جامعه بسامان (حکومت، عدالت، و حقوق بشر)
آرشیو
چکیده
متن
این مقاله رابطه میان عدالت و حکومت را مىکاود و به بررسى دیدگاههایى مىپردازد که از سوى فیلسوفان سیاسى سنتى، همچون روسو و جان لاک، و همچنین نظریه پردازان سیاسى معاصر، نظیر جان رالز و رابرت نوزیک مطرح شده است.
عدالت، به نظر رالز، از دغدغههاى اصلى یک هیأت حاکمه است. لاک و روسو نیز در اینکه حکومت و عدالت ارتباط ماهوى دارند، با هم اتفاق نظر دارند. لیکن نوزیک و ماکس وبر معتقدند که وصف ماهوى حکومت نه عدالت، بلکه قدرت است؛ این مقاله بر آن است که حکومت، به عنوان نهادى که مردم آن را تشکیل داده و بر آن نظارت مىکنند، تابع این حکم اخلاقى است که باید با آدمیان به مثابه موجوداتى رفتار کرد که داراى حقوق معینى هستند و از جمله این حقوق، حق رفتار عادلانه است؛ بنابراین به حکومتها توصیه مىشود تا عادل باشند، زیرا آدمیان به مثابه عاملان عاقل، و نیز به مثابه شخصها، مستحق حداقل احترامى هستند که شایسته یک شخص است؛ نظیر حق آزادى و حق امنیت جان و مال از آسیب دیگران.
«ما این حقایق را امورى بدیهى مىدانیم: همه مردان و زنان، مساوى خلق شدهاند؛ خالق آنها پارهاى حقوق حقه و مسلم به آنها عطا کرده است؛... دولتها براى تأمین این حقوق تأسیس مىشوند...».
الیزابت کدى استنتون
آیا حکومت، ملزم و متعهد به عمل عادلانه است؟ جان رالز در کتاب خود، «نظریهاى در باب عدالت»، از عدالت به عنوان «نخستین فضیلت نهادهاى اجتماعى»، از جمله حکومت، یاد مىکند. وى در آغاز کتاب خود، به تفصیل در باب اهمیت عدالت و محوریت آن در یک جامعه «بسامان» (Well_ordered) سخن مىگوید. رالز بر اولویت عدالت تاکید ورزیده و مىگوید: صرفنظر از چگونگى کارآیى و بارآور بودن حکومت و قوانین ناشى از آن، اگر حکومت یا قوانین آن غیرعادلانه باشند، باید تغییر یابند(اگر چه او بعدا اظهار مىدارد که حکومتهایى از این قسم ممکن است، قوّیا تحکیم و استقرار یافته باشند).
«جامعه بسامان»، آنگونه که رالز آن را توصیف مىکند، دو ویژگى دارد؛ منافع و مصالح اعضاى خود را پیش مىبرد؛ چنین جامعهاى بر اساس نوعى «مفهوم عمومى از عدالت» سازمان مىیابد. زمانى که شهروندان مفهومى عمومى از عدالت داشته باشند، «لزوم مجموعه خاصى از اصول را براى تعیین حقوق و وظایف اساسى و براى تعیین آنچه آنها توزیع درست مصالح و مسئولیتهاى تعاون اجتماعى مىدانند»، درک کرده و بر آن تاکید مىورزند. این اصول در سراسر این جامعه احسن و مطلوب، یکسان بوده و دولت پشتوانه آن خواهد بود. روشن است که این تصویرى از حکومت در بهترین حالت خود است؛ همه در خصوص حاکمیت اصول وفاق دارند و دولت درست همان اصول را برقرار مىکند.
بنابراین رالز در مقدمه کتاب خود، طرحى از یک جامعه بسامان را با سه مؤلفه ترسیم مىکند:
1. منافع و مصالح اعضاى خود را ترقى بخشیده و پیش مىبرد
2. مفهومى عمومى از عدالت بر آن حاکم است.
3. خود آن مفهوم تابع مفهومى از عدالت است که به معیارهاى برابرى و انصاف تجسم مىبخشد.
دو مولفه از مؤلفههاى سه گانه الگوى اجتماعى رالز، متضمن عدالت است. به اعتقاد او، عدالت باید دغدغه و دلمشغولى اولیه یک هیأت حاکمه باشد. وى در ادامه به طرح و دفاع از مفهوم عدالت به مثابه انصاف مىپردازد و اصول ملازم با آن را روشن مىسازد. رالز به نحو قاطع و مقنعى از محوریت عدالت سخن مىگوید؛ اگرچه فیلسوفان دیگر نیز به اهمیت عدالت واقفاند، اما در درجه و شدت اهمیت آن اختلاف دارند.
آیا عدالت یکى از اهدافى است که حکومت باید براى نیل به آن جهد بلیغ کند؟ آیا حصول و تحقق عدالت، یک دستور اخلاقى الزام آور است؟ آیا عدالت، لازمِ لاینفکِ مفهوم عدالت است؟
نویسندگان مختلف پاسخهاى متفاوتى به این پرسشها دادهاند؛ ایمانوئل کانت عدالت را لازم لاینفک مفهوم حکومت مىداند؛ وى دولت را نهادى تعریف مىکند که تحت «قوانین عدالت» عمل مىکند. کانت معتقد است که ضرورت «قوانین عدالت»، ضرورتى پیشینى و ماقبل تجربى است، و ایده دولت به علاوه این قوانین عدالت، همچون الگویى براى دولتهاى واقعى است که این جهان فاقد آنها است.
جان لاک، حکومتها را در مقابل بدیل دیگرى وضوح طبیعى و معیارهاى درهم تنیده خود او، یعنى قوانین طبیعت که عقل است و اراده خدا)، مورد سنجش قرار مىدهد. قانون طبیعت، درجه «برابرى و استقلال» و آزادى رفتار با شخص و اموال خود را آنگونه که مناسب مىداند (تا اندازهاى که به حقوق همسان دیگر انسانها تجاوز نکند یا مستبدانه و به دلخواه آنها را از میان برندارد)، براى هر انسانى توضیح مىدهد. آدمى هنگامى که وضع طبیعى را پشت سر مىگذارد، باید صرفا این کار را براى ورود به یک اجتماع انجام دهد که تحت حاکمیت یک حکومت است و آن حکومت، حافظ همان حقوقى است که وى در وضع طبیعى واجد بود (اما شاید قادر به برآوردن آن نبود)؛ از این رو حاکمیت باید عادلانه باشد تا حافظ این حقوقى باشد که هر شهروندى هنگام ورود به نهاد سیاسى همراه خود دارد؛ حکومت اگر عادلانه نباشد، اعضاى آن حاصلى از شهروندى خود در آن حکومت نخواهند داشت؛ آنها ترجیح مىدهند که به همان وضع طبیعى رضایت دهند.
لاک مىگوید: خدا، طبیعت و ایمان مردم، مرزهایى براى تعیین حدود و ثغور نواحى و مناطقى تعیین کردهاند که همه حکومتها باید در محدوده آن مرزها استقرار یابند، و در همین نواحى و مناطق است که اصول و قواعد عادلانه به بىطرفى و انصاف موصوف مىشوند؛ «اول از هر چیز، آنها باید تحت قوانین رسمى و اعلام شده، نه اینکه در موارد خاص، متفاوت و متغایر باشند، بلکه یک دسته قواعد و مقررات واحد داشته باشند که براى فقیر و غنى، روستایى و کاخ نشین، به نحو یکسان مطلوب باشد...».
روسو مىنویسد: یک حکومت «مشروع و قانونى»، باید مطیع اراده عمومى باشد. شکلگیرى قوانین، اجراى قوانین و اجراى عدالت در دادگاهها، همه باید با این اراده عمومى همخوانى داشته باشد. اراده بخشهاى جزیى و فرعى عوامالناس، ارادههایى جزیى و خاص هستند؛ نمىتوان به اراده عمومى رسید، مگر اینکه اراده وسیعترین گروه ممکن را لحاظ کرد (گروه هر چه فراگیرتر باشد، اراده نیز عینا همانطور خواهد بود). در مورد شهروندان یک کشور، اراده عمومى، حاصلِ اراده مشترک قاطبه شهروندان است.(1)
روسو در مقابل این پرسش که «شخص چگونه مىتواند بداند که از اراده عمومى پیروى مىکند؟» مىنویسد: عامترین اراده همواره با مصلحت عمومى که وصف بارز آن انصاف است، همخوانى دارد. اگر حاکمان مىخواهند تابع اراده عمومى باشند، فقط باید براى نیل به این امر، عادلانه عمل کنند.
باز اینجا هم صحبت از عدالت در میان است. روسو معتقد است که یک حکومت مشروع و قانونى، از اراده عمومى که علامت بارز آن عدالت است، تبعیت مىکند. قرار داد اجتماعى که ثبات و قوام این حکومت عادلانه بسته به آن است، به آدمى این اطمینان را مىدهد که با همه شهروندان به نحو منصفانه و بىطرفانه رفتار خواهد شد. هیچ یک از اعمال مهم از اراده عمومى، فردى یا نامنصفانه نیست. هر زمانى که اراده عمومى، یعنى اراده جمعى قاطبه شهروندان، از سوى «مجرى قوانین» نادیده گرفته شود، عمر حکومت نیز به پایان مىرسد.
بنابراین، احساس روسو این است که حکومت قانونى و مشروع، پیوندى ناگسستنى با عدالت دارد؛ حکومت قانونى و مشروع تحت هدایت اراده عمومى که همان عدالت است، قرار دارد. زمانى که حکومت تحت هدایت این اراده عمومىِ عادلانه نباشد، دیگر مشروع و قانونى نیست. عدالت به عنوان کیفیت و مرتبهاى از اراده عمومى و افعال ناشى از آن، در حکومت وارد مىشود. «آنچه در حکومت بسیار ضرورى و شاید بسیار مشکل است، همبستگى و انسجام انعطافناپذیر در اجراى عدالت براى همگان است...».
اجازه دهید دو نوع ملاحظه را از هم تفکیک کنیم؛ اول آنکه آیا حکومت اصلاً براى آنکه حکومت باشد، باید عدالت بورزد؟ اگر عدالت ماهیتا بخشى از حکومت یا لازمِ لاینفکِ چیستى حکومت بود، در این صورت، حکومتى که موصوف به بىعدالتى است، حکومت نمىشد؛ به عبارت بهتر، هیچ حکومت ناعادلانهاى وجود نمىداشت، بلکه صرفا حکومتها (که عادلانه بودند) و «ناحکومتها» مطرح بودند.
به نظر لاک، تعطیل و وانهادن عدالت از جمله طرقى است که موجب مرگ یک حکومت مىشود؛ «زمانى که دیگر اجراى عدالت براى تأمین حقوق آدمیان وجود نداشته باشد...، یقینا هیچ حکومتى بر جاى نمىماند». در چنین وضعیتى، مردم دیگر وظیفه خود نمىدانند که از حکومت (سابق) حمایت کنند؛ پس به نظر لاک، حکومتى که مجرى عدالت نباشد، در ناحکومت منحل خواهد شد.
به نظر مىرسد که این تلقى یک تلقى کلى و جهانشمول نباشد. «حکومت» وقتى در معناى اجتماعى ـ علمىِ معروف خود به کار مىرود، نهاد مستحکمى است که هنگامى که خط مشىهاى آن جانبدارانه، نامنصفانه و ناعادلانه پنداشته مىشود، از میان نمىرود. ما حکومتها را به عادلانه و ناعادلانه طبقه بندى مىکنیم، و حکومتهاى ناعادلانه، گرچه موجب بروز انتقاد و نارضایتى، و حتى احتمالاً شورش و طغیان مىشوند، اما خود بهخود از فرامین و احکام حکومتى مسلوب نمىشوند.
آیا در مورد چیستى عمل حکومت که باید بدان عمل کند تا یک حکومت محسوب گردد، اتفاق نظرى وجود دارد؟ خیر، چنین اتفاق نظرى وجود ندارد، زیرا در حالى که لاک و روسو از کسانى هستند که ممکن است احساس کنند که حکومتها ماهیتا با عدالت و رفتار منصفانه پیوند دارند، رابرت نوزیک از کسانى است که حکومتها را به قدرت پیوند مىزند؛(2) به نظر نوزیک و وبر، چیزى که ممکن است حکومت بودن یک حکومت را زیر سؤال ببرد، استفاده انحصارى آن از قوه قهریه است. دولت براى واداشتن کسانىکه در درون مرزهاى آن هستند، به انجام عمل دلخواه خود، واحد قدرت مؤثر و ضمانت اجراى قانونى است، و تنها هویت موجود در آن قلمرو با آن قدرت است.
اگر دولت ذاتاً «عادل» نباشد، یعنى اگر عدالت معیار ماهوى حکومت نباشد، در این صورت، آیا حکومت براى عادل بودن، واجد تعهد و الزام اخلاقى است؟ نظریهپرداز قرارداد نگر، ممکن است احتجاج کند که حکومت براى عادل بودن، واجد نوعى الزام و تعهد است، اما خاستگاه و منشا این الزام را مىتوان در قیود و شرایط قرارداد یافت، نه در ماهیت خود حکومت، لیکن من به وجود یک دستور و حکم اخلاقى اعتقاد دارم که حکومت را به عادل بودن امر مىکند. این حکم اخلاقى نه ناشى از ماهیت حکومت بطور فىنفسه، لیکن ناشى از خود شهروندان است. این حکم اخلاقى به دلیل حق هر موجود انسانى، به عنوان فاعل عقلانى، براى رفتار خاص و گذشت و بردبارى خاصى از ناحیه دیگران، نهفته و محبوس مىماند.
حقوق مورد اشاره من، حداقلى هستند؛ البته در مقایسه با وفور حقوق موجود در برخى جوامع، مطلق و نخست هستند. اما به هر حال حقوقى هستند که به آدمیان به مثابه موجوداتى که قابل مشورت و رایزنى عقلى و انتخاب اخلاقى هستند، تعلق دارند. اینها حقوقى هستند که باید فرداً از سوى دیگر انسانها و مرتباً از سوى اجتماعات انسانى از جمله حکومتها محترم شمرده شوند. هر انسانى واجد حقى است نسبت به حداقل احترامى که مناسب یک شخص است، نسبت به در امان ماندن جان و مال از آسیب دیگران.
لورن لوماسکى (loren lomasky)مىنویسد: حقوق اساسى، بر محدودیت اخلاقى اعمال دیگران دلالت دارد و هر کدام را از دخالت در کارِ پىگیرى طرحهاى دیگران باز مىدارد تا او نیز از همان آزادىِ پىگیرىِ طرحهاى شخصى بهرهمند گردد. آدمى بدین خاطر احترام مىگذارد که خود نیز همان احترام را دریافت دارد. ممکن است نظر لوماسکى در مورد اشخاص به مثابه «پىگیرندگان طرح» (Project pursuers) تا اندازهاى جهتگیرى غربى داشته باشد؛ چرا که در آنجا آرمان مطلوب عبارت است از اشتیاق خود مختارانه افرادى براى خود شکوفایى و ارضاى نفس (sel-fulfillment)، نه انجام یک نقش موروثى در جامعهاى کاملاً در هم تنیده؛ به هر حال، وى بر این نکته تصریح مىکند که هر فردى مستحق احترام متساوى است، لیکن به این مطلب صبغه فرهنگى مىدهد.
رونالد دورکین در باب قاعده محورى و مهم رالز، یعنى «عدالت به مثابه انصاف»، اظهار عقیده مىکند؛ این قاعده بر باورهاى ما استوار است و آن این است که همه مردان و زنان واجد یک «حق طبیعى» هستند که آنها را مستحق توجه و احترام متساوى مىکند؛ آنها شایسته این حق هستند، زیرا موجوداتى انسانى هستند که مىتوانند، «طرح و برنامه بریزند و عدالت بورزند».
اچ.ال.هارت (H.L.A.Hart)، جوئل فاینبرگ (Joelfeinberg)، جان لاک و رابرت نوزیک از جمله کسانى هستند که در این عقیده هم نظر هستند که دست کم پارهاى حقوق وجود دارد که بر حقوق حاصله از شهروندى مقدم بوده و هرگاه حکومت هم سقوط کند، همچنان پابرجا مىمانند. اگر بتوان این مقدمه را قبول کرد که آدمیان به عنوان فاعلان عاقل که قابل مشورت و رایزنى اخلاقى هستند، داراى برخى حقوق اخلاقى هستند، در این صورت آنها که این حق علیه آنها اقامه شود، همه دیگر انسانها، اعم از افراد و اجتماعات خواهند بود.
این مطلب مبناى این عقیده من است که حکومتها براى اینکه عادلانه عمل کنند، واجد نوعى الزام و تعهد اخلاقى هستند. هارت در ملاحظه دقیق حقوق طبیعى، یعنى این مسئله که «آیا هیچ حق طبیعىاى وجود دارد؟» بارها از عبارت «حق مساوى» استفاده مىکند. توصیفى که او از حقوقى طبیعى مىکند، کم کم به نوعى «حقِ آزاد بودن»، نظیر «حق عدم مداخله» لوماسکى تنزل مىیابد که هر انسانى به طور مساوى در آن سهیم است. (من در اینجا مایلم در خصوص اینکه آیا اعضاى نا عاقل، پیش عقلانى، یا پسا عقلانى بشر نیز سزاوار این حق هستند یا خیر، بحث نکنم. من دلیل مىآورم که آنها نیز واجد حقوق اخلاقى هستند، اما این بحث ما را از موضوع دور خواهد کرد.
همه آدمیان (البته اینجا به استثناى مورد مشکل آفرین)، داراى حق حداقل احترام و عدم مداخله از سوى دیگران هستند؛ نکته بسیار مهم اینجاست که آنها داراى حقى هستند براى حداقل و عدم مداخله از سوى دیگران. هر موجود انسانى به عنوان یک فاعل عاقل و فرد انتخابگر، واجد این حق است که همچون هر فرد دیگرى، از درجه یکسانى از احترام برخوردار شود؛ این احترام بر توانایى همسطحى که مشترک همه آدمیان (باز هم باستثناى مورد مشکل آفرین) است، استوار است؛ چرا نباید درجات متفاوتى از احترام و عدم مداخله را بسته به توانایىهاى متفاوت، دارا باشند؟ انسانهایى که سطوح و درجات بى حسى ذهنى (mind - numbing) را در خصوص عقلانى بودن یا محاسبه کردن را در 99 درصدى آزمونهاى عقلانى بودن بروز مىدهند، نسبت به دیگران با درجات و سطوح بالاترى از احترام و عدم مداخله توافق دارند. اما این احترام، براساس گواهى و ضمانت گواهان عقلانیت سهمیه بندى نمىشود، یا به عنوان پاداشى براى مهارت در ترسیم دوائر ون (venn Diagrams) یا اقامه استدلال قیاسى توزیع نمىشود. منشأ آن نوع بشر است؛ یعنى جماعتى که مىتوانند از محدودهاى بگذرند و پارا فراتر نهند.
از آنجا که انسانها مىتوانند دست به انتخاب و عمدتاً انتخاب اخلاقى بزنند، و طرح و نقشهها را تنظیم و تنسیق نمایند، شایسته آن هستند که انتخاب بکنند و طرح و نقشه بریزند. صرفنظر از قوّت و ضعف بناى فکرى اینطرح و نقشهها، یا خودخواهانه یا نوعدوستانه بودن انتخابها، توانایى بنیادى انسان براى انتخاب کردن و طرح و نقشه کشیدن، زمینهساز حقوق اخلاقى است که متساویاً از آن همه آدمیان است. این توانایى یک توانایى مشترک و نوعى است (مراد من این نیست که این امر مبنایى زیستشناختى دارد) و حقوق اخلاقى متلازم نیز به نحو مساوى تقسیم مىشود.
یکى از شاخصهاى عدالت آن است که انسانها به صورت مساوى مورد ملاحظه و رفتار قرار گیرند؛ اندیشه رالز درباره عدالت، «همواره مبین نوعى مساوات است» و جان استوارت میل مدعى است که مساوات «از جمله احکام عدالت است». به نظر مىآید که موردِ رفتارِ عادلانه واقع شدن، به معناى اینکه با آدمیان منصفانه و به نحو متساوى رفتار شود، طبیعتاً از همان حداقل حقوق اخلاقى ناشى مىشود که ذکر گردید. (منظور من در اینجا فقط انصاف و برابرى از لحاظ حقوق بنیادى است، نه انصاف و برابرى در توزیع منابع، آن طور که رالز بیان مىکند)، راجع به دیگران محترمانه بودن مقتضى بىطرفى (evenhandedness) است. بهرهکشى از کسى، او را فریب دادن یا وادار به عملى کردن، نامحترمانه است. یک دولت که باز در اینجا مجموعهاى از آدمیان است، باید عملش مصبوغ و مسبوق به این حکم باشد که دولت باید همهانسانها را محترم بشمارد و این احترام بر شناخت حقوق اخلاقى آنها استوار است. دولت در تعقیب این هدف، مجبور است عادلانه عمل کند، زیرا رفتار محترمانه با دیگران، به تعبیر کانت، به عنوان یک «غایت» و نه فقط یک «وسیله» عبارت است از عمل متساوى و بىطرفانه که وصف بارز عدالت است.
ممکن است انتقاد شود که اگر دولت مجبور است با هر کسى رفتار عادلانه داشته باشد و این حداقل سطح احترام را رعایت کند، در این صورت، مجبور است که با شهروند و غیرشهروند به صورت یکسان برخورد و رفتار کند. تأمین امنیت شهروند و غیر شهروند و حمایت از آنها تحت قانون انجام مىگیرد. اگر نظام و مقررات حکومت این گونه پراکنده و مبهم باشد، تشخیص اینکه مرز یک کشور کجا خاتمه مىیابد و مرز کشور دیگر از کجا شروع مىشود، مشکل خواهد بود، زیرا همه اشخاص مشمول سرپرستى مهربانانه و سرشار از لطف خواهند بود.
این بحث و انتقاد، دامنه «حداقل احترام و رفتارهاى عادلانه» را به یک قلمرو و غیرقابل تحمل گسترش مىدهد. دارا بودن حداقل حقوق مستلزم حق رأى یا دیگر مزایاى حاصله از شهروندى نیست؛ این امر صرفاً مقدمه در امان ماندن از آسیب دیگران و عدالت در داد و ستدها است.
در اینجا مسئلهاى مطرح مىشود و آن اینکه ابتناى توجیه دولت بر رعایت و حفظ حقوق شهروندان، خود ممکن است خیلى هم اساس محکمى نداشته باشد؛ یعنى این مسئله دولتها را از اقداماتى که براى حفظ و پیشرفت دولت لازم است، باز مىدارد، اقداماتى نظیر اعزام شهروندان به جنگ یا اعمال«حق حاکمیت» بر اموال. من در مقابل این مسئله چنین احتجاج مىکنم که داشتن یک حق، ضامن این امر نیست که یک شخص همواره، هر چه دلش مىخواهد انجام دهد. این مسئله به آن بستگى دارد که آیا یک حقِ رقیب و به همان اندازه معتبر دیگرى که مورد اعتقاد کس دیگرى باشد، وجود دارد یا خیر، یا آیا نوعى نیاز ضرورى ناظر به دیگر صاحبان حق وجود دارد که بتواند به طور موقت مطالبه حق اصیل و اولیه را الغاء نماید یا خیر. واجد حقوق بودن، مستلزم آن است که علایق، اهداف، و منافع یک شخص، همواره ملحوظ نظر قرار گیرد و در مقابل مدعیات حسابى دیگر صاحبان حق دقیقا سنجیده شود. این امر این اطمینان را مىدهد که شهروندان نباید به جنگهاى بیهوده یا آرمانهاى ناعادلانه گسیل شوند؛ آنها نباید عقیم شده یا به اجبار در معرض آزمایش گاز خردل و علف کش قرار گرفته، یا بدون هیچ ضرورتى از اثرات طولانى بیمارى سیفلیس رنج ببرند، و بالاخره خانههاى آنها نباید بىهیچ دلیل معتبر یا پرداخت غرامتى، براى ساختن بزرگراه ویران شود.
اگر، آنطور که لاک و دیگران احتجاج مىکنند، تنها علت وجودى (Raison detre) دولت، همان بهبود وضع زندگى شهروندان است، در این صورت، من هیچ دلیلى نمىبینم که این احتجاج که دولت باید حقوق شهروندانش را به رسمیت شناخته و اعمال و کردار خود را بر حفظ آن حقوق استوار سازد، امر خطرناکى تلقى شود.
پس یک دولت، به دلیل حقوق اخلاقى مربوط به نوع انسان، ملزم و متعهد است که براى همه انسانهایى که با آنها سروکار دارد، حداقل احترام و گذشت، و به عبارت مختصرتر، عدالت را قایل شود.(3)
پىنوشتها:
1. روسو در واقع میان «اراده همه» و «اراده عمومى» تمایز قایل مىشود؛ «اراده همه» دقیقا مجموعهاى از ارادههاى خصوصى است و «اراده عمومى» نمایانگر خیر همگان و آنچه براى همه خوبترین است.
2. به عبارت فنىتر، مراد نوزیک دولتها هستند، نه حکومتها؛ لیکن دیدگاههاى او را مىتوان بر حکومتها نیز اطلاق کرد.
3. باز چنین توصیفى از عدالت همان توصیف تمام عیار و باز توزیعى رالز از عدالت نیست، بلکه قرائتى خشکتر است.
عدالت، به نظر رالز، از دغدغههاى اصلى یک هیأت حاکمه است. لاک و روسو نیز در اینکه حکومت و عدالت ارتباط ماهوى دارند، با هم اتفاق نظر دارند. لیکن نوزیک و ماکس وبر معتقدند که وصف ماهوى حکومت نه عدالت، بلکه قدرت است؛ این مقاله بر آن است که حکومت، به عنوان نهادى که مردم آن را تشکیل داده و بر آن نظارت مىکنند، تابع این حکم اخلاقى است که باید با آدمیان به مثابه موجوداتى رفتار کرد که داراى حقوق معینى هستند و از جمله این حقوق، حق رفتار عادلانه است؛ بنابراین به حکومتها توصیه مىشود تا عادل باشند، زیرا آدمیان به مثابه عاملان عاقل، و نیز به مثابه شخصها، مستحق حداقل احترامى هستند که شایسته یک شخص است؛ نظیر حق آزادى و حق امنیت جان و مال از آسیب دیگران.
«ما این حقایق را امورى بدیهى مىدانیم: همه مردان و زنان، مساوى خلق شدهاند؛ خالق آنها پارهاى حقوق حقه و مسلم به آنها عطا کرده است؛... دولتها براى تأمین این حقوق تأسیس مىشوند...».
الیزابت کدى استنتون
آیا حکومت، ملزم و متعهد به عمل عادلانه است؟ جان رالز در کتاب خود، «نظریهاى در باب عدالت»، از عدالت به عنوان «نخستین فضیلت نهادهاى اجتماعى»، از جمله حکومت، یاد مىکند. وى در آغاز کتاب خود، به تفصیل در باب اهمیت عدالت و محوریت آن در یک جامعه «بسامان» (Well_ordered) سخن مىگوید. رالز بر اولویت عدالت تاکید ورزیده و مىگوید: صرفنظر از چگونگى کارآیى و بارآور بودن حکومت و قوانین ناشى از آن، اگر حکومت یا قوانین آن غیرعادلانه باشند، باید تغییر یابند(اگر چه او بعدا اظهار مىدارد که حکومتهایى از این قسم ممکن است، قوّیا تحکیم و استقرار یافته باشند).
«جامعه بسامان»، آنگونه که رالز آن را توصیف مىکند، دو ویژگى دارد؛ منافع و مصالح اعضاى خود را پیش مىبرد؛ چنین جامعهاى بر اساس نوعى «مفهوم عمومى از عدالت» سازمان مىیابد. زمانى که شهروندان مفهومى عمومى از عدالت داشته باشند، «لزوم مجموعه خاصى از اصول را براى تعیین حقوق و وظایف اساسى و براى تعیین آنچه آنها توزیع درست مصالح و مسئولیتهاى تعاون اجتماعى مىدانند»، درک کرده و بر آن تاکید مىورزند. این اصول در سراسر این جامعه احسن و مطلوب، یکسان بوده و دولت پشتوانه آن خواهد بود. روشن است که این تصویرى از حکومت در بهترین حالت خود است؛ همه در خصوص حاکمیت اصول وفاق دارند و دولت درست همان اصول را برقرار مىکند.
بنابراین رالز در مقدمه کتاب خود، طرحى از یک جامعه بسامان را با سه مؤلفه ترسیم مىکند:
1. منافع و مصالح اعضاى خود را ترقى بخشیده و پیش مىبرد
2. مفهومى عمومى از عدالت بر آن حاکم است.
3. خود آن مفهوم تابع مفهومى از عدالت است که به معیارهاى برابرى و انصاف تجسم مىبخشد.
دو مولفه از مؤلفههاى سه گانه الگوى اجتماعى رالز، متضمن عدالت است. به اعتقاد او، عدالت باید دغدغه و دلمشغولى اولیه یک هیأت حاکمه باشد. وى در ادامه به طرح و دفاع از مفهوم عدالت به مثابه انصاف مىپردازد و اصول ملازم با آن را روشن مىسازد. رالز به نحو قاطع و مقنعى از محوریت عدالت سخن مىگوید؛ اگرچه فیلسوفان دیگر نیز به اهمیت عدالت واقفاند، اما در درجه و شدت اهمیت آن اختلاف دارند.
آیا عدالت یکى از اهدافى است که حکومت باید براى نیل به آن جهد بلیغ کند؟ آیا حصول و تحقق عدالت، یک دستور اخلاقى الزام آور است؟ آیا عدالت، لازمِ لاینفکِ مفهوم عدالت است؟
نویسندگان مختلف پاسخهاى متفاوتى به این پرسشها دادهاند؛ ایمانوئل کانت عدالت را لازم لاینفک مفهوم حکومت مىداند؛ وى دولت را نهادى تعریف مىکند که تحت «قوانین عدالت» عمل مىکند. کانت معتقد است که ضرورت «قوانین عدالت»، ضرورتى پیشینى و ماقبل تجربى است، و ایده دولت به علاوه این قوانین عدالت، همچون الگویى براى دولتهاى واقعى است که این جهان فاقد آنها است.
جان لاک، حکومتها را در مقابل بدیل دیگرى وضوح طبیعى و معیارهاى درهم تنیده خود او، یعنى قوانین طبیعت که عقل است و اراده خدا)، مورد سنجش قرار مىدهد. قانون طبیعت، درجه «برابرى و استقلال» و آزادى رفتار با شخص و اموال خود را آنگونه که مناسب مىداند (تا اندازهاى که به حقوق همسان دیگر انسانها تجاوز نکند یا مستبدانه و به دلخواه آنها را از میان برندارد)، براى هر انسانى توضیح مىدهد. آدمى هنگامى که وضع طبیعى را پشت سر مىگذارد، باید صرفا این کار را براى ورود به یک اجتماع انجام دهد که تحت حاکمیت یک حکومت است و آن حکومت، حافظ همان حقوقى است که وى در وضع طبیعى واجد بود (اما شاید قادر به برآوردن آن نبود)؛ از این رو حاکمیت باید عادلانه باشد تا حافظ این حقوقى باشد که هر شهروندى هنگام ورود به نهاد سیاسى همراه خود دارد؛ حکومت اگر عادلانه نباشد، اعضاى آن حاصلى از شهروندى خود در آن حکومت نخواهند داشت؛ آنها ترجیح مىدهند که به همان وضع طبیعى رضایت دهند.
لاک مىگوید: خدا، طبیعت و ایمان مردم، مرزهایى براى تعیین حدود و ثغور نواحى و مناطقى تعیین کردهاند که همه حکومتها باید در محدوده آن مرزها استقرار یابند، و در همین نواحى و مناطق است که اصول و قواعد عادلانه به بىطرفى و انصاف موصوف مىشوند؛ «اول از هر چیز، آنها باید تحت قوانین رسمى و اعلام شده، نه اینکه در موارد خاص، متفاوت و متغایر باشند، بلکه یک دسته قواعد و مقررات واحد داشته باشند که براى فقیر و غنى، روستایى و کاخ نشین، به نحو یکسان مطلوب باشد...».
روسو مىنویسد: یک حکومت «مشروع و قانونى»، باید مطیع اراده عمومى باشد. شکلگیرى قوانین، اجراى قوانین و اجراى عدالت در دادگاهها، همه باید با این اراده عمومى همخوانى داشته باشد. اراده بخشهاى جزیى و فرعى عوامالناس، ارادههایى جزیى و خاص هستند؛ نمىتوان به اراده عمومى رسید، مگر اینکه اراده وسیعترین گروه ممکن را لحاظ کرد (گروه هر چه فراگیرتر باشد، اراده نیز عینا همانطور خواهد بود). در مورد شهروندان یک کشور، اراده عمومى، حاصلِ اراده مشترک قاطبه شهروندان است.(1)
روسو در مقابل این پرسش که «شخص چگونه مىتواند بداند که از اراده عمومى پیروى مىکند؟» مىنویسد: عامترین اراده همواره با مصلحت عمومى که وصف بارز آن انصاف است، همخوانى دارد. اگر حاکمان مىخواهند تابع اراده عمومى باشند، فقط باید براى نیل به این امر، عادلانه عمل کنند.
باز اینجا هم صحبت از عدالت در میان است. روسو معتقد است که یک حکومت مشروع و قانونى، از اراده عمومى که علامت بارز آن عدالت است، تبعیت مىکند. قرار داد اجتماعى که ثبات و قوام این حکومت عادلانه بسته به آن است، به آدمى این اطمینان را مىدهد که با همه شهروندان به نحو منصفانه و بىطرفانه رفتار خواهد شد. هیچ یک از اعمال مهم از اراده عمومى، فردى یا نامنصفانه نیست. هر زمانى که اراده عمومى، یعنى اراده جمعى قاطبه شهروندان، از سوى «مجرى قوانین» نادیده گرفته شود، عمر حکومت نیز به پایان مىرسد.
بنابراین، احساس روسو این است که حکومت قانونى و مشروع، پیوندى ناگسستنى با عدالت دارد؛ حکومت قانونى و مشروع تحت هدایت اراده عمومى که همان عدالت است، قرار دارد. زمانى که حکومت تحت هدایت این اراده عمومىِ عادلانه نباشد، دیگر مشروع و قانونى نیست. عدالت به عنوان کیفیت و مرتبهاى از اراده عمومى و افعال ناشى از آن، در حکومت وارد مىشود. «آنچه در حکومت بسیار ضرورى و شاید بسیار مشکل است، همبستگى و انسجام انعطافناپذیر در اجراى عدالت براى همگان است...».
اجازه دهید دو نوع ملاحظه را از هم تفکیک کنیم؛ اول آنکه آیا حکومت اصلاً براى آنکه حکومت باشد، باید عدالت بورزد؟ اگر عدالت ماهیتا بخشى از حکومت یا لازمِ لاینفکِ چیستى حکومت بود، در این صورت، حکومتى که موصوف به بىعدالتى است، حکومت نمىشد؛ به عبارت بهتر، هیچ حکومت ناعادلانهاى وجود نمىداشت، بلکه صرفا حکومتها (که عادلانه بودند) و «ناحکومتها» مطرح بودند.
به نظر لاک، تعطیل و وانهادن عدالت از جمله طرقى است که موجب مرگ یک حکومت مىشود؛ «زمانى که دیگر اجراى عدالت براى تأمین حقوق آدمیان وجود نداشته باشد...، یقینا هیچ حکومتى بر جاى نمىماند». در چنین وضعیتى، مردم دیگر وظیفه خود نمىدانند که از حکومت (سابق) حمایت کنند؛ پس به نظر لاک، حکومتى که مجرى عدالت نباشد، در ناحکومت منحل خواهد شد.
به نظر مىرسد که این تلقى یک تلقى کلى و جهانشمول نباشد. «حکومت» وقتى در معناى اجتماعى ـ علمىِ معروف خود به کار مىرود، نهاد مستحکمى است که هنگامى که خط مشىهاى آن جانبدارانه، نامنصفانه و ناعادلانه پنداشته مىشود، از میان نمىرود. ما حکومتها را به عادلانه و ناعادلانه طبقه بندى مىکنیم، و حکومتهاى ناعادلانه، گرچه موجب بروز انتقاد و نارضایتى، و حتى احتمالاً شورش و طغیان مىشوند، اما خود بهخود از فرامین و احکام حکومتى مسلوب نمىشوند.
آیا در مورد چیستى عمل حکومت که باید بدان عمل کند تا یک حکومت محسوب گردد، اتفاق نظرى وجود دارد؟ خیر، چنین اتفاق نظرى وجود ندارد، زیرا در حالى که لاک و روسو از کسانى هستند که ممکن است احساس کنند که حکومتها ماهیتا با عدالت و رفتار منصفانه پیوند دارند، رابرت نوزیک از کسانى است که حکومتها را به قدرت پیوند مىزند؛(2) به نظر نوزیک و وبر، چیزى که ممکن است حکومت بودن یک حکومت را زیر سؤال ببرد، استفاده انحصارى آن از قوه قهریه است. دولت براى واداشتن کسانىکه در درون مرزهاى آن هستند، به انجام عمل دلخواه خود، واحد قدرت مؤثر و ضمانت اجراى قانونى است، و تنها هویت موجود در آن قلمرو با آن قدرت است.
اگر دولت ذاتاً «عادل» نباشد، یعنى اگر عدالت معیار ماهوى حکومت نباشد، در این صورت، آیا حکومت براى عادل بودن، واجد تعهد و الزام اخلاقى است؟ نظریهپرداز قرارداد نگر، ممکن است احتجاج کند که حکومت براى عادل بودن، واجد نوعى الزام و تعهد است، اما خاستگاه و منشا این الزام را مىتوان در قیود و شرایط قرارداد یافت، نه در ماهیت خود حکومت، لیکن من به وجود یک دستور و حکم اخلاقى اعتقاد دارم که حکومت را به عادل بودن امر مىکند. این حکم اخلاقى نه ناشى از ماهیت حکومت بطور فىنفسه، لیکن ناشى از خود شهروندان است. این حکم اخلاقى به دلیل حق هر موجود انسانى، به عنوان فاعل عقلانى، براى رفتار خاص و گذشت و بردبارى خاصى از ناحیه دیگران، نهفته و محبوس مىماند.
حقوق مورد اشاره من، حداقلى هستند؛ البته در مقایسه با وفور حقوق موجود در برخى جوامع، مطلق و نخست هستند. اما به هر حال حقوقى هستند که به آدمیان به مثابه موجوداتى که قابل مشورت و رایزنى عقلى و انتخاب اخلاقى هستند، تعلق دارند. اینها حقوقى هستند که باید فرداً از سوى دیگر انسانها و مرتباً از سوى اجتماعات انسانى از جمله حکومتها محترم شمرده شوند. هر انسانى واجد حقى است نسبت به حداقل احترامى که مناسب یک شخص است، نسبت به در امان ماندن جان و مال از آسیب دیگران.
لورن لوماسکى (loren lomasky)مىنویسد: حقوق اساسى، بر محدودیت اخلاقى اعمال دیگران دلالت دارد و هر کدام را از دخالت در کارِ پىگیرى طرحهاى دیگران باز مىدارد تا او نیز از همان آزادىِ پىگیرىِ طرحهاى شخصى بهرهمند گردد. آدمى بدین خاطر احترام مىگذارد که خود نیز همان احترام را دریافت دارد. ممکن است نظر لوماسکى در مورد اشخاص به مثابه «پىگیرندگان طرح» (Project pursuers) تا اندازهاى جهتگیرى غربى داشته باشد؛ چرا که در آنجا آرمان مطلوب عبارت است از اشتیاق خود مختارانه افرادى براى خود شکوفایى و ارضاى نفس (sel-fulfillment)، نه انجام یک نقش موروثى در جامعهاى کاملاً در هم تنیده؛ به هر حال، وى بر این نکته تصریح مىکند که هر فردى مستحق احترام متساوى است، لیکن به این مطلب صبغه فرهنگى مىدهد.
رونالد دورکین در باب قاعده محورى و مهم رالز، یعنى «عدالت به مثابه انصاف»، اظهار عقیده مىکند؛ این قاعده بر باورهاى ما استوار است و آن این است که همه مردان و زنان واجد یک «حق طبیعى» هستند که آنها را مستحق توجه و احترام متساوى مىکند؛ آنها شایسته این حق هستند، زیرا موجوداتى انسانى هستند که مىتوانند، «طرح و برنامه بریزند و عدالت بورزند».
اچ.ال.هارت (H.L.A.Hart)، جوئل فاینبرگ (Joelfeinberg)، جان لاک و رابرت نوزیک از جمله کسانى هستند که در این عقیده هم نظر هستند که دست کم پارهاى حقوق وجود دارد که بر حقوق حاصله از شهروندى مقدم بوده و هرگاه حکومت هم سقوط کند، همچنان پابرجا مىمانند. اگر بتوان این مقدمه را قبول کرد که آدمیان به عنوان فاعلان عاقل که قابل مشورت و رایزنى اخلاقى هستند، داراى برخى حقوق اخلاقى هستند، در این صورت آنها که این حق علیه آنها اقامه شود، همه دیگر انسانها، اعم از افراد و اجتماعات خواهند بود.
این مطلب مبناى این عقیده من است که حکومتها براى اینکه عادلانه عمل کنند، واجد نوعى الزام و تعهد اخلاقى هستند. هارت در ملاحظه دقیق حقوق طبیعى، یعنى این مسئله که «آیا هیچ حق طبیعىاى وجود دارد؟» بارها از عبارت «حق مساوى» استفاده مىکند. توصیفى که او از حقوقى طبیعى مىکند، کم کم به نوعى «حقِ آزاد بودن»، نظیر «حق عدم مداخله» لوماسکى تنزل مىیابد که هر انسانى به طور مساوى در آن سهیم است. (من در اینجا مایلم در خصوص اینکه آیا اعضاى نا عاقل، پیش عقلانى، یا پسا عقلانى بشر نیز سزاوار این حق هستند یا خیر، بحث نکنم. من دلیل مىآورم که آنها نیز واجد حقوق اخلاقى هستند، اما این بحث ما را از موضوع دور خواهد کرد.
همه آدمیان (البته اینجا به استثناى مورد مشکل آفرین)، داراى حق حداقل احترام و عدم مداخله از سوى دیگران هستند؛ نکته بسیار مهم اینجاست که آنها داراى حقى هستند براى حداقل و عدم مداخله از سوى دیگران. هر موجود انسانى به عنوان یک فاعل عاقل و فرد انتخابگر، واجد این حق است که همچون هر فرد دیگرى، از درجه یکسانى از احترام برخوردار شود؛ این احترام بر توانایى همسطحى که مشترک همه آدمیان (باز هم باستثناى مورد مشکل آفرین) است، استوار است؛ چرا نباید درجات متفاوتى از احترام و عدم مداخله را بسته به توانایىهاى متفاوت، دارا باشند؟ انسانهایى که سطوح و درجات بى حسى ذهنى (mind - numbing) را در خصوص عقلانى بودن یا محاسبه کردن را در 99 درصدى آزمونهاى عقلانى بودن بروز مىدهند، نسبت به دیگران با درجات و سطوح بالاترى از احترام و عدم مداخله توافق دارند. اما این احترام، براساس گواهى و ضمانت گواهان عقلانیت سهمیه بندى نمىشود، یا به عنوان پاداشى براى مهارت در ترسیم دوائر ون (venn Diagrams) یا اقامه استدلال قیاسى توزیع نمىشود. منشأ آن نوع بشر است؛ یعنى جماعتى که مىتوانند از محدودهاى بگذرند و پارا فراتر نهند.
از آنجا که انسانها مىتوانند دست به انتخاب و عمدتاً انتخاب اخلاقى بزنند، و طرح و نقشهها را تنظیم و تنسیق نمایند، شایسته آن هستند که انتخاب بکنند و طرح و نقشه بریزند. صرفنظر از قوّت و ضعف بناى فکرى اینطرح و نقشهها، یا خودخواهانه یا نوعدوستانه بودن انتخابها، توانایى بنیادى انسان براى انتخاب کردن و طرح و نقشه کشیدن، زمینهساز حقوق اخلاقى است که متساویاً از آن همه آدمیان است. این توانایى یک توانایى مشترک و نوعى است (مراد من این نیست که این امر مبنایى زیستشناختى دارد) و حقوق اخلاقى متلازم نیز به نحو مساوى تقسیم مىشود.
یکى از شاخصهاى عدالت آن است که انسانها به صورت مساوى مورد ملاحظه و رفتار قرار گیرند؛ اندیشه رالز درباره عدالت، «همواره مبین نوعى مساوات است» و جان استوارت میل مدعى است که مساوات «از جمله احکام عدالت است». به نظر مىآید که موردِ رفتارِ عادلانه واقع شدن، به معناى اینکه با آدمیان منصفانه و به نحو متساوى رفتار شود، طبیعتاً از همان حداقل حقوق اخلاقى ناشى مىشود که ذکر گردید. (منظور من در اینجا فقط انصاف و برابرى از لحاظ حقوق بنیادى است، نه انصاف و برابرى در توزیع منابع، آن طور که رالز بیان مىکند)، راجع به دیگران محترمانه بودن مقتضى بىطرفى (evenhandedness) است. بهرهکشى از کسى، او را فریب دادن یا وادار به عملى کردن، نامحترمانه است. یک دولت که باز در اینجا مجموعهاى از آدمیان است، باید عملش مصبوغ و مسبوق به این حکم باشد که دولت باید همهانسانها را محترم بشمارد و این احترام بر شناخت حقوق اخلاقى آنها استوار است. دولت در تعقیب این هدف، مجبور است عادلانه عمل کند، زیرا رفتار محترمانه با دیگران، به تعبیر کانت، به عنوان یک «غایت» و نه فقط یک «وسیله» عبارت است از عمل متساوى و بىطرفانه که وصف بارز عدالت است.
ممکن است انتقاد شود که اگر دولت مجبور است با هر کسى رفتار عادلانه داشته باشد و این حداقل سطح احترام را رعایت کند، در این صورت، مجبور است که با شهروند و غیرشهروند به صورت یکسان برخورد و رفتار کند. تأمین امنیت شهروند و غیر شهروند و حمایت از آنها تحت قانون انجام مىگیرد. اگر نظام و مقررات حکومت این گونه پراکنده و مبهم باشد، تشخیص اینکه مرز یک کشور کجا خاتمه مىیابد و مرز کشور دیگر از کجا شروع مىشود، مشکل خواهد بود، زیرا همه اشخاص مشمول سرپرستى مهربانانه و سرشار از لطف خواهند بود.
این بحث و انتقاد، دامنه «حداقل احترام و رفتارهاى عادلانه» را به یک قلمرو و غیرقابل تحمل گسترش مىدهد. دارا بودن حداقل حقوق مستلزم حق رأى یا دیگر مزایاى حاصله از شهروندى نیست؛ این امر صرفاً مقدمه در امان ماندن از آسیب دیگران و عدالت در داد و ستدها است.
در اینجا مسئلهاى مطرح مىشود و آن اینکه ابتناى توجیه دولت بر رعایت و حفظ حقوق شهروندان، خود ممکن است خیلى هم اساس محکمى نداشته باشد؛ یعنى این مسئله دولتها را از اقداماتى که براى حفظ و پیشرفت دولت لازم است، باز مىدارد، اقداماتى نظیر اعزام شهروندان به جنگ یا اعمال«حق حاکمیت» بر اموال. من در مقابل این مسئله چنین احتجاج مىکنم که داشتن یک حق، ضامن این امر نیست که یک شخص همواره، هر چه دلش مىخواهد انجام دهد. این مسئله به آن بستگى دارد که آیا یک حقِ رقیب و به همان اندازه معتبر دیگرى که مورد اعتقاد کس دیگرى باشد، وجود دارد یا خیر، یا آیا نوعى نیاز ضرورى ناظر به دیگر صاحبان حق وجود دارد که بتواند به طور موقت مطالبه حق اصیل و اولیه را الغاء نماید یا خیر. واجد حقوق بودن، مستلزم آن است که علایق، اهداف، و منافع یک شخص، همواره ملحوظ نظر قرار گیرد و در مقابل مدعیات حسابى دیگر صاحبان حق دقیقا سنجیده شود. این امر این اطمینان را مىدهد که شهروندان نباید به جنگهاى بیهوده یا آرمانهاى ناعادلانه گسیل شوند؛ آنها نباید عقیم شده یا به اجبار در معرض آزمایش گاز خردل و علف کش قرار گرفته، یا بدون هیچ ضرورتى از اثرات طولانى بیمارى سیفلیس رنج ببرند، و بالاخره خانههاى آنها نباید بىهیچ دلیل معتبر یا پرداخت غرامتى، براى ساختن بزرگراه ویران شود.
اگر، آنطور که لاک و دیگران احتجاج مىکنند، تنها علت وجودى (Raison detre) دولت، همان بهبود وضع زندگى شهروندان است، در این صورت، من هیچ دلیلى نمىبینم که این احتجاج که دولت باید حقوق شهروندانش را به رسمیت شناخته و اعمال و کردار خود را بر حفظ آن حقوق استوار سازد، امر خطرناکى تلقى شود.
پس یک دولت، به دلیل حقوق اخلاقى مربوط به نوع انسان، ملزم و متعهد است که براى همه انسانهایى که با آنها سروکار دارد، حداقل احترام و گذشت، و به عبارت مختصرتر، عدالت را قایل شود.(3)
پىنوشتها:
1. روسو در واقع میان «اراده همه» و «اراده عمومى» تمایز قایل مىشود؛ «اراده همه» دقیقا مجموعهاى از ارادههاى خصوصى است و «اراده عمومى» نمایانگر خیر همگان و آنچه براى همه خوبترین است.
2. به عبارت فنىتر، مراد نوزیک دولتها هستند، نه حکومتها؛ لیکن دیدگاههاى او را مىتوان بر حکومتها نیز اطلاق کرد.
3. باز چنین توصیفى از عدالت همان توصیف تمام عیار و باز توزیعى رالز از عدالت نیست، بلکه قرائتى خشکتر است.