مردم محورى علیه مردم سالارى
آرشیو
چکیده
متن
1ـ مردم به گروهى از انسانها گفته مىشود که در یک حوزه جغرافیائى و با یک فرهنگ خاصى زندگى مىکنند و داراى تاریخ مشخصى مىباشند هر چند این تاریخ شفاهى باشد و مکتوب نباشد. بنابراین، در مردم محورى چند عنصر ضرورى مىنماید: مردم، فرهنگ، زندگى، تاریخ، جغرافیا، ولى دو عنصر از این عناصر متلازم هم هستند؛ مردم و زندگى بنیادىترین ارتباط و تداعى معانى با هم دارند و همچنین فرهنگ وسیلهاى براى زندگى مردم است و تاریخ و جغرافیا براى ساختن فرهنگ مىآیند؛ پس ارتباط درونى این عناصر نیز روشن مىشود.
2ـ مردم سالارى صورت تقلیل یافته مردم محورى است که بوسیله اشراف یونان رخ داد. آنها که تقسیمبندى یونانیان و بربر را بر خود حاکم کرده بودند و بربرها را انسان نمىدانستند بلکه در ماهیت آنها را حیوان مىدانستند. پس انسان را فقط یونانى بود و آنکه لیاقت ذاتى براى زندگى داشت فقط اشراف بودند پس مردم، یونانى بود و بس! و اگر تصمیمى مهم سیاسى قرار بود گرفته شود، به وسیله یونانىها فقط گرفته مىشد. پس مردم سالارى به معناى تصمیمگیرى مردمان اشراف بود نه مردمان عادى چرا که مردمان عادى؛ بطورى بنیادى مردم نبودند.
3ـ در مردمسالارى با توجه به نکته مذکور، یعنى نخبهگرایى گروهى حکومتى، یا حکومت یک گروه نخبه بر مردم، یعنى مردم حق ندارند گروه غیر نخبه را براى حکومت قبول کنند چون اصلاً کاندیدا نیستند بلکه بایستى مردم گروهى از نخبگان را قبول کنند.
پس مردم سالارى یک حکومت استبدادى گروههاى نخبگان است و چرخش قدرت بین نخبگان دور مىزند نه بین مردم و نخبگان و مشروعیت مردم سالارى نیز از مشروعیت نخبگان بدست مىآید نه از مشروعیت مردمى و همین طور مشروعیت نخبگان از مشروعیت اشرافیت یونانى بوجود آمده است.
4ـ اشرافیت و نخبگان، ملاک مردم سالارى مىباشند نه مردم و غیر نخبگان و غیر اشراف، پس مردم سالارى مصداقى است نه مفهومى، یعنى مصداق مردم سالارى معیار است نه مفهوم آن. به همین دلیل مردم سالارى امریکائى معیار است نه مردم سالارى غیر آمریکایى، پس آمریکا تعیین مىکند که چه کسى دمکراسى دارد و چه کسى ندارد و بطور طبیعى همسویى با مصداق دمکراسى و مردم سالارى. یعنى امریکا، یک جامعه را مردم سالار مىکند و پر پیداست که این همسویى در سطح نخبگان رخ مىدهد. پس رواج دمکراسى امریکائى در جهان یعنى رواج فرهنگ نخبگان امریکائى به نخبگان غیر امریکائى که این فرهنگ یک زندگى وابسته به آمریکا در هر جامعه بوجود خواهد آورد و نظام معنایى وابستگى یعنى وابستگى اقتصادى سیاسى و اجتماعى. پس منافع امریکائى بوسیله رواج دمکراسى امریکائى به جهان بطور بنیادى تأمین خواهد شد.
5ـ جهانى شدن به معناى امریکائى، یعنى رواج دمکراسى امریکائى به سبک فوق که در دراز مدت منافع امریکا بصورت نهادینه شده تأمین خواهد کرد. پس در جهان آینده، برخورد امریکا با جهان، برخورد مصداقهاى مردم سالارى خواهد بود مثل برخورد آمریکا با اروپا یا برخورد امریکا با ایران. امریکائى ساختن جهان در آینده، با یک جنگ مصداق و مفهوم همراه است و امریکا نیاز دارد که دانش بشرى و بطور خاص علوم انسانى، بطرف تشریح مصداق پیش برود که تبیین مفهوم و امپریالیسم معرفتى آمریکا از همین جا بوجود آمده است.
6ـ مردم سالارى از همان اول یک مدل نخبهگرا در یونان فقط قابل اجرا بوده است، مىباشد و به همین دلیل گفته شده است که مردم سالارى واقعى در جوامع کوچک قابل اجراست نه جوامع بزرگ. دمکراسى غربى، در قالب حزب سیاسى و مردم قابل اجراست، یعنى حاکمیت نخبگان حزبى بر تودههاى مردم که در نظریههاى علوم اجتماعى امروز جنگ فرهنگ نخبگان و فرهنگ تودهاى ادامه دارد (مکتب فرانکفورت و بیرمنگام) و این گسل بزرگ فرهنگ غربى و دمکراسى آن است؛ یعنى عدم مشروعیت فرهنگ نخبگان حزبى در نظر مردم غرب. پس عدم اعتماد به حزب سالاران غربى در حال شیوع مىباشد.
7ـ دمکراسى در عاقبت و آینده خود، دچار انحطاط مىشود و یا به ضد خودش تبدیل مىشود. دمکراسى براى مشارکت بوجود آمد ولى امروزه خودش بر ضد مشارکت تبدیل شده است. مردم غرب داراى این احساس شدهاند که یک نوع اجماع مرکب از احزاب بوجود آمده است و براساس منافع حزبى خود در مقابل مردم فریبى، سکوت کرده و این در فرهنگ سیاسى غرب بصورت هنجار سیاسى درآمده است (نمونه آن در جنگ امریکا و انگلیس در عراق)پس مشارکت سیاسى بر حداقل شده است چرا که صداى مردم در پژواکهاى احزاب از بین رفته است.
8ـ بزرگترین رقیب دمکراسى امریکائى، مردم محورى است؛ مردم محورى به معناى اصالت زندگى مردم (مادى و معنوى) مىباشد و همه ابعاد اجتماعى ـ سیاسى و اقتصادى را طى خواهد کرد؛ یعنى زندگى، مقدم و وارد بر تمامى ابعاد جامعه خواهد بود و همه چیز بر محور زندگى (معنوى و مادى) شکل خواهد پذیرفت .
9ـ مردم محورى ریشه در عرفان اسلامى ـ ایرانى دارد که ریشه آن نیز بر قرآن بر مىگردد و آن فطرت است؛ یعنى مردم از آن جهت که مردم و ناس هستند داراى فطرت هستند. فطرت همان خلقت هدایت یافته تکوینى بشر است و همان اضافه وجودى و وجود ربطى فلسفه ملاصدرایى است و چون مردم داراى فطرت مىباشند، پس هدایت درونى را با خود دارند و فطرت همان عقل سلیم و همان Commonsense است. پس مردم از آن جهت که مردم هستند هرگز اشتباه نمىکنند ولى تحت نظر نخبگان منحرف به اشتباه کشانده مىشوند.
10ـ مبانى مدیریت جامعه اسلامى در نظام مردم محور، بر الوالالباب بنا مىشود. الوالالباب یعنى کسانى که داراى عقل پاک و خارج از خیال و وهم هستند که همان فطرت مىباشند و مدیریت اسلامى بر اساس الوالالباب که مدیریت تکثر یافته از فطرت مىباشد شکل مىگیرد؛ یعنى برخورد فطرت با جهان اطراف مادى و معنوى. اگر بر اساس فطرت و عقل سلیم برخورد شود در انسان یک نوع الوالالبابى، تحقق پیدا مىکند پس الوالالباب نخبه گرایان غیر مردمى نیستند و ایدئولوژیها مقدم بر مردم واقع نمىشوند. واز خود مردم (من انفسکم) براى مردم در جهت رضاى خدا، (نه پاداش لفظى و نه پادش عملى از مردم نمىخواهند) مدیریت مردم را بعهده مىگیرند و مدیریت را پرت شدن به لبه جهنم مىدانند و از همین جاست که بر مردم حق پیدا مىکنند.
11ـ مردم محورى به دنبال حیات طیبه و زندگى پاک مىباشد تا پیشرفت و شهوت رانى توسعه که غالباً در قالب انسانهاى قهرمان و گروههاى نخبگان مطرح مىشود. پس پیشرفت و توسعه یک ایدئولوژى بیشتر در دست گروهاى نخبه جامعه مىباشد تا مردم، مردم پیشرفتى را مىطلبند که ضامن زندگى آرام و پاکى براى آنها باشد نه آنکه مصادره کننده زندگى آنها باشد. پس فدا کردن یک نسل براى پیشرفت دیگر غیر اخلاقى است.
12ـ زمانى که حکومت مردم محور باشد، پس نخبگان چه از نظر معرفتى (ایدئولوژىها) و چه از ساختارى (حکومت و ساختار اجتماعى فرهنگى سیاسى و اقتصادى) تابع مردم مىباشند و خدمتگزار و یار آنها نه یار و حاکم بر آنها. پس نظام معرفتى و ساختار جامعه بطور جامع از پایین به بالاست نه بر عکس....
2ـ مردم سالارى صورت تقلیل یافته مردم محورى است که بوسیله اشراف یونان رخ داد. آنها که تقسیمبندى یونانیان و بربر را بر خود حاکم کرده بودند و بربرها را انسان نمىدانستند بلکه در ماهیت آنها را حیوان مىدانستند. پس انسان را فقط یونانى بود و آنکه لیاقت ذاتى براى زندگى داشت فقط اشراف بودند پس مردم، یونانى بود و بس! و اگر تصمیمى مهم سیاسى قرار بود گرفته شود، به وسیله یونانىها فقط گرفته مىشد. پس مردم سالارى به معناى تصمیمگیرى مردمان اشراف بود نه مردمان عادى چرا که مردمان عادى؛ بطورى بنیادى مردم نبودند.
3ـ در مردمسالارى با توجه به نکته مذکور، یعنى نخبهگرایى گروهى حکومتى، یا حکومت یک گروه نخبه بر مردم، یعنى مردم حق ندارند گروه غیر نخبه را براى حکومت قبول کنند چون اصلاً کاندیدا نیستند بلکه بایستى مردم گروهى از نخبگان را قبول کنند.
پس مردم سالارى یک حکومت استبدادى گروههاى نخبگان است و چرخش قدرت بین نخبگان دور مىزند نه بین مردم و نخبگان و مشروعیت مردم سالارى نیز از مشروعیت نخبگان بدست مىآید نه از مشروعیت مردمى و همین طور مشروعیت نخبگان از مشروعیت اشرافیت یونانى بوجود آمده است.
4ـ اشرافیت و نخبگان، ملاک مردم سالارى مىباشند نه مردم و غیر نخبگان و غیر اشراف، پس مردم سالارى مصداقى است نه مفهومى، یعنى مصداق مردم سالارى معیار است نه مفهوم آن. به همین دلیل مردم سالارى امریکائى معیار است نه مردم سالارى غیر آمریکایى، پس آمریکا تعیین مىکند که چه کسى دمکراسى دارد و چه کسى ندارد و بطور طبیعى همسویى با مصداق دمکراسى و مردم سالارى. یعنى امریکا، یک جامعه را مردم سالار مىکند و پر پیداست که این همسویى در سطح نخبگان رخ مىدهد. پس رواج دمکراسى امریکائى در جهان یعنى رواج فرهنگ نخبگان امریکائى به نخبگان غیر امریکائى که این فرهنگ یک زندگى وابسته به آمریکا در هر جامعه بوجود خواهد آورد و نظام معنایى وابستگى یعنى وابستگى اقتصادى سیاسى و اجتماعى. پس منافع امریکائى بوسیله رواج دمکراسى امریکائى به جهان بطور بنیادى تأمین خواهد شد.
5ـ جهانى شدن به معناى امریکائى، یعنى رواج دمکراسى امریکائى به سبک فوق که در دراز مدت منافع امریکا بصورت نهادینه شده تأمین خواهد کرد. پس در جهان آینده، برخورد امریکا با جهان، برخورد مصداقهاى مردم سالارى خواهد بود مثل برخورد آمریکا با اروپا یا برخورد امریکا با ایران. امریکائى ساختن جهان در آینده، با یک جنگ مصداق و مفهوم همراه است و امریکا نیاز دارد که دانش بشرى و بطور خاص علوم انسانى، بطرف تشریح مصداق پیش برود که تبیین مفهوم و امپریالیسم معرفتى آمریکا از همین جا بوجود آمده است.
6ـ مردم سالارى از همان اول یک مدل نخبهگرا در یونان فقط قابل اجرا بوده است، مىباشد و به همین دلیل گفته شده است که مردم سالارى واقعى در جوامع کوچک قابل اجراست نه جوامع بزرگ. دمکراسى غربى، در قالب حزب سیاسى و مردم قابل اجراست، یعنى حاکمیت نخبگان حزبى بر تودههاى مردم که در نظریههاى علوم اجتماعى امروز جنگ فرهنگ نخبگان و فرهنگ تودهاى ادامه دارد (مکتب فرانکفورت و بیرمنگام) و این گسل بزرگ فرهنگ غربى و دمکراسى آن است؛ یعنى عدم مشروعیت فرهنگ نخبگان حزبى در نظر مردم غرب. پس عدم اعتماد به حزب سالاران غربى در حال شیوع مىباشد.
7ـ دمکراسى در عاقبت و آینده خود، دچار انحطاط مىشود و یا به ضد خودش تبدیل مىشود. دمکراسى براى مشارکت بوجود آمد ولى امروزه خودش بر ضد مشارکت تبدیل شده است. مردم غرب داراى این احساس شدهاند که یک نوع اجماع مرکب از احزاب بوجود آمده است و براساس منافع حزبى خود در مقابل مردم فریبى، سکوت کرده و این در فرهنگ سیاسى غرب بصورت هنجار سیاسى درآمده است (نمونه آن در جنگ امریکا و انگلیس در عراق)پس مشارکت سیاسى بر حداقل شده است چرا که صداى مردم در پژواکهاى احزاب از بین رفته است.
8ـ بزرگترین رقیب دمکراسى امریکائى، مردم محورى است؛ مردم محورى به معناى اصالت زندگى مردم (مادى و معنوى) مىباشد و همه ابعاد اجتماعى ـ سیاسى و اقتصادى را طى خواهد کرد؛ یعنى زندگى، مقدم و وارد بر تمامى ابعاد جامعه خواهد بود و همه چیز بر محور زندگى (معنوى و مادى) شکل خواهد پذیرفت .
9ـ مردم محورى ریشه در عرفان اسلامى ـ ایرانى دارد که ریشه آن نیز بر قرآن بر مىگردد و آن فطرت است؛ یعنى مردم از آن جهت که مردم و ناس هستند داراى فطرت هستند. فطرت همان خلقت هدایت یافته تکوینى بشر است و همان اضافه وجودى و وجود ربطى فلسفه ملاصدرایى است و چون مردم داراى فطرت مىباشند، پس هدایت درونى را با خود دارند و فطرت همان عقل سلیم و همان Commonsense است. پس مردم از آن جهت که مردم هستند هرگز اشتباه نمىکنند ولى تحت نظر نخبگان منحرف به اشتباه کشانده مىشوند.
10ـ مبانى مدیریت جامعه اسلامى در نظام مردم محور، بر الوالالباب بنا مىشود. الوالالباب یعنى کسانى که داراى عقل پاک و خارج از خیال و وهم هستند که همان فطرت مىباشند و مدیریت اسلامى بر اساس الوالالباب که مدیریت تکثر یافته از فطرت مىباشد شکل مىگیرد؛ یعنى برخورد فطرت با جهان اطراف مادى و معنوى. اگر بر اساس فطرت و عقل سلیم برخورد شود در انسان یک نوع الوالالبابى، تحقق پیدا مىکند پس الوالالباب نخبه گرایان غیر مردمى نیستند و ایدئولوژیها مقدم بر مردم واقع نمىشوند. واز خود مردم (من انفسکم) براى مردم در جهت رضاى خدا، (نه پاداش لفظى و نه پادش عملى از مردم نمىخواهند) مدیریت مردم را بعهده مىگیرند و مدیریت را پرت شدن به لبه جهنم مىدانند و از همین جاست که بر مردم حق پیدا مىکنند.
11ـ مردم محورى به دنبال حیات طیبه و زندگى پاک مىباشد تا پیشرفت و شهوت رانى توسعه که غالباً در قالب انسانهاى قهرمان و گروههاى نخبگان مطرح مىشود. پس پیشرفت و توسعه یک ایدئولوژى بیشتر در دست گروهاى نخبه جامعه مىباشد تا مردم، مردم پیشرفتى را مىطلبند که ضامن زندگى آرام و پاکى براى آنها باشد نه آنکه مصادره کننده زندگى آنها باشد. پس فدا کردن یک نسل براى پیشرفت دیگر غیر اخلاقى است.
12ـ زمانى که حکومت مردم محور باشد، پس نخبگان چه از نظر معرفتى (ایدئولوژىها) و چه از ساختارى (حکومت و ساختار اجتماعى فرهنگى سیاسى و اقتصادى) تابع مردم مىباشند و خدمتگزار و یار آنها نه یار و حاکم بر آنها. پس نظام معرفتى و ساختار جامعه بطور جامع از پایین به بالاست نه بر عکس....