روایتی امروزین از منطق الطیر
آرشیو
چکیده
متن
1. حقیقت آن است که بخش بزرگی از آفریده های جهان مدرن، پای در گذشته و بازخوانی آثار، متون و میراث یونانی دارد؛ اما ما عظیم ترین میراث های ادبی و معرفتی مان را بر باد می دهیم ؛ به آنها رجوع نمی کنیم و مورد قرائت مجدد قرار نمی دهیم ؛ می گذاریم در غبار زمان فراموش شود یا از توان خوانش نو و کشف وجوه تازه آن چشم می پوشیم. به تکرارهمان گفته مکرر بسنده می کنیم و آن تکرار را نیز صرفا به دور از زندگی و فایده و تنها به صورت یک اطلاع انتزاعی و بی اثر مکرر می کنیم.
2. حقیقت دیگر آن است که همراه بازخوانی، نگرش انتقادی (و نه صرفا نفی گرایانه، بلکه جست و جوی نو و مبتکرانه) و نوآورانه متون وآثار گذشته، نتایج بزرگی برای فرهنگ غربی به بار آورده است. به همین دلیل، مکرر افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت، هگل، مارکس و فرویدبررسی و به حال احضار می شود و با تأمل بر میراث و نقدآن، به تولید تازه اندیشه می پردازند و سخن نو می آورند؛ اما ما یکسر از این فعل عقلایی و ابتکاری دست شسته ایم، به همین دلیل، تولید تفکر نو در میان ما، چه در فضای روشنفکری و چه در منابع حوزوی، آن چنان با کاستی روبرواست که اگر هر چند سال یک بار، مقاله ای پژوهشی عرضه گردد که حاصل نگرشی انتقادی و دستامدهای نو در مطالعه متون باشد، همه هیجان زده می شوند.
روشنفکران چپ و اصلاح طلبان جدید کارشان خواندن تئوری های مندرج در کتب غربی هاست و آن را به نام خود صادر می کنند. به یاد دارم،زمانی اصطلاح (دولت ناپلئونی، زمانی (تاکتیک چانه زدن در بالا وفشار از پایین)، دوره ای دیگر دولت گذار، بر سر زبان ها افتاده بود و آن رابه مردی سیاسی نسبت می دادند که در رأس حلقه اصطلاح طلبان، ازچهره های آشنا بود؛ اما هیچ یک از این آرا متعلق به او نبود؛ اندیشه هایی بود که از مارکس به لنین و از آنجا به ادبیات چپ ایران راه یافته بود و به این رهبران اصلاح طلب، دینی به ارث رسیده بود و نشان کامل تقلیدبود.
حال آنکه همه آنچه به دیده تحقیر به آن می نگریم، یعنی همان متون اخلاقی و عرفانی، هزار بار بیشتر، متضمن ایده هایی است که می توان، بابازخوانی و نقدشان، به نتایج تازه ای در عرصه انسان شناسی و حتی مفهوم قدرت و اخلاق و تئوری های سیاسی، متناسب با فرهنگ و وجودوجودیت ایرانی دست یافت.
3. به چشم من، متون عرفان اسلامی ـ ایرانی، اگر چه ناظر بر تحول باطنی فرد و تزکیه و خاصیت آینگی و معرفت خویش و خداست، اماچون انسان به مثابه جهان کبیر، بلکه اکبر، همه سرشت های اجتماعی رادر خود نهان دارد، با نگرشی پژوهش گرانه و سنجش گرانه، می تواند درحوزه اخلاق، قدرت، و آفات و آسیب شناسی قدرت و به طور کلی انسان شناسی و مطالعات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی کاملا مفید واقع شود.
سیاست ماکیاولیستی، چنین بینشی از سیاست را کنهه و متعلق به جهان ما قبل مدرن می داند، اما سیاست اسلامی و سیاست در تفسیرحضرت امام (ره) عمیقا بین معرفت عرفانی واکنش و اقدام ملی و بین المللی دولت، رابطه جدا نشدنی می بیند و جز به این سیاست قائل نیست.
4. متأسفانه، نه در طی تاریخ عرفان و نه طی سی سال اخیر، علیرغم همه ضرورت ها،پژوهشی در بازخوانی ایده های عرفانی، در ارتباط بااخلاق قدرت همچون چراغی فرا راه عمل دولت اسلامی صورت نگرفته است و لازم است محققان عمیقا به آن بپردازند.
5. منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، یکی و تنها یکی ازمتون و منابع عظیم عرفانی ماست که می تواند، چون آینه ای،آسیب های اخلاق را در حکومتی که قصد خود تصحیحی دارد ومی کوشد با آفات قدرت بستیزد، باز بنمایاند.
این سلسله مقالات که هر یک مستقل و باطنا پیوسته اند، می کوشند،امکانات مقدماتی این تفسیر را گوشزد کنند. روشنگری درباره (منطق الطیر) شیخ فرید الدین عطار که روایت کنونی اش به نثر، برای جوانان وهمگان پیش روست، به سخنی دراز دامن نیازمند است و از چند سو، هم سخن درباره خود عطار و آثار و فرم و محتوای شعرش لازم است و هم،زیبایی شناسی منظومه منطق الطیر را باید معرفی کرد و آن را در متن تحول شعر عرفانی سنجید و در ریشه دریای پهناور شعر مولانا،چشمه های بزرگ شعر سنایی و عطار را فهم کرد.
اما به شیوه امروزی می توان منطق الطیر را از منظر زبان و تأویل زبان مرغان و خود زبان، همچون یک مأوای هستی نگریست.
همراه گفت و گو از عرفان عطار و سلوک و سیر عرفانی در منطق الطیر،می توان لایه دیگر دعوت به وحدت را با شالوده شکنی متن آشکارساخت و آن بازتاب اندیشه حکیمانه فرا خواندن یک ملت، متشکل ازاقوام گوناگون به وحدت، و دست یافتن به یگانگی، ضمن پذیرش فردیت و کثرت است. این آزادی و پذیرش حیات فردی و آگاهانه وخودشناسی خویشتن و بر آمدن سیمایی یگانه و تابش رخسار حق تعالی چقدر با آرزوی مرتبه ای دیگر از واقعیت بشری ما و زیست ایران و ایرانی بودن، یعنی آرزوی حل مشکل پراکندگی و پرسش اصلی حیات اجتماعی، یعنی تأمین وحدت همنواست ؟
پس آن پرسش بنیادین هستی شناسانه منطق الطیر، همراه با یک پاسخ جامعه شناسانه و تاریخی به ضرورت حفظ وحدت، افزون بر به رسمیت شناختن ارزش فردی و قوی است و همین گونه در لایه ای دیگر، احترام به حق فردی و آزادی فردی و انتخاب و رأی فردی، باحقوق و حرکت جمعی و اجتماعی در این داستان مورد اشاره است. آنجاکه مرغان تک به تک، فردیت خود را ظاهر می سازند و بالاخره رهبر خودرا علیرغم پیام آوری (هـ) هدهد، بنا به حق برابر همگان، برای راهبرشدن به قرعه معین می کنند که باز البته به حق، هدهد انتخاب می شود.
می بینیم که منطق الطیر، اثری دارای لایه است که هم از والاترین معرفت ها و معناهای بنیادین و هم از دغدغه های حکیمانه اجتماعی وفردی و روح ایرانی با ما سخن می گوید و از ما (که ایم) و (چه ایم)می پرسد. پاسخ نیز رمزی است برکشیده از زمین تا آسمان، از انسان ایرانی تا پروردگارش که به طور کلی پیوند انسان در زمین و جهان را باسرچشمه هستی بازخوانی می کند و راز می گشاید. قرآن کریم هم، به زبان مرغان اشاره می کند و پیامبر اکرم (ص) و امام علی (ع) آن را تأویل می کنند و همان ها ریشه روایت رمزی منطق الطیر است.
پیش از عطار، کتاب الفصول عبدالوهاب بن محمد، راز و رمز زبان مرغان را پیش کشیده (نیمه دوم قرن چهارم) و تسبیح آوازشان را بازگفته بود. سنایی در دیوانش، زبان پرندگان را رمز می گشاید و خاقانی نیزبه این رمز گشایی می پیوند، تا کار به عطار می رسد که از متن های اولیه وپراکنده، روایتی بزرگ و شگفت آور می سازد. پیداست عطار از رساله الطیر ابن سینا و ابو الرجاء چاچی و احمد غزالی و عین القضات و نجم الدین رازی بهره برده است ؛ اما آنچه او پرداخته، چیز دیگری است.
منطق الطیر را می توان داستانی با شخصیت های اصلی و محدود،سیمرغ، هدهد، موسیجه، طوطی، کبک، تنگ باز، دراج، بلبل، طاووس،تذرو، قمری، فاخته، باز، مرغابی (بط)، همای، بوتیمار، کوف، صعوه (گنجشگ) و مرغ زرین (خورشید) و باز سی مرغ یا سمیرغ در پایان کاردانست. افزون بر موتیف ها و رنگمایه ها و شخصیت های فرعی که ازبیرون داستان به درون کتاب سر ریز می کنند و اشخاص واقعی اندو ازپیامبر خدا تا عارفان، اولیا، مردمان معمولی و... را در بر می گیرند که هریک در مرحله ای از مراحل سیر و سلوک و سفر مرغان، در حاشیه روایت حضور می یابند و داستانی از آنان باز گفته می شود که نیرو بخش ماجرای مرغان است و در حقیقت، نمونه واقعی سفر در وادی های هفتگانه، به وسیله عارفان و داستان آدمیان.
هر یک از مرغان، شخصیتی نمادین دارند؛ هدهد، مرغ راهنماست.تاج بر سر دارد و هدایت گری او گزینش و عنایتی الهی است و هر چندبه قرعه، برگزیده می شود، اما در این (اتفاق)، سرنوشتی آسمانی نهان است.
دیگر مرغان نیز هر یک ویژگی ای دارند و هر یک گره ای در کار که بایدمشکل را حل کنند تا بند از وجود بگشایند و پر پروازشان در راه دشواردیدار سیمرغ گشوده شود، بارهایی از بستگی و پایبندی و دست اندازی نفس فریبنده، به جایگاه و حضور رسند و آینه شوند و در آینه خود، عکس رخ یار بینند. آنکه هر مرغ را، چه قید و بند نفسانی بر دست و پاست، طی روایت، برای خواننده گشوده و روشن خواهد شد.
اکنون تنها پوزش از اندازه خرد این نگارنده، در باز خوانی روایت بزرگ،یعنی شعر و منظومه عطار، به نثر) ساده باقی می ماند تا هم ویژگی زبان چنین روایاتی حفظ شود و هم حکایت، رنگ و رویی از داستان امروزی به خود گیرد.
در سر دارم، از این روایت، داستانی کاملا امروزی بپردازم که گفت وگوی این متن با جاناتان مرغ دریایی، اثر رپچارد باخ است و بر اساس احضار متن عطار به اکنون و تماشا و نگاه به آن با خرد امروزی، همچنان که احضار خرد امروز به دیروز و مطالعه این دونگاه با یکدیگر که چه شگفت انگیز است این گفت و گو.
اگر منطق الطیر را جدا از موتیف های فرعی و براساس ساختمان همان داستان سیمرغ دنبال کنیم، به انبوهی از دیده های مصلحانه در حوزه کنش فردی و اجتماعی بر می خوریم. این دیده ها، هرگز مجرد و برای لای کتابها نبوده، بلکه همچنان که در مقیاس فردی، پیشنهاد برای عمل معرفت النفسی و معرفت اللهی و تزکیه و اصلاح است، در قیاس اجتماعی و به ویژه عمل قدرت حاکم و حکومت در هر دوره، می تواندسرچشمه آموزه ها، آزمون ها، آزمایش ها و پیشنهاداتی برای اصلاح باشد که برای حکومت هایی با دغدغه الهی، مسلما درس آموز ومفیداست.
زمانی که ما منطق الطیر را به نثر روان باز می گردانیم و در این مقالات،می بینیم که در این روایت، هم ارزش های ادبی و هم حکمی گوناگونی وجود دارد.
نخستین نکته، ضرورت شور معرفت و ارتباط این معرفت و طلب باجهان غیب و آوای غیب است. با خواندن قطعه ای که روایت آغاز داستان سیمرغ است، می توان آن را آزمود : آسمان این شب، آسمان هر شب نبود، آسمانی دیگر بود. هوا دم کرده بود و ابری و سنگین بود. خوب که نگاه می کردی، در دل آسمان، تشویقی پنهان پرپر می زد. یک یک سایه هایی از هر طرف، در پرواز بودند و از دور دستان سر می رسیدند وچرخی می زدند و مکانی برای فرود می جستند. دلشوره ای پنهان و شور وشوقی همراه نگرانی، در ذرات هوا جاری بود.
هدهد، زودتر از همه، به وعده گاه رسیده، بر تخته سنگی فرود آمده وهمان جا نشسته بود. کاکل او در نور ماه می درخشید و در نی نی چشم هایش، شوری شعله می کشید. او به بال هایش قوسی زیبا داد، نیم گشوده و با لرزشی آرام، غبار راه تکاند و فشاند. در سکوت ژرف شب،فرصتی یافته بود که به راه پیش رو بیندیشد. منقارش را به طرف ماه بالابرد و به دور دست نگریست. شب ظلمانی بود و راه پیدا نبود و در همان حال، نخست صدای بال بالی را شنید و سپس (یا هو) را دید که تازه ازراه رسیده و در حال فرود است.
یا هو نام های گوناگونی داشت. گاه به نام موسیچه خوانده می شد.مردمان (یا کریم) اش می خواندند. پرنده ای سراپا شوریده بود. هدهد،خیره به شب و اعماق آسمان نگریست و در دور دستان، سایه های مرغان و پرواز شان را آشفته، تک به تک و پراکنده، دنبال کرد. هدهدهمان گونه که پرواز مرغان را تماشا می کرد،همه زندگی اش را به یاد آوردو آوایی مدام به او می گفت، دیو درون را برای همیشه در زندان انداز و به سوی یار سفر کن.
هدهد، مرغ خوش خبر جهان بود؛ مرغ تاجدار میان همه مرغان. بی اختیار به سایه اش نگاهی افکند، تاجش بر سر، نشان شکوه و بزرگی بود.این تاج افتخار، تاج راز داری او بود. هدهد، پیام آوری بود که هرگزلحظه ای راستی را رها نکرد و پیامی را ناراست نرساند. پیک امانت داری بود که راز داری و رازدانی اش، میان مرغان اندازه نداشت. اگر به بهای جانش تمام می شد، حاضر نبود که از راست گویی دست شوید. گیرم مرگبارترین زیان ها بر او می رفت، باز او امین و راست گو باقی می ماند.
به یاد سفرش به کشور سبا افتاد. به یاد سخن گفتن با حضرت سلیمان،به یاد لحظه دیدار سلیمان و ملکه سبا و عشق آن دو. به یاد زیبایی بلقیس که فرمانروای کشوری پهناور بود و بزرگواری سلیمان پیامبر که پادشاهی شکوهمند بود و زبان مرغان می دانست و به زبان مرغان با اوگفت و گو می کرد و جویای حال پرندگان می شد. مرغ تاجدار به یاد آوردکه افتخار هم سخنی با سلیمان را به آسانی به دست نیاورده بود.
سال ها کوشیده بود، پرنده ای باشد با دل و جانی پاکیزه و چون آینه شفاف و بی غبار، و راز دار و راست گو. هر بدی را در خود به زندان افکنده بود، تا شایستگی یافته بود، رازدار سلیمان شود و با او تا اوج ها سفر کند.سلیمان (ع) قالیچه ای شگفت داشت که تا دورترین آسمان ها پروازمی کرد.تنها هدهد بود که توانسته بود، پرده دار سلیمان شود و راز دار اوباقی بماند و از اسرار دلش آگاهی یابد؛ اسراری که هیچ کس نمی دانست.
پس از همه این سیر و سفرها، تلاش ها و آزمون ها، اکنون آزمایشی چنان بزرگ پیش رو بود که قلب هدهد از یادآوریش تپیدن آغاز کرد. به آسمان نگاهی دیگر افکند. دلش از سفر بزرگی که آرزو داشت. روزی نصیبش شود، تندتر زد؛ آیا می توانست با این همه مرغ که به امیدی ازراه می رسیدند، سفر بزرگش را به بیاد آورد:
سفر به کشور سبا، هر چند سفری سخت و توانفرسا بود؛ اما پایانی خوش داشت. دیری نپایید که باز آمد و به سلیمان گفته بود، از چیزی آگاهی یافته ام که تو از آن بی خبری. برای سلیمان از سبا گزارشی سرراست، بی دروغ و درست آورده بود: آنجا بانویی دیدم که بر تختی پرشکوه و بزرگ نشسته، و بر مردمی سلطنت می کرد که خدا رانمی شناسند و بر خورشید سجده می کنند و شیطان اعمال شان را برایشان آراسته و آنان را از راه راست باز داشته است، پس نمی توانند حق رابشناسند.
هدهد با این خبر درست، به سلمان یاری رسانده بود تا بکوشد بر آنان نمایان سازد که خورشید، خدا نیست. جهان آفریدگاری دارد که جسم نیست و در دانش و فهم نمی گنجد، پس ملکه سبا، با حقیقت کار جهان و آفریدگار جهان آشنا شد و به سلیمان دل باخت. مردم سبا از چنگ شیطان، تاریکی و نادانی رهایی یافتند و جان و خرد خود را از خرافه زدودند و عقل و دانش، همه جا گسترده شد. آبادانی، دادگری، حقیقت دوستی و آرامش روز افزون گشت.
هدهد از دریای یادها و خاطرها سربر آورد. شب گسترده بود و تاریکی فراگیر. ابری سیاه نزدیک آمد و نقاب بر چهره تابان ماه کشید. هدهد ازتیرگی روی گردان بود. سر چرخاند و بار دیگر موسیچه را دید.
یا هو، هدهد را به یاد موسی (ع) می انداخت. او مرغی بود که زهر با او،شهد می شد و نیش، نوش. از اینکه در این ساعت های سخت چاره اندیشی، موسیچه همراه اوست، احساس دلگرمی کرد.
ابر شکاف برداشت، ماهتاب بر زمین پاشید، موسیچه هدهد را از دور،بر تخته سنگ دید و شاد شد. هدهد را خوب می شناخت و می دانست،چه پرنده با صفا و دانایی است و چه روح پاکی دارد و از بسیاری چیزهاآگاه است.
به یاد آورد که هدهد، آنچه در ژرفای زمین است، می بیند و جایگاه آب را در اعماق خاک می شناسد. او با همه خردی پیکر، دانشی داشت که حضرت سلیمان از آن محروم بود. سلیمان از خدا پادشاهی و سرزمینی پهناور خواست که پیش از او به هیچ کس ارزانی نکرده باشد و خداوند به هدهد دانشی داده بود که بسیاری نداشتند تا حضرت سلیمان بداند،بالای دانش هر کس، دانایی های دیگری است.پس هدهد بود که سلیمان را به آبهای نهفته در زمین رهنمون شد و چون دمی از نظرسلیمان غایب می گشت، او نگران به هرسو می نگریست و می گفت :چیست که هدهد را نمی بینم ؟ آیا از غایبان است ؟ سلیمان در لحظه های نگرانی و اضطراب هدهد را می جست، زیرا هدهد چیزهای زیادی می دانست و راهنمای خوبی بود.
حال موسیچه با دیدن هدهد، از نگرانی در آمده و اطمینان یافته بود که در کار بزرگ و دشواری که در پیش دارند، همراه قابل اعتماد و تکیه گاهی دانا خواهد داشت.
مدت ها بود که گاه بی گاه، ناگهان حال موسیچه دگرگون می شد؛درسرش صدایی عجیب می پیچید؛ چیزها کش می آمدند؛ مه پیرامونش را فرا می گرفت و در دلش شوقی شعله می کشید. او می دید که تشنه دیدارکسی است. طنینی در دلش و ندایی در روحش مدام می گفت : (خیز وموسیقار زن در معرفت). موسیچه پیش خود می اندیشید، این کلمات مبهم چه معنایی دارد؟ یعنی چه از جا بر خیز و موسیقی بنوازد؟ موسیقی معرفت چه آهنگی است ؟ آیا در دلش، بی زبان، به او فرمان می دهند که در پی حقیقت و به جست و جوی آن، به هر سو سرزند؟ از فرعون حیوان صفت دور شو و به وعدگاه بیا، یعنی چه ؟
می دانست که دوستداران موسیقی می گویند : مرد موسیقی شناس، ازموسیقی و آواز آفرینش آگاه می شود و به آهنگی که در کهکشان مانواخته می شود، گوش می سپارد و آن را باز می نوازد و باز می آفریند. آیا آن ندا به او می گوید : تو هم به آواز دل و جانت گوش بسپار و در پی پیداکردن آهنگ حق باش ؟
موسیچه، بیش از هر کس، به حضرت موسی احساس نزدیکی داشت.آن پیامبر خدا هم، روشنایی حقیقت را از دور، بر کوه طور دید و راهی دشوار را طی کرد تا به آن نور حقیقت دست یابد. پس مرغ کوچک اندیشید: او هم باید از فرمانروایی هوا و هوس دور شود، و به وعدگاه برود وبا خدای خویش گفت و گو و راز و نیاز کند و جانش را از ظلمت برهاند وسخن حق را در دلش، بی نیاز به زبان و گوش بشنود و در آغوشش،جاودان آرام گیرد. افسوس که اکنون همه چیز آشفته و پراکنده بود و راه وراهنمایی پیدا نبود و مرغان جدا جدا و ناهمراه، از یکدلی چه دور و ازهمدلی چه روی گردان بودند. هر کس در پی هوس و بهانه ای کوچک، ازدوست دور و جدا، و غرق خودخواهی و بیهودگی می زیست. (چرا هدهد،چرا؟) موسیچه همین که این سخن را با خود و زیر لب زمزمه کرد،صدایی شنید.چشم هایش را تنگ کرد و کوشید دقیق تر بنگرد. طوطی رادید که بال صاف کرده بود تا کنار هدهد بر زمین بنشیند.
طوطی هم فرود آمده بود....
در این فضای آغازین، چند نکته جذاب وجود دارد:
نخست نقش پیام آوری است که با راستی و راست گویی در آمیخته است. بدون این تصویر سر راست از واقعیت، هیچ سخنی از پیام آوری الهی نخواهد بود. آنچه موجب هدایت قوم و ملکه سبا می شود، تصویردرستی است که هدهد از آنان ارائه می دهد. در این تصویر، هرگز غلو، وبغض جایی ندارد. نیک و بد (دیگران) عادلانه بیان می شود. و آنکه (دیگری) است، طبق همین تصویر سر راست هدایت می گردد.
نکته دوم آن است که (دیگری) تا ابد دیگری نیست و می تواند خودی به حساب آید. تا زمانی که انسان انسان است و آفریده خدا و فرزند آدم وحوا است، نومیدی از هدایت، به صورت فردی یا اجتماعی، شیطانی وکبر آلود است. دیدگاه تحقیرآمیز نسبت به دیگران و همواره آنان را ذاتاآشتی ناپذیر و ابدا کافر پنداشتن، درکی معرفت آمیز نیست.
در این داستان، در آغاز ملکه سبا و قوم او کافر و مشرک و با طی فرایندآشنایی با حق، به خودی و مسلمان بدل می شوند.
نکته سوم، وجود (حال) و استعداد شورآمیز یک ندای باطنی و هدایت گر، و توجه به ندای باطن برای بر افروختن آتش طلب است. بایدپذیرفت که این ندا در فطرت انسان و جامعه انسانی وجود دارد و بایدکوشید تا فراموش نشود یا به یادش آورد یا فضا را برای شنودن آن ندای باطنی برای رهایی از روزمرگی و حبس در حصار عادت های کور و عبث زندگانی و توجه به حقیقت وحدت آمیز هستی بشری آماده ساخت.
از اینجا می توان تصور کرد، قدرتی که در بند مهار خود است، همچون انسانی که در پی مهار نفس خود است، نمی تواند، به ساز و کارهای مهارقدرت، طراوت بخشیدن به این مبارزه با قدرت پرستی در دل قدرت، وآمادگی مدام برای شنودن ندای سفر به حضرت حق متعال و ممانعت ازدر غلتیدن در حصار دنیا و عادات روزمره، بی توجه باشد. قدرت وحکومت هم، مثل انسان به انقلاب مدام درونی، نه علیه دیگری، بلکه درابتدای علیه کبر و عجب و مطلق بینی و گم گشتگی (خود) نیاز دارد تاخویش را از نفس شیطانی بپیراید و مدام با نقد خود، و خضوع برای حق و مردم تحت حاکمیت، راه رشد آزاد منشانه خود و آزاد منشی همگان راهموار سازد.
از اینجا درک می کنیم، فروتنی حضرت امام (ره) در برابر حق متعال،نظیر سخن ( خرمشهر را خدا آزاد کرد) و در برابر مردم، (من خدمتگزارمردم هستم)، تعارف و کلمات شیرین مجامله آمیز نبوده است، بلکه حقیقتی ذاتی بوده و از نگرش عرفانی امام (ره) به سیاست، قدرت وحکومت سرچشمه می گیرد.
جست و جوی روشنایی حقیقت و نه شیفتگی به خود و تکبر، خدا راحاضر دیدن و طلب سفر به حق و جست و جوی حق، و آمادگی برای شنودن آوای حق از هر جا، و تحمل حق و ممانعت از در غلتیدن به مناسبات دنیایی قدرت، نخستین آموزه منطق الطیر است که ما را ازفضای فردی، به فضای اجتماعی عرفان منتقل می سازد.
طوق طوطی که شبیه طوق آتشین بود، هدهد را به یاد آتش اهل دوزخ انداخت و پرهای زیبای سبزش، جامه اهل بهشت را به یادش آورد.طوطی پرنده الهام بود. همه می دانستند که او بی آنکه خود بداند چه می گوید، حرف هایی بر زبان می راند. پرندگان می دانستند، کسانی هستند که روز و شب، سختی ها را بر خود هموار می کنند و شب و روز درتلاش اند، و از هرگناه و کار زشتی دوری می جویند و مراقب هستند،کاربدی صورت ندهند. پس دل و جان انسان، همچون آینه، روشن می شود و الهام می پذیرند؛ یعنی بی آنکه خود بدانند، آنها را از چیزهایی با خبر و آگاه می کنند.
طوطی، مرغی بود که همیشه سعی داشت، از فرمان دیو بدی که دردرون وسوسه می کرد، روی برتابد؛ به او گوش نمی داد. دوست داشت خودرا شبیه ابراهیم بداند که دوست خدا بود و فرمان نمرود را که دشمن حق بود، نپذیرفته بود و تسلیم فرعون نشده بود و به همه گفته بود، نمرود خدانیست و حق نیست که مردم گوش به فرمان او باشند. و گفته بود که نمرودنا راست می گوید که بت ها خدا هستند. ابراهیم بت ها را شکسته بود و اودوست خدای یکتا بود و به بت پرستان گفته بود: اف بر شما و بر آنچه غیرخدا می پرستید، مگر نمی اندیشید؟ بت پرستان گفتند: باید ابراهیم رابسوزانیم و بت ها را یاری دهیم. او را در آتش افکندند.
خداوند به ابراهیم نگریست. دید سراپایش حقیقت دوستی و خداپرستی است و در آتش حق می سوزد و شادمان است. ابراهیم چون گلی،با بوی خوش عشق به حقیقت بود. خدا به آتش ! فرمان داد: ای آتش برای ابراهیم سرد باش و بی آسیب ! و آتش گلستان شد.
طوطی چون ابراهیم، دلبسته آوای غیب بود که در درونش می شنید وآتش دشواری ها را برای او، گلستان خواهد کرد.
طوطی، هنوز با هدهد و موسیچه احوال پرسی می کرد که کبک هم رسید. نسیم نرمی وزید و بوی کوه آورد. چشمان کبک برق زد. نفس درسینه اش حبس شد، از همین حال، دلش برای جواهر و گوهرهایی تنگ شده بود که رها کرده بود و سختی سفری را بر خود همواره کرده بود که بی تابش می کرد.
کبک، راه های پر سنگ و خار کوهستان را با خنده طی می کرد و به صالح پیامبر و معجزه او علاقه فراوانی داشت.
معجزه اش آن بود که به فرمان خدا، از دل سنگ و صخره کوه، برای اوشتری بیرون آمده بود که چون گنجی زنده به شمار می آمد و نشانه ای بود، تا مردم را به سوی حقیقت راهنمایی کند؛ ولی بسیار کسان دست ازحق شستند و شترش را کشتند و به معجزه حضرت صالح اهمیتی ندادندو در شب گمراهی خود باقی ماندند.
کبک در اعماق جانش صدایی می شنود: (ای کبک خوش خرام)، ازکوه حقیقت، خرامان و خندان بالا برو، کوه وجودت و صخره سنگیت راآب کن، سختی بکش، نرم شو، تا از کوه تو معجزه سر زند و ناقه و شترصالح بیرون آید و جوی شیر و انگبین برای تو روان گردد و خود صالح به پیشواز تو آید تا به دیدار حق رسی !
(تنگ باز) یا (کند باز)، پرونده ای تیز پرواز بود و نگاه تند، تیز وخشمگینی داشت. نامه برپای او می بستند و نامه می رساند. همیشه خطابی در جانش موج می انداخت که تا کی می خواهی تند و خشم آلودباشی و خشونت بورزی ؟ نامه عشق ازلی بر پای بند و تا ابد دیگر از عشق و مهر دوست دست مشوی. بیا از محاسبه و حساب دست بردار و به ندای دل گوش فرا ده، تا با چشم دل بینی از ازل تا ابد یکی است و در آغوش یگانگی و وحدت آرام گیرد.
این بود که تندباز، در پی آن بود، تا عشق ازلی بیابد و هرگز دل از آن نکند. میل داشت، پهلوانانه از چون و چرا و چشم دوختن به این و آن دست شوید و از دنیا چشم بپوشد. از اسارت آب و آتش و باد و خاک، وچهار جهت، و زمان بر هر که او را چهار میخ و در چنگ خود اسیر کرده بود، از او خوسته بودند: درون غار وحدت بنشیند تا صدر عالم یار او گردد.
هدهد چشم به راه مانده بود؛ پرهای انتهایی بالش را تکانی داد و درهمین گیر و دار، دراج بال زد و کنارش نشست. می دانست دراج تشنه راه و بالاست، و می کوشد، از هوا و هوس و فریب دنیا رها شود. پیش خودگفت : به به دراج که چون حضرت عیسی هوای معراج دارد. تو که به جان آواز عشق شنودی، از خود پرستی بیزار باش که گرداب بلاست و چون عیسی، سرا پا جان باش و جان و دل از عشق روشن کن، تا روح الله به پیش باز تو آید و ترا به بالا و نزد یار برد.
باد بوی گل سرخ آورد و هدهد دانست که بلبل رسیده است ؛ آری بلبل بود. هدهد زمزمه کرد: مرحبا ای پرنده باغ عشق، از درد و داغ عشق، آوازاندوهبار سرده ! از درد دل، داو دوار، خوش بنال، قاصد جان عاشق رافدای آواز داودی کنند؛ اما چرا نفس فریبکار و شوم را زره کرده ای و ازخود نمی گسلی ؟ بیا مثل داود، آهن وجودت را نرم کن و آماده سفر به سوی حضرت حق باش.
پرنده کوچک آواز خوان، آرام نگرفته بود که طاوس از آسمان فرود آمد وهمه پرندگان آهی کشیدند. طاوس شکوهمند بود؛ اما همه دانستند که ازبهشت رانده شد و ندایی به او می گفت : تو از زخم مار هفت سر سوختی،همزمانی با شیطان ترا از سدره و طوبی دور کرد تا این ابلیس را هلاک نگردانی، از چنگان طبیعت دل سیاه رها نمی شوی.
تو شایسته کشف رازها نخواهی شد و دوباره در بهشت یار، آرامش نخواهی یافت، تا از مار زشتی رها شوی. آنگاه آدم وجودت، دوباره دربهشت جای می گیرد. پرندگان پی در پی از راه می رسیدند. تذرو بال زنان آمد و گویی یوسف در چاه، افتاده آمده بود. صدایی که او را دمی رهانمی کرد، با او می گفت : ای قرقاول دوربین ! بخواه که چشمه دلت، غرق دریای نور باشد. گویی تو همچون یوسف، به تهمتی در زندان گرفتارآمده ای و میان چاه مانده ای. خودت را از این چاه تاریک بیرون بیاور و به اوج عرش رحمانی آن یار مهربان دست پیدا کن. تو هم مثل یوسف،زندان و چاه را پشت سر بگذار تا چنان که او در مصر، به پادشاهی رسید،تو نیز در مصر عزت و بزرگی، پادشاه شوی. اگر به آنجا دست پیدا کنی،حضرت یوسف، همدم تو می شود.
تذرو که نام دیگر قرقاول بود، نمی دانست، این چه دعوتی است. چه کسی او را می خواند. او با کاکل طلایی و پرهای رنگارنگ و دم درازی که تلالؤ بنفش داشت، در زیر نور ماهتاب، بر سرزمین اش می اندیشید که شاه نداشت. آیا ندایی او را به پادشاهی می خواند؟
قرقاول در فکرهای دور و درازش فرو رفته بود که پرنده ای خاکستری کنارش نشست.
هدهد به قمری خوشامد گفت. اما قمری خاکستری در آن شب،تنگدل تر از همیشه به نظر می رسید، نمی دانست چرا مدت ها بود که خطاب به او می گفتند: تو همچون یونسی. توچون یونسی، تو یونسی. تاکه راز ندای درونی برای او گشوده شد. ای پرنده اندوه زده، آن چنان که پیامبر خدا یونس درون ماهی گرفتار شده بودند، سرگشته ماهی نفس خود شده ای. تا کی می خواهی بدخواهی او را ببینی و کاری نکنی. خود رااز او رها کن تا رها شوی. اگر خود را از او رها کنی، مونس حضرت یونس خواهی شد.
قمری کلمات آن صدا را که درونش موج می انداخت، تکرار می کرد که فاخته آواز خوان، دل شب را شکافت و پدیدار شد. فاخته پرنده آواز بود وطوق وفا در گردن داشت. او را که به سفر سوی حق می خواندند، همین وفاداری را به یادش می آوردند: بی وفایی کردن تو زشت است. در وجودت سر مویی خود پرستی باقی است. سراپا تو را بی وفا می خوانم. اگر از خودبیرون بیایی، به سوی حقیقت راه خواهی یافت ! و چون خرد تو را به سوی معنای حق رهبری کند.
حضرت خضر، برای تو آب زندگانی جاودان پیشکش خواهد آورد؛ اماچرخ که او را (باز) می خواندند، چرخ زنان آمد، همواره سر پوش و کلاهی بر سرش می نهادند و بر دست پادشاه آرام داشت و چون خواست پر کشد،سرپوش از سر بر می کشیدند و در بازگشت، به سرعت و سرنگون فرودمی آمد. ندایی به او می گفت : از شکار دنیا و مردار دست شوی، چون دلبسته به آن هستی، حقیقت از تو دور شده است. از دنیا و آخرت بگذر.کلاه از سرت بر دار، چشمانت را باز کن و بنگر که حق چیست، چون دل ازدو دنیا برداری، جاودانه جایگاه تو، دست برترین پادشاهان، ذوالقرنین شود. خداوند به ذوالقرنین که پادشاهی خداشناس بود، جایگاهی والاداده بود و او یار خدا بود و آن صدا به (باز) می گفت : از غفلت و فراموشی دست بردار تا به خدا نزدیک شوی.
اما عجیب ترین مرغان، مرغ زرین بود که در آسمان پدیدار شد. نسیم سپیده دمان وزیده بود و مرغان خواب نداشتند. و چشم به پیدایش خورشید داشتند، تا کار بزرگ بیاغازند.
صدایی از دل مرغان برخاست :
مرحبا ای مرغ زرین خوش درآگرم شو در کار و چون آتش برآ
صدایی می گفت تو نشان روشن و درخشان و خوبی هستی تا بدانند،چون از هرچه دست بردارند و هر چه پیش آید و مانع راه شود و هردلبستگی کوچک و بزرگ را بسوزانند، دل هاشان به اسرار حق آگاهی می یابد و خویش را بر کار حق وقف خواهند کرد و چون در کار حق مرغ کامل شدند و تمام به کار حق دل بسپارند، دیگر خود نمانند، سراپا حق شوند و حق مانند.
همه مرغان جهان، از دور و نزدیک، و آشکار و نهان رسیده بودند. باگردآمد نشان، باد برخاست و در پرهاشان دوید و از خفگی هوا کاست ونوازششان کرد.
همه با هم گفتند : در این زمان، در سراسر جهان، هیچ شهری خالی ازشهر یار نیست. چگونه است که سرزمین مرغان شاهی ندارد. بیشتر ازاین سرگشتگی و پراکندگی صلاح نیست ؛ ولی شاه بودن راه درستی برای زندگی نیست. شایسته است همه با هم یاری کنیم و پادشاهی بیابیم، زیرا چون کشور بی پادشاه باشد، نظم و ترتیبی نخواهد بود و همه چیز درهم و آشفته خواهد ماند. چنین بود که همه آمدند و گفتند : جویای شاهی اند.
تا اینجا ما با معرفی هر نوع، متوجه ویژگی درونی انسان، خرد انسان واجتماع انسانی می شویم. می بینیم که می توان آن ویژگی طوطی را که می کوشد، از فرمان دیو بدی سر بتابد و تسلیم وجه مستکبرانه وجودش نشود، با قدرتی مقایسه کنیم که متفاوت از قدرت های فرعونی و نمرودی است و می کوشد، دوست خدا باشد. افزون بر این در طی سفر، ما باضعف ها و کاستی های این پرسوناژ، در مقیاس عمل فردی و اجتماعی وکنش قدرت نیز آشنا می شویم.
یا ویژگی کبک که ندایی او را فرا می خواند، صخره و سنگ وجودش راآب کند، سختی بکشد تا از کوه وجودش معجزه ای سرزند و چون معجزه حضرت صالح، هدیه الهی و گنج زنده و ناقه از آن بیرون آید، می تواند درمقیاس کنش حکومت دینی مطالعه شود. آموزه ای که کنش حکومت الهی را نیز همین سلوک می داند. منطق الطیر، طی داستان، ما را باعوامل مانع رهروی به سوی سمیرغ در این حال، آشنا می سازد.
خطابی که در جان (تند باز) مرغ دیگر منطق الطیر طنین می افکند،نیز در مقیاس حکومت دینی پندآموز است. این خطاب درونی به مرغ نامه رسان که نگاه تند، تیز و خشم آگینی دارد، می گوید : تاکی می خواهدخشونت بورزد. نامه عشق ازلی برپای بند و هرگز از مهرورزی دست مشوی. بیا به ندای دل گوش فرا ده و در آغوش یگانگی حق آرام گیر.
همین داستان در مورد دراج نیز می تواند تکرار شود. در معرفی مرغان،به دراج پیشنهاد می شود که از خود پرستی بیزار باش و چون عیسی سراپا جان باش. آیا خودپرستی قدرت،مهلک ترین سم به جان حکومت الهی نیست که باید از آن بر حذر کند؟
یا بلبل که به عشقی کوچک بسنده کرده و محدود نگر است و افق بازندارد یا طاوس که می تواند، پندی باشد به هر حکومتی برای رها شدن ازوسوسه ابلیس و همزبانی با شیطان استبداد و اقتدار جویی مردم ستیز وفریبکار یا معرفی تذرو که در زندان تنگ گرفتار آمده و میل به پرواز تاعرش رحمانی را از کف داده و به همان که دارد مفتخر است و راه پیشرفت و بهبود و رهایی از دامچال را نمی داند و چشم دوربین ندارد.بیرون نیامدن از خود، در واقع یک بی وفایی به خداست که فاخته هم گرفتارش است. اندوه زدگی قمری هم از همین است و باید گفت، گرفتارشدن در چاه خود، از هولناک ترین آسیب هایی است که حکومت اسلامی می تواند در آن گرفتار شود. تنها خود را دیدن و خود را از همه برترانگاشتن و تفاوتی بین خود پر کاستی و اسلام کامل ندیدن، آغاز سقوطهر حکومتی است که راه پیشرفت را برخود می بندد.
حکومت ها گرفتار مردار دنیا می شوند. پیشرفت های مادی برای آنان همه چیز می شود. به ویژه مدرنیته، ساز کردن افسانه پیشرفت مادی است که به صوری پیشرفت علمی و تکنولوژیک، درگسست ازپیشرفت های معنوی و سلامت اجتماعی و اخلاقی، عدالت و رعایت حقوق فردی و... رخ می دهد و هر پیشرفت مادی را نقابی برای سقوطانسانی و پرده پوشی جامعه پر تبعیض و نا سالم می کند. (چرخ)پرنده ای است گرفتار مردار دنیا و درس آموز برای حکومت هایی که درپس نقاب شعار پرواز دینی، به همان مردار دنیا و پیشرفت نظامی و تکنولوژیک اکتفا می کنند و آرمان حق متعال را از یاد می برند.
و بالاخره مرغ زرین و خورشید معرفت خواه که ما را به اسرار حق وآگاهی ناب می خواند، در مقیاس عمل و آرمان اجتماعی و آرمان حکومتی، اشارت گر و درس آموز است.
2. حقیقت دیگر آن است که همراه بازخوانی، نگرش انتقادی (و نه صرفا نفی گرایانه، بلکه جست و جوی نو و مبتکرانه) و نوآورانه متون وآثار گذشته، نتایج بزرگی برای فرهنگ غربی به بار آورده است. به همین دلیل، مکرر افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت، هگل، مارکس و فرویدبررسی و به حال احضار می شود و با تأمل بر میراث و نقدآن، به تولید تازه اندیشه می پردازند و سخن نو می آورند؛ اما ما یکسر از این فعل عقلایی و ابتکاری دست شسته ایم، به همین دلیل، تولید تفکر نو در میان ما، چه در فضای روشنفکری و چه در منابع حوزوی، آن چنان با کاستی روبرواست که اگر هر چند سال یک بار، مقاله ای پژوهشی عرضه گردد که حاصل نگرشی انتقادی و دستامدهای نو در مطالعه متون باشد، همه هیجان زده می شوند.
روشنفکران چپ و اصلاح طلبان جدید کارشان خواندن تئوری های مندرج در کتب غربی هاست و آن را به نام خود صادر می کنند. به یاد دارم،زمانی اصطلاح (دولت ناپلئونی، زمانی (تاکتیک چانه زدن در بالا وفشار از پایین)، دوره ای دیگر دولت گذار، بر سر زبان ها افتاده بود و آن رابه مردی سیاسی نسبت می دادند که در رأس حلقه اصطلاح طلبان، ازچهره های آشنا بود؛ اما هیچ یک از این آرا متعلق به او نبود؛ اندیشه هایی بود که از مارکس به لنین و از آنجا به ادبیات چپ ایران راه یافته بود و به این رهبران اصلاح طلب، دینی به ارث رسیده بود و نشان کامل تقلیدبود.
حال آنکه همه آنچه به دیده تحقیر به آن می نگریم، یعنی همان متون اخلاقی و عرفانی، هزار بار بیشتر، متضمن ایده هایی است که می توان، بابازخوانی و نقدشان، به نتایج تازه ای در عرصه انسان شناسی و حتی مفهوم قدرت و اخلاق و تئوری های سیاسی، متناسب با فرهنگ و وجودوجودیت ایرانی دست یافت.
3. به چشم من، متون عرفان اسلامی ـ ایرانی، اگر چه ناظر بر تحول باطنی فرد و تزکیه و خاصیت آینگی و معرفت خویش و خداست، اماچون انسان به مثابه جهان کبیر، بلکه اکبر، همه سرشت های اجتماعی رادر خود نهان دارد، با نگرشی پژوهش گرانه و سنجش گرانه، می تواند درحوزه اخلاق، قدرت، و آفات و آسیب شناسی قدرت و به طور کلی انسان شناسی و مطالعات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی کاملا مفید واقع شود.
سیاست ماکیاولیستی، چنین بینشی از سیاست را کنهه و متعلق به جهان ما قبل مدرن می داند، اما سیاست اسلامی و سیاست در تفسیرحضرت امام (ره) عمیقا بین معرفت عرفانی واکنش و اقدام ملی و بین المللی دولت، رابطه جدا نشدنی می بیند و جز به این سیاست قائل نیست.
4. متأسفانه، نه در طی تاریخ عرفان و نه طی سی سال اخیر، علیرغم همه ضرورت ها،پژوهشی در بازخوانی ایده های عرفانی، در ارتباط بااخلاق قدرت همچون چراغی فرا راه عمل دولت اسلامی صورت نگرفته است و لازم است محققان عمیقا به آن بپردازند.
5. منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، یکی و تنها یکی ازمتون و منابع عظیم عرفانی ماست که می تواند، چون آینه ای،آسیب های اخلاق را در حکومتی که قصد خود تصحیحی دارد ومی کوشد با آفات قدرت بستیزد، باز بنمایاند.
این سلسله مقالات که هر یک مستقل و باطنا پیوسته اند، می کوشند،امکانات مقدماتی این تفسیر را گوشزد کنند. روشنگری درباره (منطق الطیر) شیخ فرید الدین عطار که روایت کنونی اش به نثر، برای جوانان وهمگان پیش روست، به سخنی دراز دامن نیازمند است و از چند سو، هم سخن درباره خود عطار و آثار و فرم و محتوای شعرش لازم است و هم،زیبایی شناسی منظومه منطق الطیر را باید معرفی کرد و آن را در متن تحول شعر عرفانی سنجید و در ریشه دریای پهناور شعر مولانا،چشمه های بزرگ شعر سنایی و عطار را فهم کرد.
اما به شیوه امروزی می توان منطق الطیر را از منظر زبان و تأویل زبان مرغان و خود زبان، همچون یک مأوای هستی نگریست.
همراه گفت و گو از عرفان عطار و سلوک و سیر عرفانی در منطق الطیر،می توان لایه دیگر دعوت به وحدت را با شالوده شکنی متن آشکارساخت و آن بازتاب اندیشه حکیمانه فرا خواندن یک ملت، متشکل ازاقوام گوناگون به وحدت، و دست یافتن به یگانگی، ضمن پذیرش فردیت و کثرت است. این آزادی و پذیرش حیات فردی و آگاهانه وخودشناسی خویشتن و بر آمدن سیمایی یگانه و تابش رخسار حق تعالی چقدر با آرزوی مرتبه ای دیگر از واقعیت بشری ما و زیست ایران و ایرانی بودن، یعنی آرزوی حل مشکل پراکندگی و پرسش اصلی حیات اجتماعی، یعنی تأمین وحدت همنواست ؟
پس آن پرسش بنیادین هستی شناسانه منطق الطیر، همراه با یک پاسخ جامعه شناسانه و تاریخی به ضرورت حفظ وحدت، افزون بر به رسمیت شناختن ارزش فردی و قوی است و همین گونه در لایه ای دیگر، احترام به حق فردی و آزادی فردی و انتخاب و رأی فردی، باحقوق و حرکت جمعی و اجتماعی در این داستان مورد اشاره است. آنجاکه مرغان تک به تک، فردیت خود را ظاهر می سازند و بالاخره رهبر خودرا علیرغم پیام آوری (هـ) هدهد، بنا به حق برابر همگان، برای راهبرشدن به قرعه معین می کنند که باز البته به حق، هدهد انتخاب می شود.
می بینیم که منطق الطیر، اثری دارای لایه است که هم از والاترین معرفت ها و معناهای بنیادین و هم از دغدغه های حکیمانه اجتماعی وفردی و روح ایرانی با ما سخن می گوید و از ما (که ایم) و (چه ایم)می پرسد. پاسخ نیز رمزی است برکشیده از زمین تا آسمان، از انسان ایرانی تا پروردگارش که به طور کلی پیوند انسان در زمین و جهان را باسرچشمه هستی بازخوانی می کند و راز می گشاید. قرآن کریم هم، به زبان مرغان اشاره می کند و پیامبر اکرم (ص) و امام علی (ع) آن را تأویل می کنند و همان ها ریشه روایت رمزی منطق الطیر است.
پیش از عطار، کتاب الفصول عبدالوهاب بن محمد، راز و رمز زبان مرغان را پیش کشیده (نیمه دوم قرن چهارم) و تسبیح آوازشان را بازگفته بود. سنایی در دیوانش، زبان پرندگان را رمز می گشاید و خاقانی نیزبه این رمز گشایی می پیوند، تا کار به عطار می رسد که از متن های اولیه وپراکنده، روایتی بزرگ و شگفت آور می سازد. پیداست عطار از رساله الطیر ابن سینا و ابو الرجاء چاچی و احمد غزالی و عین القضات و نجم الدین رازی بهره برده است ؛ اما آنچه او پرداخته، چیز دیگری است.
منطق الطیر را می توان داستانی با شخصیت های اصلی و محدود،سیمرغ، هدهد، موسیجه، طوطی، کبک، تنگ باز، دراج، بلبل، طاووس،تذرو، قمری، فاخته، باز، مرغابی (بط)، همای، بوتیمار، کوف، صعوه (گنجشگ) و مرغ زرین (خورشید) و باز سی مرغ یا سمیرغ در پایان کاردانست. افزون بر موتیف ها و رنگمایه ها و شخصیت های فرعی که ازبیرون داستان به درون کتاب سر ریز می کنند و اشخاص واقعی اندو ازپیامبر خدا تا عارفان، اولیا، مردمان معمولی و... را در بر می گیرند که هریک در مرحله ای از مراحل سیر و سلوک و سفر مرغان، در حاشیه روایت حضور می یابند و داستانی از آنان باز گفته می شود که نیرو بخش ماجرای مرغان است و در حقیقت، نمونه واقعی سفر در وادی های هفتگانه، به وسیله عارفان و داستان آدمیان.
هر یک از مرغان، شخصیتی نمادین دارند؛ هدهد، مرغ راهنماست.تاج بر سر دارد و هدایت گری او گزینش و عنایتی الهی است و هر چندبه قرعه، برگزیده می شود، اما در این (اتفاق)، سرنوشتی آسمانی نهان است.
دیگر مرغان نیز هر یک ویژگی ای دارند و هر یک گره ای در کار که بایدمشکل را حل کنند تا بند از وجود بگشایند و پر پروازشان در راه دشواردیدار سیمرغ گشوده شود، بارهایی از بستگی و پایبندی و دست اندازی نفس فریبنده، به جایگاه و حضور رسند و آینه شوند و در آینه خود، عکس رخ یار بینند. آنکه هر مرغ را، چه قید و بند نفسانی بر دست و پاست، طی روایت، برای خواننده گشوده و روشن خواهد شد.
اکنون تنها پوزش از اندازه خرد این نگارنده، در باز خوانی روایت بزرگ،یعنی شعر و منظومه عطار، به نثر) ساده باقی می ماند تا هم ویژگی زبان چنین روایاتی حفظ شود و هم حکایت، رنگ و رویی از داستان امروزی به خود گیرد.
در سر دارم، از این روایت، داستانی کاملا امروزی بپردازم که گفت وگوی این متن با جاناتان مرغ دریایی، اثر رپچارد باخ است و بر اساس احضار متن عطار به اکنون و تماشا و نگاه به آن با خرد امروزی، همچنان که احضار خرد امروز به دیروز و مطالعه این دونگاه با یکدیگر که چه شگفت انگیز است این گفت و گو.
اگر منطق الطیر را جدا از موتیف های فرعی و براساس ساختمان همان داستان سیمرغ دنبال کنیم، به انبوهی از دیده های مصلحانه در حوزه کنش فردی و اجتماعی بر می خوریم. این دیده ها، هرگز مجرد و برای لای کتابها نبوده، بلکه همچنان که در مقیاس فردی، پیشنهاد برای عمل معرفت النفسی و معرفت اللهی و تزکیه و اصلاح است، در قیاس اجتماعی و به ویژه عمل قدرت حاکم و حکومت در هر دوره، می تواندسرچشمه آموزه ها، آزمون ها، آزمایش ها و پیشنهاداتی برای اصلاح باشد که برای حکومت هایی با دغدغه الهی، مسلما درس آموز ومفیداست.
زمانی که ما منطق الطیر را به نثر روان باز می گردانیم و در این مقالات،می بینیم که در این روایت، هم ارزش های ادبی و هم حکمی گوناگونی وجود دارد.
نخستین نکته، ضرورت شور معرفت و ارتباط این معرفت و طلب باجهان غیب و آوای غیب است. با خواندن قطعه ای که روایت آغاز داستان سیمرغ است، می توان آن را آزمود : آسمان این شب، آسمان هر شب نبود، آسمانی دیگر بود. هوا دم کرده بود و ابری و سنگین بود. خوب که نگاه می کردی، در دل آسمان، تشویقی پنهان پرپر می زد. یک یک سایه هایی از هر طرف، در پرواز بودند و از دور دستان سر می رسیدند وچرخی می زدند و مکانی برای فرود می جستند. دلشوره ای پنهان و شور وشوقی همراه نگرانی، در ذرات هوا جاری بود.
هدهد، زودتر از همه، به وعده گاه رسیده، بر تخته سنگی فرود آمده وهمان جا نشسته بود. کاکل او در نور ماه می درخشید و در نی نی چشم هایش، شوری شعله می کشید. او به بال هایش قوسی زیبا داد، نیم گشوده و با لرزشی آرام، غبار راه تکاند و فشاند. در سکوت ژرف شب،فرصتی یافته بود که به راه پیش رو بیندیشد. منقارش را به طرف ماه بالابرد و به دور دست نگریست. شب ظلمانی بود و راه پیدا نبود و در همان حال، نخست صدای بال بالی را شنید و سپس (یا هو) را دید که تازه ازراه رسیده و در حال فرود است.
یا هو نام های گوناگونی داشت. گاه به نام موسیچه خوانده می شد.مردمان (یا کریم) اش می خواندند. پرنده ای سراپا شوریده بود. هدهد،خیره به شب و اعماق آسمان نگریست و در دور دستان، سایه های مرغان و پرواز شان را آشفته، تک به تک و پراکنده، دنبال کرد. هدهدهمان گونه که پرواز مرغان را تماشا می کرد،همه زندگی اش را به یاد آوردو آوایی مدام به او می گفت، دیو درون را برای همیشه در زندان انداز و به سوی یار سفر کن.
هدهد، مرغ خوش خبر جهان بود؛ مرغ تاجدار میان همه مرغان. بی اختیار به سایه اش نگاهی افکند، تاجش بر سر، نشان شکوه و بزرگی بود.این تاج افتخار، تاج راز داری او بود. هدهد، پیام آوری بود که هرگزلحظه ای راستی را رها نکرد و پیامی را ناراست نرساند. پیک امانت داری بود که راز داری و رازدانی اش، میان مرغان اندازه نداشت. اگر به بهای جانش تمام می شد، حاضر نبود که از راست گویی دست شوید. گیرم مرگبارترین زیان ها بر او می رفت، باز او امین و راست گو باقی می ماند.
به یاد سفرش به کشور سبا افتاد. به یاد سخن گفتن با حضرت سلیمان،به یاد لحظه دیدار سلیمان و ملکه سبا و عشق آن دو. به یاد زیبایی بلقیس که فرمانروای کشوری پهناور بود و بزرگواری سلیمان پیامبر که پادشاهی شکوهمند بود و زبان مرغان می دانست و به زبان مرغان با اوگفت و گو می کرد و جویای حال پرندگان می شد. مرغ تاجدار به یاد آوردکه افتخار هم سخنی با سلیمان را به آسانی به دست نیاورده بود.
سال ها کوشیده بود، پرنده ای باشد با دل و جانی پاکیزه و چون آینه شفاف و بی غبار، و راز دار و راست گو. هر بدی را در خود به زندان افکنده بود، تا شایستگی یافته بود، رازدار سلیمان شود و با او تا اوج ها سفر کند.سلیمان (ع) قالیچه ای شگفت داشت که تا دورترین آسمان ها پروازمی کرد.تنها هدهد بود که توانسته بود، پرده دار سلیمان شود و راز دار اوباقی بماند و از اسرار دلش آگاهی یابد؛ اسراری که هیچ کس نمی دانست.
پس از همه این سیر و سفرها، تلاش ها و آزمون ها، اکنون آزمایشی چنان بزرگ پیش رو بود که قلب هدهد از یادآوریش تپیدن آغاز کرد. به آسمان نگاهی دیگر افکند. دلش از سفر بزرگی که آرزو داشت. روزی نصیبش شود، تندتر زد؛ آیا می توانست با این همه مرغ که به امیدی ازراه می رسیدند، سفر بزرگش را به بیاد آورد:
سفر به کشور سبا، هر چند سفری سخت و توانفرسا بود؛ اما پایانی خوش داشت. دیری نپایید که باز آمد و به سلیمان گفته بود، از چیزی آگاهی یافته ام که تو از آن بی خبری. برای سلیمان از سبا گزارشی سرراست، بی دروغ و درست آورده بود: آنجا بانویی دیدم که بر تختی پرشکوه و بزرگ نشسته، و بر مردمی سلطنت می کرد که خدا رانمی شناسند و بر خورشید سجده می کنند و شیطان اعمال شان را برایشان آراسته و آنان را از راه راست باز داشته است، پس نمی توانند حق رابشناسند.
هدهد با این خبر درست، به سلمان یاری رسانده بود تا بکوشد بر آنان نمایان سازد که خورشید، خدا نیست. جهان آفریدگاری دارد که جسم نیست و در دانش و فهم نمی گنجد، پس ملکه سبا، با حقیقت کار جهان و آفریدگار جهان آشنا شد و به سلیمان دل باخت. مردم سبا از چنگ شیطان، تاریکی و نادانی رهایی یافتند و جان و خرد خود را از خرافه زدودند و عقل و دانش، همه جا گسترده شد. آبادانی، دادگری، حقیقت دوستی و آرامش روز افزون گشت.
هدهد از دریای یادها و خاطرها سربر آورد. شب گسترده بود و تاریکی فراگیر. ابری سیاه نزدیک آمد و نقاب بر چهره تابان ماه کشید. هدهد ازتیرگی روی گردان بود. سر چرخاند و بار دیگر موسیچه را دید.
یا هو، هدهد را به یاد موسی (ع) می انداخت. او مرغی بود که زهر با او،شهد می شد و نیش، نوش. از اینکه در این ساعت های سخت چاره اندیشی، موسیچه همراه اوست، احساس دلگرمی کرد.
ابر شکاف برداشت، ماهتاب بر زمین پاشید، موسیچه هدهد را از دور،بر تخته سنگ دید و شاد شد. هدهد را خوب می شناخت و می دانست،چه پرنده با صفا و دانایی است و چه روح پاکی دارد و از بسیاری چیزهاآگاه است.
به یاد آورد که هدهد، آنچه در ژرفای زمین است، می بیند و جایگاه آب را در اعماق خاک می شناسد. او با همه خردی پیکر، دانشی داشت که حضرت سلیمان از آن محروم بود. سلیمان از خدا پادشاهی و سرزمینی پهناور خواست که پیش از او به هیچ کس ارزانی نکرده باشد و خداوند به هدهد دانشی داده بود که بسیاری نداشتند تا حضرت سلیمان بداند،بالای دانش هر کس، دانایی های دیگری است.پس هدهد بود که سلیمان را به آبهای نهفته در زمین رهنمون شد و چون دمی از نظرسلیمان غایب می گشت، او نگران به هرسو می نگریست و می گفت :چیست که هدهد را نمی بینم ؟ آیا از غایبان است ؟ سلیمان در لحظه های نگرانی و اضطراب هدهد را می جست، زیرا هدهد چیزهای زیادی می دانست و راهنمای خوبی بود.
حال موسیچه با دیدن هدهد، از نگرانی در آمده و اطمینان یافته بود که در کار بزرگ و دشواری که در پیش دارند، همراه قابل اعتماد و تکیه گاهی دانا خواهد داشت.
مدت ها بود که گاه بی گاه، ناگهان حال موسیچه دگرگون می شد؛درسرش صدایی عجیب می پیچید؛ چیزها کش می آمدند؛ مه پیرامونش را فرا می گرفت و در دلش شوقی شعله می کشید. او می دید که تشنه دیدارکسی است. طنینی در دلش و ندایی در روحش مدام می گفت : (خیز وموسیقار زن در معرفت). موسیچه پیش خود می اندیشید، این کلمات مبهم چه معنایی دارد؟ یعنی چه از جا بر خیز و موسیقی بنوازد؟ موسیقی معرفت چه آهنگی است ؟ آیا در دلش، بی زبان، به او فرمان می دهند که در پی حقیقت و به جست و جوی آن، به هر سو سرزند؟ از فرعون حیوان صفت دور شو و به وعدگاه بیا، یعنی چه ؟
می دانست که دوستداران موسیقی می گویند : مرد موسیقی شناس، ازموسیقی و آواز آفرینش آگاه می شود و به آهنگی که در کهکشان مانواخته می شود، گوش می سپارد و آن را باز می نوازد و باز می آفریند. آیا آن ندا به او می گوید : تو هم به آواز دل و جانت گوش بسپار و در پی پیداکردن آهنگ حق باش ؟
موسیچه، بیش از هر کس، به حضرت موسی احساس نزدیکی داشت.آن پیامبر خدا هم، روشنایی حقیقت را از دور، بر کوه طور دید و راهی دشوار را طی کرد تا به آن نور حقیقت دست یابد. پس مرغ کوچک اندیشید: او هم باید از فرمانروایی هوا و هوس دور شود، و به وعدگاه برود وبا خدای خویش گفت و گو و راز و نیاز کند و جانش را از ظلمت برهاند وسخن حق را در دلش، بی نیاز به زبان و گوش بشنود و در آغوشش،جاودان آرام گیرد. افسوس که اکنون همه چیز آشفته و پراکنده بود و راه وراهنمایی پیدا نبود و مرغان جدا جدا و ناهمراه، از یکدلی چه دور و ازهمدلی چه روی گردان بودند. هر کس در پی هوس و بهانه ای کوچک، ازدوست دور و جدا، و غرق خودخواهی و بیهودگی می زیست. (چرا هدهد،چرا؟) موسیچه همین که این سخن را با خود و زیر لب زمزمه کرد،صدایی شنید.چشم هایش را تنگ کرد و کوشید دقیق تر بنگرد. طوطی رادید که بال صاف کرده بود تا کنار هدهد بر زمین بنشیند.
طوطی هم فرود آمده بود....
در این فضای آغازین، چند نکته جذاب وجود دارد:
نخست نقش پیام آوری است که با راستی و راست گویی در آمیخته است. بدون این تصویر سر راست از واقعیت، هیچ سخنی از پیام آوری الهی نخواهد بود. آنچه موجب هدایت قوم و ملکه سبا می شود، تصویردرستی است که هدهد از آنان ارائه می دهد. در این تصویر، هرگز غلو، وبغض جایی ندارد. نیک و بد (دیگران) عادلانه بیان می شود. و آنکه (دیگری) است، طبق همین تصویر سر راست هدایت می گردد.
نکته دوم آن است که (دیگری) تا ابد دیگری نیست و می تواند خودی به حساب آید. تا زمانی که انسان انسان است و آفریده خدا و فرزند آدم وحوا است، نومیدی از هدایت، به صورت فردی یا اجتماعی، شیطانی وکبر آلود است. دیدگاه تحقیرآمیز نسبت به دیگران و همواره آنان را ذاتاآشتی ناپذیر و ابدا کافر پنداشتن، درکی معرفت آمیز نیست.
در این داستان، در آغاز ملکه سبا و قوم او کافر و مشرک و با طی فرایندآشنایی با حق، به خودی و مسلمان بدل می شوند.
نکته سوم، وجود (حال) و استعداد شورآمیز یک ندای باطنی و هدایت گر، و توجه به ندای باطن برای بر افروختن آتش طلب است. بایدپذیرفت که این ندا در فطرت انسان و جامعه انسانی وجود دارد و بایدکوشید تا فراموش نشود یا به یادش آورد یا فضا را برای شنودن آن ندای باطنی برای رهایی از روزمرگی و حبس در حصار عادت های کور و عبث زندگانی و توجه به حقیقت وحدت آمیز هستی بشری آماده ساخت.
از اینجا می توان تصور کرد، قدرتی که در بند مهار خود است، همچون انسانی که در پی مهار نفس خود است، نمی تواند، به ساز و کارهای مهارقدرت، طراوت بخشیدن به این مبارزه با قدرت پرستی در دل قدرت، وآمادگی مدام برای شنودن ندای سفر به حضرت حق متعال و ممانعت ازدر غلتیدن در حصار دنیا و عادات روزمره، بی توجه باشد. قدرت وحکومت هم، مثل انسان به انقلاب مدام درونی، نه علیه دیگری، بلکه درابتدای علیه کبر و عجب و مطلق بینی و گم گشتگی (خود) نیاز دارد تاخویش را از نفس شیطانی بپیراید و مدام با نقد خود، و خضوع برای حق و مردم تحت حاکمیت، راه رشد آزاد منشانه خود و آزاد منشی همگان راهموار سازد.
از اینجا درک می کنیم، فروتنی حضرت امام (ره) در برابر حق متعال،نظیر سخن ( خرمشهر را خدا آزاد کرد) و در برابر مردم، (من خدمتگزارمردم هستم)، تعارف و کلمات شیرین مجامله آمیز نبوده است، بلکه حقیقتی ذاتی بوده و از نگرش عرفانی امام (ره) به سیاست، قدرت وحکومت سرچشمه می گیرد.
جست و جوی روشنایی حقیقت و نه شیفتگی به خود و تکبر، خدا راحاضر دیدن و طلب سفر به حق و جست و جوی حق، و آمادگی برای شنودن آوای حق از هر جا، و تحمل حق و ممانعت از در غلتیدن به مناسبات دنیایی قدرت، نخستین آموزه منطق الطیر است که ما را ازفضای فردی، به فضای اجتماعی عرفان منتقل می سازد.
طوق طوطی که شبیه طوق آتشین بود، هدهد را به یاد آتش اهل دوزخ انداخت و پرهای زیبای سبزش، جامه اهل بهشت را به یادش آورد.طوطی پرنده الهام بود. همه می دانستند که او بی آنکه خود بداند چه می گوید، حرف هایی بر زبان می راند. پرندگان می دانستند، کسانی هستند که روز و شب، سختی ها را بر خود هموار می کنند و شب و روز درتلاش اند، و از هرگناه و کار زشتی دوری می جویند و مراقب هستند،کاربدی صورت ندهند. پس دل و جان انسان، همچون آینه، روشن می شود و الهام می پذیرند؛ یعنی بی آنکه خود بدانند، آنها را از چیزهایی با خبر و آگاه می کنند.
طوطی، مرغی بود که همیشه سعی داشت، از فرمان دیو بدی که دردرون وسوسه می کرد، روی برتابد؛ به او گوش نمی داد. دوست داشت خودرا شبیه ابراهیم بداند که دوست خدا بود و فرمان نمرود را که دشمن حق بود، نپذیرفته بود و تسلیم فرعون نشده بود و به همه گفته بود، نمرود خدانیست و حق نیست که مردم گوش به فرمان او باشند. و گفته بود که نمرودنا راست می گوید که بت ها خدا هستند. ابراهیم بت ها را شکسته بود و اودوست خدای یکتا بود و به بت پرستان گفته بود: اف بر شما و بر آنچه غیرخدا می پرستید، مگر نمی اندیشید؟ بت پرستان گفتند: باید ابراهیم رابسوزانیم و بت ها را یاری دهیم. او را در آتش افکندند.
خداوند به ابراهیم نگریست. دید سراپایش حقیقت دوستی و خداپرستی است و در آتش حق می سوزد و شادمان است. ابراهیم چون گلی،با بوی خوش عشق به حقیقت بود. خدا به آتش ! فرمان داد: ای آتش برای ابراهیم سرد باش و بی آسیب ! و آتش گلستان شد.
طوطی چون ابراهیم، دلبسته آوای غیب بود که در درونش می شنید وآتش دشواری ها را برای او، گلستان خواهد کرد.
طوطی، هنوز با هدهد و موسیچه احوال پرسی می کرد که کبک هم رسید. نسیم نرمی وزید و بوی کوه آورد. چشمان کبک برق زد. نفس درسینه اش حبس شد، از همین حال، دلش برای جواهر و گوهرهایی تنگ شده بود که رها کرده بود و سختی سفری را بر خود همواره کرده بود که بی تابش می کرد.
کبک، راه های پر سنگ و خار کوهستان را با خنده طی می کرد و به صالح پیامبر و معجزه او علاقه فراوانی داشت.
معجزه اش آن بود که به فرمان خدا، از دل سنگ و صخره کوه، برای اوشتری بیرون آمده بود که چون گنجی زنده به شمار می آمد و نشانه ای بود، تا مردم را به سوی حقیقت راهنمایی کند؛ ولی بسیار کسان دست ازحق شستند و شترش را کشتند و به معجزه حضرت صالح اهمیتی ندادندو در شب گمراهی خود باقی ماندند.
کبک در اعماق جانش صدایی می شنود: (ای کبک خوش خرام)، ازکوه حقیقت، خرامان و خندان بالا برو، کوه وجودت و صخره سنگیت راآب کن، سختی بکش، نرم شو، تا از کوه تو معجزه سر زند و ناقه و شترصالح بیرون آید و جوی شیر و انگبین برای تو روان گردد و خود صالح به پیشواز تو آید تا به دیدار حق رسی !
(تنگ باز) یا (کند باز)، پرونده ای تیز پرواز بود و نگاه تند، تیز وخشمگینی داشت. نامه برپای او می بستند و نامه می رساند. همیشه خطابی در جانش موج می انداخت که تا کی می خواهی تند و خشم آلودباشی و خشونت بورزی ؟ نامه عشق ازلی بر پای بند و تا ابد دیگر از عشق و مهر دوست دست مشوی. بیا از محاسبه و حساب دست بردار و به ندای دل گوش فرا ده، تا با چشم دل بینی از ازل تا ابد یکی است و در آغوش یگانگی و وحدت آرام گیرد.
این بود که تندباز، در پی آن بود، تا عشق ازلی بیابد و هرگز دل از آن نکند. میل داشت، پهلوانانه از چون و چرا و چشم دوختن به این و آن دست شوید و از دنیا چشم بپوشد. از اسارت آب و آتش و باد و خاک، وچهار جهت، و زمان بر هر که او را چهار میخ و در چنگ خود اسیر کرده بود، از او خوسته بودند: درون غار وحدت بنشیند تا صدر عالم یار او گردد.
هدهد چشم به راه مانده بود؛ پرهای انتهایی بالش را تکانی داد و درهمین گیر و دار، دراج بال زد و کنارش نشست. می دانست دراج تشنه راه و بالاست، و می کوشد، از هوا و هوس و فریب دنیا رها شود. پیش خودگفت : به به دراج که چون حضرت عیسی هوای معراج دارد. تو که به جان آواز عشق شنودی، از خود پرستی بیزار باش که گرداب بلاست و چون عیسی، سرا پا جان باش و جان و دل از عشق روشن کن، تا روح الله به پیش باز تو آید و ترا به بالا و نزد یار برد.
باد بوی گل سرخ آورد و هدهد دانست که بلبل رسیده است ؛ آری بلبل بود. هدهد زمزمه کرد: مرحبا ای پرنده باغ عشق، از درد و داغ عشق، آوازاندوهبار سرده ! از درد دل، داو دوار، خوش بنال، قاصد جان عاشق رافدای آواز داودی کنند؛ اما چرا نفس فریبکار و شوم را زره کرده ای و ازخود نمی گسلی ؟ بیا مثل داود، آهن وجودت را نرم کن و آماده سفر به سوی حضرت حق باش.
پرنده کوچک آواز خوان، آرام نگرفته بود که طاوس از آسمان فرود آمد وهمه پرندگان آهی کشیدند. طاوس شکوهمند بود؛ اما همه دانستند که ازبهشت رانده شد و ندایی به او می گفت : تو از زخم مار هفت سر سوختی،همزمانی با شیطان ترا از سدره و طوبی دور کرد تا این ابلیس را هلاک نگردانی، از چنگان طبیعت دل سیاه رها نمی شوی.
تو شایسته کشف رازها نخواهی شد و دوباره در بهشت یار، آرامش نخواهی یافت، تا از مار زشتی رها شوی. آنگاه آدم وجودت، دوباره دربهشت جای می گیرد. پرندگان پی در پی از راه می رسیدند. تذرو بال زنان آمد و گویی یوسف در چاه، افتاده آمده بود. صدایی که او را دمی رهانمی کرد، با او می گفت : ای قرقاول دوربین ! بخواه که چشمه دلت، غرق دریای نور باشد. گویی تو همچون یوسف، به تهمتی در زندان گرفتارآمده ای و میان چاه مانده ای. خودت را از این چاه تاریک بیرون بیاور و به اوج عرش رحمانی آن یار مهربان دست پیدا کن. تو هم مثل یوسف،زندان و چاه را پشت سر بگذار تا چنان که او در مصر، به پادشاهی رسید،تو نیز در مصر عزت و بزرگی، پادشاه شوی. اگر به آنجا دست پیدا کنی،حضرت یوسف، همدم تو می شود.
تذرو که نام دیگر قرقاول بود، نمی دانست، این چه دعوتی است. چه کسی او را می خواند. او با کاکل طلایی و پرهای رنگارنگ و دم درازی که تلالؤ بنفش داشت، در زیر نور ماهتاب، بر سرزمین اش می اندیشید که شاه نداشت. آیا ندایی او را به پادشاهی می خواند؟
قرقاول در فکرهای دور و درازش فرو رفته بود که پرنده ای خاکستری کنارش نشست.
هدهد به قمری خوشامد گفت. اما قمری خاکستری در آن شب،تنگدل تر از همیشه به نظر می رسید، نمی دانست چرا مدت ها بود که خطاب به او می گفتند: تو همچون یونسی. توچون یونسی، تو یونسی. تاکه راز ندای درونی برای او گشوده شد. ای پرنده اندوه زده، آن چنان که پیامبر خدا یونس درون ماهی گرفتار شده بودند، سرگشته ماهی نفس خود شده ای. تا کی می خواهی بدخواهی او را ببینی و کاری نکنی. خود رااز او رها کن تا رها شوی. اگر خود را از او رها کنی، مونس حضرت یونس خواهی شد.
قمری کلمات آن صدا را که درونش موج می انداخت، تکرار می کرد که فاخته آواز خوان، دل شب را شکافت و پدیدار شد. فاخته پرنده آواز بود وطوق وفا در گردن داشت. او را که به سفر سوی حق می خواندند، همین وفاداری را به یادش می آوردند: بی وفایی کردن تو زشت است. در وجودت سر مویی خود پرستی باقی است. سراپا تو را بی وفا می خوانم. اگر از خودبیرون بیایی، به سوی حقیقت راه خواهی یافت ! و چون خرد تو را به سوی معنای حق رهبری کند.
حضرت خضر، برای تو آب زندگانی جاودان پیشکش خواهد آورد؛ اماچرخ که او را (باز) می خواندند، چرخ زنان آمد، همواره سر پوش و کلاهی بر سرش می نهادند و بر دست پادشاه آرام داشت و چون خواست پر کشد،سرپوش از سر بر می کشیدند و در بازگشت، به سرعت و سرنگون فرودمی آمد. ندایی به او می گفت : از شکار دنیا و مردار دست شوی، چون دلبسته به آن هستی، حقیقت از تو دور شده است. از دنیا و آخرت بگذر.کلاه از سرت بر دار، چشمانت را باز کن و بنگر که حق چیست، چون دل ازدو دنیا برداری، جاودانه جایگاه تو، دست برترین پادشاهان، ذوالقرنین شود. خداوند به ذوالقرنین که پادشاهی خداشناس بود، جایگاهی والاداده بود و او یار خدا بود و آن صدا به (باز) می گفت : از غفلت و فراموشی دست بردار تا به خدا نزدیک شوی.
اما عجیب ترین مرغان، مرغ زرین بود که در آسمان پدیدار شد. نسیم سپیده دمان وزیده بود و مرغان خواب نداشتند. و چشم به پیدایش خورشید داشتند، تا کار بزرگ بیاغازند.
صدایی از دل مرغان برخاست :
مرحبا ای مرغ زرین خوش درآگرم شو در کار و چون آتش برآ
صدایی می گفت تو نشان روشن و درخشان و خوبی هستی تا بدانند،چون از هرچه دست بردارند و هر چه پیش آید و مانع راه شود و هردلبستگی کوچک و بزرگ را بسوزانند، دل هاشان به اسرار حق آگاهی می یابد و خویش را بر کار حق وقف خواهند کرد و چون در کار حق مرغ کامل شدند و تمام به کار حق دل بسپارند، دیگر خود نمانند، سراپا حق شوند و حق مانند.
همه مرغان جهان، از دور و نزدیک، و آشکار و نهان رسیده بودند. باگردآمد نشان، باد برخاست و در پرهاشان دوید و از خفگی هوا کاست ونوازششان کرد.
همه با هم گفتند : در این زمان، در سراسر جهان، هیچ شهری خالی ازشهر یار نیست. چگونه است که سرزمین مرغان شاهی ندارد. بیشتر ازاین سرگشتگی و پراکندگی صلاح نیست ؛ ولی شاه بودن راه درستی برای زندگی نیست. شایسته است همه با هم یاری کنیم و پادشاهی بیابیم، زیرا چون کشور بی پادشاه باشد، نظم و ترتیبی نخواهد بود و همه چیز درهم و آشفته خواهد ماند. چنین بود که همه آمدند و گفتند : جویای شاهی اند.
تا اینجا ما با معرفی هر نوع، متوجه ویژگی درونی انسان، خرد انسان واجتماع انسانی می شویم. می بینیم که می توان آن ویژگی طوطی را که می کوشد، از فرمان دیو بدی سر بتابد و تسلیم وجه مستکبرانه وجودش نشود، با قدرتی مقایسه کنیم که متفاوت از قدرت های فرعونی و نمرودی است و می کوشد، دوست خدا باشد. افزون بر این در طی سفر، ما باضعف ها و کاستی های این پرسوناژ، در مقیاس عمل فردی و اجتماعی وکنش قدرت نیز آشنا می شویم.
یا ویژگی کبک که ندایی او را فرا می خواند، صخره و سنگ وجودش راآب کند، سختی بکشد تا از کوه وجودش معجزه ای سرزند و چون معجزه حضرت صالح، هدیه الهی و گنج زنده و ناقه از آن بیرون آید، می تواند درمقیاس کنش حکومت دینی مطالعه شود. آموزه ای که کنش حکومت الهی را نیز همین سلوک می داند. منطق الطیر، طی داستان، ما را باعوامل مانع رهروی به سوی سمیرغ در این حال، آشنا می سازد.
خطابی که در جان (تند باز) مرغ دیگر منطق الطیر طنین می افکند،نیز در مقیاس حکومت دینی پندآموز است. این خطاب درونی به مرغ نامه رسان که نگاه تند، تیز و خشم آگینی دارد، می گوید : تاکی می خواهدخشونت بورزد. نامه عشق ازلی برپای بند و هرگز از مهرورزی دست مشوی. بیا به ندای دل گوش فرا ده و در آغوش یگانگی حق آرام گیر.
همین داستان در مورد دراج نیز می تواند تکرار شود. در معرفی مرغان،به دراج پیشنهاد می شود که از خود پرستی بیزار باش و چون عیسی سراپا جان باش. آیا خودپرستی قدرت،مهلک ترین سم به جان حکومت الهی نیست که باید از آن بر حذر کند؟
یا بلبل که به عشقی کوچک بسنده کرده و محدود نگر است و افق بازندارد یا طاوس که می تواند، پندی باشد به هر حکومتی برای رها شدن ازوسوسه ابلیس و همزبانی با شیطان استبداد و اقتدار جویی مردم ستیز وفریبکار یا معرفی تذرو که در زندان تنگ گرفتار آمده و میل به پرواز تاعرش رحمانی را از کف داده و به همان که دارد مفتخر است و راه پیشرفت و بهبود و رهایی از دامچال را نمی داند و چشم دوربین ندارد.بیرون نیامدن از خود، در واقع یک بی وفایی به خداست که فاخته هم گرفتارش است. اندوه زدگی قمری هم از همین است و باید گفت، گرفتارشدن در چاه خود، از هولناک ترین آسیب هایی است که حکومت اسلامی می تواند در آن گرفتار شود. تنها خود را دیدن و خود را از همه برترانگاشتن و تفاوتی بین خود پر کاستی و اسلام کامل ندیدن، آغاز سقوطهر حکومتی است که راه پیشرفت را برخود می بندد.
حکومت ها گرفتار مردار دنیا می شوند. پیشرفت های مادی برای آنان همه چیز می شود. به ویژه مدرنیته، ساز کردن افسانه پیشرفت مادی است که به صوری پیشرفت علمی و تکنولوژیک، درگسست ازپیشرفت های معنوی و سلامت اجتماعی و اخلاقی، عدالت و رعایت حقوق فردی و... رخ می دهد و هر پیشرفت مادی را نقابی برای سقوطانسانی و پرده پوشی جامعه پر تبعیض و نا سالم می کند. (چرخ)پرنده ای است گرفتار مردار دنیا و درس آموز برای حکومت هایی که درپس نقاب شعار پرواز دینی، به همان مردار دنیا و پیشرفت نظامی و تکنولوژیک اکتفا می کنند و آرمان حق متعال را از یاد می برند.
و بالاخره مرغ زرین و خورشید معرفت خواه که ما را به اسرار حق وآگاهی ناب می خواند، در مقیاس عمل و آرمان اجتماعی و آرمان حکومتی، اشارت گر و درس آموز است.