نقد مقاله معنا و مبناى سکولاریزم
آرشیو
چکیده
متن
در شماره بیستوشش مجله کیان مقالهاى از آقاى دکتر سروش با عنوان معنا و مبناى سکولاریزم منتشر شد که در ذیل آن مسائل بسیار مطرح شده که به گمان نگارنده ربط چندانى با عنوان مقاله ندارد، ولى هدف اصلى در واقع طرح آن مسائل است: مقصود تویى کعبه وبتخانه بهانه. ما در این گفتار به جریان سکولاریزم در غرب که تفسیرهاى مختلفى مىتوان از آن ارائه داد نمىپردازیم و سعى مىکنیم تا به مسائل به ظاهر فرعى که آقاى دکتر سروش در خلال مقاله خود به آنها اشاره فرمودهاند بپردازیم.
1ـ اولین اشکال وارد بر مقاله دکتر سروش این است که معناى «سکولاریزم» را دقیقا مشخص نمىکنند. ایشان معانى زیر را درباره سکولاریزم مطرح مىکنند:
الف. حکومت سکولار، حکومتى است که دین را نه مبناى مشروعیت خود قرار مىدهد و نه مبناى عمل خود.
ب. سکولاریزم بهمعناى کنار ـ گذاشتن آگاهانه دین از صحنه معیشت و سیاست است.
ج. سکولاریزم غیر دینى شدن حکومت است.
د. سکولاریزم به معناى علمىبودن یا علمىشدن است. به گمان ایشان دقیقترین ترجمه سکولاریزم این معناست.
ه. سکولاریزم چیزى نیست جز علمى و عقلانىشدن تدبیر اجتماع.
و. در تعریف سکولاریزم نقد و نظارت وجود دارد.
ز. در سکولاریزم هیچ ارزش و دستور سنجشناپذیرى وجود ندارد؛ یعنى ادبى و مقامى و منصبى و قاعدهاى نداریم که فوق نظارت عامه باشد.
ح. در سکولاریزم لادینى یا بىاعتنایى به دین یا در میان نیاوردن دین هم نهفته است.
ط. سکولاریزم بر این نکته تأکید مىورزد که هیچ کس در مقام سلطنت و حکومت حق خدایى کردن ندارد. به تعبیر سادهتر، «سلطنت و ریاست، مظهریت حق نیست؛ سلطنت خداوند نیست که بر روى زمین تحقق یافته است.»
ک. سکولاریزم یعنى جدایى دین از سیاست:« به خاطر آنکه آدمیان از خدایى کردن جباران به ستوه آمده بودند وبراى بستن دست آنها به جدایى دین از سیاست پرداختند.»
گ. سکولاریزم یعنى دورکردن خداوند از جهان و تفسیر و تبیین امور عالم مستقل از مشیت و تصرف و تقدیر او.
ل. سکولاریزم به معناى عقلانى ـ کردن دین است.
برخى از معانى فوق لازمه معنایى خاص هستند. یعنى اگر سکولاریزم را «کنار گذاشتنِ آگاهانه دین از صحنه معیشت وسیاست» بدانیم، معناى اوّل و سوم و هفتم و هشتم و نهم از لوازم این معنا خواهند بود. اما برخى از معانى فوق با یکدیگر ناسازگار هستند. میان برخى تعاریف ایشان و مباحثى که مطرح مىکنند تناقض وجود دارد. ایشان از یک سوى بهترین ترجمه براى سکولاریزم را علمى بودن یا علمى شدن مىدانند و از سوى دیگر بحث از راه خروج از سکولاریزم را مطرح مىکنند و در عین حال توصیه به علمى نمودن مدیریت و حکومت و سیاست مىکنند.
2. آقاى دکتر سروش معتقدند که «وقتى سیاست غیرمقدّس، یعنى علمى، و دین مقدس مىماند، آن دو از هم جدا مىشوند و جدایى دین از سیاست در سکولاریزم به این معناست.»
آقاى دکتر سروش میان دین وسیاست و همچنین علم و دین تقابل مىبیند. یعنى اگر بناست سیاست بر مبناى علم باشد، دیگر نمىتواند همراه دین باشد واگر هم دین بخواهد همراه سیاست باشد، دیگر آن سیاستى که دردین وجود دارد بر مبناى علم نخواهد بود. آقاى دکتر سروش به گونهاى مطلب را بیان مىکنند که گویى یا باید دینى عمل کرد ویا علمى. اگر علمى عمل کنیم دینى نخواهد بود و اگر هم دینى عمل کنیم علمى نخواهد بود. از نظرایشان، علمى عملکردن در سیاست به معناى مدیریت علمى است (در برابر مدیریت فقهى). در مدیریت علمى نیز هیچ چیز فوق چون و چرا نخواهد بود و همواره نقد و نظارت وجود دارد. مدیران و مریدان هیچیک دست به عمل کورکورانه نخواهند زد. با این بیان در مدیریت فقهى نه نقدى خواهد بود ونه نظارتى بر عملکرد مدیرانوحاکمان، و مدیرانومریدان کورکورانه و غیر عقلانى عمل خواهندکرد.
بر این مطلب آقاى دکتر سروش چند انتقاد وارد است: اولاً ایشان مشخص نمىکنند که تقسیمبندى مدیریت علمى و مدیریت فقهى را از کجا آوردهاند؟ آیا متون دینى ما به گونهاى است که مدیریت فقهى را در مقابل و متعارض با مدیریت علمى تلقى مىکند یا تحلیلى است که از عملکرد برخى از مدیران جامعه بهدست آمده است که دراینصورت این گونه شیوههاى مدیریتى را باید نفى کرد نه آنکه فقه را در مقابل علم قرارداد.
ثانیا وقتى بحث از مدیریت اسلامى مىشود مراد آن است که ارزشهاى اسلامى را باید در شیوه هاى مدیریتى در نظر گرفت. بسیارى از اصول و شیوههایى که در مدیریت غربى مطرح مىشود وبه زعم ایشان علمى است، با ارزشهاى اسلامى مغایرتى ندارد تا یکى را در مقابل دیگرى قرار دهیم.
ثالثا مگر در حکومت یا مدیریت اسلامى هیچ نقد ونظارتى بر اعمال حاکمان و مدیران وجود ندارد؟ آیا مردم در یک نظام اسلامى باید کورکورانه عمل کنند؟
3. آقاى دکتر سروش معتقدند «اگر دید علمى در عرصه طبیعت با اندیشههاى دینى و الهى منافات دارد، دید علمى در عرصه سیاست هم با خداگرایى ناسازگار است، ولى حق این است که انسان مىتواند خداشناس و دیندار باشد و در عین حال از مدیریت علمى هم بهرهمند گردد.» بر این مطلب آقاى دکتر سروش نیز چند انتقاد وارد است:
اولاً به چه دلیل دید علمى در عرصه طبیعتشناسى با اندیشههاى دینى منافات دارد؟ اگر مراد از دید علمى رسیدن به تفسیرى صحیح و قطعى از طبیعت و یا قانونمندىهاى آن است، قطعا میان علم و دین مغایرتى نخواهد بود. مغایرت آنجاست که بخواهیم نصوص دینى را با نظریههاى خدشهپذیر علمى تفسیر کنیم. اصولاً در مواجهه اندیشههاى دینى با اندیشههاى علمى چند حالت قابل فرض است:
الف. اگر در متون دینى «نص» داشته باشیم، هیچگاه با اصول و قوانین قطعى منافات نخواهد داشت و اگر هم با برخى نظریههاى علمى منافات داشته باشد، بدون شک باید نص دینى را بر نظریههاى علمى ترجیح داد.
ب. در متون دینى، در زمینه یک مطلب خاص «نصى» وجود ندارد، بلکه فرضا آیاتى وجود دارد که ظهور در معنایى دارد که ممکن است با مطالب علمى در تعارض به نظر برسد. در این فرض دو حالت تصور مىشود: یکى آنکه در زمینه مسائل علمى امور قطعى و یقینى داریم که مى توان آن معناى ظاهرى را بامور یقینى تفسیر کرد و حالت دوم آن است که در طرف مقابل نظریههاى علمى مطرح است، یعنى نه از جانب دین نصّ صریحى وجود دارد و نه از جانب علم نظریهاى قطعى. لذا در این گونه موارد در تفسیر متون دینى تعارض پیش مىآید و ممکن است اشخاصى آن مطلب دینى را با علم روز تفسیر کنند که خطرناک است، نظیر تفسیرى که گذشتگان از هفت آسمان با هیئت بطلموسى مىکردند یا مباحثى که امروز در زمینه آیات مربوط به خلقت انسان وارتباط آنها با نظریههاى زیستشناسى مطرح مىشود. در این زمینه نه در آیات قرآنى نصّ صریحى وجود دارد و نه نظریههاى علمى به قطعیت رسیدهاند، بلکه حداکثر مطلبى که مىتوان گفت این است که به طور مثال ظهور آیات با خلقت مستقل انسان هماهنگتر و سازگارتر است.
ثانیا آقاى دکتر سروش هیچ دلیلى ارائه نمىدهند که چرا میان دید علمى در عرصه سیاست و خداگرایى ناسازگارى وجود دارد البته این حرف آقاى سروش یکى از معانى زیر را در بر خواهد داشت:
الف. سیاست مبتنى بر علم با خداگرایى منافات دارد.
ب. سیاست مبتنى بر دین یا بعد سیاسى دین ضد علم است.
که در هر دو صورت میان دین و سیاست صحیح که مبتنى بر علم است تعارض وجود دارد. یعنى یا دین داراى سیاست نیست و یا سیاستى که در دین هست غیر علمى است.
ج. فرد خداگرا یا متدین نمىتواند دید علمى در مسائل سیاسى داشته باشد.
عجیب اینجاست که آقاى دکتر سروش به دنبال مطلب فوق مىگویند: «حق این است که انسان مىتواند خداشناس و دیندار باشد و در عین حال از مدیریت علمى بهرهمند گردد.» آیا میان این مطلب و مطلب فوق تعارض وجود ندارد؟ آخر در جایى که دید علمى در عرصه سیاست با خداگرایى ناسازگار است چگونه مىتوان هم متدین بود و هم مدیریت علمى داشت؟
4. آقاى دکتر سروش معتقدند که «حکومت دینى یعنى مدیریت علمى دینى هم مىتوان داشت. حق این است که دینى شدن سیاست فقط وقتى ممکن است که فهمى غیر مقدس از دین را با شیوه علمى همنشین کنیم، والا دین مقدس را با سیاست غیرمقدس در آمیختن آب در هاون کوبیدن است.»
بر این مطلب آقاى سروش نیز چند انتقاد وارد است:
اولاً ایشان از یک سوى مىگویند میان «دید علمى در عرصه سیاست و خداگرایى ناسازگارى هست» واز سوى دیگر مىگویند «حکومت دینى یعنى مدیریت علمى دینى هم مىتوان داشت.»
ثانیا اگر به زعم ایشان جدایى میان علم و دین وجود دارد چگونه مىتوان مدیریت علمى دینى داشت؟
ثالثا اگر فهمى از دین مطابق با خود دین باشد، چون حق است مىتواند مقدس تلقى شود واگر فهمى از دین مطابق با دین نباشد اساسا ارتباطى به دین ندارد و نمىتوان آن را معرفت دینى صحیح تلقى کرد تا براى آن قداست قایل شد. یک نظریه علمى هم اگر مطابق با واقع باشد مىتواند مقدس تلقى شود و اگر هم صحیح نباشد که قابل پذیرش نیست. در واقع ایشان مىخواهند میان معرفتى از دین که مطابق با واقعنیست (یا نمىدانیم که مطابقبا واقعهست یا نیست) و شناختى از علم که در صحت و سقم آن نیز شک است جمع کنند.
رابعا: ایشان باید مدیریت علمى را تعریف کنند و بگویند که مرادشان از «علمى» در اینجا چیست آیا مراد تجربهپذیرى است، همانگونه که در علوم طبیعى مطرح است؟ اگر اینگونه است، آیا مىتوان پذیرفت که ما در مدیریت مانند سایر شاخههاى علوم انسانى یک سلسله اصول غیرتجربى نداریم؟
5. از نظر آقاى دکتر سروش تحولى که در نسبت میان حق و تکلیف در جهان جدید به وجود آمد موجب پیدایش سکولاریزم شد، چرا که «انسان گذشته یا ماقبل مدرن را مىتوان انسان مکلف نامید و در مقابل انسان جدید را محق.» از نظر ایشان زبان دینى، زبانتکلیف است. زبان قرآنو روایت بیشاز آنکه زبان حق باشد، زبان تکلیف است و در متون دینى ما از « موضع یک ولى صاحب اختیار و اقتدار به آدمیان امر و نهى مىشود.»
تصویرى که دین از انسان ارائه مىدهد تصویر یک موجود مکلف است نه یک موجود محق. در دین از انسان خواسته شده تا ایمان بیاورد، نماز بخواند، روزه بگیرد، خمس و زکات بدهد و ... از نظر ایشان در متون دینى کلمه حق در اکثر موارد به معناى تکلیف است. به طور مثال اگر در سایه حقوق منسوب به امام سجاد(ع) از حق پدر بر فرزند و حق همسایه و حق خدا بر مردم و امثال آن سخن به میان آمده همه به معناى تکلیف است. یعنى «ندیدن خویش است و دیدن دیگران» و در این رساله از حقوق بشر به معنى مدرن آن، مثل «حق آزادى بیان یا اختیار همسر یا اختیار دین ...» سخنى به میان نیامده است.
در اینجا چند نکته قابل طرح است:
اولاً ایشان براى اینکه از تقابل حق و تکلیف سخن گویند و نشان دهند که در دین عموما بحث از تکلیف است و در غرب بحث از حق، حقوق بشر در غرب را به عنوان تقابل مطرح کردهاند. از ایشان باید سؤال کرد که آیا حقوق بشر در اسلام مطرح نیست؟ به طور مثال، حق آزادى بیان یا حق آزادى در انتخاب همسر یا حق احتیار دین که ایشان معتقدند در رساله حقوق امام سجاد نیامده، آیا در دیگر متون دینى نیامده است؟ آیا در مورد انتخاب آزادانه دین قرآننمىگوید«لااکراهفىالدین»(بقره/256)؟ آیا اصل کرامت ذاتى انسان که در حقوق بشر آمده با بیان آیه «لقد کرّمنا بنى آدم و حمّلنا هم فى البّر و البحر و...» (آیه70) در قرآن نیامده است؟ و سایر حقوق بشر که در متون ما دقیقتر آمده است.
اگر بپذیریم که حقوق بشر یکى از مهمترین حقوقى است که در غرب مطرح شده و در عین حال در اسلام نیز مورد توجه قرار گرفته است دیگر نمىتوان گفت که لسان دین، لسان تکلیف است.
ثانیا حق و تکلیف طرفینى هستند. اگر پدر بر گردن فرزند حقى دارد، فرزند نیز بر گردن پدر حقى دارد. به بیان دیگر، از یکسوى فرزند تکالیفى نسبت به پدر خویش دارد، واز سوى دیگر چون «حقى» هم دارد لذا پدر نسبت به فرزند خویش تکلیفى پیدا مىکند. همینطور اگر همسایه بر همسایه حقى دارد، طرفینى است و نمىتوان گفت این همسایه برگردن آن همسایه حق دارد ولى آن همسایه بر گردن این همسایه حقى ندارد. تکلیف نیز بر هردو فرض است و ریشه این تکلیف طرفینى نیز این حق است که «هر فرد باید مصون از آزار دیگران باشد.»
ثالثا تکلیفها ریشه در یک سلسله حقها دارند. اگر هم در شرع سخن از تکلیف به میان آمده و به گفته ایشان در متون دینى «از موضع یک ولى صاحب اختیار بر آدمیان امر ونهى مىشود» به دلیل آن است که شارع حق برخوردارى از هدایت را براى انسانها قائل شده است و چون انسانها خود نمىتوانند از عهده ایفاى این حق برآیند، لذا شارع برخود فرض دانسته که با بیان یک سلسله تکلیفها انسان را هدایت نماید. به بیان دیگر، حق هدایت را با ارائه تکلیفها به انسان اعطاء کند. «وعلى اللّه قصد السّبیل» (نحل، 9) در عین حال شارع این حق را نیز براى انسان قائل شده که با اختیار خود گام در مسیر هدایت بگذارد «انّا هدیناه السّبیل امّا شاکرا وامّا کفورا» (انسان 3)
6. آقاى دکتر سروش معتقدند که جهان جدید از این جهت درک درستى از مفهوم ولایت و حکومت اسلامى ندارد که حکومت ولایتفقیه مبتنى بر تکلیف است، در حالىکه ذهنیت بشر جدید در فلسفههاى سیاسى جدید حکومت مبتنى بر حق و مسبوق به حقوق آدمیان است. در اینجا دو نکته را باید از یکدیگر تفکیک کرد: یکى اینکه مخالفان ولایت فقیه چرا حکومت ولایت فقیه را نمىپذیرند و دیگر اینکه آیا ولایت فقیه مبتنى بر تکلیف است و در آن حقوق آدمیان لحاظ نمىشود.
در بحث از ریشههاىمخالفت با حکومتاسلامى عوامل بسیارى را مىتوان برشمرد و لااقل علت مخالفت برخى را مىتوان عدم آگاهى از ماهیت این نوع شکل حکومتى دانست. اینگونه نیست که چون فرضا این شکل حکومتى مبتنى بر تکلیف است و نه حق، از آن سرباز مىزنند. اساسا مگر حکومتى وجود دارد که در آن تکلیف وجود نداشته باشد تا در برخورد با حکومت اسلامى که در آن تکلیف وجود دارد معاندان دچار تعجب شوند و به مخالفت با آن بپردازند؟ اساسا آیا مىتوان پذیرفت که حکومت مبتنى بر ولایت فقیه نسبت به حقوق انسانها بىتوجه است و در آن فقط از یک سلسله دستورالعملها و فرامین و تکلیفها سخن به میان آمده است؟ آیا در این شکل حکومتى مردم حاکمان خود را برنمىگزینند و در استیفاى حقوق خود نمىکوشند؟ آیا در این نوع از حکومت، حاکمان مکلف به تأمین مصالح افراد جامعه نیستند؟ آیا در بحثهاى مربوط به ولایت در فقه اسلامى این نکته موردتأکید قرارنگرفته که ولایت همواره مبتنى بر مصلحت است و حتّى ولایت پدر بر فرزند مبتنى بر رعایت مصالح فرزند است؟ آیا مگر در بحث از ولایت فقیه این نکته مورد تأکید قرار نگرفته که ولّى امر مسلمین باید مصالح مردم را در نظر بگیرد؟
آقاى دکتر سروش میان ولایت فقیه و خدمت و مدیریت تقابل قائل شدهاند، گویى در برخى از اشکال حکومتى نظیر دموکراسى حکومت به معناى خدمت و مدیریت است ولى در حکومت مبتنى بر ولایت فقیه که یک نظریه فقهى و مبتنى بر تکلیف است اثرى از خدمت و مدیریت وجود ندارد.
7. ایشان معتقدند که در نظام مبتنى بر ولایت فقیه «آدمیان مکلفند که رأى بدهند؛ مکلفند که از اوامر حاکم اطاعت کنند؛ مکلفند که حکومت تشکیل بدهند و این تکلیف به دلیل دیندارى و به دلیل پذیرفتن یک رشته احکام و اصول و قواعد دینى و فقهى بر ایشان فرض شده است.»
از ایشان باید سؤال کرد که آیا در دیگر نظامهاى سیاسى اثرى از تکلیف وجود ندارد؟ آیا در آن نظامها مردم مکلف نیستند که رأى بدهند و از حاکم اطاعت کنند؟ اگر گفته شود که در سایر نظامهاى سیاسى مردم با اختیار خود مىتوانند رأى بدهند و اگر نخواستند رأى نمىدهند، در پاسخ باید گفت که در نظام ولایت فقیه نیز کسى نمىتواند مردم را مجبور به رأى دادن کند. تنها چیزى که در اینجا مىتوان گفت این است که در نظام ولایت فقیه فرد مسلمان دخالت خود را در سیاست به عنوان یک تکلیف دینى فرض مىکند ولى در سایر نظامها تکلیف دینى وجود ندارد و حداکثر مىتوان تکلیف ملى را مطرح کرد.
8. آقاى دکتر سروش میان حق و تکلیف شکاف عمیقى قائل هستند. تصورشان این است که اگر نظام حکومتى مبتنى بر حق باشد رضایت خلق دنبال خواهد شد و اگر حکومت مبتنى بر تکلیف باشد رضایت خالق مطرح خواهد بود و گویى میان رضایت خالق با رضایت خلق تقابلى هست که اگر یکى را بپذیریم باید دیگرى را نفى کنیم! آیا پذیرش رضایت خالق موجب نفى رضایت خلق مىشود آیا نمىشود هم رضایت خالق را داشت و هم رضایت خلق را؟ مگر شارع با فرامین خود رضایت خلق را نخواسته است؟ آیا مىتوان با نفى حقوق مردم به رضایت خالق نایل شد؟ چرا در اسلام اینهمه روى حقالناس تأکید شده است؟ اگر در تکالیف دینى به حقوق افراد توجه نمىشد مىبایست فقط به حقاللّه اشاره مىشد نه حقالناس، تا چه رسد به آنکه حقالناس از جهاتى مهمتر از حقاللّه تلقى شده باشد. از اینها عجیبتر طرح این سؤال است که «آیا حق انسانى مردم بر تکلیف شرعى حکومت مقدم است یا نه؟» مگر میان حق انسانى مردم و تکلیف شرعى حکومت تقابل وجود دارد که باید یکى را بر دیگرى مقدم داشت؟ اگر تکالیفى که حکومت بیان مىکند شرعى باشد نمىتواند با حق انسانى مردم مغایرت داشته باشد و اگر هم این تکالیف شرعى نیست مربوط به حکومت اسلامى نمىباشد.
9. آقاى دکتر سروش معتقدند که طرح مسائلى چون ذات و طبیعت براى اشیاء موجب شده تا مسئلهاى به نام علیت مطرح شود و بشر خدا را در صدر سلسله علل بنشاند و بر او احکام و قوانین علّیّت فلسفى را جارى سازد. از نظر ایشان طرح مسئله علیت موجب مىشود تا دست خدا را فقط در چارچوب نظام علیت گشاده ببینیم وعدل و جود و تفضّل و ترحم و خلقت و دعا و بدا را در تنگناى مجارى علل و معلولات بگنجانیم و گرههایى پدید آوریم که سرانجام نتوانیم آنها را بگشاییم. آقاى دکتر سروش مشخص نکردهاند که اگر نظام علیت را بپذیریم مسئله عدل و جود و دعا و... دچار چه مشکلاتى خواهند شد. طرح مسئله علیت و پذیرش خداوند به عنوان علتالعلل هیچگاه به معناى محدود کردن دست خداوند در جهان نیست. اگر طرح نظام علیت اشکالاتى را در خلقت ایجاد مىکرد هیچگاه آیات قرآنى نظام جهان را بر مبناى قانون علیت تبیین نمىکرد. اینکه قرآن نزول باران را عامل رشد گیاهان مىداند، یا حرکت ابرها و تراکم آنها را عامل نزول باران مىداند نشانه آن است که قانون علّیّت را پذیرفته است. اساسا مگر مىشود نظام علیت را که قانون کلى و حاکم بر جهان هستى، یعنى فعل خداوند است، نپذیرفت؟ فلاسفهاى نظیر ابنسینا و ملاصدرا که به زعم ایشان عقل یونانى مآب دارند، هیچگاه با پذیرش اصل علیت نخواستهاند دست خدا را از عالم کوتاه کنند، بلکه خواستهاند نظام عالم را تبیین عقلانى کنند. این فلاسفه به تبع سخن معصوم(ع) معتقدند که خداوند نظام عالم را به گونهاى ساخته است که هرچیزى بر اساس اسباب و مسببات خاص خود تحقق پیدا کند. به گفته امام صادق(ع): «ابىاللّه ان یجرى الامور الاباسبابها».
10. آقاى دکتر سروش مىنویسند که "هر چیز که از پیش خود ذاتى و ماهیتى داشته باشد دیگرنمىتواند ذاتا دینى شود چرا که یک چیز دو ذات و دو ماهیت نمىتواند داشته باشد. آب فىالمثل ساختمان یا ذات ویژهاى دارد و به همین سبب آب دینى وآب غیر دینى یا شراب دینى وشراب غیر دینى نداریم. همینطور است عدل و حکومت و علم و فلسفه و امثال آنها.... دراین عبارت نیز آقاى دکتر سروش دچار مغالطه شدهاند، چرا که مقولات اولیه را با مقولات ثانویه و مفاهیم اعتبارى خلط نمودهاند. توضیح آنکه آب و شراب که ایشان مثال زدهاند و گفتهاند اسلامى و غیراسلامى ندارد، از مقولات اولى بوده و مصادیق و مابهازاى خاصى در خارج دارند و صفت اسلامى و غیراسلامى را نمىپذیرند، اما حکومت از مفاهیم اعتبارى است ویک مصداق خاص در خارج ندارد بلکه به نحوه اعتبار اعتبارکنندگان بستگى دارد و با اعتبار آنها تحقق پیدا مىکند و از همین جاست که هم تعریف و هم تقسیمات مختلف از آن شده است.
عدل را نیز که مثال زدهاند از مقولات ثانویه فلسفى و از امور انتزاعى است واگر آن را طبق تحلیل برخى از حکما به "مساوات" بازگردانیم قطعا این سؤال مطرح مىشود که ملاک آن چیست. از زمان افلاطون تا عصر حاضر همواره بحث از ملاک و معیار عدالت و مساوات شده است و اگر عدل مانند آب از مقولات اولى بود و مصداق خاصى در خارج مىداشت هیچ گاه مورد اختلاف نظر فلاسفه قرار نمىگرفت. البته در اینجا در مورد علوم انسانى نیز که آیا به اسلامى و غیراسلامى تقسیم مىشوند یا خیر، بحث بسیار است که در فرصتى دیگر به آن مىپردازیم.
11. آقاى دکتر سروش تفکرات اشعریگرانه غزالى و شهابالدین سهروردى را نظامى ذاتا دینى تلقى مىکنند و دیدگاه فلاسفهاى نظیر بوعلى را نظامى غیر دینى به شمار مىآورند. ایشان هیچ دلیلى ارائه نمىدهند که چرا تفکر عقلانى فلاسفه ضد دینى است و اندیشه متکلماناشعرىدینى است. اگر نظریهقبضوبسط شریعت را کهایشان بر آن اصرار مىورزند بپذیریم باید باور داشته باشیم که هر دو گروه معرفتشان دینى است، نه آنکه یکى دینى باشد و آن دیگرى ضد دینى.
12. آقاى دکتر سروش ادعا مىکنند که فلسفه یونانى ودین ذاتا جمع ناپذیرند. در پاسخ باید گفت که فلسفه اسلامى هرچند در ادامه فلسفه یونانى پیدا شده ولى هیچگاه نمىتوان آن را یونانى تلقى کرد. فلسفهاى که در جهان اسلام پیدا شد و به فلسفه اسلامى موسوم گردید آنچنان بسط پیدا کرد که با فلسفه یونانى قابل قیاس نیست. بعلاوه ایشان دقیقا مشخص نمىکنند که در چه مواردى میان فلسفه و دین تمایز ذاتى وجود دارد.
13. آقاى دکتر سروش معتقدند که سکولاریته از مجارى فلسفه وارد مىشود. اگر مراد ایشان از سکولاریزم، دور کردن خداوند از جهان و تفسیر و تبیین امور عالم مستقل از مشیت اوست که چنین چیزى هرگز با فلسفه اسلامى تحقق پیدا نکرده است. اگر فقط یک نظام فکرى بتواند به تفسیر منطقى خدا در جهان و اتکاء امور عالم به خداو مشیت او بپردازد آن هم فلسفه اسلامى است. کسانى که معناى ظریف امکان فقرى را که ملاصدرا بیان کرده درک کردهاند بخوبى درمى یابند که چگونه این نظام عقلانى مىتواند بالاترین نوع ارتباط میان خدا و جهان را بیان کند.
14. آقاى دکتر سروش معتقدند که حملهبردن به مفهوم «استحقاق» و «علّى» کردن آن تلاش دیگرى در جهت سکولارکردن تفکّر بوده است. به گمان ایشان پارهاى از متکلمان براى آنکه مسئله عقوبت و مثوبت اخروى را عقلانى کنند سخن از رابطه علیت میان اعمال و نتایج آنها گفتند. مىدانیم که متکلمان اسلامى براى تبییین عقوبتها و پاداشهاى اخروى این نکته را مطرح کردهاند که خود اعمال انسانها در قیامت تجسم پیدا مىکند. پاداشها و عقوبتهاى قیامت مانند دنیا جنبه قراردادى ندارند، بلکه جنبه تکوینى دارند. هر عملى که انسان در این جهان انجام مىدهد نتیجه آن را در قیامت به عنوان معلول واقعى عمل خود مشاهده مىکند. این متکلمان به آیات قرآنى نیز استناد جستهاند.
آقاى دکتر سروش معتقدند که در قیامت جزاى عمل مطرح است و انسان در قیامت مستحق عذاب است نه مولد آن. ایشان گمان کردهاند که میان جزاى عمل و معلول عمل تقابل است، در حالى که اگر بگوییم جزاى عمل انسان همان نتیجه عمل اوست هیچ محذور عقلى و یا شرعى پیش نخواهد آمد.
کسى که خطایى مىکند، مستحق برخوردارى از نتیجه عمل خود خواهد بود و هیچ اشکالى ندارد که بگوییم این فرد هم مستحق نتیجه عمل خود است و هم مولد آن. کسى که فعلى را از روى اختیار انجام مىدهد، خواه آن فعل خوب باشد یا بد، از یک سوى مولّد آن فعل است و از سوى دیگر مستحق نتیجه آن. از همین جا بطلان این مطلب ثابت مىشود که اگر رابطه اعمال انسانها با ثواب و عقاب اخروى به صورت علّى تبیین شود، مفهوم استحقاق از میان خواهد رفت. کسى که رابطه عمل با نتیجه آن را به صورت علّى تفسیر مىکند، هیچگاه نقش خداوند را در دادن پاداش و یا عذاب از میان نمىبرد، چرا که معتقد است خداوند این عالم را قانونمند آفریده و چنین اراده فرموده است که هر عملى داراى عکسالعملى تکوینى باشد. این سخن که پاداش و کیفر معلول اعمال انسانها مىباشد هیچ گاه به معناى عدم دخالت خدا در جهان و تشریفاتى دانستن نقش خدا در دادن پاداش و مجازات نیست. اگر پذیرش قانون علیت و معلولیت در مورد رابطه عمل و اثر آن موجب شود تا براى خدا نقش حقیقى قائل نشویم، در مورد نظام جهان هستى نیز اگر کسى قائل به قانون علیت و معلولیت شود باید بگوییم براى خدا نقش تشریفاتى در عالم قائل شده است.
15. آقاى دکتر سروش با تقسیر غیر عقلانى از مفاهیم شریعت به این نتیجه رسیدهاند که اگر در تبیین امور عالم به استدلال و تفسیر عقلانى تمسّک جوییم راه را براى سکولار کردن تفکر گشودهایم، چرا که اگر انسانها در زمینه پاداش و جزاى افعال اخلاقى خود به جاى استحقاق سخن از علیت بگویند دیگر به تکالیف خود نخواهند اندیشید، بلکه به عواقب و معلولهاى گوارا و ناگوار افعال خود خواهند اندیشید. این تحلیل نیز غلط است زیرا نتیجه عمل انسان - که مستحق آن مىباشد همان معلول و اثر عمل اوست. کسى که معتقد باشد نتیجه عمل وى جنبه تکوینى دارد، یعنى استحقاقها جنبه قراردادى و اعتبارى ندارد، بیشتر مراقب اعمال خود خواهد بود تا کسى که آنها را اعتبارى مىداند.
16. آقاى دکتر سروش مهمترین عامل سکولاریزم را عقل فلسفى یا فلسفه عقلى مىدانند. از نظر ایشان عقل فلسفى که هر چند ضد دینى نیست اما عقل غیردینى است و موجب سکولار شدن تفکر مىشود، همان گونه که در طول تاریخ نیز چنین واقعهاى روى داده است. بنابر این تنها راه براى خروج از سکولاریزم این است که در تفسیر و تبیین دین، عقل فلسفى را کنار بگذاریم و آنچه را که اشاعره مىگفتند بپذیریم. از نظر ایشان فلسفههاى جدید که جنبه عقلانى ندارند به دین نزدیکترند.
آقاى دکتر سروش مشخص نکردهاند که مراد از عقل فلسفى چیست؟ اساسا آیا عقل را مىتوان به فلسفى و غیر فلسفى تقسیم کرد؟ اگر به طور مثال مفهوم استحقاق را جایگزین علیت کنیم، عقل غیر فلسفى خواهیم داشت؟ اساسا نسبت عقل فلسفى با دین چیست؟ آیا نه این است که در اثبات برخى از مسائل دینى ناگزیر از مدد گرفتن از عقل فلسفى هستیم؟
در واقع مهمترین مسئلهاى که آقاى دکتر سروش با آن مواجه هستند عقلانىکردن دین است. مىدانیم که دو جریان عمده در طول تاریخ، چه در شرق و چه در غرب، وجود داشته است. دستهاى کوشیدهاند تا دین را عقلانى کنند و دستهاى دیگر با عقلانىکردن دین به مخالفت برخاستهاند. در جهان اسلام کسانى که خواستهاند دین را عقلانى کنند، علیرغم تصور آقاى سروش ارسطویى مشرب نبودهاند. چگونه مىتوان ملاصدرا یا علامه طباطبایى و استاد مطهرى را ارسطویى مشرب تلقى کرد؟ آقاى دکتر سروش معتقدند که اگر دین را با عقل تفسیر کنیم، یعنى دین را عقلانى کنیم، سر از سکولاریزم در خواهیم آورد و تنها راه خروج از سکولاریزم این است که از تفسیر عقلانى دین بپرهیزیم.
آیا در عصر و زمان ما که اندیشهها و ایدئولوژیهاى گوناگون به معارضه با دین برخاستهاند مىتوان از تفسیر عقلانى دین دورى جست؟ آیا پاسخ بسیارى از شبهات که معرفت دینى با آنها مواجه است بدون استمداد از عقل و اندیشه فلسفى امکانپذیر است؟
1ـ اولین اشکال وارد بر مقاله دکتر سروش این است که معناى «سکولاریزم» را دقیقا مشخص نمىکنند. ایشان معانى زیر را درباره سکولاریزم مطرح مىکنند:
الف. حکومت سکولار، حکومتى است که دین را نه مبناى مشروعیت خود قرار مىدهد و نه مبناى عمل خود.
ب. سکولاریزم بهمعناى کنار ـ گذاشتن آگاهانه دین از صحنه معیشت و سیاست است.
ج. سکولاریزم غیر دینى شدن حکومت است.
د. سکولاریزم به معناى علمىبودن یا علمىشدن است. به گمان ایشان دقیقترین ترجمه سکولاریزم این معناست.
ه. سکولاریزم چیزى نیست جز علمى و عقلانىشدن تدبیر اجتماع.
و. در تعریف سکولاریزم نقد و نظارت وجود دارد.
ز. در سکولاریزم هیچ ارزش و دستور سنجشناپذیرى وجود ندارد؛ یعنى ادبى و مقامى و منصبى و قاعدهاى نداریم که فوق نظارت عامه باشد.
ح. در سکولاریزم لادینى یا بىاعتنایى به دین یا در میان نیاوردن دین هم نهفته است.
ط. سکولاریزم بر این نکته تأکید مىورزد که هیچ کس در مقام سلطنت و حکومت حق خدایى کردن ندارد. به تعبیر سادهتر، «سلطنت و ریاست، مظهریت حق نیست؛ سلطنت خداوند نیست که بر روى زمین تحقق یافته است.»
ک. سکولاریزم یعنى جدایى دین از سیاست:« به خاطر آنکه آدمیان از خدایى کردن جباران به ستوه آمده بودند وبراى بستن دست آنها به جدایى دین از سیاست پرداختند.»
گ. سکولاریزم یعنى دورکردن خداوند از جهان و تفسیر و تبیین امور عالم مستقل از مشیت و تصرف و تقدیر او.
ل. سکولاریزم به معناى عقلانى ـ کردن دین است.
برخى از معانى فوق لازمه معنایى خاص هستند. یعنى اگر سکولاریزم را «کنار گذاشتنِ آگاهانه دین از صحنه معیشت وسیاست» بدانیم، معناى اوّل و سوم و هفتم و هشتم و نهم از لوازم این معنا خواهند بود. اما برخى از معانى فوق با یکدیگر ناسازگار هستند. میان برخى تعاریف ایشان و مباحثى که مطرح مىکنند تناقض وجود دارد. ایشان از یک سوى بهترین ترجمه براى سکولاریزم را علمى بودن یا علمى شدن مىدانند و از سوى دیگر بحث از راه خروج از سکولاریزم را مطرح مىکنند و در عین حال توصیه به علمى نمودن مدیریت و حکومت و سیاست مىکنند.
2. آقاى دکتر سروش معتقدند که «وقتى سیاست غیرمقدّس، یعنى علمى، و دین مقدس مىماند، آن دو از هم جدا مىشوند و جدایى دین از سیاست در سکولاریزم به این معناست.»
آقاى دکتر سروش میان دین وسیاست و همچنین علم و دین تقابل مىبیند. یعنى اگر بناست سیاست بر مبناى علم باشد، دیگر نمىتواند همراه دین باشد واگر هم دین بخواهد همراه سیاست باشد، دیگر آن سیاستى که دردین وجود دارد بر مبناى علم نخواهد بود. آقاى دکتر سروش به گونهاى مطلب را بیان مىکنند که گویى یا باید دینى عمل کرد ویا علمى. اگر علمى عمل کنیم دینى نخواهد بود و اگر هم دینى عمل کنیم علمى نخواهد بود. از نظرایشان، علمى عملکردن در سیاست به معناى مدیریت علمى است (در برابر مدیریت فقهى). در مدیریت علمى نیز هیچ چیز فوق چون و چرا نخواهد بود و همواره نقد و نظارت وجود دارد. مدیران و مریدان هیچیک دست به عمل کورکورانه نخواهند زد. با این بیان در مدیریت فقهى نه نقدى خواهد بود ونه نظارتى بر عملکرد مدیرانوحاکمان، و مدیرانومریدان کورکورانه و غیر عقلانى عمل خواهندکرد.
بر این مطلب آقاى دکتر سروش چند انتقاد وارد است: اولاً ایشان مشخص نمىکنند که تقسیمبندى مدیریت علمى و مدیریت فقهى را از کجا آوردهاند؟ آیا متون دینى ما به گونهاى است که مدیریت فقهى را در مقابل و متعارض با مدیریت علمى تلقى مىکند یا تحلیلى است که از عملکرد برخى از مدیران جامعه بهدست آمده است که دراینصورت این گونه شیوههاى مدیریتى را باید نفى کرد نه آنکه فقه را در مقابل علم قرارداد.
ثانیا وقتى بحث از مدیریت اسلامى مىشود مراد آن است که ارزشهاى اسلامى را باید در شیوه هاى مدیریتى در نظر گرفت. بسیارى از اصول و شیوههایى که در مدیریت غربى مطرح مىشود وبه زعم ایشان علمى است، با ارزشهاى اسلامى مغایرتى ندارد تا یکى را در مقابل دیگرى قرار دهیم.
ثالثا مگر در حکومت یا مدیریت اسلامى هیچ نقد ونظارتى بر اعمال حاکمان و مدیران وجود ندارد؟ آیا مردم در یک نظام اسلامى باید کورکورانه عمل کنند؟
3. آقاى دکتر سروش معتقدند «اگر دید علمى در عرصه طبیعت با اندیشههاى دینى و الهى منافات دارد، دید علمى در عرصه سیاست هم با خداگرایى ناسازگار است، ولى حق این است که انسان مىتواند خداشناس و دیندار باشد و در عین حال از مدیریت علمى هم بهرهمند گردد.» بر این مطلب آقاى دکتر سروش نیز چند انتقاد وارد است:
اولاً به چه دلیل دید علمى در عرصه طبیعتشناسى با اندیشههاى دینى منافات دارد؟ اگر مراد از دید علمى رسیدن به تفسیرى صحیح و قطعى از طبیعت و یا قانونمندىهاى آن است، قطعا میان علم و دین مغایرتى نخواهد بود. مغایرت آنجاست که بخواهیم نصوص دینى را با نظریههاى خدشهپذیر علمى تفسیر کنیم. اصولاً در مواجهه اندیشههاى دینى با اندیشههاى علمى چند حالت قابل فرض است:
الف. اگر در متون دینى «نص» داشته باشیم، هیچگاه با اصول و قوانین قطعى منافات نخواهد داشت و اگر هم با برخى نظریههاى علمى منافات داشته باشد، بدون شک باید نص دینى را بر نظریههاى علمى ترجیح داد.
ب. در متون دینى، در زمینه یک مطلب خاص «نصى» وجود ندارد، بلکه فرضا آیاتى وجود دارد که ظهور در معنایى دارد که ممکن است با مطالب علمى در تعارض به نظر برسد. در این فرض دو حالت تصور مىشود: یکى آنکه در زمینه مسائل علمى امور قطعى و یقینى داریم که مى توان آن معناى ظاهرى را بامور یقینى تفسیر کرد و حالت دوم آن است که در طرف مقابل نظریههاى علمى مطرح است، یعنى نه از جانب دین نصّ صریحى وجود دارد و نه از جانب علم نظریهاى قطعى. لذا در این گونه موارد در تفسیر متون دینى تعارض پیش مىآید و ممکن است اشخاصى آن مطلب دینى را با علم روز تفسیر کنند که خطرناک است، نظیر تفسیرى که گذشتگان از هفت آسمان با هیئت بطلموسى مىکردند یا مباحثى که امروز در زمینه آیات مربوط به خلقت انسان وارتباط آنها با نظریههاى زیستشناسى مطرح مىشود. در این زمینه نه در آیات قرآنى نصّ صریحى وجود دارد و نه نظریههاى علمى به قطعیت رسیدهاند، بلکه حداکثر مطلبى که مىتوان گفت این است که به طور مثال ظهور آیات با خلقت مستقل انسان هماهنگتر و سازگارتر است.
ثانیا آقاى دکتر سروش هیچ دلیلى ارائه نمىدهند که چرا میان دید علمى در عرصه سیاست و خداگرایى ناسازگارى وجود دارد البته این حرف آقاى سروش یکى از معانى زیر را در بر خواهد داشت:
الف. سیاست مبتنى بر علم با خداگرایى منافات دارد.
ب. سیاست مبتنى بر دین یا بعد سیاسى دین ضد علم است.
که در هر دو صورت میان دین و سیاست صحیح که مبتنى بر علم است تعارض وجود دارد. یعنى یا دین داراى سیاست نیست و یا سیاستى که در دین هست غیر علمى است.
ج. فرد خداگرا یا متدین نمىتواند دید علمى در مسائل سیاسى داشته باشد.
عجیب اینجاست که آقاى دکتر سروش به دنبال مطلب فوق مىگویند: «حق این است که انسان مىتواند خداشناس و دیندار باشد و در عین حال از مدیریت علمى بهرهمند گردد.» آیا میان این مطلب و مطلب فوق تعارض وجود ندارد؟ آخر در جایى که دید علمى در عرصه سیاست با خداگرایى ناسازگار است چگونه مىتوان هم متدین بود و هم مدیریت علمى داشت؟
4. آقاى دکتر سروش معتقدند که «حکومت دینى یعنى مدیریت علمى دینى هم مىتوان داشت. حق این است که دینى شدن سیاست فقط وقتى ممکن است که فهمى غیر مقدس از دین را با شیوه علمى همنشین کنیم، والا دین مقدس را با سیاست غیرمقدس در آمیختن آب در هاون کوبیدن است.»
بر این مطلب آقاى سروش نیز چند انتقاد وارد است:
اولاً ایشان از یک سوى مىگویند میان «دید علمى در عرصه سیاست و خداگرایى ناسازگارى هست» واز سوى دیگر مىگویند «حکومت دینى یعنى مدیریت علمى دینى هم مىتوان داشت.»
ثانیا اگر به زعم ایشان جدایى میان علم و دین وجود دارد چگونه مىتوان مدیریت علمى دینى داشت؟
ثالثا اگر فهمى از دین مطابق با خود دین باشد، چون حق است مىتواند مقدس تلقى شود واگر فهمى از دین مطابق با دین نباشد اساسا ارتباطى به دین ندارد و نمىتوان آن را معرفت دینى صحیح تلقى کرد تا براى آن قداست قایل شد. یک نظریه علمى هم اگر مطابق با واقع باشد مىتواند مقدس تلقى شود و اگر هم صحیح نباشد که قابل پذیرش نیست. در واقع ایشان مىخواهند میان معرفتى از دین که مطابق با واقعنیست (یا نمىدانیم که مطابقبا واقعهست یا نیست) و شناختى از علم که در صحت و سقم آن نیز شک است جمع کنند.
رابعا: ایشان باید مدیریت علمى را تعریف کنند و بگویند که مرادشان از «علمى» در اینجا چیست آیا مراد تجربهپذیرى است، همانگونه که در علوم طبیعى مطرح است؟ اگر اینگونه است، آیا مىتوان پذیرفت که ما در مدیریت مانند سایر شاخههاى علوم انسانى یک سلسله اصول غیرتجربى نداریم؟
5. از نظر آقاى دکتر سروش تحولى که در نسبت میان حق و تکلیف در جهان جدید به وجود آمد موجب پیدایش سکولاریزم شد، چرا که «انسان گذشته یا ماقبل مدرن را مىتوان انسان مکلف نامید و در مقابل انسان جدید را محق.» از نظر ایشان زبان دینى، زبانتکلیف است. زبان قرآنو روایت بیشاز آنکه زبان حق باشد، زبان تکلیف است و در متون دینى ما از « موضع یک ولى صاحب اختیار و اقتدار به آدمیان امر و نهى مىشود.»
تصویرى که دین از انسان ارائه مىدهد تصویر یک موجود مکلف است نه یک موجود محق. در دین از انسان خواسته شده تا ایمان بیاورد، نماز بخواند، روزه بگیرد، خمس و زکات بدهد و ... از نظر ایشان در متون دینى کلمه حق در اکثر موارد به معناى تکلیف است. به طور مثال اگر در سایه حقوق منسوب به امام سجاد(ع) از حق پدر بر فرزند و حق همسایه و حق خدا بر مردم و امثال آن سخن به میان آمده همه به معناى تکلیف است. یعنى «ندیدن خویش است و دیدن دیگران» و در این رساله از حقوق بشر به معنى مدرن آن، مثل «حق آزادى بیان یا اختیار همسر یا اختیار دین ...» سخنى به میان نیامده است.
در اینجا چند نکته قابل طرح است:
اولاً ایشان براى اینکه از تقابل حق و تکلیف سخن گویند و نشان دهند که در دین عموما بحث از تکلیف است و در غرب بحث از حق، حقوق بشر در غرب را به عنوان تقابل مطرح کردهاند. از ایشان باید سؤال کرد که آیا حقوق بشر در اسلام مطرح نیست؟ به طور مثال، حق آزادى بیان یا حق آزادى در انتخاب همسر یا حق احتیار دین که ایشان معتقدند در رساله حقوق امام سجاد نیامده، آیا در دیگر متون دینى نیامده است؟ آیا در مورد انتخاب آزادانه دین قرآننمىگوید«لااکراهفىالدین»(بقره/256)؟ آیا اصل کرامت ذاتى انسان که در حقوق بشر آمده با بیان آیه «لقد کرّمنا بنى آدم و حمّلنا هم فى البّر و البحر و...» (آیه70) در قرآن نیامده است؟ و سایر حقوق بشر که در متون ما دقیقتر آمده است.
اگر بپذیریم که حقوق بشر یکى از مهمترین حقوقى است که در غرب مطرح شده و در عین حال در اسلام نیز مورد توجه قرار گرفته است دیگر نمىتوان گفت که لسان دین، لسان تکلیف است.
ثانیا حق و تکلیف طرفینى هستند. اگر پدر بر گردن فرزند حقى دارد، فرزند نیز بر گردن پدر حقى دارد. به بیان دیگر، از یکسوى فرزند تکالیفى نسبت به پدر خویش دارد، واز سوى دیگر چون «حقى» هم دارد لذا پدر نسبت به فرزند خویش تکلیفى پیدا مىکند. همینطور اگر همسایه بر همسایه حقى دارد، طرفینى است و نمىتوان گفت این همسایه برگردن آن همسایه حق دارد ولى آن همسایه بر گردن این همسایه حقى ندارد. تکلیف نیز بر هردو فرض است و ریشه این تکلیف طرفینى نیز این حق است که «هر فرد باید مصون از آزار دیگران باشد.»
ثالثا تکلیفها ریشه در یک سلسله حقها دارند. اگر هم در شرع سخن از تکلیف به میان آمده و به گفته ایشان در متون دینى «از موضع یک ولى صاحب اختیار بر آدمیان امر ونهى مىشود» به دلیل آن است که شارع حق برخوردارى از هدایت را براى انسانها قائل شده است و چون انسانها خود نمىتوانند از عهده ایفاى این حق برآیند، لذا شارع برخود فرض دانسته که با بیان یک سلسله تکلیفها انسان را هدایت نماید. به بیان دیگر، حق هدایت را با ارائه تکلیفها به انسان اعطاء کند. «وعلى اللّه قصد السّبیل» (نحل، 9) در عین حال شارع این حق را نیز براى انسان قائل شده که با اختیار خود گام در مسیر هدایت بگذارد «انّا هدیناه السّبیل امّا شاکرا وامّا کفورا» (انسان 3)
6. آقاى دکتر سروش معتقدند که جهان جدید از این جهت درک درستى از مفهوم ولایت و حکومت اسلامى ندارد که حکومت ولایتفقیه مبتنى بر تکلیف است، در حالىکه ذهنیت بشر جدید در فلسفههاى سیاسى جدید حکومت مبتنى بر حق و مسبوق به حقوق آدمیان است. در اینجا دو نکته را باید از یکدیگر تفکیک کرد: یکى اینکه مخالفان ولایت فقیه چرا حکومت ولایت فقیه را نمىپذیرند و دیگر اینکه آیا ولایت فقیه مبتنى بر تکلیف است و در آن حقوق آدمیان لحاظ نمىشود.
در بحث از ریشههاىمخالفت با حکومتاسلامى عوامل بسیارى را مىتوان برشمرد و لااقل علت مخالفت برخى را مىتوان عدم آگاهى از ماهیت این نوع شکل حکومتى دانست. اینگونه نیست که چون فرضا این شکل حکومتى مبتنى بر تکلیف است و نه حق، از آن سرباز مىزنند. اساسا مگر حکومتى وجود دارد که در آن تکلیف وجود نداشته باشد تا در برخورد با حکومت اسلامى که در آن تکلیف وجود دارد معاندان دچار تعجب شوند و به مخالفت با آن بپردازند؟ اساسا آیا مىتوان پذیرفت که حکومت مبتنى بر ولایت فقیه نسبت به حقوق انسانها بىتوجه است و در آن فقط از یک سلسله دستورالعملها و فرامین و تکلیفها سخن به میان آمده است؟ آیا در این شکل حکومتى مردم حاکمان خود را برنمىگزینند و در استیفاى حقوق خود نمىکوشند؟ آیا در این نوع از حکومت، حاکمان مکلف به تأمین مصالح افراد جامعه نیستند؟ آیا در بحثهاى مربوط به ولایت در فقه اسلامى این نکته موردتأکید قرارنگرفته که ولایت همواره مبتنى بر مصلحت است و حتّى ولایت پدر بر فرزند مبتنى بر رعایت مصالح فرزند است؟ آیا مگر در بحث از ولایت فقیه این نکته مورد تأکید قرار نگرفته که ولّى امر مسلمین باید مصالح مردم را در نظر بگیرد؟
آقاى دکتر سروش میان ولایت فقیه و خدمت و مدیریت تقابل قائل شدهاند، گویى در برخى از اشکال حکومتى نظیر دموکراسى حکومت به معناى خدمت و مدیریت است ولى در حکومت مبتنى بر ولایت فقیه که یک نظریه فقهى و مبتنى بر تکلیف است اثرى از خدمت و مدیریت وجود ندارد.
7. ایشان معتقدند که در نظام مبتنى بر ولایت فقیه «آدمیان مکلفند که رأى بدهند؛ مکلفند که از اوامر حاکم اطاعت کنند؛ مکلفند که حکومت تشکیل بدهند و این تکلیف به دلیل دیندارى و به دلیل پذیرفتن یک رشته احکام و اصول و قواعد دینى و فقهى بر ایشان فرض شده است.»
از ایشان باید سؤال کرد که آیا در دیگر نظامهاى سیاسى اثرى از تکلیف وجود ندارد؟ آیا در آن نظامها مردم مکلف نیستند که رأى بدهند و از حاکم اطاعت کنند؟ اگر گفته شود که در سایر نظامهاى سیاسى مردم با اختیار خود مىتوانند رأى بدهند و اگر نخواستند رأى نمىدهند، در پاسخ باید گفت که در نظام ولایت فقیه نیز کسى نمىتواند مردم را مجبور به رأى دادن کند. تنها چیزى که در اینجا مىتوان گفت این است که در نظام ولایت فقیه فرد مسلمان دخالت خود را در سیاست به عنوان یک تکلیف دینى فرض مىکند ولى در سایر نظامها تکلیف دینى وجود ندارد و حداکثر مىتوان تکلیف ملى را مطرح کرد.
8. آقاى دکتر سروش میان حق و تکلیف شکاف عمیقى قائل هستند. تصورشان این است که اگر نظام حکومتى مبتنى بر حق باشد رضایت خلق دنبال خواهد شد و اگر حکومت مبتنى بر تکلیف باشد رضایت خالق مطرح خواهد بود و گویى میان رضایت خالق با رضایت خلق تقابلى هست که اگر یکى را بپذیریم باید دیگرى را نفى کنیم! آیا پذیرش رضایت خالق موجب نفى رضایت خلق مىشود آیا نمىشود هم رضایت خالق را داشت و هم رضایت خلق را؟ مگر شارع با فرامین خود رضایت خلق را نخواسته است؟ آیا مىتوان با نفى حقوق مردم به رضایت خالق نایل شد؟ چرا در اسلام اینهمه روى حقالناس تأکید شده است؟ اگر در تکالیف دینى به حقوق افراد توجه نمىشد مىبایست فقط به حقاللّه اشاره مىشد نه حقالناس، تا چه رسد به آنکه حقالناس از جهاتى مهمتر از حقاللّه تلقى شده باشد. از اینها عجیبتر طرح این سؤال است که «آیا حق انسانى مردم بر تکلیف شرعى حکومت مقدم است یا نه؟» مگر میان حق انسانى مردم و تکلیف شرعى حکومت تقابل وجود دارد که باید یکى را بر دیگرى مقدم داشت؟ اگر تکالیفى که حکومت بیان مىکند شرعى باشد نمىتواند با حق انسانى مردم مغایرت داشته باشد و اگر هم این تکالیف شرعى نیست مربوط به حکومت اسلامى نمىباشد.
9. آقاى دکتر سروش معتقدند که طرح مسائلى چون ذات و طبیعت براى اشیاء موجب شده تا مسئلهاى به نام علیت مطرح شود و بشر خدا را در صدر سلسله علل بنشاند و بر او احکام و قوانین علّیّت فلسفى را جارى سازد. از نظر ایشان طرح مسئله علیت موجب مىشود تا دست خدا را فقط در چارچوب نظام علیت گشاده ببینیم وعدل و جود و تفضّل و ترحم و خلقت و دعا و بدا را در تنگناى مجارى علل و معلولات بگنجانیم و گرههایى پدید آوریم که سرانجام نتوانیم آنها را بگشاییم. آقاى دکتر سروش مشخص نکردهاند که اگر نظام علیت را بپذیریم مسئله عدل و جود و دعا و... دچار چه مشکلاتى خواهند شد. طرح مسئله علیت و پذیرش خداوند به عنوان علتالعلل هیچگاه به معناى محدود کردن دست خداوند در جهان نیست. اگر طرح نظام علیت اشکالاتى را در خلقت ایجاد مىکرد هیچگاه آیات قرآنى نظام جهان را بر مبناى قانون علیت تبیین نمىکرد. اینکه قرآن نزول باران را عامل رشد گیاهان مىداند، یا حرکت ابرها و تراکم آنها را عامل نزول باران مىداند نشانه آن است که قانون علّیّت را پذیرفته است. اساسا مگر مىشود نظام علیت را که قانون کلى و حاکم بر جهان هستى، یعنى فعل خداوند است، نپذیرفت؟ فلاسفهاى نظیر ابنسینا و ملاصدرا که به زعم ایشان عقل یونانى مآب دارند، هیچگاه با پذیرش اصل علیت نخواستهاند دست خدا را از عالم کوتاه کنند، بلکه خواستهاند نظام عالم را تبیین عقلانى کنند. این فلاسفه به تبع سخن معصوم(ع) معتقدند که خداوند نظام عالم را به گونهاى ساخته است که هرچیزى بر اساس اسباب و مسببات خاص خود تحقق پیدا کند. به گفته امام صادق(ع): «ابىاللّه ان یجرى الامور الاباسبابها».
10. آقاى دکتر سروش مىنویسند که "هر چیز که از پیش خود ذاتى و ماهیتى داشته باشد دیگرنمىتواند ذاتا دینى شود چرا که یک چیز دو ذات و دو ماهیت نمىتواند داشته باشد. آب فىالمثل ساختمان یا ذات ویژهاى دارد و به همین سبب آب دینى وآب غیر دینى یا شراب دینى وشراب غیر دینى نداریم. همینطور است عدل و حکومت و علم و فلسفه و امثال آنها.... دراین عبارت نیز آقاى دکتر سروش دچار مغالطه شدهاند، چرا که مقولات اولیه را با مقولات ثانویه و مفاهیم اعتبارى خلط نمودهاند. توضیح آنکه آب و شراب که ایشان مثال زدهاند و گفتهاند اسلامى و غیراسلامى ندارد، از مقولات اولى بوده و مصادیق و مابهازاى خاصى در خارج دارند و صفت اسلامى و غیراسلامى را نمىپذیرند، اما حکومت از مفاهیم اعتبارى است ویک مصداق خاص در خارج ندارد بلکه به نحوه اعتبار اعتبارکنندگان بستگى دارد و با اعتبار آنها تحقق پیدا مىکند و از همین جاست که هم تعریف و هم تقسیمات مختلف از آن شده است.
عدل را نیز که مثال زدهاند از مقولات ثانویه فلسفى و از امور انتزاعى است واگر آن را طبق تحلیل برخى از حکما به "مساوات" بازگردانیم قطعا این سؤال مطرح مىشود که ملاک آن چیست. از زمان افلاطون تا عصر حاضر همواره بحث از ملاک و معیار عدالت و مساوات شده است و اگر عدل مانند آب از مقولات اولى بود و مصداق خاصى در خارج مىداشت هیچ گاه مورد اختلاف نظر فلاسفه قرار نمىگرفت. البته در اینجا در مورد علوم انسانى نیز که آیا به اسلامى و غیراسلامى تقسیم مىشوند یا خیر، بحث بسیار است که در فرصتى دیگر به آن مىپردازیم.
11. آقاى دکتر سروش تفکرات اشعریگرانه غزالى و شهابالدین سهروردى را نظامى ذاتا دینى تلقى مىکنند و دیدگاه فلاسفهاى نظیر بوعلى را نظامى غیر دینى به شمار مىآورند. ایشان هیچ دلیلى ارائه نمىدهند که چرا تفکر عقلانى فلاسفه ضد دینى است و اندیشه متکلماناشعرىدینى است. اگر نظریهقبضوبسط شریعت را کهایشان بر آن اصرار مىورزند بپذیریم باید باور داشته باشیم که هر دو گروه معرفتشان دینى است، نه آنکه یکى دینى باشد و آن دیگرى ضد دینى.
12. آقاى دکتر سروش ادعا مىکنند که فلسفه یونانى ودین ذاتا جمع ناپذیرند. در پاسخ باید گفت که فلسفه اسلامى هرچند در ادامه فلسفه یونانى پیدا شده ولى هیچگاه نمىتوان آن را یونانى تلقى کرد. فلسفهاى که در جهان اسلام پیدا شد و به فلسفه اسلامى موسوم گردید آنچنان بسط پیدا کرد که با فلسفه یونانى قابل قیاس نیست. بعلاوه ایشان دقیقا مشخص نمىکنند که در چه مواردى میان فلسفه و دین تمایز ذاتى وجود دارد.
13. آقاى دکتر سروش معتقدند که سکولاریته از مجارى فلسفه وارد مىشود. اگر مراد ایشان از سکولاریزم، دور کردن خداوند از جهان و تفسیر و تبیین امور عالم مستقل از مشیت اوست که چنین چیزى هرگز با فلسفه اسلامى تحقق پیدا نکرده است. اگر فقط یک نظام فکرى بتواند به تفسیر منطقى خدا در جهان و اتکاء امور عالم به خداو مشیت او بپردازد آن هم فلسفه اسلامى است. کسانى که معناى ظریف امکان فقرى را که ملاصدرا بیان کرده درک کردهاند بخوبى درمى یابند که چگونه این نظام عقلانى مىتواند بالاترین نوع ارتباط میان خدا و جهان را بیان کند.
14. آقاى دکتر سروش معتقدند که حملهبردن به مفهوم «استحقاق» و «علّى» کردن آن تلاش دیگرى در جهت سکولارکردن تفکّر بوده است. به گمان ایشان پارهاى از متکلمان براى آنکه مسئله عقوبت و مثوبت اخروى را عقلانى کنند سخن از رابطه علیت میان اعمال و نتایج آنها گفتند. مىدانیم که متکلمان اسلامى براى تبییین عقوبتها و پاداشهاى اخروى این نکته را مطرح کردهاند که خود اعمال انسانها در قیامت تجسم پیدا مىکند. پاداشها و عقوبتهاى قیامت مانند دنیا جنبه قراردادى ندارند، بلکه جنبه تکوینى دارند. هر عملى که انسان در این جهان انجام مىدهد نتیجه آن را در قیامت به عنوان معلول واقعى عمل خود مشاهده مىکند. این متکلمان به آیات قرآنى نیز استناد جستهاند.
آقاى دکتر سروش معتقدند که در قیامت جزاى عمل مطرح است و انسان در قیامت مستحق عذاب است نه مولد آن. ایشان گمان کردهاند که میان جزاى عمل و معلول عمل تقابل است، در حالى که اگر بگوییم جزاى عمل انسان همان نتیجه عمل اوست هیچ محذور عقلى و یا شرعى پیش نخواهد آمد.
کسى که خطایى مىکند، مستحق برخوردارى از نتیجه عمل خود خواهد بود و هیچ اشکالى ندارد که بگوییم این فرد هم مستحق نتیجه عمل خود است و هم مولد آن. کسى که فعلى را از روى اختیار انجام مىدهد، خواه آن فعل خوب باشد یا بد، از یک سوى مولّد آن فعل است و از سوى دیگر مستحق نتیجه آن. از همین جا بطلان این مطلب ثابت مىشود که اگر رابطه اعمال انسانها با ثواب و عقاب اخروى به صورت علّى تبیین شود، مفهوم استحقاق از میان خواهد رفت. کسى که رابطه عمل با نتیجه آن را به صورت علّى تفسیر مىکند، هیچگاه نقش خداوند را در دادن پاداش و یا عذاب از میان نمىبرد، چرا که معتقد است خداوند این عالم را قانونمند آفریده و چنین اراده فرموده است که هر عملى داراى عکسالعملى تکوینى باشد. این سخن که پاداش و کیفر معلول اعمال انسانها مىباشد هیچ گاه به معناى عدم دخالت خدا در جهان و تشریفاتى دانستن نقش خدا در دادن پاداش و مجازات نیست. اگر پذیرش قانون علیت و معلولیت در مورد رابطه عمل و اثر آن موجب شود تا براى خدا نقش حقیقى قائل نشویم، در مورد نظام جهان هستى نیز اگر کسى قائل به قانون علیت و معلولیت شود باید بگوییم براى خدا نقش تشریفاتى در عالم قائل شده است.
15. آقاى دکتر سروش با تقسیر غیر عقلانى از مفاهیم شریعت به این نتیجه رسیدهاند که اگر در تبیین امور عالم به استدلال و تفسیر عقلانى تمسّک جوییم راه را براى سکولار کردن تفکر گشودهایم، چرا که اگر انسانها در زمینه پاداش و جزاى افعال اخلاقى خود به جاى استحقاق سخن از علیت بگویند دیگر به تکالیف خود نخواهند اندیشید، بلکه به عواقب و معلولهاى گوارا و ناگوار افعال خود خواهند اندیشید. این تحلیل نیز غلط است زیرا نتیجه عمل انسان - که مستحق آن مىباشد همان معلول و اثر عمل اوست. کسى که معتقد باشد نتیجه عمل وى جنبه تکوینى دارد، یعنى استحقاقها جنبه قراردادى و اعتبارى ندارد، بیشتر مراقب اعمال خود خواهد بود تا کسى که آنها را اعتبارى مىداند.
16. آقاى دکتر سروش مهمترین عامل سکولاریزم را عقل فلسفى یا فلسفه عقلى مىدانند. از نظر ایشان عقل فلسفى که هر چند ضد دینى نیست اما عقل غیردینى است و موجب سکولار شدن تفکر مىشود، همان گونه که در طول تاریخ نیز چنین واقعهاى روى داده است. بنابر این تنها راه براى خروج از سکولاریزم این است که در تفسیر و تبیین دین، عقل فلسفى را کنار بگذاریم و آنچه را که اشاعره مىگفتند بپذیریم. از نظر ایشان فلسفههاى جدید که جنبه عقلانى ندارند به دین نزدیکترند.
آقاى دکتر سروش مشخص نکردهاند که مراد از عقل فلسفى چیست؟ اساسا آیا عقل را مىتوان به فلسفى و غیر فلسفى تقسیم کرد؟ اگر به طور مثال مفهوم استحقاق را جایگزین علیت کنیم، عقل غیر فلسفى خواهیم داشت؟ اساسا نسبت عقل فلسفى با دین چیست؟ آیا نه این است که در اثبات برخى از مسائل دینى ناگزیر از مدد گرفتن از عقل فلسفى هستیم؟
در واقع مهمترین مسئلهاى که آقاى دکتر سروش با آن مواجه هستند عقلانىکردن دین است. مىدانیم که دو جریان عمده در طول تاریخ، چه در شرق و چه در غرب، وجود داشته است. دستهاى کوشیدهاند تا دین را عقلانى کنند و دستهاى دیگر با عقلانىکردن دین به مخالفت برخاستهاند. در جهان اسلام کسانى که خواستهاند دین را عقلانى کنند، علیرغم تصور آقاى سروش ارسطویى مشرب نبودهاند. چگونه مىتوان ملاصدرا یا علامه طباطبایى و استاد مطهرى را ارسطویى مشرب تلقى کرد؟ آقاى دکتر سروش معتقدند که اگر دین را با عقل تفسیر کنیم، یعنى دین را عقلانى کنیم، سر از سکولاریزم در خواهیم آورد و تنها راه خروج از سکولاریزم این است که از تفسیر عقلانى دین بپرهیزیم.
آیا در عصر و زمان ما که اندیشهها و ایدئولوژیهاى گوناگون به معارضه با دین برخاستهاند مىتوان از تفسیر عقلانى دین دورى جست؟ آیا پاسخ بسیارى از شبهات که معرفت دینى با آنها مواجه است بدون استمداد از عقل و اندیشه فلسفى امکانپذیر است؟