امام علی (ع)، حق و تکلیف
آرشیو
چکیده
متن
گرچه ممکن است «حق» بهگونهای استعمال شود که شامل حکم یا تکلیف نیز باشد اما در این نوشتار ما بهگونهای مرزبندی شده، سخن گفته و رابطة آنها را در آثار بهجای ماندة از امام پرهیزکاران - که همه تلاشش آن بود که هیچ حقی از ذی حقی پایمال نشود - جستجو میکنیم.
حق به معنای خاص، از مفاهیم ذات الاضافه است. در هر حق، سه چیز مطرح است:
کسی که حق برای اوست و کسی که حق بر عهدة اوست و چیزی که حق به آن تعلق یافته است.
آیا هرکجا برای شخصی یا عنوانی، حقی اعتبار میشود، باید کسی هم باشد که حق بر عهدة اوست و در مقابل هر حقی، تکلیفی وجود دارد؟
آنکس که کاری برعهدة اوست مشمول حکم یا تکلیف است پس آیا در مقابل هر حکم یا تکلیفی، حقی وجود دارد؟
اگر در مقابل هر حقی، تکلیفی و در مقابل هر تکلیف، حقی لازم نباشد، نسبت آنها عموم و خصوص منوجه است.
مثلاً هر انسانی حق تنفس دارد ولی در مقابل این حق، کسی مکلف نیست. همچنین احکام عبادی، تکالیفی هستند که در مقابل آنها حقوقی وجود ندارد.
اما این سخن درستی نیست و پاسخ استدلال فوق این است که اگر حق تنفس برای کسی ثابت است، دیگران مکلفند که به این حق، احترام گذارده و مانع این حق او نشوند. در مقابل احکام و تکالیف عبادی هم حق وجود دارد و آن حق خداست و به همین جهت است که حقوق را به «حق ا» و «حق الناس» تقسیم کردهاند.
بنابراین، نسبت میان حق و تکلیف، عموم و خصوص مطلق نیز نیست زیرا حق ا وجود دارد؛ پس هرکجا حقی است، در مقابل آن، تکلیفی و هر کجا تکلیفی است، در مقابل آن، حقی است و ناگزیریم از این لحاظ، نسبت میان آنها را تساوی بدانیم().
اکنون آیا ممکن است موجودی فقط ذی حق باشد و در مقابل، تکلیفی متوجه او نباشد. بهعنوان مثال، آیا خداوند فقط حق عبادت و بندگی و فرمانبرداری دارد، یا او نیز تنها ذی حق نیست و در مقابل الزاماتی هم دارد؟
البته لازم نیست که مقامی برتر، خداوند را ملزم و مکلف کرده باشد ولی چه مانعی دارد که او - به مقتضای حکمت و عنایت - خویشتن را ملزم کرده باشد؟ از برخی از آیات قرآنی استفاده میشود که خداوند، برای دیگران بر خود حقی قائل است. «و کان حقاً علینا نصر المؤمنین؛ (روم/ 47) یاری کردن مؤمنان، حقی است بر عهدة ما.» و نیز میفرماید: «ما من دابة فی الارض الا علی ا رزقها؛ (هود/ 8) هیچ جنبندهای در روی زمین نیست، مگر اینکه روزی او بر خداست.»
در حقیقت، خداوند - به حکم حکمت و عنایت - خود را مکلف کرده است که یاری مؤمنان و روزی جنبندگان را بهعنوان حقی برای آنها بر عهده گیرد. پس معلوم میشود که نهتنها در مقابل هر حقی تکلیفی است، بلکه هیچکس نیست که تنها ذی حق یا مکلف باشد. هر مکلفی حقی هم دارد. چنانکه اگر خداوند، خود را مکلف به یاری مؤمنان و روزی رساندن به جنبندگان کرده، از حق خود نیز سخن گفته است. دربارة فریضة حج میفرماید: « علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا؛ (آلعمران/ 97) بر عهدة مردمی که استطاعت دارند، حق خداوند است که حج بهجای آورند.»
تمام احکام عبادی و بسیاری از احکام توصلی و غیرعبادی، حقوق خدا بر عهدة مردم میباشند.
در نظامات استبدادی، سلاطین مستبد، خود را در مقابل مردم مکلف به هیچ تکلیفی نمیدانستند و در حقیقت برای آنها حقی قائل نبودند، ولی خود را بر مردم محق میدانستند. یعنی مردم فقط تکلیف داشتند و آنها فقط حق و این، از نشانههای نظام جور و ستمگری است.
تکلیف، مقدم است یا حق؟
آیا اصالت با تکلیف است یا حق؟ کسانی میگویند: فرق میان انسان سنتی و انسان مدرن، این است که اولی اصالت را به تکلیف و دومی اصالت را به حق میدهد. انسان سنتی، تکلیفگرا و حقگریز و انسان مدرن، حقگرا و تکلیفگریز است. طرفداران سکولاریزم، ادیان الهی را متهم میکنند به اینکه همه سخن از تکلیف گفتهاند و اگر - احیاناً - سخن از حق میگویند، نه برای این است که اصالت را به حق دهند، بلکه حق را بهطور فرعی و تبعی و اشتقاقی مطرح میکنند و در حقیقت، در صدد بیان تکلیفند، نه حق.
در مسأله حق و تکلیف، ما با سه مسأله اساسی روبهرو هستیم و باید دیدگاه امیرالمومنین(ع) را دربارة آنها بررسی و معلومکنیم.
1. آیا در برابر هر محقی، مکلفی و در برابر هر مکلفی، محقی وجود دارد؟
2. آیا موجودی هست که فقط محق باشد، و یا فقط مکلف باشد؟ بهعنوان مثال، طفل شیرخوار، بر پدر و مادر حق دارد که به او غذا بدهند و او را تربیت کنند. آیا او تکلیفی هم دارد؟ یا پدر و مادر که مکلفند تعلیم و تربیت طفل صغیر را برعهده گیرند آیا در اِزای این تکلیف، حقی هم دارند؟
هنگامی که برای کودک، حق یا حقوقی قائل میشویم، طبعاً در مقابل آن، پدر و مادر و جامعه و دولت را هم مکلف میشناسیم و هنگامی که برای اینها تکالیف و وظائفی در نظر میگیریم، طبیعی است که برای کودک، حقوقی قائل شدهایم. شرایع الهی به این حقوق و تکالیف متقابل ارج نهادهاند و اعلامیة 30 مادهای
حقوق کودک - که در 20 نوامبر 1953 به تصویب مجمع عمومی سازمان ملل رسیده است - به بیان وظائف دولتها و جوامع بشری و خانوادهها در قبال کودکان پرداخته است. آیا در مورد کودکان باید بگوییم که فقط حق دارند و مکلف نیستند، یا مکلف نیز هستند. هرچند بالقوه، ولی این هم کافی نیست؛ چراکه حیوانات هم حقوقی دارند؛ حال آنکه نه مکلف بالفعل و نه مکلف بالقوهاند. پس باید بگوییم: هر کس تکلیف دارد، حق نیز دارد، ولی لازم نیست هر صاحب حق، تکلیف هم داشته باشد. اگر خداوند برای خود در مسأله نصرت مؤمنان و روزی دادن به جنبندگان، تعیین تکلیف نکرده باشد و با جملة «ان علینا للهدی» (لیل/ 12) هدایت تکوینی مخلوقات و هدایت تشریعی انسانها را بر عهده نگرفته بود و با جملة «علی ا قصد السبیل» (نمل / 9). نشان دادن راه راست به بندگان بر خود لازم نکرده بود و اگر نگفته بود: «اوفوا بعهدی اوفا بعهدکم» (بقره / 4). و در مقابل وفای به عهد انسانها وفای به عهد را برعهده نمیگرفت، میگفتیم: او فقط حق دارد و نه تکلیف.
3. آیا اصالت با حق است یا با تکلیف؟ آیا این مطلب درست است که انسان سنتی، حقگریز و تکلیفگرا بوده و انسان مدرن، حقگرا و تکلیفگریز است؟ اگر اصالت را به حق بدهیم، تنها در زمینة حق است که تکلیف پدید میآید و آنجا که حقی نباشد، تکلیفی هم نیست و اگر اصالت را به تکلیف بدهیم، حق در زمینة تکلیف پدید میآید و آنجا که تکلیفی نیست، حقی وجود ندارد. پس حق، امری تبعی و اشتقاقی است و همچون سایهای به دنبال تکلیف، در نوسان است. اصولاً آیا اصل قرار دادن حق یا تکلیف، امری قراردادی و اعتباری است و این انسانهایند که به دو گروه بزرگ سنتی و مدرن تقسیم میشوند و هرکدام، اصالت یکی را اعتبار میکنند، یا اینکه هر اعتباری از واقعیتی ناشی میشود و باید دید کدامیک از دو اعتبار فوق، از پشتوانة نیرومند واقعیت، برخوردار است؟
مردم یا دولتها اعتبار میکنند که پول کاغذی اسکناس، چنان ارزشی دارد که میتوان در برابر آن فلان مقدار از فلان کالا را دریافت کرد. ارزش معاملاتی اسکناس به پشتوانة آن بستگی دارد. پشتوانة اسکناس - هرچه باشد - یک واقعیت است. آنچه دولتها و عرف یک مملکت، اعتبار کرده و به آن، ارزش معاملاتی دادهاند، وابستة به پشتوانة واقعی است و اگر آن نباشد، اعتبار ارزش معاملاتی هیچ و پوچ و سفیهانه است.
اینکه اصالت را به حق بدهیم یا تکلیف، تابع اعتبار است. ولی باید دید کدامیک از این دو اعتبار، از پشتوانة واقعیت، برخوردار است و کدامیک نیست؟
خداوند، علت العلل و مبدء نخستین و غایة الغایات و مالک الملک است. موجودات دیگر همه مخلوق و مملوک و تحت تدبیر و سلطنت اویند. اینها همه امور واقعی است. اگر او حق عبادت و اطاعت دارد، از این امور ناشی میشود. رابطة او و مخلوقات، رابطة مالک و مملوک و عابد و معبود و - بلکه - عاشق و معشوق است، چراکه عشق به کمال، از هستی سرچشمه میگیرد. خود او عاشق ذات و معشوق ذات است. در عین حال، او معشوق همة عاشقان و قبلة روی همة موجودات است. اینجاست که از این رابطه، حق ا پدید میآید. ما نمیتوانیم او را مکلف بدانیم. پس اگر حق پدید میآید، بدون اینکه محق، مکلف باشد، معلوم میشود که اصالت با حق است و تکلیف احیاناً سایهوار به دنبال حق، در نوسان است. (یدور حیثما داد)
همانطوری که دیدیم، کودکان به حکم نظام حکیمانة مالک و مَلِک هستی، حقوقی دارند، بدون اینکه تکلیفی متوجه آنها باشد. حیوانات هم حقوقی دارند، ولی مکلف نیستند. انسان به حکم اینکه یکی از مظاهر قوت و قدرت بیکران خداوند است، وظیفه پیدا میکند که به کودکان ضعیف، توجه کند و زمینهساز رشد و پرورش آنها باشد.
همینانسان مکلف میشودکه حقوقحیوانات را رعایت کند و از افساد در ارض و اهلاک حرث و نسل خودداری نماید(). در این موارد، هرچه نگاه میکنیم، موجود را محق میبینیم نه مکلف، خواه موجود الهی و خواه موجود انسانی و خواه موجود حیوانی و خواه موجود نباتی.
فراتر از اینها آیا انسان میتواند با مواد مخرب و قوی به تخریب زمین یا کرهای دیگر بپردازد و نظام آفرینش را مختل سازد؟ اولاً که چنین قدرتی ندارد. ثانیاً اگر چنین قدرتی داشتت آیا مجاز به چنین عملی بود یا خیر؟ قطعاً جواب منفی است. او باید برای کل نظام هم حقوقی قائل باشد؛ حال آنکه نظام در برابر او تکلیفی ندارد و اگر - به فرض - تکلیفی داشته باشد، در برابر خالق و مالک و مدبر خویش است. چنانکه خود میفرماید: «ثم استوی الی السمأ و هی دخانٌ فقال لها و للارض ائتیا طوعاً او کرهاً قالت اتینا طائعین؛ (فصلت/ 11) آنگاه به ارادة خویش به آفرینش آسمانها که بهصورت دود بودند، پرداخت و به آسمان و زمین دستور دارد که از روی رغبت یا کراهت بیایید و آنها گفتند: از روی رغبت آمدیم.»
ارتباط حق و تکلیف
اینک به پاسخ سؤاال نخست بپردازیم: اگر کسی را محق دانستیم، باید کسی هم باشد که مکلف به ادای حق وی باشد. اگر زن، حق نفقه دارد، شوهر نیز مکلف است که حق او را ادا کند؛ چرا که جعل حق، بدون اینکه در برابر آن، تکلیف و مسؤولیتی باشد، لغو و بیهوده است. اگر شوهر، حق تمکین دارد، زن نیز مکلف است که در برابر او تمکین کند. اگر والی حقی دارد، رعیت وظیفه دارد که حقش را ادا کند و اگر رعیت، حقی دارد، والی مکلف است که در برابر او ادای حق نماید.
امیرالمؤمنین(ع) در مواردی به تقابل حق و تکلیف اشاره کرده و به توضیح و تبیین آن پرداخته است.
در زندگی بشر، حقوق و تکالیف بسیاری متجلی است؛ ولی دو قسم آنها بسیار اهمیت دارند: یکی حقوق متقابل اولاد و والدین و دیگری حقوق متقابل زمامداران و مردم.
1. حقوق متقابل والدین و فرزند
بدون شک، فرزند ثمرة وجود والدین و حاصل زحماتی است که آنها در دوران عمر، متحمل میشوند. آنها در این تلاشها از عواطف خود پیروی میکنند؛ ولی چه بهتر که عقل را حاکم سازند و حقشناسانه انجام وظیفه کنند. فرزند نیز باید بداند که وظیفه دارد سپاسگزار زحمات شبانهروزی آنها و جبرانکنندة خدمات آنها باشد وگرنه ناسپاس و حقناشناس است. امیرالمؤمنین به حقوق متقابل والدین و فرزندان توجهی درخور اهمیت آنها کرده است.
«ان للولدِ علی الوالِد حقاً للوالدِ حقاً فحقُّ الوالِد علی الولدِ ان یطیعَهُ فی کلٍّ شیئیٍ الا فی معصیةِ اِ سبحانهُ و حقُّ الولدِ علی الوالدِ ان یحسٍّن اسمَهُ و یحسٍّنَ اَدَبَهُ و یعلمَه القرآن؛() فرزند را بر والد و والد را بر فرزند، حقی است. حق والد، بر فرزند این است که در هر چیزی - جز در معصیت خداوند سبحان - اطاعتش کند و حق فرزند بر والد این است که نامش را نیکو و ادبش را پسندیده کند و قرآن را تعلیمش دهد.»
الف - مفهوم والد و ولد
کلمة والد، لازم نیست که صرفاً به معنای پدر باشد؛ بکله شامل مادر هم میشود، چنانکه ولد نیز تنها به فرزند ذکور گفته نمیشود().
از این واژههای سمبولیک نباید به سادگی بگذریم. واژة والد و ولد را نخستین بار در ادبیات دینی، در قرآن کریم مییابیم که با قداست و عظمت از آن یاد شده و آفریدگار بزرگ هستی - که نظام والد و ولد را استقرار بخشیده - به آن سوگند یاد کرده و فرموده است: «و والدٍ و ما ولد» (بلد/ 2) به والد و ولد سوگند!
در سنتهای اجتماعی جهان، ولادتها را با دستة گل و نقل و شیرینی، تبریک و تهنیت میگویند و از اینجا معلوم میشود که قداست بخشیدن به ولادت که رمز بقا و تکامل و عظمت بشریت است، ریشه در فطرت دینی و الهی انسانها دارد و جا دارد که به این امر مقدس، چه از نظر مقدمات و چه از نظر آثار و نتایج و وظائف، برخوردی بسیار صحیح و جامع الاطراف شود که کوچکترین حقی مورد غفلت و بیتوجهی و بیاعتنایی قرار نگیرد.
اگر نظام مقدس ولادت نبود، این همه انسانهای بزرگ و برجسته و قهرمانان علم و اخلاق و ایثار و دفاع و شرافت، پدید نمیآمدند. از اینرو امام صادق(ع) دربارة آیة «و والدٍ و ما ولَد» فرمود:
«یعنی آدمَ و ما ولَد من الانبیأِ و الاوصیأ علیهمالسلام و اتباعهم؛() مقصود، آدم و پیامبران و اوصیا و پیروان آنهایند.»
اگر بشریت، نظام ولادت را بهدرستی پاسداری میکرد، همة اولاد آدم از انبیا و اوصیا و پیروان آنها بودند. در محضر پر فیض امیر المؤمنین(ع) شخصی به مناسبت ولادت کودکی به دیگری تبریکی گفت به این عبارت: لَیهنِئُکَ الفارِسُ: تو را ولادت این گزیده سوار، مبارک باد.
این تبریک و تهنیت خوب بود؛ ولی جامعه نبود. گزیده سوار بودن، ایدهآل بعضی است، ولی ایدهآل علی و علویان فوق آن است؛ از اینرو فرمود:
«لا تقل ذلِکَ و لیکن قل: شَکرتَ الواهبَ وَ بورِک لکَ فی الموهوبِ و بَلَغَ اَشُدَّه و رُزِقتَ بِرَّهُ؛() اینطور نگو، بلکه بگو: خدای بخشنده را سپاسگزار و نوزادی که خدایت بخشیده، برای تو مبارک باشد و به کمال خود برسد و نیکی او روزی تو گردد.»
والد و ولد نباید از هم گسسته شوند. باید اینقدر سنخیت باشد که گسستگی پدید نیاید. امیرالمؤمنین(ع) فرزند ابوبکر را به دلیل سنخیت، فرزند خود میشمارد و دربارهاش میگوید:
«عنداِ نحتسبُه ولداً ناصحاً و عاملاً کادحاً و سیفاً قاطعاً و رکناً دافعاً؛() پاداش نصبیت او را از خدا میخواهم که فرزندی خیرخواه و کارگزاری کوشا و شمشیری برنده و رکنی بازدارنده بود.»
ب - حق پدر و مادر
فرزند در دوران قبل از بلوغ، عهدهدار حقی برای پدر و مادر نیست. بهخصوص زمانی که هنوز به سن تمیز نرسیده است.
عهدهدار حق بودن، ملازم با تکلیف است. تکلیف، هم شرایط عام دارد و هم شرایط خاص. آنهایی که شرایط عام تکلیف را ندارند، در معرض شرایط خاص تکلیف هم نیستند.
بلوغ و عقل و قدرت، از شرایط عمومی تکلیف است. به همین جهت است که نمیتوانیم کودک غیرممیز را نسبت به پدر و مادر یا دیگران، عهدهدار حقی بدانیم. ولی حقوق او بر پدر و مادر، ثابت و مسلم است؛ چراکه آنها از شرایط عمومی تکلیف برخوردارند و اگر آنها هم برخی از شرایط را از دیت بدهند، طبعاً در برابر فرزندان خود تکلیفی ندارند.
هر نظامی که خواهان عزت و سعادت بشریت باشد، باید خود را در برابر کودکان و حقوق آنها مکلف بداند و نگذارد که سرنوشت آنها به خطر بیفتد. امیرالمؤمنین(ع) در وصیتنامة بسیار حکیمانة خود پس از بیان وظائف حسنین(ع) در مورد اموال و سایر وراث میفرماید:
«وَ من کانَ مِن اِمائیَ اللا تی اطوافُ علیهنَّ لها ولدٌ اوهی حامِلٌ فتُمسِکُ علی ولدِها و هیَ مِن حَظهِ فَاِن ماتَ ولدُها و هیَ حیةٌ فیهَ عتیقةٌ؛() و هر یک از کنیزانم که با او بودهام، در صورتی که او را فرزندی باشد یا باردار، بُود، فرزند را نگاه دارد و او از سهم فرزندش خواهد و اگر فرزند بمیرد و او زنده بماند، آزاد است.»
از آنجا که حقوق کودک و مادر، تار و پودی در هم تنیده دارند و قابل انفکاک از یکدیگر نیستند، حضرت به هر دو توجه کرده و مخصوصاً حق کودک را کاملاً برجسته ساخته است.
او نهتنها نگران ضایع شدن حقوق کودکان انسانی است و در گفتهها و نوشتههای خود با اهمیت بسیار از آنها سخن میگوید، بلکه به کودکان حیوانی نیز عنایت و محبت دارد و به همین جهت است که به یکی از کارگزاران خود، در ضمن فرمانی چنین نوشت:
«فاذا اَخَذها امینُکَ فاوعِز الیهِ اَلا یَحُولَ بینَ ناقةٍ و فصیلِها و لا یمصٍّرَ لبنَها فیضُر ذلِکَ بولیدِها و لا یجهَدَنَّها رُکوبا؛() هرگاه امین تو اموالی را تحویل گیرد، به او سفارش کن که میان ماده شتر و فرزند شیرخوارش جدایی نیفکند و او را چندان ندوشد که به طفل شیرخوارش زیان برسد و بهخاطر سوار شدن، مادرش را به سختی و کوفتگی گرفتار نسازد.»
اینگونه شواهد روشن، همه و همه نشانگر این است که در دیدگاه امیرالمؤمنین(ع) حق داشتن ملازم با تکلیف داشتن نیست. نوزادهای انسانی و حیوانی دارای حقوقند؛ ولی دارای تکلیف نیستند. ولی نوزادهای انسانی - و نه حیوانی - میتوانند مکلف بالقوه باشند. زمانی که آنها نیز از بلوغ و عقل و قدرت، برخوردار شوند، در برابر پدر و مادر، تکالیف و وظائفی دارند. چنانکه قرآن کریم فرمود:
«و قضی ربُکَّ اَلا تعبُدوا اِلا ایاهُ و بالوالِدینِ اِحساناً؛ (اسرأ/ 23) خداوند حکم کرده است که جز او را پرستش نکنید و به پدر و مادر، نیکی کنید.»
زمانی که فرزند به سن بلوغ میرسد و رشد و آگاهی و قدرت، پیدا میکند، به او گفته میشود:
«اما یبلغنَّ عندک الکِبَرَ احدُهما او کلاهُما فلا تُقُل لهما اُف و لا تنهرهما و قل لهما قولاً کریماً و اخفض لهما جناحَ الذلِ مِنَ الرحمةِ و قل ربِ ارهمهما کما رَبَّیانی صغیراً؛ (اسرأ/ 24 - 23) اگر یکی از آنها یا هر دو نزد تو به پیری رسند، به آنها اف نگو و بر آنها فریاد نزن و با آنها کریمانه سخن بگو و برای آنها بالهای تواضع و رحمت، بگشای و بگو: پروردگارا همانگونه که مرا تربیت کردند، آنها را مورد رحمت خویش قرار ده.»
پدر و مادر میتوانند با درایت و محبت و حقشناسی و آگاهی به وظایف، رفتاری در برابر کودکان داشته باشند که در نهایت امر، این مکلف بالقوه را مکلف بالفعل سازند و عکسالعمل رفتار و اخلاق و سیرة پاک خود را در آینة قلب و روان او مشاهده کنند. اگر خلاف آن را ببینند، کشته و رشتة خود ایشان است.
گر ز خاری خستهای خود کشتهایور حریر و قز دری خود رشتهای
ج - دو جانبه بودن حق
حق، دو جانبه است: «له» و «علیه.» هیچ حقی نیست که بدون دو رکن «له» و «علیه» قابل تحقق باشد. کسی که حق برای اوست، باید به حق خودش برسد و کسی که حق بر اوست، مکلف است که حق را ادا کند.
به همین جهت است که امیرالمؤمنین(ع) در بیان حقوق و تکالیف والدین و فرزندان، از دو کلمة «لام» و «علی» که اولی بیانگر حق و دومی بیانگر تکلیف است، استفاده فرموده است.
نهتنها در تعبیرات آن حضرت، بلکه در تعبیرات قرآنی نیز برای بیان حق و تکلیف یا «محق» و «مکلف» از همینرو دو واژه استفاده شده است(). اینها نشانگر این است که دین مبین اسلام، به دو جانبه بودن حق، اهتمام داشته است. کسی که حق برای اوست، درصورتی که بالغ و عاقل و آزاد باشد، میتواند حق خود را اسقاط کند؛ ولی کسی که حق بر اوست، نمیتواند خود را از قید مسؤولیت، آزاد کند و تکلیف را از گردن خود بردارد؛ مگر اینکه آن را - بهطور دقیق و کامل - انجام دهد.
اینکه میگوییم: «در صورتی که بالغ و عاقل و آزاد باشد» بهخاطر این است که اسقاط حق را به حقوق فردی محدود سازیم. اسقاط حقوق اجتماعی و حقوقی طبیعی، خطرناک است؛ چراکه به اختلال نظام اجتماعی و نظام طبیعی، بلکه به نظام خلقت، میانجامد.
نظم اقتصادی و اجتماعی، حق مردم است. دولت و مردم، مکلفند که این حق را تأمین کنند. هیچکس نمیتواند این حق را اسقاط کند؛ چراکه مستلزم هرج و مرج است و هرج و مرج برای احدی قابل تحمل نیست. در شرایط تلخ هرج و مرج، نه مؤمن میتواند در راه تکامل خود گامی بردارد و تلاش و کوششی داشته باشد و نه کافر میتواند به استمتاعات و بهرهوریهای خود استمرار بخشد و به همین جهت است که زندگی برای همگان بیهوده خواهد شد.
بنابر همین اصل است که حکومت، برای مردم ضرورت پیدا میکند. از اینرو حضرت فرمود:
«و انه لابد للناسِ مِن امیرٍ بر او فاجرٍ، یعمَلُ فی اِمرَتِهِ المؤمِنُ و یُجمَعُ بِهِ الفیئیُ و یُقاتَلُ بِهِ العدوُّ و تأمَنُ بِهِ السُّبُلُ و یؤخَذُ به للضعیفِ مِنَ القویٍّ حتی یستریحَ بِه بَرُّ و یستراحُ مِن فاجرٍ؛() مردم را امیر باید نیکو یا فاجر، تا در حکومت او، مرد مؤمن به کار خویش پردازد و کافر، بهره گیرد و خداوند، در دوران آن حکومت، اجل هر دو را فرا برساند. در سایة حکومت آن امیر، اموال دیوانی و مالیاتی فراهم آید و با دشمنان مهاجم و طماع بجنگند و امنیت راهها تضمین شود و حق ضعیف از قوی، ستانده گردد؛ تا نیکوکار، آسوده باشد و از گزند بدکار در امان بماند.»
حقوق کودکان را هیچکس نمیتواند اسقاط کند؛ چراکه آنها هنوز به رشد و آگاهی لازم نرسیدهاند. دیگران نیز چنین اختیاری ندارند. نه دولت، نه خانوادهها و نه اولیای صغار. چراکه اسقاط حقوق کودکان به سقوط بشریت و هرج و مرج میانجامد. اگر کودکان از حقوق خود محروم شوند، راه رشد و تکامل آنها بسته میشود و اگر نسل امروز، تباه شود، نسلهای فردا و فرداها همه تباه میشوند.
اصولاً از دیدگاه امیرالمؤمنین(ع) حق کودک و حق جامعه درهم گره خورده و چنان به هم آمیخته که تفکیک آنها از یکدیگر، روا بلکه ممکن نیست.
حضرتش در وصیت به امام مجتبی(ع) فرمود:
«و وجدتُکَ بعضی بل وجدتُک کلی، حتی کَأَنَّ شیئاً لو اصابَکَ اصابی و کَأَنَّ الموتَ لو اَتاکَ اَتانی فعنانی مِن امرِکَ ما یعنینی مِن امرِ نفسی فکتبتُ الیکَ مستظهِراً بِه اِن اَنَا بقیتُ لکَ او فنیتُ؛() تو را پارهای از تن خود، بلکه همة هستی خود یافتم. اگر به تو آسیبی رسد، به من رسد و اگر مرگ تو فرا رسد، گویی مرگ من رسیده است. بنابراین، آنگونه به کار تو میپردازم که به کار خودم میپردازم. این اندرزها را برایت نوشتم، تا از آنها پشتیبانی بجویی؛ چه من زنده بمانم، چه بمیرم.»
مرگ اخلاقی و تربیتی و تعلیمی کودکان، مرگ انسانیت است. اگر پدر یا فرزند یا مادری به مرگ طبیعی بمیرند، ضایعة مرگ آنها فردی یا خانوادگی و احیاناً اجتماعی است؛ ولی اگر حیات اجتماعی و اخلاقی و تربیتی و معنوی آنها در معرض مخاطره قرار گیرد، چه خواهد شد؟!
مطالبة حق
همانگونه که حق در برخی از موارد، قابل اسقاط است، با شرائطی قابل مطالبه هم هست. شرائط مطالبة حق هم بلوغ و عقل و قدرت است. کودکان و افراد غیرعاقل و مستضعفانی که آگاهی دارند، ولی آزادی ندارند، نمیتوانند مطالبة حق خود کنند. به اینها باید کمک کرد. قرآن کریم میفرماید:
«مالکم لا تقاتلون فی سبیلاِ و المستضعفینَ مِنَ الرجالِ وَ النٍّسأِ و الولِدانِ؛ (نسأ/ 75) چرا در راه خدا و در راه رهایی مردان و زنان و کودکانی که گرفتار استضعافند، نبرد نمیکنید؟!»
چنین نیست که اگر افرادی نتوانند حقوق خود را مطالبه کنند، حق آنها به خودی خود ساقط باشد.
کسانی هستند که بر صغار و افراد غیررشید و بر مستضعفان ولایت دارند و وظیفة آنها مطالبة حقوق آنهایی است که از حقوق خود محروم شدهاند. هیچ خونی و هیچ مالی و هیچ ناموسی نباید ضایع شود. حقوق جانی و مالی و ناموسی مردم باید مطالبه شود. اگر خود صاحبان حق نتوانند مطالبه کنند، اولیای آنها - که در نهایت به دولتها و حکومتها منتهی میشوند - باید مطالبه کنند.
قرآن مجید میفرماید:
«وَ من قُتِلَ مظلُوماً فقد جعلنا لولیة سلطاناً فلا یسرِف فی القتلِ اِنَّهُ کانَ منصورا؛ (اسرأ/ 33) هرکس به ظلم و ستم کشته شود، برای ولی او حق قصاص قرار دادیم و باید در کشتن اسراف نکند که او مورد نصرت است.»
امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«اَلا وَ اِنَّ لِکُلٍّ دَمٍ ثائراً و لکل حق طالباً؛() آگاه باشید که برای هر خونی خونخواهی و برای هر حقی صاحب و طالبی است.»
2. حقوق متقابل زمامدار و مردم
خطبة 214 یا 216 نهجالبلاغه را میتوان «خطبة الحقوق» نامید؛ چراکه در این خطبه توجه شایانی به حقوق اجتماعی مردم، مخصوصاً حقوق متقابل زمامدار و مردم شده است. دربارة اهمیت حق میفرماید:
«فالحقُّ اؤسَعُ الاشیأِ فی التواصِف و اضیقُها فی التناصُفِ؛() حق، در مقام توصیف، فراخترین چیزها و در مقام انصافجویی، دارای تنگترین مجال است.»
دربارة اهمیت حقوق متقابل زمامدار و مردم میفرماید:
«و اعظمُ ما افترضَ اُ سبحانَهُ مِن تِلکَ الحقوقِ حقُّ الوالی علی الرَّعیَّةِ و حقُّ الرعیةِ عَلی الوالی؛() بزرگترین حقوقی که خداوند سبحان واجب کرده است، حق زمامدار بر مردم و حق مردم بر زمامدار است.»
از دیدگاه حضرت، صلاح زمامداران به صلاح مردم و صلاح مردم به صلاح زمامداران بستگی دارد.
«اذا ادتِ الرعیةُ اِلی الوالی حقَّهُ و ادیَ الوالی الیها حقَّها، عزَّ الحقُّ بینَهُم و قامت مناهجُ الدینِ و اعتدلت معالِمُ العدلِ؛() هنگامی که مردم، حق زمامدار و زمامدار، حق مردم را ادا کند، حق در میان آنها عزیز و راههای دین، پایدار و نشانههای عدالت، معتدل میگردد.»
او زمامداری خود را هم از حقوق متقابل زمامداران و مردم، مستثنی نمیداند و با کمال صراحت میفرماید:
«فقد جعل اُ لی علیکم حقاً بولایة امرِکم و لکُم عَلَیَّ مِنَ الحقٍّ مثلُ الذی علیکم؛() خداوند برای من بر شما حقی قرار داد؛ چراکه زمامداری شما را بر عهدهام نهاد و شما را نیز بر من حق است، همانگونه که مرا بر شما.»
از اینگونه مطالب، تلازم حق و تکلیف بهخوبی معلوم میشود. اگر زمامدار، حقی دارد، مردم مکلفند که حق او را ادا کنند و اگر مردم، حقی دارند، دولتمردان مکلفند که حق آنها را بدهند.
آیا دولت یا مردم میتوانند حق خود را اسقاط کنند؟ آیا اگر دولت، حق مردم را نداد یا مردم، حق دولت را ندادند، حق آنها قابل اسقاط است؟
درست است که در برابر هر حقی تکلیفی است، ولی آیا لزوماً هر محقی مکلف یا هر مکلفی محق است؟ این، همان سؤال دوم است که پاسخ آن خواهد آمد. قطعاً ضعیفان و محرومان را بر زمامدار حقوقی است و او باید تمام زمینهها را برای ادای آن حقوق فراهم گرداند. به همین جهت است که آن یار و غمخوار همة محرومان و مستضعفان تاریخ، در فرمان خود به مالک اشتر دستور میدهد که بخشی از وقت خود را مخصوص کسانی سازد که به او نیاز دارند. او باید خود را برای کارهای آنان فارغ دارد و در مجلس عمومی بنشیند و در آن مجلس در برابر آفریدگار، فروتن باشد و نگاهبانان را از خود دور گرداند، تا آنها بتوانند بدون ترس و لکنت زبان، درد دلهای خود را بر زبان آورند. استدلال حضرتش در این توصیههای بلند، کلامی دلنشین از رسول خدا(ص) است که فرمود:
«لن تقدَّسَ اُمَّةٌ لا یؤخذُ للضعیفِ فیها حقُّهُ مِنَ القویٍّ غیر متعتِعٍ؛() هرگز امتی که در آن، حق ضعیف از قوی، بدون ترس و اضطراب گرفته نمیشود، تقدیس نمیگردد.»
ضعیف حق دارد و حاکمان، تکلیف دارند. اگر زمامدار، حقی دارد، تکلیف آن بر دوش ضعیفان نیست؛ بلکه بر دوش تودة مردم و ملت یا امت است. ضعیف، نه توان مطالبة حق دارد و نه میتواند حق خود را اسقاط کند. دیگران هم نمیتوانند حقش را اسقاط کنند. زمامداران برای احقاق حق آنها بر همگان تقدم و اولویت دارند. بلکه وجوب این کار بر آنها تعین مییابد.
نهتنها پس از عقد ولایت، میان زمامدار و مردم، حقوق متقابل پیدا میشود. بلکه قبل از عقد ولایت نیز، افرادی هستند که شایستة ولایتند و بر مردم است که شایستگی آنها را احراز کنند و آنها را بر کرسی زمامداری بنشانند. یکی از حضرتش پرسید: چرا مردم، شما را از این مقام، باز داشتند؛ حال آنکه شما بدان سزاوارتر بودید؟!
با اینکه سؤالی ناسنجیده بود و او باید توجه میکرد که دلیلی جز حقناشناسی و خودخواهی و حرص و آز نداشته است و بنابراین، نیازی به جواب نیست؛ ولی به او فرمود:
«لکَ بعدُ ذَمامةُ الصهرِ و حقُّ المسأَلةِ؛() تو را حق خویشاوندی و پرسش کردن است.»
سپس از او خواست که از این سؤال بگذرد و به مسالهای مهمتر توجه کند:
«و هَلُمَّ الخطبَ فی ابنِ ابی سفیان... فان ترتفع عَنا و عنهُم مِحَنُ البلوی اَحمِلهم منَ الحقٍّ علی محضِه؛() بیا و داستان خطرناک پسر ابوسفیان را به یاد آر...را محنت آزمایش از ما و ایشان دور شود، آنان را به راهی برم که سراسر حق است.»
آری فعلاً نباید غم گذشتهها را خورد. باید به فکر حال بود. باید دید که انصار و اعوان معاویه چگونه حق را ضایع کردهاند و باطل را میداندار شدهاند. چه کسی وظیفه دارد که پرچم احقاق حق را برافراشته سازد و چه کسانی مکلفند که ایثارگرانه به میدان آیند و حقوق از دست رفته را بازگردانند و ضایعات را جبران کنند؟ شرایط، شرایط تلخی است. دوران، دوران محنت و آزمایش است. مردم باید به معاویه و امثال معاویه آزموده شوند؛ تا راه را از چاه و حق را از باطل و عدالت را از ستم و اخلاص را از دورویی بازشناسند. اگر به چنین مرحلهای رسیدند، علی مرد میدان احقاق حقوق است و اگر نرسیدند، باید از افراط و تفریط پرهیز کرد. از اینرو به آن برادر اسلامی فرمود:
«لا تذهب نفسُک علیهم حسراتٍ ان ا علیمٌ بما یصنعون؛ (فاطر/ 8) جان تو بهخاطر حسرت برآنها از دست نرود که خداوند بدانچه میکنند، داناست.»
به عثمان - که در احقاق حقوق مردم کوتاهی میکرد و در دام نیرنگ امویان گرفتار شده بود - نصیحت میکرد که آنچه ما دیدهایم، تو هم دیدهای و آنچه ما شنیدهایم، تو هم شنیدهای و همانگونه که ما با پیامبر خدا بودهایم، تو هم بودهای.
«و ما ابنُ ابی قحافةَ و لا ابنُ الخَطابِ اولی بعملِ الحقٍّ مِنکَ و انتَ اقربُ الی رسولاِ(ص) و شیجَةَ رحمٍ منهما و قد نلتَ مِن صهرِه ما لم ینالا؛() پسران ابوقحافه و خطاب به احقاق حق از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنها به پیامبر خدا نزدیکتری که تو داماد او شدی و آنها نشدند.»
در این صورت، چرا عثمان تکلیف خود را نسبت به ادای حقوق مردم ادا نکند و چرا کارش به جایی برسد که مقتول امت واقع شود؟!
پاسخ سؤال دوم
در پاسخ این سؤال، در جستجوی این مطلبیم که لازم نیست هر کسی حق دارد، تکلیف هم داشته باشد یا هر کس تکلیف دارد، باید حق هم داشته باشد. این مطلب در نزد عقل، نه عجیب است، نه باورنکردنی، چه لزومی دارد که هر مکلفی را محق یا هر محقی را مکلف بدانیم. مگر حق و تکلیف، علت و معلول یکدیگر یا هر دو معلول علت ثالثهاند، تا میان آنها انفکاک و جدایی ناممکن باشد.
تلازم حق و تکلیف را بهصورت متقابل، پذیرفتیم. ولی لزومی ندارد که اینها همواره با هم باشند. اگر در مقابل حق، تکلیفی نباشد، یا در مقابل تکلیف، حقی نباشد، لغو و بیهوده و عبث است؛ ولی اگر کسی محق باشد، نه مکلف یا مکلف باشد، نه محق، نه لغو و بیهوده است و نه عبث.
مگر رفع تکلیف، همیشه عبث و بیهوده است؟! آنجایی که رفع تکلیف، مستلزم عبث و بیهودگی و هرج و مرج باشد، قطعاً بر خلاف مصلحت فرد و جامعه است؛ ولی آنجایی که چنین نباشد، رفع تکلیف هم عقلانی و هم وحیانی است. حدیث معروف: «رفع القلم...(») قلم تکلیف را از سه گروه برداشته است: کودک نابالغ، دیوانه و خواب.
درست است که اینها تکلیف ندارند، ولی آیا حق هم ندارند؟ تکلیف نداشتن آنها مستلزم عبث و بیهودگی نیست، ولی حق نداشتن آنها چه طور؟ قرآن کریم از سفیهان، برخی از تکالیف - یعنی تکالیف مالی - را برداشته، ولی برای آنها حقوق مالی قائل شده است.
در اینباره میفرماید:
«لا تؤتوا السفهأ اموالکم التی جعل ا لکم قیاماً و ارزقوهم فیها و الکسوهم و قولوا لهم قولا معروفا؛ (نسأ/ 5) اموال خود را که خداوند وسیلة قوام زندگیتان قرار داده، به سفیهان نسپارید و در آن اموال، روزی آنها را تامین کنید و بر آنان لباس بپوشانید و با آنها سخن شایسته بگویید.»
آیا معنای آیة فوق، سلب تکلیف مالی از سفیهان و اعطای حقوق مالی به آنها نیست؟
به دنبال آیة فوق، بحث یتیمان مطرح شده است، آنها تا به مرحلة بلوغ و رشد کافی نرسیدهاند، از تکالیف مالی مربوط به خود معافند. سپس میگوید:
«و لا تاکلوه اسرافاً و بداراً ان یکبروا و من کانَ غنیاً فلیتسعفِف و من کانَ فقیراً فلیأکُل بالمعروف؛ (نسأ/ 6) و از ترس اینکه بزرگ شوند (و در اموال خود تصرف کنند) مال آنها را از روی اسراف و پیشدستی نخورید. هر کسی بینیاز است، از برداشتن حق الزحمه عفاف جوید و هرکس فقیر است، بهطور شایسته (و به اندازة حقالزحمه) از آن بخورد.»
اولیا و افرادی که به تنظیم امور مالی یتیمان میپردازند، اگر بینیازند، اجرت نگیرند و اگر نیاز دارند، اجرتی عادلانه و متناسب بگیرند. بنابراین، تکلیف اینهاست که اموال یتیمان را مراقبت کنند و به حیف و میل آن، روی نیاورند. این، حق کودکان است. بدون اینکه تکلیفی متوجه آنها باشد. کسی که زحمت میکشد، اگر نیاز دارد، حق برداشتی منصفانه و دلسوزانه پیدا میکند. آنهم نه از کودک یتیم، بلکه از مال و طبعاً باید از ولایت شرعی استمداد کند. دیدیم که در بخشی از کلمات امیرالمؤمنین(ع) برای والد و ولد() یا برای زمامدار و مردم()، حقوق و تکالیفی مقرر شده بود.
هرچند کلمة «ولد» و «رعیت» اطلاق داشت و شامل هر فرزند و هر رعیتی - اعم از صغیر و کبیر - میشد و اگر میخواستیم با ملاحظة این اطلاق، حکمت یا خطبة مورد بحث را معنی کنیم، میگفتیم: طفل صغیر در مقابل حقوق پدر و مادر و زمامدار، تکلیف دارد و از این لحاظ، فرقی میان صغیر و کبیر نیست؛ ولی یا باید بگوییم: حق پدر و مادر و زمامدار، بر طفل صغیر، به فعلیت نرسیده، بلکه بالقوه است و یا باید به حکم قرائن مسلم، از این اطلاق، دست برداریم؛ چراکه یکی از شرایط عمومی تکلیف، از دیدگاه شرع مقدس، بلوغ است؛ آنهم نه بلوغ بدون قید و شرط، بلکه بلوغ توأم بار شده و آگاهی طفل نابالغ، واجد شرط تکلیف نیست و به همین جهت، از او رفع تکلیف شده است.
این مطلب، از مطالب ارتکازی همة انسانهاست و نیازی ندارد که ما برای آن، از کتاب نهجالبلاغه، شاهدی بجوییم هرچند آثار گرانبهای آن حضرت، منحصر به نهجالبلاغه نیست. اکنون کتاب «نهجالسعادة فی مستدرک نهجالبلاغه» از استاد محمودی - که مجلداتی از آن بهچاپ رسیده - مشتمل است بر بیش از 500 خطبه و حدود 300 نامه به علاوه دعاها، وصایا، کلمات قصار و اشعار().
این نکته مسلم است که در اسلام، بدون بلوغ، هیچگونه تکلیفی بر دوش فرد گذاشته نشده است. با فرا رسیدن بلوغ، نوبت به شرط مهم دیگری میرسد و آن «رشد» است. بلوغ، میتواند زمینهساز تکالیف عبادی باشد؛ ولی بدون رشد مالی و سیاسی نمیتوان تکالیف اقتصادی و سیاسی را متوجه انسانها کرد. به همین جهت است که حضرتش در خطابی به مردمی که از نظر رشد فکری و اقتصادی و سیاسی در رتبة نوعروسان کم سن و سال و کودکان خردسالند، میفرماید:
«یا اَشباهَ الرجالِ و لا رجالَ! حلومُ الاطفالِ و عقولُ رَباتِ الحجالِ، لودِدتُ انی لم ارَکم و لم اعرِفکم؛() ای کسانی که مرد نیستید و شبیه مردید. عقل شما عقل کودکان و حجلهنشینان نازپرور است (که جز به اسباب بازی و آرایش و رنگ و روغن ظاهری نمیاندیشند) دوست دارم که شما را نمیدیدم و نمیشناختم.»
اگر در مورد طفل نابالغ، به اینکه او بالقوه، واجد شرایط تکلیف است، اکتفا کنیم، در مورد حقوقی که برای حیوانات و نباتات و جمادات، ثابت است، چه میتوانیم بگوییم. بنابراین، رفع ید از اطلاق را ترجیح میدهیم. در بحثهای گذشته دیدیم که حضرت، برای بچه شتر شیرخوار و مادرش حق قائل شده است()؛ حال آنکه اینها تکلیفی ندارند. علمای اسلامی - مخصوصاً عدلی مذهبان - تکلیف مالایطاق را قبیح میشمارند و به قبح عقاب بلا بیان، رأی میدهند. بنابراین، کسانی که طاقت تکلیف ندارند و کسانی که تکلیف به آنها اعلام نشده است، تکلیفی ندارند؛ ولی آیا حق هم ندارند؟!
هیچ نظامی - ولو نظامات بشری - نمیپذیرد که اشخاص ناتوان و ناآگاه، به جرم ناتوانی و ناآگاهی، از حقوق انسانی محرومند. مگر ناتوانی و ناآگاهی جرم است؟! البته کسی که در ناتوانی و ناآگاهی مقصر باشد، مجرم است؛ ولی میان جاهل قاصر و جاهل مقصر، فاصله بسیار است.
ما در زمینة تکالیف انسان، هم برائت عقلی داریم و هم برائت شرعی. ملاک برائت عقلی، قبح عقاب بلابیان و ملاک برائت شرعی، حدیث رفع است. در حدیث رفع، پیامبر بزرگوار اسلام(ص) - که عنایت ویژهای به اینکه انسانها را گرفتار عسر و حرج نسازد، داشته است - نُه چیز را از دوش انسانها برداشته است.
حضرت فرمود:
«رُفعَ عن اُمَّتی تسعةُ اشیأَ: الخطأُ و النسیانُ و ما استکرِهوا علیه و ما لا یعلمونَ و ما لا یطیقونَ و ما اضطُروا الیهِ و الطیرةُ و الحسدُ و الوسوسة فی الخلقِ؛() از امت من، نُه چیز برداشته شده است: خطا، فراموشی آنچه بر آن اکراه شوند، آنچه نمیدانند، آنچه طاقتش ندارند، آنچه بر آن، اضطرار دارند، فال بد زدن، حسد و وسوسة در آفرینش.»
معلوم است که رفع این امور از امت اسلامی، از باب امتنان است. چه بسا امتهای پیشین، کارهایی میکردند که لیاقت چنین امتنانی نداشتند. حدیث رفع به قدری در میان راویان و علمای اسلامی شهرت دارد که علاوهبر اینکه از احادیث صحیح است، نیازی به بررسی سندی ندارد.
هرچند شواهد بر اینک لازم نیست هر محقی مکلف باشد، بسیار است، ولی میتوان حدیث رفع را بهعنوان دلیلی قطعی بر مساله، مورد استفاده قرار داد. تکلیف نباید از محدودة آنچه از پیامبر گرامی اسلام(ص) رسیده، فراتر رود وگرنه انسانها را گرفتار تکلف و مشقت میسازد. به همین جهت است که امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«خذوها عن خاتمِ النبیین(ص)... فلا تقولوا بما لا تعرفون؛() معارف و احکام دینی را از خاتم پیامبران اخذ کنید... و جز به آنچه به آن معرفت پیدا میکنید، سخن نگویید.»
بنای تکالیف دینی بر سختگیری و موشکافی و محاسبات و دقتهای ریاضی نیست. پیامبر گرامی اسلام ثقل اکبر را بهجای گذاشت و پرچم ایمان را برافراشت و حدود حلال و حرام را معین کرد و با گفتار و کردار خود راه و رسم اخلاق و رفتار را نشان داد. بنابراین:
«لا تستعلموا الرایَ فیما لا یدرِکُ قعرَهُ البصرُ و لا تتغلغَلُ الیهِ الفِکَرُ؛() رأی خود را در آنچه دیده، عمق آن را نبیند و اندیشه به کنه آن نرسد، به کار نبندید.»
شخصیتی که این همه با اتکای به تعلیمات خدا و پیامبر(ص) در راه تخفیف تکلیف و رفع عسر و هرج و مشقت، میکوشد، حق را در اوج عظمت قرار میدهد و آن را فوق همة مقدسات قرار میدهد و میفرماید:
«من واجبِ حقوقِ اِ علیَ العبادِ، النصیحةُ بمبلغِ جُهدِهِم و التعاونُ علی اقامةِ الحق؛() از جملة حقوق خدا بر مردم، اندرز دادن، به اندازة توان و تعاون بر اقامة حقوق است.»
اگر محق و مکلف، همواره با هم باشند، چه فرقی میکند که تلاشها در راه اقامة حقوق یا اشاعة تکالیف باشد؟ اقامة تکالیف، اشاعهئ حقوق و اقامة حقوق، اشاعة تکالیف است. این همه اهمیت به حقوق دادن، نشانگر این است که لازم نیست هر کسی محق است، مکلف باشد. پس باید محق را بشناسیم و نباید در مقام حق به تسامح روی آوریم. هرچند دین اسلام را دین سمحة سهله گفتهاند؛ ولی پرواضح است که سمحة سهله برای تکلیف است، نه برای حق. در مقام احقاق حق، موشکافی لازم است، ولی در مقام اثبات تکلیف، موشکافی لازم نیست. بلکه «کل شییء مطلقٌ حتی یرِدَ فیه نهیٌ(») هر چیزی رها و بیقید و بند است، مگر آنکه دربارة آن یک نهی قطعی وارد شود.
خداوند متعال فرموده است: «لا یکلف ا نفساً الا ما آتاها؛ (طلاق/ 7) خداوند کسی را جز به آنچه اعلام کرده، تکلیف نمیکند.»
و نیز میفرماید: «لا یکلف ا نفسا الا وسعها؛ (بقره/ 286) خداوند هر کسی را به اندازة وسعش تکلیف میکند.»
هیچ ارزشی نمیتواند فوق ارزش حق قرار گیرد. تمام ارزشهای عاطفی و خانوادگی و قومی و طایفهای و نژادی در برابر حق، بیاعتبار یا کم اعتبارند. به یکی از کارگزاران خود - که در ادای وظائف کوتاهی کرده و مرتکب جور و تعدی شده بود - در نامهای مفصل چنین نوشت:
«اموال مردم را به آنها بازگردان که اگر بازنگردانی و خداوند مرا یاری دهد تا بر تو دست یابم، تو را بهگونهای کیفر دهم که پیش خداوند دربارة تو عذر بخواهم و تو را با شمشیری بزنم که کسی را به آن نزدم، جز اینکه داخل دوزخ شد.»()
آنگاه فرمود:
«واِ لوانَّ الحسنَوالحسینَ فعلا مثلَ الذی فعلتَ، ما کانت لهما عندی هوادةٌ و لا ظغِرا منی بارادةٍ، حتی آخُذَ الحقَّ مِنهما و اُزیحَ الباطِلَ عن مظلمتهما؛() به خدا اگر حسن(ع) و حسین(ع) چنانکاری که تو کردی میکردند، روی خوش نزد من نمیدیدند و به آرزویی نمیرسیدند، تا آنکه حق را از آنها بستانم و باطلی که به ستم آنها پدید آمده، زایل گردانم.»
و چنین است که حق باید زنده و پایدار بماند، تا تکلیف در سایة آن توانمند و بارور گردد.
پاسخ سؤال سوم
آیا اصالت با حق است یا تکلیف؟ پاسخ این سؤال، نیازمند کنکاش عقلی و نقلی است. بحثهای مربوط به حق و تکلیف، ارتباطی محکم با بحثهای مربوط به حق و باطل دارد(). اگر کسی اعتقادی به حق و باطل نداشته باشد، اعتقادی به حق و تکلیف هم ندارد.
حق و باطل، از مقولة مسائل عقل نظری و حق و تکلیف از مقولة مسائل عقل عملی است. مسائل عقل نظری زیربنا و شالودة مسائل عقل عملی است. هرچند کانت آلمانی معتقد بود که به عکس است. یعنی مسائل عقل عملی و قواعد اخلاقی مأخذ مسائل اعتقادی عقل نظری است. او که در نقادیهای خود عقل نظری را محدود به شناخت پدیدهها و فنومنها کرد و از ورود در حوزة نومنها و ذوات اشیا، ممنوعش شناخت، ناگزیر بود که برای اعتقاد به مبدء و معاد، پایگاهی درست کند. به همین جهت گفت: اعتقاد به مبدء و معاد، پشتوانه اعتبار و ارزش قواعد اخلاقی است.
او معتقد بود که در فلسفه، انقلاب کپرنیکی کرده است. کپرنیک، مرکزیت زمین را - که بطلمیوسیان، سخت به آن معتقد بودند - انکار کرد و مرکزیت را به خورشید داد و بدین ترتیب، بساط هیأت چندهزار سالة بطلمیوسی را جمع و تومار آن را در هم پیچید و البته انقلاب کردهبود.
انقلاب کانت از دو جهت به انقلاب کپرنیک میمانست:
یکی به لحاظ اینکه فلاسفة پیش از او شناخت انسان از جهان را عبارت از انطباع خارج در ذهن و مطابقت ذهن با خارج میدانستند. او ذهن آدمی را محور قرار داد. از نظر او ذهن آدمی بر قامت عالم خارج، لباسهای مختلف میدوزد. ذهن انسان دارای قالبهایی است که ادراکات تصوری و تصدیق خود را در آن قالبها میریزد. بدون این قالبها، ذهن نه ادراک تصوری دارد و نه ادراک تصدیقی. بنابراین، ذهن آدمی فعال است، نه منفعل. متصرف است، نه متاثر. مؤثر است، نه قابل().
دیگری اینکه آنها از پارهای از تصدیقات بدیهی و اکتسابی به تصدیقات اکتسابی جدیدی دست مییافتند و کاسب و مکتسب، هر دو مقولة عقل نظری بود. از نظر آنها روا نبود که قضایای عقل نظری از قضایای عقل عملی یا بالعکس، کسب شود. آنها میان قضایای عقل عملی و قضایای عقل نظری، رابطة کسب و اکتساب قائل نبودند. هیچکدام از دیگری مکتسب یا برای دیگری کاسب نیست.
از نظر آنها وقتیکه با استدلالات عقلی، وجود خدا و جاودانگی نفس و سعادت و بهشت و جهنم و نظام حکیمانة عالم ثابت شود، بر انسان لازم است که ایدئولوژی خود را براساس این جهانبینی استوار سازد، نه اینکه ایدئولوژی را از جهانبینی استنتاج کند. جهانبینی الهی و توحیدی، دینداری میطلبد و جهانبینی مادی و الحادی، انسان را بهسوی زندگی آنارشیستی و پوچی و بیهودگی سوق میدهد.
نمیخواهیم اصالت را به تکلیف بدهیم. جهانبینی الهی و توحیدی به انسان، حق تکامل میدهد. از این حق، حقوق بسیاری به لحاظ فردی و خانوادگی و اجتماعی، منشعب میشود. لازمة داشتن حقوق، داشتن تکالیف است. در ادامة این بحث، این حقیقت، بیشتر روشن میشود.
به هر حال، کانت - به زعم خودش - انقلابی دیگر کرد. او که عقل نظری را از کنکاش دربارة خدا و نفس و معاد و همة مسائل مابعدالطبیعه، ممنوع کرده و توانایی او را خدشهدار کرده بود، چارهای نداشت جز اینک به مسائل مابعدالطبیعه نیز رویکردی حکیمانه داشته باشد.
اما این رویکرد حکیمانه، مسائل نظری مابعدالطبیعه را از مسائل عملی اخلاق، استنتاج میکرد. اینبار، حکمت عملی نهتنها زیربنای حکمت نظری شد، بلکه حکمت عملی، کاسب و حکمت نظری، مکتسب بود. چیزی که تاکنون هیچ حکیمی تفوه به آن نکرده بود.
اینکه سکولاریزم مدعی شده است که انسان سنتی، اصالت را به تکلیف و انسان مدرن، اصالت را به حق داده، چنانکه خواهیم دید درست نیست. ولی اگر این نسبت را به کانت میداد، شاید درست بود؛ چراکه از نظر وی حق و باطل هم - در مسائل اعتقادی - تابع تکلیف است، تا چه رسد به حق.
از دیدگاه کانت، اگر تکلیف نبود، حق هم نبود. یا حداقل، قابل شناخت نبود؛ چراکه ممکن است کسی واقعیت را قبول داشته باشد، ولی دربارة قابلیت شناخت، تردید کند. چنانکه گرگیاس میگفت: عالم خارج، واقعیت ندارد. اگر واقعیت دارد، قابل شناخت نیست. اگر قابل شناخت باشد، قابل بیان برای دیگران نیست(). آیا کانت یک شکاک است؟ میتوان گفت: او به لحاظ ناتوان دانستن عقل نظری، یک شکاک است. ولی از آنجا که در پناه عقل عملی، خود را از شک و حیرت نجات میدهد و واقعیتهایی را باور میکند، یک فیلسوف جزمی است. او یک شکاک جزمی یا یک جزمی شکاک است.
در عین حال، میتوانیم از کانت دفاع کنیم و او را از اینکه اصالت را به تکلیف دهد، تبرئه کنیم: چراکه ممکن است او نیز بگوید: درست است که مسائل اعتقادی از تکلیف استنتاج میشوند، ولی خود تکلیف، تابع حق است. به هر حال، باید توجه داشته باشیم که مسائل عقل نظری بر محور «است» و «نیست» و مسائل عقل عملی بر محور «باید» و «نباید» میچرخد. تا چیزهایی نباشد و ذهن، تصوری برایش فراهم نشود و میان آنها به مقایسه و سنجش نپردازد، حکم به «است» برایش حاصل نمیشود و اما «نیست» عدم حکم است و به هر حال، تابع «است» میباشد().
طبعاً بحث حق و تکلیف، متفرع است بر بحث حق و باطل، تقابل حق و باطل، تقابل وجود و عدم یا تقابل بود و نبود و به عبارت دیگر، تقابل نقیضین است که نه با هم جمع و نه با هم رفع میشوند. ولی حق و تکلیف، آنگونه که حق و باطل، از هم گریزانند، از هم گریزان نیستند و با یکدیگر تعارض ندارند. هرکجا حقی باشد، در مقابل آن، تکلیفی و هر کجا تکلیفی باشد، در مقابل آن، حقی است. اگر چنین نباشد، جعل حق یا تکلیف بیهوده است. اگر در نظام خانواده شوهر مکلف است که به زن نفقه بدهد و به قانون: «عاشروهُنَّ بالمعروف» (نسأ/ 19) با او حسن معاشرت داشته باشد، زن نیز حق نفقه و حسن معاشرت دارد. نه این حق، بدون آن تکلیف و نه این تکلیف، بدون آن حق، معنی و مصداقی پیدا میکند. هرکدام بدون دیگری، لغو و عبث و بیهوده است.
جالب این است که نوع افرادی که حقی پیدا میکنند، تکلیفی هم دارند. اگر زن، حق نفقه و حسن معاشرت دارد، مکلف به تمکین است و اگر مرد، مکلف به انفاق و حسن معاشرت است، بر زن، حق تمکین دارد. اگر زن فقط مکلف به تمکین و شوهر فقط محق باشد، عبث و لغو و بیهوده است؛ چنانکه اگر مرد، فقط مکلف به انفاق و حسن معاشرت باشد و حق تمکین برایش اعتبار نشود، باز هم عبث و بیهوده است.
کودکان و دیوانگان، حقوقی دارند، ولی تکلیفی ندارند، اشخاص سفیه و آنهایی که رشد فکری ندارند، برخی از تکالیف را - مخصوصاً تکالیف مالی - ندارند؛ ولی در عین حال حقوقی از نظر مالی دارند که باید ادا شود. مردگان هم حقوقی دارند ولی تکلیفی ندارند. حق آنهاست که - اگر مسلمان باشند - آنها را غسل دهند و کفن کنند و بر ایشان نماز گزارند و در قبرستان مسلمین به خاکشان سپارند و وصی به وصایای آنها عمل کند و پسر بزرگتر، نماز و روزة آنها را قضایا نماید و زوجه، عدة وفات نگاه دارد. وارث میت، حق ارث دارند. ولی تکلیفی ندارند. البته پسر بزرگتر که مکلف به قضای نماز و روزة پدر است، حق حبوه() دارد.
حیوانات حقوقی بر ما دارند، ولی تکلیفی ندارند. از این بالاتر، نظام طبیعت هم بر ما حقوقی دارد. بدون اینکه در برابر ما تکلیفی داشته باشد. قطعاً اماکن مقدس - مانند مساجد و حرم مطهر امامان معصوم و انبیأ(ص) - بر ما حقوقی دارند، ولی مکلف نیستند. حیوانات درنده، خود را محق میدانند که حیوانات ضعیف را بدرند و بخورند و شکم خود را پر کنند؛ ولی تکلیفی برای خود قائل نیستند و بار مسؤولیتی بر دوش خود احساس نمیکنند. تمام انواع حیوانات، خود را در برابر طبیعت محق میدانند و برای استفاده از مواهب طبیعی - در حد نیاز - هیچگونه محدودیتی برای خود قائل نیستند. انسان نیز در استفاده از حیوانات و نباتات و حتی افراد همنوع، خود را ذی حق میداند. ولی آیا هیچگونه تکلیف و مسئولیتی ندارد. اگر بگوییم: حیوانات، تکلیف و مسؤولیتی ندارند، خطری متوجه نظام حکیمانة طبیعت و خلقت نمیشود. تنازع بقایی که بهطور محدود، بر حیوانات حاکم است، به بقای نظام، بلکه به بقای خود حیوانات ضرری نزده است. هر حیوانی به اندازة لزوم، نیروی دفاع و مخفی کاری و گریز از خطر دارد و هیچ حیوانی بیشتر از سیر کردن شکم و رفع نیاز اولیه خود، حرص و آز ندارد. با سیر کردن شکم آرام میگیرد و با یافتن پناهگاهی به خواب خوش فرو میرود و با یافتن جفت خویش به تولید نسل میپردازد؛ ولی آیا انسان همچنین است؟ آیا اگر انسان شکم خود را سیر کند و غریزة بقای نسل را ارضا نماید و برای خواب و استراحت، سرپناهی بیابد، آرام میگیرد؟
اگر انسان هم به همان حدی که حیوانات، قانعند، قانع بود و حرص و آز و طول اَمَل و پیروی هوای نفس، گریبانگیرش نبود، هیچگونه نیازی به تکلیف و مسؤولیت نداشت.
اینکه میبینیم در بسیاری از موارد، موجود انسانی یا غیرانسانی، فقط حق دارد و بار تکلیفی بر دوشش نیست، بهترین دلیل است بر اینکه اصالت با حق است و تکلیف، فرعی و تبعی است. اگر انسان هم مانند حیوانات به حق خویش قانع بود و به افراط و تفریط، روی نمیآورد و با حرص و آز و طمع، گرفتار افزونطلبی نمیشد، نیازی به تکلیف نداشت. حیوانات، اگر تکلیفی ندارند، هرج و مرج پدید نمیآورند. ولی اگر انسان، مکلف نباشد، چنان هرج و مرجی پدید میآورد که نهتنها زندگی همنوعان خود را به تباهی و سیاهی میکشاند، بلکه جهان خلقت را هم به هرج و مرج میکشاند. اینکه میبینیم در داستانهای دینی، اقوامی به ارادة خداوندی هلاک شدهاند، بهخاطر هرج و مرجهای جنسی یا اقتصادی یا اخلاقی بوده است. موجودی که هرج و مرج آفرین است، محکوم به فناست. انسان، هنگامی شایستة زنده ماندن است که حقوق را محترم شمارد و تکلیف گریزی پیشة خود نسازد. اگر انسان، گرفتار هوای نفس و طولانی شدن آرزوها نمیشد، حقی پایمال نمیکرد و به همین جهت، لازم نبود که بار تکلیف، بر دوشش نهند.
به همین جهت است که امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«اِنَّ اخوفَ مااخافُ علیکم اثنانِ: اتباعُ الهوی و طولُ الاَمَلِ، فاماَ اتباعُ الهوی فیصُدُّ عنِالحقٍّ و اما طولُ الاَمَلِ، فاماَ اتباعُ الهوی فیصُدُّ عنِالحقٍّ و اما طولُ الاَمَلِ فینسِی الاخرةَ؛() ترسناکترین چیزی که بر شما بیم دارم، دو چیز است: پیروی هوای نفس و درازی آرزو. اما پیروی هوای نفس، آدمی را از حق باز میدارد و اما درازی آرزو، آخرت را به فراموشی میسپارد.»
تنها فرق انسان و حیوان در بخردی و بیخردی نیست. هرچند اینکه بخرد است، نابخردی میکند و آنکه بیخرد است، در چارچوب غرائز است، نابخردی میکند و آنکه بیخرد است، در چارچوب غرائز نفسانی خود، حساب و کتابی دارد و به خود و همنوع خود ضرر نمیزند. ولی این انسان، هنگامی که نابخردی میکند، هم به خود ضرر میزند و هم به همنوع خود. سوداگران و تولیدکنندگان مواد مخدر، نه سعادت و سلاست خود را ارج مینهند، نه سعادت و سلامت همنوعان خود را. اما آیا حیوانات همچنین خسارت بزرگی به خود و همنوعان خود، وارد میکنند؟! فرق مهم انسان و حیوان، در همان دو چیزی است که امیرالمؤمنین(ع) بهعنوان مخوفترین دامهای خطر برای انسانها مطرح کرده است: پیروی هوای نفس و درازی آرزو. حیوانات در دام چنین خطرهایی گرفتار نیستند و هرگز گرفتار نمیشوند. آنها نه مغلوب هوای نفسند و نه اسیر آرزوها. بنابراین هرگز از حد و مرز غریزی و طبیعی خود خارج نمیشوند و حقوق همنوعان خود را زیر پا نمیگذارند و به همان حد متوسطی که نیاز دارند، راضی و قانعند.
گروهی از سپاهیان کوفه میخواستند به خوارج ملحق شوند؛ ولی از امیرالمؤمنین(ع) بیمناک بودند.
حضرت، یکی از یاران خود را فرستاد، تا معلوم کند که آنها در چه حالند. او مأموریت خود را انجام داد و بازگشت و گزارش داد که رفتهاند. حضرت آنها را نفرین کرد و اعلام داشت که هرگاه نیزهها بهسوی ایشان راست شود و شمشیرها بر کاسة سرهایشان فرود آید، از کردار زشت خود پشیمان میشوند. آنها اسیر اغوای شیطان شدند و از لشکر مسلمانان، گریختند و به دشمن پیوستند؛ ولی شیطان هم - که خود سردمدارِ تکلیفگریزان است - سرانجام از آنها بیزاری میجوید و از آنها فاصله میگیرد.
سپس فرمود:
فحسبُهم بخروجِهم منَ الهُدی وَارتکاسِهِم فِی الضَلالِ والعمی وصدٍّ هم عنِالحقٍّ و جِماحِهِم فیالتیهِ؛() آنان را همین بس که از راه هدایت بیرون و در کوری و گمراهی، سرنگون و از حق رویگردان شدند و در وادی ضلالت، بر سرکشی پرداختند.»
حضرتش برخی از انسانها را بهعنوان معادن دین و اوتاد زمین معرفی کرده است.
چه کسی میتواند چراغ تاریکیها و کشاف تیرگیها و کلید مبهمات و دفع کنندة شبهات و اشکالات و دلیل و راهنمای بیابانها باشد؟ کسی که حضرت در وصفش چنین فرموده است:
«قد الزمَ نفسَهُ العدلَ فکانَ اولُ عدلِه نفیَ الهوی عَن نفسِه، یصِفُ الحقَّ و یعملُ بِه؛() نفس خود را به عدالت، ملزم ساخته و نخستین نشانة عدالتش این است که هوا و هوس را از نفس خود، طرد کرده است. حق را میستاید و بدان عمل میکند.»
آری همینهایند که کان گوهر گرانمایة دینند و همچون کوهی ستبر و استوار، زمین و اهل آن را از انحراف و انحطاط و لغزش، حفظ میکنند.
دانشمند دروغین
آنکه در پی قرائتهای بیپایه و بیمایه از دین است، تا کتاب خدا را به رأی خود تفسیر و تحریف کند و حق را آنگونه که دلخواه اوست، تغییر دهد، همان است که مولی در وصف او فرموده است:
«و آخرُ قد تَسَمی عالِماً و لیس به؛() دیگری کسی است که نام عالم بر خود نهد و عالم نیست.»
دربارة این دانشمند قلابی میفرماید:
«قد حملَ الکتابَ علی آرائهِ و عطفَ الحقَّ علی اهوائه؛() کتاب خدا را بر طبق آرای خویش تفسیر کند و حق را بر هواهای نفسانی خود منعطف سازد.»
او که بهصورت، انسان و به قلب و باطن، حیوان است() - ولی حیوان بیحد و مرز- همان است که حضرت دربارهاش میفرماید:
«لا یعرِفُ بابَ الهدی فیتبعَه و لا بابَ العمی فیصُدَّ عنه، فذلکَ میتُ الاحیاَّءِ؛() نه راه رستگاری و هدایت را میشناسد، تا در آن، راه رود و نه باب کوری و گمراهی را، تا از آن بازگردد. او مردهای در میان زندگان است.»
حیوانات، در عین اینکه حیوانند، افسار گسیخته نیستند. عالم آنها، عالم محدودی است که از آن فراتر نمیروند. تکامل آنها هم محدود است و لذا تکالیف آنها از چارچوب غرایز خارج نیست.
نتیجه
از مطالبی که از نهجالبلاغه نقل شد، بهدست آمد که بزرگترین بدبختی انسان، صَدٍّ از حق است. عامل بازدارندة از حق و عدل، هواهای نفسانی است. وظیفة انسان است که باب کوری و ضلالت را ببندد و پیر و راه سعادت و هدایت باشد. منظور از حق در جملاتی که نقل شد، چیست؟ آیا منظور همان حقی است که در برابر باطل است، یا منظور حقی است که در بسیاری از موارد، همراه و ملازم تکلیف است؟
بهنظر میرسد که منظور دومی است؛ چرا که معلوم نیست پیروان هوای نفس به مرحلهای از انحطاط رسیده باشند که در اعماق دل، حقیقت را انکار کنند و اعتقاد به باطل را جایگزین آن سازند.
بسیار بوده و هستند کسانی که در اوج حقکشی و تکلیفگریزی بودهاند؛ ولی در عین حال، نشان دادهاند که در اعماق دل، طرفدار باطل و منکر حق نبودهاند. معاویه یکی از بدترین کسانی بود که حقوق بسیاری را تضییع کرد. پایة حکومت او بر ستم و بیداد استوار شده بود. معذلک، گاهی مطالبی از او شنیده و نقل شده که نشانگر این است که معتقد به باطل نبوده و - مثلاً - به عظمت شخصیت امیرالمؤمنین(ع) اعتراف داشته است. مِجفَن ابن ابی مجفن ضَبی نزد او آمد و گفت: از نزد پستترین و عاجزترین و ترسوترین و بخیلترین عرب، نزد تو آمدهام، معاویه پرسید: او چه کسی است؟ گفت: علی بن ابیطالب. معاویه به شامیان گفت: بشنوید سخن این برادر عراقی خود را. مردم شنیدند و پراکنده شدند.
پس از پراکنده شدن مردم، به او گفت: چه گفتی؟ او سخن خود را تکرار کرد.
معاویه گفت: وای بر تو ای جاهل، چرا او پستترین مردم است؛ حال آنکه پدرش ابوطالب و جدش عبدالمطلب و همسرش فاطمه دختر پیغمبر خداست؟ چرا او بخیلترین عرب است؟ به خدا اگر او دو خانه داشته باشد، یکی پر از کاه و دیگری پر از طلا، نخست طلا را میبخشد، سپس کاه را. چرا او ترسوترین عرب است؟ به خدا هرگاه دو لشکر در برابر هم قرار گیرند، او قهرمان و پهلوان و یکه سوار هر دو لشکر است. چرا او عاجزترین عرب است؟ به خدا آنقدر که مرکب فصاحت و بلاغت برای او رام شده است، برای هیچیک از قریش رام نشده است. اگر نبود آنچه میدانی، گردنت را میزدم. خدایت لعنت کند.
مجفن گفت: به خدا تو ستمکارتر از منی. چرا با او جنگیدی؛ با اینکه مقام و منزلت او را میشناسی؟!
معاویه گفت: بهخاطر این انگشتری حکومت.
مجفن گفت: در عوض خشم و عذاب خدا همین را داری.
معاویه گفت: من چیزی میدانم که تو نمیدانی. خداوند میگوید:
«و رحمتی وسعت کل شیئی؛ (اعراف/ 156) رحمت من همه چیز را فرا گرفته است.»()
در عین حال، باید توجه کنیم که عاقبت کسانی که به تضییع حقوق میپردازند و از تکلیف میگریزند، انکار حق و اعتقاد به باطل است. ممکن است معاویه هم سرانجام به همین بدبختی گرفتار شده باشد. چنانکه قرآن میفرماید:
«ثم کانَ عاقبةَالذینَ اساؤ و السَوأی ان کذبوا بایات ا و کانوا بها یستهزوؤن؛ (روم/ 10) عاقبت کسانی که کردار زشت پیشه کردهاند، این است که آیات خدا را تکذیب و استهزا کنند.»
ولی قدر مسلم این است که پیروی هواهای نفسانی موجب ضایع شدن حقوق و به دنبال آن، پایمال شدن تکالیف میشود. این نکته را از جملة «قد الزمَ نفسَهُ العدل» نیز که حضرت، آن را نخستین گام بهسوی طرد هوای نفس و ستایش حق و عمل به آن، شناخته میتوان استفاده کرد؛ چرا که منظور از عدل، در جملة فوق، عدالت اخلاقی و عملی است، نه عدالت در حکمت نظری.
از اینجا استفاده میشود که اصالت با حق است، نه با تکلیف. از دیدگاه حضرت - چنانکه از جملة «یصف الحق و یعمل به» استفاده میشود - اصل، عمل به حق است. اگر حقی نبود یا اگر حقی بود، ولی عمل به آن، لازم نبود، تکلیفی هم نبود،
انسان موجودی است کمال طلب. کمالطلبی او در ابعاد مختلف مادی و معنوی حد و مرزی نمیشناسد. اگر او را کمالطلب، نیافریده بودند، این همه به او حقوق نمیدادند. کمالجویی حیوانات، محدود است. به همین جهت، حقوق آنها هم محدود است. ارتباط حق و کمالجویی ارتباطی محکم و ناگسستنی است. هر چه کمالطلبی افزونتر میشود، بر کمیت و کیفیت حقوق هم افزودهتر میشود. کمالجویی انسان بینهایت است. هر گامی که بهسوی کمال بر میدارد، بهخاطر حقی است که به او داده شده و خود مقدمه گام بعدی و حقی دیگر است. اگر در قرآن کریم، مسأله تکریم بنیآدم و برتری آنها بر موجوداتی بسیار و محمول بودن در خشکی و دریا مطرح نمیشود() و به آنها هشدار داده نشده بود که میتوانند با قدرت و مکنت، اقطار زمین و آسمان را تحت نفوذ و سیطرة خود درآورند()، سخن از حقوق بیکران آنها گفتن بیهوده بود. اگر حقوقی داشت در حد جمادات و نباتات یا - حداکثر - حیوانات بود.
پس لازمة تکامل و پویندگی، داشتن حقوق است و لازمة داشتن حقوق، تکلیف و مسؤولیت است.
بنابراین، اصالت با حق است، نه با تکلیف. حق، اصلی و تکلیف، تبعی است. به همین جهت است که حضرت، از ضایع شدن حقوق که مقدمة ضایع شدن، تکلیف است، بیمناک است و بیشترین خطر و از ناحیة ضایع شدن حقوق، احساس میکند.
نباید دین خدا و رهبران الهی را متهم کرد که پیامشان بر مذاق انسان مدرن ناخوشایند است. اگر چنین است، چرا اکثریت قاطع انسانهای مدرن، روی بهسوی دین دارند؟ چرا مدرنیته را مانع دینداری نمیشناسد؟ آهنگ تکریم و تفضیل بنیآدم را قرآن سرداده است یا مکاتب الحادی و مادی؟ خدا به مردم گفته است: حق شماست که اقطار آسمانها و زمین را تحت نفوذ و سیطرة خود درآورید یا بتهای مصنوع و ایدئولوژیهای مسموم؟ اگر خداوند این همه به انسان، مقام و منصب نمیداد و به او اعلام نمیکرد که: «خلق لکم ما فی الارضِ جمیعاً» (بقره/ 29) خداوند، هرچه در زمین است، بهخاطر شما آفریده است. یک کلمه دربارة تکالیفش سخن نمیگفت و عالم او را هم با نظامی مانند نظام عالم حیوانات و جمادات، تدبیر و تنظیم و اداره میکرد، تا همچون نباتات بروید و بپژمرد یا همچون حیوانات، زاده شود و بمیرد، ولی نوعش با تعاقب و تسلسل افراد، محفوظ بماند. در این صورت، نه نیازی به دین بود و نه نیازی به طرح مسأله حق و تکلیف و نه ضرورتی برای مهار کردن بیبندوباریها و افسارگسیختگیها و جلوگیری از تجاوز به حقوق این و آن.
انسان کنونی زمزمههای شوم الحاد را بسیار میشنود و مظاهر ضد خدا و دین را بسیار میبیند و وسائل هوا و هوس را تا چشمش کار میکند، برایش فراهم کردهاند، تا خدا و آخرت را از یادش ببرند و از او عنصری ملحد و منکر بسازند؛ ولی در عین حال، دل بهسوی دین و رو بهسوی خدا دارد و میکوشد که موانع را خنثی کند، چرا؟ دلیل آن روشن است. انسانها با خدا و پیامبران، رابطهای کهن دارند. سخن انبیا بر دلشان مینشیند و سخن ملحدان، از گوشهایشان تجاوز نمیکند. این ارتباط، ناگسستنی است. اگر بشریت، احساس کرده بود که قصد انبیا توهین و خوار و فرومایه کردن است، دل به آنها نمیداد و اگر چند صباحی دل میداد، سرانجام پیشانیش به سنگ میخورد و بازمیگشت.
آری هدف انبیا تکریم و تفضیل انسانها بوده و در این راه، چیزی کم نگذاشته و حقی از انسان ضایع نکردهاند، تکالیف بهخاطر حفظ حقوق بود. اگر تکالیفی نبود، همة حقوق، ضایع و پایمال میشد. برای حفظ حقوق، باید تکالیف را ارج نهاد.
پینوشتها:
. مقصود از تساوی، تساوی در صدق است، نه تساوی در مفهوم که در اصطلاح منطق بهکار میرود.
. و اذا تولی سعی فی الارض لیفسد فیها و یهلک الحرث و النسل و ا لا یحب الفساد (البقره/ 215).
. نهجالبلاغه، حکمت 399.
. خلیل بن احمد فراهیدی میگوید: «شاةٌ والِدٌ: حامِلٌ» و نیز میگوید: «الولدُ اسمٌ یجمعُ الواحدَ و الکثیرَ و الذکرُ و الاُ نثی سوأٌ.» (کتاب العین 3/ 1982: ولد).
. الصافی 5/ 329 (چاپ بیروت).
. نهجالبلاغه، حکمت 354.
. همان، نامة 35.
. همان، نامة 24.
. همان، نامه 25.
. به آیات 97 سورة آل عمران و 47 سورة روم و 8 سورة هود و 33 سورة اسرأ، مراجعه شود.
. نهجالبلاغه، خطبة 40.
. همان، نامة 31.
. نهجالبلاغه، خطبة 105.
. همان، خطبة 214 یا 216.
. همان.
. همان.
. همان.
. همان، نامة/ 53.
. همان، خطبة/ 162 یا 160.
. همان.
. نهجالبلاغه، خطبة 164 یا 162.
. بحارالانوار، 5/ 303 باب 14 روایت 13.
. نهجالبلاغه، حکمت 399.
. همان، خطبه 214 یا 216 که، آن را «خطبة الحقوق» نامیدیم.
. پژوهش و حوزه، شمارة 3 صفحات 149 تا 153.
. نهجالبلاغه، خطبه 27.
. نگاه کنید به نامة 25 نهجالبلاغه.
. نگاه کنید به «الخصال» باب التسعة، حدیث 9 و نیز بحارالانوار 2/ 380 باب 3 روایت 47.
. نهجالبلاغه، خطبه 85 یا 87.
. همان.
. همان، خطبه 214 یا 216.
. الوسائل، الباب 12 من ابواب صفات القاضی، الحدیث 60.
. نهجالبلاغه، نامه 41.
. همان.
. نگارنده تا کنون در مجلة تخصصی کلام اسلامی 18 مقاله نگاشته است و هنوز این بحث ادامه دارد.
. توجه داشته باشیم که در فلسفه اسلامی نه همه ادراکات ذهن، فعلی و نه همه انفعالی است. بلکه برخی فعلی و برخی انفعالی است.
. نگاه کنید به کلیات فلسفه به قلم پاپکین و استرول، ترجمة دکتر مجتبوی، (انتشارات دانشگاه تهران، 1581).
. مرحوم علامه طباطبایی میگوید: «مفهوم... «است.».. فعل خارجی نفس است که با واقعیت خارجی خود در ذهن، میان دو مفهوم ذهنی... موجود میباشد و چون نسبت میان موضوع و محمول است، وجودش همان وجود آنهاست. از یکسو از واقعیت خارج حکایت میکند و از یکسو خودش در ذهن یک واقعیت مستقل دارد که میتوان خودش را محکیعنه قرار داد. از این جهت، ذهن به آسانی میتواند از این پدیده که فعل خودش میباشد، مفهومگیری نموده و او را... با یک صورت ادراکی حکایت نماید و مفهوم «نیست» به واسطة یک اشتباه و خطای اضطراری که دامنگیر ذهن میشود، از حکم ایجابی «است» گرفته میشود. او نیز مانند حکم ایجابی ماهیت نیت، ولی از ماهیت گرفته شده» (اصول فلسفه و روش رئالیسم 2/ 57).
آنچه در متن آمده، با بیان ایشان منافات ندارد. بیان ایشان ناظر به این است که ادراک وجود و عدم یا تصور هستی و نیستی از کجا پدید آمده و بیان متن ناظر به این است که تا واقعیتها یا حداقل واقعیتی چون «من انسانی» محقق نشود، نوبت به است و نیست و باید و نباید نمیرسد.
. محقق حلی میفرماید: «لباس تن و انگشتری و شمشیر و قرآن میت، به پسر بزرگتر داده میشود و بر اوست که نماز و روزة پدر را قضا کند. مشروط به اینکه سفیه و فاسدالرای نباشد و میت، دارای مال دیگری باشد (نگاه کنید به شرایعالاسلام، کتاب الارث، المقصد/ 1، المساله/ 3).
. نهجالبلاغه، خطبه 42.
. همان، خطبة 179 یا 181.
. همان، خطبة 85 یا 87.
. همان.
. همان.
. فالصورةُ صورةُ انسانٍ والقلبُ حَیَوانٍ (از همان خطبه).
. همان.
. سفینةالبحار 2/292 و 293 (عوی).
. و لقد کرمنا بنیآدم و حملناهم فی البرٍّ و البحرِ و رزقناهم من الطیباتِ و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا (الاسرأ/ 70)
. یا معشرالجن والانس ان استطعتم ان تنفدوا من اقطار السماوات والارضِ فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان (الرحمان/ 33).
حق به معنای خاص، از مفاهیم ذات الاضافه است. در هر حق، سه چیز مطرح است:
کسی که حق برای اوست و کسی که حق بر عهدة اوست و چیزی که حق به آن تعلق یافته است.
آیا هرکجا برای شخصی یا عنوانی، حقی اعتبار میشود، باید کسی هم باشد که حق بر عهدة اوست و در مقابل هر حقی، تکلیفی وجود دارد؟
آنکس که کاری برعهدة اوست مشمول حکم یا تکلیف است پس آیا در مقابل هر حکم یا تکلیفی، حقی وجود دارد؟
اگر در مقابل هر حقی، تکلیفی و در مقابل هر تکلیف، حقی لازم نباشد، نسبت آنها عموم و خصوص منوجه است.
مثلاً هر انسانی حق تنفس دارد ولی در مقابل این حق، کسی مکلف نیست. همچنین احکام عبادی، تکالیفی هستند که در مقابل آنها حقوقی وجود ندارد.
اما این سخن درستی نیست و پاسخ استدلال فوق این است که اگر حق تنفس برای کسی ثابت است، دیگران مکلفند که به این حق، احترام گذارده و مانع این حق او نشوند. در مقابل احکام و تکالیف عبادی هم حق وجود دارد و آن حق خداست و به همین جهت است که حقوق را به «حق ا» و «حق الناس» تقسیم کردهاند.
بنابراین، نسبت میان حق و تکلیف، عموم و خصوص مطلق نیز نیست زیرا حق ا وجود دارد؛ پس هرکجا حقی است، در مقابل آن، تکلیفی و هر کجا تکلیفی است، در مقابل آن، حقی است و ناگزیریم از این لحاظ، نسبت میان آنها را تساوی بدانیم().
اکنون آیا ممکن است موجودی فقط ذی حق باشد و در مقابل، تکلیفی متوجه او نباشد. بهعنوان مثال، آیا خداوند فقط حق عبادت و بندگی و فرمانبرداری دارد، یا او نیز تنها ذی حق نیست و در مقابل الزاماتی هم دارد؟
البته لازم نیست که مقامی برتر، خداوند را ملزم و مکلف کرده باشد ولی چه مانعی دارد که او - به مقتضای حکمت و عنایت - خویشتن را ملزم کرده باشد؟ از برخی از آیات قرآنی استفاده میشود که خداوند، برای دیگران بر خود حقی قائل است. «و کان حقاً علینا نصر المؤمنین؛ (روم/ 47) یاری کردن مؤمنان، حقی است بر عهدة ما.» و نیز میفرماید: «ما من دابة فی الارض الا علی ا رزقها؛ (هود/ 8) هیچ جنبندهای در روی زمین نیست، مگر اینکه روزی او بر خداست.»
در حقیقت، خداوند - به حکم حکمت و عنایت - خود را مکلف کرده است که یاری مؤمنان و روزی جنبندگان را بهعنوان حقی برای آنها بر عهده گیرد. پس معلوم میشود که نهتنها در مقابل هر حقی تکلیفی است، بلکه هیچکس نیست که تنها ذی حق یا مکلف باشد. هر مکلفی حقی هم دارد. چنانکه اگر خداوند، خود را مکلف به یاری مؤمنان و روزی رساندن به جنبندگان کرده، از حق خود نیز سخن گفته است. دربارة فریضة حج میفرماید: « علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا؛ (آلعمران/ 97) بر عهدة مردمی که استطاعت دارند، حق خداوند است که حج بهجای آورند.»
تمام احکام عبادی و بسیاری از احکام توصلی و غیرعبادی، حقوق خدا بر عهدة مردم میباشند.
در نظامات استبدادی، سلاطین مستبد، خود را در مقابل مردم مکلف به هیچ تکلیفی نمیدانستند و در حقیقت برای آنها حقی قائل نبودند، ولی خود را بر مردم محق میدانستند. یعنی مردم فقط تکلیف داشتند و آنها فقط حق و این، از نشانههای نظام جور و ستمگری است.
تکلیف، مقدم است یا حق؟
آیا اصالت با تکلیف است یا حق؟ کسانی میگویند: فرق میان انسان سنتی و انسان مدرن، این است که اولی اصالت را به تکلیف و دومی اصالت را به حق میدهد. انسان سنتی، تکلیفگرا و حقگریز و انسان مدرن، حقگرا و تکلیفگریز است. طرفداران سکولاریزم، ادیان الهی را متهم میکنند به اینکه همه سخن از تکلیف گفتهاند و اگر - احیاناً - سخن از حق میگویند، نه برای این است که اصالت را به حق دهند، بلکه حق را بهطور فرعی و تبعی و اشتقاقی مطرح میکنند و در حقیقت، در صدد بیان تکلیفند، نه حق.
در مسأله حق و تکلیف، ما با سه مسأله اساسی روبهرو هستیم و باید دیدگاه امیرالمومنین(ع) را دربارة آنها بررسی و معلومکنیم.
1. آیا در برابر هر محقی، مکلفی و در برابر هر مکلفی، محقی وجود دارد؟
2. آیا موجودی هست که فقط محق باشد، و یا فقط مکلف باشد؟ بهعنوان مثال، طفل شیرخوار، بر پدر و مادر حق دارد که به او غذا بدهند و او را تربیت کنند. آیا او تکلیفی هم دارد؟ یا پدر و مادر که مکلفند تعلیم و تربیت طفل صغیر را برعهده گیرند آیا در اِزای این تکلیف، حقی هم دارند؟
هنگامی که برای کودک، حق یا حقوقی قائل میشویم، طبعاً در مقابل آن، پدر و مادر و جامعه و دولت را هم مکلف میشناسیم و هنگامی که برای اینها تکالیف و وظائفی در نظر میگیریم، طبیعی است که برای کودک، حقوقی قائل شدهایم. شرایع الهی به این حقوق و تکالیف متقابل ارج نهادهاند و اعلامیة 30 مادهای
حقوق کودک - که در 20 نوامبر 1953 به تصویب مجمع عمومی سازمان ملل رسیده است - به بیان وظائف دولتها و جوامع بشری و خانوادهها در قبال کودکان پرداخته است. آیا در مورد کودکان باید بگوییم که فقط حق دارند و مکلف نیستند، یا مکلف نیز هستند. هرچند بالقوه، ولی این هم کافی نیست؛ چراکه حیوانات هم حقوقی دارند؛ حال آنکه نه مکلف بالفعل و نه مکلف بالقوهاند. پس باید بگوییم: هر کس تکلیف دارد، حق نیز دارد، ولی لازم نیست هر صاحب حق، تکلیف هم داشته باشد. اگر خداوند برای خود در مسأله نصرت مؤمنان و روزی دادن به جنبندگان، تعیین تکلیف نکرده باشد و با جملة «ان علینا للهدی» (لیل/ 12) هدایت تکوینی مخلوقات و هدایت تشریعی انسانها را بر عهده نگرفته بود و با جملة «علی ا قصد السبیل» (نمل / 9). نشان دادن راه راست به بندگان بر خود لازم نکرده بود و اگر نگفته بود: «اوفوا بعهدی اوفا بعهدکم» (بقره / 4). و در مقابل وفای به عهد انسانها وفای به عهد را برعهده نمیگرفت، میگفتیم: او فقط حق دارد و نه تکلیف.
3. آیا اصالت با حق است یا با تکلیف؟ آیا این مطلب درست است که انسان سنتی، حقگریز و تکلیفگرا بوده و انسان مدرن، حقگرا و تکلیفگریز است؟ اگر اصالت را به حق بدهیم، تنها در زمینة حق است که تکلیف پدید میآید و آنجا که حقی نباشد، تکلیفی هم نیست و اگر اصالت را به تکلیف بدهیم، حق در زمینة تکلیف پدید میآید و آنجا که تکلیفی نیست، حقی وجود ندارد. پس حق، امری تبعی و اشتقاقی است و همچون سایهای به دنبال تکلیف، در نوسان است. اصولاً آیا اصل قرار دادن حق یا تکلیف، امری قراردادی و اعتباری است و این انسانهایند که به دو گروه بزرگ سنتی و مدرن تقسیم میشوند و هرکدام، اصالت یکی را اعتبار میکنند، یا اینکه هر اعتباری از واقعیتی ناشی میشود و باید دید کدامیک از دو اعتبار فوق، از پشتوانة نیرومند واقعیت، برخوردار است؟
مردم یا دولتها اعتبار میکنند که پول کاغذی اسکناس، چنان ارزشی دارد که میتوان در برابر آن فلان مقدار از فلان کالا را دریافت کرد. ارزش معاملاتی اسکناس به پشتوانة آن بستگی دارد. پشتوانة اسکناس - هرچه باشد - یک واقعیت است. آنچه دولتها و عرف یک مملکت، اعتبار کرده و به آن، ارزش معاملاتی دادهاند، وابستة به پشتوانة واقعی است و اگر آن نباشد، اعتبار ارزش معاملاتی هیچ و پوچ و سفیهانه است.
اینکه اصالت را به حق بدهیم یا تکلیف، تابع اعتبار است. ولی باید دید کدامیک از این دو اعتبار، از پشتوانة واقعیت، برخوردار است و کدامیک نیست؟
خداوند، علت العلل و مبدء نخستین و غایة الغایات و مالک الملک است. موجودات دیگر همه مخلوق و مملوک و تحت تدبیر و سلطنت اویند. اینها همه امور واقعی است. اگر او حق عبادت و اطاعت دارد، از این امور ناشی میشود. رابطة او و مخلوقات، رابطة مالک و مملوک و عابد و معبود و - بلکه - عاشق و معشوق است، چراکه عشق به کمال، از هستی سرچشمه میگیرد. خود او عاشق ذات و معشوق ذات است. در عین حال، او معشوق همة عاشقان و قبلة روی همة موجودات است. اینجاست که از این رابطه، حق ا پدید میآید. ما نمیتوانیم او را مکلف بدانیم. پس اگر حق پدید میآید، بدون اینکه محق، مکلف باشد، معلوم میشود که اصالت با حق است و تکلیف احیاناً سایهوار به دنبال حق، در نوسان است. (یدور حیثما داد)
همانطوری که دیدیم، کودکان به حکم نظام حکیمانة مالک و مَلِک هستی، حقوقی دارند، بدون اینکه تکلیفی متوجه آنها باشد. حیوانات هم حقوقی دارند، ولی مکلف نیستند. انسان به حکم اینکه یکی از مظاهر قوت و قدرت بیکران خداوند است، وظیفه پیدا میکند که به کودکان ضعیف، توجه کند و زمینهساز رشد و پرورش آنها باشد.
همینانسان مکلف میشودکه حقوقحیوانات را رعایت کند و از افساد در ارض و اهلاک حرث و نسل خودداری نماید(). در این موارد، هرچه نگاه میکنیم، موجود را محق میبینیم نه مکلف، خواه موجود الهی و خواه موجود انسانی و خواه موجود حیوانی و خواه موجود نباتی.
فراتر از اینها آیا انسان میتواند با مواد مخرب و قوی به تخریب زمین یا کرهای دیگر بپردازد و نظام آفرینش را مختل سازد؟ اولاً که چنین قدرتی ندارد. ثانیاً اگر چنین قدرتی داشتت آیا مجاز به چنین عملی بود یا خیر؟ قطعاً جواب منفی است. او باید برای کل نظام هم حقوقی قائل باشد؛ حال آنکه نظام در برابر او تکلیفی ندارد و اگر - به فرض - تکلیفی داشته باشد، در برابر خالق و مالک و مدبر خویش است. چنانکه خود میفرماید: «ثم استوی الی السمأ و هی دخانٌ فقال لها و للارض ائتیا طوعاً او کرهاً قالت اتینا طائعین؛ (فصلت/ 11) آنگاه به ارادة خویش به آفرینش آسمانها که بهصورت دود بودند، پرداخت و به آسمان و زمین دستور دارد که از روی رغبت یا کراهت بیایید و آنها گفتند: از روی رغبت آمدیم.»
ارتباط حق و تکلیف
اینک به پاسخ سؤاال نخست بپردازیم: اگر کسی را محق دانستیم، باید کسی هم باشد که مکلف به ادای حق وی باشد. اگر زن، حق نفقه دارد، شوهر نیز مکلف است که حق او را ادا کند؛ چرا که جعل حق، بدون اینکه در برابر آن، تکلیف و مسؤولیتی باشد، لغو و بیهوده است. اگر شوهر، حق تمکین دارد، زن نیز مکلف است که در برابر او تمکین کند. اگر والی حقی دارد، رعیت وظیفه دارد که حقش را ادا کند و اگر رعیت، حقی دارد، والی مکلف است که در برابر او ادای حق نماید.
امیرالمؤمنین(ع) در مواردی به تقابل حق و تکلیف اشاره کرده و به توضیح و تبیین آن پرداخته است.
در زندگی بشر، حقوق و تکالیف بسیاری متجلی است؛ ولی دو قسم آنها بسیار اهمیت دارند: یکی حقوق متقابل اولاد و والدین و دیگری حقوق متقابل زمامداران و مردم.
1. حقوق متقابل والدین و فرزند
بدون شک، فرزند ثمرة وجود والدین و حاصل زحماتی است که آنها در دوران عمر، متحمل میشوند. آنها در این تلاشها از عواطف خود پیروی میکنند؛ ولی چه بهتر که عقل را حاکم سازند و حقشناسانه انجام وظیفه کنند. فرزند نیز باید بداند که وظیفه دارد سپاسگزار زحمات شبانهروزی آنها و جبرانکنندة خدمات آنها باشد وگرنه ناسپاس و حقناشناس است. امیرالمؤمنین به حقوق متقابل والدین و فرزندان توجهی درخور اهمیت آنها کرده است.
«ان للولدِ علی الوالِد حقاً للوالدِ حقاً فحقُّ الوالِد علی الولدِ ان یطیعَهُ فی کلٍّ شیئیٍ الا فی معصیةِ اِ سبحانهُ و حقُّ الولدِ علی الوالدِ ان یحسٍّن اسمَهُ و یحسٍّنَ اَدَبَهُ و یعلمَه القرآن؛() فرزند را بر والد و والد را بر فرزند، حقی است. حق والد، بر فرزند این است که در هر چیزی - جز در معصیت خداوند سبحان - اطاعتش کند و حق فرزند بر والد این است که نامش را نیکو و ادبش را پسندیده کند و قرآن را تعلیمش دهد.»
الف - مفهوم والد و ولد
کلمة والد، لازم نیست که صرفاً به معنای پدر باشد؛ بکله شامل مادر هم میشود، چنانکه ولد نیز تنها به فرزند ذکور گفته نمیشود().
از این واژههای سمبولیک نباید به سادگی بگذریم. واژة والد و ولد را نخستین بار در ادبیات دینی، در قرآن کریم مییابیم که با قداست و عظمت از آن یاد شده و آفریدگار بزرگ هستی - که نظام والد و ولد را استقرار بخشیده - به آن سوگند یاد کرده و فرموده است: «و والدٍ و ما ولد» (بلد/ 2) به والد و ولد سوگند!
در سنتهای اجتماعی جهان، ولادتها را با دستة گل و نقل و شیرینی، تبریک و تهنیت میگویند و از اینجا معلوم میشود که قداست بخشیدن به ولادت که رمز بقا و تکامل و عظمت بشریت است، ریشه در فطرت دینی و الهی انسانها دارد و جا دارد که به این امر مقدس، چه از نظر مقدمات و چه از نظر آثار و نتایج و وظائف، برخوردی بسیار صحیح و جامع الاطراف شود که کوچکترین حقی مورد غفلت و بیتوجهی و بیاعتنایی قرار نگیرد.
اگر نظام مقدس ولادت نبود، این همه انسانهای بزرگ و برجسته و قهرمانان علم و اخلاق و ایثار و دفاع و شرافت، پدید نمیآمدند. از اینرو امام صادق(ع) دربارة آیة «و والدٍ و ما ولَد» فرمود:
«یعنی آدمَ و ما ولَد من الانبیأِ و الاوصیأ علیهمالسلام و اتباعهم؛() مقصود، آدم و پیامبران و اوصیا و پیروان آنهایند.»
اگر بشریت، نظام ولادت را بهدرستی پاسداری میکرد، همة اولاد آدم از انبیا و اوصیا و پیروان آنها بودند. در محضر پر فیض امیر المؤمنین(ع) شخصی به مناسبت ولادت کودکی به دیگری تبریکی گفت به این عبارت: لَیهنِئُکَ الفارِسُ: تو را ولادت این گزیده سوار، مبارک باد.
این تبریک و تهنیت خوب بود؛ ولی جامعه نبود. گزیده سوار بودن، ایدهآل بعضی است، ولی ایدهآل علی و علویان فوق آن است؛ از اینرو فرمود:
«لا تقل ذلِکَ و لیکن قل: شَکرتَ الواهبَ وَ بورِک لکَ فی الموهوبِ و بَلَغَ اَشُدَّه و رُزِقتَ بِرَّهُ؛() اینطور نگو، بلکه بگو: خدای بخشنده را سپاسگزار و نوزادی که خدایت بخشیده، برای تو مبارک باشد و به کمال خود برسد و نیکی او روزی تو گردد.»
والد و ولد نباید از هم گسسته شوند. باید اینقدر سنخیت باشد که گسستگی پدید نیاید. امیرالمؤمنین(ع) فرزند ابوبکر را به دلیل سنخیت، فرزند خود میشمارد و دربارهاش میگوید:
«عنداِ نحتسبُه ولداً ناصحاً و عاملاً کادحاً و سیفاً قاطعاً و رکناً دافعاً؛() پاداش نصبیت او را از خدا میخواهم که فرزندی خیرخواه و کارگزاری کوشا و شمشیری برنده و رکنی بازدارنده بود.»
ب - حق پدر و مادر
فرزند در دوران قبل از بلوغ، عهدهدار حقی برای پدر و مادر نیست. بهخصوص زمانی که هنوز به سن تمیز نرسیده است.
عهدهدار حق بودن، ملازم با تکلیف است. تکلیف، هم شرایط عام دارد و هم شرایط خاص. آنهایی که شرایط عام تکلیف را ندارند، در معرض شرایط خاص تکلیف هم نیستند.
بلوغ و عقل و قدرت، از شرایط عمومی تکلیف است. به همین جهت است که نمیتوانیم کودک غیرممیز را نسبت به پدر و مادر یا دیگران، عهدهدار حقی بدانیم. ولی حقوق او بر پدر و مادر، ثابت و مسلم است؛ چراکه آنها از شرایط عمومی تکلیف برخوردارند و اگر آنها هم برخی از شرایط را از دیت بدهند، طبعاً در برابر فرزندان خود تکلیفی ندارند.
هر نظامی که خواهان عزت و سعادت بشریت باشد، باید خود را در برابر کودکان و حقوق آنها مکلف بداند و نگذارد که سرنوشت آنها به خطر بیفتد. امیرالمؤمنین(ع) در وصیتنامة بسیار حکیمانة خود پس از بیان وظائف حسنین(ع) در مورد اموال و سایر وراث میفرماید:
«وَ من کانَ مِن اِمائیَ اللا تی اطوافُ علیهنَّ لها ولدٌ اوهی حامِلٌ فتُمسِکُ علی ولدِها و هیَ مِن حَظهِ فَاِن ماتَ ولدُها و هیَ حیةٌ فیهَ عتیقةٌ؛() و هر یک از کنیزانم که با او بودهام، در صورتی که او را فرزندی باشد یا باردار، بُود، فرزند را نگاه دارد و او از سهم فرزندش خواهد و اگر فرزند بمیرد و او زنده بماند، آزاد است.»
از آنجا که حقوق کودک و مادر، تار و پودی در هم تنیده دارند و قابل انفکاک از یکدیگر نیستند، حضرت به هر دو توجه کرده و مخصوصاً حق کودک را کاملاً برجسته ساخته است.
او نهتنها نگران ضایع شدن حقوق کودکان انسانی است و در گفتهها و نوشتههای خود با اهمیت بسیار از آنها سخن میگوید، بلکه به کودکان حیوانی نیز عنایت و محبت دارد و به همین جهت است که به یکی از کارگزاران خود، در ضمن فرمانی چنین نوشت:
«فاذا اَخَذها امینُکَ فاوعِز الیهِ اَلا یَحُولَ بینَ ناقةٍ و فصیلِها و لا یمصٍّرَ لبنَها فیضُر ذلِکَ بولیدِها و لا یجهَدَنَّها رُکوبا؛() هرگاه امین تو اموالی را تحویل گیرد، به او سفارش کن که میان ماده شتر و فرزند شیرخوارش جدایی نیفکند و او را چندان ندوشد که به طفل شیرخوارش زیان برسد و بهخاطر سوار شدن، مادرش را به سختی و کوفتگی گرفتار نسازد.»
اینگونه شواهد روشن، همه و همه نشانگر این است که در دیدگاه امیرالمؤمنین(ع) حق داشتن ملازم با تکلیف داشتن نیست. نوزادهای انسانی و حیوانی دارای حقوقند؛ ولی دارای تکلیف نیستند. ولی نوزادهای انسانی - و نه حیوانی - میتوانند مکلف بالقوه باشند. زمانی که آنها نیز از بلوغ و عقل و قدرت، برخوردار شوند، در برابر پدر و مادر، تکالیف و وظائفی دارند. چنانکه قرآن کریم فرمود:
«و قضی ربُکَّ اَلا تعبُدوا اِلا ایاهُ و بالوالِدینِ اِحساناً؛ (اسرأ/ 23) خداوند حکم کرده است که جز او را پرستش نکنید و به پدر و مادر، نیکی کنید.»
زمانی که فرزند به سن بلوغ میرسد و رشد و آگاهی و قدرت، پیدا میکند، به او گفته میشود:
«اما یبلغنَّ عندک الکِبَرَ احدُهما او کلاهُما فلا تُقُل لهما اُف و لا تنهرهما و قل لهما قولاً کریماً و اخفض لهما جناحَ الذلِ مِنَ الرحمةِ و قل ربِ ارهمهما کما رَبَّیانی صغیراً؛ (اسرأ/ 24 - 23) اگر یکی از آنها یا هر دو نزد تو به پیری رسند، به آنها اف نگو و بر آنها فریاد نزن و با آنها کریمانه سخن بگو و برای آنها بالهای تواضع و رحمت، بگشای و بگو: پروردگارا همانگونه که مرا تربیت کردند، آنها را مورد رحمت خویش قرار ده.»
پدر و مادر میتوانند با درایت و محبت و حقشناسی و آگاهی به وظایف، رفتاری در برابر کودکان داشته باشند که در نهایت امر، این مکلف بالقوه را مکلف بالفعل سازند و عکسالعمل رفتار و اخلاق و سیرة پاک خود را در آینة قلب و روان او مشاهده کنند. اگر خلاف آن را ببینند، کشته و رشتة خود ایشان است.
گر ز خاری خستهای خود کشتهایور حریر و قز دری خود رشتهای
ج - دو جانبه بودن حق
حق، دو جانبه است: «له» و «علیه.» هیچ حقی نیست که بدون دو رکن «له» و «علیه» قابل تحقق باشد. کسی که حق برای اوست، باید به حق خودش برسد و کسی که حق بر اوست، مکلف است که حق را ادا کند.
به همین جهت است که امیرالمؤمنین(ع) در بیان حقوق و تکالیف والدین و فرزندان، از دو کلمة «لام» و «علی» که اولی بیانگر حق و دومی بیانگر تکلیف است، استفاده فرموده است.
نهتنها در تعبیرات آن حضرت، بلکه در تعبیرات قرآنی نیز برای بیان حق و تکلیف یا «محق» و «مکلف» از همینرو دو واژه استفاده شده است(). اینها نشانگر این است که دین مبین اسلام، به دو جانبه بودن حق، اهتمام داشته است. کسی که حق برای اوست، درصورتی که بالغ و عاقل و آزاد باشد، میتواند حق خود را اسقاط کند؛ ولی کسی که حق بر اوست، نمیتواند خود را از قید مسؤولیت، آزاد کند و تکلیف را از گردن خود بردارد؛ مگر اینکه آن را - بهطور دقیق و کامل - انجام دهد.
اینکه میگوییم: «در صورتی که بالغ و عاقل و آزاد باشد» بهخاطر این است که اسقاط حق را به حقوق فردی محدود سازیم. اسقاط حقوق اجتماعی و حقوقی طبیعی، خطرناک است؛ چراکه به اختلال نظام اجتماعی و نظام طبیعی، بلکه به نظام خلقت، میانجامد.
نظم اقتصادی و اجتماعی، حق مردم است. دولت و مردم، مکلفند که این حق را تأمین کنند. هیچکس نمیتواند این حق را اسقاط کند؛ چراکه مستلزم هرج و مرج است و هرج و مرج برای احدی قابل تحمل نیست. در شرایط تلخ هرج و مرج، نه مؤمن میتواند در راه تکامل خود گامی بردارد و تلاش و کوششی داشته باشد و نه کافر میتواند به استمتاعات و بهرهوریهای خود استمرار بخشد و به همین جهت است که زندگی برای همگان بیهوده خواهد شد.
بنابر همین اصل است که حکومت، برای مردم ضرورت پیدا میکند. از اینرو حضرت فرمود:
«و انه لابد للناسِ مِن امیرٍ بر او فاجرٍ، یعمَلُ فی اِمرَتِهِ المؤمِنُ و یُجمَعُ بِهِ الفیئیُ و یُقاتَلُ بِهِ العدوُّ و تأمَنُ بِهِ السُّبُلُ و یؤخَذُ به للضعیفِ مِنَ القویٍّ حتی یستریحَ بِه بَرُّ و یستراحُ مِن فاجرٍ؛() مردم را امیر باید نیکو یا فاجر، تا در حکومت او، مرد مؤمن به کار خویش پردازد و کافر، بهره گیرد و خداوند، در دوران آن حکومت، اجل هر دو را فرا برساند. در سایة حکومت آن امیر، اموال دیوانی و مالیاتی فراهم آید و با دشمنان مهاجم و طماع بجنگند و امنیت راهها تضمین شود و حق ضعیف از قوی، ستانده گردد؛ تا نیکوکار، آسوده باشد و از گزند بدکار در امان بماند.»
حقوق کودکان را هیچکس نمیتواند اسقاط کند؛ چراکه آنها هنوز به رشد و آگاهی لازم نرسیدهاند. دیگران نیز چنین اختیاری ندارند. نه دولت، نه خانوادهها و نه اولیای صغار. چراکه اسقاط حقوق کودکان به سقوط بشریت و هرج و مرج میانجامد. اگر کودکان از حقوق خود محروم شوند، راه رشد و تکامل آنها بسته میشود و اگر نسل امروز، تباه شود، نسلهای فردا و فرداها همه تباه میشوند.
اصولاً از دیدگاه امیرالمؤمنین(ع) حق کودک و حق جامعه درهم گره خورده و چنان به هم آمیخته که تفکیک آنها از یکدیگر، روا بلکه ممکن نیست.
حضرتش در وصیت به امام مجتبی(ع) فرمود:
«و وجدتُکَ بعضی بل وجدتُک کلی، حتی کَأَنَّ شیئاً لو اصابَکَ اصابی و کَأَنَّ الموتَ لو اَتاکَ اَتانی فعنانی مِن امرِکَ ما یعنینی مِن امرِ نفسی فکتبتُ الیکَ مستظهِراً بِه اِن اَنَا بقیتُ لکَ او فنیتُ؛() تو را پارهای از تن خود، بلکه همة هستی خود یافتم. اگر به تو آسیبی رسد، به من رسد و اگر مرگ تو فرا رسد، گویی مرگ من رسیده است. بنابراین، آنگونه به کار تو میپردازم که به کار خودم میپردازم. این اندرزها را برایت نوشتم، تا از آنها پشتیبانی بجویی؛ چه من زنده بمانم، چه بمیرم.»
مرگ اخلاقی و تربیتی و تعلیمی کودکان، مرگ انسانیت است. اگر پدر یا فرزند یا مادری به مرگ طبیعی بمیرند، ضایعة مرگ آنها فردی یا خانوادگی و احیاناً اجتماعی است؛ ولی اگر حیات اجتماعی و اخلاقی و تربیتی و معنوی آنها در معرض مخاطره قرار گیرد، چه خواهد شد؟!
مطالبة حق
همانگونه که حق در برخی از موارد، قابل اسقاط است، با شرائطی قابل مطالبه هم هست. شرائط مطالبة حق هم بلوغ و عقل و قدرت است. کودکان و افراد غیرعاقل و مستضعفانی که آگاهی دارند، ولی آزادی ندارند، نمیتوانند مطالبة حق خود کنند. به اینها باید کمک کرد. قرآن کریم میفرماید:
«مالکم لا تقاتلون فی سبیلاِ و المستضعفینَ مِنَ الرجالِ وَ النٍّسأِ و الولِدانِ؛ (نسأ/ 75) چرا در راه خدا و در راه رهایی مردان و زنان و کودکانی که گرفتار استضعافند، نبرد نمیکنید؟!»
چنین نیست که اگر افرادی نتوانند حقوق خود را مطالبه کنند، حق آنها به خودی خود ساقط باشد.
کسانی هستند که بر صغار و افراد غیررشید و بر مستضعفان ولایت دارند و وظیفة آنها مطالبة حقوق آنهایی است که از حقوق خود محروم شدهاند. هیچ خونی و هیچ مالی و هیچ ناموسی نباید ضایع شود. حقوق جانی و مالی و ناموسی مردم باید مطالبه شود. اگر خود صاحبان حق نتوانند مطالبه کنند، اولیای آنها - که در نهایت به دولتها و حکومتها منتهی میشوند - باید مطالبه کنند.
قرآن مجید میفرماید:
«وَ من قُتِلَ مظلُوماً فقد جعلنا لولیة سلطاناً فلا یسرِف فی القتلِ اِنَّهُ کانَ منصورا؛ (اسرأ/ 33) هرکس به ظلم و ستم کشته شود، برای ولی او حق قصاص قرار دادیم و باید در کشتن اسراف نکند که او مورد نصرت است.»
امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«اَلا وَ اِنَّ لِکُلٍّ دَمٍ ثائراً و لکل حق طالباً؛() آگاه باشید که برای هر خونی خونخواهی و برای هر حقی صاحب و طالبی است.»
2. حقوق متقابل زمامدار و مردم
خطبة 214 یا 216 نهجالبلاغه را میتوان «خطبة الحقوق» نامید؛ چراکه در این خطبه توجه شایانی به حقوق اجتماعی مردم، مخصوصاً حقوق متقابل زمامدار و مردم شده است. دربارة اهمیت حق میفرماید:
«فالحقُّ اؤسَعُ الاشیأِ فی التواصِف و اضیقُها فی التناصُفِ؛() حق، در مقام توصیف، فراخترین چیزها و در مقام انصافجویی، دارای تنگترین مجال است.»
دربارة اهمیت حقوق متقابل زمامدار و مردم میفرماید:
«و اعظمُ ما افترضَ اُ سبحانَهُ مِن تِلکَ الحقوقِ حقُّ الوالی علی الرَّعیَّةِ و حقُّ الرعیةِ عَلی الوالی؛() بزرگترین حقوقی که خداوند سبحان واجب کرده است، حق زمامدار بر مردم و حق مردم بر زمامدار است.»
از دیدگاه حضرت، صلاح زمامداران به صلاح مردم و صلاح مردم به صلاح زمامداران بستگی دارد.
«اذا ادتِ الرعیةُ اِلی الوالی حقَّهُ و ادیَ الوالی الیها حقَّها، عزَّ الحقُّ بینَهُم و قامت مناهجُ الدینِ و اعتدلت معالِمُ العدلِ؛() هنگامی که مردم، حق زمامدار و زمامدار، حق مردم را ادا کند، حق در میان آنها عزیز و راههای دین، پایدار و نشانههای عدالت، معتدل میگردد.»
او زمامداری خود را هم از حقوق متقابل زمامداران و مردم، مستثنی نمیداند و با کمال صراحت میفرماید:
«فقد جعل اُ لی علیکم حقاً بولایة امرِکم و لکُم عَلَیَّ مِنَ الحقٍّ مثلُ الذی علیکم؛() خداوند برای من بر شما حقی قرار داد؛ چراکه زمامداری شما را بر عهدهام نهاد و شما را نیز بر من حق است، همانگونه که مرا بر شما.»
از اینگونه مطالب، تلازم حق و تکلیف بهخوبی معلوم میشود. اگر زمامدار، حقی دارد، مردم مکلفند که حق او را ادا کنند و اگر مردم، حقی دارند، دولتمردان مکلفند که حق آنها را بدهند.
آیا دولت یا مردم میتوانند حق خود را اسقاط کنند؟ آیا اگر دولت، حق مردم را نداد یا مردم، حق دولت را ندادند، حق آنها قابل اسقاط است؟
درست است که در برابر هر حقی تکلیفی است، ولی آیا لزوماً هر محقی مکلف یا هر مکلفی محق است؟ این، همان سؤال دوم است که پاسخ آن خواهد آمد. قطعاً ضعیفان و محرومان را بر زمامدار حقوقی است و او باید تمام زمینهها را برای ادای آن حقوق فراهم گرداند. به همین جهت است که آن یار و غمخوار همة محرومان و مستضعفان تاریخ، در فرمان خود به مالک اشتر دستور میدهد که بخشی از وقت خود را مخصوص کسانی سازد که به او نیاز دارند. او باید خود را برای کارهای آنان فارغ دارد و در مجلس عمومی بنشیند و در آن مجلس در برابر آفریدگار، فروتن باشد و نگاهبانان را از خود دور گرداند، تا آنها بتوانند بدون ترس و لکنت زبان، درد دلهای خود را بر زبان آورند. استدلال حضرتش در این توصیههای بلند، کلامی دلنشین از رسول خدا(ص) است که فرمود:
«لن تقدَّسَ اُمَّةٌ لا یؤخذُ للضعیفِ فیها حقُّهُ مِنَ القویٍّ غیر متعتِعٍ؛() هرگز امتی که در آن، حق ضعیف از قوی، بدون ترس و اضطراب گرفته نمیشود، تقدیس نمیگردد.»
ضعیف حق دارد و حاکمان، تکلیف دارند. اگر زمامدار، حقی دارد، تکلیف آن بر دوش ضعیفان نیست؛ بلکه بر دوش تودة مردم و ملت یا امت است. ضعیف، نه توان مطالبة حق دارد و نه میتواند حق خود را اسقاط کند. دیگران هم نمیتوانند حقش را اسقاط کنند. زمامداران برای احقاق حق آنها بر همگان تقدم و اولویت دارند. بلکه وجوب این کار بر آنها تعین مییابد.
نهتنها پس از عقد ولایت، میان زمامدار و مردم، حقوق متقابل پیدا میشود. بلکه قبل از عقد ولایت نیز، افرادی هستند که شایستة ولایتند و بر مردم است که شایستگی آنها را احراز کنند و آنها را بر کرسی زمامداری بنشانند. یکی از حضرتش پرسید: چرا مردم، شما را از این مقام، باز داشتند؛ حال آنکه شما بدان سزاوارتر بودید؟!
با اینکه سؤالی ناسنجیده بود و او باید توجه میکرد که دلیلی جز حقناشناسی و خودخواهی و حرص و آز نداشته است و بنابراین، نیازی به جواب نیست؛ ولی به او فرمود:
«لکَ بعدُ ذَمامةُ الصهرِ و حقُّ المسأَلةِ؛() تو را حق خویشاوندی و پرسش کردن است.»
سپس از او خواست که از این سؤال بگذرد و به مسالهای مهمتر توجه کند:
«و هَلُمَّ الخطبَ فی ابنِ ابی سفیان... فان ترتفع عَنا و عنهُم مِحَنُ البلوی اَحمِلهم منَ الحقٍّ علی محضِه؛() بیا و داستان خطرناک پسر ابوسفیان را به یاد آر...را محنت آزمایش از ما و ایشان دور شود، آنان را به راهی برم که سراسر حق است.»
آری فعلاً نباید غم گذشتهها را خورد. باید به فکر حال بود. باید دید که انصار و اعوان معاویه چگونه حق را ضایع کردهاند و باطل را میداندار شدهاند. چه کسی وظیفه دارد که پرچم احقاق حق را برافراشته سازد و چه کسانی مکلفند که ایثارگرانه به میدان آیند و حقوق از دست رفته را بازگردانند و ضایعات را جبران کنند؟ شرایط، شرایط تلخی است. دوران، دوران محنت و آزمایش است. مردم باید به معاویه و امثال معاویه آزموده شوند؛ تا راه را از چاه و حق را از باطل و عدالت را از ستم و اخلاص را از دورویی بازشناسند. اگر به چنین مرحلهای رسیدند، علی مرد میدان احقاق حقوق است و اگر نرسیدند، باید از افراط و تفریط پرهیز کرد. از اینرو به آن برادر اسلامی فرمود:
«لا تذهب نفسُک علیهم حسراتٍ ان ا علیمٌ بما یصنعون؛ (فاطر/ 8) جان تو بهخاطر حسرت برآنها از دست نرود که خداوند بدانچه میکنند، داناست.»
به عثمان - که در احقاق حقوق مردم کوتاهی میکرد و در دام نیرنگ امویان گرفتار شده بود - نصیحت میکرد که آنچه ما دیدهایم، تو هم دیدهای و آنچه ما شنیدهایم، تو هم شنیدهای و همانگونه که ما با پیامبر خدا بودهایم، تو هم بودهای.
«و ما ابنُ ابی قحافةَ و لا ابنُ الخَطابِ اولی بعملِ الحقٍّ مِنکَ و انتَ اقربُ الی رسولاِ(ص) و شیجَةَ رحمٍ منهما و قد نلتَ مِن صهرِه ما لم ینالا؛() پسران ابوقحافه و خطاب به احقاق حق از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنها به پیامبر خدا نزدیکتری که تو داماد او شدی و آنها نشدند.»
در این صورت، چرا عثمان تکلیف خود را نسبت به ادای حقوق مردم ادا نکند و چرا کارش به جایی برسد که مقتول امت واقع شود؟!
پاسخ سؤال دوم
در پاسخ این سؤال، در جستجوی این مطلبیم که لازم نیست هر کسی حق دارد، تکلیف هم داشته باشد یا هر کس تکلیف دارد، باید حق هم داشته باشد. این مطلب در نزد عقل، نه عجیب است، نه باورنکردنی، چه لزومی دارد که هر مکلفی را محق یا هر محقی را مکلف بدانیم. مگر حق و تکلیف، علت و معلول یکدیگر یا هر دو معلول علت ثالثهاند، تا میان آنها انفکاک و جدایی ناممکن باشد.
تلازم حق و تکلیف را بهصورت متقابل، پذیرفتیم. ولی لزومی ندارد که اینها همواره با هم باشند. اگر در مقابل حق، تکلیفی نباشد، یا در مقابل تکلیف، حقی نباشد، لغو و بیهوده و عبث است؛ ولی اگر کسی محق باشد، نه مکلف یا مکلف باشد، نه محق، نه لغو و بیهوده است و نه عبث.
مگر رفع تکلیف، همیشه عبث و بیهوده است؟! آنجایی که رفع تکلیف، مستلزم عبث و بیهودگی و هرج و مرج باشد، قطعاً بر خلاف مصلحت فرد و جامعه است؛ ولی آنجایی که چنین نباشد، رفع تکلیف هم عقلانی و هم وحیانی است. حدیث معروف: «رفع القلم...(») قلم تکلیف را از سه گروه برداشته است: کودک نابالغ، دیوانه و خواب.
درست است که اینها تکلیف ندارند، ولی آیا حق هم ندارند؟ تکلیف نداشتن آنها مستلزم عبث و بیهودگی نیست، ولی حق نداشتن آنها چه طور؟ قرآن کریم از سفیهان، برخی از تکالیف - یعنی تکالیف مالی - را برداشته، ولی برای آنها حقوق مالی قائل شده است.
در اینباره میفرماید:
«لا تؤتوا السفهأ اموالکم التی جعل ا لکم قیاماً و ارزقوهم فیها و الکسوهم و قولوا لهم قولا معروفا؛ (نسأ/ 5) اموال خود را که خداوند وسیلة قوام زندگیتان قرار داده، به سفیهان نسپارید و در آن اموال، روزی آنها را تامین کنید و بر آنان لباس بپوشانید و با آنها سخن شایسته بگویید.»
آیا معنای آیة فوق، سلب تکلیف مالی از سفیهان و اعطای حقوق مالی به آنها نیست؟
به دنبال آیة فوق، بحث یتیمان مطرح شده است، آنها تا به مرحلة بلوغ و رشد کافی نرسیدهاند، از تکالیف مالی مربوط به خود معافند. سپس میگوید:
«و لا تاکلوه اسرافاً و بداراً ان یکبروا و من کانَ غنیاً فلیتسعفِف و من کانَ فقیراً فلیأکُل بالمعروف؛ (نسأ/ 6) و از ترس اینکه بزرگ شوند (و در اموال خود تصرف کنند) مال آنها را از روی اسراف و پیشدستی نخورید. هر کسی بینیاز است، از برداشتن حق الزحمه عفاف جوید و هرکس فقیر است، بهطور شایسته (و به اندازة حقالزحمه) از آن بخورد.»
اولیا و افرادی که به تنظیم امور مالی یتیمان میپردازند، اگر بینیازند، اجرت نگیرند و اگر نیاز دارند، اجرتی عادلانه و متناسب بگیرند. بنابراین، تکلیف اینهاست که اموال یتیمان را مراقبت کنند و به حیف و میل آن، روی نیاورند. این، حق کودکان است. بدون اینکه تکلیفی متوجه آنها باشد. کسی که زحمت میکشد، اگر نیاز دارد، حق برداشتی منصفانه و دلسوزانه پیدا میکند. آنهم نه از کودک یتیم، بلکه از مال و طبعاً باید از ولایت شرعی استمداد کند. دیدیم که در بخشی از کلمات امیرالمؤمنین(ع) برای والد و ولد() یا برای زمامدار و مردم()، حقوق و تکالیفی مقرر شده بود.
هرچند کلمة «ولد» و «رعیت» اطلاق داشت و شامل هر فرزند و هر رعیتی - اعم از صغیر و کبیر - میشد و اگر میخواستیم با ملاحظة این اطلاق، حکمت یا خطبة مورد بحث را معنی کنیم، میگفتیم: طفل صغیر در مقابل حقوق پدر و مادر و زمامدار، تکلیف دارد و از این لحاظ، فرقی میان صغیر و کبیر نیست؛ ولی یا باید بگوییم: حق پدر و مادر و زمامدار، بر طفل صغیر، به فعلیت نرسیده، بلکه بالقوه است و یا باید به حکم قرائن مسلم، از این اطلاق، دست برداریم؛ چراکه یکی از شرایط عمومی تکلیف، از دیدگاه شرع مقدس، بلوغ است؛ آنهم نه بلوغ بدون قید و شرط، بلکه بلوغ توأم بار شده و آگاهی طفل نابالغ، واجد شرط تکلیف نیست و به همین جهت، از او رفع تکلیف شده است.
این مطلب، از مطالب ارتکازی همة انسانهاست و نیازی ندارد که ما برای آن، از کتاب نهجالبلاغه، شاهدی بجوییم هرچند آثار گرانبهای آن حضرت، منحصر به نهجالبلاغه نیست. اکنون کتاب «نهجالسعادة فی مستدرک نهجالبلاغه» از استاد محمودی - که مجلداتی از آن بهچاپ رسیده - مشتمل است بر بیش از 500 خطبه و حدود 300 نامه به علاوه دعاها، وصایا، کلمات قصار و اشعار().
این نکته مسلم است که در اسلام، بدون بلوغ، هیچگونه تکلیفی بر دوش فرد گذاشته نشده است. با فرا رسیدن بلوغ، نوبت به شرط مهم دیگری میرسد و آن «رشد» است. بلوغ، میتواند زمینهساز تکالیف عبادی باشد؛ ولی بدون رشد مالی و سیاسی نمیتوان تکالیف اقتصادی و سیاسی را متوجه انسانها کرد. به همین جهت است که حضرتش در خطابی به مردمی که از نظر رشد فکری و اقتصادی و سیاسی در رتبة نوعروسان کم سن و سال و کودکان خردسالند، میفرماید:
«یا اَشباهَ الرجالِ و لا رجالَ! حلومُ الاطفالِ و عقولُ رَباتِ الحجالِ، لودِدتُ انی لم ارَکم و لم اعرِفکم؛() ای کسانی که مرد نیستید و شبیه مردید. عقل شما عقل کودکان و حجلهنشینان نازپرور است (که جز به اسباب بازی و آرایش و رنگ و روغن ظاهری نمیاندیشند) دوست دارم که شما را نمیدیدم و نمیشناختم.»
اگر در مورد طفل نابالغ، به اینکه او بالقوه، واجد شرایط تکلیف است، اکتفا کنیم، در مورد حقوقی که برای حیوانات و نباتات و جمادات، ثابت است، چه میتوانیم بگوییم. بنابراین، رفع ید از اطلاق را ترجیح میدهیم. در بحثهای گذشته دیدیم که حضرت، برای بچه شتر شیرخوار و مادرش حق قائل شده است()؛ حال آنکه اینها تکلیفی ندارند. علمای اسلامی - مخصوصاً عدلی مذهبان - تکلیف مالایطاق را قبیح میشمارند و به قبح عقاب بلا بیان، رأی میدهند. بنابراین، کسانی که طاقت تکلیف ندارند و کسانی که تکلیف به آنها اعلام نشده است، تکلیفی ندارند؛ ولی آیا حق هم ندارند؟!
هیچ نظامی - ولو نظامات بشری - نمیپذیرد که اشخاص ناتوان و ناآگاه، به جرم ناتوانی و ناآگاهی، از حقوق انسانی محرومند. مگر ناتوانی و ناآگاهی جرم است؟! البته کسی که در ناتوانی و ناآگاهی مقصر باشد، مجرم است؛ ولی میان جاهل قاصر و جاهل مقصر، فاصله بسیار است.
ما در زمینة تکالیف انسان، هم برائت عقلی داریم و هم برائت شرعی. ملاک برائت عقلی، قبح عقاب بلابیان و ملاک برائت شرعی، حدیث رفع است. در حدیث رفع، پیامبر بزرگوار اسلام(ص) - که عنایت ویژهای به اینکه انسانها را گرفتار عسر و حرج نسازد، داشته است - نُه چیز را از دوش انسانها برداشته است.
حضرت فرمود:
«رُفعَ عن اُمَّتی تسعةُ اشیأَ: الخطأُ و النسیانُ و ما استکرِهوا علیه و ما لا یعلمونَ و ما لا یطیقونَ و ما اضطُروا الیهِ و الطیرةُ و الحسدُ و الوسوسة فی الخلقِ؛() از امت من، نُه چیز برداشته شده است: خطا، فراموشی آنچه بر آن اکراه شوند، آنچه نمیدانند، آنچه طاقتش ندارند، آنچه بر آن، اضطرار دارند، فال بد زدن، حسد و وسوسة در آفرینش.»
معلوم است که رفع این امور از امت اسلامی، از باب امتنان است. چه بسا امتهای پیشین، کارهایی میکردند که لیاقت چنین امتنانی نداشتند. حدیث رفع به قدری در میان راویان و علمای اسلامی شهرت دارد که علاوهبر اینکه از احادیث صحیح است، نیازی به بررسی سندی ندارد.
هرچند شواهد بر اینک لازم نیست هر محقی مکلف باشد، بسیار است، ولی میتوان حدیث رفع را بهعنوان دلیلی قطعی بر مساله، مورد استفاده قرار داد. تکلیف نباید از محدودة آنچه از پیامبر گرامی اسلام(ص) رسیده، فراتر رود وگرنه انسانها را گرفتار تکلف و مشقت میسازد. به همین جهت است که امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«خذوها عن خاتمِ النبیین(ص)... فلا تقولوا بما لا تعرفون؛() معارف و احکام دینی را از خاتم پیامبران اخذ کنید... و جز به آنچه به آن معرفت پیدا میکنید، سخن نگویید.»
بنای تکالیف دینی بر سختگیری و موشکافی و محاسبات و دقتهای ریاضی نیست. پیامبر گرامی اسلام ثقل اکبر را بهجای گذاشت و پرچم ایمان را برافراشت و حدود حلال و حرام را معین کرد و با گفتار و کردار خود راه و رسم اخلاق و رفتار را نشان داد. بنابراین:
«لا تستعلموا الرایَ فیما لا یدرِکُ قعرَهُ البصرُ و لا تتغلغَلُ الیهِ الفِکَرُ؛() رأی خود را در آنچه دیده، عمق آن را نبیند و اندیشه به کنه آن نرسد، به کار نبندید.»
شخصیتی که این همه با اتکای به تعلیمات خدا و پیامبر(ص) در راه تخفیف تکلیف و رفع عسر و هرج و مشقت، میکوشد، حق را در اوج عظمت قرار میدهد و آن را فوق همة مقدسات قرار میدهد و میفرماید:
«من واجبِ حقوقِ اِ علیَ العبادِ، النصیحةُ بمبلغِ جُهدِهِم و التعاونُ علی اقامةِ الحق؛() از جملة حقوق خدا بر مردم، اندرز دادن، به اندازة توان و تعاون بر اقامة حقوق است.»
اگر محق و مکلف، همواره با هم باشند، چه فرقی میکند که تلاشها در راه اقامة حقوق یا اشاعة تکالیف باشد؟ اقامة تکالیف، اشاعهئ حقوق و اقامة حقوق، اشاعة تکالیف است. این همه اهمیت به حقوق دادن، نشانگر این است که لازم نیست هر کسی محق است، مکلف باشد. پس باید محق را بشناسیم و نباید در مقام حق به تسامح روی آوریم. هرچند دین اسلام را دین سمحة سهله گفتهاند؛ ولی پرواضح است که سمحة سهله برای تکلیف است، نه برای حق. در مقام احقاق حق، موشکافی لازم است، ولی در مقام اثبات تکلیف، موشکافی لازم نیست. بلکه «کل شییء مطلقٌ حتی یرِدَ فیه نهیٌ(») هر چیزی رها و بیقید و بند است، مگر آنکه دربارة آن یک نهی قطعی وارد شود.
خداوند متعال فرموده است: «لا یکلف ا نفساً الا ما آتاها؛ (طلاق/ 7) خداوند کسی را جز به آنچه اعلام کرده، تکلیف نمیکند.»
و نیز میفرماید: «لا یکلف ا نفسا الا وسعها؛ (بقره/ 286) خداوند هر کسی را به اندازة وسعش تکلیف میکند.»
هیچ ارزشی نمیتواند فوق ارزش حق قرار گیرد. تمام ارزشهای عاطفی و خانوادگی و قومی و طایفهای و نژادی در برابر حق، بیاعتبار یا کم اعتبارند. به یکی از کارگزاران خود - که در ادای وظائف کوتاهی کرده و مرتکب جور و تعدی شده بود - در نامهای مفصل چنین نوشت:
«اموال مردم را به آنها بازگردان که اگر بازنگردانی و خداوند مرا یاری دهد تا بر تو دست یابم، تو را بهگونهای کیفر دهم که پیش خداوند دربارة تو عذر بخواهم و تو را با شمشیری بزنم که کسی را به آن نزدم، جز اینکه داخل دوزخ شد.»()
آنگاه فرمود:
«واِ لوانَّ الحسنَوالحسینَ فعلا مثلَ الذی فعلتَ، ما کانت لهما عندی هوادةٌ و لا ظغِرا منی بارادةٍ، حتی آخُذَ الحقَّ مِنهما و اُزیحَ الباطِلَ عن مظلمتهما؛() به خدا اگر حسن(ع) و حسین(ع) چنانکاری که تو کردی میکردند، روی خوش نزد من نمیدیدند و به آرزویی نمیرسیدند، تا آنکه حق را از آنها بستانم و باطلی که به ستم آنها پدید آمده، زایل گردانم.»
و چنین است که حق باید زنده و پایدار بماند، تا تکلیف در سایة آن توانمند و بارور گردد.
پاسخ سؤال سوم
آیا اصالت با حق است یا تکلیف؟ پاسخ این سؤال، نیازمند کنکاش عقلی و نقلی است. بحثهای مربوط به حق و تکلیف، ارتباطی محکم با بحثهای مربوط به حق و باطل دارد(). اگر کسی اعتقادی به حق و باطل نداشته باشد، اعتقادی به حق و تکلیف هم ندارد.
حق و باطل، از مقولة مسائل عقل نظری و حق و تکلیف از مقولة مسائل عقل عملی است. مسائل عقل نظری زیربنا و شالودة مسائل عقل عملی است. هرچند کانت آلمانی معتقد بود که به عکس است. یعنی مسائل عقل عملی و قواعد اخلاقی مأخذ مسائل اعتقادی عقل نظری است. او که در نقادیهای خود عقل نظری را محدود به شناخت پدیدهها و فنومنها کرد و از ورود در حوزة نومنها و ذوات اشیا، ممنوعش شناخت، ناگزیر بود که برای اعتقاد به مبدء و معاد، پایگاهی درست کند. به همین جهت گفت: اعتقاد به مبدء و معاد، پشتوانه اعتبار و ارزش قواعد اخلاقی است.
او معتقد بود که در فلسفه، انقلاب کپرنیکی کرده است. کپرنیک، مرکزیت زمین را - که بطلمیوسیان، سخت به آن معتقد بودند - انکار کرد و مرکزیت را به خورشید داد و بدین ترتیب، بساط هیأت چندهزار سالة بطلمیوسی را جمع و تومار آن را در هم پیچید و البته انقلاب کردهبود.
انقلاب کانت از دو جهت به انقلاب کپرنیک میمانست:
یکی به لحاظ اینکه فلاسفة پیش از او شناخت انسان از جهان را عبارت از انطباع خارج در ذهن و مطابقت ذهن با خارج میدانستند. او ذهن آدمی را محور قرار داد. از نظر او ذهن آدمی بر قامت عالم خارج، لباسهای مختلف میدوزد. ذهن انسان دارای قالبهایی است که ادراکات تصوری و تصدیق خود را در آن قالبها میریزد. بدون این قالبها، ذهن نه ادراک تصوری دارد و نه ادراک تصدیقی. بنابراین، ذهن آدمی فعال است، نه منفعل. متصرف است، نه متاثر. مؤثر است، نه قابل().
دیگری اینکه آنها از پارهای از تصدیقات بدیهی و اکتسابی به تصدیقات اکتسابی جدیدی دست مییافتند و کاسب و مکتسب، هر دو مقولة عقل نظری بود. از نظر آنها روا نبود که قضایای عقل نظری از قضایای عقل عملی یا بالعکس، کسب شود. آنها میان قضایای عقل عملی و قضایای عقل نظری، رابطة کسب و اکتساب قائل نبودند. هیچکدام از دیگری مکتسب یا برای دیگری کاسب نیست.
از نظر آنها وقتیکه با استدلالات عقلی، وجود خدا و جاودانگی نفس و سعادت و بهشت و جهنم و نظام حکیمانة عالم ثابت شود، بر انسان لازم است که ایدئولوژی خود را براساس این جهانبینی استوار سازد، نه اینکه ایدئولوژی را از جهانبینی استنتاج کند. جهانبینی الهی و توحیدی، دینداری میطلبد و جهانبینی مادی و الحادی، انسان را بهسوی زندگی آنارشیستی و پوچی و بیهودگی سوق میدهد.
نمیخواهیم اصالت را به تکلیف بدهیم. جهانبینی الهی و توحیدی به انسان، حق تکامل میدهد. از این حق، حقوق بسیاری به لحاظ فردی و خانوادگی و اجتماعی، منشعب میشود. لازمة داشتن حقوق، داشتن تکالیف است. در ادامة این بحث، این حقیقت، بیشتر روشن میشود.
به هر حال، کانت - به زعم خودش - انقلابی دیگر کرد. او که عقل نظری را از کنکاش دربارة خدا و نفس و معاد و همة مسائل مابعدالطبیعه، ممنوع کرده و توانایی او را خدشهدار کرده بود، چارهای نداشت جز اینک به مسائل مابعدالطبیعه نیز رویکردی حکیمانه داشته باشد.
اما این رویکرد حکیمانه، مسائل نظری مابعدالطبیعه را از مسائل عملی اخلاق، استنتاج میکرد. اینبار، حکمت عملی نهتنها زیربنای حکمت نظری شد، بلکه حکمت عملی، کاسب و حکمت نظری، مکتسب بود. چیزی که تاکنون هیچ حکیمی تفوه به آن نکرده بود.
اینکه سکولاریزم مدعی شده است که انسان سنتی، اصالت را به تکلیف و انسان مدرن، اصالت را به حق داده، چنانکه خواهیم دید درست نیست. ولی اگر این نسبت را به کانت میداد، شاید درست بود؛ چراکه از نظر وی حق و باطل هم - در مسائل اعتقادی - تابع تکلیف است، تا چه رسد به حق.
از دیدگاه کانت، اگر تکلیف نبود، حق هم نبود. یا حداقل، قابل شناخت نبود؛ چراکه ممکن است کسی واقعیت را قبول داشته باشد، ولی دربارة قابلیت شناخت، تردید کند. چنانکه گرگیاس میگفت: عالم خارج، واقعیت ندارد. اگر واقعیت دارد، قابل شناخت نیست. اگر قابل شناخت باشد، قابل بیان برای دیگران نیست(). آیا کانت یک شکاک است؟ میتوان گفت: او به لحاظ ناتوان دانستن عقل نظری، یک شکاک است. ولی از آنجا که در پناه عقل عملی، خود را از شک و حیرت نجات میدهد و واقعیتهایی را باور میکند، یک فیلسوف جزمی است. او یک شکاک جزمی یا یک جزمی شکاک است.
در عین حال، میتوانیم از کانت دفاع کنیم و او را از اینکه اصالت را به تکلیف دهد، تبرئه کنیم: چراکه ممکن است او نیز بگوید: درست است که مسائل اعتقادی از تکلیف استنتاج میشوند، ولی خود تکلیف، تابع حق است. به هر حال، باید توجه داشته باشیم که مسائل عقل نظری بر محور «است» و «نیست» و مسائل عقل عملی بر محور «باید» و «نباید» میچرخد. تا چیزهایی نباشد و ذهن، تصوری برایش فراهم نشود و میان آنها به مقایسه و سنجش نپردازد، حکم به «است» برایش حاصل نمیشود و اما «نیست» عدم حکم است و به هر حال، تابع «است» میباشد().
طبعاً بحث حق و تکلیف، متفرع است بر بحث حق و باطل، تقابل حق و باطل، تقابل وجود و عدم یا تقابل بود و نبود و به عبارت دیگر، تقابل نقیضین است که نه با هم جمع و نه با هم رفع میشوند. ولی حق و تکلیف، آنگونه که حق و باطل، از هم گریزانند، از هم گریزان نیستند و با یکدیگر تعارض ندارند. هرکجا حقی باشد، در مقابل آن، تکلیفی و هر کجا تکلیفی باشد، در مقابل آن، حقی است. اگر چنین نباشد، جعل حق یا تکلیف بیهوده است. اگر در نظام خانواده شوهر مکلف است که به زن نفقه بدهد و به قانون: «عاشروهُنَّ بالمعروف» (نسأ/ 19) با او حسن معاشرت داشته باشد، زن نیز حق نفقه و حسن معاشرت دارد. نه این حق، بدون آن تکلیف و نه این تکلیف، بدون آن حق، معنی و مصداقی پیدا میکند. هرکدام بدون دیگری، لغو و عبث و بیهوده است.
جالب این است که نوع افرادی که حقی پیدا میکنند، تکلیفی هم دارند. اگر زن، حق نفقه و حسن معاشرت دارد، مکلف به تمکین است و اگر مرد، مکلف به انفاق و حسن معاشرت است، بر زن، حق تمکین دارد. اگر زن فقط مکلف به تمکین و شوهر فقط محق باشد، عبث و لغو و بیهوده است؛ چنانکه اگر مرد، فقط مکلف به انفاق و حسن معاشرت باشد و حق تمکین برایش اعتبار نشود، باز هم عبث و بیهوده است.
کودکان و دیوانگان، حقوقی دارند، ولی تکلیفی ندارند، اشخاص سفیه و آنهایی که رشد فکری ندارند، برخی از تکالیف را - مخصوصاً تکالیف مالی - ندارند؛ ولی در عین حال حقوقی از نظر مالی دارند که باید ادا شود. مردگان هم حقوقی دارند ولی تکلیفی ندارند. حق آنهاست که - اگر مسلمان باشند - آنها را غسل دهند و کفن کنند و بر ایشان نماز گزارند و در قبرستان مسلمین به خاکشان سپارند و وصی به وصایای آنها عمل کند و پسر بزرگتر، نماز و روزة آنها را قضایا نماید و زوجه، عدة وفات نگاه دارد. وارث میت، حق ارث دارند. ولی تکلیفی ندارند. البته پسر بزرگتر که مکلف به قضای نماز و روزة پدر است، حق حبوه() دارد.
حیوانات حقوقی بر ما دارند، ولی تکلیفی ندارند. از این بالاتر، نظام طبیعت هم بر ما حقوقی دارد. بدون اینکه در برابر ما تکلیفی داشته باشد. قطعاً اماکن مقدس - مانند مساجد و حرم مطهر امامان معصوم و انبیأ(ص) - بر ما حقوقی دارند، ولی مکلف نیستند. حیوانات درنده، خود را محق میدانند که حیوانات ضعیف را بدرند و بخورند و شکم خود را پر کنند؛ ولی تکلیفی برای خود قائل نیستند و بار مسؤولیتی بر دوش خود احساس نمیکنند. تمام انواع حیوانات، خود را در برابر طبیعت محق میدانند و برای استفاده از مواهب طبیعی - در حد نیاز - هیچگونه محدودیتی برای خود قائل نیستند. انسان نیز در استفاده از حیوانات و نباتات و حتی افراد همنوع، خود را ذی حق میداند. ولی آیا هیچگونه تکلیف و مسئولیتی ندارد. اگر بگوییم: حیوانات، تکلیف و مسؤولیتی ندارند، خطری متوجه نظام حکیمانة طبیعت و خلقت نمیشود. تنازع بقایی که بهطور محدود، بر حیوانات حاکم است، به بقای نظام، بلکه به بقای خود حیوانات ضرری نزده است. هر حیوانی به اندازة لزوم، نیروی دفاع و مخفی کاری و گریز از خطر دارد و هیچ حیوانی بیشتر از سیر کردن شکم و رفع نیاز اولیه خود، حرص و آز ندارد. با سیر کردن شکم آرام میگیرد و با یافتن پناهگاهی به خواب خوش فرو میرود و با یافتن جفت خویش به تولید نسل میپردازد؛ ولی آیا انسان همچنین است؟ آیا اگر انسان شکم خود را سیر کند و غریزة بقای نسل را ارضا نماید و برای خواب و استراحت، سرپناهی بیابد، آرام میگیرد؟
اگر انسان هم به همان حدی که حیوانات، قانعند، قانع بود و حرص و آز و طول اَمَل و پیروی هوای نفس، گریبانگیرش نبود، هیچگونه نیازی به تکلیف و مسؤولیت نداشت.
اینکه میبینیم در بسیاری از موارد، موجود انسانی یا غیرانسانی، فقط حق دارد و بار تکلیفی بر دوشش نیست، بهترین دلیل است بر اینکه اصالت با حق است و تکلیف، فرعی و تبعی است. اگر انسان هم مانند حیوانات به حق خویش قانع بود و به افراط و تفریط، روی نمیآورد و با حرص و آز و طمع، گرفتار افزونطلبی نمیشد، نیازی به تکلیف نداشت. حیوانات، اگر تکلیفی ندارند، هرج و مرج پدید نمیآورند. ولی اگر انسان، مکلف نباشد، چنان هرج و مرجی پدید میآورد که نهتنها زندگی همنوعان خود را به تباهی و سیاهی میکشاند، بلکه جهان خلقت را هم به هرج و مرج میکشاند. اینکه میبینیم در داستانهای دینی، اقوامی به ارادة خداوندی هلاک شدهاند، بهخاطر هرج و مرجهای جنسی یا اقتصادی یا اخلاقی بوده است. موجودی که هرج و مرج آفرین است، محکوم به فناست. انسان، هنگامی شایستة زنده ماندن است که حقوق را محترم شمارد و تکلیف گریزی پیشة خود نسازد. اگر انسان، گرفتار هوای نفس و طولانی شدن آرزوها نمیشد، حقی پایمال نمیکرد و به همین جهت، لازم نبود که بار تکلیف، بر دوشش نهند.
به همین جهت است که امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«اِنَّ اخوفَ مااخافُ علیکم اثنانِ: اتباعُ الهوی و طولُ الاَمَلِ، فاماَ اتباعُ الهوی فیصُدُّ عنِالحقٍّ و اما طولُ الاَمَلِ، فاماَ اتباعُ الهوی فیصُدُّ عنِالحقٍّ و اما طولُ الاَمَلِ فینسِی الاخرةَ؛() ترسناکترین چیزی که بر شما بیم دارم، دو چیز است: پیروی هوای نفس و درازی آرزو. اما پیروی هوای نفس، آدمی را از حق باز میدارد و اما درازی آرزو، آخرت را به فراموشی میسپارد.»
تنها فرق انسان و حیوان در بخردی و بیخردی نیست. هرچند اینکه بخرد است، نابخردی میکند و آنکه بیخرد است، در چارچوب غرائز است، نابخردی میکند و آنکه بیخرد است، در چارچوب غرائز نفسانی خود، حساب و کتابی دارد و به خود و همنوع خود ضرر نمیزند. ولی این انسان، هنگامی که نابخردی میکند، هم به خود ضرر میزند و هم به همنوع خود. سوداگران و تولیدکنندگان مواد مخدر، نه سعادت و سلاست خود را ارج مینهند، نه سعادت و سلامت همنوعان خود را. اما آیا حیوانات همچنین خسارت بزرگی به خود و همنوعان خود، وارد میکنند؟! فرق مهم انسان و حیوان، در همان دو چیزی است که امیرالمؤمنین(ع) بهعنوان مخوفترین دامهای خطر برای انسانها مطرح کرده است: پیروی هوای نفس و درازی آرزو. حیوانات در دام چنین خطرهایی گرفتار نیستند و هرگز گرفتار نمیشوند. آنها نه مغلوب هوای نفسند و نه اسیر آرزوها. بنابراین هرگز از حد و مرز غریزی و طبیعی خود خارج نمیشوند و حقوق همنوعان خود را زیر پا نمیگذارند و به همان حد متوسطی که نیاز دارند، راضی و قانعند.
گروهی از سپاهیان کوفه میخواستند به خوارج ملحق شوند؛ ولی از امیرالمؤمنین(ع) بیمناک بودند.
حضرت، یکی از یاران خود را فرستاد، تا معلوم کند که آنها در چه حالند. او مأموریت خود را انجام داد و بازگشت و گزارش داد که رفتهاند. حضرت آنها را نفرین کرد و اعلام داشت که هرگاه نیزهها بهسوی ایشان راست شود و شمشیرها بر کاسة سرهایشان فرود آید، از کردار زشت خود پشیمان میشوند. آنها اسیر اغوای شیطان شدند و از لشکر مسلمانان، گریختند و به دشمن پیوستند؛ ولی شیطان هم - که خود سردمدارِ تکلیفگریزان است - سرانجام از آنها بیزاری میجوید و از آنها فاصله میگیرد.
سپس فرمود:
فحسبُهم بخروجِهم منَ الهُدی وَارتکاسِهِم فِی الضَلالِ والعمی وصدٍّ هم عنِالحقٍّ و جِماحِهِم فیالتیهِ؛() آنان را همین بس که از راه هدایت بیرون و در کوری و گمراهی، سرنگون و از حق رویگردان شدند و در وادی ضلالت، بر سرکشی پرداختند.»
حضرتش برخی از انسانها را بهعنوان معادن دین و اوتاد زمین معرفی کرده است.
چه کسی میتواند چراغ تاریکیها و کشاف تیرگیها و کلید مبهمات و دفع کنندة شبهات و اشکالات و دلیل و راهنمای بیابانها باشد؟ کسی که حضرت در وصفش چنین فرموده است:
«قد الزمَ نفسَهُ العدلَ فکانَ اولُ عدلِه نفیَ الهوی عَن نفسِه، یصِفُ الحقَّ و یعملُ بِه؛() نفس خود را به عدالت، ملزم ساخته و نخستین نشانة عدالتش این است که هوا و هوس را از نفس خود، طرد کرده است. حق را میستاید و بدان عمل میکند.»
آری همینهایند که کان گوهر گرانمایة دینند و همچون کوهی ستبر و استوار، زمین و اهل آن را از انحراف و انحطاط و لغزش، حفظ میکنند.
دانشمند دروغین
آنکه در پی قرائتهای بیپایه و بیمایه از دین است، تا کتاب خدا را به رأی خود تفسیر و تحریف کند و حق را آنگونه که دلخواه اوست، تغییر دهد، همان است که مولی در وصف او فرموده است:
«و آخرُ قد تَسَمی عالِماً و لیس به؛() دیگری کسی است که نام عالم بر خود نهد و عالم نیست.»
دربارة این دانشمند قلابی میفرماید:
«قد حملَ الکتابَ علی آرائهِ و عطفَ الحقَّ علی اهوائه؛() کتاب خدا را بر طبق آرای خویش تفسیر کند و حق را بر هواهای نفسانی خود منعطف سازد.»
او که بهصورت، انسان و به قلب و باطن، حیوان است() - ولی حیوان بیحد و مرز- همان است که حضرت دربارهاش میفرماید:
«لا یعرِفُ بابَ الهدی فیتبعَه و لا بابَ العمی فیصُدَّ عنه، فذلکَ میتُ الاحیاَّءِ؛() نه راه رستگاری و هدایت را میشناسد، تا در آن، راه رود و نه باب کوری و گمراهی را، تا از آن بازگردد. او مردهای در میان زندگان است.»
حیوانات، در عین اینکه حیوانند، افسار گسیخته نیستند. عالم آنها، عالم محدودی است که از آن فراتر نمیروند. تکامل آنها هم محدود است و لذا تکالیف آنها از چارچوب غرایز خارج نیست.
نتیجه
از مطالبی که از نهجالبلاغه نقل شد، بهدست آمد که بزرگترین بدبختی انسان، صَدٍّ از حق است. عامل بازدارندة از حق و عدل، هواهای نفسانی است. وظیفة انسان است که باب کوری و ضلالت را ببندد و پیر و راه سعادت و هدایت باشد. منظور از حق در جملاتی که نقل شد، چیست؟ آیا منظور همان حقی است که در برابر باطل است، یا منظور حقی است که در بسیاری از موارد، همراه و ملازم تکلیف است؟
بهنظر میرسد که منظور دومی است؛ چرا که معلوم نیست پیروان هوای نفس به مرحلهای از انحطاط رسیده باشند که در اعماق دل، حقیقت را انکار کنند و اعتقاد به باطل را جایگزین آن سازند.
بسیار بوده و هستند کسانی که در اوج حقکشی و تکلیفگریزی بودهاند؛ ولی در عین حال، نشان دادهاند که در اعماق دل، طرفدار باطل و منکر حق نبودهاند. معاویه یکی از بدترین کسانی بود که حقوق بسیاری را تضییع کرد. پایة حکومت او بر ستم و بیداد استوار شده بود. معذلک، گاهی مطالبی از او شنیده و نقل شده که نشانگر این است که معتقد به باطل نبوده و - مثلاً - به عظمت شخصیت امیرالمؤمنین(ع) اعتراف داشته است. مِجفَن ابن ابی مجفن ضَبی نزد او آمد و گفت: از نزد پستترین و عاجزترین و ترسوترین و بخیلترین عرب، نزد تو آمدهام، معاویه پرسید: او چه کسی است؟ گفت: علی بن ابیطالب. معاویه به شامیان گفت: بشنوید سخن این برادر عراقی خود را. مردم شنیدند و پراکنده شدند.
پس از پراکنده شدن مردم، به او گفت: چه گفتی؟ او سخن خود را تکرار کرد.
معاویه گفت: وای بر تو ای جاهل، چرا او پستترین مردم است؛ حال آنکه پدرش ابوطالب و جدش عبدالمطلب و همسرش فاطمه دختر پیغمبر خداست؟ چرا او بخیلترین عرب است؟ به خدا اگر او دو خانه داشته باشد، یکی پر از کاه و دیگری پر از طلا، نخست طلا را میبخشد، سپس کاه را. چرا او ترسوترین عرب است؟ به خدا هرگاه دو لشکر در برابر هم قرار گیرند، او قهرمان و پهلوان و یکه سوار هر دو لشکر است. چرا او عاجزترین عرب است؟ به خدا آنقدر که مرکب فصاحت و بلاغت برای او رام شده است، برای هیچیک از قریش رام نشده است. اگر نبود آنچه میدانی، گردنت را میزدم. خدایت لعنت کند.
مجفن گفت: به خدا تو ستمکارتر از منی. چرا با او جنگیدی؛ با اینکه مقام و منزلت او را میشناسی؟!
معاویه گفت: بهخاطر این انگشتری حکومت.
مجفن گفت: در عوض خشم و عذاب خدا همین را داری.
معاویه گفت: من چیزی میدانم که تو نمیدانی. خداوند میگوید:
«و رحمتی وسعت کل شیئی؛ (اعراف/ 156) رحمت من همه چیز را فرا گرفته است.»()
در عین حال، باید توجه کنیم که عاقبت کسانی که به تضییع حقوق میپردازند و از تکلیف میگریزند، انکار حق و اعتقاد به باطل است. ممکن است معاویه هم سرانجام به همین بدبختی گرفتار شده باشد. چنانکه قرآن میفرماید:
«ثم کانَ عاقبةَالذینَ اساؤ و السَوأی ان کذبوا بایات ا و کانوا بها یستهزوؤن؛ (روم/ 10) عاقبت کسانی که کردار زشت پیشه کردهاند، این است که آیات خدا را تکذیب و استهزا کنند.»
ولی قدر مسلم این است که پیروی هواهای نفسانی موجب ضایع شدن حقوق و به دنبال آن، پایمال شدن تکالیف میشود. این نکته را از جملة «قد الزمَ نفسَهُ العدل» نیز که حضرت، آن را نخستین گام بهسوی طرد هوای نفس و ستایش حق و عمل به آن، شناخته میتوان استفاده کرد؛ چرا که منظور از عدل، در جملة فوق، عدالت اخلاقی و عملی است، نه عدالت در حکمت نظری.
از اینجا استفاده میشود که اصالت با حق است، نه با تکلیف. از دیدگاه حضرت - چنانکه از جملة «یصف الحق و یعمل به» استفاده میشود - اصل، عمل به حق است. اگر حقی نبود یا اگر حقی بود، ولی عمل به آن، لازم نبود، تکلیفی هم نبود،
انسان موجودی است کمال طلب. کمالطلبی او در ابعاد مختلف مادی و معنوی حد و مرزی نمیشناسد. اگر او را کمالطلب، نیافریده بودند، این همه به او حقوق نمیدادند. کمالجویی حیوانات، محدود است. به همین جهت، حقوق آنها هم محدود است. ارتباط حق و کمالجویی ارتباطی محکم و ناگسستنی است. هر چه کمالطلبی افزونتر میشود، بر کمیت و کیفیت حقوق هم افزودهتر میشود. کمالجویی انسان بینهایت است. هر گامی که بهسوی کمال بر میدارد، بهخاطر حقی است که به او داده شده و خود مقدمه گام بعدی و حقی دیگر است. اگر در قرآن کریم، مسأله تکریم بنیآدم و برتری آنها بر موجوداتی بسیار و محمول بودن در خشکی و دریا مطرح نمیشود() و به آنها هشدار داده نشده بود که میتوانند با قدرت و مکنت، اقطار زمین و آسمان را تحت نفوذ و سیطرة خود درآورند()، سخن از حقوق بیکران آنها گفتن بیهوده بود. اگر حقوقی داشت در حد جمادات و نباتات یا - حداکثر - حیوانات بود.
پس لازمة تکامل و پویندگی، داشتن حقوق است و لازمة داشتن حقوق، تکلیف و مسؤولیت است.
بنابراین، اصالت با حق است، نه با تکلیف. حق، اصلی و تکلیف، تبعی است. به همین جهت است که حضرت، از ضایع شدن حقوق که مقدمة ضایع شدن، تکلیف است، بیمناک است و بیشترین خطر و از ناحیة ضایع شدن حقوق، احساس میکند.
نباید دین خدا و رهبران الهی را متهم کرد که پیامشان بر مذاق انسان مدرن ناخوشایند است. اگر چنین است، چرا اکثریت قاطع انسانهای مدرن، روی بهسوی دین دارند؟ چرا مدرنیته را مانع دینداری نمیشناسد؟ آهنگ تکریم و تفضیل بنیآدم را قرآن سرداده است یا مکاتب الحادی و مادی؟ خدا به مردم گفته است: حق شماست که اقطار آسمانها و زمین را تحت نفوذ و سیطرة خود درآورید یا بتهای مصنوع و ایدئولوژیهای مسموم؟ اگر خداوند این همه به انسان، مقام و منصب نمیداد و به او اعلام نمیکرد که: «خلق لکم ما فی الارضِ جمیعاً» (بقره/ 29) خداوند، هرچه در زمین است، بهخاطر شما آفریده است. یک کلمه دربارة تکالیفش سخن نمیگفت و عالم او را هم با نظامی مانند نظام عالم حیوانات و جمادات، تدبیر و تنظیم و اداره میکرد، تا همچون نباتات بروید و بپژمرد یا همچون حیوانات، زاده شود و بمیرد، ولی نوعش با تعاقب و تسلسل افراد، محفوظ بماند. در این صورت، نه نیازی به دین بود و نه نیازی به طرح مسأله حق و تکلیف و نه ضرورتی برای مهار کردن بیبندوباریها و افسارگسیختگیها و جلوگیری از تجاوز به حقوق این و آن.
انسان کنونی زمزمههای شوم الحاد را بسیار میشنود و مظاهر ضد خدا و دین را بسیار میبیند و وسائل هوا و هوس را تا چشمش کار میکند، برایش فراهم کردهاند، تا خدا و آخرت را از یادش ببرند و از او عنصری ملحد و منکر بسازند؛ ولی در عین حال، دل بهسوی دین و رو بهسوی خدا دارد و میکوشد که موانع را خنثی کند، چرا؟ دلیل آن روشن است. انسانها با خدا و پیامبران، رابطهای کهن دارند. سخن انبیا بر دلشان مینشیند و سخن ملحدان، از گوشهایشان تجاوز نمیکند. این ارتباط، ناگسستنی است. اگر بشریت، احساس کرده بود که قصد انبیا توهین و خوار و فرومایه کردن است، دل به آنها نمیداد و اگر چند صباحی دل میداد، سرانجام پیشانیش به سنگ میخورد و بازمیگشت.
آری هدف انبیا تکریم و تفضیل انسانها بوده و در این راه، چیزی کم نگذاشته و حقی از انسان ضایع نکردهاند، تکالیف بهخاطر حفظ حقوق بود. اگر تکالیفی نبود، همة حقوق، ضایع و پایمال میشد. برای حفظ حقوق، باید تکالیف را ارج نهاد.
پینوشتها:
. مقصود از تساوی، تساوی در صدق است، نه تساوی در مفهوم که در اصطلاح منطق بهکار میرود.
. و اذا تولی سعی فی الارض لیفسد فیها و یهلک الحرث و النسل و ا لا یحب الفساد (البقره/ 215).
. نهجالبلاغه، حکمت 399.
. خلیل بن احمد فراهیدی میگوید: «شاةٌ والِدٌ: حامِلٌ» و نیز میگوید: «الولدُ اسمٌ یجمعُ الواحدَ و الکثیرَ و الذکرُ و الاُ نثی سوأٌ.» (کتاب العین 3/ 1982: ولد).
. الصافی 5/ 329 (چاپ بیروت).
. نهجالبلاغه، حکمت 354.
. همان، نامة 35.
. همان، نامة 24.
. همان، نامه 25.
. به آیات 97 سورة آل عمران و 47 سورة روم و 8 سورة هود و 33 سورة اسرأ، مراجعه شود.
. نهجالبلاغه، خطبة 40.
. همان، نامة 31.
. نهجالبلاغه، خطبة 105.
. همان، خطبة 214 یا 216.
. همان.
. همان.
. همان.
. همان، نامة/ 53.
. همان، خطبة/ 162 یا 160.
. همان.
. نهجالبلاغه، خطبة 164 یا 162.
. بحارالانوار، 5/ 303 باب 14 روایت 13.
. نهجالبلاغه، حکمت 399.
. همان، خطبه 214 یا 216 که، آن را «خطبة الحقوق» نامیدیم.
. پژوهش و حوزه، شمارة 3 صفحات 149 تا 153.
. نهجالبلاغه، خطبه 27.
. نگاه کنید به نامة 25 نهجالبلاغه.
. نگاه کنید به «الخصال» باب التسعة، حدیث 9 و نیز بحارالانوار 2/ 380 باب 3 روایت 47.
. نهجالبلاغه، خطبه 85 یا 87.
. همان.
. همان، خطبه 214 یا 216.
. الوسائل، الباب 12 من ابواب صفات القاضی، الحدیث 60.
. نهجالبلاغه، نامه 41.
. همان.
. نگارنده تا کنون در مجلة تخصصی کلام اسلامی 18 مقاله نگاشته است و هنوز این بحث ادامه دارد.
. توجه داشته باشیم که در فلسفه اسلامی نه همه ادراکات ذهن، فعلی و نه همه انفعالی است. بلکه برخی فعلی و برخی انفعالی است.
. نگاه کنید به کلیات فلسفه به قلم پاپکین و استرول، ترجمة دکتر مجتبوی، (انتشارات دانشگاه تهران، 1581).
. مرحوم علامه طباطبایی میگوید: «مفهوم... «است.».. فعل خارجی نفس است که با واقعیت خارجی خود در ذهن، میان دو مفهوم ذهنی... موجود میباشد و چون نسبت میان موضوع و محمول است، وجودش همان وجود آنهاست. از یکسو از واقعیت خارج حکایت میکند و از یکسو خودش در ذهن یک واقعیت مستقل دارد که میتوان خودش را محکیعنه قرار داد. از این جهت، ذهن به آسانی میتواند از این پدیده که فعل خودش میباشد، مفهومگیری نموده و او را... با یک صورت ادراکی حکایت نماید و مفهوم «نیست» به واسطة یک اشتباه و خطای اضطراری که دامنگیر ذهن میشود، از حکم ایجابی «است» گرفته میشود. او نیز مانند حکم ایجابی ماهیت نیت، ولی از ماهیت گرفته شده» (اصول فلسفه و روش رئالیسم 2/ 57).
آنچه در متن آمده، با بیان ایشان منافات ندارد. بیان ایشان ناظر به این است که ادراک وجود و عدم یا تصور هستی و نیستی از کجا پدید آمده و بیان متن ناظر به این است که تا واقعیتها یا حداقل واقعیتی چون «من انسانی» محقق نشود، نوبت به است و نیست و باید و نباید نمیرسد.
. محقق حلی میفرماید: «لباس تن و انگشتری و شمشیر و قرآن میت، به پسر بزرگتر داده میشود و بر اوست که نماز و روزة پدر را قضا کند. مشروط به اینکه سفیه و فاسدالرای نباشد و میت، دارای مال دیگری باشد (نگاه کنید به شرایعالاسلام، کتاب الارث، المقصد/ 1، المساله/ 3).
. نهجالبلاغه، خطبه 42.
. همان، خطبة 179 یا 181.
. همان، خطبة 85 یا 87.
. همان.
. همان.
. فالصورةُ صورةُ انسانٍ والقلبُ حَیَوانٍ (از همان خطبه).
. همان.
. سفینةالبحار 2/292 و 293 (عوی).
. و لقد کرمنا بنیآدم و حملناهم فی البرٍّ و البحرِ و رزقناهم من الطیباتِ و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا (الاسرأ/ 70)
. یا معشرالجن والانس ان استطعتم ان تنفدوا من اقطار السماوات والارضِ فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان (الرحمان/ 33).