جهانى شدن، بحران معنا و منجیگرایى
آرشیو
چکیده
متن
لقد کتبنا فى الزبور من بعد الذکر ان الارض یرثها عبادى الصالحون (انبیاء - 105)
مقدمه:
در روزگار حاضر، چند پدیده نقش کلیدى یافتهاند. یکى از این پدیدهها جهانى شدن است؛ دیگرى بحران معناست و پدیده دیگر که به نوعى در دو، سه دهه اخیر فارغ از تعصب گرایى و اعتقادات یا دیدگاههاىدینى خاص مطرح شده است، پدیدهاى است که در جهان به برجسته شدن گرایشات دینى، و منجى گرایى انجامیده است. چرخش هزاره میلادى و آغاز هزاره سوم، بر اساس آموزه هزارهگرایى که در یهودیت و مسیحیت وجود دارد از یک سو، و رشد و گسترش اسلام گرایى در جهان معاصر، موجب شده است که ما شاهد ظهور جنبشها و تکاپوهاى خاصى به نام منجى گرایى در یکى دو دهه اخیر باشیم.
منجىگرایى در جهان امروز نمودهاى مختلفى داشته است. در جهان مسیحیت و یهودیت، گسترش و فعال شدن جریانات دینى هزاره گرا از یک سو و جریانات بنیادگرایى دینى از سوى دیگر نمود بارزىدارند. نزدیک شدن هزاره جدید موجب شده است تا آموزه ظهور حضرت مسیح(ع)، چه از سوى یهود و چه از سوى مسیحیان، به نوعى مورد توجه قرار گیرد. اقدامات صهیونیسمهاى یهودى و مسیحى در زمینه سازىظهور حضرت مسیح(ع) با بازگرداندن یهودیان به ارض موعود از یک سو و گره خوردن این ایده با اهداف و مطامع سیاسى ابرقدرتهاى بزرگ، موجب توجه بیشتر جهانى به آموزه منجىگرایى شده است.
در جهان اسلام نیز هر چند آموزه مهدویت در اعتقاد اصیل اسلامى ریشه دارد و تمامى مذاهب اسلامى آن را پذیرفتهاند، اما رشد و گسترش آموزه مهدویت خواهى و منجیگرایى در چند دهه اخیر بارز است. بحران درونى جهان اسلام، رشد اسلام گرایى، آغاز عصر جهانى و عوامل دیگر، زمینه ساز توجه بیشتر مسلمانان به این مسئله است. به هر حال فارغ از علل مختلف و کثیر آن، توجه به منجى گرایى در جهان امروز، پدیدههاى جهانى و فراگیر است که یکى از زمینههاى آن را مىتوان در عامل «جهانى شدن» یافت.
همچنین ما باید بین "بحران معنا" و "بحران معنویت" تفکیک نماییم. بحران معنا Crisis of Meaning)) وضعیتى است که در آن معیارها و شاخصهاى ارزیابى انسانها دچار تلاطم و بحران مىشود. مراد از بحران معنا فرو ریختن نظام دانایى و آگاهى انسانها است. اینجا دیگر معیارهاى داورى ثابتى نداریم. ما قبلا پدیده دیگرى با نام «بحران معنویت» Crisis of spirituality)) داشتیم که در طول دوران مدرن مطرح بوده است. منظور از بحران معنا، چیزى غیر از بحران معنویت است. چون ممکن است در جایى بحران معنا وجود نداشته باشد، ولى بحران معنویت وجود داشته باشد.
بعد سخت افزارى جهانى شدن
هر چند در مورد جهانى شدن دیدگاههاى بسیار مختلفى وجود دارد، اما به نظر من به جهانى شدن نوعى شرایط یا ظرف تحول تاریخى است که بر اثر تکنولوژىهاىارتباطى ایجاد شده است؛ یعنى جهانى شدن، در معناى دقیق خود، آن چیزى است که ما به عنوانGlobalization مىشناسیم. شاید تعبیر صحیح جهانى شدن باشد، چون واژه Globalizationکه از صفت Global بصورت فعل ساخته شده و سپس به صورت اسم در آمده است؛ Globalیعنى امر جهانى، وto Globalize، یعنى جهانى کردن.
البته در زبان انگلیسى این فعل به دو صورت لازم و متعدى به کار رفته است؛ یعنى همه خود به خود جهانى بشود؛ یعنى در وجه فعل لازم، و هم به صورت فعل متعدى فاعل و مفعولى داشته باشد. طبعاً اگر نگاه متعدى به این واژه داشته باشیم، باید به جهانى سازى تعبیر بکنیم، در حالى که در تعبیر اول و وجه لازم آن، تعبیر درست جهانى شدن هست. اما با توجه به اینکه مفاهیم موجود در علوم انسانى، فارغ از بعد گرامرى و دستورى آنها، به واسطه منظر نظرى ما شکل مىگیرد، به اعتقاد من واژه جهانى شدن بهتر است. در واقع در زبان فارسى این شبهه براى ما به وجود آمده که از کدام تعبیر استفاده کنیم: جهانى شدن یا جهانى سازى و جهانىکردن.
اما اگر واقع را لحاظ کنیم، واقعیت جهانى شدن، چیزى جز تحول در شرایط سخت افزارى نیست؛ یعنى از دو منظر سخت افزارى و نرمافزارى مىتوان به جهانى شدن نگریست. مراد از سخت افزار جهانى شدن، تغییر و تحول در شرایط زندگى انسانهاست که خود محصول گسترش دانش و تکنولوژیهاى پیشرفته ارتباطى و در کل رشد و گسترش دانش بشرى در زمینه علم و تکنولوژى است. جهانى شدن از جهت سخت افزارى وضعیتى است که موجب شده است، با گسترش تکنولوژىهاى ارتباطى، انسانها در تعامل با یکدیگر قرار گیرند؛ یعنى اگر روزگارى چنین بود که در دو دهه علیا و سفلى، گاه حتى ذائقه غذایى متفاوت بود، اکنون ارتباطات چنان انسانها را به هم نزدیک کرده که همه امور در قالب پدیده واحد، یا حالت ادغام کنندگى ـ که پدیدههاى ارتباطى به وجود آوردهاند ـ در حال شکل گیرى هستند.
از منظر سخت افزارى جهانى شدن شرایطى تاریخى است؛ شرایطى که ما در آن زندگى مىکنیم. بعد سخت افزارى جهانى شدن بدان جهت اهمیت دارد که در فهم جهانى شدن به تمایز آن با محتوا و نرم افزار توجه کنیم. گاه با استناد به ابعاد سخت افزارى جهانى شدن، چنین القا مىشود که محتوا نیز شکل ثابتى دارد و همه براى مثال باید به شیوه لیبرال دموکراسى زندگىکنند که در شرایط کنونى جهانى شدن ابتکار عمل را در دست گرفته است. در حالى که این فریبى بیش نیست. پس نباید جهانى شدن را امرى ذاتى بدانیم.
جهانى شدن از منظر سخت افزارى، همانند ظرفى است که شما مىتوانید مظروفهاى مختلفى را در آن قرار دهید. همانند کاسهاى که مواد مختلف را در آن مىریزید. البته اینکه چه مظروفى در این ظرف قرار بگیرید، دیدگاههاى بسیار متفاوتى وجود دارد. اینجاست که بعد نرم افزارى جهانى شدن مطرح است.
بعد نرم افزارى جهانى شدن
آقاى راپرت در کتاب "ایدئولوژىهاى جهانى شدن"، به درستى اظهار مىدارد که اصلا دید واحدى نسبت به جهانى شدن وجود ندارد. آنچه ما با آن مواجه هستیم، ایدئولوژىها و دیدگاههاى بسیار متنوع و مختلف درباره جهانى شدن است. چنین بحثى را رولاند رابرتسون هم با بررسى گفتمانهاى مختلف جهانى شدن مطرح کرده است.
در مورد تحلیل جهانى شدن دیدگاههاى موجود را مىتوان به دو شیوه طبقه بندى کرد: شیوه نخست طبقه بندى آنها بر اساس عامل جهانى شدن و شکل آن است. شیوه دوم طبقه بندى بر اساس محتوا و ماهیت جهانى شدن است. در حالى که تقسیم بندى نخست، به بعد سخت افزارى ارتباط بیشترى دارد، تقسیم بندى دوم کاملا نرم افزارى و محتوایى است. در نگرشهاى گروه نخست، با یک نگاه کلان، سه ایده اساسى مطرح است که آیا جهانى شدن فرایندى طبیعى as a process)) است یا یک پروژه و طرح از پیش تعیین شده as a project)). برخى نیز از بعد ترکیبى و نگرش فرایندى- طرحوارهاى به جهانى شدن نگریستهاند که عنوان نگرش پدیدهوار به جهانىشدن
as a phenomenon)) مطرح است. در نگرش فرایندى، جهانى شدن محصول گسترش و تکامل طبیعى دانش است که باید با آن همراهى کرد. در نگرش پروژهاى جهانى شدن یک توطئه و طرح سرمایه دارى غربى براى بلعیدن جهان است و در نگرش سوم یا پدیدهاى، جهانى شدن فرایندى است که کنترل کنندگان تکنولوژیهاى جدید ایدههاى خود را بر آن تحمیل مىکنند.
اما تقسیم بندى دوم بر اساس ماهیت، محتوا و بعد نرم افزارى به جهانى شدن مطرح میشود. در واقع در اینجا نیز ما حداقل سه دیدگاه برجسته و کلان داریم؛ هر چند با نگاه دقیقتر مىتوانیم این نگرشها را بیشتر بدانیم، اما در کل سه دیدگاه، برجسته و حایز اهمیت است: دیدگاه اول دیدگاه دینداران و پیروان ادیان است که ما مىتوانیم از نرم افزار و نگرش دینى و سنت گرایانه به جهانى شدن سخن بگوییم که بر اساس آن بسیارى از ادیان مدّعى هستند که مىتوانند محتوا و نرم افزار مناسب براى این سخت افزار، یعنى جهانى شدن باشند.
براى مثال شاید در بعضى تعابیر ببینید که وقتى گفته مىشود، پدیدهاى به نام جهانى شدن اتفاق افتاده، چون چنین نگرشى در علماى ما وجود دارد مىگویند: این پدیده جدیدى نیست. 1400 سال پیش اسلام فرموده است که حکومت جهانى خواهد بود. در واقع چنین نگرشى نشان مىدهد که محتواى مناسب براى این ظرف، نگرش دینى است. آنها حکومت جهانى دینىاى را در نظر مىگیرند که منجى موعود آن را محقق کند. البته بین حکومت جهانى و جهانى شدن، به لحاظ مفهومى باید تمایز قائل شد، ولى از منظر عملى به جهاتى قابل تطبیق هستند؛ به این معنا که حکومت جهانى موعود از نگرش سنتى، همان چیزى است که مصداق و نرم افزار مناسب براى جهانى شدن است. پس یک نگرش این است که جهانى شدن احیاى سنت یا نگرش سنتى است. این مسئله در مسیحیت، یهودیت و همه ادیان آسمانى/ ابراهیمى وجود دارد.
برخى از منظر مدرن به این پدیده مىنگرند و معتقدند که محتواى مناسب براى عصر جهانى شدن، لیبرال دموکراسى است، لذا کسانى چون گیدنز، فوکویاما و بسیارى اندیشمندان غربى معتقدند که لیبرال دموکراسى بلوغ نهایى انسان است و بهترین وضعیت براى تنظیم جهان امروز، وضعیت لیبرال دموکراسى است.
اما نگرش سوم که سعى مىکند نرم افزار و محتواى خاصى را براى وضعیت جدید ارائه بدهد، نگرش پسامدرن است. شاید توضیح پسامدرنیته در این فرصت مقدور نباشد، اما براى روشن شدن بحث، ابتدا با توضیح اصول مدرنیسم غربى، پسامدرنیسم را به صورت خلاصه توضیح مىدهیم.
سیطره مدرنیته غربى و ادعاهاى معناپردازى آن
بدون تردید بحران معنا حاکى از شکستن یک نظام معنایى شکل گرفته قبلى است. انسانها همواره در جستوجوى معناى زندگى خویش به ادیان، مکاتب و دیدگاههاى مختلفى پناه بردهاند. پس همواره در شرایط عادى زندگى انسانها، یک نظام معنایى مسلط وجود دارد که سازنده معنا براى انسان است. حال سوال این است که آیا ما در جهان امروز، واقعا شاهد بحران معنا هستیم یا خیر؟ من این بحث را از منظر بحرانى که در درون مدرنیسم غربى شکل گرفته است و سبب ظهور طیف جدیدى از متفکران به نام متفکران پسامدرن شده است، دنبال خواهم کرد.
علت پیوند بحران معنا با تحولات و افول مدرنتیه غربىبدان جهت است که دنیاى مدرن غربى همراه با گسترش شیوه تولید سرمایه دارى در جهان به تدریج خود را بر جهان مسلط ساخت و حتى در کشورهاى غیر غربى نیز نگرش غربى به انسان و جهان با سرکوب کردن فرهنگها و تمدنهاى آنها این ایده را مطرح ساخت که راهى براى پیشرفت راهى جز غرب وجود ندارد و از این جهت مدرنیته غربى با ارائه و ایجاد یک نظام معنایى خاص، خود را امرى جهانىساخته است و از این جهت هر گونه تحولى در آن، تحولاتى جهانى خواهد داشت.
مدرنیته یک مکتب یا ایدئولوژى فراگیر است. شاید دقیقترین تعبیرى که علوم اجتماعى جدید مىتواند از مدرنیته ارائه بکند، تلقى مدرنیته به مثابه یک فراگفتمان است. در واقع مدرنیته فراگفتمانى بود که پس از رنسانس در مغرب زمین شکل گرفت و تا اواخر قرن بیستم هم به نوعى سیطره داشته است. سیطره یافتن مدرنیته به این معنا هست که در واقع پدیدهاى که در غرب به نام مدرنیسم شکل گرفته بود، سعى کرد خود را بر همه جهانیان تحمیل کند و فرهنگها و ایدئولوژىهاى دیگر را به حاشیه براند که در جهان اسلام هم تا حدى چنین پدیدهاى رخ داده است. در طول دو سده گذشته یکى از واکنشهایى که از سوى مسلمانان در برابر تهاجم و سیطره مدرنیته غربى صورت گرفته است، اصلاح طلبى و احیاى فکر دینى است که ما انقلاب اسلامى را اوج احیاى فکر اسلامى مىدانیم. به هر حال مدرنیته غربى را نمىپذیریم و دیدگاههاى خاص اسلامى را دنبال مىکنیم. اما واقعیت این هست که مدرنیته تا سال 1979 که انقلاب اسلامى و اسلامگرایى در همه جهان اسلام ظهور بارزىداشت، عملا سیطره داشته است.
اصول مدرنیته غربى، به تدریج در طول چند قرن و پس از رنسانس در غرب شکل گرفته بود که اگر بخواهیم آنها را به اجمال بررسى کنیم، مىتوانیم به چهار رکن آن اشاره نماییم. نخستین رکن مدرنیته غربى با اومانیسم یا انسان محورى شکل گرفت که برخى معتقدند، سرآغاز چنین بحثى را دکارت ایجاد و بنیان نهاده بود. به هر حال آنچه در مدرنیته غربى مطرح است، انسان محورى است.
انسان محورى از این نظر، محور و معیار قرار گرفتن انسان به جاى معیارهاى قبلى است که صرفا بر آموختههاى کلیساهاى کاتولیک استوار بود. یعنى ما به جاى اینکه بگوییم انسان مکلف است و باید تکلیف خود را از دین و متولیان دین بپرسد، آیا دین و متولیان آن مىتوانند نیازهاى انسان را برطرف کنند یا خیر. از این روپیدایش بحث انتظار بشر از دین در الهیات و علم کلام هم از این جهت در مغرب زمین شکل مىگیرد. به هر حال، انسان محورى در اوج و افراطىترین حالتهاى خود که در لسان نیچه تعبیر مىیابد، این است که "خدا مرده است"، یعنى اگر انسان محور باشد، دیگر خدا جایگاهى نخواهد داشت، چون اساس تفکر قرون وسطاى مسیحى، محوریت خداوند بوده، آنها تصمیم گرفتن با کنار زدن خداوند، انسان را محور قرار دهند. به تعبیر دورکیم، همین که علم بشرى رشد مىکند، خاکریزهاى دین و خداوند رفته رفته فتح مىشود و آنقدر پیشرفت خواهد کرد که دین و خداوند خاکریزى نخواهد داشت و از جامعه محو خواهد شد. حال اینها افراطىترین نگاهها به اومانیست و انسان محورى در غرب بوده است. اما به هر حال انسان محورى در دنیاى غرب، عملا چنین دیدگاههایى را به بار آورده است.
دومین رکن مطرح براى مدرنیته، اصلاح دین یا سکولاریزم است که عملا پروتستانها به آن دامن زدند. سکولاریزم هم یکى از اصول و پدیدههاى مدرنیته غربى محسوب مىشود. رکن سوم نیز، عقلانیت خاصى بود که در دوره روشنگرى قرن 18 در اروپا شکل گرفت. عقلانیتى که براساس اومانیست شکل گرفته بود و همه امور را با شناخت محدود بشرى مىسنجید؛ یعنى عقل مدرن عمدتا براساس معیارهاى این جهانى و مادى قضاوت مىکرد و در عمل قاضى هر میدانى بود. این نگاه به عقل با نگرش اسلامى متفاوت است. مدرنتیه عقلى را که ما در اسلام و فلسفه ارسطویى داریم، کنار گذاشت و موجب غلبه عقل تجربى گردید. رکن چهارم را مىتوان مدرنیسم، قرائت کلام پیشرفت دانست که معتقد بود راه سعادت چیزى جز تجربه غرب نیست و همه مردم جهان اگر بخواهند سعادت یابند، باید به همین شیوه غربى زندگى کنند.
اینها اصول و دیدگاههاى مدرنیته بود. حال دوباره این پرسش را مطرح مىکنیم که چرا ما در بررسى پدیده جهانىشدن و بحران معنا در روزگار خود، حتماً باید به مدرنیته رجوع کنیم؟ چون مدرنیته به دلیل سیطرهاى که بود، ذهنیت و نظام معنایى جهان را به نوعى خاص شکل داده است؛ یعنى نظام معنایى که براى بسیارى از جهانیان شکل گرفته بود این بود که انسان مىتواند همه کار انجام بدهد و عقل انسان قادر به شناخت همه چیز است. حل و فصل امور اجتماعى، شخصى، فردى، سیاسىو... همه چیز باید از منظر عقلانیت بشرى بگذرد. پس اهمیت مدرنیته به این است که نظام معنایى فراگیرى که در دنیا در دو سه قرن اخیر مسلط است، براساس آموزه مدرنیته شکل گرفته بود.
مدرنیته غربى در فرایند تحول خود در اواخر قرن بیستم یا حداقل در نیمه دوم قرن بیستم، با پدیدههایى روبرو شد که ما از آن به گسترش تکنولوژیهاى ارتباطى یاد مىکنیم. نخستین نگرش به این بحث جدید را شاید مارشال مک لوهان در سال 1965، در تعبیر خود به نام «دهکده جهانى» مطرح کرد که عملا نشان داد گسترش تکنولوژىهاى ارتباطى، تغییر، تحول و دگرگونى را در جهان ایجاد کرده است و ما دیگر، از عصر دولت- ملتها یا عصر تجزیه دنیا به مناطق کوچک یا نگاه جزیرهاى عبور مىکنیم و تنها یک واحد جهانى داریم و به یک کل همگن و متعامل با یکدیگر به نام دهکده جهانى مىرسیم.
پسامدرنیسم و بحران معنا در غرب
پسامدرنیسم واکنش به افراط مدرنیسم غربى است که سعى مىکرد همه چیز را بر محور انسان و خواست او بنا نهد. از این منظر، پسامدرنیته نفى انسان محورى مدرنیته است یا به تعبیر برخى، پست مدرنیسم مرگ و افول سوژه محورى یا همان انسان محورى است؛ یعنى آن انسان همه کاره که در مدرنیته شکل گرفته بود و این نگرش که انسان مىتواند همه چیز را تغییر دهد، عملا زیر سوال رفت. که این مسئله نیز در درون غرب شکل گرفت؛ مثلا کسانى چون فروید ابتدا این ایده را مطرح کردند که برخلاف نگرش مدرنیته، انسانها همواره و در اکثر موارد، آگاهانه و بر اساس عقلانیت رفتار نمىکنند، بلکه رفتار آنها در غالب موارد، محصول عقدههاى روانى و ضمیر ناخودآگاه آنهاست. از این رو جستوجوى عقلانیت در رفتار بشرى و تلقى همه رفتارهاىانسان به مثابه یک رفتار عقلانى، توهمى پوچ و عبث است.
از دیدگاه فروید، در بسیارى موارد، رفتار انسان این گونه است؛ انسان اسیر عقدههاى درونىاى شده است که شخصیت و ضمیر باطنى انسان را شکل مىدهد. از این نظر منشأ و عامل رفتار انسانها چیزى جز عقدههاى سرکوب شده نیست. بعدها مارکس به نوعى این را برجستهتر ساخت که انسانها در بسیارى موارد، اسیر ساختارهاى اقتصادى ـ اجتماعى هستند؛ یعنى به تدریج ریشه تصویرى از انسان به عنوان محور، عاقل و همه کاره زدوده مىشود و مارکس نشان مىدهد که ساختار اقتصادى چقدر در ذهنیت یافتن انسانها تاثیرگذار است. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، کسانى چون نیچه نشان دادند که اصلا ساخته شدن فلسفه در غرب، چیزى جز تلاش انسان براى تسکین دادن به خود نبوده است. در واقع نیچه نهیلیسم خاصى را مطرح کرد و خود را هیچ انگار تمام عیار و کامل معرفى نمود. وى گفت ما به جاى اینکه اسیر حقیقت ساخته دست خود باشیم؛ باید ابرمرد باشیم؛ یعنى هر لحظه خود اراده کردیم، بتوانیم حقیقت جدیدى را ایجاد کنیم.
شاید زبانشناسى آخرین ضربه و تیر خلاص را بر پیکر مدرنیته وارد کرد. بحثهاى این علم که نشان داد که ذهنیت انسانها، ساخته و محصول زبان جامعه است؛ یعنى اینکه انسانها به شیوه خاصى فکر مىکنند، چیزى جز تحمیل کنندگى که جامعه از طریق ساختار زبانى خودش بر انسانها ایجاد مىکند، نیست. ویتگنشتاین نیز در فلسفه زبان و نظریه بازیهاى زبانى خودش نشان داد که حقیقت ساخته نظام زبانى است.
خلاصه و نتیجه همه این نقدها شکسته شدن محوریت انسان به مثابه تعیین کننده صرف برنامه زندگى فردى و اجتماعى خویش، بدون استعانت از عالم قدسى و هدایت انبیاست. اما شکسته شدنى که مصداق بارز ضرب المثل «از چاله به چاه افتادن» است. مدرنیته خود دچار بحران درونى بود، اما این متفکران به جاى نجات و اصلاح مدرنیته، بحران و آشفتگى جدیدى را براى انسان امروزى ایجاد کردند و او را بیشتر دچار بحران ساختند.
جهانى شدن و زمینههاى منجىگرایى
حال در شرایط کنونى با تقارن چند پدیده مواجهایم: یک پدیده جهان هست که قصد دارد دنیا را به وسیله تکنولوژىهاى ارتباطى به هم نزدیک کند.
دوم پدیده بحران معناست، بحرانى که ناشى از افول نظامهاى مسلط معنایى است. هنوز یک نظام مسلط معنایى در جهان وجود ندارد. سوم اینکه عملا مىبینیم انسانهایى در این وضعیت آشفته، به سراغ اصالت خود یا آنچه در ادیان به آنها وعده داده شده است مىروند. این پدیده همان منجىگرایى است که نمود آن را در سراسر جهان مىتوان یافت. در جهان یهودى- مسیحى، منجى گرایى با هزارهگرایى پیوند خورده است و در نتیجه ویژگىخاص خود را دارد. در جهان اسلام هم به صورت دیگرى شاهد منجىگرایى هستیم. البته باید توجه داشت که بحث ما کلامى نیست و در صدد اثبات و تأیید کلامى این آموزه اصیل و بر حق نیستیم. گاه منجى گرایى را از منظر اصالت داشتن و درستى و نادرستىاعتقادى بررسى مىکنید، اینجا باید نگاه فیلسوفانه و متکلمانه داشته باشیم. اما گاه نگاه ما نگاه واقعیتنگر است؛ یعنى خارج از اعتبار کلامى صرفا آن را به عنوان یک پدیده که در جهان خارج و در عرصه اجتماعى رخ داده است، بررسى مىکنیم. نگاه ما در اینجا نگاهى جامعه شناسانه است؛ یعنى مىخواهیم ببینیم چه عاملى موجب شده است که در جهان امروز این آموزه مورد استقبال بسیارى از مردم قرار گرفته است. پس ما از منظر جامعهشناسى دینى به این بحث مىنگریم؛ از این رو ابتدا باید علت بحران موجود را بررسى کنیم و سپس بگوییم که چرا در واکنش به چنین بحرانى گرایش به منجى گرایى بیشتر شده است.
جهانى شدن و بحران معنا
جهانى شدن در بعد سخت افزارى بدان جهت با بحران معنا گره خورده است که موجب کم اهمیت شدن مکان شده است. یکى از خصلتهاى جهانى شدن این است که اهمیت مکان را تضعیف مىکند و در نهایت ممکن است آن را از بین ببرد. مراد از مکان در اینجا فضاى اجتماعى است که با جغرافیاى خاصى پیوند دارد. مکان جغرافیایى، فضاى خاص اجتماعى را ایجاب مىکند. فضاىاجتماعى چگونگى رابطه انسانها با یکدیگر است. چنین رابطهاى در گذشته از مکانى تا مکان دیگر تفاوت داشت، یعنى تمایز مکانها، تمایز فضاها و روابط اجتماعى را نیز به همراه داشته است. اینجا فاصله فضاهاى اجتماعى که با مکان با یکدیگر جدا شده بودند، سبب تمایز و تفاوت است، اما هنگامى که امکان برقرارى ارتباط میان انسانها در گسترههاى مکانى وسیعتر امکان پذیر مىشود، فضاى روابط اجتماعى، دیگر به مکان خاص قبلى محدود نشده و زمینه ارتباط و تعامل انسانها در فضاى بزرگترى فراهم مىشود چون در گذشته روابط به صورت دیدارى و چهره به چهره تعیین کننده بود، طبعا فضاى ارتباط اجتماعى عمدتاً بر اساس رابطه فیزیکى و مبتنى بر مکان خاص صورت مىگرفت. اما با فراهم شدن ارتباط انسانها از طریق تکنولوژیهاى ارتباطى، فضاى اجتماعى نیز گسترش یافته است و حداقل از محدودیت مکانى قبلى خارج شده است. از این جهت، جهانى شدن به دلیل خصلت سخت افزارى خویش، سبب بحران هویت میگردد. هویتهاى پیشین که با مکان و فضاى اجتماعى محدودى تعریف مىشدند، طبعا در عصر جهانى شدن با شرایط جدیدى مواجه مىشوند.
جهانى شدن وقتى این فاصلهها را از بعد سخت افزارى کم مىکند، با مکانیسم ادغام کنندگى و همگرایى خود موجب تخریب فرهنگهاى مختلف مىشود. برداشته شدن مرزها و کم اهمیت شدن مکان موجب مىشود که تماس و همگرایى میان انسانها گسترش یابد و در نتیجه فضاى اجتماعى پیشین به نفع فضاى اجتماعى بزرگتر جدید، تحت الشعاع قرار گرفته، به تدریج حذف شود. پس بعد سخت افزارى جهانىشدن از این جهت منشأ بحران مىشود که انسانى که همیشه فکر مىکرد این پدیده سیاه یا سفید است و به شیوه خاصى به آن مىنگریست، وقتى مطلع مىشود انسانهاى دیگرى که مثل او زندگى مىکنند، در جاى دیگر، پدیده را به شکلى دیگر مىبیند، این ابهام، تردید و سوال پیش مىآید که آیا واقعا نگاه من درست بوده یا آنچه دیگرى مىبیند صحیح است. این از بین رفتن مرزهاى هویتى موجب مىشود که انسانها، به نوعى در تعامل و اصطکاک یا در نزاع تمدنها و فرهنگها با هم قرار بگیرند و خود این پدیده سبب مىشود که بحران معنا و بحران هویت شکل بگیرد. بحران هویت ملازم بحران معنا است. هویت یعنى اینکه انسان چه کسى است. همان معیارها و شاخصهایى که او را از دیگران متمایز مىکند و با عده دیگرى مشترک مىکند، این تعریف هویت است.
چنانکه گفته شد، انسانهایى که در مکانهاى مختلف زندگى مىکردند، هر کدام نظام معنایى خاصى داشتند که با مناطق دیگر متفاوت بود. این نظام معنایى معیارها و شاخصهاى شناسایى مشترک بودند. پس خصلت سخت افزارى جهانى شدن، با ادغام فرهنگها و تمدنها در یک فرهنگ فراگیر جهانى، زمینهساز یک شوک شده است. ممکن است بگوییم این شوک از بین مىرود، اما به هر حال این پدیده شکل گرفته است و از آن به بحران هویت تعبیر کردهاند.
البته تأثیر گذارى جهانى شدن را به لحاظ سخت افزارى با گسترش آگاهى انسانها نیز مىتوان توضیح داد. توسعه و گسترش رسانههاى ارتباطى پیشرفته در فضاى جهانى شدن، زمینه دسترسى انسانها را به لحاظ ابزارى افزایش داده است. گسترش دسترسى به اطلاعات سبب تأملات بیشتر انسانها مىگردد و حتى زمینه تبلیغات جریانات مختلف را فراهم مىسازد؛ به بیان دیگر، انسانها با ابزارهاى تکنولوژیک جدید، در معرض امواج تبلیغاتى مختلف و گاه متعارض قرار مىگیرند که خود موجب مىشود، باورهاى پیشین انسانها در معرض چالش قرار گیرند. چنین ویژگى در دورههاى قبل کمتر بوده است و محدودیتهاى مکانى و زمانىفرصت چندان زیادى را براى امواج تبلیغات مختلف فراهم نمىکرد، لذا باورهاى انسانها معمولا دست نخورده و پایدار باقى مىماند. چنین خصلتى نیز ناشى از بعد سخت افزارى یا ابزارهاى ارتباطىجهانى شدن است.
اما به لحاظ نرمافزارى هم، جهانى شدن موجب بحران شده است؛ یعنى سوال این است که واقعاً مظروف و محتواى مناسب براى ظرف جهانى شدن چیست؟ مدرنیتهاى که روزگارى سیطره یافته بود، اهمیت خود را از دست داده است، از سوى دیگر، فرهنگها و ادیان دیگر هم هر کدام مدعى هستند که انسان را به سعادت مىرسانند و با هم در حال نزاع هستند. در این وضعیت بحران معنا که فقدان یک نظام معنایى مسلط است، فرهنگها و تمدنهاى مختلف خود مدعى هستند که نظام معنایى خاص خود را شکل بدهند. شاید حرف هانتینگتون که معتقد است برخورد بین تمدنها صورت مىگیرد، امرى قهرى و واقع بینانه است؛ یعنى هانتینگتون به نوعى امر واقع را گزارش داده است که فرهنگها و تمدنها دارند در بازار اینکه کدام یک ذهنیت انسانها را شکل بدهند، با هم در حال رقابت هستند و از این جهت حرفى بسیار درست است؛ هر چند ما مىگوییم ما به این بسنده نمىکنیم و بر اساس عقلانیت خود مىخواهیم به گفتوگو بپردازیم، ولى واقعیت این است که فقدان نظام معنایى فراگیر، در جهان امروز موجب شده است.
پس بعد نرم افزارى جهانى شدن در ایجاد بحران معنا بدان سبب است که با افول یک نظام معنا بخش مسلط پیوند خورده است؛ علت چنین بحرانى نیز در واقع با افول نظام مسلط معنایى مدرنیته غربى و ظهور جریانات پسامدرن پیوند خورده است. یعنى ما امروزه فاقد یک نظام معنایى مسلط هستیم. شاید اگر شرایط تکنولوژیکى جهانى شدن در اوایل یا نیمه هاى قرن بیستم اتفاق مىافتاد، یعنى زمانى که مدرنیته غربى در اوج قدرت و اقتدار خود بود و هنوز نقدهاى جدى پسامدرنها بر آن مطرح نشده بود، اوضاع تا اندازه زیادى تفاوت داشت. حداقل تنها ابعاد بحران زاى سخت افزارى جهانى شدن را داشتیم که خود مىتوانست با حضور یک نظام معنایى مسلط، مثل مدرنیته غربى، تا حدى تعدیل و کنترل شود. در واقع دو بحران روى هم قرار گرفته و هم دیگر را تقویت کرده و بر شدت بحران افزودهاند. البته باید توجه داشت که ما به نظامهاى معنایى فى نفسه یا از منظر بررسى مدعیات آنها نگاه نمىکنیم تا بخواهیم به داورى در باره آنها بپردازیم، بلکه از یک واقعیت خارجى سخن مىگوییم که در جهان واقع شده است؛ یعنى فارغ از درستى یا نادرستى مدرنیته غربى، داریم به آن نگاه مىکنیم؛ یعنى یک نگاه جامعه شناسانه. در واقع شاید ما با یک نظام معنایى مخالف یا موافق باشیم، اما دیدگاه ما شرایط خارجى آن را تغییر نمىدهد. البته نگاه ارزشى و داورى درباره یک نظام معنایى، در جاى خود لازم و ضرورى است.
منجىگرایى و نقش معنا بخشى ادیان
توجه به مقدمات ذکر شده، ما را به سوى فضایى رهنمون مىشود که انسانها در شرایط جهانى شدن، به دلیل مواجهه با بحرانها و مشکلات پیشروى خویش، عملا تشنه و نیازمند نجات هستند. شاید بزرگترین بحران پیشروى انسانها را بتوان فروریختن نظام معنایى آنها دانست. در چنین شرایطى است که انسانها آرامش و اطمینان خویش را از دست داده و دستخوش بحرانها و اضطرابات درونى مىشوند. همه مکاتب به نوعى در صدد ارائه معنایى براى انسان هستند. همه انسان را به اصول و آرمانهایى دعوت مىکنند که اگر انسان آنها را رعایت نموده و مد نظر قرار دهد، سعادت وى تأمین خواهد شد. البته هر چند چنین ادعاهایى وجود دارد، اما این ادعاها در میزان تحقق متفاوت هستند. برخى از این مکاتب، همانند داستان کف آب در قرآن هستند که با خروش و هیجان کاذب مدعى حقیقت هستند. طبق دیدگاه قرآن آنچه براى انسانها مفید است، همان آب یا حقیقت محض است که هیچ چیز نمىتواند جاى آن را بگیرد.
از سوى دیگر یکى از ویژگیهاى انسان این است که همواره دنبال یک معنا براى زندگى است. انسانها تشنه معنا و شیفته و دنبال روى آن هستند. بنابر این هر چند در کوتاه مدت در فضاى بحرانى قرار مىگیرند، در نهایت به شیوههاى مختلف معنایى ـ هر چند کاذب ـ روى مىآورند. از این حیث در شرایط کنونى نیز که انسانها دچار بحران معنا هستند، بالاخره به سوى یک معنا و نظام معنا بخش شتابان در حال حرکتاند. اما نکته اساسى آن است که در طول تاریخ، همواره مدعیان دروغینى ظهور کرده و انسانها را مدتى به خود مشغول داشتهاند، اما در نهایت حق پیروز نهایىمیدان بوده است. حال سوال این است که کدام نظام معنایى مىتواند به صورت واقعى، همه جانبه و فراگیر، نظام معنایى را براى انسانها تأمین نماید؟
یک پاسخ این است که ادیان به پیشینه تاریخى خود از یک سو و از سوى دیگر به دلیل ماهیت پیام خویش و سازگارى آن با فطرت انسانى از قدرت معنابخشى زیادى برخوردار هستند. قدرت معنا بخشى ادیان بدان دلیل است که انسان را با بى نهایت و مبدأ هستى پیوند زده و افقى بسیار فراخ براى انسان و آینده وى ترسیم مىکنند. از این جهت ادیان، از یک ویژگى خاص و استثنایى برخوردارند. البته زمانى ما صرفا قدرت معنابخشى ادیان را به لحاظ نظرى با دیگر مکاتب بررسى مىکنیم و گاهى مىتوانیم این مسئله را به لحاظ واقعیتهاى خارجى هم تأیید کنیم. بدین جهت امروزه مىتوانیم قدرت معنابخشىادیان را به لحاظ عینى هم محک بزنیم. از این رو بحث ما عینیت خارجى هم مىیابد.
قدرت معنا بخشى ادیان در بحث حاضر، با آموزه نجات پیوند خورده است؛ لذا توجه به پدیده منجىگرایى و آموزه نجات نیز حائز اهمیت است. آموزه نجات و منجى گرایى آموزه مشترک در تمامى ادیان است؛ یعنى بر خلاف نگرشهاى دورى به تاریخ، نگرش ادیان به تاریخ، یک نگرش خطى تکاملى است یا حداقل یک نگرش حلقوى است؛ به این معنا که سیر حرکت تاریخ هر چقدر هم فراز و فرودهایى داشته باشد، ولى در کل رو به تکامل است و سرانجام جهان نیک است. اما این سرانجام نیک با تقدیر الهى در قالب ظهور منجى الهى رقم خواهد خورد. در واقع این بحران معنایى که انسان معاصر با او مواجه است، باید به شیوه مناسبترى با بازگشت به آغوش خلقت و اصالت مبدأ هستى حل شود.
در اسلام این سرانجام نیک به شیوههاى مختلفىمطرح شده است. علاوه بر آیات متعدد و روایات متواتر، حضرت على (ع) در نهج البلاغه در باب این سرانجام نیک فرمودهاند که نسبت ما اهل بیت با جهان، همانند ماده شترى است که بچه خود را رها مىکند و به او لگد مىزند، اما در نهایت رام خواهد شد و او را خواهد پذیرفت. در واقع سخن امام على ع این است که این دنیاى شما، هر چند از پذیرفتن حق اهل بیت ابا نموده و لگدپرانى مىکند و مىگریزد، اما در نهایت رام خواهد شد.
در واقع یکى از علتهاى گرایش به دین و آموزه نجات در عصر حاضر، این است که انسانها که خود مکاتب مختلف را تجربه کردهاند، به این نکته رسیدهاند که آموزههاى بشرى پاسخگوى آنها نیست. در روایتى درباره آخرالزمان آمده است: قبل از قیام منجى، همه ادیان و قومها حکومت مىکنند، اما همگى شکست مىخورند تا منجى ما مىآید و نشان مىدهد که حکومت راستین چگونه است. علت این است که کسى مدعى نشود، اگر ما به قدرت و حکومت مىرسیدیم، چه کارهایى مىکردیم. آیا ما نمىتوانیم این روایت را اینگونه توضیح دهیم که در فرایند تاریخ، ایدئولوژىها و مکاتب همه سعى مىکنند که راه نجات را نشان دهند، اما در نهایت شکست مىخورند و در پایان منجى نهایى با آرمانى اصیل ظهور مىکند.
اهمیت منجى گرایى یا نقش ادیان در فضاى جهانى شدن از منظر دیگر هم قابل توضیح است. واقعیت این است که ادیان از قدرتى برخوردارند که بعضى به آن قدرت انگاره پردازى یا قدرت معناپردازى Ideational power)) مى گویند. قدرتى که مىتواند به انسان و زندگى او معنا ببخشد. از این جهت، ادیان داراى قدرتى هستند که مکاتب دیگر عملا در اختیار ندارند. ادیان با ایجاد آرامش و طمأنینه در انسان (الا بذکر الله تطمئن القلوب) این نیاز انسان را به خوبى تأمین مىکنند. این چیزى است که در ادیان وجود دارد، ولى در مکاتب دیگر که براساس سود و زیان این جهانى عمل مىکنند، چنین پدیدهاى نیست یا حداقل ضعیف است. منجىگرایى اقسام مختلفى دارد. منجى گرایى یهود مىگوید که مسیح براى اولین بار خواهد آمد، مسیحیان مىگویند مسیح براى دومین بار خواهد آمد، و ما مسلمانان مىگوییم که حضرت مهدى (عج) براى تمامى جهانیان ظهور خواهد کرد. پس منجىگرایى ما چه نسبتى با منجىهاى مختلف دارد؟
نکته این است که منجیگرایى در میان همه ادیان مشترک است که بالاخره یک منجى الهى ظهور خواهد کرد و مشکل انسان را حل خواهد کرد. اما واقعاً کدام منجى؟ آیا واقعا منجى مسیحى این قدرت را دارد؟ منجىاسلامى ؟ شاید این تعبیر در روایات اسلامى که خداوند تدبیرى اندیشیده است که مسیح (ع) به مهدى موعود (عج)، اقتدا کند، خود سرى است که همه منجى گرایان را در آخرالزمان به گرد یک منجى حقیقى واحد و فراگیر جهانى جمع مىکند. جهانى شدن در روزگار ما بحرانها و چالشهایى را ایجاد کرده است که نمونه بارز این چالشها را مىتوان در بحران معنا شناسایى کرد. چه چیزى مىتواند بحران معناى انسان را حل بکند و انسان را به آن طمانینه و آرامش لازم برساند؟ ما مدعى هستیم که منجى گرایى مىتواند و در عمل هم این گسترش منجى گرایى را در عرصه جهانى مىتوانیم از همین ظرفیت و توان آموزه مهدویت یا منجى گرایى در ادیان بدانیم که انسان سرخورده از مکاتب و ایدئولوژىهاى بشرى، به سمت آرمان الهى در حال بازگشت است. لذا برخى جهانىشدن را عصر بازگشت ادیان، عصر پساسکولار و عصرى دانستهاند که زندگى عصر جهانى شدن بر خرابههاى دنیاى مدرن ساخته خواهد شد.
از این جهت شاید در بادى امر بگوییم، جهانى شدنى که امروز مسلط است، جهانى شدن غربى است و آمریکا و غرب مىخواهند محتواى این ظرف را ارائه کند، اما واقعیت این است که چنین محتوایى، محتواى مناسب و مطلوب نیست. عملا نگرش مدرن غربى امروزه با انتقادات جدى از درون خود مواجه است. در چنین شرایطى است که انسانهاى بسیارى که به ادیان گرایش دارند، با بازگشت به آموزههاى دینى خویش سعى مىکنند معناى زندگى خویش را در این آموزهها بیابند. آموزه فعال در این شرایط بحرانى، همان آموزه منجىگرایى است که متدینان با تمسک به آن در صدد بازسازى زندگى و نظام معنایى خویش هستند. عملا رشد منجىگرایى به عنوان یک واقعیت ملموس در جهان امروز، از منظر جامعه شناسى دین این نکته را بخوبى نشان مىدهد.
پىنوشتها:
1. متن حاضر حاصل سخنرانى اولیه در جمع محققان پژوهشکده مهدویت مىباشد که مجددا ویرایش و تکمیل یافته است.
ش
مقدمه:
در روزگار حاضر، چند پدیده نقش کلیدى یافتهاند. یکى از این پدیدهها جهانى شدن است؛ دیگرى بحران معناست و پدیده دیگر که به نوعى در دو، سه دهه اخیر فارغ از تعصب گرایى و اعتقادات یا دیدگاههاىدینى خاص مطرح شده است، پدیدهاى است که در جهان به برجسته شدن گرایشات دینى، و منجى گرایى انجامیده است. چرخش هزاره میلادى و آغاز هزاره سوم، بر اساس آموزه هزارهگرایى که در یهودیت و مسیحیت وجود دارد از یک سو، و رشد و گسترش اسلام گرایى در جهان معاصر، موجب شده است که ما شاهد ظهور جنبشها و تکاپوهاى خاصى به نام منجى گرایى در یکى دو دهه اخیر باشیم.
منجىگرایى در جهان امروز نمودهاى مختلفى داشته است. در جهان مسیحیت و یهودیت، گسترش و فعال شدن جریانات دینى هزاره گرا از یک سو و جریانات بنیادگرایى دینى از سوى دیگر نمود بارزىدارند. نزدیک شدن هزاره جدید موجب شده است تا آموزه ظهور حضرت مسیح(ع)، چه از سوى یهود و چه از سوى مسیحیان، به نوعى مورد توجه قرار گیرد. اقدامات صهیونیسمهاى یهودى و مسیحى در زمینه سازىظهور حضرت مسیح(ع) با بازگرداندن یهودیان به ارض موعود از یک سو و گره خوردن این ایده با اهداف و مطامع سیاسى ابرقدرتهاى بزرگ، موجب توجه بیشتر جهانى به آموزه منجىگرایى شده است.
در جهان اسلام نیز هر چند آموزه مهدویت در اعتقاد اصیل اسلامى ریشه دارد و تمامى مذاهب اسلامى آن را پذیرفتهاند، اما رشد و گسترش آموزه مهدویت خواهى و منجیگرایى در چند دهه اخیر بارز است. بحران درونى جهان اسلام، رشد اسلام گرایى، آغاز عصر جهانى و عوامل دیگر، زمینه ساز توجه بیشتر مسلمانان به این مسئله است. به هر حال فارغ از علل مختلف و کثیر آن، توجه به منجى گرایى در جهان امروز، پدیدههاى جهانى و فراگیر است که یکى از زمینههاى آن را مىتوان در عامل «جهانى شدن» یافت.
همچنین ما باید بین "بحران معنا" و "بحران معنویت" تفکیک نماییم. بحران معنا Crisis of Meaning)) وضعیتى است که در آن معیارها و شاخصهاى ارزیابى انسانها دچار تلاطم و بحران مىشود. مراد از بحران معنا فرو ریختن نظام دانایى و آگاهى انسانها است. اینجا دیگر معیارهاى داورى ثابتى نداریم. ما قبلا پدیده دیگرى با نام «بحران معنویت» Crisis of spirituality)) داشتیم که در طول دوران مدرن مطرح بوده است. منظور از بحران معنا، چیزى غیر از بحران معنویت است. چون ممکن است در جایى بحران معنا وجود نداشته باشد، ولى بحران معنویت وجود داشته باشد.
بعد سخت افزارى جهانى شدن
هر چند در مورد جهانى شدن دیدگاههاى بسیار مختلفى وجود دارد، اما به نظر من به جهانى شدن نوعى شرایط یا ظرف تحول تاریخى است که بر اثر تکنولوژىهاىارتباطى ایجاد شده است؛ یعنى جهانى شدن، در معناى دقیق خود، آن چیزى است که ما به عنوانGlobalization مىشناسیم. شاید تعبیر صحیح جهانى شدن باشد، چون واژه Globalizationکه از صفت Global بصورت فعل ساخته شده و سپس به صورت اسم در آمده است؛ Globalیعنى امر جهانى، وto Globalize، یعنى جهانى کردن.
البته در زبان انگلیسى این فعل به دو صورت لازم و متعدى به کار رفته است؛ یعنى همه خود به خود جهانى بشود؛ یعنى در وجه فعل لازم، و هم به صورت فعل متعدى فاعل و مفعولى داشته باشد. طبعاً اگر نگاه متعدى به این واژه داشته باشیم، باید به جهانى سازى تعبیر بکنیم، در حالى که در تعبیر اول و وجه لازم آن، تعبیر درست جهانى شدن هست. اما با توجه به اینکه مفاهیم موجود در علوم انسانى، فارغ از بعد گرامرى و دستورى آنها، به واسطه منظر نظرى ما شکل مىگیرد، به اعتقاد من واژه جهانى شدن بهتر است. در واقع در زبان فارسى این شبهه براى ما به وجود آمده که از کدام تعبیر استفاده کنیم: جهانى شدن یا جهانى سازى و جهانىکردن.
اما اگر واقع را لحاظ کنیم، واقعیت جهانى شدن، چیزى جز تحول در شرایط سخت افزارى نیست؛ یعنى از دو منظر سخت افزارى و نرمافزارى مىتوان به جهانى شدن نگریست. مراد از سخت افزار جهانى شدن، تغییر و تحول در شرایط زندگى انسانهاست که خود محصول گسترش دانش و تکنولوژیهاى پیشرفته ارتباطى و در کل رشد و گسترش دانش بشرى در زمینه علم و تکنولوژى است. جهانى شدن از جهت سخت افزارى وضعیتى است که موجب شده است، با گسترش تکنولوژىهاى ارتباطى، انسانها در تعامل با یکدیگر قرار گیرند؛ یعنى اگر روزگارى چنین بود که در دو دهه علیا و سفلى، گاه حتى ذائقه غذایى متفاوت بود، اکنون ارتباطات چنان انسانها را به هم نزدیک کرده که همه امور در قالب پدیده واحد، یا حالت ادغام کنندگى ـ که پدیدههاى ارتباطى به وجود آوردهاند ـ در حال شکل گیرى هستند.
از منظر سخت افزارى جهانى شدن شرایطى تاریخى است؛ شرایطى که ما در آن زندگى مىکنیم. بعد سخت افزارى جهانى شدن بدان جهت اهمیت دارد که در فهم جهانى شدن به تمایز آن با محتوا و نرم افزار توجه کنیم. گاه با استناد به ابعاد سخت افزارى جهانى شدن، چنین القا مىشود که محتوا نیز شکل ثابتى دارد و همه براى مثال باید به شیوه لیبرال دموکراسى زندگىکنند که در شرایط کنونى جهانى شدن ابتکار عمل را در دست گرفته است. در حالى که این فریبى بیش نیست. پس نباید جهانى شدن را امرى ذاتى بدانیم.
جهانى شدن از منظر سخت افزارى، همانند ظرفى است که شما مىتوانید مظروفهاى مختلفى را در آن قرار دهید. همانند کاسهاى که مواد مختلف را در آن مىریزید. البته اینکه چه مظروفى در این ظرف قرار بگیرید، دیدگاههاى بسیار متفاوتى وجود دارد. اینجاست که بعد نرم افزارى جهانى شدن مطرح است.
بعد نرم افزارى جهانى شدن
آقاى راپرت در کتاب "ایدئولوژىهاى جهانى شدن"، به درستى اظهار مىدارد که اصلا دید واحدى نسبت به جهانى شدن وجود ندارد. آنچه ما با آن مواجه هستیم، ایدئولوژىها و دیدگاههاى بسیار متنوع و مختلف درباره جهانى شدن است. چنین بحثى را رولاند رابرتسون هم با بررسى گفتمانهاى مختلف جهانى شدن مطرح کرده است.
در مورد تحلیل جهانى شدن دیدگاههاى موجود را مىتوان به دو شیوه طبقه بندى کرد: شیوه نخست طبقه بندى آنها بر اساس عامل جهانى شدن و شکل آن است. شیوه دوم طبقه بندى بر اساس محتوا و ماهیت جهانى شدن است. در حالى که تقسیم بندى نخست، به بعد سخت افزارى ارتباط بیشترى دارد، تقسیم بندى دوم کاملا نرم افزارى و محتوایى است. در نگرشهاى گروه نخست، با یک نگاه کلان، سه ایده اساسى مطرح است که آیا جهانى شدن فرایندى طبیعى as a process)) است یا یک پروژه و طرح از پیش تعیین شده as a project)). برخى نیز از بعد ترکیبى و نگرش فرایندى- طرحوارهاى به جهانى شدن نگریستهاند که عنوان نگرش پدیدهوار به جهانىشدن
as a phenomenon)) مطرح است. در نگرش فرایندى، جهانى شدن محصول گسترش و تکامل طبیعى دانش است که باید با آن همراهى کرد. در نگرش پروژهاى جهانى شدن یک توطئه و طرح سرمایه دارى غربى براى بلعیدن جهان است و در نگرش سوم یا پدیدهاى، جهانى شدن فرایندى است که کنترل کنندگان تکنولوژیهاى جدید ایدههاى خود را بر آن تحمیل مىکنند.
اما تقسیم بندى دوم بر اساس ماهیت، محتوا و بعد نرم افزارى به جهانى شدن مطرح میشود. در واقع در اینجا نیز ما حداقل سه دیدگاه برجسته و کلان داریم؛ هر چند با نگاه دقیقتر مىتوانیم این نگرشها را بیشتر بدانیم، اما در کل سه دیدگاه، برجسته و حایز اهمیت است: دیدگاه اول دیدگاه دینداران و پیروان ادیان است که ما مىتوانیم از نرم افزار و نگرش دینى و سنت گرایانه به جهانى شدن سخن بگوییم که بر اساس آن بسیارى از ادیان مدّعى هستند که مىتوانند محتوا و نرم افزار مناسب براى این سخت افزار، یعنى جهانى شدن باشند.
براى مثال شاید در بعضى تعابیر ببینید که وقتى گفته مىشود، پدیدهاى به نام جهانى شدن اتفاق افتاده، چون چنین نگرشى در علماى ما وجود دارد مىگویند: این پدیده جدیدى نیست. 1400 سال پیش اسلام فرموده است که حکومت جهانى خواهد بود. در واقع چنین نگرشى نشان مىدهد که محتواى مناسب براى این ظرف، نگرش دینى است. آنها حکومت جهانى دینىاى را در نظر مىگیرند که منجى موعود آن را محقق کند. البته بین حکومت جهانى و جهانى شدن، به لحاظ مفهومى باید تمایز قائل شد، ولى از منظر عملى به جهاتى قابل تطبیق هستند؛ به این معنا که حکومت جهانى موعود از نگرش سنتى، همان چیزى است که مصداق و نرم افزار مناسب براى جهانى شدن است. پس یک نگرش این است که جهانى شدن احیاى سنت یا نگرش سنتى است. این مسئله در مسیحیت، یهودیت و همه ادیان آسمانى/ ابراهیمى وجود دارد.
برخى از منظر مدرن به این پدیده مىنگرند و معتقدند که محتواى مناسب براى عصر جهانى شدن، لیبرال دموکراسى است، لذا کسانى چون گیدنز، فوکویاما و بسیارى اندیشمندان غربى معتقدند که لیبرال دموکراسى بلوغ نهایى انسان است و بهترین وضعیت براى تنظیم جهان امروز، وضعیت لیبرال دموکراسى است.
اما نگرش سوم که سعى مىکند نرم افزار و محتواى خاصى را براى وضعیت جدید ارائه بدهد، نگرش پسامدرن است. شاید توضیح پسامدرنیته در این فرصت مقدور نباشد، اما براى روشن شدن بحث، ابتدا با توضیح اصول مدرنیسم غربى، پسامدرنیسم را به صورت خلاصه توضیح مىدهیم.
سیطره مدرنیته غربى و ادعاهاى معناپردازى آن
بدون تردید بحران معنا حاکى از شکستن یک نظام معنایى شکل گرفته قبلى است. انسانها همواره در جستوجوى معناى زندگى خویش به ادیان، مکاتب و دیدگاههاى مختلفى پناه بردهاند. پس همواره در شرایط عادى زندگى انسانها، یک نظام معنایى مسلط وجود دارد که سازنده معنا براى انسان است. حال سوال این است که آیا ما در جهان امروز، واقعا شاهد بحران معنا هستیم یا خیر؟ من این بحث را از منظر بحرانى که در درون مدرنیسم غربى شکل گرفته است و سبب ظهور طیف جدیدى از متفکران به نام متفکران پسامدرن شده است، دنبال خواهم کرد.
علت پیوند بحران معنا با تحولات و افول مدرنتیه غربىبدان جهت است که دنیاى مدرن غربى همراه با گسترش شیوه تولید سرمایه دارى در جهان به تدریج خود را بر جهان مسلط ساخت و حتى در کشورهاى غیر غربى نیز نگرش غربى به انسان و جهان با سرکوب کردن فرهنگها و تمدنهاى آنها این ایده را مطرح ساخت که راهى براى پیشرفت راهى جز غرب وجود ندارد و از این جهت مدرنیته غربى با ارائه و ایجاد یک نظام معنایى خاص، خود را امرى جهانىساخته است و از این جهت هر گونه تحولى در آن، تحولاتى جهانى خواهد داشت.
مدرنیته یک مکتب یا ایدئولوژى فراگیر است. شاید دقیقترین تعبیرى که علوم اجتماعى جدید مىتواند از مدرنیته ارائه بکند، تلقى مدرنیته به مثابه یک فراگفتمان است. در واقع مدرنیته فراگفتمانى بود که پس از رنسانس در مغرب زمین شکل گرفت و تا اواخر قرن بیستم هم به نوعى سیطره داشته است. سیطره یافتن مدرنیته به این معنا هست که در واقع پدیدهاى که در غرب به نام مدرنیسم شکل گرفته بود، سعى کرد خود را بر همه جهانیان تحمیل کند و فرهنگها و ایدئولوژىهاى دیگر را به حاشیه براند که در جهان اسلام هم تا حدى چنین پدیدهاى رخ داده است. در طول دو سده گذشته یکى از واکنشهایى که از سوى مسلمانان در برابر تهاجم و سیطره مدرنیته غربى صورت گرفته است، اصلاح طلبى و احیاى فکر دینى است که ما انقلاب اسلامى را اوج احیاى فکر اسلامى مىدانیم. به هر حال مدرنیته غربى را نمىپذیریم و دیدگاههاى خاص اسلامى را دنبال مىکنیم. اما واقعیت این هست که مدرنیته تا سال 1979 که انقلاب اسلامى و اسلامگرایى در همه جهان اسلام ظهور بارزىداشت، عملا سیطره داشته است.
اصول مدرنیته غربى، به تدریج در طول چند قرن و پس از رنسانس در غرب شکل گرفته بود که اگر بخواهیم آنها را به اجمال بررسى کنیم، مىتوانیم به چهار رکن آن اشاره نماییم. نخستین رکن مدرنیته غربى با اومانیسم یا انسان محورى شکل گرفت که برخى معتقدند، سرآغاز چنین بحثى را دکارت ایجاد و بنیان نهاده بود. به هر حال آنچه در مدرنیته غربى مطرح است، انسان محورى است.
انسان محورى از این نظر، محور و معیار قرار گرفتن انسان به جاى معیارهاى قبلى است که صرفا بر آموختههاى کلیساهاى کاتولیک استوار بود. یعنى ما به جاى اینکه بگوییم انسان مکلف است و باید تکلیف خود را از دین و متولیان دین بپرسد، آیا دین و متولیان آن مىتوانند نیازهاى انسان را برطرف کنند یا خیر. از این روپیدایش بحث انتظار بشر از دین در الهیات و علم کلام هم از این جهت در مغرب زمین شکل مىگیرد. به هر حال، انسان محورى در اوج و افراطىترین حالتهاى خود که در لسان نیچه تعبیر مىیابد، این است که "خدا مرده است"، یعنى اگر انسان محور باشد، دیگر خدا جایگاهى نخواهد داشت، چون اساس تفکر قرون وسطاى مسیحى، محوریت خداوند بوده، آنها تصمیم گرفتن با کنار زدن خداوند، انسان را محور قرار دهند. به تعبیر دورکیم، همین که علم بشرى رشد مىکند، خاکریزهاى دین و خداوند رفته رفته فتح مىشود و آنقدر پیشرفت خواهد کرد که دین و خداوند خاکریزى نخواهد داشت و از جامعه محو خواهد شد. حال اینها افراطىترین نگاهها به اومانیست و انسان محورى در غرب بوده است. اما به هر حال انسان محورى در دنیاى غرب، عملا چنین دیدگاههایى را به بار آورده است.
دومین رکن مطرح براى مدرنیته، اصلاح دین یا سکولاریزم است که عملا پروتستانها به آن دامن زدند. سکولاریزم هم یکى از اصول و پدیدههاى مدرنیته غربى محسوب مىشود. رکن سوم نیز، عقلانیت خاصى بود که در دوره روشنگرى قرن 18 در اروپا شکل گرفت. عقلانیتى که براساس اومانیست شکل گرفته بود و همه امور را با شناخت محدود بشرى مىسنجید؛ یعنى عقل مدرن عمدتا براساس معیارهاى این جهانى و مادى قضاوت مىکرد و در عمل قاضى هر میدانى بود. این نگاه به عقل با نگرش اسلامى متفاوت است. مدرنتیه عقلى را که ما در اسلام و فلسفه ارسطویى داریم، کنار گذاشت و موجب غلبه عقل تجربى گردید. رکن چهارم را مىتوان مدرنیسم، قرائت کلام پیشرفت دانست که معتقد بود راه سعادت چیزى جز تجربه غرب نیست و همه مردم جهان اگر بخواهند سعادت یابند، باید به همین شیوه غربى زندگى کنند.
اینها اصول و دیدگاههاى مدرنیته بود. حال دوباره این پرسش را مطرح مىکنیم که چرا ما در بررسى پدیده جهانىشدن و بحران معنا در روزگار خود، حتماً باید به مدرنیته رجوع کنیم؟ چون مدرنیته به دلیل سیطرهاى که بود، ذهنیت و نظام معنایى جهان را به نوعى خاص شکل داده است؛ یعنى نظام معنایى که براى بسیارى از جهانیان شکل گرفته بود این بود که انسان مىتواند همه کار انجام بدهد و عقل انسان قادر به شناخت همه چیز است. حل و فصل امور اجتماعى، شخصى، فردى، سیاسىو... همه چیز باید از منظر عقلانیت بشرى بگذرد. پس اهمیت مدرنیته به این است که نظام معنایى فراگیرى که در دنیا در دو سه قرن اخیر مسلط است، براساس آموزه مدرنیته شکل گرفته بود.
مدرنیته غربى در فرایند تحول خود در اواخر قرن بیستم یا حداقل در نیمه دوم قرن بیستم، با پدیدههایى روبرو شد که ما از آن به گسترش تکنولوژیهاى ارتباطى یاد مىکنیم. نخستین نگرش به این بحث جدید را شاید مارشال مک لوهان در سال 1965، در تعبیر خود به نام «دهکده جهانى» مطرح کرد که عملا نشان داد گسترش تکنولوژىهاى ارتباطى، تغییر، تحول و دگرگونى را در جهان ایجاد کرده است و ما دیگر، از عصر دولت- ملتها یا عصر تجزیه دنیا به مناطق کوچک یا نگاه جزیرهاى عبور مىکنیم و تنها یک واحد جهانى داریم و به یک کل همگن و متعامل با یکدیگر به نام دهکده جهانى مىرسیم.
پسامدرنیسم و بحران معنا در غرب
پسامدرنیسم واکنش به افراط مدرنیسم غربى است که سعى مىکرد همه چیز را بر محور انسان و خواست او بنا نهد. از این منظر، پسامدرنیته نفى انسان محورى مدرنیته است یا به تعبیر برخى، پست مدرنیسم مرگ و افول سوژه محورى یا همان انسان محورى است؛ یعنى آن انسان همه کاره که در مدرنیته شکل گرفته بود و این نگرش که انسان مىتواند همه چیز را تغییر دهد، عملا زیر سوال رفت. که این مسئله نیز در درون غرب شکل گرفت؛ مثلا کسانى چون فروید ابتدا این ایده را مطرح کردند که برخلاف نگرش مدرنیته، انسانها همواره و در اکثر موارد، آگاهانه و بر اساس عقلانیت رفتار نمىکنند، بلکه رفتار آنها در غالب موارد، محصول عقدههاى روانى و ضمیر ناخودآگاه آنهاست. از این رو جستوجوى عقلانیت در رفتار بشرى و تلقى همه رفتارهاىانسان به مثابه یک رفتار عقلانى، توهمى پوچ و عبث است.
از دیدگاه فروید، در بسیارى موارد، رفتار انسان این گونه است؛ انسان اسیر عقدههاى درونىاى شده است که شخصیت و ضمیر باطنى انسان را شکل مىدهد. از این نظر منشأ و عامل رفتار انسانها چیزى جز عقدههاى سرکوب شده نیست. بعدها مارکس به نوعى این را برجستهتر ساخت که انسانها در بسیارى موارد، اسیر ساختارهاى اقتصادى ـ اجتماعى هستند؛ یعنى به تدریج ریشه تصویرى از انسان به عنوان محور، عاقل و همه کاره زدوده مىشود و مارکس نشان مىدهد که ساختار اقتصادى چقدر در ذهنیت یافتن انسانها تاثیرگذار است. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، کسانى چون نیچه نشان دادند که اصلا ساخته شدن فلسفه در غرب، چیزى جز تلاش انسان براى تسکین دادن به خود نبوده است. در واقع نیچه نهیلیسم خاصى را مطرح کرد و خود را هیچ انگار تمام عیار و کامل معرفى نمود. وى گفت ما به جاى اینکه اسیر حقیقت ساخته دست خود باشیم؛ باید ابرمرد باشیم؛ یعنى هر لحظه خود اراده کردیم، بتوانیم حقیقت جدیدى را ایجاد کنیم.
شاید زبانشناسى آخرین ضربه و تیر خلاص را بر پیکر مدرنیته وارد کرد. بحثهاى این علم که نشان داد که ذهنیت انسانها، ساخته و محصول زبان جامعه است؛ یعنى اینکه انسانها به شیوه خاصى فکر مىکنند، چیزى جز تحمیل کنندگى که جامعه از طریق ساختار زبانى خودش بر انسانها ایجاد مىکند، نیست. ویتگنشتاین نیز در فلسفه زبان و نظریه بازیهاى زبانى خودش نشان داد که حقیقت ساخته نظام زبانى است.
خلاصه و نتیجه همه این نقدها شکسته شدن محوریت انسان به مثابه تعیین کننده صرف برنامه زندگى فردى و اجتماعى خویش، بدون استعانت از عالم قدسى و هدایت انبیاست. اما شکسته شدنى که مصداق بارز ضرب المثل «از چاله به چاه افتادن» است. مدرنیته خود دچار بحران درونى بود، اما این متفکران به جاى نجات و اصلاح مدرنیته، بحران و آشفتگى جدیدى را براى انسان امروزى ایجاد کردند و او را بیشتر دچار بحران ساختند.
جهانى شدن و زمینههاى منجىگرایى
حال در شرایط کنونى با تقارن چند پدیده مواجهایم: یک پدیده جهان هست که قصد دارد دنیا را به وسیله تکنولوژىهاى ارتباطى به هم نزدیک کند.
دوم پدیده بحران معناست، بحرانى که ناشى از افول نظامهاى مسلط معنایى است. هنوز یک نظام مسلط معنایى در جهان وجود ندارد. سوم اینکه عملا مىبینیم انسانهایى در این وضعیت آشفته، به سراغ اصالت خود یا آنچه در ادیان به آنها وعده داده شده است مىروند. این پدیده همان منجىگرایى است که نمود آن را در سراسر جهان مىتوان یافت. در جهان یهودى- مسیحى، منجى گرایى با هزارهگرایى پیوند خورده است و در نتیجه ویژگىخاص خود را دارد. در جهان اسلام هم به صورت دیگرى شاهد منجىگرایى هستیم. البته باید توجه داشت که بحث ما کلامى نیست و در صدد اثبات و تأیید کلامى این آموزه اصیل و بر حق نیستیم. گاه منجى گرایى را از منظر اصالت داشتن و درستى و نادرستىاعتقادى بررسى مىکنید، اینجا باید نگاه فیلسوفانه و متکلمانه داشته باشیم. اما گاه نگاه ما نگاه واقعیتنگر است؛ یعنى خارج از اعتبار کلامى صرفا آن را به عنوان یک پدیده که در جهان خارج و در عرصه اجتماعى رخ داده است، بررسى مىکنیم. نگاه ما در اینجا نگاهى جامعه شناسانه است؛ یعنى مىخواهیم ببینیم چه عاملى موجب شده است که در جهان امروز این آموزه مورد استقبال بسیارى از مردم قرار گرفته است. پس ما از منظر جامعهشناسى دینى به این بحث مىنگریم؛ از این رو ابتدا باید علت بحران موجود را بررسى کنیم و سپس بگوییم که چرا در واکنش به چنین بحرانى گرایش به منجى گرایى بیشتر شده است.
جهانى شدن و بحران معنا
جهانى شدن در بعد سخت افزارى بدان جهت با بحران معنا گره خورده است که موجب کم اهمیت شدن مکان شده است. یکى از خصلتهاى جهانى شدن این است که اهمیت مکان را تضعیف مىکند و در نهایت ممکن است آن را از بین ببرد. مراد از مکان در اینجا فضاى اجتماعى است که با جغرافیاى خاصى پیوند دارد. مکان جغرافیایى، فضاى خاص اجتماعى را ایجاب مىکند. فضاىاجتماعى چگونگى رابطه انسانها با یکدیگر است. چنین رابطهاى در گذشته از مکانى تا مکان دیگر تفاوت داشت، یعنى تمایز مکانها، تمایز فضاها و روابط اجتماعى را نیز به همراه داشته است. اینجا فاصله فضاهاى اجتماعى که با مکان با یکدیگر جدا شده بودند، سبب تمایز و تفاوت است، اما هنگامى که امکان برقرارى ارتباط میان انسانها در گسترههاى مکانى وسیعتر امکان پذیر مىشود، فضاى روابط اجتماعى، دیگر به مکان خاص قبلى محدود نشده و زمینه ارتباط و تعامل انسانها در فضاى بزرگترى فراهم مىشود چون در گذشته روابط به صورت دیدارى و چهره به چهره تعیین کننده بود، طبعا فضاى ارتباط اجتماعى عمدتاً بر اساس رابطه فیزیکى و مبتنى بر مکان خاص صورت مىگرفت. اما با فراهم شدن ارتباط انسانها از طریق تکنولوژیهاى ارتباطى، فضاى اجتماعى نیز گسترش یافته است و حداقل از محدودیت مکانى قبلى خارج شده است. از این جهت، جهانى شدن به دلیل خصلت سخت افزارى خویش، سبب بحران هویت میگردد. هویتهاى پیشین که با مکان و فضاى اجتماعى محدودى تعریف مىشدند، طبعا در عصر جهانى شدن با شرایط جدیدى مواجه مىشوند.
جهانى شدن وقتى این فاصلهها را از بعد سخت افزارى کم مىکند، با مکانیسم ادغام کنندگى و همگرایى خود موجب تخریب فرهنگهاى مختلف مىشود. برداشته شدن مرزها و کم اهمیت شدن مکان موجب مىشود که تماس و همگرایى میان انسانها گسترش یابد و در نتیجه فضاى اجتماعى پیشین به نفع فضاى اجتماعى بزرگتر جدید، تحت الشعاع قرار گرفته، به تدریج حذف شود. پس بعد سخت افزارى جهانىشدن از این جهت منشأ بحران مىشود که انسانى که همیشه فکر مىکرد این پدیده سیاه یا سفید است و به شیوه خاصى به آن مىنگریست، وقتى مطلع مىشود انسانهاى دیگرى که مثل او زندگى مىکنند، در جاى دیگر، پدیده را به شکلى دیگر مىبیند، این ابهام، تردید و سوال پیش مىآید که آیا واقعا نگاه من درست بوده یا آنچه دیگرى مىبیند صحیح است. این از بین رفتن مرزهاى هویتى موجب مىشود که انسانها، به نوعى در تعامل و اصطکاک یا در نزاع تمدنها و فرهنگها با هم قرار بگیرند و خود این پدیده سبب مىشود که بحران معنا و بحران هویت شکل بگیرد. بحران هویت ملازم بحران معنا است. هویت یعنى اینکه انسان چه کسى است. همان معیارها و شاخصهایى که او را از دیگران متمایز مىکند و با عده دیگرى مشترک مىکند، این تعریف هویت است.
چنانکه گفته شد، انسانهایى که در مکانهاى مختلف زندگى مىکردند، هر کدام نظام معنایى خاصى داشتند که با مناطق دیگر متفاوت بود. این نظام معنایى معیارها و شاخصهاى شناسایى مشترک بودند. پس خصلت سخت افزارى جهانى شدن، با ادغام فرهنگها و تمدنها در یک فرهنگ فراگیر جهانى، زمینهساز یک شوک شده است. ممکن است بگوییم این شوک از بین مىرود، اما به هر حال این پدیده شکل گرفته است و از آن به بحران هویت تعبیر کردهاند.
البته تأثیر گذارى جهانى شدن را به لحاظ سخت افزارى با گسترش آگاهى انسانها نیز مىتوان توضیح داد. توسعه و گسترش رسانههاى ارتباطى پیشرفته در فضاى جهانى شدن، زمینه دسترسى انسانها را به لحاظ ابزارى افزایش داده است. گسترش دسترسى به اطلاعات سبب تأملات بیشتر انسانها مىگردد و حتى زمینه تبلیغات جریانات مختلف را فراهم مىسازد؛ به بیان دیگر، انسانها با ابزارهاى تکنولوژیک جدید، در معرض امواج تبلیغاتى مختلف و گاه متعارض قرار مىگیرند که خود موجب مىشود، باورهاى پیشین انسانها در معرض چالش قرار گیرند. چنین ویژگى در دورههاى قبل کمتر بوده است و محدودیتهاى مکانى و زمانىفرصت چندان زیادى را براى امواج تبلیغات مختلف فراهم نمىکرد، لذا باورهاى انسانها معمولا دست نخورده و پایدار باقى مىماند. چنین خصلتى نیز ناشى از بعد سخت افزارى یا ابزارهاى ارتباطىجهانى شدن است.
اما به لحاظ نرمافزارى هم، جهانى شدن موجب بحران شده است؛ یعنى سوال این است که واقعاً مظروف و محتواى مناسب براى ظرف جهانى شدن چیست؟ مدرنیتهاى که روزگارى سیطره یافته بود، اهمیت خود را از دست داده است، از سوى دیگر، فرهنگها و ادیان دیگر هم هر کدام مدعى هستند که انسان را به سعادت مىرسانند و با هم در حال نزاع هستند. در این وضعیت بحران معنا که فقدان یک نظام معنایى مسلط است، فرهنگها و تمدنهاى مختلف خود مدعى هستند که نظام معنایى خاص خود را شکل بدهند. شاید حرف هانتینگتون که معتقد است برخورد بین تمدنها صورت مىگیرد، امرى قهرى و واقع بینانه است؛ یعنى هانتینگتون به نوعى امر واقع را گزارش داده است که فرهنگها و تمدنها دارند در بازار اینکه کدام یک ذهنیت انسانها را شکل بدهند، با هم در حال رقابت هستند و از این جهت حرفى بسیار درست است؛ هر چند ما مىگوییم ما به این بسنده نمىکنیم و بر اساس عقلانیت خود مىخواهیم به گفتوگو بپردازیم، ولى واقعیت این است که فقدان نظام معنایى فراگیر، در جهان امروز موجب شده است.
پس بعد نرم افزارى جهانى شدن در ایجاد بحران معنا بدان سبب است که با افول یک نظام معنا بخش مسلط پیوند خورده است؛ علت چنین بحرانى نیز در واقع با افول نظام مسلط معنایى مدرنیته غربى و ظهور جریانات پسامدرن پیوند خورده است. یعنى ما امروزه فاقد یک نظام معنایى مسلط هستیم. شاید اگر شرایط تکنولوژیکى جهانى شدن در اوایل یا نیمه هاى قرن بیستم اتفاق مىافتاد، یعنى زمانى که مدرنیته غربى در اوج قدرت و اقتدار خود بود و هنوز نقدهاى جدى پسامدرنها بر آن مطرح نشده بود، اوضاع تا اندازه زیادى تفاوت داشت. حداقل تنها ابعاد بحران زاى سخت افزارى جهانى شدن را داشتیم که خود مىتوانست با حضور یک نظام معنایى مسلط، مثل مدرنیته غربى، تا حدى تعدیل و کنترل شود. در واقع دو بحران روى هم قرار گرفته و هم دیگر را تقویت کرده و بر شدت بحران افزودهاند. البته باید توجه داشت که ما به نظامهاى معنایى فى نفسه یا از منظر بررسى مدعیات آنها نگاه نمىکنیم تا بخواهیم به داورى در باره آنها بپردازیم، بلکه از یک واقعیت خارجى سخن مىگوییم که در جهان واقع شده است؛ یعنى فارغ از درستى یا نادرستى مدرنیته غربى، داریم به آن نگاه مىکنیم؛ یعنى یک نگاه جامعه شناسانه. در واقع شاید ما با یک نظام معنایى مخالف یا موافق باشیم، اما دیدگاه ما شرایط خارجى آن را تغییر نمىدهد. البته نگاه ارزشى و داورى درباره یک نظام معنایى، در جاى خود لازم و ضرورى است.
منجىگرایى و نقش معنا بخشى ادیان
توجه به مقدمات ذکر شده، ما را به سوى فضایى رهنمون مىشود که انسانها در شرایط جهانى شدن، به دلیل مواجهه با بحرانها و مشکلات پیشروى خویش، عملا تشنه و نیازمند نجات هستند. شاید بزرگترین بحران پیشروى انسانها را بتوان فروریختن نظام معنایى آنها دانست. در چنین شرایطى است که انسانها آرامش و اطمینان خویش را از دست داده و دستخوش بحرانها و اضطرابات درونى مىشوند. همه مکاتب به نوعى در صدد ارائه معنایى براى انسان هستند. همه انسان را به اصول و آرمانهایى دعوت مىکنند که اگر انسان آنها را رعایت نموده و مد نظر قرار دهد، سعادت وى تأمین خواهد شد. البته هر چند چنین ادعاهایى وجود دارد، اما این ادعاها در میزان تحقق متفاوت هستند. برخى از این مکاتب، همانند داستان کف آب در قرآن هستند که با خروش و هیجان کاذب مدعى حقیقت هستند. طبق دیدگاه قرآن آنچه براى انسانها مفید است، همان آب یا حقیقت محض است که هیچ چیز نمىتواند جاى آن را بگیرد.
از سوى دیگر یکى از ویژگیهاى انسان این است که همواره دنبال یک معنا براى زندگى است. انسانها تشنه معنا و شیفته و دنبال روى آن هستند. بنابر این هر چند در کوتاه مدت در فضاى بحرانى قرار مىگیرند، در نهایت به شیوههاى مختلف معنایى ـ هر چند کاذب ـ روى مىآورند. از این حیث در شرایط کنونى نیز که انسانها دچار بحران معنا هستند، بالاخره به سوى یک معنا و نظام معنا بخش شتابان در حال حرکتاند. اما نکته اساسى آن است که در طول تاریخ، همواره مدعیان دروغینى ظهور کرده و انسانها را مدتى به خود مشغول داشتهاند، اما در نهایت حق پیروز نهایىمیدان بوده است. حال سوال این است که کدام نظام معنایى مىتواند به صورت واقعى، همه جانبه و فراگیر، نظام معنایى را براى انسانها تأمین نماید؟
یک پاسخ این است که ادیان به پیشینه تاریخى خود از یک سو و از سوى دیگر به دلیل ماهیت پیام خویش و سازگارى آن با فطرت انسانى از قدرت معنابخشى زیادى برخوردار هستند. قدرت معنا بخشى ادیان بدان دلیل است که انسان را با بى نهایت و مبدأ هستى پیوند زده و افقى بسیار فراخ براى انسان و آینده وى ترسیم مىکنند. از این جهت ادیان، از یک ویژگى خاص و استثنایى برخوردارند. البته زمانى ما صرفا قدرت معنابخشى ادیان را به لحاظ نظرى با دیگر مکاتب بررسى مىکنیم و گاهى مىتوانیم این مسئله را به لحاظ واقعیتهاى خارجى هم تأیید کنیم. بدین جهت امروزه مىتوانیم قدرت معنابخشىادیان را به لحاظ عینى هم محک بزنیم. از این رو بحث ما عینیت خارجى هم مىیابد.
قدرت معنا بخشى ادیان در بحث حاضر، با آموزه نجات پیوند خورده است؛ لذا توجه به پدیده منجىگرایى و آموزه نجات نیز حائز اهمیت است. آموزه نجات و منجى گرایى آموزه مشترک در تمامى ادیان است؛ یعنى بر خلاف نگرشهاى دورى به تاریخ، نگرش ادیان به تاریخ، یک نگرش خطى تکاملى است یا حداقل یک نگرش حلقوى است؛ به این معنا که سیر حرکت تاریخ هر چقدر هم فراز و فرودهایى داشته باشد، ولى در کل رو به تکامل است و سرانجام جهان نیک است. اما این سرانجام نیک با تقدیر الهى در قالب ظهور منجى الهى رقم خواهد خورد. در واقع این بحران معنایى که انسان معاصر با او مواجه است، باید به شیوه مناسبترى با بازگشت به آغوش خلقت و اصالت مبدأ هستى حل شود.
در اسلام این سرانجام نیک به شیوههاى مختلفىمطرح شده است. علاوه بر آیات متعدد و روایات متواتر، حضرت على (ع) در نهج البلاغه در باب این سرانجام نیک فرمودهاند که نسبت ما اهل بیت با جهان، همانند ماده شترى است که بچه خود را رها مىکند و به او لگد مىزند، اما در نهایت رام خواهد شد و او را خواهد پذیرفت. در واقع سخن امام على ع این است که این دنیاى شما، هر چند از پذیرفتن حق اهل بیت ابا نموده و لگدپرانى مىکند و مىگریزد، اما در نهایت رام خواهد شد.
در واقع یکى از علتهاى گرایش به دین و آموزه نجات در عصر حاضر، این است که انسانها که خود مکاتب مختلف را تجربه کردهاند، به این نکته رسیدهاند که آموزههاى بشرى پاسخگوى آنها نیست. در روایتى درباره آخرالزمان آمده است: قبل از قیام منجى، همه ادیان و قومها حکومت مىکنند، اما همگى شکست مىخورند تا منجى ما مىآید و نشان مىدهد که حکومت راستین چگونه است. علت این است که کسى مدعى نشود، اگر ما به قدرت و حکومت مىرسیدیم، چه کارهایى مىکردیم. آیا ما نمىتوانیم این روایت را اینگونه توضیح دهیم که در فرایند تاریخ، ایدئولوژىها و مکاتب همه سعى مىکنند که راه نجات را نشان دهند، اما در نهایت شکست مىخورند و در پایان منجى نهایى با آرمانى اصیل ظهور مىکند.
اهمیت منجى گرایى یا نقش ادیان در فضاى جهانى شدن از منظر دیگر هم قابل توضیح است. واقعیت این است که ادیان از قدرتى برخوردارند که بعضى به آن قدرت انگاره پردازى یا قدرت معناپردازى Ideational power)) مى گویند. قدرتى که مىتواند به انسان و زندگى او معنا ببخشد. از این جهت، ادیان داراى قدرتى هستند که مکاتب دیگر عملا در اختیار ندارند. ادیان با ایجاد آرامش و طمأنینه در انسان (الا بذکر الله تطمئن القلوب) این نیاز انسان را به خوبى تأمین مىکنند. این چیزى است که در ادیان وجود دارد، ولى در مکاتب دیگر که براساس سود و زیان این جهانى عمل مىکنند، چنین پدیدهاى نیست یا حداقل ضعیف است. منجىگرایى اقسام مختلفى دارد. منجى گرایى یهود مىگوید که مسیح براى اولین بار خواهد آمد، مسیحیان مىگویند مسیح براى دومین بار خواهد آمد، و ما مسلمانان مىگوییم که حضرت مهدى (عج) براى تمامى جهانیان ظهور خواهد کرد. پس منجىگرایى ما چه نسبتى با منجىهاى مختلف دارد؟
نکته این است که منجیگرایى در میان همه ادیان مشترک است که بالاخره یک منجى الهى ظهور خواهد کرد و مشکل انسان را حل خواهد کرد. اما واقعاً کدام منجى؟ آیا واقعا منجى مسیحى این قدرت را دارد؟ منجىاسلامى ؟ شاید این تعبیر در روایات اسلامى که خداوند تدبیرى اندیشیده است که مسیح (ع) به مهدى موعود (عج)، اقتدا کند، خود سرى است که همه منجى گرایان را در آخرالزمان به گرد یک منجى حقیقى واحد و فراگیر جهانى جمع مىکند. جهانى شدن در روزگار ما بحرانها و چالشهایى را ایجاد کرده است که نمونه بارز این چالشها را مىتوان در بحران معنا شناسایى کرد. چه چیزى مىتواند بحران معناى انسان را حل بکند و انسان را به آن طمانینه و آرامش لازم برساند؟ ما مدعى هستیم که منجى گرایى مىتواند و در عمل هم این گسترش منجى گرایى را در عرصه جهانى مىتوانیم از همین ظرفیت و توان آموزه مهدویت یا منجى گرایى در ادیان بدانیم که انسان سرخورده از مکاتب و ایدئولوژىهاى بشرى، به سمت آرمان الهى در حال بازگشت است. لذا برخى جهانىشدن را عصر بازگشت ادیان، عصر پساسکولار و عصرى دانستهاند که زندگى عصر جهانى شدن بر خرابههاى دنیاى مدرن ساخته خواهد شد.
از این جهت شاید در بادى امر بگوییم، جهانى شدنى که امروز مسلط است، جهانى شدن غربى است و آمریکا و غرب مىخواهند محتواى این ظرف را ارائه کند، اما واقعیت این است که چنین محتوایى، محتواى مناسب و مطلوب نیست. عملا نگرش مدرن غربى امروزه با انتقادات جدى از درون خود مواجه است. در چنین شرایطى است که انسانهاى بسیارى که به ادیان گرایش دارند، با بازگشت به آموزههاى دینى خویش سعى مىکنند معناى زندگى خویش را در این آموزهها بیابند. آموزه فعال در این شرایط بحرانى، همان آموزه منجىگرایى است که متدینان با تمسک به آن در صدد بازسازى زندگى و نظام معنایى خویش هستند. عملا رشد منجىگرایى به عنوان یک واقعیت ملموس در جهان امروز، از منظر جامعه شناسى دین این نکته را بخوبى نشان مىدهد.
پىنوشتها:
1. متن حاضر حاصل سخنرانى اولیه در جمع محققان پژوهشکده مهدویت مىباشد که مجددا ویرایش و تکمیل یافته است.
ش