمانی اگر چه در عالم محسوس و اعیان خارجی نیستند، گاهی در این عالم در مظاهری ظاهر میشوند، از قبیل اجنّه و شیاطین.امّا صور معلّقه مستنیر که خاصّ نیکبختان است در عالمی است که سهروردی به آن«عالم اشباح مجرّد»میگوید.
در این عالم صور مختلف در مظاهر گوناگون ظاهر میشود.سهروردی و همچنین شارح حکمةالاشراق، قطب الدّین شیرازی، درباره این مظاهر تا حدودی به تفصیل سخن گفتهاند.
این عالم خود عالمی است عظیم و نامتناهی و عجایبی هم که در این عالم هست نامتناهی است.هر موجودی که در عالم عنصری یا عالم محسوس میبینیم ممکن است مثالی داشته باشد در این عالم.مثلا همانگونه که در عالم محسوس زمین و آسمان و کوه و دریا و شهر و باغ است، در آن عالم نیز هست.شهرهایی که در عالم مثال هست اصلا قابل شمارش نیست.
ولی دو شهر عظیم در آن هست یکی به نام جابلقا و دیگری به نام جابلسا(یا جابرسا)که هر یک از آنها هزار دروازه دارد.علاوه بر صور محسوس به حسّ باصره، صور دیگری از نوع مدرکات حواس دیگر از جمله بویایی و شنوایی هم در آنجا هست.بنابراین، کسانی که به عالم مثال راه یافتهاند گاهی بوهای خوش ادراک میکنند و گاهی آوازهای خوشایند و گاهی آوازهای سهمگین. 13
اختلافی که در صور معلّقه در تجربههای نیکبختان وجود دارد معلول استعداد ایشان است.به عبارت دیگر، این صور به حسب استعداد شخص در مظاهر خاصّی ظاهر میشود.
مثلا سالکانی که سهروردی ایشان را«نفوس متوسّطان»میخواند اشباح معلّقه مستنیره را در مظاهر افلاک و طبقاتی از فرشتگان مشاهده میکنند.عدهای دیگر که سهروردی ایشان را «نفوس مقدّسین از متألّهین»میخواند از این مقام بالاتر رفته به جایگاهی میرسند که حتی بالاترین از عالم فرشتگان است. 14 از این گذشته، این نیکبختان در این عوالم همیشه حالت انفعالی ندارند.بعضی از ایشان که اهل تجرید خوانده شدهاند به مقامی میرسند که خود میتوانند صور معلّقه را ایجاد کنند.به عبارت دیگر، قوّه خیال در ایشان قوّهای است فعّال و آفریننده.این مقام را سهروردی مقام«کن» 15 مینامد.
و از برای خداوندان تجرید(اخوان التّجرید)مقام خاصّی است که در آن مقام قادرند بر ایجاد مثل قائم بذات، و این مثل را به هر صورتی که اراده کنند ایجاد مینمایند.و این مقامی است که بدان مقام«کن»میگویند.و هر کس که این مقام را ببیند به وجود عالم دیگری غیر از عالم برازخ یقین حاصل میکند، عالمی که در آن مثل معلّقه و فرشتگان مدبّرهاند. 16
چنانکه ملاحظه میشود، در مقام«کن»یعنی در مقامی که نفس به فعّالیّت رسیده و قادر به ایجاد صور شده است شخص به یقین میرسد.تا قبل از آن، اگر چه سالک به عالم مثال یا اشباح مجرّد راه یافته و صور آن را ادراک کرده است، ولی علم او یقینی نشده است.بنابراین، تجربه شخص از عالم اشباح مجرّد یکسان نیست.اشخاص به حسب استعداد و به حسب طهارت باطنی و کوشش و مجاهدتی که کردهاند به درجهای و مقامی از مقامات نائل میشوند و صوری را مشاهده میکنند.و سرانجام چون به مقام تجرید برسند حتی قادر میشوند که خود این صور را بیافرینند.
چگونه نفس میتواند از بند محسوسات خلاص شود و به عالم اشباح مجرّد یا عالم مثال صعود کند؟پاسخی که سهروردی به این سؤال میدهد همان پاسخی است که ابن سینا داده بود.اگر ما بخواهیم نفس را با این عالم آشنا سازیم و کاری کنیم که صور معلّقه در متخیّله و از آنجا در حسّ مشترک نقش بندد، باید دو مانع بیرونی و درونی را از سراه برداریم.
بدانکه نفس ناطقه از جوهر ملکوتی است و او را قوّتهای تن و مشاغل از عالم خود باز داشته است.و هر گه که نفس قوی گردد به فضائل روحانی و سلطان قوای بدنی ضعیف شود به سبب کمخوردن و کمخفتن، باشد که نفس خلاص یابد و به عالم قدس پیوندد، که ایشان عالم اندبه لوازم حرکات خود.و از ایشان در خواب و بیداری، همچون آینهای که در مقابل چیزی آید که بر وی نقشها بود، آن نقش در آینه حاصل شود.و باشد که نفس مشاهده امر عقلی کند، و محاکات آن متخیّله بکند و منعکس شود به عالم حسّ، همچنان که از حسّ منعکس میشود به معدن تخیّل، و به اعتبار آن محاکات مشاهده صورت عجیب کند که با وی سخن میگوید.و یا کلمههایی شنود منظوم، ولکن شخص نبیند. 17
چنانکه ملاحظه میشود، پس از اینکه نفس از قید عالم محسوسات رها شد، میتواند با عوالم بالاتر ارتباط پیدا کند.این ارتباط هم در خواب ممکن است پیدا شود و هم در بیداری.
از آنجا که در خواب حواسّ ظاهری تعطیل شده است، امکان حصول این صور در خواب بیشتر از بیداری است.به همین جهت سهروردی، و همچنین عرفای دیگر، اهمّیّت خاصی از برای خواب قائل شدهاند.شیخ در مورد خوابهای راست و تجربه عرفانی انسان در این حالت مینویسد:
خواب عبارت است از انحباس روح از ظاهر در باطن.و هر که در ملکوت فکری دائم کند، و از لذّت حسّی و از مطاعم پرهیز کند الاّ به قدر حاجت و به شب نماز کند، و بر بیدار داشتن شب مواظبت نماید، و وحی الهی بسیار خواند و تلطیف سرّ کند به افکار لطیف، و نفس را در بعضی اوقات تطریب نماید و با ملأ اعلی مناجات کند و تملّق کند، انواری بر او اندازند همچو برق خاطف، و متتابع شود چنانکه در غیروقت ریاضت نیز آیند.و باشد که صورتهای خوب نیز بیند.و باشد که نفس را خطفهای عظیم افتد به عالم غیب.و در حسّ مشترک روشنایی افتد روشنتر از آفتاب. 18
در مورد صورتهایی که خواب بیننده مشاهده میکند، سهروردی در حکمةالاشراق توضیح بیشتری میدهد و مینویسد:
آنچه انبیاء و اولیاء و مردان خدا از امور غیبی مشاهده میکنند...گاه مثلا صور معلّقه است و جمیع آنچه که در خوابها میبینند از قبیل کوهها و دریاها و زمینها و آوازهای عظیم و اشخاص که همه مثل قائم بذاتند، و همچنین بوها و غیره. 19
این صور اگر چه در خواب بیشتر حاصل میشود، ولی همانطور که اشاره شد، فقط در این حالت پدید نمیآید.مردان خدا حتی در بیداری نیز میتوانند چنین تجربههایی از عالم مثال داشته باشند.وانگهی، نفس ایشان در برابر این صور همواره منفعل نیست.اگر نفس به مقامات بالاتر عروج کند قادر خواهد بود که صور معلّقه را خود ایجاد نماید.بنابراین کسانی هستند که قوّه متخیّله ایشان از حالت انفعالی خارج شده و به حالت فعّال رسیده است و لذا «هر چه ایشان آرزو کند همهشان حاصل شود». 20 این عدّه که صاحب قدرت ایجادی و آفرینندگی هستند همان نیکبختاناند که سهروردی در وصف ایشان مینویسد:
و نیکبختان که از متوسّطین و زاهدان متنزّه چون[از قید محسوسات و شهوات] خلاصی یابند و به عالم مثل معلّقه که مظهر آنها بعضی از برازخ علویّه است راه یابند، و بتوانند خودشان آن صور مثالی را ایجاد کنند، در آن صورت هر چه از غذاها و صورتها و سماع پاک و خلاصه هر چه از این قبیل آرزو کنند بر ایشان حاضر میشود. 21
بدینترتیب، نیکبختانی که از صور معلّقه بهرهمند میشوند دو دستهاند:یک دسته ناقص و یک دسته متوسّط.ناقصان ظاهرا قدرت ایجاد صور را ندارد، بلکه فقط در حالاتی خاصّ میتوانند صور خیالی را در عالم مثال تجربه کنند.در حالی که متوسّطان و زاهدان میتوانند خودشان نیز آن صور را ایجاد کنند.اما یک دسته دیگر نیز هستند که مقامشان از این دو بالاتر است و آنها نیکبختان کاملند که سهروردی ایشان را«اخوان التّجرید»مینامد.این برادران تجرید نه تنها قادر به ایجاد صور مثالی هستند، بلکه قادرند از آن عالم فراتر روند و به عالم عقل مجرّد و جبروت و سرانجام به بالاترین مرتبه یعنی مرتبه نورالانوار صعود کنند.
و برادران تجرید مقام خاصّی دارند که در آن مقام قادرند مثل معلّقه را به گونهای پایدار به هر صورتی که آرزو کنند بیافرینند، و این مقام را مقام«کن»مینامند.و هر کس که این مقام را ببیند به عالمی دیگر که غیر از عالم برازخ(جسمانی)است و در آن مثل معلّقه و ملائکه مدبّره هستند یقین پیدا کند...و چون ایشان به طبقات بالا صعود کنند، دیگر از آن باز نمیگردند، بلکه همچنان از طبقهای به طبقه دیگر از صورتهای ملیح صعود کنند و هر چه صعود ایشان کاملتر شود مشاهده ایشان از صورتها پاکتر و خوشایندتر میشود، و پس از آن به عالم نور و سرانجام به نورالانوار میرسند. 22
بحث عالم مثال یا عالم خیال در ما بعد الطّبیعه ابن سینا و سهروردی را ما به همینجا خاتمه میدهیم.همانطور که قبلا اشاره شد، شرحی که ما از نظریّات این دو فیلسوف ارائه دادیم مستقیما به بحث اصلی ما که شرح معانی اعضاء بدن معشوق در شعر عرفانی زبان فارسی است مربوط نمیشود.اما از آنجا که آن معانی مربوط به عالمی است که غزالی آن را عالم خیال مینامد و ما برای ارائه یکدوری نمای(پرسپکتیو)فلسفی و طرح ما بعد الطّبیعه شعر فارسی، آراء بوعلی و سهروردی را مقدّمتا و بهطور خلاصه مطرح کردیم تا با استفاده از آن بتوانیم جایگاه این عالم را از لحاظ فلسفی بشناسیم و عقاید احمد غزالی را درباره صور خیالی با صور معلّقه مقایسه کنیم و همچنین کیفیّت شناخت این صور را با توجّه به سخنان ابن سینا و سهروردی شرح دهیم و وجوه تمایز آراء غزالی را در این باب مشخّص نماییم.امّا پیش از اینکه به شرح آراء غزالی درباره عالم خیال و صور خیالی که مظاهر آنها زلف و خدّو خال و چشم و ابروی معشوق است بپردازیم، لازم است نکتهای را درباره اهمّیّت این بحث در تاریخ فلسفه و تصوّف اسلامی، بخصوص با توجّه به آراء احمد غزالی و مکتب او تذکّر دهیم.
6.جلوه دیگر بحث عالم خیال در تصوّف ایرانی
بحث معانی اعضاء بدن معشوق در تصوّف احمد غزالی، چنانکه قبلا اشاره شد، بحثی است مربوط به عالم خیال.صوری چون زلف و خدّوخال و چشم و ابروی معشوق مظاهر معانیی ما بعد الطّبیعی است که به عالمی ورای عالم محسوس تعلّق دارند.این عالم را احمد غزالی به نامهایی چون پرده خیال یا عالم خیال یا پرده بیرونی دل یا لوح محفوظ میخواند و مرادش از آن کم و بیش همان عالمی است که عرفا عالم ملکوت و ابن سینا عالم نفسانی و سهروردی عالم وسیط یا عالم مثال یا صور معلّقه میخواند.این عالم را در بخش پیش اجمالا شرح دادیم و نظر ابن سینا و بخصوص سهروردی را در این باره توضیح دادیم، تا در پرتو آن بتوانیم نظر احمد غزالی را بهتر مشخّص نماییم.بحث عالم خیال از نظر احمد غزالی در حقیقت ما را با یک جلوه دیگر از این بحث در تفکّر فلسفی-عرفانی متفکّران ایرانی در دوره اسلامی آشنا خواهد ساخت، و چنانکه که ملاحظه خواهیم کرد، همین جلوه است که در ادبیّات فارسی، بخصوص شعر عرفانی و صوفیانه، تأثیر گذاشته است.
محقّقان تاریخ فلسفه و حکمت اسلامی تاکنون بیشتر(و گاهی«منحصرا»به جلوه فلسفی بحث عالم خیال توجّه کردهاند و به جلوه دیگر این بحث در تصوّف عنایتی مبذول نداشتهاند.البته، پارهای از محقّقان، بخصوص محقّق و متفکّر معاصر فرانسوی، هانری کربن، به جنبههای گوناگون این بحث توجّه کرده و حتّی سعی کرده است تا سابقه آن را به تفکّر ایرانی پیش از اسلام باز گرداند. 23 این مطلب البته از یافتههای کربن نیست.خود سهروردی در پارهای از آثار خود، از جمله حکمةالاشراق 24 ، به دینی که نسبت به حکمای قدیم ایرانی(حکمای خسروانی)داشته است تصریح کرده است.ولی نکتهای که کربن و دیگران بدان توجه نکردهاند این است که این مسأله در یک نظام دیگر مابعدالطّبیعی در ایران دوره اسلامی مطرح شده است.این نظام همان مابعدالطّبیعهای است که اساس تصوّف شعر فارسی را تشکیل میدهد.کربن با همه کوششی که برای شناخت و معرّفی فلسفه یا حکمت ایرانی، چه پیش از اسلام و چه در دوره اسلامی، مبذول داشت، از یک جلوه مهمّ این فلسفه غافل ماند و آن جلوهای است که در ادبیّات صوفیّه بخصوص شعر و غزل عاشقانه فارسی داشته است. 25 خصوصیّت بارز این جلوه از مابعدالطّبیعه ایرانی وجود همان عالمی است که شیخ اشراق عالم وسیط یا عالم مثال میخواند.این بحث البتّه به شیخ اشراق اختصاص نداشته است، چه طرح این بحث را در آثار حکمای پیشین از قبیل فارابی و ابن سینا 26 ، و بخصوص در آثار صوفیّه که به هیچوجه تحتتأثیر شیخ اشراق نبودهاند میتوان مشاهده کرد.نظر ما در اینجا به بحثی است که صوفیّه در این باره پیش کشیدهاند و دو نمونه بارز از این دسته از مشایخ صوفیّه احمد غزالی و عینالقضاة همدانیاند که سعی کردهاند این جلوه خاصّ از مابعدالطبیعه ایرانی را در دوره اسلامی تشریح کنند.اگر چه نمیتوان منکر تأثیر آراء ابن سینا در غزالی و عینالقضاة و مشایخ خلف شد، ولی نکته اینجاست که این مشایخ در این بحث از ابن سینا فراتر رفتهاند.وانگهی، احمد غزالی و عینالقضاة وارث یک سنّت عرفانی خاصّ بودند که ابن سینا و حکمای دیگر خود تحتتأثیر آن بودند.به هر تقدیر، بحث تأثیر افکار شیخ اشراق و همچنین عارف بزرگ اسلامی ابن عربی در افکار احمد غزالی و عینالقضاة منتفی است، چه غزالی و قاضی پیش از شیخ اشراق و ابن عربی میزیستهاند.
آنچه محتاج به اثبات و بیان است این است که سنّت فکری احمد غزالی و عینالقضاة حتی بعد از شیخ اشراق و ابن عربی، و مستقلّ از آراء خاصّ ایشان، همچنان در ایران تداوم یافته است.اثبات این معنی را با توجه به مسائل مختلف میتوان دنبال کرد و ما سعی خواهیم کرد این کار را در خصوص یک مسأله خاص، یعنی مسأله صور خیالی اعضاء بدن معشوق انجام دهیم.در اینجا ما ابتدا نظر احمد غزالی را در این خصوص مورد بحث قرار خواهیم داد و نشان خواهیم داد که چگونه الفاظی چون زلف و خدّوخال و چشم و ابروی معشوق در ادبیات صوفیانه فارسی وارد یک ساخت معنوی شده و معانی مابعدالطّبیعی خاصّ پیدا کردهاند.
7.فرق اساسی بحث عالم خیال در تصوّف احمد غزالی و حکمت اشراق
اگر چه بحث عالم خیال در تصوّف احمد غزالی و حکمت اشراق شباهتهای فراوانی با هم دارند، از جهاتی نیز با هم فرق دارند.یکی از این فرقها مربوط به زبان و تعبیرات این دو است.احمد غزالی یک صوفی محض است، و شیخ اشراق یک حکیم صوفی.سهروردی پیش از آنکه یک صوفی باشد یک فیلسوف و حکیم است.همین امر باعث شده است که بهطور کلی تعبیرات و اصطلاحات و حتّی نحوه بیان او با احمد غزالی فرق داشته باشد.
اختلافی که در زبان و تعبیرات احمد غزالی و سهروردی دیده میشود در اصل ناشی از اختلافی است که در دیگاه و مبنای فلسفی این دو وجود دارد.این اختلاف به یک اصل اساسی برمیگردد و آن نامی است که هر یک از این دو به حقیقت مطلق یا حقیقةالحقایق میدهند.سهروردی حقیقةالحقایق را نورالانوار میخواند و کلّ نظام خود را بر اساس اشراقات این نور تبیین میکند.ولی احمد غزالی اساسا حقیقةالحقایق را ورای اسم میداند و لذا او را در این مرتبه به هیچ اسمی نمیخواند. 27 اما از آنجا که در هر نظام مابعدالطّبیعی، خواه فلسفی باشد و خواه عرفانی، ناگزیر باید اسمی به این حقیقت داد، غزالی اسم یکی از صفات را به آن حقیقت بینام میدهد، و آن عشق است. 28 بنابراین، تصوّف احمد غزالی دارای مابعدالطّبیعهای است بر اساس عشق.
دو نام نور و عشق در سراسر نظام مابعدالطّبیعه شیخ اشراق و نظام غزالی تأثیر میگذارد، از جمله در بحث ایشان درباره عالم خیال.بحث عالم مثال در حکمت اشراق، چنانکه دیدیم، مانند سایر مباحث سهروردی، اگر چه جنبه قوی عرفانی داشت، ولی باز بحثی بود فلسفی و تا حدودی شبیه به بحث ابن سینا.ولی در تصوّف احمد غزالی چنین چیزی دیده نمیشود.
بهطور کلی تصوّف غزالی یک تصوّف ناب است، از اینرو حتی اطلاق عنوان مابعدالطّبیعه بدان از روی مسامحه است.عالم خیال نیز در این مابعدالطّبیعه اصولا فاقد جنبههای فلسفهای است که در حکمت اشراق مشاهده میشود.در عالم مثال سهروردی، مثلا سخن از اقلیم هشتم و زمینی ملکوتی و کوه و گل و گیاه و درخت و شهر و باغ و آب و آسمان و موجودات آسمانی بود، یعنی مثالهای همان موجوداتی که در مافیالطّبیعه مشاهده میشود.
در حالی که در عالم خیال احمد غزالی سخن از زلف و خالوخدّ و چشم و ابرو و غمزه و خنده معشوق است.البته، این صور نیز صور مثالی است، یعنی زلف و خالوخدّ و چشم و ابرو نیز از عالم محسوسات گرفته شده است.ولی دید شیخ اشراق و غزالی به عالم محسوسات و طبیعت بکلی با هم فرق دارد.سهروردی با همه اختلافنظری که با فلاسفه مشّایی دارد، باز وقتی به طبیعت نگاه میکند، نگاه او نگاه یک فیلسوف است و سعی میکند همه چیز را در آن تبیین کند.ولی احمد غزالی اصلا توجّهی به طبیعت و عالم محسوس ندارد.در تصوّف او بحث مافیالطّبیعه اصلا جایی ندارد.البته گاهی گوشه چشمی به این عالم میاندازد، ولی تنها چیزی که وی در آن میبیند عاشق و معشوق است و عشق آنها، که همه سایههایی است از معانی مابعدالطّبیعی، به عبارت دیگر، وی فقط وقتی به عالم محسوس رجوع میکند که میخواهد تمثیلی بیابد تا معانی مابعدالطّبیعه خود را تبیین نماید.این خصوصیّت فقط از آن احمد غزالی نیست، بلکه میتوان آن را خصویّت تصوّف شعر فارسی دانست.به عبارت دیگر، ادبیات و شعر صوفیانه زبان فارسی دارای فلسفهای است، ولی در این فلسفه بحث مافیالطّبیعه اصالتا مطرح نیست.این فلسفه دقیقا از جایی آغاز میشود که عالم محسوس به نهایت میرسد، یعنی بدایت این فلسفه بحث درباره عالم خیال است.همین عالم است که شعر از آن برمیخیزد، شعری که با فلسفه پیوندی ناگسستنی دارد.و در همین عالم است که شاعر عاشق میشود، یا عاشق شاعر میشود، و صوری را مشاهده میکند که نماینده پیکر معشوق است.از اینجاست که زبانی که شاعر یا عاشق در این ساحت اختیار میکند تا تجربه خود را از این عالم و صور آن بیان کند جز زبان عشق نمیتواند باشد.
در شرحی که از آراء شیخالرئیس و سهروردی درباره خیال و عالم مثال دادیم سعی کردیم به سه سؤال پاسخ دهیم، یکی اینکه انسان چگونه به این عالم راه مییابد، دیگر اینکه عالم خیال یا مثال کجاست، و بالأخره صوری که در آن مشاهده میشود چگونه صوری است.در شرح آراء احمد غزالی نیز کم و بیش به همین پرسشها پاسخ خواهیم داد.اولین پرسش این است که چگونه انسان از عالم محسوس بیرون میرود؟
8.از عالم حسّ به عالم خیال
سیر از عالم محسوس به عالم خیال را میتوان به دو گونه در نظر گرفت، یا با دو تعبیر بیان کرد.یکی از این تعبیرات همان است که ما در بالا ذکر کردیم:«چگونه انسان از عالم محسوس بیرون میرود؟»این تعبیر با نظام فلسفی سهروردی که اولا عوالم موجودات را از حیث بحث وجود(ontologu)مطرح میکند و ثانیا از برای عالم مثال وجود مستقل و قائم بذات قائل است و به اصطلاح عالم مثال را خیال منفصل میداند بیشتر تناسب دارد.تعبیر دیگری که از این سؤال میتوان کرد این است که:«چگونه انسان از عالم محسوس به درون میرود؟»این نحوه بیان با نظامهای عرفانیی تناسب دارد که بحث عوالم را از حیث معرفت مطرح میکنند.تصوّف احمد غزالی نمونه بارز همین نظامهای عرفانی است.البته، اختلاف این دو سؤال فقط در نحوه تعبیر است، والاّ مسأله در اصل یکی است.احمد غزالی در سوانح سخن از عوالم جبروت و ملکوت یا حتی عوالم عقلانی و نفسانی به میان نمیآورد.عوالم او عوالم درونی است که به آنها عالم جان و عالم دل میگوید و اولین مرحله از مراحل عالم دل عالم خیال است.
چگونه انسان میتواند از عالم بیرونی که عالم محسوس است خلاص شود و به درون برود؟پاسخ این سؤال را ما قبلا از زبان ابن سینا و شیخ اشراق شنیدهایم.سالک اگر نفس خود را تزکیه کند و قوای باطنی را تقویت کند و روی آینه حسّ مشترک را از حواس بگرداند و به طرف قوّه تخیّل متوجّه کند، میتواند با صوری که در عالم ملکوت یا مثال است آشنا شود.از آنجا که در خواب حواسّ انسان بهطور طبیعی تعطیل میشوند، شرایط نامناسبی برای ارتباط با عالم مثال یا خیال بهوجود میآید.بهطور کلی، عموم صوفیّه درباره خواب همین عقیده را دارند. 29 البته، همانطور که ابن سینا و شیخ اشراق اظهار کردهاند، خواب تنها راهی نیست که سالک را به عالم قدس یا عالم مثال میرساند.در بیداری نیز سالک تحت شرایطی میتواند تجربیّاتی از این عالم داشته باشد. 30 اینگونه تجربیّات چه در خواب دست دهد و چه در بیداری اصطلاحا واقعه خوانده میشود.احمد غزالی بدون اینکه منکر وقوع این واقعهها در بیداری شود، بحث عالم خیال را در سوانح همراه با بحث خواب مطرح کرده است(فصل 31). 31 ولی مطلبی که غزالی در سوانح درباره خواب گفته است بسیار مجمل است.خوشبختانه این مسأله را وی در یکی از نامههای خود به تفصیل مورد بحث قرار داده است.ولی در این نامه سخنی از صور خیالی اعضاء پیکر معشوق به میان نیامده است.
مطالب این نامه و اصطلاحات آن شبیه به مطالب ابن سینا در اشارات است و لذا با تعبیرات و اصطلاحات سوانح فرق دارد.به هر تقدیر، توضیحات غزالی در نامه مزبور مقدّمهای است مفید برای آشنایی با نظر او درباره خواب بهطور کلی.
نامهای که مورد نظر ماست در حقیقت پاسخی است که غزالی به نامه یکی از مریدان خود نوشته است. 32 این مرید خوابی دیده و در خواب صورت شیخ را مشاهده کرده است، و در نامه خود خدا را شکر کرده و سپس معنی خواب خود را از شیخ سؤال کرده است.اصل نامه این مرید در دست نیست، ولی غزالی در پاسخ خود به این معنی اشاره کرده مینویسد:
شکر کرده بودی که اکنون خشنودم که در خوابت میبینم.این بیت به تبرّک یادگیر:
در خواب من از خیال تو خشنودم
آه ارنه عنایت خیالت بودی 33
در این بیت غزالی به نکته مهمّی اشاره کرده است و آن ارتباط خواب و خیال است. 34
این ارتباط را وی در طول نامه خود روشن میسازد.مسألهای که خواجه احمد اساسا میخواهد مطرح کند مسأله تعبیر خواب است.این مسأله را وی در همان ابتدا پس از نقل بیت مزبور چنین مطرح میکند:
هر چه آدمی در خواب بیند دو قسم بود:قسمتی را از این عالم کسوتی تواند بود که معبّر بداند که چیست، و قسمتی را هیچ کسوت ممکن نبود.و قسمتی دیگر بود در میان هر دو طرف که کسوتی دارد ولیکن معبّرش حقیقت آن نداند، چون«الم»و«حم»و«طسم»مثلا کسوت ملکی دارد ولیکن حقیقت ملکوتیش مکشوف نیست، به خلاف اینکه وتلک الامثال نضربها للنّاس و ما یعقلها الاّ العالمون. 35
در این جملات نویسنده به چند نکته مهم اشاره کرده است.اولا خوابی که او مقسم قرار داده است خواب اضغاث نیست، بلکه خوابی است با حقیقت ملکوتی.ثانیا ظهور حقیقت در خواب یا در لباس موجودات عالم ملک است یا مجرّد از آن.به عبارت دیگر، حقیقتی که در خواب ظاهر میشود یا به صورت یکی از موجودات عالم محسوس است یا بکلّی مجرّد است.بنابراین، آنچه در خواب دیده میشود همیشه صورت مثالی و خیالی ندارد، بلکه گاهی خواب بیننده معانیی را میبیند که ورای صورت است.چنانکه بعدا خواهیم دید، عالم خیال به مرتبهای اطلاق میشود که حقایق به کسوت موجودات عالم محسوس ظاهر میشود.نکته سوّم این است که آنچه مورد تعبیر قرار میگیرد قسم اوّل است، یعنی چیزهایی است که به کسوت این عالم ظاهر میشود.به عبارت دیگر، تعبیر مربوط به صور عالم خیال است و کار معبّر این است که از صورت ملکی به حقیقت ملکوتی خواب برود و آن را کشف کند.خوابی که حقیقت ملکوتی را بهطور عریان نمایش میدهد احتیاجی به تعبیر ندارد.چهارمین نکته این است که خوابهایی که در لباس موجودات عالم ملک ظاهر میشود همگی قابل تعبیر نیستند.معبّر میتواند از بعضی از این صورتها عبور کند و به حقیقت برسد، و از بعضی دیگر نمیتواند.غزالی برای روشن ساختن این مطلب مثالهایی میآورد.این مثالها همه از قرآن است، و نفس این مثالها خود به نکته مهم دیگری اشاره میکند.مراد از کسوت در اینجا صورتهای محسوس به حسّ بینایی نیست.لفظ کسوت به معنای عام به کار رفته و صور مسموع را نیز در بر میگیرد.کلمات صورت مسموع حقایق ملکوتی است.حروف مقطّعه قرآن اگر چه در کسوت ملکی(در لباس حروف)است، معانی آنها معلوم نیست و لذا معبّر نمیتواند آنها را تعبیر کند.این حروف، به عبارت دیگر، از متشابهات است.معبّر فقط آیات محکم را میتواند تعبیر کند.مثال این نوع آیات آیهای است که غزالی خود نقل کرده است.
این نکات را ما بعضا در طول بحث بیشتر توضیح خواهیم داد.
پس از این تقسیم، بحثی روانشناسی در این نامه مطرح شده و در ضمن آن قوای پنجگانه ظاهری(لامسه، شامّه، باصره، سامعه، و ذائقه)و قوای باطنی شرح داده شده است.از قوای باطنی در اینجا ابتدا از چهار قوّه یاد شده است.نخستین آنها حسّ مشترک است که به واسطه آن انسان مدرکات پنج حسّ ظاهر را جمع تواند کرد.ادراک نفس از طریق حسّ مشترک زمانی دست میدهد که مدرکات حاضر باشد.هر گاه این مدرکات غایب باشد، نفس به واسطه قوّه دیگری ادراک میکند و آن قوّه خیال است.کار قوّه خیال این است که محسوسات را حفظ کند تا در غیاب آنها بتواند آنها را ادراک کند.در حالی که حسّ مشترک و خیال صور را ادراک میکنند، دو قّوه دیگر در باطن هست که معانی را ادراک میکنند.یکی از این دو قّوه معانی را قبول میکند و یکی دیگر آنها را در خود حفظ میکند.
تا اینجا انسان و حیوانات دیگر با هم برابرند.حیوانات نیز این پنج حس ظاهر و چهار حسّ باطن را دارند.اما انسان علاوه بر اینها قوّه(یا قوای)دیگری دارد که میتواند معانی را مجرّد از علائق جسمانی ادراک کند.مثلا او از شنیدن لفظ«قلم»معنی قلم را ادراک میکند.«و اگر گویی که این قلم که ادراک کردن خوزی است یا خواری یا بحری، گوید قلم ادراک کردم نه خوزی و نه خواری و نه بحری». 36
پس از این مقدّمات، خواجه احمد وارد مقصود اصلی خویش میشود و چگونگی ادراک معانی مجرّد را شرح میدهد.غزالی از همین مثال قلم استفاده میکند و مینویسد:
حقایق منزّه از علایق اجسام ادراک بر دو طریق توان کرد:یکی آنکه قلم به دیده ظاهر ببینی تا خیال صورتش را یاد گیرد...و معنی قلم در دماغ حفظ گردد.پس حقیقت انسانیّت حقیقت قلمیّت بیعلایق عوارض و اوصاف خارج از ذات قلمیّت ادراک کند.
یک طریق در ادراک قلمیّت این است. 37
مطلبی را که غزالی در اینجا بیان کرده است از طریق تمثیلی که ابن سینا آورده است میتوان شرح داد.ابن سینا حسّ مشترک و متخیّله را به دو آینه تشبیه کرده که گاهی صورت این در آن میافتد و گاه صورت آن در این.وقتی نفس دربند محسوسات است صور محسوس از آینه حس مشترک بر آینه تخیّل نقش میافتد.در اینجا نیز غزالی همین مطلب را متذکّر میشود و میگوید دیده ظاهر صورت قلم را به حسّ مشترک میدهد و خیال آن صورت را از آینه حسّ مشترک میگیرد.البته پس از آن عقل معنای قلمیّت را جدا از عوارض و اوصاف جسمانی از خیال اخذ میکند.این مرحله از ادراک مختصّ انسان است و حیوانات چون قوّه عاقله ندارند نمیتوانند معانی معقو را دریابند.در اینجا باید گفت که گر چه قدرت نفس ناطقه یا قوّه عقل در همه افراد انسان یکسان نیست، مع هذا ادراک عقلی از برای انسان امری غیرعادی نیست.چیزی که در میان افراد آدمی نادر است، شناخت دیگری است از معانی که طریق دوّم در ادراک قلمیّت است.
برای اینکه طریق دوّم در ادراک معانی روشن شود، باز میتوان به تمثیل ابن سینا رجوع کرد.همانگونه که ملاحظه کردیم، آینه متخیّله در همه حال نقوش خیالی را از حسّ مشترک نمیگیرد.برعکس، گاهی ممکن است که حسّ مشترک از متخیّله متأثّر شود، یعنی به جای اینکه آینه تخیّل از محسوسات متأثّر شود، نقوشی را از مخزن خود یعنی قوّه خیال یا عالم دیگر بگیرد.این حالت، همانطور که گفته شد، گاهی در خواب پیش میآید، و اگر صوری که در متخیّله نقش میبندد صور حقایقی از عالم مثال یا عوالم برتر باشد تجربه مزبور یک واقعه است.احمد غزالی نیز همین حالت را به عنوان طریق دوّم در ادراک مطرح کرده است و عالمی را که تخیّل از آن نقش میپذیرد لوح محفوظ میخواند.بنابراین، از نظر غزالی موجودات یک معنای معقول دارند که عقل از طریق خیال و خیال از طریق حسّ مشترک و حسّ مشترک از طریق حواسّ ظاهری آن را میشناسد، و یک معنای دیگر هم دارند که در لوح محفوظ است و از آن لوح بر متخیّله نقش میبندد و عقل آن را میشناسد.
لوح محفوظ چیست و چه حقایقی در آن ثبت است؟خواجه احمد در پاسخ به این سؤال میگوید هر چه در عالم ملک یا شهادت هست وجودی هم در لوح محفوظ دارد.در حقیقت همه موجودات عالم ملک در اصل در لوح محفوظ وجود داشتهاند و دارند.آنچه در لوح محفوظ است حقیقت موجودات این عالم است.این حقیقت فاقد جسم و عوارض جسمانی است.
مثلا قلم در عالم محسوس شئ خاصّی است با مادّهای بخصوص.همچنین انسان در این عالم شخصی است با گوشت و پوست و رگ و خون.ولی در لوح محفوظ نه مادّهای هست و نه گوشتی و نه پوستی.
در لوح[محفوظ]قلم بود، ولیکن جسم قلم آنجا نبود.و انسان بود.ولیکن گوشت و پوست و رگ و خون در لوح نبود.و همچنین همه چیزی در لوح محفوظ است به صورت.و اهل معرفت صورت آن بدیده و بدانستهاند. 38
غزالی برای روشن شدن این مطلب مثالی ذکر میکند.در این مثال لوح محفوظ به ذهن نویسنده تشبیه شده است و عالم محسوس به صفحه کاغذ.هر چه نویسنده بر روی کاغذ بنویسد، قبلا در ذهن او وجود داشته است.
جوانمردا، هر چه بر این کاغذ مینویسم، هر کلمه و هر حرفی، در دماغ من لابد موجود است-که هر صورت که در دماغ نبود بر کاغذ چون مصوّر توانم کرد؟ولیکن آن صورت که در دماغ است به چیز ننوشته است.همچنین یقین دان که هر چه در لوح محفوظ نبود وجودش صورت نبندد در خود البته. 39
با مطالعه این لوح است که اهل معرفت میتوانند حقیقت اشیاء را بشناسند.این شناخت البته حقیقیتر از شناخت نوع اوّل است.در شناخت نوع اوّل، انسان از صورت محسوس اشیاء پی به معنی آنها میبرد.آن صورت محسوس خود نسخهای است از حقیقتی که در لوح محفوظ ثبت است.ولی وقتی انسان به مطالعه لوح محفوظ پرداخت مستقیما با آن حقیقت آشنا میشود.پس در این نوع ادراک که گاهی در خواب پیدا میشود، انسان میتواند حقیقت را بهتر از بیداری بشناسد.سؤالی که باید هماکنون بدان پاسخ گوییم این است که این لوح در کجاست و انسان کجا باید آن را بجوید.پاسخ این سؤال در بادی امر بسیار روشن است.
«او را از خود وا توانی یافت.» 40 انسان باید حقایق همه موجودات را در درون خود بجوید.
ولی این سؤال ابعاد دیگری هم دارد.باید دید لوح محفوظ چه نسبتی با عالم خیال و بهطور کلی عوام مابعد الطّبیعه در عرفان احمد غزالی دارد.
9.جایگاه عالم خیال در عوالم درونی
برای اینکه ما جایگاه لوح محفوظ را معلوم کنیم، باید نسبت آن را با عوالم دیگر بسنجیم و برای این منظور ناگزیر باید نظر احمد غزالی را در مورد عوالم مختلف شرح دهیم.همانطور که قبلا گفته شد.عرفا و حکما معمولا عوالم وجود را به سه عالم ملک و ملکوت و جبروت یا حسّ و نفس و عقل تقسیم میکنند.سهروردی نیز کموبیش همین تقسیم را کرده است، و حتی تقسیم چهارگانه او را از عوالم نوری(عالم انوار قاهره، عالم انوار مدبّره، عالم برازخ، و عالم صور معلّقه)را میتوان به این سه عالم مؤوّل کرد.احمد غزالی نیز این تقسیم را میپذیرد.اما در سوانح تقسیم دیگری از عوالم میکند که تا حدودی با این تقسیم فرق دارد.در این تقسیم وی اولا عالم حسّ یا عالم ملک را کنار میگذارد.بحث وی درباره عوالم عشق، یک بحث جامع فلسفی نیست.او با عالم مادّی و با مافی الطّبیعه کاری ندارد.آنچه در تصوّف او موردنظر است عوالم ماوراء الطّبیعه یعنی عوالمی است که ورای عالم ملک و حواسّ است.و باز از آنجا که بحث وی یک بحث فلسفی نیست، عوالم ماوراء الطّبیعه را از حیث بحث وجود (ontology)مطرح نمیکند.بحث وی صرفا یک بحث عرفانی است، و لذا عوالم مختلف را از حیث معرفت و شناسایی در نظر میگیرد، و از همین حیث به تقسیم آنها مبادرت میورزد.
البته فلاسفه و حکما نیز وقتی عوالم ملک و ملکوت و جبروت را عالم حسّ و نفس و عقل میخوانند همین حیثیت را لحاظ میکنند.ولی احمد غزالی، همانطور که قبلا گفته شد، اصطلاحات دیگری به کار میبرد.وی اولا عوالم را به دو دسته تقسیم میکند:یکی عالم بیرونی که همان عالم محسوس یا ملک است، و دیگری عوالم درونی.با عالم بیرونی، همانطور که گفته، اصلا کاری ندارد.بحث او بر سر عوالم درونی است و این عوالم را مراتب دل و جان میداند.
تقسیم عوالم باطنی به حسب مراتب دل و جان یکی از تقسیمات رایج صوفیّه است، گر چه اقوال ایشان در این خصوص مختلف است.بعضی از مشایخ دل را به معنی مطلق باطن دانستهاند، یعنی عوالم را بهطور کلی به دو دسته تقسیم کردهاند، یکی عالم ظاهر و دیگر عالم باطن، و نام باطن را دل یا قلب گذاشتهاند.یکی از این مشایخ حکیم ترمذی، صوفی و عارف قرن سوّ هجری، است که در رسالهای که در شرح مراتب دل نوشته است مینویسد:«اسم دل اسمی است جامع که همه مقامات باطن را دربر میگیرد». 41 پس از آن، ترمذی مقامات دل را به چهار مقام تقسیم کرده و آنها را صدر یا سینه، قلب، فؤاد، و لبّ نامیده است.بنابراین، لفظ دل یا قلب به دو معنی استعمال شده است، یکی معنی عامّ و دیگری معنی خاصّ.دل به معنی اعمّ مشتمل بر همه مراتب و مقامات باطنی است.امام محمّد غزالی نیز این معنی عام را برای دل پذیرفته، چنانکه مثلا در کیمیای سعادت مینویسد:
بدان که تو را که آفریدهاند از دو چیز آفریدهاند:یکی این کالبد ظاهر است که آن را تن گویند، و وی را به چشم ظاهر بتوان دید، و دیگر معنی باطن که آن را نفس گویند و جان گویند و دل گویند، و آن را به بصیرت باطن بتوان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید.و حقیقت تو آن معنی باطن است...و ما آن را نام دل خواهیم نهادن.و چون حدیث دل کنیم، بدانکه این حقیقت را میخواهیم که گاهگاه آن را روح گویند و گاهگاه آن را نفس گویند. 42
بنابراین، ابوحامد نیز لفظ دل را به معنای مطلق باطن دانسته است.در جای دیگر وی حقیقت این دل را با روح یا جان دانسته و باز در جای دیگر آن را شهریار تن خوانده است که وزیر او عقل است و لشکریان او نفس و قوای ظاهری و باطنی آن.
اما مشایخ دیگر معنای دیگری از دل در نظر گرفتهاند.در نزد این مشایخ دل به معنای خاصّی استعمال شده و از آن صرفا به عنوان یکی از مراتب یا عوالم درونی یاد کردهاند، و در ورای آن عوالم دیگری چون روح و سرّ را در نظر گرفتهاند.احمد غزالی جزو این دسته از مشایخ است.وی در رساله التّجرید عوالم باطنی را به سه عالم دل و روح و سرّ تقسیم کرده است و در شرح این عوالم، از تمثیلهایی استفاده کرده است.مثلا دل را به جعبه و روح را به صدف و سرّ را به درّ، یا دل را به خانه و روح را به قفس و سرّ را به مرغ تشبیه نموده مینویسد:
دل و روح و سرّ درّی است در صدف در جعبه، یا به منزله مرغی است در قفس در خانه.
جعبه و خانه به منزله دل است، صدف و قفس به منزله روح، و درّ و مرغ به منزله سرّ.اگر به خانه راه نیابی به قفس نخواهی رسید، و چون به قفس نرسی به مرغ دست نخواهی یافت.و همچنین اگر به دل نرسی به روح نخواهی رسید.و چون به قفس برسی به عالم روح رسیدهای، و چون به مرغ برسی به عالم اسرار رسیدهای. 43
رساله التجرید یک رساله عرفانی-کلامی است و سخن غزالی در آنجا بر سر ایمان و مراتب آن است و دل و روح و سرّ را سه مرتبه از مراتب ایمان دانسته است. 44 اما در سوانح سخن غزالی درباره عشق است و این عوالم مراحلی است که عاشق برای رسیدن به معشوق و سرانجام به عشق باید طی کند.البته در سوانح نیز همین مراتب را میتوان ملاحظه کرد، الاّ اینکه غزالی در اینجا سرّ را عشق خوانده است.همانطور که در تجرید سرّ را به درّی تشبیه کرده بود در صدف، در اینجا نیز عشق را درّی میداند در صدف روح.از تمثیل مرغ نیز غزالی در سوانح استفاده کرده و عشق را مرغی خوانده است که از آشیان ازلی خود پرواز کرده و به سرای این عالم آمده است.ولی تمثیلی که غزالی بیشتر به کار میبرد همان تمثیل درّ و صدف است.البته جای اینکه صدف را در جعبه قرار دهد، آن را به قعر دریا که مکان اصلی اوست میبرد.علت اینکه غزالی عشق را به منزله درّ و روح یا جان را به منزله صدف میداند، این است که میخواهد خصویّت پوشیدگی آن را با این تمثیل نشان دهد.این نکته را وی بارها تذکر داده است، از جمله در این مصراع که چندبار در سوانح تکرار شده است.
عشق پوشیده است هرگز کس ندیدستش عیان(فصول 3، 53.77).
عشق سرّی است پوشیده که هیچکس آن را نمیتواند بشناسد.حتی صدف روح را هم نمیتوان شناخت.
عقول را دیده بربستهاند از ادراک ماهیّت و حقیقت روح.و روح صدف عشق است.پس چون بر صدف علم را راه نیست، به گوهر مکنون که در آن صدف است چگونه راه بود؟ (فصل 77)
علت اینکه غزالی صدف روح یا جان را در قعر دریا میگذارد همین است.قعر دریا را نمیتوان دید و شناخت.باید غوّاصی کرد و آن را یافت.اگر نه عشق را میتوان شناخت و نه روح را، پس چه چیزی را میتوان شناخت؟به عبارت دیگر، علم به چه چیز تعلّق میگیرد؟ مرتبه علم کجاست؟برای پاسخ به این سؤال باید به سطح دریا آمد.
همانطور که گفته شد، دریایی که صدف روح را در قعر خود پنهان کرده است دریای دل است.این دریا خود عوالم و مرتب بیشماری دارد که شناختن همه آنها آسان نیست.
«عالمهای درون را بدین آسانی در نتوان یافت، و آنچنان آسان نیست، که آنجا استار و حجب و خز این و عجایب است»(فصل 30).این عوالم همه در قعر دریاست، و برای رسیدن به آنها سالک عاشق باید عملا در آن غوّاصی کند.به عبارت دیگر، دل دریایی است که وجود عاشق را در خود غرق میکند.در مقامی که عاشق در دریای دل غوطهور شده است، ثنویّت عالم و معلوم که لازمه علم است از میان برداشته میشود.بنابراین، دست علم نه تنها به دامن درّ و صدف نمیرسد.بلکه تا زمانی که در درون دریا غوطهور است به عجایب دل نمیتواند علم پیدا کند.البّته، در دریا اگر چه علم نیست، وجدان یا بافت هست.این همان معنایی است که در این خبر بدان اشاره شده است که«العجز عن درک الادراک ادراک».یافت هست، ولی نسبت به آن علمی نیست.پس در درون دریا یافت هست، «امّا از یافت خبر نیست»(فصل 29).در اینجا باز سؤال قبلی خود را تکرار میکنیم:اگر درّ و صدف و درون دریا هر سه از دسترس علم بیرون است، پس حدّ علم کجاست؟
در پاسخ به این سؤال غزالی میگوید که ما باید در سطح دریا به دنبال علم بگردیم نه در درون دریا.به عبارت دیگر، مرتبه علم مرتبهای است که عاشق هنوز در دریا غوطهور نشده، بلکه در ساحل دریا ایستاده است.لازمه علم داشتن دویی عالم و معلول است.در درون دریا عالم در معلوم غوطهور شده و با آن یکی شده است.در بیرون دریاست که او هنوز خودی خود را به عنوان عالم حفظ کرده است.به عبارت دیگر، تا زمانی که عاشق در ساحل ایستاده و به سطح دریا مینگرد، چیزی از هستی او باقی مانده، و همین است که میتواند از معلوم خبر دهد.
خلاصه، عوالم درون از نظر احمد غزالی عبارتند از حقیقت عشق، جان، و دل.آن حقیقت که سرّی است مکتوم قابل شناخت نیست.جان را هم نمیتوان شناخت.باقی میماند دل.اما دل نیز از یک لحاظ غیرقابل شناخت است، و آن از لحاظ باطن و درون آن است.تنها چیزی که قابل شناخت است بیرون دل یا به تعبیر غزالی«پرده بیرونی»آن است.همین مرتبه است که غزالی آن را عالم خیال میداند.مرتبه خیال، به عبارت دیگر، مرتبه علم است؛مرتبهای است که عاشق به پرده بیرونی دل نگاه میکند و صوری را در آن میبیند.حال ببینیم این صور چیست و عاشق چگونه آنها را میشناسد؟
10.صور خیال
گفتیم که غزالی برای شرح مقصود خود از تمثیلهایی استفاده میکند.یکی از این تمثیلهای مهم تمثیل درّ و صدف و دریاست.تمثیل دیگری که غزالی از آن استفاده میکند تمثیل راکب و مرکوب است.عشق در این تمثیل سوارکار است و روح مرکب او.این تمثیل در واقع نخستین تمثیلی است که نویسنده برای آمدن عشق به سرای وجود به کار میبرد.عشق از عدم 45 به وجود میآید، و همزمان با آن روح نیز به وجود میآید و عشق بر آن سوار میشود.در حقیقت ورود عشق به عالم وجود همراه جان یا روح است.از اینجاست که مینویسد:«روح چون از عدم به وجود آمد، بر سر حدّ وجود عشق منتظر مرکب روح بود»(فصل 1).روح مرکب اختصاصی عشق است آنچه بر این مرکب سوار میشود حقیقت عشق است.«حقیقت عشق جز بر مرکب جان سوار نیاید»(فصل 37).در این مرتبه، همانطور که قبلا گفته شد، عشق را نمیتوان شناخت.
پس از اینکه عشق بر مرکب روح سوار شد و به عالم وجود آمد در سرای دل فرود میآید.
روح ابتدا مرکب ذات و حقیقت عشق بود.این سرا که سرای دل است محلّ صفات او میشود.البته همانگونه که ذات عشق ورای علم بود، صفات او را نیز نمیتوان براستی شناخت.«دل محل صفات اوست، و او خود(در ذات خود)به حجب عزّ خود متعزّز است.کس ذات و صفات او چه داند؟»(فصل 37).با استفاده از تمثیل درّ و صدف و دریا، باید گفت که نه درّ قابل شناخت است نه صدف و نه باطن دریا.البته، در دریا، وقتی عاشق در آن غوطهور است، یافت هست، ولی از یافت خبر نیست، یعنی علم نیست.مرتبه علم مرتبهای است که عاشق هنوز خود را به دریا نیفکنده است-در ساحل ایستاده و به دریا نگاه میکند.در این مقام عاشق چه میبیند؟
سرّ عشق اگر چه در درون جان نهفته است، اما اگر خانه دل صفا یابد و دیوارهای آن همچون آینه شفّاف شود، نور آن حقیقت از درون به بیرون میتابد و بر آینه دل منعکس میشود.پس«چون خانه(دل)خالی یابد و آینه صافی باشد، صورت پیدا و ثابت گردد در هوای صفای روح»(فصل 2).صورتی که بدین نحو بر آینه صافی دل میتابد نکتهای است که عاشق میبیند و بدان علم حاصل میکند.«یک نکته از نکت او(یا نکهت او)روی به دیده علم نماید، که از روی لوح دل بیش از این ممکن نیست که از او بیانی یا نشانی تواند داد» (فصل 37).این نکته طلسم علم عاشق به عشق است و باید آن را گشود.
همانطور که گفته شد، احمد غزالی مرتبه علم را مرتبه خیال مینامد.به عبارت دیگر، پرده بیرونی دل، یا لوح دل، که آینه صفات عشق است، عالم خیال است.پس عالم دل خود به دو عالم تقسیم میشود:یکی عالم بیرونی آن و دیگری عالم درونی آن.در کنه عالم درونی عین عشق یا حقیقت آن نهفته است، ولی در عالم بیرونی صورتی ظاهر میشود.این صورت وقتی به کمال ظهور برسد، پیکر معشوق است.پس«کمالش(یعنی کمال ظهور صورتی که در هوای صفای روح پیدا شده و بر آینه دل تابیده است)آن بود که اگر دیده اشراف روح خواهد که خود را بیند، پیکر معشوق یا نامش یا صفتش با آن بیند»(فصل 2).بنابراین، عاشق اگر آینه دل خود را پاک کرده باشد، موفّق خواهد شد که در نهایت پیکر معشوق را ببیند.این پیکر معشوق صورت خیالی است، یعنی صورتی است که بر لوح دل پیدا شده و عاشق آن را مشاهده میکند.اما این مرحله کمال همواره دست نمیدهد.مراحل نازلتری هم هست که عاشق در ساحل دریا شعاعهایی را از صفت عشق(از پیکر معشوق)مشاهده میکند.این شعاعها گاه متعیّن به تعیّناتی است و گاه نه:«در عالم خیال تا(عشق)روی خود را(در صورت معشوقی)فرا نماید، گاه بود که نشانی دارد علی التعیّن و گاه بود که ندارد»(فصل 37).
سؤالی که در اینجا پیش میآید این است که این تعیّنات چیست، و اصولا غزالی در این عبارت اخیر چه میخواهد بگوید؟برای اینکه این سؤال را پاسخ دهیم، باید معلوم یا معشوق را موقّتا رها کنیم و نظری به وضع عالم یا عاشق در این حالت بیفکنیم.
گفتیم علّت اینکه عاشق میتواند در ساحل دریا علم داشته باشد این است که او خود را به دریا نیفکنده و غرقه نشده است.هر گاه عاشق در دریا غوطهور شود، او مرتبه علم را پشتسر میگذارد و به یافت میرسد.به عبارت دیگر، در دریا عاشق روی در وصال دارد و وصال حالی است که او از هستی خود فنا شده است.پس مرتبه علم مرتبه فراق است.علت علم داشتن او این است که هنوز چیزی از هستی او باقی مانده است.در حقیقت آنچه از هستی او باقی مانده همان چیزی است که از پرتو آن عاشق به علم میرسد.به عبارت دیگر، عاشق هنوز بخشی از هستی خود را با خود دارد و با همین بخش میتواند از معشوق خبر یابد.این مرتبه در حقیقت اوّلین مرحله از مراحل عشق است.در مراحل بعدی عاشق این بخش از هستی خود را در دریا غرق میکند.
تا بدایت عشق بود در فراق قوت از خیال بود.و آن مطالعه دیده علم است صورتی را که در درون(یعنی در پرده بیرونی دل)مثبت شده است.اما چون کار به کمال رسد و آن صورت در درون پرده دل شود، نیز علم از او قوت نتواند خورد.زیرا که مدرک خیال همان محلّ خیال است.تا او(یعنی صورت خیالی معشوق)تمام جای(یعنی سراسر هستی عاشق را)نگرفته است، از او(یعنی عاشق)چیزی فارغ است که از او(یعنی از معشوق)خبری باز دهد با ظاهر علم تا(عاشق)خبری یابد.اما چون(عشق)ولایت (وجود عاشق را)تمام فرو گرفت، از او(یعنی از عاشق)چیزی بر سر نیست تا از او (یعنی از معشوق)خبر یابد»(فصل 29).
بدینترتیب، لازمه علم داشتن وجود داشتن است.این علم صورت خیالی است.همان طور که در شرح نظر سهروردی درباره عالم مثال ملاحظه کردیم، صور معلّقه نه در مکان است و نه در محل.به عبارت دیگر، صور معلّقه در عالم ملک یا عالم محسوس(در مکان)نیست.
وانگهی، صور معلّقه اگر چه از مادّه مجرّد بود، ولی دارای مقدار و کیف و وضع و اعراض دیگر بود.این اعراض در عالم مادّی حالّ در مادّه جسمانی است.امّا در عالم مثال، این اعراض در صقع دیگری وجود دارد، نه در ماّده.از اینرو صور معلّقه در محل نیست.عالم مثال از نظر سهروردی عالم مستقلّ است قائم به خود.به عبارت دیگر، عالم مثال یا خیال سهروردی خیال منفصل است.احمد غزالی هم مانند سهروردی عالم خیال را ورای مکان میداند، اما برخلاف سهروردی آن را منفصل و قائم به خود نمیداند.این عالم عالم خیال متصّل است، یعنی پیوسته در متخیّله عاشق ظهور مییابد.بنابراین صور خیالی که در پرده بیرونی دل میتابد در مکان نیست و در عالم جسمانی نیز حالّ نیست، ولی محلّ دارد و محلّ آن جز دل عاشق نیست.پس محلّ صورت خیالی معشوق همان مدرک 46 خیال است، و این مدرک همان بخش از وجود عاشق است که هنوز فنا نشده است.وقتی این بخش از وجود عاشق نیز از میان رفت، دیگر محلّی برای خیال باقی نمیماند.
11.خواب و خیال
چنانکه ملاحظه کردیم، احمد غزالی مرتبه علم را مرتبه خیال میخواند و پرده بیرونی دل را عالم خیال.در نامهای که قبلا از آن سخن گفتیم، ملاحظه کردیم که یکی از راههای رسیدن به این مرتبه خواب بود.در سوانح نیز، همانطور که قبلا اشاره شد، همزمان با بحث خیال و علم، مسأله خواب را پیش میکشد.در اینجا غزالی سعی میکند در یک فصل کوتاه به دو نکته مهم در مورد خواب اشاره کند.در این دو نکته بیان میکند که:(1)چطور میشود که عاشق صورت معشوق را در خواب میبیند، (2)صورتی که در خواب دیده میشود فقط جنبه ظاهری و صوری دارد، و خواب دیدن مرحله آگاهی و علم است.تحلیل این دو نکته روشن خواهد کرد که آنچه در خواب دیده میشود صورت خیالی معشوق است و عاشق در خواب به عالم خیال راه مییابد.
چطور میشود که عاشق معشوق را در خواب میبیند؟پاسخی که احمد غزالی به این سؤال میدهد بسیار مجمل است و قبل از اینکه آن را نقل کنیم لازم است توضیحاتی درباره امکان ارتباط انسان با عالم خیال در خواب، با توجّه به آراء ابوحامد محمّد غزالی، بدهیم.
همانطور که قبلا گفته شد، ابن سینا معتقد بود که برای اینکه قوّه متخیّله بتواند با عالم غیب آشنا شود باید از بند محسوسات رهایی یابد و بر قدرت آن بیفزاید.به عبارت دیگر، تا زمانی که حسّ مشترک صور محسوس را از طریق حواسّ دریافت میکند و قوّه متخیّله را تحتتأثیر قرار میدهد، حصول صور غیبی میسّر نیست.یکی از حالتهایی که متخیّله از بند محسوسات خلاص میشود خواب است.این مطلب را برادر احمد غزالی، یعنی ابوحامد، در کیمیای سعادت شرح داده است.همانطور که گفته شد، ابوحامد لفظ دل را به معنای عام به کار میبرد که شامل همه عوالم درونی از جمله عالم خیال میشود.برای اینکه انسان بتواند با عالم دل آشنا شود، باید از بند حواس رهایی پیدا کند.و این حالت در خواب پیدا میشود.
چون دریچه حواس بسته شد، روزن دیگری که نفس به عالم دارد گشوده میشود و از آن طریق علم به صورتهای خیالی حاصل میشود.پس«چون راه حواس بسته شود، آن در درونی گشاده گردد و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد 47 ».این مطلب را در جای دیگر نیز به تعبیری دیگر بیان میکند و مینویسد:
مل دل چون آینه است، و مثل لوح محفوظ چون آیینهای است که صورت جمله موجودات در وی است.چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بدارند، همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید، چون صافی شود و از محسوسات فارغ گردد و با وی مناسبت گیرد.تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود، و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است از مطالعت ملکوت پیدا آمدن گیرد. 48 بنابراین، برای اینکه لوح دل آینه لوح محفوظ شود و صور خیالی در آن بتابد، دل باید صاف شود و از محسوسات فارغ.فراغت یافتن از محسوسات هم در هنگام خواب دست میدهد.البته، همانطور که قبلا اشاره شد، خواب تنها حالتی نیست که نفس میتواند از بند محسوسات رهایی یابد و به مطالعه ملکوت بپردازد.پس از مرگ نیز نفس از قید تن و حواسّ رهایی مییابد.اما در طول زندگی و در بیداری نیز این حالت ممکن است دست دهد.
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بیخواب و بیمرگ گشاده نگردد، که این چنین نیست.بلکه اگر در بیداری خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بد و بایست این جهان بیرون کند، و به جای خالی نشیند و چشم فراز کند و حواس را معطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد، بدان که الله الله بر دوام گوید به دل نه به زبان، تا چنان شود که از خویش بیخبر شود و از همه عالم و از هیچ چیز خبر ندارد، مگر از خدای تعالی.چون چنین باشد، اگر چه بیدار بود، روزن دلگشاده شود و آنچه در خواب ببینند دیگران، وی در بیداری بیند، و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو بر وی پدیدار آید، و پیغامبران را دیدن گیرد و از ایشان فایدهها گیرد و مددها یابد، و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند. 49
در اینجا ما سخنان ابوحامد را تا حدودی به تفصیل نقل کردیم، زیرا این عقاید اختصاص به وی ندارد.مشایخ دیگر صوفیّه نیز بر همین عقیده بودهاند، بخصوص احمد غزالی که در بسیاری از مسائل با برادرش همرأی بوده است.او نیز معتقد است که انسان چه در بیداری و چه در خواب قادر است با عالم ملکوت آشنا شود، مشروط بر اینکه از اخلاق بد و امور دنیوی خلاصی یابد و حواسّ را تعطیل کند.ناگفته نماند که مزیّت خواب بر بیداری، برای عدهای، این است که تعطیل حواس از روی طبیعت دست میدهد.البتّه، خواجه احمد در سوانح تعبیر تعطیل حواس را به کار نمیبرد.وی برای افاده همان معنایی که برادرش در عبارت فوق بیان کرده، تعبیر دیگری به کار میبرد و مینویسد:
اگر در خواب بیند، سبب آن است که او روی در خود دارد.همه تن دیده گشته و همه دیده روی گشته است و در معشوق آورده، یا در صورت او که بر هستی او نقش افتاده است (فصل 31).
مراد خواجه از«تن»در اینجا نفس یا قوای ظاهری و باطنی است.و مراد او از«دیده» چشمدل است که همان قوّه متخیّله است که تطهیر شده است.بنابراین، کار این وجود بیرونی این است که صورتی از معشوق در آن نقش افتد و عاشق آن را مطالعه کند.پس«این وجود بیرونی نظّارگی است»(فصل 30).در ورای این ظاهر، و این وجود بیرونی، عوالم دیگری است که عاشق نمیتواند به آنها علم پیدا کند.علم منحصر به این مرتبه از وجود است.پس در خواب، عاشق در وجود بیرونی خود صورت معشوق را میبیند و از این راه به معشوق علم پیدا میکند.
چون در خواب بیند آن بود که از روی دل چیزی دیده بود و آگاهی فرا علم دهد تا خبر از درون حجب بیرون آرد(فصل 31).
سؤالی که در اینجا باید به آن پاسخ داد این است که این صورتی که از معشوق در روی دل میافتد، و عاشق آن را میبیند چیست؟به عبارت دیگر، در عالم خیال عاشق چه چیزی را میبیند؟این در حقیقت سؤال اصلی ماست.
به این سؤال قبلا تا حدودی پاسخ داده شده است.در نامهای که غزالی به مرید خود نوشته است اشاراتی به آنچه در خواب دیده میشود نموده است.سالک در خواب با حقایقی که در لوح محفوظ ثبت است آشنا میشود.در لوح محفوظ حقیقت همه موجودات ثبت است و آنچه ما در عالم محسوس میبینیم هر یک نسخهای است از آنچه در لوح است.در هنگام خواب این حقایق از روی لوح محفوظ بر آینه دل میتابد و سالک آن را مشاهده میکند.البته گاهی این حقایق به صورت موجودات عالم محسوس ظاهر میشود و گاهی نه.در سوانح نیز غزالی اشاره کرد که آنچه در عالم خیال نقش میافتد نکتهای است از صفات عشق که از درون حجب به بیرون(یعنی در لوح دل)میآید و عاشق آن را به صورت معشوق میبیند.
بنابراین، آنچه در عالم خیال دیده میشود در سوانح به زبان تصوّف عاشقانه بیان شده است و صوری که در لوح دل یعنی در عالم خیال مشاهده میشود صوری است مربوط به عشق یا، به عبارت دیگر، مربوط به پیکر معشوق.بنابراین، سؤالی که در بالا مطرح کردیم تا این حد به آن پاسخ داده شده است.ولی این پاسخ در این حدّ مجمل است.غزالی سعی میکند در سوانح از این حدّ فراتر رود و خصوصیات صوری که در این عالم ظاهر میشود بیشتر توضیح دهد و معنای پارهای از آنها را هم از لحاظ«عشقشناسی»و هم از لحاظ روانشناسی یا «جانشناسی»عاشق شرح دهد.این توضیحات را وی تحت عنوان«فراست عشق»بیان میکند.
12.فراست عشق
در تحلیلی که از نامه احمد غزالی درباره خواب کردیم گفتیم که غزالی معتقد است که آنچه در خواب دیده میشود حقایقی است ملکوتی که یا به گونهای مجرّد کشف میشود یا در صورت موجودات محسوس.به عبارت دیگر، حقایق ملکوتی گاه به همان گونه که در حجاب غیب بوده است مطالعه میشود و گاه در کسوت موجودات عالم شهادت.این معنی را وی بهطور خلاصه چنین بیان کرده است.
آن حقایق[یعنی حقایق ملکوتی که در خواب مشاهده میشود]دارای اقسام است: بعضی را در این عالم[یعنی عالم محسوس یا عالم شهادت]مثال نبود، و هو اکثر، و بعضی را بود. 50
مطلبی را که احمد غزالی در اینجا در نهایت اختصار بیان کرده است، یکی از شاگردان مکتب وی به نام عزّ الدین محمود کاشانی 51 به نحوی دقیق و مبسوط شرح داده است.و خواب اوّل یا واقعه اول را کشف مجرّد و خواب دوّم یا واقعه دوّم را کشف مخیّل خوانده است.
کاشانی در تعریف کشف مجرّد مینویسد:
و آنچنان بود که کسی به دیده روح مجرّد از خیال صورت حالی که هنوز در حجاب غیب بود در خواب یا در واقعه مطالعه کند و بعد از آن همچنان که دیده باشد برمّتها در عالم شهادت واقع شود...و این قسم را کشف مجرّد از بهر آن خواندیم که قوّت متخیّله در آن هیچ تصرّف ننموده باشد و آن را لباسی خیالی نپوشانیده.و این معنی اگر به طریق مشاهده ادراک افتد مدرک آن بصیرت روح بود.و اگر به اسماع هواتف و القای سمع معلوم شود واسطه ادراک آن سمع روح بود. 52
و در تعریف نوع دوّم که کشف مخیّل خوانده شده است مینویسد:
و آنچنان بود که روح انسانی در خواب یا در واقعه بعضی از مغیّبات دریابد و نفس به جهت تشبّث و تعلّق بدو، با وی در آن ادراک مشارکت و مداخلت نماید و به قوّت متخیّله آن را از خزانه خیال کسوت صورتی مناسب از محسوسات در پوشاند و در آن کسوتش مشاهده کند. 53
چنانکه ملاحظه میشود، کاشانی کشف مجرّد را یا معانیی میداند که توسّط دیده باطنی مشاهده میشود یا معانیی که به واسطه گوش باطنی شنیده میشود.احمد غزالی نیز به این دو نوع کشف مجرّد قائل است، و مثالی که در نامه خود ذکر کرده است معانی مسموع است، یعنی حروف مقطّعه قرآن.در مورد کشف مخیّل نیز وی به این دو نوع ادراک قائل میشود، و مثالی که برای کشف مخیّل میزند صوری است که با عالم شهادت مناسبت دارد، یعنی آیات محکمات است.
مطلب دیگری که در اینجا باید یادآور شد این است که غزالی معتقد است که تعبیر خواب فقط در مورد کشف مخیّل صدق میکند.کشف مجرّد، چه از نوع مشاهدات باشد و چه از نوع مسموعات، قابل تعبیر نیست.علّت این امر این است که تعبیر کردن رفتن از صورت به معنی است.در کشفی که در آن صورت نباشد، تعبیر کردن معنایی ندارد.عزّالدّین نیز این معنی را توضیح میدهد و مینویسد:«معبّر یا شیخ در تعبیر و تفسیر آن نوم یا واقعه(که در کسوت صورتی مناسب از محسوسات است)به وجه مناسب از صورت خیالی عبور کند و حقیقت آن را که مدرک روح بود دریابد و بیان کند» 54
مطالبی که گفته شد بر اساس سخنان احمد غزالی در نامه او بود.وی در سوانح نیز به این دو نوع واقعه قائل شده، ولی تعبیرات و اصطلاحات او در اینجا کمی فرق میکند.
در عالم خیال تا[عشق]روی خود را[به عاشق]فرا نماید، گاه بود که نشانی دارد علیالتّعیّن و گاه بود که ندارد(فصل 37).
چنانکه ملاحظه میشود، سالک در اینجا عاشق است و مرحله کشف و واقعه و خواب او عالم خیال نامیده شده است.معنایی هم که در این واقعه کشف میشود نشان عشق خوانده شده است.همانطور که کشف یا مخیّل بود یا مجرّد، در عالم خیال نیز گاه عشق نشانی دارد علیالتّعیمن و گاه ندارد.پس آنچه در عالم خیال مشاهده میشود(و در اینجا سخنی از شنیدن نیست)به دو دسته تقسیم میشود، یک دسته معانیی است که«نشانی دارد علیالتّعیّن»یعنی حقایقی است ملکوتی در کسوت موجودات عالم شهادت، و دسته دیگر حقایقی است بدون تعیّن.آنچه در اینجا مورد نظر ماست معانی دسته اول است یعنی حقایقی که«نشانی دارد علیالتّعیّن».
سؤالی که در اینجا میخواهیم بدان پاسخ گوییم این است که آن موجوداتی که حقایق ملکوتی در خواب به کسوت آنها در میآیند چیست؟به تعبیر دیگر(تعبیری که متناسب با زبان سوانح است)نشانهایی که در عالم خیال پدیدار میشود چیست؟به این سؤال غزالی هم در نامه خود پاسخ داده است و هم در سوانح.ابتدا پاسخ او را در نامهاش مورد تحلیل قرار میدهیم.
اصولا نامه غزالی اگر چه یک نامه عرفانی و صوفیانه است با سوانح، که آن هم یک رساله عرفانی و صوفیانه است، یک فرق اساسی دارد.فرق اساسی این دو در این است که نامه مزبور عرفانی است، ولی این عرفان جنبه کلامی و فلسفی(یا حکمی)دارد، در حالی که سوانح تصوّفی را مطرح کرده است که کاملا جنبه شاعرانه و عاشقانه دارد.این مطالب را در مثالهایی که غزالی، در پاسخ به سؤال فوق، از برای موجودات عالم ملک ذکر میکند به خوبی میتوان مشاهده کرد.همانطور که دیدیم، کلمات و آیات قرآنی یک دسته از این مثالها بود.
غزالی به مثالهای دیگری نیز اشاره میکند و این مثالها یادآور مثالهای سهروردی در مورد موجودات عالم مثال بود.همانطور که دیدیم، سهروردی به عنوان یک فیلسوف به طبیعت نگاه میکند و عالم مثال خود را نیز از گونه همین موجودات پر میکند.در اقلیم هشتم شهرها و کوهها و صحراها و دریاها و حیوانات و گیاهان از همه نوع یافت میشود.غزالی البته با این تفصیل درباره موجودات عالم خیال سخن نمیگوید 55 ، ولی آنچه اجمالا بیان میکند این است که صورت هر موجودی از موجودات جهان محسوس ممکن است در عالم خیال ظاهر شود.اینکه دقیقا چه صورتی ظاهر میشود بستگی به شخص بیننده و وضع روحی او دارد.
در توضیح این مطلب، غزالی میافزاید که«در عالم خیال فرشتهای است که ملک الرّؤیا خوانند». 56 این فرشته را غزالی در جای دیگر فرشته دنیا نیز خوانده است.کار این فرشته این است که نگاه میکند به وضع روحی شخص، و سپس متناسب با آن موجوداتی را از عالم محسوس انتخاب میکند و حقایق را به صورت آنها ظاهر میسازد.پس ملک الرّؤیاست که «او را(یعنی خواب بیننده را)از متاع البیت کسوتی سازد».این کسوت کسوتی است دنیوی، و چون متناسب با وضع روحی شخص انتخاب شده است دقیقا وضع روحی او را بیان میکند
از اینجاست که معبّر میتواند با تعبیر رؤیا به روانشناسی خواب بیننده پیببرد، و اگر خواب بیننده سالکی باشد، و معبّر شیخ او، شیخ میتواند وضع روحی سالک را دقیقا بشناسد و او را هدایت کند.
کسوت از آنجا تواند بود که(ملک الرّؤیا)در دماغ(خواب بیننده)یابد.در دماغ کفشگر چیزی دیگر بود و در دماغ جولاه و حلاّج و بقّال و عالم چیزی دیگر.پس فرشته در متاعالبیت نگرد و در خور معنی کسوتی طلبد، زیرا که هر روحی را قالبی دیگر باید.
ارواح سگ و خوک و گرگ و روباه و آدمی را قوالب مختلف باید.همچنین هر معنی را کسوتی دیگر باید و هر لبّی را قشری دیگر و هر روحی را قالبی دیگر و هر درّی را صدفی دیگر.پس چون آدمی از خواب درآید آن کسوت که در خیال یابد پیش معبّری ببرد تا با او بگوید که هر کسوتی بر کدام معنی دلالت کند. 57
از آنجا که فرشته رؤیا در متاعالبیت نگرد و کسوتی متناسب با شخص انتخاب میکند، سؤالی که پیش میآید این است که هر گاه این شخص عاشق باشد، فرشته رؤیا چه کسوتی از برای او انتخاب میکند.بدیهی است که این کسوت متناسب با متاعالبیت عاشق است، و عاشق از این حیث که عاشق است متاعی در خانه دماغ خود جز معشوق ندارد.پس کسی که به ما فیالطّبیعه چشم دارد، در خواب حقایق را به صور موجودات طبیعی، مانند کوه و صحرا و دریا و گیاهان و گلها میبیند، و کسی که به مطالعه افلاک و موجودات آسمانی عنایت دارد، حقایق را در لباس افلاک میبیند، و هکذا.ولی عاشق، از آنجا که چیزی جز معشوق در سر ندارد، آنچه میبیند یا یکر معشوق است، یا عضوی از اعضاء او.البته، این اعضاء نیز کسوتهای ملکی است، ولی با موجودات دیگر فرق دارد.به عبارت دیگر، نشانهایی که علیالتّعیّن در عالم خیال برای عاشق پیدا میشود نشانهایی است که هر یک مثالی در عالم محسوس دارد، ولی این نشانها مربوط به کوه و دشت و شهر و صحرا و دریا و آسمان نیست، بلکه فقط مربوط به معشوق است.غزالی این نشانها را بدین شرح برمیشمارد.
گاه نشان به زلف و گاه به خدّ بود، و گاه به خال و گاه به قد و گاه به دیده و گاه به ابرو و گاه به غمزه و گاه به خنده معشوق و گاه به عتاب(فصل 38).
این جمله کوتاه بسیار پرمعنی است.در حقیقت، بخش عظیمی از مابعدالطّبیعه شعر و بخصوص غزل صوفیانه فارسی در همین عبارت کوتاه بیان شده است.آنچه ما تاکنون گفتهایم در حقیقت مقدّمهای بوده است در توضیح همین جمله کوتاه که به ظاهر هیچ معضلی و مشکلی ندارد و تکتک کلمات آن برای هرکس مفهوم است، ولی معنای آن را به سادگی نمیتوان درک کرد.این صور که همه مربوط به عالم محسوس است، متعلّق قوّه باصره یا بصیرت باطن است.عاشق در عالم خیال حقایقی را در کسوت زلف و خدّوخال و قدّ و چشم و ابروی معشوق میبیند.ولی معنی این صور یا این نشانها چیست و عاشق به راستی چه نوع تجربهای دارد؟به این سؤال نه ما میتوانیم پاسخ دهیم، و نه خود غزالی کوششی در این راه مبذول داشته است.البته، غزالی اجمالا اشاراتی کرده است که تا حدودی نسبت بعضی از این نشانها را با وضع روحی عاشق و به اصطلاح روانشناسی عاشق بیان میکند.
همانطور که گفته شد، کسوتی که فرشته خواب از برای حقایق ملکوتی انتخاب میکند متناسب با وضع روحی سالک است.به عبارت دیگر، از روی هر صورتی که سالک در خواب میبیند میتوان به مقام معنوی او پیبرد.این مقامات کموبیش همان عوالمی است که غزالی به آنها اشاره کرده است.چنانکه قبلا ذکر شد، غزالی به دو عالم جان و دل قائل بود، و از برای دل نیز ظاهری قائل بود و باطنی.گاهی وی ظاهر دل را سینه میخواند. 58 وضع روحی سالک بستگی به این دارد که او در مرتبه سینه است یا دل یا جان.اگر سالک در مرتبه سینه باشد، صور خاصّی را میبیند، و اگر در مرتبه دل باشد، صور دیگری را میبیند و اگر در مرتبه جان باشد، باز صوری دیگر را.این صور هر یک پاسخگوی همان مرتبه و مقامی است که سالک در آن است.غزالی در اینجا از تعبیر قوت و قوت خوردن استفاده میکند و میگوید گاه حقایق قوت جان سالک است و گاه قوت دل او و گاه قوت سینه او.قوت جان پاکترین و مجرّدترین حقایق است.از نظر غزالی بهشتی که در این حدیث بدان اشاره شده است همین حقایق است که قوت جان سالک میشود:«انّ للّه جنة لیس فیها حور و لا قصور و لا لبن و لا عسل».قصور و شیر و عسل همه کسوتهای عالم ملک است که در بهشت جان نیست.اما آنچه قوت دل میشود حقایقی است که در کسوت عالم ملک است، ولی این کسوت قابل تعبیر نیست.مثال این قوت حروف مقطّعه قرآن، مانند«المص»است.اما قوت سینه حقایقی است که به کسوت شناخته شده موجودات عالم ملک ظاهر میشود و این کسوت که آیات بیّنات است همان صوری است که در عالم خیال پدیدار میشود.بنابراین، عالم خیال که ظاهر و پرده بیرونی دل است قوت سینه است و این قوت قوت علم است، چنانکه در این آیه بدان اشاره شده است:فی صدور الذّین اوتوا العلم. 59
تعبیر قوت خوردن را غزالی در سوانح نیز به کار برده است.نشانهایی چون زلف و خدّ وخال و قدّ و دیده و ابرو و غمزه و خنده و عتاب معشوق که در عالم خیال ظاهر میشود، اگر چه همه مربوط به سینه یا پرده بیرونی دل، یا لوح دل، یعنی عالم خیال است، ولی مع هذا هر یک نماینده طلبی خاصّ از جانب عاشق است.طلب عاشق ممکن است از جان او برخاسته باشد و ممکن است از دل او.پس گاه جایگاه طلب عاشق جان است و گاه دل.هر گاه این«طلب گاه»جان عاشق باشد، نشانی خاص بر لوح دل ظاهر میشود و هر گاه دل باشد نشانی دیگر.البته، طلبی که از جان عاشق برخاسته باشد پاکتر و بیعیبتر است از طلبی که از دل برخاسته باشد.اگر طلب از جان برخاسته باشد، نشان عشق برچشم معشوق است.
غزالی در اینجا فقط به چشم و ابروی معشوق اشاره کرده و توضیحاتی داده است که خالی از اشکال نیست.
این معانی هر یک از طلبگاه عاشق نشانی دارد، آن را که نشان عشق بر دیده معشوق بود قوتش از نظر معشوق بود و از علتها دورتر بود، که دیده در ثمین دل و جان است.
عشق که نشان به دیده معشوق کند در عالم خیال، دلیل طلب جان و دل او بود و از علل جسمانی دور بود.و اگر به ابرو بود طلب بود از جان او، اما طلایه هیبت ایستاده بود در پیش آن طلب، زیرا که ابرو نصیب دیده آمد(فصل 38).
چنانکه ملاحظه میشود، نشانها و صوری که در عالم خیال ظاهر میشود نه تنها مبیّن معانی عشق است و از طریق آنها میتوان به رموز عشق پیبرد، بلکه به کمک آنها میتوان با روانشناسی عاشق نیز آشنایی پیدا کرد.این روانشناسی علمالنّفس به معنای فلسفی آن نیست، بلکه در حقیقت دلشناسی و جانشناسی است.در این دل و جانشناسی میتوان به مراحل کمال عاشق پیبرد.اگر طلب عاشق طلبی باشد که از جان و دل او برخاسته باشد، صورتی که فرشته خواب انتخاب میکند از کسوتهای جسمانی مبرّاست.و اگر طلب از سینه برخاسته باشد، صورتی است آمیخته با علّت و عیب.پس این صورتها نه تنها کلید رمز معانی عشق است، بلکه علائم روانشناسی و دلشناسی عاشق نیز هست.در اینجاست که غزالی برای بیان این خصوصیّت از تعبیر بدیعی استفاده میکند و این شناخت را«فراست عشق» میخواند.
یکی از خصوصیّات مهم کتاب سوانح این است که نویسنده در آن اصطلاحات رایج صوفیّه را آگاهانه به معانی خاصی به کار میبرد.سوانح بهطور کلی کتابی است که با همه کتابهای مشایخ و نویسندگان پیشین در تصوّف فرق دارد.در این کتاب، همانطور که قبلا اشاره شد، احمد غزالی مطالب عرفانی و صوفیانه را صرفا به زبان عاشقانه و شاعرانه بیان کرده، و چنانکه خود در ابتدای کتاب گفته است موضوع آن عشق است و مسائل آن«حقایق عشق و احوال و اغراض عشق».نویسنده در حقیقت خواسته است تا یک نظام عرفانی، یک مکتب خاص در تصوّف، را بنا نهد.در این نظام عرفانی و مابعدالطّبیعی از این حیث که یک نظام صوفیانه است از اصطلاحات رایج صوفیّه از قبیل فنا و بقا، محو و اثبات، تلوین و تمکین، وقت و نفس، قرب و بعد، ملامت و جفا و بلا، و حتی اصطلاحات و مفاهیم کلامی از قبیل جبر و اختیار و تشبیه و تنزیه استفاده شده است.ولی نکته اینجاست که این اصطلاحات در قالب یک نظام خاص به کار رفته و لذا هاله معنایی دیگری پیدا کردهاند.یکی از این الفاظ اصطلاحی که صوفیّه نیز آن را به کار بردهاند لفظ«فراست»است.فراست در لغت به معنی قیافهشناسی است و فراستشناس کسی است که از دیدن قیافه و رنگ و شکل از اعضاء ظاهری بدن اشخاص پی به حالات درونی و خلق و خوی ایشان میبرد.صوفیّه نیز معمولا فراست را نوری دانستهاند الهی که بر دل مؤمن میتابد و از پرتو آن میتواند از صورت ظاهری به معنای باطن پیبرد. 60 بنابراین فراست تا حدودی شبیه به تعبیر است.همانطور که معبّر از مطالعه صورت یا کسوت ملکی پی به معنی میبرد، فراستشناس نیز به سبب تفرّس از آثار صورت امور غیبی را کشف میکند. 61 احمد غزالی این اصطلاح را مانند سایر اصطلاحات صوفیّه به معنای خاصّ خود به کار میبرد.البته این معنی با معنای متداول این لفظ چه در لغت و چه در اصطلاح صوفیّه قرابت دارد.از نظر غزالی نیز فراست علمی است که انسان به مدد آن از صورت ظاهر به معنی و حالت درونی یا روانشناسی شخص پیمیبرد.امّا این صورت و این معنی و این روانشناسی نزد او چیزی کاملا متفاوت است.صورتی که در این علم فراست مطالعه میشود صورت محسوس نیست، بلکه صورت مثالی است، صورتی است که متعلّق به علم ملکوت است نه ملک.به عبارت دیگر ظاهر در اینجا خود بخشی از باطن(دل)است.
معنی و حالت درونی نیز کیفیّات نفسانی نیست، بلکه حقیقتی است غیبی که در باطن و درون دل است.این معنی خود مرتبهای است از مراتب عشق یا نکتهای است از نکات عشق، متناسب با طلب عاشق، که در صورتی خاص ظاهر میشود.بنابراین، با مطالعه این صورت که در پرده بیرونی دل ظاهر شده است، فراستشناس، یا معبّر(شیخ)میتواند به آن معنی و همچنین به طلب عاشق پیببرد و علّتها(بیماریهای)معنوی و روحانی او را تشخیص دهد.
پس همانطور که قیافهشناس با دیدن چشم و ابرو و سایر اعضاء صورت شخص به حالات درونی او پیمیبرد، در فراست عشق نیز وقتی عاشق زلف یا خدّوخال یا قدّ یا چشم یا ابروی معشوق را در عالم خیال میبیند، فراستشناس از روی این نشانها به طلب عاشق و مرتبه عشق او پیمیبرد.این معنی است که غزالی در این عبارت کوتاه و بینظیر بیان کرده است.
هر یک از این نشانها در راه فراست عشق از عاشق طلب روحانی یا جسمانی یا علّتی یا عیبی بیان کند، زیرا که عشق را در هر پرده از پردههای درون نشانی است و این معانی نشان اوست در پرده خیال.پس نشان او مرتبه عشق بیان کند(فصل 38).
در اینجا ملاحظه میشود که غزالی اولا از برای دل مراتب مختلف قائل است و ثانیا معتقد است که عشق در هر یک از این مراتب، یا در هر پرده از پردههای درون، دارای نشانی است.
نازلترین این مراتب مرتبه ظاهری است که لوح دل یا پرده خیال نامیده میشود.این مرتبه مرتبه علم است و عاشق هنوز هستی خود را حفظ کرده است، و به همین دلیل هم صور خیالی یا نشانهایی چون زلف و قدّ و خالوخدّ و چشم و ابرو در آن ظاهر میشود.به عبارت دیگر، عاشق اگر چه از عالم محسوس فراتر رفته و دل او محل صفات عشق شده و اعضاء پیکر معشوق را در آن میبیند، ولی باز به وصال نرسیده است.خیال مرتبه فراق است نه وصال.
سؤالی که در اینجا پیش میآید این است که هر گاه عاشق قدم پیش گذارد و خود را در دریای دل غرق کند و از پرده بیرونی که پرده خیال است، به پردههای درون راه یابد، آیا اثری از آن نشانها که در پرده خیال دیده بود باقی میماند یا نه؟به عبارت دیگر، زلف و خدّوخال و چشم و ابرو نشانهایی است مربوط به عالم خیال، و شاعر عاشق نیز در همین مرتبه است که به این اعضاء اشاره میکند؛آیا در ورای این عالم نیز سخنی از هیچ یک از اعضاء پیکر معشوق میتوان گفت یا نه؟پاسخ به این سؤال ما را به یک بحث عمیق دیگر، و یکی از اسرار تصوف ایرانی میبرد.این بحث را ما تحت عنوان«موی شدن در زلف معشوق»دنبال خواهیم کرد.
13.موی شدن در زلف معشوق
چنانکه از عنوان فوق پیداست، پاسخ غزالی به سؤالی که در بالا مطرح کردیم مثبت است.از نظر او وقتی عاشق از پرده خیال که پرده ظاهری و بیرونی دل است به پردههای درونی میرود، و از نشانهای ظاهری و متعیّن عشق، زلف و خدّوخال و چشم و ابرو فراتر میرود، به مقامی میرسد که در آن مقام باز سخن از زلف معشوق به میان میآید.ولی زلف معشوق در این مقام نقش دیگری دارد که با نقش آن در عالم خیال کاملا فرق دارد.این مطلب را غزالی در فصلی جداگانه بیان کرده و در ضمن این بحث به معانی مهم و پیچیدهای در نظام مابعدالطّبیعه خود اشاره کرده است.
بحث اصلی غزالی در فصل مذکور(فصل 19)درباره وقت است.وقت از نظر احمد غزالی حالی است که از غیب بر دل عاشق فرود میآید و حال او را از او میستاند و او را منقاد و تسلیم خود میگرداند.این حالات عبارتند از قبض و بسط، اندوه و شادی، ردّ و قبول و نظایر آنها.عاشق تا زمانی که قائم به خودی خود بود، اسیر وقت است، و هر یک از این احوال که بر او وارد شود، «او را به رنگ خود بکند و حکم و ارادت وقت را بود».در این مقام، عاشق فرزند وقت یا ابن الوقت است.
اما عاشق، در سیر خود به طرف عشق، میتواند از این مقام فراتر رود.چون از این مقام فراتر رفت، و از خودی خود گذشت و قائم به خودی معشوق شد، احکام وقت، یعنی حالاتی چون قبض و بسط و اندوه و شادی و ردّ و قبول و فراق و وصال دیگر دامن او را نمیگیرد.
«اینجا او خداوند وقت بود.و چون به آسمان دنیا نزول کند بر وقت درآید، نه وقت بر او درآید».به عبارت دیگر، عاشق در مقامی که قائم به خودی معشوق شده است، ابوالوقت است نه ابن الوقت.در مقام ابوالوقتی این عاشق نیست که اسیر وقت است، بلکه وقت در تصرّف اوست، و هر حالی را که اراده کند برای خود به وجود میآورد.
در بیان این سیر از مقام ابن الوقتی به ابوالقتی، غزالی از نظرّیات و تعبیرات یکی از مشایخ بزرگ قرن پنجم به نام ابوالحسن بستی استفاده میکند.بستی در تصوّف نظام مابعدالطّبیعی بر اساس شرح کلمه لا اله الاّ اللّه بنا نهاده است.این نظام را نگارنده در جای دیگر شرح داده است. 62 در اینجا همینقدر اشاره میکنم که از نظر بستی هر یک از کلمات لا اله الاّ اللّه مرحلهای است از مراحل سیر معنوی سالک.سالک در سیر خود از لابهاله و سپس به الاّ و سرانجام به عین اللّه عروج میکند.هر یک از این مراتب عالمی است در عوالم معنوی.تا زمانی که وی در لااله است، وی هنوز در بند اله است، یعنی قائم به خودی خود است.چون از این مرتبه گذشت، در کنه الاّ پنهان میشود.این«اختفا در کنه الاّ»را صوفیّه موی شدن در زلف معشوق میخوانند.
تعبیر«موی شدن در زلف معشوق»تعبیری است کاملا عرفانی و صوفیانه.این تعبیر در اشعار غیرصوفیانه زبان فارسی دیده نشده است، ولی در پارهای از ابیات باقی مانده از قرن پنجم به کار رفته و عینالقضاة همدانی بعضی از آنها را نقل کرده است. 63 ظاهرا نخستین کسی که این تعبیر را در تصوّف به کار برده است یکی از عقلای مجانین نیمه دوم قرن چهارم و اوائل قرن پنجم به نام شیخ محمّد معشوق طوسی است که معاصر فردوسی و ابوسعید ابوالخیر بوده است. 64 فریدالدّین عطّار در منطقالطّیر در ضمن شرح وادی فقر حکایتی را درباره معشوق طوسی نقل کرده است که در آن شیخ به یکی از مریدان خود راز«موی شدن در زلف بار»و مراحل آن را فاش ساخته است.امّا قبل از اینکه عطّار به نقل حکایت معشوق طوسی بپردازد، اوصاف وادی فقر و وضع سالک را در آن شرح میدهد. 65 سخنان عطّار در این خصوص دقیقا با تعالیم احمد غزالی مطابق دارد.وادی فقر مرحلهای است که سالک عاشق از خودی خود گذشته است.در این وادی، سالک از مرتبه هیال و علم گذشته و به فراموشی و بیهوشی رسیده است.به عبارت دیگر، همه نقوش و صور خیال که در سطح دریا بود محو شده است، چه سالک خود را در دریای دل غرق کرده است.این صور را عطّار سایههایی میخواند که در پرتو آفتاب حق همه زائل شدهاند.این صور خیال، به تعبیر دیگر، نقوش اعیان موجودات ملک و ملکوت است که بر اثر جنبش دریا همه محو میشوند.همینکه سالک در دریای دل غوطهور شد، در اوّلین قدم، خود را گم میبیند و از«خیال عقل»بیرون میرود.
عین وادی فراموشی بود
لنگی 66 و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایه جاوید تو
گم شده بینی زیک خورشید تو
بحر کلی چون به جنبش کرد رای
نقشها بر بحرکی ماند به جای
هر دو عالم نقش آن دریاست پس
هرک گوید نیست، این سوداست بس
هرک در دریای دل گُم بوده شد
دایما گم بوده آسوده شد
دل درین دریای پرآسودگی
می نیابد هیچ جز گُمبودگی
گز ازین گمبودگی بازش دهند
صنع بین گردد شبی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
نبود او و او بود چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این 67
بدینترتیب، همینکه سالک در دریای دل غوطهور شد و از پرده خیال یا به قول عطّار از «خیال عقل»گذشت، خود را گم میکند.او دیگر به خودی خود قائم نیست، بلکه به خودی معشوق قیام کرده است.«نبود او و او بود».«اوی»اوّل«اویی»سالک است و«اوی»دوّم «اویی»معشوق.البتّه عاشق هنوز به کلّی فانی نشده است.او خودی خود را درباخته است و از خود فانی گشته است، ولی در عوض هویّتی جدید پیدا کرده و در معشوق بقا یافته است.
راز این هویّت جدید را عطّار از زبان محمّد معشوق طوسی چنین وصف میکند:
یک شبی معشوق طوس آن بحر راز
با مریدی گفت:دایم در گداز!
تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار
هرک چون مویی شود در کوی او
بیشک او مویی شود در موی او
گر تو هستی راه بین و دیدهور
موی در موی این چنین بین درنگر 68
آنچه عطار در وصف وادی فقر و کشف راز«موی شدن در زلف یار»گفته است، چنانکه ملاحظه میشود، تفسیری است از آنچه غزالی درباره فنا و بقا و«اختفا در کنه الاّ»یا«موی شدن در زلف معشوق»گفته است.هیچ بعید نیست که عطّار در این مورد به مطالبی که احمد غزالی در سوانح گفته است نظر داشته است.غزالی در انتهای این مبحث یک رباعی را، بدون ذکر نام قائل، نقل میکند که در واقع لبّ مطالبی است که عطّار از زبان معشوق طوسی بیان کرده است.
از بس که کشیدهام ز زل تو ستم
مویی گشتم از آن دو زلفین بخم
زینپس چه عجب اگر بوم با تو به هم
در زلف تو یک موی چه افزون و چه کم
این رباعی تنها اشاره غزالی به نکته عمیقی است که عطّار شرح داده است.در اینجا زلف معشوق در دو مقام لحاظ شده است، یکی در مقام فنا و دیگر در مقام بقا.در مصراع اول زلف معشوق وسیلهای است که عاشق را از خودی خود میستاند.در این مقام عاشق هنوز قائم به خودی خود است.هنوز در بیرون دریاست و میتواند صور خیال را به دیده دل ببیند.اما در مصراع دوّم، زلفین معشوق متعلّق علم نیست.عاشق خودی خود را درباخته و در میان زلف یار جای گرفته و به خودی مشعوق قائم شده است.به عبارت دیگر، او از زلف یار جدا نیست تا بتواند آن را در پرده خیال ببیند، بلکه با آن یکی شده است.پس زلفین یار در مصراع دوم اشاره به زلف معشوق در مرتبه خیال نیست.این تنها موردی است که احمد غزالی به یکی از اعضاء معشوق در بیرون از عالم خیال اشاره کرده است.
14.خاتمه
اسامی اعضاء صورت معشوق در ضمن اشعاری که در مجالس سماع خوانده میشده است در قرن پنجم وارد حوزه تصوّف شد.ابتدا بعضی از صوفیّه، مانند هجویری، با این بدعت به مخالفت برخاستند و آن را تحریم کردند.ولی بعضی دیگر مانند ابوحامد محمّد غزالی این اشعار را حلال دانستند، چه معتقد بودند که این الفاظ به معانی عرفانی و دینی اشاره میکرده است.
ابوحامد با وجود اینکه معانی این الفاظ را به مرتبهای معنوی و باطنی نسبت داد، هیچ کوششی از برای تبیین فلسفی این معانی بهطور منظّم مبذول نداشت.این کوشش توسّط خواجه احمد غزالی به نحوی کامل و شایسته به عمل آمد.
احمد غزالی مسأله معانی اسامی اعضاء بدن معشوق را در شعر عاشقانه فارسی وارد مرحله جدیدی کرد و بدین نحو تحوّل عظیمی در مابعدالطّبیعه شعر فارسی پدید آورد.الفاظی که شعرای فارسی معمولا به معنای ظاهری و ملکی به کار میبردند، تا زمان احمد غزالی وارد یک حوزه معنایی دیگری شده بود.ولی این حوزه معنایی به صورت منظم و سیستماتیک عرضه نشده بود.احمد غزالی نخستین بار به این معانی مابعدالطّبیعی نظام فلسفی و عرفانی خاصّی بخشید.
نظام مابعدالطّبیعی احمد غزالی بر اساس یک مفهوم اصلی بود که عشق نام داشت.این حقیقت در مراتب نزول به عالم روح یا جان و دل و سپس سینه فرود میآید.سالک در پرتو همین عشق راه ترقّی طی میکند و از این مراتب یکی پس از دیگری میگذرد.اولین مرتبهای که سالک یا عاشق پس از ترک عالم محسوس بدان قدم میگذارد عالم خیال است که در آن نشان عشق را به صورت معشوق در پرده بیرونی دل مشاهده میکند.عاشق در این پرده گام چشم معشوق را میبیند و گاه ابروی او را و گاه زلف و گاه قد و گاه اعضاء دیگر را.در بیان این تجربه، عاشق شاعری است که ابیاتی را در وصف معشوق میسراید و این ابیات چیزی جز صورت ملفوظ و مسموع تجربه معنوی او نیست؛این تجربه ممکن است در خواب یا در بیداری(مثلا در مجلس سماع)به عاشق دهد.در سماع عاشق در تجربهای سهیم میشود که شاعر در هنگام سرودن شعر داشته است و این تجربه است که او را به وجد در میآورد.
بنابراین، تجربه اصیل یک عاشق از این نشانها، در واقع ادراکی است از حقایقی در ورای عالم محسوس و حکم این مدرکات نیز با حکم مدرکات حسّی فرق دارد.در عالم محسوسات مدرک مبصرات دیگر است و مدرک مسموعات دیگر.ولی در عالم خیال، که اوّلین مرتبه از مراتب دل است، شاهد حقیقت به لباسی در میآید که گاه چشم جان آن را میبیند و گاه گوش جان آن را میشنود.در اینجاست که شنوایی و بینایی یکی میشود و تجربه عاشق از شعر به یک تجربه شهودی و وجودی مبدّل میشود.در حالی که الفاظ قوت سمع میشود و نشانها قوت دیده، عاشق حقیقت معانی را به ذوق در مییابد.
نظر احمد غزالی درباره عالم خیال و معانی اسامی اعضاء معشوق نظری است عمیق و فلسفی و عرفانی که خود اساس مابعدالطّبیعه تصوّف عاشقانه را در شعر فارسی تشکیل میدهد.آراء خواجه احمد در این باب کاملا بدیع و جدید بود، و تا جایی که ما میدانیم هیچ کس پیش از او درصدد تبیین این معانی در یک نظام مابعدالطّبیعی و الهی بر نیامده بود.پس از احمد غزالی مسأله حرام بودن سماع این قبیل اشعار در تصوّف ایران به دست فراموشی سپرده شد، و نظریّهپردازان دیگر در میان صوفیّه هر یک سعی کردند تا درباره این معانی از لحاظ عرفانی و مابعدالطّبیعی بحث کنند.و در تمام این مدّت شعر صوفیانه زبان فارسی روزبهروز از لحاظ تنوّع تصویرهایی که درباره این اعضاء بود غنیتر میشد.دو تن از نویسندگان بزرگ اوائل قرن پنجم که بعد از احمد غزالی به این کار دست زدند عبارت بودند از عینالقضاة همدانی و سنایی غزنوی.
کوشش نویسندگان و شعرا در ارائه این قبیل تبیینهای عرفانی و مابعدالطّبیعی از برای اسامی اعضاء معشوق در شعر فارسی در قرنهای بعد نیز ادامه پیدا کرد، و مشایخ و نویسندگان از قرن هفتم به بعد به تدریج این اسامی را مانند الفاظ اصطلاحی صوفیّه تلقّی کردند و کوشیدند تا آنها را به عنوان اصطلاح تعریف کنند.از میان این نویسندگان و مشایخ میتوان از شیخ محمود شبستری(متوفّی 720 ه ق)سراینده گلشنراز و حسین الفتی تبریزی نویسنده رشفالالحاظ فی کشف الالفاظ نام برد. 69 از اواخر قرن هفتم و اوائل قرن هشتم تحوّل دیگری در مورد معانی این الفاظ در تصوّف پیدا شد، و آن تأثیر مکتب ابن عربی در تصوّف ایران بود.این موضوعات هر یک مبحثی است جداگانه که نگارنده امیدوار است به لطف حقّ در مقالات دیگر آنها را به تفصیل مورد تحلیل و بررسی قرار دهد.
یادداشتها
(1).رجوع کنید به مقاله نگارنده تحت عنوان«شعر حرام، شعر حلال»، در نشر دانش، سال ششم، شماره 5، مرداد و شهریور 1365، ص 6 تا 61.
(2).چه بسا قشیری نیز که در مورد این الفاظ در کتاب خود مطلقا سکوت کرده است، جزو همین دسته از مشایخ بوده است.
(3).«و باشد که از زلف سلسه اشکال حضرت الهیّت فهم کنند، چنانکه شاعر گوید:
گفتم بشمارم سر یک حلقه زلفت
تا بو که به تفصیل سر جمله برآرم
خندید به من بر، سر زلفینک مشکین
یک پیچ بپیچید و غلط کرد شمارم.»
کیمیای سعادت، ج 1، ص 484؛همچنین رجوع کنید به همان صفحه و صفحه بعد.
(4).رک:به فهرست اشعار سوانح، به تصحیح نصرالله پورجوادی، تهران، 1360، ص 157 به بعد.و همچنین به تمهیدات و نامههای عینالقضاة همدانی و فهرست اشعار آثار عینالقضاة در احوال و آثار عینالقضاة، تألیف رحیم فرمنش، تهران:1338، ص 214 تا 283 و 290 تا 314.فرمنش در ضمن اشعار سنایی و احمد غزالی و دیگران که در آثار عینالقضاة نقل شده است، یک رباعی از ابوالحسن خرقانی و یک بیت از ابوسعید ابوالخیر را نیز نقل کرده که در خور کمال توجّه و مطالعه است.
از ابوالحسن خرقانی(متوفّی 425):
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
زان چندان بارنامه، کاندر سر اوست
فرمانده روزگاه فرمانبر اوست
و از ابوسعید ابوالخیر:
زلف سیه است مشک را کان گشتی
از بس که بگفتی صنما آن گشتی
(همان، ص 312)
(5).رک:فهرست تفسیر کشفالاسرار وعدّةالابرار، به کوشش محمدجواد شریعت، تهران، 1363، ص 629 به بعد.
(6).نصر اللّه پورجوادی، سلطان طریقت، تهران، 1358، ص-3-162.
(7).در صورت سؤالی که ما درباره جایگاه عالم خیال مطرح کردیم از لفظ«جا»استفاده نمودیم.ولی اساسا این سؤال بدینصورت نباید مطرح شود.جا و مکان مربوط به چیزهایی است که در عالم محسوس و مادّی است.عالم خیال که ورای عالم محسوس و مادّی است نمیتواند در جایی یا در مکانی باشد.این عالم در حقیقت ورای هر چیزی است که میتواند در جایی باشد.سهروردی برای اینکه این معنی را بیان کند از تعبیر خاصی استفاده میکند و میگوید این عالم در«ناکجاآباد»است.بنابراین، جای عالم خیال یا مثال در«ناکجا»است(رک.مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق، به تصحیح سیدحسین نصر، چاپ دوم، تهران، 1355، «رساله آواز پر جبرئیل»، ص 211).
(8).رک.ابن سینا، اشارات و تنبیهات، ترجمه دکتر حسن ملکشاهی، تهران، 1363، ص 468.
(9).همان، ص 472.
(10).اشارات، ص 482، و نیز رک.قصّه حیّبن یقظان با ترجمه و شرح فارسی، به اهتمام هانری کربن، تهران، 1954 ص 8-27.
(11).اشارات، ص 484.
(12).قطب الدین شیرازی، شرح حکمةالاشراق، چاپ سنگی، تهران، 1315، ص 515.
(13).حکمةالاشراق، ص 240 و 242.
(14).همان، ص 5-234.
(15).نام این مقام مأخوذ است از آیه شریفه انّما اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون(یس، 82)و آیات کموبیش مشابه آن(انعام، 73؛نحل، 40؛مریم، 35؛غافر، 68).
(16).حکمةالاشراق، ص 3-242.این مقام را میتوان با مقامی که صوفیّه صاحب آن را«ابو الوقت»میخوانند مقایسه کرد(رک.به همین مقاله، ص 45).توضیح آنکه، صوفیّه، از جمله احمد غزالی، معتقدند که سالک ابتدا فرزند وقت یا ابن الوقت است، و در این مقام اسیر وقت و احکام آن است.ولی هر گاه از این مقام فراتر رود، خداوند وقت میشود و اوست که به وقت حکم میکند.البته میان این دو فرقی هست و آن این است که در دو مقام ابن الوقتی و ابو الوقتی سخن بر سر احوال است(مانند قبض و بسط، غم و شادی، و غیره)در حالی که در مقام«کن»بنابر قول سهروردی سخن بر سر صور معلّقه است و ایجاد آنها.
(17).هیاکل النور، ص 107.
(18).«پرتونامه»، ص 80.
(19).حکمةالاشراق، ص 240.
(20).«پرتونامه»، ص 73.
(21).حکمةالاشراق، ص 230.
(22).حکمةالاشراق، ص 3-242.
(23).کربن برای اثبات این نظر کتابی کامل تحت عنوان ارض ملکوت تألیف کرده و در آن آراء مختلف ایرانیان را از پیش از اسلام تا عصر حاضر جمع کرده است.این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده است(ارض ملکوت، ترجمه ضیاء الدین دهشیری، تهران، 1358).
(24).مثلا رک.حکمةالاشراق، ص 11.
(25).در-ی که نگارنه بر ترجمه کتاب ارض ملکوت نوشته است(نشر دانش، سال 1، شماره 3، فروردین و اردیبهشت 1360، ص 3)به بیتوجّهی کربن به این جلوه اشاره کرده است.در اینجا نگارنده به هیچوجه قصد ندارد که کوشش کربن را در راهی که پیش گرفته بود کوچک بشمارد.کربن نخستین کسی است که توجّه جهانیان را به یک فصل مهم در تاریخ فلسفه جهانی جلب کرد و آن فصلی بود که حکمای ایرانی اندیشیدهاند.بسیاری از آثار کربن دقیقا برای توضیح همین فصل نوشته شده است.وی در کتابی که درباره عالم خیال در عرفان ابن عربی نوشته است نظر خود را تصریح میکند و مینویسد که تصوّری که معمولا از فلسفه اسلامی یا فلسفههای شرقی رایج بوده است ناقص است، چه این فلسفه بسیار پیچیدهتر از آن است که این تصوّر نمایش میدهد.در این تصوّر، فلسفه اسلامی یا فلسفههای شرقی«معمولا مشتمل بوده است بر فلسفههای عربی، هندی، چینی و ژاپنی.ولی هم اکنون برما واجب شده است...که فلسفه ایرانی را نیز بر این فهرست بیفزاییم.ایران قدیم دارای دینی آسمانی و نبوی بوده است، یعنی دین حضرت زردشت...ایران اسلامی دارای فلسفه و معنویتی است که یک صفت ممیّزه دارد و آن این است که عناصری را که در فلسفههای دیگر جذب نشده است در خود جمع کرده است».
خصوصیّت اصلی این فلسفه که توانسته است از پرتو آن این عناصر مختلف را در خود جمع کند تصویر جامعی است که از عالم خیال ارائه داده است.تا اینجا سخن کربن صحیح است، ولی در تشریح این فلسفه، کربن جلوه خاصّ این مابعد الطّبیعه ایرانی را در شعر و ادبیّات صوفیه دنبال نکرده است.البّته گاهی اشاراتی در آثار او به این جلوه دیده میشود، ولی هیچگونه بحث سیستماتیک درباره آن مطرح نمیکند.این جلوه اصولا در ذهن کربن بسیار مبهم است.این ابهام مثلا در اظهارنظری که وی درباره فخر الدین عراقی کرده و لمعات را مستقیما نتیجه تعالیم صدر الدّین قونیوی و ابن عربی پنداشته است(همان، ص 69)یا حتّی حافظ را تحتتأثیر ابن عربی انگاشته است(همان، ص 101)میتوان ملاحظه کرد.این قبیل اظهارنظرها نشان میدهد که کربن متوجّه نشده است که عراقی، هر چند که شاگرد قونیوی بود، لمعات را بر«سنن سوانح»نوشت و مذهب عشق نزد حافظ و به طور کلی اکثر شعرای فارسی زبان در مسیر قکری و عرفانی دیگری بود غیر از سنّت ابن عربی یا حتی شیخ اشراق.
(26).برای اطلاع از آراء ابن سینا در این باره رجوع کنید به نمط دهم اشارات و همچنین به رسالة الطّیر و قصّه حیّبن یقظان، و برای اطلاع از آراء فارابی رجوع کنید به اندیشههای اهل مدینه فاضله، ترجمه سیدجعفر سجّادی، تهران، 1354، ص 8-246.
(27).رک.سلطان طریقت، ص 9-88.
(28).در مورد اطلاق اسم عشق به خداوند تعالی، صوفیّه، بنابر قول ابو الحسن دیلمی، بر دو دستهاند:عدّهای آن را جایز میدانستند و عدّهای جایز نمیدانستند.از جمله مشایخ بزرگی که اطلاق عشق را بر اللّه جایز میدانستند با یزید بسطامی و ابو القاسم جنید و حسین بن منصور حلاّج بودند(ابو الحسن دیلمی، کتاب عطفالالف المألوف علی اللاّم المعطوف، به تصحیح ج.ک.واده، قاهره، 1962، ص 5).ابن سینا نیز، با وجود اینکه فلسفه خود را بر اساس مفهوم وجود بنا مینهد، با مشایخ فوق موافق است.چنانکه در انتهای فصل اول«رسالة العشق»مینویسد:«همانطوری که صفات حق عین ذات اوست و خارج از ذات او نیست، همانطور امتیازی هم میان صفاتش نیست.و چون امتیازی میان ذات و صفات او نیست، پس عشق صریح وجود و ذات اوست.»رسائل ابن سینا، ترجمه ضیاء الدّین دری، «رساله عشق».ص 4-103).برای اطلاع بیشتر در این باره رجوع کنید به مقاله
(29).رجوع کنید به مقدّمه جلال همانی بر مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عزّ الدّین محمود کاشانی، تهران، 1335، ص 6-91، و همچنین به رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، تألیف تقیپور نامداریان، تهران، 1364، ص 196 تا 204.
(30).اشارات، ص 481 و حکمةالاشراق، ص 241 و«الواح عمادی»(مجموعه اثار فارسی شیخ اشراق)، ص 178.
(31).ارجاعاتی که به سوانح داده میشود به متن مصحّح این جانب است(بنیاد فرهنگ ایران، تهران، 1360).در تمام موارد به شمارههای فصل ارجاع داده شده است.
(32).احتمالا این مرید عین القضاة همدانی بوده است.این نامه را من در ضمن مکاتبات خواجه احمد غزالی با عین القضاة همدانی(تهران، 1356، ص 44 به بعد، نامه نهم)تصحیح و چاپ کردهام.احمد مجاهد به دلائلی قسمتی از این نامه را از احمد غزالی نمیداند(رک.مجموعه آثار فارسی احمد غزالی، تهران، 1358، ص 481).این قسمتها در وسط نامه است و نویسنده در آن به شرح قوای ظاهری و باطنی پرداخته است.دلائل آقای مجاهد از نظر من قانعکننده نیست.به هر حال، خواه نظر آقای مجاهد درست باشد یا نه، خللی در بحث ما ایجاد نمیکند، چه آنچه در این نامه بیشتر مورد توجه ماست همان قسمتهایی است که آقای مجاهد نیز از احمد غزالی دانسته است.وانگهی، مطالب دیگر این برنامه نیز نمیتواند با آراء غزالی مغایر باشد.
(33).مکاتبات، ص 45.
(34).نکته دیگری که در اینجا بدان اشاره شده است این است که حقایق ملکوتی در خواب به کسوت ملکی ظاهر شده، و این کسوت در اینجا صورت شیخ است.
(35).همان، ص 6-45؛آیه شریفه نقل از سوره عنکبوت، آیه 43.
(36).همان، ص 50
(37).همانجا.
(38).همان، ص 1-50.
(39).همان، ص 51.
(40).همانجا.
(41).ابو عبد اللّه محمدبن علی الحکیم التّرمذی، بیان الفرق بین الصّدر و القلب و الفؤاد و اللّب، تحقیق نقولاهیر، قاهره، 1958 م، ص 3.
(42).کیمیای سعادت، ج 1، ص 15.
(43).احمد غزالی، التّجرید فی کلمة التّوحید، قاهره، (؟)1962، ص 66.
(44).رک.سلطان طریقت، ص 197 به بعد.
(45).مراد از عدم در اینجا عدممطلق نیست.عدم در تصوّف احمد غزالی به معنای کمون و بطون است و وجود به معنای بروز و ظهور.
(46).لفظ مدرک(به کسر«را»، به معنی ادراک کننده)را من اشتباها در متن سوانح(ص 26)مدرک ضبط کردهام که غلط است و در اینجا آن را تصحیح میکنم.
(47).کیمیای سعادت، ج 1، ص 28.
(48).همان، ص 9-28.
(49).همان، ص 30-29.
(50).مکاتبات، ص 51.
(51).عزّ الدین محمود کاشانی از طریق شهاب الدین عمر سهروردی صاحب عوارف المعارف و او از طریق عموی خود شیخ ابو النّجیب سهروردی به طریقه احمد غزالی میپیوندد.مطالب کتاب کاشانی، مصباح الهدایه، و همچنین عوارف المعارف کموبیش مطابق تعالیم مکتب احمد غزالی است.
(52).مصباح الهدایه، ص 172.
(53).همان، ص 4-173.
(54).همانجا.
(55).مگر در رسالة الطّیر یا داستان مرغان، به تصحیح نگارنده، تهران، 1355.
(56).مکاتبات، ص 52.
(57).همانجا.
(58).همانجا.
(59).همانجا؛بخشی از آیه 49، از سوره عنکبوت.
(60).از برای تعریفهایی که مشایخ صوفیّه از فراست کردهاند و داستانهای صوفیّه در این باره رجوع کنید به ترجمه رساله قشیریّه، به تصحیح بدیع الزّمان فروزانفر، تهران، 1345، باب 35، از صفحه 366 تا 388.مفصّلترین بحثی که تاکنون درباره نظر صوفیّه در خصوص فراست به فارسی دیدهام باب چهارم از قسم سوم کتاب مجمع البحرین شمس الدّین ابراهیم ابرقوئی(به اهتمام نجیب مایل هروی، تهران، 1364، ص 121 به بعد)است.
(61).مصباح الهدایه، ص 79.
(62).رک.زندگی و آثار شیخ ابو الحسن بستی، نصر اللّه پورجوادی، تهران، 1364.
(63).مثلا رجوع کنید به نامهها، ج 1، ص 129.
(64).رک.اسرار التّوحید، تألیف محمّدبن منوّر، به تصحیح ذبیح اللّه صفا، تهران، 1348، ص 6-65، و نامههای عین القضات همدانی، ج 1، ص 3-62.
(65).فرید الدّین عطار، منطق الطّیر به تصحیح صادق گوهرین، تهران، چاپ سوّم، 1356، ص 219 تا 220.
(66).کذا در متن، ولی به نظر میرسد که این کلمه تحریف لفظ«گنگی»باشد
(67).مصراع آخر را در اشعار فوق میتوان دو نوع تفسیر کرد:هم به عنوان پاسخ مصراع اول(یعنی تصوّر اینکه چگونه سالک«نبود او واو بود»از قدرت عقل بیرون است و تصورش محال)و هم به عنوان بیان حال سالک که از مرتبه خیال گذشته و خود را در دریا گم کرده است.
(68).منطق الطّیر، ص 220.
(69).در مورد این کتاب رک.نصر اللّه پورجوادی، «معانی اصطلاحات عرفانی در ادبیّات فارسی»، نشر دانش، سال چهارم، شماره 1، آذر و دی 62، ص 37 تا 42.