تفکیک ناپذیرى مطالعات تاریخى و رفتارهاى اخلاقى
آرشیو
چکیده
متن
«بررسىهاى تاریخى و داورىهاى اخلاقى»، عنوان مقالهاى است که به قلم آقاى سیّد على رضا واسعى، در دو قسمت به شمارههاى 152 و 154 هفته نامه پگاه حوزه به چاپ رسیده است. نویسنده در نوشته خود سعى کرده است که به بررسى یکى از بنیادىترین مسائل در حوزه فلسفه تاریخ، یعنى رابطه و نسبت «اخلاق و تاریخ» بپردازد و به این سؤال اساسى پاسخ دهد که «مورّخ در مقام تصویر یک دوره تاریخ که لاجرم نقش آفرینى فرد یا افرادى در آن، موجب برجستگى آن دوره مىگردد، چه میزان مىتواند وارد زندگى خصوصى آنها شده و به نقد و بررسى آن بپردازد؛ به دیگر سخن، آیا مورّخ مجاز است در بررسى تاریخ، به داورى اخلاقى چهرههاى تاریخى بپردازد یا خیر؟» که در واقع محور شکلگیرى این مقاله و مباحث آن سؤالات فوق است.
در ادامه نویسنده گزارش گونهاى از نظرّیات ئى.ایچ.کارل در این مورد، با استناد به کتاب «تاریخ چیست؟» وى آورده، تا زمینه بحث را تا حدودى آماده کرده و در نهایت استدلالات پنج گانه خود را در این باب بیان مىنماید و نتیجهگیرى نهایى نیز با برخى توضیحات تکمیلى که در واقع تلاش وى در جهت پاسخ گویى به منتقدین این نظریّه است، در قسمت دوّم مقاله مورد توجّه قرار گرفته است.
با مطالعه و نگاهى به مقاله مذکور به نظر مىرسد نکاتى از دیدگاه نویسنده مغفول واقع شده که جا داشت این نکات مورد توجّه و دقّت بیشتر قرار گیرد. نویسنده این سطور باید باواکاوى کامل نظریّهاى که به دفاع از آن پرداخته، جوانب آن را مورد مدّاقه قرار داده و با سعهصدر بیشتر به موضوع مىپرداخت.
نخستین موضوعى که در طرح بحث به چشم مىخورد این است که نویسنده ناآگاهانه دو بحث را با هم خلط کرده است، چنان که هنگام طرح موضوع، شاهد طرح دو بحث هستیم که با یکدیگر خلط شدهاند:
بحث اوّل. مورّخ چه میزان مىتواند وارد حیطه زندگى خصوصى افراد شود و به نقد و بررسى آن بپردازد؟
بحث دوّم. آیا مورّخ مجاز است در بررسى تاریخ، به داورى اخلاقى چهرههاى تاریخى بپردازد یا خیر؟
نکته قابل توجّه در پرداختن به دو سؤال فوق که گویا از نگاه نویسنده مغفول واقع شده، این است که بعدى اوّل در قالب کل گرایى و فردگرایى تاریخى قابل پىگیرى است و موضوع دوّم در قالب اثبات علم بودن و یا علم نبودن تاریخ قابل مدّاقه است، که با اثبات هر یک ، این سؤال نیز پاسخ خود را خواهد یافت.
مؤلف در ادامه، براى اثبات این موضوع که مورّخ نباید به داورى اخلاقى در موضوعات تاریخى بپردازد، مىنویسد: «اخلاق و تاریخ داراى دو رویکرد و دیدگاه متفاوتاند، اخلاق حوزهاى را به بحث مىگیرد و تاریخ حوزهاى دیگر را. انتظارات بشر از هر یک نیز جدا از دیگرى است». این گفته صحیح است، امّا آیا جدا بودن دو حیطه مىتواند دلیل بر عدم ارتباط این حوزهها با هم دیگر و عدم تأثیرگذارى و پذیرى و یارى گرفتن از دستاوردهاى ایشان باشد؟ چنان که خود مؤلف نیز در نوشته خویش، قرابت مطالعات تاریخى و رفتارهاى اخلاقى را مورد تأیید قرار داده است و راه حل این موضوع را در نگارش تاریخهاى محض و علمى دانسته که طرح این مسئله، اشاره غیر مستقیم مؤلّف به ایرادى است که به سؤال دوّم ایشان در باب مجاز بودن پرداختن به مسائل و داورىهاى اخلاقى در بررسىهاى تاریخى وارد مىگردد.
این جمله کارل که در کتاب «تاریخ چیست؟» آمده است، محور استدلالات نویسنده در بیان دلایل وى در اثبات عدم داورى اخلاقى در باب مسائل تاریخى به کار گرفته شده است «کسانى که با شور و حرارت بر محکومیّت اخلاقى فرد اصرار دارند، گاهى ناآگاهانه راه گریز بسیارى از گروهها را فراهم مىآوردند»، ناظر به مسائل اساسىاى است که در حیطه مباحث کل گرایى و فرد گرایى تاریخى جاى دارد، نه در مسئله داورى اخلاقى در مورد زندگى افراد و استدلال فوق به عنوان نقطه ضعف و ایراد به نظریّه فردگرایى تاریخى از سوى طرفداران نظریّه کلگرایى تاریخى مطرح گردیده است.
درادامه مباحث مقاله و در اوّلین استدلال، مؤلّف در راستاى نفى داورىهاى اخلاقى در تألیف تاریخ، گرفتار نسبىگرایى اخلاقى شده است، چنان که اگر به جملات زیر که در قالب استدلالهاى ایشان آمده، دقّت کنیم که مسئله کاملاً به چشم مىخورد؛ آنجا که براى نمونه مؤلّف بیان مىکند:
ـ ارزش داورى اخلاقى لزوما بر پایه مطلق انگارى اخلاق است.
ـ ذهن خوانى براى کشف مبانى اخلاقى انسانهاى گذشته ممکن نیست.
ـ مورّخ با باورهاى اخلاقى کنونى با پنداشتهاى اخلاقى روز، به گذشته مىنگرد که هر چند نمىتوان آن را صددرصد غیر واقعى خواند، امّا در کاملاً واقعى دانستن آن به شدّت تردید است.
جملات فوق بیان نظریّه نسبىگرایى در عرصه اخلاق است که على الظاهر از سوى نویسنده در حکم پیش فرضى و محورى که این مقاله در حوزه نفوذ آن شکل گرفته، پذیرفته شده است؛ هر چند که نویسنده سعى کرده که با آوردن جملاتى چون: «در اینجا از مبانى اخلاق سخن به میان نمىآوریم». یا «این باورها که دادههاى اخلاقى همیشه پابرجا و ثابتاند، نباید نادیده گرفت»، خود را از حیطه نسبىگرایى اخلاقى دور نگه دارد.
اینکه ارزش داورىهاى اخلاقى لزوما بر پایه مطلقانگارى اخلاق است، جمله صحیحى است که متأسّفانه بسیارى چون نتوانستهاند، به تفکیک دو حوزه «اخلاق» و «رفتار» بپردازند، از این مسئله به عنوان ایراد علیه اخلاق و مطلق بودن قواى حاکم به آن استفاده کردهاند. در صورتى که اگر به دقّت این دو حوزه از یکدیگر تفکیک شوند، ایراد فوق مرتفع مىگردد. از سوى دیگر براى کشف مبانى اخلاقى انسانهاى گذشته نیز به ذهن خوانى نیازى نداریم؛ چنان که بسیارى از این مبانى و محمل شکلگیرى آنها، فطرى است که بنا به تعبیر روایات و آیات دینى و برخى نظریّات روانشناختى و تربیتى در همه انسانها ثابت است، آیا در مورد این گونه موارد نیز مىتوان ذهن خوانى و عدم امکان آن را مورد استدلال قرار داد؟
این استدلال نیز که مورّخ با باورهاى اخلاقى کنونى، با پنداشتههاى اخلاقى روز به گذشته مىنگرد، داراى مبناى مستحکمى نیست؛ چرا که این از مسائلى است که در حیطه استدلال از راه نسبیّت گرایى توصیفى اخلاقى طرح گردیده که مبناى این نظریّه نیز وجود اختلافات در امور اخلاقى جوامع گوناگون است. وجود اختلافات در نظامهاى اخلاقى منطقا بر درستى و حقانیّت همه آنها یا مبتنى نبودن همه آنها بر واقعیّات اخلاقى دلالت ندارد، چنان که براى نمونه، وجود نظریّات گوناگون در حیطه علوم گوناگون به معنى آن نیست که همه آن نظریّات درستاند یا اصلاً چنان روابطى که در نظریّات مختلف آمده، وجود ندارد؛ لذا وجود تفاوت در حیطه ارزشگذارىهاى اخلاقى در جوامع گوناگون به هیچ وجه دلیل این نخواهد بود که همه آنها درستاند یا اینکه اصولاً چیزى به نام ارزشگذارى اخلاقى وجود ندارد که در ادامه آن بتوان از آن به عنوان دلیلى در اثبات نسبیّت در عرصه اخلاق بهره برد.
در ادامه استدلال نیز على رغم تلاش براى تفکیک حوزه اخلاق و سنّت در بررسى اوضاع جامعه جاهلى عربستان، نویسنده هم چنان نتوانسته خود را از مبنایى که گرفتار آن گردیده برهاند و حتّى در آنجا که مىگوید: «بیان ضد اخلاقى بودن عمل برخى بزرگان عرب به حکم اینکه خمر فروشى یا خمّارى مىکردند، از آنجا که پیامدهاى اجتماعى منفى و نا به هنجارى داشته مطلوب است و گرنه هرگز در شناسایى اوضاع مطلوب نیست»، دچار تناقضگویى گردیده؛ چرا که بررسى تأثیر منفى این کار بر اجتماع و شناسایى اوضاع که بر یکى تأکید و از دیگرى منع شده، آیا دو حوزه متفاوتاند؟ مگر اینکه منظور نویسنده این باشد که گناه و زشتى این امر را از خود فرد یکسره تبرئه کرده و به اجتماع نسبت دهد و این گونه، بر مبناى کل گرایى تاریخى، به تحلیل مسئله بپردازد.
موضوع دیگرى که در این مباحث باید به دّقت آن را مورد بررسى قرار داد، تفکیک حوزه اخلاق و سنّت است؛ چنان درست است که مبناى بسیارى از سنّتها را مىتوان در جوامع گوناگون در آموزههاى اخلاقى جستوجو کرد، امّا این به معنى آن نیست که همه سنّتهاى اجتماعى بر آمده از مبانى اخلاقىاند و یکى از عمدهترین دلایل تغییر سنّتها در جوامع را مىتوان در این دانست که چون این سنّتها، مبانى ثابت و مستحکمى نداشته و برآمده از وضعیّت اجتماع بودهاند، با تغبیر اوضاع اجتماع نیز دچار تغییر شدهاند که چنین چیزى در حیطه مبانى اخلاق به چشم نمىخورد.
مباحث چالش نسبى یا مطلق بودن اخلاق در نوشته نویسنده ادامه مىیابد و در قالب این استدلال که اجتهاد و استنباطهاى گوناگون و فهمهاى متفاوت در عصر دیندارى و جامعه دینى وجود دارد، سعى مىکند که نسبیّتى را که به ناچار بنابر مقدّمات ذکر شده، باید از آن دفاع کند، در برخورد با دادههاى ثابت اخلاقى دینى توحید نماید «هر چند این باور را که دادههاى اخلاقى دینى براى همیشه پابرجا و ثابتاند، نباید نادیده گرفت امّا اجتهادها و استنباطهاى گوناگون و فهمهاى متفاوت در عصر دیندارى و تاریخ جامعه اسلامى قابل توجّه است». در این جا نویسنده برداشتهاى اخلاقى و مصادیق را به عنوان ثابتات اخلاقى تصوّر کرده و لذا تغییر این برداشتها و اجتهادها را نشانه تغییر این مطلقیّات در حیطه اخلاق مىداند.
مبحث دیگرى که نویسنده در مقاله خویش در قالب یک استدلال به آن پرداخته، دفاع از تاریخ تحلیلى است. نویسنده تاریخ تحلیلى و تحلیل تاریخ را با تکیه بر قواعد اخلاقى، دو مسئله متفاوت دانسته؛ لذا از تاریخ نگارى تحلیلى دفاع نموده و به دلیل اینکه استفاده از تحلیلهاى اخلاقى و ورود به این عرصه، ورود به عرصه تحلیلهاى ذهنى است مورّخ را از تحلیل تاریخ منع مىکند. وى مىنویسد: «در تاریخ تحلیلى که گونهاى از تاریخ نگارى است فرد با روشها و اصولى تعریف شده، در پى کشف تاریخ است» و از سوى دیگر استدلال مىکند که «ورود در عرصه اخلاق فرد مورّخ را به تحلیلهاى ذهنى کشانده که خود ممکن است، به تحریف تا تجزیه واقعیّت و گاه نادیده انگاشتن بخشهایى که در تضاد با اخلاق است، منجر شود».
شرح و مبناى این استدلالات که بنابر مقدمّات زیر آمده است، عبارت است از اینکه در عرصه تاریخ تحلیلى، که واقعیّت است ـ ما داراى قوانینى هستیم، امّا در عرصه اخلاق ـ که عرصه ذهنى است و انتزاعى ـ به دلیل اینکه واقعیّت عینى در این عرصه وجود ندارد، قوانینى نداریم و صرفا تحلیلهاى ذهنى وجود دارد که این استدلال برخاسته از دیدگاه نسبىانگارى اخلاق است.
علاوه بر این، اگر مقدّمات به کار برده شده توسّط نویسنده را بپذیریم، خطر ورود تحلیلهاى ذهنى که نویسنده در حیطه اخلاق به آن اشاره مىکند را نیز در حیطه تاریخ تحلیلى مىتوان مشاهده کرد و از سوى دیگر همان گونه که عرصه تاریخ تحلیلى داراى قوانین و قواعد خاص است، عرصه اخلاق نیز داراى قوانین خاص است؛ مگر اینکه به نسبى بودن آن قائل باشیم.
دیگر استدلال نویسنده در باب لزوم عدم ورود تاریخ و مورّخ به حیطه اخلاقیات، استدلالى است که بر پایه آن، نویسنده نگاشته است: «دست آوردهاى تمدّنى بشر که زاده قدرتطلبى، سیرى ناپذیرى و تجاوزگرى او بوده، به مراتب بیش از چیزهایى است که در راستاى کمال خواهى و اخلاق دوستىاش وجود یافته است». مقدّماتى که نویسنده براى رسیدن به این نقطه در نظر گرفته مقدّمات صحیحى به شمار نمىرود، ایشان در راستاى اثبات این مسئله ابتدا مىنویسد: «هر چه که اخلاقى شمرده مىشود، در همه جا اخلاقى نیست.» این استدلال در باب سنّتهاى اخلاقى صحیح به نظر مىرسد، امّا در مورد مبانى اخلاق صحیح نیست، چرا که امور مبنایى اخلاق امورى جبلّى و فطرى بوده و در همه انسانها وجود دارد.
وى در ادامه استدلال، مقدّمه دوّم را نیز این چنین ذکر مىنماید: «گاه رذایل فردى فضایل اجتماعى وفضیلتهاى فردى رذیلت جمعى تلقّى مىشود» و «کشف رذایل یا فضایل خصوصى و فردى انسانهاى تاریخى لزوما به رذیلت یا فضیلت جمعى او اشعار ندارد؛ حرص، ولع، سیرى ناپذیرى و قدرتطلبى به شدّت در عالم اخلاق فردى ناپسند است؛ چنان که زهد، ورع، گریز از قدرت و تجاوزگرى مطلوب، امّا وجود آن رذایل و نبود این فضایل در زندگى اجتماعى است که تمدّنهاى بشرى را سامان داده است».
بر مقدّمات و نتیجهگیرىهاى بیان شده، ایرادات چندى وارد است. اوّلاً همان گونه که در ابتدا اشاره شد، امور مبنایى در اخلاق و نه سنّتهایى که برآمده از این مبانى با مدنظر قرار دادن برداشتهاى متفاوت و ناقص که از این مبانى شکل گرفتهاند و در جوامع گوناگون با یکدیگر تفاوت دارند، امورى جبّلى، ذاتى و فطرى است، لذا رذایل و فضایل در حیطه خصوصى و عمومى داراى نسبت و جایگاه مساوى است، امّا باید توجّه کرد که هر یک از ویژگىهاى فوق، اگر همراه با حسن برنامه ریزى و مدیریّت در جوامع گردد، نتیجه و جلوه مثبت به دنبال خواهد داشت و در غیر این صورت نتیجه و آثار منفى، براى نمونه قدرت همراه با علم به مصالح و مفاسد، موجب ایجاد یک تمرکز مثبت و سازنده مىشود که براى جامعه مفید است.
نویسنده در نتیجهگیرى نهایى از مقدّمات خویش هم متأسّفانه به دلیل اینکه مقدّمات به کار گرفته شده توسّط ایشان مقدّمات صحیحى نیست، به راه خطا رفته و در نهایت چنین نتیجه گرفته است که وجود برخى رذایل همانند «حرص، ولع، سیرى ناپذیرى و قدرتطلبى» و نبود برخى فضایل همانند «گریز از قدرتطلبى، تجاوزگرى، زهد، ورع» در اجتماع، موجب سامان تمدّنهاى بشرى گردیده است که این دیدگاه برآمده از نگاهى ماکیاولستى به جامعه و تاریخ است.
اگر مؤلّف محترم با دیده تغافل به تمدّن و دستاوردهاى بشرى نمىنگریست، مسلّما متوجّه این نکته مىشد که ریشه بسیارى از پیشرفتهاى تمدّنى در تعالیم پیامبران که اسوههاى اخلاق بودهاند، یافت مىشود، البتّه باید توجّه داشت که انحرافات و برداشتهاى یک جانبه از تعالیم ایشان و عدم توجّه به تمامى ابعاد آنها در شکلگیرى چنین نتایجى نقش زیادى داشته است؛ ضمن اینکه شکلگیرى دستاوردهاى عظیم تمدّن بشرى داراى ریشهاى اخلاقى است که همانا کمال خواهى و کمالطلبى در انسانها است؛ چنان که رشد روز افزون تکنولوژى جلوه ظهور و بروز کمال جویى انسانى در عرصه دانش و علم است که متأسّفانه دستاوردهاى آن در دست انسانهایى که توجّه کافى به مسائل اخلاقى ندارند قرار گرفته است و در واقع این حس اخلاقى دچار سوء تربیت و پرورش و برنامه ریزى گردیده و نتایج خاص این سوء برنامه ریزىها موجب شکلگیرى این تصویر در ذهن برخى گردیده که رذایل داراى دستاوردهاى تمدّنى زیادى در زندگى بشر، نسبت به فضایل اخلاقى هستند.
در نهایت نیز نویسنده مقاله عمدهترین استدلال خویش را در راستاى نفى نگاه اخلاقى به تاریخ، به زعم خویش بیان مىکند که روح این استدلال این است: «پرداختن به اخلاق فردى در تاریخ از آن رو پسند همگان است که به طور آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته، یا ناخواست به تبرئه جوامعى یا جامعهاى مىانجامد که آن فرد را در خود پرورش داده است... نگاه اخلاقى به تاریخ و ورود به زندگى خصوصى و خلوت آدمیان تاریخ ساز، به گونهاى تبرئه افرادى است که به صورت خنثى در جامعه زیستهاند». ریشه این استدلال نیز ناشى از این موضوع است که به تصوّر مؤلّف، در بررسى تاریخ، ما دو راه بیشتر پیش رو نداریم؛ یکى راه «فردگرایى تاریخى» و دیگرى «کلىگرایى تاریخى» در حالى که راه سوّمى نیز متصوّر است و آن دیدگاه تاریخى است که جمع بین این دو است که عمدتا بینش تاریخى قرآنى بر پایه آن شکل گرفته است، اگر نگاهى به نقل و اشارات تاریخى که در قرآن آمده است بیفکنیم، مشاهده مىگردد که قرآن در برخورد با مسائل تاریخى، هم به نقش فرد توجّه دارد و هم به نقش جامعه، براى نمونه آن گاه که قرآن درباره فرعون و استبداد و استکبار وى سخن مىگوید، در مورد جامعه فرعون پرور هم بیاناتى دارد و دلیل گرفتارى جامعه را استخفاف مردم این جامعه مىداند و علّت استخفاف را هم در فسق آنها یادآور مىگردد و یا در مواردى که خداوند مردم را به سیر در زمین دعوت مىنماید، دلیل آن را این گونه ذکر مىکند که بروید و سیر کنید تا عاقبت مکذّبین را نظاره کنید که مسلّما این مکذّبین یک فرد نبوده. لذا بینش اسلامى نه از گناه فرد مىگذرد و آنرا به گردن اجتماع مىافکند و نه از نقش اجتماع عبور کرده و بدان بىتوجّهى نشان مىدهد؛ هر یک از افراد و کلّ جامعه در پیشگاه و دیدگاه تاریخى قرآن مسئولاند زیرا اگر غیر این بود، عنصر و نقش اراده انسانى کم رنگ مىگردید و جایى براى بررسى اعمال فرد باقى نمىماند.
لذا مىتوان گفت که تأثیر جامعه و فرد بر هم، و تاریخ فردى و اجتماعى بر یک دیگر تأثیرى متقابل است، زیرا انسان داراى دو بعد طبیعى و فطرى است که جامعه نمىتواند روى آن تأثیر مطلق بگذارد، و بعد اجتماعى که در حیطه نفوذ و تأثیر گذارى اجتماع است. نقشى که اجتماع در حیات فردى انسان دارد، نقش زمین و کشاورز، در قبال بذر است که اگر امر پرورش به خوبى صورت پذیرد، شاهد شکوفایى استعداد بذر خواهیم بود و اگر این پرورش به نحو مناسبى صورت نپذیرد، شاهد از بین رفتن استعدادهاى بذر خواهیم بود، امّا این اجتماع نمىتواند هویّت ذاتى و فطرى بذر را در هر حالتى تغییر دهد، لذا انسان موجودى منفصل در برابر جامعه به شمار نمىرود.
در ادامه نویسنده گزارش گونهاى از نظرّیات ئى.ایچ.کارل در این مورد، با استناد به کتاب «تاریخ چیست؟» وى آورده، تا زمینه بحث را تا حدودى آماده کرده و در نهایت استدلالات پنج گانه خود را در این باب بیان مىنماید و نتیجهگیرى نهایى نیز با برخى توضیحات تکمیلى که در واقع تلاش وى در جهت پاسخ گویى به منتقدین این نظریّه است، در قسمت دوّم مقاله مورد توجّه قرار گرفته است.
با مطالعه و نگاهى به مقاله مذکور به نظر مىرسد نکاتى از دیدگاه نویسنده مغفول واقع شده که جا داشت این نکات مورد توجّه و دقّت بیشتر قرار گیرد. نویسنده این سطور باید باواکاوى کامل نظریّهاى که به دفاع از آن پرداخته، جوانب آن را مورد مدّاقه قرار داده و با سعهصدر بیشتر به موضوع مىپرداخت.
نخستین موضوعى که در طرح بحث به چشم مىخورد این است که نویسنده ناآگاهانه دو بحث را با هم خلط کرده است، چنان که هنگام طرح موضوع، شاهد طرح دو بحث هستیم که با یکدیگر خلط شدهاند:
بحث اوّل. مورّخ چه میزان مىتواند وارد حیطه زندگى خصوصى افراد شود و به نقد و بررسى آن بپردازد؟
بحث دوّم. آیا مورّخ مجاز است در بررسى تاریخ، به داورى اخلاقى چهرههاى تاریخى بپردازد یا خیر؟
نکته قابل توجّه در پرداختن به دو سؤال فوق که گویا از نگاه نویسنده مغفول واقع شده، این است که بعدى اوّل در قالب کل گرایى و فردگرایى تاریخى قابل پىگیرى است و موضوع دوّم در قالب اثبات علم بودن و یا علم نبودن تاریخ قابل مدّاقه است، که با اثبات هر یک ، این سؤال نیز پاسخ خود را خواهد یافت.
مؤلف در ادامه، براى اثبات این موضوع که مورّخ نباید به داورى اخلاقى در موضوعات تاریخى بپردازد، مىنویسد: «اخلاق و تاریخ داراى دو رویکرد و دیدگاه متفاوتاند، اخلاق حوزهاى را به بحث مىگیرد و تاریخ حوزهاى دیگر را. انتظارات بشر از هر یک نیز جدا از دیگرى است». این گفته صحیح است، امّا آیا جدا بودن دو حیطه مىتواند دلیل بر عدم ارتباط این حوزهها با هم دیگر و عدم تأثیرگذارى و پذیرى و یارى گرفتن از دستاوردهاى ایشان باشد؟ چنان که خود مؤلف نیز در نوشته خویش، قرابت مطالعات تاریخى و رفتارهاى اخلاقى را مورد تأیید قرار داده است و راه حل این موضوع را در نگارش تاریخهاى محض و علمى دانسته که طرح این مسئله، اشاره غیر مستقیم مؤلّف به ایرادى است که به سؤال دوّم ایشان در باب مجاز بودن پرداختن به مسائل و داورىهاى اخلاقى در بررسىهاى تاریخى وارد مىگردد.
این جمله کارل که در کتاب «تاریخ چیست؟» آمده است، محور استدلالات نویسنده در بیان دلایل وى در اثبات عدم داورى اخلاقى در باب مسائل تاریخى به کار گرفته شده است «کسانى که با شور و حرارت بر محکومیّت اخلاقى فرد اصرار دارند، گاهى ناآگاهانه راه گریز بسیارى از گروهها را فراهم مىآوردند»، ناظر به مسائل اساسىاى است که در حیطه مباحث کل گرایى و فرد گرایى تاریخى جاى دارد، نه در مسئله داورى اخلاقى در مورد زندگى افراد و استدلال فوق به عنوان نقطه ضعف و ایراد به نظریّه فردگرایى تاریخى از سوى طرفداران نظریّه کلگرایى تاریخى مطرح گردیده است.
درادامه مباحث مقاله و در اوّلین استدلال، مؤلّف در راستاى نفى داورىهاى اخلاقى در تألیف تاریخ، گرفتار نسبىگرایى اخلاقى شده است، چنان که اگر به جملات زیر که در قالب استدلالهاى ایشان آمده، دقّت کنیم که مسئله کاملاً به چشم مىخورد؛ آنجا که براى نمونه مؤلّف بیان مىکند:
ـ ارزش داورى اخلاقى لزوما بر پایه مطلق انگارى اخلاق است.
ـ ذهن خوانى براى کشف مبانى اخلاقى انسانهاى گذشته ممکن نیست.
ـ مورّخ با باورهاى اخلاقى کنونى با پنداشتهاى اخلاقى روز، به گذشته مىنگرد که هر چند نمىتوان آن را صددرصد غیر واقعى خواند، امّا در کاملاً واقعى دانستن آن به شدّت تردید است.
جملات فوق بیان نظریّه نسبىگرایى در عرصه اخلاق است که على الظاهر از سوى نویسنده در حکم پیش فرضى و محورى که این مقاله در حوزه نفوذ آن شکل گرفته، پذیرفته شده است؛ هر چند که نویسنده سعى کرده که با آوردن جملاتى چون: «در اینجا از مبانى اخلاق سخن به میان نمىآوریم». یا «این باورها که دادههاى اخلاقى همیشه پابرجا و ثابتاند، نباید نادیده گرفت»، خود را از حیطه نسبىگرایى اخلاقى دور نگه دارد.
اینکه ارزش داورىهاى اخلاقى لزوما بر پایه مطلقانگارى اخلاق است، جمله صحیحى است که متأسّفانه بسیارى چون نتوانستهاند، به تفکیک دو حوزه «اخلاق» و «رفتار» بپردازند، از این مسئله به عنوان ایراد علیه اخلاق و مطلق بودن قواى حاکم به آن استفاده کردهاند. در صورتى که اگر به دقّت این دو حوزه از یکدیگر تفکیک شوند، ایراد فوق مرتفع مىگردد. از سوى دیگر براى کشف مبانى اخلاقى انسانهاى گذشته نیز به ذهن خوانى نیازى نداریم؛ چنان که بسیارى از این مبانى و محمل شکلگیرى آنها، فطرى است که بنا به تعبیر روایات و آیات دینى و برخى نظریّات روانشناختى و تربیتى در همه انسانها ثابت است، آیا در مورد این گونه موارد نیز مىتوان ذهن خوانى و عدم امکان آن را مورد استدلال قرار داد؟
این استدلال نیز که مورّخ با باورهاى اخلاقى کنونى، با پنداشتههاى اخلاقى روز به گذشته مىنگرد، داراى مبناى مستحکمى نیست؛ چرا که این از مسائلى است که در حیطه استدلال از راه نسبیّت گرایى توصیفى اخلاقى طرح گردیده که مبناى این نظریّه نیز وجود اختلافات در امور اخلاقى جوامع گوناگون است. وجود اختلافات در نظامهاى اخلاقى منطقا بر درستى و حقانیّت همه آنها یا مبتنى نبودن همه آنها بر واقعیّات اخلاقى دلالت ندارد، چنان که براى نمونه، وجود نظریّات گوناگون در حیطه علوم گوناگون به معنى آن نیست که همه آن نظریّات درستاند یا اصلاً چنان روابطى که در نظریّات مختلف آمده، وجود ندارد؛ لذا وجود تفاوت در حیطه ارزشگذارىهاى اخلاقى در جوامع گوناگون به هیچ وجه دلیل این نخواهد بود که همه آنها درستاند یا اینکه اصولاً چیزى به نام ارزشگذارى اخلاقى وجود ندارد که در ادامه آن بتوان از آن به عنوان دلیلى در اثبات نسبیّت در عرصه اخلاق بهره برد.
در ادامه استدلال نیز على رغم تلاش براى تفکیک حوزه اخلاق و سنّت در بررسى اوضاع جامعه جاهلى عربستان، نویسنده هم چنان نتوانسته خود را از مبنایى که گرفتار آن گردیده برهاند و حتّى در آنجا که مىگوید: «بیان ضد اخلاقى بودن عمل برخى بزرگان عرب به حکم اینکه خمر فروشى یا خمّارى مىکردند، از آنجا که پیامدهاى اجتماعى منفى و نا به هنجارى داشته مطلوب است و گرنه هرگز در شناسایى اوضاع مطلوب نیست»، دچار تناقضگویى گردیده؛ چرا که بررسى تأثیر منفى این کار بر اجتماع و شناسایى اوضاع که بر یکى تأکید و از دیگرى منع شده، آیا دو حوزه متفاوتاند؟ مگر اینکه منظور نویسنده این باشد که گناه و زشتى این امر را از خود فرد یکسره تبرئه کرده و به اجتماع نسبت دهد و این گونه، بر مبناى کل گرایى تاریخى، به تحلیل مسئله بپردازد.
موضوع دیگرى که در این مباحث باید به دّقت آن را مورد بررسى قرار داد، تفکیک حوزه اخلاق و سنّت است؛ چنان درست است که مبناى بسیارى از سنّتها را مىتوان در جوامع گوناگون در آموزههاى اخلاقى جستوجو کرد، امّا این به معنى آن نیست که همه سنّتهاى اجتماعى بر آمده از مبانى اخلاقىاند و یکى از عمدهترین دلایل تغییر سنّتها در جوامع را مىتوان در این دانست که چون این سنّتها، مبانى ثابت و مستحکمى نداشته و برآمده از وضعیّت اجتماع بودهاند، با تغبیر اوضاع اجتماع نیز دچار تغییر شدهاند که چنین چیزى در حیطه مبانى اخلاق به چشم نمىخورد.
مباحث چالش نسبى یا مطلق بودن اخلاق در نوشته نویسنده ادامه مىیابد و در قالب این استدلال که اجتهاد و استنباطهاى گوناگون و فهمهاى متفاوت در عصر دیندارى و جامعه دینى وجود دارد، سعى مىکند که نسبیّتى را که به ناچار بنابر مقدّمات ذکر شده، باید از آن دفاع کند، در برخورد با دادههاى ثابت اخلاقى دینى توحید نماید «هر چند این باور را که دادههاى اخلاقى دینى براى همیشه پابرجا و ثابتاند، نباید نادیده گرفت امّا اجتهادها و استنباطهاى گوناگون و فهمهاى متفاوت در عصر دیندارى و تاریخ جامعه اسلامى قابل توجّه است». در این جا نویسنده برداشتهاى اخلاقى و مصادیق را به عنوان ثابتات اخلاقى تصوّر کرده و لذا تغییر این برداشتها و اجتهادها را نشانه تغییر این مطلقیّات در حیطه اخلاق مىداند.
مبحث دیگرى که نویسنده در مقاله خویش در قالب یک استدلال به آن پرداخته، دفاع از تاریخ تحلیلى است. نویسنده تاریخ تحلیلى و تحلیل تاریخ را با تکیه بر قواعد اخلاقى، دو مسئله متفاوت دانسته؛ لذا از تاریخ نگارى تحلیلى دفاع نموده و به دلیل اینکه استفاده از تحلیلهاى اخلاقى و ورود به این عرصه، ورود به عرصه تحلیلهاى ذهنى است مورّخ را از تحلیل تاریخ منع مىکند. وى مىنویسد: «در تاریخ تحلیلى که گونهاى از تاریخ نگارى است فرد با روشها و اصولى تعریف شده، در پى کشف تاریخ است» و از سوى دیگر استدلال مىکند که «ورود در عرصه اخلاق فرد مورّخ را به تحلیلهاى ذهنى کشانده که خود ممکن است، به تحریف تا تجزیه واقعیّت و گاه نادیده انگاشتن بخشهایى که در تضاد با اخلاق است، منجر شود».
شرح و مبناى این استدلالات که بنابر مقدمّات زیر آمده است، عبارت است از اینکه در عرصه تاریخ تحلیلى، که واقعیّت است ـ ما داراى قوانینى هستیم، امّا در عرصه اخلاق ـ که عرصه ذهنى است و انتزاعى ـ به دلیل اینکه واقعیّت عینى در این عرصه وجود ندارد، قوانینى نداریم و صرفا تحلیلهاى ذهنى وجود دارد که این استدلال برخاسته از دیدگاه نسبىانگارى اخلاق است.
علاوه بر این، اگر مقدّمات به کار برده شده توسّط نویسنده را بپذیریم، خطر ورود تحلیلهاى ذهنى که نویسنده در حیطه اخلاق به آن اشاره مىکند را نیز در حیطه تاریخ تحلیلى مىتوان مشاهده کرد و از سوى دیگر همان گونه که عرصه تاریخ تحلیلى داراى قوانین و قواعد خاص است، عرصه اخلاق نیز داراى قوانین خاص است؛ مگر اینکه به نسبى بودن آن قائل باشیم.
دیگر استدلال نویسنده در باب لزوم عدم ورود تاریخ و مورّخ به حیطه اخلاقیات، استدلالى است که بر پایه آن، نویسنده نگاشته است: «دست آوردهاى تمدّنى بشر که زاده قدرتطلبى، سیرى ناپذیرى و تجاوزگرى او بوده، به مراتب بیش از چیزهایى است که در راستاى کمال خواهى و اخلاق دوستىاش وجود یافته است». مقدّماتى که نویسنده براى رسیدن به این نقطه در نظر گرفته مقدّمات صحیحى به شمار نمىرود، ایشان در راستاى اثبات این مسئله ابتدا مىنویسد: «هر چه که اخلاقى شمرده مىشود، در همه جا اخلاقى نیست.» این استدلال در باب سنّتهاى اخلاقى صحیح به نظر مىرسد، امّا در مورد مبانى اخلاق صحیح نیست، چرا که امور مبنایى اخلاق امورى جبلّى و فطرى بوده و در همه انسانها وجود دارد.
وى در ادامه استدلال، مقدّمه دوّم را نیز این چنین ذکر مىنماید: «گاه رذایل فردى فضایل اجتماعى وفضیلتهاى فردى رذیلت جمعى تلقّى مىشود» و «کشف رذایل یا فضایل خصوصى و فردى انسانهاى تاریخى لزوما به رذیلت یا فضیلت جمعى او اشعار ندارد؛ حرص، ولع، سیرى ناپذیرى و قدرتطلبى به شدّت در عالم اخلاق فردى ناپسند است؛ چنان که زهد، ورع، گریز از قدرت و تجاوزگرى مطلوب، امّا وجود آن رذایل و نبود این فضایل در زندگى اجتماعى است که تمدّنهاى بشرى را سامان داده است».
بر مقدّمات و نتیجهگیرىهاى بیان شده، ایرادات چندى وارد است. اوّلاً همان گونه که در ابتدا اشاره شد، امور مبنایى در اخلاق و نه سنّتهایى که برآمده از این مبانى با مدنظر قرار دادن برداشتهاى متفاوت و ناقص که از این مبانى شکل گرفتهاند و در جوامع گوناگون با یکدیگر تفاوت دارند، امورى جبّلى، ذاتى و فطرى است، لذا رذایل و فضایل در حیطه خصوصى و عمومى داراى نسبت و جایگاه مساوى است، امّا باید توجّه کرد که هر یک از ویژگىهاى فوق، اگر همراه با حسن برنامه ریزى و مدیریّت در جوامع گردد، نتیجه و جلوه مثبت به دنبال خواهد داشت و در غیر این صورت نتیجه و آثار منفى، براى نمونه قدرت همراه با علم به مصالح و مفاسد، موجب ایجاد یک تمرکز مثبت و سازنده مىشود که براى جامعه مفید است.
نویسنده در نتیجهگیرى نهایى از مقدّمات خویش هم متأسّفانه به دلیل اینکه مقدّمات به کار گرفته شده توسّط ایشان مقدّمات صحیحى نیست، به راه خطا رفته و در نهایت چنین نتیجه گرفته است که وجود برخى رذایل همانند «حرص، ولع، سیرى ناپذیرى و قدرتطلبى» و نبود برخى فضایل همانند «گریز از قدرتطلبى، تجاوزگرى، زهد، ورع» در اجتماع، موجب سامان تمدّنهاى بشرى گردیده است که این دیدگاه برآمده از نگاهى ماکیاولستى به جامعه و تاریخ است.
اگر مؤلّف محترم با دیده تغافل به تمدّن و دستاوردهاى بشرى نمىنگریست، مسلّما متوجّه این نکته مىشد که ریشه بسیارى از پیشرفتهاى تمدّنى در تعالیم پیامبران که اسوههاى اخلاق بودهاند، یافت مىشود، البتّه باید توجّه داشت که انحرافات و برداشتهاى یک جانبه از تعالیم ایشان و عدم توجّه به تمامى ابعاد آنها در شکلگیرى چنین نتایجى نقش زیادى داشته است؛ ضمن اینکه شکلگیرى دستاوردهاى عظیم تمدّن بشرى داراى ریشهاى اخلاقى است که همانا کمال خواهى و کمالطلبى در انسانها است؛ چنان که رشد روز افزون تکنولوژى جلوه ظهور و بروز کمال جویى انسانى در عرصه دانش و علم است که متأسّفانه دستاوردهاى آن در دست انسانهایى که توجّه کافى به مسائل اخلاقى ندارند قرار گرفته است و در واقع این حس اخلاقى دچار سوء تربیت و پرورش و برنامه ریزى گردیده و نتایج خاص این سوء برنامه ریزىها موجب شکلگیرى این تصویر در ذهن برخى گردیده که رذایل داراى دستاوردهاى تمدّنى زیادى در زندگى بشر، نسبت به فضایل اخلاقى هستند.
در نهایت نیز نویسنده مقاله عمدهترین استدلال خویش را در راستاى نفى نگاه اخلاقى به تاریخ، به زعم خویش بیان مىکند که روح این استدلال این است: «پرداختن به اخلاق فردى در تاریخ از آن رو پسند همگان است که به طور آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته، یا ناخواست به تبرئه جوامعى یا جامعهاى مىانجامد که آن فرد را در خود پرورش داده است... نگاه اخلاقى به تاریخ و ورود به زندگى خصوصى و خلوت آدمیان تاریخ ساز، به گونهاى تبرئه افرادى است که به صورت خنثى در جامعه زیستهاند». ریشه این استدلال نیز ناشى از این موضوع است که به تصوّر مؤلّف، در بررسى تاریخ، ما دو راه بیشتر پیش رو نداریم؛ یکى راه «فردگرایى تاریخى» و دیگرى «کلىگرایى تاریخى» در حالى که راه سوّمى نیز متصوّر است و آن دیدگاه تاریخى است که جمع بین این دو است که عمدتا بینش تاریخى قرآنى بر پایه آن شکل گرفته است، اگر نگاهى به نقل و اشارات تاریخى که در قرآن آمده است بیفکنیم، مشاهده مىگردد که قرآن در برخورد با مسائل تاریخى، هم به نقش فرد توجّه دارد و هم به نقش جامعه، براى نمونه آن گاه که قرآن درباره فرعون و استبداد و استکبار وى سخن مىگوید، در مورد جامعه فرعون پرور هم بیاناتى دارد و دلیل گرفتارى جامعه را استخفاف مردم این جامعه مىداند و علّت استخفاف را هم در فسق آنها یادآور مىگردد و یا در مواردى که خداوند مردم را به سیر در زمین دعوت مىنماید، دلیل آن را این گونه ذکر مىکند که بروید و سیر کنید تا عاقبت مکذّبین را نظاره کنید که مسلّما این مکذّبین یک فرد نبوده. لذا بینش اسلامى نه از گناه فرد مىگذرد و آنرا به گردن اجتماع مىافکند و نه از نقش اجتماع عبور کرده و بدان بىتوجّهى نشان مىدهد؛ هر یک از افراد و کلّ جامعه در پیشگاه و دیدگاه تاریخى قرآن مسئولاند زیرا اگر غیر این بود، عنصر و نقش اراده انسانى کم رنگ مىگردید و جایى براى بررسى اعمال فرد باقى نمىماند.
لذا مىتوان گفت که تأثیر جامعه و فرد بر هم، و تاریخ فردى و اجتماعى بر یک دیگر تأثیرى متقابل است، زیرا انسان داراى دو بعد طبیعى و فطرى است که جامعه نمىتواند روى آن تأثیر مطلق بگذارد، و بعد اجتماعى که در حیطه نفوذ و تأثیر گذارى اجتماع است. نقشى که اجتماع در حیات فردى انسان دارد، نقش زمین و کشاورز، در قبال بذر است که اگر امر پرورش به خوبى صورت پذیرد، شاهد شکوفایى استعداد بذر خواهیم بود و اگر این پرورش به نحو مناسبى صورت نپذیرد، شاهد از بین رفتن استعدادهاى بذر خواهیم بود، امّا این اجتماع نمىتواند هویّت ذاتى و فطرى بذر را در هر حالتى تغییر دهد، لذا انسان موجودى منفصل در برابر جامعه به شمار نمىرود.