مفهومشناسى دانش کلام
آرشیو
چکیده
متن
با تشکر از پذیرش گفتوگو، در آغاز این پرسش را مطرح کنیم که دانش کلام در علوم اسلامى با آنچه در میان مسیحیان به عنوان «تئولوژى» (خداشناسى) مطرح است، چه نسبتى دارد؟
اگر بخواهیم تعریفى از علم کلام ارائه دهیم، مىتوان گفت: دانشى است که در مورد اعتقادات اسلامى به شیوه عقلى و نقلى بحث مىکند و به تبیین و اثبات عقاید دینى و دفاع از آنها مىپردازد .
در بین مسیحیان علم کلام با این تعریفى که عرض شد، در دانش عامترى به نام تئولوژى یا الهیات مطرح است .
تئولوژى از «تئو» و «لوژى» ترکیب شده است . تئو مخفف «تئوسن» یا «زئوسن» است، به معناى خدا . الهیات همان ترجمه تئولوژى است که در میان ما مسلمانان، همه علوم اسلامى را در بر مىگیرد; حتى فقه و حقوق را . در غرب هم نزدیک به همین معناست; یعنى مسائلى که از متون مقدس استنباط شده است: اخلاق، اعتقادات، رفتار دینى و ... بنابراین تئولوژى عامتر از دانش کلام است . مثلا به فلسفه، الهیات نمىگویند ; چون مستقیما از متون دینى اخذ نشده است، اما به فلسفه اسلامى هم الهیات اطلاق مىشود . الهیات آنقدر عمومیت دارد که حتى فلسفه اسلامى را هم در برمىگیرد . چون به هر حال فلاسفه اسلامى، تحت تاثیر اسلام و آیات و روایات بودهاند; چنانکه مثلا در «دانشکده الهیات» یکى از گرایشهاى پنجگانه آن، فلسفه و کلام اسلامى است . بنابراین الهیات (تئولوژى) مجموعه علومى است که از متون مقدس اخذ مىشود; اما علم کلام اخص از آن است . همچنین دانش کلام به اعتقاداتى هم مىپردازد که از متون اخذ نشدهاند، بلکه از عقل گرفته شدهاند، و متدینان آن را منتسب به دین مىدانند; مثلا اثبات وجود خدا . اثبات وجود خدا یک اعتقاد دینى است، اما آن را ما از آیات و روایات به دست نمىآوریم . ممکن استبراى اثبات وجود خدا استدلال عقلى کنیم . بنابراین در دانش کلام ما سه قید داریم که آن را از تئولوژى متمایز مىکند: روش آن عقلى و نقلى است; موضوع آن فقط اعتقادات دینى است (نه اخلاق و رفتار .). ; هدف آن، استنباط، تبیین، اثبات و دفاع است . بعضى دانش کلام را به گونهاى معنا مىکنند که هدف آن فقط دفاع است، ولى اینگونه نیست . یکى از اهداف کلام، دفاع است، اما چون مهمترین مسئله بوده، برجسته شده است .
بیش از یک دهه است که در کشور ما، واژه «کلام جدید» رواج یافته است . درباره چند و چون این واژه چه تبیین و تفسیرى دارید، و آیا اصولا مىتوان از دانشى با عنوان «کلام جدید» سخن گفت؟
کلام جدید اصطلاح جا افتادهاى نیست . در غرب که اساسا به این گونه مباحث تعبیر کلام نمىشود و تعبیر دانش کلام، اصطلاح مسلمین است . همانطور که گفته شد . کلام دانشى است که به اعتقادات دینى مىپردازد و پیرامون آنها بحث مىکند و این اعتقادات، جدید و قدیم ندارد . دو هزار و ششصد سال پیش در میان یونانیان اعتقاد به خدا مطرح بوده است . ارسطو، افلاطون و دیگران درباره آن بحث کردهاند . در میان مسیحیان هم مورد بحثبوده است . مسلمانان صدر اسلام و بعد از آن هم طرح کردهاند; الان هم بعد از هزاران سال مطرح است . اما اگر شما به کتابهایى که با عنوان کلام جدید مطرح است، نگاه کنید، مىبینید که مهمترین مسئله، مسئله اثبات وجود خداست و ادلهاى که براى اثبات وجود خدا آمده، مورد بحث و بررسى قرار مىگیرد . این مسئله چند هزار سال است که مورد بحث است و قدیم و جدید ندارد . یا مسئله «شرور» ، از زمانهاى قدیم مطرح بوده است . افلاطون در مورد مسئله شرور، موضعگیرى کرده و به عدمى بودن شر معتقد بود . ارسطو مسئله شرور را عنوان کرده است . بنابراین، این بحثى بوده است که از قدیم الایام بوده و امروز هم جدىترین و بلکه به یک معنا مهمترین بحث در مباحث و کتابهایى است که با عنوان کلام جدید مطرح مىشود . البته ما منکر این نیستیم که برخى مباحث جدید دیگر مطرح شده است; اما بسیارى از مباحث مشترک و پرسابقه است .
با این نگرش و تحلیل، چرا واژه کلام جدید، در حوزههاى دینى و دانشگاهى رواج یافت؟
اصلا این عنوان، عنوان صحیحى نیست . کلام، کلام است . علم کلام از قرن اول و دوم در میان مسلمین مطرح بود . در زمان عباسیان به خاطر گسترش جغرافیایى اسلام و مطرح شدن شبهات از سوى مسیحیان، زرتشتیان و یهودیان و صابئان و پیروان ادیان مختلف، این علم اوج پیدا کرد و گسترش یافت; اما در چند قرن اخیر - به دلایلى که نمىخواهیم وارد آنها شویم - علم کلام افول کرد; بهخصوص در حوزههاى علمیه شیعه . فقها و بزرگان شیعه، هم درس فقه مىگفتند و هم کلام . کتابهاى آنها دو دسته است: یک دسته از کتابها درباره علم کلام است و تعدادى درباره فقه . حتى گاهى کتابهایى است که بخشى از آن کلام است و بخشى دیگر فقه . علماى بزرگ مانند شیخ صدوق، شیخ مفید و سید مرتضى، شیخ طوسى و علامه حلى و ... این گونه بودند . اما در چند قرن اخیر به دلایلى، فقها دیگر توجه سابق را به علم کلام نداشتند و کتابهاى مهمى درباره علم کلام ننوشتهاند و از علائم آن، این است که هنوز در حوزههاى علمیه، کتاب رسمى علم کلام، شرح تجرید علامه حلى است که چند قرن قبل، نگاشته شده است . اینکه در حوزهاى، کتابى که مربوط به قرنها قبل است، تدریس مىشود و هیچ متن درسى مهمى که قابل تدریس باشد بعد از آن وجود ندارد، علامت این است که کار علمى در حوزه علم کلام، تداوم نیافته است; اما در فقه مىبینید که تدوین کتابهاى مهم فقهى تا زمان ما ادامه یافته است .
در حال حاضر، حوزههاى علمیه و مراکز علمى دینى، با کتابهایى از غرب روبهرو شدهاند که پیرامون مسائل اعتقاداتى بحث مىکنند; کتابهایى که در روش بحث، استدلالها و بعضا جوابهایى که مىدهند، تفاوتهایى دیده مىشود; مثلا جوابهایى که چند صد سال قبل به شرور داده مىشد 2 - 3 تا جواب مشخص بود، اما با آشنایى با متون غربى، جوابهایى اضافه شد و چون این سیر براى ما متصل نبود و قطع شده بود، این احساس پدید آمد که این دانش با دانش قبلى متفاوت است و لذا اسم دانش قبلى را کلام قدیم نامیدیم و این معلومات امروز را که مقدارى متفاوت شده و استدلالاتى به آن اضافه شده و احیانا بحثهاى جدیدى را مطرح کرده کلام جدید نام نهادیم در حقیقتبراى اینکه بین وضعیت موجود و مطالبى که الان مطرح است، با آن مطالبى که قبلا مطرح بود، تفاوت بگذاریم، اصطلاح کلام جدید و کلام قدیم را به کار بردیم .
اما کلام از اول یک سیر منطقى داشته و تا به امروز هم ادامه دارد و این طبیعى است که هر علمى تکامل پیدا مىکند . اگر منظور این است که استدلالات و مباحث جدیدى مطرح شده، در هر علمى این تغییرات مطرح مىشود و باعث نمىشود که ما در هر 50 سال بگوییم قدیم و جدید! البته برخى گرایشهاى نوین در بحث از اعتقادات دینى مطرح است; مثل فلسفه دین که ما مىتوانیم به آن یک اسم مستقلى دهیم . چون فلسفه دین ماهیتا با کلام متفاوت است و خیلى اوقات به اشتباه، به فلسفه دین، کلام جدید گفته مىشود که درست نیست . فلسفه دین، منطق خاص خودش را دارد و موضوعا باکلام مشترک است، اما در روش و هدف متفاوت است .
شما، از افول دانش کلام در حوزههاى دینى در قرون اخیر سخن گفتید و این که در دو دهه اخیر، پیچ و تاب مجددى در زنجیره دانش کلام افتاده است . از آن افول و این رونق مجدد، چه تبیینى را ارائه مىکنید؟
البته افول دانش کلام در قرون اخیر، به صورت مطلق نبوده است . براى مثال مىبینیم که در همین چند قرن کتابها یا رسالههاى متعددى مربوط به مسائل امامت نوشته شده است . چون علماى ما با اهل سنت و مسائلى که آنها مطرح مىکردند، مواجه بودند . لذا این قسمت رشد کرده است . در مجموع، افول نسبى دانش کلام، عواملى داشته است . از جمله، حوزههاى ما ارتباط جدى با غرب نداشتند . دکارت در قرن 17 مؤسس فلسفه جدید است . اولین کتابى که از دکارت، ترجمه قابل فهم شد، کتاب گفتار در روش است که چند صفحه هم بیشتر نیست و 50 سال پیش ترجمه شده است; یعنى وقتى که آراى دکارت در فلسفه غرب قدیمى شده بود کلا ارتباط حوزههاى دینى با فلسفه و الهیات غرب در این چند صد سال اخیر کم بوده است و این نکته از عوامل عمده در افول علم کلام است . البته کتابهایى در رد داروین نوشته شد، اما نویسدگان آن آثار، کسانى بودند که به صورت فردى، اطلاعات ناقصى پیدا کردند و جوابهایى هم دادند . اما حوزه به طور جدى و گروهى بدان نپرداخت . بعد از انقلاب اسلامى بود که ارتباطها زیاد شد و حوزه در متن جامعه قرار گرفت و مجبور شد با جهان ارتباط قوىترى پیدا کند و لذا با اندیشههاى جدید و پرسشهاى نو مواجه شد و تماس پیدا کرد . عامل دیگر این بود که فقهاى شیعه گفتهاند که مىشود انسان بگوید همان چیزى که در واقع است، من آن را قبول دارم; البته نه در مسائل اولیه اصول دین . مثلا یک مسئله اعتقادى مطرح است و ما نمىدانیم جوابش چیست; مىگوییم هر چه خدا گفته است، من آن را قبول دارم; یا هر چه حق است من همان را قبول دارم . فقیهان گفتهاند که این گونه اعتقاد، مشکلى به ایمان وارد نمىکند . بدین گونه پرسشهاى اعتقادى، مادامى که تزلزل ایمانى ایجاد نمىکردند، اهمیت جدى نمىیافتند . اما در فقه این کار را نمىتوان انجام داد . در مسئله عملى باید دقیقا معلوم شود که من یا باید این کار را کنم یا آن کار را . باید تکلیف من روشن شود و لذا باید علما به این جواب دهند . اما در اعتقادات اگر سؤال جدى و فراگیر نباشد، علما خود را ملزم نمىدانند که به آن جواب دهند; مگر اینکه شبهه فراگیر و در جامعه مطرح شود . چون در تکلیف، اشتغال ذمه یقینى، برائتیقینى مىطلبد و لذا فقیه باید فرایند اجتهاد را در مسایل عملى، جدى بگیرد و ادامه دهد .
یکى از تعبیرات قدیمى و رایج در حوزه دانش کلام، واژه «اصول دین» است . که به گونهاى در مباحث کلامى و غیر کلامى به کار مىرود . آیا مىتوانید از «این واژه» برداشت مشخصى را ارائه کنید؟
اصول دین، معانى و اطلاقات مختلفى دارد . ملاکها هم مختلف است . اولین نکته این است که اصول دین به طور کلى، دو قسم است: گاهى اصول دین در مقابل اعمال است که در اینجا اصول دین معناى اعتقادات دارد و فروع دین یعنى اعمال . گاهى «اصول دین» به معناى اصول اعتقادى دین است که در مقابل آن فروع اعتقادى دین مطرح است; مثلا اصول دین اسلام در این معنا توحید، نبوت و معاد است و فروع اعتقادى، شامل بقیه مسائل اعتقادى مىشود . در این تقسیم، عمل منظور نیست . اعتقادات غیر اصلى . آنهایى است که یک مسلمان لازم نیستحتما به آنها اعتقاد پیدا کند . اینکه جهان چه زمانى پدید آمد، آیا قبل از این عالم، عالمى دیگر بوده است و ... جزء اصول دین به معناى دوم نیست . اما جزء اصول دین به معناى اول هست; یعنى اعتقاد دینى است و لذا مىتوانیم بگوییم که چون نمىدانیم، به دنبال آن هم نمىرویم .
در این تفسیر اخیر، چه ملاکى و روشى براى «باورهاى گریزناپذیر و ضرورى براى یک مسلمان از باورهاى اعتقادى دینى غیر لازمالاعتقاد وجود دارد؟
در مقالهاى با عنوان «روششناسى علم کلام» (مجله نقد و نظر، شماره نهم) معانى و ملاکهاى مختلفى براى اصول دین عرض کردم . در آنجا 5 قول در باب اصول دین به معناى خاص آوردیم و 8 ملاک براى اینکه چه چیزى را مىشود اصل قرارداد و چه چیزى را نمىشود اصل قرار داد . بعضى درباره اصول دین (به معناى اعتقادات مهم) گفتند: اعتقاداتى که هر مسلمانى باید به آن اعتقاد داشته باشد . بعضى گفتند: اعتقاداتى که براى اثباتش فقط باید از عقل استفاده کرد، و بعضى گفتند: اعتقاداتى که مسلمان باید به آنها یقین داشته باشد و ظن کفایت نمىکند، و بعضىها گفتند: اعتقاداتى که در قرآن و روایات بر آن تاکید شده است; مثلا در روایات داریم که: اساس الدین التوحید و العدل . بنابراین ملاکهاى مختلف ارائه گردیده است . ابنخلدون مىگوید: اصول دین 6 چیز است: خدا، فرشتگان، کتابهاى آسمانى، فرستادگان خدا (یعنى انبیا)، روز قیامت، تقدیر الهى . اینها را از یک روایتى که در کتابهاى اهل سنت آمده، نقل مىکند . یا معتزله مىگویند: اصول دین 5 تا است: توحید، عدل، وعد و وعید و منزله بین المنزله و امر به معروف و نهى از منکر . بعضى مانند سید مرتضى مىگوید: ملاک دین، توحید و عدل است، و بقیه اعتقادات از باب لطف در عدل مىگنجد . علامه حلى مىفرمایند: اصول دین عبارت است از معرفتخدا و صفات ثبوتى و سلبى او، نبوت، امامت و معاد . نظر مشهورى هم در بین متاخرین مطرح است که اصول را، توحید، نبوت، معاد، عدل، امامت تعیین مىکند .
امر به معروف و نهى از منکر که در میان معتزله به عنوان «اصول» مطرح شده است در زمره عقاید و باورهاى بنیادین نمىگنجد، بلکه جزو رفتار دینى است
باید ببینیم ملاک آنها در اصول دین چیست . قاضى عبدالجبار معتزلى مىگوید: اصول دینى که ما مىگوییم، ما معتزله را دور هم جمع مىکند و ما را از دیگران جدا مىسازد . یعنى ملاک تشخص و تمایز معتزلیان این 5 مورد است، نه اینکه تمام این 5 مورد از اعتقادات و یا مسائل ضرورى است و یا باید با استدلال آن را استنباط کرد; بلکه مسائلى است که معتزله را دور هم جمع مىکند و آنها را از دیگران جدا مىکند . بعضىها گفتهاند که معتزله، یک مذهب خاصى نیست، بلکه یک گرایش است و لذا معتزله به فرقههاى مختلف تقسیم شده و اختلافات فراوانى با یکدیگر دارند . دانشمندان معتزله، براى اینکه این مسئله را حل کنند، استقراء کردند و آن مسائلى را که همه به آن اعتقاد دارند، به عنوان اصول مکتب معتزلى یاد کردند و کتابهایى با عنوان شرح اصول خمسه نوشتند که معروفترین آنها شرح قاضى عبدالجبار است که در دست ما است . غیر از این هم کتابهایى نوشته شده که البته برخى الان از بین رفته است . بنابراین پنج موردى که به عنوان اصول دین در عقاید معتزلى یاد مىشود، در واقع مشترکات فرقههاى گوناگون معتزله است، والا مسایلى چون «منزله بین المنزلتین» یا «وعد و وعید» هیچکدام از اعتقادات اساسى نیست . معتزله در وعد و وعید، نظریه خاصى دارند و معتقدند که خدا نه خلف وعده مىکند و نه خلف وعید، و غیر از معتزله هیچکس چنین اعتقادى ندارد . مسلمانان دیگر مىگویند که خدا خلف وعده نمىکند، ولى مىتواند خلف وعید بکند . خداوند تهدیدى کرده و گفته است که اگر این کار را بکنید، جزایش آتش جهنم است، اما عفو و بخشیدن، اشکال ندارد . معتزله مىگویند نه این خلاف عدل است و بر خدا قبیح است . به همین دلیل، آن را به عنوان یکى از اصول دین مطرح مىکنند . به هر حال ملاک آنها با ملاکى که ما داریم، فرق مىکند .
براى گفتوگوى ادیان در حوزه مباحث کلامى، چه جایگاهى را معتقدید؟
باید اول ببینیم گفتوگوى ادیان چه بار معنایى دارد; بعد ببینیم اساسا ما این معنا از گفتوگو را مىپذیریم . نکته اول این است که وقتى از گفتوگوى ادیان صحبت مىشود منظور از این نوع گفتوگو که امروزه در قرن 20 مطرح است، این است که طرفین گفتوگو بیایند عقاید خود را بیان کنند و هر طرف گفتوگو از عقاید طرف دیگر استفاده کند . اولا نسبتبه آن آگاه شود، ثانیا نقاط اختلاف و اشتراک مشخص شود، بعد هر کدام از طرفین از اعتقادات خوب طرف مقابل، استفاده کند . هدف نهایى از گفتوگو این است که تقریب افکار شود; یعنى ما نسبتبه اعتقادات همدیگر آگاه شویم . بعد از همدیگر استفاده کنیم و از نظر فکرى به یکدیگر نزدیک شویم .
من با مطالعهاى که در منابع دیگر انجام دادم، این نوع گفتوگو را به این شکل، در منابع دینى پیدا نکردم . البته در مفردات، این کار به شکلهاى دیگر مطرح است . مثلا به ما گفتند که حرف حق را از هر کس که شنیدید، قبول کنید، حتى گفتهاند حکمت را اگر منافق هم گفت، بپذیرید یا در قرآن مىفرماید: فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه . انسان باید همه حرفها را بشنود و باید حرف خوب را قبول کند . اما اینکه گفتوگو، روشى باشد براى رسیدن به حق; یعنى ما با مخالف، با ملحد با مسیحى، با کسى که اعتقادات او را درست نمىدانیم، صحبت کنیم براى رسیدن به حق . چنین چیزى را من پیدا نکردم . البته اگر حرف حقى از او بشنویم، باید قبول کنیم; اما گفتوگو به این معناى خاص روشى براى فهمیدن، یادگرفتن و کامل شدن را نداریم . البته ما مفاهیمى در متون خودمان داریم، مثل احتجاج، جدال یا به تعبیر درستتر جدال احسن، یا مناظره یا حوار . البته حوار، به شکل مصدرى در روایت نیست، ولى به شکل فعلى هست; ولى فرق استبین آن مفهومى که در احتجاج یا در جدال احسن است، با مفهومى که امروزه به عنوان گفتوگو از آن یاد مىشود . مثلا این تعبیر در روایت وجود دارد که هیچ قومى گمراه نشد، مگر اینکه اطمینان کرد و تکیه زد به جدل; یعنى براى کشف حقیقتبه جدل روى آورد . یا مثلا امام موسى کاظم (ع) به محمد بن حکیم، مىفرماید: کلم الناس و بین لهم الحق الذى انت علیه . تکلم بکن، یعنى بحث کن با مردم و تبیین کن براى آنها حق را که تو به آن، از طریق ما رسیدى . بنابراین مىبینیم که از یک طرف جدل را مذمت مىکند و از یک طرف مىگویند اشکال ندارد، آنجایى که مىگوید جدل اشکال دارد، به عنوان یک روش براى فهم حقیقت است . آنجایى که مىگوید، اشکال ندارد، براى تبیین حقى است که شما به آن رسیدید . از نظر ائمه شیعه، رسیدن به حقایق راه، مخصوص خودش را دارد . ما قرآن را کتاب آسمانى مىدانیم و معتقدیم که مطالبى که در قرآن آمده ظاهر قرآن و نص قرآن است . اینها حقیقت است; دیگر نمىتوانیم بگوییم این را کنار بگذاریم و یک حرف دیگر بزنیم . اینها بیان حقیقت استیا مسائلى که عقل آنها را به صورت صریح و روشن و واضح بیان مىکند . وقتى به حقیقت رسیدیم، آنگاه بر ما جایز است، بلکه گاهى واجب است که برویم گفتوگو کنیم نه اینکه تکلم و گفتوگو وسیلهاى باشد براى رسیدن به حق; بلکه باید وسیلهاى براى تبیین حق براى دیگران باشد . این دیدگاه، با دیدگاه رایج و نیز با دیدگاههاى دیگرى که از قدیم در فلسفه مطرح بوده است، فرق مىکند . مثلا افلاطون و سقراط دیالکتیک (جدل) را روش رسیدن به حقیقت مىدانستند . ائمه ما دیالکتیک و جدل را به این معنا رد کردند; اما به یک معناى دیگر پذیرفتند; به این معنا که ما قبلا باید با معارف خودمان آشنا شویم، بعد از اینکه با معارف خودمان آشنا شدیم با احراز همه آن شرایط که در راس آنها آگاهى نسبتبه مسائل دینى خودمان است، مىتوانیم گفتوگو کنیم . بنابراین اینکه ما با یک اطلاعات اندک برویم صحبت کنیم با طرف مقابل براى اینکه ببینیم آنها چه حرف حقى دارند و بپذیریم، در روایات ما بدان ترغیب نشده است . البته اگر ما مسلط باشیم به معارف خودمان بعد برویم با آنها صحبت کنیم و در ضمن صحبتببینیم آنها حرف خوبى زدند، باید قبول کنیم . اما این مسئله، عرضى است و هدف ما این نیست . یعنى جدل روش مشخص و آکادمیک براى رسیدن به حقیقت نیست; به طورى که سقراط و افلاطون مىگفتند .
دوم اینکه هر کسى نباید براى گفتوگوى ادیان برود، بلکه باید کسى که نسبتبه دین و تمدن خود، تسلط و آگاهى دارد، در این محافل شرکت کند .
نکته سوم اینکه هدف اصلى، بیان و تبیین حق باشد . گفتیم که یکى از مهمترین اهداف علم کلام تبیین حق است و این گفتوگو با این دیدگاه، همان کار کلام است .
با این سه شرط و البته شرایط دیگر مثل قدرت بحث و تبیین و شرایط دیگر، گفتوگوى ادیان اشکالى ندارد و بلکه خوب و مناسب است . در ضمن اگر طرف مقابل، حرف حقى زد، باید بپذیرد . این نکته در روایات جدل وارد شده است که کسى که جدل مىکند، حرف دروغ نباید بگوید . اگر طرف مقابل حرف حقى زد، نباید انکار کند . در روایات ما این مسئله، به خوبى تبیین شده است .
با تشکر و سپاس از شرکتتان در این گفتوگو .
اگر بخواهیم تعریفى از علم کلام ارائه دهیم، مىتوان گفت: دانشى است که در مورد اعتقادات اسلامى به شیوه عقلى و نقلى بحث مىکند و به تبیین و اثبات عقاید دینى و دفاع از آنها مىپردازد .
در بین مسیحیان علم کلام با این تعریفى که عرض شد، در دانش عامترى به نام تئولوژى یا الهیات مطرح است .
تئولوژى از «تئو» و «لوژى» ترکیب شده است . تئو مخفف «تئوسن» یا «زئوسن» است، به معناى خدا . الهیات همان ترجمه تئولوژى است که در میان ما مسلمانان، همه علوم اسلامى را در بر مىگیرد; حتى فقه و حقوق را . در غرب هم نزدیک به همین معناست; یعنى مسائلى که از متون مقدس استنباط شده است: اخلاق، اعتقادات، رفتار دینى و ... بنابراین تئولوژى عامتر از دانش کلام است . مثلا به فلسفه، الهیات نمىگویند ; چون مستقیما از متون دینى اخذ نشده است، اما به فلسفه اسلامى هم الهیات اطلاق مىشود . الهیات آنقدر عمومیت دارد که حتى فلسفه اسلامى را هم در برمىگیرد . چون به هر حال فلاسفه اسلامى، تحت تاثیر اسلام و آیات و روایات بودهاند; چنانکه مثلا در «دانشکده الهیات» یکى از گرایشهاى پنجگانه آن، فلسفه و کلام اسلامى است . بنابراین الهیات (تئولوژى) مجموعه علومى است که از متون مقدس اخذ مىشود; اما علم کلام اخص از آن است . همچنین دانش کلام به اعتقاداتى هم مىپردازد که از متون اخذ نشدهاند، بلکه از عقل گرفته شدهاند، و متدینان آن را منتسب به دین مىدانند; مثلا اثبات وجود خدا . اثبات وجود خدا یک اعتقاد دینى است، اما آن را ما از آیات و روایات به دست نمىآوریم . ممکن استبراى اثبات وجود خدا استدلال عقلى کنیم . بنابراین در دانش کلام ما سه قید داریم که آن را از تئولوژى متمایز مىکند: روش آن عقلى و نقلى است; موضوع آن فقط اعتقادات دینى است (نه اخلاق و رفتار .). ; هدف آن، استنباط، تبیین، اثبات و دفاع است . بعضى دانش کلام را به گونهاى معنا مىکنند که هدف آن فقط دفاع است، ولى اینگونه نیست . یکى از اهداف کلام، دفاع است، اما چون مهمترین مسئله بوده، برجسته شده است .
بیش از یک دهه است که در کشور ما، واژه «کلام جدید» رواج یافته است . درباره چند و چون این واژه چه تبیین و تفسیرى دارید، و آیا اصولا مىتوان از دانشى با عنوان «کلام جدید» سخن گفت؟
کلام جدید اصطلاح جا افتادهاى نیست . در غرب که اساسا به این گونه مباحث تعبیر کلام نمىشود و تعبیر دانش کلام، اصطلاح مسلمین است . همانطور که گفته شد . کلام دانشى است که به اعتقادات دینى مىپردازد و پیرامون آنها بحث مىکند و این اعتقادات، جدید و قدیم ندارد . دو هزار و ششصد سال پیش در میان یونانیان اعتقاد به خدا مطرح بوده است . ارسطو، افلاطون و دیگران درباره آن بحث کردهاند . در میان مسیحیان هم مورد بحثبوده است . مسلمانان صدر اسلام و بعد از آن هم طرح کردهاند; الان هم بعد از هزاران سال مطرح است . اما اگر شما به کتابهایى که با عنوان کلام جدید مطرح است، نگاه کنید، مىبینید که مهمترین مسئله، مسئله اثبات وجود خداست و ادلهاى که براى اثبات وجود خدا آمده، مورد بحث و بررسى قرار مىگیرد . این مسئله چند هزار سال است که مورد بحث است و قدیم و جدید ندارد . یا مسئله «شرور» ، از زمانهاى قدیم مطرح بوده است . افلاطون در مورد مسئله شرور، موضعگیرى کرده و به عدمى بودن شر معتقد بود . ارسطو مسئله شرور را عنوان کرده است . بنابراین، این بحثى بوده است که از قدیم الایام بوده و امروز هم جدىترین و بلکه به یک معنا مهمترین بحث در مباحث و کتابهایى است که با عنوان کلام جدید مطرح مىشود . البته ما منکر این نیستیم که برخى مباحث جدید دیگر مطرح شده است; اما بسیارى از مباحث مشترک و پرسابقه است .
با این نگرش و تحلیل، چرا واژه کلام جدید، در حوزههاى دینى و دانشگاهى رواج یافت؟
اصلا این عنوان، عنوان صحیحى نیست . کلام، کلام است . علم کلام از قرن اول و دوم در میان مسلمین مطرح بود . در زمان عباسیان به خاطر گسترش جغرافیایى اسلام و مطرح شدن شبهات از سوى مسیحیان، زرتشتیان و یهودیان و صابئان و پیروان ادیان مختلف، این علم اوج پیدا کرد و گسترش یافت; اما در چند قرن اخیر - به دلایلى که نمىخواهیم وارد آنها شویم - علم کلام افول کرد; بهخصوص در حوزههاى علمیه شیعه . فقها و بزرگان شیعه، هم درس فقه مىگفتند و هم کلام . کتابهاى آنها دو دسته است: یک دسته از کتابها درباره علم کلام است و تعدادى درباره فقه . حتى گاهى کتابهایى است که بخشى از آن کلام است و بخشى دیگر فقه . علماى بزرگ مانند شیخ صدوق، شیخ مفید و سید مرتضى، شیخ طوسى و علامه حلى و ... این گونه بودند . اما در چند قرن اخیر به دلایلى، فقها دیگر توجه سابق را به علم کلام نداشتند و کتابهاى مهمى درباره علم کلام ننوشتهاند و از علائم آن، این است که هنوز در حوزههاى علمیه، کتاب رسمى علم کلام، شرح تجرید علامه حلى است که چند قرن قبل، نگاشته شده است . اینکه در حوزهاى، کتابى که مربوط به قرنها قبل است، تدریس مىشود و هیچ متن درسى مهمى که قابل تدریس باشد بعد از آن وجود ندارد، علامت این است که کار علمى در حوزه علم کلام، تداوم نیافته است; اما در فقه مىبینید که تدوین کتابهاى مهم فقهى تا زمان ما ادامه یافته است .
در حال حاضر، حوزههاى علمیه و مراکز علمى دینى، با کتابهایى از غرب روبهرو شدهاند که پیرامون مسائل اعتقاداتى بحث مىکنند; کتابهایى که در روش بحث، استدلالها و بعضا جوابهایى که مىدهند، تفاوتهایى دیده مىشود; مثلا جوابهایى که چند صد سال قبل به شرور داده مىشد 2 - 3 تا جواب مشخص بود، اما با آشنایى با متون غربى، جوابهایى اضافه شد و چون این سیر براى ما متصل نبود و قطع شده بود، این احساس پدید آمد که این دانش با دانش قبلى متفاوت است و لذا اسم دانش قبلى را کلام قدیم نامیدیم و این معلومات امروز را که مقدارى متفاوت شده و استدلالاتى به آن اضافه شده و احیانا بحثهاى جدیدى را مطرح کرده کلام جدید نام نهادیم در حقیقتبراى اینکه بین وضعیت موجود و مطالبى که الان مطرح است، با آن مطالبى که قبلا مطرح بود، تفاوت بگذاریم، اصطلاح کلام جدید و کلام قدیم را به کار بردیم .
اما کلام از اول یک سیر منطقى داشته و تا به امروز هم ادامه دارد و این طبیعى است که هر علمى تکامل پیدا مىکند . اگر منظور این است که استدلالات و مباحث جدیدى مطرح شده، در هر علمى این تغییرات مطرح مىشود و باعث نمىشود که ما در هر 50 سال بگوییم قدیم و جدید! البته برخى گرایشهاى نوین در بحث از اعتقادات دینى مطرح است; مثل فلسفه دین که ما مىتوانیم به آن یک اسم مستقلى دهیم . چون فلسفه دین ماهیتا با کلام متفاوت است و خیلى اوقات به اشتباه، به فلسفه دین، کلام جدید گفته مىشود که درست نیست . فلسفه دین، منطق خاص خودش را دارد و موضوعا باکلام مشترک است، اما در روش و هدف متفاوت است .
شما، از افول دانش کلام در حوزههاى دینى در قرون اخیر سخن گفتید و این که در دو دهه اخیر، پیچ و تاب مجددى در زنجیره دانش کلام افتاده است . از آن افول و این رونق مجدد، چه تبیینى را ارائه مىکنید؟
البته افول دانش کلام در قرون اخیر، به صورت مطلق نبوده است . براى مثال مىبینیم که در همین چند قرن کتابها یا رسالههاى متعددى مربوط به مسائل امامت نوشته شده است . چون علماى ما با اهل سنت و مسائلى که آنها مطرح مىکردند، مواجه بودند . لذا این قسمت رشد کرده است . در مجموع، افول نسبى دانش کلام، عواملى داشته است . از جمله، حوزههاى ما ارتباط جدى با غرب نداشتند . دکارت در قرن 17 مؤسس فلسفه جدید است . اولین کتابى که از دکارت، ترجمه قابل فهم شد، کتاب گفتار در روش است که چند صفحه هم بیشتر نیست و 50 سال پیش ترجمه شده است; یعنى وقتى که آراى دکارت در فلسفه غرب قدیمى شده بود کلا ارتباط حوزههاى دینى با فلسفه و الهیات غرب در این چند صد سال اخیر کم بوده است و این نکته از عوامل عمده در افول علم کلام است . البته کتابهایى در رد داروین نوشته شد، اما نویسدگان آن آثار، کسانى بودند که به صورت فردى، اطلاعات ناقصى پیدا کردند و جوابهایى هم دادند . اما حوزه به طور جدى و گروهى بدان نپرداخت . بعد از انقلاب اسلامى بود که ارتباطها زیاد شد و حوزه در متن جامعه قرار گرفت و مجبور شد با جهان ارتباط قوىترى پیدا کند و لذا با اندیشههاى جدید و پرسشهاى نو مواجه شد و تماس پیدا کرد . عامل دیگر این بود که فقهاى شیعه گفتهاند که مىشود انسان بگوید همان چیزى که در واقع است، من آن را قبول دارم; البته نه در مسائل اولیه اصول دین . مثلا یک مسئله اعتقادى مطرح است و ما نمىدانیم جوابش چیست; مىگوییم هر چه خدا گفته است، من آن را قبول دارم; یا هر چه حق است من همان را قبول دارم . فقیهان گفتهاند که این گونه اعتقاد، مشکلى به ایمان وارد نمىکند . بدین گونه پرسشهاى اعتقادى، مادامى که تزلزل ایمانى ایجاد نمىکردند، اهمیت جدى نمىیافتند . اما در فقه این کار را نمىتوان انجام داد . در مسئله عملى باید دقیقا معلوم شود که من یا باید این کار را کنم یا آن کار را . باید تکلیف من روشن شود و لذا باید علما به این جواب دهند . اما در اعتقادات اگر سؤال جدى و فراگیر نباشد، علما خود را ملزم نمىدانند که به آن جواب دهند; مگر اینکه شبهه فراگیر و در جامعه مطرح شود . چون در تکلیف، اشتغال ذمه یقینى، برائتیقینى مىطلبد و لذا فقیه باید فرایند اجتهاد را در مسایل عملى، جدى بگیرد و ادامه دهد .
یکى از تعبیرات قدیمى و رایج در حوزه دانش کلام، واژه «اصول دین» است . که به گونهاى در مباحث کلامى و غیر کلامى به کار مىرود . آیا مىتوانید از «این واژه» برداشت مشخصى را ارائه کنید؟
اصول دین، معانى و اطلاقات مختلفى دارد . ملاکها هم مختلف است . اولین نکته این است که اصول دین به طور کلى، دو قسم است: گاهى اصول دین در مقابل اعمال است که در اینجا اصول دین معناى اعتقادات دارد و فروع دین یعنى اعمال . گاهى «اصول دین» به معناى اصول اعتقادى دین است که در مقابل آن فروع اعتقادى دین مطرح است; مثلا اصول دین اسلام در این معنا توحید، نبوت و معاد است و فروع اعتقادى، شامل بقیه مسائل اعتقادى مىشود . در این تقسیم، عمل منظور نیست . اعتقادات غیر اصلى . آنهایى است که یک مسلمان لازم نیستحتما به آنها اعتقاد پیدا کند . اینکه جهان چه زمانى پدید آمد، آیا قبل از این عالم، عالمى دیگر بوده است و ... جزء اصول دین به معناى دوم نیست . اما جزء اصول دین به معناى اول هست; یعنى اعتقاد دینى است و لذا مىتوانیم بگوییم که چون نمىدانیم، به دنبال آن هم نمىرویم .
در این تفسیر اخیر، چه ملاکى و روشى براى «باورهاى گریزناپذیر و ضرورى براى یک مسلمان از باورهاى اعتقادى دینى غیر لازمالاعتقاد وجود دارد؟
در مقالهاى با عنوان «روششناسى علم کلام» (مجله نقد و نظر، شماره نهم) معانى و ملاکهاى مختلفى براى اصول دین عرض کردم . در آنجا 5 قول در باب اصول دین به معناى خاص آوردیم و 8 ملاک براى اینکه چه چیزى را مىشود اصل قرارداد و چه چیزى را نمىشود اصل قرار داد . بعضى درباره اصول دین (به معناى اعتقادات مهم) گفتند: اعتقاداتى که هر مسلمانى باید به آن اعتقاد داشته باشد . بعضى گفتند: اعتقاداتى که براى اثباتش فقط باید از عقل استفاده کرد، و بعضى گفتند: اعتقاداتى که مسلمان باید به آنها یقین داشته باشد و ظن کفایت نمىکند، و بعضىها گفتند: اعتقاداتى که در قرآن و روایات بر آن تاکید شده است; مثلا در روایات داریم که: اساس الدین التوحید و العدل . بنابراین ملاکهاى مختلف ارائه گردیده است . ابنخلدون مىگوید: اصول دین 6 چیز است: خدا، فرشتگان، کتابهاى آسمانى، فرستادگان خدا (یعنى انبیا)، روز قیامت، تقدیر الهى . اینها را از یک روایتى که در کتابهاى اهل سنت آمده، نقل مىکند . یا معتزله مىگویند: اصول دین 5 تا است: توحید، عدل، وعد و وعید و منزله بین المنزله و امر به معروف و نهى از منکر . بعضى مانند سید مرتضى مىگوید: ملاک دین، توحید و عدل است، و بقیه اعتقادات از باب لطف در عدل مىگنجد . علامه حلى مىفرمایند: اصول دین عبارت است از معرفتخدا و صفات ثبوتى و سلبى او، نبوت، امامت و معاد . نظر مشهورى هم در بین متاخرین مطرح است که اصول را، توحید، نبوت، معاد، عدل، امامت تعیین مىکند .
امر به معروف و نهى از منکر که در میان معتزله به عنوان «اصول» مطرح شده است در زمره عقاید و باورهاى بنیادین نمىگنجد، بلکه جزو رفتار دینى است
باید ببینیم ملاک آنها در اصول دین چیست . قاضى عبدالجبار معتزلى مىگوید: اصول دینى که ما مىگوییم، ما معتزله را دور هم جمع مىکند و ما را از دیگران جدا مىسازد . یعنى ملاک تشخص و تمایز معتزلیان این 5 مورد است، نه اینکه تمام این 5 مورد از اعتقادات و یا مسائل ضرورى است و یا باید با استدلال آن را استنباط کرد; بلکه مسائلى است که معتزله را دور هم جمع مىکند و آنها را از دیگران جدا مىکند . بعضىها گفتهاند که معتزله، یک مذهب خاصى نیست، بلکه یک گرایش است و لذا معتزله به فرقههاى مختلف تقسیم شده و اختلافات فراوانى با یکدیگر دارند . دانشمندان معتزله، براى اینکه این مسئله را حل کنند، استقراء کردند و آن مسائلى را که همه به آن اعتقاد دارند، به عنوان اصول مکتب معتزلى یاد کردند و کتابهایى با عنوان شرح اصول خمسه نوشتند که معروفترین آنها شرح قاضى عبدالجبار است که در دست ما است . غیر از این هم کتابهایى نوشته شده که البته برخى الان از بین رفته است . بنابراین پنج موردى که به عنوان اصول دین در عقاید معتزلى یاد مىشود، در واقع مشترکات فرقههاى گوناگون معتزله است، والا مسایلى چون «منزله بین المنزلتین» یا «وعد و وعید» هیچکدام از اعتقادات اساسى نیست . معتزله در وعد و وعید، نظریه خاصى دارند و معتقدند که خدا نه خلف وعده مىکند و نه خلف وعید، و غیر از معتزله هیچکس چنین اعتقادى ندارد . مسلمانان دیگر مىگویند که خدا خلف وعده نمىکند، ولى مىتواند خلف وعید بکند . خداوند تهدیدى کرده و گفته است که اگر این کار را بکنید، جزایش آتش جهنم است، اما عفو و بخشیدن، اشکال ندارد . معتزله مىگویند نه این خلاف عدل است و بر خدا قبیح است . به همین دلیل، آن را به عنوان یکى از اصول دین مطرح مىکنند . به هر حال ملاک آنها با ملاکى که ما داریم، فرق مىکند .
براى گفتوگوى ادیان در حوزه مباحث کلامى، چه جایگاهى را معتقدید؟
باید اول ببینیم گفتوگوى ادیان چه بار معنایى دارد; بعد ببینیم اساسا ما این معنا از گفتوگو را مىپذیریم . نکته اول این است که وقتى از گفتوگوى ادیان صحبت مىشود منظور از این نوع گفتوگو که امروزه در قرن 20 مطرح است، این است که طرفین گفتوگو بیایند عقاید خود را بیان کنند و هر طرف گفتوگو از عقاید طرف دیگر استفاده کند . اولا نسبتبه آن آگاه شود، ثانیا نقاط اختلاف و اشتراک مشخص شود، بعد هر کدام از طرفین از اعتقادات خوب طرف مقابل، استفاده کند . هدف نهایى از گفتوگو این است که تقریب افکار شود; یعنى ما نسبتبه اعتقادات همدیگر آگاه شویم . بعد از همدیگر استفاده کنیم و از نظر فکرى به یکدیگر نزدیک شویم .
من با مطالعهاى که در منابع دیگر انجام دادم، این نوع گفتوگو را به این شکل، در منابع دینى پیدا نکردم . البته در مفردات، این کار به شکلهاى دیگر مطرح است . مثلا به ما گفتند که حرف حق را از هر کس که شنیدید، قبول کنید، حتى گفتهاند حکمت را اگر منافق هم گفت، بپذیرید یا در قرآن مىفرماید: فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه . انسان باید همه حرفها را بشنود و باید حرف خوب را قبول کند . اما اینکه گفتوگو، روشى باشد براى رسیدن به حق; یعنى ما با مخالف، با ملحد با مسیحى، با کسى که اعتقادات او را درست نمىدانیم، صحبت کنیم براى رسیدن به حق . چنین چیزى را من پیدا نکردم . البته اگر حرف حقى از او بشنویم، باید قبول کنیم; اما گفتوگو به این معناى خاص روشى براى فهمیدن، یادگرفتن و کامل شدن را نداریم . البته ما مفاهیمى در متون خودمان داریم، مثل احتجاج، جدال یا به تعبیر درستتر جدال احسن، یا مناظره یا حوار . البته حوار، به شکل مصدرى در روایت نیست، ولى به شکل فعلى هست; ولى فرق استبین آن مفهومى که در احتجاج یا در جدال احسن است، با مفهومى که امروزه به عنوان گفتوگو از آن یاد مىشود . مثلا این تعبیر در روایت وجود دارد که هیچ قومى گمراه نشد، مگر اینکه اطمینان کرد و تکیه زد به جدل; یعنى براى کشف حقیقتبه جدل روى آورد . یا مثلا امام موسى کاظم (ع) به محمد بن حکیم، مىفرماید: کلم الناس و بین لهم الحق الذى انت علیه . تکلم بکن، یعنى بحث کن با مردم و تبیین کن براى آنها حق را که تو به آن، از طریق ما رسیدى . بنابراین مىبینیم که از یک طرف جدل را مذمت مىکند و از یک طرف مىگویند اشکال ندارد، آنجایى که مىگوید جدل اشکال دارد، به عنوان یک روش براى فهم حقیقت است . آنجایى که مىگوید، اشکال ندارد، براى تبیین حقى است که شما به آن رسیدید . از نظر ائمه شیعه، رسیدن به حقایق راه، مخصوص خودش را دارد . ما قرآن را کتاب آسمانى مىدانیم و معتقدیم که مطالبى که در قرآن آمده ظاهر قرآن و نص قرآن است . اینها حقیقت است; دیگر نمىتوانیم بگوییم این را کنار بگذاریم و یک حرف دیگر بزنیم . اینها بیان حقیقت استیا مسائلى که عقل آنها را به صورت صریح و روشن و واضح بیان مىکند . وقتى به حقیقت رسیدیم، آنگاه بر ما جایز است، بلکه گاهى واجب است که برویم گفتوگو کنیم نه اینکه تکلم و گفتوگو وسیلهاى باشد براى رسیدن به حق; بلکه باید وسیلهاى براى تبیین حق براى دیگران باشد . این دیدگاه، با دیدگاه رایج و نیز با دیدگاههاى دیگرى که از قدیم در فلسفه مطرح بوده است، فرق مىکند . مثلا افلاطون و سقراط دیالکتیک (جدل) را روش رسیدن به حقیقت مىدانستند . ائمه ما دیالکتیک و جدل را به این معنا رد کردند; اما به یک معناى دیگر پذیرفتند; به این معنا که ما قبلا باید با معارف خودمان آشنا شویم، بعد از اینکه با معارف خودمان آشنا شدیم با احراز همه آن شرایط که در راس آنها آگاهى نسبتبه مسائل دینى خودمان است، مىتوانیم گفتوگو کنیم . بنابراین اینکه ما با یک اطلاعات اندک برویم صحبت کنیم با طرف مقابل براى اینکه ببینیم آنها چه حرف حقى دارند و بپذیریم، در روایات ما بدان ترغیب نشده است . البته اگر ما مسلط باشیم به معارف خودمان بعد برویم با آنها صحبت کنیم و در ضمن صحبتببینیم آنها حرف خوبى زدند، باید قبول کنیم . اما این مسئله، عرضى است و هدف ما این نیست . یعنى جدل روش مشخص و آکادمیک براى رسیدن به حقیقت نیست; به طورى که سقراط و افلاطون مىگفتند .
دوم اینکه هر کسى نباید براى گفتوگوى ادیان برود، بلکه باید کسى که نسبتبه دین و تمدن خود، تسلط و آگاهى دارد، در این محافل شرکت کند .
نکته سوم اینکه هدف اصلى، بیان و تبیین حق باشد . گفتیم که یکى از مهمترین اهداف علم کلام تبیین حق است و این گفتوگو با این دیدگاه، همان کار کلام است .
با این سه شرط و البته شرایط دیگر مثل قدرت بحث و تبیین و شرایط دیگر، گفتوگوى ادیان اشکالى ندارد و بلکه خوب و مناسب است . در ضمن اگر طرف مقابل، حرف حقى زد، باید بپذیرد . این نکته در روایات جدل وارد شده است که کسى که جدل مىکند، حرف دروغ نباید بگوید . اگر طرف مقابل حرف حقى زد، نباید انکار کند . در روایات ما این مسئله، به خوبى تبیین شده است .
با تشکر و سپاس از شرکتتان در این گفتوگو .