فرهنگ جهانی شدن و قدرت نرم
آرشیو
چکیده
متن
«توماس کارلاین» میگوید: «تمدن غرب بر سه عنصر پایه گذاری شده است: باروت، چاپ و دین پروتستانتیزم». سومین عنصر، با موفقیت توسعه استعماری در کشورهای مسیحی رابطه تنگاتنگی دارد، که این توسعه مبتنی بر دو ستون بوده است: «نیروی مسلح (ارتش) و ابزارهای نشر و تبلیغ». این ویژگیها همچنان مشهود و بلکه جنبه خشونت آمیز آن با تحول تجهیزات جنگی و سلاحهای ویرانگر و توسعه زمینه های تبلیغات غربی از طریق دستگاه ها و ابزارهایی که به لحاظ توان، قدرت و دامنه انتشار و نیز تأثیر گذاری بی سابقه بوده، در حال افزایش است.
گرایش تمدن غرب به سوی جهانی شدن پدیده ای کهن و مربوط به دوره پیش از «کارلاین، درقرن هجدهم است؛ زمانی که دولتها و کشورهای غربی گام در راه رشد و توسعه گذاشته بودند و دولت عثمانی ـ یکی از مهمترین مراکز مقاومت ـ رو به افول گذاشته و به عنوان مرد بیمار اروپا جایگاه های خود را یکی پس از دیگری از دست می داد.
علیرغم ویرانیها دو جنگ جهانی (در نیمه اول قرن بیستم) که عمدتآ بین کشورهای غربی اتفاق افتاد، اما این حوادث تلخ هیچ گاه مانع پیشرفت غرب نشد، به ویژه اینکه طرف پیروز جنگ به پیشرفت خود نیز ادامه دارد. به طور مثال ایالات متحده از تحقیقات آلمانی در زمینه انرژی هسته ای سود جسته و وارث اختراعات رایش سوم شد. ژاپن نیز در زمینه صنایع جنگی به پیشرفتهای زیادی نائل گردید.
بنابراین چالش بین کشورهای غربی به ظهور یک محور جدید واقعی در سطح جهانی منجر نشد، که این پدیده در جای خود بسیار تأمل برانگیز است؛ چرا که معمولا جنگها، به ویژه جنگهای بزرگ، پیوسته شرایط را برای ظهور قدرتهایی جدید آماده میکرده است، اما دو جنگ جهانی اول و دوم از چنین بروندادی برخوردار نبود، که البته این مسئله یک امر اتفاقی نبود، زیرا کشورهای پیروز پیش از آنکه جنگ به پایان برسد، برای بستن و عوض کردن مسیر تاریخ تلاش کردند یا در چنین خیالی غرق شدند. کنفرانس یالتا ـ در فوریه سال 1945 ـ غنائم محوری را بین کشورهای پیروز توزیع و مناطق جهان را بین آنهاتقسیم کرد تا دیگر جنگی بین آنها واقع نشود و محورهای جدید قدرت شکل نگیرد. این پدیده به عنوان دو قطبی جدید (New Polarisations) مطرح گردید. سؤالی که در اینجا پیش می آید در خصوص دسته بندی اتحاد جماهیر شوری سابق در بین کشورهای غربی است که دلایلی چند بر آن مترتب است: روسیه قیصری خود را همواره یک کشور غربی و شریک اصلی تمدن (مسیحی) غرب می دانسته و اتحاد شوروی سابق در این زمینه نتوانست تغییری ایجاد کند. کمونیسم الگویی برای توسعه امپراتوری روس بود و ناکامی مقاومت ملتهای مغلوب و شکست خورده در جنگ، به ویژه ملتها و اقوام مسلمان در قفقاز در این زمینه مؤثر بود و اختلافات بین آنها نیز به اندازه هایی که به ابزارها و روشهای تحقق اهداف مربوط میشد، به نقش اهداف نهایی مربوط نبود.
بنابراین اگر جهانی شدن را در عصر حاضر مبتنی بر جنگ و نزاع فرهنگی به عنوان اسلحه ای برای حمایت از جنگ سیاسی و اقتصادی و فلج نمودن توان مقاومت ملی به شمار آوریم، پس این پدیده همان اسلحه قدیمی است که استعمار، در سطح وسیعی به ویژه در جهان اسلام آن را به کار گرفت. کشورها و دولتهای کمونیستی مطالعه و تحقیق پیرامون قرآن کریم را ممنوع، مدارس دینی را تعطیل و تبلیغات خود را در بین کشورهای اسلامی توسعه دادند. در همان زمان الحاد و بی دینی یکی از محورهای اساسی فکر و اندیشه به شمار می آمد و به عنوان یک اصل اجباری در برنامه آموزشی گنجانده شده و با دین به عنوان یک نیروی بازدارنده تمدن که باید در مقابل آن مقاومت کرد، تعامل میشد.
با تکمیل فعالیتهای کمونیسم در زمینه دستیابی به سلاحهای کشتار جمعی، مشخص شد که این روشهای ساختگی نیز نتوانست انسانها را از گرایش به خداوند یا وابستگی به میراث پدران باز دارد. در اواسط دهه هفتاد و در زمان زمامداری برژنف روزنامه های حزب کمونیست از یک «رسوایی بزرگ» سخن گفتند که مربوط به کشف مدارس قرآنی پنهانی پس از سالها شستشوی مغزی و دین گریزی میشد! بعدها مشخص شد که دامنه این اتفاق در زمان گورباچف بسیار وسیعتر بوده است، به طوری که وزیر ادیان شوروی در جلسه ای دوستانه گفته بود که «ما بیش از 5 هزار مسجد و مدرسه را که به صورت سری و پنهانی و دور از چشم حکومت و حزب به فعالیت دینی مشغول بودند کشف کردیم».
به هر حال کمونیسم و تفکر غربی در یک نقطه اشتراک نظر داشته و آن این که هر دو معتقد بودند که دارای تمدنی برتر هستند و باید این تمدن بر سایر ملتهایی که خود مصلحت خود را تشخیص نمی دهند، تحمیل گردد که این ایده سر آغاز «رسالت تمدنی» در بریتانیا و فرانسه و حرکتهای میسیونری در کشورهای شرقی بود.
«ژول هیرمند» یکی از مبلغان مسیحی در همان زمان میگوید: «لازم است بپذیریم که تمدن غربی در میان تمامی تمدنها و گروه های تمدنی از جایگاهی برتر برخوردار بوده و این یک نقطه عطف است که قاعده قانونی پیروزیهای غرب به تنها مبتنی بر قدرت نظامی و اقتصادی و تکنولوژیکی، بلکه مبتنی بر برتری اخلاقی ما بوده و آبروی ما متمرکز بر این موهبت است که بر حق رهبری ما بر بشریت تأکید میکند و نیروی نظامی جز وسیله و ابزاری برای تحقق این هدف نیست».
نقش ایالات متحده امریکا با ورود به میدان مسابقه سیاست بین الملل در میان هاله ای وسیع از آرزوها و آرمانهای درخشان آغاز شد، چرا که این خطه، سرزمین موعود مهاجرانی شد که از دست تعصب در قاره کهن گریخته و با عقاید و ادیان خود به این سرزمین پناه آورده بودند، همان گونه که «ساموئل آدامز» به این واقعه اشاره میکند که مهاجران از هر گوشه ای طرد شده بودند، اما عشق آنها به آزادی اندیشه و حق انتخاب در مسائل درونی و قلبی آنها را به این سرزمین به عنوان یک پناهگاه رهنمون ساخت.
عوامل متعددی در تحکیم آرمانهای از این دست دخیل بوده، از جمله اینکه ایالات متحده قاره ای باز و صاحب ثروت فراوان بود که نیازی به توسعه جغرافیایی یا منابع ثروت بیشتر نداشت، که این حقایق را میتوان به عنوان پایه ای برای تحقق توازن قدرت و موازنه جهانی به شمار آورد.
تاریخ امریکا در بره ههایی از زمان جذابیتهای قابل توجهی برای برخی ملل داشته، از جمله آنکه اعلام اصول ویلسون که بر آزادی ملتها، عدالت و نیز صلح جهانی تأکید داشت، توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود. ویلسون در یک سخنرانی معروف خود اشاره کرده بود که همکاری جهانی و بین المللی برای احقاق حق، ملتهای آزاد را برای ایجاد صلح و امنیت در سطح تمامی ملتها بسیج کرده و جهان را به صورت جهانی آزاد مطرح خواهد ساخت؛ اما این آرمانها و آرزوها یکی پس از دیگری در مقابل خواسته های سلطه طلبانه و طمع ورزیهای سیاست واقع گرایی و رئالیستی و نفوذ شرکتهای صنعتی بزرگ نقش بر آب شد و با فعال شدن لابی صهیونیستی در سطح جهان به زوال گرایید.
نقش آفرینی غرب با ورود ایالات متحده به حلقه کشورهای درگیر در جنگ جهانی دوم، حرکت شتابانی به خود گرفت. با این حال این ورود بر مبنا یک محاسبه و تلاش استراتژیک نبود و بیش از آنکه جنبه دفاعی داشته باشد، جنبه تعهد به یک خانواده (غرب) بود که چرچیل اشاره ای به آن داشته و گفته بود که نباید فراموش کنیم که ایالات متحده و انگلستان به یک زبان سخن میگویند و آن انگلیسی است. گفته میشود که حمله ژاپن به پرل هاربر ـ در 7 دسامبر 1941 ـ دلیل اصلی ورود امریکا به این معرکه بوده است، اما حقیقت این است که روزولت (رئیس جمهور وقت) با جدیت برای اقناع مردم امریکا در خصوص پیوستن امریکا به متفقین، به خصوص در بین انزوا گرایان تلاش میکرد و با تمامی ابزارها، از قبیل ارسال مهمات، اسلحه و اعزام کارشناسان جنگی برای تحریک ژاپن و جلب موافقت آن برای جنگ فعالیت داشت.
در اسنادی که پس از جنگ منتشر گردید، فاش شد که روزولت با حمله ژاپن موافق و از آن خشنود بوده است.
به هر حال ایالات متحده امریکا شریک اصلی و فعال در بین همپیمانان غربی در جنگ جهانی دوم بوده ورود این کشور به جنگ، دلیل اصلی سنگینی کفه ترازو علیه دولتهای محور بود که باعث پشتیبانی شوروی در مقابله با هجوم آلمان شد و در نهایت در تشکیل کنفرانس یالتا نقش مستقیم داشت و به تدریج توانست رهبری اردوگاه غربی را در دست گرفته و امروزه با ایفای نقش یکجانبه گرایی در سطح بین الملل، منافع همپیمانان دیروز خود را نادیده بگیرد.
«جوزف جوف» در یکی از شماره های مجله فارین افرز (سپتامبر ـ اکتبر1997) حلقه های استراتژیک امریکا در بین دو جنگ جهانی را بر شمرده و شرایط و زمینه های انتقال امریکا از نقش شریک و همپیمان به جایگاه رهبری یکجانبه گرا در سطح جهان را تحلیل و مقایسه هایی هوشمندانه یا نخبه های سیاست جهانی انجام داده بود. او از فردریک کبیر آغاز و با مروری بر شخصیت ناپلئون و بیسمارک و سیاستمداران انگلیسی، نتیجهگیری کرده بود که ایالات متحده از تاریخ درسهایی آموخته است.
این نویسنده سپس به روش جدید امپراتوری تحت عنوان قدرت نرم (Soft Power) پرداخته و گفته بود که «ما نباید دچار اشتباه شویم. قدرت سخت (Hord Power) همچنان در سیاست امریکا دارای جایگاه است ؛ زیرا محصول و دستاورد نهایی منطق قدرت است، اما در منطق تعامل امروز، قدرت نرم به عنوان برگ برنده مطرح است؛ زیرا با کمترین مخالفتها روبرو و همراه است».
او اضافه کرده بود که «روش سنتی در مجبور ساختن دولتها به انجام خواسته ها حتی از طریق به کارگیری نیروی نظامی بوده، اما امروزه بزرگترین روش این است که بتوان دیگران را در موقعیتی قرار داد که همان خواسته های ما را بخواهند و این متوقف بر فریب است».
«جوزف جوف» در این نوشته های خود نحوه تعامل امریکا در زمینه صنعت و تجارت را یاد آور میشود که چگونه جوامع امریکایی به وسیله فیلمهای هالیوود و سریالهای تلویزیونی توانسته بر رقبای اروپایی خود تفوق و برتری یابد.
ایالات متحده در پایه گذاری جهانی شدن امریکایی از ابزارهای بسیاری، از جمله مشارکت همپیمانان غربی خود سودجسته و حتی از رویکردهای یکجانبه گرایانه علیه آنان کمک گرفته است.
ایجاد سازمان ملل متحد و دستگاه های سیاسی، مالی و فرهنگی، مثل بانک جهانی، سازمان یونسکو و شورای حقوق بشر و... به نوعی در خدمت اهداف مورد نظر آن است.
قطعنامه تقسیم فلسطین و ایجاد کشور اسرائیلی در سال 1947 و حمله امریکا به کره شمالی در سال 1950، نمونه هایی از آن است که در برابر تلاش سایر کشورها برای بازگرداندن سازمان ملل به مسیر اصلی خود با وتوی امریکا مواجه میشود...
ایالات متحده امریکا به محض اطمینان از این که جهانی شدن یکجانبه گرایانه در مسیری آرام و بدون چالش پیش می رود، به زمینه هایی دیگر رو می آورد تا بتواند راه امپراتوری هماهنگ با اهداف سابق و سوابق پیشین خود را هموار نماید. از جمله این اقدامات که به لحاظ به کارگیری ابزار سلطه و پژمونی متفاوت از گذشته بود، برگزاری کنفرانسهای بین المللی برای ترویج نظریات خود پیرامون تروریسم، حقوق بشر، نقش زن و... همچنین قانون مبارزه با تبعیض مذهبی است که به ایالات متحده حق طبقه بندی کشورها بر اساس مواضع آنها نسبت به اقلیتهای دینی و اعمال مجازاتهایی از طریق سازمان ملل، بانک جهانی و سایر سازمانهای بین المللی را میبخشد.
«ریچارد نیکسون» در یکی از نوشته های مشهور خود با اشاره به رویکردهای سیاسی امریکا و بررسی تحولاتی که به فرو پاشی اتحاد شوروی منجر شد و همچنین پس از بررسی مفصل آن دسته از زمینه های سیاسی و اقتصادی که امریکا میتواند بر هژمونی منحصر به فرد خود تأکید کند، مینویسد: «به طرز سنتی کشورها متناسب با منافع خود به جنگ روی آورده اند و ایالات متحده نیز از این قاعده مستثنا نیست، اگر چه رهبرانی چون «وودرو ویلسون» یا «فرانکلین روزولت» توانسته اند با مهارت خود این رویکرد خود را با توسل به مبانی آرمانی مردم امریکا توجیه نمایند(بوش هم در جریان جنگ خلیج فارس چنین روشی را انتخاب کرد) این روش به خاطر آنکه فرصت طلبانه است، نباید منفی تلقی شود، چرا که مبانی اصولی ما صرفآ یک نیروی اخلاقی برانگیزاننده نیست، بلکه ابزار اصلی برای خدمت به منافع ملی ما است».
همانگونه که ملاحظه میشود، نیکسون نیز در تلاش بوده تا اهدافی آرمانی، هم چون دموکراسی، عدالت و صلح را به صورتی یکجانبه گرایانه و در خدمت منافع ایالات متحده در سیاستهای این کشور تعریف کند.
به هر روی برخی از زمینه های جهانی شرق ما را در برابر این پدیده و انگیزه های واقعی آن قرار می دهد، که یکی از جنبه های بارز آن این است که شرایط پیچیده بین المللی هم اکنون در مرحله ای قرار دارد که امثال تحولات یاد شده را به صورتی اتفاقی و تصادفی برای ما جلوه می دهد یا حداقل نتایج آن برای ما چنین تصوری را ایجاد میکند بی آنکه به انگیزه های آن پی برده باشیم، به گونه ای که فرصتطلبی به عنوان مهمترین نقش بشر توجیه میشود. پرداختن به این واقعیت به نفع ایالات متحده و همپیمانان غربی آن نیست، اما میبایست در موضع مسلمین در برابر پدیده جهانی شدن و نظم نوین جهانی به آن توجه شود. این موضع میتواند ما را در برابر این جریان غالب و شناخت هر دو جنبه نیکو و جنبه های ناپسند آن توانا سازد، اما چگونه؟
غربیها از دموکراسی سخن میگویند و آن را به عنوان شرطی برای تعامل با کشورها مطرح میکنند، در همین حال دو مقیاس را در نظر می گیرند که تناقضی آشکار دارد :
1. فهم آنها از نظام دموکراتیک
2. انتخاب روشی که بدون در نظر گرفتن شرایط خاص جوامع بشری، موافق سیاستها و در خدمت اهداف آنها باشد.
این مسئله ما را به یاد سخنان «بالفور» می اندازد که در تحسین سیاستهای «لرد کرومر» در سرکوب مصریان گفته بود که آنها فاقد هر گونه حسی نسبت به نظام جهانی هستند و هرج و مرجطلبی و خلأ نظم به قاعده تمدن آنها را تشکیل می دهد.
از این رو باید در بسیاری از مظاهر تمدن غربی که در قالب ذائقه ها، مدها و رسوم اجتماعی و کتابها و فیلمها و سریالهای تلویزیونی ارائه میشود، دقت و حساسیت وجود داشته باشد. همانند فرانسویها که قوانین حمایتی برای دفاع از میراث فرهنگی خود در برابر این پدیده ها را فراهم ساخته اند. بهترین پاسخ برای منتقدان سطحینگر در زمینه حساسیت نسبت به پدیده ها و آثار غربی همان ضرب المثل فرانسوی است که میگوید: «بگو چه میخوری تا بگویم که هستی»!
خوراکیها، آشامیدنیها، پوشاک و... همه حاوی مفاهیمی از عادات و افکار کشور سازنده هستند و ارتباط مستقیمی بین این قضیه و ضعف بنیاد خانواده، دین و شیوع مواد مخدر و مشروبات الکلی و جرائم سازمان یافته وجود دارد. حتی در بعد اقتصادی مخاطرات بیشتری وجود دارد، چرا که بسیاری از کالاهای دارای مارک غربی در ورود با بازار داخلی، بازار ملی را سست کرده و قدرت بر مقابله با آن را از آنها سلب میکنند.
همین عامل موجب افزایش میزان فقر و بیکاری و تزلزل در ثبات اجتماعی میشود و آثار و تبعات آن به ساختار کل اقتصاد ملی تعمیم مییابد؛ زیرا هنگامی که از اقتصاد آزاد و آزادی واردات و صادرات و ارز و... سخن گفته میشود بیشترین سودها نصیب کشورهای صنعتی پیشرفته و همچنین شرکتهای چند ملیتی که صاحب سرمایه های هنگفت هستند، میشود.
مواردی که بدان اشاره شد، همه دارای یک ریشه و منشأ هستند که آن را باید در برداشتن مرزهای فرهنگی و تمایز ارزشها و رسوم و تسلط بر ثروتهای ملی و تبدیل بازارهای داخلی به بازارهای مصرف کننده تولیدات خارجی و در نتیجه سود آوری بیشتر برای آنها جستجو کرد.
گرایش تمدن غرب به سوی جهانی شدن پدیده ای کهن و مربوط به دوره پیش از «کارلاین، درقرن هجدهم است؛ زمانی که دولتها و کشورهای غربی گام در راه رشد و توسعه گذاشته بودند و دولت عثمانی ـ یکی از مهمترین مراکز مقاومت ـ رو به افول گذاشته و به عنوان مرد بیمار اروپا جایگاه های خود را یکی پس از دیگری از دست می داد.
علیرغم ویرانیها دو جنگ جهانی (در نیمه اول قرن بیستم) که عمدتآ بین کشورهای غربی اتفاق افتاد، اما این حوادث تلخ هیچ گاه مانع پیشرفت غرب نشد، به ویژه اینکه طرف پیروز جنگ به پیشرفت خود نیز ادامه دارد. به طور مثال ایالات متحده از تحقیقات آلمانی در زمینه انرژی هسته ای سود جسته و وارث اختراعات رایش سوم شد. ژاپن نیز در زمینه صنایع جنگی به پیشرفتهای زیادی نائل گردید.
بنابراین چالش بین کشورهای غربی به ظهور یک محور جدید واقعی در سطح جهانی منجر نشد، که این پدیده در جای خود بسیار تأمل برانگیز است؛ چرا که معمولا جنگها، به ویژه جنگهای بزرگ، پیوسته شرایط را برای ظهور قدرتهایی جدید آماده میکرده است، اما دو جنگ جهانی اول و دوم از چنین بروندادی برخوردار نبود، که البته این مسئله یک امر اتفاقی نبود، زیرا کشورهای پیروز پیش از آنکه جنگ به پایان برسد، برای بستن و عوض کردن مسیر تاریخ تلاش کردند یا در چنین خیالی غرق شدند. کنفرانس یالتا ـ در فوریه سال 1945 ـ غنائم محوری را بین کشورهای پیروز توزیع و مناطق جهان را بین آنهاتقسیم کرد تا دیگر جنگی بین آنها واقع نشود و محورهای جدید قدرت شکل نگیرد. این پدیده به عنوان دو قطبی جدید (New Polarisations) مطرح گردید. سؤالی که در اینجا پیش می آید در خصوص دسته بندی اتحاد جماهیر شوری سابق در بین کشورهای غربی است که دلایلی چند بر آن مترتب است: روسیه قیصری خود را همواره یک کشور غربی و شریک اصلی تمدن (مسیحی) غرب می دانسته و اتحاد شوروی سابق در این زمینه نتوانست تغییری ایجاد کند. کمونیسم الگویی برای توسعه امپراتوری روس بود و ناکامی مقاومت ملتهای مغلوب و شکست خورده در جنگ، به ویژه ملتها و اقوام مسلمان در قفقاز در این زمینه مؤثر بود و اختلافات بین آنها نیز به اندازه هایی که به ابزارها و روشهای تحقق اهداف مربوط میشد، به نقش اهداف نهایی مربوط نبود.
بنابراین اگر جهانی شدن را در عصر حاضر مبتنی بر جنگ و نزاع فرهنگی به عنوان اسلحه ای برای حمایت از جنگ سیاسی و اقتصادی و فلج نمودن توان مقاومت ملی به شمار آوریم، پس این پدیده همان اسلحه قدیمی است که استعمار، در سطح وسیعی به ویژه در جهان اسلام آن را به کار گرفت. کشورها و دولتهای کمونیستی مطالعه و تحقیق پیرامون قرآن کریم را ممنوع، مدارس دینی را تعطیل و تبلیغات خود را در بین کشورهای اسلامی توسعه دادند. در همان زمان الحاد و بی دینی یکی از محورهای اساسی فکر و اندیشه به شمار می آمد و به عنوان یک اصل اجباری در برنامه آموزشی گنجانده شده و با دین به عنوان یک نیروی بازدارنده تمدن که باید در مقابل آن مقاومت کرد، تعامل میشد.
با تکمیل فعالیتهای کمونیسم در زمینه دستیابی به سلاحهای کشتار جمعی، مشخص شد که این روشهای ساختگی نیز نتوانست انسانها را از گرایش به خداوند یا وابستگی به میراث پدران باز دارد. در اواسط دهه هفتاد و در زمان زمامداری برژنف روزنامه های حزب کمونیست از یک «رسوایی بزرگ» سخن گفتند که مربوط به کشف مدارس قرآنی پنهانی پس از سالها شستشوی مغزی و دین گریزی میشد! بعدها مشخص شد که دامنه این اتفاق در زمان گورباچف بسیار وسیعتر بوده است، به طوری که وزیر ادیان شوروی در جلسه ای دوستانه گفته بود که «ما بیش از 5 هزار مسجد و مدرسه را که به صورت سری و پنهانی و دور از چشم حکومت و حزب به فعالیت دینی مشغول بودند کشف کردیم».
به هر حال کمونیسم و تفکر غربی در یک نقطه اشتراک نظر داشته و آن این که هر دو معتقد بودند که دارای تمدنی برتر هستند و باید این تمدن بر سایر ملتهایی که خود مصلحت خود را تشخیص نمی دهند، تحمیل گردد که این ایده سر آغاز «رسالت تمدنی» در بریتانیا و فرانسه و حرکتهای میسیونری در کشورهای شرقی بود.
«ژول هیرمند» یکی از مبلغان مسیحی در همان زمان میگوید: «لازم است بپذیریم که تمدن غربی در میان تمامی تمدنها و گروه های تمدنی از جایگاهی برتر برخوردار بوده و این یک نقطه عطف است که قاعده قانونی پیروزیهای غرب به تنها مبتنی بر قدرت نظامی و اقتصادی و تکنولوژیکی، بلکه مبتنی بر برتری اخلاقی ما بوده و آبروی ما متمرکز بر این موهبت است که بر حق رهبری ما بر بشریت تأکید میکند و نیروی نظامی جز وسیله و ابزاری برای تحقق این هدف نیست».
نقش ایالات متحده امریکا با ورود به میدان مسابقه سیاست بین الملل در میان هاله ای وسیع از آرزوها و آرمانهای درخشان آغاز شد، چرا که این خطه، سرزمین موعود مهاجرانی شد که از دست تعصب در قاره کهن گریخته و با عقاید و ادیان خود به این سرزمین پناه آورده بودند، همان گونه که «ساموئل آدامز» به این واقعه اشاره میکند که مهاجران از هر گوشه ای طرد شده بودند، اما عشق آنها به آزادی اندیشه و حق انتخاب در مسائل درونی و قلبی آنها را به این سرزمین به عنوان یک پناهگاه رهنمون ساخت.
عوامل متعددی در تحکیم آرمانهای از این دست دخیل بوده، از جمله اینکه ایالات متحده قاره ای باز و صاحب ثروت فراوان بود که نیازی به توسعه جغرافیایی یا منابع ثروت بیشتر نداشت، که این حقایق را میتوان به عنوان پایه ای برای تحقق توازن قدرت و موازنه جهانی به شمار آورد.
تاریخ امریکا در بره ههایی از زمان جذابیتهای قابل توجهی برای برخی ملل داشته، از جمله آنکه اعلام اصول ویلسون که بر آزادی ملتها، عدالت و نیز صلح جهانی تأکید داشت، توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود. ویلسون در یک سخنرانی معروف خود اشاره کرده بود که همکاری جهانی و بین المللی برای احقاق حق، ملتهای آزاد را برای ایجاد صلح و امنیت در سطح تمامی ملتها بسیج کرده و جهان را به صورت جهانی آزاد مطرح خواهد ساخت؛ اما این آرمانها و آرزوها یکی پس از دیگری در مقابل خواسته های سلطه طلبانه و طمع ورزیهای سیاست واقع گرایی و رئالیستی و نفوذ شرکتهای صنعتی بزرگ نقش بر آب شد و با فعال شدن لابی صهیونیستی در سطح جهان به زوال گرایید.
نقش آفرینی غرب با ورود ایالات متحده به حلقه کشورهای درگیر در جنگ جهانی دوم، حرکت شتابانی به خود گرفت. با این حال این ورود بر مبنا یک محاسبه و تلاش استراتژیک نبود و بیش از آنکه جنبه دفاعی داشته باشد، جنبه تعهد به یک خانواده (غرب) بود که چرچیل اشاره ای به آن داشته و گفته بود که نباید فراموش کنیم که ایالات متحده و انگلستان به یک زبان سخن میگویند و آن انگلیسی است. گفته میشود که حمله ژاپن به پرل هاربر ـ در 7 دسامبر 1941 ـ دلیل اصلی ورود امریکا به این معرکه بوده است، اما حقیقت این است که روزولت (رئیس جمهور وقت) با جدیت برای اقناع مردم امریکا در خصوص پیوستن امریکا به متفقین، به خصوص در بین انزوا گرایان تلاش میکرد و با تمامی ابزارها، از قبیل ارسال مهمات، اسلحه و اعزام کارشناسان جنگی برای تحریک ژاپن و جلب موافقت آن برای جنگ فعالیت داشت.
در اسنادی که پس از جنگ منتشر گردید، فاش شد که روزولت با حمله ژاپن موافق و از آن خشنود بوده است.
به هر حال ایالات متحده امریکا شریک اصلی و فعال در بین همپیمانان غربی در جنگ جهانی دوم بوده ورود این کشور به جنگ، دلیل اصلی سنگینی کفه ترازو علیه دولتهای محور بود که باعث پشتیبانی شوروی در مقابله با هجوم آلمان شد و در نهایت در تشکیل کنفرانس یالتا نقش مستقیم داشت و به تدریج توانست رهبری اردوگاه غربی را در دست گرفته و امروزه با ایفای نقش یکجانبه گرایی در سطح بین الملل، منافع همپیمانان دیروز خود را نادیده بگیرد.
«جوزف جوف» در یکی از شماره های مجله فارین افرز (سپتامبر ـ اکتبر1997) حلقه های استراتژیک امریکا در بین دو جنگ جهانی را بر شمرده و شرایط و زمینه های انتقال امریکا از نقش شریک و همپیمان به جایگاه رهبری یکجانبه گرا در سطح جهان را تحلیل و مقایسه هایی هوشمندانه یا نخبه های سیاست جهانی انجام داده بود. او از فردریک کبیر آغاز و با مروری بر شخصیت ناپلئون و بیسمارک و سیاستمداران انگلیسی، نتیجهگیری کرده بود که ایالات متحده از تاریخ درسهایی آموخته است.
این نویسنده سپس به روش جدید امپراتوری تحت عنوان قدرت نرم (Soft Power) پرداخته و گفته بود که «ما نباید دچار اشتباه شویم. قدرت سخت (Hord Power) همچنان در سیاست امریکا دارای جایگاه است ؛ زیرا محصول و دستاورد نهایی منطق قدرت است، اما در منطق تعامل امروز، قدرت نرم به عنوان برگ برنده مطرح است؛ زیرا با کمترین مخالفتها روبرو و همراه است».
او اضافه کرده بود که «روش سنتی در مجبور ساختن دولتها به انجام خواسته ها حتی از طریق به کارگیری نیروی نظامی بوده، اما امروزه بزرگترین روش این است که بتوان دیگران را در موقعیتی قرار داد که همان خواسته های ما را بخواهند و این متوقف بر فریب است».
«جوزف جوف» در این نوشته های خود نحوه تعامل امریکا در زمینه صنعت و تجارت را یاد آور میشود که چگونه جوامع امریکایی به وسیله فیلمهای هالیوود و سریالهای تلویزیونی توانسته بر رقبای اروپایی خود تفوق و برتری یابد.
ایالات متحده در پایه گذاری جهانی شدن امریکایی از ابزارهای بسیاری، از جمله مشارکت همپیمانان غربی خود سودجسته و حتی از رویکردهای یکجانبه گرایانه علیه آنان کمک گرفته است.
ایجاد سازمان ملل متحد و دستگاه های سیاسی، مالی و فرهنگی، مثل بانک جهانی، سازمان یونسکو و شورای حقوق بشر و... به نوعی در خدمت اهداف مورد نظر آن است.
قطعنامه تقسیم فلسطین و ایجاد کشور اسرائیلی در سال 1947 و حمله امریکا به کره شمالی در سال 1950، نمونه هایی از آن است که در برابر تلاش سایر کشورها برای بازگرداندن سازمان ملل به مسیر اصلی خود با وتوی امریکا مواجه میشود...
ایالات متحده امریکا به محض اطمینان از این که جهانی شدن یکجانبه گرایانه در مسیری آرام و بدون چالش پیش می رود، به زمینه هایی دیگر رو می آورد تا بتواند راه امپراتوری هماهنگ با اهداف سابق و سوابق پیشین خود را هموار نماید. از جمله این اقدامات که به لحاظ به کارگیری ابزار سلطه و پژمونی متفاوت از گذشته بود، برگزاری کنفرانسهای بین المللی برای ترویج نظریات خود پیرامون تروریسم، حقوق بشر، نقش زن و... همچنین قانون مبارزه با تبعیض مذهبی است که به ایالات متحده حق طبقه بندی کشورها بر اساس مواضع آنها نسبت به اقلیتهای دینی و اعمال مجازاتهایی از طریق سازمان ملل، بانک جهانی و سایر سازمانهای بین المللی را میبخشد.
«ریچارد نیکسون» در یکی از نوشته های مشهور خود با اشاره به رویکردهای سیاسی امریکا و بررسی تحولاتی که به فرو پاشی اتحاد شوروی منجر شد و همچنین پس از بررسی مفصل آن دسته از زمینه های سیاسی و اقتصادی که امریکا میتواند بر هژمونی منحصر به فرد خود تأکید کند، مینویسد: «به طرز سنتی کشورها متناسب با منافع خود به جنگ روی آورده اند و ایالات متحده نیز از این قاعده مستثنا نیست، اگر چه رهبرانی چون «وودرو ویلسون» یا «فرانکلین روزولت» توانسته اند با مهارت خود این رویکرد خود را با توسل به مبانی آرمانی مردم امریکا توجیه نمایند(بوش هم در جریان جنگ خلیج فارس چنین روشی را انتخاب کرد) این روش به خاطر آنکه فرصت طلبانه است، نباید منفی تلقی شود، چرا که مبانی اصولی ما صرفآ یک نیروی اخلاقی برانگیزاننده نیست، بلکه ابزار اصلی برای خدمت به منافع ملی ما است».
همانگونه که ملاحظه میشود، نیکسون نیز در تلاش بوده تا اهدافی آرمانی، هم چون دموکراسی، عدالت و صلح را به صورتی یکجانبه گرایانه و در خدمت منافع ایالات متحده در سیاستهای این کشور تعریف کند.
به هر روی برخی از زمینه های جهانی شرق ما را در برابر این پدیده و انگیزه های واقعی آن قرار می دهد، که یکی از جنبه های بارز آن این است که شرایط پیچیده بین المللی هم اکنون در مرحله ای قرار دارد که امثال تحولات یاد شده را به صورتی اتفاقی و تصادفی برای ما جلوه می دهد یا حداقل نتایج آن برای ما چنین تصوری را ایجاد میکند بی آنکه به انگیزه های آن پی برده باشیم، به گونه ای که فرصتطلبی به عنوان مهمترین نقش بشر توجیه میشود. پرداختن به این واقعیت به نفع ایالات متحده و همپیمانان غربی آن نیست، اما میبایست در موضع مسلمین در برابر پدیده جهانی شدن و نظم نوین جهانی به آن توجه شود. این موضع میتواند ما را در برابر این جریان غالب و شناخت هر دو جنبه نیکو و جنبه های ناپسند آن توانا سازد، اما چگونه؟
غربیها از دموکراسی سخن میگویند و آن را به عنوان شرطی برای تعامل با کشورها مطرح میکنند، در همین حال دو مقیاس را در نظر می گیرند که تناقضی آشکار دارد :
1. فهم آنها از نظام دموکراتیک
2. انتخاب روشی که بدون در نظر گرفتن شرایط خاص جوامع بشری، موافق سیاستها و در خدمت اهداف آنها باشد.
این مسئله ما را به یاد سخنان «بالفور» می اندازد که در تحسین سیاستهای «لرد کرومر» در سرکوب مصریان گفته بود که آنها فاقد هر گونه حسی نسبت به نظام جهانی هستند و هرج و مرجطلبی و خلأ نظم به قاعده تمدن آنها را تشکیل می دهد.
از این رو باید در بسیاری از مظاهر تمدن غربی که در قالب ذائقه ها، مدها و رسوم اجتماعی و کتابها و فیلمها و سریالهای تلویزیونی ارائه میشود، دقت و حساسیت وجود داشته باشد. همانند فرانسویها که قوانین حمایتی برای دفاع از میراث فرهنگی خود در برابر این پدیده ها را فراهم ساخته اند. بهترین پاسخ برای منتقدان سطحینگر در زمینه حساسیت نسبت به پدیده ها و آثار غربی همان ضرب المثل فرانسوی است که میگوید: «بگو چه میخوری تا بگویم که هستی»!
خوراکیها، آشامیدنیها، پوشاک و... همه حاوی مفاهیمی از عادات و افکار کشور سازنده هستند و ارتباط مستقیمی بین این قضیه و ضعف بنیاد خانواده، دین و شیوع مواد مخدر و مشروبات الکلی و جرائم سازمان یافته وجود دارد. حتی در بعد اقتصادی مخاطرات بیشتری وجود دارد، چرا که بسیاری از کالاهای دارای مارک غربی در ورود با بازار داخلی، بازار ملی را سست کرده و قدرت بر مقابله با آن را از آنها سلب میکنند.
همین عامل موجب افزایش میزان فقر و بیکاری و تزلزل در ثبات اجتماعی میشود و آثار و تبعات آن به ساختار کل اقتصاد ملی تعمیم مییابد؛ زیرا هنگامی که از اقتصاد آزاد و آزادی واردات و صادرات و ارز و... سخن گفته میشود بیشترین سودها نصیب کشورهای صنعتی پیشرفته و همچنین شرکتهای چند ملیتی که صاحب سرمایه های هنگفت هستند، میشود.
مواردی که بدان اشاره شد، همه دارای یک ریشه و منشأ هستند که آن را باید در برداشتن مرزهای فرهنگی و تمایز ارزشها و رسوم و تسلط بر ثروتهای ملی و تبدیل بازارهای داخلی به بازارهای مصرف کننده تولیدات خارجی و در نتیجه سود آوری بیشتر برای آنها جستجو کرد.